مهوش در حال تدارک میهمانی پاگشا، تهیه فراوانی دیده بود. اما قبل از هر اقدامی ترجیح داد نظر سروش را برای زمان آن جویا گردد و چون روزهای ابتدایی زندگی دخترش بود و ترجیحا رفت و آمدی نداشت، به همین دلیل تلفن را برای دعوت برگزید، اما تماس های مکرر با تلفن منزل و موبایلهای آن دو بیهوه بود. ترس و دلشوره وادارش کرد تا امیر و مینا را روانه منزل دخترش کند.
مینا مقابل برج مسکونی مینو ایستاده بود و بی نتیجه شاسی زنگ را می فشد. آپارتمان به آیفون تصویری مجهز بود،سیما با افسوس و اشک شاهد حرکات خواهر و برادر بود. در حالی که جرأت باز کردن در را نداشت. می دانست با آن شکل و شمایل دفتر چند هفته ای زندگی اش بسته خواهد شد. مینا ناامید شد. به طرف امیر چرخید و چانه بالا داد:
- مثل اینکه خونه نیست... بریم.
امیر یاد عمو جلال افتاد. اما قبل از آن بوق اتومبیل سروش لبهای مینا را به خنده گشود:
- خودشه! سروشه.
اتومبیل سروش روی پل متوقف شد. دلهره روبه روشدن با انها را داشت امابا لبخند مینا جرأت یافت و جلو رفت:
- سلام... چرا دم در ایستادین مگه سیما خونه نیست؟
- فکر کردیم باشماست... موبایلش خاموشه... مال شما هم خاموش بود. از صبح تابه حال به هر دری زدیم نتونستیم ردی از شما پیدا کنیم. مامان در جروی دلشوره داشت برای همین اومدیم.
- ولی فکر می کنم رفته خرید، بیخود نگرانی
امیر با خنده گفت:
- جانمی خواهرم خانم شده... چشم نخوره
مینا با چشم و ابرو او را دعوت به سکوت کرد. سپس لحن رسمی به خود گرفت و گفت:
- سروش جان می بخشید مزاحم شدیم. مامان قصد داشت برای مهمونی پس فردا تلفنی دعوت کنه، ولی امروز با غیبت شما حسابی ترسیدیم... به هر جهت حالا ما حضورا شما و سیما جون رو به مهممونی پاگشا برای پس فردا دعوت می کنیم... یادتون نره کل فامیل جمعند.
سروش حال تهوع پیدا کرد، گیج و منگ به دنبال جواب گفت:
- چشم حتما با سیما جون در میون می گذرام... هر چی خانم بگه
با خداحافظی امیر و مینا سروش نفس راحتی کشید و با عجله کلید را داخل قفل چرخاند. سیما تمام حرکات و سخنان آنها را از آیفون دید و شنید و به محض ورود سروش به ساختما برج، به اتاقش دوید و خودش را در آن زندانی کرد. سروش وارد آپارتمان شد. نگاهش به اطراف چرخ خورد . وقتی اثری از سیما نیافت به اتاق او نزدیک شد اما در قفل بود. گفت:
- تو اونجایی... یه چیزی بگو... می دونم که هستی... سیما... سیما...حرف بزن.
عصبانیت صورت سیما رو سرخ کرده بود سعی کرد صدایی از خود در نیاورد. لبه تخت نشست و چشم به در بسته اتاق دوخت. سروش ناامید ازجواب زبان به عذرخواهی گشود و گفت:
- باشه در رو باز نکن... ولی حداقل به حرفهام گوش کن. من برای تقصیرم عذری ندارم. خدا می دونه که چقدر خجالت زده و شرمنده ام...آره! آره تو دختر ناز پرورده آقای افشاری حتما تا حالا از گل بالاتر هم نشنیدی... ولی حالا چی! یه غول بیابونی پیدا شده و مثل یه گرگ وحشی به جونت افتاده، نه؟
نفس عمیقی کشید و افزود:
- مثل سگ پشیمونم... ببخش سیما، تو رو خدا ببخش
اما تلاشش بیهوده بود. سیما جواب نمی داد. ناامید به سمت کاناپه رفت و بدون اینکه به چیزی فکر کند به نقش ریز ماهی گلهای قالی خیره ماند.
سیما با اون سن و سال کم و عشق آتشین به راحتی قادر به بخشش همسرش بود. یک به یک جملات سروش رابلعید و از اینکه او را تا این حد زار و پریشان می دید بیتاب برخاست و بیرون رفت. سروش پشت به او روی دسته مبل نشسته و به پایین خیره شده بود. آهسته نزدیک شد تا کاملا پشت او قرار گرفت. آرزوی ملاطفت و نوازش از سوی او را داشت. دلش می خواست خودش را در آغوش او رها کرده و های های بگرید و از بی وفایی های همسرش شکوه و گلایه کند، اما شرم و حیا به او اجازه نمی داد. از این رو با تردید دست روی شانه سروش گذاشت. دل سروش فرو ریخت بی محابا برخاست و مقابل سیما سر به زیر شد و با لحنی که او را شرمسار نشان می داد گفت:
- دیگه هیچوقت تکرار نمی شه... قول میدم
سیما مظلومانه و با پشت دست اشک را از چهره اش زدود و گفت:
- اشکال نداره من دلگیر نیستم... تقصیر خودم بود نباید شما رو عصبانی می کردم
سروش احساس علاقه ای به همسر زیبا و جوان خود نمی کرد. تنها عاملی که او را وادار به عذر خواهی و ملاطفت می نمود دلسوزی،همدردی و احساس گناهش بود. اما در آن لحظه قدر شناس رفتار سیما، مهربان شدو گفت:
- خیلی ممنون که در رو باز نکردی
- خیلی دلم می خواست این کارو می کردم
- ولی نکردی!
- نتونستم،یعنی نمی خواستم تو رو از دست بدم
- به هر حال ممنونم
سیما انگشت لای دندان ها گذاشت، لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:
- حالا با مهمونی چه کار کنیم؟
- بهتره بگیم مهمونی رو بگذران بعد از ماه عسل یه چند روزی آفتابی نمی شیم... خودبخود همه چیز حل میشه
- فکر خوبیه ولی اگر خونه بمونیم بدون شک عمو جلال می فهمه و لو میریم
- پس چه کار کنیم من که با این قیافه هیچ جا نمیرم
- میریم خونه دوست من، خوبه؟
سیما با صراحت مخالفت کرد و گفت:
- نه نه... اصلا حرفشم نزد، من روم نمیشه
- من با نادر صحبت کردم. نادر از دوستهای قدیمی و صمیمی منه. یه خواهر داره که دختر خوب و شوخی است. مطمئنم بهت خوش می گذره... قول میدم جای بدی نبرمت
- تو بهش گفتی که...
- نمی دونی که چه حالی داشتم. نادر تتنها کسی است که وقت گرفتاری و ناراحتی به دادم میرسه
- اگه تو بخوای... حرفی ندارم
- پس یه زنگ به مامانت بزن و بگو که نمی تونی فعلا دعوت شون رو قبول کنی
***