فصل ششم
قسمت آخر
- اجازه هست کنار شما بشینم؟
به آخر میز نگاه کردم.محمد سام را به زحمت سر میز شام آورده بودند. آخرین بار که دیدمش به سرعت از پله ها بالا می رفت.حتی یک بار مادرش از من خواست به دنبالش بروم که مادرم مخالفت کرد.پدرم جواب داد:
- خواهش می کنم جناب امیریان.
و دکتر امیریان رو به روی مادرم نشست.
- امیدوارم یک جمع خانوادگی را خراب نکرده باشم.
- نه،خواهش می کنم.
گفتم:
- جای مهندس مسعودی واقعا خالیه.
مادرم متعجب نگاهم کرد.می دانستم مهندس مسعودی را دوست دارد و او را مناسب ترین فرد برای من می داند.حتی می دانستم دلیل تمام نگرانی هایش و این که این قدر زیاد می خواست مرا از محمد سام دور کند تنها مهندس مسعودی است.حتی گاهی مواقع فکر می کردم او مادرم را ترغیب می کند تا مرا وادار به کناره گیری از مسئولیت هایم در این پروژه کند تا هر چه بیشتر از محمد سام دور باشم.بی توجه به نگاه ناباور او ادامه دادم:
- اگه بود حسابی خوش می گذشت.
دکتر امیریان گفت:
- همون آقایی که قراره مشترکا رو پروژه شمال با ایشون همکاری داشته باشین؟
- البته مهندس از بهترین هاست.
- بله،تعریف ایشون رو زیاد شنیده بودم.
متوجه نیش کلامم نشده بود،یا می خواست وانمود کند برایش مهم نیست. پدر و مادرم هم که سنگینی جو موجود را احساس می کردند،تقریبا ساکت شدند تا دکتر را از من دور کنند.دکتر امیریان گفت:
- هنوزم تو همون بیمارستان سابق هستید؟
پدرم جواب داد:
- بله.
- من ممکنه برای ادامه تحصیل برم اروپا.
مادرم گفت:
- تو همین رشته خودتون؟
- بله،ممکنه.خب بستگی به شرایط داره.نمی دونم....
- چطور دکتر جان؟
- چی چطور؟
- منظورم اینه که می گین ممکنه.
- آ...بله.ممکنه،از طرف دانشگاه بورسیه شدم،اما هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.
- این که عالیه.نباید یه همچین موقعیت خوبی رو به سادگی از دست بدین.
- مادرم اینجا تنها می مونه و....
پدرم خندید و گفت:
- خودت اون طرف!
- حق با شماست،خودم هم اون طرف.
- بیشتر نگران کدوم طرفی؟
- نکته اصلی همین جاست.
سنگینی نگاهش را احساس می کردم.سر بلند کردم.به من خیره شده بود.
مادرم گفت:
- طفلکی مادرتون،می تونم احساسش رو کاملا درک کنم.
محمد سام از پشت میز بلند شد.خانم سحری نگران نگاهش می کرد،دکتر گفت:
- بله ،منم به خاطر مادرمه که نمی تونم درست تصمیم بگیرم.
به محمد سام نگاه کردم،به طرف پله ها می رفت.آقای سحری،به دکتر امیریان اشاره کرد.دکتر که حواسش به صحبت با پدر ومادرم بود،متوجه او نشد.گفتم:
- معذرت می خوام.
- جانم!
- فکر کنم آقای سحری با شما کار دارن.
به طرف او برگشت.آقای سحری با چشم و ابرو اشاراتی کرد و دکتر همان طور جوابش را داد.آقای سحری آرام شد.دکتر با صدایی ارام گفت:
- من به آقای سحری گفته بودم هنوز برای برگشتنش به ایران زوده.
پدر متفکرانه گفت:
- با منم که صحبت کرد،با شما هم عقیده بودم.
مادر چهره در هم کشید وگفت:
- آقای حمیدی،سر ِ شام بحث کاری نکنید.
امیریان گفت:
- طبع نازک خانمها رو مکدر نکنیم.
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
- معذرت می خوام.
پدر نگاهم کرد. گفتم:
- اگه اجازه بدین،برم وسایلم رو از کتابخونه بیارم،کم کم واسه رفتن آماده بشیم.
دکتر امیریان گفت:
- خانم مهندس برای رفتن عجله دارن؟
- یه کم خسته ام.فقط همین.
- البته مهمونی کسالت باریه،اما با وجود دوستان می شه تحملش کرد.
من کارهای مهمتری دارم.
مادرم هم حرف مرا تایید کرد وگفت:
- تا راه بیفتیم و برسیم خونه ساعت می شه دوازده.حق با ثناست.
پدر رو به من گفت:
- برو عزیزم.
دکتر امیریان گفت:
- می خواهید همراهیتون کنم؟
- نه ،متشکرم.
به طرف کتابخانه در طبقه دوم ساختمان به راه افتادم.از پله ها که بالا می رفتم،به پشت سرم نگاه کردم،هیچ کس حواسش به من نبود.به سرعت خودم را به طبقه دوم رساندم.دلم می خواست زودتر به خانه برگردم.در میان این آدمها غریبه بودم و می خواستم گوشه ای پیدا کنم که به خودم و حوادث این چند روزه بیندیشم.حتی شاید بیشتر به این چند ساعت،البته منهای دکتر امیریان و....به محمد سام و صحبت هایم با او.احساسم تغییر می کرد و قلبم با شدت بیشتری می تپید.نگاه های بی تفاوت اما گیج،لحن پرشور،اما تلخ و گزنده و قلبی مهربان اما یخ زده.دلم می خواست این مرد نگاهم کند،بالاتر از آن ،دلم می خواست دوستم داشته باشد و من خیالم راحت شود که توانسته ام مرد رویاهایم را به دست آورم؛ مردی که دست یافتن به او بسیار دشوار و دور از ذهن به نظر می رسید.
وارد کتابخانه شدم.محمد سام پشت میز رایانه نشسته بود.با دیدنش به سختی یکه خوردم،صدای باز شدن در باعث شد سرش را بلند کند.گفتم:
- اومدم سی دی هارو ببرم.
- قصد فضولی نداشتم.
- خواهش می کنم.
- نقشه های جدیده؟
- نقشه های مهندس مسعودیه.
- بله،یادم نبود ،نقشه شمارو قبلا دیدم.
از پشت میز بلند شد و گفت:
- می تونید بیاید برشون دارید.
- اوه...بله،ممنون.
پشت میز رفتم،رو به روی قفسه ای از کتابها ایستاد و گفت:
- شنبه آخرین فرصته؟
- امیدوارم با دست پر بیاید!
- نمی دونم،شاید اومدم.
سی دی هایم را برداشتم.گفت:
- منم امیدوارم شما هم با دست پر بیاید.
به طرفم برگشت.نگاهش کردم،لبخندی گوشه لبش نشسته بود که بیشتر به نیشخند می مانست.گفت:
- حوصله ندارم.
سی دی هارا محکم در دست فشردم وگفتم:
- با اجازتون.
لبخند از روی لبهایش محو شده بود.پشت به من کرد و بی تفاوت گفت:
- مرخصید!
نمی شد سر از کار این مرد در آورد!یک لحظه مهربان و دقایقی بعد،تلخ. به سرعت از اتاق بیرون آمدم.از پله ها که پایین می رفتم،دلم می خواست از این خانه و از مردی که پشت به دنیا و روبه روی کتابها ایستاده بود فرار کنم. دکتر امیریان با پدر و مادرم گرم گرفته بود.بلندبلند حرف می زد و عده ای در اطرافشان جمع شده بودند و می خندیدند. نگاهش که به من افتاد،سرش را تکان داد.من هم سر تکان دادم.پدرم نگاهم کرد.سی دی هارا در هوا تکان دادم و اشاره کردم که برویم.دکتر امیریان با صدای بلند گفت:
- خانم مهندس عجله دارن؟
سرها به طرف من چرخید.با بی تفاوتی گفتم:
- متاسفانه،بله.
و اضافه کردم:
- بریم؟
خانم سحری گفت:
- چقدر عجله داری عزیزم؟
مادرم پادرمیانی کرد وگفت:
- دیگه باید مرخص بشیم.
دکتر امیریان گفت:
- خانم مهندس از سر شب واسه رفتن عجله دارن.
مادرم خواست چیزی بگوید که من جواب دادم:
- کارام زیاده.
- منظورتون اینه که این جا وقتتون هدر می شه،درسته؟
سرخ شدم وجواب دادم:
- نه...منظورم....این نبود.
دکتر امیریان خندید وگفت:
- از آشنایی با شما خوشوقت شدم خانم مهندس.
از دیدن این مرد،احساس بدی به من دست می داد.گفتم:
- خداحافظ.
و بی آن که لحظه ای درنگ کنم،به سرعت از سالن پذیرایی بیرون آمدم.
بیشتر از نیم ساعت در اتومبیل پدرم نشستم و تمام مسیر بازگشت به خانه را حرف نزدم.دکتر امیریان پدر و مادرم را تا کنار اتومبیل مشایعت کرده ومن خودم را به خواب زده بودم تا مجبور نباشم با او خداحافظی کنم.
پایان فصل ششم