قسمت دهم:
ناگهان غریو سوت، جیغ وحشی و هشداردهندهی لوکوموتیو، و سپس غژغژ نالهوار ترمزهایی بیحاصل به گوش میرسد.
گردش موزون چرخهای پرشتاب کند و کندتر میشود، و سپس تقتق ناموزونی برمیخیزد و قطار به یک تکان بر جای میایستد...
کنتس به دشواری خود را به کنار پنجره میرساند تا هوای خنک تنفس کند.
شیشهی پنجره به پایین میسُرد. بیرون، سایههایی تیره و تاریک در آمد و شدند...
صداهای گوناگون و گفتوشنودی تند و مقطع شنیده میشود:
قصد خودکشی داشته... زیر چرخها... تمام کرده... در مسیری راست و بیپیچ و خم...
کنتس به خود میلرزد.
به حکم غریزه به آسمان بلند و خاموش مینگرد...
در آنسو، درختهای سیاه و پر پیچ و تاب ایستادهاند، و بر فراز آنها تکستارهای بالای جنگل سوسو میزند.
کنتس نگاه ستاره را همچون قطره اشکی پرتلألؤ احساس میکند؛ به آن چشم میدوزد و یکباره دلش از اندوهی ناشناخته به درد میآید، اندوهی گرم و سرشار از اشتیاق، اندوهی از آن دست که هرگز در زندگی خویش با آن آشنا نشده بود.
قطار آهسته راه میافتد.
کنتس در گوشهای مینشیند و احساس میکند قطرههای اشک آرام آرام بر گونهاش میغلتند.
دیگر آن ترس گنگ از میان رفته است؛ کنتس تنها دردی ژرف و شگرف در دل خود احساس میکند و بیهوده میکوشد ردِ آن را بیابد.
دردی که او در دل دارد از آن دست دردهایی است که کودکان آشفتهدل آن هنگام که در ظلمت شب ناگهان از خواب برمیجهند و خود را تنها مییابند، در دل احساس میکنند.
پایان
کتاب : مجموعهی نامرئی
صفحهی : 115-124