تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 33

نام تاپيک: رمان نغمه ( نسرین سیفی )

  1. #21
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 8-1

    فصــــــــــل هشتم
    سری به اطراف چرخاندم گفتم:نه امتحانا داره کم کم شروع می شه.
    -خب که چی؟
    -تمام تابستون رو فرصت داریم.
    -می خوام با خیال راحت امتحان بدم.
    -خودتم میدونی که این ممکن نیست همه ارامشمون رو از دست میدیم.
    -منظورت خوذت بود دیگه؟
    به محمود نگاه کردم،چشمهایش پر از شیطنت بود.جواب دادم:اره خودمو میگم.
    منتظر شنیدن این جمله نبود،حالتش عوض شد،لبخندی زد: همیشه حاضر جوابی!
    ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:یک هیچ به نفع من!
    -نه بابا؟
    -اره بابا!
    دوباره سری به اطراف چرخاندم. محمود پرسید:منتظر کسی هستی؟
    -نه.
    -مدام داری این طرف و اون طرف رو نگاه میکنی.
    سر به زیر انداختم و گفتم:می خوام ببینم بیتا و بچه ها یه وقت نیان تو پارک.
    -خب بیان،مگه ازشون میترسیم؟
    -ترس نه،حوصله شون رو ندارم.
    محمود کاملا به طرف من چرخید و گفت:خانم کوچولو ما می خوایم بعد از امتحانای پایان ترم نامزد کنیم اوهوم؟
    سرخ شدم و سر به زیر انداختم.گفت:بیتا که هیچ،بابای بیتا هم بیاد واسه من مهم نیست!
    لبخند روی لبهایم نشست.گفت:نمی خوام چشمات نگران باشه.
    -خوشحالم که خدا تو رو به من داده.
    -منم خوشحالم که خدا تو رو به من داده.
    - محمود!
    -جان محمود.
    -تا حالا به خونه دونفره مون فکر کردی؟
    خندید و گفت:هر شب بهش فکر میکنم.مسخره ام نکنی ها اما هر وقت از سر کار بر میگردم،در که میزنم تصور میکنم تو پشت دری و در رو برام باز میکنی.
    شرمزده سر به زیر انداختم.گفت:تصور کن نغمه ،شام درست کنی و منتظر من باشی.
    -اشتباه شد جناب!شام درست کنی و بیاری بخوریم.
    -چشمم کور،دنده ام نرم،شام هم درست می کنم!
    -خدا نکنه خودم درست میکنم.
    -غذا پختن هم بلدی؟
    -یاد میگیرم.
    به قهقه خندید و گفت:خدا بهم رحم کنه تازه میخوای یاد بگیری؟
    -اِ....یاد میگیرم دیگه!
    در حالی که می خندید به من خیره شد.در عمق چشمهایش چیزی بود که پشتم را لرزاند و بی اختیار سر به زیر انداختم.صدای خنده اش قطع شد،لحظاتی در سکوت گذشت،زیر چشمی نگاهش کردم،به من خیره شده بود.خجالتزده سر به زیر انداختم.گفت:
    -من نمیتونم تا اخر امتحانا طاقت بیارم.
    -فقط 25 روز دیگه محمود، بعد همه چیز تمومه .ما تمام عمرمون وقت داریم اشپزی یاد بگیریم.
    -وقت داریم به هم زل بزنیم!
    -به بیتا بخندیم!
    -با هم بیایم دانشگاه و برگردیم!
    -با هم ........بیتا و سارا!
    -با هم ،بیتا و سارا؟
    دارن میان این طرف.
    محمود به عقب برگشت، سارا نیشش را باز کرد و بیتا لبخند موذیانه ای بر لب نشاند.سر به زیر انداختم.به ما که رسیدند،سلام کردند.محمود سر برگرداند و من جوابسلامشان را به سردی دادم.سارا گفت:اینجا نشستین؟یکی میبینه ها!
    محمود به تلخی گفت:یکی دید کافیه،انگار همه دیدن!
    -وا... اقای بیات،یعنی ما میریم به همه خبر میدیم؟
    -بنده چنین جسارتی نکردم.
    بیتا با لحنی کنایه امیز گفت:مزاحم دل و قلوه گرفتنشون شدیم سارا!
    -دقیقاًهمین طوره خانم.
    -چقدر عاشق!
    -بترکه چشم حسودا!
    ایستادم و گفتم:بریم محمود جان.
    بیتا گفت:نگران نباشین ما میریم.بریم سارا.بذار این دوتا گنجشک غزلخون تنها باشن!
    محمود گفت:شما ظاهرا!سطح درگتون بالاست،چرا سعی میکنید وانمود کنید ادم احمقی هستید؟
    -تقصیر خودتون نیست،از بس با هر کی نشستین،ادب یادتون رفته!
    -فعلاً که می بینید این بی ادب ها از خیلی ها واسه ام عزیزترن!
    سارا دست بیتا را کشید و گفت:بریم بیتا.
    -دوستتون کارتون داره.
    -شما نگران خودتون و دوستتون باشین!
    -این خانم دوست بنده نیستن.
    بیتا و سارا با چشمهای گرد شده به من نگاه می کردند.محمود ایستاد تقریباًًًًیک سرو گردن از من بلند تر بود.گفت:ایشون خانمم هستن!
    لبخند روی لبهایم نشست و چشمهایم از خوشی درخشیدند.بیتا با لحن کینه توزانه ای گفت:جوجه رو اخر پاییز می شمرن!
    -شایدم وسط تابستون!
    روبروی محمود ایستاده بود و برای ان که بتواند به او خیره شود،سرش را بالا نگه داشته بود.زیر چشمی به محمود نگاه کردم،جذبه مردانه ای داشت.بیتا لبخندی زد و گفت:شایدم وسط تابستون!
    سارا دستش را کشید و گفت:بیتا بیا بریم.
    به دنبال سارا به راه افتادو نگاهش هنوز به محمود بود.مح0مود روی نیمکت افتاد و نفس عمیقی کشید.لحظاتی مردد ایستادم و سپس گفتم:حالت خوبه؟
    نگاهم کرد،حالت دقایق پیش از صورتش پر کشید،لبخند زد و گفت:
    -خودتو ناراحت نکنی ها.
    نشستم و گفتم:تو داری اذیت میشی.
    -نمی دونم از چی داره می سوزه!
    به طرفی که بیتا و سارا رفته بودند نگاه کردم. محمود گفت:همه اش تقصیر توئه دیگه!
    با تعجب نگاهش کردم،ادامه داد:فرق قبل از امتحان و بعد از امتحان همینه دیگه.
    -بعد از امتحانا عزیزم!
    -بدبختی من اینه که تو فهمیدی من زن ذلیلم!
    -عشق عزیزم،نیمه پر لیوان رونگاه کن.
    -همون زن ذلیلی!
    به ساعتم نگاه کردم.پرسید:عجله داری؟
    سر به زیر انداختم و گفتم:نه راستش......
    مچم را بالا اوردم و در مقابل صورتش گرفتم.گفت:چی؟
    -ساعت!
    -1:38 دقیقه!
    نگاهم کرد ابروهایم را بالا انداختم.گفت:منم گشنمه!
    و هر دو به خنده افتادیم.ایستاد و گفت:این دختره پاک حواسم رو پرت کرد و اعصابم رو به هم ریخت.
    -نمی خوام کسی اعصابت رو به هم بریزه.......باشه؟
    -چشم بانوی من!بریم؟
    ایستادم و گفتم:بریم.
    شانه به شانه یکدیگر به راه افتادیم.نگاهش کردم.مغرور و باوقار قدم بر می داشت.سرش را بالا گرفته بود،چشمهایش از خوشی می درخشید.متوجه نگاهم شد.خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید و گفت: نغمه،اخرش منو با این نگاههای یواشکی میکشی!
    -لوس نشو.
    -این خجالت کشیدنات منو کشته!
    خندیدم،گفت:داد بزنم دوست دارم؟
    لب به دندان گزیدم و گفتم: محمود!
    -اگه داد نزنم خفه میشم.
    خندیدم و محمود ارام گفت:فقط چند روز ،خونه اخرش یه ماه دیگه!
    قلبم لرزید،نگاهش کردم،خندید و قدم هایش را تند کرد.دلم ارام شد،من هم بر سرعت قدمهایم افزودم و شانه به شانه او به راه افتادم.
    ****************

  2. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #22
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 8-2

    از وقتی امتحانها شروع شده بود،کمتر محمود را می دیدم،حتی کمتر می توانستیم با هم تلفنی صحبت کنیم.به جز اخرین امتحانمان،هیچ یک از امتحاناتمان با هم در یک روز نبود.به خاطر قراری که با هم داشتیم سخت مشغول خواندن بودم.می خواستم پدر و مادرم بهانه ای برای جوابرد دادن به محمود نداشته باشند و محمود به خوبی این موضوع را درک می کرد.حتی رابطه ام با مرضیه هم کمرنگ شده بود.می دیدم که بیشتر مواقع در خود فرو رفته و با دلسردی کتاب ورق می زند،اما ان قدر ذهنم درگیر محمود و قرار ازدواجمان بود که فرصت نمی کردم جویای حال مرضیه بشوم.هربار که از او می پرسیدم:«اتفاقی افتاده،تو همی؟»جواب می داد:«نه،واسه امتحاناس!»
    گاهی مواقع که از درس خواندن خسته می شدم.تصمیم می گرفتم به مرضیه تلفن کنمو حسابی از اوضاع .احوالش بپرسم.اما دستم بی اختیار شماره محمود را می گرفت و من برای دوباره خواندن،تجدید روحیه و قوا می کردم.
    بیتا را کم و بیش می دیدم.در دو تا از امتحانها با هم در یک سالن بودیم،برای دو درس متفاوت،و سارا را بیشتر می دیدم.چیزی نمی گفت.مثل همیشه بود،عادی و شوخ وشنگ!انگار نه انگار اتفاقی نیفتاده،انگار نه انگار او شاهد یکی به دو کردن دو نفر بوده است.من هم به روی خودم نمی اوردم.
    از سر جلسه که بیرون امدم،نفسی به راحتی کشیدم.بچه ها دسته دسته جمع شده بودند و سرشان را تا گردن در کتاب فرو برده بودند.صدای مرضیه را از پشت سرم شنیدم:گندش بزنه!
    به طرف او چرخیدم،چهره در هم داشت.تا امتحان بعدی یک هفته فرجه داشتیم.پرسیدم:بد دادی؟
    -برام مهم نیست.
    -چیزی شده مرضیه؟
    -نه.
    -از جواب دادندت معلومه!
    -واسه تو فرقی می کنه؟
    یکه خوردم و پرسیدم:مرضیه؟
    -می خوام برم خونه،اصلاًحوصله ندارم.
    خواست از کنارم عبور کند،دستش را کشیدم،ایستاد و بی ان که نگاهم کند گفت:حوصله ندارم نغمه.
    -تا بهم نگی چته،نمی ذارم بری.
    به طرفم چرخید و بی ان که حرفی بزند،به من خیره شد.احساس شرمندگی عمیقی بر جانم نشست.سر به زیر انداختم و گفتم:متاسفم،خیلی خودخواه شده بودم.
    -خوشحالم که حداقل تو به ارزوت رسیدی.
    -مرضیه!
    دستش را از بین انگشتانم بیرون کشید و گفت:می خوام برم.
    -به یاد گذشته،بریم یه کافی شاپ.
    چیزی نگفتو در سکوت به راه افتادیم.دلم می خواست چیزی بگویم ولی نمی دانستم از کجا باید شروع کنم.در کنار هم راه می رفتیم و هر کدام در حال و هوای خود بودیم.به اولین کافی شاپ که رسیدیم،بهانه ای برای شکستن سکوت پیدا کردم:بریم همین جا؟
    در سکوت راهش را کج کرد و واردکافی شاپ شدیم.نشستیم و من سفارش بستنی دادم.مرضیه سر به زیر داشت.باید از جایی شروع می کردم.گفتم:یعنی این قدر از دستم ناراحتی؟
    -ناراحت نیستم.
    -راستش من و محمود...معذرت می خوام،اون قدر حواسم متوجه محمود بود که اطرافم رو فراموش کردم.
    -موضوع این نیست.
    -دیر می اومدم دانشگاه به محض این که کلاس تموم می شد،با محمود می رفتم.اصلاًیادم رفته بود که وظایفی هم در قبال دوستی با تو دارم.
    -نغمه می گم موضوع اصلاً این نیست.
    ساکت شدم و نگاهش کردم.گفت:بعد از امتحانا عروسی میکنم و می رم شهزستان.
    به سختی یکی خوردم و با تعجب گفتم:به این زودی؟!
    شانه بالا انداخت و گفت:حالم از این زندگی به هم می خوره.
    دستش را گرفتم،گارسون بستنی ها را اورد و روی میز گذاشت.گفتم:واقعاً متاسفم مرضیه،من...
    نمی دانستم چه باید بگویم وجمله ام را ادامه دادم:من و محمودم بعد از امتحانا نامزد می کنیم.
    لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و گفت:براتون ارزوی خوشبختی می کنم.
    -ممنون.
    -سارا گفت که بیتا و محمود حرفشون شد.
    -اره.
    بستنی را به طرف مرضیه هل دادم و گفتم:اب نشه.
    -سر چی؟
    -تو که بیتا رو میشناسی!
    -مواظب این دختره باش نغمه،خیلی کینه ایه!
    -برام مهم نیست.هفته دیگه اخرین امتحانمونه.من و محمود با هم ،جمعه اش میان خونه مون.
    -انشاءالله.
    -خیلی خوشحـ...
    -سر به زیر انداختم.مرضیه دستم را گرفت و گفت:باور کن از صمیم قلب از شنیدن این خبر خوشحالم.
    -مرسی.
    -این که تو به اونی که دوستش داری می رسی،واسه من کافیه.
    -تو چرا قبول کردی؟
    -بعضی چیزهارو نمی شه توضیح داد.
    -ولی تو...
    دستم را رها کرد و گفتگه همه چیز تمومه.
    -ولی تو...
    -ببین نغمه ،ادمها همیشه در مورد کسایی که شادن یا وانمود می کنن که خیلی شادن،اشتباه می کنن.اونا فکر می کنن ادم از سر دلخوشیشه که می خنده،اما گاهی وقتا ادم واسه این که پشت خودش قایم بشه،می خنده.تو سعی کن بفهمی ادمها وقتی می خندن از سر ِ دلخوشی واقعیه یا این که واسه قایم شدنه.
    سر به زیر انداختم.خندید و گفت:از محمود تعریف کن.
    در صدایش غم غریبی نشسته بود.شانه بالا انداختم و گفتم:خوبه.
    در حالی که سعی می کرد وانمود کند مشتاق شنیدن است ،گفت:خوبه که تعریف نشد.
    -چی بگم؟همه چیر خوبه،بعد از امتحانا بهترم می شه.
    -از پسر عمه جان وپسر دایی جان چه خبر؟
    نگاهش کردم و گفتم:تو ترم دیگه نمیای دانشگاه؟
    رنگش پرید.گفتم:متاسفم!
    به ساعتش نگاه کرد و گفترم شده،بریم؟
    از در کافی شاپ بیرون امدیم،حرفی برای گفتن نداشتیم.مرضیه لبخندی زد و گفت:از این که با تو دوست شدم،خوشحالم.
    -هفته دیگه میبینمت.
    لبخند تلخی زد و بی ان که چیزی بگوید در طول پیاده رو به راه افتاد.
    لحظاتی بر جای ماندم و نگاهش کردم و بعد به راه افتادم.
    قلبم به سختی فشرده می شد.نگاههای مرضیه در هزارتوی ذهنم جای گرفت،خاطرات روز اولی که او را دیدم در مقابل چشمهایم زنده شده بود.
    سلانه سلانه به راه افتادم.دلم می خواست می توانستم به او کمک کنم.روزهای خوبی را با او گذرانده بودم،احساس غریبی داشتم،احساس دلتنگی امیخته با غم.دلم می خواست با کسی حرف بزنم و تمام انچه در فلبم بود و در ذهنم جریان داشت را به زبان بیاورم.
    شماره محمود را گرفتم.
    -بله؟
    -سلام.
    -سلام خانم کوچولو،امتحان خوب بود؟
    -اره.
    -اتفاقی افتاده؟خراب کردی؟
    -نه خوب بود.
    -پس صدات چرا گرفته؟
    -فردا امتحان داری محمود؟
    -نه بعد از ظهر امتحان دارم.
    -ببخشید مزاحم درس خوندنت شدم.
    -این حرفا چیه؟چیزی شده؟
    -دلم برات تنگ شده.
    -ای قربون اون دل کوچیکت برم که این قدر زود به زود تنگ می شه!می خوای بیام پیشت؟
    -نه،درست رو بخون.
    -فقط دو هفته تحمل کن ،تمومه.
    -مرضیه داره ازدواج می کنه.
    -مبارکه،به سلامتی!واسه اینه که ناراحتی،خوب عزیزم تو هم دو هفته دیگه ازدواج می کنی.این که ناراحتی نداره!
    -داره میره شهرستان،فکر نکنم بتونه بیاد دانشگاه.
    جدی شد و گفت:متاسفم.
    -پسره رو هم دوست نداره.
    -چه بد!خب چرا قبول کرد؟
    -نمی دونم، خل بازی!
    -می خوای بیام پیشت؟
    -نه باید برم خونه.
    -خودتو ناراحت نکن گلم.
    -باهش ،کاری نداری؟
    -دوستت دارم.
    -منم دوستت دارم،خوداحافظ.
    -نغمه جان،خانم کوچولو!
    -جانم.
    -نمی خوام این جوری ببینمت ها،خدا بزرگه،همه چیز درست می شه.حالا اخماتو وا کن و بخند که دلم داره می ترکه از غصه خانم خانمای خودم.
    لبخند کمرنگی زدم و گفتم:مواظب خودت باش.
    -رسیدی خونه بهم زنگ بزن،خیالم راحت شه.
    -باشه خداحافظ.
    -قربون خانمی خودم برم.خداحافظ.
    تماس را قطع کردم.حوصله نداشتم،کنار خیابان ایستادم و برای اولین اتومبیلی که از کنارم رد می شد،دست بلند کردم.
    -دربست!
    سوار شدم و ادرس را دادم.راننده پخش اتومبیل را روشن کرد.سر را به شیشه تکیه دادم و در رویاهایم فرو رفتم.خاطراتم با مرضیه برایم جان می گرفت؛روز اول،خنده هایمان،شوخی ها عاشق شدنمان!این اواخر کمتر می دیدمش،دیدارهایمان به کلاس،ان هم در حضور استاد محدود شده بود.بیشتر وقتم را با محمود می گذراندم.مرضیه هم اعتراضی نداشت.برعکس ،کلاس که تمام می شد،مدام تشر می زد:«زود باش،منتظره،داره نگات می کنه»...و ذهنم به طرف محمود کشیده شد.تصور این که تا داشتن ابدی او،تنها دو هفته باقی مانده بود،قلبم را للرزاند.می توانستم روز خواستگاری را در ذهنم مجسم کنم و همین وطر خانه دو نفره مان را،حتی بچه هایمان را می توانستم احساس کنم،لمسشان کنم.همان طور که محمود تعریف می کرد،یک خانه نقلی دو نفره با یک دنیا عشق!از این تصور لبخندی گوشه لبم نشست.ذهنم دوباره به طرف مرضیه کشیده شد.از خودم پرسیدم:«ایا او نیز خانه ای دو نفره با دنیایی از عشق را تجربه خواهد کرد؟»و دوباره دلم گرفت.چشم بر روی هم گذاشتم،سرم ان قدر سنگین شده بود که احساس ضعف می کردم.صدای راننده مرا به خود اورد:حالتون خوبه خانم؟
    چشم باز کردم،از ایینه نگاهم می کرد.جواب دادم:بله چیزی نیست.
    -می خواید ببرمتون بیمارستانی،درمانگاهی؟
    -نه ممنون.
    -رنگتون خیلی پریده.
    -چیز مهمی نیست اقا.
    راننده روی پدال گاز فشرد و من چشم بر هم گذاشتم،عمیقاً به یک خواب سنگین نیاز داشتم.
    *****************

  4. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #23
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 8-3

    امتحانم را داده و منتظر بودم.مرضیه برای اخرین امتحان نیامد.هر چه با منزلشان تماس گرفتم،کسی گوشی را بر نداشت.ان قدر منتظر دیدن محمود بودم که خیلی زود مرضیه از ذهنم به حاشیه رفت.قلبم به شدت می تپید،حالت تهوع داشتم،دلم در سینه بی تابی می کرد.روی نیمکت نشسته بودم،اما سر جایم بند نبودم.نگاهم به در سالن خیره مانده بود و منتظر بودم محمود بیرون بیاید.صبح که امدم،دانشگاه ان قدر شلوغ بود که نتوانستم پیدایش کنم،سر جلسه امتحان،چند بار احساس کردم نزدیک است از هوش بروم،حدود 25 روز می شد که او را ندیده بودم. و حالا قلبم از چشمهایم بی تاب تر بود.
    دستهایم را محکم دو خودم حلقه کرده بودم.بچه ها از سالن بیرون می امدند،لحظه ای می ایستادند،جوابها را با هم رد وبدل می کردند و بعد از مدتی هم می رفتند.به ساعتم نگاه کردم.هر ثانیه که می گذشت اشتیاقم برای دیدن محمود بیشتر می شد.دانشگاه تقریبا!خلوت شده و محمود هنوز سر جلسه امتحان بود. کم کم دلشوره به جانم نشست، وقت امدن ندیده بودمش،اندیشیدم،شاید اصلاًنیومده باشد.از روی نیمکت بلند شدم.تصور اینکه محمود نیامده و شاید برایش اتفاقی افتاده باشد،بشدت ازارم می داد.چند روز بود که صدایش را نشنیده بودم.یکی دوباره تلفن زده بودم،اما هر بار مادرش گوشی را برداشته و من تلفن را قطع کرده بودم.ناگهان چیزی در من فرو ریخت.فکرمی کردم به خاطر اخرین امتحانش،جواب تلفن های مرا نمیدهد،اما حتماً اتفاقی افتاده بود...اگر صبح امده بود،حتماًاو را میدیدم.
    برای یک لحظه احساس کردم شدیداًبه مرضیه نیاز دارم،اگر اوبود می دانست چه باید کرد.دست و پایم را گم کرده بودم و خودم را سرزنش می کردم که چرا فکر کرده ام محمود در حال درس خواندن است و با خیالی اسوده به زندگی ام رسیده بودم.حتی تمام دیروز با او تماس نگرفته بودم به تصور این که مزاحم درس خواندنش می شوم.
    مردد مانده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم.از در سالن که بیرون امد،انگار ارامش دنیا بر جانم نشست.لبخندی به اسودگی زدم،چهره در هم داشت و سر به زیر انداخته بود.ان قدر از دیدنش خوشحال بودم که متوجه حالش نشدم.کلاسورم را از روی نیمکت برداشتم و جلو رفتم،بی ان که سر بلند کند به طرف در دانشگاه به راه افتاد.تعجب کردم،لحظه ای بر جای ایستادم.دانشگاه خلوت بود و محمود سلانه سلانه،بی انکه به دنبالم بگردد،می رفت که از در بیرون برود.انگار حتی متوجه من هم نشده بود.به خودم گفتم:«بدو دختر،رفت!»و به راه افتادم.پیش از انکه از در بیرون برود خودم را به او رساندم.صدای پایم را شنید،به سنگینی سر بلند کرد.لبخند زدم،لبخند تلخی زد و به سرعت نگاه برگرداند.یکه خوردم،اندیشیدم:«حتماً امتحانش رو بد داده.»به راه افتاد،از در که دور شدیم،گفتم: سلام.
    سرسنگین جواب سلامم را داد. پرسیدم:
    -خوبی؟
    -آره.
    -صدات که می گه نه.
    -بهش اهمیت نده.
    -امتحانت روبد دادی؟
    -آره،راستش فکر نکنم پاس بشه.
    -عیب نداره،باز می گیریش.
    -شانه بالا انداخت.در حالی که صدایم از اشتیاق می لرزید گفتم:
    -دلم برات تنگ شده بود،مردم توی این 25 روز!
    -سر به زیر انداخت.با نگاه پرسشگر پرسیدم:
    -چیزی شده محمود؟
    -نه.
    -به من نگاه کن و بگو نه!
    نگاهش را به جانب دیگر دوخت وگفت:
    -گفتم که نه!
    -چرا نگام نمی کنی؟
    به من نگاه کرد،اما از گره خوردن نگاهش با نگاهم پرهیز کرد.
    -اینم نگاه!
    -باشه،هیچ اتفاقی نیفتاده.
    دستهایش را در جیب فرو برد و گفت:
    -یه کم خسته ام.
    بعد از 25روز انتظار نداشتم او را انقدر سرد ببینم.کلاسورم را محکمتر بغل کردم وبی آن که چیزی بگویم، شانه به شانه اش راه افتادم.دقایقی گذشت،محمود سکوت را شکست و گفت:
    -خوبی نغمه!
    -آره.
    -نغمه جان!
    -من نغمه جان تو نیستم !
    -تو رو خدا تو دیگه اذیتم نکن.
    -من چرا باید اذیتت کنم؟
    -یه کم خسته ام،گفتم که.
    -بعد از 25روز؟ یادم میاد می گفتی منو که می بینی همه خستگی هات یادت می ره.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -هنوزم همون جوریه.
    -معلومه!
    -تو که نمی دونی.
    -خب بگو بدونم.
    حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
    -چی بگم خسته ام.
    -بازم برگشتیم سر خونه اول!
    سرش رو خم کرد وگفت:
    -نغمه گیر نده تو رو خدا.
    -باشه مهم نیست.
    چند قدمی رفتیم وهر دو نفرمان ساکت بودیم.چهره در هم کشیده بودم و سرم را کج نگاه داشته بودم.گفت:
    -بشینیم؟
    بی ان که جوابش را بدهم،راهم را به طرف فضای سبز، کج کردم و روی اولین نیمکت نشستم.محمود لحظاتی روبرویم ایستاد و خیره نگاهم کرد.سربرگردانده بودم،نفس عمیقی کشید و در کنارم نشست.لحظاتی به سکوت گذشت و بالاخره محمود گفت:طاقت شنیدنش رو داری؟
    -به طرفش چرخیدم وپرسیدم:
    -چی شده محمود؟!
    -ببین نغمه...راستش...ببین...
    -محمود!جون به سرم نکن.
    سر به زیر انداخت و گفت:
    -با مامانم حرفم شده!
    رنگم پرید و گفتم:
    -سر من؟
    بیشتر سر خم کرد و گفت:
    -یکی زنگ زده خونه ما،در مورد تو و من و رابطه مون با مادرم حرف زده...
    -خب؟
    نگاهم کرد و در حالی که زهر خندی روی لبش نشسته بود،گفت:
    -دعوامون شد،حسابی!
    -متاسفم!
    شانه بالا انداخت و گفت:
    -از عشقم دفاع کردم.
    دستهایش را روی نیمکت تکیه داد و گفت:
    -درست می شه.
    -خب مگه نه این که خودت می خواستی بهش بگی؟
    -آره،ولی نه اینجوری.
    -خب کار تو رو آسون کرده!
    -نه،مشکل اینجاست که در مورد تو...
    سر به زیر انداخت و گفت:
    -اراجیف گفتن...
    رنگم پریده بود و احساس سر گیجه داشتم.به سختی نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    -حالا؟
    -هر چی بهش اصرار می کنم که حداقل یه بار ببیندت،گوش نمی کنه.افتاده سر اجبازی.
    پرسیدم:حالا؟
    به طرفم برگشت و گفت :راضیش میکنم، راضی میشه.
    جا خورده بودم.در چشمهایم پرده ای اشک نشسته بود.گفت:نغمه بخدا حال خودم به اندازه ی کافی به هست، تو دیگه نمک به زخمم نپاش.
    -من می ترسم.
    -درست می شه.خونه اخرش اینکه.......
    نگاهم کرد.گفتم:میتونم حدس بزنم کار کی می تونه باشه!
    -منم می دونم کار کیه.
    -به مادرت بگو، باهاش حرف بزن.اصلا میخوای من باهاش حرف بزنم؟
    پوزخندی زد و گفت:از خونه بیرونم کرده.
    -چرا؟!
    به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت:دعوامون شد.
    قطرات اشک از روی گونه هایم غلتید.بی ان که نگاهم کند،گفت:من فکرام رو کردم نغمه!
    نگاهم کرد، سر به زیر انداختم.گفت:حاضری با من ازدواج کنی؟
    -مادرت!
    -جواب سوال منو بده، حاضری با من ازدواج کنی؟
    -اما......
    -اگه تو حاضر باشی من تنها میام خونه تون و تو رو از پدرت خواستگاری میکنم.نمی دونم، اما تمام این چند روزه امیدوار بودم پدرت با ازدواج ما مخالفت نکنه و منو قبول کنه.مادرم ازمن انتظار نداشت فکر میکرد من دختر دایی ام رو... نغمه!
    ایستادم، نگاهم کرد.گفتم:پدرمم قبول کنه من....
    بغض به سختی گلویم را می فشرد.توان استادن نداشتم و به سرعت راه افتادم.صدای محمود را از پشت سرم شنیدم:نغمه!
    قلبم به سختی فشرده می شد،مغزم کار نمی کرد و قفسه سینه ام سنگین شده بود.ایستادم.کنارم رسید و گفت:آخه تو میگی چه کار کنم؟
    -با مادرت حرف بزن، نمی خوام اینجوری...نمی خوام...
    -سر لج افتاده،به خدا روم نمی شه بگم در موردت چی ها بهش گفتن!
    -من که اونجوری نیستم.
    من میدونم، اما مادرم...نمی دونم چرا این جوری شده،نمی دونم چرا هرچی بهش گفتم قبول نکرد.اگه تو قبول کنی ازدواج کنیم،بعد از یه مدت اونم اتیشش می خوابه، یعنی مجبوره که قبول کنه.
    -محمود می دونی از من چی میخوای؟
    -می خوام که تا ابد با من بمونی فقط کافیه بگی قبوله!
    -یعنی راضی کردن مادرت سخت تر از اینه که خانواده منو راضی کنی؟اونم با وجود دختر دایی ات؟
    سر به زیر انداخت:اون الان داغه!
    -تو چی؟ تو داغ نیستی؟
    -من دوستت دارم نغمه!
    -منم دوستت دارم.
    -پس... قبول... میکنی؟
    - از خودم می پرسم،پسری که مادرش رو بعد از 25 سال ول کنه،منو بعد از چند سال ول میکنه؟
    -نغمه!
    -قبول نمی کنم.
    -پس الکی گفتی دوستم داری؟
    -خدا میدونه محمود که هیچ کس رو تو زندگیم این قدر دوست نداشتم و بخدا قسم که دوست نخواهم داشت!
    -خانم کوچولو...
    دستم را بالا اوردم و در مقابل لبهایش گرفتم.ارام بر نوک انگشتم بوسه زد.دستم را به سرعت عقب کشیدم.گفت:تنهام نذار.
    در حالی که به سختی نفس میکشدم گفتم:هر وقت تونستی مادرت رو راضی کنی،بهم بگو!
    -مشکل شما زنا اینه که همه تون لجبازید و حرف،حرف خودتونه.
    دستم را در مقابل دهانم گرفتم تا صدای هق هقم به گوش کسی نرسد و به راه افتادم.محمود استینم را کشید.روبروی هم ایستاده بودیم.گفت: پات رو از اینجا بذاری بیرون، تموم می شه نغمه!
    -پس حق با بیتا بود!
    -گور بابای بیتا!
    -من فکر کردم عمیق تر از این حرفاست!
    -عمیق هست.
    -پس چرا این جوری تموم میشه؟
    -تنهام نذار نغمه!من مادرم رو می شناسم.اگه تو کنارم باشی،راحت تر میتونم باهاش مبارزه کنم.
    -تو داری تنهام می ذاری.نیاز به مبارزه هم نیست.اگه می خواستی تا الان وقت کافی داشتی.
    -بخدا من که هر کاری از دستم بر می اومد کردم،تو قبول نمی کنی.
    -مادرت!
    -سنگ بزرگ علامت نزدنه!
    -جوابش داد مرد اهنین چنگ ز راه خسرو بردارم من این سنگ!
    -شعر گفتن همیشه ساده اس!
    -بر عکس عاشق شدن!
    -بر عکس عاشق شدن!
    اشک صورتم را خیس کرده بود،دلم می خواست به او بگویم قبول است،بگویم حاضرم با او تا ان سر دنیا هم می روم و برایم مهم نیست مادرش چه می گوید،یا پدرم چه خواهد گفت.دوستش داشتم،نگاهش که می کردم،احساس می کردم قلبم به زودی از جا کنده خواهد شد.دلم می خواست او مرد سرنوشتم باشد.گفت:
    -تنهام نذار نغمه!
    و گفتم:تنهام نذار محمود!
    و انگار نگفته بودم.عقب عقب رفتم.ایستاده بود و نگاهم می کرد و انگار که تمام درختان فریاد می کشیدند:«نرو،بهش بگو دوستش داری».عقب عقب رفتم و ناگهان شروع به دویدن کردم.صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت:نغمه، اگه بری دیگه تمومه،تنهام نذار...نغمه...نغمـ...
    صدایش در هجوم گریه و باد گم شد و من به سرعت می دویدم.می خواستم خودم را گم کنم.هرم حضور او را احساس می کردم.تمام خاطرات گذشته به سرعت از مقابل چشمهایم رد می شدند و من در حالی که به شدت می گریستم،از او می گرختم.رویاهایم پشت سرم اوار می شد و من می دیدم محمود را به یک حسادت بچه گانه باخته ام!
    هر قدمی که بر میداشتم،احساس مس کردم قلبم را لگد مال می کنم و می گذرم.کنار خیابان ایستادم و برای اولین اتومبیل دست بلند کردم.روی صندلی عقب که افتادم،هق هق گریه ام فضا را شکافت.صورتم را با دستهایم پوشاندم و اجازه دادم اشکهایم قلبم را ارام کند.اتومبیل حرکت کرد و من به سختی گریه می کردم و راننده بی ان که چیزی بگوید اجازه داده بود از اتومبیلش به عنوان پناهگاهی استفاده کنم.کم کم ارام شدم.راننده از ایینه نگاهم کرد و پرسید:کجا برم دخترم؟
    ادرس را دادم.گفت:تنهات گذاشته؟
    و ناگهان دوباره گریه ام شدت گرفت.بیچاره دیگر حرفی نزد.دلم می خواست بمیرم،دلم می خواست دنیا را بلند کنم و با تمام توان روی زمین بکوبم.دستم بی اختیار به طرف دستگیره در سر خورد.چه اهمیتی داشت اگر می مردم؟فردا روزنامه ها می نوشتند:«دختر جوانی از داخل اتومبیل به بیرون پرت شد و مرد!»نگاهم به راننده افتاد و اندیشیدم:«او چه گناهی کرده که باید تاوان کار مرا بدهد؟»
    پیرمرد در سکوت رانندگی می کرد و من که ارام تر شده بودم،همچنان اشک می ریختم و رویاهایم را زیر و رو می کردم.اشناییمان،تلفن ها،قرار ازدواجمان...و اخرین نگاهش را!
    کاش بر می گشتم،کاش به او می گفتم:«اشتباه کردم،قبوله!هر چی تو بگی محمود.»
    به مقابل در خانه رسیدیم،کرایه را دادم و پیاده شدم.راننده با نگرانی نگاهم می کرد و من سعی می کردم نگاه از او بدزدم.ان قدر ایستاد تا من کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم.مادرم خانه نبود.دیشب گفته بود به خانه نازنین می رود و ناهار همان جا می ماند.و من اندیشیده بودم ناهار را با محمود خواهم خورد،با خوشحالی او را به رفتن تشویق کرده بودم.سلانه سلانه به طرف اتاقم رفتم،بی انکه بتوانم لباسهایم را از تنم بیرون بیاورم،روی تخت افتادم، سرم را در بالش فرو بردم و اشکهایم را بر روی زخم دلم مرهم کردم.

  6. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #24
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 9-1

    فصـــــــــــــل نهم
    نمی توانم چشمهایم را ببندم،از آنچه ممکن است پشت پلکهای بسته ام منتظرم باشد،می ترسم.فکر می کنم دارم می میرم،شاید هم اصلا مرده ام.نمی دانم چه بر سرم آمده است،مغزم پر است،فکرم اصلاً کار نمی کند،قلبم پر است،قلبم خالی است،یک نفر به من می خندد و یک نفر با من گریه می کند!
    دلم محمود را می خواهد،زیاد هم می خواهد ومدام سرزنشم می کند.دلم می خواهد گوشی را بردارم ، شماره اش را بگیرم و به او التماس کنم تنهایم نگذار.ازخودم می پرسم:«همه ی دو ست داشتن ما همین قدر بود؟!» و میدانم همین قدر بود.عشقهای پر شور و مردنها فقط برای کتابها و فیلمهای هندی است!دنیای واقعی بی رحم تر از آن است که بتوان تصورش را کرد.خودم هم باورم نمی شود چه بلایی سرم آمده است.می اندیشم :«اگه واسه یکی تعریف کنم،مطمئنم مسخره ام می کند و می گوید داستان مزخرفی بود!مگه می شه؟ حداقل رنگ و لعانش رو بیشتر کن،دو تا آدم این قدر عاشق هم باشد و این قدر راحت از هم ببرن،مگه می شه؟»
    و می شود! می شود که آدمها به سادگی پا روی تمام حرفهایشان بگذارند ویا حداقل برای من پیش آمده است.محمود رفته ، حتی ساده تر از آن چیزی که بتوان تصورش را کرد،آن هم با یک تلفن!
    عاشق بود؟عاشق نبود؟عاشق بودم؟عاشق نبودم؟و..... عشق؟!نمی توانم پلک روی هم بگذارم،به تابلوی روی دیوار خیره شده ام که بر رویش نوشته شده:
    دانی کدام خاک برآن رشک می برم
    آن خاک پاک که در رهگذار توست
    نمی توانم مانع ریزش اشکهایم بشوم.مغزم پر از خاطرات است،پر از نگاه،حرف دوست داشتن.از خودم می پرسم:«نغمه واقعا تموم شد؟»و از خودم خجالت می کشم که به خودم جواب بدهم:«آره».خودم هم باورم نمی شود،کاش حداقل می دانستم محمود را به چه باخته ام!به چه کسی؟به کدام گناه؟
    می دانم اگر کنارم بود آرام می شدم .شاید حتی می توانست راضی ام کند به این جدایی و حالا نیست ومن احساس می کنم خالی ام ،تهی ام، احساس میکنم نمی توانم جواب بدهم.
    خانه روی سرم آوار می شود ،دنیا روی سرم آوار می شود،نفسهایم وجودم را می سوزاند وسنگینی اش سینه ام را فشار می دهد.
    از خودم می پرسم:« کجا اشتباه کردم ،کجای دوست داشتن محمود!»کاش بخوابم، کاش آرام شوم،کاش برگردد،کاش نیامده بود!زندگی ام پر شده است از ای کاش ها!
    تلفن که زنگ میزند،دلم می لرزد ومحمود پشت خط نیست.تنهای تنها شده ام،حتی مرضیه هم نیست.تلفن زدم،مادرش گفت:
    -عروسی کرد رفت شهرستان.
    -عروسی کرد؟!
    -بله خانم.
    -به من ... خبر...نداد!
    -مراسمش توی شهرستان بود دیگه اینجا مراسم نگرفتیم.
    -میشه لطفاً شماره تلفنش رو بهم بدین؟ می خوام بهش تبریک بگم.
    -والله خانم شرمنده. شوهرش دوست ندارن با دوستای قدیمش رابطه داشته باشه.شرمنده ام ها!
    تنهای تنها شدم ،مرضیه نیست،محمود نیست ،دنیا نیست ،دلم می خواد من هم نباشم!
    -اجازه هست؟
    دراز کشیدم و وانمود کردم که خوابیده ام.در با صدای نرمی باز شد:خوابیدی؟
    تکان نخوردم.نازنین بر لبه تختم نشست و ارام گفت:خوابیدی یا خودت رو به خواب زدی؟
    -خوابیدم.
    -خوبه، فکر کردم خودت رو به خواب زدی!
    -خب دیگه.
    -می خوام باهات حرف بزنم.
    -فراموشش کن.
    -دیگه؟
    -ببین نازنین،اصلاً حوصله ندارم.
    -واسه همین می خوام باهات حرف بزنم.
    -چیزی ندارم که بگم.
    -مامان نگرانته .
    -بهش بگو خیالش راحت باشه ،خوبم.
    -چت شده نغمه؟ همه رو نگران کردی!خودت رو تو اتاقت زندونی کردی، جواب تلفن هیچ کس رو نمی دی.چی شده؟
    پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:می خوام تنها باشم.
    نازنین با یک حرکت سریع،پتو را از رویم کنار کشید و گفت:بهتره لوس بازی رو بذاری کنار،من تا نفهمم چی شده از اینجا تکون نمی خورم!
    -من خوبم، همین.
    -پس چرا امشب نمی یای بریم خونه عمه اینا؟
    پتو را دوباره روی سرم کشیدم و گفتم:من حوصله ی خودم رو ندارم،برم مهمونی، اونم کجا؟خونه عمه!
    -ببینن نغمه من اومدم ازت خواهش کنم ولی مامان به اندازه ی من مهربون و صبور نیست!
    روی تخت نشستم و گفتم:چرا دست از سر من بر نمی دارید؟نمیام، نمی خوام بیام!
    نازنین مات و مبهوت نگاهم کرد.زبانش بند امده بود.از تخت پایین امدم و گفتم:زوری باید بیام دیگه اره؟باشه میام.خیلی دلتون می خواد بیام دیگه!
    و فریاد کشیدم:میام!
    با عصبانیت مشغول جمع کردن لباسهایم شدم.ان قدر عصبانی بودم که دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم.از اتاق که بیرون امدم،هیچ کس نگاهم نکرد.به حمام رفتم و در حالی که احساس می کردم از شدت عصبانیت در حال اتش گرفتن هستم،زیر دوش ایستادم.
    حالم خوب نبود،قفسه سینه ام سنگین بود،دلم شکسته بود،دلم را شسکته بودند و من از هزاران علاممت سوال،اویزان بودم.انگار هیچ جوابی برای هیچ کدامشان نداشتم،خسته بودم.زیر دوش ایستادم و ریزش اب،اشکهایم را شست.روی دو زانو افتادم و صورتم را با دو دست پوشاندم.از این که زیر این باران مصنوعی،کسی نمی توانست اشکهایم را تشخیص بدهد،احساس امنیت می کردم.قلبم شکسته بود!
    *****************

  8. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #25
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 9-2

    9-2

    با چهره ای در هم کشیده،گوشه ای نشسته بودم.نمی دانستم اینجا چه می کنم.هرکس به کاری مشغول بود به جز من که در خودم فرو رفته بودم و برای صد هزارمین بار،خاطرات گذشته را مرور و ارزو می کردم به خانه که بازگشتیم محمود تماس بگیرد و بگوید توانسته رضایت مادرش را جلب کند.مرجان گفت:
    -بازم که تو همی؟هنوز از شرط داداشم می ترسی؟
    بی انکه چیزی بگویم نگاهش کردم.لبخند مسخره ای روی لبهایش نشسته بود.نازنین اشاره کرد اهمیت ندهم.سربرگرداندم.شوهر عمه ام پرسید:امتحانا چطور بود؟
    به تلخی جواب دادم:بد نبود!
    همه فهمیده بودند اتفاقی افتاده است،سعی می کردم طبیعی باشم و نمی تواستم.زن عمویم پرسید:اتفاقی افتاده نغمه جان؟
    -بله!
    نازنین با نگرانی نگاهم کرد و مادر با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگویم.گفتم:زوری اوردنم اینجا!
    مرجان گفت:اگه دلت نمی خواست نمی اومدی!
    عمه ام تشر زد:مرجان!
    -منم همینو گفتم.
    -نغمه!
    -زوری اومدم،مجبور که نیستم تحمل کنم!
    عمویم گفت:من نمی دونم چرا نغمه از فامیل پدریش خوشش نمیاد!
    باید چیزی می گفتم،باید از خودم دفاع می کردم و یا حتی ناراحتی ام را بروز می دادم،اما نمی توانستم.همان طور مانند یک مجسمه خشک شده بودم.یعنی دلیلی برای دفاع نمی دیدم.در حال حاضر حتی از خودم هم خوشم نمی امد چه برسد به فامیل پدری که به قول عمو،چشم دیدنشان را هم نداشتم.پدرم به جای من جواب داد:این حرفا چیه؟یکی از دوستاش عروسی کرده رفته شهرستان ناراحت اونه.
    مرجان گفت:نه دایی جان،نغمه از زن داییس بیشتر خوشش میاد،البته خب عروس و مادر شوهرن دیگه!
    با عصبانیت به مرجان نگاه کردم.گفت:نه؟
    -مردم حرف مفت زیاد میزنن!
    -دیوار حاشا که بلنده!مگه نه زن دایی؟
    مادر که غافلگیر شده بود،گفت:خبری نیست.
    زن عمویم گفت:وا،چرا پنهون می کنین؟
    -خبری نیست اخه.
    -اون شب که زن داداشت داشت یه چیز دیگه می گفت.ما که حسود نیستیم،الحمدالله بچه هامون همه رفتن ،دیگه پنهون کاریتون واسه چیه؟
    سنگینی نگاهی را احساس کردم،میلاد بود.بلند شدم و گفتم:واسه همین چیزا بود که نمی خواستم بیام ها!
    و با ناراحتی اشکاری از اتاق بیرون رفتم.کنار باغچه حیاط نشستم.این روزها به هر بهانه ای گریه ام می گرفت.دیگر عطر گلهای شب بو ی خانه عمه هم نمی توانست ارامم کند.به اسمان خیره شده بودم و اشکهایم روی گونه هایم می لغزیدند.شاید حق با انها بود،محمود که مثلاً اشنایم شده بود و فکر می کردم او را می شناسم،رفت.مادرش را بهانه کرد و رفت.نمی دانم شاید تلاشش را کرده بود و شاید هم نه،با کوچکترین تشری، پس نشسته بود.حتی الان که کنار باغچه نشسته ام نمی دانم این یک عشق واقعی بود یا مه.شاید من به دنبال یک قصه شورانگیز بودم،فکر می کردم هر چه در کتابها می خوانم واقیت دارد و نمی دانستم در دنیای واقعی،ادمها با تلنگری می شکنند!
    شاید بهتر بود به پسردایی ام «بله»بگویم و از اینجا بروم.در یک کشور غریبه،حداقل از غریبگی کردن ادمها،دل ادم نمی شکند.خیالت راحت است،غریبه اند و شاید راحت تر می توانستم فراموش کنم که محمود را به یک تماس تلفنی،از یک ادم حسود و عقده ای و با یک سری دروغ،باخته ام!
    -متاسفم!
    باپشت دست اشکهایم را پاک کردم و گفتم:مهم نیست.
    -مهمه ،میشه بشینم؟
    بی انکه نگاهش کنم، گفتم:بشین.
    و شانه بالا انداختم.هرمحضورش را احساس کردم.پرسید:اتفاقی افتاده؟
    -باید اتفاقی افتاده باشه؟
    -اره.
    از جوابی که داد یکه خوردم.گفت:چشمات میگن تو دلت چه خبره!
    -چشمام ؟ چشمام غلط می کنن!
    -می خوای بریم بیرون؟
    -نه.
    -میخوای در موردش حرف بزنیم؟
    بغض در گلویم نشسته بود و با همان صدای نمناک جواب دادم: نه!
    -می خوام کمکت کنم.
    -نه!
    اشک روی گونه هایم سر خورد.گفت:میتونم باهاش حرف بزنم اگه تو بخوای میتونم برم باهاش......
    شانه هایم شروع به لرزیدن کرد.میلاد ساکت شد،باید حرف می زدم وگرنه خفه می شدم.دلم می خواست دوستی داشتم تا بتوانم با او درد دل کنم و سبک شوم.فکرم کار نمی کرد و دلم می خواست کسی بود تا به جای من فکر کند.گفتمگه فایده نداره.
    -شاید داشته باشه.
    -دیگه دیر شده.
    -نه هنوز اگه تو بخوای من...
    نگاهش کردم،رنگش پریده بود،به هم ریخته بود،دستهایش را تند و تند به هم می مالید،سر به زیر داشت،انگار دلش نمی خواست نگاهم کند.گفتم:نه حاضر نیستم غرور...نمی دونم میلاد، نمی دونم، فکرم کار نمی کنه.دارم داغون می شم.
    -سعی کن اروم باشی.
    -دلم میخواد داد بکشم، دلم میخواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم، دارم دیوونه میشم میلاد...
    -باهاش حرف می زنم!
    -نه نه، نمی خوام بهت بگه نه. من داغون تر میشم.خودم یه فکری براش میکنم!
    -تو اگه قرار بود فکر کنی تو این سه هفته کرده بودی!
    باتعجب نگاهش کردم چشم به موزاییکهای کف حیاط دوخته بود.گفت:خودم یه کاری میکنم!
    ایستاد،من هم به سرعت ایستادم.سعی می کرد نگاهم نکند گفت:دست و صورتت رو بشور بیا تو. الان فکر میکنن چه خبر شده. حل میشه، نگران نباش.
    راهش را کج کرد که برود ،گفتم: پسرعمه!
    ایستاد.گفتم:فقط میخوام فراموشش کنم!
    -فکرات رو کردی؟
    -میرم پیش پسردایی ام!
    با صدایی که میلرزید گفت:مبارکه!
    -پسرعمه!
    -بله؟
    -میخوام فراموشش کنم.
    -یه مشاور خوب واسه ات پیدا میکنم.
    -نمی خوام کسی بفهمه.
    - کسی نمی فهمه!

  10. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #26
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    اوه نه sansi جون چه موقع حساسي تموم شد
    داستانت خوب داره پيش ميره .....شخصيتاي داستانت نسبت به داستاناي ديگه خيلي به واقعيت نزديكترن.....خوشبختانه دختره داستانت پاك و مقدس و بي عيب نيست و اين خيلي دلنشين ترش ميكنه...خلاصه دستت درد نكنه..... زودتر بقيشو بزار
    شرمنده گلم..........
    دیروز نتونستم ادامه شو بذارم.اما تو همین چند روز تموم میشه...
    بعد از پایانش هم می شینیم مفصل دربازه ش صحبت می کنیم

  12. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #27
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 9-3


    بی انکه نگاهم کند،رفت و مرا با دنیای از تصورات نامفهوم تنها گذاشت.دلم می خواست می توانستم گریه نکنم ولی قطرات اشک روی گونه هایم می لرزید.مدام به خودم تشر میزدم:«بسه دیگه نغمه، تموم شد.می ری پیش پسر داییت،یه مدت که از ایران دور بشی،حالت بهتر می شه.بهت قول می دم بعد از چند ماه به همه این ماجراها بخندی.اصلاً شاید به این گریه هات هم بخندی!وقتی تنها شدی،عاقلانه تر می تونی به این روزا نگاه کنی.»«خب که چی؟می خوای بگی همه چیز خوب می شه؟»،«اره می شه؟اگه منتظر شنیدن این جمله ای،باید بگم اره همه چیز خوب می شه!»
    خودم را با احمقانه ترین افکاری که به مغز هرکس خطور می کرد،گول می زدم.حس عجیبی داشتم،چیزی مثل اویزان بودن بین زمین و اسمان!
    نازنین که روی ایوان امده ظاهر شد،با سستی از جا بلند شدم.حوصله خودم را هم نداشتم.ایستاد و سلانه سلانه به طرفش رفتم.به کنارش که رسیدم پرسید:خوبی؟
    -اره.
    -مامان گفت شام رو که بخوریم،می ریم.
    -شوهرت هنوز نیومده!
    -زنگ می زنم می کم نیاد.می گم بیاد خونه خودمون.می گم تو حال نداشتی ،زود برمی گردیم.
    -خوبم.
    -می دونم.
    -پس چرا فکر میکنی حال ندارم؟
    -شاید خودت دلیلش رو بهم بگی!
    -چی تصور می کنی؟
    -همین امشب به زن دایی تلفن می کنم.
    -چی می خوای بهش بگی؟
    -دست از سر ما برداره!
    -فکر می کنم این ماجرا به من مربوط باشه!
    یکه خورد،سعی کردم نگاهش با نگاهم برخورد نکند،گفتم:اگه پیشنهادش واقعاً همونی باشه که زن عمو گفت...
    تمام غم های دنیا در قلبم لانه کرده بود.روز اولی که اسمم را توی روزنامه دیدم را خوب به خاطر دارم.تمام راه را تا خانه دویده بودم،مادرم اولین کسی بود که دستهایش را برای در اغوش کشیدنم باز کرد.تصور دیدوارد شدن به یک دنیای جدید،ان قدر شیرین بود که فکر خطرات موجود در راه حتی به دورترین زوایای ذهنم نیز خطور نکرده بود.احساس می کردم یک ورق تازه از کتاب زندگی ام پیش رویم گشوده شده و فقط کافی است ان را بخوانم.محمود که وارد زندگی ام شد،رسیده بودم به زیباترین سطر کتاب!همه چیز خوب بود،حس شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن ان قدر مرا در رویا فرو برده بود که یادم رفت واقعیتهایی هم هست.فکر می کردم در کشمکش میان بیتا و من که حتی به فکر این کشمکش هم نبودم،یا داشتن محمود،من پیروزم و نمی دانستم محمود را به چیزی که حتی نمی دانستم چیست،باخته ام!
    گاهی با خودم می اندیشیدم دانشگاه که شروع بشود،دوباره او را خواهم دید.با یک امید عبث می اندیشیدم شاید تا ان زمان اوضاع کمی ارام شده باشد.شاید او هم دلش برایم تنگ شود،ارزو می کردم خداوند او را سر راهم قرار بدهد.می اندیشیدم اگر مرا ببیند بر من رحمش خواهد امد و به هر بهانه ای شده مادرش را برای داشتن من،راضی خواهد کرد.خودم هم باورم نمی شد،ان همه عشق شورانگیز،حالا به بن بست عاطفه و عقل رسیده باشد.در کدام کتاب نوشته شده بود،دو نفر که عاشقانه یکدیگر را دوست می داشته اند به این سادگی و شاید هم ساده تر از ان چه دیگران منتظر شنیدنش بودند،دست از یکدیگر شسته اند؟
    گاهی می اندیشیدم،شاید تنها من بودم که او را دوست داشتم و می اندیشیده ام که او نیز مرا دوست می دارد.حتی این اواخر می اندیشیدم شاید خطایی از من سر زده،حرفی،چیزی که محمود ان را بهانه کرده و از من دل بریده!
    تعادل روحی نداشتم و افکار مختلف مثل اواری بر من خراب می شد.
    سر به زیر انداختم و ادامه دادم:قبول می کنم.
    نازنین بر جا خشکش زده بود.منتظر عکس العملش نماندم و به داخل رفتم.همه سعی کردند وانمود کنند اتفاقی نیفتاده است و من می دانستم که اتفاقی افتاده.بی اختیار نگاهم به میلاد افتاد؛در خود فرو رفته بود و متفکرانه به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.ناگهان به خاطر اطمینانی که به او کرده بودم و از اینکه به خاطر فشار روحی،با او درد دل کرده بودم،خودم را سرزنش کردم.اگر حرفی می زد؟اگر از حرفهایم علیه خودم استفاده می کرد؟
    نازنین کنارم نشست.هر دو سعی می کردیم نگاههایمان با هم برخورد نکند.سنگینی نگاه مرجان را احساس کردم.نگاهش کردم.لبخند محزونی زد.برای اولین بار دیدم که در چشمهایش سایه ای از مهربانی نشسته است.پرسیدم:عمه می تونم تو یکی از اتاقا استراحت کنم؟خسته ام،فقط چند دقیقه!
    -اره عمه جان...مرجان!
    میلاد گفت:برو تو اتاق من،یه کم به هم ریخته اس،اما سرو صدا کمتر بهش می رسه.
    -راست می گه عمه جون،از همه جا بهتره.سر و صدا کمتر اذیتت می کنه.
    ایستادم و گفتم:ممنون.
    -مرجان،نغمه رو ببر تو اتاق من.
    -درش بازه؟
    -اره.
    به دنبال مرجان به راه افتادم.عمه ام گفت:نخوابی ها،چند دقیقه دیگه شام حاضره.
    سر تکان دادم و به دنبال مرجان کشیده شدم.مرجان در را برایم باز کرد و کناری ایستاد.نگاهش کردم،لبخندی تصنعی زد و گفت:واسه شام صدات می کنم.
    لحظاتی به او خیره شدم و سپس قدم به داخل اتاق گذاشتم؛اولین چیزی که نظرم را جلب کرد،کتابخانه نسبتاً بزرگی بود که تقریباً دیوار سمت راست را پوشانده بود.میز کامپیوتر میلاد،کنار تختش قرار داشت.روی دیوار،یک تابلوی نقاشی اویزان بود که در نگاه اول به نظر می رسید نیمه کاره است.یک صورت محو از زنی که نمی توانستم تشخیص بدهم کیست.
    بر لب تخت نشستم و نگاهم روی قفسه کتابها دوید.با بی حوصلگی و به سرعت قفسه ها را با چشم رد می کردم.سری به اطراف اتاق چرخاندم.همه چیز ساده بود و بسیار مرتب.ان قدر که ادم باورش نمی شد در این اتاق مردی زندگی میکند.روی تخت افتادم و دستهایم را به دو طرفم صلیب کردم.
    تنها فکری که مخیله ام را پر کرده بود رفتن از ایران بود.تمام حواسم روی این متمرکز شده بود که چطور بحث را به جایی بکشانم که او را متوجه خواسته ام کنم.می اندیشیدم،شاید بهتر است کمی بیشتر تحمل کنم،حداقل تا وقتی که دوباره دانشگاه بروم ویک بار دیگر محمود را ببینم.می اندیشیدم اگر او را ببینم و رفتارش را، بهتر و مطئن تر می توانم تصمیم بگیرم.اما تصور برخورد نامناسب او،اگر چه تصوری بیش نبود،دلهره اورتر از ان بود که در توانایی من بگنجد.
    نمی دانم چقدر گذشته بود،اما انگار به اندازه یک پلک بر هم زدن بود که چشم باز کردم و دیدم روی تخت میلاد خوابیده ام وافتاب خودش را داخل اتاق پهن کرده است.مثل فنر از جا پریدم و از این که در اتاق پسر عمه ام خوابیده ام،یکه خوردم.از در که بیرون رفتم،عمه ام لبخند عمیقی بر لب نشاند و گفت:بیدار شدی عمه؟
    -سلام صبح بخیر!
    -ظهر بخیر،سلام.
    -مگه ساعت چنده؟!
    منتظر جواب عمه نماندم و به ساعت دیواری نگاه کردم.نزدیک ده و نیم بود.گفتم:چرا بیدارم نکردین؟
    -دلم نیومد.سفره تو اشپزخونه پهنه.
    -مامانم اینا رفتن؟
    -همون دیشب.
    دوباره بی اختیار به ساعت نگاه کردم و گفتم:چرا منو نبردن؟
    -خواب بودی.
    -خب بیدارم می کردن!
    -مگه خونه غریبه مونده بودی؟
    -عمه زنگ می زنی اژانس بیاد تا من اماده بشم؟
    -مگه بیرونت کردیم این قدر عجله داری؟حالا صبحونه ات رو بخور.
    -باید برم.
    -ناهار اینجا بمون.
    -ناهار؟!اصلاً.باید برم خونه،کلی کار دارم.
    -کار دیر نمی شه.برو دست و صورتت رو بشور،خودم الان صبحونه رو واسه ات اماده می کنم.
    -باید برم.
    -این قدر نگو برم،برم.میلاد باهات کار داره.
    -میلاد ؟چه کارم داره؟
    -نمی دونم والله.گفت از خواب بیدار شدی بهش تلفن کنی.
    بلند شد و به طرف اشپزخانه به راه افتاد.گفتم:صبحونه نمی خورم.
    -به زروم که شده به خوردت می دم!
    -میل ندارم عمه.
    -دو تا لقمه که بخوری میلم پیدا می شه.
    در حالی که از اتفاقات اطرافم گیج شده بودم،دست و صورتم را شستم و نزد عمه ام رفتم.صبحانه را برایم اماده کرده بود.نشستم و با بی میلی مشغول بازی کردن با تکه های نان شدم.عمه گفت:به مامانت گفتم ناهار پیش ما می مونی.میلاد می رسوندت،پس عجله نکن.
    -کار دارم عمه جان.
    -یه روز که پیش عمه اتی تعطیل!اصلاً چه کاری داری که از عمه ات مهمتره!
    از خودم پرسیدم:«چه کاری دارم؟هیچ!»موضوع همین بود که کاری نداشتم،فقطمی خواستم بروم.برگردم خانه مان و خودم را توی اتاقم زندانی و به گذشته ها فکر کنم.
    -اهای صبحونه ات رو بخور.
    چای را تلخ سر کشیدم و فگتمگه تموم!
    -یعنی چی تموم؟
    بلند شدم و گفتم:گفتم که میل ندارم.زیادی هم خورده م.
    -پس پاشو یه زنگ به میلاد بزن.
    -مرجان کجاست؟
    -میاد رفته بیرون.پاشو زنگ بزن.باهات کار واجب داشت!
    -چه کارم داشت؟
    -به من که چیزی نگفت.گفت بیدار که شدی حتما بهش تلفن بزنی.
    مشغول جمع کردن سفره شدم.عمه دستم را گرفت و گفت:تو برو به میلاد زنگ بزن.
    با اکراه از جا بلند شدم و به پذیرایی امدم.کنار تلفن نشستم و با صدای بلند پرسیدم:شماره اش چنده؟
    عمه از داخل اشپزخانه جواب داد:تو دفتر تلفن هست،همونجا کنار تلفن.به اسم میلاد نوشتم.
    -پیدا کردم.
    شماره را گرفتم و منتظر شدم.
    -بله؟
    -سلام.
    -سلام.
    -خوبی؟
    -بد نیستم تو بهتری؟
    -اره، عمه گفت کارم داشتی!
    -بعد از ظهر اماده باش،میام دنبالت.
    -واسه چی؟
    -می برمت دیدن یه نفر.
    -کار دارم، بعد از ظهر نمی تونم جایی برم.
    -چه کار داری؟
    -کار دارم دیگه.
    -من وقت گرفتم.
    -زنگ بزن بگو کاری پیش اومده، نمی تونی بری.
    -با کلی خواهش تمنا تونستم واسه امروز وقت بگیرم.
    -ببین میلاد...
    به طرف اشپزخانهسرک کشیدم,عمه ام هنوز انجا بود.صدایم را پایین اوردم و گفتم:به خاطر دیشب متاسفم!راستش...نباید اون حرفا رو به تو میزدم.الانم متاسفم و ممنون.فکر کنم خودم بتونم مشکلم رو حل کنم!
    -حرف اخرته؟
    -فکر می کنم.
    -فکر می کنی یا مطمئنی؟
    -مطمئنم.
    -اُکی،فقط میمونه یه چیز!
    -چی؟
    -من برای امروز وقت گرفتم،چه بخوای و نخوای، تو امروز میری پیش مشاور!
    -این همه حرف زدم، تازه میپرسی تایتانیک دختره بود یا پسره؟
    -واسه ام مهم نیست که تایتانیک اسم دختره بود یا پسره،میخوام تو امروز با مشاور حرف بزنی.
    -میشه لطفاً دایه مهربون تر از مادر نشی؟
    -باید این فکر رو همون دیشب می کردی!
    -من دیشب تو وضعیت روحی مناسبی نبودم.
    -از تصمیم احمقانه ات مشخص بود!
    -کدوم تصمیم؟
    -مهم نیست.
    شانه بالا انداختم و گفتم:به خاطر دیشبم عذرخواهی کردم و بازم می گم که متاسفم.بهتره هر چی ازم شنیدی فراموش کنی.
    -بعداز ظهر میام دنبالت.
    -نمی تونم بیام.
    -میام دنبالت!
    بدون خداحافظی ،تماس را قطع کرد.کمی اندیشیدم،فکرم کار نمی کرد،فقط می خواستم کاری بکنم.اصلاً برایم مهم نبود چه اتفاقی می افتد.می خواستم کاری بکنم.اصلاً برایم مهم بنود چه اتفاقی می افتد.می خواستم انچه مخیله ام را پر کرده بود،از ذهنم بیرون بریزم و بعداً به نتایج ان فکر کنم.دوباره به طرف اشپزخانه سرک کشیدم.عمه ام سخت مشغول بود.شماره خانه دایی را گرفتم و منتظر شدم.صدای زن دایی ام که در گوشی پیچید،تمام توانم را جمع کردم تا انچه را به خاطرش تماس گرفته بودم،بگویم.
    -بله؟
    -سلام زن دایی جان.
    -سلام، خوبی؟
    -ممنون،شما خوبین؟دایی جان؟
    -خوبیم،کجایی؟این شماره کیه؟
    -خونه عمه ام.
    -اونجا چه کار میکنی،این وقت روز؟!
    -دیشب خوابم برده،گذاشتنم.
    -به به،حالا دیگه عروس خانم ما رو این ور و اون ور جا می ذارن؟مگه دستم به مامانت نرسه!
    خندیدم و گفتم:تقصیر خودتونه!
    و احساس کردم بخار داغی از تمام بدنم بیرون می زند.
    -تنهایی؟
    -تو اتاق اره.
    -یادی از ما کردی؟
    -هستی؟می خوام بیام خونه تون...باهاتون...یعنی با شما... با ...شما کار دارم.
    -خیره انشاءالله!
    -انشاءالله!
    قلبم به شدت می تپید.انچه در سرم جریان داشت،خون زیادی را در رگهایم به غلیان واداشته بود.به سختی سعی کردم غق نزنم.زن دایی گفت:هستم.
    و در صدایش تردید موج می زد.
    -کمتر از یک ساعت دیگه اونجام.فقط شما یه لطفی می کنید زنگ بزنید به مامان بگید من میام پیش شما؟می شناسیدش که،من اگه بهش زنگ بزنم میگه نه،حق ندارم.
    -بهش زنگ می زنم.
    -مرسی.
    با حالت خاصی پرسید:اتفاقی افتاده نغمه؟!
    -نه،یعنی نمی دونم...اجازه می دین بیام اونجا؟
    -منتظرتم.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ.
    گوشی را گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.در حالی که هنوز برای کاری که می خواستم انجام بدهم ،اطمینان قلبی نداشتم،بلند شدم و در استانه در اشپزخانه گفتم:حاج خانم با اجازه!
    عمه ام با تعجب نگاهم کرد و گفت:کجا سر ظهری؟ناهار درست کردم.
    -باید برم،گفتم که کار دارم.
    -با میلاد حرف زدی؟
    -بله.
    -خب؟
    -هیچی.
    -بهش گفتی می خوای بری؟
    -فکر نکنم باید از میلاد اجازه بگیرم!
    -منظورم این نبود.
    -کار خاصی باهام نداشت.رخصت حاج خانم!
    -حداقل ناهارت رو بخور و برو.
    -راه رفتنی رو باید رفت،با شکم سیر یا بدون اون!
    عمه ام را در اغوش کشیدم و گفتم:ببخشید عمه جون،اذیت شدین.
    -می دونی که روی تخم چشمام جا داری.
    -از طرف من از میلاد هم عذر خواهی کنید که دیشب مجبور شد تو اتاقش نخوابه.
    -حرفشم نزن دختر!
    -کاری ندارین عمه جان؟
    -ناهار رو می موندی!
    -فرقی نداره که،اونجام متعلق به شماست.
    -چی بگم والله!من که سر از کار شما جوونا درنمیارم!
    -عمه با اجازه تون زنگ زدم اژانس بیاد.
    -شماره اش رو پیدا کردی؟
    -اره،کنار تلفن بود.
    -کار خوبی کردی.به مامان و بابات سلام برسون.
    -حتماً.
    -ناارحتم می کنی سر ظهری گشنه می ری ها.
    -تازه صبحونه خوردم،بعدشم کو تا ظهر؟
    زنگ زدند ،دوباره صورت عمه را بوسیدم و در حالی که اصرار می کردم همراهی ام نکند،از ساختمان بیرون امدم.سوار ماشین که شدم،به در بسته خانه عمه نگاه کردم،هنوز به انچه در پی انجامش بودم،ایمان نداشتم.
    -کجا برم خانم؟
    -الهیه.

  14. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #28
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    10-1



    فصـــــــــــــــــــــــ ـل دهم

    در را که به رویم باز کرد،در نگاهش تعجب اشکاری موج می زد.وارد شدم.به سختی سعی می کردم وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.گفت:به مادرت زنگ بزن،گفت رسیدی زنگ بزنی.
    و من جواب دادم:
    بهش گفتین میام پیش شما؟
    سر تکان داد.می دانستم بی قرار شنیدن است،می دانستم از این که این طوری به دیدنش امده ام،تعجب کرده و دل توی دلش نیست.گفتم:بهش زنگ نمی زنم!
    چیزی نگفت و از پذیرایی بیرون رفت.سری به اطراف چرخاندم؛خانه ای همیشه مرتب پر از تابلوها و دیوار کوبهای متنوع!نگاهم روی شومینه به عکس کاوه خورد.ناگهان احساس کردم چقدر با این ادم غریبه ام!مردی که اگر عکسش نبود،هیچ تصوری هم از او نداشتم!
    بی اختیار بلند شدم و به طرف شومینه رفتم؛روبروی قاب عکس کاوه ایستادم و به ان خیره شدم.اتفاقات پیش امده در مقابل چشمهایم جان گرفتند.حوادثی که در چند روز اخیر ان قدر در مغزم تکرار شده بودند که بدون هیچ زحمتی،از مقابل چشمم می گریختند.
    -به چی زل زدی دختر؟
    دلم می خواست به جای این قاب،به قاب عکس محمود خیره می شدم.دلم برایش تنگ شده بود.
    به طرف مبل برگشتم و روی ان نشستم.زن دایی ام فنجان چای را در مقابلم گذاشت و گفت:به چی...نه بهتره بگم به کی نگاه می کردی؟
    به مبل تکیه دادم و گفتم:نمی دونم!
    -نمی دونی؟!باشه،منم به روی خودم نمیارم که تو داشتی عکس کاوه رو نگاه می کردی!
    -نمی دون،شایدم داشتم به کاوه فکر می کردم.
    -خب دیگه؟
    با بی تفاوتی گفتمگه اش دیگه دست من نیست!
    تعجب کرده بود و نمی توانست تعجبش را پنهان کند.پرسید:حالت خوبه؟
    -نه اصلاً.
    -می خوای به مامانت زنگ بزنم؟اصلاً می خوای...ببرمت دکتر؟
    لبخندی از سر استیصال زدم و گفتم:ترسوندمتون؟
    -راستش رو بخوای اره.
    -چندتا؟
    ای بی حیا!سر کارم گذاشتی؟
    -نمی دونم.
    جدی شد و پرسید:موضوع چیه؟
    -می خوام از ایران برم.
    بالاخره حرفم را گفتم؛صریح و بی مقدمه!
    و زن دایی ام هاج و واج مانده بود.سر به زیر انداختم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم.ذهنم پر از حرف بود دچار تردید شده بودم.می اندیشیدم شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کردم.شاید برای بازگشتن محمود،هنوز زمان باقی بود.یک ماه و شاید هم کمی بیشتر،زمان کمی برای تصمیم گرفتن بود و من تصمیم گرفته بودم از تمام متعلقاتم دل بکنم و بروم.حتی از محمود!می دانستم تصمیم احمقانه ای گرفته ام،می دانستم برای فرار از چاله،خودم را به چاه می انداختم،امابه این چاه بیشتر از ان چاله نیاز داشتم.
    -من که از خدامه!
    به خودم امدم وبه زن دایی ام نگاه کردم.لبخند روی لبهایش نشسته بود و گفت:از اول هم که تو عروس عزیز و خوشگل من بودی!
    ارام و قرار نداشتم؛دلم می خواست بروم،ولی به زور خودم را به مبل چسبانده بودم.انچه گفته بودم و تصور انچه در انتظارم بود،عذابم می داد.مدام تکرار می کردم:«لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه!»سر درگم بودم،خودم همخ نمی دانستم چه می کنم و یا چه باید بکنم.حرفی را میزدم و به سرعت از گفتنش پشیمان می شدم.کاری را میکردم و خودم را به خاطرش سرزنش می کردم.
    -پاشم یه زنگ به کاوه بزنم که کلی از شنیدن این خبر خوشحال می شه.
    دلم می خواست بگویم:«نه،اشتباه کردم!»صورت محمود در مقابل چشمهایم جان گرفته بود.گرمای عشقش دوباره قلبم را گرم می کرد.انگار که اتش زیر خاکستر،جانی تازه می گرفت.زن دایی به طرف تلفن می رفت و با هر قدم،احساس می کردم جانم بالا می اید.حرف می زد،دهانش تکان می خورد و خوشحال بود.به ساعت دیواری نگاه کردم و ارزو کردم معجزه ای اتفاق بیفتد،هر چه باشد فقط مرا از روی این مبل بلند کند.کاری که انگار خودم نمی توانستم انجامش بدهم!
    -نغمه جان،کاوه با شما کار دارن!
    به زن دایی ام نگاه کردم،از من دور می شد،دور و دورتر و کوچک می شد!گوشی تلفن را به طرف من گرفته بود و می خندید.صدایش در سرم کش می امد،بلند شدم و به طرف او به راه افتادم.اشیاء خانه در اطرافم به پرواز در امده بودند.زمین کج و معوج می شد،انگار که روی ابرها قدم می گذاشتم.روی زمین افتادم و دیگر حال خودم را نفهمیدم.
    ****************
    -سلام.
    -سلام.
    سری به اطراف چرخاندم.میلاد با خوشرویی گفت:بیمارستانیم!
    با ناتوانی گفتم:اینجا چه کار می کنیم؟
    -از شما باید پرسید!حالا دیگه به حرف من گوش نمی دی؟حقته که دکترها بهت امپول بزنن!
    به سختی لبخند زدم و گفتم:تو از همون بچگی هم چشم دیدن منو نداشتی!
    با تعجب گفت:جداً اینجوری فکر می کنی؟!
    در اتاق باز شد و زن دایی ام با پریشانی به طرفم امد و گفت:به هوش اومدی عزیزم؟!تو که منو نصف عمر کردی چت شد یهویی تو دختر؟
    -پس اوضاع خیلی خطری بوده؟
    -سکته کردم.اگه اقا میلاد نمی رسید، نمی دونستم باید چه کار کنم.
    -تعقیبم می کردی؟
    -فکر کنم اره، من برای بعدازظهر وقت گرفته بودم، حاضر نبودم به خاطر لجبازی تو ابروم بره!
    -که رفت؟
    -حالا میدونم یه دلیل درست و حسابی داری، اما اون جوری دلم خیلی می سوخت!
    -وقت چی؟
    میلاد گفت:چیز مهمی نبود زن دایی.
    -به مامانم که خبر ندادین؟
    -میلاد نذاشت، گفت نگرانت می شن.
    -کار خوبی کردین.
    -اما داییت تو راهه.
    نباید بهش می گفتین.
    -حال مریض ما چطوره؟
    -سلام.
    -سلام.
    دکتر بالای سرم ایستاد و گفت:حالت چطوره؟جاییت درد نمی کنه؟
    -سرگیجه دارم، یه کم هم حالت تهوع!
    -فشارت خیلی اومده بود پایین، موضوع چی بود؟
    به تلخی جواب دادم:حل می شه!
    میلاد گفت:به شرط اینکه اقای دکتر، یه 10،20 تایی امپول برات بنویسه!
    -با کمال میل این کارو میکنم!
    -نمی ترسم!
    -من جدی گفتم.
    -منم جدی گفتم.
    صدای دایی ام در اتاق پیچید:تو رو تخت بیمارستان هم دست از لجبازی بر نمی داری؟
    سلام و احوالپرسی کردیم.گفت:چی شده پهلوون؟
    میلاد به جای من جواب داد:فشارش افتاده.
    -شانس اورد که میلاد جان رسیدن ،من که حسابی هول کرده بودم.
    -خواهش میکنم.
    دکتر گفت:بحمدالله الان که خوبی؟
    و رو به میلاد ادامه داد:براش داروی ارامبخش می نویسم و تقویتی، سعی کنید بیشتر مراقبش باشید. باید استراحت کنه.
    -من خوبم.
    -منم امیدوارم که این طور باشه!
    میلاد به همراه دکتر از اتاق بیرون رفت.دایی گفت:خب حالا این فشارت کجا افتاد؟!
    -اگه میدونستم که بیمارستان نمی اومدم.از همون جا ورش می داشتم می ذاشتمش سر جاش!
    زن دایی ام غرولند کرد:اینجا هم دست از مسخره بازیتون بر نمی دارید؟
    لبخند زدم و قلبم اتش گرفته بود.وانمود می کردم خوبم،ادای ادمهای با نشاط را در می اوردم.میلاد که وارد اتاق شد،غم غریبی در چشمهایش نشسته بود.نگاهمان در هم گره خورد،می دانستم او هم درد مرا می داند.
    -به خواهرم گفتین؟
    -نه، سکته میکنه بنده خدا.
    -که چی؟نمی خواین بهش بگین؟
    میلاد گفت:چرا بهش میگیم.
    و رو به من پرسید:بهتر شدی؟
    -اره.
    دایی ام گفت:من برم به ابجیم زنگ بزنم.
    -چه عجله ای دارین؟
    -بچه شونه خانم، بعداً ممکنه ازمون گله کنن چرا بهشون نگفتیم.
    -یه جور بهش زنگ نزنی پس بیفته ها!
    -چرا خودت نمیای بهش بگی؟
    -من؟!
    به من و میلاد نگاه کرد و گفت:اره اینجوری خیالم راحت تره.
    از در که بیرون رفتند، میلاد کنار تختم ایستاد و به من خیره شد.نگاه برگرداندم.گفت:خوبی؟
    در صدایش نگرانی موج میزد.جواب دادم:نه!
    -می دونم.
    نگاهش کردم به نقطه نامعلومی خیره شده بود.گفتم:نمی دونم چم شد،سرم گیج رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
    -شانس اوردی که خودت از هوش رفتی،وگرنه می خواستم چنان بلایی سرت بیارم که...
    پوزخندی زدم و گفتمگه چه خبر؟
    خنده ای تلخ کرد و گفت:خیلی ضایع دروغ گفتم؟
    -وحشتناک!خودتم می دونی که دست هیچ کس روی من بلند نمی شه. من قطع می کنم اون دستی رو که انگشتش به من بخوره!
    -گاهی وقتا عمیقاً دلم برای حاضر جوابی هات تنگ میشه!
    نگاهش کردم.به خود امد و گفت:زن داییت بنده خدا داشت پس می افتاد.
    -عیشش ضایع شد!
    -عیش چی؟!
    نگاه به زیر انداختم.رنگ میلاد پرید.می خواست دهان باز کند که زن دایی با هیاهو وارد اتاق شد.
    -من می دونستم تو نمی تونی از عهده یه کار ساده بربیای!
    -خوب عزیز من، من که از اولم گفتم تو بیا بگو.
    -خرابکاری کردین؟
    -چه جورم!مادرت بنده خدا پس افتاد.
    -به این شوری هم نبود دایی جان،پس پسم که نه!
    -داره میاد اینجا؟
    -اون جوری که داییت بهش گفت، تا سه بشمری اینجاست.
    -من که جور بدی بهش نگفتم.
    به میلاد نگاه کردم، در خود فرو رفته بود.متوجه نگاهم شد و من به سرعت از او رو برگرفتم.گفت:
    با اجازه تون من دیگه برم.
    -کجا؟
    -شاید کار داره خانم .دستت درد نکنه میلاد جان.
    -وظیفه ام بود.
    رو به من کرد و ادامه داد:امیدوارم زودتر بهتر بشی.
    -کاش منو نمی رسوندی بیمارستان!
    -حرفای احمقانه نزن ،بهت نمیاد.مواظب خودت باش.
    - خداحافظ.
    لحظاتی کوتاه خیره نگاهم کرد و بی انکه چیزی بگوید، از دایی و زن دایی ام خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.زندایی ام کنار تختم ایستاد و گفت:این یهویی چش شد؟!
    چشمهایم را بستم و گفتم:خیلی خسته ام زن دایی.
    -خانم بهتره راحتش بذارید، استراحت کنه.
    من که کاریش نکردم.
    به سختی لبخند زدم و گفتم:چیز مهمی نیست.
    دایی ام بالای سرم ایستاد و گفت:سعی کن استراحت کنی.
    صدای زن دایی ام را شنیدم که گفت:بریم یه زنگ به کاوه بزنیم، بچه ام نگرانه.
    باید می خوابیدم تا شاید انچه را که پیرامونم اتفاق افتاده بود،از یاد ببرم.دلم می خواست دنیا را بدهم و محمود راداشته باشم.صداها ارام ارام دور و دورتر می شدند و من بین تمام رویاها و واقعیتها تقسیم می شدم.
    **************
    -امروز حالت چطوره؟
    نگاهم را از حیاط برگرفتم و جواب دادم:خوبم.
    ارام شده بودم و یا فکر میکردم که ارام شده ام.نازنین کنار تختم نشست و گفت:یه هفته اس از این اتاق بیرون نیومدی.
    -بیرون کاری ندارم.
    ما بالاخره نباید بفهیم چی شده؟
    -چیزی نشده.
    ناگهان لحنش تغییر کرد و در حالی که ملتمسانه به من چشم دوخته بود،گفت:همه نگرانت هستن نغمه.تو چت شده؟مامان،بابا،همه یه جوری شدیم،حال خودمون رو گم کردیم.
    -متاسفم که باعث نگرانی تون شدم،چیزی نیست،حل می شه.
    -حل میشه؟حتماً با راه حل های احمقانه!
    -نه، به من کاری نداره،خودش حل می شه!
    -میبینی نغمه،تو دیگه حتی حوصله جواب دادن هم نداری.
    نگاهش کردم و نازنین حالتی جدی به خود گرفت و گفت:می خوام با هم حرف بزنیم.
    ان قدر قاطع بود که نتوانستم مقاومت کنم.البته بیشتر حوصله بحث را نداشتم تا توان مقاومت!
    -موضوع چیه؟
    -کدوم موضوع؟
    -کاوه!
    رنگم پرید.تقریباً روزی یک بار تلفن می زد و حال مرا می پرسید.زن دایی هر بار به دیدنم می امد،قربان صدقه ام می رفت و مدام زیر گوشم حرفهای نه چندان دلچسب-برای من-قرقره می کرد.حوصله نداشتم،حتی حوصله جواب دادن به زن دایی را و این باعث شده بود او حرفهایی را که ان روز در خانه شان زده بودم،جدی بگیرد.راستش خودم هم از این موضوع بدم نمی امد.ترجیح می دادم از ایران دور باشم و بعد برای انچه اتفاق خواهد افتاده تصمیم بگیرم.
    -نغمه چرا جواب منو نمی دی؟
    -چی باید بگم؟
    -زن دایی چی می گه؟
    -نمی دونم منظورت چیه؟
    -زنگ زده اجازه بگیره بیان حرف تو رو بزنن.
    داغ کرده بودم،احساس ادمی را داشتم که خیلی ناگهانی زیر پایش خالی شده و از یک بلندی سقوط می کند.نازنین گفت:تو چه کار کردی نغمه؟!
    -من کاری نکردم.به من چه اون می خواد واسه پسرش زن بگیره؟
    -اگه تو روی خوش نشون نمی دادی،زن دایی جرات حرف زدن نداشت.
    -تو ناراحتی من می خوام از ایران برم؟
    نازنین به من خیره شد.سر به زیر انداختم و گفتم:می خوام برم.
    -می فهمی می خوای چه کار کنی؟
    -نه!
    -نغمه چت شده؟ما خواهریم،اگه دردامون رو به هم نگیم از کی می تونیم انتظار کمک داشته باشیم؟
    -خسته ام نازنین.
    -کاوه به درد تو نمی خوره.
    -تو داری درباره ی پسر داییت حرف می زنی ها!
    -می دونم درباره کی صحبت می کنم.
    -خب بگو ما هم بدونیم در مورد کی حرف می زنی!
    -ببین نغمه،بچگی نکن،گول خارج و زرق وبرق اونجا رو نخور.
    -به تنها چیزی که فکر نمی کنم همین مساله شه!
    -تو واقعاً دلت میاد مامان و بابا رو تنها بذاری و بری؟
    سر به زیر انداختم و سکوت کردم.نازنین که احساس می کرد رگ خواب مرا به دست اورده،ادامه داد:مهمونیهای هفته به هفته،سر به سر گذاشتن ها،عمو و بچه هاش،عمه و بچه هاش،میلاد!
    نگاهش کردم،بی توجه به من ادامه داد:دلت میاد؟
    -واسه همه عادی می شه!
    ناگهان با عصبانیت گفت:تو که کاوه رو نمی شناسی،نمی دونی چه جور ادمیه!
    -تو که می شناسی بهم بگو!
    -کاوه...کاوه...
    ایستاد و گفت:به درد تو نمی خوره!
    قصد بیرون رفتن از در را داشت که گفتم:
    -نظر هیچ کس برام مهم نیست!
    ایستاد لحظاتی به من خیره شد،سر برگرداندم و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کردم.صدای بسته شدن در اتاق که به گوشم خورد،روی تخت افتادم و قطرات اشک روی گونه هایم جاری شد.
    **************

  16. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #29
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 10-2

    زن دایی دستهایش را به هم کوبید و با صدای بلندی گفت:خانمها... اقایان!لطفاً یه لحظه توجه کنید!
    همه ساکت شدند،احتیاج داشتم تنها باشم و باز هم یکی از همان میهمانی های هفتگی مادرم سکوت خانه را به هم زده بود.نازنین نگاهم کرد.خودم را در خانه زندانی کرده بودم و حوصله نداشتم،حتی حوصله خودم را و حالا میان ادمهایی نشسته بودم که با دلسوزی نگاهم می کردند و من نگاه از چشمهایشان می دزدیدم.زن دایی ادامه داد:ما می خواستیم یه چیزی رو اعلام کنیم!
    رنگم پرید،دلم می خواست بلند شوم و به اتاقم پناه ببرم،اما بدنم سنگین شده بود و انگار به زمین چسبیده بودم،یارای حرکت نداشتم.دهانم مزه تلخی گرفته بود.
    -اقا...
    دایی ام خندید و گفت:من که نمی خواستم تو یه همچین موقعیتی مطرحش کنم،اما خانم پیشنهاد دادن و بنده هم دیدم معقوله!راستش ما می خوایم همین جا تو همین جمع،نغمه جون رو...
    ایستادم،نفسها در سینه حبس شده بود.دایی ام ساکت به من خیره شده بود.ادامه داد:واسه کاوه...
    به میلاد نگاه کردم،به قالی چشم دوخته بود.دلم می خواست سر بلند کند و نگاه ملتمسم را ببیند.یک نفر باید نجاتم می داد.در یک لحظه بحرانی تصمیمی گرفته بودم و حالا پشیمان بودم.تازگی ها به این نتیجه رسیده بودم که باید کمی تحمل می کردم،حداقل تا باز شدن مجدد دانشگاه،و محمود را می دیدم.باید از او می پرسیدم:«چرا؟»باید با بیتا حرف می زدم و وادارش می کردم با مادر محمود تماس بگیرد و بابت انچه گفته عذر خواهی کند.این روزها که در خانه بودم،فرصت زیادی برای اندیشیدن به انچه اتفاق افتاده بود،داشتم.
    صدای «مبارک باشه،مبارک باشه»بلند بود.اولین کسی که برای بوسیدنم قدم پیش گذاشت،زن دایی بود.دستهایش را برای در اغوش کشیدنم از هم گشوده بود و به طرفم می امد.قدم عقب گذاشتم،تعجب کرد و به روی خود نیاورد.قدمی دیگر به عقب برداشتم،سنگینی نگاه میلاد را احساس کردم.نگاه سرزنش بارش را به من دوخته بود.زن دایی ام مرا در اغوش کشید و گفت:عروس گل خودمه!
    بی ان که بتوانم مقاومت کنم در میان بازوهایش به هم فشرده می شدم.نازنین سری به تاسف تکان داد و مادرم بی دفاع نگاهم کرد.خودم را از میان باروهای زن دایی بیرون کشیدم و گفتم:من باید فکر کنم!
    صدایم را نشنید.به طرف مادرم رفت،میلاد ایستاد به بهانه تلفن زدن از در بیرون رفت.اهسته خودم را به درون اشپزخانه انداختم و پاورچین به اتاقم رفتم.در را بستم وبه ان تکیه دادم.نگاهم از پنجره به حیاط افتاد؛میلاد گوشه ای نشسته و سرش را میان دو دست گرفته بود.از انچه می دیدم،به سختی یکه خوردم.خودم را به پشت پنجره کشاندم و به حیاط خیره شدم.میلاد سرش را بلند کرد،هاله ای از غم،صورتش را در خود مچاله کرده بود.دستم را روی شیشه گذاشتم،فکرم کار نمی کرد،تمام انچه در طول این مدت اتفاق افتاده بود،سخت تر از ان بود که در تحمل من باشد.
    پاهایم قدرت نداشتند،احساس مس کردم شانه هایم زیر بار تمام این حوادث خم می شوند.چشم بر هم گذاشتم.دو قطره اشک روی گونه هایم سر خورد.زیر لب نالیدم:«خدایا تحملش رو ندارم،تمومش کن خدا جون!»چشم باز کردم.میلاد زیر پرده ای از اشک محو و تار در خود فرو رفته بود و مستاصل به نظر می رسید.برای لحظه ای سر بلند کرد و نگاه هایمان در دو سوی پنجره در هم گره خورد.از پشت پنجره کنار امدم و خود را روی تخت انداختم.خسته بودم و در خود شکسته!
    چند لحظه بعد،ضربه ای به در اتاقم خورد و نازنین بی ان که منتظر پاسخ بماند ،در را باز کرد.به او نگاه کردم که با چهره ای در هم ،در استانه در اتاق ایستاده بود.گفت:مامان می که کجا غیبت زد،سراغتو می گیرن.انقدر تلخ و گزنده حرف میزد که دلم به درد امد.گفتم:یه لحظه میای تو؟
    با تعجب نگاهم کرد.در صدایم غم غریبی بود که ارامش کرد.لحظاتی با تردید نگاهم کرد و وارد اتا شد.روی تخت نیم خیز شدم.در کنارم نشست و منتظر ماند.گفتم:تو درباره ی کاوه چی میدونی؟
    -واسه چی می پرسی؟
    -تو خواهرمی،خواهر بزرگم،خب...خب...همین دیگه!
    -حالا که همه چیز تموم شده؟
    -هیچ چیز تموم نشده!
    -اون بیرون که این جور فکر نمی کنن!
    -خب برام مهم نیست اون بیرون چه خبره،می خوام بدونم تو این اتاق چه خبره.
    -من هر چیزی رو که باید بهت می گفتم،گفتم.
    -این که کاوه به درد من نمی خوره؟خب می خوام بگی چرا،چون این حرفت بدون دلیل و مدرکه!
    -ببین عزیزم...مهم نیست،مامان گفته که سر به سرت نذاریم.
    -حتی به قیمت از دست دادن اینده ام و خراب شدنش؟
    شانه بالا انداخت و گفت:از اول چرا فکرش رو نکردی؟الان که دیگه هیچی،زن دایی دادار دودورشم راه انداخته!
    -هیچ کس بدون اجازه من نمی تونه هیچ کاری بکنه!
    -اجازه شما که قبلاًصادر شده!
    دستهای نازنین را گرفتم و گفتم:من حالم خوش نبود،یه کاری کردم.
    -گاهی وقتا حماقتهای ادم واسه اش خیلی گرون تموم می شه!
    -از نظر من که هیچ اتفاقی نیفتاده.
    نازنین پوزخندی زد و گفت:از نظر زن دایی و دایی،قضیه کاملاً بر عکسه!
    -نازنین خواهش می کنم بهم بگو از کاوه چی می دونی!
    -کاوه پیش از این که از ایران بره،پسر خوبی واسه دایی نبود.وقتی ایران بود خیلی اهل دوست و رفیق بازی بود.واسه خاطر همین اخلاقشم،دایی فرستادش اون طرف.همون اواخر،قبل از این که بره،با دختر همسایه شون طرح دوستی می ریزه،دختره که فکر می کرد کاوه می خواد بره خواستگاریش،خیلی زود با پسر دایی عزیز ما اخت می شه.کاوه...
    سر به زیر انداخت و گفت:دختره خودکشی کرد!
    به سختی گفتم:تا این حد؟!
    به چشمهایم خیره شد و گفت:کاوه به درد تو نمی خوره.به جز همه اینا که به قول مامان واسه گذشته هاست،موضوع مهم اینه که کاوه از تو خیلی بزرگتره!
    ایستاد و گفت:دلم یه جوریه نغمه.
    نگاه پرسشگرم را دید ،گفت:اصلاًدلم نمی خواد تو به کاوه جواب مثبت بدی،اون جوری هم نگام نکن،واقعاً نمی دونم چرا این جوری ام...ببینم اون میلاد نیست؟
    بند دلم پاره شد،نازنین پشت پنجره ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد.گفت:میلاد تو حیاط چه کار می کنه،تنها؟
    و به من نگاه کرد.وانمود کردم در این مورد چیزی نمی دانم.شانه بالا انداختم و گفتم:لابد داره سیگار می کشه!
    -مزخرف نگو،میلاد سیگاری نیست.
    -من چه می دونم،بالاخره یه کاری می کنه دیگه.
    -چقدر هم تو همه!
    ناگهان به طرف من چرخید و انگار متوجه چیزی شده باشد،گفت:این یهویی...یعنی میلاد...
    روی تخت دراز کشیدم و گفتم:من تو کار خودم موندم،تو رفتی تو نخ کارای میلاد؟
    به سختی سعی کردم وانمود کنم این موضوع هیچ ربطی به من ندارد.نازنین لحظه ای مردد ایستاد و به من نگاه کرد،بعد نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت.
    -می خوام استراحت کنم.
    -نغمه!
    -من درگیر کارای خودمم نازنین،زندگیم به اندازه ی کافی به هم ریخته هست،فقط همینو کم دارم که تو واسه ام شریک جرمم پیدا کنی!
    دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:موضوع بحث ما این نبود،این بود که تو باید از صرافت رفتن...
    روی تخت نشستم وگفتم:اجازه نمی دم هیچ کس به جای من تصمیم بگیره!
    نازنین بهت زده به من خیره شده بود.اتاق دور سرم می چرخید،دلم می خواست ارام باشم و نمی توانستم.محمود،میلاد،کاوه توی سرم فریاد می کشیدند،هر کدام حرفی می زدند،سر در گم بودم و نمی توانستم درست فکر کنم.پیش از انکه نازنین بتواند عکس العملی نشان دهد،در اتاق باز شد و مرجان سرش را تا گردن داخل اتاق کرد و گفت:چیه خلوت کردین؟مزاحم نمی خواین؟
    روی تخت افتادم و پشتم را به انها کردم.مرجان با صدایی که کاملاً معلوم بود از من دلگیر شده،خطاب به نازنین گفت:زن دایی میگه رفتی نغمه رو بیاری،خودتم موندگار شدی؟
    صدای پای نازنین را شنیدم که از اتاق بیرون رفت و صدای بسته شدن در را.چشمهایم را باز کردم،باید کاری می کردم،باید یک تصمیم درست می گرفتم و روی حرفم اصرار می کردم.باید خودم را از این سردرگمی ،این بی ارادگی بیرون می کشیدم،بی اختیار پشت پنجره ایستادم.
    حوادث این چند ماه اخیر، مثل برق از مقابل چشمهایم رد شد.عقب رفتم،کمی عقب تر و باز هم عقب تر!کم کم احساس می کردم ارامش بر وجودم سایه می افکند.انگار از همه انچه که پیرامونم رخ داده است،جدا می شدم و به خودم می رسیدم.پیشانی ام را به پنجره چسباندم و پلک بر روی هم گذاشتم.پشت چشمهای بسته ام بزرگترین تصمیم زندگی ام شکل می گرفت.ارام شده بودم،احساس می کردم می دانم چه می خواهم.چشم باز کردم،میلاد به پنجره اتاق خیره شده بود،بی انکه نگاه از او بدزدم،به مرد تنهایی که به پنجره اتاقم خیره شده بود،چشم دوختم.
    ***************
    دل توی دلم نبود،سینه ام بالا و پایین می رفت.حالت تهوع داشتم و چشمهایم دو دو میزد.کلاسورم را محکم در اغوش گرفتم،سر به زیر داشتم،دلم نمی خواست چشنهایم به چشمهای هم دانشکده ای های سابقم بیفتد و مجبور به احوالپرسی با انها شوم.اگر کمی صادق تر بودم،باید می گفتم دلم نمی خواست چشمم به محمود بیفتد.تمام دیشب را نخوابیده بودم،تصور این برخورد ان قدر در مغزم تکرار شده بود که تقریباً مطئن بودم اگر ناگهان سر راهم سبز شود،چه پیش خواهد امد.
    هیاهویی برپا بود،سال اولی ها دانشگاه را روی سرشان گذاشته بودند.دلم می خواست به انها بگویم چندان هم خوشحال نباشید،چون چیزهایی در انتظارتان است که همیشه هم خوشایند نیست!بچه های قدیمی تر به هم می رسیدند و هیجان دیداری دوباره را تجربه می کردند.
    -خانمهای سر به زیر رو می گیرن!
    -سلام.
    -سلام،کجا با این عجله؟خوبی؟
    به سپیده نگاه کردم،روی زوایای صورتش دنبال تغییری می گشتم و چیزی مشخص نبود.
    -به چی زل زدی؟
    -معذرت می خوام.
    -حالت خوبه؟
    -بد نیستم.
    -موقع ثبت نام ندیدمت،اومده بودی؟
    -خیلی سریع کارم انجام شد و رفتم.
    -اون قلت هم نیومده بود،کجاست؟نیومده؟
    -نمیاد.
    با تعجب پرسید:نمیاد؟واسه چی؟
    -ازدواج کرده،رفته شهرستان.
    -نه بابا،کی؟
    -امتحان اخری رو هم نیومده بود.
    -چه عجله ای داشت حالا؟شما دوتا از اولم یه چیزیتون می شد!حالا تو واسه این تو همی؟
    -من؟نه،تو هم نیستم.
    -اره خب،قیافه ات می گه خبری نیست!
    -باید برم.
    -کجا؟
    -سر کلاس.
    -بی خیال بابا!دانشگاه فقط 4 روزه شروع شده،حالا جلسه اوله،کی می ره که تو دومیش باشی؟
    -سارا اومده؟
    -رفتن بیرون،کارش داشتی؟
    -نه.
    -کلک،امار کی رو می خواستی ازش بگیری؟
    از روی استیصال به ساعتم نگاه کردم و گفتمرم شد.
    و پیش از ان که سپیده چیزی بگوید،به راه افتادم.نمی دانم چرا از سارا پرسیده بود،تصمیم داشتم خونسرد باشم.به خودم گفته بودم ،باید وانمود کنم اتفاقی نیفتاده است.اصلاً مگر چیزی پیش امده بود؟حتی اندیشیده بود،دیدن یا ندیدن محمود برایم مهم نباشد،اما انگار تمام نقشه هایم نقش بر اب شده بود!
    قدم به داخل سالن گذاشتم،احساس خفقان کردم.انگار که همه مرا با چشم و ابرو به هم نشان می دادند و درباره ام خرف می زدند.احساس می کردم همه مرا دارای عیبی می دانند که محمود را از من گریزان کرده است.با قدمهایی سست به طرف کلاس رفتم،چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند.ناگهان احساس دلتنگی عمیقی بر حانم چنگ زد.دلم برای مرضیه تنگ شده بود.یاد خاطرات یک سال پیش در قلبم جان گرفت.لبخند تلخی بر لبم نشست و وارد کلاس شدم.روی اولین صندلی مشرف به در نشستم و دل به خاطرات گذشته سپردم.روزهای خوب سال اول و طعم شیرین سال اولی بودن!غرق در رویاهایم بودم که اقای لطیفی وارد کلاس شد،ناگهان تمام احساسات گذشته در قلبم جان گرفت.خجالتزده سر به زیر انداختم.صدای قدمهایش را می شنیدم که به من نزدیک می شد.نفسم را در سینه حبس کردم.جرات بلند کردن سرم را نداشتم،چشم بستم و صدای اقای لطیفی را شنیدم:سلام
    فکر اینجا را نکرده بودم.ان قدر درگیر مسائل مربوط به خودم بودم که اتفاقاتی که این اواخردر دانشگاه افتاده بود،را فراموش گرده بودم.جواب دادم:سلام
    -خوبن؟
    صدایش می لرزید،به سختی ایستادم وجواب دادم:بله ممنون.
    نمی توانستم سر بلند کنم،از لحن صدایش می توانستم حدس بزنم به چه منظور با من احوالپرسی می کند و میدانستم که من توان گفتنش را ندارم.چطور می توانستم به او بگویم مرضیه را برای همیشه از دست داده است در حالی که بهتر از هر کسی می دانستم غم از دست دادن کسی که صمیمانه دوستش داری،چقدر تلخ و عذاب اور است؟
    -تعطیلات خوش گذشت؟
    -نه زیاد،به شما چی؟
    -چرا؟
    شانه بالا انداختم.گفت:راستش به منم خوش نگذشت.
    نگاهش کردم،در عمق چشمهایش دو علامت سوال بزرگ به چشم می خورد.با زبان بی زبانی از من می پرسید:«مرضیه کجاست؟»و من درمانده شده بودم.گفت:تنها نشستین؟
    و صدایش اشکارا می لرزید.سرم گیج می رفت و نفسم سنگین شده بود.خجالتزده سر به زیر انداختم .به سختی پرسید :اتفاقی افتاده؟
    باید حرف می زدم و زبانم سنگین شده بود،باید می گفتم و دلم نمی امد،باید می دانست و من توان گفتنش را نداشتم.سر بلند کردم.روبرویم ایستاده و به من خیره شده بود.رنگش پریده بود،چشم چرخاندم و نگاهم از در باز به سالن افتاد.محمود در سالن ایستاده بود،دستش را روی شانه یکی از دوستانش گذاشته و با خوشحالی مشغول خوش و بش بود.به سختی نفس میکشیدم،نمی توانستم چشم از صورت خندان و بی خیال محمود بردارم.به اقای لطیفی نگاه کردم.مردد و درمانده به من نگاه می کرد و دوباره نگاهم به محمود افتاد.در حالی که صدایم می لرزید و محمود را از پشت پرده ای از اشک محو و تار می دیدم گفتمگه نمیاد،ازدواج کرده!
    توان ایستادن نداشتم.کلاسورم را از روی میز برداشتم و به سرعت به طرف در رفتم.وارد سالن شدم،محمود سر برگرداند،لحظه ای بر جا ایستادم،خنده روی لبهایش ماسید،لحظاتی به چشمهای یکدیگر خیره شدیم،چهره در هم کشید و سر برگرداند.نمی دانستم چه می کنم،کجا هستم،به کجا می روم...انگار در خلاءگام بر میداشتم.
    باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده است،بارها و بارها با خودم تمرین کرده بودم که اگر محمود را دیدم چه بکنم و ناگهان تمام تلاشم بر باد رفته بود.
    دوستش داشتم؟دوستم داشت؟تردید بر جانم نشسته بود.از خودم می پرسیدم:«پس تمام ان حرفها چه بود؟ان همه دوست داشتن،رویاها،نگاهها،حداقل نگاهها که نمی توانستند به هم دروغ بگویند!»شاید من اشتباه کرده بودم.لطافت ادبیات من و منطقریاضی او نمی توانستند یکدیگر را قطع کنند.شاید اشتباه از طرف من بود که دنبال عشق اساطیری بودم و یادم رفته بود سال2007 است و سال2007 این چیزها سرش نمی شود.
    نمی فهمیدم چه می کنم،چشمهایم اطراف را نمی دید و قدمهایم انگار که روی خلاءفرود می امد.یک نفر بازویم را کشید،تکان سختی خوردم و سعی کردم بازویم را از میان انگشتان گره خورده اش بیرون بکشم .دوباره بازویم را کشید،به طرفش برگشتم.میلاد گفت:اروم باش!
    صدای هق هق گریه ام،سینه اسمان را شکافت.دستم را کشید و من بی اختیار به دنبالش روانه شدم.در را باز کرد و مرا با محبت و به ارامی روی صندلی نشاند.صورتم را با دو دست پوشاندم.سنگینی نگاههای بچه های دانشگاه را احساس می کردم.میلاد سوار شد.با صدای بلند گریه می کردم.بی ان که حرفی بزند،اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد.صدای هق هق گریه من سکوت اتومبیل را می شکست.
    ****************
    Last edited by sansi; 15-07-2009 at 10:45.

  18. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #30
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 10-3

    -اروم شدی؟
    -بهترم.
    چشمهایم سرخ شده و صدایم گرفته بود.با لیوان ابمیوه ام بازی میکردم و نگاهم از پنجره به بیرون بود.می رفتم و نمی دانستم کجا.میلاد بازویم را چسبیدهفمرا سوار اتومبیلش کرده و اجازه داده بود گریه کنم.کم کم ارام شده بودم.گفت:بخورش.
    به لیوان نگاه کردم.گفت:این جوری!
    و ابمیوه اش را سر کشید.پوزخندی زدم و به لیوان خیره شدم.
    -بهتر نشدی؟
    سر به زیر انداختم و جواب دادم:بهترم.
    -پس اینجوری اخم نکن.
    از پنجره به بیرون خیره شدم.گفت:
    -امیدوارم از این که اومدم جلوی دانشگاهتون ناراحت نشده باشی.
    -بهش فکر نکردم.
    -نازنین ازم خواست این کار رو بکنم.
    -نازنین؟!
    -گفت امروز روز اولیه که می خوای بری دانشگاه و ... نگرانت بود.
    -فکر کنم حق داشت.
    -خوشحالم که اینجوری فکر میکنی.
    -حالا دیگه هیچ چیزی برام مهم نیست.
    -چرا؟
    دوباره به لیوان ابمیوه خیره شدم و شانه بالا انداختم.
    -خب بهتره دیگه ادای بچه کوچولوها رو درنیاری!
    -دانشگاه رو ول میکنم،انصراف میدم.
    -بیخود میکنی!
    -انصراف میدم.
    -به خاطر یه پسره ... اشتباه منو تکرار نکن.
    یکه خوردم ،نگاهش کردم.به روبرو خیره شده بود، لحظاتی مردد بر جا ماندم و ارام گفتم:بهت حق می دم، تو هم سعی نکن جلوم رو بگیری.
    -ولی من به تو حق نمی دم و جلوی این کارتم میگیرم!
    -رطب خورده منع رطب کی کند؟
    -ببین نغمه...
    ساکت شد و من حتی منتظر ادامه صحبتش نبودم.ارام ادامه داد:من اشتباه کردم اجازه دادم یه نفر که حتی ارزش دوست داشتن نداشت ،با زندگیم، احساساتم اینده ام بازی کنه.
    -همه ما گاهی از این اشتباهات میکنبم.
    -اشتباهی که حسابی واسه مون گرون تموم میشه!
    -هر چیزی یه تاوانی هم داره.
    -من تاوان اشتباهم رو بدجوری پس دادم!
    -من تاوان علاقه ای رو که داشتم پس می دم. چون ایمان دارم علاقه من اشتباه نبود.
    -اکه ناراحتت نمی کنه می خوام بدونم چطور شد که با اون وضعیت از دانشگاه اومدی بیرون؟
    نگاهش کردم،حالت پدرانه ای به خود گرفته بود،ناگهان احساس کردم هیچ قدرتی از خودم ندارم.میلاد حرف میزد و مرا به حرف زدن وا می داشت و من بدون ان که لحظه ای به انچه در حال اتفاق افتادن بود،فکر کنم،برایش از عشقم می گفتم.تصور این که شاید روزی او از این مطلب بر علیه خودم استفاده کند،ناگهان افکارم را بهم ریخت.ما هیچ دوستان خوبی نبودیم،اصلاًدوست نبودیم،به زحمت یکدیگر را به عنوان پسر عمه و دختر دایی قبول داشتیم یا حداقل این طور وانمود می کردیم.
    صدا زد: نغمه؟
    نگاهش کردم،گفت:متوجه شدی چی ازت پرسیدم؟
    -اره.
    -خب...
    -به تو مربوط نیست.
    یکه خورد و سرخ شد.صاف نشست و با لحنی تلخ گفت:حق با توئه به من مربوط نیست!
    از انچه بر زبانم جاری شده بود،پشیمان شدم،زیر چشمی نگاهش کردم،دیگر میلاد لحظات قبل نبود.شده بود میلاد چند ماه قبل.اتومبیل را روشن کرد و گفت:متاسفانه مجبوری امروز تحملم کنی!
    شانه بالا انداختم.گفت:منم مجبورم تحملت کنم. نمی تونی با این حال و روز بری خونه، زن دایی دق میکنه!
    لیوان ابمیوه بین زمین و اسمان معلق مانده بود،گفتم:اینو چکارش کنم؟
    -بندازش دور!
    شیشه را پایین کشیدم ولیوان را به بیرون پرت کردم.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم.میلاد پخش را روشن کرد.صورت محمود پشت پلکهای بسته ام نشست .نگاه اخرش، حرفهایی که با رفتار امروزش تفاوت داشت،روزهای خوب گذشته و...
    -بسه دیگه نغمه!
    با پشت دست، صورتم را پاک کردم و گفتم:میخوام برم خونه.
    -با این حالت؟حتما!
    -حالم به خودم مربوطه!
    -نه تا وقتی با منی!
    -به نازنین چه ارتباطی داشت که واسه من بپا بذاره؟
    -گفتم که مجبوری تحملم کنی.
    ناگهان با بدجنسی گفتم:وقتی از ایران رفتم دیگه لازم نیست تحملم کنی!
    محکم روی ترمز زد، تکان سختی خوردم و گفتم:چته تو؟
    -فکر میکنی من اهمیت میدم تو کدوم جهنم دره ای میری؟برو، خواهش میکنم زودتر برو ،چون دختر کوچولویی مثل تو حوصله منو سر میبره!
    پوزخندی زدم و گفتم:ممنونم که شما اجازه فرمودید!فقط منتظر اذن شما بودم!
    -حالا که اجازه گرفتی،لطفا زودتر برو!
    شانه بالا انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم.میلاد پخش را بلند تر کرد و با عصبانیت روی پدال گاز فشرد.ماشین به سرعت در بزرگراه پیش می رفت. پلکهایم را بستم و اجازه دادم صدای موزیک در عمیق ترین و تاریک ترین نقاط روحم نفوذ کند.اتومبیل که توقف کرد،چشم باز کردم،میلاد با چهره ای در هم کشیده گفت:
    -باید به کارم برسم.
    -بهتر بود منو میرسوندی خونه.
    -بیا بالا، یه کم که حالت بهتر شد برا اژانس میگیرم.
    -ترجیح میدم زودتر برم خونه.
    -ببین دختر دایی!من به نازنین قول دادم نذارم زن دایی بیشتر از این نگرانت بشه.بنابراین خواهش میکنم تا چند ساعت اینده همه بچه بازیهات رو کنار بذار و بیا بالا.هروقت احساس کردم بهتری می تونی بری،واسه ات ماشین میگیرم.چون خودمم حوصله اعجوبه ای مثل تو رو ندارم. باشه؟
    لحظاتی به او نگاه کردم،منتظر جواب نماند و پیاده شد.تصمیم گرفتم از جایم تکان نخورم.خم شد و گفت:
    -همین جا می مونی؟
    با حالتی که دلخوری ام را نمایان می کرد، ازاتومبیل پیاده شدم و در حالی که چهره در هم داشتم،به دنبال او راه افتادم.وارد ساختمان شدیم،با همه احوالپرسی می کرد و من مجبور بودم که به کسانی که نمی شناختم و طوری نگاهم مر کردند که انگار جن دیده اند،سلام کنم.سوار اسانسور شدیم و میلاد دکمه طبقه 4 را فشار داد.دستهایم را در هم حلقه کردم و به دیوار تکیه دادم. میلاد به سردی گفت:می شه لطفا جلوی همکارام با من لجبازی نکنی؟
    -قول نمی دم.
    -مهم نیست.
    -اگه برم خونه دردسری واسه ات درست نمیکنم!
    -گفتم که مهم نیست.
    -به جهنم که مهم نیست!
    اسانسور ایستاد و پیاده شدیم. میلاد به راه افتاد،چاره ای نداشتم و به دنبال او را افتادم.وارد شرکت که شدیم همه ی سرها به طرف ما چرخید و سیل سلام از هر طرف روانه شد. میلاد با حالتی جدی جواب سلام همه را داد و به طرف اتاقش به راه افتاد. نگاهها طوری به من خیره شده بود که احساس شرمندگی می کردم. پیش از ان که در اتاقی را باز کند،صدایی از پشت سرم گفت:سلام، چه عجب مهندس جان!
    میلاد با خوشحالی به طرف صدا چرخید و گفت:سلام، شرمنده!درگیر بودم.
    -سلام.
    -سلام.
    -تا باشه از این درگیری ها!
    -ایشون دختر داییم هستن!
    -نغمه خانم؟
    با تعجب به میلاد نگاه کردم.اخمی کرد و گفت:بله.
    -سلام عرض شد خانم!
    -سلام.
    -خوش اومدین ،خیلی خیلی از اشنایی با شما خوشوقتم خانم.
    -ممنون.
    میلاد گفت :بسه دیگه، نغمه!
    در را باز کرده و کنار ایستاده بود.در حالی که با تعجب به مرد جوانی که کنارم ایستاده و به من چشم دوخته بود، نگاه می کردم وارد اتاق شدم. میلاد خطاب به مرد جوان گفت:بفرمایید جناب عالی فر!
    اقای عال فر وارد اتاق شد. روی مبل نشستم و سری به اطراف چرخاندم.
    -خیلی خوشحالم که شما رو از نزدیک ملاقات می کنم!
    به میلاد نگاه کردم.چهره در هم داشت و پشت میزش جابجا می شد.به تندی گفت:بسه دیگه!
    اقای عالی فر خودش را جمع و جور کرد و گفت:یه زنگ به صمیمیان بزن ،ظاهراً از طرح ها چندان خوشش نیومده!
    -باهاش تماس میگیرم.
    -سعیدی نیک هم سراغت رو میگرفت.
    -نگفت چه کار داره؟
    -به من که حرفی نزد.
    -چی میخوری بگم واسه ات بیارن؟
    -یه لیوان اب.
    اقای عالی فر گفت:بگو نسکافه بیارن ،میل دارین که؟
    -متشکرم، همون اب لطفاً.
    بور شده بود.لبخند موذیانه ای گوشه لب میلاد نشست، اما به سرعت خودش را جمع و جور کرد، گوشی را برداشت و گفت:یه قهوه، یه نسکافه و یه لیوان اب!
    گوشی را گذاشت.گفتم:جالبه!
    -چی؟
    به میلاد نگاه کردم، خودش را با کامپیوترش مشغول نشان می داد.
    -هیچی!
    -حسین جان، میشه لطفاً بری یه لیوان اب بیاری؟
    اقای عالی فر لحظه ای مردد به میلاد نگاه کرد و در حالی که مشخص بود از انچه از او خواسته شده، راضی نیست، بلند شد و از رد اتاق بیرون رفت.در که بسته شد، از روی مبل بلند شدم و چرخی در اتاق زدم و گفتم:خوب پسرعمه، از کی تا حالا مهندس شدی و ما خبر نداریم؟!
    -دو سالی میشه!
    با تعجب نگاهش کردم.گفت:مهندسی برق... دانشگاه ازاد!
    -نگفته بودی!
    -کسی نمی دونه.
    -حتی عمه اینا؟
    -اون قدر بزرگ شدم که کارهام مربوط به خودم باشه!
    -احمقانه اس!
    -واسه ام مهم نیست چی فکر می کنی.
    -دانشگاه رو ول کردی که بری دانشگاه ازاد درس بخونی؟
    -الان حوصله توضیح دادن در این مورد رو ندارم.
    -دستورم که می دی!
    -یه مدیر موفق، مدیریه که بتونه به کاراش به خوبی نظم بده!
    روی مبل نشستم و با طعنه گفتم:خب موفقیتهات رو دیدم ،حالا می تونم برم؟
    -نیاوردمت که اینا رو بهت نشون بدم.
    چندضربه به در خورد. میلاد گفت:بیا تو.
    در باز شد و پیر مردی سینی به دست وارد اتاق شد و سلام کرد.لیوان اب را در مقابل من روی میز گذاشت و فنجان قهوه را در مقابل میلاد قرار داد. میلاد پرسید:امروز بهتری؟
    -به مرحمت شما اقا.
    -خودتو زیاد خسته نکن.
    -خدا شما رو زنده نگه داره اقای مهندس.
    اقای عالی فر درحالی که فنجان نسکافه اش را در دست داشت، وارد اتاق شد:سعیدی نیک پشت خطه، بگم وصل کنه اینجا؟
    میلاد بلند شد و گفت: میرم تو اتاق تو، بگو وصل کنه اونجا.
    به سرعت از مقابل من گذشت و از اتاق بیرون رفت. پیرمرد هم در حالی که سراپای مرا برانداز می کرد، از اتاق خارج شد.اقای عالی فر مشتاقانه روبروی من نشست و گفت:نسکافه میل دارین؟
    -نه ،گفتم که.متشکرم.
    -دقیقاً شبیه اون چیزی هستین که تو تصورم بودین!
    -میشه بگین من تو تصور شما چه کار می کردم؟
    -اوه معذرت میخوام.سوءتفاهم نشه خانم محترم.اون قدر این پسرعمه دیوونه تون از شما تعریف کرده که بنده ندیده و نشناخته، می دونستم شما چه جوری هستین...خب ... ناراحت شدین.
    یکه خوردم و رنگم پرید گفتم:نه، میلاد درباره ی من به شما چی گفته؟
    -مهندس...هیچی...چیز...چیز خاصی...که نگفته...یعنی از داییشون...از...چی بگم؟
    -منو اورده اینجا چیزی رو که خودش نمی تونه بگه، شما بهم بگین؟
    -نه، اصلاً این طور نیست!
    -ولی من مثل شما فکر نمی کنم.
    -ببینید خانم...متاسفم، همیشه می دونم که رفتارهام بچه گونه ست، اما بازم نمی تونم کنترلشون کنم.ظاهراً سوءتفاهم شده.
    -بله، از رفتار شما کاملاً معلومه!
    انگار که با خود حرف می زند،گفت:خدای من!
    و رو به من ادامه داد:قضیه اون جوری که شما فکر میکنید نیست.
    -مطمئنم که جور دیگه ای هم نیست!
    -که چی؟
    یکه خوردم و گفتم:بله؟!
    -پرسیدم که چی؟مثلا چی رو می خواین ثابت کنین،پسرعمه تون دوستتون داره ،خب اره،داره!
    ایستادم،دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:متاسفم...متاسفم...منظوری نداشتم.
    ناگهان در باز شد و میلاد قدم به داخل اتاق گذاشت.سرخ شده بودم و احساس میکردم بخار داغی از سرم بالا می رود.لحظاتی بر جا ایستاد و به ما نگاه کرد.اقای عالی فر گفت:ما... یعنی... من...داشتم...داشتم برای خانم...
    کیفم را از روی میز برداشتم و با عصبانیتی اشکار به طرف در رفتم.روبروی میلاد ایستادم،سر راهم ایستاده و به من خیره شده بود.بشدت عصبی بودم،طوری در چشمهای میلاد خیره شدم که خجالتزده سر به زیر انداخت.گفتم:نمی دونستم هر چی تو دلته پیش این و اون تعریف می کنی!
    -پیش این و اون نگفتم واسه یه دوست درددل کردم!
    پوزخندی زدم و گفتم:بدشانسی اوردی، دوستت دهن لقه!
    اقای عالی فر گفت:من هیچ چیزی نگفتم.
    -راست می گه، فقط در مورد یه احساس... واسه ات متاسفم پسرعمه!حرف دلتو باید از دهن این و اون شنید!
    با عصبانیت از اتاق بیرون امدم و در مقابل چشمهای گرد شده کسانی که با تعجب نگاهم می کردند، به طرف بیرون دویدم.

  20. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •