تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 40

نام تاپيک: رمان رویای آبی ( نسرین سیفی )

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل ششم
    قسمت آخر
    - اجازه هست کنار شما بشینم؟
    به آخر میز نگاه کردم.محمد سام را به زحمت سر میز شام آورده بودند. آخرین بار که دیدمش به سرعت از پله ها بالا می رفت.حتی یک بار مادرش از من خواست به دنبالش بروم که مادرم مخالفت کرد.پدرم جواب داد:
    - خواهش می کنم جناب امیریان.
    و دکتر امیریان رو به روی مادرم نشست.
    - امیدوارم یک جمع خانوادگی را خراب نکرده باشم.
    - نه،خواهش می کنم.
    گفتم:
    - جای مهندس مسعودی واقعا خالیه.
    مادرم متعجب نگاهم کرد.می دانستم مهندس مسعودی را دوست دارد و او را مناسب ترین فرد برای من می داند.حتی می دانستم دلیل تمام نگرانی هایش و این که این قدر زیاد می خواست مرا از محمد سام دور کند تنها مهندس مسعودی است.حتی گاهی مواقع فکر می کردم او مادرم را ترغیب می کند تا مرا وادار به کناره گیری از مسئولیت هایم در این پروژه کند تا هر چه بیشتر از محمد سام دور باشم.بی توجه به نگاه ناباور او ادامه دادم:
    - اگه بود حسابی خوش می گذشت.
    دکتر امیریان گفت:
    - همون آقایی که قراره مشترکا رو پروژه شمال با ایشون همکاری داشته باشین؟
    - البته مهندس از بهترین هاست.
    - بله،تعریف ایشون رو زیاد شنیده بودم.
    متوجه نیش کلامم نشده بود،یا می خواست وانمود کند برایش مهم نیست. پدر و مادرم هم که سنگینی جو موجود را احساس می کردند،تقریبا ساکت شدند تا دکتر را از من دور کنند.دکتر امیریان گفت:
    - هنوزم تو همون بیمارستان سابق هستید؟
    پدرم جواب داد:
    - بله.
    - من ممکنه برای ادامه تحصیل برم اروپا.
    مادرم گفت:
    - تو همین رشته خودتون؟
    - بله،ممکنه.خب بستگی به شرایط داره.نمی دونم....
    - چطور دکتر جان؟
    - چی چطور؟
    - منظورم اینه که می گین ممکنه.
    - آ...بله.ممکنه،از طرف دانشگاه بورسیه شدم،اما هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.
    - این که عالیه.نباید یه همچین موقعیت خوبی رو به سادگی از دست بدین.
    - مادرم اینجا تنها می مونه و....
    پدرم خندید و گفت:
    - خودت اون طرف!
    - حق با شماست،خودم هم اون طرف.
    - بیشتر نگران کدوم طرفی؟
    - نکته اصلی همین جاست.
    سنگینی نگاهش را احساس می کردم.سر بلند کردم.به من خیره شده بود.
    مادرم گفت:
    - طفلکی مادرتون،می تونم احساسش رو کاملا درک کنم.
    محمد سام از پشت میز بلند شد.خانم سحری نگران نگاهش می کرد،دکتر گفت:
    - بله ،منم به خاطر مادرمه که نمی تونم درست تصمیم بگیرم.
    به محمد سام نگاه کردم،به طرف پله ها می رفت.آقای سحری،به دکتر امیریان اشاره کرد.دکتر که حواسش به صحبت با پدر ومادرم بود،متوجه او نشد.گفتم:
    - معذرت می خوام.
    - جانم!
    - فکر کنم آقای سحری با شما کار دارن.
    به طرف او برگشت.آقای سحری با چشم و ابرو اشاراتی کرد و دکتر همان طور جوابش را داد.آقای سحری آرام شد.دکتر با صدایی ارام گفت:
    - من به آقای سحری گفته بودم هنوز برای برگشتنش به ایران زوده.
    پدر متفکرانه گفت:
    - با منم که صحبت کرد،با شما هم عقیده بودم.
    مادر چهره در هم کشید وگفت:
    - آقای حمیدی،سر ِ شام بحث کاری نکنید.
    امیریان گفت:
    - طبع نازک خانمها رو مکدر نکنیم.
    از پشت میز بلند شدم و گفتم:
    - معذرت می خوام.
    پدر نگاهم کرد. گفتم:
    - اگه اجازه بدین،برم وسایلم رو از کتابخونه بیارم،کم کم واسه رفتن آماده بشیم.
    دکتر امیریان گفت:
    - خانم مهندس برای رفتن عجله دارن؟
    - یه کم خسته ام.فقط همین.
    - البته مهمونی کسالت باریه،اما با وجود دوستان می شه تحملش کرد.
    من کارهای مهمتری دارم.
    مادرم هم حرف مرا تایید کرد وگفت:
    - تا راه بیفتیم و برسیم خونه ساعت می شه دوازده.حق با ثناست.
    پدر رو به من گفت:
    - برو عزیزم.
    دکتر امیریان گفت:
    - می خواهید همراهیتون کنم؟
    - نه ،متشکرم.
    به طرف کتابخانه در طبقه دوم ساختمان به راه افتادم.از پله ها که بالا می رفتم،به پشت سرم نگاه کردم،هیچ کس حواسش به من نبود.به سرعت خودم را به طبقه دوم رساندم.دلم می خواست زودتر به خانه برگردم.در میان این آدمها غریبه بودم و می خواستم گوشه ای پیدا کنم که به خودم و حوادث این چند روزه بیندیشم.حتی شاید بیشتر به این چند ساعت،البته منهای دکتر امیریان و....به محمد سام و صحبت هایم با او.احساسم تغییر می کرد و قلبم با شدت بیشتری می تپید.نگاه های بی تفاوت اما گیج،لحن پرشور،اما تلخ و گزنده و قلبی مهربان اما یخ زده.دلم می خواست این مرد نگاهم کند،بالاتر از آن ،دلم می خواست دوستم داشته باشد و من خیالم راحت شود که توانسته ام مرد رویاهایم را به دست آورم؛ مردی که دست یافتن به او بسیار دشوار و دور از ذهن به نظر می رسید.
    وارد کتابخانه شدم.محمد سام پشت میز رایانه نشسته بود.با دیدنش به سختی یکه خوردم،صدای باز شدن در باعث شد سرش را بلند کند.گفتم:
    - اومدم سی دی هارو ببرم.
    - قصد فضولی نداشتم.
    - خواهش می کنم.
    - نقشه های جدیده؟
    - نقشه های مهندس مسعودیه.
    - بله،یادم نبود ،نقشه شمارو قبلا دیدم.
    از پشت میز بلند شد و گفت:
    - می تونید بیاید برشون دارید.
    - اوه...بله،ممنون.
    پشت میز رفتم،رو به روی قفسه ای از کتابها ایستاد و گفت:
    - شنبه آخرین فرصته؟
    - امیدوارم با دست پر بیاید!
    - نمی دونم،شاید اومدم.
    سی دی هایم را برداشتم.گفت:
    - منم امیدوارم شما هم با دست پر بیاید.
    به طرفم برگشت.نگاهش کردم،لبخندی گوشه لبش نشسته بود که بیشتر به نیشخند می مانست.گفت:
    - حوصله ندارم.
    سی دی هارا محکم در دست فشردم وگفتم:
    - با اجازتون.
    لبخند از روی لبهایش محو شده بود.پشت به من کرد و بی تفاوت گفت:
    - مرخصید!
    نمی شد سر از کار این مرد در آورد!یک لحظه مهربان و دقایقی بعد،تلخ. به سرعت از اتاق بیرون آمدم.از پله ها که پایین می رفتم،دلم می خواست از این خانه و از مردی که پشت به دنیا و روبه روی کتابها ایستاده بود فرار کنم. دکتر امیریان با پدر و مادرم گرم گرفته بود.بلندبلند حرف می زد و عده ای در اطرافشان جمع شده بودند و می خندیدند. نگاهش که به من افتاد،سرش را تکان داد.من هم سر تکان دادم.پدرم نگاهم کرد.سی دی هارا در هوا تکان دادم و اشاره کردم که برویم.دکتر امیریان با صدای بلند گفت:
    - خانم مهندس عجله دارن؟
    سرها به طرف من چرخید.با بی تفاوتی گفتم:
    - متاسفانه،بله.
    و اضافه کردم:
    - بریم؟
    خانم سحری گفت:
    - چقدر عجله داری عزیزم؟
    مادرم پادرمیانی کرد وگفت:
    - دیگه باید مرخص بشیم.
    دکتر امیریان گفت:
    - خانم مهندس از سر شب واسه رفتن عجله دارن.
    مادرم خواست چیزی بگوید که من جواب دادم:
    - کارام زیاده.
    - منظورتون اینه که این جا وقتتون هدر می شه،درسته؟
    سرخ شدم وجواب دادم:
    - نه...منظورم....این نبود.
    دکتر امیریان خندید وگفت:
    - از آشنایی با شما خوشوقت شدم خانم مهندس.
    از دیدن این مرد،احساس بدی به من دست می داد.گفتم:
    - خداحافظ.
    و بی آن که لحظه ای درنگ کنم،به سرعت از سالن پذیرایی بیرون آمدم.
    بیشتر از نیم ساعت در اتومبیل پدرم نشستم و تمام مسیر بازگشت به خانه را حرف نزدم.دکتر امیریان پدر و مادرم را تا کنار اتومبیل مشایعت کرده ومن خودم را به خواب زده بودم تا مجبور نباشم با او خداحافظی کنم.
    پایان فصل ششم

  2. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    فصل هفتم
    قسمت اول
    - مهمونی خوش گذشت؟
    - جای شما خالی بود.
    - واقعا؟خب اونجا جای از ما بهترونه!
    روی صندلی ام جابه جاشدم و گفتم:
    - لطفا با من با این لحن صحبت نکنید.
    - متاسفم،نمی خواستم شما رو ....
    در باز شد و مهندس سحری متفکر وارد اتاق شد.ایستادم و سلام کردم. مهندس مسعودی هم ایستاد.مهندس سحری گفت:
    - بفرمایید.
    و خودش پشت میزش نشست.رفتارش با شب مهمانی متفاوت بود. دوباره همان مهندس سحری مدیر شرکت شده بود.داشتم افکارم را دنبال می کردم که مهندس پرسید:
    - نقشه ها آماده اس؟
    مهندس مسعودی پرسید:
    - منتظر مهندس نمی شید؟
    - بعید می دونم بیاد.
    من شرمزده گفتم:
    - ولی به من گفتن می آن.
    مهندس سحری انگار که نشنیده بود چه گفته ام،پرسید:
    - خب از پروژه چه خبر؟
    مهندس مسعودی زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
    - من وخانم.....
    چند ضربه به در خورد و در باز شد.محمد سام در آستانه در ایستاده بود.به دستهایش نگاه کردم،کاغذهای لوله شده ای را در مشت می فشرد.لبخند کمرنگی راکه روی لبهایم دویده بود،به سرعت فرو خوردم.سر بلند کردم و خوب نگاهش کردم.گفت:
    - متاسفم که دیر شد.حساب ترافیک صبح رو نکرده بودم.
    از خودم پرسیدم((آیا من از این مرد خوشم آمده؟)) روی صندلی نشست.
    چشمهای مهندس سحری ازخوشی می درخشید.پرسید:
    - آماده اید؟
    محمد سام گفت:
    - بازم عذر می خوام .بهتره شروع کنید.
    مهندس مسعودی گفت:
    - ما سه نفر،به طور مجزا روی سه نقشهکار کردیم،البته توی این مدت با هم در ارتباط بودیم.
    محمد سام گفت:
    - متاسفم،من اهل حاشیه رفتن نیستم.بهتره نقشه هامون رو مقایسه کنیم. و بهترینش رو ،یاحتی تلفیقی از بهترینها رو جدا کنیم،بعد وظایف رو تقسیم و زمان شروع و اتمام پروژه رو اعلام کنیم.
    مهندس سحری که آثار خوشحالی ،کلا در صورتش نمایان بود،گفت:
    - مدیریت تیم رو به تو می سپرم.
    مهندس مسعودی متعجب نگاهش کرد.محمد سام گفت:
    - من حوصله ندارم.
    مهندس سحری که بور شده بود ،گفت:
    - باشه،هر جور شما مایل باشید.
    مهندس مسعودی نقشه اش روی میز باز کرد و گفت:
    - من سعی کردم....
    محمد سام با دقت به نقشه نگاه می کرد.تمام مدتی که مهندس مسعودی مشغول شرح نقشه بود،من زیر چشمی به محمد سام نگاه می کردم و منتظر بودم هر لحظه چیزی بگوید.مهندس سحری گفت:
    - عالیه،خیلی عالیه!
    محمد سام به من نگاه کرد وگفت:
    - شما خانم حمیدی؟
    بیشتر داخل مبل فرو رفتم و جواب دادم:
    - من چیزی آماده نکردم.
    مهندس سحری با تعجب پرسید:
    - آماده نکردین؟!
    - نه متاسفانه،نقشه ای آماده نکردم.
    مهندس مسعودی گفت:
    - شما که داشتید روش کار میکردید؟
    - از ادامه اش منصرف شدم.
    محمد سام با بی تفاوتی گفت:
    - خوبه.
    ونقشه اش را روی میز پهن کرد وگفت:
    - اینم کار من،البته زمان زیادی نداشتم.ولی درمقایسه با کار....
    نگاهم کرد.نقشه من حتما باید به عنوان نقشه اصطبل برای ویلای او قرار می گرفت.ادامه داد:
    - به هر حال به دل خودم که نمی شینه.
    محو شدم درنقشه ای که کشیده بود.سیگاری آتش زد و گفت:
    - فکر نکنم نیاز به توضیح داشته باشه.
    مهندس سحری مغرورانه سرش را بالا گرفت و چشمانش از خوشی می درخشید.به مهندس مسعودی نگاه کردم،با نگاهی تحسین آمیز به نقشه خیره شده بود.نگاهی به من کردو دوباره روی نقشه خم شد.مهندس سحری گفت:
    - از کی شروع می کنید؟
    محمد سام روی مبل نشست و گفت:
    - از فردا.
    من هم روی مبل نشستم.مهندس سحری،به مهندس مسعودی که هنوز ایستاده بود و به نقشه نگاه می کرد،گفت:
    - نظر شما چیه مهندس؟
    - عالیه.
    - پس از فردا شروع می کنید؟
    مهندس مسعودی که تازه متوجه سوال مهندس سحری شده بود،دستپاچه گفت:
    - فردا نه.
    محمد سام پک محکمی به سیگارش زد وگفت:
    - نظر شما چیه؟
    به او نگاه کردم و به جمع سه نفره ای که نگاه هایشان به من خیره شده بود. آن قدر بی تفاوت و مغرور بود که نمی شد فهمید منظورش پرسیدن نظرم بوده،یا می خواهد با تایید من حرف خودش را به کرسی بنشاند.گفتم:
    - پنج شنبه بریم.جمعه محل رو ببینیم و از شنبه شروع کنیم .
    ایستاد وگفت:
    - موافقم.
    وبی آن که منتظر بقیه باشد،از در بیرون رفت.مهندس سحری گفت:
    - برنامه ریزی باشما.
    ایستادم وگفتم:
    - متاسفم،نمی تونم قبول کنم.
    مهندس مسعودی هم کنارنقشه ها ایستاده بود و همچنان به آنها نگاه می کرد.گفتم:
    - مهندس از عهده همه کارها برمی آن.
    و بی آن که منتظر جوابی باشم،از اتاق خارج شدم.منشی نگاهم کرد. چهره درهم کشیدم و به طرف اتاقم رفتم.چه اتفاقی افتاده بود؟خودم هم نمی دانستم. حال درستی نداشتم.یک لحظه سر خوش و دمی بعد عصبی،بیشتر از دست خودم ناراحت بودم که بایک نگاه ساده به نقشه محمد سام فهمیده بودم در تمام این سالها که تصور می کردم مهندس خلاق و با استعدادی هستم،اشتباه کرده بودم.
    وارد اتاق شدم.پشت میزش نشسته بود و با رایانه اش کار می کرد.اتاقمان مرتب و به دو قسمت مجزا تقسیم شده بود.انگاراز وقتی که او به اتاقم آمد، اتاق به دو قسمت تقسیم شد و به جز آن روز که او آن گونه وارد حریم من شد،حریم هر کس برای دیگری محترم بود.
    پشت پنجره ایستادم،جایی که او همیشه می ایستاد و خیره شدم به شهری که آن پایین آرام خمیازه می کشید.صدای کار کردن با کلیدهای کیبورد قطع شد.کف داغ دستم را روی شیشه گذاشتم و چشمهایم رابستم. خنکی شیشه تا مغز استخوانم اثر کرد.صدای بسته شدن در آمد،چشم باز کردم و به عقب برگشتم.صندلی محمد سام خالی بود.
    ***

  4. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هفتم
    قسمت دوم
    راننده چمدانم را در صندوق عقب گذاشت و در آن را بست.مادرم چشمهای خیسش را به من دوخت و گفت:
    - مهندس،جون تو و جون ثنا.
    مهندس مسعودی،با لحن دلداری دهنده ای گفت:
    - نگران نباشید.
    در آغوش پدر جای گرفتم وگفتم:
    - سفر قندهار که نیست.
    پدر مرا محکم در دستهایش فشرد و گفت:
    - اخلاق مادرت همین جوریه.خانم،درست نیست این دختره رو وقت رفن این جوری اذیت کنی.
    - دست خودم نیست.دلم شور می زنه.
    در آغوش مادرم جای گرفتم و گفتم:
    - نگران نباش مامان گلم.
    به گریه افتاد.پدرم زیر لب گفت:
    - استغفرا....،خانم زشته.
    و لب به دندان گرفت.راننده بوق زد.مهندس مسعودی گفت:
    - نگران نباشین خانم حمیدی،من مراقب همه چیز هستم.
    با حالتی خاص گفتم:
    - من نیاز به مراقبت ندارم!
    صورت مادرم را بوسیدم و در اتومبیل را باز کردم و سوار شدم.محمد سام روی صندلی عقب در خودش فرو رفته بود.گفت:
    - دوباره بوق بزن.
    و راننده چند بوق دیگر زد.مهندس مسعودی در جلو را باز کرد و در کنار راننده جای گرفت وگفت:
    - معذرت می خوام.
    محمد سام گفت:
    - حرکت کن.
    پدرم خم شده بود،شیشه را پایین کشیدم.گفت:
    - محمد سام،مراقب ثنا خانم ما باشی ها.
    با بی تفاوتی جواب داد:
    - چشم.
    به پدر نگاه کردم.لبخندی زد و قد راست کرد.به پشت سر مهندس مسعودی نگاه کردم و غریدم:
    - من نیاز به مراقبت ندارم.
    شیشه را بالا کشیدم. محمد سام گفت:
    - منم نمی تونم پرستار بچه خوبی باشم.
    مهندس مسعودی به عقب برگشت.محمد سام گفت:
    - حرکت کن.
    و اتومبیل از جا کنده شد.به عقب برگشتم،مادرم به پدر تکیه کرده بود و گریه می کرد.
    مهندس مسعودی گفت:
    - نگران نباش تا چند ساعت دیگه حالش بهتر می شه.
    -امیدوارم.
    به محمد سام که از پنجره به خیابان خیره شده بود،نگاه کردم.مهندس مسعودی آیینه را تنظیم کرد.چهره درهم کشیده بود.پرسید:
    - خانم مهندس حالشون خوبه؟
    سرم را بیشتر به طرف پنجره گرفتم و گفتم:
    - خوبم.چیزیم نیست....تا چند ساعت دیگه بهترم می شم.
    محمد سام گفت:
    - به نظر من که شما نباید می اومدین.
    - می تونم بپرسم چرا؟
    با بی تفاوتی گفت:
    - طاقت کار کردن تو محیط های سخت رو ندارید.
    پرسیدم:
    - شما قبلا امتحان کردین که می دونین؟
    - نیاز به امتحان کردن نیست.
    مهندس مسعودی که فکر می کرد ممکن است دوباره شروع به لجبازی کنم میانجی گری کرد وگفت:
    - آقای سحری،خانم حمیدی،خواهش می کنم.
    دستهایم را محکم بغل کردم.محمد سام با بی تفاوتی همیشگی اش گفت:
    - اگه تمایل دارید،بهتره تا دیر نشده برگردید.
    پیش از آن که دهان باز کنم،مهندس مسعودی گفت:
    - ما قراره همکار باشیم.خواهش می کنم در این چند روزه که با هم هستیم سعی کنیم رعایت حال هم رو بکنیم.
    غریدم:
    - من مشکلی ندارم.شما مشکلی دارین؟
    - نه.
    دلم می خواست با بلند ترین صدا بر سرش فریاد بکشم.سنگینی نگاه مهندس مسعودی را از آیینه احساس می کردم.نگاهش کردم در چشمهایش التماسی خاموش موج می زد.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.سکوت سنگینی داخل اتومبیل حاکم شده بود.مهندس مسعودی پخش را روشن کرد.همایون شجریان می خواند و من آرام آرام در خلسه فرو رفتم.
    یک جور بی وزنی،یک جور بی خیالی،یک جور بودن انگار که نیستی. انگار در سرت چیزی نیست،در قلبت کسی نیست.تنهایی،وسط یک بیابان خشک وسوزان و سرابی که از دور پیداست و اتومبیل مانند گهواره ای تکانت می دهد تا خوابت ببرد و صدای آرام موتور و چرخها و موزیکی ملایم که در مغزت می نشیند.
    سکوت بود و انگار همه از آن راضی بودیم.سه نفر،سه همکار،سه انسان که یک مثلث کاری را تشکیل می دادند.مثلثی از کار،عشق،تنفر و لجبازی. آرام آرام هوای خو و مرطوب،جای هوای دودآلود را می گرفت. چشم باز کردم محمد سام از پنجره به بیرون خیره شده بود. تازه کرج را پشت سر گذاشته بودیم.مهندس مسعودی پرسید:
    - خواب بودی؟
    - بیدار بودم.
    زیر چشمی به محمد سام نگاه کردم.غمگین بود و در تفکری عمیق.کاش راهی بود تا بیشتر به او نزدیک شوم.کاش با من حرف می زد، از آن همه غم،آن چه پشت آن چشمهای غمگین در سرش و در مغزش جاری بود. کاش می توانستم اعتماد او را جلب کنم و او برایم از رازهایی بگوید که انگار جز من همه از آن ها خبر داشتند.
    در صورتش محو شده بودم و در شقیقه های جوگندمی اش و نگاهی که در عین غمگینی نافذ بود و مغرور.هوای مرطوب جاده زیبای چالوس،آدم را به خلسه خیال می برد و من آرام آرام در این خلسه رویایی فرو می رفتم.صدای زنگ تلفنم،مرا از این خلسه بیرون کشید:
    - بله؟
    - سلام.
    - سلام مامان جان.
    - خوبی؟
    - آره شما خوبین؟بابا چطوره؟
    - خوبیم.تو چطوری؟
    صدایم را پایین آوردم و گفتم:
    - مامان عزیزم،نگران من نباشین.
    - دست خودم نیست.
    پدرم از آن سوی خط گفت:
    - کجایی که مادرت منو کشته؟
    نخودی خندیدم و گفتم:
    - نکـُش این بابای منو.
    مهندس مسعودی گفت:
    - سلام برسونید.
    مادرم گفت:
    - ثنا جان...
    بغضش را به زحمت فرو خورد.به آرامی گفتم:
    - خواهش می کنم.
    - باشه،باشه.مواظب خودت باش.
    - شما هم مواظب خودتون باشید.خداحافظ.
    - خداحافظ.
    تماس را قطع کردم.مهندس مسعودی پرسید:
    - نگرانتون شده بودن؟
    شیشه را پایین کشیدم.هوای خنک جاده روی صورتم نشست.جواب دادم:
    - بله،نگرانن.
    محمد سام،روی صندلی جا به جا شد و چشم برهم گذاشت.چشم هایم را بستم و صورتم را در مسیر مستقیم باد گرفتم.سرم پر از فکر بود و تصورات موهومی که نمی دانستم چیست،از کجا آمده و اصلا چرا آمده؟
    محمد سام پرسید:
    - کاری که می کنید لذت بخشه؟
    چشم باز کردم و به طرفش چرخیدم.نگاهش را به صورتم دوخته بود. مهندس مسعودی هم از آیینه نگاهمان می کرد.جواب دادم:
    - بله،خیلی زیاد.
    مهرابن بود،حداقل نگاهش که مهربان بود و لحن کلامش بوی تنفر نمی داد.
    پرسید:
    - اگه منم شیشه رو پایین بکشم،شما ناراحت نمی شید؟
    غافلگیر شده بودم.این مرد انگار که با همه چیز درگیر بود و بیشتر از هر چیز با خودش.مهندس مسعودی با نگرانی به ما نگاه می کرد.جواب دادم:
    - نخیر.
    شیشه را پایین کشید،باد موهایش را به هم ریخت.چشمهایش را بست و صورتش را در مسیر مستقیم باد قرار داد.آرام بود و باد خنک جنگلهای شمال،روی پوستش کشیده می شد.مهندس مسعودی با اشاره چشم و ابرو پرسید:
    - حالش خوبه؟
    شانه هایم را به نشانه ندانستن بالا انداختم و مثل محمد سام،صورتم را در مقابل باد جنگلهای شمال قرار دادم.
    ***

  6. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هفتم
    قسمت سوم
    مهندس مسعودی چمدانم را برداشت وگفت:
    - خب،مهندس واسمون سنگ تموم گذاشته!
    به ویلای زیبایی که رو به رویمان بود نگاه کردم و به دریا و موجهایی که آرام خودشان را روی ساحل می کشیدند و صدایشان انسان را به رویا می برد. محمد سام ،بی توجه به ما،به طرف ساحل به راه افتاد. سرایدار پیر ویلا،در حالی که مدام حرف می زد،چمدان محمد سام را برداشت.به مهندس مسعودی که از پله ها بالا می رفت نگاه کردم و بعد به محمد سام که کنار دریا ایستاده و مشغول تماشا بود،چشم دوختم.سرایدار پیر گفت:
    - شما هم می رید کنار آب؟
    به خودم آمدم و آرام جواب دادم:
    - نه!
    و به دنبال او به راه افتادم.وارد ویلا که شدم،مهندس مسعودی روی مبل ولو شد وگفت:
    - نفسم گرفت.خانم مهندس،یه جسد تو چمدونتون نبود؟
    سرایدار به قهقهه خندید و گفت:
    - جوونم،جوونای قدیم!
    پیرزنی ریز نقش از آشپزخانه بیرون آمد و سلام کرد.مهندس مسعودی از روی مبل بلند شد و هر دو به او سلام کردیم.پیرزن جواب سلاممان را داد و سرایدار گفت:
    - زنمه.آشپز خوبیه.
    - خوش اومدین.
    - ممنون.
    - بفرمایین،تازه از راه رسیدین و یه چایی داغ می چسبه.
    مهندس مسعودی دوباره روی مبل افتاد وگفت:
    - این دیگه حرف حق بود!
    پیرزن پرسید:
    - همین دو نفر بودن؟
    انگار که از قبل می دانست باید سه نفر باشیم.پیرمرد جواب داد:
    - یکیشون رفته کنار دریا.
    پیرزن لبخندی از سر رضایت زد و دوباره به داخل آشپزخانه برگشت.
    پیرمرد گفت:
    - من چمدوناتون رو می برم تو اتاقاتون.
    من به تندی جواب دادم:
    - نه،خودمون می بریم.
    بی توجه به من شروع کرد به حرف زدن.
    - اتاقاتونو از قبل آماده کردیم.کار خانم خونه بود.گفته بودن دوتا آقا می آن و یه خانم.زن من از بس که مهمون می آد این جا و می ره سلیقه همه آدما رو می شناسه.
    چمدان محمد سام را برداشت و به راه افتاد.روی مبل نشستم.مهندس مسعودی به بدنش کش و قوسی داد و گفت:
    - مردم از خستگی.شما هم مثل من عجله دارین زودتر برگردیم؟
    خندیدم وجواب دادم:
    - از شما هم بیشتر.
    - شما برای چی؟
    نگاهش کردم.به صورتم خیره شده بود.پرسیدم:
    - متوجه نشدم.
    نفس عمیقی کشید و با صدایی غمگین گفت:
    - مهم نیست.
    پیرزن سینی به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پیرمرد برای بردن چمدان بعدی از پله ها سرازیر شد.پیرزن سینی را روی میز گذاشت و گفت:
    - ناهار رو ساعت چند بیارم؟
    به ساعتم نگاه کردم و مهندس مسعودی زودتر از من جواب داد:
    - ساعت یک لطفا.
    محمد سام وارد ویلا شد.پیرزن سلام کرد.پیرمرد چمدان مهندس مسعودی را به دست گرفت.محمد سام از پله ها بالا رفت.پیرمرد با صدای بلند گفت:
    - اتاق دوم،دست راست.اونی که رو به دریاست.
    مهندس مسعودی جرعه ای چای نوشید و آهسته گفت:
    - خدا بهمون رحم کنه!
    دستم را دور لیوان داغ چای حلقه کردم و به فکر فرو رفتم.صدای بسته شدن در اتاق محمد سام،در ویلا پیچید.مهندس مسعودی گفت:
    - چائیت رو که خوردی،یه زنگ به خونه بزن.
    لیوان را روی میز رها کردم و گفتم:
    - ممنون که یادم انداختین.الان زنگ می زنم.
    به خانه که زنگ زدم.مادرم مثل همیشه نگران بود و مدام سفارش می کرد، مواظب خودم باشم.پدرم خانه نبود و مادرم به قول خودش،داشت توی تنهایی دق می کرد.تماس را قطع کردم و مهندس مسعودی با مهربانی تشر زد:
    - اخماتو باز کن.
    دیگر به خودمانی حرف زدنش عادت کرده بودم.روزهای اول جبهه می گرفتم ، اخم می کردم و حتی چند باری تذکر داده بودم که دوست ندارم این قدر با من خودمانی باشد،ولی بعد برایم عادی شده بود.به قول مهندس مسعودی ،این هم یک نوع لجبازی بین ما دو نفر بود.به مبل تکیه دادم و گفتم:
    - دلم براشون تنگ شده.
    خندید و گفت:
    - بذار برسیم.
    پیرمرد برای بردن چمدان من از پله ها سرازیر شد و خطاب به مهندس مسعودی گفت:
    - اتاق اول،دست چپ رو به کوه و جنگل.
    دسته چمدان مرا در دست گرفت و ادامه داد:
    - اتاق شما هم،اتاق اول دست راست.رو به دریا.
    - ممنون.
    مهندس مسعودی گفت:
    - این یکی رو من می برم.
    - می برمش آقا.
    - پدرجان به خودت رحم نمی کنی به ما رحم کن که این جا نابلدیم.این یکی دیگه واقعا مردافکنه!
    پیرمرد تکانی به چمدان داد و مهندس مسعودی گفت:
    - من می برمش.
    دسته چمدان را رها کرد وگفت:
    - باشه آقا.
    و از ویلا بیرون رفت.مهندس مسعودی لبخند زنان گفت:
    - یه تکونش داد،دید کار اون نیست،ولش کرد.
    - مطمئنم متوجه شد شما بهترید واسه شما گذاشتش.
    - از لطف شما مستفیض شدم.
    - قابل شما رو نداشت!
    به قهقهه خندید.بلند شدم و گفتم:
    - لطفا،چمدون!
    ایستاد و گفت:
    - البته سرکار خانم.
    از پله ها بالا رفتم،مهندس مسعودی هم چمدان به دست به دنبالم به راه افتاد. زیر چشمی به در بسته اتاق محمد سام نگاه کردم.نفس عمیقی کشیدم و در اتاقم را باز کردم.یک تخت فلزی،یک میز تحریر و پنجره ای بزرگ رو به دریا،اولین چیزهایی بودند که جلب توجه می کردند.روتختی گلبهی رنگ که همرنگ پرده اتاق بود و قاب عکسی از غروب دریا.
    مهندس مسعودی گفت:
    - کجا بذارمش؟
    - روی تخت،لطفا.
    چمدان را به سختی روی تخت گذاشت و گفت:
    - خدای من،این چمدون چقدر سنگینه!
    - عمدا پرش کردم،چون می دونستم شما اونو برام می آرید.
    - من اعتراض دارم!خوش منظره هاش رو دادن به شما.
    - حسودی خیلی بده.
    - باشه،اگه شما موافقید اتاقامون رو عوض کنیم.
    - فراموشش کنید.
    - حسودی که خوب نبود!
    - البته برای شما.
    - ممنون از تجویزتون.
    ابروهایم را بالا کشیدم .به طرف پنجره رفت و بی توجه به حالت چهره من گفت:
    - نگاه کن،بعد می گن حسودی خوب نیست.چرا خوب نیست؟در این شرایط که به نظر من عالی می آد.
    به طرف من چرخید و پرسید:
    - مگه نه؟
    حالت صورت مرا که دید،گفت:
    - خب،حق با شماست،اصلا خوب نیست.
    لبخندی از روی تسلیم زد.سرفه کوتاهی کردم.پرسید:
    - چیزی شده؟
    - بله...اگه اجازه بدین می خوام استراحت کنم.
    - اوه،بله،بله،معذرت می خوام.
    به سرعت به طرف در رفت و مرا با لبی خندان در اتاق تنها گذاشت . در که بسته شد،سری به اطراف اتاق چرخاندم و از خود پرسیدم(( من این جا چه کار می کنم؟خدای من!باید برمی گشتم تهران،از همون اول نباید می اومدم.)) در چمدانم را باز کردم.سرم پر از حرفهایی بود که در خود تکرار می شدند،حرفهایی بی مفهوم که بیشتر جنبه سرزنش و ترس داشت.مثل مادرم شده بودم، با آن وحشت خیالی و نگاه همیشه نگرانش. چند تکه از لباسهایم را روی تخت انداختم.حوصله جا به جا کردنشان را نداشتم. بلند شدم و با بی حوصلگی پشت پنجره ایستادم.دریا مواج،اما آرام روبه روی من نشسته بود.کاش در آبی بیکرانش که افق آسمان را سخاوتمندانه در آغوش کشیده بود،غرق می شدم.صدای باز شدن در اتاق بغلی آمد.قلبم هـُری ریخت.دستم را روی سینه ام گذاشتم و از آن چه از مخیله ام گذشت وحشت کردم.امکان نداشت.دستم را روی شیشه گذاشتم و درحالیکه با دست دیگرم،سینه ام را به سختی می فشردم،چشمهایم را محکم بر هم فشردم.باید آن چه را که در ذهنم جرقه زده بود،خاموش می کردم،پیش از آن که تمام هستی ام را به آتش بکشد.اما آن چه که در سرم بود،انگار که می خواست زبانه بکشد.خودم را روی تخت انداختم و سرم را محکم در بالش فرو بردم.نمی خواستم به آن چه در ذهنم جریان داشت فکر کنم.محمد سام از پله ها پایین می رفت.سرم را بیشتر در بالش فرو بردم.نمی خواستم صدای پای او را که محکم و مردانه بر پله های چوبی کوبیده می شد بشنوم.
    ***

  8. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هفتم
    قسمت آخر
    نمی دانم چقدر طول کشید تا مهندس مسعودی برای ناهار صدایم زد و من خسته و کسل از پله ها پایین رفتم.پشت میز نشسته بود؛مغرور و بی تفاوت . پیرزن میز را چیده بود و مهندس مسعودی،سبزی خوردن های تازه را با اشتها می خورد.محمد سام متفکر بود.چشم به زیر انداختم. نمی خواستم نگاهش کنم.نباید نگاهش می کردم باید با خودم مبارزه می کردم و احساسی را که به آرامی در قلبم ریشه می دواند،خاموش می کردم.مهندس مسعودی پرسید:
    - خوابیده بودین؟
    به آرامی جواب دادم:
    - نه.
    - پس برای بعد از ظهر شما هم می آیین؟
    تیز نگاهش کردم وپرسیدم:
    - کجا؟
    من و مهندس تصمیم گرفتیم بریم سر زمین و بررسی کنیم،البته بررسی نهایی. دو سه روز دیگه باید کار رو شروع کنیم.می آین که؟
    پیش از آن که دهان باز کنم،محمد سام گفت:
    - اگه خسته این،اصراری نیست.
    - خسته نیستم.
    مهندس مسعودی با نگرانی گفت:
    - به نظرمنم که خسته این.می خواین شما استراحت کنید.به هر حال مسئله اون قدر مهم نیست که وجود شما ضروری باشه.
    محمد سام دوباره پیش از من گفت:
    - اگه مایل باشید می تونید برگردید تهران.
    دلم می خواست به او بگویم که کوچکترین ارتباطی به او ندارد و گفتم:
    - می شه به جای من تصمیم نگیرید؟هر دو نفرتون!لطفا.
    مهندس مسعودی یکه خورد و محمد سام لبخند تلخی زد. مهندس مسعودی گفت:
    - متاسفم.
    کمی غذا کشیدم و گفتم:
    - این چند روزی که اینجا هستیم بهتره مواظب رفتارمون باشیم،هر سه نفرمون.
    محمد سام از پشت میز بلند شد وگفت:
    - کاملا موافقم.
    غذایش نیمه خورده مانده بود.سیگاری روشن کرد وگفت:
    - بیرون منتظرتون می شم.
    مهندس مسعودی به من که خیره و غمزده به بشقاب غذایم نگاه می کردم ، لبخند زد و گفت:
    - می شه خواهش کنم تا اینجاییم سخت نگیری؟
    لبخند تلخی زدم وجواب دادم:
    - حتی بهش فکر هم نمی کنم.
    - پس....
    و با ابرو به بشقاب غذایم اشاره کرد.با بی میلی مشغول خوردن شدم.
    ****
    خسته و بی حوصله ،داخل اتومبیل نشسته بودم و خودم را لعنت می کردم که چرا پیشنهاد مهندس مسعودی را قبول نکردم و داخل ویلا نماندم. چه چیزی را می خواستم ثابت کنم؟لجبازی کودکانه ام را؟ داخل اتومبیل نشسته بودم و سایه آنها را می دیدم که حرف می زدند و نقشه ها را زیر و رو می کردند.محمد سام تمام طول راه سیگار کشیده بود.زیاد از ویلا دور نبود،با اتومبیل ده دقیقه و شاید کمتر.حوصله نداشتم .داخل اتومبیل کز کرده و در خود فرو رفته بودم.نقشه ها را بالا و پایین می کردند. دریا مواج بود و انعکاس اشعه خورشید،زیباترش کرده بود.با دست اشاراتی می کردند.وقتی به سر زمین رسیدیم،پرسیدم:
    - می شه همین جا منتظرتون بشم؟
    و آنها بی آن که حرفی بزنند،رفتند.پیاده شدم. تا ویلا راه زیادی نبود. نگاهشان کردم،غرق درکار بودند،به خصوص مهندس مسعودی که مثل همیشه کار را بسیار جدی و مهم می دانست.سلانه سلانه به طرف ویلا به راه افتادم.خاطرات گذشته در ذهنم جان می گرفت و با هر قدمی که برمی داشتم،گوشه ای از گذشته را زیر و رو می کردم.مردی که از او طرح کلی و محو صورتی بی تفاوت در ذهنم مانده بود....و بعد جلوتر رفتم؛ آرام آرام و آهسته مردی را دیدم که روی تخت خوابیده و هر دو دستش در بانداژی سفید پیچیده شده بود و بعد......
    صدای بوق اتومبیل می آمد.مرد جوانی سرش را از شیشه بیرون آورد وگفت:
    - برسونیمتون.
    و صدای قهقهه خنده در فضا پیچید.بر سرعتم افزودم.قدمهای بلند برمی داشتم.اتومبیل پژو206 به آرامی در کنارم می آمد و مرد جوان چیزهایی می گفت که نمی شنیدم،نمی خواستم بشنوم.اتومبیلها بوق می زدند و من به سرعت در کنار جاده قدم می زدم.هوای شرجی شمال،نفسم را بند آورده بود و قلبم از تند راه رفتن،به شدت می تپید.
    به ویلا نزدیک شدم.اتومبیل توقف کرد.قوت قلب گرفتم.مرد جوان پیاده شد و من آماده دویدن شدم.خودش را به نزدیکم رساند وگفت:
    - خانم..خانم...
    غریدم:
    - خفه شو!
    - مودب باشید.من مودبانه اومدم ازتون خواهش کنم،برسونیمتون.
    صدای دوستانش از داخل اتومبیل می آمد.
    - گفتم که خفه شو.
    - چقدرم بداخلاقه،خدا به دور!
    بر سرعتم افزودم.مچ دستم را گرفت وگفت:
    - حالا چرا می دوید؟
    فریاد کشیدم:
    - ولم کن.
    صدای کشیده شدن لاستیکهای اتومبیلی را روی آسفالت شنیدم و صدای فریاد محمد سام که هوار می کشید:
    - ولش کن.
    مرد جوان دستم را رها کرد.محمد سام یقه اش را چسبید وگفت:
    - با خانم کاری داشتین؟
    دوستانش از اتومبیل پیاده شدند.مهندس مسعودی هم پیاده شد.مرد جوان رنگ پریده گفت:
    - به شما چه مربوط؟خواهرمه،از خونه فرار کرده می خوام ببرمش خونه.
    - از کی تا حالا خواهر،من خواهر شما شده؟
    و رو به من غرید :
    - برو تو ویلا.
    هاج و واج مانده بودم.مهندس مسعودی فریاد کشید:
    - خانم مهندس شما برید تو ویلا،الان به پلیس زنگ می زنم.
    محمد سام گفت:
    - زنگ بزن.
    مرد جوان ملتمسانه گفت:
    - نه آقا،غلط کردم،به خدا غلط کردیم.
    محمد سام یقه اش را محکم تر چسبید و گفت:
    - از خانم عذر خواهی کن،ببخشه کاریت نداریم.
    مرد جوان نگاه ملتمسش را به من دوخت.غریدم:
    - برو،امیدوارم که دیگه نبینمت.
    محمد سام یقه اش را رها کرد.مرد جوان به سرعت به طرف اتومبیلش دوید و همراه دوستانش به سرعت از ما دور شد.محمد سام رو به رویم ایستاد.
    سر به زیر انداختم.گفت:
    - بچه ای!
    و پیاده به طرف ویلا به راه افتاد.مهندس مسعودی به طرفم آمد و پرسید:
    - حالت خوبه؟
    به سختی بغضم را فرو خوردم وسرم را به علامت مثبت تکان دادم.گفت:
    - چرا بی خبر رفتی؟ما نگرانت شدیم.
    - متاسفم.
    - مهم نیست.الان که بهتری؟
    آره.
    - بیا سوار شو بریم.
    بی آن که چیزی بگویم سوار ماشین شدم.مهندس مسعودی گفت:
    - باید بهمون می گفتی داری می ری.نگفتی اگه بلایی سرت بیاد،من جواب پدرو مادرتو چی بدم؟
    - حوصله ام سر رفت.
    - می گفتی خودم می آوردم می رسوندمت.
    به کنار محمد سام که با چهره ای در هم به طرف ویلا می رفت،رسیدیم. مهندس مسعودی برایش بوق زد.سوار شد.سر به زیر انداختم.سیگاری روشن کرد و بی آن که چیزی بگوید از پنجره به بیرون خیره شد.
    پایان فصل

    ****
    Last edited by nika_radi; 31-05-2010 at 12:05.

  10. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هشتم
    قسمت اول
    از پنجره اتاقم به آسمان ابری نگاه کردم. صدای باز و بسته شدن در اتاقهای ویلا به گوش می رسید.بعد از آن اتفاق،از وقتی که محمد سام داخل پذیرایی داد و فریاد راه انداخته و گفته بود که به تهران برمی گردد چون نمی خواهد با آدم خودسری مثل من کار کند،خودم را داخل اتاق زندانی کرده و حتی برای شام هم پایین نرفته بودم.پیرزن سرایدار هاج و واج مانده و حسابی ترسیده بود،حتی مهندس سحری که تماس گرفته بود تا حالمان را بپرسد،نتوانسته بود محمد سام را آرام کند و مرا از اتاق بیرون بکشد.پیرزن که گفته بود ((مادرجان)) صدایش کنیم،چون هیچ گاه فرزندی نداشته که او را مادر صدا کند،شامم را برایم به داخل اتاق آورده و آن قدر مانده بود تا چند قاشقی بخورم.
    از تخت پایین آمدم.صدای مهندس مسعودی می آمد که غرغرکنان به طرف اتاقش می رفت و می گفت:
    - عجب گیری افتادم ها!با یه عده دیوونه اومدم سیزده به در.خیر سرمون شمال کار گرفتیم از آب و هواشم لذت ببریم.
    لبخندی گوشه لبم نشست و پشت پنجره ایستادم.ساعت نزدیک یازده بود. صدای بسته شدن در اتاق مهندس را شنیدم.پنجره را باز کردم؛ هوای خنک روی صورتم پخش شد.لذت عمیقی که برجانم نشسته بود،لبخند را به لبهایم آورد.
    تنم از خنکی هوا مور مور شد.خودم را محکم بغل کردم.حوادث گذشته از ذهنم گریخت.دلم می خواست فریاد بکشم.احساس سبکی می کردم.صدای دریا می آمد و انسان را عاشقانه به طرف خود می خواند.به سرعت کتم را روی دوشم انداختم و پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم.ویلا در سکوت شبانگاهی فرو رفته بود.در را آهسته باز کردم.مهتاب،جاده رو به ساحل را روشن کرده،ولی دریا سیاه و تاریک بود.و صدای موجها!
    در را بستم،کت را محکم دور خود پیچیدم و به طرف ساحل به راه افتادم. هرچه به دریا نزدیکتر می شدم،خنکی بیشتری را که کم کم به سرما تبدیل می شد،احساس می کردم و صدای موج هایی که به ساحل می خوردند، نزدیک و نزدیک تر می شد.ماه به آرامی به زیر ابر می رفت و همه جا تاریک شد.ترس برم داشت،اما به خودم جرات دادم و به عقب نگاه کردم. یکی دو تا از چراغهای ویلا روشن بود.کنار ساحل ایستادم و فریاد زدم:
    - من اینجام!
    تمام بعد از ظهر را به محمد سام و رفتارهایش فکر کرده بودم.حق را به مادرم داده و تصمیم آخرم را گرفته بودم.نمی خواستم اجازه بدهم این احساس که نمی دانستم چه نامی باید بر روی آن بگذارم،بیشتر از این در وجودم ریشه بدواند.
    ابرها به آرامی از روی ماه کنار رفتند و مهتاب دوباره خودش را روی دریا پهن کرد.شادمانه گفتم:
    - وای،چه سرده!
    و فریاد کشیدم:
    - گور بابای هر چی عشقه!
    یک نفر گفت:
    - گور بابای هر چی عشقه!
    وحشت زده به طرف صدا چرخیدم.محمد سام کنار ساحل چمباتمه زده بود.دستم را روی دهانم گذاشتم که صدای فریادم بلند نشود.فریاد کشید:
    - گور بابای هر چی عشقه!
    - سلام.
    - ترسوندمتون؟
    خجالت زده گفتم:
    - نمی دونستم شما هم کنار ساحلید؟
    - من عاشق دریام.
    سربه زیر انداختم.صورتش آن قدر بی تفاوت بود که آدم نمی دانست باید چه کار کند.
    نگاهم کرد وگفت:
    - اگه دلت می خواد بشین.
    با فاصله کمی از او نشستم و کتم را محکم دور خودم پیچیدم.گفت:
    - دریا یه چیز دیگه اس.دوست داشتنیه.حداقلش اینه که بهت دروغ نمی گه.
    - به خاطر امروز بعداز ظهر....
    به میان حرفم دوید و گفت:
    - فراموشش کردم.
    - من باید ....
    - خانم محترم،گفتم فراموشش کردم.
    - ولی من باید عذر خواهی کنم.
    خندید وگفت:
    - ازت خوشم می آد.
    یکه خوردم.ادامه داد:
    - بالاخره حرف خودت رو به کرسی می نشونی.
    قلبم آرام گرفت.خندیدم و گفتم:
    - این اخلاقم به پدرم رفته.
    - دکتر مرد خوبیه.
    - متشکرم.
    - گفتم دکتر مرد خوبیه نه شما.
    به سختی خودم را کنترل کردم وگفتم:
    - منم از طرف پدرم از شما تشکر کردم.در ضمن،اخلاق من و پدرم کاملا به هم شباهت داره.
    - برعکس من و پدرم!
    - مهندس مرد خوبیه.
    نگاهم کرد،پوزخندی زدو با کنایه گفت:
    - بله،همون قدر که زنها آدمهای خوبی هستن!
    - ناراحت نمی شین اگه یه سوال خصوصی بپرسم؟
    - من سالهاست که هیچ مسئله خصوصی ای ندارم.
    - شما با خانمها مشکل دارین؟
    نگاهش کردم.همان طوری که خیره شده بود به دریا،گفت:
    - بله،مشکل دارم.
    - می تونم بپرسم.....
    - نه ،نمی تونید.
    - متاسفم.
    ساکت شدیم،انگار هر دو نفرمان به این سکوت راضی بودیم و صدای موجهای دریا،تنها صدایی بود که سکوت تلخ ما را می شکست. از گوشه چشم نگاهش کردم،غمگین بود مثل همیشه و نگاهش به دریا خیره مانده بود. احساس سرما کردم و در خودم مچاله شدم.پرسید:
    - سردته؟
    - یه کم.هوا اینجا خنکه،مخصوصا کنار دریا و روی این ماسه ها.
    - بهتره بری تو ویلا.
    - اگه وجودم آرامش شما رو به هم می زنه....
    - نه،کاری به من نداری.من خیلی وقته عادت کردم حضور کسی رو احساس نکنم.
    یکه خوردم اما حرفی نزدم.او هم سکوت کرد.دوباره او بود که سکوت را شکست و پرسید:
    - چرا کار به این مشکلی را قبول کردی؟
    - کدوم کار؟
    - سفر،کار توی شهرستان.دوری از خانواده.همین پروژه رو دیگه؟
    - منم مثل شما مهندسم....فرقی هم نمی کنه نقشه اصطبل بکشم یا ویلا.
    خندید و گفت:
    - پس خودتم قبول داری طرحت افتضاح بود!
    - و گفتن شما افتضاح تر.
    - من واقعیت رو ساده می گم.
    - اون جوری دیگه زیادی ساده بود.یه خرده هم به فکر این ور ماجرا باشین.به یه خانم که این جوری تذکر نمی دن.خدا خانمها رو خلق کرده که مردها مودب بودن رو یاد بگیرن.
    - خدا زنها رو فقط واسه شکستن دل مردا ساخته نه چیز دیگه.
    نگاهش کردم.سر به زیر انداخت.گفتم:
    - متاسفم.
    به چشمهایم خیره شد و پرسید:
    - واسه چی؟
    آن قدر قاطع بود که هول شدم و دستپاچه گفتم:
    - نمی دونم.
    سربرگرداند و دوباره به دریا خیره شد.ابر روی ماه را پوشاند و هر دو نفرمان در تاریکی فرو رفتیم .گفت:
    - شما زنا رو نمی شه شناخت.
    جرات پیدا کرده بودم.حالا که صورتش در تاریکی فرو رفته بود و نمی دیدمش،آزادانه تر می توانستم حرف بزنم،گفتم:
    - اگه یک نفر با شما بد کرد،همه که بد نمی شن.
    و بی اختیار ادامه دادم:
    - مثلا خود شما این قدر بی ادبین،اما این دلیل نمی شه که من فکـ...
    جمله ام را نیمه کاره رها کردم.ابر کنار رفت.خجالت زده سر به زیر انداختم و محمد سام به قهقهه افتاد.گفتم:
    - معذرت می خوام.
    - چرا بهم ثابت نمی کنی همه دخترا بی معرفت نیستن؟
    - چه جوری؟
    شانه بالا انداخت و گفت:
    - تو دختری،راهش رو خودت پیدا کن.
    - ولی...من....
    - دیدی نمی تونی؟موضوع فقط اینه.من که دیگه هیچ وقت عاشق هیچ زنی نمی شم.
    دست روی حساس ترین نقطه گذاشته بود و من بی اختیار جبهه گرفتم.
    - می دونین که همه شون بی معرفت نیستن.پسرا هم بی معرفتن.شما هم دوباره یه روزی عاشق می شین.
    - بهم ثابت کن،چون من باور ندارم زنا خالصانه عاشق بشن.می دونی خانم کوچولو،شما دخترا همه تون یه قیمتی واسه عشقتون دارین. بعضی هاتون هم پول می خواین،بعضی هاتون شوهر،بعضی هاتون عاشق بچه اید، بعضی هاتونم.....،عشق!خنده ام می گیره.حالم از هر چی عشقه به هم می خوره.
    - اصلا این طور نیست.
    - خودتم می دونی که همین طوره!
    - شما مردا از عشق چی می خواین؟واسه شما موضوع عشق نیست، زنه. زن!
    - اوه،اوه. حتما همین طوره.
    - محبت و عشق زنا همیشه بیشتر بوده.
    - البته در قبال پول بیشتر و موقعیت بهتر.
    - من بهت ثابت می کنم که این طور نیست و بهت ثابت میکنم که تو دوباره عاشق می شی.
    با خونسردی گفت:
    - سعی ات رو بکن.
    جمله ای که نباید،از دهانم بیرون پریده بود.
    - تا آخر این سفر،اگه بهم ثابت کردی دخترا با معرفتن که هیچ،اگه من ثابت کردم،دخترا پول پرستن باید جلوی همه پاهای منو ببوسی.
    - اگه تونستم بهتون ثابت کنم عشق واسه من چیز مقدسیه،اون وقت تو باید در حضور همه دست من رو ببوسی.
    - معامله خوبیه.
    ابرها از روی هم کنار رفتند.به جای خالی محمد سام نگاه کردم و به عقب برگشتم.به طرف ویلا می رفت.کتم را محکم تر دور خودم یپچیدم و غریدم:
    - نمی شد دهنتو ببندی؟حالا چه خاکی تو سرم کنم؟چه جوری ثابت کنم،عشق واسه من مقدسه؟اصلا از کجا عشق بیارم؟بدبخت شدم رفت!
    انگار فقط امیدوار بودم بتوانم به این وسیله هم که شده ،او را به دست بیاورم.بله. همین بود.چیزی که باعث شده بود تن به این بازی مسخره بدهم.چیزی که باعث شده بود نسنجیده و فقط از روی هوسی خام که در یک لحظه در ذهنم منفجر شده بود،در موردش قول بدهم.
    سردم بود.بلند شدم و با قدمهایی آرام به طرف ویلا به راه افتادم.
    ***

  12. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هشتم
    قسمت دوم
    مهندس مسعودی با صدای بلند گفت:
    - صبح بخیر.
    تمام شب گذشته را به اتفاقاتی که کنار ساحل افتاده بود،فکرکرده بودم.به حرفهایی که گفته شده و نگاه مصمم محمد سام.از همان لحظه هم می دانستم که نمی توانم چیزی را به او ثابت کنم و به قول مهندس مسعودی که از چشمهای درخشانش معلوم بود شب خوبی را گذرانده است،لجبازی هایم بالاخره کار دستم داده بود.پشت میز نشستم،مهندس مسعودی پرسید:
    - خوب خوابیدید؟
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - آقای مهندس رو بیدار نمی کنید؟
    چایش را نوشید و گفت:
    - مهندس رفته بیرون.
    - بیرون؟!
    - ما از فردا صبح باید کار رو شروع کنیم.
    چشمکی زد و با خنده گفت:
    - مهندس رفته که خودشو واسه فردا آماده کنه!
    در باز شد و محمد سام وارد ویلا شد.(دوستان عزیز آماده باشین که الان شگفت زده می شین.....)
    صورتش از خوشی می درخشید و نگاهش سرشار از زندگی بود.من و مهندس مسعودی نگاهی از روی تعجب به یکدیگر کردیم.با صدای بلند سلام کرد و صبح بخیر گفت و ما ناباورانه جواب سلام و صبح بخیر او را دادیم.کنار میز ایستاد و در حالی که هنوز ما در بهت و ناباوری بودیم رو به من گفت:
    - صبح عالی،پرتقالی!
    یکه خوردم،بی اختیار به مهندس مسعودی نگاه کردم.چهره اش در هم رفت.جواب دادم:
    - ممنون .....صبح شما هم بخیر.
    صندلی کنار مرا عقب کشید و همان طور که می نشست گفت:
    - جاتون خالی بعد از مدتها یه ورزش حسابی کردم.خیلی عالی بود.ثنا از فردا بیدارت می کنم،تو هم باید با من بیای.نمی دونی دویدن کنار ساحل چه حالی داره،مخصوصا اگه تو هم کنار آدم باشی!
    نمی دانستم چه باید بکنم.انگار مغزم هنوز خواب بود.شاید هم هنوز خواب بودم.نگاهم گیج بود و خودم گیج تر.داشتم آن چه اتفاق می افتاد را برای خودم حلاجی می کردم تا بتوانم هضمش کنم.
    - تو چرا معطلی،مگه صبحونه نمی خوری؟
    خم شد و ظرف پنیر را جلو کشید،مربا را در مقابلم گذاشت و پرسید:
    - برات لقمه بگیرم؟...آره....الان یه لقمه خوشمزه برات می گیرم.می دونی که کره و مربا با هم چقدر خوشمزه می شن،مخصوصا....
    مهندس مسعودی با چهره ای درهم داشت صبحانه می خورد.محمد سام لقمه کوچکی را به طرفم گرفت و گفت:
    - بفرمایید،اینم لقمه نون و کره و مربا.بخور ببین محمد چه کار کرده!
    لقمه را از دست او گرفتم.هنوز هم بهت زده بودم.نمی دانستم چه اتفاقی افتاده و چطور شده که محمد سام این قدر مهربان شده.نگاهش کردم، لبخندی زد.چنان مشتاقانه به من خیره شده بود که قلبم لرزید.گفت:
    - بخور عزیزم.می خوایم بریم بیرون.یه جای خوبی رو می شناسم که حتما از دیدنش خوشت می آد.
    و رو به مهندس مسعودی اضافه کرد:
    - شما هم اگه دلتون بخواد می تونید با ما بیاید.
    مهندس مسعودی با چهره ای در هم فر رفته جواب داد:
    - از لطفتون ممنون.متاسفانه نمی تونم پیشنهادتون رو قبول کنم.بهتون خوش بگذره.
    محمد سام لقمه دیگری در مقابلم گرفت و گفت:
    - به هر حال اگه می اومدین خوش می گذشت.بخور عزیزم.نگاهش کن....هنوز لقمه اولت رو نخوردی.
    لقمه را از دست او گرفتم و گفتم:
    - مرسی!خودتونم بخورید.
    دوباره به رویم لبخند زد.لبخندی مهربان.بی اختیار لبخند روی لبهایم نشست.سنگینی نگاه مهندس مسعودی را احساس کردم و خجالت زده سر به زیر انداختم.داشتم با خودم کلنجار می رفتم.تصور این که شاید بعد از حرفهای دیشب،محمد سام تغییر کرده است،به روحم آرامش می داد.سعی کردم حرفهای دیشب را به یاد بیاورم،اما آن قدر رفتار این دقایقش مهربان شده بود که نمی توانستم جز الان به چیز دیگری فکر کنم.
    نگاهش پر از عشق بود و رفتارش پر از حرارت.احساس خوشایندی داشتم انگار قلبم آرام آرام به ضربان در آمده بود.دلم می خواست مهندس مسعودی اینجا نبود و من با فراغ بال می توانستم به محمد سام عزیز و حالا دیگه مهربانم خیره بشوم.
    مدام به رویم لبخند می زد و در حالی که با مهندس مسعودی که چهره درهم داشت و خیلی کوتاه جواب او را می داد حرف می زد،برایم لقمه می گرفت.مهندس مسعودی ایستاد.
    - کجا مهندس؟!سیر شدی؟
    - معذرت می خوام باید برای فردا آماده بشم.
    و با کنایه اضافه کرد:
    - تنهاتون می ذارم.بهتون خوش بگذره!
    و به سرعت از پله ها بالا رفت.محمد سام گفت:
    - حالا شد یه صبحونه عاشقانه دو نفره!
    احساس آرامش بیشتری کردم.حضور مهندس مسعودی باعث می شد خودم نباشم.راستش از نگاههای او خجالت می کشیدم.
    - اتفاقی افتاده؟
    - باید اتفاقی افتاده باشه؟
    - یهویی....یعنی .....شما ...خیلی مهربون شدید!
    - بله !اتفاق که افتاده.مگه می شه با پری کوچولویی مثل شما مهربون نبود؟
    سرخ شدم و گفتم:
    - اینکه تعریفه.واقعیت رو برام بگید.چیزی شده که من ازش بی خبرم؟
    - خب،ظاهرا نمی شه چیزی رو از تو پنهون کرد.بعد از حرفای دیشب ،من خیلی فکر کردم؛به تو،به حرفامون،به همه چیز!
    خندید.منتظر بودم جمله اش را تکمیل کند.سر بلند کرد و همان طور که در چشمهایم خیره شده بود گفت:
    - عشق چیز مقدسیه.آدم نمی تونه حضور و وجود اون رو تو زندگیش کتمان کنه.هیچ کس نمی تونه جلوی اونو بگیره.خواهی نخواهی اون اتفاق می افته.فکر می کنم این اتفاق برای من هم افتاده.فقط یه تلنگر لازم بود که اونم،کنار ساحل بهم زده شد.دیشب وقتی بهت نگاه می کردم،احساس می کردم ازت خوشم می آد،فقط دارم با خودم لجبازی می کنم.بعد از این که با هم حرف زدیم و من به ویلا برگشتم با خودم گفتم اگه تو هم احساسی شبیه احساس من داشته باشی،چرا باید خودمون رو از داشتن خیلی چیزهای خوب محروم کنیم؟این بود که تصمیم گرفتم امروز رو خوب شروع کنم و اگه تو بخوای که ادامه بدیم،همین جوری خوب بمونم.حالا همه چیز بستگی به نظر تو داره.
    نگاهش کردم.در عمق چشمهایش چیزی بود که قلبم را می لرزاند.لبخند زد،خجالت زده سر به زیر انداختم وگفتم:
    - شما منو غافلگیر کردید و من....نمی دونم چی باید بگم.
    - بهم بگو تو هم منو دوست داری و تموم!گفتن این جمله خیلی سخته؟
    سر بلند کردم.حالا در چشمهای یکدیگر خیره شده بودیم.احساس کردم ((بله،من صاحب این نگاه را دوست دارم.)) لبخندی زدم ودر حالی که خجالت زده سر به زیر می انداختم گفتم:
    - خب...راستش...
    صدای پای مهندس مسعودی که داشت از پله ها پایین می آمد باعث شد جمله ام نیمه تمام بماند.محمد سام گفت:
    - راستش چی؟داشتی می گفتی.
    سر به زیر انداختم وگفتم:
    - هر چی شما بگین،منم قبول دارم.
    - حتی اگه دروغ باشه؟
    با تعجب نگاهش کردم.لبخند تلخی گوشه لبش نشسته بود.مهندس مسعودی داشت به طرف در ویلا می رفت.محمد سام لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت:
    - حتی اگه دروغکی بهتون بگم دوستتون دارم،ما قبول می کنید؟ خب...دوست داشتن شما هم دروغکی می شه دیگه.می بینی؟ موضوع فقط همینجاست.عشق پوچ و مسخره است،یه سری مزخرفات که آدما واسه خر کردن همدیگه می گن و همه شون هم می دونن که دروغ می گن.
    توان حرکت نداشتم.محمد سام به من دروغ گفته بود.مرا به بازی گرفته بود.چرخید و در حالی که چشمهایش از خوشی می درخشید مشغول خوردن صبحانه اش شد.چایش را سر کشید و گفت:
    - وقتی بهتون گفتم حالم از هر چی عشقه به هم می خوره واسه همین بود.چون همه اش دروغه،فیلم بازی کردنه.حالا دیدین حق با من بود؟
    صدای باز شدن در ویلا را شنیدم.نمی توانستم آنجا بشینم و اجازه بدهم او شاهد فرو ریختنم باشد.به سختی از جایم بلند شدم ،تمام نیرویم را جمع کردم تا بتوانم مهندس مسعودی را صدا بزنم.محمد سام لبخندی از سر استهزاء بر لب نشاند.
    - بله خانم مهندس؟
    - لطفا چند لحظه صبر کنید.اگه ایرادی نداره می تونم با شما بیام کنار دریا؟
    مهندس مسعودی با تعجب نگاهم کرد وگفت:
    - خواهش می کنم.
    می خواستم با رفتن با مهندس مسعودی به محمد سام بگویم،اگر تو نیستی دیگری هست.می خواستم به او بگویم،آن قدر ها هم که فکر می کنی برایم مهم نیستی.اما بیشتر می خواستم به خودم بگویم((چیزی نشده.)) اما می دانستم که چیزی اتفاق افتاده،می دانستم غرورم زیر پاهای این مرد لگدمال شده است.
    محمد سام به آرامی گفت:
    - بهتون که گفتم،هر کسی یه قیمتی داره.حتی خانم مهندس ثنا حمیدی!
    مردد بین رفتن و نرفتن مانده بودم.چیزی در من فرو ریخته بود،مثل شکستن یک حس.مهندس مسعودی ایستاده بود وبا تعجب به من و محمد سام نگاه می کرد.محمد سام با خونسردی خاص خودش،مشغول خوردن صبحانه بود و من عمیقا به اتفاقات پیش آمده می اندیشیدم.مهندس مسعودی صدا زد:
    - تشریف نمی آرین؟
    به سختی کلمه ((آره)) از بین لبهای رنگ پریده ام بیرون آمد و پاهایم روی زمین کشیده شد.لبخند پیروزمندانه محمد سام و درخشش چشمهایش، رفتن را برایم مشکل کرد.مهندس مسعودی در را برایم باز کرد و قدم به خارج ویلا گذاشتم.صدای دریا،مثل آبی روی آتش آرامم کرد . تمام آن چه که در مغزم بالا و پایین می رفت را از ذهنم دور کرد.
    چشمهایم را بستم و صورت خندان و پیروز محمد سام پشت سیاهی چشمهایم نشست.مهندس مسعودی با صدایی گرفته گفت:
    - بفرمایید.
    چشم باز کردم،چهره درهم داشت و غمگین بود. شانه به شانه اش راه افتادم.سعی کردم افکارم را متمرکز کنم.انگار همه چیز در سرم به هم ریخته بود.به کنار دریا رسیده بودیم اما هیچ کداممان تا آن لحظه حرفی نزده بودیم.مهندس مسعودی به دریا خیره شد و من یک قدم عقب تر ایستادم و از پشت سر به او خیره شدم.گفت:
    - می شه اون جوری به من زل نزنی؟
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - متاسفم.
    - دلیلی واسه تاسف خوردن شما نمی بینم.
    لحن تلخش مرا آزرد.گفتم:
    - می تونم ازتون یه خواهشی بکنم؟
    - من خبر چین نیستم.
    - متاسفم،منظورم این نبود.
    به طرفم چرخید و گفت:
    - ناراحت نمی شی اگه بپرسم اینجا چه خبره؟
    - نمی دونم.
    - دروغگو که نبودی!
    - هنوزم نیستم.
    - پس بهم بگو این جا چه خبره؟
    توان ایستادن نداشتم.بغض تلخی گلویم را می فشرد و نمی خواستم مهندس مسعودی بیش از آن به آشفتگی درونم پی ببرد.گفتم:
    - من واقعا نمی دونم.
    به طرف تخته سنگی که نزدیکمان بود،رفتم و رو به رویش نشستم.مهندس مسعودی با صدای بلند گفت:
    - اتفاقی را که سر میز صبحانه افتاد رو چه جوری توجیه می کنید؟
    - خودتون دارین می گین اتفاق.
    - من احمق نیستم ثنا.
    به چشمهایش خیره شدم و با عصبانیت گفتم:
    - شما به چه حقی منو سین جین می کنید؟فکر می کنید کی هستید که به خودتون اجازه می دید با من این جوری حرف بزنید؟
    سربرگرداند،اما خیلی زود رو به رویم زانو زد و گفت:
    - من نگرانم.
    آرام تر شده بود و لحن مهربانش مرا نیز آرام کرد.گفتم:
    - جای نگرانی نیست.
    - می ترسم،مادرتون...
    قلبم از جا کنده شد.التماس خاموشی در چشمهایم نشست و گفتم:
    - خواهش می کنم مادرم چیزی نفهمه،نمی خوام بیشتر از این نگرانش کنم.
    - من بچه نیستم.
    - می دونم!اما نمی خوام...یعنی....
    - فقط بهم بگو اینجا چه خبره؟
    - نمی دونم.انگار دیوونه شدیم.انگار همه مون یه جورایی داریم دیوونه می شیم.
    پوزخندی زد وگفت:
    - ثنا و دیوونگی؟!
    - محمد سام....
    سر به زیر انداختم.پرسید:
    - محمد سام چی؟
    - دلم می خواد برگردم خونه مون!
    بلند شدم و به سرعت به طرف ویلا دویدم و مهندس مسعودی را هاج و واج برجا گذاشتم.
    وارد ویلا که شدم همه چیز آرام بود.محمد سام رو به روی تلویزیون نشسته بود و سیگار می کشید.از آشپزخانه صدای شرشر آب می آمد و مشهدی،از در پشت ویلا بیرون رفت.به طرف پله ها رفتم که صدای محمد سام مرا برجا نگه داشت.
    - خانم حمیدی!
    به طرفش برگشتم.سیگارش را در زیر سیگاری له کرد و گفت:
    - گردش خوبی داشتید؟
    به ساعت بزرگ روی دیوار نگاه کردم،نزدیک نه بود.گفتم:
    - بله،خوب بود.
    به پشتی مبل تکیه داد و پرسید:
    - چرا رنگتون پریده؟
    نیشخندی زد.لبخند بزرگی روی لبهایم نشست و گفتم:
    - من هروقت که بهم خوش می گذره این جوری می شم.
    - خوبه،خوشحالم که با یه آدم استثنایی اومدم سفر.
    - خوشحال ترم می شید اگه بفهمید....
    صدای ترمز اتومبیل از بیرون شنیده شد.حتی محمد سام هم به طرف در ویلا نگاه کرد.پرسیدم:
    - قرار بود کسی بیاد اینجا؟
    در باز شد و دکتر امیریان در حالی که با صدای بلند سلام می کرد،وارد ویلا شد.برجا خشکم زد. اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که ،((این اینجا چه کار می کنه؟))محمد سام متعجب از جا بلند شد.دکتر او را در آغوش کشید و گفت:
    - مهمون ناخونده نمی خواین؟
    مهندس مسعودی هم پشت سر او وارد ویلا شد.دکتر به طرف من آمد و درحالی که لبخند می زد گفت:
    - مادموازل،از دیدار دوباره شما مشعوفم.
    - حالتون خوبه؟
    - به لطف شما،بله.
    مهندس مسعودی سرفه ای کرد و دکتر به طرفش چرخید.مهندس سلام کرد و در حالی که نگاه پرسشگرش را به محمد سام دوخته بود به طرف مهندس رفت.محمد سام گفت:
    - معرفی می کنم...مهندس ایرج مسعودی.
    دکتر دست راستش را به سختی فشرد وگفت:
    - از آشنایی با شما خوشوقتم.
    - منم همین طور.
    مادر جان در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود.دکتر گفت:
    - من صبحانه نخوردم.
    و با خنده ادامه داد:
    - صبح زود راه افتادم تا زودتر برسم.
    به طرف من برگشت و گفت:
    - برای دیدنتون بی تاب بودم.خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
    - شما همیشه این قدر زود برای دیگرون احساس دلتنگی می کنید؟
    - برای همه دیگرونم که نه،اما اگه مورد استثنایی ای مثل شما پیدا بشه، بله.از اینم زوتر!
    به محمد سام نگاه کردم.بی تفاوت ایستاده بود و انگار نمی شنید که دکتر امیریان چه حرفهایی می زند.از دیدن بی تفاوتی تلخ او و رفتار امروزش خونم به جوش آمد و گفتم:
    - شما به بنده لطف دارید!
    - این لطف به شما نیست،حرف دل خودمه.
    از نگاه های این مرد،لحن صحبتش و از هر آنچه مربوط به او بود بیزار بودم.حسی نامریی باعث می شد او را سراسر تلخی ببینم.به محمد سام نگاه کردم.شاید الان بهترین موقعیت بود تا او را عذاب بدهم.می توانستم جواب صحبت های دکتر را بدهم،اما او آنقدر سرد و بی تفاوت ایستاده بود که از فکرم پشیمان شدم.اندیشیدم ((سر لجبازی با محمد سام،می خوام خودم رو بدبخت کنم.من اگرم بخوام لج این پسره رو دربیارم،نباید سعی کنم با گرم گرفتن با دکتر امیریان این کار رو انجام بدم.))
    - احوال محمد سام چطوره؟
    - بدنیستم،ممنون.
    مهندس مسعودی که متوجه نگاههای دکتر به من شده بود گفت:
    - منتظر حضور شما تو جمع خودمون نبودیم آقای دکتر!
    - گاهی وقتا چیزایی هست که آدم رو به طرف خودش جذب می کنه.من با پای خودم نیومدم.همون نیروی نامرئی که گفتم منو به طرف خودش جذب کرد و به اینجا کشوند!
    سرم را با حالت بیزاری کج کردم.دلم به حال مهندس مسعودی می سوخت. می توانستم احساس او را درک کنم.مطمئنا تحمل دو ضربه در یک روز برای او کار ساده ای نبود.
    - می دونید آقای دکتر!مردم عادت دارن همه امور رو به مذاق و میل خودشون تعبیر کنن واسه همینم هست که نیروی رانش رو ،ربایش تصور می کنن.
    - سرکار خانم همیشه به بنده لطف داشتن.ببینم کسی نمی خواد یه تعارف به ما بزنه؟ناسلامتی تازه از راه رسیدم،خسته ام ها!
    محمد سام گفت:
    - مادرجان ممکنه لطفا برای آقای دکتر صبحانه آماده کنید.
    - بله آقا!
    دکتر روی مبل نشست و گفت:
    - کارتون از فردا شروع می شه،درسته؟
    محمد سام گفت:
    - ممکنه تنها با هم حرف بزنیم؟
    - می شه،اما باشه برای بعد از صبحانه؟من واقعا گشنه ام.
    - اگه می شه الان.
    - محمد،بعد صبحانه.من تازه اومدم.ما یه عالمه فرصت داریم که با هم حرف بزنیم.
    به من نگاه کرد و گفت:
    - حالا حالا هم پیش شما هستم.قصد ندارم به این زودی ها از این جا برم . یعنی نمی تونم برم.
    چهره درهم کشیدم.حوصله این مهمان ناخوانده را اصلا نداشتم.خودم را جمع و جور کردم تا از تیررس نگاه او در امان باشم.
    مهندس مسعودی هم روی مبل نشست و گفت:
    - تهران چه خبر؟
    - از دیروز تا حالا خبری نبوده.
    محمد سام پرسید:
    - پدر ازتون خواسته بیاید؟
    دکتر خیره شد به من که هنوز کنار پله ها ایستاده بودم و گفت:
    - نه،چیز دیگه ای منو به این سفر کشوند.
    به سرعت از پله ها بالا رفتم درحالی که نگاههای سنگین سه مرد را برپشتم احساس می کردم.
    ***

  14. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هشتم
    قسمت سوم
    تا وقت نماز که مادر جان صدایم زد،در اتاقم بودم.راه می رفتم،دراز می کشیدم،پشت پنجره می ایستادم و به دریا خیره می شدم،اما نمی دانستم چه باید بکنم.همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود و قدرت فکر کردن نداشتم. گفتم:
    - می شه غذام رو تو اتاقم بخورم؟
    مادرجان بی آن که حرفی بزند آرام بود و من با حسرت به آرامش او و تسلیم بودن محضش نگاه می کردم.
    روی تخت دراز کشیدم.آرامش نداشتم،احساس می کردم دستهایی دور گردنم حلقه شده اند تا مرا خفه کنند.نیم غلتی زدم و چشمهایم را بستم.چند ضربه به در اتاقم خورد .تعجب کردم که مادرجان چقدر زود برگشته است.بی آن که چشم باز کنم گفتم:
    - بفرمایید.
    در باز شد.چشمهایم را به هم فشردم و گفتم:
    - لطفا بذاریدش روی میز.
    - چی رو؟
    صدای دکتر را شناختم،به سرعت نشستم.در بسته شد و دکتر گفت:
    - حالتون خوبه؟
    از تخت بیرون آمدم و همان طور که سر به زیر داشتم،جواب دادم:
    - بله خوبم.
    - پس چرا می خواید ناهارتون رو تو اتاقتون بخورید؟
    - دوست دارم تنها باشم.
    صندلی را عقب کشید و بدون تعارف روی آن نشست.تنها چیزی که از آن مطمئن بودم این بود که من این مرد را دوست ندارم و از نگاههای پر از نیشخند و برق چشمهایش می ترسم.وقتی به من خیره می شد،عمیقا خجالت می کشیدم.گفت:
    - دوست دارین در موردش حرف بزنیم؟
    - من حالم خوبه.
    - مطمئنم که این جوره،اما دوست دارم یکم در موردش حرف بزنیم.
    - ببینید آقای دکتر.....
    - کامیار.
    - بله؟
    - اسم من کامیاره.ما قراره یک هفته،شاید هم بیشتر،اینجا با هم زندگی کنیم،دوست دارم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.
    لبه تخت نشستم.توان ایستادن نداشتم.تلفن همراهم روی تخت بود.کامیار با لبخند گفت:
    - راستش من اهل حاشیه رفتن نیستم.
    می دانستم چه می خواهد بگوید.گوشی ام را برداشتم و محکم فشردم.ادامه داد:
    - اگر اومدم اینجا....
    - من منتظر ناهارم هستم.
    - فکر می کنم اون رو که قراره پشت میز و با هم بخوریم.
    - دوست دارم تنها باشم.اگه امکان داشته باشه.
    متوجه نیش کلامم شد اما به روی خودش نیاورد.
    شماره هایم را چک کردم تا وانمود کنم مشغول انجام کاری هستم.دلم می خواست فرار کنم،دکتر را از اتاقم بیرون کنم.دلم می خواست تنها باشم. گفت:
    - من بدون شما از این اتاق بیرون نمی رم.
    نگاهش کردم.نیشخندی در عمق چشمهایش جا خوش کرده بود.ایستادم و گفتم:
    - پس بهتره زودتر بریم.
    لبخندی از روی اطمینان زد و گفت:
    - و تا پیش از این که شما به حرفام گوش بدید،از این اتاق بیرون نمی رم.
    به صفحه گوشیم نگاه کردم.اسم محمد سام سحری بود.انگشتم را روی دکمه سبز فشردم و ....روی تخت نشستم.کامیار گفت:
    - گفتم که من اهل حاشیه رفتن نیستم.
    ارتباط برقرار شد،قطع کردم.کامیار ادامه داد:
    - از اون روز که شما رو توی اون مراسم دیدم.جلوی در،یادتون هست،شما رو چه جوری ترسوندم....
    مستاصل شده بودم.چند ضربه به در اتاقم خورد و محمد سام بی آن که منتظر اجازه باشد،در را باز کرد.نفس راحتی کشیدم.محمد سام گفت:
    - ناهار سرد شد،تشریف نمی آرید؟
    از جا پریدم و در حالی که با نگاه از او تشکر می کردم،از کنار کامیار رد شدم.محمد سام گفت:
    - دکتر جان تشریف نمی آرین؟
    کامیار از جا بلند شد و گفت:
    - البته.
    آهسته و شرمزده به محمد سام گفتم:
    - ممنون!
    - مهندس مسعودی گفت بیام دنبالتون.
    به سرعت از پله ها سرازیر شد.کامیار پشت سرم گفت:
    - تلاش برای نزدیک شدن به محمد سام،احمقانه است.
    به طرفش برگشتم وگفتم:
    - مطمئن باشید قصد این کارو هم ندارم.
    از کنارم که می گذشت،گفت:
    - امیدوارم.
    از پله ها سرازیر شد و من هم،که دیگر فکرم کار نمی کرد و به شدت خسته بودم،از پله ها پایین رفتم.مهندس مسعودی با چهره ای درهم نشسته بود.او تنها کسی بود که در میان این غریبه ها می شناختم.با دیدنش،حتی با آن صورت درهم کشیده،احساس آرامش کردم.همان طور که از پله ها پایین می رفتم،تصمیم گرفتم،حوداث گذشته را از روزی که کاغذهایم را در هوا تکان می دادم تا همین چند ثانیه پیش،فراموش کنم.دوباره با مهندس مسعودی یکی به دو کنم و هر دونفرمان ازلجبازی های کودکانه غرق شادی شویم.برای اولین بار احساس کردم به او نیاز دارم و دلم می خواهد با او حرف بزنم.به طرفش رفتم.محمد سام در خود فرو رفته بود و کامیار به من نگاه می کرد.با چشم و ابرو به صندلی کناری اش اشاره کرد،اما صندلی کنار مهندس مسعودی را عقب کشیدم و نشستم.مادر جان میز را چیده بود.به آرامی گفتم:
    - مهندس!
    از گوشه چشم نگاهم کرد.بشقابم را به او دادم وگفتم:
    - می شه برام غذا بکشید؟لطفا.
    بشقاب را گرفت و برایم غذا کشید.محمد سام مشغول خوردن شده بود.کاش من هم می توانستم مثل او خونسرد باشم.مهندس مسعودی گفت:
    - حالت خوبه؟
    سر به زیر انداختم و جواب دادم.
    - نه،خوب نیستم.
    نگران نگاهم کرد.با بی میلی مشغول خوردن غذایم شدم.
    ***

  16. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هشتم
    قسمت چهارم
    مادر جان میز را جمع کرد.محمد سام سیگارش را روشن کرده و بین انگشتانش گذاشته و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.کنار مهندس مسعودی نشسته بودم و او درباره نقشه ها،زمین و این که از کجا شروع کنیم صحبت می کرد.کامیار رو به روی تلویزیون نشسته بود و مدام کانالها را بالا و پایین می کرد.محمد سام رو به او گفت:
    - می شه با هم حرف بزنیم؟
    - البته،چرا که نه!
    تلویزیون را خاموش کرد و از جا بلند شد.محمد سام هم از روی مبل بلند شد و سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد.مهندس مسعودی پرسید:
    - بعداز ظهر می شه بریم سر زمین؟
    کامیار به جای محمد سام جواب داد:
    - بعد از ظهر جمعه بی ادبانه است خانمها رو ببریم جایی که مجبور باشن به کار فکر کنن.
    - منم دوست دارم برم سر زمین،می خوام ببینم همه چیز برای فردا آماده است یا نه؟
    - به اونجا هم سری می زنیم.
    - مگه شما هم از مهندسی ساختمان چیزی سر در می آرین؟
    کنایه ام را نشنیده گرفت و گفت:
    - خانم محترم لطفا شام درست نکنید،این گروه مهندس به افتخار شروع کارشون امشب رو مهمون من هستن.
    - ولی...
    - بی ادبانه اس دعوت شام رو رد کنین.
    به محمد سام نگاه کردم.گفت:
    - دکتر،باید باهات حرف بزنم.
    - بریم.
    به مهندس مسعودی نگاه کردم.با چشم اشاره کرد حرفی نزنم.از پله ها بالا رفتند.مهندس مسعودی پرسید:
    - می خوای با مهندس سحری صحبت کنم برگردی تهران؟
    - نه همه چیز خوبه.
    - راستش...نمی دونم ....ولی...
    - دلشوره دارین!
    ابروهایم را بالا کشیدم.لبخندی زد وگفت:
    - نه،چیز دیگه ای بود.
    - خب؟
    - می دونم می خوای بگی به من کوچکترین ارتباطی نداره،اما....
    - اما؟
    - از این دکتره خوشم نمی آد.
    - خب...فکر کنم برای اولین بار،ما یه حس مشترک داریم.
    - واقعا؟!
    - دلیلش رو نمی دونم ....اما..
    - درباره امروز صبح....
    نگاهش کردم.همان طور که با دستهایش بازی می کرد گفت:
    - از فکرم بیرون نمی ره.
    - مجبور نیستم به خاطر کارام به کسی توضیح بدم.
    بلند شدم.به شدت عصبانی بودم.گفت:
    - متاسفم.
    به طرف پله ها راه افتادم.گفت:
    - ثنا.
    بی توجه به او از پله ها بالا رفتم،وارد اتاقم شدم و روی تخت افتادم.صدای محمد سام از اتاق کناری می آمد:
    - من هیچ علاقه ای به ثنا ندارم.
    گوشهایم بی اختیار تیز شد.کامیار گفت:
    - تو عوض شدی!
    - ببین کامیار،تو حق نداری تو کارای من دخالت کنی.
    - من باید تو کارای تو دخالت کنم.
    - کی این حق رو به تو داده؟
    - تو،تو به کمک احتیاج داری.
    - خدای من،من خوبم،خوب خوب.
    - کاری که با خودت کردی چی؟یادت که نرفته.محمد تو به کمک احتیاج داری.به زمان نیاز داری تا کاملا خوب بشی.
    محمد سام سکوت کرد.لحظاتی بعد،کامیار دوباره به حرف آمد و گفت:
    - دیدی هنوز هم نیاز به مراقبت داری.اقدام به خودکشی کار درستی نبود.ببین محمد من برعکس پدرت معتقدم تو رو باید از همه زن ها دور نگه داشت.تو هنوز به زمان نیاز داری تا خاطرات زیبـ....
    - اسم اونو نیار.
    - باشه،باشه.می بینی.تو هنوز به زمان نیاز داری.
    - من می تونم مشکلاتم رو خودم حل کنم.
    - بله،البته.اما نه در این مورد.
    بی اختیار سرم را روی دیوار گذاشته بودم نمی خواستم چیزی را از دست بدهم.محمد سام گفت:
    - کامیار،چرا متوجه نیستی من کوچکترین علاقه ای به هیچ کس ندارم.هر کی ندونه تو که خوب می دونی من از همه زنهای دنیا متنفرم.ثنا هم استثنا نیست.
    پشت دیوار روی زمین نشستم.فکرم کار نمی کرد.کامیار گفت:
    - به هر حال من باید به تو هشدار می دادم.
    - نیاز به یاد آوری شما نبود.
    چند ضربه به در اتاقم خورد.نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.به شکل مضحک اما ترحم انگیزی روی زمین نشسته بودم.دوباره چند ضربه به در اتاقم خورد.صدایی از ته گلویم بیرون نمی آمد.دهانم خشک و تلخ بود.درباز شد.طرح گنگی را می دیدم و صدایی دور که نزدیک می شد.
    - حالت خوبه؟
    به زحمت گفتم:
    - آب.
    پیش از آن که برای آب آوردن برخیزد،مچ دستش را چسبیدم وگفتم:
    - در اتاق رو ببندید لطفا...نمی خوام کسی من رو تو این وضعیت ببینه.
    سرم را به دیوار اتاق تکیه دادم و صدای بسته شدن در را شنیدم.صداهای آن طرف دیوار خاموش شده بود.زمانی که نمی دانم چقدر طول کشید گذشت تا در اتاقم باز شد.مهندس مسعودی لیوان آب را به طرفم گرفت. جرعه ای نوشیدم.پرسید:
    - تو چت شده؟
    - خسته ام.
    - ثنا!
    سربرگرداندم وگفتم:
    - دیشب خوب نخوابیدم.
    - اگه مادرت...
    به میان حرفش دویدم وگفتم:
    - امیدوارم چیزی نفهمه.
    نفس عمیقی کشید.سعی کردم از روی زمین بلند شوم،دستش را برای کمک کردن به من پیش آورد.دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم.گفت:
    - می خوای بریم دکتر؟
    لبه تخت نشستم وگفتم:
    - خوبم...خیلی خوب.
    روی تخت دراز کشیدم.پتو را رویم کشید و گفت:
    - می خوای پیشت بمونم تا خوابت ببره؟
    - ممکنه؟
    - البته،با کمال میل.
    غلتی زدم و پشت به او کردم.پتو را روی سرم کشیدم.شدیدا احساس ضعف می کردم.کاش زودتر خوابم می برد.
    ****

  18. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل هشتم
    قسمت پنجم
    چشمهایم را باز کردم.مادر جان لبخندی زد و گفت:
    - پاشو دختر جان.
    - سلام.
    - سلام مادر جان.
    دوباره چشمهایم را بستم.مادر جان به آرامی گفت:
    - پاشو،می خواید شام برید بیرون ها.
    دوباره چشم باز کردم.خندید وگفت:
    - آقای دکتر گفت بیدارت کنم.گفت بگم تا یک ساعت دیگه می خواید برید بیرون و اونا نمی خوان شما کسل و خواب آلود باشید.
    - ساعت چنده؟
    - پنج بعد از ظهر.
    - خیلی خوابیدم.
    - حتما خسته بودی.
    روی تخت نشستم وگفتم:
    - شام!
    - بیداری دیگه دختر جان؟
    - بیدار بیدار.
    - پس من برم پایین؟
    - بله،ممنون که بیدارم کردین.
    مادر جان رفت.دوباره روی تخت دراز کشیدم.تلفنم را برداشتم وشماره خانه را گرفتم.مادرم گوشی را برداشت و گفت:
    - سلام عزیزم.
    - سلام منم،بابا نیست!اشتباه گرفتی خانم جان.
    - ثنا!
    خندیدم.پرسید:
    - حالت خوبه؟
    صدایش نگران بود.سعی کردم لحن آرامش بخشی داشته باشم.گفتم:
    - بله خوبم.شما خوبید؟
    - از صبح منتظر تلفنت هستم.
    - متاسفم که دیر شد.
    - خوب....خوب....باباتم سلام می رسونه.از صبح نذاشته بهت زنگ بزنم.
    خندیدم و گفتم:
    - استقلال!
    - تو و پدرت همیشه فقط خواستین منو اذیت کنین.
    پدرم گوشی را گرفت وگفت:
    - چی گفتی که داد مامان خانمت رو در آوردی؟
    - سلام.
    - سلام بابا جان.خوبی؟
    - خوبم.شما خوبید؟
    - بله،اگه مامانت بذاره.
    - مادر منو اذیت نکنید.
    - بله،حتما.لطفا این رو به مادرتون هم بگید،البته در مورد من .
    خندیدم و گفتم:
    - سعی کنید از تنهایی تون استفاده کنید.به یاد روزهای اول ازدواجتون.
    - یه بار دیگه بگو،می خوام بزنم رو آیفون مادرت هم بشنوه.
    خندیدم.پدرم پرسید:
    - اوضاع و احوال خوبه؟
    - بله!خیلی خوب،فقط جای شما ومامان خالیه.
    - مطمئنی؟
    - باباجان من خوبم.همه چیز هم خوبه.باور کنید.
    - باور می کنم.از فردا شروع می شه.آره؟
    - از فردا.
    - پس حسابی درگیر می شی.
    صدای مادرم را شنیدم که گفت:
    - شما دو نفر از پشت تلفن هم باید راجع به کار حرف بزنید؟
    - می تونم با مامان حرف بزنم؟
    مادرم گوشی را گرفت و گفت:
    - بهت که بد نمی گذره؟
    - مامان من خوبم.
    - نگرانتم.
    - مهندس مسعودی مراقب منه.
    مادرم نفس عمیقی کشید.گفتم:
    - فقط نگرانم نباشید.
    - قول بده مواظب خودت باشی.
    - هستم.قول می دم.کاری ندارید با من؟
    - مواظب خودت باش.
    - خداحافظ.
    - خداحافظ.
    گوشی را قطع کردم.از پنجره به آسمان آبی شمال خیره شدم.بعد از خواب شیرین بعد از ظهر،قوای تحلیل رفته ام باز گشته بود.سعی کردم به حرفهایی که امروز بعداز ظهر شنیده بودم فکر نکنم.لبخندی زدم و گفتم:
    ((پاشو دختر و فراموش کن دیشب به محمد سام چی گفتی و امروز چی شنیدی.گاهی وقتها برای اثبات بعضی حرفها که ارزشی هم ندارند،باید غرورت رو زیر پا بذاری و به هیچ چیز هم نرسی.محمدسام...زیبـ....حتما اسمش زیبا بوده.حتما!حالا هر کی محمد سام از اون یه بت ساخته و من دوست ندارم،پدرم،مادرم و حتی خودم و زندگی پیش از این آرومم رو فدای مردی کنم که دوستم نداره.هر کس یه قیمتی داره.اما قیمت ثنا اون قدر بالاست که هیچ کس نمی تونه بخرتش.))
    بلند شدم.باید برای امروز عصر آماده می شدم.
    ****

  20. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •