فصــــــــــل هشتم
سری به اطراف چرخاندم گفتم:نه امتحانا داره کم کم شروع می شه.
-خب که چی؟
-تمام تابستون رو فرصت داریم.
-می خوام با خیال راحت امتحان بدم.
-خودتم میدونی که این ممکن نیست همه ارامشمون رو از دست میدیم.
-منظورت خوذت بود دیگه؟
به محمود نگاه کردم،چشمهایش پر از شیطنت بود.جواب دادم:اره خودمو میگم.
منتظر شنیدن این جمله نبود،حالتش عوض شد،لبخندی زد: همیشه حاضر جوابی!
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:یک هیچ به نفع من!
-نه بابا؟
-اره بابا!
دوباره سری به اطراف چرخاندم. محمود پرسید:منتظر کسی هستی؟
-نه.
-مدام داری این طرف و اون طرف رو نگاه میکنی.
سر به زیر انداختم و گفتم:می خوام ببینم بیتا و بچه ها یه وقت نیان تو پارک.
-خب بیان،مگه ازشون میترسیم؟
-ترس نه،حوصله شون رو ندارم.
محمود کاملا به طرف من چرخید و گفت:خانم کوچولو ما می خوایم بعد از امتحانای پایان ترم نامزد کنیم اوهوم؟
سرخ شدم و سر به زیر انداختم.گفت:بیتا که هیچ،بابای بیتا هم بیاد واسه من مهم نیست!
لبخند روی لبهایم نشست.گفت:نمی خوام چشمات نگران باشه.
-خوشحالم که خدا تو رو به من داده.
-منم خوشحالم که خدا تو رو به من داده.
- محمود!
-جان محمود.
-تا حالا به خونه دونفره مون فکر کردی؟
خندید و گفت:هر شب بهش فکر میکنم.مسخره ام نکنی ها اما هر وقت از سر کار بر میگردم،در که میزنم تصور میکنم تو پشت دری و در رو برام باز میکنی.
شرمزده سر به زیر انداختم.گفت:تصور کن نغمه ،شام درست کنی و منتظر من باشی.
-اشتباه شد جناب!شام درست کنی و بیاری بخوریم.
-چشمم کور،دنده ام نرم،شام هم درست می کنم!
-خدا نکنه خودم درست میکنم.
-غذا پختن هم بلدی؟
-یاد میگیرم.
به قهقه خندید و گفت:خدا بهم رحم کنه تازه میخوای یاد بگیری؟
-اِ....یاد میگیرم دیگه!
در حالی که می خندید به من خیره شد.در عمق چشمهایش چیزی بود که پشتم را لرزاند و بی اختیار سر به زیر انداختم.صدای خنده اش قطع شد،لحظاتی در سکوت گذشت،زیر چشمی نگاهش کردم،به من خیره شده بود.خجالتزده سر به زیر انداختم.گفت:
-من نمیتونم تا اخر امتحانا طاقت بیارم.
-فقط 25 روز دیگه محمود، بعد همه چیز تمومه .ما تمام عمرمون وقت داریم اشپزی یاد بگیریم.
-وقت داریم به هم زل بزنیم!
-به بیتا بخندیم!
-با هم بیایم دانشگاه و برگردیم!
-با هم ........بیتا و سارا!
-با هم ،بیتا و سارا؟
دارن میان این طرف.
محمود به عقب برگشت، سارا نیشش را باز کرد و بیتا لبخند موذیانه ای بر لب نشاند.سر به زیر انداختم.به ما که رسیدند،سلام کردند.محمود سر برگرداند و من جوابسلامشان را به سردی دادم.سارا گفت:اینجا نشستین؟یکی میبینه ها!
محمود به تلخی گفت:یکی دید کافیه،انگار همه دیدن!
-وا... اقای بیات،یعنی ما میریم به همه خبر میدیم؟
-بنده چنین جسارتی نکردم.
بیتا با لحنی کنایه امیز گفت:مزاحم دل و قلوه گرفتنشون شدیم سارا!
-دقیقاًهمین طوره خانم.
-چقدر عاشق!
-بترکه چشم حسودا!
ایستادم و گفتم:بریم محمود جان.
بیتا گفت:نگران نباشین ما میریم.بریم سارا.بذار این دوتا گنجشک غزلخون تنها باشن!
محمود گفت:شما ظاهرا!سطح درگتون بالاست،چرا سعی میکنید وانمود کنید ادم احمقی هستید؟
-تقصیر خودتون نیست،از بس با هر کی نشستین،ادب یادتون رفته!
-فعلاً که می بینید این بی ادب ها از خیلی ها واسه ام عزیزترن!
سارا دست بیتا را کشید و گفت:بریم بیتا.
-دوستتون کارتون داره.
-شما نگران خودتون و دوستتون باشین!
-این خانم دوست بنده نیستن.
بیتا و سارا با چشمهای گرد شده به من نگاه می کردند.محمود ایستاد تقریباًًًًیک سرو گردن از من بلند تر بود.گفت:ایشون خانمم هستن!
لبخند روی لبهایم نشست و چشمهایم از خوشی درخشیدند.بیتا با لحن کینه توزانه ای گفت:جوجه رو اخر پاییز می شمرن!
-شایدم وسط تابستون!
روبروی محمود ایستاده بود و برای ان که بتواند به او خیره شود،سرش را بالا نگه داشته بود.زیر چشمی به محمود نگاه کردم،جذبه مردانه ای داشت.بیتا لبخندی زد و گفت:شایدم وسط تابستون!
سارا دستش را کشید و گفت:بیتا بیا بریم.
به دنبال سارا به راه افتادو نگاهش هنوز به محمود بود.مح0مود روی نیمکت افتاد و نفس عمیقی کشید.لحظاتی مردد ایستادم و سپس گفتم:حالت خوبه؟
نگاهم کرد،حالت دقایق پیش از صورتش پر کشید،لبخند زد و گفت:
-خودتو ناراحت نکنی ها.
نشستم و گفتم:تو داری اذیت میشی.
-نمی دونم از چی داره می سوزه!
به طرفی که بیتا و سارا رفته بودند نگاه کردم. محمود گفت:همه اش تقصیر توئه دیگه!
با تعجب نگاهش کردم،ادامه داد:فرق قبل از امتحان و بعد از امتحان همینه دیگه.
-بعد از امتحانا عزیزم!
-بدبختی من اینه که تو فهمیدی من زن ذلیلم!
-عشق عزیزم،نیمه پر لیوان رونگاه کن.
-همون زن ذلیلی!
به ساعتم نگاه کردم.پرسید:عجله داری؟
سر به زیر انداختم و گفتم:نه راستش......
مچم را بالا اوردم و در مقابل صورتش گرفتم.گفت:چی؟
-ساعت!
-1:38 دقیقه!
نگاهم کرد ابروهایم را بالا انداختم.گفت:منم گشنمه!
و هر دو به خنده افتادیم.ایستاد و گفت:این دختره پاک حواسم رو پرت کرد و اعصابم رو به هم ریخت.
-نمی خوام کسی اعصابت رو به هم بریزه.......باشه؟
-چشم بانوی من!بریم؟
ایستادم و گفتم:بریم.
شانه به شانه یکدیگر به راه افتادیم.نگاهش کردم.مغرور و باوقار قدم بر می داشت.سرش را بالا گرفته بود،چشمهایش از خوشی می درخشید.متوجه نگاهم شد.خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید و گفت: نغمه،اخرش منو با این نگاههای یواشکی میکشی!
-لوس نشو.
-این خجالت کشیدنات منو کشته!
خندیدم،گفت:داد بزنم دوست دارم؟
لب به دندان گزیدم و گفتم: محمود!
-اگه داد نزنم خفه میشم.
خندیدم و محمود ارام گفت:فقط چند روز ،خونه اخرش یه ماه دیگه!
قلبم لرزید،نگاهش کردم،خندید و قدم هایش را تند کرد.دلم ارام شد،من هم بر سرعت قدمهایم افزودم و شانه به شانه او به راه افتادم.
****************