ناگهان یادم آمد :
... بین خودمون یه رمزی داریم . وقتی اون به اتاقم میاد و میگه اما می تونم یه سری پرونده ها رو با تو مرور کنم ؟ ما از اداره جیم میشیم ...
خاک برسرم . خودم را لو داده بودم
مستاصل شده بودم . ناامیدانه به صورت مشتاق کتی نگاه کردم و سعی کردم به نحوی پیغام را به او برسانم
ای کاش خفقان می گرفت و به من نمی گفت بیا پرورنده ها را با هم مرور کنیم
اما او اصلا توی باغ نبود
میخواستم بگم ... او گلویش را صاف کرد و با ژستی تاجرمابانه و با اعتماد به نفس کامل به جک هارپر که درست به سوی میز من می امد گفت : نگاهی کرد إما وقت داری یه سری از این پرونده ها رو با هم مرور کنیم ؟
الهی خدا مرگت بده
از شدت خجالت صورتم سرخ شد . انگار صد تا سوزن توی بدنم فرو کردند
با لحنی ساختگی گفتم : می دونی چیه ؟ گمان نکنم برای امروز عملی باشه
ناگهان کتی دمغ شد و گفت : اما من باید ... واقعا لازمه که یه سری از پرونده ها رو با هم مرور کنیم . سپس سرش را با حیرت تکان داد
معلوم بود چیزهایی در ذهن دارد اما چه کاری از دست من بر می امد ؟
لبخندی زورکی زدم و سعی کردم پیام " خفه شو " را به نحوی به او برسانم . " کتی نمیدونی چقدر کار دارم و سرم شلوغه "
زیاد طول نمی کشه . زود تموم میشه
راستش گمان نکنم بتونم
کتی این پا و ان پا کرد و گفت : اما خیلی مهمه ... چیزهای مهمی هست که ... واقعا لازمه ... چیزهایی ...به ات ...
إما ؟
با صدای جک هارپر از جا پریدم . او با حالتی مرموز به سوی من خم شد
" بهتره بری و چند تا پرونده رو مرور کنی "
چند لحظه ای زبانم بند آمد . بعد از مکثی طولانی گفتم : باشه ، بسیار خوب این کار رو می کنم
من و کتی قدم زنان در خیابان راه می رفتیم . از یک طرف از شدت هول و هراس کرخت بودم و از طرف دیکر دلم میخواست غش غش بخندم . همه در شرکت خودشان را می کشتند تا هر طور شده توجه جک هارپر را جلب کنند ولی من عین خیالم نبود و سلانه سلانه از کنارش رد میشدم تا برای نوشیدن کاپوچینو بروم
وقتی در استار باکز را فشار می دادیم تا وارد شدیم کتی گفت : می بخشی مزاحمت شدم با اون جک هارپر و چیزهای دیگه ! اصلا روحم خبر نداشت اونجا نشسته . سپس با اطمینان خاطر اضافه کرد میدونی چیه ؟ من مهارت زیادی به خرج دادم . اون هرگز از دوز و کلک ما خبردار نمیشه
سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و گفتم : مطمئنم حق با توئه . هزار سال سیاه هم نمی تونه حدس بزنه
کتی کنجکاوانه نگاهی به من کرد . إما حالت خوبه ؟
آره خوبم . خیلی خوبم . خب بگو ببینم مورد اضطراریت چیه ؟
از کنار دو زن رد شدیم و به سمت پیشخوان رفتیم
به ات میگم . لطفا دو تا کاپوچینو
کتی شاد و شنگول بود . باورت نمیشه
بگو ببینم چیه ؟
با یه نفر قرار ملاقات دارم
به او زل زدم . " نه بابا راست می گی ؟ چه فوری "
آره دیروز اتفاق افتاد . همون طور که خودت گفتی . موقع استراحت و وقت ناهارم عمدا مسیرم رو کمی دورتر کردم و یه جای خیلی خوبی برای ناهار خوردن پیدا کردم . آقایی با شخصیت و درست و حسابی کنار من توی صف بود .سر صحبت رو با من باز کرد . بعدش هم هر دو سر یه میز نشستیم و گپ زدیم
موقع خارج شدن از اونجا از من تقاضا کرد اگه دوست داشته باشم یه قرار ملاقاتی با اون بذارم .
کتی کاپوچینو را از روی پیشخوان برداشت و امشب قراره با هم بریم بیرون
با خوشحالی گفتم : محشره ! خوب بگو ببینم چه شکلیه ؟
اون خیلی دوست داشتنیه . چشمایی گیرا داره و بسیار هم مودب و خوش تیپه و تازه چقدر هم شوخ طبعه
چه عالی
احساس بسیار خوبی نسبت به اون دارم . به نظر می رسه با آدمای دیگه فرق داره . می دونم مسخره س إما ... او مکثی کرد . ولی به نحوی احساس می کنم تو اونو به سوی من فرستادی
من ؟
تو به من اعتماد به نفس دادی که باهاش حرف بزنم
اما من فقط به تو گفتم که ...
آره تو گفتی که مطمئنی من یه آدم خوب گیر میارم . تو ایمان داشتی و بالاخره اون کسی رو که میخواستم پیدا کردم . ناگهان اشک در چشمانش حلقه بست . " متاسفم " با دستمالی اشک چشمانش را پاک کرد . " معذرت میخوام که بیش ازحد احساساتی شدم "
اوه ، کتی ؟
و حالا مطمئنم زندگیم از این رو به اون رو میشه و اوضاع بر وفق مرادم . إما همه رو مدیون توام
من خجالت زده گفتم : کتی من کاری نکردم ، فقط ..
او یک قلپ از قهوه اش را سر کشید و گفت : دیگه میخواستی چی کار کنی . خیلی دلم میخواست برات تلافی کنم . اوتوی کیفش را گشت و یک تکه ی بزرگ قلاب بافی نارنجی بیرون آورد .
اینو دیشب برات بافتم . روسریه !
چند لحظه ای بی حرکت ماندم . روسری قلاب بافی
بالاخره به خود امدم و گفتم: کتی ... تو واقعا .. اصلا راضی نبودم که ...
دلم میخواست ! " از بابت تشکر "
او نگاهی بی آلایش به من کرد .
مخصوصا بعد از اینکه کمربند قلاب بافی رو که برای کریسمس برات بافتم گم کردی
" اوه "
احساس شرمندگی و تقصیر کردم . آره ، آهان اون که ... مایه ی خجالت من . آب دهانم را قورت دادم . چه کمربند قشنگی هم بود و چقدر ناراحت شدم
اشک در چشمان کتی جمع شد و گفت : فدای سرت . یکی دیگه برات می بافم
با دلهره گفتم : وای نه ، نه کتی این کار رو نکن
او به جلو خم شد و مرا در آغوش گرفت . اما دلم میخواد ! پس دوستی به چه دردی میخوره
بیست دقیقه ی دیگر گذشت تا دومین فنجان کاپوچینو را هم تمام کنیم و به شرکت برگردیم . به ساختمان پنتر که نزدیک می شدیم نگاهی به ساعتم انداختم . باورم نمیشد ما مدت سی و پنج دقیقه از سر کارمان جیم شده بودیم
همین طور که با عجله از پله ها بالا می رفتیم کتی گفت : خیلی خوب شد که یه دستگاه قهوه جدید نصیبمون شد
آره ، درسته ، عالیه
ار فکر روبرو شدن مجدد با جک هارپر دلم پیچ خورد . غیر از زمانی که میخواستم امتحان کلارینت بدهم و ممتحن اسمم را پرسید و من یکهو زدم زیر گریه هیچ وقت تا این حد دلشوره نداشتم
به طبقه ی اول رسیدیم . کتی گفت : بسیار خوب ، فعلا خداحافظ
إاما متشکرم
خواهش می کنم . خداحافظ
در راهرو به سمت بخش بازاریابی پیش می رفتم اما پاهایم قدرت حرکت نداشت . در حقیقت هر چه به در نزدیک تر میشدم قدم هایم آهسته تر میشد ... جرات داخل شدن نداشتم
بله ، می توانستم . حالم خوب بود . بی سر و صدا به داخل اتاق می رفتم و مشغول کار میشدم . شاید او اصلا به من توجهی نمی کرد
یالله بجنب ، هر چی بیشتر معطل کنی اوضاع بدتر میشه
نقسی عمیق کشیدم ، چشمانم را بستم و به سوی بخش بازاریابی رفتم و در را باز کردم
دور میز آرتمس شلوغ و پلوغ بود . اثری از جک هارپر نبود
یک نفر گفت : منظورم اینه شاید اون بخواد راجع به کل شرکت تجدید نظر کنه
این شایعه رو شنیده م که اون یه پروژه ی محرمانه داره ...
آرتمس در حالیکه سعی می کرد صدایش را از همه بلندتر کند گفت : اون به هیچ وجه نمی تونه تشکیلات بازاریابی رو مرکزی کنه
سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم . پرسیدم : جک هارپر کجاست ؟
نیک گفت : رفته
خیالم راحت شد . خدا رو شکر رفته بود
اون بر می گرده ؟
گمان نکنم .
إما نامه های منو تموم کردی ؟ چند روز پیش بهت دادم ..
لبخندی ملیح به نیک تحویل دادم و گفتم : همین الان ترتیبش رو میدم
به محض نشستن پشت میز احساس سبکبالی کردم . شادمانه کفش هایم را در آوردم و دستم را به سوی آب معدنی دراز کردم... و ناگهان تکه ای کاغذ تا شده روی صفحه کلید کامپیوترم دیدم که اسمم با دستخطی نا آشنا روی آن نوشته شده بود
هاج و واج به دور و بر اتاق نگاهی انداختم . کسی متوجه نشد که من کاغذ را پیدا کردم . در حقیقت انگار هیچ کس کاغذ را ندیده بود . میز من پشت دستگاه فتوکپی قرار داشت و تا حدودی از نظرها پنهان بود . بقیه راجع به جک هارپر حرف می زدند و حسابی سرشان گرم بود
آهسته کاغذ را باز کردم. پیغامی داخل آن بود :
امیدوارم جلسه ت پر بار بوده باشه . چیزهایی هست که همیشه مرا به هیجان می آورد و نئشه می کند .
" جک هارپر "
دیگر بدتر از این نمیشد . آبروی من بدبخت رفته بود . صد شرف به اینکه می نوشت : میزت را مرتب کن
با این یادداشت بقیه ی روز حالم گرفته شد . هر وقت کسی پا به داخل اتاق می گذاشت من دچار هول وهراس میشدم . وقتی کسی بلند بلند راجع به جک هارپر حرف میزد که شاید باز هم سر و کله اش در بخش بازاریابی پیدا شود ، تصمیم قطعی می گرفتم که تا وقتی او برود من خودم را در توالت پنهان کنم
راس ساعت پنج و نیم از تایپ دست کشیدم ؛ کامپیوترم را خاموش کردم و کتم را برداشتم . نمیخواستم به هیچ وجه وقت تلف کنم تا مبادا دوباره سر و کله ی او پیدا شود . به سرعت از پله ها پایین رفتم و زمانی خیالم راحت شد که به ان طرف در بزرگ شیشه ای رسیدم
نمی دانم چه معجزه ای رخ داد که این دفعه مترو خیلی سریع از راه رسید . بیست دقیقه ی بعد من در خانه بودم . وقتی در ورودی آپارتمان را فشار دادم ؛ صدایی عجیب و غریب از اتاق لیزی به گوشم خورد. صدای تالاپ و تولوپ . شاید مبلمانش را جا به جا می کرد که امری منطقی بود
دیروز در دادگاه پیروزی عظیمی نصیب لیزی شده بود . هر وقت او پرونده ای را تمام می کرد تمام کاغذهای پخش و پلا را جمع می کرد و در جعبه ی پرونده ها می گذاشت . اتاقش را مرتب و لباسهایش را توی کمد آویزان می کرد . سپس مرا به اتاقش دعوت می کرد تا به به و چه چه کنم و می گفت : از حالا به بعد من این جوری زندگی می کنم
در حال رفتن به آشپزخانه او را صدا زدم
لیزی باورت نمی شه امروز چی شد
بطری آب معدنی را از یخچال بیرون آوردم و آن را روی پیشانی داغم گذاشتم . سپس به هال رفتم و دیدم که در اتاق لیزی باز شد
شروع کردم : لیزی خبر مرگت چی کار ...
اما مردی از اتاق لیزی بیرون آمد
یک مرد ! مردی بلند قد و لاغر که شلواری خوشدوخت پوشیده و عینک زده بود . گونه های برجسته و هیکلی متناسب داشت . بی اختیار نظرم به او جلب شد . او به محض اینکه چشمش به من افتاد در کمال ادب تعظیمی کرد
من یکه خوردم . اوه ، سلام
لیزی به دنبال او از اتاق بیرون آمد و گفت : إما ! تی شرت با شلوار خاکستری چسبانی به تن داشت که قبلا ندیده بودم . او در حال نوشیدن یک لیوان آب از دیدن من هاج و واج شد . چقدر امروز زود به خونه اومدی
می دونم ؛ عجله داشتم
با دستپاچگی گفت : این ژان پله ، ژان پل ، همخونه ی من إما
سلام ژان پل
ژان پل با لهجه ای فرانسوی گفت : از دیدنت خوشوقتم إما
خدایا ، لهجه ی فرانسوی چقدر ---- بود
لیزی گفت : من و ژان پل در حال بررسی پرونده ای بودیم
اوه ، بسیارخوب ، چه عالی
" بررسی پرونده ؛ با این همه سر و صدا و تالاپ و تولوپ ؟ لیزی خر خودتی "
ژان پل که به لیزی نگاه می کرد گفت : من دیگه باید برم
باشه ، سر کارمی بینمت
لیزی هم از در خارج شد ؛ صدای نجوای انها را می شنیدم
به اتاق نشیمن رفتم و روی کاناپه ولو شدم . تمام بدنم از شدت فشار عصبی درد می کرد و چقدر برای سلامتی ام بد بود . یک هفته ی کامل را چطوری از دست جک هارپر جان سالم به در می بردم ؟ خدایا کمکم کن . خودمو به تو سپردم
لیزی برگشت و من پرسیدم : خوب که این طور ! چه خبر ؟
منظورت چیه ؟
تو و ژان پل چند وقته با هم هستین ؟
لیزی سرخ شد و گفت : ما با هم نیستیم . راستش پرونده ای رو با هم بررسی می کنیم .فقط همین
" جون خودت "
جدی میگم ! باور کن
ابروانم را بالا بردم . " باشه هر چی تو بگی . اما خر خودتی "
گاهی لیزی این طوری می شد . سرتا پا خجالتی . قبول ! بالاخره یک شب خودم از حلقومش بیرون می کشیدم
لیزی روی زمین نشست ، دستش را به سوی مجله ای دراز کرد و پرسید : خوب بگو ببینم ، از سر کار برام تعریف کن
نمی دانستم از کجا شروع کنم
" روز من ؟ روزم یه پارچه کابوس بود "
لیزی تعجب زده سرش را بالا کرد .
راستی ؟
خلاصه این جوری برات بگم یه کابوس تمام عیار
چی شد ؟ برام بگو
نفسی عمیق کشیدم و موهایم را عقب زدم
باشه .
خبر مرگم نمی دانستم از کجا شروع کنم . باشه سفر وحشتناک هفته ی پیش منو یادت میاد ؟ موقع پرواز از اسکاتلند ؟
صورت لیزی بشاش شد و گفت : آره ، آره . کانر هم به استقبالت اومد و چقدر شاعرانه ...
گلویم را صاف کردم و گفتم : درسته ، قبل از اون توی هواپیما مردی بغل دستم نشسته بود . هواپیما بشدت تکون میخورد . لبم را گاز گرفتم . راستش من خیال کردم فاتحه ی همه ی ما خونده س و همه مون می میریم و این ادم هم اخرین نفریه که اونو می بینم و ...
لیزی دستش را روی دهانش گذاشت
" اوه خداجون ، تو که با اون همبستر نشدی "
بدتر از همبستر شدن . هر چی راز توی زندگیم بود براش گفتم
انتظار داشتم لیزی نفس زنان حرف بزند یا از بابت همدردی بگوید اوه نه ، اما قیافه ی او خشک و بی روح بود و گفت : چه رازهایی ؟
رازهام دیگه ؛ خودت که می دونی
لیزی طوری نگاهم کرد که انگار گفته ام پای مصنوعی دارم
مگه تو راز و رمزی داری ؟
البته که رازهایی دارم . همه ی آدمها رازهایی دارند
لیزی با دلخوری گفت : من ندارم ! من هیچ رازی ندارم
بله تو هم داری
مثل چی ؟
با انگشتانم شروع کردم کردم به شمردن . مثلا ... مثلا ... بازم بگم ؟ مثلا تو هرگز به بابات نگفتی تو بودی که کلید در گاراژ رو گم کردی
اوه اینکه مربوط به عهد دقیانوسه
...هرگز به سیمون نگفتی امیدوار بودی به تو پیشنهاد ازدواج بده ...
لیزی رنگ به رنگ شد ، من نبودم . باشه ؛ شاید ...
... تو بودی که عاشق همسایه ی بغل دستی شدی و ...
او با چشم غره گفت : این که راز نمیشه !
اوه باشه پس اگه راز نیست من میرم دم خونه ش و به اش میگم
سرم را به سمت پنجره ی باز خم کردم و داد زدم : هی مایک ! حدس بزن چی شده ؟ لیزی ...
لیزی هول شد . " بس کن بابا "
حالا دیدی تو هم رازهایی داری . همه رازهایی دارن . به احتمال زیاد پاپ هم چند تا راز ...
لیزی گفت : بسیارخوب ! تو سنگ تموم گذاشتی ... اما من هیچ سر در نمیارم که مشکل چی بود . بسیار خوب تو به مرد بغل دستی ات توی هواپیما...
" و حالا سر و کله ی اون تو اداره پیدا شده "
لیزی با چشمان از حدقه در اومده به من نگاه کرد و گفت : چی ؟ جدی میگی ؟ اون کیه ؟
اون ... نزدیک بود اسم جک هارپر را ببرم . اما به یاد قولی که داده بودم افتادم . اون ... اون همون آدمیه که برای بازدید شرکت اومده
از ماقامات عالی رتبه س ؟
اوه ، چه جورم
لیزی اخمی کرد و چند لحظه ای به فکر فرو رفت . ای وای ... ای وای ... خوب .. خیال می کنی اگه چند تا چیز در مورد تو بدونه ...
من از خجالت سرخ شدم و گفتم : لیزی آخه مساله چند تا چیز نیست . من همه چی رو به این یارو گفتم .. مثلا راجع به نمره ی تقلبی
لیزی یکه خورد و پرسید و گفت : تو در برگه ی استخدامیت نمره ی تقلبی نوشتی ؟ جدی می گی ؟
راجع به ریختن آب پرتقال پای گلدون آرتمس هم به اش گفتم ....
راجع به تنگی لباس زیر..
حرفم را قطع کردم تا قیافه ی بهت زده لیزی را ببینم
او بالاخره گفت : اما تا به حال عبارت اطلاعات بیش از حد رو شنیدی ؟
میدانستم حالت تدافعی به خود گرفته ام . " آخه قصد نداشتم هیچ کدوم از اینا رو بگم یهو از دهنم پرید . قبل از اون سه تا لیوان ودکا و شامپاین خورده بودم و خیال می کرد همه ی ما می میریم . راستش لیزی اگه تو هم جای من بودی همین کار رو می کردی . نمی دونی چه قیامتی بود. همه جیغ میزدن . عده ای دعا میخوندن . هواپیما هم که برای خودش بالا و ...
" بنابراین همه ی اسرارت را برای رئیست فاش کردی "
کلافه شدم . با فریاد گفتم : اما اون موقع توی هواپیما که یارو رئیسم نبود. اون از نظر من یه غریبه بود ! همین و بس ! قرار نبود دوباره اونو ببینم
سکوتی برقرار شد تا لیزی بتواند حرفهایم را هضم کند
بالاخره گفت : درست مث اتفاقیه که برای دختر خاله ام افتاد . اون به یه مهمونی رفت و دکتری جلوش سبز شد که دو ماه قبل بچه ش رو به دنیا آورده بود
به لپم چنگ زدم . " اووه "
دقیقا . گفت : انقدر خجالت زده شده بود که میخواست از اونجا فرار کنه . منظورم اینه که دکتر همه جاش رو دیده بود . البته دختر خالم می گفت وقتی توی بیمارستان بوده براش مهم نبوده اما وقتی دکتر رو شراب به دست مقابل خودش دیده که داشته راجع به قیمت مسکن حرف میزده قضیه فرق داشته
خوب ؛ اینم دقیقا همین طوره . حالا اون از کوچک ترین جزئیات زندگی خصوصی من خبر داره . اما تفاوت اینه که من نمی تونم در برم . مجبورم اونجا بشینم و وانمود کنم کارمند خوبی هستم اما اون میدونه که من
خوب حالا میخوای چی کار کنی ؟
نمی دونم چه خاکی تو سرم کنم . به نظرم تنها کاری که می تونم بکنم اینه که خودمو در تیررس اون قرار ندم
اون میخواد تا چند وقته دیگه اینجا بمونه ؟
ناامیدانه گفتم : تا آخر هفته . یه هفته ی تمام
کنترل تلویزیون را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم . برای لحظه ی هر دو ساکت شدیم و عده ای مانکن را در حال تبلیغ شلوار جین مارک گپ تماشا کردیم
تبلیغ که تمام شد من سرم را بالا کردم . لیزی قیافه ای کنجکاو داشت
گفتم : لیزی چیه ؟ چی شده ؟
او گلویش را صاف کرد و گفت : إما ... تو هیچ رازی رو از من پنهان نکردی . درسته ؟
کمی یکه خوردم .. از تو ؟
خیلی چیزها در نظرم مجسم شد. آن خواب وحشتناک راجع به خودم و لیزی که در آن ما دو نفر همجنس گرا شده بودیم ؛ زمانی که از سوپر مارکت هویج خریدم و قسم خوردم انها هورمونی نیستند و طبیعی اند ؛ موقعی که پانزده ساله بودیم و او به فرانسه رفت و من دوست پسرش گری اپلتن را تور کردم
فوری جرعه ای آب نوشیدم و گفتم : اصلا و ابدا
تو چطور ؟ تو رازی رو از من پنهان نکردی ؟
گونه های لیزی سرخ شد . نه . البته که نه . من چیزی ندارم از تو پنهان کنم . لحنش تصنعی بود . من فقط ... دلم میخواد بدونم ...
او دستش را به سوی کتاب راهنمای برنامه های تلویزیون دراز کرد و مشغول ورق زدن آن شد . سعی می کرد نگاهش را از من پنهان کند
می دونی چیه ؛ فقط از روی علاقه س
آره خوب . من شانه ای بالا انداختم و سعی کردم خودم را بی اعتنا نشان دهم . منم همین طور
اوه ! لیزی رازی داشت . خیلی دلم میخواست بدانم که
البته که رازی داشت . یک رازش این بود که جان خودش با آن مردک مشغول بررسی پرونده بود . او خیال می کرد خر گیره آورده است . یعنی من این قدر هالو بودم ؟
******