عطر پدر ابدی است!!!!
مادرم معجز از روی برگیر که بابا آمده.قصه ها و غصه های ما دگر سر آمده.لحظه ی دیدار با محرم راز آمده.من که هرگز روی بابا را ندیدم.زیرا او که رفت من آمدم و با یتیمی آشنا ترم تا با پدر داری.کمک کن مادر!اولین دیدار بابا برایم سخت است و جانسوز!کمک کن مادر….روی بگشا مادرم…قصه ی تنهاییت دیگر به پایان آمده…همسر رزمنده ات آنکه او را بدرقه کردی تا مسافر کربلا باشد اینک از زیارت باز آمده.
کمک کن مادرم…کمک کن تا کوچه را آب و جارو کنیم .کمک کن منتظران را خبر کنیم.آنچه از بابا برایم گفتی دوباره باز گوی.دوباره چهره ی بابا را برایم ترسیم کن تااز میان خیل پرستو های مهاجر او را باز شناسیم.به من بگو کودکان در اولیمن دیدار با بابا چه میگویند!به من بگو چکونه میتوانم 22 بهار را دیده و هم چنان در حسرت حرفهای کودکانه با بابا باشم.اما هرگز حرفهایی را که باید به بابا بگویم نیاموختم.چرا مادر!چرا وقتی زبان گشودم و چشمهای جستجو گرم به هر سو را نشانه میرفت به من نیاموختی چگونه با پدر سخن گفتن را؟؟؟
اشکهایت مادرم …. چشمه اشکهایت دوباره جوشان شده .این اشک شوق است یا اشک حسرت؟ تو در شهادت بانو یت میگر یی و یا در فراق یار همراه جوانیت؟با من سخن بگو مادر!!!
فرصت کم است.مسافری که سالها در انتظارش بودیم رسیده است.او محرم است..محرم من و تو .او پدر است.او که سالها حسرت شانه اش بر سرم بود.اشکهایت را پاک کن مادر.لحظه وصل است مادر…لحظه ی دیدار ….اولین دیدار با بابا قصه نیست.مادر حقیقت دارد.خودم اسم پدر را دیدم.همان اسمی که تو در گوشم زمزمه کردی.همان اسمی که در میان خیل تابوتها دیدم.
مادر یتیمی من تمام شده .من امروز پدر دارم.من هم امروز سایه ی پدر را بر سر خود احساس میکنم.چه شیرین است .مادر لذتی که هرگز آن را تجربه نکرده بودم.بلند شو مادر کارمان زیاد است.عزیزترین مهمان عزم این خانه را دارد.تابوت پدر را با اشک های چشم خواهم شست و با خون دل هایی که تو خوردی آن را تزیین میکنم.
مادر!!امروز فهمیدم که وقتی به هم کلاسیهایم میگفتم پدرشان آمده چرا سرشان را پایین می انداختند.این بدان خاطر بود که برق شادی در چشمهای آنها مرا نیازارد.ببین مادر!نگاهم کن !!!آیا من هم چشمهایم برق میزند؟بگو مادربگو با من که برق شادی در چشمهای من چگونه است.مادر سالها وقتی دختری را میدیدم که دوان دوان در آغوش مردی جای میگیرد و شکوفه لبهایش میشکفد احساس غریبی داشتم . اما اکنون میفهمم که آغوش پدر برای دخترکان چه مفهومی دارد؟گریه نکن مادر!میدانم که پدر دست در پیکر ندارد.من میدانم که او مقتدایش عباس علمدار بود.نه نه !!من هرگز از او توقع ندارم که مرا در آغوش بگیرد.گریه نکن مادر.اشکهایت برایم مقدس است.من دیده ام که سالها در فراق یار سوخته ای و در خلوت اشک ریخته ای که خنده از لیهای من دور نشود .ولی مادر من نیز چنین بودم.من نیز در فراق پدر اشک ها ریخته ام اما پنهان از تو.من نیز باور داشتم که سر انجام لذت پدر دار شدن را خواهم چشید.هر چند کوتاه ….هر چند گذرا…..ولی به هر حال چدر را خواهم دید …..و اینک همان روز است .همان لحظه.لحظه ی دیدن بابا….هرچند چند تکه استخوان باشد….حتی اگر در تابوت پدر فقط یک پلاک باشد….چرا که حتما عطر پدر را دارد و همین مرا بس است.چرا که حتما عطر پدر را دارد و همین مرا بس است ..چرا که عطر پدر ابدی است
رو به هر سوی کنم نقش تو آید نظرم .
روی گفتار به یک قبله بگو من چه کنم