تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 50

نام تاپيک: رمان بشنو از دل ( ن . نوری )

  1. #21
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 11


    در راه مدرسه شیشه ی اتومبیل را کمی پایین کشیدم تا کمی هوای ازاد به صورتم بخورد.
    _شیشه را بالا بکشید مگر نمی بینید چه سوز سردی می اید ،شما هم که هنوز در دوران نقاهت هستید.
    _صدای امرانه ی سعید من را مخاطب قرار داده بود .
    _ من کاملا بهبود یافته ام تازه زخمی در ناحیه ی سر چه ربطی به سرما دارد _برای بدن ضعیف هرگونه بی احتیاطی باعث بیماری مجدد می شود،پس به خاطر خودتان هم که شده لجبازی را کنار بگذارید و مواظب خودتان باشید.
    _با تمسخر گفتم:چشم اقای دکتر اگر مورد دیگری هم هست بفرمایید ،ظاهرا که مجبور به اجرای بی چون و چرای فرامین شما هستیم.
    _سعید که عصبی به نظر می رسید با لحن تندی گفت:اگر کمی لجبازی را کنار بگذارید خواهید که حرفهای من به نفع خود شماست.
    _خواهش می کنم من نفع و ضررم را بهتر از هر کسی تشخیص می دهم،یک بار هم به شما گفتم انقدر در کارهای من دخالت نکنید خودتان خوب می دانید که اگر به خاطر عمو نبود محال بود که باز هم با شما در این ماشین بنشینم
    دیگر به مدرسه سیده بودیم قبل از پیاده شدن متوجه نگاه تند سعید شدم شانه هایم را به نشانه ی بی خیالی بالا انداختم.
    از پشت سر صدای جیغ چرخ های اتومبیل را شنیدم که با سرعت از جا کنده شد.


    عصر هنگام تعطیلی مدرسه کسی را در انتظارمان ندیدم.
    من خوشحال از این مسئله رو به سهیلا گفتم:بیا یرویم خیلی سرد است درست نیست که منتظر بمانیم.
    سهیلا در حالی که با من هم قدم می شد گفت:خیلی عجیب است ،این سعیدی که من می شناختم ممکن نبود با سخنان تند ظهرت از رو رفته باشد حتما اتفاقی افتاده که دنبالمان نیامده إ؟
    _هر کسی بلااخره تحملی دارد بدخلقی های ظهر اورا ازجا به در برده و من نه تنها ناراحت نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم چون که دیگر لازم نیست نقش محافظ را برایمان ایفا کند .
    _الهام تو خیلی بدجنسی چرا با برادرم اینطور رفتار می کنی ؟
    _سهیلا خودت دیدی که دعوا را و شروع کرد من هم مجبورم از خودم دفاع کنم پس جای گله گذاری نمی ماند .
    _خیلی خوب قبول حق با تو بود اما من هنوز م عقیده دارم که همه بدرفتاریا از تنفر سرچشمه نمی گیرد بلکه محبت هم می تواند منشا ان باشد .
    _خواهش می کنم سهیلا انقدر به من تلقین نکن که سعید من را دوست دارد تو که از دل او خبر نداری.
    _باشد هر طور که تو می خواهی ولی یک روز به حرف من می رسی.


    سر کوچه ی خانه ی عمو که رسیدیم متوجه شلوغی غیر عادی انجا شدیم .
    بی اختیار قدم هایم را تند کردم .
    در منزل عمو باز بود و مردم در حال رفت و امد بودند .
    دلم گواهی خبر بدی می داد تا وارد حیاط شدم صدای گریه های بلند عمو را شنیدم .
    عده ای از مردان دور مو را گرفته بودند و سعی در دلداری اش داشتند بی اختیار جمعیت را کنا زدم و خودم را به عمو رساندم .
    _عمو,عموجان چه شده چرا این طور گریه می کنید؟
    _عمو سرش را بالا اورد و با دیدن من گریه اش شرت گرفت
    در حالی که شانه اش را تکان می دادم فریاد زدم:اخر یکی به من بگوید چه خبر است؟إ
    _عمو همانطور که به شدت اشک می ریخت من را در اغوش کشید و گفت :
    پدر و مادرت عزیزم ،ان ها در راه بازگشت از شیراز تصارف کرده اند و هردو در درجا جان سپرده اند.
    _خدای من این دروغ است ،نه باور نمی کنم عمو خواهش می کنم تو هم باور نکن هر که این خبر را اورده می خواسته ما را اذیت کند .
    _الهام جان راست است دایی رضایت خودش تلفن کرد و این خبر را به من داد،انها به همراه پیکر پدر و مادرت فردا صبح به تهران می ایند .
    صدای گریه جمعیت را می شنیدم ولی کسی را نمی دیدم.
    به غیر از عمو ابراهیم کسی انجا نبود .
    چقدر هوا زود تاریک شد .
    من و عمو روی زمینی که به سرعت می چرخید ایستاده بودیم .
    من مات و متحیر به او نگاه می کردم اگر انقدرهمه چیز دور و برم نمی چرخید شاید می توانستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده .
    اها یک کسی مرده بود ولی چه کسی؟
    نه پدر و مادرم نه جیغ کشیدم .مامان،بابا تو رو خدا من را تنها نگذاید
    مانند دیوانه ها به طرف در حیاط دویدم .
    در استانه ی در ناگهان دستی نیرومند مانع دویدنم شد .
    صدای بغض الود سعید را از پشت سرم شنیدم .
    _الهام به خاطر خدا این طوری نکن بیا برو داخل پیش بقیه ی خانم ها ان وقت هرچه قدر خواستی گریه کن .
    _گریه کنم؟چقدر گریه کنم که به اندازه ی ارزش پدر و مادرم باشد و همانطور که زار می زدم روی زانوانم افتادم .
    سعید در حالی که مادرش و سهیلا را صدا می زد از روی زمین بلندم کرد و همانطور که با لحنی مهربان سعی در ارام کردنم داشتمن را به انها که هردو به شدت گریه می کردند سپرد .
    ان شب تا صبح گریه کردم،ضجه زدم ، فریاد زدم ،از حال رفتم ،به هوش امدم تا بلاخره به کمک یک امپول ارام بخش توانستم چند ساعتی به خواب روم.
    نمی دانم کی بود و چه ساعتی بود از صدای گریه و زاری های دسته جمعی از جا پریدم .
    دایی رضا،دایی حمید و خاله زهرا به همراه دیگر فامیل های مادری و پدری ام از شهرستان و از تهران همه در منزل عمو جمع شده بودند.
    با دیدن دایی ها و خاله ام انها را در اغوش گرفتم و همچنان که اشک می ریختم :دایی رضا تو بگو چرا اینطوری شد،
    دایی حمید می بینی من چقدر بدبختم ،
    خاله زهرا خوش بحالت که اقلا توی این چند روزه انها را مرتبا دیدی من بیچاره که از یک هفته پیش ندیده بودمشان
    حالا هم که دیگر هیچ وقت نمی بینمشان .
    دایی ها و خاله ام جوابی جز اشک برایم نداشتند .


  2. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 12

    فردای ان روز مراسم تدفین پدر و مادرم با شرکت عده ی زیادی از فامیل ،دوستان وهمسایگان برگزار شد.
    وقتی پیکر بی جان پدر و مادرم را د خاک جای می دادند چنان جیغ های بی اختیاری می کشیدم و بر سر و صورتم می زدم که تمام افراد حاضر در انجا را منقلب کردم.
    عمو با انکه خودش هم حال دستی نداشت با اشاره از سعید خواست تا من را از انجا ببرد و وقتی سهیلا با چشمان اشک الودش با مهربانی سعی کرد من را به طرف ماشین ببرد خودم را بر رور خاک انداختم و گریه کنان فریاد زدم نه من همینجا می مانم نمی خواهم از اینجا بروم من را از پدر و مادرم جدا نکنید .
    چادر از سرم افتاده بود و موهایم از زیر روسری بیرون زده بود .
    دستی مردانه چادر را روی سرم کشید وصدای سعید را شنیدم که از دایی رضا خواست که کمک کند تا من را از قبرها دور سازند.
    زیر یک بازویم را سهیلا و بازوی دیگرم را دایی رضا گرفته بود و کشان کشان من را به طرف اتومبیل بردند.
    سعید درب اتومبیل را باز کرده بود وابتدا سهیلا و بعد دایی من را در کنار او جای داد .
    صدایش را شنیدم که گفت:سعید جان شما ببرشان خانه،فامیل و دوستان همه اینجا هستند دور از ادب است که انها را رها کنم و با شما بیایم .
    _سعید در حالی که می گفت شما خیالتان راحت باشد ما مواظبش هستیم پشت فرمان اتومبیل جای گرفت.
    در ماشین همانطور که ناله سر می دادم متوجه شدم که سعید هم به ارامی اشک می ریزد.
    انقدر با خودم حرف زدم که از حال رفتم و وقتی متوجه شدم که در بیمارستان بودم و سرمی به بازویم وصل بود.


    تا روز چهلم هر روز عده ای برای تسلیت می امدند و می رفتند ،ان قدر گریه کرده بودم که چشمانم مانند دو کاسه ی خون شده بود،سردرد لحظه ای رهایم نمی کرد و صدایم بر اثر فریادهای دلخراش به شدت گرفته بود که مانند یک تکه ذغال گر گرفته بود و می سوخت و عذابم می داد،
    تنها وقتی ایاتی از قران را می خواندم احساس ارامش می کردم ،
    پس از پایان مراسم چهلم ،عمو ابراهیم و دایی حمید و دایی رضا و خاله زهرا همه گردم جمع شدند.
    شانه های عمو خمیده به نظر می رسید و تارهای سفید در بین موهای دایی حمید ودایی رضا به چشم می خورد،خاله زهرا شکسته به نظر می رسید.
    با نگاهی به تک تک انها متوجه شدم که این درد را من به تنهایی تحمل نمی کنم و از این که هم دردهایی دارم احساس رضایت کردم.
    عمو که از نظر سنی بزرگتر از بقیه جمع بود رو به من کرد و گفت:الهام جان من به اصرار زهرا خانم ،اقا رضا واقا حمید تصمیم گرفتم درباره ی مسئله ی اقامت دائم تو صحبت کنم ،
    البته در وصیتنامه ی پدرت من به عنوان قیم تو انتخاب شدم ولی از انجا که تو به غیر از من برای داییها و خاله هایت هم عزیز هستی انها هر کدام اصرار دارند که همراه انها زندگی کنی حال تصمیم با خودت است تا هرجا که راحت تری را برای زندگی انتخاب کنی ولی بدان با اینکه یادگار تنها برادر عزیزم هستی و برایم سخت است حتی یک لحظه هم از من دور شوی به خاطر خودخواهی خودم مانع راحتی واسایش تو نخواهم شد .
    _اشک در چشمانم حلقه زده بود و مانند جلادی ستمگر گلویم را می فشرد.
    سخن گفتن برایم بسیار دشوار بود با این حال با صدایی که از ته چاه در می امد رویم را به طرف دایی ها و خاله ام کردم
    و گفتم:من واقعا از این همه محبتی که نسبت به من دارید متشکرم و خوب می دانید که من هم شما را بسیار دوست می دارم ولی اگر اجازه بدهید طبق وصیتنامه ی پدرم همینجا نزد عمو می مانم زیرا واقعا دور شدن از شهری که با والدینم در انجا زندگی کرده ام و انها را به خاک سپرده ام برایم دشوار است و اصلا توان رو به رو شدن با یک زندگی جدید در شهر دیگری را در خود نمی بینم حتی اگر در کنار عزیزانی چون شما باشد ولی باز هم از شما تشکر می کنم که نسبت به من لطف داشتید ولی برای دیدنتان حتما خواهم امد امیدوارم که شما هم هروقت فرصت کردید برای دیدنم بیایید.


    نزدیک یک ماه مدرسه نرفته بودم البته عمو با مسئولین مدرسه صحبت کرده بود و غیبت طولانی ام را موجه کرده بود.
    چیزی به امتحانات ثلث اول نمانده بود ولی من از لحاظ روح خرابتر از ان بودم که بتوانم به درس و امتحان فکر کنم ،
    ظاهرا مدرسه می رفتم و می امدم ولی هیچ بهره ای از کلاس ها نمی بردم،
    این تظاهر هم به خاطر اصرارهای عمو و دیگران بود و گرنه حتی حوصله ی رفت وامد به مدرسه راهم نداشتم .
    دبیرها هم که موضوع را می دانستند زیاد پاپی درس خواندنم نمی شدند.
    هر روز مانند یک تماشاچی ساکت و در کلاس حاضر می شدم ولی تمام مدت ذهنم به خیال بافی درباره ی پدر و مادرم مشغول بود ،
    فکر می کردم انها در خانه سالم و سرحال نشسته اند و منتظر من هستند تا پس از مدرسه برای خرید بیرون برویم یا امروز پدرم در مدرسه دنبالم می اید تا من را به خانه برساند.
    خلاصه تمام مدت به وسیله ی ذهنم مرگ انها را انکار می کردم
    گاهی هم که واقعیت با چنگالهای تیزش خیال بافی های ذهنم را با بی رحمی پاره پاره می کرد ،
    اشک چون چشمه ای جوشان بر روی صورتم روان می شد نگاه پر ترحم دبیر را بر خود احساس می کردم و دبیر و هم کلاسی ها سعی می کردند با کلماتی التیام بخش من را از این حالت بیرون اورند

  4. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    پروفشنال AMIR_EVILPRINCE's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    آمل - مازندران
    پست ها
    918

    پيش فرض

    _خوب سارق چه شد ایا او را دستگیر کردند؟
    _من در ان لحظه انقدر نگران تو بودم
    که متوجه چیزی نشدم ولی بعد که با کمک سهیل تو را به ماشن منتقل می کردی
    در مورد اون کلمه ی دال باید بگم زیاد تو منطقه ی ما استفاده نمیشه احتمالا به خاطر زبان مازندرانی این کلمه خیلی کم به کار میره.
    این قسمت که قرمز کردم رو ببین.شما میگی این مدل صحبت کردن در زبان روزمره به کار میره ولی هیچ وقت 2 تا دختر عمو به این شکل با هم صحبت میکنند؟(اگر کمی دقت کنی دیگه از کلمه ی آیا تو صحبت ها استفاده نمیشه.)اون قسمت نارنجی هم غلط املاییه.

  6. این کاربر از AMIR_EVILPRINCE بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #24
    پروفشنال AMIR_EVILPRINCE's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    آمل - مازندران
    پست ها
    918

    پيش فرض

    عو در حالی که دستش را به پیشانیم.
    شرمنده که فقط غلط املایی میگیرم.

  8. این کاربر از AMIR_EVILPRINCE بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #25
    حـــــرفـه ای Marichka's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,662

    پيش فرض

    تاپیک بازگشایی شد ...

  10. 2 کاربر از Marichka بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 13

    در خانه هم وضع بعتر از این نبود تا به خانه برمی گشتم یکراست به اتاق خودم و سهیلا می رفتم و ساعت ها در تنهایی می نشستم و به حال و روز خودم تاسف می خوردم ،
    هر چه زن عمو ،سهیلا و عمو سعی می کردند من را از این حالت بیرون بیاورند بی فایده بود.
    سر سفره ی غذا برای پرهیز از اصرارهای بی پایانشان حاضر می شدم به زور چند لقمه فرو دهم و باز به اتاقم برمی گشتم .
    نگاههای نگران سهیل و سعید و جملات کوتاه انها برای از سرگیری زندگی عادی هم کارساز نبود،
    فقط روزهای 5شنبه با شور و شوق عجیبی اماده ی رفتن به بهشت زهرا می شدم ولی در بازگشت روحیه ای خرابتر از روزهای قبل پیدا می کردم .

    وقتی کارنامه ی ثلث اول را از دست خانم مدیر می گرفتم او در حالی که با تعجب نگاهی به نمرات درسی انداخت و گفت:خانم مهدوی شما همیشه از شاگردان زرنگ و درسخوان این مدرسه بودید و واقعا این نمرات پایین درشان شما نیست ،البته می دانم که بعد از فوت والدینتان در وضعیت روحی خوبی نیستید ولی بلاخره چی،
    باید زندگی عادی را از سر بگیرید یا نه امسال هم که سال اخر دبیرستان هستید و تا دانشگاه فاصله ی زیادی ندارید.
    فرصت زیادی برای جبران باقی نمانده است،امیدوارم با سعی و تلاش بیشتر روحیه ی گذشته را به دست اورید و مانند سال های قبل با معدل بالایی از این دبیرستان قبول شوید.
    سخنرانی طولانی خانم مدیر را که در جمع هم کلاسی هایم ایراد می شد با بی حوصلگی گوش دادم و کارنامه ام را برداشته و بی انکه نگاهی به ان بیندازم از کلاس خارج شدم .
    پس از چند لحظه صدای سهیلا را از پشت سرم شنیدم که می گفت:الهام صبر کن کارت دارم.
    قدم هایم را کند کردم تا سهیلا با من همگام شود.
    در حالیکه نفس،نفس می زد گفت:خوب ببینم چکار کردی من هم نمرات جالبی نگرفتم ولی مهم این است که تجدید هم نشده ام و در همان حال کارنامه را از دستم بیرون کشید.
    با نگاهی به نمراتم سرجای خود خشکید.
    _ولی الهام خانم مدیر حق داشت این نمرات حتی با اتفاقی هم که برای تو افتاده از تو بعید است.
    اول با بی تفاوتی نگاهی به کارنامه ام انداختم،از هفت درس تجدید شده بودم و از بقیه ی دروس هم نمرات پایینی چون 11و12 داشتم.
    راستش این نمرات برای خودم هم وحشت اور بود،چون من تا به حال نمره ای پایین تر از 16 در کارنامه یا در پای ورقه ی امتحان کلاسی هم نداشتم چه برسد به نمره های زیر 10 .


    در خانه سهیلا که موظف بود کارنامه اش را به رؤیت والدینش برساند باعث شد خانواده ی عمو بفهمند که من هم کارنامه ام را دریافت کردم.
    سر سفره ی شام سعید گفت:الهام خانم کارنامه ی شما را کی زیارت می کنیم؟
    نمرات بالای سهیلا خانم به اندازه ی کافی ما را خوشحال کرد ببینیم شما چکار کرده اید؟
    _پیش خود فکر کردم اگر تمام مردم دنیا دست از سر من بردارند و کاری به کایم نداشته باشند این سعید مردم ازار که فکر می کند خیلی سرش می شود دست از سرم بر نمی دارد،
    اخر یکی نیست به او بگوید پسر به تو چه مربوط است که انقدر در کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی.
    اگر به خاطر عمو نبود همین حرفها را به خودش می گفتم تا از رو برود ولی به جای این کار نگاه سرد و خیره ام را به او دوختم.
    عمو گاه سرزنش باری به به سعید کرد بعد با لحن مهربانی رو به من گفت:عمو جان برو کارنامه ات را بیاور تا ببینم.
    _با شرمندگی سرم را پایین انداختم و اهسته گفتم:عمو جان من نمرات خیلی پایینی گرفتم و از این بابت متاسفم.
    _عمو با لحن دلجویانه ای گفت:عیبی ندارد با این مصیبتیکه تو در دو ماه گذشته متحمل شدی این مسئله دور از انتظار نبود تازه یک ماه م که اصلا مدرسه نرفته بودی،برای امتحانات نهایی جبران می کنی غصه نخور.
    -نگاه حق شناسانه ای به عمو کردم و با گفتن با اجازه به طرف اتاقم به راه افتادم،پیش خود فکر می کردم اگر پدر و مادرم الان زنده بودند من هم مانند سهیلا باید کارنامه ام را به انها نشان می دادم ولی انها با دیدن این نمرات مسلما سرزنش بارانم می کردند.
    من هم چه فکرهایی می کنم اگر انها زنده بودند که من این نمرات را نمی گرفتم،مانند همیشه نمرات نسبتا خوبی می گرفتم و مورد تشویق والدینم قرار می گرفتم.
    پدر با رضایت دستی به پشتم می زد و می گفت:دختر من است دیگر باید معدل بالایی بیاورد و مادر هم مانند همیشه می گفت:اگر کمی بیشتر سعی می کردی می توانستی بالاترین نمره را هم بگیری ،نمره ی انظباتت هم که مانند همیش از روی 17.5 تکان نمی خورد.
    پدر با خنده ی سر خوشی می گفت:ول کن خانم همه که نباید 20 بیاورند من که از نمراتش رضایت کامل دارم و مادر در حالی که لحن سرزنش باری داشت می گفت:اقا محمود لطفا انقدر این دختر را لوس نکن.
    با باز شدن در اتاق و ورود سهیلا رشته ی خیالبافی ام از هم گسیخت و با به یاد اوردن واقعیت اشک از چشمانم جاری شد.
    سهیلا با مهربانی به طرفم امد و در حالی که قطرات اشک را از صورتم می زدود گفت:الهام جان تو را به خدا بس کن تا کی می خواهی در این حالت باقی بمانی خودت که می دانی عمو و زن عمو چقدر برای همه ی ما عزیز بودند ولی چه می شود کرد این شتری است که در خانه ی همه ی ما زانو خواهد زد و با گریه کردن،درس نخواندن و خراب کردن اینده ات انها را باز نخواهی یافت،
    پس بیا و به جای این کارها درس بخوان تا ان شا ا... در کنکور قبول شوی و فرد تحصیلکرده و مفیدی باشی ،
    من مطمئنم که روح عمو و زن عمو در ان صورت از تو راضی خواهد بود.
    سرم را بین شانه های سهیلا پنهان کردم و های های گریستم.
    خوب می دانستم که این حرف ها درست است ولی نمی توانسم از این حالت خارج شوم.
    دست مربان سهیلا به ارامی موهایم را نوازش می کرد.

    __________________

  12. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #27
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 14

    ساعتی بعد هردو کتاب درسی امان را در دست گرفته بودیم ولی هرچه می کردم نمی توانستم فکرم را روی درس متمرکز کنم،
    خسته از این تلاش بیهوده کتاب را بستم و به بهانه ی اب خوردنبه طرف اشپزخانه رفتم.

    صدای عمو و سعید را از انجا به وضوح می توانستم بشنوم.
    سعید می گفت:ولی پدر شما با رفتارتان باعث می شوید که او نتواند خود را مانند ما فرزندتان بداند اخر پدر با فرزندش که همیشه با ملایمت رفتار نمی کند ،اگر لازم باشد بر سرش فریاد می زند و یا حتی بر گوشش سیلی می زند و من فکر می کنم الان موقعی است که باید با او تند صحبت کرد،چون اصلا احساس مسئولیت نمی کند که هیچ حاضر نیست به هیچ کس جواب بدهد ،ولی شما در عوض با رفتار مهربانانه اتان او را به ماندن در این حالت تشویق می کنید،
    نه فقط شما بلکه مادر ،سهیلا و حتی سهیل و مطمئنا مسئولین مدرسه به سفارش شما همین رفتار را با او دارند ،او هم روز به روز در این حالت بیشتر فرو می رود.
    _ولی سعید جان من نمی توانم با بازمانده ی تنها برادرم طور دیگری رفتار کنم تازه از این مصیبت مدت زیادی نگذشته و من مطمئن هستم مرور زمان باعث حل شدن تمام این مشکلات می شود.
    _شما فکر می کنید دارید به او لطف می کنید؟ولی مطمئن باشید که بر عکس دارید به او ضربه می زنید اگر عمو زنده بود مطمئن باشید رفتاری مغایر با ان چیزی که شما انجام دادید در قبال کارنامه ی الهام انجام می داد و من از شما می خواهم که دیگر برای او تنها یک عمو نباشید بلکه یک پدر باشید ،پدری که در قبال رفتارهای نادرست و بی مسئولیتی های فرزندش او را مورد مواخذه قرار می دهد و تنها در این صورت است که او می تواند زندگی عادی خود را به دست بیاورد و اینده ی خوبی داشته باشد وگرنه این بی تفاوتی که در سایه ی دلسوزی و ترحم دیگران ایجاد شده ادامه می دهد و هیچ وقت نمی تواند ان الهام شاد و درسخوان و متکی به نفس گذشته باشد.
    عجب این پسرعموی لجباز خودش کم ناراحتم می کرد حالا دارد دیگر افراد خانواده اش را بر علیه من می شوراند و چه دلایل موجهی هم برای خودش می اورد،باشه اقا سعید یک روز به هم می رسیم اگر به خاطر محبت های بی دریغ عمو و خانواده اش نبود می رفتم و نزد دایی رضایم زندگی می کردم ،
    چون هنوز ازدواج نکرده و زن و فرزندانی نداشت که بخواهند باعث ناراحتیم شوند.
    صدای عمو بار دیگر به گوشم رسید که می گفت:من سعی می کنم او را از این افسردگی نجات دهم ولی نمی توانم رفتار تندی با او بکنم و به هیچکس دیگر هم این اجازه را نمی دهم خودم راهی برای این مسئله پیدا می کنم.
    حرف اخر عمو باعث خوشحالیم شد و پوزه ی سعید بدون هیچ دخالتی از سوی من به خاک مالیده شده بود و این باعث رضایت خاطر من می شد.



    راستی که گذشت زمان باعث التیام زخ ها می شود.
    روی سوختگی شدید قلبم لایه ی نازکی از بهبودی نشسته بود و ارام،ارام شعله های درون را تبدیل به خاکستر می کرد.
    اکنون 15 ماه از ان مصیبت می گذشت و نسیم های روح نواز خبر از نزدیکی بهار می داد.
    شور و نشاط سال جدید کاملا در میان مردم خیابان و بچه های مدرسه مشهود بود.
    دخترها در فکر خرید لباس و کیف و کفش نو بودند و در مورد ان با هم گفتگو می کردند.
    من بی حوصله تر از ان بودم که در این بحث شرکت کنم تازه من که جز لباس مشکی چیز دیگری نمی پوشیدم،پس حرفی هم برای گفتی نداشتم.
    سهیلا با شور و شوق در مورد مسافرت در تعطیلات نوروزی داد سخن می داد.
    قرار بود در ایام نوروز برای دیدن خانواده ی عمو هم برای سفر دعوت به عمل اورده بودند.
    این سفر برای من جز دیدن فامیل جاذبه ی دیگری نداشت ،ولی مثل اینکه در مورد سهیلا اینطور نبود .
    واقعا او چطور می توانست بری مطلبی به این کوچکی اینقدر خوشحال باشد.
    خودم به خودم جواب دادم چرا که نباشد او که مثل من دختر یتیمی نبود که درد بزرگی ،خوشی های کوچکش را کمرنگ جلوه دهد من هم اگر سایه ی پدر و مادری بالای سرم بود ،همینطور خوشحال و پر نشاط بودم،خودم هم از اینکه اینقدر خود را با دخترهای دیگر مقایسه می کردم خسته شده بودم باز هم باید خدا را شکر می کردم که عمو و زن عمویی مهربان را دارم که از هیچ محبتی در حقم دریغ ندارند و همینطور بقیه ی فامیل و دوستان که همیشه با من رفتاری محبت امیز داشتند.
    عصر که به خانه برگشتیم متوجه شدم که عمو زودتر به خانه امده.
    با دیدن ما گفت:دخترها زود حاضر شوید می خواهم شما را برای خرید عید به بازار ببرم.
    _سهیلا با خوشحالی گفت:اخ جون،من الان حاضر می شوم و دستانش را با شوق دور گردن پدرش انداخت و چند مرتبه محکم او را بوسید.
    به یاد پدر غمگینانه به این صحنه نگاه کردم.
    عمو که خیلی مواظب بود چنین مواردی پیش نیاید که من را به یاد گذشته بیندازد بلافاصله متوجه حالم شد و با مهربانی به سویم امد و در حالیکه گونه اش را مقابل صورتم قرار می داد گفت:شما چی عزیز عمو نمی خواهید به خاطر اینکه امروز به خاطر شما کارم را رها کردم با چند بوسه خوشحالم کنید و من با اشتیاق وصف ناپذیری صورت مهربانش را غرق بوسه ساختم.
    _عمو گفت:حالا زودتر برو حاضر شو هوا دارد تاریک می شود.

  14. #28
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 15

    ارام گفتم:عمو شما با زن عمو و سهیلا بروید من به چیزی نیاز ندارم همینجا می مانم تا به کارهایم برسم .
    _عمو قاطعانه گفت:زود برو اماده شو.

    _ولی عمو.
    _ولی بی ولی ،ادم که روی حرف بزرگترش حرف نمی زند حالا بگو چشم و برو اماده شو.
    _ناچار گفتم: چشم هرچه شما بگویید.
    در بازار سهیلا با شور و شوق لوازم مورد نیازش را انتخاب می کرد و از من و مادرش هم می خواست که نظرمان را بگوییم،
    من بیشتر ساکت بودمو برای اینکه توی ذوق خانواده ی عمو نزنم سعی می کردم ناراحتی درونی ام را در چهره ام نبینند.
    عمو و زن عمو مرتبا از من می خواستند که انتخابی برای خود بکنم.
    برای حفظ ظاهر گفتم:اگر چیزی مورد پسندم پیدا به شما می گویم،ولی در واقع دنبال چیزی نمی گشتمچطور می توانستم !
    (عید سال قبل من و سهیلا و زن عموچندین روز به بازار رفتیم تا توانستم خریدهایم را انجام دهم،مادر که از این همه سختگیری من کلافه شده بود گفت:ببین سهیلا چقدر زود انتخاب می کند فقط توهستی که 3روز است ما را از این طرف به ان طرف می بری من نمی دانم برای خرید عروسی چند روز داماد بیچاره را به بازار می کشانی و زن عمو در حالی که لبخند می زد گفت:نه خواهر این مشکل پسندی ها برای ما مادرهای بیچاره است.
    آهسته در گوش سهیلا گفتم:من اگر برای خرید عروسی ام داماد را کمتر از15 بار به بازار بیاورم الهام نیستم و سهیلا در حالی که پوزخند می زد گفت:می بینیم !داماد های این دوره انقدر عجول و کم حوصله هستند که همان بار دوم از ازدواج با تو صرف نظرخواهد کرد چه برسد به بار پانزدهم،و هر دو با هم اهسته خندیدیم.
    ولی حالا من نه مادری داشتم که از مشکل پسندی ام گله کند و نه پدری که با طرفداری دائمی اش از من مادر را به اعتراض وادار کند.)
    عمو بلوز سبز تیره ای را با انگشتنشانم داد و گفت:الهام جان ان چطور است ان را می پسندی؟
    _اهسته گفتم:عمو جان من هنوز لباس مشکی بر تن دارم نمی توانم چیز دیگری بپوشم.
    _عمو محکم گفت:نمی خواهم هنگام تحویل سال نو تو را در لباس مشکی ببینم به رسم های خاله پیرزنی هم کار ندارم مگر پوشیدن لباس سیاه چه چیزی را ثابت می کند جز اینکه ما چقدر ناراحتیم من مطمئنم که تمام سیاهی های دنیا هم نمی تواند ذره ای از غصه ها و تالم ما را نشان دهد.
    بغض گلویم را لحظه به لحظه بیشتر فشار می دادو به زحمت مانع ریزش اشک هایممی شدم.
    زن عمو متوجه حالم شد،اشاره ای به عمو کرد که مرا به حال خودم بگذارد.
    زمانی که به خانه برگشتیم عمو چند بسته جلویم گذاشت و گفت:درست است که تو چیزی انتخاب نکردی ولی این دفعه را به سلیقه ی عمو لباس بپوش هر چند به پای سلیقه ی عالی تو نمی رسد.
    بسته ها را یکی یکی باز کردم یک پیراهن سرمه ای ساده و شیک،یک کفش بندی مد روز و یک مانتوی بلند که سراستینش و یقه اش گلدوزی های ظریف و جالبی داشت.
    قلبا از عمو متشکر شدم که رنگ های تیره و مناسبی را برای لباس هایم انتخاب کرده بود،هرچند متوجه اشاره ی زن عمو در این مورد شده بودم.
    _عمو خیلی ممنون چیزهای قشنگی انتخاب کردید هر چند من اصلا متوجه نشدم که شما چه زمانی این وسایل را خریداری کردید.
    _قابل تو را ندارد.
    _سهیلا گفت:بابا اگر من می دانستم شما انقدر خوش سلیقه اید حتما از شما می خواستم برای من هم خرید کنید.
    _اصلا دفعه ی دیگر هیچکدامتان را بازار نمی برم خودم با سلیقه ی خوبم برایتان خرید می کنم مزیتش این است که این همه به خاطر مشکل پسندی شما خانم ها علاف نمی شوم چطور است؟
    _من و سهیلا با لبخند هم زمان گفتیم:از این بهتر نمی شود.
    ساعتی بعد سهیلا با هیجان خرید هایش را به برادرانش نشان می داد و می پرسید به نظر شما کیفم قشنگ نیست؟
    لباس خوشرنگی انتخاب نکردم؟
    سهیل و در کمال تعجب سعید! با لبخندی شیطنت امیز سر به سرش می گذاشتند که این کفش ها را توی جوب اب پیدا نکردی؟
    لباس بدرنگ تر از این توی بازار نبود که بخری؟
    _وسهیلا در حالی که گوش سهیل را می پیچاند می گفت:حالا دیگر مرا مسخره می کنید!نه الهام تو بگو من بدسلیقه ام یا اینها؟
    _من با شیطنت گفتم:هرسه اتان از همه خوش سلیقه تر خودم هستم.
    _صدای اعتراض هرسه بلند شد:چه از خود راضی.
    بعد هرچهار نفر به خنده افتادیم.برای خودم هم عجیب بود بعد از فوت والدینم این اولین بار بود که هوس می کردم سر به سر دیگران بگذارم و تفریح کنم.

  15. #29
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 16


    روز 28 اسفند به طرف شیراز راه افتادیم.
    هوا بسیار مطبوع بود و بوی بهار را به راحتی می شد استشمام کرد.
    سهیلا دائم پرحرفی میکرد و سعی میکرد با سئوالهای پی در پی اش مرا هم به حرف بکشاند:
    الهام بغیر از ارامگاه سعدی و حافظیه دیگر چه جاهای دیدنی وجود دارد؟
    هوای انجا هم مثل تهران الوده است؟
    خانه ی خاله ات بزرگ است؟و...
    _سهیل که از این همه پرحرفی سهیلا کلافه شده بود گفت:اگر کمی صبر کنی خودت به جواب همه ی این سوالات می رسی. زن عمو گفت_چکار به کار دخترها داری اینها تفریح اشان این است که با هم حرف بزنند.
    سخن زن عمو باعث خاموشی سهیل شد.
    سهیلا با رضایت از طرفداری مادرش باز هم سوالات بی انتهایش را از سر گرفت.!

    شب هنگام بود که به شیراز رسیدیم.
    خانه ی خاله زهرا در محله ای سر سبز قرار داشت که خانه های بزگ و ویلایی داشت ،منزل خاله ام نیز از این امر مستثنی نبود.
    در بدو ورود مورد استقبال گرم خاله و شوهر خاله قرار گرفتیم.
    خاله پس از اینکه صمیمانه به خانواده ی عمو خوش امد گفت و احوال یک یک انها را جویا شد مجددا من را در اغوش گرفت و به یاد خواهر از دست رفته و هم چنین خوشحالی دیدار خواهرزاده اشک ریخت،


    خانم باز که شروع کردی ادم وقتی مهمان عزیزی برای اولین بار به خانه اش می اید که با اشک ریختن انها را ناراحت نمی کند،این طفلک راهم باز ناراحت کردی._این شوهر خاله ام عباس اقا بود که سعی می کرد با سخنانش من و خاله ام را از ان حال و هوای غم انگیز برهاند.


    _چشم اقا،چشم،بفرمایید اقا ابراهیم،ناهید خانم باید من را ببخشید واقعا دست خودم نبود وهمانطورکه با دستمال اشک چشمانش را خشک می کرد به مهمانانش جایی برای نشستن تعارف می کرد.
    _خواهش می کنم زهرا خانم شما ببخشید که ما با این تعداد زیاد مزاحم شدیم.
    خاله دقایقی بعد با سینی چای وارد شد و سعی کرد خستگی سفر را با نوشیدن چای از تنمان بیرون اورد.
    _خاله،اکرم جان و امین اقا کجا هستند؟سامان کوچولو چطور است؟
    (اکرم و امین فرزندان خاله ام بودند که هر کدام ازدواج کرده بودند و اکرم پسر نازی به نام سامان داشت.)


    خوبند الهام جان،فردا برای ناهار هم انها و هم رضا و حمید را دعوت کرده ام تا دور هم باشیم._پس حسابی خودتان را توی زحمت انداخته اید.


    _چه زحمتی خاله جان ادم وقتی دور هم جمع باشد معنی زندگی را می فهمد.


    سفره ی شام به کمک خانم ها پهن شد و غذاهایی که خاله با سلیقه ی فراوان تهیه کرده بود در میان صحبت های گرم و دوستانه ی جمعی صرف شد.
    من با لذت این صحنه را می نگریستم و خوشحال بودم که خانواده ی عمو اینطور صمیمانه از طرف خاله ام و عباس اقا پذیرفته شده بودند.
    فردا نزدیکیهای ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند.
    انقدر از دیدن دایی رضا و دایی حمید خوشحال شده بودم که مانند دختران کوچک دوان دوان خودم را در اغوششان انداختم.
    ان ها هم با محبتی متقابل حالم را پرسیدند و از وضعیت درس هایم سوال می کردند.
    موقع ناهار با حضور خانواده ی دایی حمید و همینطور اکرم و شوهر و بچه اش،امین و خانمش و همینطور دایی رضا خانه حسابی شلوغ و پر سر و صدا شده بود.
    بعد از ناهار دایی رضا از همه دعوت کرد شب برای گردش دسته جمعی و خوردن بستنی معروف شیراز به خیابان برویم که مورد موافقت همگان قرار گرفت.

    آخرشب که به خانه برگشتیم سهیلا رو به من با رضایت گفت:الهام واقعا که شیراز چه شهر زیبا و خوش اب و هوایی است،همینطور خاله و دایی هات و خانواده اشان همگی مردم مهمان دوست و با محبتی هستند.


    ان سال موقع سال تحویل نیمه شب بود و همه بغیر از دایی رضا که مجرد بود به خانه های خود بازگشتند تا هنگام حلول سال نو در خانه ی خود پای سفره ی هفت سین باشند.
    دقایقی بعد از اینکه مهمان ها رفتند خاله در حالی که سه بسته ی کادو پیچ شده در دست داشت نزد ما امد و در حالی که هر کدام از بسته ها را جلوی من و زن عمو و سهیلا می گذاشت با بغض گفت:ناهید خانم می خواهم از شما خواهش کنم که قبل از سال تحویل شما و سهیلا جان و الهام از لباس عزا خارج شوید ،چون دلم می خواهد سال جدید را با روحیه ی بهتری اغاز کنید،این بسته ها هم ناقابل است


    میدانستم که خاله چه هدیه ای به ما داده قواره ای پارچه تا ما را از لباس سیاه عزا خارج کند.
    زن عمو گفت:_زهرا خانم چرا خودتان را توی زحمت انداخته اید اصلا لزومی به این کارها نبود شما اگر زبانی هم میفرمودید ما به احترام شما این کار را می کردیم دیگه لازم نبود این قدر زحمت بکشید و به کادوها اشاره کرد


    دوباره گفت :ولی به شرط اینکه خودتان هم لباس مشکی را دراورید.
    خدا رحمت کند خواهرتان فاطمه خانم را برای من هم یک خواهر بود خودتان که می دانید.


    دوباره اشک در چشم ها حلقه زد و صحبت به خوبی ها و محاسن پدر و مادرم کشیده شد.
    بی اختیار از شنیدن نام و کردار های خوب انها انقدر گریه کردم که دایی رضا دستم را گرفت و در حالی من را مجبور به رفتن به اتاق خواب می کرد
    خطاب به خواهرش گفت:ابجی تو را به خدا یکی هم ملاحظه ی این دختر را بکید ،شب سال نو او را به چه روزی انداختید.
    کمی بعد در اتاق انقدر از این طرف و ان طرف برایم حرف زد که ناراحتی دقایقی قبل را فراموش کردم و بر اثر خستگی بلافاصله پس از خارج شدن دایی از اتاق به خواب رفتم.
    بدین ترتیب هنگام تحویل اولین سال جدید بدون پدر و مادر در خواب بودم و فکر می کنم این برای همه بهتر بود.


    روزهای بعد به مهمانی و گردش گذشت.
    شب اخری که در شیراز بودیم من و سهیلا همراه سعید و سهیل و دایی رضا که در این مدت حسابی با هم صمیمی شده بودند برای قدم زدن در خیابان های با صفای اطراف منزل خاله زهرا خارج شدیم.
    از سکوت شب و همینطور هوای دلپذیر بهاری کمال لذت را می بردم
    .سهیلا دست من را در دست گرفته بود و اهسته قدم برمی داشت بطوریکه از پسرها چند گام عقب افتاده بودیم.
    _گفتم:سهیلا یک چیزی بپرسم راستش را به من می گویی؟


    _:بپرس
    تا ببینم چه چیزی باشد.

    _می خواستم بدانم نظرت درباره ی دایی رضای من چیست؟


    _اینکه دیگر احتیاجی به پرده پوشی ندارد مرد مهمان نواز و خوبی به نظر می رسد چه طور مگر؟
    _منظورم این بود که تو احساس خاصی نسبت به او نداری؟
    _این سوال ها دیگر برای چیست از کدام احساس صحبت می کنی؟


    _خوب می توانی منظورم را حدس بزنی،خیلی خوب سوالم را جور دیگری مطرح می کنم.
    اگر فرض کنیم روزی دایی رضا به خواستگاریت امد چه جوابی به او می دهی؟
    راستش را بخواهی چند روز پیش دایی رضا خیلی در مورد تو سوال می کرد هر چند به طور صریح چیزی در این مورد نگفت ولی من فکر می کنم فکرهایی در سرش است،فقط اشتباهش این بود که اگر می خواست محرمانه در این مورد تحقیق کند نباید از من می پرسید هرچه باشد من هم خواهر عروس هستم هم خواهرزاده ی او در واقع یه جورهایی میتوانم بگویم جاسوس دو جانبه!


    سهیلا خندیدو گفت:_تو هم توی چه فکرهایی هستی !
    ولی به فرض هم که این امر صحت داشته باشد باید در این مورد فکر کنم تازه اول نظر پدر و مادرم مهم است.

    _صدای سهیل رشته ی سخنان ما را پاره کرد:اگر از پچ پچ کردن خسته شده اید بیایید تا قبل از رفتن یکبار دیگر از فالوده های خوشمزه ی اینجا بخوریم


    _الان.


    هردو گامهیمان را تند تر برداشتیم تا به انها برسیم.


    فردای ان روز با بدرقه ی گرم خاله و شوهرش،همینطور دایی رضا به تهران بازگشتیم.

  16. #30
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض 17

    دوباره زندگی روال عادی خود را از سر گرفت.
    سال چهارمی ها بعد از عید برای اماده شدن جهت امتحان نهایی تعطیل بودند.
    من و سهیلا هم روز هایمان را می گذراندیم.
    سهیلا سعی خودش را می کرد تا دیپلم را با معدل بهتری به دست اورد.
    هرجا می رفت کتاب را با خودش می برد تا اگر فرصتی پیش امد نگاهی به ان بیندازد هرگاه هم سوال یا مشکل درسی برایش پیش می امد از سهیل یا سعید می پرسید.
    یک شب که از سعید سوال می پرسید او متوجه من شد که به صفحه ی تلویزیون
    چشم دوخته بودم.

    در همان حال صدای سعید را شنیدم که با صدای بلندی که مرا متوجه کند خطاب به سهیلا گفت:از فردا هر روز به مدت یک ساعت به تو و الهام در مرور درسهایتان کمک می کنم فکر می کنم این طوری بهتر می توانید خودتان را برای امتحانات اماده کنید.
    قبل از اینکه مخالفت خود را با این برنامه اعام کنم صدای عمو را شنیدم که
    می گفت:فکر خوبی است واقعا لطف می کنی که با وجود مشغله ی زیاد باز هم به فکر الهام و سهیلا هستی.
    سعید ترم اخر کارشناسی ارشد را می گذراند و بغیر از امتحانات پایان ترم کارهای پایان نامه اش وقت زیادی می طلبید
    ._دیگر چاره ای نداشتم باید طبق برنامه ی انها پیش می رفتم.
    _صدای سعید بار دیگر به گوشم رسید:
    خیلی خوب 20صفحه،20صفحه جلو می رویم فردا 20 صفحه ی اول کتاب ریاضی را بخوانید هر جا که به مشکلی برخوردید یادداشت کنید تا ان را برایتان توضیح دهم.

    وای دردسر شروع شد من که توی این مدت به ندرت چیزی خوانده بودم از این برنامه اصلا راضی نبودم،حوصله ی سرزنش ها و تند زبانی سعید را هم نداشتم،
    در هر حال چاره ای نبود به خواست عمویم باید احترام می گذاشتم.


    فردای ان روز اولین جلسه ی درسی امان با حضور من و سهیلا و سعید اغاز شد.
    _سعید کتاب را جلویش گذاشت و گفت:
    خوب 20صفحه ی اول، سوال کنید و چون دید هیچکدام جوابی ندادیم
    دوباره گفت:یعنی سوال ندارید؟!من فکر می کنم بهتر است یک ازمون از شما بگیرم تا بدانم کارم را از کجا شروع کنم؟
    به سرعت چند سوال طرح کرد و نیم ساعت برای پاسخ دادن به ما فرصتداد.
    یک سوال را به صورت نصف نیمه پاسخ دادم و جواب دو سوال دیگر را نمی دانستم.
    ورقه ام را به طرف سعید دراز کردم.
    ابروانش را به حالت تمسخر بالا برد و در حالی که ورقه ام را نگاه می کرد گفت:
    واقعا که محصل کوشایی هستی البته از کسی که حتی کتابش را هم باز نمی کند عجیب نیست که نتواند به این سوال های راحت جواب بدهد.
    ورقه ی سهیلا هم چندان م بهتر از من نبود و با عتاب خشم الود سعید رو به رو شد.
    _خیلی خوب فکر می کنم از اول کتاب باید شروع کنم.سعید خیلی خوب و روان درس می داد من هم برای اینکه با سرزنش او رو به رو نشوم خوب گوش می دادم و درس می خواندم بطوری که پس از پایان دوره ی کتاب وقتی باز هم ازمونی از ما گرفت به خوبی به سوال ها جواب دادم.
    سعید با رضایت به ورقه ام نگریست.
    _افرین،معلوم است این دوره برایت پربار بوده است،البته بیشتر تلاش خودت مهم است حالا بقیه ی کتاب ها را دوره می کنیم که برای امتحان کاملا اماده باشید.

    اعتراف می کنم اگر سختگیری ها و دخالت های سعید نبود ان سال قبول نمی شدم،بطوری که امتحانات نهایی را با نمرات نسبتا خوبی قبول شده بودم.
    عمو خیلی خوشحال به نظر می رسید و فردای ان روز با جعبه ی شیرینی به خانه امد.
    _این هم شیرینی قبولی دخترهای گلم الهام و سهیلا ان شاا...چند ماه دیگر
    قبولی کنکورتان.

    با دیدن نمرات نسبتا خوبم دوباره امیدوار شدم،این بار با جدیت و پشتکار بیشتری خودم را برای کنکور اماده کردم ولی سهیلا از همان اول اعلام کرد که از شرکت در کنکور پشیمان شده و تصمیم دارد دوره ی خیاطی تکمیلی را بگذراند.


    هرچه روز امتحان کنکور نزدیکتر می شد اضطراب بیشتر وجودم را در بر می گرفت انگار کوهی از مطالب ناخوانده روز به روز بیشتر مقابل رویم تلنبار می شد.
    معمولا سعی می کردم سوال هایم را از سهیل بپرسم.
    حوصله ی چهره ی اخمو و مغرور سعید را نداشتم،ولی گاهی سهیل هم دچار تردید می شد و مجبور می شدم از سعید کمک بگیرم.


    روز امتحان کنکور با همه ی دلهره هایش گذشت.
    چندان از نتیجه ی امتحانم مطمئن نبودم.
    روزی که نتیجه ی کنکور اعلام شد زودتر از همه سعید بود که با روزنامه به خانه امد.
    فهمیدم که برای او هم مانند دیگران قبولی من مهم است.برای چه؟! نمی دانم!
    خودم جرات گشتن دنبال اسمم را نداشتم در عوض سهیلا،سعید و سهیل با دقت اسامی را از نظر می گذراندند.
    [/font][/font]

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •