فردای ان روز مراسم تدفین پدر و مادرم با شرکت عده ی زیادی از فامیل ،دوستان وهمسایگان برگزار شد.
وقتی پیکر بی جان پدر و مادرم را د خاک جای می دادند چنان جیغ های بی اختیاری می کشیدم و بر سر و صورتم می زدم که تمام افراد حاضر در انجا را منقلب کردم.
عمو با انکه خودش هم حال دستی نداشت با اشاره از سعید خواست تا من را از انجا ببرد و وقتی سهیلا با چشمان اشک الودش با مهربانی سعی کرد من را به طرف ماشین ببرد خودم را بر رور خاک انداختم و گریه کنان فریاد زدم نه من همینجا می مانم نمی خواهم از اینجا بروم من را از پدر و مادرم جدا نکنید .
چادر از سرم افتاده بود و موهایم از زیر روسری بیرون زده بود .
دستی مردانه چادر را روی سرم کشید وصدای سعید را شنیدم که از دایی رضا خواست که کمک کند تا من را از قبرها دور سازند.
زیر یک بازویم را سهیلا و بازوی دیگرم را دایی رضا گرفته بود و کشان کشان من را به طرف اتومبیل بردند.
سعید درب اتومبیل را باز کرده بود وابتدا سهیلا و بعد دایی من را در کنار او جای داد .
صدایش را شنیدم که گفت:سعید جان شما ببرشان خانه،فامیل و دوستان همه اینجا هستند دور از ادب است که انها را رها کنم و با شما بیایم .
_سعید در حالی که می گفت شما خیالتان راحت باشد ما مواظبش هستیم پشت فرمان اتومبیل جای گرفت.
در ماشین همانطور که ناله سر می دادم متوجه شدم که سعید هم به ارامی اشک می ریزد.
انقدر با خودم حرف زدم که از حال رفتم و وقتی متوجه شدم که در بیمارستان بودم و سرمی به بازویم وصل بود.
تا روز چهلم هر روز عده ای برای تسلیت می امدند و می رفتند ،ان قدر گریه کرده بودم که چشمانم مانند دو کاسه ی خون شده بود،سردرد لحظه ای رهایم نمی کرد و صدایم بر اثر فریادهای دلخراش به شدت گرفته بود که مانند یک تکه ذغال گر گرفته بود و می سوخت و عذابم می داد،
تنها وقتی ایاتی از قران را می خواندم احساس ارامش می کردم ،
پس از پایان مراسم چهلم ،عمو ابراهیم و دایی حمید و دایی رضا و خاله زهرا همه گردم جمع شدند.
شانه های عمو خمیده به نظر می رسید و تارهای سفید در بین موهای دایی حمید ودایی رضا به چشم می خورد،خاله زهرا شکسته به نظر می رسید.
با نگاهی به تک تک انها متوجه شدم که این درد را من به تنهایی تحمل نمی کنم و از این که هم دردهایی دارم احساس رضایت کردم.
عمو که از نظر سنی بزرگتر از بقیه جمع بود رو به من کرد و گفت:الهام جان من به اصرار زهرا خانم ،اقا رضا واقا حمید تصمیم گرفتم درباره ی مسئله ی اقامت دائم تو صحبت کنم ،
البته در وصیتنامه ی پدرت من به عنوان قیم تو انتخاب شدم ولی از انجا که تو به غیر از من برای داییها و خاله هایت هم عزیز هستی انها هر کدام اصرار دارند که همراه انها زندگی کنی حال تصمیم با خودت است تا هرجا که راحت تری را برای زندگی انتخاب کنی ولی بدان با اینکه یادگار تنها برادر عزیزم هستی و برایم سخت است حتی یک لحظه هم از من دور شوی به خاطر خودخواهی خودم مانع راحتی واسایش تو نخواهم شد .
_اشک در چشمانم حلقه زده بود و مانند جلادی ستمگر گلویم را می فشرد.
سخن گفتن برایم بسیار دشوار بود با این حال با صدایی که از ته چاه در می امد رویم را به طرف دایی ها و خاله ام کردم
و گفتم:من واقعا از این همه محبتی که نسبت به من دارید متشکرم و خوب می دانید که من هم شما را بسیار دوست می دارم ولی اگر اجازه بدهید طبق وصیتنامه ی پدرم همینجا نزد عمو می مانم زیرا واقعا دور شدن از شهری که با والدینم در انجا زندگی کرده ام و انها را به خاک سپرده ام برایم دشوار است و اصلا توان رو به رو شدن با یک زندگی جدید در شهر دیگری را در خود نمی بینم حتی اگر در کنار عزیزانی چون شما باشد ولی باز هم از شما تشکر می کنم که نسبت به من لطف داشتید ولی برای دیدنتان حتما خواهم امد امیدوارم که شما هم هروقت فرصت کردید برای دیدنم بیایید.
نزدیک یک ماه مدرسه نرفته بودم البته عمو با مسئولین مدرسه صحبت کرده بود و غیبت طولانی ام را موجه کرده بود.
چیزی به امتحانات ثلث اول نمانده بود ولی من از لحاظ روح خرابتر از ان بودم که بتوانم به درس و امتحان فکر کنم ،
ظاهرا مدرسه می رفتم و می امدم ولی هیچ بهره ای از کلاس ها نمی بردم،
این تظاهر هم به خاطر اصرارهای عمو و دیگران بود و گرنه حتی حوصله ی رفت وامد به مدرسه راهم نداشتم .
دبیرها هم که موضوع را می دانستند زیاد پاپی درس خواندنم نمی شدند.
هر روز مانند یک تماشاچی ساکت و در کلاس حاضر می شدم ولی تمام مدت ذهنم به خیال بافی درباره ی پدر و مادرم مشغول بود ،
فکر می کردم انها در خانه سالم و سرحال نشسته اند و منتظر من هستند تا پس از مدرسه برای خرید بیرون برویم یا امروز پدرم در مدرسه دنبالم می اید تا من را به خانه برساند.
خلاصه تمام مدت به وسیله ی ذهنم مرگ انها را انکار می کردم
گاهی هم که واقعیت با چنگالهای تیزش خیال بافی های ذهنم را با بی رحمی پاره پاره می کرد ،
اشک چون چشمه ای جوشان بر روی صورتم روان می شد نگاه پر ترحم دبیر را بر خود احساس می کردم و دبیر و هم کلاسی ها سعی می کردند با کلماتی التیام بخش من را از این حالت بیرون اورند