تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 31

نام تاپيک: رمان عشق دوم ( جودیت گلد )

  1. #21
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    «فصل شانزدهم»
    کریستوس گلوریا را داخل تاکسی تلفنی جای داد و از بیرون در را محکم بست.برای اولین با هیچ چیز نمی توانست روح او را خفه کند.نه رو کش های مشمعی ارزان و پاره و نه خوشبو کننده ی هوای ارزان قیمت.به سرعت نشست با یک دست پشت صندلی راننده را محکم گرفت.کریستوس انگشتانش را به لبش برد.نوک انگشتانش به لرزه در امد.
    برای هماهنگی با او دستانش را به طرف لبش برد تا جواب او را بدهد.
    راننده پرسید:کجا خانم؟
    -برادوی وبیکر.
    علی رغم شیشه های کثیف پنجره چشمان گلوریا کریستوس را ترک نمی کرد.وقتی تاکسی به راه افتاد و سرعت گرفت او به چالاکی برگشت و از شیشه ی عقب به هیکل کریستوس که با دور شدن کوچک می شد ،خیره شد.انگشتانش هنوز روی لب هایش بود.
    فقط وقتی تاکسی به خیابانی پیچید و او از نظر ناپدید شد برگشت و با اکراه دست هایش را روی دامنش گذاشت.
    تکیه داد و اهی عمیق و طولانی از سر خوشی کشید.انگار در بهشت هفتم بود.چشمانش از سعادتی که نصیبش شده بود پر از اشک شد.
    واه...چه سعادتی.
    سه ساعت...سه ساعت کامل.خدای بزرگ.ایا واقعاً این همه طول کشیده بود؟وقت را در ان مهمان خانه که اتاقهایش را ساعتی کرایه می داد گذرانده بودند و حالا پریده بود و ناپدید شده بود....پوف!
    انگار خدایا ن حسود انگشتان انها را گاز گرفته باشند.حالا بی خبر از تکان های ماشین خود را با مرور حوادثی که اتفاق افتاده بود مشغول کرد.
    عشق تمام ذهنش را اشغال کرده بود نه دکور.
    کریستوس تنها لیوان موجود را که مال دست شویی بود شسته بود و نوشیدنی را که خریده بودند دوتایی با ان خوردند.
    قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد فنرهای زنگ زده ی تخت جیر جیر و ناله شان به راه افتاده بود.
    کریستوس پابت کرد که عاشق قابل تحسین و مبتکری است.او احساساتی را در گلوریا زنده می کرد که تقریباً وجودشان را فراموش کرده بود.گلوریا نمی توانست اشتیاق خود را باور کند.بعد از این مدت طولانی محرومیت مثل بچه ای بود که در یک اب نبات فروشی ازاد باشد.حالا دیگر هیچ چیز کفایتش را نمی کرد.
    اگر بعد ازظهر همان جا هم تمام می شد گلوریا برای ابد ممنون می شد.
    ولی همان جا تمام نشد.ان طوری که پیش می رفت این صرفاً اغازش بود.بعد از مدتی وقتی نفس هایشان عادی شد نوشیدنی را جرعه جرعه نوشیدند....جرعه جرعه نه یکباره ان را بلعیدند و با احتیاط در حالی که حرف می زدند ان را مزه مزه کردند.
    نه این که در مورد هم فضولی کنند بلکه داوطلبانه حرف هایی از این جا و ان جا به میان اوردند. گلوریا به کریستوس گفت که ازدواج کرده و سعادتمند نیست.
    کریستوس ذکری از بیکاری خود و این که دنبال کار جدیدی می گردد ولی کمی گران تمام می شد گفت.
    گلوریا بلافاصله به او پیشنهاد کرد که یکی دو صد دلاری قرض بدهد .او مصرانه رد کرد: متشکرم ولی نه.متشکرم یک جوری باهاش کنار می ایم.
    او اصرار داشت که حتماً قبول کند و این بار اعتراضی نکرد.
    تا جایی که به گلوریا مربوط می شد این بهترین پولی بود که خرج کرده بود.کریستوس یک گنج بود.هیچ چیز حتی ساعتی دو هزار دلار برای هیجانی که در ان شرکت کرده بود ارزش نداشت . هزاران فکر به ذهنش هجوم اورده بود.
    چطور این مدت طولانی توانستم محرومیت تجرد را تحمل کنم؟این مرد کیست که مثل پرنس داستان پریان توانست مرا از خواب صد ساله بیدار کند؟و چیزی که مسخره تر از هر طنزی بود:من باید بین همه ی مردم از التیا به خاطر این ملاقات ممنون باشم.
    حالا نشسته در کنج تاکسی،گلوریا راضی و خشنود،لبخندی زد. خیابان ون نس ترافیک بود.کمی نگران بود مبادا این حالت،دیگر به دستش نیاید.
    گلوریا زمزمه کنان در تمام مدت برگشت به خانه فقط به او فکر کرد.کریستوس زززینو پولوس. پس او ثروتمند نبود،چطور؟دارایی پنهان او ضعف مالی او را می پوشاند.
    ولی از همه بهتر انها برای فردا هم قرار ملاقاتی گذاشته بودند.
    می شد این شگفتی هرگز پایان نپذیرد؟گلوریا کاملاً امیدوار بود.
    **************************
    او عصبی و رنجیده بود.کریستوس می توانست از راه رفتنش در اتاق و اینکه بازوهایش را بهم گره کرده بود،می مالید و پک های عمیق و سریعی که به سیگارش می زد،این را حدس بزند.هربار که رد می شد زیر چشمی او را نگاه می کرد.
    با صدایی خشک بدون این که سرش را بچرخاند گفت:محض رضای مسیح می شود بنشینی.این رفت و امد لعنتی را بس کن طوری راه می روی انگار می خوای از توی پوستت بپری بیرون!
    -خیلی خوب...خیلی خوب.
    دختر برهنه با موهای سیاهی که تا کمرش می رسید بر لبه ی تختخواب گو افتاده، نشست«ولی اون،یک ادم زنده است؟»چشمانش با ولع می درخشید«معنی اش این است که پولداره نه؟»
    «بهتر است باور کنی بچه جون!»مرد برهنه دیدگانش را از میز قراضه که داشت روی ان تکه های کوکائین را با یک تکه اینه ی شکسته می برید بر نمی داشت.
    دخترک با حسرت نجوا کرد:پول!
    به پشت خودش را روی تختخواب انداخت بازوهایش را بغل کرد و به سقف پوسته پوسته زل زد:به زودی کمی پول و پله گیرمان میاد.اولین چیزی که من می خواهم رفتن از این خراب شده است.بریم به یکی از اون اسمان خراشهای قشنگ و مدرن با منظره ای که فقط تو عکس ها می شه دید.
    غلتی زد و روی یک ارنجش تکیه شد:تو چی رئیس؟تو چی می خواهی؟
    با باز کردن نیشش سر به سرش گذاشت:من فقط تو را می خواهم امبر(Amber)
    -راستی؟
    -اره!
    خم شد.تکه کوچکی ماری جوانا توی سوراخ دماغش چسباند و دماغش را بالا کشید.بود کرد و اب دهانش را قورت داد،کمی ماری جوانا تو ی سوراخ دماغ دیگرش گذاشت.فین دیگری بالا کشید.از روی تختخواب امبر مشتاقانه او را می پایید.چشمانش برق می زد.
    «هی کوچولو!»یک تکه ماری جوانا را از دسترس او دور نگه داشت و نیش خندی زد.
    امبر نخودی خندید:یوهو!
    -خوب بگذار ببینم!
    به نرمی گفت:خواهش می کنم؟
    «بهتر شد کوچولو باید بگویم خیلی بهتر شد.»با نیش های باز او را نگاه کرد و گذاشت ماری جوانا را بگیرد.
    از جایش پرید.موهایش را عثب زد با خم شدن روی میز ماهرانه مواد مخدر را تنفس کرد.دارو به سوراخ بینی اش وارد شد و سوزاند.سرش را عقب کشید و لحظه ای چشمانش را بست.«واوو!»نفس نفس زنان گفت:کثافت خوبی است!
    -فقط بهترین جنس برای خودمان.دو گرم کامل از بهترین جنس بولیوی که در خیابان موجود بود گرفتم.
    دخترک چشمانش گشاد شد:پس قبلاً کمی پول تلکه کرده ای؟
    «اره»به نرمی خندید:خدایا بن فرانکلین پیر خوب.
    -پس سر من شیره نمی مالیدی؟واقعاً یک پولدار پیدا کرده ای؟
    «هی...»دستش را دراز کرد و او را جلوتر کشید«هیچوقت پیرمرد ت سرت را شیره مالیده است؟»دندان های سفیدش مثل چراغ نئون می درخشید.
    امبر سرش را تکان داد.به ارامی گفت:درباره او به من بگو،هر چه می دانی.
    خندید:چیز زیادی نمی دانم جز این که پولش از پارو بالا می رود.
    امیر اخم کرد:چطوری می توانیم گیرش بندازیم،باز همیشگی؟
    -اصلاً!این بار می خواهیم مدت طولانی گیرش بیندازیم،اگر نقشمان را خوب بازی کنیم می توانیم مدت طولانی بدوشیمش!
    حلقه ی دستهایش را دور او تنگ تر کرد:برای یک عمر!
    امبر پرسید:اسم این هالو را می دانی؟
    -اره،وقتی رفته بود توالت دزدکی نگاهی به کیفش کردم.
    -اسمش چی بود؟
    کریستوس زززینو پرلوس گفت: گلوریا وینسلو.

  2. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    «فصل هفدهم»
    از اوج دوازده هزار پایی فرمانده ی گروه تجسس،چاک رنفرو(Chuck Renfrew) بیرون را نگاه کرد.
    موقعیتش که به طور غط اندازی بی خطر به نظر می امد،بسیار خطرناک تر از توده های برفی بود که معمولاً ماهرانه در انها اسکی می کرد.
    هزاران تن بهمن فقط منتظر اشاره ای برای هجوم بردن به پایین بودند تا همه چیز را سر راهشان پاک کنند. و هواپیما به طور خطرناکی در چند پایی لبه پرتگاهی بود که هزار پا عمقش بود.تازه باد هم بود.با سرعت چهل مایل در ساعت که احتمال داشت مرداننارنجی پوش تیمش را در همان حالی که داشتند موفق می شدند سرنگون کند.انها به زحمت موفق شده بودند قبل از فرا رسیدن شب برف را زا دور هواپیمای سرنگون شده پاک کنند.
    انچه کشف کرده بودند منظره زیبایی نداشت.
    بدنه ی هواپیمای لرژه به پهلو افتاده بود.پرنده ی مجروح سیاهی با بال شکسته که ملتمسانه می خواست به اسمان برگردد.
    دماغه و کابین هواپیما به خاطر سقوط مچاله شده بود.قسمت مسافر یک قوطی کنسرو سوخته ی کاملاً گرد و مثل دستها رو ی پهلو افتاده بود.شکل تاول زده و نیم سوخته ی ان مثل اتش اردوگاهی بود که در قوطی کنسرو مستقیماً غذا بپزد....یک خیال.چاک رنفرو با ناامیدی سعی کرد و نتوانست ان را از سر دور کند.چند بار نفس عمیق کشید و با در باز کابین که حالا روی سقفش بود روبرو شد.از روبرو شدن با منظره ای که در مقابلش بود سرباز می زد به خوبی می دانست چه در انتظارش است.
    -اتش نه انفجار،عجیب است که....
    -اقا؟
    رنفرو نگاهش را برگرداند.
    کلی فلد(Kligh Feld ) بود...جدیدترین و جوان ترین عضو تیمش.مشتاق بود که خود را مطرح کند و از طرف بقیه پذیرفته شود.انگار این فاجعه ی وحشتناک عمداً برای ترقی او پیش امده بود.
    -اقا ان را باز کردیم.
    «اره،اره.»رنفرو فکر کرد:خوب طفرهرفتن کافی است باید رفت...
    به طرف هواپیما رت.به جلو خم شد و خود را با خمیدگی بدنه متناسب کرد.خودش را بالا کشید و با دستهای دستکش پوش بالای بدنه را گرفت و خود را به بالا رساند.بعد پاهایش را دور گرداند و با احتیاط راهش را با پاهایش باز کرد.خود را به طرف کابین خم کرد.انگار به تله قدم می گذاشت.خود را زها کردبا پاهای کشیده به زمین برخورد کرد.تاریک بود.دوده همه چیز را پوشانده بود.سقف هواپیما با دود و شعله تیره شده بود.از در روشنی ضعیفی از اسمان می تابید.در هوا بوی زننده ی دود و سوخت ریه را می سوزاند.چشمانش اشک افتاد.
    غیر از صدای زوزه ی باد در بیرون سکوت محسوس بود.مثل قبر.
    لرزه به تنش افتاد با تجربه های قبلی اش می دانست که این لرزه به خاطر ترس از ناشناخته ها است.تنها سوال این بود ،چه منظره ی هولناکی انتظارش را می کشید.
    به تلخی زیر لب گفت:خواهیم دید.
    چراغ قوه را از کمرش باز کرد ان را روشن کرد.نور قوی را به اطراف چرخاند.خود را عقب کشید.نجوا کرد«اه یا عیسی!»چشمانش را بست:اوه،فرزند محبوب خدا...
    دست هایش را به دو طرف سرش فشرد و سرش را برای انکار تکان داد.فایده ای نداشت.انچه را که دیده بود،دیده بود.چشم بستن برای همیشه هم در مقابل ان بیهوده بود.هیچ چیز نمی توانست وحشت را از ذهنش بزداید.حتی حالا هم وحشت جلوی چشمانش می رقصید و مایه ی یک عمر کابوس شبانه اش می شد.
    مسافر،یا بهتر بگویم چیزی که روزی مسافر بود...روی صندلی که به کف هواپیما که حالا دیوار راستی بود،پیچ شده بود،کاملاً سوخته بود و به حالت نشسته منجمد شده بود.بدوم مو و گوشت،اسکلت و نیم سوخته.اتش بدنش را نابود کرده بود.حالا هم یخ زده بود.
    از حالت بشری خارج شده ولی...مخلوقی بود.چیزی شبیه هیولاهایی که در هالیوود برای فیلم های ترسناک می ساختند.
    و صورتش!اه، حضرت مسیح.صورت! قالبی از یخ و وحشت.حلقه های بدون چشم انگار نگاه می کرد.دهان کشیده شده تا بنا گوش.
    رنفرو فکر کرد«من جهنم را به چشم دیدم.این جهنم است...جهنم است!»شکمش اشوب شد.بوی سوخت هواپیما و دود حالش را بهم می زد.
    با خودش گفت«باید حرکت کرد هرچه زودتر کارها تمام شود بهتر است.»با تمرکز روی کارهایی که باید انجام می گرت خود را ارام کرد:به زودی هوا تاریک می شود...باید روی لبه برای مردان چادر به پا کرد...و در سپیده دم بقیه جسد ها را پیدا کرد...جعبه سیاه را باید پیدا کرد....ولی اول.
    طبق اطلاعات پرواز هواپیما یک مسافر و دو خدمه داشت.
    بعد باید خلبان و کمک خلبان را حساب کرد.
    بعد در جستجوهایش رادیو را...
    **********************
    خورشید غروب کرده و شب در مقابل چراغ جلوی ماشین که تاریکی را می کاوید نوری قرمز داشت ماشین پر از برف به طرف خانه رفت.
    دوروتی از پنجره به بیرون خیره شده بود که ماشین نزدیک شد.فکر کرد«اگر خبر خوبی داشتند حتماً تلفن می زدند.فقط وقتی خبر بدی است شخصاً می ایند.»
    باوقار و اراسته همان جا نشست.دستهایش را روی دامنش نهاد.باور کردنی نبود ولی ضربان قلبش عادی بود.حالا که وقتش رسیده بود بی نهایت احساس ارامش می کرد.چیز عجیبی در مورد پیش گویی در حوادثی که به سویش می امد وجود داشت.بقیه هم ان را احساس کرده بودند.
    ونتیا از روی کاناپه برخاست تا کنارش بایستد.فرد،لیز و زاک به ارامی پشت سر او جمع شدند و با دستهای گره کرده برای حمایتش دایره زدند.حتی پرستار فلوری سرش را تکان داد و کمی گیج و مبهوت انها را نگاه کرد.بعد خودش را روی پاهایش کشید و پشت سر انها مثل مرغی که از جوجه هایش مراقبت می کند ایستاد.
    هیچ کس حرفی نزد.احتیاج به کلام نبود.
    انگار ماشین تا ابد به بالا امدن از تپه ادامه می داد.برای دوروتی انگار فیلمی را با دور اهسته نمایش می دادند.از دیدن و شنیدن همه چیز با حواسی جمع و روشنی ظالمانه اگاه بود.شعله ی سرکش در بخاری با سروصدا مثل یک توفان همه چیز را با شعله های زرد و قرمز می بلعید.باد باعث می شد که دیوارها به سروصدا در بیایند و شیشه ها به لرزه بیافتند.نور چراغ ماشین بالاخره پشت خانه ناپدید شد.
    «به زودی!»
    صدای بستن در.
    «خیلی زود.»
    زنگ در مثل ناقوس صدا نمی کرد.برای دوروتی صدای زنگ می داد.می توانست صدای پاشنه ی کفش خدمتکار را روی سنگ گرانیت بشنود که دور می شد.صدای اه مانند هوای محبوس بین در دو جداره ی ورودی یکی بعد از دیگری بسته شدند.پچ پچ اهسته ی صداها را که انگار مشغول توطئه بودند در جریان هوای گرم می شنید.
    بعد از مدتی که به نظر یک عمر می امد،دو صدای مختلف پا به سرسرای بزرگ نزدیک شدند.خانم پلانکت(Plunkett) کسی را با پاهای بلندتر و صدای اهسته تر پاهایش وارد کرد.
    دوروتی به ارامی سرش را بلند کرد.مردی لاغر اندام که ظاهر کشاورزان را داشت با صورت دراز و پوست افتاب خورده و چشمان ابی بی روح دید.او لباسی را که مثل یونیفرم بود به تن داشت.کلاهش را که جزء لاینفک وجودش بود در دست داشت.این یکی خاکستری روشن بود و مثل چرخی در دستهایش به این طرف و ان طرف می چرخاند.
    نگاهش روی صورت جمع شش نفره ی نگران افتاد،روی صورت او ماند،گفت: خانم؟
    خانم پلانکت در حالی که گوشه ی پیش بندش را با نگرانی بین انگشتان لرزانش می پیچاند او را معرفی کرد و گفت:ایشان کاپیتان فرندلی هستند.
    دوروتی احساس کرد که دستهایش منقبض و سپس منبسط شد.
    -بله یادم می اید.تلفنی با هم حرف زدیم.شما سرگروه تیم های امداد کوهستان هستید.
    سری تکان داد«درست است خانم.»لهجه ی غربیش حضوراً بیش از تلفن نمودار بود«شما باید خانم کنت ول باشید.»
    چشم در چمش دوخت:بله.
    اهی کشید به پاهایش نگاه کرد.بعد دوباره به چشمان دوروتی خیره شد.
    «ارزو داشتم که می گفتم باعث خوشوقتی است خانم ولی در این شرایط...»
    دروتی سرش را تکان داد«مرد بیچاره!ترجیح می دهم جای دیگری به جز این جا باشم.»
    -خانم من خیلی متاسفم وقتی به هواپیما رسیدیم،کاری نمی توانستیم بکینیم.همه کسانی که انجا بودند.مدتی طولانی از مرگشان می کشذت.
    ظاهر دوروتی فرقی نکرد ولی رنگش مثل گچ سفید شد.
    «عجیب است حتی وقتی می دانی چه پیش می اید.هنوز امادگی شنیدنش را نداری.»وقتی عاقبت سکوت را شکست.صدایش خشک بود:چطور...چطور حادثه رخ داد؟
    -هنوز نمی توان اظهارنظری کرد.اول باید جعبه سیاه را پیدا کنیم.سازمان هواپیمایی گروهی را برای تحقیق اینجا فرستاده است.
    -انها کی می توانند کشف کنند؟
    نمی توانست ادامه دهد و با درد چشمانش را بست.
    -اگر شانس بیاوریم همین فردا.
    چشمانش را باز کرد«به من خبر می دهید؟می توانم او را ببینم؟»
    لبان باریکش را بهم فشرد:من...من واقعاً فکر نمی کنم... قابل دیدن باشد خانم.
    دوروتی به او زل زد:منظورتان چیست؟
    ناراحت سرجایش ایستاد.با ناراحتی کلاهش را به چپ و راست و باز هم چپ چرخاند انگار در جاده ای پر پیچ و خم می راند.
    دوروتی با ضعف زمزمه کرد:می فهمم.
    پس این قدر بد است،ما حتی نمی توانیم برای اخرین بار او را ببینیم.حتی برای اخرین بار نمی توانیم از او خداحافظی کینم.
    کاپیتان فرندلی سعی کرد به او ارامش دهد:اگر کمکی به شما می کند خانم،مرگ انی بوده است.
    وقتی فردی و افراد دیگر زنده بودند و هواپیما پایین پایین... کی می داند چند مایل و چه مدتی پایین...سقوط می کرد؟
    «پاپا»زاک با هق هق جگر خراشی گفت:ایا...ایا...
    دوروتی احساس کرد درد غیرقابل تحملی وجودش را فراگرفته.چه چیزی مثل گریه ی دلخراش کودک قلب مادر را جریحه دار می کند؟
    -پاپا ترسیده بود؟
    دوروتی به زحمت گفت:«اوه عزیزم.»به عقب برگشت و به لب های لرزان و چشمان ترسان او نگاهی انداخت و گرچه دیر بود،ارزو کرد که کاش کاپیتان فرندلی را تنها ملاقات کرده بود.ان طوری حداقل می توانست کودکانش را از این اخبار بد دور نگاه دارد.حتی می توانست راهی پیدا کند که خبر های بد را کم کم به بچه ها بگوید.
    انگار راهی بود.
    زاک پافشاری کرد:ترسید؟پدر ترسید؟
    دوروتی دستش را دراز کرد.بازوانش را دور او حلقه کرد و صورت نگران و ترسانش را روی سینه ی خود فشرد.او را به جلو و عقب تکان داد.
    به ارامی گفت:مطمئنم پاپا وقتی برای ترسیدن نداشته.درست است کاپیتان؟
    سرش را برگرداند و ملتمسانه به کاپیتان نگاه کرد.
    با صدایی خشن جواب داد:نه خیلی سریع اتفاق افتاده.انقدر که نمی توانستند بترسند.یا حتی بفهمند چه اتفاقی دارد می افتد.
    با قدردانی سرش را تکان داد.چشمانش از اشکهایی که نگه داشته بود برق می زد.
    کاپیتان به سرعت بیرون را نگاه کرد.قادر نبود نگاهش را دیگر روی دوروتی نگهدارد.
    «او می داند،می داند وقتی هواپیما سقوط می کرده ان ها زنده بودند.»
    وحشت در ان کبین فراتر از هر تصوری بود.
    «یک مایل در ارتفاع 5280 پایی اگر با سرعت بیست پا در ثانیه سقوط کرده باشند دو دقیقه و دو ثانیه وحشت را تحمل کرده اند.»
    به دراز یک عمر غیر قابل تصور.
    بدنش یخ کرد.دلش می خواست به زمین بیفتد و نعره بزند.هنوز مقاوت می کرد.نمی خواست اندوهش را با یک بیگانه تقسیم کند.
    خود را جمع و جور کرد گفت:می دانم که این وظیفه چقدر برایتان شاق بوده کاپیتان.متاسفم که این همه باعث زحمت شما شدیم.
    -اصلاً زحمتی نبود خانم.
    -من خیلی بی توجه هستم.خواهش می کنم چیزی میل کنید.قهوه یا چای؟شاید چیزی قوی تر؟
    سرش را تکان داد:خانم متشکرم.اگر کاری از دستم بر می اید...
    -ما حالمان خوب است کاپیتان.
    مردانه گفت:خوب...اگر شما خوبید....
    -خوبیم.
    -خوب پس فکر می کنم باید برگردم خانم،تسلیت صمیمانه ی مرا بپذیرید.
    -متشکرم کاپیتان و ممنون که امدید.
    با ناراحتی همان جا ایستاد.سعی داشت چیزی نگوید ولی نمی توانست گفت:خداحافظ خانم کنت ول.
    -خداحافظ کاپیتان فرندلی.شما مرد خوبی هستید.
    هنوز صورت زاک را روی سینه اش نگه داشته بود.دوروتی خانم پلانکت را دید که او را به بیرون همراهی می کرد.وقتی او رفت دوروتی بچه ها و ونتیا بطور غریزی گرمای بازوان هم را جستجو کردند و یکدیگر را به شدت در اغوش کشیدند.در ان وقت بود که دریچه های چشمها باز شد و اندوهشان سرریز کرد.
    دیگر فردی رسماً مرده بود.

  4. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 18

    «فصل هجدهم»
    حرف زدن اضافه در این مورد استخان لای زخم چرخاندن بود.او بیوه زن پولداری را به دام انداخته بود که داستانش با یک مستخدمه ی معتاد به پایان رسیده بود.
    بدتر از همه.او لختش کرده بود.کریستوس باید این ضررش را هم کاملا جبران می کرد.ماریف او را به خاک سیاه نشانده بود.شاید این توضیحی بود که چرا از ان به بعد زندگیش رو به تنزل داشت.چون برای پول دراوردن به پول احتیاج هست.
    زن هایی که با او برخورد می کردند.تحت تاثیر قرار نمی گرفتند.انها بوی ناامیدی را از یک مایلی استشمام می کردند.
    بعد اخرین دست اویز پیدا شد...یک ملاقات نیمه شب با مردی که ماشین اجاره می داد.تصمیم گرفت صحنه را عوض کند.
    کریستوس با سوار شدن مجانی به اتومبیل ها به غرب رفت و با امبر در طول راه اشنا شد.مقصدشان کالیفرنیای جنوبی و افتابی بود هر چند یک ماشین انها را به منطقه ی ساحلی برد ولی کمبود جدی پول باعث توقف پیش بینی نشده شد.
    بنابراین حالا اینجا بود در هوای سرد و مه الود در کالیفرنیای شمالی و این توقف ناگهانی حالا شش ماه طول کشیده بود.
    بعد دیروز هوا روشن و ابی شد...هووم!یک گنج پیدا کرد.یا بهنر بگویم او اتفاقاً توی بغلش افتاد.هنوز بیش از حد گیج و مبهوت بود.ولی غریزه اش می گفت که یک منبع پول کشف کرده.شاید بالاخره شانسش برگشته باشد.بستگی به زمان داشت.بعداز ماریف،کریستوس دیگر به قیافه ی کسی بها نداد.بهمین دلیل از سیتی هال امده بود،به جایی که تحقیقاتی درباره ی املاک انجام دهد.نشانی مشکلی نداشت.ان را با نام گلوریا از روی گواهی نامه رانندگی وقتی او به دستشویی رفته بود به دست اورده بود.
    متوجه شد که شاختمان متعلق به گلوریا نیست.بلکه به التیا ماگدالنا ندرلند وینسلو تعلق دارد،دلسرد نشد حداقل متعلق به خانواده ی وینسلو بود.
    باز هم بهتر بود به تحقیق درباره مال و اموال گلوریا بپردازد.قدم زنان جلو می رفت . فرانکلین،گوره،اوکتاویا...و ستر،فلیمور،اشنایز.
    فکرکرد«گندش بزند!»بلندی های پاسیفیک را می شناخت.ولی هر چه به طرف غرب می رفت خانه ها عجیب و بزرگ می شدند.نمی توانست اندازه ی ان ها را باور کند.
    دیوسارد،برودریک،بیکر،ارزو می کرد برای این تحقیق با ماشین امده بود.راحتتر می توانست
    با ماشین گشت بزند تا این طور پیاده.
    ادایی از خود دراورد و فکر کرد:خوشگذرانی بدون ماشین!
    به خود یاداوری کرد که فقط برای اطمینان از صحت اموال گلوریا است.هرچه دست خود را بهتر بازی کند می تواند دست برنده را داشته باشد.می توانست بویش را احساس کند.به زودی می توانست پشت فرمان یک مرسدس بنز دست دوم تمیز بنشیند.یک ماشین اسپرت 500 اس-ال یا حداقل یک موستانگ کروکی عالی.یک جی.تی با چرخ های نو و روکش های چرمی صندلی تا ان زمان مجبور است با اتوبوس و پای پیاده بسازد.هی ،کمی ورزش کسی را نکشته.کمک می کند که هیکل و تیپش خوب بماند.بدنش سرمایه ی اینده اش است،درست است؟
    لعنتی درست است.مجبور است هیکلش را متناسب نگه دارد.
    پاسیفیک برادوی و بالاخره رسید...
    نفس نفس زنان با صدای بلند گفت«لعنت جهنم!»واقعاً جا خورد.
    خانه ی مجللی که به اندازه ی نصف یک شهر بود بر زمینه ی فضای سبز سراشیب زیبایی بنا شده بود.قصر سفید بزرگی با پنجره های زیبای دور تا دورش،ستون و گچ بری و بنای دو طبقه با پنجره های طرح فرانسوی.یک کاخ ورسای شگفت انگیز!
    فکر کرد:پس این همان جایی است که گلوریا خانه می نامد.این همان جاست.درست در این لحظه او می تواند در حال دوش گرفتن یا شمردن اسکناس یا در انتظار باشد.با امیدواری وعده ی ملاقات با تو را در بعدازظهر به یاد می اورد....
    با سرعت قبل از اینکه توجه کسی را جلب نماید.چرخی زد و از راهی که امده بود.برگشت.ذهنش از کار افتاده بود.
    از یک چیز اطمینان داشت.وینسلوها خیلی ثروت زیر سر داشتند و یک چیز مهمتر،گلوریا وینسلو یک خانم بود،او نمی خواست از توی مشتش فرار کند.نه او اینده اش بود بود بلیط یک سره اش به بهشت.
    و همه ی راه با درجه ی یک!
    *******************
    کریستوس!
    در قفس طلایی خانه ی مجللش گلوریا نام او را برای خود تکرار می کرد تمام صبح و بعدازظهر ذهنش را مشغول کرده بود و تنها چیزی بود که می توانست به ان فکر کند.
    واقعاً ان ها دیروز تازه با هم اشنا شده بودند و تنها چند ساعت را با هم گذرانده بودند؟و حالا این دیدار غیرمترقبه اهمیتی فراوان در زندگیش یافته بود.
    کریستوس،کریستوس.نامش مثل دعایی برلبش بود.اشعه ی افتابی بود که حرارت و نور به زندگی مجلل و سردش می تابید.به زندگی منجمد اشرافی و بدون حیات که به ان میخکوب شده بود.
    میلیاردهای وینسلو سرمای یک زندگی بدون احساس و پر از نومیدی پول زیاد.کریستوس.به نحوی حضور او در زندگیش تغییری بوجود اورده بود و امیدش را به شانس بیشتر کرده بود.
    و با یک ادراک هزاران امید دیگر به سویش هجوم می اورد.انگار ناگهان چشمش باز شده و او قادر به دیدن باشد.دیدن واقعی.
    برای اولین بار پس از سالها او توجه می کرد...واقعاً توجه می کرد.
    به منظره ی زیبایی که از پنجره های فرانسوی در اتاق پذیرایی می دید.مقابل یکی از انها ایستاد و نگاه تحسین امیزش را به پایین تپه دوخته بود.پایین تر از حیاط شیب دار مزین سقف دوار ساختمان به تپه ی پشت سرش تکیه کرده بود.ویلاهای سفید زیبا روی زمین مسطح مارینا جایی که خلیج کوچک پر از قایق هایی بود که بر اثر بادی که نزدیک می شد تکان می خوردند.
    لحظه ای جادویی بود.لحظه ای تقدیس شده که باید با کسی در ان سهیم می شد...
    ولی نه هر کسی با یک شخص به خصوص فقط با کریستوس لحظه ی فوق العاده زیبایی که تنها ماندن در ان به گریه اش می انداخت.
    صدای ضربه ای امد:خانم وینسلو؟
    صدای خدمتکار حال و هوای خوب گلوریا را بهم ریخت و افکارش را مغشوش کرد.گلوریا با ناراحتی برگشت و با صدایی ازرده پرسید:اوه دیگر چه شده رودی؟
    خدمتکار با قیافه ای خونسرد جلو امد:مدیر تبلیغات اقای وینسلو تلفن زد خانم.
    اگر هم رودی چیزی از اختلاف خانم و اقای حدس زده بود مواظب بود هرگز بروز ندهد.گلوریا اهی کشید و با بی حوصلگی گفت:بگو خانم بکت چه پیغامی داشت؟
    -گفتند اقای وینسلو امروز عصر از ساکرامنتو برمی گردند.ساعتی که او تحقیقاً می گفت حدود پنج بعدازظهر است.خانم بکت گفت که به شما یاداوری کنم که جلسه ی بازنشستگان در بلوار لینگایم ساعت 30/6 دقیقه است.
    گلوریا فکر کرد:لعنتی!اصلاً فراموش کرده بودم.
    -همین طور مجلس شامی که برای جمع اوری اعانه در «لژیون دونور»تشکیل می شود ساعت نه است.به مناسبت این برنامه ی فشرده اقای وینسلو ... اِ....متشکر می شوند که دقیقاً ساعت5/5 از اینجا راه بیفتید.
    گلوریا فکر کرد:چقدر دقیق! دو نفر واسطه برای امر و نهی و تفهیم فرمانش به من امده اند.طبیعتاً انتظار می رود من مثل عروسک خیمه شب بازی وقتی هانت نخ ها را می کشد از جا بپرم و حرکت کنم.
    به سردی پرسید:چیز دیگری هم هست؟
    -خیز خانم.
    صورت رودی مثل ماسک نفوذ ناپذیر بود.
    با شگفتی پرسید:«از طرف خانم وینسلوو دیگر تلفن نشد؟»که به من بگوید چطور نگاه کنم و چه بگویم؟
    -خیر خانم.
    خوب تو چه می دانی معجزه ی معجزه ها!
    -اگر ایشان زنگ زدند،بگو من بیرون رفته ام فهمیدی؟
    -کاملاً خانم.
    -در ضمن ساعت سه ماشین را اماده بیرون نگه دا.من کمی خریدهای اضطراری دارم.
    -بسیار خوب خانم.
    گلوریا با بی اعتنایی در تقلیدی نااگاهانه از مادرشوهرش گفت:متشکرم رودی،دیگر کاری ندارم.
    -متشکرم خانم.
    از در اتاق خارج شد و در دو جداره را پشت سرش بست.
    گلوریا اهی عمیق کشید .واقعاً اسباب زحمت می شدحالا روشنی روزش از بین می رفت.
    یا نمی رفت؟
    هیچ قانونی نبود که مجبورش کند ملاقات با کریستوس را کوتاه کند.ایا قانونی بود؟بهرحال برای هانت هم بد نبود کمی منتظرش بماند.یک کم عذاب بکشد.
    با تنفر فکر کرد:از ان گذشته چرا باید عجله کنم؟ان بازنشته های کسل کننده هیچ جا نمی روند.بگذار منتظر بمانند چه کار دیگری به غیر از وقت گذرانی دارند؟
    با ان تصمیم گلوریا احساس کرد که وحش شاده شد.
    «کریستوس!»بدجوری او را می خواست خودش می دانست.
    تازه از دیروز او را شناخته بود.
    حالا پیام دست سوم هانت را فراموش کرده بود.وظایف تاکید شده ای که همه به خاطر این که او جزئیات را درست انجام دهد ان را دریافت کرده بودند.
    خوب انها اماده ی یک غافلگیری بزرگ بودند؟!
    تصویر کریستوس در سرش رقصید.به نرمی برای خود زمزمه کرد و در اتاق والس رقصید.بدون این که کمبود الکل باعث سکندری خوردنش شود.حالا بیشتر چیزها،چیزهای کوچک خودشان خوب انجام می شدند و توجهش را جلب می کردند.مثلاً ترکیب دوست داشتنی لاله های صورتی و رزهای سفید پرپشت.
    مکث کرد و کاری کرد که سال ها انجام نداده بود.صورتش را نزدیک یک گل رز برد و نفس عمیقی کشید.وقتی بوی شیرین و سکراور را احساس کرد.چشمانش را بست.یکبار و برای همیشه فهمید که چه چیزی زنبورها را به طرف شیره های خوشمزه می کشاند.
    او و کریستوس ساعت5/3
    با هم قرار ملاقات داشتند.
    گلوریا به سختی می توانست صبر کند.
    *********************
    امبر به طرف در رفت و قبل از این که کریستوس کلیدش را در قفل بچرخاند در را باز کرد.پوستش خیس بود اب از او می چکید.
    «اوه مرد.»خودش را از سر راه کنار کشید:سرتا پا خیس شدی.
    او فکر کرد:این طوری در این خراب شده به من خوش امد می گویند.
    کلیدش را از توی قفل بیرون کشید و ان را روی میز قراضه پرت کرد که با تلق و تولوق روی ان افتاد.
    -انگار نفهمیدی کوچولو بیرون می اید،هوا گرگ و میش است.
    با پاشنه ی پا لگدی به در زد و ان را بست.دستش را پشت سر برد و چفت در را انداخت بعد سرش را مثل توله سگ خیس تکان داد و قطرات اب به هر طرف پاشید.
    امبر جیغ کشید و قطرات اب را که روی بازوانش ریخته بود انگار ساس های زنده باشند پاک کرد.
    کریستوس یکی از حوله های ظف خشک کن را از روی کابینت اشپزخانه قاپید و موهایش رابا ان مالید.
    «کجا بودی؟»صدای امبر مثل نق نق بچه ها سرزنش امیز بود«فکر میکردم ساعت ها قبل بر می گردی.این همه مدت کجا بودی؟دیگر داشتم فکر می کردم تو خاک شدی!»
    کریستوس سرش را به یک طرف خم کرد دست از خشک کردن سرش برداشت و با چشمان خمارش خوب به او نگاه کرد.عالی شد!درست همانی که لازم داشت،سوالات عجیب و غریب.
    -گفتم که کجا می خواهم بروم.
    سعی می کرد پرحوصله باشد ولی طاقتش تمام شده بود.بدتر از ان چندبار به او تذکر داده بود که دست از این سوال و جواب های همسر گونه بردارد.
    امبر شکمش را خاراند یک عکس العمل عصبی!او لباس چسبانی پوشیده بود.این لباس سینه ی صاف و پسرانه اش را برجسته تر کرده بود و خط شانه اش و هیکل لاغر و شکننده اش بیشتر به چشم می خورد.
    با تردید جواب داد«رفته بودی درباره ی ان زن تحقیق کنی؟»انگار از صحیح بودن جواب مطمئن نیست او انیشتین نبود ولی رقص مهیجش انها را از گرسنگی نجات می داد.فقط همین.
    -اگر این را می دانی پس چرا منو کلافه می کنی؟
    اخم کرد.چشمان درشتش با رنجش گشاد شد.این طوری شکل یکی از ان نقاشی های ارزان قیمت فراوانی می شد که در بازارها می فروختند.عصبی پرسید:و؟
    حوله ظرف خشک کن را روی زمین پرت کرد.ژاکت خیسش را در اورد و ان را روی کپه ی لباس های کثیف پرت کرد و شروع به باز کردن دکمه ی پیراهن خیسش کرد و پرسید:و چه؟
    امبر با بی قراری شانه اش رابالا انداخت.ادمس بادکنکی اش را باد کرد و ترکاند.موهای بلند و سیاهش را با انگشت سبابه به دقت پشت گوشش حلقه کرد و او را ترغیب به حرف زدن کرد:خودت می دانی...
    -من می دانم؟
    -اره!
    با تردید لبخند زد لباسش را در اورد،سپس بعداز چند لگد انداختن خود را از شر شلوار جین راحت کرد:من شکل کی به نظر می رسم؟ژان دیکسون؟
    نگاه کرد.لبهایش با لبخندی از روی دندان های درشتش کنار کشیده شد پرسید:حالا چرا باید چنین کاری بکنم کوچولو؟
    -نمی دانم.
    امبر بدعنق شانه اش را بالا انداخت یک قوطی سیگار از جیبش بیرون کشید.یکی را به دهان گذاشت.فندک زد و سیگار را به شعله نزدیک کرد و پک عمیقی زد.«حالا چی فهمیدی؟»دود سیگار را از دهانش بلعید و از سوراخهای بینی اش بیرون داد:در مورد زنه،خرپول بود یا نه؟
    دیوانگی کردم که با تو شریک شدم.با اصرار ناگهان قول شراکت پنجاه/پنجاه گرفته و با هم دست داده بودند.کریستوس دیگر نمی خواست غنائمش را تقسیم کند.
    انهم با این غنیمت پر ارزش!
    با ابهام گفت«ای یک چیزهایی دارد.»تصمیم گرفت اسرارش را فاش نکند.با کمی شانس قادر بود با دو تا اسکناس امبر را دک کند.می توانست او را از سر راهش دور کند از ان مهمتر از زندگیش بیرون کند.
    هر چه زودتر به تاریخ می پیوست بهتر بود.بخصوص حالا که دوران عشق های ارزان قیمت در مهمانسراهای ساعتی و هول هولکی سر رسیده بود.کریستوس از تجسم تغییرات در اینده اش مبهوت مانده بود.برای اولی بار در زندگیش او نقشه هایی داشت.نقشه های مهم!
    در این نقشه ها جایی برای دو زن وجود نداشت.نه خانم!جایی که می رفت فقط برای یک نفر جا داشت.حالا به او فکر می کرد.گلوریا وینسلو خانم هانت ندرلند وینسلو!
    از اول فکر می کرد که او پولدار باشد درست هم بود.بعد از وارسی محل زندگی و خانه اش روشن شد که وینسلوها بیشتر از یک پولدا هستند.انها واقعاً ثروتمند بودند.
    هرچند که پس از بازدیدش از کتا خانه ی عمومی جایی که اخرین انتشارات فوربز (Forbes) را ورق زده بود.برایش روشن شد که ندرلند وینسلو از سان فرانسیسکو چه ثروتمند کثیف و هرزه ای است.
    این کشف ذهنش را به کار انداخت.
    دو میلیارد اسکناس شمرده شده.اگر کسی به او می گفت محال بود باور کند.ولی حالا وجود داشت.
    و گلوریا...گلو...شکاری که با لذت به ان افتخار می کرد با این تنها وارث ازدواج کرده بود.پرنس وارث تاج و تخت،مرد طلایی سیاست کالیفرنیا.
    کریستوس که مسلماً یک احمق بزرگ نبود شانس زندگیش را به محض دیدن ان شناخت در ضمن بهتر از ان می دانست که نباید این شانس را رها کند.ولی باید یواش یواش جلو می رفت با دقت.
    هر اینچ از راهش را با احتیاط احساس می کرد و دستش را خوب بازی می کرد.این از ان بازی هایی نبود که شانس دومی هم در ان وجود داشته باشد.
    ولی امبر یک مسئولیت مسلم بود.اشکال اینجا بود که برای گذران زندگی به پول قابل توجهی که او از رقصیدن در کافه بدست می اورد احتیاج داشت.
    شلوارش را هم روی کپه ی لباس های خیس انداخت و مثل کلاغی لخت ایستاد.خوش تیپ بود و خودش هم می دانست«ما یک حوله ی خشک اینجاها نداریم؟»
    امبر اخرین پک را به سیگارش زد . ان را در زیر سیگاری خاموش کرد و با عجله رفت تا یکی پیدا کند.
    وقتی برگشت او دستش را دراز کرد تا حوله را بگیرد ولی امبر سرش را تکان داد و گفت«نه بگذار خودم خشک کنم.»
    سرش را روی سینه ی او گذاشت از زیر عضلات محکمش صدای ضربان قلبش را می شنید.نجوا کنان گفت«نمی دانی چقدر نگرانت هستم بعضی وقت ها خیلی می ترسم!»
    «می ترسی؟»بی صدا خندید«محض رضای مسیح چرا؟»
    امبر به او زل زد.چشمان سبز دریایی اش از ترس گشاد شده بود.
    -اگر،اگر بلایی سر تو بیاید من چه کنم؟
    می توانست وحشتش را احساس کند.
    -نمی دانم ان وقت چه کنم؟
    «کثافت کوچولو تو اصلاً بیچاره نیستی همیشه شغل رقصیدن را داری که به ان بچسبی از ان گذشته چه اتفاقی ممکن است برای من بیافتد؟»نیش خند کوچکی به او زد«من می دانم چطور مواظب خودم باشم.»
    -اره،ولی اگر...
    کوشید از امبر فاصله بگیرد ولی امبر محکم به ا وچسبیده بود. با التماس گفت:عزیز دلم خواهش میکنم!واقعاً خواهش می کنم!
    بدون حضور ذهن جواب داد«اره کوچولو من هم همینطور!»او را شوخی کنان روز تختخواب انداخت«چرا چند تکه لباس خشک برایم جور نمی کنی هان؟من باید ظاهر خوبی به هم بزنم.عجله کن دیرم شده.»امبر با اطمینان از این که همه چیز خوب پیش می رود به سرعت او را بوسید و با خوشحالی دنبال جور کردن لباس به طرف کمد رفت.
    با وجود نگرانیش اگر به او می گفت گلوریا نه زشت و نه پیر است و نه عجوزه امبر چه فکری می کرد؟با خوشحالی فکر کرد:بهتر است که نفهمد نسبت به یک زن کمی جاافتاده گلوریا تکه ی بسیار خوبی بود.
    کریستوس به زحمت می توانست صبر کند.

  6. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 19

    «فصل نوزدهم»
    در مقابل رستوران ماماروزا یک کادیلاک بزرگ با شیشه های مشکی جلوی تابلوی پارک ممنوع کنار شیر اتش نشانی پارک شده بود.
    مشکلات؟نه برای سونی فونگ.او خوشش می امد کمی ماهیچه های ورزیده اش را به حرکت بیندازد با عوض کردن معکوس دنده پدال گاز را تا ته فشار داد و فرمان را چرخاند.با بوی سوختگی که از لنت ها بلند شد.لکسوس خیلی ماهرانه پشت سر کادیلاک توقف کرد.
    بعد با در نظر گرفتن فاصله ی بین دو ماشین و پشت لیموزین سریع دنده حرکت را گرفت و به شدت به سپر ماشین جلویی زد.
    لکسوس با صدای غژغژ و فاصله یک اینچی توقف کرد.
    ناگهان هر دو در جلوی لیموزین باز شد.
    ناگهان راننده ی قوی هیکلی از یک طرف و یک محافظ ستون مانند از صرف دیگر هر دو اسلحه به دست به طرف لکسوس پریدند.لوله ی یوزی هایشان را به طرف پنجره ی راننده گرفتند.
    سونی اصلاً دستپاچه نشد.او مرد خونسردی بود.یوزی یا هر کوفتی نمی خواست عجله کند. چراغ داخل ماشین را روشن کرد.کمی اسپری بیناکا توی دهانش پاشید.در اینه ی جلویی گردن کشید تا یقه اش را مرتب کند.نگاهی به موهای و نگاهی هم به ساعت طلای رولکسش انداخت.
    نفسش با عطر نعنا معطر بود.کراواتش مرتب بود.موهای سشوار کشیده اش را با کشیدن انگشتانش در میان انها مرتب کرد.یک ربع زود امده بود.بعد از همه ی این کارها در را باز کرد و خارج شد.
    راننده ی لیموزین داد کشید«یارو اجلت اومده؟»لوله ی یوزی را به طرف سینه ی سونی گرفت.محافظ با صدایی خشن گفت«تو می دانی ماشین کی اینجاست؟»از پشت لکسوس گارد گرفته امد بیرون و کنار راننده ایستاد.
    سونی خمیازه ای کشید با بی حوصلگی نگاهی به انها انداخت.می خواست به انها بفهماند که اصلاً باعث ترسش نشده اند.مودبانه گفت:ممکن است اصلحه هایتان را کنار بگذارید اقایان،اینجوری کسی صدمه نمی بیند.
    محافظ غرید:دست ها بالا احمق لعنتی!
    سونی با اکراه دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد.بعد انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد چشمانش را مستقیم به بالای سایبان رستوران دوخت.
    هر دو محافظ فریب خوردند و نگاهشان را از او برداشتند.
    یک اشتباه بزرگ!دستهای سونی و درست فرود امد.
    شانه ی هر دو مرد در اثر ضربه صدایی داد و هر دو به زانو در امدند.هنوز تقلا می کردند که اسلحه هایشان را بردارند که سونی ضربه ای به ارنجشان وارد کرد.
    بازوهایشان با صدایی خشک شکست.
    خلع سلاح کردنشان مثل گرفتن اب نبات از یک بچه بود.سونی لوله اسلحه ها را گرفت و انها را چرخاند و مکم بر سر انها کوبید.هر دو رویهم افتاده و بیهوش شدند.سونی اسلحه ها را روی انها پرت کرد و دستمال اهار خورده اش را در اورد.دستانش را با ان پاک کرد و به طرف رستوران رفت.
    سایه ی کوچکی خود را از کنار یک در جدا کرد.صدای جوانی ستایش گرانه گفت:عالی بود!شما بدجوری انها را ضایع کردید اقا!
    سونی نگاهی به او انداخت.همان بچه ی شروری بود که دیروز ماشینش را پائیده بود.
    -مواظب چرخ ها باش!
    یک بیست دلاری تا خورده به طور سحرامیزی بین انگشت اشاره و انگشت وسطی اش ظاهر شد.
    «چشم اقا!»پسر محتاطانه به ان نگاه کرد.بعد یک قدم جلو امد و به سرعت ان را از میان انگشتان او قاپید و گفت:از وسط نصفش نمی کنی؟
    سونی از بالای شانه اش به ا و نگاهی انداخت.بعد بدون احساس به نرمی گفت:فکر نمی کنم لازم باشد،نه؟
    -نه اقا!
    -من هم فکر نمی کردم.
    در همین حال سونی از پله ها پایین رفت و وارد سالن مذهبی ماماروزا شد.
    اولین کاری که کرد برانداز کردن پیش خوان بود.انتظار داشت جلوی ان اتاقک کوچک را ببیند.محل نگهداری خرگوش با سقف کوتاه و طاقچه های داخلی از غذا خالی بودند.سونی به مردانی که اطراف اتاقک را اشغال کرده بودند نگاهی انداخت.چهار نفر بودند و همه لباس های شیک و دست دوز پوشیده بودند.سراپایشان داد می زد که عضو سندیکا هستند.
    دو تا ادم تنومند و کاملاً گوش به زنگ در همان نزدیکی می پلکیدند.لازم نبود دانشمند علوم فضایی باشی تا بفهمی ان ها محافظ هستند و به خصوص با کتها ی تنگشان که طرح اسلحه ی روی شانه شان از زیرش پیدا بود.
    «هی...»متصدی بار غرید«کافه...»
    سونی برگشت و با نگاهی او را خفه کرد به ارامی گفت:من با ماماروزا قرار ملاقات داشتم پس چرا نمی روی و به او بگویی من اینجا هستم؟
    «اوه تو ان یارو هستی!»
    متصدی بار با خوش اخلاقی اطراف را نگاه کرد. و انگشتانش را باز کرد.فوراً گارسن پیری امد سونی او را که دیروز لنگ لنگان خودش را می کشید به یاد اورد.
    متصدی بار گفت:به ماما بگو مهمان دارد(pronto)
    گارسن بدون کلمه ای حرف به عقب برگشت.
    سونی در اطراف اتاقک که چهار مرد نشسته بودند پرسه زد و به ارامی گفت:ببخشید.
    چهار صورت خوب تغذیه شده به طرفش برگشتند.سونی احساس کرد کسی پشت سرش حرکت کرد.
    ولی یکی از مردها انگشتش را بلند کرد و جلوی محافظان را گرفت.
    دیگری گفت:گندش بزند ما این جا چه می کنیم؟محض حماقت؟
    چاق ترینشان گفت«خوب حداقل او زرد نیست.گرچه مطمئناً زردپوست است.شاید یک دهم و تا حدی.»با خنده ای بی صدا تکان خورد.
    سونی سعی می کرد تا ماهیچه های صورتش را از منقبض شدن باز دارد.این تنها کاری بود
    که می توانست برای فرو بردی خشم خود بکند.به مرد نگاه کرد ظاهرش کاملاً ارام بود.این محل نه جا و نه رمان نشان دادن خشمش بود.به علاوه او قیافه ی نژادپرستان را می شناخت . تصویر خندانش را از میان ده ها عکس به یاد می اورد:ماری کوکاپوزی«لال»لقب خوبی برای او بود.چون او همیشه از حرف زدن با مسئولان خودداری می کرد.مارکو روی پله های دادگاه فدرال،مارکو با دست بند در حالی که به زندان هدایت می شد.مارکو در حال سوار شدن به ماشین تشریفاتی اش یا در حال ورود به باشگاهی که گفته می شد ستاد عملیاتی«خانواده» اوست.
    به صدا در امد:ان ماشین که بیرون است مال کدام یک از شماست؟
    مرد چاق باز وزوزی کرد:ما هر کسی هست تو باهاش تصادف کردی؟
    -نه ولی دو مرد توی ان بودند.
    چشمانی که معنی دار برق زدند:کدام،یارو،بوند؟
    -«بدبختانه انها خوششان می امد که روی ادم اسلحه بکشند!»سونی شانه ها را بالا انداخت:و این مرا عصبانی می کند.بنابراین...من...انها را کمی ادب گردم.
    مرد چاق علامتی به یکی از محافظین داد که با عجله برای تحقیق بیرون رفت.
    جوان ترینشان با موهای صاف و صورت بچه گانه ی حدود بیست ساله پرسید:انها را کشتی؟
    -نه فقط بیهوش هستند همین.
    -اره،یارو عادت داره؟
    سونی دستهایش را بلند کرد:فقط همین.
    ماکو غرید«تو همش کثافتی!»لیوانش را برداشت و جرعه ای نوشید و با صدا لیوان را روی میز کوبید«مردان من قویتر از این حرفها هستند.حالا می بینی!»
    از پشت اتاق غذاخوری سورصدای ظروف اشپزخانه و گپ زدن رنها از دری که باز و بسته شد به گوش رسید و یک دقیقه بعد دوباره در باز و بسته شد.محافظ دوان دوان برگشت و فریاد زد«هی رئیس!»
    ماکو سرش را برگرداند و با عصبانیت چشم غره رفت:چیه؟
    -باروت نمی شود ولی تونی و سان هر دو بیرون افتاده اند.
    =چی؟لعنت به این احمق های بی لیاقت بعداً حسابشان را می رسم.
    -انها داشتند به هوش می امدند،از سان پرسیدم چی شده ،گقتند نمی دانند چه به انها خورده،صورت قرمز مارکو قرمز تر شد.رگ روی پیشانی اش برجسته تر شد.انگار می خواست بترکد و از زیر پوست بیرون بزند.
    انگشت سوسیس شکلش را به طرف سونی گرفت:این دلقک لعنتی را بیرون ببرید.او خوراک ماهیها خواهد شد.
    از پشت سر سونی صدای گلنگدن تفنگ ها را شنید.بی شک صدای عقب کشیده شدن فلز بود.
    صدای زنانه ی پرقدرتی از عقب رستوران به گوش رسید«کی خوراک ماهی هاست؟»
    همه به عقب برگشتند و ماماروزا را دیدند.عظیم و پرجذبه پیش امد.مثل دیروز لباس ابی رنگ و رو رفته و کفش پلاستیکی ابی به تن داشت حتی پیش بندش هم اشنا به نظر می رسید.گفت«تفنگ ها را بیندازید.»به محافظ ها که پرسشگرانه به مارکو نگاه می کردند اخم کرد.
    چشمانش سیاهش برق زد«تو شصت و هشت سال داری.قانون ها را می دانی.چون اینها ادم های تو هستند در رستوران من سروصدا راه نیندازید.»با حالتی نامطمئن به مارکو گفت:شامل تو هم می شود!
    -ولی این جا...
    -اوه،اوه،هیچ عذری را نمی پذیرم!
    ماماروزا دستهایش را به کمرش زد.پستان های بزرگش بالا و پایین افتادند.روی پیشانی و لب بالائیش دانه های عرق می درخشید.به مارکو اخم کرد«خوب؟»
    مارکو اهی کشید و به محافظانش اشاره کرد که تفنگ ها را پایین بیاورند.ماما سرش را تکان داد:بهتر شد.نصحتی به تو بکنم ماکو،خوشم نمی اید با این ادمها سروکله بزنم.او دوست کارمین من است.
    دست گوشت الودش را روی شانه ی سونی انداخت.
    -حالا می خواهم این اقا را به طبقه ی بالا ببرم،با کارمین کار دارد.
    بازوی سونی را گرفت و گفت:بیا برویم بالا،به کارت برس.
    و او را از میان دریای میزها به طرف دری که رویش نوشته شده بود«خصوصی»راهنمایی کرد.ان طور که سونی انتظار داشت.ان در به دفتری باز نمی شد بلکه به هال کوچک خانه ای کهنه و شلوغ و پلوغ باز می شد.
    ماماروزا نرده را گرفت و اهی کشید:حالا برویم بالا.من طبقه ی پنجم زندگی می کنم.
    سونی با امیدواری پرسید:ایا کارمین بالا منتظر من است؟
    ماما هشدار دا«محرمانه حرف می زنیم.»هن هن کنان به ارامی از پله ها خود را بالا کشید.در جلو مستقیماً به اشپزخانه که غذاخوری هم محسوب می شد باز می شد که هنوز ظرفشویی اهنی مثل وان حمامش را حفظ کرده بود.سونی دور و برش را نگاه کرد.
    خانه تیپ عمومی خانه های ایتالیای کوچک را داشت.چهار اتاق باریک مثل یک سری جعبه ی بدون پنجره که یکی پس از دیگری چیده شده باشد.
    به در اشپزخانه و به همه ی دیوارهای قابل دید اشیاء تزئینی و تابلوهای مذهبی اویزان شده بود.ماماروزا که به خاطر پله ها از نفس افتاده بود.با افتخار اعلام کرد:موزه ی یادبود، من یادبودهای مقدسین را جمع می کنم.کارمین انها را از سفرهایش می اورد.این یکی را نگاه کن.
    سونی سر تکان داد.
    -این بازمانده های اصلی سنت کاترینا(Catherina) از سی نیا(Siena) است و ان یکی بالای یادبودهایی از سنت مارک است.و ان یکی تکه استخوان از سنت انتونی مال پادوا (Podua) است....
    -هیچ تکه ای از کشتی نوح یا صلیب اصلی حضرت مسیح نیست؟
    سونی داشت از خشم منفجر می شد ولی بازهم تحمل کرد.
    «کارمین من با مادرش مثل یک ملکه رفتار می کند.»صدایش پر از غرور و افتخار بود:او این ساختمان را برای من خرید،فکر کن،چند تا پسر ممکن است چنین کاری برای مادرانشان بکنند،هان؟
    سونی گفت«از کارمین بگو.»نگران بود که سر راه واقع شده«او کجاست؟»
    «سر فرصت»مستقیماً به طرف ظرفشویی بزرگ رفت«اول ماماروزا به کمک تو احتیاج دارد. »
    «چی؟من؟»با احتیاط گفت:مطمئن نیستم درست فهیمده باشم؟
    «اینجا...»به اطرافش اشاره کرد:خیلی کثیف شده.
    سونی او را پائید که خم شد و با یک سطل فلزی با وسایل شستشو از زیر ظرفشویی بیرون کشید.انها را با خود اورد و جلوی او گذاشت.
    «چه باید بکنم؟»به وسایل پاکیزگی خیره شد دستمال ها گردیگر کهنه ها اسفنج و کاغذ توالت.
    ماماروزا گفت:«اتاق پذیرایی به یک تمیزکاری حسابی احتیاج دارد.اتاق کارمین هم همینطور. ولی ان بماند برای بعد او به ندرت شبی را اینجا می گذارد.»به در کمد ضرباتی زد«جاروبرقی اینجاست زمین شور و وسایل هم اینجاست.»
    سونی فکر کرد«یا مسیح!»گوشش زنگ زد«او جدی نمی گوید.من و تمیز کردن؟»
    -ببینید من عجله دارم...
    با دست اعتراضش را رد کرد:این مشکل همه ی شما جوانان است.همیشه عجله دارید!
    -ولی...
    -«قبل از اینکه متوجه شوی بر می گردم،در این بین،تو تمیز کن.»چشمانش زیرکانه برقی شد:ماما تو را از دست مارکو نجات داد،درسته؟
    -خوب اره...
    -حالا می تونی جواب محبتش را بدهی.
    -ولی کارمین؟
    -وقتی برگشتم.
    و رفت.
    سونی غضبناک همان جا ایستاد.فریاد زد«کثافت!»لگد وحشیانه ای به سطل زد و ان را روی کف پوش لینولئوم به پرواز دراورد:چه جوری خودم را به این کار وادار کنم؟من که مستخدم لعنتی نیستم.
    توی اتاق بالا ئ پایین رفت.اثاثیه ارزان قیمت زیرنور شدید چراغ رومیزی زننده بود.نقاشی های باسمه ای پرزرق و برق چشم را ازار می داد.قطعات اسلحه با پلاستیک کلفت و شفاف پوشانده شده بودند و بر خلاف نقاشی های رستوران عکس های انجا سبک بودند.یک تابلوی فرش ماشینی از برادران کندی،روی دیوار بود.یک تابلوی فرش از پاپ روی دیوار دیگر،یک تابلو از افق نیویورک برزمینه ی مخمل مشکی با چراغ های چشمک زن می درخشید.تنها چیز مدرن در اتاق تلویزیون بود...یک تلویزیون عظیم چهل اینچی میتسوبیشی.
    سونی فکر کرد:احتمالاً از یک کامیون افتاده یا این که کارمین برایش حریده!
    «کارمین!»
    مامانش درباره اش چه گفت؟چیزی درباره ی اتاق کارمین...
    «یا مسیح.کارمین.»
    قلبش با هیجان به تپش درامد.در مورد یک فرصت طلایی فکر کن.شادمانه فکر کد«شاید بتوانم اسندی در مورد هویتش بدست اورم.»
    به طرف جایی که باید در اتاق خواب می بود رفت و ان را باز کرد.شاید این اتاق کارمین بود.اولین چیزی که متوجه شد بوی تازه و زننده ی سیگار بود.مربوط به یک یا دو روز پیش بود نه بیشتر.
    سونی قبل از روشن کردن چراغ با احتیاط سایبان ها را پایین کشید.
    هیچ چیز پر زرق و برق و مصنوعی این جا نبود.چوب بلوط و ماهاگونی یک تختخواب قدیمی برنجی که برق می زد یک کتابخانه که از سنگینی کتاب ها ناله می کرد.کنار یک کمد یک تلویزیون پرتابل سونی به چشم می خورد.یک ویدیو و یک دستگاه ضبط و پخش کامل نیز بود.
    رختخواب تازه مرتب شده بود.روی پاتختی یک چراغ مطالعه یک زیر سیگاری تمیز یک جعبه سیگار باز دشه یک کتاب دعا با جلد چرمی مشکی و یک نسخه از کتاب«طاعون»اثر البر کامو به چشم می خورد.
    روی پاتختی دیگر چراغ مطالعه یک دستگاه پیام گیر و یک قاب عکس نقره با عکس هشت در ده از ماماروزا وجود داشت.
    سونی موجی از خوشی را حس کرد.فکر کرد«اتاق کارمین!»به سختی می توانست خودش را کنترل کند.می دانست سلیقه کسی در کتاب خواندن شخصیت او را نمایان می کند.به طرف کتابخانه رفت.اولین چیزی که او را متوقف کرد.نظم و ترتیب بیمارگونه بود.کارمین کتاب های غیر داستانی را بر اساس محتوایشان بیوگرافی ها را بر طبق حروف الفبا و رمان ها را طبق جروف اسم مولفین انها طبقه بندی کرده بود.
    سونی عناوین را نگاهی کرد.
    کتاب های تاریخی شامل«تمدن قرون وسطی»از نورمن کنتور و کتاب چهار جلدی وینستون چرچیل«بحران جهانی»بود.از طرف دیگر زندگی نامه ها فقط شمال افراد بزرگ با ذهن منحرف بود:اتیلا،کالیگولا،ادولف هیتلر،چنگیزخان و ژوزف استالین.
    سونی با تمسخر فکر کرد:جالبه،کبوتر با کبوتر ،باز با باز!
    ولی از همه جالبتر کارهای ادبی بود.انها به ترتیب غبارت بودند از کارهای جیمز اژه و ولادیمیر نباکوف تا مارسل پروست لئو تولستوی و امیل زولا.
    طبقه بالای کتابخانه منحصر به صفحات گرامافون بود.اپراهای ایتالیایی در جعبه ها بسته بندی شده بودند.
    سونی به خودش لبخند زد.اهسته ولی مطمئن داشت تصویری از کارمین بدست می اورد.
    عکس ها هم حاوی اطلاعاتی بودند.گانگستری با موهای سیاه و حدوداً سی ساله بود با قضاوت از روی کتاب های کتابخانه او باهوش و علاقمند به تاریخ بود و اشتیاق وافری به شناخت زندگی هیولاهای واقعی داشت.کتاب دعا نشان می داد که به ایین عشای ربانی علاقمند است و گاهی مخفیانه در ان شرکت می کند.همین طور او خیلی منظم بود.سیگار بدون فیلتر کامل می کشید و دوست داشت به اپرا و جاز و اهنگ های رمانتیک ایتالیایی گوش کند.
    سونی فکر کرد:این تازه اولش است.حالا خیلی بیشتر با او را خواهم شناخت.
    سونی کمد لباس های کارمین را وارسی کرد.
    بوی تند درخت سدر می امد.چوب لباسی ها هم از یک سمت اویزان یودند.لباس ها متناسب با فصول مرتب شده بودند.لباس های بهاره قسمت بزرگی از طرف چپ،تابستانی و پاییزه در وسط و زمستانی در سمت راست صف کشیده بودند.یک بررسی اجمالی از اتیکت ها نشان می داد که طیف وسیعی دارند.کاپشن ها کار ارمانی و سروتن بودند.لباس ها دست دوز کار هانت من و لباس های اسپرت از فروشگاه گپ و بنانا ریپابلیک و کالوین کلین بودند.
    قد کت ها 41 و دور کمر شلوارها 30 و قد 34 داشتند.سونی فکر کرد:«پس باید شش پا قد داشته باشد و در بهترین وضعیت جسمانی است.»با توجه به حرفه ی کارمین جای تعجب نداشت. کراوات ها روی طبقه ی چرخان از فندی و رهمس تا جری گارسیا و یک جاکفشی سه طبقه روی زمین شمال کفش های دست دوز بندی ایتالیایی با مارک گوچی و سایز ده و نیم بودند.هر جفت خوب واکس خورده و به حالت نظامی ردیف شده بود.کفش های ورزشی مارک مفیستوس و نایک داشتند.سونی در کمد لباس را بست.دستور کار بعدی کشو های لباس بودند.دو کشوی اول پر بود از پیراهن های تازه از اتوشویی برگشته.کشوی وسطی جای لباس های زیر بود که با دقت تا شده بودند و ردیف های جوراب که مرتب چیده شده بودند.
    ولی در کشوی بالایی بود که با موارد خلاف مواجه شد.قادر نبود انچه را می بیند باور کند.نمی دانست چه چیزهایی ممکن است پیدا کند...ولی این...این!
    سرش از جاذبه ی مدارکی که جلویش بود و مفهوم انها گیج رفت.
    در کشوی عمیق بالایی بی اغراق گنجینه ای برای گریم و تغییر شکل وجود داشت.
    «خدا به داد کسی که گیر این حقه باز می افتد برسد!»
    رنگ مو،کلاه گیس های مختلف.ریش و سبیل های مصنوعی لنزهای رنگی تکه های اسفنج برای پر کردن گونه ها فک و چانه.چندین عینک که با شیشه ی معمولی ساخته شده بودند. ذهن سونی تصور جزئیات وجود کارمین را به اشباح سوق می داد.گانگستر قابل شناسایی نبود.مو،چشم،سن...حقه باز!
    مثل هنرپیشه ای که نقشش را عوض می کند کارمین به سادگی می توانست پوست جدیدی برای خود خلق کند و در ان بلغزد.احساسی از تحسین سراپای وجود سونی را فراگرفت.کارمین قابل شناسایی نبود.یا مردی که بشود او را بازی داد.
    در حالی که کشوی سمت چپی را می بست نزدیک بود کشوی راستی را هم فشار داده و ببندد که چیز قرمز رنگی توجهش را جلب کرد.قرمز رنگ خون!
    فکر کرد«غیر ممکن است!»مکثش به عجله تبدیل شد نفس عمیقی کشید.کمی تردید داشت ولی بالاخره کشو را بیشتر باز کرد.
    خودش بود.درست جلوی چشم!یک کثه تکه های تا شده ی کراوات ابریشمی کارمین...
    چیزی گانگستر در هر صحنه ی جنایتش به جا می گذاشت.یک علامت!
    سونی به زبان چیوچائو نجوا کرد«پناه بر همه ی خدایان بزرگ و کوچک!»
    قادر نبود جلوی خودش را بگیرد دستش را داخل کرد.انگشتانش وقتی با ابریشم تماس یافت به لرزه افتاد.انها نرم و صاف و تقریباً اشرافی بودند و رنگ قرمز خون مانند که نشانه ی ان بود قاتل و قربانی را رد ارتباط نامقدسشان بهم مربوط می کرد.انتهای زندگی را در صمیمانه ترین لحظاتش...مرگ...با هم قسمت می کردند.
    مرگ...کارمین(قرمز)...ابربیشم.. .مرگ!!
    سونی یکهو دستش را کنار کشید،انگار ابریشم دستش را سوزاند.به سرعت کشو را بست و برخاست.ترس بر قفسه ی سینه اش سنگینی می کرد...نه ترس نبود به خودش گفت:یم نوع هیجان است که باعث ترشح ادرنالین می شود.
    برگشت.پیام گیر تلفن توجهش را جلب کرد فکر کرد:فقط خدا می داند در این نوار چه ضبط شده است.
    ارزوی فشردن دکمه و به عقب برگرداندن نوار و استراق سمع کردن پیام تمام وجودش را فراگرفت ولی با مشورت با ساعت رولکس طلایش متوجه شد که تا اینجا هم شانس اورده است.
    «اخرین چیزی که می خواهم غافلگیر شدن توسط ماماروزا است!»
    سونی با احتیاط برق را خاموش کرد سایبان را بالا کشید اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش بست.
    وقت تمیز کردن اتاق پذیرایی بود...
    حداقل ماماروزا شک نمی کرد که او چه می کرده است.کتش را دراورد و استین ها را بالا زد و شروع به کار کرد.
    تا وقتی که ماماروزا یه سنگینی خودش رابالا بکشد دو ساعت طول کشید.سونی با اطمینان فکر کرد«بالاخره تمام شد»به اطراف نگاه یکرد.اتاق برق می زد و ذره ای گرد جلوی چشم نبود.
    پرسید:خوب؟چطوره؟خیلی خوب شده هان؟
    ماما با خستگی جواب داد«ای بدک نیست!»اصلاً به خود زحمت نگاه کردن به اطراف را هم نداد.
    «همین؟»سونی عصبانی بود.بعد از این همه کار کردن و خراب کردن لباس هایش «این» به جای تشکرش بود؟
    گفت:راجع به کارمین....
    -اوه،اره،خوب شد یادم انداختی.او سری به رستوران زد و گفت این را به تو بدهم.
    توی جیب پیش بندش را گشت و پاکت سربسته ای را بیرون کشید.
    سونی ان را باز کرد درونش دو قطعه کاغذ تا شده بود.روی یکی نام بانکی در جزیره ی «گراند کی من»چاپ شده بود و دستورالعمل برای انتقال پول به حسابش و یک شماره حساب هشت رقمی. تکه ی دوم سفید بود.
    سونی از ناراحتی دندان هایش را فشرد«به خاطر این من دو ساعت مثل نوکرها وقتم را تلف کردم؟»با پنهان کردن ناراحتی اش کاغذ را توی جیب پیراهنش چپاند.
    ماماروزا سرش را تکان داد«نه کارمین به من گفت تو باید ان را حفظ کنی.»
    «چی کار کنم؟»با دقت او را نگاه کرد تا بفهمد سر به سرش می گذارد یا نه.از جواب نگاهش معلوم بود که نه.
    اهی کشید:خیلی خوب.
    ماما اضافه کرد:من قبل ازاینکه اینجا را ترک کنی ان را می سوزانم.
    توی جیب پیش بندش دنبال یکی از قوطی کبریت های تبلیغاتی رستوران ماماروزا گشت وقتی تکه ی کاغذ را پس گرفت.نوکش را گرفت و یک کبریت کشید و گوشه ش ان را اتش زد.
    خیلی زود شعله ان را بلعید.اخرین قسمتش زبانه ای کشید،قبل از ان که دستش بسوزد ان را توی زیرسیگاری روی میز کنار کاناپه انداخت.
    -کارمین گفت کاری که می خواهید او انجام دهد،روی ان تکه کاغذ سفید بنویسید بعد ان را توی پاکت بگذارید و درش را بچسبانید.به محض این که پول به حساب واریز شود او کار را شروع می کند.
    سونی خودنویس نوک طلایی خود را در اورد،نام را نوشت.کاغذ را تا کرد و توی پاکت گذاشت. وقتی پاکت کثیف را برای چسباندن می لیسید از ته دل سگرمه هایش را تو هم کشید. پاکت را به طرف او دراز کرد و گفت:بفرمایید.
    ولی ماماروزا ان را نگرفت.حتی گوش هم نمی کرد.سرش به یک طرف کج شده بود و از حال رفته بود.

  8. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 20

    «فصل بیستم»
    همان هتل اتاقی دیگر.
    ایا برای این نبود که هیجان انگیزتر بشود؟
    گلوریا در رویا بود«اگر فقط این دیوارها می توانستند حرف بزنند چه داستان ها می توانستند تعریف کنند.»
    همین طور از جریان مذابی که نرم و ابریشمی از نوک زبانش جاری بود تعجب می کرد.
    با سوار شدن به لینکلن لازلو را مجبور کرد که او را به سنت فرانسیس ببرد.وقتی ماشین به ورودی میدان یونیون پیچید گفت«نگه دار من با یکی از دوستانم چای می خورم بعد کمی خرید دارم.نمی دانم چقدر طول میکشد.وقتی کارم تمام شد به تو زنگ می زنم درست همین جا می ایستم.»
    قبل از ان که لازلو بتواند جوابی بدهد.گلوریا از ماشین بیرون پرید و از پله ها ی جلویی بالا رفت و از در گردان وارد شد.بدون اشتباره از عرض لابی هتل با سرعتی که شخصیتش اجازه می داد گذشت و بی اعتنا به سایه های طلایی فرش گل دار و پله های گرانیتی که بالا می رفت می دوید.
    از خروجی واقع در خیابان پست خارج شد و سوار یک تاکسی شد کهمنتظرش بود.نفس نفس زنان گفت«میسیون بین خیابان هفدهم و هجدهم»راننده از مقصد مسافر خیلی شیک پوش تعجب کرد.در اینه ی جلو نگاهی به او انداخت و گفت:خانم؟مطمئن اید که می خواهید به این ادرس بروید؟
    -مطمئنم؟البته که مطمئنم.لعنت بر این هوا...فکر می کنید مردم به این هوا عادت می کننند؟در عوض باعث می شود که همه ی کارها عقب بیفتد...
    گلوریا یکبار دیگر بیش از حدی که انتظار می رفت ابجو خورده بود و بیش از حد شنگول بود...
    «حالا راه بیفت می دانی همه روز را وقت ندارم.»
    راننده غرغر کرد«هر طور میل شماست.»ماشین را روشن کرد.
    فاصله ی دو هتل به کوتاهی ده بلوک و ارزش صد میلیون دلار بود هیچ چیز اینجا روکش طلایی نداشت.نه برج مدرنی نه اسانسور شیشه ای که قیافه های مدل قدیمی را جابجا کند.فقط اجرهای عبوس و نئون های شکسته و...
    انجا!کریستوس،کریستوس ِ «او»... در چهارچوب اهنی در منتظرش بود.شیشه های خش دار مثل نوارهای راه راه او را پوشانده بود.
    گلوریا زحمت برداشتن چتر به خودش نداده بود.بارانی ور روسری مارک هرمسش برای پوشاندنش از تاکسی تا هتل کافی بود.
    «ازدیدنت خوشحالم»اهی کشید و شادمانه فریاد زد.
    -هی!من باید خوشحال باشم.
    به شیرینی خندید تهریش زبر دهان گرسنه و مرطوبش،دست پینه بسته ولی ارامش و چشمانی که مثل کبالت سایه دار بود.و طرز نگاه کردنش ... حضرت عیسای عزیز!مثل کوره می سوزاند و همه ی وجودش را به هیجان می اورد.
    ناگهان نجوا کرد«بس است دیگر!»خود را از کنار او بیرون کشید.
    او خندید:بهتر است برویم دنبال یک اتاق.
    یواشکی یک پاکت کلفت توی دستش چپاند:قبل از ان این رابگیر!
    بعد به طبقه ی بالا رفتند.
    اوه چقدر ازاین محل غم انگیز لذت می برد.
    ایا این که خود را از یک زندگی اشرافی به این دخمه کشانده نشانه ای از انحطاط اخلاقی بود؟که چی؟که او همسر یک سیاستمدار معتبر است،خوب؟
    گلوریا نمی توانست اهمیتی بدهد.بگذار هانت توسط یک لشگر واقعی از سیاستمدران راهنمایی شود.همکاری کنند.نقشه های قانونی پیاده کنند و دستور بدهند و خیابان ها را پاک کنند،ا وگلوریا وینسلو مهیج ترین قابل ستایش ترین و خطرناک ترین رابطه ی نامشروع را کشف کرده است.این حقیقت که هر رسوایی از طرف او می تواند پرونده ی شوهرش را سیاه کند نه گلوریا را تشویق می کرد و نه جلویش را می گرفت.خیلی ساده بود چون را بطه با کریستوس هیجان انگیزترین چیزی بود که پس از سالها برایش اتفاق افتاده بود و یک مرتبه برایش به صورت یک دلبستگی و یک اسباب بازی در امد.
    *******************
    هانت گفت:چه عجب بالاخره تو را در خانه دیدم!
    گلوریا که پاشنه هایش را روی مرمرهای سفید و سیاه می کوبید به سردی مقابل ائینه طلاکوب ایستاد .نفس عمیقی کشید و بی درنگ برگشت.
    هانت در استانه ی یکی از درها ایستاده لیوان مشروبی در دست داشت.
    گلوریا گفت:ببین من همه چیز را در مورد...
    -«لازم نیست توضیح بدهی گلوریا.»یک جرعه فرو برد«دروغ و عذرخواهی را کنار بگذار.»
    -ولی بورلینگام...
    هانت گفت«جلسه ی بازنشسته ها؟به خاطر اتفاقات پیش بینی نشده به هم خورد.من مدتی طولانی همان اطراف منتظر شدم امیدوار بودم ت پیدایت شود.»
    لبخندش بدون مسرت بود.
    گلوریا پرسشگرانه به او نگاه کرد:و شام خیریه چی؟
    شانه اش را بالا انداخت و گفت:نباید برنامه عوض شده باشد به هر حال من خواهم رفت.باید بروم حتی اگر تو نیایی.
    گلوریا با چشم غره ای غضبناک از هال گشذت و جلوی او ایستاد«تو پدر سوخته!»به نرمی ادامه داد«فکر می کنی من مست کرده ام.درست است؟»
    او جوابی نداد.
    به سردی گفت«برای اطلاع شما من مست نیستم.اوه درست است که کمی نوشیده ام درست مثل تو که الان داری می نوشی.»با تمسخر به لیوان دستش نگاهی انداخت.از خشم بی امان ناگهان دیوانه شد و ترسان از شدت خشم ناگهان درونش منفجر شد.هانت به طور مبهم کف دستش را که باز بود دید ولی نه جا خالی داد و نه سعی کرد جلوی او را بگیرد.با صدایی بلند دستش با صورت او برخورد کرد و سبب شد که سرش به طرفی بچرخد.انگشتانش روی گونه ی او جای قرمزی به جا گذاشتند.هنوز در استانه ی در ایستاده و به او خیره شده بود.به نظر نمی رسید که حتی یک ذره تعجب کرده باشد.
    به نحوی عدم عکس العمل و خونسردی هانت بیشتر عصبانیش کرد.دوباره سخت تر به او سیلی زد.سپس دوباره و باز هم محکمتر دوباره و دوباره.
    ولی او همان جا ایستاده بود.سرش با هر سیلی خم می شد گونه و چانه اش قرمز شده بود.چشمان گلوریا از خشم می درخشید نفس نفس زنان و با خشم گفت:فکر نمی کنم بخواهی دلیل دیر امدنم را بدانی می خواهی هانت؟
    و هانت می توانست چیزی تند و کشنده راکه از میان خشم او می درخشید حس کند.«حدس می زنم ترجیح می دهی همه ی جزئیات کوچک و اسفناک را ندانی.»
    ارام گفت:در حقیقت بله باور داشته باشم یا نه،من وابسته به تو هستم گلوریا.
    او به جایی دیگر نگاه کرد وقتی دوباره به هانت نگاه کرد چشمانش با وحشیگری که قبلاً هرگز ندیده بود می درخشید.
    با خشم تف کرد«خوب پس به تو می گویم کجا بودم.من با یک گردن کلفت بیرون بودم.هانت!بیرون بودم و مغز کوچکم را خالی می کردم!این کاری است که زن تو انجام می داد!»گلوریا رنجیده لرزید به زحمت خندید«ولی تو لازم نیست نگران باشی عزیزم،من با احتیاط بودم...درست همان قدر با محطاط که مادرت... بله مادر تو،هانت،مادر خود خودت...به من گفت باشم.»
    هانت به او خیره د.صورتش به رنگ گچ سفید شد.
    طلبکارانه پرسید«موضوع چیست؟»به مشروب اشاره کرد«من تو را ناامید نکرده بودم حالا کرده ام؟»
    هانت نجوا کنان گفت:خواهش می کنم گلوریا حالا بس است.
    ولی او تمام نکرد با یک شلیک طولانی تمام زهری که سالها در درونش جمع شده بود مثل رگباری بالا اورد.
    -درتس است هانت.مجسم کن.من برای خودم یک مرد پیدا کردم!یک کرد هانت!یک مرد واقعی و امیال سرپوش گذاشته و فراموش شده ی من زنده هستند.زنده تر از انچه که فکرش را بکنی.اگر به دقت گوش کنی... می توانی صدای اوازشان را بشنوی.
    هانت چشمانش را بست.صورتش در ابری از درد فرو رفت.با صدایی خشن گفت:بس کن.
    ولی او داشت چون سیل انتقام بیرون می ریخت و چیزی نمی توانست متوقفش کند«قابل شنیدن نیست هان؟نمی توانستی قبلاً ان را بشنوی؟تمام ان زبان جنباندن ها را؟»گلوریا سرش را خم کرد یک دستش را پشت گوشش گذاشت و وانمود کرد که دیگر نمی شنود«چرا فقط به ان ها گوش کن،انها می گویند خانم هانت وینسلو،همسر قهرمان طوفان ها سیاستمدار در حال ترقی یک فاحشه است.او چیزی نیست مگر یک اشغال ولگرد سفید.این همان چیزی است که می گویند!و...دیگر چه می گویند؟چه انتظاری می تواند داشته باشد،همسرش از مسیر منحرف شده و دیگر چه؟»
    هانت با صدای گرفته گفت:مجض رضای مسیح گلوریا بس کن!
    ولی او سرش را به عقب انداخت و دیوانه وار قهقهه شد.
    هانت چشمانش را با رنج بست.نفس عمیقی کشید و ارام نفسش را بیرون داد.دانه های عرق را از زیر بغلش و بازوانش می لغزید و بند انگشتانش را به خارش می انداخت احساس می کرد.
    ادامه داد«اوه باید او را می دیدی هانت،واقعاً باید!کاش تو انجا بودی!»
    هانت چشمانش را باز کرد تا او را که جلوی رویش به عقب و جلو تاب می خورد تماشا کند.
    خودش را می جنباند.ژشت های عجیب و غریب می گرفت.با افتخار فریاد زد«چون من خودم را خوار کردم هانت!»خشم در صدایش قوت گرفت«بله من خودم را ضایع کردم!خودم را الوده کردم!مثل یک خوک در کثافت غلطیدم!»
    وقتی به طرفش خم شد.شعله ای در چشمان درت گردش زبانه کشید و صورتش را به صورت ا ونزدیک تر کرد.علی رغم عطر گران قیمت می توانست بوی عرق و الکل را حس کند.
    «و می دانی چرا؟»صورتش از نبی شو برافروخته بود«من عاشق ان بودم!درست است هانت! من... عاشق... هر لحظه ی...لعنتی... ان بودم.»
    -بس کن!همین حالا بس کن!
    ولی او خیلی تند رفته بود.
    -نمی بینی؟یک نفر ان را به من داده،هانت!من یک جایی همخوابه دارم.اگر نمی توانم تو ی خانه داشته باشم!و این مثل هیچ کدام از دوستان لعنتی تو نیست.
    -«لعنت به او!»غرید و بازویش را به عقب پرتاب کرد و لیوان را به قاب طلاکوب ائینه ی عتیقه کوبیده یک لحظه لیوان کریستال در هوا معلق ماند لحظه ی بعد به هزار قطعه تبدیل شد.
    تر...ق!ائینه مثل تارهای عنکبوت ترکید و بیرون ریخت.تکه های ان روی سنگ مرمر فرو ریخت و باز هم خردتر شد.
    چشمانش برق ضعیف زد.بعد صدای پایش مثل سرزنش در سالن پیچید.برگشت و به سرعت از هال گذشت و از پله های عریض مرمری بالا رفت.
    بعد سکوت بود:ناگهانی،کامل و فوق طبیعی!
    هانت نجوا کرد«اوه خدای من!»با وحشت به خرده شیشه ها خیر شد.خسارت انگار نتیجه ی ازدواجش بود.از زندگی محکوم به کتلاشی شدن به هزار تکه مثل خودش ولی چه چیزی شبیه تنفر محض گلوریا بود که مستقیم خالی کرده بود.افشاگری هایش هنوز در سرش هنوز در سرش طنین انداز بود مثل زلزله ای که پس از لرزش هر چیزی را که سرپاست از بین می برد.
    به ارامی با خستگی خود را روی صندلی راحتی عتیقه ی توی هال انداخت .به محض این که روی ان افتاد چیزی سفت را زیرش احساس کرد. اخم کرد کمی نیم خیز شد و دستش را زیر خود برد.جعبه ای کوچک بود در کاغذ زرورقی سفید پوشانده شده و روبان قرمز داشت.عبوس ان را زیرو رو کرد.متعجب بود چطور به انجا رسیده،بعد به یاد اورد.
    خودش یک ساعت و نیم پسش ان را انجا گذاشته بود.
    هدیه ای از کارتیه!
    زجر درونیش چون جراحتی به سوزش افتاد.تقریباً باعث شد دو برابر درد بکشد.ان را در خیابان پست از یکی از مغازه ها برای گلوریا خریده بود.خوشبختانه او فکر نمی کرد که بیاد داشته باشد.
    ولی یادش بود.این او بود که فراموش کرده بود.لبهایش به لبخندی تلخ پیچ و تاب خورد.امروز سالگرد ازدواجشان بود.جعبه را انداخت.صورتش را با دستهایش پوشاند.
    دوازده سال از ازدواجشان می گذشت...دوازده سال طولانی.یک عمر محکومیت بدون بخشودگی.چقدر می توانست احمق باشد؟

  10. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    زحمت 20 فصل بعدی رو بهار می کشه.......

  12. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خوب از فردا من براتون می ذارم ...........

  14. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و یکم
    تشریفات و آداب و رسوم تشییع و تدفین مثل مراسم غسل تعمید یا ازدواج است .در حقیقت ،نامزدی و مراسم تدفین از آن چه که مردم دوست دارند فکر کنند وجه اشتراک های بیشتری دارند.هر دو می توانند خیلی گران تمام شوند.برای هر دو انبوهی از گل آرایی ها را ترتیب می دهند.در جشن اغلب روحانیون هم نقش دارند و بالاخره،در نامزدی یا مراسم تدفین،غذا و نوشابه به مقدار زیاد تهیه می شود.
    دوروتی که از هنگام تولد در لیموزین سوار شده بود و گاه به گاه در مراسم کلیسا شرکت می کرد،در این مراسم طولانی و کش دار تسکینی نمی یافت.چطور می توانست؟فردی نیمه دیگرش بود.لنگر و موج شکنش بود ،یک روح در دو بدن ،عاشق و همکارش بود .
    بدون او....ناقص بود.یک سایه بی هدف در غربت،تنهایی و بیهودگی .مراسم در چتهام ( (chat hamبرگزار شد،محلی که دو ساعت و ربع رانندگی تا مانهاتان فاصله داشت. دوروتی اصرار داشت که او دور از ازدحام دیوانه کننده ،آسوده آنجا دفن شود.
    فکر می کرد((این همان چیزی است که فردی می خواست.))چیزی بود که خودش هم می خواست.به عنوان یک خانواده،او و فردی و بچه ها اوقات خوشی از زندگیشان رادر چت هام گذرانده بودند،جایی که ((مزرعه میدولیک))را بعد از تولد لیز خریده بودند و از آن برای تمدد اعصاب،پس از کار در مانهاتان و بیرون ریختن فشارهای وارد آمده از امپراطوری بین الملی شان استفاده می کردند.
    مراسم در محل تشییع جنازه کوتاه بود .دوروتی اصرار داشت که مراسم کاملا خصوصی باشد. راب (Rob) برادر فردی با همسرش الن (Ellen) از شیکاگو به آنجا پرواز کرده بودند.دریک فلینت وود مدیر شرکت هتل های هیل،آنجا بود.همین طور ماد امر (Maud ehmer ) که یازده سال منشی مخصوص فرد بود و ونتیا.
    هیچ کارمند،همکار،دوست و آشنای دیگری دعوت نشده بود.تنها استثنا کارگران مزرعه میدولیک بودند.زوج سرایدار،مربی اسب ها،مهترها،پادوها،آشپز و باغبان ها.
    دروتی در طول مراسم با قیافه ای عبوس،آرام و با وقار نشسته بود.در هر طرفش بچه ها با چشمان قرمز و برخلاف طبیعتشان غمگین نشسته بودند.پرستار فلوری به فین فین کردن و مالاندن بینی اش با دستمال ادامه می داد.
    تابوت بسته چوبی ماهاگونی بی صدا حرف می زد،یادآوری مداوم از راه هولناکی که فردی در آن مرده بود.
    کشیش در دعاهایش گفت((اولین انسان زمینی است،از خاک به وجود آمده،دومین انسان بهشتی است،و هنگامی که این بدن فناپذیر با روح فناناپذیر پوشانده می شود،فناپذیری ما تبدیل به فناناپذیری می شود و مرگ مغلوب می گردد.....))
    مراسم به پایان رسید.وقت آن بود که بیرون بروند و به لیموزین های مشکی برگردند و در پی آمبولانس به قبرستان بروند.
    سواری بدون لذتی بود....بیشتر به خاطر این که خانه های سر راه به خاطر فصل تعطیلات آذین بندی شده بودند.
    دوروتی در مقابل رنگ های شادی که از پنجره ها می تابید،حلقه های گل با روبان های قرمز روی درها با پرده پلاستیکی که به دنیا آمدن مسیح را نشان می داد و بابانوئل بزرگی که در کالسکه ای با گوزن کشیده می شد و در فضای جلوی خانه ها به چشم می خورد،چشمانش را بست.
    فکر می کرد((بابانوئل برای ما نمی آید،به جایش فرشته مرگ آمده است.))
    قبرستان سرد و غم انگیز بود .با باد سردی که می وزید،مراسم خاکسپاری خوشبختانه کوتاه برگزار شد.
    ((در میانه زندگی ما با مرگ مواجهیم ....زمین به زمین،خاکستر به خاکستر،خاک به خاک....))
    بعد طناب ها برداشته شد و تابوت به قعر گور رفت،و یک نفر بیلچه کوچکی در دست دروتی گذاشت.
    با چشمانی خشک،قامت برافراشته و احساسات به عقب رانده،کمی خاک برداشت و روی تابوت ریخت.دانه های سرد مثل تگرگ بر تابوت باریدند.از صدایش یکه خورد.
    نجوا کرد((خداحافظ فردی،خداحافظ عشق من.))
    بعد متوجه شد که کسی آرنجش را محکم گرفته.
    ونتیا به آرامی گفت((بیا دختر!بهتر است قبل از بیمار شدن از این سرما برگردیم.))
    ((کاش مریض می شدم و می مردم و به فردی ملحق می شدم.))
    با اکراه به او اجازه داد که به طرف ماشین ببردش،تمام راه به عقب برمی گشت و به گور نگاه می کرد.
    ((همش همین است؟ممکن است این تنها چیزی باشد که به خاطرش زندگی می کنیم؟))

    مزرعه ((میدولیک)) برای دروتی همیشه یک گریزگاه،یک قلعه جادویی سرسبز برای فرار از دنیا و بستن درها به روی مشکلات بود.تنها جایی که واقعیت،اجازه ورود به آن را نداشت.
    او و فردی شش سال دوست داشتنی را در باز سازی بنای مستعمراتی سیصد ساله آن و بازسازی ملحقات ویران شده آن با دست خودشان گذراندند.برای خستگی در کردن وتمدد اعصاب و گذراندن آخر هفته ها و تعطیلات برای گذراندن یک زندگی خانوادگی عادی به این جا می آمدند.
    همین که لیموزین بهوردی داخل مزرعه پیچید.دوروتی آن چه که جان دون (John-donne) نوشته بود به یاد آورد((هیچ مردی به تنهایی یک جزیره نیست،هر مردی قسمتی از یک قاره است،قسمت اصلی آن.))
    به باغ بدون برگ و بار خیره شد.یک ردیف درخت سیب مثل سدی در مقابل آسمان خاکستری زمستان صف کشیده بودند.
    نمی توانست ((میدولیک))را بدون فردی تصور کند.
    ((مثل یک صدف خالی است.مثل خود فردی.یک جسد بدون زندگی،بدون روح!))باز هم بودن در هر جای دیگری،درست در این زمان غیر قابل تصور بود.در اعماق ضمیرش می دانست که مزرعه تنها جایی است که او می تواند با مرگ فردی رو برو شود.
    اگر این کار امکان داشته باشد.
    عبوسانه به خود گفت((باید این طور باشد،چه کار دیگری می توانم بکنم؟من مادر هستم و بچه هایم پدرشان را از دست داده اند.آنها اکنون طوری به من نیاز دارند که قبلا هرگز نداشته اند.))
    باید به خاطر آنها وجود داشته باشد.
    مجبور است.
    با خستگی فکرکرد(( بله!ولی چه کسی به خاطر من زندگی می کند؟))

    علی رغم فضای با صفا،میدولیک به فضایی پر از زجر و شکنجه تبدیل شد.هر اتاقش،هر گنج و شکافی پر از خاطره بود.گریز گاهی در آن نبود.همه جا فردی را به یاد می آورد.
    اوقاتی بود که می توانست قسم بخورد که صدای پایش را روی راه پله ها می شنود یا او را از گوشه چشمش دیده،ولی وقتی نگاه می کرد،هیچ کس آنجا نبود.
    گاهی خود را فراموش می کرد.بدون فکر برای او هم روی میز جایی خاص می گذاشت.یا به یکی از مهترها می گفت اسب او را آماده کند.گاهی حتی از توی حمام او را صدا می کرد((فردی،می شود یک حوله بزرگ برایم بیاوری؟))
    و بعد به خود می آمد و به یاد می آورد که او رفته است.که زمین او را بلعیده است و دیگر هرگز از در وارد نمی شود.
    مرتب به خود یادآوری می کرد((من یک بیوه ام.))
    بیوه!چه کلمه شومی.باعث می شد که عجیب احساس تباهی و مرگ کند،انگار مرض مسری گرفته بود.
    ((بیوه ها باید مسن باشند.من فقط سی و یک سال دارم.چطور می توانم در عین جوانی بیوه باشم؟))
    ونتیا در یکی از اتاقهای مهمان مانده بود و دفتر را با تلفن و فاکس اداره می کرد.هر کمکی از دستش برمی آمد ،می کرد.حدس می زد که دوروتی ترجیح می دهد که در انزوا عزاداری کند،ولی می خواست،فقط به خاطر او همانجا بماند.
    یک روز صبح،وقتی از جلوی در باز اتاق خواب اصلی می گذشت دید،دوروتی لباس های فردی را به صورتش می فشارد و بوی باقی مانده از او را استنشاق می کند.
    قلب ونتیا به خاطرش به درد آمد.فکرکرد((طفلک بیچاره!))قبل از این که دوروتی متوجه او شودبه آرامی حرکت کرد((کاش می توانستم برایش کاری بکنم.))
    کاری بود.
    بعدا در همان روز،ونتیا پیش او نشست و گفت((عزیزم،کریسمس در راه است،بچه ها منتظر یک درخت هستند.))
    دوروتی شروع کرد((فردی کی برایشان برپا....))حرفش را برید و صورتش را میان دستهایش گذاشت و اشک ریخت.
    ونتیا بازویش را دور او انداخت و آرام گفت((عزیزم،فردی رفته است.باید بگذاری برود.))
    دوروتی سرش را تکان کوچکی داد ولی به اشک ریختن ادامه داد.
    ونتیا گفت((زندگی ادامه دارد.))
    ولی دوروتی بهتر می دانست((نه،زندگی ادامه نمی یابد،به صورت جیغ گوش خراشی در آمده،تنها چیزی که ادامه می یابد رنج است.))
    ونتیا مدتی پیش او نشست،بعد به دنبال مدیره خانه رفت((چه نوع درختی معمولا برای کریسمس می گرفتند؟))
    - یک کاج هشت پایی.
    - خوبست.
    ونتیا کتش را برداشت،از گاراژ یک جیپ چروکی کرایه کرد و رفت تا درخت تهیه کند.

    - اگر صاف است بگو.
    روز بعد بود و ونتیا بچه ها را اجبارا برای تزیین درخت به کار کشیده بود.
    سه جفت چشم به بالا نگاه می کرد.او بالای نردبان بود و داشت فرشته ای را بالای درخت جای می داد.فرشته،عتیقه ای از جنوب آلمان بود.از مقوا ساخته شده و نور طلایی روی ابربیشم خاکستری داشت با بال های بزرگ طلایی و یک هاله نورانی.به قدری زیبا بود که انگار به کلیسا تعلق دارد.
    فردی بی تفاوت گفت(( از نظرمن خوب است.))شانه اش را بالا انداخت و سرش را بالا انداخت تا مویش را عقب بزند همان طور که عادت داشت.
    زاک گفت((نیست،کج است!))
    لیز غرید((بی خود حرف نزن،کج نیست.))
    - هست،از مامی بپرس.ما....می کج است ،این طور نیست؟
    زاک ملتمسانه به طرف دوروتی برگشت که داشت یک زینت شیشه ای شکننده را بادقت از توی کاغذش بیرون می آورد.یک پرنده بهشتی زمان ویکتوریا بود با پرهای زیبا که او و فردی آن را در یکی از بازارهای لندن کشف کرده بودند.
    دوروتی با عذاب به یاد آورد((در اولین سفری که با هم رفتیم.))
    - مامی!
    زاک اندوهگین فریاد می زد،پایش را بی صبرانه به زمین می کوبید.
    ونتیا برای جلب توجه آنها دستش را به هم زد((هی بچه ها،صدایتان را پایین بیاورید هان؟چی به شما بگویم.این دختر می گوید فرشته صاف است، پس صاف است.))
    زاک اعتراض کرد((صاف نیست!))
    پرستار فلوری از اتاق مجاور با عجله آمدو پرخاش کرد((محض رضای خدا،خانم؟می شود که آرامتر کار کنید؟))
    ولی زاک نمی خواست،انگار فاجعه کوهستان بچه ها را به اندازه مادرشان ناراحت نکرده بود.اندوه درونشان نمایان نبود ولی مثل دمل پرچرک و عفونت سرباز می کرد.
    - کج است!کج است!پدر هیچ وقت نمی گذاشت کج بماند!اگر پدر این جا بود.....
    دوروتی با صدای خشک نجوا کرد((بس کن!))رنگش خاکستر شده و دست هایش می لرزید.پرنده شیشه ای از میان انگشتانش رها شدروی زمین افتاد و خرد شد.
    ((نه!))نفسش برگشت،پرنده خرد شده سمبلی از زندگی شاد خانوادگی بود که کریسمس های شاد گذشته را به یاد می آورد.
    لیز،زاک را عقب کشید و سعی کرد ساکت کند((ببین چه کار کردی؟تو مامان را ناراحت کردی،خدایا،انگار تو خیلی کم عقلی!))
    - نیستم،نیستم!
    - خیلی هم هستی!
    - نیستم!
    پرستار فلوری گفت((اوه!الان وقت جنگیدن نیست.))انگشتش را تهدید آمیز به طرفشان تکان داد((شما دو تا رفتار خوبی داشته باشید و حرف مرا به یاد داشته باشید.))با لحنی شوم گفت((بابا نوئل برایتان هدیه ای نخواهد آورد.))
    فرد به تمسخر پوزخندی زد ((بابا نوئل!حتی زاک هم بزرگتر از آنی شده که بابا نوئل را باور کند.مامان و بابا هدیه ها را می خریدند.)
    زاک فریاد زد((نه نمی خریدند.))چشمان درشت آبی رنگش پر از اشک شد.بازوهای کوتاه و کوچکش می چرخید...و بی صدا برادر بزرگترش را می زد((دروغ گو!بابا نوئل آن ها را می آورد.خواهی دید،امسال هم بابا نوئل دوباره آنها را می آورد...))
    صدای زنگ تلفن مثل زنگ مدرسه او را ساکت کرد.
    ونتیا گفت((من جواب می دهم.))وبرای آرام شدن بچه ها آن را دعا کرد.پابرهنه از نردبان پایین آمد و با عجله به طرف تلفن رفت و در چهارمین زنگ آن را برداشتو
    ((دریک فلینت وود))از وایت پلین زنگ می زد.
    ونتیا به او گفت((گوشی را نگه دار.))
    تلفن را به اتاق ناهار خوری برد،صدای خش خش ضعیف آن را می شنید،در را بست یک صندلی بیرون کشید و خسته نشست،یکی از آرنجهایش را روی میز گذاشت.
    - خیلی خوب،دریک،چه خبر است؟
    - منظورت این است که چه خبر نیست؟
    کمی مکث کرد با لحن شومی گفت:
    - ونتیا اوضاع در اداره حسابی آشفته است.
    - می خواهی جایمان را عوض کنیم؟برای تنوع تو این طرف را اداره کن؟
    بدون مسرت خندید((نه متشکرم.سرم شلوغ است.))
    منتظر شد.
    او ناراحت گفت((ببین،می دانم که موقعیت بدی است ولی چاره ای ندارم. ما کارهای عقب افتاده ای داریم که فقط دوروتی می تواند برایشان تصمیم بگیرد و کارها حسابی گره خورده.فکر می کنی چه موقع می توانیم انتظار داشته باشیم برگردد؟))
    - برگردد.....؟
    ونتیا احساس جوشش و آشفتگی در این تماس می کرد.کارها مطابق معمول اداره می شد.علت واقعی این سرو صدا چه بود؟
    - دریک،محض رضای خدا ،هنوز خیلی زود است.او آماده نیست.تازه چهار روز است که شوهرش را دفن کرده.خودت او را دیدی،خودت همانجا بودی.
    - می دانم، می دانم.....ابراز تاسف کرد((یا مسیح.اگر می توانستم،خودم تصمیم می گرفتم و به جای او امضا می کردم.ولی من نمی توانم مشکل است...هیچ کس نمی تواند.ما اجازه نداریم.خودت می دانی .فردی تنها کسی بود که...))
    - خیلی خوب،خیلی خوب!.....به او غرید،دستش را توی موهایش فرو بردو گوشی را محکمتر در دستش فشرد((بگذار فکر کنم.))
    - خودت می دانی که اگر اهمیت نداشت اصلا زنگ نمی زدم.
    درست بود .هرگز ندیده بود که دریک بی خود نگران باشد.در حقیقت او آخرین کسی بود که گریه مذبوحانه می کرد یا هیاهوی بسیار برای هیچ به راه می انداخت.به آرامی گفت((دریک نمی توانم قولی به تو بدهم ولی سعی خودم را می کنم.))
    ((عالی شد))آسودگی که در صدایش به وجود آمد قابل لمس بود ((متشکرم.ونتیا می دانستم که می توانم روی تو حساب کنم.))
    ((نمی دانم اگر...))شروع کرده بود ولی متوجه شد که او قبلا گوشی را گذاشته ...(((جای تو بودم))زیر لبی جمله اش را کامل کرد.
    گوشی را گذاشت و تلفن را روی میز ماهاگونی براق گذاشت.برای مدتی همانجا نشست.
    از یک دیدگاه حرفه ای ،می توانست از موقعیت((دریک))متشکر باشد. در شرکت های هیل،فقط دو نفر اجازه داشتند طرح های مهم را امضا کنند.
    ((یکی از آن دو نفر مرده ،و دومی باید خوب شود.))
    آهسته گفت((گندش بزند))

    عصر آن روز دوروتی صدای تقه ای بر در اتاقش شنید،گفت((بفرمایید تو))
    - سلام مامی!...لییزا بود.
    دوروتی گفت((سلام عزیزم،بیا این جا و کنارم بشین.حالا بگو چی شده؟))
    لیز گفت((مامان،فقط می خواهم بدانی که من و فرد و زاک،با هم حرف زدیم و حاضریم هر کاری که بتوانیم انجام دهیم تا اوضاع را برای شما راحت تر کنیم.))
    اشک در چشمان دوروتی حلقه زد،نمی توانست حرفی بزند.
    لیز گفت((ما می دانیم برای شما از همه سخت تر است،فقط می خواهیم شما بدانید که ما به خاطر شما زنده ایم.))
    دوروتی دخترش را در آغوش کشید((عزیز دلم،من هم به خاطر شماها زنده هستم.))در میان سیل اشک به خود گفت((آنها خیلی شجاع هستند،من هم باید به خاطر آنها شجاع باشم،باید به خاطر آنها به زندگی ادامه بدهم.))
    .........پایان فصل بیست و یکم..........

  16. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #29
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست ودوم
    فاصله بین ایتالیای کوچک و محله چینی ها به اندازه یک الفبا و دستور آشپزی است.والا باوجود اختلاف ظاهری در محله ها،وجوه مشترک بسیار زیاد است.
    هر دو مستعغلات اجاره ای زیاد دارند.هر کدام از لحاظ فرهنگی به کشوری قدیمی وابسته اند.و پشت ظاهری که به توریست های معموی نشان می دهند،اجتماعات پنهانی دارند که محال است بتوان به آن ها نفوذ کرد.
    شباهت دیگر غرور ملی آنهاست.تنهایک سیسیلی است که افتخار می کند که ناپلی نیست،همان طور که یک سواتو افتخار می کند که کانتونی نیست.
    رستوران در هر دو محله رونق به سزایی دارد.همان طور هم جنایت.
    در ایتالیای کوچک اراذل و اوباش کارها را اداره می کنند،در حالیکه در محله چینی ها دلال ها این کار را می کنند.
    سونی فونگ.....که تاثیر خوبی به جا نهاده بود و یال و کوپالش او را در موقعیت خوبی قرار داده بود ،در جهان ثروتمندان شرق علیا.....جاذبه خاصی احساس می کرد که او را به سوی فرهنگ اجدادش می کشید،لکسوس را در خیابان های حلزونی یک طرفه و کوچه های بن بست محله چینی ها می راند.
    بلافاصله ریتم آشنا را احساس کرد.حالا باید از جلد بالا شهری خود درمی آمد،از ظاهر پر زرق و برق غربی خود.حتی صورت صاف و صوفش به نظر می رسید با تیغ تیز تر و برنده تری اصلاح شده است.
    به آهستگی گشتی زد،مطمئن،چشمان چون اشعه ایکسش بنجل هایی را که به توریست ها فروخته می شد تماشا می کرد.این جا محلی بود که هیچوقت چیزی تغییر نمی کرد.همه چیز همان طور که نشان می داد ،نبود.محله چینی ها لایه های اسرار آمیز درونی داشت،طبقه به طبقه سایه های رنگ شده زننده فاحشه ها،و مواد مخدر قلابی که به مشتریان بومی سطح بالا عرضه می شد.
    لکسوس را در کوچه تاریکی پارک کرد.چراغ های جلو را خاموش کرد،چراغ های سقف را خاموش کرد و از ماشین بیرون خزید.مخفی در سایه ها به طرف در فلزی بدون نشانی رفت،تق،تق،تتق،ضربات رمزی به در زد.بعد منتظر شد،به اطراف نگاه نمی کرد.
    حتی اگر نوری در آن اطراف بود ،که نبود،دقیقا می دانست چه باید ببیند.دیوارهای سفید کثیف در هر دو طرف ،و پنجره هایی که با آجر بر خلاف همه قوانین بشری و فرامین آتش نشانی،بسته شده بودند.برای دو هدف آجر کشیده بودند،حبس کردن خدمه و کارکنان سری در داخل و نگه داشتن غریبه ها و افراد غیر مجاز،در خارج.
    در استیل بدون صدا به قدر یک اینچ باز شد.چراغ های داخل خاموش بود که هیچ کس سایه ای از داخل را هم نبیند.
    صدای سونی آرام بود((از طرف،رهبر عالی مقام آمده ام،او آوازه چای شما را برای عشق زندگی یک آدم ضعیف شنیده است.))
    صدایی از میان تاریکی نجوا کرد((شما وقت بسیار خوبی رسیده اید.مطمئنم که داستان اخلاقی در انبار وجود دارد.))
    - رهبر عالی مقام من متشکر می شود اگر بتوانید بررسی کنید.
    اکنون که جملات رمزی رد و بدل شده بودند،در بیشتر باز شد.سونی از آستانه در گذشت و وارد شد.
    جسم سختی به شکمش فشار آورد.بعد در محکم بسته شد.لامپ کم نوری بالای سرشان روشن شد.
    سونی به قسمت میانی بدنش جایی که لوله یک کلت 45 به شکمش فشرده شده بود خیره شد.بدون ترس سرش را بلند کرد.
    جوانی با قیافه درهم با شلوار جین،کفش های نایک و گرمکن ساتن به سردی به او نگاه می کرد.سونی یک مرتبه او را شناخت.ایتچی فینگر سونگ (Itchy finger sung) آدمکش اژدهای پنهان بود.به زبان چیو چاو،گفته می شد که شرورترین آدم محله چینی هاست.لاغر و قوی بود،ایتچی فینگر صورتی آبله رو داشت و تمایل عجیبی داشت که اول شلیک کند و هرگز سوالی نمی پرسید...به همین دلیل آن لقب را داشت.
    ((تو بیشتر از همیشه شکل وحشی ها شدی سونی فونگ.))لبخند ایتچی فینگر مغرضانه بود((به زودی قیافه ات غیرقابل شناسایی خواهد شد.مثل آن شیطان های چشم گشادی که باهاشان مراوده داری!))
    سونی لبخندش را جواب داد،دندان هایش می درخشید به نرمی گفت((و آن زبان حرامزاده تو که به زودی با بقیه وجودت در یک بزرگراه به یک تپه کود تبدیل خواهد شد.))
    ایتچی فینگر روی لینولئوم کهنه تف کرد،بعد مدت بیشتری به سونیل زل زد،با اکراه رولور را پس کشید و آنرا در کمربندش جا داد.با خشم گفت(( منتظرت هستند.))با تکان چانه اش به راهروی باریک اشاره کرد و گفت((دنبال من بیا.))
    سونی او را تعقیب کرد.....یک تجربه بد بو.از جلوی ساختمان....سه دهنه مغازه...بوی نافذ ماهی فروشی می آمد و بوی روغن مانده از رستوران پهلویی.از طبقه پایین،جایی که لوبیا سبزها وزن می شد،بوی کلروفیل برمی خاست.
    ولی حتی بدون این بوها،ساختمان بوی گندی داشت که تا آسمان بالا می رفت هر کدام از این بوها،با بوی دیگر ترکیب می شد و بوی خاصی به وجود می آورد،انگار تعداد زیادی آدم در جای بسیار کوچکی ازدحام کرده باشند.استفراغ،ادرار،خاکرو ه،فاضلاب. این ها بویی را ایجاد می کردند که مثل ابربالا سرشان بود.سونی بینی اش را به روی آن بست.
    بوی فقرو تنگدستی.
    بوی پایدار زندگی.
    چشمان تیزبینش با هشیاری همه جا را زیر نظر داشت.سایه های لرزان را که نزدیک دیوار به طور نامرئی حرکت می کردند می دید که به طور دائم گشت می زنند و مشکلات را قبل از اینکه غیر قابل حل شوند در نطفه خفه می کنند.
    در حالیکه با دهانش نفس می کشید به دنبال ایتچی فینگر از پلکان چوبی قراضه بالا رفت،از طبقه دوم گشتند،جایی که یک گیاه شناس با داروهای گیاهی و بوی تریاکش به بقیه بوها اضافه شدند.و جایی که اتاق های سلول مانند تا سقف شان پر از تختخواب های زشت و تاشوی دو تا چهار نفره بود.
    پانسیون کارگری محله چینی ها بود.
    سونی و ایتچی فینگر به طبقه سوم رسیدند،جایی که پله ها ناگهان قطع می شد و در استیل ترسناکی راه را بسته بود.
    ایتچی فینگر زنگ را فشار داد و چند کلمه به سرعت در آیفون حرف زد.در باز شد و دو نره غول با کروات مشکی به سونی اشاره کردند که وارد شود.
    دست هایش را بالا گرفت ،با مهارت او را به زمین پرتاب کردند.او را خوب گشتند،سرشان را به ایتچی فینگر تکان دادند تا او را وارد کند.
    سونی نقش یک مرد عاقل را بازی می کرد.گره کرواتش را محکم کرد،دکمه های سر دستش را بست و لبه کتش را صاف کرد.فقط پس از این کارها لبخندی زد و با خودنمایی دنبال ایتچی فینگر از آستانه در گذشت.
    وارد فضای دوبلکس مجللی شدند،لینولئوم چین و چروک خورده ای به چشم نمی خورد.نشانه ای از کاغذ دیواری خراش دار یا لامپ های برهنه هم دیده نمی شد موکت های ضخیم و پرزدار،لامپ ها در فرورفتگی های سقف و دیوارها با ورقه های چهارگوش طلای حقیقی پوشانده شده بود.روی آنها پرده های بزرگی آویزان بود که حاوی تصاویر مینیاتوری بود.
    سونی فونگ می دانست که آنها عتیقه های قدیمی هستند ولی ایتچی فینگر سونگ حتی نگاهی هم به آنها نینداخت.به طرف فضای وسیعی رفتند که چراغهای حلزونی شکل با حباب های ابریشمی تابشی طلایی به آن بخشیده بود و پلکان مارپیچ بلوری با ظرافت به طبقه بالای آن می پیچید.
    به جای بوی تعفن ِ فقر و تنگدستی در فضا رایحه خوش سنبل و یاسمن و عطرهای گران قیمت پیچیده بود.
    سونی که قبلا هم به آن جا آمده بود ،هرگز دل سیر اطراف را نگاه نکرده بود.میزهای براقی از چوب بلسان بنفش وجود داشت که رویش گلدان هایی پر از گل های صورتی جای داشت.
    در یکی از گوشه ها سیاه پوست پیری پیانوی عظیمی را می نواخت و آهنگ ((تو بهترینی))را زمزمه می کرد.
    دور تا دور،روی کاناپه های ابرشمی،تجار کالاهای خود را نمایش می دادند.
    انکار ناپذیر بود،بهترین بدن هایی که در محله چینی ها عرضه می شد!
    یک دو جین دختر،اغلب چینی،در ژست های مختلف،ورود سونی را با نگاه های خریدارانه برانداز می کردند.
    فقط با یک نگاه می فهمیدند مردی که قدم به آنجا گذاشته ،برای به دست آوردن لذت((که بر خردین آن ترجیح داشت))است یا نه.
    مالک آن موسسه زنی با لباس محلی سبز ابریشمی،در انتهای اتاق بود و در یک تلفن همراه پچ پچ می کرد.تلفن دیجیتالی که حرف زدنش امن بود.
    ایتچی فینگر به یک کاناپه اشاره کرد و به سونی گفت((بشین این جا)) و خودش رفت.
    ولی سونی نظر دیگری داشت.تصمیم گرفت گشتی در اطراف بزند و کالاها را از نزدیک تماشا کند.
    دخترها،حرفه ای بودند،هر چند که او خریدار نبود ولی آنها به طور خودکار ژست های اغوا کننده می گرفتند.بعضی ها با وقار از بالای شانه های برهنه شان نظری به او می انداختند و لبخندی وقیحانه می زدند.
    سونی فونگ با قدردانی سرش را تکان می داد .او خود را در زن شناسی خبره می دانست و آنچه می دید با نظر تحسین آمیزش تایید می کرد.این دختر ها نه تنها زیبا بودند،بلکه دست چین شده ای از نخبه ها بودند.
    آن طرف اتاق،زنی که با تلفن حرف می زد او را دید.با انگشت به او اشاره کرد،بعد با انگشت کاناپه را نشان داد.همان که ایتچی فینگر نشانش داده بود.
    سونی آهی کشید،او میزان تحمل خانم چانگ را بهتر می دانست.او برای لونگ تائوی پیر ارزش زیادی داشت.
    زمانی زن محبوب پیرمرد بود.هرچند به این دلیل بود یا نه یک چیز واضح بود؛او تحت حمایت مستقیم کایوفونگ (kuofong) بود.
    توهین به او،توهین به شخص رهبر عالی مقام بود.
    شلوار اتو خورده اش را بالا کشید و روی کاناپه کوتاه افتاد ودر حال انتظار از فاصله دور مادام چانگ را تماشا کرد.
    وقتی گوشی را گذاشت.سیگار بلند و باریک سیاهی را روشن کرد،پشتش را به او کرد و ایستاد،در سکوت سیگارش را کشید.
    بالاخره برگشت،صندلی چوب بلسان بنفش را برای نشستن انتخاب کرد و پاهایش را روی هم انداخت.به سونی اشاره کرد که نزدیک شود.
    از جایش پرید و به عجله جلو رفت.با تعظیم مودبانه ای گفت(( سلام عرض کردم خواهر محترم.))
    احتراماتش را پذیرفت و سرش را تکان داد،بعد همان طور سرجایش نشست،دود آبی سیگار را بیرون پف می کرد،چشمان عقاب گونه اش سونی را متفکرانه زیر نظر داشت.دعوت به نشستن نکرد.
    هنگامی که آشکارا او را زیر نظر گرفته بود ،او هم همین کار را پنهانی می کرد.امرالد چانگ (Emerald chang) سنی بین پنجاه و پنج تا هشتاد داشت.با روشن کننده های شیمیایی و جراحی و توالت،گفتنش غیر ممکن بود .فقط یک چیز حتمی بود.گرچه کوتاه و ظریف بود ولی بسیار قوی و آهنین به نظر می رسید.
    ظاهری مهیب داشت.
    قیافه کلاسیک آسیایی ها را داشت با موهای سیاه که به سبک سنتی چینی بسته بود.لباس محلی اش تا روی زمین می رسید ولی آستین های کوتاه داشت و از دو طرف تا بالا چاک داشت.
    ران هایش مثل پاهای رقاصه ها ،ماهیچه ای و باریک بود و به کفش های پاشنه هفت سانتی منتهی می شد.
    ناخنهایش بلند و چهار گوش و به رنگ نقره ای بود.لبهایش منحنی و به رنگ ناخنهایش بود.مژه های مصنوعی داشت و به طرز ماهرانه ای توالت غلیظی کرده بود و گوشواره گران بهایی از سنگ یشم به گوش داشت.
    به جلو خم شد ته سیکارش را در زیر سیگاری انداخت و به تندی دست هایش را برهم زد به محض شنیدن،دختران روی کاناپه با هم از جا بلند شده و از اتاق بیرون رفتند،در همان لحظه پیانیست آهنگ پر سر و صدایی نواخت.
    گفتگویی بود که باید از گوش های نامحرم دور نگه داشته می شد.
    امرالد چانگ به زبان چیوچاو و به نرمی صحبت را آغاز کرد((رهبر عالی مقام ما،یک مامور مخفی با پیامی شفاهی فرستاده است.))سرش را به نحو شومی تکان داد((او به قدری به اهمیت پیام واقف است که جرات نکرده حتی به طور رمزی آن را روی کاغذ بیاورد.))
    سونی سرش را خم کرد و متواضعانه گفت(( مفتخرم که چنین پیام خطیری را دریافت کنم.))
    کمی بیشتر به جلو خم شد((بله،و باید هم باشی.)) برق چشمانش از میان مژه های مصنوعی درخشید((ولی به دقت گوش کن،به کلمات من توجه کن،مثل اسفنجی همه را جذب کن...او گفته که تصمیم گیری درباره امنیت پیام و رساندن یا نرساندن با من است.))
    سونی یکه خورد،آزرده خاطرغرید((او می داند که من مورد اطمینان هستم!چند بار باید مورد آزمایش قرار بگریم،لب های من قفل هستند،من مثل یک صدف هستم...))
    ولی کافی است صدف ها سرجایشان باقی بمانند و کفه ها باز شوند،آن گاه است که گوشتشان خورده خواهد شد.
    سونی احساس کرد درجه حرارتش مثل موشک بالا می رود و موج حرارت به صورتش هجوم آورد((به همه خدایان بزرگ و کوچک،من همیشه...))
    ((ساکت!))
    صدایش حرف او را بین جمله قطع کرد.توبیخ شده کلامش را قورت داد،سرش را خم کرد و منتظر ماند تا او ادامه دهد.
    مدتی ساکت ماند،پاهایش را از روی هم برداشت و دست هایش دسته های صندلی را چسبیده بود.با شکوه بود.مثل یک ملکه روی تخت سلطنتش،با چانه ای افراشته و با دقت به او خیره شده ،چشمانش بررسی می کرد،استنباط می کرد،جستجو می کرد و تصمیم می گرفت....
    گفت((می دانی که رهبر عالی قدر چقدر برای من احترام قائل است.))
    سونی متواضعانه تعظیم کرد((البته)).
    - پس آگاهی که من سالهای متوالی قبل از این که توحتی به دنیا بیایی صادقانه در خدمت او بوده ام.
    دوباره تعظیم کرد و به نرمی گفت((صدای شما،صدای اوست،من گفته ام که شما نزد او از هر مردی عزیزترید حتی پیرترین و خردمندترین آنها.))
    کلماتی که به کار می برد،تو خالی نبودند.هیچ کس نمی دانست مگر سونی و دویا سه نفر از نزدیکان لونگ تائو که مورد اطمینان ترین و بالاترین مقام را داشت،در حقیقت موسسه امرالد چانگ سودآورترین فعالیت جنبی بود.
    وظیفه اصلی او و حرفه واقعیش مدیریتی بود که کاری بسیار پرسودتر و خطرناکتر بود.وارد کردن قاچاقی مسافران از شرق دور به آن سواحل که هم برای کسانی که برایش کار می کردند و هم ماموران بسیار پر سود بود.او هم برای کسانی که برایش کار می کردند و هم ماموران ناشناخته بود ،که همین گواهی بر قدرت،جرات و زیرکی اش بود.
    بیش از صد بار احترام و اطمینان لونگ تائوی پیر را به دست آورده بود.
    از طرف دیگر سونی باید خود را اثبات می کرد.با رنجیدگی فهمید((آنها هنوز کاملا به من اطمینان ندارند.چه کار بیشتری می توانم بکنم تا وفاداریم را اثبات کنم؟))نمی دانست.
    امرالد چانگ گفت((کاری که در دست است،بسیار مهم است و بیشترین رازداری را طلب می کند،همانطور که دقت می خواهد.جایی برای خطا وجود ندارد.جزئی ترین اشتباه و...))دستش در هوا به افق ضربه کاراته ای زد...((فاجعه!))
    به جلو خم شد چشمانش می درخشید،گوشواره های آویزانش می چرخیدند.
    به او نصیحت کرد((خوب درون خود را تجسس کن،بعد جواب بده،آیا آماده ای که چنین مسئولیت خطیری را بپذیری؟))
    سونی تردید نداشت((من آمادگی دارم و حاضرم.))با صدایی که کاملا مطمئن بود حرف می زد،چشمانش از شعله ای درونی می درخشید((مایلم زندگانیم را در این راه فدا کنم!))
    به سردی لبخند زد((فقط قماربازان جوان و احمق به زندگیشان بی اعتنا هستند!به من بگو تو کدام یک هستی؟جوان یا احمق؟))
    گفت((هیچ کدام))صدایش پرقدرت بود((من مطمئن هستم.))
    ((خوب است))سرش را تکان داد و عقب نشست((پس نصیحت مرا قبول کن مواظب زبانت باش و در حرف زدن مقتصد باش،مبادا که خدایان بدبختی را وسوسه کنی و زنده بمانی که افسوس آن را بخوری!))
    سرش را خم کرد و به نرمی جواب داد((من نصیحت شما را به کار می بندم،خواهر عالی مقام.))
    یک لحظه دیگر او را به دقت نگاه کرد،قیافه اش متفکر بود بعد تصمیم خود را گرفت.گفت((باید به آتلانتا سفر کنی،آنجا با مرد مهم و محترمی آشنا خواهی شد .با قدرت اوست که تو می توانی کاری را که برای ما بسیار مهم است انجام دهی.))
    سونی به او خیره شد((این مرد کیست؟))
    گفت((او یک مهاجر چینی است،یک محقق،نامش دکتر((ووشنگ ئی))(Dr.wosheng yi) است.))
    ............پایان فصل بیست و دوم.......


  18. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    من از امشب ادامه اشو می ذارم ببخشید به خاطر تاخیرم ....استاد سانسی عذر می خوام

  20. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •