تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 52

نام تاپيک: رمان به رنگ شب ( اعظم طیاری )

  1. #21
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    مهوش در حال تدارک میهمانی پاگشا، تهیه فراوانی دیده بود. اما قبل از هر اقدامی ترجیح داد نظر سروش را برای زمان آن جویا گردد و چون روزهای ابتدایی زندگی دخترش بود و ترجیحا رفت و آمدی نداشت، به همین دلیل تلفن را برای دعوت برگزید، اما تماس های مکرر با تلفن منزل و موبایلهای آن دو بیهوه بود. ترس و دلشوره وادارش کرد تا امیر و مینا را روانه منزل دخترش کند.
    مینا مقابل برج مسکونی مینو ایستاده بود و بی نتیجه شاسی زنگ را می فشد. آپارتمان به آیفون تصویری مجهز بود،سیما با افسوس و اشک شاهد حرکات خواهر و برادر بود. در حالی که جرأت باز کردن در را نداشت. می دانست با آن شکل و شمایل دفتر چند هفته ای زندگی اش بسته خواهد شد. مینا ناامید شد. به طرف امیر چرخید و چانه بالا داد:
    - مثل اینکه خونه نیست... بریم.
    امیر یاد عمو جلال افتاد. اما قبل از آن بوق اتومبیل سروش لبهای مینا را به خنده گشود:
    - خودشه! سروشه.
    اتومبیل سروش روی پل متوقف شد. دلهره روبه روشدن با انها را داشت امابا لبخند مینا جرأت یافت و جلو رفت:
    - سلام... چرا دم در ایستادین مگه سیما خونه نیست؟
    - فکر کردیم باشماست... موبایلش خاموشه... مال شما هم خاموش بود. از صبح تابه حال به هر دری زدیم نتونستیم ردی از شما پیدا کنیم. مامان در جروی دلشوره داشت برای همین اومدیم.
    - ولی فکر می کنم رفته خرید، بیخود نگرانی
    امیر با خنده گفت:
    - جانمی خواهرم خانم شده... چشم نخوره
    مینا با چشم و ابرو او را دعوت به سکوت کرد. سپس لحن رسمی به خود گرفت و گفت:
    - سروش جان می بخشید مزاحم شدیم. مامان قصد داشت برای مهمونی پس فردا تلفنی دعوت کنه، ولی امروز با غیبت شما حسابی ترسیدیم... به هر جهت حالا ما حضورا شما و سیما جون رو به مهممونی پاگشا برای پس فردا دعوت می کنیم... یادتون نره کل فامیل جمعند.
    سروش حال تهوع پیدا کرد، گیج و منگ به دنبال جواب گفت:
    - چشم حتما با سیما جون در میون می گذرام... هر چی خانم بگه
    با خداحافظی امیر و مینا سروش نفس راحتی کشید و با عجله کلید را داخل قفل چرخاند. سیما تمام حرکات و سخنان آنها را از آیفون دید و شنید و به محض ورود سروش به ساختما برج، به اتاقش دوید و خودش را در آن زندانی کرد. سروش وارد آپارتمان شد. نگاهش به اطراف چرخ خورد . وقتی اثری از سیما نیافت به اتاق او نزدیک شد اما در قفل بود. گفت:
    - تو اونجایی... یه چیزی بگو... می دونم که هستی... سیما... سیما...حرف بزن.
    عصبانیت صورت سیما رو سرخ کرده بود سعی کرد صدایی از خود در نیاورد. لبه تخت نشست و چشم به در بسته اتاق دوخت. سروش ناامید ازجواب زبان به عذرخواهی گشود و گفت:
    - باشه در رو باز نکن... ولی حداقل به حرفهام گوش کن. من برای تقصیرم عذری ندارم. خدا می دونه که چقدر خجالت زده و شرمنده ام...آره! آره تو دختر ناز پرورده آقای افشاری حتما تا حالا از گل بالاتر هم نشنیدی... ولی حالا چی! یه غول بیابونی پیدا شده و مثل یه گرگ وحشی به جونت افتاده، نه؟
    نفس عمیقی کشید و افزود:
    - مثل سگ پشیمونم... ببخش سیما، تو رو خدا ببخش
    اما تلاشش بیهوده بود. سیما جواب نمی داد. ناامید به سمت کاناپه رفت و بدون اینکه به چیزی فکر کند به نقش ریز ماهی گلهای قالی خیره ماند.
    سیما با اون سن و سال کم و عشق آتشین به راحتی قادر به بخشش همسرش بود. یک به یک جملات سروش رابلعید و از اینکه او را تا این حد زار و پریشان می دید بیتاب برخاست و بیرون رفت. سروش پشت به او روی دسته مبل نشسته و به پایین خیره شده بود. آهسته نزدیک شد تا کاملا پشت او قرار گرفت. آرزوی ملاطفت و نوازش از سوی او را داشت. دلش می خواست خودش را در آغوش او رها کرده و های های بگرید و از بی وفایی های همسرش شکوه و گلایه کند، اما شرم و حیا به او اجازه نمی داد. از این رو با تردید دست روی شانه سروش گذاشت. دل سروش فرو ریخت بی محابا برخاست و مقابل سیما سر به زیر شد و با لحنی که او را شرمسار نشان می داد گفت:
    - دیگه هیچوقت تکرار نمی شه... قول میدم
    سیما مظلومانه و با پشت دست اشک را از چهره اش زدود و گفت:
    - اشکال نداره من دلگیر نیستم... تقصیر خودم بود نباید شما رو عصبانی می کردم
    سروش احساس علاقه ای به همسر زیبا و جوان خود نمی کرد. تنها عاملی که او را وادار به عذر خواهی و ملاطفت می نمود دلسوزی،همدردی و احساس گناهش بود. اما در آن لحظه قدر شناس رفتار سیما، مهربان شدو گفت:
    - خیلی ممنون که در رو باز نکردی
    - خیلی دلم می خواست این کارو می کردم
    - ولی نکردی!
    - نتونستم،یعنی نمی خواستم تو رو از دست بدم
    - به هر حال ممنونم
    سیما انگشت لای دندان ها گذاشت، لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:
    - حالا با مهمونی چه کار کنیم؟
    - بهتره بگیم مهمونی رو بگذران بعد از ماه عسل یه چند روزی آفتابی نمی شیم... خودبخود همه چیز حل میشه
    - فکر خوبیه ولی اگر خونه بمونیم بدون شک عمو جلال می فهمه و لو میریم
    - پس چه کار کنیم من که با این قیافه هیچ جا نمیرم
    - میریم خونه دوست من، خوبه؟
    سیما با صراحت مخالفت کرد و گفت:
    - نه نه... اصلا حرفشم نزد، من روم نمیشه
    - من با نادر صحبت کردم. نادر از دوستهای قدیمی و صمیمی منه. یه خواهر داره که دختر خوب و شوخی است. مطمئنم بهت خوش می گذره... قول میدم جای بدی نبرمت
    - تو بهش گفتی که...
    - نمی دونی که چه حالی داشتم. نادر تتنها کسی است که وقت گرفتاری و ناراحتی به دادم میرسه
    - اگه تو بخوای... حرفی ندارم
    - پس یه زنگ به مامانت بزن و بگو که نمی تونی فعلا دعوت شون رو قبول کنی
    ***


  2. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #22
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    - نمی دونی چقدر خوشحالم... قدم رنجه فرمودید، مخصوصا همسرتون افتخار دادند
    - ممنون... کی باشه جبران کنیم
    - این حرف ها چی؟ ... منزل خودتونه. بفرمایید ... اتاق خودم رو براتون تمیز کردم این جوری راحت ترین.
    - واقعا شرمنده کردی
    - چقدر تعارف می کنی پسر
    نادر از طبقه متوسط جامعه محسوب می شد و سبک و سیاق زندگی اش فرسنگ ها از طبقه اشرافی فاصله داشت، اما قلب و روحی بزرگ به همراه دریایی از کرم ضعف مادی اش را می پوشاند. سیما قدم در راهروی باریک و کم نور گذاشت. یه حس خوب پیدا کرد. بوی صفا و صمیمیت از خشت و گل دیوارها به مشام می رسید.
    نادر می دانست سیما از طبقه مرفه و ثروتمندی است، با خجالت کف دست ها را به هم سائید و گفت:
    - ببخشید اگه مثل خونه خودتون نیست
    سیما در حالی که سعی در پنهان داشتن صورتش داشت جواب داد:
    - این چه حرفیه؟... مگه فرقی داره؟
    - به هر حال خوش آمدید، تورو خدا راحت باشید، بنشینید
    سیما برای تشکر بی اختیار سر بالا گرفت. با این حرکت چهره اش نمایان گشت. نادر یکه خورد و قدمی عقب گذاشت و بلافاصله با عذر مختصری اتاق را ترک کرد. سروش خجالت کشید و کلافه به دنبال او بیرون دویدو نادر زیر سایه انار ایستاده بود وبه تنه آن لگد می کوبید. سروش نزدیک شد . نادر بی درنگ چرخید از شدت عصبانیت حالت خفگی پیدا کرده بود. گفت:
    - واقعا که خیلی بی شعوری سروش... خیلی بی شعور
    - تو دیگه نمک به زخمم نپاش خودم می دونم چه غلطی کردم
    - به تو هم میگن مرد! با اون هیکل گندت خجالت نکشیدی دست روی این طفل معصوم بلند کردی؟ همچین داغونش کردی که اصلا معلوم نیست چه شکلی هست!
    - حالا که شده.
    - ممکنه بازم بشه، حتما دفعه بعد دندون هاش رو خرد می کنی...یا اینکه پاهاش رو قلم می کنی؟
    - اگه می خوای ادامه بدی، برم
    نادر کلافه سر تکان داد و گفت:
    برو پیشش تنها نباشه... بگم نگین چای و شیرینی بیاره


  4. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #23
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 4
    روی تخت پر از لباسهای رنگارنگ شده بود، شاید هر کدام را چند بار به تن کرده و بیرون آوره بود. اما به نظرش هیچ یک چنگی به دل نمی زد. این یکی از عادت های او شده بود که با هر وسیله ممکن جلب توجه کند. آرایش تند، لباس های تنگ و کوتاه مدلهای مختلف مو، کفش های عجیب و غریب، عطرهای گران قیمت و ... به زیبایی خودش غره بود و از اینکه مورد توجه دیگران خصوصا جنس مخالف قرار گیرد لذت می بود و احساس غرور در وجودش به اوج می رسید.
    آن شب نیز که منزل مهرداد دعوت داشت، در انتخاب لباس ابتکار عجیبی به خرج دادو خوب می دانست که توجه مهرداد را به خود جلب کرده است. بنابراین بدش نمی آمد تا او را به دنبال خو د بکشاند و بازیچه قرارد دهد و با این فکر برخلاف عرف میهمانی رسمی، لباس ساده و معمولی انتخاب کرد. در بین مدعوین با آن لباسهای فاخر، بیش از همه به چشم می آمد درحالی که این دقیقا مقصودش بود. اما عاطفه می اندیشید برای سرشکسته کردن او، این گونه لباس پوشیده است وبا لباس غیر رسمی به آن مهمانی قدم گذاشته است.
    مهرداد تمام مدت زیر چشم حرکات او را زیر نظر داشت و غیر از احوالپرسی کوتاه در بدو ورود، دیگر سراغی از او نگرفته بود. هر دوی آنها به نوعی سعی داشتند تا نظر دیگری را به خود جلب کنند، اما الهه مغرورتر از آن بود که باب مصاحبت را با مهرداد باز کند. از این رومهرداد به هوای نشان دادن تابلوهای نفیس پدرش جلو رفت و گفت:
    - قصد داری تا آخر مهمونی یه گوشه بنشینی؟
    - شما پیشنهادی دارید!؟
    - می تونیم یه چیزی بخوریم و در مورد نقاشی و نقاشان بزرگ صحبت کنیم
    - شنیدم پدرتون آثار برجسته ای از یک نقاش بزرگ را به قیمت گزافی خریداری کرده، درسته؟
    - اگه مایل باشید اون ها رو به شما نشون میدم
    الهه برخاست و مقابل تابلو به گفتگو پرداخت. مهرداد تمام توجه اش را به او داده بود، لحظاتی بعد در حالی که سعی داشت موضوع صحبت را عوض کند، او را به سمت میز پذیرایی راهنمایی کرد. میز بیضی دوازده نفره از نوشیدنی و تنقلات انباشته بود، ظروف عتیقه ای که خدا می دونه به چه دوره ای تعلق داست به خوراکیها رنگ و روی دیگری بخشیده بود. پسته خندان دامغان، گردوی سفید گیلان و بادام کاغذی اصفهان درکاسه های بازروبندی و گل مرغی به هم فخر می فروختند. نقل اعلای تبریز، پشمک استکان زد و قطاب یزد،کاک و نان برنجی کرمانشاه، گز و پولک اصفهان داد از هنر ایرانی می زد. مهرداد تعارف کرد الهه بی میل بود. مهرداد به سلیقه خود انتخاب کرد، لیوان لب طلایی را از آب پرتقال پر کدر و جلوی او گرفت. محو آسمان آبی چشمان او شدو گفت:
    - بدون این لباسها هم می تونستی جلب توجه کنی
    الهه یکه خورد ولی به وری خودش نیاورد و گفت:
    - من احتیاجی به جلب توجه ندارم
    - این یک حقیقت محضه
    الهه انگار از سخن مهرداد خوشش نیامده باشد ابرو درهم کشید و به حیاط رفت. مهرداد نیز به دنبال او وارد حیاط شد.
    الهه روی پله سوم ایوان نشسته بود. مهرداد پاورچین نزدیک شد و یک پله بالاتر از او نشست. سکوت آدمها و جیر جیرحشرات. بالاخره این مهرداد بو د که سکوت را شکست و گفت:
    - شب قشنگیه!دلم می خواست هیچ وقت تموم نمی شد
    الهه سربالا گرفت چشم به ستاره ها دوخت:
    - چرا؟
    - نمی تونی حدس بزنی؟
    الهه با گفتن "نوچ" شانه بالا داد.
    - وقتی توی به هوای لطیف! یه شب مهتابی! توی یه باغ با صفا! کنار یه فرشته آسمانی بنشینی... کیه که دلش بخواد او شب تموم بشه
    الهه ته دل از تشبیه مهرداد لذت برد و از اینکه توانسته بود نظر او را به خودش جلب کند، راضی به نظر می رسید، ولی برای آزردن او ابروان بلوندش را در هم کشید وبا تندی و تلخی برخاست و با عجله به سمت در به راه افتاد. مهرداد صدایش را بلند گرد و گفت:
    - بهتره فکر جنگیدن با من نباشی
    الهه با خشم زیر لب زمزمه کرد:
    - کور خوندی آقا... کور خوندی


  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #24
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سر کج کرد و گونه عاطفه را بوسید. چشم چرخاند به طرف صندلی عقب اتومبیل توی چشمهای الهه زل زد و گفت:
    - عمه جان یک کم به این دخترت آداب معاشرت یاد بده، خوبه بدونه هر جایی چگونه رفتار کنه! یا چه لباسی بپوشه که مضحکه دیگران نشه.
    الهه شنید، شکلک درآورد و با عشوه رو گرداند. مهرداد خنده اش گرفت، عاطفه متوجه الهه نبود گفت:
    - دیوونه شدی عمه! یه حرف میگی، الکی می خندی... قاطی داره بچه!
    - یاد یه موضوع افتادم خنده ام گرفت
    - دلم می خواد چند ماهی که ایران هستی زیاد ببینمت، خدا می دونه اگه بری چند سال دیگه بر می گردی
    مهرداد آهنگ صدایش را پایین آورد تا الهه نشنود سر بیخ گوش عاطفه برد و نجوا کرد:
    - اینو هستم عمه... تو برنامه ریزی کن، چاکرتم دربست
    - ای شیطون! اگه عمه یه دختر به نام الهه نداشت فکر نکنم دربست چاکرش می شدی
    - حالا دیدی عمه! ما چاکر خودتیم نه دختر خانم بد اخلاقت
    - برو، برو ما خودمون ختم عالمیم
    - فدات، مواظب این الهه زیبایی باش، ببینم چه کار می کنی عمه، می خوام وقتی برمی گردم فرانسه متأهل شده باشم
    - واسه سرت گشاد نیست؟
    - مگه ما چه مونه عمه خانم!
    - هیچی عمه، ولی با سروش چه کار می کنی؟ اون دوتا دیوونه همدیگه هستند... تازه این همه دختر چشم آبی ریخته تو فرانسه.... تحفه است!؟
    - این بابا! می خوام چه کار عمه! می خوام همدمم یه دختر شیرین زبون فارسی باشه...متوجهی که
    امان، حوصله سر رفته دست روی بوق گذاشت و فشار داد:
    - تشریف نمیاری خانم
    چند لحظه بعد مهرداد در سکوت کوچه در ردیف جدولها قدم می زد، دقیق شده بود به اطراف، یه ردیف شمشاد کوتاه پشت دیوار آقا عباسی، یه چنار که با قدر بلندش از میان درخت های کوچه قد برافراشته بود تا هرصبح زودتر از همه سلام بده به خدا.
    پیکان قراضه کارگر خانم ساعدی با روغن ریزی اش آسفالت را خراب کرده بود. چند قدم جلوتر یه کاج قدیمی با یه عالمه سوزن های خشکیده، پنج تا نارون پشت هم بعد یه پل ،یه عالمه آشغل راه عبور آب بسته بود. پشت دیوار پلاک 110 درخت نبود. " چه آدم های بی ذوقی"، رسید به چهار راه پیچید سمت راست، باز یه ردیف شمشاد. یه سرو تکان می خورد، انگار یادش رفته بود سر شب نماز بخونه، داشت عبادت می کرد، یه قطره باران چکید نوک بینی اش، سر به آسمان بلند کرد و گفت:
    - برگردم بارون گرفت.

    سیما تحت تاثیر نگین شاد و سر زنده نشان می داد و به نظر می رسید تلخی شروع زندگی جدید را فرامو ش کرده است. نگین دختری شیطان و بذله گو بود که با جوک ها و لطیفه های نابش سیما را وادار به خنده می کرد طنین خنده های این دو زن جوان شادی را برای اهل خانه به ارمغان اورده بود مادر نادر همسرش را سالهای پیش از دست داده بود و با وجود اینکه در سنین جوانی بیوه شده بود مسئولیت فرزندانش را خود به عهده گرفته بود فریبا اشپز بیمارستان بود و از این راه مخارج زندگی و تحصیل فرزندانش را فراهم می اورد نادر لیسانس عمران و نگین تکنسین اتاق عمل بود ولی همسرش به او اجازه کار نمی داد . بیژن مامور خرید شرکت صادراتی پسته ایران رفسنجان بود و برای خرید و تحویل محموله به طور مرتب به استان کرمان سفر می کرد .
    این بار نیز برای انجام ماموریت عازم رفسنجان شده بود به همین دلیل نگین برای رهایی از تنهایی میهمان منزل مادرش شده بوداین روزها برای ان دو و خانواده نادر فراموش نشدنی بود. سیما با عشق و علاقه وافر در کار اشپزی به فریبا و نگین کمک می کرد و در شستن ظروف و تمیز کردن خانه کوتاهی نمی نمود . با انکه نگین سعی داشت خودش کارهارا انجام دهد ولی سیما زیر بار نمیرفت و به هر صورت ممکن در تمام کارها کمک می کرد . شب همگام گرد نادر جمع می شدند از دست های هنر مند و صدای دلنشین او لذت می بردند . فریبا با تخمه و اجیل و تنقلات سر انها را گرم می کرد و انها تا پاسی از شب را به بازی و لودگی می پرداختند.
    ورم صورت سیما کاملا خوابیده بود اما اثار کبودی ان مشهود بود با این حال هرچه زمان می گذشت چهره واقعی او نمایان تر می شد و زیبایی خود را مجددا به دست می اورد سروش نیز پشیمان از کرده خود بیش از پیش با او مهربانی می کرد و این امر باعث شده بود تا سیما به کلی رفتار گذشته او را به کلی فراموش کند و به اینده امیدوار گردد .
    نادر در مدت کوتاه اشنایی با سیما او را دختری محترم و بسیار شایسته یافته بود و لازم می دید سروش را پند دهد و به شروع زندگی راغب سازد به این بهانه وقتی سیما و نگین پای قصه های هزارو یک شب از زبان فریبا نشسته بودند او را در خلوت خود گیر اورد . سروش نگاهی به او انداخت قیافه اش داد می زد قصد نصیحت دارد . از این رو سروش فرصت صغرا کبری چیدن را از او گرفت و گفت :
    - نکنه هوس نصیحت داری ؟
    - درست فکر کردی.
    - تو رو خدا حوصله اش رو ندارم نادر... ول کن جون من .
    - تو هیچ وقت حوصله نداشتی ولی حالا باید یکی گوشت رو بگیره و ادمت کنه .
    - نادر! تو رو خدا بسه . می دونی که من چه عهدی با خدا بستم من در قبال داشتن مادرم عهد کردم مطیع پدر باشم . ولی همون موقع عهد دیگری هم بستم . سیما توی زندگی من اضافه است .
    - اخه احمق دیوونه ! تو دیگه چی می خوای ! این دختره کامله ... خوشگل. نجیب. مهربون . خانوم.
    - خب که چی
    - پیچ پیچی.
    - همه رو می دونم . ولی به تنها چیزی که اهمیت نمیدم اونه.
    - اخرش که چی؟
    - نمی دونم
    - تو یه احمقی سروش! اون میتونه ارزو هر مردی باشه .
    - فعلا که برای من یه کابوسه.
    - لگد به بخت خودت نزن.
    - بخت من فقط الهه بود نمی دونم کی از خواب بلند می شم و می بینم از این کابوس وحشتناک رها شدم. تو فکر می کنی ممکنه یه روزی الهه رو در کنار خودم ببینم .
    - خجالت بکش مرد! تو متاهلی.
    - چه تاهلی! چه کشکی! این که من دارم زندگی نیست یه جهنمه.
    - مگه تو زندگی هم می کنی ؟ از 24 ساعت هفت هشت ساعت خونه ای اون هم توی رختخواب و در حال خروپف من نمی دونم این سیما چطور حرف نمی زنه.
    - گفتم که بی عرضه است.
    - بی عرضه صفت مناسبی نیست . بگو خوددار و صبوره . بگو شکیبایی بیش از حدش دیوونه ات کرده . بگو بیش از حد خانومه و شخصیتش اجازه نمی ده دادو قال راه بیندازه.
    - برو بابا تو هم دلت خوشه.
    - حیف نون!... تو بی لیاقت ترین مرد دنیایی... البته فکر نکنم صفت مردونگی بهت بیاد.
    سروش براشفته شد یقه او را چسبید و در حالی که او را به دیوار می کوبید گفت:
    - خیلی داری تند میری . اگه به خاطر رفاقت و نون نمکی که با هم خوردیم نبود می دونستم چه کارت کنم.
    - .سروش! می ترسم وقتی چشمات رو باز کنی که دیگه خیلی دیر باشه... احمق نباش.
    ضرباتی که به شیشه خورد ان دو را وادار کرد سراسیمه از یکدیگر جدا شوند و طوری وانمود کنند که در حال شوخی و مزاح هستند.
    نگین وارد شد . با تعجب نگاهی به ان دو انداخت سپس لبهای قیطانی اش را جمع و چشم های گربه ای اش را تنگ کرد و گفت :
    - هیچ وقت از کارهای شما دوتا سر در نمی اوردم ... نه شوخی تون معلومه نه جدی تون ... با اقا سروش بیایید بالا بیژن بر گشته.
    نادر یقه اش را صاف کرد و گفت:
    - ا... کی اومده؟
    - یه ربعی میشه ... چند بار صدات زدم انگار نشنیدی.
    - داشتیم گپ می زدیم تو برو ما الان می یایم
    - معطل نکن بیژن عجله داره . می خواد زودتر راه بیفتیم.
    فریبا زودتر از شبهای قبل غذا را سرو کرد تا بچه ها قبل از نیمه شب روانه کرج شوند . نگین از فرصت کوتاهی استفاده کرد و ادرسش را به سیما داد و از او خواست تا در صورت بروز مشکل رویش حساب کند.


  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #25
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به مجرد خداحافظی نگین سیما احساس دلتنگی کرد . ندیم و همصحبت شیرینش رفته بود نگاهی به اتاق تاریک نادر که شبها را با نگین در ان سر می کرد انداخت . دلش گرفت اهی کشید و بی رغبت چند قدمی جلو رفت . ولی قبل از ورود برای گفتن شب به خیر ایستاد و رو به نادر گفت:
    - خیلی زحمت دادیم نادر خان . انشاءا... یکی دو روز دیگه حتما رفع زحمت می کنیم باید ما رو ببخشید.
    و با گفتن شب به خیر رفت . نگاه نادر گویی نگران خواهر باشد تا ورود به اتاق دنبال او بود در حالی که با خود زمزمه می کرد: (( چرا خدا نعماتش را به کسانی می بخشد که لیاقتش را ندارند)) رو به سروش کرد و گفت:
    - بهتره تنهاش نگذاری این یکم ترسناکه
    - حوصله اش را ندارم نادر .
    - اون این پایین زهرترک می شه پسر .
    پسرک فراری! کلافه چشم بست می دانست برای فرار از دام عشق سیما از او اجتناب می کند . ازاین رو با یک جمله گلایه امیز خود شیرینی کرد و گفت :
    - می خوای من رو از سر خودت باز کنی هان ... شاید شبها نمی گذارم بخوابی.
    - تو هنوز بزرگ نشدی سروش خیلی بچه ای خیلی.
    - جنابعالی به کمالات رسیدید و ما بی نصیبیم .
    - سروش تو 25 سالته پدرم وقتی به سن تو بود من و نگین رو داشت و یک خانواده چهار نفره رو اداره می کرد ولی تو مثل بچه ها رفتار می کنی نمی دونم کی می خوای به زندگی ات برسی نمی خوای بفهمی که تو شوهرشی و مسئولیت داری.
    سروش بی حوصله گفت:
    - من احتیاجی به نصیحت ندارم شب به خیر .
    جرو بحث فایده ای نداشت. نادر پله ها را دو تا یکی بالا دوید نگاه سروش تا ورود به ساختمان دنبال او بود. بعد چشم چرخاند به سمت اتاق نادر پرده ها کشیده بود سایه سیما دست رو کلید برق گذاشت و همه جا تاریک شد شروع کرد به قدم زدن . سیگار . قدم . سیگار .قدم تا وقتی خواب بر چشمانش چیره شد اهسته و پاورچین در را باز کرد و داخل شد سیما خواب بود یواش و بی سر و صدا پتویی بر داشت و در گوشه دیگر اتاق پهن کرد و خوابید . عقربه کوچک نزدیک پریدن روی عدد هشت بود که سیما در رختخواب جا به جا شد و کش و قوسی به بدنش داد همان طور که دمر خوابیده بود چشم هایش را گشود . نگاهش در صورت سروش ثابت ماند . فکر کرد چقدر این پسر لجباز و بدخلق را دوست دارد . با نگاهی پر گلایه زمزمه کرد (( مغرور )) و با اهی پر حسرت بر خاست و برای شستن دست و صورت بیرون رفت. کنار حوض کوچکی در پلکان بالائی نشست صورتش را می شست که صدای صبح به خیر نادر در گوشش پیچید .
    لبخند نمکینش را چاشنی علیکش کرد کمی خودش را عقب کشید که برگ های خشک شده درخت انگور زیر پایش خرد شد نادر صابون مایع را لب پاشویه گذاشت و پرسید :
    - سروش هنوز خوابه؟
    پلکهای سیما به علامت تایید روی هم افتاد . نادر پرسید:
    - شما برای صبحانه تشریف میاری بالا یا منتظر سروش می مونی؟
    - فرقی نداره اما اگر اشکال نداره ترجیح میدم صبحانه رو با فریبا خانوم بخورم .
    بلند شد و در حالی که صورتش را خشک می کرد پا در پلکان گذاشت پله دوم نادر صدایش زد:
    - سیما خانوم .
    سیما ایستاد. نادر پرسید:
    - می تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
    - خواهش می کنم بفرمایید.
    نادر با من و من گفت:
    - نمی دونم چطوری شروع کنم
    - راحت باشید شما با برادرم امیر برای من فرقی نداری.
    - می ترسم فضولی باشه .اصلا فراموشش کن.
    سیما کنجکاوشد:
    - مربوط به سروشه؟
    نادر چشم بست و سر تکان داد .نگرانی هم بر کنجکاوی سیما اضافه شد پرسید:
    - میشه بگی موضوع چیه؟
    - چیز خاصی نیست فقط ... ای بابا ! ... هر وقت می خوام یه حرفی بزنم گریپاچ می کنم .چند بار به نگین گفتن به شما بگه ... ولی زیر بار نرفت.
    نادر کلافه سیما را دعوت به نشستن روی پله کرد و خودش نیز دو پله پایین تر نشست و با لحن دوستانه ای گفت:
    - سالهاست سروش رو می شناسم . پسر خوب . خوش قلب است مهربون و فداکار ... می دونی! حداقل توی رفاقت که این طور بوده ... هیچ دلم نمی خواد حرفی بزنم که خدا ی ناکرده زندگی شما رو به هم بزنه بر عکس دوست دارم سروش سر عقل بیاد و در رفتارش تغییری بوجود بیاره.
    - نمی دونم سروش به شما چی گفته اما اگه واسه صورتم میگی ! تقصیر خودم بود اون دلش نمی خواست این اتفاق بیفته حالا هم حسابی پشیمونه بارها عذر خواهی کرده .
    - درسته ولی میترسم باز تکرار بشه سروش یکم قاطی کرده کنترل اعمالش دست خودش نیست.
    - شما زیادی حساس شدی برای اینکه عصبی نشه می دونم بعد از این چطور رفتار کنم .
    - کاش سروش قدر شما رو می دونست می ترسم وقتی این رو بفهمه که دیگه خیلی دیر شده باشه.
    - سروش مشکلی داره که من نمی دونم چیه اما ان قدر دوستش دارم که منتظر می مونم منتظر می مونم تا از من بخواد کمکش کنم .
    نادر لبخندی تلخ به لب راند و گفت:
    - پس من دیگه حرفی ندارم حسابی مواظب عشقت باش دو دستی بهش بچسب
    - مطمئن باش دو دستی بهش می چسبم اما قبلا به دستام چسب می زنم .
    صدای خنده شان بلند شد سروش داشت نگاه می کرد . نمی دانست چرا ولی به شدت ناراحت شد دلیل عصبانیتش هرچه بود ... حسادت! غیرت! یا حس دیگری... کاملا او را بر اشفت بر افروخته و عصبانی نزدیک شد سیما به محض دیدن او جا خورد و تمام قد ایستاد . با عکس العمل سیما نادر سرش را برگرداند و او هم جا خورد زبانش بند امد و گفت:
    - س س سلام... بیدار شدی!
    - دوست داشتی خواب باشم؟
    نادر وا رفت چشم بست باز کرد با نیم نگاهی به سیما عذر خواست و به سرعت از پله ها بالا دوید سیما بر افروخته به خود جرات بخشید و گفت :
    - این چه طرز حرف زدن سروش؟
    سروش کفری بود نگاهش را امیخته به ملامت کرد و گفت:
    - فکر کردی شوهرت اینقدر بی غیرته.
    - تو چی داری می گی ؟!
    - زنهایی مثل تو رو باید توی خونه زندونی کرد والا ممکنه کار دست ادم بدین.
    سیما چنان بر اشفت که جلو چشمانش سیاهی رفت بی اراده سیلی محکمی به صورت سروش نواخت که اورا برای لحظاتی شوکه ساخت بعد اشک ریزان به اتاقش دوید و شروع به جمع اوری لوازم شخصی اش کرد .


  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #26
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    نادر از پنجره اشپزخانه تمام وقایع را دید و از اینکه برای سیما دردسر ایجاد کرده بود از خود شرمسار شد .نادم و پشیمان قلمی به دست گرفت و برای دل رنجور او چند بیتی نوشت :
    (( اینجا دلی شکسته
    تو این قفس کبوتری با بال. پر شکسته کنج قفس نشسته
    ای ادما نگاش کنید!
    یکی پاشه ابش بده
    یکی بره دونش بده
    یکی بره غصه هاشو بر داره و بادش بده
    پرنده قصه ما بدون عشق زودتر از اینها می میره
    کاشکی می شد در قفس باز بشه
    پرنده کوچک ما
    از اسارت رها بشه))
    قطره اشکی از چشم نادر بر روی نوشته اش چکید . سر بلند کرد . نگاهی به حیاط انداخت سروش هنوز انجا ایستاده بود و جای سیلی را ماساژ می داد . بر خاست و کاغذی را که با کلماتش سیاه کرده بود مچاله کرد و در سطل زباله انداخت . کاپشنش را برداشت و به حیاط زد از کنار سروش رد شد اما در استانه در ایستاد و گفت:
    - این رسم رفاقت نبود
    - تو جای من !... چی فکر می کردی؟
    - حداقل حرمت نون و نمک نگه می داشتی بی معرفت
    سروش کلافه چنگ در موهایش کشید و گفت:
    - معذرت می خوام انگار مغزم از کار افتاده
    - بی خیال ... اینجا خونه خودته هر وقت دوست داشتی و قابل دونستی بیا ولی بدون خانمت.
    - نادر گفتم که معذرت می خوام
    - من بی غیرت نیستم سروش یه چند روزی می رم خونه نگین ... شما راحت باشین.
    و به راه افتاد. اما سروش سراسیمه گفت :
    - کجا!... نرو... تورو خدا صبر کن نرو ... وایسا مرد.
    نادر ایستاد. سروش پشیمان و با لحن التماس امیزی گفت:
    - چرا متوجه نیستی! این کارها فقط به خاطر اینه که حالش رو بگیرم .
    نادر می دانست سروش رفتارش را توجیه می کند. ولی به روی خود نیاورد و گفت:
    - راه درستی انتخاب نکردی.
    - می دونم ... میدونم ... می دونم.
    - می دونی و مثل کبک سرت رو کردی زیر برف
    - نادر اگه بری من هم سیما رو بر می دارم می رم .
    نادر چاره ای نداشت گفت:
    - پس قول بده تا اینجا هستی اذیتش نکنی
    - تو منو بخشیدی که نه؟
    - اگه سیما خانوم تو رو ببخشه منم می بخشم .
    - یعنی برم بگم دستت درد نکنه که زدی تو گوشم.
    - فکر نمی کنی حقت بود! تازه فکر کنم تنها کار عاقلانه ای که کرد همین بود ... حالا دردت گرفت؟
    - نمی دونی چه ضرب دستی داره
    - نوش جونت ولی بهتره بری از دلش در بیاری.
    سروش نادر را در اغوش کشید و با عذر مجدد از او دلجویی کرد سپس یکراست به سراغ سیما رفت ولی قبل از انکه دست گیره را بچرخاند در باز شد و سیما با ساکش در استانه ان ظاهر گردید. نگاهش در دیده در دیده اشکبار سیما گره خورد . خندید دسته ساک را گرفت و با نوک انگشتان سیما را به داخل هول داد و با لحن ملایمی گفت:
    - قهری:
    سیما جواب نداد روی از او بر گرفت اما سروش به دنبال دلجویی گفت :
    - معذرت خواهی فایده داره یا نه؟ ... اگه نداره می تونم بگم غلط کردم ... شکر خوردم ...شما ببخش.
    باز سیما جواب نداد رو در روی او ایستاد با انگشت سبابه چانه او را بالا داد و گفت:
    - توکه زدی پدر صاحب بچه رو در اوردی ... این من هستم که باید گریه کنم خانومی.
    سیما خنده اش گرفت ودر حالی که سر به زیر می شد زمزمه کرد:
    - بی مزه
    - معلومه که بخشیدی می دونستم.
    خنده سیما به ابروان درهم کشیده تبدیل شد قیافه حق به جانبی گرفت و مثل اینکه از بازیچه بودن خسته شده باشدگفت:
    - می خوام باهات جدی صحبت کنم .
    - بگو گوش می دم .
    سیما برای نظم بخشیدن به افکارش دست دست کرد بالاخره در مقابل چشمان منتظر سروش گفت:
    - درست بیست روز از ازدواجمون میگذره . من هیچ علاقه ای در تو نسبت به خودم احساس نمی کنم . اگر این ازدواج غلط بوده مقصرش خودتی نمی تونم دلیلی برای کارهات پیدا کنم . هیچی با هم جور نیست یه روز ناز ! یه روز کتک ! یه روز توبیخ! یه روز معذرت! یعنی چی؟! ... من حق دارم بدونم چه بلایی داره سرم میاد ... اگه تمام زن و شوهرها اینطور زندگی می کنند حرفی ندارم ولی اگه حقیقتا مشکلی هست می خوام بدونم ... اگه عیب و ایراد از منه بگو تا خودم رو اصلاح کنم و اگه فکر می کنی اصلاح شدنی نیستم ازادی هر جور می خوای تصمیم بگیری ولی از این موش و گربه بازی خسته شدم ... دیگه حوصله ام سر رفته ... می فهمی سروش خسته شدم.
    سروش باید راهی برای گریز از انبوه سوالات سیما می یافت .این حق انکار نا پذیر زن جوانش بود تا از او دلیل و توضیح بخواهد . به همین دلیل برای فرار از مسئولیت با اکراه گفت :
    - دوست داری واقعیت رو بدونی؟
    - اره... اونم تمام و کمال
    - جرات شنیدنش رو داری؟
    یه حس بد توی وجود سیما دوید . سروش ادامه داد :
    - خب بالاخره خودت می فهمیدی شاید هم تا حالا فهمیده باشی ... من ...من...
    سروش مکث کرد، نفس در سینه سیما حبس شد.پرسید:
    - خب .. تو؟!
    - من بعد از عروسیمون متوجه شدم که...
    سروش بعد از مکث طولانی در حالی که نمی دانست چطور این دورغ شاخدار را در فهم سیما بگنجاند، بالاخره بعد از کلی دست دست کردن گفت:
    - سیما... من بیمارم.
    - چه بیماری؟
    - چطوربگم، خودت تا حالا متوجه نشدی؟
    سیما با تعجب گفت:
    - نه...نه
    سروش یه هنرپیشه تمام و کمال شد. با دیده پر اشک ولب پر التماس گفت:
    - سیما باور کن دوستت دارم ولی دلم نمی خواد به پای من بسوزی نمی خوام بیشتر از این اذیت و آزارشی
    - این چه حرفیه سروش؟ این چه حرفیه؟ تو باید به من بگی، هر کار که لازم باشه برات می کنم. اگه اینجا درمان نشدی، میریم آمریکا یا اروپا
    - نه سیما...من...من...
    نفس در سینه سیما حبس شد، گفت:
    - بگو دیگه جون به سرشدم.
    - سیما من...من ناتوانم
    سیما مثل مجسمه خشکش زد. واکنشی نشان نداد. سروش فهمید توانسته است سیما را تحت تاثیر قرار دهد با زیرکی اضافه کرد:
    - اولش دلم نمی خواست تو رو از دست بدم،ولی بین دو راهی گیرکرده بودم، نمی دونستم چه باید می کردم. ولی حالا که تو رو دارم شرمنده ام، از خودم خجالت می کشم. نمی دونم چرا با آینده تو بازی کردم، تو می تونستی شوهر خوبی داشته باشی، بچه دار بشی. ولی حالا یه شوهر نفله و علیل گیرت اومده.... حالا فهمیدی چرا رفتارهای دوگانه ای دارم؟ چند دقیقه پیش هم واسه همین به تو و نادر گیر دادم. نمی دونی چقدر حسودیم شد.
    یه سطل آب سرد خالی شد روی سر سیما. شرط عقل بود که در کمتر از 24 ساعت از زندگی سروش محو شود، اما در آن موقعیت اندیشید باید مثل ستون پشت سر همسرش بایستد، از این رو گفت:
    - چرا از اول نگفتی. می تونستیم بریم پیش یه متخصص
    - چند بار بگم، نمی خواستم تو رو از دست بدم. در ضمن به هیچ وجه دلم نمی خواد موش آزمایشگاهی دکتر ها باشم
    - سروش تو خیلی احمقی... تو در مورد من چه فکری کردی؟
    - ولی من حق ندارم درهای خوشبختی رو به روی تو ببندم. تو حق داری زندگی کنی مثل تموم زنهای دنیا و از زندگی ات لذت ببری
    - زندگی که تو توش نباشی رو نمی خوام
    - سیما لگد به بخت خودت نزن،بگذار یه مدت دیگه از هم جدا بشیم تا هر کس بره دنبال سرنوشت خودش
    سیما فکر کرد حال سروش را درک کند. از این رو برای امیدواری دادن، یا دم زدن از عشق واقعی خود گفت:
    - مثل اینکه تو معنی عشق رو نمی فهمی!عشق که خودخواهی نیست... عشق یعنی فداکاری،سوختن مثل پروانه، آب شدن مثل شمع. نه سروش... نه، من هیچ وقت تو رو تنها نمی گذارم. تو نگران هیچی نباش، من تا آخرش هستم.
    - بالاخره به روز خسته میشی... لگد به بخت خودت نزن
    - وقتی خسته شدم میرم... حالا دیگه هیچی نگو...باشه!
    سروش درحالی که از دروغهای خود به حال تهوع افتاده بود، برای پایان بخشیدن به بازی احمقانه اش، گفت:
    - تو یه فرشته ای سیما... یه فرشته واقعی.
    سیما خودش را در آغوش سروش رها کرد. سروش یکه خورد با مکث و کمی تردید دستهایش را بالا آورد و نوازشگر بازوان سیما ساخت. نمی دانست، چرا ولی صدای تپش های تند قلبش را می شنید.


  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    با این اندیشه که سروش در موردبیماری اش حقیقت را گفته است، تمام توانش را به کار بست تا این راز پنهان بماند و او از نظر روحی دچار آسیب نگردد. سروش نیز سعی داشت جو خانه را آرام نگاه داشته و به سیما ثابت کند که قصدی از رفتارهای گذشته اش نداشته است و آن همه تند خویی و بی حوصلگی اش ناشی از بیماری اش بوده است. به همین دلیل وقتی آثار کبودی و ضرب دیدگی صورت سیما زایل شد، با خیالی آسوده طی تماسی تلفنی خبر بازگشتشان را داد و آمادگی خودشان را برای میهمانی اعلام کرد. سپس سیما را در جریان گذاشت و برای برطرف کردن هر گونه شک و شبهه ای تصمیم به تهیه هدایایی گرفت تا به عنوان سوغات برای خانواده های خود پیشکش ببرند. با این تصمیم یکی دو ساعت در خیابان ها و پاساژهای اطراف منزلشان چرخ زدند تا موفق به تهیه هدایایی شدند که باشهر تبریز و سلیقه خانواده ها سنخیت داشت. سروش که کمی تغییر روحیه داده بود، شوخی می کرد و سربه سر سیما می گذاشت و در تهیه هدایا سلیقه به خرج می داد.
    میهمانی افشار بی شباهت به مراسم عروسی نبود، مهوش اکثر اقوام و آشنایان را دعوت کرده و چنان تدارکی دیده بود که همه انگشت به دهان مانده بودند. خانم و آقای مقامی نیز در این جشن شرکت داشتند. شیرین با مشاهده شادی عروس و فرزندش، آرامش خاصی یافته بود. در حالی که مشتاق شنیدن نظر سیما راجع به سروش و زندگی جدید بود، فرصتی مناسب یافت و سیما را به حرف گرفت. نگاه و مهر مادرانه اش را در ظلمت چشمان سیما دوخت و گفت:
    - نمی خوای چند دقیقه کنارم بشینی؟
    سیما با لبخند در کنار او جای گرفت.
    - یه کم وقتت رو به ما بده عروس خانم
    - اختیار دارید مادر... در خدمتم
    - خب عزیز دلم! از زندگی بگو، سروش من که بداخلاقی نمی کنه؟... زندگی باهاش سخت نیست؟
    - وقتی سروش هست هیچی سخت نیست، همه اش راحته، آسایشه
    - الهی پیر بشی مادر، انشاءا... صدسال زندگی خوب و خوش داشته باشید....من دیگه هیچ آرزویی ندارم جز اینکه بچه سروش رو بغل کنم. او وقت با خیال راحت سرم را زمین می گذرام و می میرم
    - خدا نکنه مادر، ان شاءا... بعد از صدو بیست سال.
    - ای بابا چه خبره دخترم! عمر نوح می خوام چه کار... به قدر کفایت بسه
    سروش که از مدتی قبل آنها را زیر نظر داشت، با درهم شدن چهره مادر، جلو آمد. در حالی که بشقابی حاوی کیک بدست داشت سر میز نشست و گفت:
    - مادر شوهر و عروس خوب دل دادید وقلوه گرفتید... سر مارو دور دیدین،غیبت دیگه.
    نگاه مهربان مادر موجی از عشق را به صورت فرزند ریخت و گفت:
    - الهی مادر فدات بشه. آخه پسر خوب،یک ماهه عروسی کردی هنوز یه سری به مادرت نزدی. یه تلفن خشک و خالی می کنی و تمام.
    - به خاطر سفرمون بود
    - نمی تونسی حداقل برای خداحافظی بیای ببینمتون
    - می دونی مامان خیلی عجله ای شد! سیما هم با مادرش تلفنی خداحافظی کرد
    - خدا کنه شما خوش باشین، دل من هم خوشه
    سیما به قصد دلجویی خم شد و شیرین را بوسید.
    سروش که طاقت دیدن ناراحتی و دلگیری مادر را نداشت بعد از کلی سربه سر گذاشتن با او، برش کوچکی از کیک را به چنگال زد و با خواهش و تمنا آن را در دهان مادر گذاشت. شیرین در حالی که لقمه اش را می بلعید با انگشت به سیما اشاره کرد و بریده بریده پرسید:
    - پس...سیما... چی؟
    سروش برش دیگری از کیک را به چنگال زد و جلوی دهان سیما گرفت. سیما دهان باز کرد و کمی سرش را جلو کشید اما سروش که شوخی اش گرفته بود، خامه روی کیک را به لبهای سیما مالید، سپس با لبخندی پر شیطنت مابقی را در دهان خود گذاشت. سیما چشم گرد کرد و خامه را با انگشت از روی لب گرفت و بی معطلی به صورت سروش مالید. شوخی بالا گرفت و سروش به قصد تلافی انگشت به خامه روی کیک آغشته کرد. ولی سیما قبل از غافلگیر شدن تیز و بز بیرون دوید.
    سروش چند قدمی استخر او را در تله انداخت. سیما اطراف را نگاه کرد. افتاده بود توی تله. پشت سرش استخر و در دو طرفش محوطه سنگ چین و گلکاری بود.
    سروش خونسرد جلو آمد و سیما در حال عقب نشینی، صورت پوشانده بود و التماس کرد:
    - سروش تورو خدا نه... جون تو غلط کردم
    سروش بی اعتنا در حالی که بدش نمی آمد کار سیما را تلافی کند، با گامهای شمرده جلو آمد
    - کاریت ندارم، فقط می خوام یه خرده ژله بهت بدم... ژله دوست نداری؟
    - جون من اذیت نکن
    گام آخر سیما مصادف با فریاد سروش بود.
    - وایسا نرو عقب، سیما.
    سیما با آخرین گام احساس کرد زیر پاهایش خالی شد، تعادلش به هم خورد و قبل از آنکه دست سروش به او برسد درون استخر پرتاب شد.
    سروش سراسیمه بارها او را به نام خواند. اما در تاریکی اثری از سیما دیده نمی شد. با وحشت به میان استخر شیرجه زد و در جستجوی او شنا کرد. چند لحظه بعد سیما بی حرکت روی آب بالا آمد. سراسیمه او را بغل زد و کناره استخر کشاند و با سرعت هر چه تمام تر از آب بیرون گشید لبه استخر خواباند چند ضربه با پشت دست به صورت او نواخت ولی سیما واکنشی نداشت. هول شد و سعی کرد تنفس مصنوعی بدهد چند بار عمل بازدم را انجام داد. سیما که خود را به غش و ضعف زده بود با زیرکی چشم باز کرد. نگاهش در صورت هراسان سروش چرخ خورد و گفت:
    - اگه می دونستم یه همچین نجات غریقی داره هر ده دقیقه یکبار خودم رو توی آب غرق می کردم
    سروش بدجوری ترسیده بود. ناراحت از شوخی سیما،تند شد و گفت:
    - دختره دیوونه.. نزدیک بود از ترس بمیرم، هیچ از شوخی ات خوشم نیومد.
    سروش با عصبانیت قصد برخاستن کرد اما سیما دست او را گرفت. گرم و پرحرارت در او اثر کرد و گفت:
    - دوستت دارم سروش... دوستت دارم
    با آنکه آب از سر و روی سروش می چکید، احساس سرما نمی کرد، در چشمان سیما خیره شد اما قبل از هر نوع عکس العملی با فریاد جمشید به خود آمد:
    - سروش بابا... سروش.
    هر دو دستپاچه برخاستند و در جواب یکصدا شدند:
    - بله آقاجون
    جمشید پا در پله گذاشت، به سمت صدا چرخید، در تاریک روشن باغ قار به دیدن نبود، جلو رفت. ردیف کاکتوس ها را تا آخر رد کرد نگاهش روی پسر و عروسش خیره ماند، مثل موش آبکشیده شده بودند.با دلهره علت را جویا شد.
    سیما در جواب پیشدستی کرد و گفت:
    - پام سرخورد افتادم توی استخر، سروش مجبور شد بیاردم بیرون
    - شوخی می کردین؟
    سروش سرخاراند و با خنده کجی گفت:
    - جوونیه دیگه آقاجون
    - زود باشین تا سرما نخوردنی این لباسها رو در بیارین... یالا برین تو
    بازم یکصدا شدند:
    - چشم آقاجون.
    سروش دوید و سیما را به دنبال خود کشید. جمشید محو تماشا شده بود، فکر کرد چقدر فرزندش احساس خوشبختی می کند. نفسی عمیق کشید و شادمان به ساختمان بازگشت. پیرمرد حتی برای لحظه ای به مغزش خطور نکرد که ممکن است همه اینها یک تصور و خیال بیش نباشد
    سیما از در پشتی ساختمان وارد شد. مینا بشقابهای کثیف میوه را به آشپزخانه می برد با مشاهده هیکل خیس خواهر جیغی کوتاه کشید و علت را جویا شد.سیما حوصله سین جیم شدن را نداشت، جواب داد:
    - هیچی بابا، چه خبرته افتادم تو استخر دیگه
    - پس کو سروش! نکنه خفه شده!
    - لوس نشو! چرا چرند میگی
    وکمی به عقب مایل شد سر کج کرد و با اشاره سروش را به داخل دعوت کرد. مینا با مشاهده هیبت سروش هاج و واج گفت:
    - شما دو تا زده به سرتوت! تو هوای به این سردی هیچ دیوونه ای کنار استخر نمیره چه برسه به توش
    - مینا، سخنرانی بسه، قبل از اینکه مامان ما رو ببینه به دادمون برس. لباس، واسه من و سروش... زود، تند، سریع.
    دست سروش را گرفت و از پله بالا دوید. سروش برای اولین بار قدم به اتاق سیما می گذاشت با تعجب غرق تماشا شد همه چیز رنگ و بوی خودش را می داد. فکر کرد، گریختن از عشقی بدین وسعت، امکان دارد!؟


  14. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    چشمش افتاد به قاب عکس رو پاتختی، که تصویری از خودش در آن قرار داشت. قاب عکس را سیما با دستهای خودش درست کرده بود تلفیقی از هنر گل چینی و سرامی، دو تا s بزرگ با مرواریدهای صورتی وسط رو تختی به چشم می خورد. پرتره چهره سیما روی دیوار، سروش را مبهوت کرد. سیما جلو رفت دست هایش را جلوی چشم او به حرکت در آورد و گفت:
    - چرا ماتت برده! زود باش لباس هات رو در بیار. اگه مامان ما رو این ریختی ببینه سرجفتمون بالای داره.
    سروش بی اعتنا چرخی زد، گفت:
    - محشره.
    - اتاقم رو می گی... خوشت اومد.
    - خیلی سلیقه به خرج داری،ببینم تو عاشق عتیقه جاتی؟
    - آره تو دوست نداری؟
    - اگه نداشتم که با تو عروسی نمی کردم
    چشم های سیما گرد شد. هاج و واج با دهان نیمه باز خیره ماند. لحظه ای بعد قهر آلود مشت به سینه سروش کوبید:
    - ای بدجنس،خیلی لوسی
    بار دیگر نگاهشان در هم گره خورد. نگاه سیما پر شور و حرارت بود. شعله های سوزانی که کم کم بر وجود سروش آتش می افکند و او را در حرارت خود ذوب می کرد. باز احساس دوگانه ای سروش را گیج و منگ ساخت. دست چپش را برای نوازش گونه های برجسته سیما بالا آورد، اما جای سوختگی تمام حس اشتیاق را از وجودش فراری داد. کلافه روی گرداند و با انگشت شست روی سوختگی را فشرد. صدایی مثل ناقوش در ضمیر ذهنش زنگ خورد : "نفرین به من".
    سیما متعجب نبود. بالعکس اعمال و رفتار خود را سرزنش کرد و از سروش فاصله گرفت و زبان به عذر گشود.
    سروش به یادآورد برای توجیه رفتارش چه دروغ هایی تحویل او داده است، از این رو کمی بر خود مسلط شد و در پی ادامه دروغ هایش گفت:
    - عیب نداره، بالاخره درست میشه... می دونم که سلامت خودم رو بدست میارم... فقط باید که کمی صبر کنم
    سیما فکر کرد سروش را از این وضعیت نجات بخشید، حرف را عوض کرد و گفت:
    - نمی خوای لباسهات روی در بیاری... سرما می خوری!؟
    - بهتره جفتمون این کار رو بکنیم و گرنه مجبوریم یه هفته با سوپ و دارو سر کنیم
    در این موقع مینا ضربه ای به در نواخت. پر شیطنت، لبخندی زد و کت و شلوار آبی نفتی امیر را روی تخت انداخت و گفت:
    - دفعه دیگه حتما یک دست لباس اضافه با خودتون بیارین.
    ***


  16. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    گارسون ظرف محتوی پیتزا را مقابل سیما گذاشت . سیما در مقام تشکر لبخندی به روی زن جوان پاشید . زن در حالی که محو تماشای او شده بود پرسید:
    - چیز دیگه احتیاج ندارین؟
    - ممنون
    زن جوان به سختی نگاهش را از سیما بر گرفت و دور شد . سروش لبخندی چاشنی کلامش کرد و گفت:
    - شانس اورد زن بود و الا چشماش رو از کاسه در می اوردم.
    سیما برشی از پیتزا را برداشت و در حالی که به ان گاز می زد گفت:
    - می دونم که واقعا این کار رو می کردی. یادته! وقت نامزدی با اون پسره راننده پژو دعوات شد. نمی دونی چه کیفی کردم . اصلا فکر نمی کردم تو اهل کتک کاری باشی.
    - اتفاقا نیستم. بستگی به ضرورتش داره.
    - من به شوهری مثل تو افتخار می کنم .
    سروش در سیاهی چشمان سیما خیره ماند و گفت:
    - تو راستی راستی به چی من افتخار می کنی؟! توی کار تو موندم به خدا.
    سیما در جواب لبخندی نمکین بر روی سروش پاشید و گفت:
    - ایمان دارم همه چیز درست می شه . تو از خدا نا امیدی ولی من مطمئنم سلامتت رو به دست میاری. قصد دارم برم پیش اقا امام رضا از اونجا هم پیش برادر و برادر زاده هاش اگه قرار باشه تمام ایران رو بگردم ولی سلامت تو رو از اقام می گیرم.
    سروش از احساس لطیف سیما به وجد امد اما طبق معمول احساسش را سرکوب کرد و با خونسردی گفت:
    - ولی من اجازه نمی دم خانوم کوچولو.
    - اخه چرا؟!
    - می دونی اگه بخوای تمام امام زاده های ایران رو بگردی باید چند سال ایرانگردی کنی! تو بنیه چنین سفر سخت و طولانی ای رو نداری. من هم طاقت دوری تورو
    - من به خاطر تو هر کاری می کنم
    - پس فقط به من فرست بده ... شاید با مشاوره یا چند تا دکتر حالم بهبود پیدا کرد.
    - هر طور میل توست.
    سروش دست در جیب برد و جعبه سرمه ای رنگ جواهری رو مقابل چشمهای سیما گرفت و گفت:
    - خیلی نا قابله اما پر از حرفه.
    سیما به لبخندی اکتفا کرد .جعبه را از دست سروش گرفت و در ان را گشود . گردنبند زیبا و ظریفی بود ان را بیرون کشید . دو قلب در هم فرو رفته که با نگین های الماس تزئین شده بودند. سیما نگاه قدر شناسی به سروش انداخت و گفت:
    - خیلی قشنگه مرسی.
    - گفتم که قابل تو رو نداره .
    - امشب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم .
    سروش از بازی گرفتن احساسات سیما راضی نبود اما برای اثبات علاقه اش و راهی برای دوری گزیدن از او چاره ای نمی دید مگر اینکه سیما را مدیون محبت های خود گرداند . از این رو به فریبکاری اش ادامه داد و. گفت:
    - تو امشب رو فراموش نمی کنی و من خوبی های تو رو . اگه تمام دنیا رو می گشتم نمی تونستم همسری مثل تو پیدا کنم.
    - تو راستی راستی از اینکه من همسرت هستم احساس رضایت می کنی؟
    - می دونم بعضی وقت ها بد اخلاق میشم اما رفتار من مربوط به بیماریمه. تو باید من رو ببخشی.
    - با اینکه بعضی وقتها مثل عقرب می شی اما من تا بهبودی تو تمام تلخی ها رو تحمل می کنم.
    سروش لبخندی شیرین به روی سیما پاشید اما در دل او را ملامت کرد و گفت:
    (( کاش تحمل نمی کردی تو یه کوچولوی احمقی )).



  18. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 5
    تنهایی مثل خوره به جانش افتاده بود، با چای و بیسکوییت به سراغ الهه رفت. از لای در سرک کشید و گفت:
    - مزاحم نیستم؟
    الهه برخلاف همیشه با خوشرویی گفت:
    - بیا تو عاطفه جون
    - حوصله ام سر رفته بود گفتم یه چای و گپ می چسبه.
    - بدم نمیاد
    الهه تک صندلی اتاقش را جلو کشید. در حالی که سینی را از دست عاطفه می گرفت او را دعوت به نشستن کرد و گفت:
    - مگه بابا خونه نیست؟
    - نه از بیمارستان تلفن زدند، رفت
    - شغل بابا رو اصلا دوست ندارم. همه اش اتاق عمل، مریض؛ مجروح، مرده ... اَه اینم شد شغل.
    - در عوض پدرت به خیلی ها زندگی دوباره می بخشه
    - ولی آسایش رو از زندگی خودمون گرفته! مامان خدا بیامرز هم از این موضوع خیلی ناراحت بود، ولی بابا همیشه خوب می دونست که مامان رو چطوری راضی کنه...
    - پدرت فقط دلایل قانع کننده داره. تقریبا هر روز به چند انسان جان دوباره می بخشه، این خیلی لذت بخشه،نه؟
    - به این موضوع زیاد فکر کردم، ولی من به پدرش و عشقش احتیاج دارم، همیشه داشتم... هیچ وقت مثل بچه های دیگه با پدر نبودم. اون یا بیمارستانه یا مشغول مطالعه، همیشه از زور بیخوابی دچار سردرد میشه. یادم میاد که مامان مکرر می گفت: "وقتی پدرت خونه است زیاد سرو صدا نکن، بگذار به چند ساعتی استراحت کنه".اون وقتی برای پارک یا سینما رفتن با مارو نداشت اغلب تنها می رفتیم. آن قدر که مادر خدا بیامرزم خاطره دارم از پدرم ندارم!... می فهمی چی میگم عاطفه جون.
    - آره... من هم بیشتر وقت ها احساس تنهایی می کنم، خیلی دلم می گیره... مثل الان.
    - بهتره خودت رو از تنهایی دربیاری
    عاطفه چشم تنگ کرد و با کنجکاوی پرسید:
    - چطوری؟
    - بچه
    - بچه!؟
    - این طوری برای هر دوتون بهتره
    - تو ناراحت نمیشی
    - مادر سالهاست رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده. من نمی تونم به خاطر عشق و احساسی که مادر داشتم و دارم، خواسته ها و تمایلات شما رو نادیده بگیرم، دیگه بچه نیستم که به پر و پات بپیچم...به زودی هم میرم سر خونه و زندگی خودم دلم نمی خواد خودخواه باشم. بهتره که تو به فکر خودت و آینده ات باشی.
    عاطفه با تعجب و شعفی که در بیانش پیدا بود گفت:
    - الهه تو هیچ وقت مثل امروز نبودی.
    - دیگه نمی خوام خودخواه باشم. درسته فاصله سنی ما کمه، ولی هشت ساله که مثل مادر کنارم بودی، نباید ناسپاس باشم... وقتشه که واقع بین باشم.
    عاطفه برخاست با نوک انگشت گیسوان کوتاهش را پشت گوش راند. لحاف پشم شیشه را کنار کشید و لبه تخت نشست و گفت:
    - خدا کنه که به تمام آرزوهات برسی، الهی سفید بخت بشی دختر
    - تمام آرزوی من سروشه
    - راستی چند وقته ازش خبری نیست! مثل مهرداد
    - مهرداد رو نمی دونم ولی با سروش قهرم
    - سر چی؟
    - کار رو بهونه کرده بهم سر نمی زنه من هم قهر کردم
    - کار خوبی کردی، ولی چرا گوشه گیر شدی، چرا نمیری بیرون
    - حوصله اش رو نداشتم
    - اگه دلت بخواد زنگ می زنم مهرداد بیاد دنبالت
    دقایقی بعد الهه در صندلی جلوی اتومبیل مهرداد نشسته بود. مهرداد در راه چشم به مسیر دوخته بود و طوری وانمود می کرد که از دیدن صحنه و مناظر لذت می برد:
    - پاییز تهرون قشنگه
    نگاهش به امتداد پل های هوایی بود، افزود:
    - چقدر عوض شده... ترافیک خیلی کمتره
    و چشم دواند دنبال دخترها و پسرهای جوان و گفت:
    - عجب تیپ های می زنند... اینا که روی هر چه اروپایی است کم کردن!
    اما تمام توجه و حواسش به الهه بود. الهه رفته رفته بی حوصله شد. خیابانهای شلوغ تهران برایش جالب نبود، یه موج طوفانی از دریای متلاطم چشمانش به صورت مهرداد پاشید و گفت:
    - فکر کنم دل تو برای تهرون تنگ شده. ولی من حوصله دیدن این خیابونهای شلوغ رو ندارم
    مهرداد تکانی به خود داد، نشان داد که به سختی نگاهش را از طرف می گیرد، پرسید:
    - چیزی فرمودید؟
    - گفتم تا کی می خوای تو این ترافیک قد خیابونها را متر کنی؟
    مهرداد با خونسردی آزار دهنده ای جواب داد:
    - خب هر جا که دوست داری امر کن، در خدمتم
    الهه بی حوصله جواب داد:
    - فقط یک جا وایسا، سر گیجه گرفتم
    لحظاتی بعد مهرداد مقابل یک کافی شاپ متوقف شد. سر میز الهه با نگاههای حریص و هرزه دو پسر جوان سر به زیر انداخت و با گلدان کوچک روی میز خود را مشغول ساخت. می اندیشید دلیل این همه سردی و بی اعتنایی از سوی مهرداد چیست. او که قادر بود هر مردی را اسیر خواست و اراده خویش کند، در مقابل مهرداد کم آورده بود. زیر لب غرید : "موجود مغرور"
    مهرداد که می دانست الهه را به اندازه کافی آزار داده است سکوت ممتدش را شکست و با اشتیاق گفت:
    - راستی الهه! می تونم شماره دوستت رو داشته باشم؟
    - منظورت کدوم یکی شونه!
    مهرداد با زیرکی و شیطنت گفت:
    - می خواستی کی باشه!... دوست آتیش پارت دیگه، همون که از همه شلوغ بود.
    - ترانه؟!
    - زدی تو خال! خودشه
    - چرا همون شب از خودش نگرفتی؟
    - حواسم جای دیگه بود، وقت نشد.
    - حالا حواست جمع شده؟
    مهرداد پلکهایش را روی هم انداخت و لبخند زد، الهه پرسید:
    - حالا مطمئنی جوابت نمی کنه
    - فکر نمی کنم دختر مغروری باشه. در ضمن اگه بدونه نظری ندارم و فقط دلم می خواد قبل از رفتن همسر آینده ام رو انتخاب کنم... ممکنه استقبال هم بکنه
    الهه شماره ترانه را روی کاغذی نوشت و مقابل مهرداد گذاشت، کلافه و عصبی بدون آنکه مزه قهوه اش را بچشد از جا بلند شد و آهنگ رفتن کرد. دق دلی مهرداد خالی شد گویی از آزار الهه لذت می برد، موذیانه لبخند زد و به دنبال او از جا برخاست.


  20. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •