تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 7 اولاول 1234567 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 65

نام تاپيک: رمان رازم را نگهدار ( سوفی کینزلا )

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    ناگهان یادم آمد :
    ... بین خودمون یه رمزی داریم . وقتی اون به اتاقم میاد و میگه اما می تونم یه سری پرونده ها رو با تو مرور کنم ؟ ما از اداره جیم میشیم ...
    خاک برسرم . خودم را لو داده بودم
    مستاصل شده بودم . ناامیدانه به صورت مشتاق کتی نگاه کردم و سعی کردم به نحوی پیغام را به او برسانم
    ای کاش خفقان می گرفت و به من نمی گفت بیا پرورنده ها را با هم مرور کنیم
    اما او اصلا توی باغ نبود
    میخواستم بگم ... او گلویش را صاف کرد و با ژستی تاجرمابانه و با اعتماد به نفس کامل به جک هارپر که درست به سوی میز من می امد گفت : نگاهی کرد إما وقت داری یه سری از این پرونده ها رو با هم مرور کنیم ؟
    الهی خدا مرگت بده
    از شدت خجالت صورتم سرخ شد . انگار صد تا سوزن توی بدنم فرو کردند
    با لحنی ساختگی گفتم : می دونی چیه ؟ گمان نکنم برای امروز عملی باشه
    ناگهان کتی دمغ شد و گفت : اما من باید ... واقعا لازمه که یه سری از پرونده ها رو با هم مرور کنیم . سپس سرش را با حیرت تکان داد
    معلوم بود چیزهایی در ذهن دارد اما چه کاری از دست من بر می امد ؟
    لبخندی زورکی زدم و سعی کردم پیام " خفه شو " را به نحوی به او برسانم . " کتی نمیدونی چقدر کار دارم و سرم شلوغه "
    زیاد طول نمی کشه . زود تموم میشه
    راستش گمان نکنم بتونم
    کتی این پا و ان پا کرد و گفت : اما خیلی مهمه ... چیزهای مهمی هست که ... واقعا لازمه ... چیزهایی ...به ات ...
    إما ؟
    با صدای جک هارپر از جا پریدم . او با حالتی مرموز به سوی من خم شد
    " بهتره بری و چند تا پرونده رو مرور کنی "
    چند لحظه ای زبانم بند آمد . بعد از مکثی طولانی گفتم : باشه ، بسیار خوب این کار رو می کنم
    من و کتی قدم زنان در خیابان راه می رفتیم . از یک طرف از شدت هول و هراس کرخت بودم و از طرف دیکر دلم میخواست غش غش بخندم . همه در شرکت خودشان را می کشتند تا هر طور شده توجه جک هارپر را جلب کنند ولی من عین خیالم نبود و سلانه سلانه از کنارش رد میشدم تا برای نوشیدن کاپوچینو بروم
    وقتی در استار باکز را فشار می دادیم تا وارد شدیم کتی گفت : می بخشی مزاحمت شدم با اون جک هارپر و چیزهای دیگه ! اصلا روحم خبر نداشت اونجا نشسته . سپس با اطمینان خاطر اضافه کرد میدونی چیه ؟ من مهارت زیادی به خرج دادم . اون هرگز از دوز و کلک ما خبردار نمیشه
    سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و گفتم : مطمئنم حق با توئه . هزار سال سیاه هم نمی تونه حدس بزنه
    کتی کنجکاوانه نگاهی به من کرد . إما حالت خوبه ؟
    آره خوبم . خیلی خوبم . خب بگو ببینم مورد اضطراریت چیه ؟
    از کنار دو زن رد شدیم و به سمت پیشخوان رفتیم
    به ات میگم . لطفا دو تا کاپوچینو
    کتی شاد و شنگول بود . باورت نمیشه
    بگو ببینم چیه ؟
    با یه نفر قرار ملاقات دارم
    به او زل زدم . " نه بابا راست می گی ؟ چه فوری "
    آره دیروز اتفاق افتاد . همون طور که خودت گفتی . موقع استراحت و وقت ناهارم عمدا مسیرم رو کمی دورتر کردم و یه جای خیلی خوبی برای ناهار خوردن پیدا کردم . آقایی با شخصیت و درست و حسابی کنار من توی صف بود .سر صحبت رو با من باز کرد . بعدش هم هر دو سر یه میز نشستیم و گپ زدیم
    موقع خارج شدن از اونجا از من تقاضا کرد اگه دوست داشته باشم یه قرار ملاقاتی با اون بذارم .
    کتی کاپوچینو را از روی پیشخوان برداشت و امشب قراره با هم بریم بیرون
    با خوشحالی گفتم : محشره ! خوب بگو ببینم چه شکلیه ؟
    اون خیلی دوست داشتنیه . چشمایی گیرا داره و بسیار هم مودب و خوش تیپه و تازه چقدر هم شوخ طبعه
    چه عالی
    احساس بسیار خوبی نسبت به اون دارم . به نظر می رسه با آدمای دیگه فرق داره . می دونم مسخره س إما ... او مکثی کرد . ولی به نحوی احساس می کنم تو اونو به سوی من فرستادی
    من ؟
    تو به من اعتماد به نفس دادی که باهاش حرف بزنم
    اما من فقط به تو گفتم که ...
    آره تو گفتی که مطمئنی من یه آدم خوب گیر میارم . تو ایمان داشتی و بالاخره اون کسی رو که میخواستم پیدا کردم . ناگهان اشک در چشمانش حلقه بست . " متاسفم " با دستمالی اشک چشمانش را پاک کرد . " معذرت میخوام که بیش ازحد احساساتی شدم "
    اوه ، کتی ؟
    و حالا مطمئنم زندگیم از این رو به اون رو میشه و اوضاع بر وفق مرادم . إما همه رو مدیون توام
    من خجالت زده گفتم : کتی من کاری نکردم ، فقط ..
    او یک قلپ از قهوه اش را سر کشید و گفت : دیگه میخواستی چی کار کنی . خیلی دلم میخواست برات تلافی کنم . اوتوی کیفش را گشت و یک تکه ی بزرگ قلاب بافی نارنجی بیرون آورد .
    اینو دیشب برات بافتم . روسریه !
    چند لحظه ای بی حرکت ماندم . روسری قلاب بافی
    بالاخره به خود امدم و گفتم: کتی ... تو واقعا .. اصلا راضی نبودم که ...
    دلم میخواست ! " از بابت تشکر "
    او نگاهی بی آلایش به من کرد .
    مخصوصا بعد از اینکه کمربند قلاب بافی رو که برای کریسمس برات بافتم گم کردی
    " اوه "
    احساس شرمندگی و تقصیر کردم . آره ، آهان اون که ... مایه ی خجالت من . آب دهانم را قورت دادم . چه کمربند قشنگی هم بود و چقدر ناراحت شدم
    اشک در چشمان کتی جمع شد و گفت : فدای سرت . یکی دیگه برات می بافم
    با دلهره گفتم : وای نه ، نه کتی این کار رو نکن
    او به جلو خم شد و مرا در آغوش گرفت . اما دلم میخواد ! پس دوستی به چه دردی میخوره
    بیست دقیقه ی دیگر گذشت تا دومین فنجان کاپوچینو را هم تمام کنیم و به شرکت برگردیم . به ساختمان پنتر که نزدیک می شدیم نگاهی به ساعتم انداختم . باورم نمیشد ما مدت سی و پنج دقیقه از سر کارمان جیم شده بودیم
    همین طور که با عجله از پله ها بالا می رفتیم کتی گفت : خیلی خوب شد که یه دستگاه قهوه جدید نصیبمون شد
    آره ، درسته ، عالیه
    ار فکر روبرو شدن مجدد با جک هارپر دلم پیچ خورد . غیر از زمانی که میخواستم امتحان کلارینت بدهم و ممتحن اسمم را پرسید و من یکهو زدم زیر گریه هیچ وقت تا این حد دلشوره نداشتم
    به طبقه ی اول رسیدیم . کتی گفت : بسیار خوب ، فعلا خداحافظ
    إاما متشکرم
    خواهش می کنم . خداحافظ
    در راهرو به سمت بخش بازاریابی پیش می رفتم اما پاهایم قدرت حرکت نداشت . در حقیقت هر چه به در نزدیک تر میشدم قدم هایم آهسته تر میشد ... جرات داخل شدن نداشتم
    بله ، می توانستم . حالم خوب بود . بی سر و صدا به داخل اتاق می رفتم و مشغول کار میشدم . شاید او اصلا به من توجهی نمی کرد
    یالله بجنب ، هر چی بیشتر معطل کنی اوضاع بدتر میشه
    نقسی عمیق کشیدم ، چشمانم را بستم و به سوی بخش بازاریابی رفتم و در را باز کردم
    دور میز آرتمس شلوغ و پلوغ بود . اثری از جک هارپر نبود
    یک نفر گفت : منظورم اینه شاید اون بخواد راجع به کل شرکت تجدید نظر کنه
    این شایعه رو شنیده م که اون یه پروژه ی محرمانه داره ...
    آرتمس در حالیکه سعی می کرد صدایش را از همه بلندتر کند گفت : اون به هیچ وجه نمی تونه تشکیلات بازاریابی رو مرکزی کنه
    سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم . پرسیدم : جک هارپر کجاست ؟
    نیک گفت : رفته
    خیالم راحت شد . خدا رو شکر رفته بود
    اون بر می گرده ؟
    گمان نکنم .
    إما نامه های منو تموم کردی ؟ چند روز پیش بهت دادم ..
    لبخندی ملیح به نیک تحویل دادم و گفتم : همین الان ترتیبش رو میدم
    به محض نشستن پشت میز احساس سبکبالی کردم . شادمانه کفش هایم را در آوردم و دستم را به سوی آب معدنی دراز کردم... و ناگهان تکه ای کاغذ تا شده روی صفحه کلید کامپیوترم دیدم که اسمم با دستخطی نا آشنا روی آن نوشته شده بود
    هاج و واج به دور و بر اتاق نگاهی انداختم . کسی متوجه نشد که من کاغذ را پیدا کردم . در حقیقت انگار هیچ کس کاغذ را ندیده بود . میز من پشت دستگاه فتوکپی قرار داشت و تا حدودی از نظرها پنهان بود . بقیه راجع به جک هارپر حرف می زدند و حسابی سرشان گرم بود
    آهسته کاغذ را باز کردم. پیغامی داخل آن بود :
    امیدوارم جلسه ت پر بار بوده باشه . چیزهایی هست که همیشه مرا به هیجان می آورد و نئشه می کند .
    " جک هارپر "
    دیگر بدتر از این نمیشد . آبروی من بدبخت رفته بود . صد شرف به اینکه می نوشت : میزت را مرتب کن
    با این یادداشت بقیه ی روز حالم گرفته شد . هر وقت کسی پا به داخل اتاق می گذاشت من دچار هول وهراس میشدم . وقتی کسی بلند بلند راجع به جک هارپر حرف میزد که شاید باز هم سر و کله اش در بخش بازاریابی پیدا شود ، تصمیم قطعی می گرفتم که تا وقتی او برود من خودم را در توالت پنهان کنم
    راس ساعت پنج و نیم از تایپ دست کشیدم ؛ کامپیوترم را خاموش کردم و کتم را برداشتم . نمیخواستم به هیچ وجه وقت تلف کنم تا مبادا دوباره سر و کله ی او پیدا شود . به سرعت از پله ها پایین رفتم و زمانی خیالم راحت شد که به ان طرف در بزرگ شیشه ای رسیدم
    نمی دانم چه معجزه ای رخ داد که این دفعه مترو خیلی سریع از راه رسید . بیست دقیقه ی بعد من در خانه بودم . وقتی در ورودی آپارتمان را فشار دادم ؛ صدایی عجیب و غریب از اتاق لیزی به گوشم خورد. صدای تالاپ و تولوپ . شاید مبلمانش را جا به جا می کرد که امری منطقی بود
    دیروز در دادگاه پیروزی عظیمی نصیب لیزی شده بود . هر وقت او پرونده ای را تمام می کرد تمام کاغذهای پخش و پلا را جمع می کرد و در جعبه ی پرونده ها می گذاشت . اتاقش را مرتب و لباسهایش را توی کمد آویزان می کرد . سپس مرا به اتاقش دعوت می کرد تا به به و چه چه کنم و می گفت : از حالا به بعد من این جوری زندگی می کنم
    در حال رفتن به آشپزخانه او را صدا زدم
    لیزی باورت نمی شه امروز چی شد
    بطری آب معدنی را از یخچال بیرون آوردم و آن را روی پیشانی داغم گذاشتم . سپس به هال رفتم و دیدم که در اتاق لیزی باز شد
    شروع کردم : لیزی خبر مرگت چی کار ...
    اما مردی از اتاق لیزی بیرون آمد
    یک مرد ! مردی بلند قد و لاغر که شلواری خوشدوخت پوشیده و عینک زده بود . گونه های برجسته و هیکلی متناسب داشت . بی اختیار نظرم به او جلب شد . او به محض اینکه چشمش به من افتاد در کمال ادب تعظیمی کرد
    من یکه خوردم . اوه ، سلام
    لیزی به دنبال او از اتاق بیرون آمد و گفت : إما ! تی شرت با شلوار خاکستری چسبانی به تن داشت که قبلا ندیده بودم . او در حال نوشیدن یک لیوان آب از دیدن من هاج و واج شد . چقدر امروز زود به خونه اومدی
    می دونم ؛ عجله داشتم
    با دستپاچگی گفت : این ژان پله ، ژان پل ، همخونه ی من إما
    سلام ژان پل
    ژان پل با لهجه ای فرانسوی گفت : از دیدنت خوشوقتم إما
    خدایا ، لهجه ی فرانسوی چقدر ---- بود
    لیزی گفت : من و ژان پل در حال بررسی پرونده ای بودیم
    اوه ، بسیارخوب ، چه عالی
    " بررسی پرونده ؛ با این همه سر و صدا و تالاپ و تولوپ ؟ لیزی خر خودتی "
    ژان پل که به لیزی نگاه می کرد گفت : من دیگه باید برم
    باشه ، سر کارمی بینمت
    لیزی هم از در خارج شد ؛ صدای نجوای انها را می شنیدم
    به اتاق نشیمن رفتم و روی کاناپه ولو شدم . تمام بدنم از شدت فشار عصبی درد می کرد و چقدر برای سلامتی ام بد بود . یک هفته ی کامل را چطوری از دست جک هارپر جان سالم به در می بردم ؟ خدایا کمکم کن . خودمو به تو سپردم
    لیزی برگشت و من پرسیدم : خوب که این طور ! چه خبر ؟
    منظورت چیه ؟
    تو و ژان پل چند وقته با هم هستین ؟
    لیزی سرخ شد و گفت : ما با هم نیستیم . راستش پرونده ای رو با هم بررسی می کنیم .فقط همین
    " جون خودت "
    جدی میگم ! باور کن
    ابروانم را بالا بردم . " باشه هر چی تو بگی . اما خر خودتی "
    گاهی لیزی این طوری می شد . سرتا پا خجالتی . قبول ! بالاخره یک شب خودم از حلقومش بیرون می کشیدم
    لیزی روی زمین نشست ، دستش را به سوی مجله ای دراز کرد و پرسید : خوب بگو ببینم ، از سر کار برام تعریف کن
    نمی دانستم از کجا شروع کنم
    " روز من ؟ روزم یه پارچه کابوس بود "
    لیزی تعجب زده سرش را بالا کرد .
    راستی ؟
    خلاصه این جوری برات بگم یه کابوس تمام عیار
    چی شد ؟ برام بگو
    نفسی عمیق کشیدم و موهایم را عقب زدم
    باشه .
    خبر مرگم نمی دانستم از کجا شروع کنم . باشه سفر وحشتناک هفته ی پیش منو یادت میاد ؟ موقع پرواز از اسکاتلند ؟
    صورت لیزی بشاش شد و گفت : آره ، آره . کانر هم به استقبالت اومد و چقدر شاعرانه ...
    گلویم را صاف کردم و گفتم : درسته ، قبل از اون توی هواپیما مردی بغل دستم نشسته بود . هواپیما بشدت تکون میخورد . لبم را گاز گرفتم . راستش من خیال کردم فاتحه ی همه ی ما خونده س و همه مون می میریم و این ادم هم اخرین نفریه که اونو می بینم و ...
    لیزی دستش را روی دهانش گذاشت
    " اوه خداجون ، تو که با اون همبستر نشدی "
    بدتر از همبستر شدن . هر چی راز توی زندگیم بود براش گفتم
    انتظار داشتم لیزی نفس زنان حرف بزند یا از بابت همدردی بگوید اوه نه ، اما قیافه ی او خشک و بی روح بود و گفت : چه رازهایی ؟
    رازهام دیگه ؛ خودت که می دونی
    لیزی طوری نگاهم کرد که انگار گفته ام پای مصنوعی دارم
    مگه تو راز و رمزی داری ؟
    البته که رازهایی دارم . همه ی آدمها رازهایی دارند
    لیزی با دلخوری گفت : من ندارم ! من هیچ رازی ندارم
    بله تو هم داری
    مثل چی ؟
    با انگشتانم شروع کردم کردم به شمردن . مثلا ... مثلا ... بازم بگم ؟ مثلا تو هرگز به بابات نگفتی تو بودی که کلید در گاراژ رو گم کردی
    اوه اینکه مربوط به عهد دقیانوسه
    ...هرگز به سیمون نگفتی امیدوار بودی به تو پیشنهاد ازدواج بده ...
    لیزی رنگ به رنگ شد ، من نبودم . باشه ؛ شاید ...
    ... تو بودی که عاشق همسایه ی بغل دستی شدی و ...
    او با چشم غره گفت : این که راز نمیشه !
    اوه باشه پس اگه راز نیست من میرم دم خونه ش و به اش میگم
    سرم را به سمت پنجره ی باز خم کردم و داد زدم : هی مایک ! حدس بزن چی شده ؟ لیزی ...
    لیزی هول شد . " بس کن بابا "
    حالا دیدی تو هم رازهایی داری . همه رازهایی دارن . به احتمال زیاد پاپ هم چند تا راز ...
    لیزی گفت : بسیارخوب ! تو سنگ تموم گذاشتی ... اما من هیچ سر در نمیارم که مشکل چی بود . بسیار خوب تو به مرد بغل دستی ات توی هواپیما...
    " و حالا سر و کله ی اون تو اداره پیدا شده "
    لیزی با چشمان از حدقه در اومده به من نگاه کرد و گفت : چی ؟ جدی میگی ؟ اون کیه ؟
    اون ... نزدیک بود اسم جک هارپر را ببرم . اما به یاد قولی که داده بودم افتادم . اون ... اون همون آدمیه که برای بازدید شرکت اومده
    از ماقامات عالی رتبه س ؟
    اوه ، چه جورم
    لیزی اخمی کرد و چند لحظه ای به فکر فرو رفت . ای وای ... ای وای ... خوب .. خیال می کنی اگه چند تا چیز در مورد تو بدونه ...
    من از خجالت سرخ شدم و گفتم : لیزی آخه مساله چند تا چیز نیست . من همه چی رو به این یارو گفتم .. مثلا راجع به نمره ی تقلبی
    لیزی یکه خورد و پرسید و گفت : تو در برگه ی استخدامیت نمره ی تقلبی نوشتی ؟ جدی می گی ؟
    راجع به ریختن آب پرتقال پای گلدون آرتمس هم به اش گفتم ....
    راجع به تنگی لباس زیر..
    حرفم را قطع کردم تا قیافه ی بهت زده لیزی را ببینم
    او بالاخره گفت : اما تا به حال عبارت اطلاعات بیش از حد رو شنیدی ؟
    میدانستم حالت تدافعی به خود گرفته ام . " آخه قصد نداشتم هیچ کدوم از اینا رو بگم یهو از دهنم پرید . قبل از اون سه تا لیوان ودکا و شامپاین خورده بودم و خیال می کرد همه ی ما می میریم . راستش لیزی اگه تو هم جای من بودی همین کار رو می کردی . نمی دونی چه قیامتی بود. همه جیغ میزدن . عده ای دعا میخوندن . هواپیما هم که برای خودش بالا و ...
    " بنابراین همه ی اسرارت را برای رئیست فاش کردی "
    کلافه شدم . با فریاد گفتم : اما اون موقع توی هواپیما که یارو رئیسم نبود. اون از نظر من یه غریبه بود ! همین و بس ! قرار نبود دوباره اونو ببینم
    سکوتی برقرار شد تا لیزی بتواند حرفهایم را هضم کند
    بالاخره گفت : درست مث اتفاقیه که برای دختر خاله ام افتاد . اون به یه مهمونی رفت و دکتری جلوش سبز شد که دو ماه قبل بچه ش رو به دنیا آورده بود
    به لپم چنگ زدم . " اووه "
    دقیقا . گفت : انقدر خجالت زده شده بود که میخواست از اونجا فرار کنه . منظورم اینه که دکتر همه جاش رو دیده بود . البته دختر خالم می گفت وقتی توی بیمارستان بوده براش مهم نبوده اما وقتی دکتر رو شراب به دست مقابل خودش دیده که داشته راجع به قیمت مسکن حرف میزده قضیه فرق داشته
    خوب ؛ اینم دقیقا همین طوره . حالا اون از کوچک ترین جزئیات زندگی خصوصی من خبر داره . اما تفاوت اینه که من نمی تونم در برم . مجبورم اونجا بشینم و وانمود کنم کارمند خوبی هستم اما اون میدونه که من
    خوب حالا میخوای چی کار کنی ؟
    نمی دونم چه خاکی تو سرم کنم . به نظرم تنها کاری که می تونم بکنم اینه که خودمو در تیررس اون قرار ندم
    اون میخواد تا چند وقته دیگه اینجا بمونه ؟
    ناامیدانه گفتم : تا آخر هفته . یه هفته ی تمام
    کنترل تلویزیون را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم . برای لحظه ی هر دو ساکت شدیم و عده ای مانکن را در حال تبلیغ شلوار جین مارک گپ تماشا کردیم
    تبلیغ که تمام شد من سرم را بالا کردم . لیزی قیافه ای کنجکاو داشت
    گفتم : لیزی چیه ؟ چی شده ؟
    او گلویش را صاف کرد و گفت : إما ... تو هیچ رازی رو از من پنهان نکردی . درسته ؟
    کمی یکه خوردم .. از تو ؟
    خیلی چیزها در نظرم مجسم شد. آن خواب وحشتناک راجع به خودم و لیزی که در آن ما دو نفر همجنس گرا شده بودیم ؛ زمانی که از سوپر مارکت هویج خریدم و قسم خوردم انها هورمونی نیستند و طبیعی اند ؛ موقعی که پانزده ساله بودیم و او به فرانسه رفت و من دوست پسرش گری اپلتن را تور کردم
    فوری جرعه ای آب نوشیدم و گفتم : اصلا و ابدا
    تو چطور ؟ تو رازی رو از من پنهان نکردی ؟
    گونه های لیزی سرخ شد . نه . البته که نه . من چیزی ندارم از تو پنهان کنم . لحنش تصنعی بود . من فقط ... دلم میخواد بدونم ...
    او دستش را به سوی کتاب راهنمای برنامه های تلویزیون دراز کرد و مشغول ورق زدن آن شد . سعی می کرد نگاهش را از من پنهان کند
    می دونی چیه ؛ فقط از روی علاقه س
    آره خوب . من شانه ای بالا انداختم و سعی کردم خودم را بی اعتنا نشان دهم . منم همین طور
    اوه ! لیزی رازی داشت . خیلی دلم میخواست بدانم که
    البته که رازی داشت . یک رازش این بود که جان خودش با آن مردک مشغول بررسی پرونده بود . او خیال می کرد خر گیره آورده است . یعنی من این قدر هالو بودم ؟
    ******

  2. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    صبح روز بعد که به سر کار رفتم دقیقا یک هدف در ذهنم بود :
    " دوری از جک هارپر "
    که کار آسانی هم بود . شرکت پنتر شرکتی بسیار عظیم با ساختمانی وسیع بود . آن روز او درگیر بخشهای دیگر و احتمالا سرگرم جلسات متعددی بود و بیشتر روز را در طبقه ی یازدهم یا مشابه آن می گذارند
    با این حال وقتی به در بزرگ شیشه ای نزیدک شدم قدم هایم آهسته شد و متوجه شدم که بی اراده به داخل سرک کشیدم که آیا او را آن دور و برها می بینم یا نه
    دیو ، نگهبان شرکت در را برایم باز کرد و پرسید : إما حالت خوبه ؟ مثل اینکه گم کرده ای داری
    در حالیکه چشمانم در سرسرا این ور و اونور می چرخید لبخندی از سر آرامش خیال زدم و گفتم : نه حالم خیلی خوبه ! متشکرم
    هیچ خبری از او نبود خیلی خوب ، به احتمال زیاد هنوز نیامده بود . موهایم را عقب زدم سریع از سرسرای کف سنگ مرمری رد شدم و به سمت پله ها رفتم
    به طبقه ی اول نزدیک میشدم که صدایی شنیدم
    " جک ، یه دقیقه فرصت داری ؟ "
    " البته "
    صدای خودش بود . خبر مرگش از کجا ...
    مات و مبهوت به دور و بر نگاه کردم و او را در پاگرد بالای پلکان دیدم که مشغول حرف زدن با گراهام هیلینگدون بود
    بخشکی شانس . اگر او سرش را پایین می کرد مرا می دید
    چرا او مثل تیر چراغ برق همانجا ایستاده بود ؟ خبر مرگش مگر کار و بار و زندگی و جلسه نداشت ؟
    به هر حال می بایست از راهی دیگر می رفتم . خیلی آهسته بدون اینکه پاشنه ی کفشم روی سنگ مرمر صدا کند با نوک
    پنجه ی پا از پله ها پایین آمدم
    به محض اینکه از تیرس نگاه او دور شدم خیالم راحت شد . سریع به سرسرا رفتم . خوب شد . در عوض با آسانسور بالا می رفتم .مساله ای نبود . با اعتماد به نفس کامل قدم برداشتم و در وسط سرسرای عظیم سنگ مرمری بودم که سرجایم منجمد شدم
    " درسته "
    باز هم صدای او بود . به نظر می رسید که صدایش نزدیک تر می شود یا شاید من خیالاتی شده بودم ؟
    .... بذار یه نگاهی دقیق به اش ....
    دچار سرگیجه شدم . او کجا بود ؟ به کدام سمت می رفت ؟
    ... واقعا باید فکر ...
    خدا ذلیلش کند . داشت از پله ها پایین می آمد . جایی برای قایم شدن وجود نداشت
    بدون لحظه ای فکر با عجله به سمت در شیشه ای دویدم آن را فشار دادم و سریع از ساختمان خارج شدم . با گامهایی سریع از پله ها پایین رفتم . چند صد متری را دویدم و بعد ایستادم
    به نفس نفس افتاده بودم
    اینکه نشد کار ! آخه من چه خاکی بر سرم می کردم . تمام روز را که نمی توانستم توی خیابان علاف شوم .
    یالله ، فکر کن . باید راهی وجود داشته باشه . باید ...
    بله ؛ فکر بکری به ذهنم رسید . صد در صد عملی بود
    سری به دکه روزنامه فروشی زدم . سه دقیقه بعد دوباره دم در ساختمان پنتر بودم . کاملا خودم را مشغول روزنامه خواندن کردم . به این صورت دیگر نمی توانستم دور و بر خودم را ببینم و کسی هم نمی توانست صورت مرا ببیند . این نوعی پنهان سازی عالی بود !
    با شانه ام در را هل دادم ، بازش کردم و وارد سرسرا شدم . از پله ها بالا رفتم بدون اینکه سرم را بالا کنم . وقتی در راهرو بخش بازاریابی قدم بر می داشتم با فرو کردن سرم توی روزنامه احساس امنیت کردم . می بایست بیشتر مواقع این کار را می کردم تا کسی نتواند مرا گیر بیاورد . واقعا احساسی اطمینان بخش بود . انگار به نحوی نامرئی یا ....
    " اوه معذرت میخوام "
    تنه ام به کسی خورد . اه . روزنامه را پایین آوردم . پل را دیدم که به من زل زده بود و پیشانی اش را می مالید
    اما ! خبر مرگت اینجا چه می کنی ؟
    من.. من ... داشتم روز...نامه ... واقعا متاسفم ..
    باشه ، بابا ، ولم کن . تا حالا کدوم گوری بودی ؟ میخواستم هر چه زودتر ترتیب چای و قهوه رو برای جلسه ی بخش بدی. راس ساعت ده
    مات و مبهوت شدم .
    کدوم چای و قهوه ؟
    معمولا در جلسات بخش اصلا چای و قهوه داده نمی شد . در حقیقت اگر سر و کله ی کسی هم پیدا میشد بیشتر از پنج ، شش نفر نبودند
    امروز چای و قهوه و بیسکویت داریم .
    شیر فهم شد ؟
    به طور خودکار جواب دادم . بله ؛ بله ؛ البته
    یکهو مکث کردم . فکرش را که کردم دیدم این جوری که نمیشود
    " پل چه موقع میخوای برای گلوریا یه جانشین بیاری ؟ مظورم اینه که سرو چای و قهوه جزو وظایف گلوریا بود "
    سکوت برقرارشد
    بالاخره پل گفت : در مرحله استخدام هستیم
    ناگهان به یاد گفتگویی افتادم که چند هقته پیش به طور اتفاقی در آسانسور به گوشم خورده بود . دو زن از کارگزینی راجع به کاهش بودجه و این جور چیزها حرف میزدند
    " دربرنامه هست که منشی بخش استخدام کنی . درسته ؟ "
    سعی کردم خودم را شاد و شنگول نشان دهم اما در درونم غوغایی برپا بود اگر آنها کسی را به جای گلوریا نمی آوردند تمام خر حمالی ها روی دوش من بود
    پل گفت : البته . بعد مکثی کرد : احتمالا
    احتمالا ؟
    پل کلافه شد و گفت : اما فعلا حوصله ی بگو و مگو با تو رو ندارم ؛ قراره جک هارپر به جلسه بیاد . سرم خیلی شلوغه
    چی ؟؟؟
    سراپا دلهره شدم
    جک هارپر به جلسه میاد . زود باش ، بجنب
    یکهو از دهانم بیرون پرید " منم مجبورم به جلسه بیام ؟ "
    چی ؟
    میخواستم بدونم من مجبورم به ...
    پل به مسخره گفت : اما اگه بتونی از طریق تله پاتی چای و قهوه سرو کنی مایه ی افتخار ماست که در اتاق پشت میزت بنشینی . اگرم نمی تونی خبر مرگت ما تحت گنده ت رو تکون بده و فوری به اتاق کنفراس برو . نا سلامتی تو میخوای ارتقای مقام هم ...
    او سرش را تکان داد و دور شد
    لعنت به بخت سیاه من که چطور از اول صبح بدبیاری آوردم ! حتی نتونستم یه لحظه بنشینم
    *****


  4. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    کیف و ژاکتم را روی میز پرت کردم و با عجله به سمت اسانسور در انتهای راهرو دویدم . دکمه ی طبقه ی بالا را فشار دادم و لحظه ای بعد در باز شد
    " نه ، نه "
    " این کابوسی وحشتناک بود "
    جک هارپر تک و تنها داخل آسانسور بود ، با همان شلوار جین کهنه و پلوور کشمیر قهوه ای و تلفن همراه در دستش
    بی اختیار یک قدم به عقب برداشتم . جک هارپر تلفن همراهش را در جیب گذاشت و سرش را به یک طرف کج کرد و شگفت زده نگاهم کرد . پریشان به نظر میرسید و چشمانش گود افتاده بود
    " میخوای سوار آسانسور بشی ؟ "
    "....."
    حسابی کفرم در آمده بود . نمی توانستم بگویم نه ، برای تفریح دکمه را فشار دادم . هاهاها ... !
    بالاخره گفتم : بله و پاهایی منقبض وارد آسانسور شدم
    در بسته شد و اسانسور در سکوت به سمت بالا رفت . از شدت فشار عصبی دلم پیچ میخورد
    شروع کردم . ... آقای هارپر ... اوسرش را بالا کرد
    میخواستم بابت دیروز ... عذرخواهی کنم ... دیگه چنین چیزی پیش نمیاد
    جک هارپر گفت : از حالا به بعد قهوه ی قابل نوشیدن دارین . لازم نیست به استارباکز بری . به هر حال....
    صورتم داغ شد . " میدونم واقعا متاسفم " و به شما اطمینان میدم این آخرین باری بود که چنین کاری کردم . گلویم را صاف کردم
    من به شرکت پنتر وفادارم . و نهایت آروزیم اینه که هر چه بیشتر به این شرکت خدمت کنم . با جون دل ، هر روز ، حالا و در آینده
    فقط مانده بود که بگویم : آمین
    جک که جدی به نظر می رسید سرش را تکان داد . واقعا ؟ چقدر خوب
    او برای لحظه ای فکر کرد : اما می تونی یه رازی رو نگه داری ؟
    با دلواپسی گفتم : .. بله ، چی هست ؟
    جک به جلو خم شد و نجواکنان گفت : خیلی وقت پیش من هاکی بازی می کردم
    مات و مبهوت شدم . چی ؟؟
    در اولین شغلم دوستی داشتم که با اون معاشرت می کردم و با هم بیرون می رفتیم . ما بین خودمون رمزی داشتیم . یکی از ما به اون یکی می گفت که پرونده ی " لیوپولد " رو بیاره
    پرونده ی لیوپولد چی بود ؟
    او پوزخندی زد و گفت : اصلا چنین پرونده ای وجود نداشت فقط بهانه ای بود که از پشت میزمون جیم بشیم
    " اوه ، اوه ، درسته "
    ناگهان احساس کردم که حالم کمی بهتر شد .
    جک هارپر هم از زیر کار در میرفت ؟ من را بگو که خیال می کردم او به قدری سرش شلوغ بوده که فرصت سرخاراندن هم نداشته است
    آسانسور در طبقه ی سوم ایستاد ، در باز شد و کسی داخل نیامد
    به محض اینکه اسانسور شروع به بالا رفتن کرد .جک گفت : از قرار معلوم دار و دسته ی همکارات خیلی با هم جور هستن . تیمی دوستانه و کوشا . اونا همیشه به این صورت هستن ؟
    فوری گفتم : البته ! از همکاری با هم لذت می بریم در تیمی یکپارچه و مفید و..
    سعی کردم دنبال کلمه ای پر طمطراق بگردم که ناگهان اشتباهی چشمم به چشم او افتاد
    او میدانست من چرت و پرت می گفتم . نه ؟
    اوه خدایا ؛ منظورش از این حرفها چه بود ؟
    به دیوار آسانسور تکیه دادم . " بسیار خوب میخواین همه چی رو بدونین . در واقع ما اصلا اینجوری با هم رفتار نمی کنیم . پل روزی پنج - شش بار سر من داد میزنه و بد و بیراه میگه .. نیک و آرتمس چشم دیدن همدیگه رو ندارن و معمولا ما از او ادمایی نیستیم که بخوایم راجع به ادبیات بحث کنیم . همه ی ما فیلم بازی می کردیم
    او دهانش را چرخاند و گفت : تو منو گیج کردی . محیط بخش مدیریت هم خیلی غیر واقعی به نظر می رسید . بد گمانی من موقع تشدید شد که دو تا از کارمندا شروع به شعر خوندن برای شرکت پنتر کردن . من اصلا خبر نداشتم چنین شعری برای شرکت وجود داره
    تعجب زده گفتم : منم خبر نداشتم . بگذریم شعره خوب بود
    او به حالت مسخره شکلکی در آورد و پوزخندی زد . " نظر تو چیه ؟ "
    خیلی عجیب بود . دیگر جو موجود بین ما برایم ناراحت کننده نبود . در حقیقت به نحوی احساس می کردم مثل دو دوست قدیمی هستیم
    او گفت : نظرت راجع به پیک نیک خونوادگی شرکت چیه ؟ چشم به راهی ؟
    " دقیقا عین دندون کشیدنه "
    سرش را تکان داد و حیرت زده گفت : منم همین احساس رو داشتم .
    " مردم راجع به من چی فکر می کنن ؟ " اگه دلت نمیخواد مجبور نیستی جوابم رو بدی ... سپس دستی لابلای موهایش کشید
    لحظه ای فکر کردم و گفتم : نه ! همه از شما خوششون میاد . هر چند ... عده ای معتقدن دوستتون آدم نفرت انگیزیه
    جک برای لحظه ای به من زل زد و بعد به عقب رفت و قهقه ی خنده را سر داد .
    کی ؟ سون ؟ تو رو خاطر جمع کنم که سون یکی از قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستای منه . به هیچ وجه آدم منزجرکننده ای نیست . در حقیقت ...
    به محض اینکه صدای جیرینگ در آسانسور حرفش را قطع کرد و دو تایی با خونسردی کمی از هم فاصله گرفتیم . در آسانسور باز شد و من در جا میخکوب شدم
    " کانر آن طرف ایستاده بود "
    وقتی چشمش به جک هارپر افتاد به قدری صورتش بشاش شد که انگار دنیا را به او داده اند
    با لحنی طبیعی گفتم : سلام ، عزیز
    چشمان او از شوق و ذوق برق می زد ، سلام
    جک خیلی خودمانی گفت : جا فراوونه ، بیا تو
    او لحظه ای درنگ کرد و سپس چند قدمی به من نزدیک تر شد
    احساس کردم بدنم مور مور شده که بیشتر به دلیل عجیب و غریب بودن این وضعیت بود
    جک گفت : کدوم طبقه می ری ؟
    نهم ، لطفا
    جک دکمه ی طبقه ی نهم را فشار داد . بوی ملایم ادوکلن خوشبوی او که از هواپیما برایم آشنا بود به مشامم خورد . جرات تکان خوردن و سر بالا کردن نداشتم
    کانر مشتاقانه دستش را به سوی جک هارپر دراز کرد و گفت : آقای هارپر اجازه میدین خیلی سریع خودم رو معرفی کنم ؟
    من کانر مارتین هستم از بخش تحقیقات . مثل اینکه قراره اواخر امروز از بخش ما دیدن کنین ؟
    جک گفت : از دیدنت خوشوقتم . برای شرکتی مثل شرکت ما تحقیقات امری حیاتیه
    کانر هیجان زده گفت : حق با شماست در حقیقت من به دنبال فرصتی می گشتم تا راجع به آخرین تحقیقات مربوط به لباس ورزشی پنتر با شما صحبت کنم . ما در زمینه ی سلیقه ی مشتری در مورد ضخامت پارچه ی لباسهای ورزشی به نتایج قابل ملاحظه ای رسیدیم که شما واقعا حیرت می کنین
    جک گفت : حتما همین طوره . منتظر چنین چیزی هستم
    کانر لبخندی پر هیجان به من زد
    " شما قبلا با اما کرگین از بخش بازاریابی آشنا شدین ؟ "
    جک با لحنی بی اعتنا گفت : بله ؛ آشنا شدم
    چند دقیقه ی در سکوت سپری شد
    کانرنگاهی به ساعتش کرد و گفت : زودتر برم به کارهام برسم
    در کمال دلهره ی من جک هم نظری اجمالی به ساعت او انداخت
    اوه ، خدایا
    ... برای کریسمس یه ساعت بند چرمی قشنگ به اش دادم اما اون یه ساعت دیجیتال نارنجی بد تر کیب ...
    یک دفعه جک طوری به کانر زل زد انگار برای بار اول بود که او را میدید
    " یه لحظه صبر کن ببینم ! تو کی هستی ؟ "
    اوه ، نه
    اوه ، نه ، اوه ، نه ، اوه نه ...
    کانر مات و مبهوت گفت : من کانر هستم . کانر مارتین
    جک مشتی به سرش کوبید و گفت : کانر ، البته و شما دو تا ....
    او به من اشاره ای کرد " عاشق و معشوقین "
    کانر معذب به نظر می رسید .
    گفت : من به شما اطمینان میدم که رابطه ی ما در شرکت صرفا جنبه ی کاری داره . به هر حال در زندگی خصوصی من و اما ... بله من و اما رابطه ی شخصی داریم
    جک با لحنی دلگرم کننده گفت : چه عالی
    کانر از حرف او قوت قلب گرفت و مغرورانه گفت : راستش قراره من و اما با هم همخونه بشیم !
    " که این طور "
    جک هاج و واج به من نگاهی کرد
    " خب کی این تصمیم رو گرفتین "
    کانر گفت : همین یکی دو روز پیش در فرودگاه
    جک هارپر بعد از سکوتی کوتاه گفت : در فرودگاه چه جالب
    نمی توانستم به جک نگاه کنم . مستاصل به زمین زل زده بودم . چرا این آسانسور مرده شور برده زودتر بالا نمی رفت ؟
    جک هارپر به کانر گفت : بسیار خوب ، مطمئنم که شما دو تا در کنار هم حسابی کیف می کنین . به نظر می رسه خیلی با هم جورین
    کانر فوری گفت : همین طوره . مثلا هر دو عاشق جاز هستیم ...
    جک گفت : واقعا این طوره ؟ می دونی از نظر من هیچ چیزی در دنیا بهتر از این نیست که دو نفر عاشق جاز باشن
    " او داشت سر به سرم می گذاشت . کاسه ی صبرم لبریز شده بود "
    کانر ذوق زده گفت : راستی ؟
    جک سرش را تکان داد . صد در صد
    " جاز ... فیلم های وودی آلن "
    کانر با ذوق و شوق گفت : ما دو تا عاشق فیلم های وودی آلن هم هستیم . درسته اما ؟
    من با صدایی گرفته گفتم : آره
    جک سرش را به کانر نزدیک کرد و با حالتی محرمانه گفت : کانر برام بگو ببینم تا حالا شده تو متوجه بشی که ...
    وای خدایا ، اگه اسم لباس زیر رو ببره همینجا آب میشم و به زمین فرو میرم . خدایا از دست این ذلیل مرده چی کار کنم ؟
    ...حضور اما حواست رو پرت می کنه ؟ تصورم بر اینه که ...
    جک لبخندی دوستانه به کانر زد ، اما او لبخندی نزد ، کانر با حالتی معذب گفت : آقا همون طور که قبلا هم گفتم من و اما در اینجا صرفا رابطه ی کاری داریم هرگز به ذهنمون هم نرسیده وقت شرکت رو صرف ... کانر سرخ شده بود ... منظورم اینه .... یعنی منظورم این نیست که ...
    جک گفت : خوشحالم این حرف رو می شنوم
    خدایا چرا کانر بایستی این قدر جانماز آب می کشید ؟
    آسانسور تلقی صدا کرد و احساس آرامش به من دست داد . خدا رو شکر . بالاخره می توانستم فرار ....
    جک هارپرگفت : مث اینکه همه ی ما یه جا میریم . کانر تو لطفا جلو برو و راه رو به من نشو بده
    بیش از این نمی توانستم تحمل کنم . صبر و حوصله ی زیادی به خرج داده بودم . وقتی برای اعضای بخش بازاریابی چای و قهوه می ریختم از لحاظ ظاهر ، آرامش و خوشرویی ام را حفظ کرده بودم لبخند می زدم و حتی با آنها گپ می زدم اما در درونم غوغایی بر پا بود دلم نمیخواست پیش خود اقرار کنم که دیدن کانر جلوی چشم جک هارپر حسابی مرا از پا انداخت بود
    من عاشق کانر بودم هر آنچه در هواپیما گفته بودم از روی منظور خاصی نبود . از این بابت هیچ شکی نداشتم. کانر مردی خوش قیافه و برومند بود . موهای براق و چشمانی آبی داشت . موقع خندیدن هم چال معرکه ای روی چانه اش می افتاد
    به نظر نمی رسید جک هارپر هیچ وقت حال و حوصله ی ریش تراشیدن داشته باشد . موهایش همه جا ریخته بود تازه شلوار جین اش هم سوراخ شده بود اما سر در نمی اوردم چگونه بود که عین آهنربا آدم را به سوی خودش جذب می کرد . حالا آنجا نشسته بودم و ششدانگ حواسم متوجه بساط چای و قهوه بود اما نمی تواستم از جک هارپر چشم بردارم
    مرتب به خودم گوشزد می کردم دلیلش هواپیماست . صرفا چون در آن موقعیت تکان دهنده با هم بودیم و ... حتما به این دلیل بود وگرنه دلیل دیگری نداشت
    پل مشغول حرف زدن بود : ما به افراد متفکر جانبی بیشتری نیاز داریم . ویفر پنتر اون طور که باید و شاید جای خودشو بین مردم باز نکرده .
    کانر تو آخرین آمار تحقیقاتی رو آماده کردی ؟
    کانر از جا بلندشد و من به جای او دچار دلهره شدم . معلوم بود کانر هم دچار اضطراب شده است چون مرتب با آستین پیراهنش ور می رفت
    او تخته رسم خود را برداشت . گلویش را صاف کرد و گفت : بله ، پل . متاسفانه آخرین آمار و بررسی از هزار نوجوون در مورد ویفر پنتر پا در هوا مونده
    او دکمه ی کنترل از راه دور را فشار داد و نموداری روی صفحه ی پشت سر او ظاهر شد . همه ی ما به آن چشم دوختیم . کانر صادقانه گفت : هفتاد و چهار درصد از نوجوانان ده تا چهارده ساله عقیده داشتن این ویفر باید بیشتر جویدنی باشه ، شصت و هفت درصد نوجوانان پانزده تا هجده ساله عقیده داشتن ویفر باید تردتر باشه در حالی که بیست درصد اظهار نظر کردن تردی ویفر باید کمتر باشه
    من نگاهی به دفتر یادداشت آرتمس انداختم و دیدم که نوشته است : جویدنی / ترد ؟
    کانر دکمه ای دیگر را فشار داد و نموداری دیگر روی صفحه ظاهر شد .
    چهل و شش درصد از نوجوانان ده تا چهارده ساله عقیده داشتن طعم ویفر بیش از حد تند و تیزه . به هر حال سی و سه درصد از نوجوانان پانزده تا هجده ساله معتقد بودن طعم ویفر انقدرها هم تند نیست درحالیکه ...
    اوه ، خدایا ، می دانستم این خود کانر است و او را دوست داشتم ... اما او نمی توانست کمی جالب تر ... به هر حال چرا او این همه آمار و ارقام که به درد هیچ زهرماری نمی خورد سر هم می کرد و به نوجوانانی اشاره می کرد که به درد لای جرز هم نمی خوردند . به احتمال قوی همه شان دروغی فرم پر کرده بودند
    نگاهی به جک هارپر انداختم تا متوجه نظر او شوم . او ابروانش را بالا برد . من فوری از خجالت سرخ شدم واحساس بی وفایی به ام دست داد
    کانر نتیجه گیری کرد : نود درصد از نوجوانان دختر ترجیح میدادن ویفر کم کالری اما لایه ی شکلاتیش ضخیم تر باشه . سپس بیهوده شانه ای بالا انداخت
    یک نفر گفت : اونا شعور ندارن که بفهمن چی میخوان
    کانرگفت : ما از قشرهای مختلف نوجوانان آمار گرفتیم از جمله سفید پوست ها . امریکاییهای سیاه پوست . افریقایی . اسیایی و نظر اونا این بود
    آرتمس چشم غره ای رفت و گفت : نوجوانان
    پل با اخم گفت : کانر به طور مختصر در مورد قشر مد نظر محصول تولیدی توضیح بده
    کانر ادامه داد : قشر مد نظر ما ، ده تا هجده ساله ها هستن که چهار بار در هفته پنتر کولا میخورن . مجله و فکاهی میخونن . اما سراغ کتاب نمی رن و با حال بودن رو به ثروت ترجیح میدن ... کانر سرش را بالا کرد . ادامه بدم ؟
    یک نفر خیلی جدی گفت : این نوجوانان برای صبحانه نان برشته یا سریال هم می خورن ؟
    کانر صفحات را ورق زد و گفت : من ... من مطمئن نیستم ... می تونم در این مورد هم تحقیق ...
    پل گفت : بسیار خوب . فهمیدیم قضیه از چه قراره . کسی در این مورد نظری نداره ؟
    تمام این مدت من سعی می کردم دل و جرات به خرج دهم و حرف دلم را بزنم . بالاخره دل به دریا زدم و گفتم : می دونین چیه ؟ پدربزرگم ویفر پنتر رو خیلی دوست داره
    همه روی صندلی ها چرخیدند تا به من نگاه کنند . احساس کردم صورتم داغ شد
    پل با اخم گفت : حرف تو چه ربطی به جلسه ی ما داره
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم : اصل مطلب اینه که ... اون واقعا طعم جدید پاپایا و آناناس رو دوست نداره ...
    کانر با لحنی ارباب منشانه گفت : إما با کمال احترام باید بگم که پدربزرگ تو در رده ی سنی ارزیابی ما قرار نداره
    آرتمس به طعنه گفت : مگر اینکه خوردن اونو از نوجوانی شروع کرده باشه
    از خجالت سرخ شدم ، احساس حماقت کردم و وانمودکردم کیسه های چای را مرتب می کنم
    راستش حرف کانر احساساتم را جریحه دار کرده بود
    چرا او می بایست چنین حرفی می زد ؟ می دانستم وقتی او سر کار است دلش می خواهد حرفه ای تمام عیار باشد اما دیگر نمی بایست به این صورت با من رفتار می کرد من که همیشه در همه جا مدافع او بودم
    آرتمس گفت : نظر من اینه که اگر ویفر پنتر انقدرها طرفدار نداره بهتره اونو از دور خارج کنیم . از قرار معلوم این محصول باعث بروز مشکل...
    مضطربانه به او نگاه کردم . آنها به این راحتی نمی تواستند ویفر پنتر را از رده خارج کنند ! آن وقت پدربزرگ موقع بازی بولینگ با خودش چه می برد ؟
    آرتمس به جلو خم شد و گفت : به منظور به حداکثر رسوندن مفاهیم نواوری ، اونم از جنبه ی عملی و اقتصادی ، قدرمسلم لازمه ما روی قابلیت راهبردیمون تمرکز کنیم ...
    جک هارپر یک دستش را بلند کرد و گفت : معذرت میخوام
    این اولین بار بود که میخواست حرف بزند . همه به او نگاه کردند
    آرتمس با حالتی از خود راضی گفت : آقای هارپر بفرمایید ؟
    او گفت : من ازحرفهای تو هیچ سر در نمیارم
    حاضران درجلسه مات و مبهوت شدند . من سرفه ای همراه با خنده کردم . البته هیچ منظور خاصی نداشتم
    جک اضافه کرد : همون طور که می دونین من مدتی از عرصه ی تجاری دور بودم خواهش می کنم حرفایی رو که زدی یه بار دیگه با انگلیسی استاندارد تکرار کن
    آرتمس احساس کرد خیط شده است . گفت : اوه ، من داشتم می گفتم دیدگاه راهبردی از جنبه ی بصیرتی ... آرتمس با دیدن قیافه ی جک هارپر حرفش را قطع کرد
    " حرفت را یه بار دیگه تکرار کن ، بدون استفاده از کلمه ی راهبردی "
    آرتمس نوک دماغش را مالید و گفت : اوه ، داشتم می گفتم که ... ما باید روی ... هر کاری که انجام میدیم ... تمرکز...
    " آهان حالا یه چیزی شد . حرفت رو فهمیدم لطفا ادامه بده "
    همان طور که آرتمس حرف میزد جک نظری اجمالی به من انداخت و من هم بی اختیار لبخندی نمکین تحویلش دادم .

    ********


  6. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بعد از جلسه افراد گفتگو کنان از اتاق بیرون رفتند . من به سمت میزرفتم تا فنجانها را جمع کنم
    صدای مشتاقانه ی کانر را شنیدم که می گفت : آقای هارپر از دیدار شما خوشوقت شدم . اگه مایل باشین یه کپی ازحرفامو...
    جک با لحنی جدی گفت : گمان نمی کنم احتیاجی به این کار باشه به نظرم کم و بیش اصل مطلب رو گرفتم .
    اوه ، خدایا ، کانر شعورش نمی رسید که زیادی تلاش می کرد . بعد از جمع کردن انبوه فنجان ها مشغول جمع آوری کاغذهای باز شده ی بیسکویت شدم
    جک گفت : فراره به استودیوی طراحی سری بزنم اما دقیقا یادم نیست ...
    پل سریع گفت : اما لطفا جک رو به استودیوی طراحی راهنمایی کن . می تونی بقیه ی چیزها رو بعدا جمع کنی
    در حالی که کاغذ بیسکویت کرمدار پرتقالی را در دست گرفته بودم سر جا میخکوب شدم
    خواهش می کنم بیشتر از این منو تو هچل ننداز
    بالاخره با هر بدبختی بود بر اعصابم مسلط شدم و گفتم : البته . مایه ی افتخاره .... از این طرف لطفا !
    با ناراحتی هر چه تمام تر شانه به شانه ی جک هارپر از جلسه بیرون آمدم و به سمت انتهای راهرو رفتیم . درحالیکه کارمندان سعی می کردند به ما زل نزنند
    احساس می کردم صورتم مورمور میشود . خبر داشتم که همه به محض دیدن او مثل آدم اهنی می شوند . کارمندان دفاتر مجاور با شوق و ذوق به یکدیگر سقلمه می زدند و من دست کم صدای آهسته ی فردی را شنیدم که گفت : " داره میاد "
    دلم میخواست بدانم او به هر جا می رفت اوضاع بدین منوال بود ؟
    او به قدری خونسرد و بی اعتنا بود که ککش هم نمی گزید
    جک هارپر گفت : خوب ، که این طور ! تو میخوای با کان همخونه بشی
    گفتم : کانر ، بله ، درسته
    خیلی مشتاقی ؟
    بله ، بله
    به آسانسور رسیدیم . من دکمه را فشار دادم . سنگینی نگاهش را حس می کردم
    حالت تدافعی به خود گرفتم . به او رو کردم و گفتم : چی ؟
    او گفت : من حرفی زدم ؟؟
    احساس کردم به من زخم زبان میزند . او در این مورد چه میدانست ؟ چانه ام را به حالت ستیزه جویی بالا بردم و گفتم : می دونم تو چه فکری هستین اما کاملا در اشتباهین
    من در اشتباهم ؟
    ببین می دونم در هواپیما چرت و ... اما بدونین که این گفتگو در شرایط غیر عادی و اجباری ... و من خیلی حرفا زدم که اصلا منظوری .... !
    جک متفکرانه گفت : خوب ، که این طور . پس تو از بستنی شکلاتی هگن_دز خوشت نمیاد
    " از دست این مرد جان به لب شده بودم "
    البته چیزهایی رو ...
    با جرینگ آسانسور سر هر دو نفرمان بشدت تکان خورد . سیرل که پشت در آسانسور بود گفت : جک نمی دونستم اینجایی ! دنبالت می گشتم
    جک گفت : با اما گپ می زدم . اون لطف کرد که راه رو به من نشون بده
    سیرل نگاهی تحقیر آمیز به من انداخت
    آهان ، بسیار خوب . اونا توی استودیو منتظرت هستن
    جک گفت : بسیار خوب الان می ریم . رو به من کرد : اما فعلا خداحافظ . از حرف زدن با تو لذت بردم.
    عصر که از شرکت بیرون آمدم ، بسیار پریشان بودم مثل کره های برفی بلورین شده بودم که روی پیشخوان مغازه ها می گذارند. قبل از آمدن جک هارپر زندگی بی دغدغه ای را دنبال می کردم. ولی حالا زندگی ام زیر و روشده بود . فکرم به جایی نمی رسید که چه باید بکنم
    هر چشمانم به او می افتاد یا صدایش را می شنیدم مانند خنجری بود که توی قلبم فرو می رفت
    بسیار احمقانه بود . احمقانه
    کانر نامزد من بود . او آینده ی من بود . مرا دوست داشت و من هم دوستش داشتم . قرار بود با او همخانه شوم آن هم در آپارتمانی که کف پارکت پنجره ای کرکره ای داشت
    ****

  8. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    کـاربـر بـاسـابـقـه ali-07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    NoWhere
    پست ها
    1,272

    پيش فرض

    چقدر ديگه مونده
    من پست هاي صفحه اولو خوندم

  10. 2 کاربر از ali-07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    وقتی وارد خانه شدم لیزی با کت و دامن شیک و بلوز سفیدش که معلوم بود تازه از دادگاه امده است دو زانو روی زمین نشسته بود و به جمیما کمک می کرد تا تنگ ترین لباس جیری را که در عمرم دیده بودم به تن کند
    کیفم را زمین گذاشتم .
    اوه ، چه منظره ی بدیعی !
    لیزی نفس زنان گفت : بالاخره موفق شدم .سپس از روی زمین بلند شد . خوب با هر جان کندنی بود زیپ رو بالا کشیدم . بگو ببینم حالا می تونی نفس بکشی ؟
    جمیما در ان لباس یک ذره هم نمی توانست جم بخورد. من و لیزی نظری اجمالی به یکدیگر انداختیم
    لیزی با دلهره از جمیما پرسید : جمیما می تونی نفس بکشی ؟
    بالاخره جمیما صمیمانه گفت : ای ، ولی اشکالی نداره . آهسته آهسته با بدنی شق و رق و لق لق زنان به سوی کیف مارک لویی ویتان خود که روی صندلی بود رفت . پوست بدنش برنزه بود و موهای بور لختی داشت . طرز آرایش او بی عیب و نقص بود
    لیزی از او سوال کرد : امروز سر کار رفتی ؟
    جمیما نگاهی ملامت بار به او کرد و گفت : البته ، تا ساعت سه سر کار بودم
    خوب ، کار و کاسبی امروزت چطور بود ؟
    جمیما بریده بریده حرف میزد " خدا رو شکر ، یه نقاشی هفتاد و پنج هزار پوندی فروختم و این لباس تنم هم کمیسیون منه
    من پرسیدم : جمیما ، اگه بخوای بری توالت با این لباس چه خاکی تو سرت می کنی ؟
    لیزی پوزخندی زد و گفت : و یا بخوای بری خونه ی دوست پسرت ؟
    جمیما با هول و هراس گفت : امکان نداره . تازه این دومین قرار ملاقاتمونه ! مامانم همیشه می گفت ... نفس جمیما بند آمد میگفت اگه میخوای حلقه ی ازدواج بره توی انگشتت این راهش نیست
    الگوی جمیما مادرش بود ؛ او از جمیما بلندتر و لاغرتر بود و انگشتری الماس ده و نیم قیراطی به انگشت داشت
    از نظر جمیما مادرش خدا بود . زندگی با جمیما باعث شده بود که ما با نظریات مادرش در مورد هر موضوعی از جمله خالکوبی ، همجنس گرایی و پوشیدن لباس شب دکلته در مراسم بنیادهای نیکوکاری آشنا شویم
    لیزی به او سیخونک زد و گفت : اگه یهو دلت خواست با دوست پسرت ....
    من هم وارد معرکه شدم . " اگه بخواد توی تاکسی با تو .... ؟ "
    جمیما گفت : اون از این جور آدم ها نیست ! راستش معاون اول وزیر داراییه
    چشمم به لیزی افتاد و نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . لیزی با قیافه ی ساختگی گفت: اما نخند ، معاون اول بودن که اشکالی نداره اون همیشه می تونه به درجات بالاتر برسه
    جمیما با دلخوری گفت: اوه ، هاهاها ، چه خنده دار . حالا ببین یه روز اون لقب لردی می گیره . به نظرم اون موقع دیگه نیشتون باز نمیشه
    لیزی گفت : نمیریم و ببینیم و ناگهان به جمیما که کنار صندلی ایستاده بود و با تلاش و بدبختی سعی می کرد کیفش را بر دارد زل زد .
    " اوه ، خداجون تو حتی نمی تونی کیفت رو برداری "
    جمیما آخرین تلاشش را کرد و با زحمت دولا شد و گفت : می تونم ! البته که می تونم ، ایناهاش . ببین ! او پیروزمندانه تسمه ی کیف را روی شانه اش انداخت . دیدی تونستم ؟
    لیزی با حالتی آب زیرکاه پرسید : اگه اون به ات پیشنهاد رقص بده چی ؟ اون وقت چه خاکی به سرت می کنی ؟
    یکهو صورت جمیما پراز هول و هراس شد و با لحنی سرزنش آمیز گفت : نه اون این کار رو نمی کنه . مردهای انگلیسی هرگز پیشنهاد رقص نمیدن
    " چه نکته جالبی ؛ خوش بگذره "
    وقتی جمیما از در بیرون رفت من هم مشغول تماشای تلویزیون شدم . برنامه ی سیندی بلین با عنوان میخواهم به پدر دوقلوهایم پیشنهاد ازدواج بدهم . تازه شروع شده بود با خیال راحت روی مبل لم دادم
    گفتم : هی لیز ، برنامه ی مورد علاقه ت
    هر وقت من این برنامه را تماشا می کردم لیزی از من انتقاد می کرد . عقیده داشت در این برنامه فقط زن ها خوار و خفیف می شوند و او راهش را می کشید و می رفت و به کارهای خودش می رسید ( البته به محض اینکه دم در اتاقش می رسید همانجا می ایستاد و برنامه را از همانجا تماشا می کرد )
    اما لیزی حرف مرا نشنید . از قیافه اش معلوم بود حواسش جایی دیگر است . ناگهان گفت : شرطی ! البته ! چرا من انقدر خنگم
    او در زیر کاناپه دنبال چیزی می گشت بالاخره چند تا جدول روزنامه های قدیمی را از زیر ان بیرون کشید و مشغول گشتن در لابلای انها شد
    در حقیقت از انجا که لیزی به عنوان وکیلی درجه یک زیاد از قدرت تفکرش استفاده نمیکرد بیشتر اوقات را به حل جدول بازی شطرنج و حل معما میگذراند . اگر او نمیتوانست معمایی را حل کند ان را دور نمی انداخت . آن را نگه میداشت بعد از دو سه ماه که جوابی ناگهانی به ذهنش می رسید از خوب بیخود میشد و به سراغ آنها میرفت و بابت پیدا کردن آخرین لغت هم چقدر ذوق میکرد و بالا و پایین می پرید
    لیزی دوست قدیمی من بود . واقعا دوستش داشتم اما گاهی اصلا از حرکات او سر در نمی آوردم
    همان طور که مینوشت گفتم : این چیه ؟ جدول سال 1993 ؟
    لیزی اصلا حواسش به من نبود . گفت : آهان . ها ها ، خوب برنامه ی امشب تو چیه ؟
    من که به تلویزیون زل زده بودم گفتم : می بینی که دارم برنامه ی سیندی رو تماشا می کنم هیچ تفریحی بهتر از این نمیشه
    اوه بسیار خوب ، حالا بگو ببینم دلت میخواد ......
    او داخل کیفش را گشت و آهسته جا کلیدی بزرگ و زنگ زده ای را که کلیدی با علامت " ییل " به آن وصل بود بیرون آورد
    من ناگهان متوجه شدم و گفتم : این چیه ؟ نه بابا ؟
    آره ، درست حدس زدی
    اوه خدایا لیزی
    لیزی گل از گلش شکفت و گفت : معرکه س ، مگه نه ؟
    کلیدی که لیزی در دست داشت با حال ترین کلید دنیا بود . این کلید در باشگاه خصوصی کلرکن ویل را باز میکرد ورود به آن تقریبا غیر ممکن بود مگر کسی که عضو انجمن موسسان باشگاه بود
    لیزی ، تو محشری
    کلید را از دستش گرفتم و مات و مبهوت به آن نگاه کردم اما هیچ چیزی روی آن نبود . نه اسمی نه نشانی نه علامتی . هیچ چیز ، در واقع آن کلید مرا به یاد کلید اتاقک کنار حیاط پدرم انداخت که ماشین چمن زنی و ابزار باغبانی را در آن میگذاشت .
    سرم را بالا کردم
    از قرار معلوم مدونا هم باید عضو اونجا باشه و جود لا هنرپیشه ی تو دل بروی فیلم ایست اندرز ... و اصلا باورت میشه دور میزی بشینی و در حال گفتگو با تمام افراد معروف و هنرپیشه ها و مانکن ها باشی
    لحظه ای سکوت برقرارشد و هر دو به فکر فرو رفتیم
    لیزی گفت : خوب ، پاشو آماده شو . راه بیفت بریم
    خونسرد و بی خیال گفتم : چرا نشم
    زیاد طول نکشید . خیلی فوری و فوتی موهایم را شستم . به هر حال قرار بود این کار را انجام دهم . شلوار جین هم پوشیدم
    و بد نبود خیلی سریع ماسک تقویتی هم به صورتم می مالیدم
    یک ساعت بعد لیزی که شلوار جین و بلوز سیاه چسبانی به تن داشت با کفش پاشنه بلند مارک برتی که همیشه با پوشیدن آن پاهایش تاول میزد دم در اتاقم آمد
    پرسید : نظرت چیه ؟ راستش آنقدرها هم خودمو شیک و پیک نکردم
    من در حالیکه به لایه ی دوم لاک ناخنم فوت می کردم گفتم : منم همین طور
    منظورم اینه که شب استراحته . امشب حال و حوصله ندارم زیادی آرایش کنم . سرم را بالا کردم . " مژه مصنوعی گذاشتی ؟ "
    نه ! منظورم اینه که ... آره ولی قرار نبود تو بفهمی ... چون اینا خیلی طبیعی هستن . او به سمت آیینه رفت و پلکی زد . راستی این مژه ها خیلی معلومه ؟
    با لحنی قانع کننده گفتم : نه ، و بعد سراغ رژ گونه ام رفتم . وقتی دوباره سرم را بالا کردم لیزی به شانه ام خیره شده بود
    این چیه ؟
    معصومانه گفتم : چی ؟ و دستم را روی برچسبی الماس نما به شکل قلب که سر شانه ام چسبانده بودم گذاشتم اوه اینو میگی ؟
    " بله ، این چسبه دیگه . چسب الماس نما ! فکر کردم برای تفنن اینو بچسبونم "
    سپس تاپ چسبانم را پوشیدم و چکمه های جیر نوک تیزم را که سال پیش از فروشگاه سوریدر خریده بودم به پا کردم البته روی ان کمی ساییدگی داشت ولی زیاد پیدا نبود
    وقتی جلوی آیینه کنار لیزی ایستادم او گفت : خیال نمی کنی زیادی به خودمون رسیدیم ؟ راستی اگه اونا جین پوشیده باشن چی ؟
    خودمون هم که جین پوشیدیم
    اما اگه اونا پلوورهای گل و گشاد پوشیده باشن ما خیلی کنف میشیم
    لیزی همیشه در مورد لباس پوشیدن آدمها خیلی کج خیال بود . وقتی برای اولین بار میخواست به جشن کریسمس وکلا برود نمی دانست منظور از لباس رسمی همان لباس شب بلند یا تاپ منجوق دوزی شده است و مرا مجبور کرد با ساکی دستی محتوی شش دست لباس مختلف بیرون در بایستم تا او به محض خبردارشدن از شیوه ی لباس پوشیدن دیگران لباسش را عوض کند
    خیالت راحت باشه . اونا پلوور گل و گشاد نمی پوشن . راه بیفت بریم
    لیزی نگاهی به ساعتش کرد . نمیشه بریم خیلی زوده
    چرا می تونیم سر راه به یه مهمونی دیگه ی آدمای معروف سرمیزنیم و چیزی می نوشیم
    لیزی شاد و شنگول شد .
    اوه ، باشه . خیلی باحاله پس راه بیفت
    ******


  12. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    ربع ساعتی طول کشید تا از ایزلینگتن به کلرکن ویل رسیدیم . لیزی مرا به سوی جاده ای خلوت در نزدیکی اسمیت فیلد مارکت که پر از انباری و ساختمان های اداری بود راهنمایی کرد . سپس دو چهار راه را رد کردیم تا اینکه جلوی کوچه ای باریک ایستادیم
    لیزی زیر تیر چراغ برق خیابان ایستاد و نگاهی به ورق کاغذی که در دستش بود انداخت .
    " درسته ، حتما همین گوشه کنارهاس "
    - تابلویی ، علامتی چیزی نداره ؟
    - نه ، اصل مطلب اینه که غیر از اعضا هیچ کس خبر نداره باشگاه کجاس . تو باید در سمت راست خودت رو بزنی و الکساندر رو صدا کنی
    - الکساندر کیه ؟
    لیزی شانه ای بالا انداخت . من چه میدونم . این یه رمزه دیگه !
    - رمز ؟ چه با حال !
    لیزی نگاهی به در بازکن برقی انداخت و من هم دور و برم را نگاه کردم . آنجا خیلی مخروبه و زهوار در رفته بود . اثری از ادمیزاد به چشم نمیخورد . اما فکرش را بکن پشت آن در بسته جماعت هنرپیشه و آدمهای معروف لندن حضور داشتند چه مهمتر از این
    لیزی مضطربانه گفت : سلام الکساندر هست ؟
    لحظه ای سکوت ! بعد مثل جادو و جنبل در باز شد
    مثل علاء الدین و چراغ جادو می ماند
    هر دو با ترس و لرز به یکدیگر نگاهی کردیم و از راهرو کم نوری که از شدت صدای موسیقی می لرزید رد شدیم و به دری آهنی رسیدیم . لیزی کلید را از داخل کیف بیرون آورد و به محض اینکه در باز شد بلوزم را صاف و صوف کردم و دستی هم به موهایم کشیدم
    لیزی زیر لب گفت : بسیار خوب . نگاه نکن ؛ خیره نشو
    زیر لبی گفتم : بسیار خوب .
    به دنبال لیزی به راه افتادم . همان طور که او کارت عضویت خودش را به دختری که پشت میز نشسته بود نشان میداد من نگاهی به پشت سرش انداختم . وارد اتاقی بزرگ و کم نور شدیم . سرم را زیر انداختم و به قالی کرم رنگ خیره شدم . نه اصلا و ابدا به ادمهای معروف زل نزدم و به انان خیره نشدم . من ...
    حواست کجاست ؟
    اووه .
    چنان به قالی زل زده بودم که به لیزی تنه زدم . نجوا کنان گفتم : معذرت میخوام . خوب کجا بنشینیم ؟
    جرات نداشتم برای پیدا کردن جای خالی به دور و برم نگاه کنم تا مبادا " مدونا " را ببینم و او خیال کند من دارم چشم چرانی می کنم
    لیزی به سوی میزی چوبی اشاره کرد و با حرکت عجیب وغریب سرش گفت : بریم اونجا
    به هر جان کندنی بود نشستیم ، کیف هایمان را کنار خودمان جا دادیم و به فهرست کوکتل نگاه کردیم . تمام مدت فقط به هم زل زده بودیم
    زیر لب گفتم : چشمت به کسی افتاده ؟
    تا حالا نه . تو چطور ؟
    منم همین طور
    همان طور با حالت سر به زیر به فهرست کوکتل ها نگاهی کردم
    خدایا چه شکنجه ای ! چشمانم در اثر زل زدن درد گرفته بود . دلم میخواست حسابی انجا را می دیدم . آهسته گفتم : لیزی میخوام به دور و برم نگاهی بندازم
    واقعا ؟
    لیزی طوری مضطربانه نگاهم کرد که انگار من " استیومک کوئین " بودم و میخواستم پشت بلند گو بروم
    - باشه ، باشه . اما حواست جمع باشه ، محتاط باش
    - باشه ، باشه
    بسیار خوب . نگاهی سریع بدون زل زدن . به پشتی صندلی تکیه دادم . نفسی عمیق کشیدم و به دور وبرم نگاهی انداختم . سعی کردم با سرعت هر چه تمامتر جزیبات را در ذهنم حک کنم . .. نور کم ، تعداد زیادی کاناپه و صندلی های بنفش . یکی دوتا مرد تی شرت به تن ، سه تا دختر با شلوار جین و پلوور . خدایا الان لیزی دیوانه میشه . زوچی با هم پچ پچ می کردن و می خندیدند . مردی ریشو در حال خواندن روزنامه بود ... والسلام
    ای بابا ، این جوری که نمیشد
    اصلا و ابدا . پس روبی ویلیامز کجا بود ؟ جود لا چی ؟ پس مانکن ها کجا بودن ؟
    لیزی همان طور که به فهرست کوکتل ها خیره شده بود آهسته گفت : کیا رو دیدی ؟
    با لحنی نامطئن گفتم : راستش نمیدونم . شاید اون آدم ریشوئه هنرپیشه ی معروفی باشه
    لیزی خیلی خودمانی برگشت و نگاهی به او انداخت . پس از اینکه رویش را برگرداند گفت : گمان نمی کنم
    با لحنی امیدوار کننده گفتم : اون مرده که تی شرت خاکستری به تن داره چی ؟ اون توی دسته ی ارکستر یا از این جور چیزا نیست ؟
    " اووم ...گمان نکنم "
    در سکوت به یکدیگر نگاه کردیم
    بالاخره گفتم : کسی که معروف باشه اینجا هست ؟
    لیزی با حالتی تدافعی گفت : هنرپیشه ها و آدمای معروف رو که نمیشه تضمین کرد
    خودم میدونم اما به نظر تو ....
    صدایی مانع حرف زدن ما شد . هر دو به یکدیگر نگاه کردیم. دو دختر که شلوار جین پوشیده بودن سر میز ما آمدند . یکی از آنها که لبخندی مضطربانه داشت گفت : می بخشید مزاحم شدم اما من و دوستم کنجکاویم بدونیم که شما دو تا چهره های جدید فیلم " هولی اوکز " نیستین ؟
    اوه ، وا مصیبتا
    *****


  14. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    چقدر مایوس شدم
    در باشگاه حتی یه ادم معروف هم پیدا نشد . به خودم گفتم : اصلا مهم نیست ، ما نیومدیم اینجا تا مشتی آدمای معروف وشلخته و پر فیس و افاده رو ببینیم . دو تایی اومدیم اینجا تا در کمال ارامش و صفا چیزی بنوشیم .
    ما داکری توت فرنگی و یک کاسه آجیل ( کاسه ای کوچک به قیمت چهار و نیم پوند قیمت مشروب را هم سوال نکردیم ) سفارش دادیم . باید اقرار کنم وقتی فهمیدم در آنجا از افراد معروف خبری نیست که ما تحت تاثیر قرار بگیریم خیالم کمی راحت شد
    همین طور که مشروبم را جرعه جرعه می نوشیدم از لیزی سوال کردم . خوب کار و بارت چطوره ؟
    لیزی شانه ای بالا انداخت و گفت : اوه ، خوبه . امروز جرسی فرادستر رو دیدم
    جرسی فرادستر یکی از موکلان لیزی بود که به رشوه خواری و کلاهبرداری متهم بود . از انجا که لیزی خیلی خبره و باهوش بود میخواست او را تبرئه کند . در یک لحظه سر و کله ی جرسی دستبند به دست پیدا میشد . لحظه ای دیگر کت و شلواری خوشدوخت به تن کرده بود و لیزی را برای ناهار به هتل ریتز می برد
    لیزی چشمانش را گرد کرد و گفت : اون میخواست یه سنجاق سینه ی الماس برام بخره . کاتالوگ جواهر برداشته بود و می گفت بببین این خیلی قشنگه . خیلی دلم میخواست به اش بگم آهای مرد حسابی حواست کجاست تو توی زندانی ! بعد سرش را تکان داد جرعه ای از مشروبش را نوشید و سرش را بالا کرد . خوب ... راجع به مرد خودت برام تعریف کن
    میدانستم منظورش جک است . اما دلم نمیخواست اقرار کنم که حواسم پیش اوست . بنابراین نگاهی بی اعتنا به او کردم و گفتم : کی ؟ کانر ؟
    احمق ، اونو که نمی گم منظورم اون غریبه ی توی هواپیماس . همونی که همه چی رو راجع به تو می دونه
    احساس کردم صورتم سرخ شد .سرم را به زیر انداختم و گفتم : اوه ، اونو میگی ؟
    آره ، همونو میگم . تونستی از چنگش در بری ؟
    اقرار کردم و گفتم : نه . ذلیل مرده دست از سرم بر نمیداره
    لیزی بدقت مرا برانداز کرد و گفت : إما راستشو بگو . تو عاشق این مردی شدی ؟ آره ؟
    نه ، چه چیزا میگی ؟ اصلا و ابدا .... اون فقط حسابی منوآشفته کرده فقط همین . که اینم طبیعیه . تو هم اگه جای من بودی همین حالت رو پیدا میکردی . به هر حال تا جمعه هم باید قیافه ی نحسش رو تحمل کنم . بعدش هم گورش رو گم میکنه و میره
    و اون وقت تو هم با کانر همخونه میشی . خوش به حالت .
    لیزی جرعه ای از داکری خود را نوشید و به جلو خم شد . می دونی چیه ؟ من گمون میکنم اون ازت تقاضای ازدواج کنه
    هول شدم . یه تکه یخ را قورت دادم و گفتم : راستی ؟ منظورم اینه که ... بله کانر خیلی ... آقاس ... از شدت دستپاچگی زیر لیوانی کاغذی را ریز ریز کردم
    اما ؟ سرم را بالا کردم . لیزی هاج و واج نگاهم می کرد . طوری شده ؟
    اصل مطلب اینه که ..چه جوری بگم ؟ ما دیگه مث سابق احساساتی نیستیم
    توقع نداشته باش تا آخر عمر دو تایی احساساتی باشین . روابط عوض میشه . طبیعیه ؟
    آره . خودم میدونم . ما دوتا آدم عاقل و بالغ هستیم که رابطه ای ... گلویم را صاف کردم . آخه می دونی دیگه من عاشق سینه چاک اون نیستم
    لیزی به سوی من خم شد . اما ...
    بله ؟ بند دلم پاره شد . میخواست چی به من بگه ؟
    یه چیزی لای دندونهات گیر کرده
    اوه ، فوری آیینه ی دستی ام را در آوردم . ولی آنجا خیلی کم نور بود نتوانستم چیزی ببینم . از جایم بلند شدم و کیفم را برداشتم میخوام برم توالت . میشه یه مشروب دیگه برام سفارش بدی ؟
    توالت آنجا خیلی مدرن و شیک بود . دستشویی ها از سنگ مرمر بود و با چشم الکترونیکی کار میکرد . در آنجا لای دندانم را تمیز کردم . دو مرتبه ماتیک زدم و دستی به موهایم کشیدم و برگشتم
    اما چقدر معطل شدی . تو شانس دیدن ایوان مک گروگر رو از دست دادی . اون اومد اینجا . ! کت و شلوار تیره رنگی به تن داشت . خدایا چقدر خوش تیپ بود تنها هم بود
    چند دقیقه ای زبانم بند امد
    ای بخشکی شانس . حیف شد نتوانستم او را ببینم . از دیدن یک آدم معروف درست و حسابی محروم شده بودم . چقدر بد ! به هر حال لیزی مرا قانع کرد که ایوان حتما باز هم به آنجا سر میزند و به من قول داد چند بار دیگر به آنجا می رویم . از شدت شوق وذوق مشروبی هم سفارش دادم
    ****

  16. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    پشت میزم نشستم و در مورد رابطه ی خودم و کانر فکر میکردم که چطور عشق آتشین ما فروکش کرده و آیا راهی هست که ارتباطمان مانند سابق شود ؟
    در همان لحظه نیک از اتاق پل بیرون آمد . او راجع به عدم برابری هزینه ها و قیمت کالای تولید شده حرف میزد
    یک دفعه فکری به ذهنم خطور کرد . خیلی دلم میخواست چیزی به او می گفتم اما دل و جراتش را نداشتم . بالاخره دل به دریا زدم و گفتم : هی نیک ، ویفرهای پنتر از محصولات توئه مگه نه ؟
    البته اگه بشه اونا رو محصول نامید
    میخوای اونا رو از رده خارج کنی ؟
    به احتمال زیاد
    سریع گفتم : گوش کن . ببین چی میگم . امکانش هست بودجه ی کمی برای تبلیغ این کالا به من بدی تا اونو به صورت کوپن در مجله تبلیغ کنم ؟
    نیک چرخی زد . روبرویم ایستاد و گفت : چی گفتی ؟
    میخوام آگهی بدم ! زیاد گرون نمیشه . قول میدم ! تازه کسی هم متوجه نمیشه
    کجا ؟
    صورتم سرخ شد و گفتم : در مجله ی بولینگ ویکلی . پدربزرگم همیشه این مجله رو میخره
    بولینگ چی چی ؟
    خواهش میکنم لازم نیست تو کاری بکنی . خودم کارها رو ردیف میکنم . کمتر از هزار پوندهم میشه که در مقایسه با اگهی هایی که خودت میدی مثل قطره ی در دریاس .
    به التماس افتاده بودم . " تو رو خدا ... تورو خدا "
    او از سر بی حوصلگی گفت : اوه ، باشه
    متشکرم . کلی ذوق کردم . به محض اینکه از میزم دور شد به سراغ تلفن رفتم و به پدر بزرگ زنگ زدم
    در پیغام گیر گفتم : پدر بزرگ سلام . من برای ویفر پنتر در مجله ی بولینگ آگهی تبلیغاتی کوپن دار دادم . خودت به دوستات خبر بده . با این کوپن تخفیف میگیری . به امید دیدار
    یکدفعه صدای پدربزرگ توی گوشم پیچید : اما ؟؟ من اینجام داشتم پیغامت رو گوش میدادم . اینم سرگرمی جدید منه . به پیغام های دوستام و هر کی زنگ میزنه گوش میدم و کلی میخندم . خیلی با حاله
    راستی تو که بولینگ ویکلی رو می خری ؟
    البته که میخرم و این خبر رو هم در باشگاه پخش میکنم . اما خیال داشتم خودم به ات زنگ بزنم . اخباری هشداردهنده راجع به ضرب و شتم در مرکز لندن شنیدم ...
    او دوباره شروع کرده بود . پدر بزرگ ...
    اما به من قول بده در لندن از وسیله ی نقلیه ی عمومی استفاده نکنی
    باشه . قول میدم . پدربزرگ من عجله دارم . باید برم . باز هم بهت زنگ میزنم . " دوستت دارم "
    " منم دوستت دارم عزیز دلم "
    با گذاشتن گوشی احساس رضایت کردم
    صدای کارولین که مشغول حرف زدن با فرگس بود به گوشم خورد . باید برم و اونو از آرشیو بیرون بکشم
    جرقه ای در ذهنم درخشید
    اتاق آرشیو ! البته ! البته ! هیچ کس به اتاق ارشیو نمی رفت مگر اینکه مجبور میشد . آن اتاق در زیر زمین بود اتاقی تاریک و بدون پنجره . با کلی کتاب و مجله
    عالی بود !
    خیلی عادلی به کارولین گفتم : اگه بخوای من می تونم برم اونجا . چی مخوای پیدا کنی ؟
    کارولین با لحنی تشکر آمیز گفت : این کار رو می کنی ؟ اما متشکرم
    او ورق کاغذی به من داد . یه آگهی قدیمیه . در مجله ای که از رده خارج شده و به عنوان مرجع میشه ازش استفاده کرد
    به محض اینکه کارولین دور شد گوشی را برداشتم و شماره ی کانر را گرفتم . وقتی گوشی را برداشت با صدایی خس خس مانند گفتم : هی ، کانر تو اتاق آرشیو منتظرتم . میخوام یه چیزی نشونت بدم
    چی ؟
    همین که بهت گفتم . اونجا باش
    با عجله به سمت انتهای راهرو رفتم . از بخش مدیریت رد میشدم که ناگهان وندی اسمیت مثل جن بو داده جلوی رویم سبز شد . میخواست بداند که من دوست دارم در تیم نت بال بازی کنم ؟ رفتنم به زیر زمین پنج دقیقه به تاخیر افتاد . وقتی به انجا رسید کانر دم در آرشیو منتظرم بود و به ساعتش نگاه می کرد
    بده شده بود . خیال داشتم من منتظر او بمانم . میخواستم با عشوه و ناز روی توده ای از کتاب ها بنشینم ، پاهایم را روی هم بیندازم و کمی هم دامنم را بالا بزنم . ولی حیف که نقشه هایم نقش براب شد
    باشه اشکالی نداره
    با ادا و اطور موهایم را عقب زدم . " سلام "
    کانر با اخم جوابم را داد : سلام إما ، این ادا و اطوارها چیه ؟ امروز صبح حسابی سرم شلوغه ؟
    در اتاق ارشیو را بستم . خودم را به او نزدیک کردم و با ناز و عشوه گفتم : اوه کانر خیلی هوس دیدنت رو کرده بودم . برات هلاکم . میدونی چیه ؟ ما هرگز دیگه بی اختیار با هم ....
    کانر هاج و واج شده بود . چی ؟
    مشغول باز کردن دکمه های پیراهن صورتی اش شدم . " کانر عزیزم بیا ... همین جا "
    راستش اصلا خودم احساساتی نشده بودم اما به هر حال میخواستم ببینم چه میشود . شنیده بودم وقتی درحال و هوای عشق ورزی نیستی اگر بخندی در واقع افکار خوشحال کننده به مغزت می فرستی و مغزت فرمان میدهد که احساس لذت و شادی کنی . خوب اگر من باور میکردم که سراپا عشق و اشتیاقم پس ....
    کانر با خشونت مرا عقب زد و گفت : دیوانه شدی ؟ إما حواست کجاس ؟ ما سر کار هستیم
    " کانر ما دو کبوتر عاشقیم ؛ ما جوونیم .. "
    باز زورکی خودم را به او چسباندم . چشمان کانر از تعجب گشاد شده بود . آهسته گفت : اما بس کن . تو مستی ؟ طوریت شده ؟
    " فقط دلم هواتو کرده "
    نمیشه مثل آدمای عادی توی خونه ... ؟
    آخه ما که ...
    سکوتی برقرار شد
    بالاخره کانر به حرف آمد . " اما اینجا مکان مناسبی ... "
    نه هست . اینجا می تونیم جرقه ی عشق رو ... لیزی گفته ....
    کانر هاج و واج شد ." تو راجع به زندگی خصوصی مون با لیزی حرف زدی ؟
    هول شدم و گفتم : راستش ، راجع به خودمون چیزی نگفتم . راجع به دیگران بود که ... به طور کلی راجع به زوجهای دیگه . یالله کانر
    کانر در حال کلنجار رفتن با من بود که صدای پایی از راهرو به گوش رسید
    " به نظرم یه نفر داره به این سمت میاد . اه بخشکی شانس "
    کانر از من فاصله گرفت و گفت : صدای پا میشنوم ! همین موقع ساعت او به پلوورم گیر کرد . آخ گیر کردم . ساعت لعنتی ! به پلوورت گیر کرده . آخ نمی تونم دستم رو تکون بدم
    " اونو بکش "
    کانر با هول وهراس به دور و برش نگاه کرد
    " دارم می کشم ! قیچی کجاس "
    هراسان گفتم : وای ، خیال نداری که پلوورم رو بچینی ؟
    چاره ی دیگه ی سراغ داری ؟ آخ دستم
    من همیشه از این ساعت نکبتی متنفر بودم اگه اون ساعتی که بهت دادم رو دست می کردی ...
    صدای پا نزدیک و نزدیک تر شد و تقریبا به دم در رسید . کانر از سر استیصال گفت : ای حرومزاده . حرومزاده
    او بالاخره چند تا پیج و تاب به مچ دستش داد و ساعت آزاد شد . در همین موقع در باز شد
    جک هارپر با مشتی مجله ی قدیمی دم در ایستاده بود و پشت سراو هم آنتی آدامز ، معاون شخصی گراهام هیلیندون که اصلا بلد نبود لبخند بزند
    جک گفت : سلام
    درحالیکه سعی می کردم لحن کلامم عادی باشد . گفتم : إ ... سلام . من ...من ... ما داشتیم ... من داشتم تحقیق می کردم . تحقیق
    کانر هم به حرف امد و گفت : منم همین طور
    جک نگاههایی مشکوک به ما دو نفر کرد و گفت : که این طور
    یک دفعه چشمم به ساعت کانر افتاد که تکه ای نخ صورتی از پلوورم به ان گیر کرده بود
    " یک تکه نخ پشمی صورتی از پلوورم "
    اوه ... لعنت
    جک مجله ها را روی میز گذاشت و گفت : خب . مزاحم نشم . او مکثی کرد انگار میخواست حرف دیگری بزند ولی در را باز کرد و رفت
    وقتی در بسته بشد متوجه نگاههای سراپا تحقیر کننده ی آنتی شدم . هر دو همانجا میخکوب شدیم
    ای کاش ...ای کاش که چه ؟ خودم هم نمیدانستم
    احساس کردم از دست کانر حسابی خشمگین هستم و بالاخره به او گفتم : ببین پلوورم را نخ کش کردی
    کانر با عصبانیت داد زد : تو داشتی آبرو و حیثیت هر دومون رو می بردی و شغل مون هم ... خودت میفهمی چه مصیبتی میشد اگه ...
    سر او داد زدم : اوه ، خفه شو
    از اتاق خارج شدم . تمام عشق و شوقم برای او از بین رفت . چقدر از دست خودم عصبانی بودم . همین طور از دست کانر و از دست همه

    روز بعد فرا رسید . خدا رو شکر که جک هارپر می رفت
    در حقیقت بیش از این نمی توانستم او را تحمل کنم پس بهتر بود تا ساعت پنج بعد ازظهر سرم را پایین می انداختم و سعی می کردم چشمم به او نیفتد . بعد هم فوری از در بیرون می دویدم و زندگی عادی خودم را ادامه میدادم
    نمی دانستم چرا این قدر عصبی و بی قرار هستم و شب هم قرار بود با کانر به آپارتمانی سر بزنیم . البته این آپارتمان کف پارکت نبود و پنجره ی کرکره ای هم نداشت اما در حمامش جکوزی بسیار با حالی داشت . با این حال نمیدانستم چرا خشمگین هستم
    ندای درونم می گفت : دلم نمی خواد با کانر همخونه بشم . نه ؛ این جوری نمی شد . کانر آدم خوبی بود . همه می دانستند که آدم خوبی است اما من دلم نمی خواد ...
    خفه شو ، ما زوج مناسبی بودیم . دلهره داشتم . کانر به درد زندگی من میخورد و اگر او را نداشتم .. چه داشتم ؟
    احساس دلهره کردم
    تلفن زنگ زد و رشته ی افکارم را به هم ریخت . گوشی را برداشتم
    صدایی جدی گفت : سلام . إما جک هارپرم
    احساس کردم قلبم از جا کنده شد. و کمی از قهوه ام روی میز ریخت
    خبر مرگم چرا گوشی را برداشتم ؟
    راستش اصلا امروز نمی بایست سر کار می آمدم . گفتم : اوه ؛ سلام
    " میشه چند دقیقه ای به دفتر کارم بیای ؟ "
    چی ... من .... من ... ؟
    بله ، تو
    گلویم را صاف کردم . احساس ناراحتی می کردم . چرا جک هارپر میخواست مرا ببیند ؟
    راجع به اتفاق دیروز بود ؟
    نفسی عمیق کشیدم ، از جا بلند شدم و به سوی طبقه ی یازدهم رفتم . در بیرون دفتر کارش میزی وجود داشت اما پشت ان از منشی خبری نبود . از این رو مستقیم پشت در اتاق رفتم و در زدم
    " بیا تو "
    محتاطانه و با ترس و لرز در را باز کردم . اتاقی بسیار بزرگ و روشن بود با دیوارهایی از چوبهای پهن کمرنگ . اتاق به رودخانه ی تیمز که تا تاور بریج ادامه داشت مشرف بود . اصلا باورم نمی شد که از انجا چشم اندازی زیبا به آن وسعت قابل دیدن باشد . جک و شش نفر دیگر پشت میزی گرد نشسته بودند . من قبلا آن شش نفر را ندیده بودم . ناگهان متوجه شدم همه ی آنها اصلاح سرشان مطابق آخرین مد روز است و خیلی هم شیک و پیک بودند . یکی از آنها که موهای کوتاه " های لایت " شده داشت زیر کتش پیراهنی توری پوشیده بود و به نظر می رسید قبل از اینکه من وارد شوم مشغول حرف زدن بود
    آنها روی خود را به سمت من برگرداند . احساس کردم فضای حاکم پر تنش است
    خیلی سعی کردم بر خود مسلط باشم . اما صورتم حسابی داغ شده بود . فهمیدم که دلواپس هستم . گفتم : سلام
    جک با لبخندی گفت : سلام اما ... راحت باش . چرا نگرانی ؟ فقط میخواستم ازت سوالی بکنم ؟
    حسابی گیج شده بودم . اوه ، بسیار خوب
    این ذلیل مرده میخواست از من چه سوالی بکند ؟
    جک دستش را به سوی کاغذی دراز کرد و آن را بالا گرفت تا من بتوانم واضح تر ببینم .
    " نظرت راجع به این عکس چیه ؟ "
    اوه ، ای حرامزاده ی لعنتی
    این یکی از بدترین کابوسهای من بود و دقیقا مانند زمانی که برای مصاحبه به بانک لینز رفته بودم و خطی خرچنگ قورباغه را نشانم دادند و من گفتم که تصور می کنم که خط میخی باشد
    همه به من زل زده بودند هر طور بود می بایست این دفعه درست جواب می دادم .ای خدا کاش می دانستم جواب درست چیست
    به عکس خیره شدم . سعی کردم خونسرد باشم . تصویری گرافیکی از دو چیز گرد بود . شکلی بی قاعده . اصلا به ذهنم نرسید شکل چی چیزی است . اصلا و ابدا . آنها مثل ... آنها مثل ...
    یک دفعه متوجه شدم . " عکس گردوس ، دو تا گردو !
    جک ازخنده روده بر شد. یک دو نفر هم پوزخندی زدند. جک گفت : بسیار خوب . با این حساب متوجه منظورم شدین ؟
    من به دور و بر میز نگاهی انداختم . پس اینا گردو نیستن ؟
    مرد عینک پنسی با صدایی گرفته گفت : بنا بوده تخمدان باشن
    به عکس زل زدم . تخمدان ؟ اوه باشه . هر چی شما بگین ...مسلما می تونم بگم ... شبیه تخمدان ...
    جک اشک هایش را پاک کرد و گفت : گردو
    مردی که موهایش را های لایت کرده بود حالتی تدافعی به خود گرفت و گفت : همون طور که توضیح دادم تخمدان مظهر زنانگیه . مظهر باروری . چشم خرد و حکمت . این درخت باروری حاکی از اونه که هر مادری ...
    زنی که موهای سیاهی داشت به جلو خم شد و گفت : اصل مطلب اینه که میشه درتمام زمینه های تولیدی مثل نوشابه های انرژی زا ، لباس و عطر از این عکس استفاده ....
    مرد عینکی جواب داد : بازار مصرفی در برابر تصاویر تخیلی خیلی خوب جواب میده تحقیقات انسان ...
    جک دوباره به من نگاه کرد . اما تو شخصا نوشابه ای که عکس تخمدان روی آن باشه میخری ؟
    گلویم را صاف کردم . حواسم به نگاه های خصمانه ی دور و برم بود .
    گفتم : خب راستش ... نه
    چند نفر نگاه هایی با هم رد و بدل کردند
    یک نفرزیر لب گفت : این حرف بی ربطیه
    زنی مو بور گفت : روی این عکس سه تیم خلاق زحمت کشیدن ما به این راحتی نمی تونیم دست از ...
    جک جرعه ای آب نوشید . دهانش را پاک کرد . به او نگاهی کرد و گفت : می دونی چیه ؟ فقط دو دقیقه طول کشید که شعار درنگ نکن به ذهنم اومد و اونو روی دستمال کاغذی توی بار نوشتم
    مرد عینکی گفت : بله . می دونیم
    جک نفسی عمیق کشید . دستش را لا به لای موهایش کرد و گفت : به هر حال ما نوشابه ای که عکس تخمدان روی اون باشه نمی فروشیم . سپس صندلی اش را عقب زد . بسیار خوب . حالا وقت استراحته . اما میشه لطف کنی و کمکم کنی تا یه سری از این پرونده ها رو به دفتر سون ببریم ؟
    ******


  18. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خدایا این دفعه در فکر چه نقشه ایی بود ؟ اما جرات پرسیدن نداشتم . جک بدون اینکه کلمه ای حرف بزند همراه من به انتهای راهرو آمد و سپس سوار آسانسور شدیم . او دکمه ی طبقه ی نهم را فشار داد . بعد از دو ثانیه که آسانسور به سمت پایین رفت او دکمه ی اضطراری آسانسور را فشار داد و آن را متوقف کرد . بالاخره نگاهی به من انداخت و گفت : ازقرار معلوم تنها آدمای عاقل این ساختمون من و توایم ، درسته ؟
    " اووووم "
    حالت صورت او حاکی از شک بود . " چه بلایی بر سر غریزه و شم آدما اومده ؟ " به نشانه ی افسوس سرش را تکان داد . این روزها مردم قدرت تشخیص عقاید خوب و بدشون رو هم دست از دست دادن . تخمدان . تخمدان های لعنتی !
    دست خودم نبود . او لغت تخمدان را با لحنی خنده دار بیان کرد . نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . برای لحظه ای جک مات و مبهوت شد ولی ناگهان خودش هم زد زیر خنده . وقتی او می خندید بینی اش مثل بینی نوزادها رو به بالا می رفت که این حالت وضعیت را به مراتب خنده دار تر می کرد
    اوه ، خدایا ، راستی راستی داشتم میخندیدم . دنده هایم از شدت خنده درد گرفته بود . هر بار که به جک نگاه میکردم بیتشر خنده ام می گرفت . وای خدا آب بینی ام هم که راه افتاده بود . دستمال هم نداشتم تا ... مجبور بودم توی عکس تخمدان ها فین کنم ...
    اما تو چرا با این مرد هستی ؟
    در حال خنده سرم را بالا کردم و پرسیدم چی ؟
    ناگهان متوجه شدم که جک با قیافه ای نامفهوم نگاهم میکند . او تکرار کرد : چرا تو با این مرد هستی ؟
    موهایم را از دور و بر صورتم کنار زدم . منظورتون چیه ؟
    " کانر مارتین رو می گم . اون در زندگی تو رو شاد نمی کنه . تو رو راضی نگه نمی داره "
    برای لحظه ای خیال کردم عوضی شنیده ام . چه کسی این حرف را زده ؟
    من کانر رو حسابی شناخته ام . توی جلسه ها باهاش بودم . متوجه ذهنیتش شده م . اون آدم خوبیه . اما تو به آدمی نیاز داری که ازخوب هم خوب تر باشه .
    او نگاهی طولانی و زیر کانه به من انداخت .
    " حدس میزنم تو واقعا دلت نمیخواد با اون همخونه بشی اما درضمن می ترسی از این کار اجتناب کنی "
    حسابی از کوره در رفتم . او با چه جراتی ذهن مرا خوانده بود و ... البته که میخواستم با کانر همخانه شوم
    با لحنی جدی گفتم : راستش شما حسابی در اشتباهین . من برای رسیدن اون روز مشتاقم . در حقیقت ... پشت میزم که بودم فکر کردم چقدر بی تابم
    جک سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت : تو به کسی احتیاج داری که برات انگیزه ایجاد کنه . کسی که تو رو به ذوق و شوق بندازه
    نگاهی غضبناک به او کردم و گفتم : قبلا هم گفتم حرفهایی که توی هواپیما زدم از روی قصد و منظور نبود . وقتی شما ما دو تا رو توی اتاق آرشیو پیدا کردین ... میخواین حدس بزنین چی کار می کردیم ؟
    جک گفت : لازم به توضیح نیست . خودم فهمیدم چی کار می کردین . خلاصه به ات بگم تو میخواستی هر طور شده به زندگیت چاشنی عشق اضافه کنی
    با لحنی خشمگین گفتم : اصلا هم تلاش نمی کردم چاشنی عشق به ... صرفا یه عشق و علاقه ی آنی بود که ..
    " پس معذرت میخوام . اشتباه کردم "
    دست به سینه ایستادم و گفتم : بگذریم . چرا براتون مهمه ؟ به حال شما چه فرقی میکنه که من خوشحال باشم یا نباشم ؟
    سکوتی برقرار شد و متوجه شدم که نفس نفس میزنم . چشمانم به چشمان سیاه او افتاد . ولی ناگهان نگاهم را بر گرفتم .
    جک گفت : منم همین سوال رو از خودم کردم . شاید دلیلش تجربه ی فوق العاده ی پروازی باشه که با هم داشتیم . و شاید هم برای اینکه تو در این شرکت تنها کسی هستی که برام فیلم بازی نکردی
    اگر چاره داشتم جوابی دندان شکن به او میدادم
    او اضافه کرد : و شاید هم برای این باشه که تو منو میخندونی
    تعجب کردم . او را میخنداندم ؟
    جک حرفش را ادامه داد : منظورم از حرفی که زدم ... اینه که احساس می کنم تو دوستم هستی و برای من خیلی مهمه که چه بلایی بر دوستام بیاد
    گفتم : اوه ، و بینی ام را مالیدم
    سر زبانم بود بگویم من هم احساس می کنم دوست او هستم . که گفت : علاوه بر این هر کسی که فیلم وودی آلن رو خط به خط حفظ کنه . یه بازنده ی تمام عیاره
    احساس کردم به نیابت از جانب کانر سراپا خشم شده ام " شما در این مورد هیچی نمی دونین . ای کاش توی اون هواپیمای لعنتی پهلوی شما نشسته بودم که حالا دائم به من سرکوفت بزنین ...و طوری رفتار کنین که انگار بهتر از هر کس دیگه ای منو می شناسین "
    او فوری گفت : شاید این طور باشه
    چی ؟
    شاید بهتر از هر کس دیگه ای تو رو بشناسم
    دچار خشم و در عین حال شادی شدم . انگار در حال بازی تنیس یا رقص بودیم . اما با لحنی تند و کوبنده گفتم : شما به هیچ وجه بهتر از دیگران منو نمی شناسین
    به هر حال میدونم که تو و کانر با هم سرانجامی ندارین
    شما نمی دونین
    بله ، می دونم
    نمی دونین
    او خنده اش گرفت و گفت : میدونم
    نه نمی دونین ، حالا که خیلی دلتون میخواد بدونین باید بگم من و کانر بالاخره با هم ازدواج می کنیم
    جک طوری به من نگاه کرد که انگار خنده دارترین حرف دنیا را زده بودم .
    " ازدواج با کانر ؟ "
    بله ، چرا نه ؟ اون قد بلند ، خوش تیپ . مهربونه و خیلی هم .... اون ... به تته پته افتادم . به هر حال این زندگی خصوصی منه . شماهم رییسم هستین و فقط هفته ی پیش با من اشنا شدین . راستش رو بخواین زندگی خصوصیم هیچ ربطی به شما نداره !
    خنده ی جک محو شد . انگار من به او سیلی زده بودم . چند لحظه ای حرفی نزد . سپس قدمی به عقب رفت . دکمه ی آسانسور را فشار داد و گفت : حق با توئه . زندگی خصوصی تو هیچ ربطی به من نداره . من بیشتر از حد ... ازت معذرت میخوام
    احساس پشیمانی کردم .. من .. من منظورم این نبود که ....
    او چند لحظه ای به کف آسانسور خیره شد . بعدش سرش را بالا کرد و گفت : نه حق با توئه . من فردا به امریکا بر می گردم . به هر حال از دیدنت خوشحال شدم . بابت کمک هایی که کردی ازت متشکرم
    " راستی امشب تو رو در مهمونی شرکت می بینم ؟ "
    گفتم : من .... نمی دونم
    فضای شاد آنجا از بین رفت . خیلی بد شد . پرونده ها را محکم به سینه ام چسباندم . جک حالتی بی اعتنا به خود گرفت . خیلی دلم میخواست حرفی بزنم و وضعیت را به حالت اول برگردانم اما هیچ کلمه ای به ذهنم نرسید
    به طبقه ی نهم رسیدیدم و در باز شد
    جک گفت : به نظرم از اینجا به بعد خودم بتونم پرونده ها رو ببرم . دلیل اینکه خواستم با من بیای این بود که همصحبتم باشی
    شرمنده و خجالت زده پرونده ها را به دستش دادم
    او با لحنی خشک ورسمی گفت : بسیار خوب. .. به هر حال اگه نتونستم تو رو ببینم همینجا ازت خداحافظی می کنم . و واقعا از دیدنت خوشحال شدم .
    چشم در چشم شدیم . قیافه ی او کمی مهربان و صمیمی شد . " خیلی از دیدنت خوشحال شدم . جدی میگم "
    منم همین طور
    دلم نمیخواست برود . دلم میخواست او را به نوشیدنی دعوت می کردم . دلم میخواست دستش را محکم می گرفتم و می گفتم : نرو نرو . دلم نمیخواست او از کنارم برود . خدایا چه مرگم شده بود ؟
    موقع دست دادن با او به سختی خودم را کنترل کردم و گفتم :" سفرتون بخیر باشه " سپس او روی پاشنه ی پا چرخید و به انتهای راهرو رفت
    دهانم را باز کردم تا صدایش کنم اما به او چه می گفتم ؟ او فردا صبح با هواپیما به سر خانه و زندگی خودش میرفت و من همینجا می ماندم و مثل سابق به زندگی ام ادامه می دادم
    *******


  20. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •