ایوان دمتریچ مانند شب پیش سر را در میان دستها گرفته و پاها را جمع کرده و روی تخت دراز کشیده بود به طوری که صورتش نمایان نبود.آندره یفی میچ وارد اتاق شد و گفت:- دوست عزیز سلام! خواب که نیستید؟ایوان دمتریچ همانطور که سرش روی بالش بود گفت:- اولاً من دوست شما نیستم و ثانیاً شما بیهوده زحمت می کشید، من یک کلمه هم به شما نخواهم گفت.آندری یفی میچ پریشان زمزمه کرد:
- عجیب است، ما خیلی راحت با هم گفتگو می کردیم و معلوم نشد چرا شما رنجیدید و ناگهان گفتگو را قطع کردید... قطعاً من حرف نسنجیده ای زدم و یا چیزی گفتم که مورد قبول شما نبوده است...ایوان دمتریچ از جا برخاست ، با حالتی نگران و تمسخرآمیز و در حالی که چشمش سرخ شده بود به دکتر نگاه کرد و گفت:چطور می توانم به شما اطمینان داشته باشم! بهتر است بروید و در جای دیگری خبرچینی و جاسوسی کنید. اینجا خبری نیست. من دیشب فهمیدم که شما چرا به نزد من آمدید؟..
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حجم: 64 کیلوبایت