اقا تاپیک عالیه اصلی ترین کتابهای تخیلی ماله تالکینه بزار یا میگی من بزارم
ژول هم که جای خود دارد
اقا تاپیک عالیه اصلی ترین کتابهای تخیلی ماله تالکینه بزار یا میگی من بزارم
ژول هم که جای خود دارد
آره جونم هر داستنی خواستید بزارید.
فقط علمی تخیلی باشه نه افسانه ی پریان!
ارباب حلقه ها تخیلیه اون رو نذارید. در ضمن خیلی هم زیاده.
هابیت هم فانتزیه.
دقت کنید فقط علمی تخیلی و نه افسانه.
ممنون
چشم پس اینو تموم کن بعد ما هم اقدام کنیم
جواز جنایت - قسمت سوم
بازارچه گرم معاملات شامگاهی بود. نه پولی در کار بود و نه هیچ کالایی قیمت ثابت داشت. ده عدد میخ، بسته به نیاز طرفین معامله یا با یک شیشه شیر تاخت زده می شد یا با دو ماهی و برعکس. هیچ کس هم دفتر فروش نداشت. البته کدخدا از دو هفته پیش، هم دفتر کل به همه داده بود و هم دفتر معین، اما هیچ کس چیزی در دفتر نمی نوشت.
با ورود تام ماهیگیر به بازارچه همه با شادی به استقبالش شتافتند.
- سلام تام! آمده ای دزدی؟!
- آفرین تام. من از اولش هم می گفتم باید به تو اطمینان کرد.
- تام، بگذار ما هم دزدی را تماشا کنیم.
هیچ کس در دهکده هیچ وقت هیچ دزدی ای ندیده بود و همه با شادی و دلهره در انتظار دیدن اولین دزدی تاریخشان بودند. بنابراین اجناس را رها کردند و دنبال تام راه افتادند.
تام ناگهان متوجه شد دستهایش می لرزد. حس می کرد نمی تواند جلو چشم این همه آدم دزدی کند. اما هرچه بیشتر لفتش می داد کار سخت تر می شد. بنابر این تصمیم گرفت بی درنگ دست به کار شود.
جلو بساط بیوه ی میوه فروش ایستاد.
- عجب سیب های خوشگلی!
- سلام تام. تازه ی تازه اند.
بیوه ی میوه فروش پیر زنی بود با چشمهای شاد و درخشان. تام او را از آن هنگامی می شناخت که هم ویلسن میوه فروش زنده بود و هم پدر و مادر خودش.
- من شک ندارم که تازه اند اما د راین فکر م که آیا خوشمزه هم هستند یا نه.
- تام، می توانی مطمئن باشی خوشمزه هم هستند.
صدایی در پشت سر تام پرسید: چرا اینقدر معطلش می کند؟ نکند ترسیده؟
صدای دیگری گفت: نه بابا! الآن است که سیب را بدزدد.
تام یک سیب برداشت و مدتی آن را ور انداز کرد و بعد دوباره روی پیشخوان گذاشت و راه افتاد و جمعیت یک صدا آه و افسوس کشید.
بساط بعدی، بساط ماکس نساج بود. ماکس با زن و پنج بچه شان پشت بساط ایستاده بود و دو پتو و یک پیراهن را عرضه می کرد. ماکس به پیشواز تام شتافت: بیا اینجا تام. این پیراهن قد توست.
تام پیراهن را برداشت، معاینه کرد و بعد ناگهان در گونی اموال مسروقه را باز کرد. جمعیت از شادی هلهله سر داد.
ناگهان صدای بیلی نقاش شنیده شد: گرفتمت!
بیلی نقاش ریاست پلیس، با نشان کلانتری بر سینه - سکه ای قدیمی از معدود سکه های برجای مانده از روزگار مهاجرت از زمین به سیاره ی نیودلاور - صف جمعیت را شکافت. جلو آمده از تام پرسید: داری چه کار می کنی؟
- دارم نگاهش می کنم.
- پس که داری نگاهش می کنی؟
بیلی پیروزمندانه نگاهی به جمعیت انداخت و بی درنگ دستبندی در آورد و دور موچ های تام انداخت: خوب گرفتمت دزد نابه کار!
آنگاه خطاب به جمعیت و در حالی که تام شگفت زده را نشان می داد، افزود: من به عنوان رئیس پلیس وظیفه دارم از جان و مال شما مردم حراست کنم. بنابراین تام را به عنوان فرد مشکوک بازداشت می کنم و برای بازجویی با خودم می برم.
تام سر را پایین انداخت. اصلا این جنبه ی ماجرا را پیش بینی نکرده بود. اما ته دل خوشحال بود . کارش تمام شده بود و وقتی بیلی از زندان آزادش کند، راحت بر می گردد سر کار و زندگی اش.
ولی درست در همین لحظه، کدخدا دوان دوان سر رسید و فریاد کشید: بیلی! داری چه کار می کنی؟
- انجام وظیفه. تام رفتار مشکوکی داشت و بازداشتش کرده ام. توی کتاب نوشته شده است که...
- کتاب را فعلا ولش کن. هنوز نباید تام را بازداشت کنی!
- اگر تام را باز داشت نکنم، چه کار کنم. بیکار ول بگردم؟ ما که غیر از تام جنایتکار دیگری در دهکده نداریم!
- متاسفم بیلی، اما خودت که می دانی همین یکی را هم با چه زحمتی پیدا کردیم.
- اما کدخدا، توی کتابها نوشته شده که پلیس یک کار پیشگیری از جرم هم دارد. من وظیفه دارم مانع جنایت هم بشوم.
- چرا نمی فهمی بیلی؟ تو اگر الآن تام را بازداشت کنی، ما حتی یک پرونده ی کیفری هم نخواهیم داشت. تو باید بگذاری تام چند تا جرم جنایت مرتکب بشود و بعد بازداشتش کنی.
بیلی شانه هایش را با ناراحتی بالا انداخت: قبول کدخدا. من فقط می خواستم انجام وظیفه کنم. آنگاه دستبند را از دست تام باز کرد و خطاب به او با لحنی پروقار گفت: اما تو یکی حسابت پاک است. من بالاخره گیرت می اندازم!... و رفت.
کد خدا به تام گفت: به دل نگیر تام، بیلی خیلی جاه طلب است. تو بهتر است زودتر مشغول کارت بشوی: دزدی کن!
اما تام روی برگرداند و به طرف جنگل سبز راه افتاد. جمعیت جلو او را گرفت. کدخدا گفت: چه شده تام؟
- روحیه اش را ندارم. شاید فردا شب موفق شدم...
- نه فردا خیلی دیر می شود. نترس، ما همه پشت سرت هستیم. همین حالا قال فضیه را بکن!
ماکس نساج پیراهن را مجددا به طرف تام دراز کرد: بدزدش تام، قد تو هم که هست.
- تام چه طور است که این کوزه خوشگل را بدزدی؟
تام نگاهش را میان جمعیت چرخاند و پیراهن را از دست ماکس گرفت و در گونی اموال مسروقه گذاشت. جمعیت کف زد و درست در همین لحظه دشنه از کمرش افتاد. تام از خجالت خیس عرق شد. حالا همه فکر خواهند کرد که عرضه ی هیچ کاری را ندارد.
با خشم برگشت بازارچه و از روی بساط ها، یک حلقه طناب، یک کلاه و یک سیب هم برداشت. آنگاه به کدخدا گفت: خوب دزدی می کنم؟
- بد نیست، اما راستش را بخواهی اینها دزدی نیست. مردم خودشان راضی اند تو اینها را برداری.
تام با ناراحتی گفت: حیف...
- اما مهم نیست تام. فکر کن داشتی تمرین می کردی. حتما دفعه بعد موفق تر خواهی بود.
- امیدوارم.
- راستی یادت نرود: تو باید مرتکب قتل هم بشوی و یکی را بکشی.
- یعنی چاره ی دیگری ندارم؟
- نه. قتل خیلی مهم است. در دویست و چند سالی که ما به این سیاره آمده ایم، اینجا هیچ قتلی اتفاق نیفتاده است، در حالی که طبق اطلاعاتی که از بقیه سرزمینهای زمین داریم، همه جا روزی ده ها قتل اتفاق می افتد.
- فهمیدم کدخدا. حتما یکی را می کشم. نگران نباش.
و تام در هلهله شادی مردم به خانه اش برگشت.
تام درخانه شمعی روشن کرد و غذایی پخت و پس از شام، رفت و دیر زمانی بر روی صندلی بزرگ دسته دارش نشست. احساس نارضایتی می کرد. جدا که آبروی هرچه دزد بود برده بود! اول اینکه همه ی روز را این درست و آن دست کرده بود و آخر هم که بالاخره رفته بود دزدی، عملا مردم خودشان اشیا را به او داده بودند تا بدزدد!
جدا که!...
بدتر اینکه هیچ راهی هم به ذهنش نمی رسید. هم دزدی و هم جنایت حتما از جمله وظایف لازم هر اجتماع انسانی بود و هیچ دلیلی نداشت که به دلیل بی تجربگی در کار یا به خاطر اینکه خودش متوجه ضرورتشان نمی شود، از بار وظیفه شانه خالی کند.
تام برخاست و رفت و در را باز کرد. شب، زیبا و در زیر درخشش دوازده ستاره غول پیکر نزدیک روشن بود. بازارچه خالی شده بود و نور خانه های دهکده یک به یک خاموش می شد.
ساعت برای دزدی مناسب بود!
تام از این فکر دچار رعشه شد و احساس غرور کرد. یقینا بقیه دزدان و جنایتکاران هم در شب دزدی و جنایت، چنین رعشه ای می گرفتند.
شب، هنگام دزدی است.
تام سلاح هایش را وارسی کرد. گونی اموال مسروقه را خالی کرد و بیرون رفت.
در دهکده هیچ نوری سوسو نمی زد. تام، بی صدا به طرف خانه ی راجر ملاح رفت. راجر درازه بیلچه را به دیوار تکیه داده بود. تام آن را برداشت. کمی دورتر، تام کوزه ی آب زن نساج را سر جای همیشگی دید آن را هم برداشت. در راه برگشت به خانه نیز چشمش به یک اسب چوبی بچه گانه افتاد که فوری در گونی اموال مسروقه به بقیه دزدی ها پیوست.
وقتی همه ی این اشیا در منزل در جای امنی قرار گرفت، تام چنان احساس مسسرت می کرد که تصمیم گرفت همان شب مجددا به دزدی برود.
این بار با یک پلاک برنزی از خانه ی کدخدا، بهترین اره مارو بنا و داس جد زارع برگشت.
تام باخود فکر کرد: "بد نیست!"
داشت کم کم قلق کار دستش می آمد. وسوسه ی عملیات سوم شبانه دوباره او را به بیرون فرستاد. این بار از کارگاه رون سنگ تراش، یک تیشه و یک قلم، و از آشپزخانه ی آلیس آشپز یک زنبیل برداشت و می خواست چنگک جف درنا را هم بردارد که صدای خفیفی شنید.... تخت دیوار شد.
بیلی نقاش گشت می زد و دنبال اشرار بود. نشان کلانتری بر سینه اش می درخشید. در یک دست، چماقی کوچک و در دست دیگر، یک جفت چماق دیگر داشت. شاید معنای بزه و جرم و جنایت را هنوز درست نمی دانست، اما زندگی اش یک سر وقف مبارزه با جنایت و جنایتکاران بود!
وقتی بیلی به سه متری او رسید، تام نفس را در سینه حبس کرد و آماده ی گریز شد، اما از گونی اموال مسروقه صدای به هم خوردن اشیاء برخاست.
بیلی ریاد کشید : کیستی؟
جوابی نشنید و به آرامی دور خود چرخید و با چشمهایش تاریکی را کاوید. تام باز تخت دیوار شد. نگران نبود. می دانست محال است بیلی او را تشخیص دهد. بخار رنگ، چشم نقاش را کم سو کرده بود.
بیلی با صدای دوستانه ای پرسید: تام، تویی؟
و تام خواست جواب بدهد که چشمش به چماق افتاد که هر آن، آماده ی فرود بود.
بیلی گفت بالاخره گیرت می اندازم.
جف درنا از پشت پنجره داد زد: پس لطف کن و فردا گیرش بینداز و مزاحم خواب ما نشو.
بیلی رفت و اندکی بعد تام نیز دوان دوان به خانه اش برگشت و گونی اموال مسروقه را برای سومین بار در آن شب خالی کرد. احساسی از غرور و رضایت داشت.
دراز کشید و فوری خوابش برد. تا صبح هیچ خوابی ندید.
همچنان ادامه دارد...
بچه ها شرمنده این چند وقته در مورد داستان کوتاهی کردم.
مجله هام به هم ریختن. کلن اینجا شیر تو شیری شده که نگو...
اگر داستان دارید بگذارید من بعدا" داستان رو ادامه می دم.
باز هم عذر می خوام.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)