تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 3 از 8 اولاول 1234567 ... آخرآخر
نمايش نتايج 21 به 30 از 76

نام تاپيک: خدا بود و ديگر هيچ نبود ( دکتر چمران)

  1. #21
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    12 اكتبر 1973

    نريمان عزيزم، سلام گرم و دردآلود مرا بپذير. از لطف تو خيلى متشكرم. نوار و عكس ها رسيد. مرا به عوالمى فرو برد. مى خواستم جوابى مفصل براى شما بنگارم كه مرگ جمال(13) مرا منقلب كرد و رشته افكارم را گسست... راستش را بخواهى، يك سال و نيم پيش نامه اى براى تو نوشتم، بحث و تحليلى از اوضاع اين جا بود. ولى هيچ گاه ختمش نكردم و هر وقت به نامه نيمه كاره نگاه مى كردم به ياد تو مى افتادم. روزگار، فراز و نشيب فراوان دارد. و گويى به جويندگان حق و حقيقت مقدر شده است كه لذتشان در اشك و تكاملشان در تحمل شكنجه ها باشد. من در روزگار حيات خود جز حق نگفته ام، جز رضاى خدا و طريقه حقيقت راهى نرفته ام، دلى را نيازرده ام، به كسى ظلم نكرده ام )جز به خودم و نزديك ترين كسانم. آن هم در راه حق(... هميشه سعى داشته ام حتى مورى را آزار ندهم؛ هميشه سمبل مهر و وفا و فداكارى بوده ام... ولى هميشه درد و رنج، قوت و غذايم بوده است.

    من هميشه خود را براى مرگ آماده كرده بودم. اما مرگ خودم، نه مرگ جمال... مرگ جمال، براى من قابل هضم نيست و هنوز باور ندارم كه جمال من، مرده است. و اين فرشته آسمانى، ديگر نخندد، ديگر ندود و ديگر در اطرافيانش روح و نشاط ندمد...

    متأسفانه رنج من فقط جمال نيست... همان طور كه در نوار خود ضبط كرده اى و حقيقت را با زبان بى زبانى بازگو كرده اى من همه آن ها را از دست داده ام!(14)

    جمال را، سال پيش از دست داده بودم و براى من فقط يك آرزو بود. يك تخيل، يك اميد كه شايد روزى تجلى كند و حيات پدر خويش را دنبال نمايد و وارث موجوديت و شخصيت پدرش باشد... با اين حساب من همه را از دست داده ام و مرگ جمال، دردى اضافى بر آن درد دائمى قبلى است كه مرا رنج مى داده و رنج مى دهد...

    ما، اغلب خود را محور دنيا و مافيها فرض مى كنيم و فكر مى كنيم كه همه دنيا به خاطر ما مى گردد، آسمان و زمين و ستارگان به خاطر خوش آمد ما، در سير و گردشند. فكر مى كنيم كه آسمان در غم ما خواهد گريست و يا دل سنگ از درد ما آب خواهد شد، يا گردش ستارگان متوقف خواهد گشت... اما بعد مى فهميم كه در اين دنياى بزرگ ميليون ها انسان مثل ما آمده اند و رفته اند و هيچ تغييرى در گردش روزگار بوجود نيامده است... اين ما هستيم كه مغروريم و خود را بزرگ مى پنداريم... ولى از كاهى كوچك هم، كم تريم كه در اقيانوس هستى به دست طوفان هاى بلا و امواج متلاطم بالا و پايين مى رويم، بدون آن كه از خود اختيارى داشته باشيم و يا قدرتى كه مسير امواج را، يا حركت خويش را تغيير دهيم... با درك اين حقيقت بايد از مركب غرور پياده شويم و طريقت رضا و تسليم را شيوه خود كنيم، دردها را بپذيريم، به لذات زودگذر غره نشويم، خود را ابدى فرض نكنيم و از آمال و آرزوهاى دور و دراز چشم بپوشيم...

  2. #22
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    من مى خواستم عشق زن را با پرستش خداى يگانه مخلوط كنم. مى خواستم »پروانه« را بپرستم و اين پرستش را در فلسفه وحدت، جزئى از پرستش خدا بشمارم؛ مى خواستم در وجود او محو شوم و »حالت« فنا را تجربه كنم، مى خواستم زندگى زناشويى را به پرستش و فنا و وحدت بياميزم، مى خواستم خدا را لمس كنم، مى خواستم جسم و روح را به هم بياميزم، مى خواستم هستى را در خدا و خدا را در پروانه خلاصه كنم... ولى او چنين ظرفيتى نداشت و شايد ديگر كسى پيدا نشود كه چنين ظرفيتى داشته باشد... درك اين واقعيت يك يأس فلسفى در من ايجاد كرده، احساس تنهايى شديدى مى كنم. تنهايى مطلق. يك تنهايى كه من در يك طرف ايستاده ام و خدا در طرف ديگر و بقيه همه اش سكوت، همه اش مرگ، همه اش نيستى است... گاهى فكر مى كنم كه خدا نيز تنها بوده كه انسان را آفريده تا از تنهايى به درآيد. خدا، اول آسمان و زمين و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفريد، ولى هيچ يك جوابگوى تنهايى او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفريد. به او درد و عشق داد، و روح او را با خود متحد كرد تا جبران تنهايى خود را بنمايد. ولى من انسان، از او مى ترسم. تنها در برابرش ايستاده ام و از احساس اين كه جز او كسى را ندارم و جز او به طرفى نمى توان رفت و فقط و فقط بايد به طرف او بروم، از اين اجبار از اين عدم اختيار، از اين طريقه انحصارى وحشت زده شده ام و بر خود مى لرزم.

    مى دانم كه بايد با همه چيز وداع كنم، از همه زيبايى ها، لذت ها، دوست داشتن ها، چشم بپوشم. بايد از زن و فرزند بگذرم، حتى دوستان را نيز بايد فراموش كنم، آن گاه در آن تنهايى مطلق، خدا را احساس كنم. بايد از تجلياتش، درگذرم و به ذاتش درآويزم، بايد از ظاهر، فرار كنم و به باطن فرو روم. و در اين راه هيچ همراهى ندارم. هيچ دستيارى ندارم، هيچ هم دردى ندارم. تنهايم، تنهايم، تنها...

    آرى اين سرنوشت انسان است. سرنوشت همه انسان ها، كه معمولاً در كشاكش مشكلات و در غوغاى حيات نمى فهمند و مانند مردگان، ولى مى جنبند، حركت مى كنند و چيزى نمى فهمند...

    سرنوشت ما نيز، در ابهام نوشته شده است كه نه گذشته به دست ما بوده و نه آينده به مراد ما مى گردد. دردها و ناراحتى ها همراه با لذت هاى زودگذر و غرور بى جا، آدمى را در خود مى گيرند و حوادث روزگار، ما را مثل پر كاه به هر گوشه اى مى برند و ما هم تسليم به قضا و راضى به مشيت او به پيش مى رويم، تا كى اژدهاى مرگ ما را ببلعد.

    سؤالات زيادى كرده بودى كه اكنون، فرصت جوابش را ندارم و حوصله اى نيز برايم نمانده كه همه را تجزيه و تحليل كنم. هم اكنون كه اين نامه را به پايان مى رسانم دو روزى از جنگ اعراب و اسرائيل مى گذرد. هواپيماهاى اسرائيلى از بالاى سر ما مى گذرند و جنگنده هاى اسرائيلى در آب هاى صور در مقابل چشمان ما رژه مى روند. فداييان فلسطينى گروه گروه اسلحه به دست به سوى سرنوشت درگذرند. به صحنه مى روند و بازگشتشان با خداست. معلّمين و ديگران اغلب گوششان به راديوست. روزنامه ها مملو از فتوحات مصر و سوريه است... هر لحظه خبرى مى رسد و يا راديوى مصر و سوريه اعلام مى كنند كه چند تا هواپيماى اسرائيلى سرنگون شده... و اسرائيل تكذيب مى كند! اميدوارم كه خداى بزرگ به اشك هاى يتيمان و خون شهداى فراوان رحمى كند و شر ظلم و ستم اسرائيل را از سر آوارگان و بيچارگان عرب كم كند! ترس و خوف دائمى و خطر تهاجم و بمباران اسرائيلى ها هميشه وجود دارد. اين بار شايد به خواست خدا از قدرت و سيطره جهنمى آن ها كاسته گردد. نامه را ختم مى كنم و به تو و همه دوستان درود مى فرستم. سلام گرم مرا به همه دوستان برسان.


    ارادتمند مصطفى چمران

  3. #23
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    دسامبر 1975

    آمده ام، با ديده اى اشك آلود. قلبى خونين و روحى مأيوس تا از روى حقيقتى پرده برگيرم. حقيقتى دردناك و كشنده كه تا اعماق استخوان هايم را مى سوزاند و آسمان روحم را مكدر مى كند و پوچى دنيا را نمايان مى سازد. واى به وقتى كه انقلابى، از جان گذشته اى سخن از پوچى بگويد و به يأس فلسفى دچار شود!

    هستند كسانى كه، جز به مصالح خود نمى انديشند و احساس آن ها، از ابعاد حجمشان تجاوز نمى كند و از روى ضعف، شكست، تنبلى و خودخواهى به پوچى مى رسند زيرا خودشان پوچند و جز به مصالح خود به چيز ديگرى فكر نمى كنند لذا افكارشان نيز دچار پوچى مى شود...

    اما اگر يك انقلابى راستين مأيوس گردد، كسى كه سراسر حياتش مبارزه، فداكارى، عشق، شور، سوز، درد، غم، تحمل، حرمان، استمرار و نشاط است دچار پوچى شود، آن گاه فاجعه اى بزرگ رخ داده است. آرى فاجعه اى بزرگ! چه اميدها بسته بودم؛ چه آرزوها داشتم، چه تخيّلات زيبايى در سر مى پروراندم، اما همه آن ها مثل كف دريا و باد هوا متزلزل و ناپايدار و در حال زوال است.

    آن جا كه آدمى از همه چيز مى برد، از لذات زندگى دست برمى دارد و از مال و منال دنيا مى گذرد. خوشى ها و خواستنى هاى زندگى در نظرش ناچيز و پست مى شود. از ابعاد احتياجات مادى بشرى مى گذرد و به خاطر هدفى بزرگ تر فوق همه چيز و فوق حبّ ذات و خودخواهى ها و فوق تجارت طلبى هاى زندگى، به دنياى انقلاب به خاطر عدل، عدالت و به عالم فداكارى براى تأمين هدف مقدسش قدم مى گذارد و از همه چيز خود حتى حيات خود نيز مى گذرد... آن گاه اگر مأيوس و نااميد گردد فاجعه اى رخ مى دهد!

  4. #24
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    25 دسامبر 1975

    فردا، روزى است كه مسيح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن مى گيرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشين من است كه چون شمع مى سوزد و مراسم ملكوتى جشن را روشن مى كند. قطرات اشك من، درّ و گوهرى است كه نور شمع در آن مى تابد و تلألؤ آن كلبه مرا مزيّن مى كند.





    22 آوريل 1975

    بغض حلقومم را فرا گرفته است، مى خواهم بگريم. مى خواهم فرياد بكشم، مى خواهم به دريا بگريزم و مى خواهم به آسمان پناه ببرم. اشك بر رخساره زردم فرو مى چكد. آن را پاك مى كنم تا ديگران نبينند، به گوشه اى مى گريزم تا كسى متوجه نشود...

    چند ساعتى سوختم و در شور و هيجانى خدايى غوطه خوردم. قلبم باز شده بود، روحم به پرواز درآمده بود، احساس مى كردم كه به خدا نزديك شده ام، احساس مى كردم كه از دنيا و مافيها قدم فراتر گذاشته ام، همه را و همه چيز را ترك كرده ام فقط با روح سر و كار دارم، فقط با غم همنشينم، فقط با درد مى سازم و فقط خداى بزرگ را پرستش مى كنم...

    راستى عبادت چيست؟ جز آن كه روح را تعالى دهد؟ و آن احساس ناگفتنى را در دل آدمى ايجاد كند؟ احساسى كه در آن تمام ذرات وجودش به ارتعاش درمى آيد، جسم مى سوزد، قلب مى جوشد، اشك فرو مى ريزد، روح به پرواز درمى آيد و جز خدا نمى بيند و نمى خواهد... اين احساس عرفانى، كه از اعماق وجود آدمى مى جوشد و به سوى ابديت خدا به پرواز درمى آيد عبادت خوانده مى شود...

    اى خداى بزرگ، من چند ساعتى تو را عبادت مى كردم و عبادت عجيبى بود! عبادتى كه از تلاقى غم با غمى ديگر به وجود آمده بود. آن جا كه دنياى تنهايى، با موجودى تنها برخورد مى كرد، آن جا كه من، خداوند عشق لقب داشتم با فرشته اى برخورد كردم كه سراپاى وجودش عشق بود...

    خدايا چه دنيايى خلق كرده اى؟ چه آسمان هاى بلند، چه گل هاى رنگارنگ، چه درياها، چه كوه ها، صحراها، جنگل ها، چه دل هاى شكسته اى، چه روح هاى پژمرده اى، چه دردهاى كشنده اى، چه عشق ها، چه فداكارى ها، چه اشك ها و چه حرمان ها...

    عجيب آن كه، بزرگى و عظمت انسان را، در درد و غم و حرمان قرار دادى، جهان را بدون درد و ناله و حرمان نمى خواهى. ما هم عشاق وجود توييم كه دل سوخته و دست و پا شكسته به سويت مى آييم. تو، ما را در آتش غم سوزاندى و خميره خاكى ما را با كيمياى عشق، به روحى فوق زمين و آسمان ها مبدل كردى كه جز تو نمى خواهد و جز تو نمى پرستد.

  5. #25
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    ژانويه 1976

    بحبوحه جنگ بود، رگبار گلوله از دو طرف مى باريد، صداى سنگين و موزون »دوشكا« هيبتى خاص به معركه مى بخشيد.

    جنگ آوران كتائبى در عين الرّمانه(15) در نقاط مرتفع در كمائن مسلح و مجهز تيراندازى مى كردند و هر جنبنده اى را در شياح(16) شكار مى كردند.

    جنگ آوران مسلمان، پشت ديوارها، پشت كيسه هاى شن، در مخفى گاه هاى مختلف كمين كرده بودند. ابتكار عمل، به دست كتائب بود و مسلمانان جنبه دفاعى داشتند و گاه گاهى براى خالى نبودن عريضه، انگشت روى ماشه مسلسل فشار داده، بدون هدف دقيق رگبار گلوله به سوى عين الرّمانه سرازير مى كردند.

    ما، در طول شياح، سه مركز دفاعى به عهده گرفته بوديم كه خطرناك ترين آن ها نزديك خيابان اسعداسعد بود. مطابق معمول براى سركشى و دلجويى از جنگ آوران حركت، همه روزه به ديدار مراكز مختلف آن و جوانان جنگنده آن مى رفتم، با آن ها مى نشستم، چاى مى خوردم، پشت سنگر را بازديد مى كردم. مواقع كتائبى ها را از دور مى ديدم، گاهى نقشه مى كشيدم، گاهى طرح مى دادم و خلاصه ساعاتى را در ميان جنگ آوران مى گذراندم.

    موازى خيابان اسعداسعد، خيابان كوچكى است به نام شارع خليل، كه همچون اسعد هدف تيراندازان كتائبى است و هر جنبنده اى در آن، هدف گلوله قرار مى گيرد.

    در كنار اين خيابان، پشت ديوارى بلند ايستاده بودم و دزدكى از كنار ديوار به عين الرّمانه نگاه مى كردم و كمين گاه هاى آن ها را بررسى مى نمودم.

    خيابان ساكت بود، پرنده اى پر نمى زد، حتى صداى گلوله خاموش شده بود، سكوتى وحشتناك تر از مرگ سايه گسترده بود...

    و من در دنيايى از بهت و ترس و نااميدى سير مى كردم...

    آن طرف خيابان، در فاصله 10 مترى خانه اى بود كه بچه اى دو يا سه ساله در آن بازى مى كرد، در خانه باز بود و يك باره بچه به ميان خيابان كوچك دويد...

    - بدون اراده فريادى ضجّه وار و رعدصفت كه تا به حال نظيرش را از خود نشنيده بودم، از اعماق سينه ام به آسمان بلند شد...

    نمى دانم چه گفتم؟ و چه حالتى به من دست داد؟ و انفجار ضجّه ام چه آتشفشانى برانگيخت؟...

    اما فوراً مادرى جوان و مضطرب جيغى زد و با موى ژوليده و پاى برهنه به ميان خيابان دويد... هنوز دستش به دست كودك نرسيده بود كه صداى تيرى بلند شد و بر سينه پرمهرش نشست! چرخى زد و با ضجه اى دردناك بر زمين غلطيد، دستى به سينه گذاشت كه از ميان انگشتانش خون فواره مى زد و دست ديگرش را به سوى بچه اش دراز كرده بود و مى گفت آه فرزندم! آه فرزندم!

    من ديگر نتوانستم تحمل كنم، جاى صبر نبود، خطر مرگ و ترس از خطر. ديگر جايى از اعراب نداشت، با سرعت برق، خود را به وسط خيابان رساندم و با يك ضرب بچه را بلند كردم و با يك خيز ديگر، خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه كشاندم...

  6. #26
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    گلوله مى باريد و مسلماً تيراندازان ماهر كتائبى منتظر اين لحظه بودند، اما شانس بود و حساب احتمالات، تا از ميان گلوله كدام يك، را به خاك بياندازد...

    وارد خانه شدم، بچه زير بازويم دست و پا مى زد، به سمت مادر توجه كردم، ديدم هنوز دستش طرف فرزند دراز است و ديدگانش نگران ماست! وقتى از سلامتى ما اطمينان يافت آهى دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت و دستش نيز بر زمين افتاد...

    بچه را در گوشه اى گذاشتم و آماده شدم تا خود را براى نجات مادر به مهلكه بياندازم... تمام اين حوادث يكى دو ثانيه بيش تر طول نكشيد ولى آن قدر مخوف و دردناك و ضجه آور بود كه تا اعماق استخوان هايم نفوذ كرد...

    در اين وقت دوستان رزمنده ام نيز فرا رسيده بودند و بى مهابا از هر گوشه اى، رگبار گلوله را همچون باران به سمت عين الرّمانه سرازير كردند و پرده اى از گلوله براى حمايت ما به وجود آوردند.

    در اين موقع، به وسط خيابان رسيده بودم و جنگنده اى ديگر نيز كمك كرد و در مدتى كم تر از يك ثانيه مادر را به خانه كشانديم...

    بچه، خود را در آغوش مادر انداخت و مادر آهى كشيد و بچه را بر سينه سوراخ شده خود فشرد، بچه گريه مى كرد و از گوشه چشم مادر قطره اى اشك سرازير شده بود...

    اشك سرور، اشك شكر براى نجات فرزندش...

    اما آرام آرام دست مادر شل شد و چشمان خسته اش به سمت گوشه اى خشك شد. آرى مادر جان داده بود و بچه هنوز گريه مى كرد...

    زن ها و بچه هاى همسايه جمع شده بودند، شيون مى كردند، فرياد مى نمودند، مى آمدند و مى رفتند، شلوغ و پلوغ شده بود...

    اما من در دنياى ديگرى سير مى كردم، دور از مردم، دور از سر و صدا، دور از معركه جنگ، به اين كودك خيره شده بودم، كودكى كه جنايت كرده بود! چه جنايتى!

    مادرش را به كشتن داده بود و در عين حال بى گناه بود و از صورت معصومش و چشمان اشك آلودش و لب هاى لرزانش پاكى و صفا و نياز به مادر خوانده مى شد...

    به صورت اين مادر فداكار نگاه مى كردم كه دستش بر سينه اش و پنجه هايش در ميان خونش خشك شده بود. گوشه چشمانش هنوز اشك آلود بود و در گوشه لبش لبخند آرامش و آسايش خوانده مى شد

  7. #27
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    25 ژانويه 1976

    خدايا دلم گرفته، نمى توانم نفس بكشم، نمى خواهم بخندم، نمى توانم بگريم، خواب و خوراك از سرم رفته، قلبم شكسته، روحم پژمرده و انسانيتم كشته شده. گويى سنگم، گويى ديگر احساس ندارم. شدت احساس آن قدر غليان كرده و آن قدر مرا سوخته كه ديگر وجودم از احساس درد و غم به اشباع رسيده است.

    از كنار جوانى مى گذرم كه بر خاك افتاده، خونش گرم و روان است. جراحاتى عميق، كه در حالت عادى مرا منقلب مى كند و قادر به ديدنش نيستم. بدن چاك شده، جمجمه خرد شده، به خاك و خون آغشته، لباس هاى پاره پاره و بدن خونين نيمه عريان بر روى خاك افتاده... و چقدر عادى مى گذرم!

    آه، دوستم چشمش را از دست داده و سر خونينش با پارچه خونين بسته شده و مادر و خواهر و اقوامش با چه نگاه هاى تضرع و التماس به من نگاه مى كنند... آه، آن طرف ديگر دوست ديگرم افتاده.

    آه خدايا، جوانى ديگر از دوستانم، به شدت مجروح شده و آن طرف ديگر افتاده و شايد در اثر عمق جراحات جان داده است.

    آه خدايا چه بگويم؟ از ميان اين شهر(18) سوخته و غارت شده مى گذرم. اجساد سوخته و عريان و سياه شده در گوشه و كنار افتاده؛ بناهاى بلند واژگون شده، خانه هاى زيبا همه سوخته، مسلحين در هر گوشه و كنارى پراكنده اند و عده اى بى شرم، مشغول دزدى و سرقت باقيمانده هاى اين خانه هاى سوخته. چه غم انگيز؟ چه دردناك؟ و غم انگيزتر از همه آن كه هنوز اجساد كشته ها و سوخته ها، همه جا پراكنده است و اين مردم بى احساس، از كنار اين كشته ها آن چنان بى خيال مى گذرند كه گويى ابداً انسانى وجود نداشته... انسانيتى باقى نمانده است.

    اين جا دامور شهر عشق،شهر زيبايى، شهر قدرت و شهرغرور وجاه طلبى بود. عربده هاى مستانه »هل من مبارز« هميشه شنيده مى شد. ستمگران در آن خانه كرده بودند، گاه و بيگاه راه را بر روندگان مى بستند و آدم ها را مى كشتند، جوانان را شكنجه مى دادند، به مردم اهانت مى كردند و امنيت را از عابرين سلب كرده بودند. چه خون ها ريخته شد! چه اشك ها، چه غم ها و دردها، چه شكنجه ها و چه جنايت ها! هر روز مسلسل هاى كتائبى، در خيابان مركزى رژه مى رفتند و از مردم زهر چشم مى گرفتند، هر روز، جنوب را با بستن راه تهديد مى كردند. گاه و بى گاه، با رگبار گلوله سكوت را و آرامش را در هم مى شكستند، بالاخره تقدير، فرمان داد تا طومار زندگى اين شهر پيچيده شود. آتش جنگ برافروخته شد، جنگندگان از همه اطراف هجوم آورند، از زمين و آسمان، آتش مى باريد، حتى هواپيماهاى دولتى به كمك مدافعين شهر آمدند و مهاجمين را به گلوله بستند و مواضع آنها را بمباران كردند. صدها نفر به خاك و خون افتادند؛ همه شهر به آتش كشيده شد. همه ساختمان ها تقريباً خراب شد و از اين شهر بزرگ جز نمايى دردآلود و حزن انگيز باقى نماند.

  8. #28
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    1976 (1)

    من با ايمان به انقلاب، قدم به اين راه گذاشته ام و همه روزه در معرض مرگ و نيستى قرار گرفته ام. ولى براساس ايمان به هدف و آزادى فلسطين، از مرگ نهراسيده ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال كرده ام. امروز، ايمان من به اين انقلابيون از بين رفته است، قلبم راضى نيست، قناعتى ندارم. خصوصيات انقلابى را در اينان نمى يابم و فكر نمى كنم كه اينان قصد آزادكردن فلسطين را داشته باشند و هرچه سعى مى كنم كه خود را راضى نمايم و قلبم را قانع كنم كه مقاومت فلسطينى همان »شعله مقدسى است كه براى آزادى انسان ها بايد نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود بايد از آن محافظت كرد...«(19)

    ولى متأسفانه قادر نمى شوم خود را راضى كنم يا اقلاً خود را گول بزنم و در تخيلات شيرين انقلابى همچنان سير كنم و شربت شيرين شهادت را آرزو نمايم...

    در مقابل مى بينم كه اينان با زور مى خواهند مرا راضى كنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته ام را تسكين دهند ولى قادر نيستند، زيرا، قناعت قلبى و ايمان زائيده زور نيست...

    در عين حال، نمى توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتى قلبى خود را كتمان كنم... به من ايراد مى گيرند كه چگونه جرأت مى كنى در سرزمين مقاومت زندگى كنى و ايمان به ايشان نداشته باشى و هنوز زنده باشى؟ ايرادكنندگان، دوستان مصلحى هستند كه فقط حقايق موجود را گوشزد مى كنند... ولى من، منى كه با حيات خود، انقلاب را خريده ام هميشه حيات را در كف دست تقديم داشته ام، ديگر نمى ترسم كه زورگويى حيات مرا بستاند، كسى نمى تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطى را بر من تحميل كند. انقلاب، مرا آزاده كرده است و آزادى خود را به هيچ چيز حتى به حيات خود نمى فروشم.

  9. #29
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    1976 (2)

    اى حسين، اى شهيد بزرگ، آمده ام تا با تو راز و نياز كنم. دل پردرد خود را به سوى تو بگشايم. از انقلابيون دروغين گريخته ام. از تجار ماده پرست كه به اسلحه انقلاب مسلح شده اند بيزارم. از كسانى كه با خون شهيدان تجارت مى كنند متنفرم. از اين ماكياول صفتانى كه به هيچ ارزش انسانى پاى بند نيستند و همه چيز مردم را، حيات و هستى و شرف خلق را و حتى نام مقدس انقلاب را، فداى مصالح شخصى و اغراض پست مادى خود مى كنند گريزانم...

    اى حسين، دلم گرفته و روحم پژمرده؛ در ميان طوفان حوادث كه همچون پر كاه ما را به اين طرف و آن طرف مى كشاند، مأيوس و دردمند، فقط برحسب وظيفه به مبارزه ادامه مى دهم و گاه گاهى آن قدر زير فشار روحى كوفته مى شوم كه براى فرار از درد و غم دست به دامان شهادت مى زنم تا از ميان اين گرداب وحشتناكى كه همه را و انقلاب را فرو گرفته است لااقل گليم انسانى خود را بيرون بكشم و اين عالم دون و اين مدعيان دروغين را ترك كنم و با دامنى پاك و كفنى خونين به لقاء پروردگار نائل آيم...

    اى حسين مقدس، روزگار درازى بود كه هر انقلابى را مقدس مى شمردم و نام او را با ياد تو توأم مى كردم و او را در قلب خود جاى مى دادم و به عشق تو او را دوست مى داشتم و به قداست تو او را مقدس مى شمردم و در راه كمك به او از هيچ فداكارى حتى بذل حيات و هستى خود دريغ نمى كردم...

    اما تجربه، درس بزرگ و تلخى به من داد كه اسلحه و كشتار و انقلاب و حتى شهادت به خودى خود نبايد مورد احترام و تقديس قرار گيرد، بلكه آن چه مهم است انسانيت، فداكارى در راه آرمان انسان ها، غلبه بر خودخواهى و غرور و مصالح پست مادى و ايمان به ارزش هاى الهى است. مقاومت فلسطينى براى ما به صورت بت درآمده بود و بى چون و چرا آن را مى پذيرفتيم و مى پرستيديم و راهش را، كارش را و توجيهاتش را قبول مى كرديم. اما دريافتيم كه بيش از هر چيز، انسانيت و ارزش هاى انسانى و خدايى ارزش دارد و هيچ چيز نمى تواند جاى آن را بگيرد. بايد انسان ساخت، بايد هدف را براساس سلسله ارزش ها معين نمود و معيار سنجش را فقط و فقط بر مبناى انسانيت و ارزش هاى خدايى قرار داد.

    اى حسين، امروز نيز تو را تقديس مى كنم، اما تقديسى عميق تر و پرشورتر كه تا اعماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق مى ورزد و تو را مى خواهد و تو را مى جويد.

    اى حسين، دردمندم، دلشكسته ام و احساس مى كنم كه جز تو و راه تو دارويى ديگر تسكين بخش قلب سوزانم نيست...

    اى حسين، من براى زنده ماندن تلاش نمى كنم، از مرگ نمى هراسم، به شهادت دل بسته ام و از همه چيز دست شسته ام، ولى نمى توانم بپذيرم كه ارزش هاى الهى و حتى قداست انقلاب، بازيچه سياست مداران و تجّار ماده پرست شده است.

  10. #30
    آخر فروم باز bidastar's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2005
    محل سكونت
    محل سکونت
    پست ها
    2,696

    پيش فرض

    1976 (3)


    هنوز به استقبال خدا نرفته ام
    هنوز مى ترسم كه خداى بزرگ را، رو در رو ملاقات كنم و مى ترسم كه به خانه اش قدم بگذارم. هنوز خود را آماده پذيرش مطلق او نمى بينم و هنوز در گوشه هاى دلم خواهش هاى پست مادى وجود دارد. هنوز زيبارويان دلم را تكان مى دهند و هنوز دلم در گرو مهر همسرم مى لرزد. هنوز ياد دردناك كودكان فرشته صفتم، روح مرا سراپا مملو از درد و اندوه مى كند. هنوز دست از حيات نشسته ام و هنوز جهان را سه طلاقه نكرده ام. هنوز مهر زندگى در عروقم مى دود و هنوز از همه چيز به كلى نااميد نشده ام. هنوز قلب و روح خود را يكسره وقف خدا نكرده ام و بر كثيرى از آرزوها و اميدها خط بطلان كشيده ام، مقاديرى از خواهش ها و لذات را فراموش كرده ام و از بسيارى مردم، دوستان و كسان قطع اميد نموده ام. اما... خود را گول نمى زنم، اما در زواياى دلم آرزو و اميد و خواهش وجود دارد. هنوز يكسره پاك نشده ام، هنوز دلم جايگاه خاص خدا نشده است. لذا از ملاقاتش مى گريزم، با اين كه در حيات خود هميشه با او راز و نياز مى كنم، هميشه او را مى خوانم، هميشه در قدومش اشك مى ريزم.

    هميشه در خلوت شب هاى تار با او راز و نياز مى كنم. هميشه دلم از شور عشقش مى سوزد، مى طپد و مى لرزد. هميشه مردم را به سوى او مى خوانم. هميشه به سوى او مى روم و هدف حياتم اوست.

    اما، اما هيچ گاه رو در رو و بى پرده در مقابل او ننشسته ام. گويى، مى ترسم از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريايى اش محو گردم. شرم دارم كه در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگرى جز او وجود داشته باشد.

    او را خيلى دوست مى دارم. او خداى من است. محرم راز و نياز من است. همدم شب هاى تار من است. تنها كسى است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من نيز هرگز يادش را از ضمير نبرده ام.

    سراپاى وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست، اما از او مى ترسم، از حضورش شرم دارم، دائماً از او مى گريزم، او را مى خوانم، از پشت پرده با او راز و نياز مى كنم، با او مكاتبه مى كنم، همه را به سوى او مى خوانم، براى لقايش اشك مى ريزم، اما همين كه او به ملاقات من مى آيد من مى گريزم، مخفى مى شوم، در سكوتى مرگ زا فرو مى روم. جرأت ملاقاتش را ندارم. صفاى حضورش را در خود نمى يابم.

    او هميشه آماده است كه مرا در هر كجا و در هر شرايطى ملاقات كند. اما اين منم كه خود را شايسته ملاقاتش نمى بينم. از ترس و كوچكى خود شرم مى كنم، از او مى گريزم.





    1976(4)


    هنگام وداع! فرا رسيده است.

    شمعى بود از دنياى خود جدا شد و به پهنه هستى عالم، قدم گذاشت. به دام عشق پروانه افتاد، اسير شد، سوخت و گرفتار شد.

    اما از خواب بيدار شد و هر كس به سوى كار خويش رفت. همه رفتند و او را تنها گذاشتند. شمعى دورافتاده.

    شمع بودم، اشك شدم، عشق بودم، آب شدم. جمع بودم، روح شدم. قلب بودم، نور شدم. آتش بودم، دود شدم.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •