«فصل شانزدهم»
کریستوس گلوریا را داخل تاکسی تلفنی جای داد و از بیرون در را محکم بست.برای اولین با هیچ چیز نمی توانست روح او را خفه کند.نه رو کش های مشمعی ارزان و پاره و نه خوشبو کننده ی هوای ارزان قیمت.به سرعت نشست با یک دست پشت صندلی راننده را محکم گرفت.کریستوس انگشتانش را به لبش برد.نوک انگشتانش به لرزه در امد.
برای هماهنگی با او دستانش را به طرف لبش برد تا جواب او را بدهد.
راننده پرسید:کجا خانم؟
-برادوی وبیکر.
علی رغم شیشه های کثیف پنجره چشمان گلوریا کریستوس را ترک نمی کرد.وقتی تاکسی به راه افتاد و سرعت گرفت او به چالاکی برگشت و از شیشه ی عقب به هیکل کریستوس که با دور شدن کوچک می شد ،خیره شد.انگشتانش هنوز روی لب هایش بود.
فقط وقتی تاکسی به خیابانی پیچید و او از نظر ناپدید شد برگشت و با اکراه دست هایش را روی دامنش گذاشت.
تکیه داد و اهی عمیق و طولانی از سر خوشی کشید.انگار در بهشت هفتم بود.چشمانش از سعادتی که نصیبش شده بود پر از اشک شد.
واه...چه سعادتی.
سه ساعت...سه ساعت کامل.خدای بزرگ.ایا واقعاً این همه طول کشیده بود؟وقت را در ان مهمان خانه که اتاقهایش را ساعتی کرایه می داد گذرانده بودند و حالا پریده بود و ناپدید شده بود....پوف!
انگار خدایا ن حسود انگشتان انها را گاز گرفته باشند.حالا بی خبر از تکان های ماشین خود را با مرور حوادثی که اتفاق افتاده بود مشغول کرد.
عشق تمام ذهنش را اشغال کرده بود نه دکور.
کریستوس تنها لیوان موجود را که مال دست شویی بود شسته بود و نوشیدنی را که خریده بودند دوتایی با ان خوردند.
قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد فنرهای زنگ زده ی تخت جیر جیر و ناله شان به راه افتاده بود.
کریستوس پابت کرد که عاشق قابل تحسین و مبتکری است.او احساساتی را در گلوریا زنده می کرد که تقریباً وجودشان را فراموش کرده بود.گلوریا نمی توانست اشتیاق خود را باور کند.بعد از این مدت طولانی محرومیت مثل بچه ای بود که در یک اب نبات فروشی ازاد باشد.حالا دیگر هیچ چیز کفایتش را نمی کرد.
اگر بعد ازظهر همان جا هم تمام می شد گلوریا برای ابد ممنون می شد.
ولی همان جا تمام نشد.ان طوری که پیش می رفت این صرفاً اغازش بود.بعد از مدتی وقتی نفس هایشان عادی شد نوشیدنی را جرعه جرعه نوشیدند....جرعه جرعه نه یکباره ان را بلعیدند و با احتیاط در حالی که حرف می زدند ان را مزه مزه کردند.
نه این که در مورد هم فضولی کنند بلکه داوطلبانه حرف هایی از این جا و ان جا به میان اوردند. گلوریا به کریستوس گفت که ازدواج کرده و سعادتمند نیست.
کریستوس ذکری از بیکاری خود و این که دنبال کار جدیدی می گردد ولی کمی گران تمام می شد گفت.
گلوریا بلافاصله به او پیشنهاد کرد که یکی دو صد دلاری قرض بدهد .او مصرانه رد کرد: متشکرم ولی نه.متشکرم یک جوری باهاش کنار می ایم.
او اصرار داشت که حتماً قبول کند و این بار اعتراضی نکرد.
تا جایی که به گلوریا مربوط می شد این بهترین پولی بود که خرج کرده بود.کریستوس یک گنج بود.هیچ چیز حتی ساعتی دو هزار دلار برای هیجانی که در ان شرکت کرده بود ارزش نداشت . هزاران فکر به ذهنش هجوم اورده بود.
چطور این مدت طولانی توانستم محرومیت تجرد را تحمل کنم؟این مرد کیست که مثل پرنس داستان پریان توانست مرا از خواب صد ساله بیدار کند؟و چیزی که مسخره تر از هر طنزی بود:من باید بین همه ی مردم از التیا به خاطر این ملاقات ممنون باشم.
حالا نشسته در کنج تاکسی،گلوریا راضی و خشنود،لبخندی زد. خیابان ون نس ترافیک بود.کمی نگران بود مبادا این حالت،دیگر به دستش نیاید.
گلوریا زمزمه کنان در تمام مدت برگشت به خانه فقط به او فکر کرد.کریستوس زززینو پولوس. پس او ثروتمند نبود،چطور؟دارایی پنهان او ضعف مالی او را می پوشاند.
ولی از همه بهتر انها برای فردا هم قرار ملاقاتی گذاشته بودند.
می شد این شگفتی هرگز پایان نپذیرد؟گلوریا کاملاً امیدوار بود.
**************************
او عصبی و رنجیده بود.کریستوس می توانست از راه رفتنش در اتاق و اینکه بازوهایش را بهم گره کرده بود،می مالید و پک های عمیق و سریعی که به سیگارش می زد،این را حدس بزند.هربار که رد می شد زیر چشمی او را نگاه می کرد.
با صدایی خشک بدون این که سرش را بچرخاند گفت:محض رضای مسیح می شود بنشینی.این رفت و امد لعنتی را بس کن طوری راه می روی انگار می خوای از توی پوستت بپری بیرون!
-خیلی خوب...خیلی خوب.
دختر برهنه با موهای سیاهی که تا کمرش می رسید بر لبه ی تختخواب گو افتاده، نشست«ولی اون،یک ادم زنده است؟»چشمانش با ولع می درخشید«معنی اش این است که پولداره نه؟»
«بهتر است باور کنی بچه جون!»مرد برهنه دیدگانش را از میز قراضه که داشت روی ان تکه های کوکائین را با یک تکه اینه ی شکسته می برید بر نمی داشت.
دخترک با حسرت نجوا کرد:پول!
به پشت خودش را روی تختخواب انداخت بازوهایش را بغل کرد و به سقف پوسته پوسته زل زد:به زودی کمی پول و پله گیرمان میاد.اولین چیزی که من می خواهم رفتن از این خراب شده است.بریم به یکی از اون اسمان خراشهای قشنگ و مدرن با منظره ای که فقط تو عکس ها می شه دید.
غلتی زد و روی یک ارنجش تکیه شد:تو چی رئیس؟تو چی می خواهی؟
با باز کردن نیشش سر به سرش گذاشت:من فقط تو را می خواهم امبر(Amber)
-راستی؟
-اره!
خم شد.تکه کوچکی ماری جوانا توی سوراخ دماغش چسباند و دماغش را بالا کشید.بود کرد و اب دهانش را قورت داد،کمی ماری جوانا تو ی سوراخ دماغ دیگرش گذاشت.فین دیگری بالا کشید.از روی تختخواب امبر مشتاقانه او را می پایید.چشمانش برق می زد.
«هی کوچولو!»یک تکه ماری جوانا را از دسترس او دور نگه داشت و نیش خندی زد.
امبر نخودی خندید:یوهو!
-خوب بگذار ببینم!
به نرمی گفت:خواهش می کنم؟
«بهتر شد کوچولو باید بگویم خیلی بهتر شد.»با نیش های باز او را نگاه کرد و گذاشت ماری جوانا را بگیرد.
از جایش پرید.موهایش را عثب زد با خم شدن روی میز ماهرانه مواد مخدر را تنفس کرد.دارو به سوراخ بینی اش وارد شد و سوزاند.سرش را عقب کشید و لحظه ای چشمانش را بست.«واوو!»نفس نفس زنان گفت:کثافت خوبی است!
-فقط بهترین جنس برای خودمان.دو گرم کامل از بهترین جنس بولیوی که در خیابان موجود بود گرفتم.
دخترک چشمانش گشاد شد:پس قبلاً کمی پول تلکه کرده ای؟
«اره»به نرمی خندید:خدایا بن فرانکلین پیر خوب.
-پس سر من شیره نمی مالیدی؟واقعاً یک پولدار پیدا کرده ای؟
«هی...»دستش را دراز کرد و او را جلوتر کشید«هیچوقت پیرمرد ت سرت را شیره مالیده است؟»دندان های سفیدش مثل چراغ نئون می درخشید.
امبر سرش را تکان داد.به ارامی گفت:درباره او به من بگو،هر چه می دانی.
خندید:چیز زیادی نمی دانم جز این که پولش از پارو بالا می رود.
امیر اخم کرد:چطوری می توانیم گیرش بندازیم،باز همیشگی؟
-اصلاً!این بار می خواهیم مدت طولانی گیرش بیندازیم،اگر نقشمان را خوب بازی کنیم می توانیم مدت طولانی بدوشیمش!
حلقه ی دستهایش را دور او تنگ تر کرد:برای یک عمر!
امبر پرسید:اسم این هالو را می دانی؟
-اره،وقتی رفته بود توالت دزدکی نگاهی به کیفش کردم.
-اسمش چی بود؟
کریستوس زززینو پرلوس گفت: گلوریا وینسلو.