سلام عزيزم.....
داستانت عاليه .....نسبت به قبلي خيلي بهتر مينويسي.....شخصيتاش جذابيتشون رو براي خواننده از دست نميدن بعد يه مدت...حدس زدن انتهاش يكم مشكله.
خيلي ازش خوشم اومده.... منتظر ادامه ش هستم بيصبرانه :دي
سلام عزيزم.....
داستانت عاليه .....نسبت به قبلي خيلي بهتر مينويسي.....شخصيتاش جذابيتشون رو براي خواننده از دست نميدن بعد يه مدت...حدس زدن انتهاش يكم مشكله.
خيلي ازش خوشم اومده.... منتظر ادامه ش هستم بيصبرانه :دي
دوست عزیز ما بی صبرانه منتظریم![]()
پس بقيه اش چي شد؟ ما رو تو خماري داستانت نذار ...ماجراها داره كم كم مرموز و پيچيده ميشه و چندتا سوال بي جواب تو ذهنمون كاشتي ...آفرين كه خيلي هنرمندي...منتظر ادامه داستانت هستيم ...![]()
دوستان ممنون از نظر لطفتون
فصل دهم
...شده بودم سایه ای ازش. هر کجا میرفت باهاش میرفتم .تو محافل خصوصی هم حتی پام کشیده شد .کسایی که نه از همکاراش بودن نه از فامیلش ..دوستاش بودن دوستای خاصش . هر کجا دعوت میشد منم با خودش می برد . ولی خوب کسی زیاد نمی تونست پشت سرش حرفی در بیاره . چون من فقط همراهش نبودم هر کسی می تونست ببینه که اون هر دو کارمندش رو با خودش همیشه همراه می کنه . اون پیرمردی که اونقدر باهاش صمیمی شده بودم که آقا هدایت صداش می کردم .
بهت میگم که محافل رسمی نبودند . جمع دوستانه ..میهمونیهای کوچیک و بزرگ .آدمای مختلفی میدیدم با هر نوع تیپ و لباس . برای رفتن به این جور جاها دیگه چندان مشکلی نداشتم . . سر هر دعوت ازم می خواست به عنوان همراهش با سر و وضع عالی بیام .همیشه هم خودش برام انتخاب می کرد . چون سلیقه من که زیاد تعریفی نداشت و اصلا نمی دونستم چی باید بپوشم .مادرم چی می گفت؟ رضایت داشت؟ همیشه و سر هر بار رفتن گله می کرد و ناراضی بود اما هر طوری بود خاطرشو جمع می کردم .
میدونی آدم نادون و جاهل خیلی زود تو تغییرات و جریانها خودشو گم می کنه وقتی با احساساتی روبرو میشه که براش تازه ن و نمی دونه منشاشون چیه و نمی دونه چطور برشون غلبه کنه خیلی زود غرق میشه .حالا که رفتارای خودمو بعد از این همه سال می بینم از کارای خودم خجالت می کشم .اما من خام بودم هیچ تجربه ای از پیش نداشتم . منی که تا همین یه مدت پیش مدام سرکوفت این و اون رو به پدر و مادرم می شنیدم که می گفتن: دختر اوردین که چی بشه .این که نصیب یکی دیگه است .
منی که تنها تا به اون روز کلمات آبکی یه پسر نیمچه خل همسایه رو شنیده بودم و تملق دروغکی یه مشت هرزه رو که از شنیدشون حالم به هم می خورد حالا به جاهایی می یومدم که از وصف زیبایی ام اقناع می شدم . از خود بی خود می شدم . مرتب سراغمو می گرفتن و حتما می خواستند که به جمعشون برم .تعریف هایی قشنگ و خیال انگیز ازم می کردن گرچه گاهی هم می دونم توش غلو می شد ولی باعث میشد خودمو بیشتر تحویل بگیرم.ازم نمی پرسیدن از کجام و کیم تنها و تنها از اینکه می دیدم تو زندگیم کسایی هم هستند که اینطور دوستم دارند کم کم اون خجالت و ترسم رو می گرفت و یه کم بیشتر بهم اعتماد به نفس میداد .
آدمی که جنبه ش رو نداشته باشه همینه دیگه ! کوری بودم که یکی باید دستمو می گرفت و از میون همه این جریانات عبور میداد . اونم برای یه دختر که خیلی اهمیت بیشتری داره . گاهی اوقات به آدمایی برمی خوردم که به نظرم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتند .این حسی بود که به محض برخورد با اونها بهم دست میداد . زنایی که هیچ مرزی رو نگه نداشته بودند و قیدی سرشون نمی شد . میدیدم که چطور بی پروا به چهره های غریبه خیره میشن .با نگاهی سمج که هیچ نشونی از شرم طبیعی توش نبود .گاهی اوقات می ترسیدم و همون لحظه دلم می خواست از اون جمع بیرون بیام .من دختر بودم حق داشتم نگران خودم باشم و از بعضی نگاههایی که به طرفم میشد ترس برم داره و بلرزم . تو اون لحظه با اضطراب خوب حواسم به دور و بر می افتاد و می خواستم ببینم چیز غیر عادی اطرافم نباشه . اما هر وقت با این احساس نگرانی پشت سرم رو نگاه می کردم میدیدم همیشه نگاهش به منه و حواسش بهم هست . چشم ازم بر نمی داشت ...
این شیرینترین احساسیه که یه آدم میتونه از این دنیا داشته باشه .حس اینکه یکی نگرانت هست و براش مهمی تو اون لحظه حاضر نبودم اون نگاه رو با هیچی تو دنیا عوض کنم
بهت گفتم قیافه ش چه جوری بود؟ اصلا چه تیپی داشت. قد بلندی داشت . چهره اش آفتاب سوخته بود موهای قهوه ای و تقریبا روشنی داشت .جوونتر از سنش نشون میداد. خوش چهره بود می دونی قیافه ش زنانه پسند بود . از اون مردای رمانتیک ..منتها بر عکس این آدمای عاشق پیشه که سست و احساساتی اند یه جور صلابت و جدیتی داشت که نشون میداد اصلا علاقه ای به این چیزا نداره . ولی خواه ناخواه زنها از دیدنش خوشحال می شدند.
راستشو بخوای خیلی حسودیم میشد .دوست نداشتم به کس دیگه ای توجه کنه .
می خواستم ببینم به کس دیگه ای هم علاقه داره؟ کس دیگه ای هم تو زندگیش هست یا نه اما هیچ چی دستگیرم نمی شد .نگاه خاصی به هیچ کی نداشت
مثل یه بچه همه جا همراه خودش می بردم .ازم نپرس چطور همراهش می رفتم .حرفش برام دستور بود و جای رد نداشت . جاهایی که حتی از وحشت پاهام قفل میشد و رنگ می باختم . پیش نزدیکترین دوستاش تو خصوصی ترین ملاقاتشون .اتاق های پر از دود . اتاقای قمار
من رو همیشه روی یه چارپایه کنار خودش می نشوند .تو قمار رو دست نداشت طرف رو در عرض یکی دو دفه به گریه می انداخت ولی بعدش هر شرطی رو برده بود واگذار می کرد. زنا براش هورا می کشیدند و اتاق رو روی سرشون می ذاشتند . مرده این جوونمردی و شخصیت لارجش شده بودن .ولی اگه حتی یه لحظه هم سرشو بالا می کرد و به هیچکدومشون جواب میداد.اخماش تو هم بود و اونقدر بد خلق نشون میداد که سر و صدا می خوابید . چه اصراری داشت که من همیشه کنارش باشم . منی که از ترس اون مردایی که حالت طبیعی نداشتن و گاهی عربده می کشیدن و گاهی هم می زدن زیر آواز نمی تونستم حتی از جام جم بخورم و یه گوشه مچاله شده بودم .وقتی نگاه خیره یکیشون رو می دیدم مو بر تنم سیخ میشد میدونی چرا ؟ چون انتظار داشتم هر آن هر حرکتی ازشون سر بزنه. ولی خودش هر وقت متوجه نگاه یکی از مردا میشد می دونی چی کار می کرد؟ بسته ورقای تو دستش رو پخش میکرد تو صورت اون طرف یا حتی بدتر ته مونده یکی از لیوانا رو رو صورتش می ریخت .اصلا ملاحظه هیچ کدوم از دوستاشو نمی کرد . نصفه کاره همه چیزو ول میکرد و بلند میشد
Last edited by حساموند; 08-09-2011 at 11:56.
فصل یادزهم
شاید میگم شاید ولی مطمئنم رفتار احمقانه و بچه گانه من رابطه ما رو به سرازیری فرستاد. حس میکنم تو تموم اون روزا این من بودم که از یه خطی جلوتر نمی تونستم بیام.اون موقع تنها چیزی که از اون مرد میدیدم یه آدم محبوب و پول و پله دار بود که هر وقت نگاهش به کس دیگه ای می افتاد از حسادت کور میشدم من هیچ وقت نخواستم جلوتر از این برم اون موقع هیچ چیزی برام از اینکه مورد علاقه اون باشم دستمو بگیره مدام نگاهش به من باشه مهمتر نبود. یه عکسی دارم مربوط به یه موقعی میشه که با هم جایی رفته بودیم .اون روز وقتی عکاس ازمون خواست یه عکس با هم بندازیم من با ذوق و شوق قبول کردم و اون با اکراه .شاید اگه اون عکسو ببینی بهتر متوجه حرفم بشی . یه طرف قیافه منه که از هیجان برق میزنه دهنش تا بناگوشش بازه دست تو بازوی شوهرش گذاشته و به لنز دوربین زل زده و یه طرف دیگه اونه که چهره اش هیچ فروغی نداره اون روز احساس میکردم از همیشه بهش نزدیکترم ولی در واقع فاصله مون خیلی بیشتر از اون چیزی بود که فکرشو بکنم .گاهی اوقات اینقدر از این تصویر متنفر میشم که دلم می خواد پاره اش کنم ولی تنها یادگاریه که ازش دارم کاش ..کاش تو یه دوره دیگه ای از زندگیم باهاش آشنا میشدم .اشتباه از طرف خودم بود .خودم بودم که همه چیزو خراب کردم . راستش کم آوردم و نتونستم مخفی کنم .جلوی زنایی که مدام از اون مرد تعریف می کردن . براشون جالب بود که چرا اون مرد منو همه جا با خودش می بره .جلوی تحقیر و کنایه هاشون که فکر می کردن فقط منو به عنوان منشی خودش قبول داره یه بار طاقت نیاوردم و بر خلاف قولی که داده بودم پیش یکی زبونم باز شد و بهش گفتم که نامزد اون مردم . فکر نمی کردم این خبر به این سرعت بپیچه .فکر می کردم اون کس آدم مطمئنیه و حرفم رو پیش خودش نگه میداره اما خبر رو سریع تو مجلس زنونه پخش کرد یعنی دیگه کسی نموند که بی خبر باشه .اوایلش خیلی ترسیدم ولی وقتی دیدم منو یه جور دیگه نگاه می کنن و خیلی زیاد راجع بهم کنجکاوی می کنن نگرانیم از بین رفت . پیش خودم فکر می کردم از حسادت به این جنب و جوش افتادند و این قدر اصرار دارن از زندگیم بدونم که چطور اون مرد منو شریک زندگیش کرده. اوایل حرف ها پچ پچ بود و یواشکی رد و بدل میشد ولی بعد کم کم به گوش خودمم رسید .همه اون حرفای قشنگ یه دفه از همه دهنا رفت و دیگه چیزی نشنیدم .بازم فکر کردم از حسادته و به خاطر اینه که چشم دیدن منو ندارن که بهر حال جای هر کدومشونو گرفتم ولی اونقدر تو گوشم تکرار شد که حساس شدم
داستانایی که همه مثل هم بود و ضد و نقیض نداشت و نمیشد به سادگی از کنارشون گذشت. بهم می گفتن این که اخلاق نداره چطور باهاش ساختی . هیچکی پیشش دووم نمی یاره بس که پرخاشگره اصلا اهل زن گرفتن نیست
خواه ناخواه این حرفا روم تاثیر می گذاشت . با خودم فکر کردم چرا تا الان به این چیزا فکر نکرده بودم؟ چطور مردی به این سن و سال هنوز ازدواج نکرده بود؟ حداقلش این بود که باید یه تحقیقی می کردم و به همین سادگی وارد زندگیش نمی شدم
بعد فهمیدم یه بار قبلا ازدواج کرده .بم گفتند زنش رو جوری طلاق داد که بیچاره آبرویی براش نموند . بعد از سه سال زندگی با چمدونش از خونه پرتش کرده بود بیرون. .بعد از اون هم دیگه به فکر ازدواج نیفتاده
این حرفا بدجوری منو به ترس انداخت .اونقدر گفتن و گفتن که باورش کردم . میدونی قیافه من یه جوریه که هر چی تو دلم باشه تو صورتم منعکس میشه.نمی تونم چیزیو تو دلم پنهون کنم . هر چند اون چیزایی که به گوشم رسیده بود رو اعتنا نمی کردم ولی روی رفتارم تاثیر گذاشته بود و معلوم بود به شک و تردید افتادم. اما هنوز همون قدر برام عزیز بود وقتی یکی دوباری با تردید همراهش شدم و بیشتر دلم می خواست یه فرصت برای تنها بودن داشته باشم و بهونه ای بتراشم یه بار برگشت و بهم گفت: مگه شدم ابولهول که اینقدر ازم می ترسی؟
من رنگ از صورتم پرید فکر کردم نکنه چیزی به گوشش رسیده . وقتی نتونستم چیزی بگم یه دفه گفت: چیه؟ قیافت دو دل میزنه پشیمون شدی نه؟ می دونستم فقط یکیو می خواین که عین خر براتون پول خرج کنه.. تا یکی دو عیب ازش به گوشتون برسه از چشمتون می افته ..همتون کثافتید
من اصلا همچین فکرایی به سرم نزده بود .ولی این به کنار قیافه اون مرد رو تا بحال اونجوری ندیده بودم ..اصلا اونی نبود که می شناختم .چقدر یه دفه عوض شده بود . همینجور به لرزه افتاده بودم .اون لحظه هر چی درباره خشونتش شنیده بودم جلوی چشمم اومد برای چند لحظه واقعا پشیمون شده بودم . فکر کردم که واقعا هیچ چیزی راجع به اون مرد نمی دونم و فقط بر طبق احساساتم عمل کردم . همه چیز به همین سادگی می تونست باشه .وقتی ترسم رو دید وقتی دید چطور به اضطراب افتادم بیشتر عصبی شد و نفس هاش تند شد جوری که چند قدم عقب تر رفتم ولی شونه م رو چنگ زد و گفت: برای پشیمونی خیلی دیره دختر خانم ..حالا که تا اینجاش اومدی باید تا آخرشم بام باشی
اینو گفت و منو تو همون حال و روز تنها گذاشت . اگه می دیدی چطور یکه خورده بودم . گیج و منگ بودم . نمی دونستم چرا همه چیز یهو اینجور شده بود .چرا به اینجا رسیده بودم؟این مرد کی بود؟ این چه لحن حرف زدن بود ؟از چی حرف میزد؟ ..تا اون موقع یه جور دیگه می دیدمش اما از اون لحظه قیافش برام عوض شد . اون قیافه دلنشین واقعا هم به صورت هیولایی برام در اومد . دیگه هر جا باهاش می رفتم با ترس و دلهره بود نه با اشتیاق . مثل سگ از اینکه اینطور زود تصمیم گرفته بودم پشیمون بودم .حرفایی رو که به گوشم خورده بود تا اون لحظه اونطور باور نکرده بودم ولی حالا تاثیرشون دو برابر شده بود .
یه بار یه زنی منو به حرف گرفته بود و داشت برام یه چیزایی از زندگی گذشته اون می گفت . به اینجا رسیده بود که داشت می گفت اون مرد توبه کرده و از این حرفا که یه دفه جلومون ظاهر شد نمی دونم کی رسیده بود و بنابراین آخرین جمله ها رو هم شنیده بود
زنه رو میگی فقط رنگ عوض میکرد . اون مرد اومد جلو دست گذاشت پشت سر اون زن .. فکش رو همینجوری گرفت تو دستش و فشار داد ... .جوری که جیغ زن بیچاره در اومد و دست و پا میزد. قیافه اون مرد حال عادی نداشت .بش گفت: می خوای بشکنمش ..می خوای همین الان بشکنمش؟ ...اونقدر تو دستش فشار داد بدون اینکه هیچ توجهی به صدای ناله اش بکنه تا اینکه زنه همونجا از حال رفت رو کف زمین ولو شد
من همونجا خشکم زده بود قبض روح شده بودم گفتم الانه که همین بلا رو سر من بیاره .ولی بدون اینکه بهم حتی نگاه کنه مجبور شد بره .چون همه بالا سر اون زن جمع شده بودن .
بعد از اون دیگه کسی جرات نکرد با من حتی دو کلمه حرف بزنه . خود من از همه بیشتر ترسیده بودم و این توجه بیش از اندازه اش وحشتمو بیشتر می کرد . این نگاهش رو به بد دلی.. یه نوع جنون.. شکاکی و بدبینی تعبیر کردم. یه آدم نامتعادل که من احمق تلاش کرده بودم خودمو تو دلش جا بدم
Last edited by حساموند; 08-09-2011 at 13:13.
فصل دوازدهم
تا یه مدت خنده از چهره ام رفته بود.از بودن حتی یه لحظه با او می ترسیدم .می دیدم نگاههای بقیه فقط و فقط دلسوزیه . حرف شنوی ام با التماس بود .التماس اینکه تنهام بذاره . ازش خیلی می ترسیدم .از اینکه چه جور آدمیه ..حاضر نبودم باهاش جایی تنها باشم می ترسیدم اون روش رو دوباره بهم نشون بده .عذاب می کشیدم .از یه طرف دوستش داشتم و از یه طرف دیگه ازش وحشت داشتم .یه مدت به همین روند گذشت تا اینکه دیگه منو به حال خودم گذاشت . اون آتش خشم و غضبش یه دفه سرد شد و کاری به کارم نداشت .مثل سابق باهام غریبه شد اصلا انگار نه انگار که منو می شناسه .اولش اینو به همون حالت تغییر روحی اش نسبت دادم ولی یه روز بهم گفت می خواد نامزدی رو بهم بزنه. بهم حتی گفت می تونم استعفا بدم و تضمین می کنه یه جای دیگه کار برام پیدا کنه
اولش نتونستم هیچی بگم .وقتی دیدم اینطور سرد و بی احساس ازم می خواد رابطه مون رو به همین راحتی به هم بزنیم مثل اینکه اصلا هیچ احساسی این وسط نبوده خیلی گیج شدم .یعنی اصلا انتظار این حرفا رو نداشتم .بهش گفتم باید فکر کنم .اون لحظه تصمیم گیری برام خیلی سخت بود . شب که با خودم تنها شدم و حسابی به این قضیه فکر کردم فهمیدم نمی تونم به این کار رضایت بدم . حتی یه لحظه ترسیدم نکنه از تصمیمش برنگرده .من بهش عادت کرده بودم با رفتنش یه احساسی از خلا پیدا می کردم که هیچی نمی تونست پرش کنه .تا وقتی که فکر می کردم مجبورم باهاش زندگی کنم اون احساس قلبی ام رو نمی دیدم و حالا که می دیدم ممکنه به همین راحتی از دستش بدم به راحتی می تونستم ببینم چقدر دوستش دارم .اون لحظه هر چی در موردش شنیده یا دیده بودم بی اهمیت بود .فقط حرفای مادرم اون لحظه تو ذهنم بود که چند لحظه قبلش بهم می گفت :چرا این مرد کم پیدا شده ..نکنه از دستت دلخوره ..نکنه چیزی بش گفتی
با اینکه ساعت یک نصف شب بود ولی تصمیم گرفتم بهش تلفن کنم . حتی نمی خواستم یه لحظه بیشتر از دست بدم .می ترسیدم تا صبح خوب فکراشو کرده باشه . با همون دو بوق اول گوشی رو برداشت .معلوم بود بیدار بوده تا گفت : الو ..مهلت ندادم و هر چی تو دلم بود گفتم.نمی خواستم چیزی کم بذارم .مدتی طولانی هر چی تو دلم بود گفتم و حتی از اشک و آه هم دریغ نکردم .
وقتی آروم بهم گفت(:حالا چرا آبغوره گرفتی ؟من که الان خواب هفت پادشاه رو می دیدم, تو منو به این عالم برگردوندی) از اون احساسات غلیظ شده ای که به کار برده بودم یه لحظه پشیمون شدم ولی در هر حال خیالم راحت شده بود که هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته ,.بهم گفت بگیرم بخوابم و خیالای بد نکنم .
اون گریه ناراحتی که هنوز رو صورتم بود تبدیل به اشک خوشحالی شد .اون شب بی خیال رفتم که بخوابم .تصمیمم خیلی عجیب بود .من هنوز درباره او چندان اطمینان نداشتم .اما نمی خواستم اون لحظه همه چیز به همین راحتی تموم بشه . هنوز فرصتی برای بیشتر فکر کردن می خواستم
مشکل به ظاهر همونجا تموم شد .حالا با یه حسی از ترس دوستش داشتم که باعث میشد تو چشمم عزیزتر هم بیاد. .هر چند کم و بیش همه جا از رابطه ما با خبر شده بودن ولی اون هنوز هم اصرار داشت این قضیه رو جایی بیان نکنه . خنده داره ولی میون جمع هم به حالت رسمی منو صدا میزد .چیزی که بیشتر از همه چیز ناراحتم می کرد و اونو به شکل یه غریبه تو چشمم می آورد . جوری که به نگرانی می افتادم نکنه همه چیز یه خیال بی دووم باشه و یه روزی تموم بشه .
آخرین جایی که باهم رفتیم یه جشن تو تالار بود. اولین و آخرین باری که تا دیروقت با او جایی رفته بودم . همه چی هم همونجا تموم شد.
عجیب ترین شبی بود که تو همه مدت زندگیم با اون داشتم . از همون اول فهمیدم تو حال خودش نیست . می تونم بهت بگم من اونو فقط به اندازه همون یک شب شناختم.کاش این فرصت برام پیش می اومد که بتونم بهش نزدیکتر بشم .
تالار اون شب خیلی شلوغ بود .از همون اول بهم گفت از کنارش جدا نشم چون ممکنه گم بشم . بدون اینکه با کسی گرم بگیره یه گوشه نشست و نذاشت از کنارش جم بخورم .خیلی صمیمی باهام رفتار می کرد و تمام وقت دستش رو روی شونه ام گذاشته بود جوری که یکی دو نفری هم به طعنه بهش گفتند مگه می خوایم بدزدیمش که چسبوندیش به خودت . یادم نمی یاد اون شب به غیر از این کار دیگه ای کرده باشیم .واقعا هم یه جور مضحکی کنار هم نشسته بودیم .منظورم اینه که انگار تازه همدیگه رو پیدا کردیم . راستش رو بخوای نه من و نه او به حرف هیچکس اعتنایی نمی کردم .یکی دو باری البته یه دفه غیبش می زد و یه سمتی می رفت .من پیش خودم فکر می کردم بازم رفته پیش دوستاش قمار بازی کنه . اون شب وقت شام برای بار اول به عنوان همسر در کنارش نشستم و صندلیمون رو کنار هم قرار داده بودند . مردی که کنارمن نشسته بود آدم خرفت و سبک عقلی بود که تازه ما رو با هم دیده بود .از اون ادمای که خیلی زود خودمونی میشن . شنیدم که با بغل دستیش یه سوالایی کرد بعد برگشت و به ما نگاه کرد گفت: نه بابا ! گربه هم عابد شده؟ تو که اهل این کارا نبودی بی معرفت چرا دعوتمون نکردی
وقتی جوابی نشنید نگاهش به من افتاد و گفت: حالا چرا زنتو این ریختی آورد ی؟
نگاهش روم ثابت مونده بود من همینطور می لرزیدم .به خاطر تجربه چند لحظه قبل ترسم از این بود که کارای این دیوونه اونو عصبانی کنه . نگاهم بود که چطور دستشو مشت کرده بود. هر لحظه ممکن بود یه آبروریزی پیش بیاره
اون مرد بعد از چند لحظه منو مخاطب گرفت:حداقل یه نظر برگرد درست ببینمت !!
من چشامو بستم و سرمو پایین انداختم .نفسم تو سینه مونده بود ولی دلم همینطور میزد .خوشبختانه یکی بود کنارش که اونو حالی کنه .چیزایی زیر گوشش خوند که اون مرد نگاهشو ازم گرفت .
از اون آدمای سیریش بود چند لحظه بعد دوباره به بهونه ای روشو به من کرد یه کم به طرفم خم شد و گفت: خانمی میشه سهم نوشیدنیتو به من بدی
من همون لحظه شیشه رو از روی میز برداشتم و به اون مرد دادم تا بهونه دیگه ای بهش ندم . وقتی دستمو دوباره زیر میز برگردونم این یکی دست مشت شده اش رو بلافاصله زیر میز آ ورد و چنان نیشگونی از دستم گرفت که از جا پریدم .طوری که دور و بریها همه متوجه شدند و به پچ پچ افتادند .یه نگاه به چهره اش کردم .دیدم چطور از خشم رنگ صورتش سفید میزنه با اینکه به هول افتادم و از این حالتش خیلی ترسیدم ولی از کاری که کرده بودم پشیمون شدم .صندلیمو به طرفش کشیدم و تا حد ممکن خودمو بهش نزدیک کردم .برام مهم نبود که کی چه فکری در این باره به سرش میزنه دیگه چی از اون شب یادم میاد؟ همه مدت اون شب صدای آهنگ توی تالار کر کننده بود برا کسایی که یه گوشه کناره گرفته بودند ,وگرنه اونایی که وسط بودن بازم براشون کم بود .جمعیت سوت و کف میزد . زنا و مردا تو آغوش هم چشم بسته می رقصیدند .گاهی هم تو اوج مستی جیغ و هورایی می کشیدن.سالن تاریک بود و فقط نور کمی برای روشنایی فضا گذاشته بودن . یه مدت تمو م داشتم به زوج ها نگاه می کردم گاهی هم سرم رو پایین مینداختم و از بعضی چیزا که می دیدم نگاهمو می دزدیدم .یه بار برگشتم ببینم اون داره به کجا نگاه می کنه که دیدم به من زل زده . فرصت نشد معنی این نگاهشو بپرسم چون همون لحظه یه مردی پیداش شد که در حالیکه تعادل نداشت و با ریتم آهنگ می رقصید رو به اون مرد گفت:حالا ما هیچی خودت نمی خوای با نامزدت یه رقص داشته باشی..
هیچکدوم جوابشو ندادیم واون عاقبت از نگاهمون به یه سمت دیگه رفت .برگشتم و دوباره به او نگاه کردم ازم پرسید: می خوای بریم برقصیم؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نه اصلا . دیدم لبخندی زد و دستم رو که تو دستش بود فشاری داد .دوباره گفت: چرا؟ نمی خوای یه بار با هم یه رقص داشته باشیم ؟
نمی خواستم جواب رد بهش بدم .سرمو پایین انداختم و فقط گفتم: یه موقع دیگه
باز پرسید: مگه الان چشه؟
(از این اصرارش ترسیدم .آخه از اون مردایی بود که می دونستم این چیزا براش اهمیتی ندارن .هر لحظه فکر می کردم الانه دستمو بگیره و بلندم کنه .دوباره با اصرار گفتم: نه نه
دیدم دیگه چیزی نگفت سرمو بلند کردم و سایه ای از نگاهش تو تاریکی به چشمم رسید . نمی دونستم تحت تاثیر اون فضا امشب اینطور شده یا نه ولی برام اهمیت نداشت نگاهش مشتاق بود . ساکت همون جا نشسته بودیم و باز به جمعیت که یک لحظه از حرکت نمی ایستاد چشم دوخته بودیم .گاهی اوقات برمی گشتم و به صورتش نگاهی می کردم چون صدایی می شنیدم ولی نمی دونستم داره چی میگه . نگاهش به بعضی از اون آدما یه طور خاصی بود .طوری که اگه همون نگاه رو به من می انداخت وحشت می کردم . یه بار دیدم دستشو رو چشماش گذاشت .فکر کردم از چیزی ناراحت شده وقتی یه مدت این کارش طول کشید صداش کردم .دستشو برداشت و نگاهم کرد .قیافه ش تغییر کرده بود پرسیدم :چیزی شده . یه نگاه غریبی انداخت .سرشو تکون داد و همون لحظه از کنارم بلند شد و یه طرف دیگه رفت . این حالش خیلی نگرانم کرده بود . وقتی یه مدت طول کشید و دیدم ازش خبری نشد بلند شدم تا برم دنبالش بگردم .تو تالار نبود از میون در نیمه باز ساختمون دیدم بیرون تو خیابونه . تنها بود به طرفش رفتم تا صداش نکردم متوجه ام نشد .برگشت و دید اومدم دنبالش .اخماش تو هم رفت و پرسید: چرا اومدی بیرون؟
با ناراحتی به سیگار توی دستش نگاه کردم و پرسیدم :کجا بودی؟
متوجه نگاهم شد .سیگار نیمه تموم رو زیر پاش انداخت .حس کردم کمی پکر و بی حوصله است .به نزدیکش رفتم ولی حرفی نزدم .نمی دونستم باید چی بگم . تو سکوت به خیابون تاریک که پر از ماشین بود نگاهمون می چرخید .سردم بود دندونام به هم می خورد ولی همونجا که بودم راضی بودم .یه لحظه دستش به انگشتام خورد . انگشتامو تو دستش گرفت و گفت: این دختر کوچولو که دستاش از سرما یخ زدن ولی حاضر نیست از کنارم بره کیه؟
سردرنمی آوردم منظورش چی بود .برگشت طرفم و به قیافه کنجکاوم نگاه کرد بعد پرسید: تو زن منی؟
با اینکه سوالش خیلی برام عجیب بود ولی یه لبخند اومد به صورتم .هنوز این جمله اونقدر برام هیجان داشت و اونقدر برام تازه بود که از شنیدنش قند تو دلم آب بشه . لبخندمو که دید بی مقدمه نزدیک شد و پیشونیمو بوسید . دلم می خواست اون لحظه ساعت ها طول بکشه .دلم می خواست مردم به کار خودشون سرگرم باشن و ما همین گوشه در کنار هم بمونیم
بعد از مدتی گفت: اگه حوصله ت سر رفته می تونیم بریم یه گشتی این اطراف بزنیم . من که خیلی سر ذوق اومدم بلافاصله با خوشحالی قبول کردم با هم به طرف ماشینیش رفتیم ولی یه دفه وسط راه برگشت و گفت: نه نه ولش کن کجا داریم میریم ؟ برگرد داخل تالار!!
از حرکاتش سر در نمی آوردم . اون شب به نظرم اومد حال عادی نداره و باز این رفتارای عجیبش ناراحتم کرده بود .....
چرا احساسات ما زنا اینقدر رقیقه؟ از تک تک فکرایی که اون شب راجع بهش کردم از خودم بدم میاد .
اون شب تقریبا آخرین نفراتی بودیم که از تالار زدیم بیرون .فکر می کردم نمی خواد دل از اونجا بکنه و تا لحظه آخر می خواد توی جشن بمونه اما بالاخره تصمیم به رفتن گرفت . سوار ماشین شدیم و تو تاریکی به طرف خونه رفتیم .
اون شب خیلی سر ذوق بودم اصلا احساس می کردم یه پله بهش نزدیکترم تو اون تاریکی دیر وقت که توی جاده تنها بودیم به نظرم میومد هیچ کس دیگه به غیر از من و اون تو این دنیا نیستیم . دلم می خواست اون مسیر هیچ وقت به پایان نرسه و تا آخر شب همینطور ادامه داشته باشه .بعد از یه مدت که در سکوت هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد نمی دونم چطور جراتمو جمع کردم و یه دفه بهش گفتم: ما کی قراره ازدواج کنیم؟
یه لحظه چشمشو از جاده برداشت و رو به من کرد پرسید: چطور؟
گوشه صندلی لم داده بودم و جام گرم و نرم بود .هر چیزی اون لحظه به دلم می چسبید وقتی دیدم این بار سرحاله با شیطنت همونطور که تار مویی رو تو دستم پیچ و تاب می دادم گفتم:منظورم روشنه
خنده ای کرد گفت: مگه تا الان بت بد گذشته؟
جوابش دادم: اگه بد گذشته بود که اصراری نداشتم
یه لحظه سکوت کرد .فکر کردم دوباره تو لاک خودش رفته ولی بعد از چند لحظه پرسید: می خوای همین الان بریم؟
بازم می خواست با شوخی کردن بحث رو عوض کنه..عادتشو شناخته بودم .اخمام تو هم رفت و با لحن لوس و بی مزه ای گفتم: شوخی نکن ,دارم جدی میگم
اینو که گفتم دوباره برگشت و نگاهم کرد تو تاریکی یه لحظه بهم زل زد .بعد همونطور که به مسیر نگاشو می انداخت با دستش شونه ام رو گرفت و به طرف خودش کشوند و گفت: حالا که خانم قشنگ من این همه عجله داره...
بقیه حرفشو نزد .فرمونو با یه دست دیگه ش چرخوند و مسیر رو عوض کرد . همون دم از اون حرفایی که زده بودم پشیمون شدم .نمی دونستم چه خیالی داره و منظورش چیه ..یه لحظه فکر کردم این که امشب تو حال خودش نیست نکنه؟ .. اونقدر هول افتاده بودم که دستش رو شونه م سنگینی می کرد .می خواستم حرکتی بکنم ولی می ترسیدم از ترسم با خبر شه ..زیر لب با خودم می گفتم : این چه غلطی بود کردم . چشمم به جاده افتاد اصلا نمی دونستم داریم کجا می ریم و قراره کجا منو ببره .از اضطراب چشامو بستم . نفسم به شماره افتاده بود ولی صدای جیکی ازم در نمی یومد می ترسیدم بویی ببره .مجبور بودم فقط منتظر بمونم ببینم کجا می رسیم
نمی دونم چه مدت تو اون حال بودم ولی خیلی به نظرم طولانی اومد .از بالا و پایین شدن ماشین فهمیدم به یه جاده خاکی رسیدیم .چشامو باز کردم چون دستشو برداشت .در ماشینو باز کرد و پیاده شد . نگاهی به بیرون انداختم .همه جا تاریک بود .از ماشین که پیاده شدم یه مدت طول کشید تا بفهمم کجاییم .نزدیک یه پرتگاه ایستاده بودیم . اونطرفتر زیر نور مهتاب هم رودخونه پیدا بود . جلوتر از من ایستاده بود وقتی پرسیدم اینجا کجاست ازم خواست بیام نزدیکتر . پاهام از اثر اون ترس سست بودند و آهسته قدم برمی داشتم . برگشت و دید چقدر آهسته میام با صدای بلند گفت: زود باش .اومد جلو و دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند .به نزدیک لبه رسیدیم تو تاریکی اصلا نمی دونستم مرز لبه کجاست . ازم خواست بشینم ولی نمی دونستم پامو کجا باید بذارم . از اضطراب زمین زیر پامو داشتم بررسی می کردم و با این وجود که وادارم می کرد بنشینم هنوز با ترس به زیر پام نگاه می کردم . یه دفه نفهمیدم چی شد زیر بغلمو گرفت و از روی زمین بلند کرد و یه لحظه بعد دیدم وسط هوا و زمینم .نمی دونی اون لحظه چقدر وحشتناک بود . فقط و فقط انتظار داشتم همون لحظه به اون پایین سقوط کنم .به اون دره سیاه و گود ..جیغ می زدم و دست و پا می زدم ولی بیشتر منو تکون می داد .تو اون لحظه احساس می کردم زندگیم به یه رشته نازک بنده ..جیغ می زدم و فقط بهش التماس می کردم .هیچی از حرفاش نمی شنیدم .فقط اون تاریکی پایین رو می دیدم ولی بعدها که خوب دقت کردم تونستم بفهمم حرفاش این بود همون طور که با دیوونگی تکونم میداد میگفت: این زندگی منه...می خوای خودتو پرت کنی ..این چیزیه که می خوای .. حاضری با من زندگی کنی؟ ..
زندگیم تو اون لحظه فقط به دو دستای اون وابسته بود .هر آن هر تصمیمش می تونست منو یه طرف بندازه صدام از فرط ناله دو رگه شده بود ولی اون بازم می گفت: زندگی مثل اون نور ماه روی رودخونه قشنگه !!!جراتشو داری بری سمتش
چشمام سیاهی می رفت تقریبا داشتم از هوش می رفتم که برم گردوند و اونطرفتر روی زمین گذاشتم . تمام بدنم از نا افتاده بود و هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم دیدم بالای سرم ایستاده خم شد و باز تو صورتم داد زد چون فکر کنم به غیر از اون من چیزی نمی شنیدم : این اعتمادت به منه ..با این وجود که می دونستی اونقدر دوستت دارم که محاله ولت کنم
این طور می خوای وارد زندگی من بشی؟
از وحشت زبونم قفل شده بود یه مدت نیاز داشتم تا به حال عادی برگردم .همونطور اشک می ریختم و می لرزیدم وقتی تونستم با صدای ضعیفی ناله کردم: اون لبه سست بود
حالشو نمی دیدم که تو چه وضعیه ولی صداش در اوج بیچارگی بود: بدبختی من همینه.. نمی تونم حتی مایه اعتماد کسی بشم
دیگه ضعیف تر از اون بودم که بخوام واکنشی تو این مورد نشون بدم ولی صداش قلبمو چنگ میزد . نفسم به زحمت در می اومد .از وحشت اون لحظه مرگ و زندگی و اینکه فکر می کردم اون مرد دیوونه شده و هر کاری ممکنه انجام بده بدنم خشک شده بود .همونجا روی زمین بی هیچ حرکتی موندم و چشمام رو بستم
مدت درازی تو همون حال موندم تا نفسم به حال عادی برگشت .چشممو که باز کردم دیدم باز لبه همون پرتگاه ایستاده . تمام اعضای بدنم سنگین بودند و به زحمت می تونستم حرکتی بکنم ولی به هر زحمتی بود بلند شدم پاهام تقریبا رو زمین کشیده می شد . از دور که تونستم نیمرخش رو ببینم دیدم اصلا متوجه اطرافش نیست خودمم نفهمیدم چطور شد اون تصمیمو گرفتم گاهی اوقات تو یه شرایطی کارایی از آدم سر میزنه که بعدها وقتی به فکرش می افته از کار خودش تعجب میکنه رفتم نزدیکش کنار لبه نشستم . بعد سرمو بالا کردم و دوباره نگاهی به صورتش انداختم . چهره اش تو هم بود .پیشونیش چین خورده بود برای یه لحظه احساس کردم شوهرم نیست یه مرد میانسال و پا به سن گذاشته است .اشکی رو صورتم دوید ولی پاکش کردم . دست اون مرد رو که گرفتم به خودش اومد . وادراش کردم کنارم بشینه بدون هیچ مخالفتی نشست
مدتی چیزی نگفتیم .من که قدرت فکر کردن نداشتم تنها از اینکه اون کسی که کنارم نشسته بود و اینطور درمانده و شکسته بود بغضم می گرفت .ولی سرم رو به طرف دیگه گرفتم تا متوجه ناراحتیم نشه سعی کردم از اون حال درش بیارم . با صدای تو دماغی و گرفته ای آروم ازش پرسیدم: همیشه این طرفا میای
سری تکون داد و گفت: آره
پرسیدم:تنها؟
از این سوالم برگشت .شاید می خواست ببینه چی تو سرمه و منظورم چیه گفت:اگه کسی جراتشو داشته باشه چرا با خودم نیارمش؟
صدایش حالتی مبهم داشت که نمی فهمیدم .اینبار نتونستم ناراحتیمو ازش مخفی کنم .چون یکباره دید چقدر تو هم رفتم نگاهش روم ثابت مونده بود طوری که بالاخره اشکم رو نتونستم مخفی کنم . گفت: کاش دنیا پر بود از آدمایی مثل تو
گفتم: چطور؟ از چه نظر؟
روشو گرفت و جوابم داد: همین که یکی باشه آدمو درک کنه و انگ دیوونه بودن بش نزنه
یک لحظه گیج نگاهش کردم و بعد که متوجه منظورش شدم دراومدم گفتم: به آدما که نمیشه اعتماد کرد
دوباره برگشت پرسید: چطور؟
تو جوابش گفتم: هر آدمی اونقدر واسه خودش گرفتاری داره که فقط به خودش مشغوله من خیلی وقته با کسی درد دل نکردم
یه ابروش بالا رفت . ادامه دادم: حتی با مادرم
پرسید: حتی با مادرت؟ چرا؟
سری تکون دادم و گفتم: به اون نتیجه ای که دلم میخواد نمی رسم .وقتی می دونم مادرم خودش غصه دیگه ای داره بیام درد دلمو پیشش بگم که چی بشه به غیر از اینکه یه بار بیشتر رو شونه ش بذارم و بذارم بیشتر غصه بخوره . آدم فقط باید خوشیش رو بین همه قسمت کنه
آهی کشید که به نظرم به پوزخند آهسته ای شبیه بود گفت: همین غصه ها هم اونقدر تو این دل می مونه که پدر آدم در میاد
گفتم:نه برا چی تو دلم بمونه هر کی خدای خودشو داره
لبخندی زد و گفت:به همین راحتی
به همون لحن جوابش دادم:باور کن به همین راحتی
نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت: حرفای گنده تر از دهنت میزنی
همین که سر حال اومده بود خوشحال بودم آخرش فقط اضافه کردم: فقط باید اعتماد کنی
هوا سرد بود ولی آزارنده نبود .تو سکوت هیچ حرفی نمی زدیم .تنها اون مرد تکه سنگی دستش می گرفت و به اون پایین پرت می کرد و چند لحظه بعد صدای سقوطش به گوش می رسید . یه بار یه سنگ گلی خشک شده که به اندازه کف دستش بود نشونم داد و گفت: اینو نگاه کن ببین چطور با نم هر چی تونسته خاک به خودش جذب کرده
همونطور که سنگو به پایین می انداخت گفت: حالا ببینم چطور می خوای هر چی جمع کردی نگه داری .
چند لحظه بعد صدای متلاشی شدن اون سنگ به گوش رسید .از حرفاش سر در نمی آوردم .دوباره یه سنگ کوچیک برداشت و گفت: برعکس این یکی هر چی داشته خوب چسبیده از هر جا هم بیفته هیچ چیش نمیشه
سنگ رو پرتاب کرد بدون اینکه صدایی به گوش برسه .
گفت: سبک و ساده ..درست مثل تو!
نگام کرد و یه دفه پرسید..تو واقعا از زندگی هیچی نمی خوای ؟!!.موندم که به چه چیزایی دلخوش کردی
تا اومدم فکر کنم درباره چی داره صحبت می کنه فرصت بم نداد که حتی جوابشو بدم .دوباره گفت: صبر کن ببینم ..چطور اصلا حواسم نبود؟ .... تا بحال موهاتو ندیدم..اصلا حتی نمی دونم صورتت با موهات چه شکلی میشه!!(بی هیچ فکری ادامه حرفش گفت) ..زود باش اون شالو بردار می خوام یه نظر ببینم . اینجا که به غیر از شوهرت کسی نیست!
اشتیاق بچه گانه ای داشت .تو دودلی من خودش شال رو باز کرد و از روی سرم برداشت .موهام از اون همه مدت زیر روسری بودن خوابیده بودند و حالتی نداشتند . کمی مرتبشون کردم تا حالت بهتری پیدا کنن ولی ازم خواست دست بشون نزنم صورتم رو طرف نور ماه گرفت تا خوب نگاهی بیندازه .ولی نور ماه به سمتی بود که به جای اون من می تونستم چهره اش رو بهتر ببینم . نمی دونم چرا از نگاهش دلم می گرفت .نگاه عجیبی داشت نمی تونم دقیقا بگم چی تو نگاهش بود برای اینکه از اون حال درش بیارم گفتم: باید شونه شون کنم اینجوری خیلی بد ایستادن
گفت: حرف بیخود نزن
لحن شیطونی داشت . دست برد و موهامو به هم ریخت و گفت: آره اینجوری خیلی با مزه میشی !!
یه لرزی تو بدنم پیچید که سعی کردم مخفیش کنم ولی متوجه شد می خواست بلند شه گفت: بهتره دیگه بریم
دستشو گرفتم و گفتم: هنوز که خیلی زوده ..تازه اومدیم
گفت: هوا خیلی سرده ..ممکنه سرما بخوری
با اصرار گفتم:سردم نیست
با این حرف دوباره نشست و برگشت طرفم . دستشو جلو آورد و گذاشت زیر گلوم و بهم گفت:یه بار دیگه بگو
با اینکه از کارش گیج شده بودم ولی بلندتر گفتم : سردم نیست
چهره اش با نشاط شد همونطور که هنوز دستشو برنداشته بود گفت: چطور ممکنه صدای آدم اینقدر لطیف باشه!
تن صداش به نظرم گرفته بود .طوری که لبخندش به چشمم نمی یومد .دستش رو تا روی گونه ام کشید و صورتم رو آروم نوازش کرد . نگاهش به صورتم دوخته بود .ثابت به چشمام خیره شده بود .اولین باری بود که می دیدم نگاهش حرارتی داره که باعث میشد خون به صورتم بدوه . با اینکه طاقت نگاهشو نداشتم اما چشم برنمی داشتم نمی خواستم اون لحظات رو به همین راحتی از دست بدم
اون حالت زیاد طول نکشید یه لحظه چهره اش عوض شد و تو هم رفت.یه حال انقباضی پیدا کرده بود و هیچ چی نمی تونستم از صورتش بخونم . بعد همون لحظه بلند شد و ازم خواست بریم
نمی دونم چرا وقتی دست زیر بازوم گذاشت و بغلم کرد تا از اونجا بلندم کنه عکس العملی نشون ندادم و این اجازه رو بهش دادم.تازه از کنار پرتگاه دور شده بودیم که سرفش گرفت .فکر کردم یه سرفه معمولیه ولی وقتی بیش از حد طول کشید نگران شدم .ازم کناره گرفته بود خواستم برم سمتش پرسیدم: حالت خوبه
سری تکون داد و ازم خواست نزدیک نیام .مدتی بعد از اینکه سرفه شدیدش تموم شد همونجا ایستاده بود ودستمال جلوی دهنش گرفته بود . تموم این مدت همون گوشه ایستاده بودم و فقط منتظرش موندم .از نگرانی می خواستم به گریه بیفتم چون نمی دونستم دقیقا باید چیکار کنم . بالاخره برگشت و همونطور که به طرف ماشین می رفت گفت سوار شم
وقتی ازش پرسیدم چی شده .فقط از دیدن اضطرابم خندید گفت:چرا رنگت پریده؟..یه جوری حرف می زنی انگار خودت قبلا سینه درد نگرفتی
اون لحظه با خودم فکر کردم حق با اونه و من زیادی هول کردم . بی هیچ حرف دیگه ای سوار شدیم و برگشتیم خونه .
وقتی داخل خونه شدم و می خواستم آهسته و بی سر و صدا به اتاقم برم دیدم مادرم هنوز بیداره .چشماش سرخ و گرفته بود و با یه صدای کوچیک از چرتش پریده بود تا منو دید داد زد: هیچ معلومه کجایی؟ ..دست من درد نکنه با این دختر بزرگ کردنم .از من که اجازه تو نمی گیری .تا دیر وقت هم معلوم نیست کجا بودی؟ نمی گی من از دلشوره می میرم .نمی گی مردم هزار حرف در میارن ..این چه وقت اومدنه..
مهلت نمی داد تا حتی جوابی بدم .اما اون شب من توی یه دنیای دیگه بودم اصلا نمی دونم چی جواب دادم .سریع رفتم تو اتاقم می خواستم اون شب تا صبح با خاطراتم خوش باشم
فصل سیزدهم
اون شب رو چطور سر کردم.تا صبح از اون حال خوشی که داشتم پلک رو هم نذاشتم و فقط تو فکر بودم . اما ببین وقتی فرداش رفتم شرکت و عصر تازه فهمیدم اون روز اصلا به شرکت نیومده چه حالی شدم .از آقای نصیری که سراغشو گرفتم بهم گفت امروز صبح یه سفر براش پیش اومده و عجله ای رفته
اصلا چنین چیزی امکان داشت؟ خیلی به دلشوره افتادم از آقای نصیری پرسیدم اتفاقی افتاده؟ ولی اون مرد خیلی آروم ازم خواست نگران نباشم . بهم گفت اون آقا فقط بهم سلام رسونده و گفته زود برمی گردم
با حرفای آقای نصیری یه کم آروم شدم . شب که برگشتم خونه تلفن رو برداشتم و به خونه ش زنگ زدم اما هیچکس گوشی رو بر نمی داشت .کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد مگر اینکه صبر کنم. آدرس خونه ش رو نداشتم .آقای نصیری هم آدمی بود که از حرف رئیسش ممکن نبود سرپیچی کنه و اطلاعاتی در این باره بهم بده .به قول خودش وقتی رئیسش راضی به این کار نبود اون چطور می تونست اجازه این کار رو داشته باشه . آدرس خونه ش رو بهم نداد .اینم یکی دیگه از چیزایی بود که اون مرد رو بیشتر در نظرم مرموز میکرد .
یک ماه به این وضع گذشت .تصور کن که تو چه حالی بودم .من که به دیدن هر روزش عادت کرده بودم .طاقت هیچ چیز رو نداشتم و سر هر چیز الکی از کوره در می رفتم . سر هر چیز بی خود می زدم زیر گریه. فقط خدا می دونه اون روزا رو تو چه حالی گذروندم . بدتر از همه اینکه درست و مطمئن نمی دونستم کجاست و خبرایی که به گوشم می رسید صحت دارن یا نه .
عاقبت بعد از یک ماه و خورده ای بود .جوری که دیگه جون به لب شده بودم .یه روز صبح جمعه تلفن زنگ زد .گوشی رو که برداشتم از شنیدن صداش قلبم از سینه می خواست بزنه بیرون .جوری که به گریه افتادم .تا گفت الو ..پریدم تو حرفش و گفتم: الو خودتی؟
گریه مهلت نمی داد تا همون لحظه هر چی تو دلم بود به زبون بیارم .ناچار ساکت موندم تا یه کم آروم بشم
صداشو دوباره شنیدم که گفت: هنوز اونجایی؟ این چه طور تحویل گرفتنه؟ مثلا از سفر برگشتم
خواستم بپرم بش که تو گفتی و منم باور کردم ولی جلوی خودمو گرفتم به جاش گفتم: تو چرا بی خبر رفتی ..چطور به این سرعت ..میدونی این مدت چی کشیدم ؟
گفت : حالا اینقدر اوقاتمو تلخ نکن ! بعد این همه مدت . زنگ زدم که ازت بخوام امروز با مادرت بیاین پیش من . نیم ساعت بعد هدایت می یاد دنبالتون
صداش عوض شده بود انگار تازه از خواب بیدار شده بود ولی به جاش حواسم به یه چیز دیگه بود پرسیدم: با مادرم؟
صدای خندش رو شنیدم گفت: چیه نکنه تنهایی می خوای بیای خونه یه مرد غریبه!!
خواستم چیزی بپرسم که تازه یادم اومد مدت صیغه چند روزی بود تموم شده بود .با همین فکر یه کم خوشحال شدم فکر کردم این که میگه با مادرم بیام حتما سر همین قضیه است . دعوتش رو قبول کردم .گوشی رو که گذاشتم یه کم دلم آروم گرفته بود
مادرم هم عقیده منو داشت دوتایی حسابی به خودمون رسیدیم و وقتی آقای نصیری اومد همراهش رفتیم
فکر نمی کردم فاصله خونمون اینقدر از هم زیاد باشه . حدود یک ساعت بعد جلوی یه خونه دو طبقه ماشین ایستاد . از ماشین پیاده شدیم . در بزرگ و قهوه ای حیاط باز بود داخل, حیاط بزرگ و پر درخت مشخص شد .من و مادرم آهسته وجب به وجب خونه رو دقت می کردیم و جلو می رفتیم . حیاط از برگ درخت ها پوشیده بود و چادر مادرم برگ های ریخته شده رو با خودش جارو می کرد . به نظر می یومد کسی مدتها به این باغ دستی نزده و بهش نرسیده . یه گوشه استخر بزرگی هم بود که اونم مشخص بود مدتها بی استفاده بود . خونه به نظر متروک می یومد ولی ساختمون انتهای باغ با یه نمای آجر سفید فضای باغ رو دلپذیر می کرد .
آقای نصیری ما رو راهنمایی می کرد از در ساختمون وارد فضای تاریک خونه شدیم و تاچشممون عادت کنه فقط به اطراف نگاه می کردیم .از یه راهروی تاریک گذشتیم .تا برسم به نزدیکش از طاقت رفته بودم .جلوتر از هر دوشون می رفتم .به هال رسیدیم که روشن و گرم بود .چند مبل و کاناپه چیده شده بود .نگاهم چرخید و بلافاصله دیدمش .روی یکی از کاناپه ها نشسته بود .با دیدن من لبخندی زد و با دیدن مادرم از جاش بلند شد و اونوقت بود که دیدم چقدر عوض شده . به زحمت دوباره روی کاناپه نشست و با معذرت خواهی به کوسن روی کاناپه لم داد . یه لحظه وحشت کردم .اصلا خودش نبود چقدر لاغر و رنگ پریده بود .
اونقدر اضطراب پیدا کردم که برگشتم و به مادرم نگاهی انداختم و گفتم: مامان
خواستم ببینم اون در این باره چه نظری داره .مادرم انگار تازه متوجه شده بود با تعجب اومد جلو و گفت: خدا بد نده چرا به این روز افتادید؟
خنده بیجونی کرد و با صدای ضعیف و آهسته اش گفت: چیزی نیست .. تو سفر بدجوری سرما خوردم
پشت سرش سرفه ای هم کرد .نگاهش به من افتاد که هنوز همونطور خیره داشتم حالش رو نگاه می کردم گفت: چیه چرا اینجوری نگاه می کنی
کم مونده بود همونجا زار زار بزنم زیر گریه . گفتم: چرا به من چیزی نگفتی؟ تو قبل از سفر هم حالت بد بود ..کی برگشتی؟
گفت: تازگی
نگاهی به میز جلوی پاش انداختم که فقط یه دونه پرتقال روش بود بدون هیچ ظرفی ..پرسیدم: چیزی خوردی؟
وقتی گفت یه چیزایی با حرص گفتم: یه چیزایی یعنی چی؟ اصلا ناهار چی داری
بی خیال جوابمو داد : هنوز فکرشو نکردم!
مادرم به جای من گفت: اخه آقا واسه چی؟ شما مریضی باید به فکر خودت باشی
پشت بندش منم گفتم: اینجا هیچکی نیست به کارت برسه؟ پرستاری ..خدمتکاری نداری؟
وقتی دوباره به سادگی گفت : هیچکی .... سرش داد زدم: آخه برا چی !
از شدت ناراحتیم تعجب کرده بود. خودمم نمی دونستم دارم چیکار می کنم .از دیدنش تو اون حال و روز دیوونه شده بودم .سراغ آشپزخونه رو گرفتم تا خودم برم یه چیزی حاضر کنم .بهم گفت بیخود می رم چیزی تو خونه نداره .ولی نشنیده گرفتم از آقای نصیری خواهش کردم بره مواد لازم رو بگیره. آشپزخونه اش بیشتر به وحشتم انداخت .شبیه یه دخمه بود .ظرفای نشسته یه طرف ,یخچال خالی بود .با دیدن این وضع بغضم بیشتر شد و روی اولین صندلی نشستم تا دل سیر گریه کنم . ناراحتیم از این بود که چرا تو این همه مدت به فکرم نرسیده بود زندگیشو چطور می گذرونه . یه بار هم نخواستم به زندگیش سرکشی کنم . اصلا فکر نمی کردم این وضع باشه.
وقتی آروم شدم سریع دست به کار شدم و تا اومدن آقای نصیری آشپزخونه رو مرتب کردم .حداقلش به خودم دلداری میدادم از این به بعد دیگه نمی ذارم اینجوری بمونه .همونطور که سرگرم بودم تو خیالم با خودم می گفتم که خونه رو مثل دسته گل می کنم .اصلا از این حال متروک درش می یارم و رنگ و روشو عوض می کنم . اینجا از زندان هم دلگیرتره . آخه این مدت چطور دووم آورده بود .
کارای خونه تا بعد از ظهر وقتمو گرفت . سوپ که حاضر شد براش بردم و خودم بیکار ننشستم .می خواستم برم به سراغ بقیه اتاقا بدون اینکه ازش اجازه بگیرم . ولی ازم خواست داخل اتاقا نرم یعنی در واقع قفلشون کرده بود و با اصرار من راضی نشد بازشون کنه . بعد از اون همه اصرار با بی میلی سری به یکی دو اتاق دیگه زدم و اونجا رو یه خورده مرتب کردم برگشتم به هال
خسته روی یه مبل نشستم .نگاهی به ظرف غذاش انداختم که نصفه خورده بود پرسیدم چرا همه ش رو نخوردی؟
گفت: خیلی تند بود .(هنوز هم دست از طعنه هاش بر نمی داشت .)خنده ای کردم ولی نگاهم که به چهره اش می افتاد دوباره دلم به هم فشرده می شد. طاقت نشستن جلوش رو نداشتم .دوباره گفتم : برم برات یه جوشونده بیارم ؟ میخوری
ولی ازم خواست بشینم .چهره اش طوری تو هم بود که مخالفت نکردم . با مادرم نگاهی رد و بدل کردم .مادرم سری با ناراحتی تکون داد رو به اون مرد گفت: آخه این فصل زمستون چه وقت مسافرت بود..اونم با این حال ..یه کم هم به فکر سلامتیتون باشین .
گفت: سرماخوردگی که بی محله . هر جا باشه سراغ آدم میاد
بقیه حرفا اینطور بود
-بهر حال آدم باید هوا خودشو داشته اقل کم کس و کارش نگرونی نداشته باشن
-(صدای هوم خنده)
- حالا شما نخواستین پول اضافه بدین سر خدمتکار و کارگر که یه دست و رویی به این خونه بکشن بهتر نیس کم کم به فکر بیفتین یه سر و سامونی بگیرین ..ایشالله به همین زودی به امید خدا حالتون بهتر میشه و کم کم باید دست به کار شین
-(با خنده) نه بابا ..از ما که دیگه گذشت
-ووی نه این حرفا چیه ..شما که ماشالله هنوز جوونید ..حالا یه کم دیر شده ولی دیگه بهتره معطلش نکنین ..
-آخه کی حاضر میشه با من پیرمرد ازدواج کنه!!
- آقا تو رو خدا نیگاه..مرد ندیده بودم اینقدر ترسو !شما که سالم و سرحالید هزار ماشالله ..از یه بیماری اینقدر سست شدین ؟ یه مدت که بگذره دوباره رنگ و روتون برمیگرده
-اومدیم و خدا یه چیز دیگه خواست ..عمر که دست ما نیست
-ووی نگو تورو خدا دلم گرفت...
من که تا اینجاش از ساده دلی مادرم که حرف دل منو به زبون می آورد ساکت مونده بودم و از یه طرف از حرفای اون مرد که نمی دونم جدی می گفت یا شوخی طاقتمو از دست دادم و میون حرفشون پریدم.رو بهش گفتم:این حرفا چیه؟ داری شوخی می کنی؟
نگاهش رو آهسته به طرفم برگردوند.خنده ای رو لبش نبود .گفت: نه جدی میگم
با عصبانیت گفتم: منظورت چیه
سری تکون داد و گفت: منظورم واضحه
اونقدر چهره اش جدی بود که نمی تونستم هیچ چیز دیگه ای برداشت کنم .تحمل نیاوردم و گفتم: تو رو خدا دست بردار
مادرم گفت:آقا شوخی هم حدی داره دیگه
رو به هر دوی ما گفت: من چطور بگم تا شما منظورمو باور کنید .یکی مثل من چه معنی داره به فکر ازدواج بیفته
با تعجب گفتم:خودتم می فهمی داری چی میگی ..تو رو خدا من طاقتشو ندارم تمومش کن ..امروز اصلا حوصله ندارم
بهم گفت: نکنه تو باور کردی می خوام بات ازدواج کنم ..من سن پدرتو دارم
هاج و واج بهش خیره شده بودم .حتی اون حرفا به شوخی هم زشت و نابجا بود . یه لحظه خیره بهش موندم پرسیدم:داری مسخره ام میکنی؟
خودمم باور نمی کردم همچین قصدی داره .حتی نا داشت درست حرف بزنه گفت: فکر می کنی الان جاشه که من بخوام تو رو دست بندازم؟
اینو که گفت طاقتم طاق شد داد زدم: درست حرف بزن چی داری میگی؟ ما این همه مدت با هم بودیم..
بی خیال گفت:خوب یه دوره ای بود که تموم شد
مادرم محکم پشت دستش کوبید و گفت:روم سیاه ..استغفرالله چی داره میگه
اصلا عین خیالش هم نبود که چی داره به ما میگه .از یه راه دیگه ای اومدم با التماس گفتم: تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن .ما قرار بود با هم ازدواج کنیم .مگه نه؟
گفت: این اصرار خودت بود .
کم مونده بود دیوونه بشم .نفسم در نمی یومد به ناله افتادم: خواهش می کنم دست از این بازی بردار ..حداقل یه توضیحی بده ..چرا؟
بی تفاوت در اومد گفت: ازت خوشم نیومد!!!
نمی دونم اون لحظه کور شدم؟ سر لج افتادم؟ هر چی تا اون موقع به گوشم رسیده بود باورم شد؟ ولی اون لحظه فکر کردم منم بازیچه یکی از هوس هاش شدم ..برای یه لحظه ازش نفرت پیدا کردم .تو جواب اون لحن سردش یه دفه در اومدم گفتم: ما رو اینجا کشوندی که همینو بگی؟
گفت: خوب آره !!
یه نگاه به صورت وارفته مادرم کردم و دیگه چیزی نفهمیدم گفتم: تو چطور ... چطور تونستی ..تو..تو..
نمی دونستم چی بگم که جواب این کارشو بده و از ته دلم جوابش باشه ..:تو یه آدم پستی
به لرزه افتاده بودم .نگاهشو ازم گرفت .این کارشو به شرم یه آدم هوسباز تعبیر کردم. همون لحظه باورم شد همه چیز حقیقت داره .نمی دونم از درد قلبم بود یا نفرتی که به همه وجودم پیچید داد زدم
-خیلی پستی ..از تو نامردتر ندیدم ..من احمق حرف هیچکس رو باور نکردم تا اینکه به چشم خودم دیدم ..فکر نمی کردم همچین آدمی باشی
می گفتم و همینطور اشک می ریختم .به طرف مادرم رفتم و دستشو کشیدم و بلندش کردم و به صدای بلند گفتم: بیا بریم مامان نمی خوام یه لحظه هم اینجا باشم ...
(دوباره برگشتم طرفش و گفتم): این همه مدت این همه چیز برام خریدی به خاطر چی بود؟ این همه پول خرج کردن به خاطر چی بود ....می خواستی بهم لطف کنی ..
همش ارزونی خودت
یه لحظه گریه امونم رو برید ولی بعدش جیغ زدم: خیلی پستی...
به همراه مادرم که داشت مثل من آه و ناله می کرد از هال رفتیم بیرون ..اون لحظه نزدیک بود از حال برم .فقط می خواستم از اون خونه هر چه زودتر بیرون برم
[COLOR="Silver"]
Last edited by حساموند; 07-09-2011 at 22:53.
فصل چهاردهم
پشیمونم!!! چرا این کارو باهاش کردم ؟.چرا بهش فرصت ندادم حتی حرفشو بهم بزنه .باور نمی کنم اینقدر خودخواه باشم . تو نمی تونی درک کنی این حسرتیه که همیشه قلبمو آتش میزنه
برای یه مدت تو خونه موندم .اصلا حال خودمو نمی فهمیدم .نمی فهمیدم چی به سرم اومده .نمی خواستم تا یه مدت باهاش چشم تو چشم بشم . حتی سر کار هم نمی رفتم .یه مدت نیاز داشتم تا این حرفها برام هضم بشه .خدا میدونه با این وجود هنوزم دوستش داشتم .
بعد از یک هفته طاقت نیاوردم . می خواستم یه بار دیگه باهاش صحبت کنم .صبح یه روز به شرکت رفتم .وقتی رسیدم اونجا هیچکی داخل شرکت نبود به جز یه کارگر نظافت چی . تعجب کردم با خودم فکر کردم نکنه یه روز تعطیل اومدم و خودم حواسم نبوده .ولی اشتباه نمی کردم .از اون کارگر پرسیدم چه خبر شده چرا کسی نیومده سرکار.
اون کارگر هم به زبون ساده خودش رک و راست گفت: خانم شما تا الان کجا بودین؟ آقای رئیس دو روز پیش به رحمت خدا رفت
پرسیدم:کدوم رئیس
گفت: مگه چند تا رئیس داریم ایناها خودت بخون .
با اشاره اش نگاهم به دیوار افتاد و همون لحظه آگهی تسلیت رو دیدم و اسمشو که...
وقتی تو اینجوری نگاه می کنی ببین اون لحظه سر من چی اومد! تا بحال قلبت برای یه لحظه هم از تپش ایستاده؟ .اون لحظه سرم گیج رفت و هیچی دیگه نفهمیدم نمی دونم بعدش چی شد و کی منو خونه برد
برای تشییع جنازه اش نرفتم .نتونستم هیچ وقت مرگش رو باور کنم .تا مدتها برام به همون شوک اولیه بود .هیچی نمی تونست تسلیتی برام باشه .من هنوز اون حرفا رو باور نکرده بودم تو اون مدت داشتم دیوونه می شدم نمی تونستم خودمو ببخشم و فقط خودخوری می کردم . .شاید اگر اون بسته برام نمی رسید تا مدتها بازم تو همون وضع می موندم . یه ماه بعد از مرگش یه پاکت دستم رسید .بازش کردم .یکیشون یه نسخه از وصیت نامه بود که توش سهام شرکت رو به اسم من و آقای نصیری کرده بود .همون لحظه اون کاغذ رو تیکه تیکه کردم و جلوی چشمم ریز ریز کردم . دومیش یه نامه بود .یه نامه کوتاه که از همون اول از دستخطش شناختمش .هر چند که با کلماتی کمرنگ و شکسته نوشته شده بود تو اون نامه برای اولین بار بود که اسم کوچیکمو با یه پسوند عزیزم نوشته بود . نامه ای که خط به خطش رو از حفظم :
شاید زمانی که این نامه رو می خونی من زیر خروارها خاک خوابیده باشم .میدونم نمی تونی منو ببخشی ولی از تو می خوام که اول آنچه نوشتم بخونی و بعد از آن در موردم قضاوت کنی . این حرفهایی بود که می خواستم تا ابد پیش خود نگه دارم چرا که زمانی عقب تر فکر می کردم وقت مرگم بی سر و صدا بدون اینکه کسی نگرانم باشه چشمامو رو هم میذارم ولی تو این لحظه اینقدر مطمئن هستم که یکی به فکرم هست و همین به قلبم گرما می بخشه .چیزایی می نویسم که خودم هم تعجب می کنم .ولی حقیقت همینه که فقط تو این لحظه آدم حسرت واقعی رو می خوره .دنیا تو این لحظه برام هیچ رنگی نداره حواسم از کار افتادن و چیزیو لمس نمی کنن .دنیای عجیبیه .آدم تا به این لحظه نرسه دست ازش نمی کشه .یه لحظه که نفسش بالا میاد دوباره لذت عیش برمیگرده ولی همین که دوباره نفس تو سینه اش می مونه از همه چیز دنیا سیر میشه فقط و فقط به فکر یه فرصت برای جبران می افته ..دلیلش اینه که به همون اندازه که مرگ وحشتناکه زندگی نعمت با ارزشیه
کاش می تونستم مفصل برات همه راز دلم رو بنویسم ولی دستم این قدرتو نداره و قلم از میون انگشتام به آسونی سر می خوره از تو می خوام به قصه ای گوش کنی .لطفا با صرافت و حوصله این سطور را بخوان
من یکی از آدم هایی بودم که شانس یک زندگی مرفه رو در اوان جوانی از دست دادم .به واسطه ورشکست شدن پدرم و بیماری مادرم زمانی که می خواستم روی پای خودم بایستم هیچ سرمایه ای نداشتم .از دوست و آشنا که هیچ توقعی نمی تونستم داشته باشم که البته در عین ناچاری سراغشان رفتم که نتیجه ای جز سرشکستگی نصیبم نشد .بعد از آن تصمیم گرفتم دست گدایی پیش کسی دراز نکنم و با تلاش خودم به هر چه می خوام برسم .به هر آنچه که از آن محروم شده بودم .شروع این کار با دست خالی هیچ راهی نداشت مگر از راههای آسانی که پیش پام بود و تا مدتی همه انرژی ام رو صرف آن کردم . برد و باختی که یا مرا یک شبه به ثروتی هنگفت می رساند یا از هستی ساقطم می کرد و من برای دست یابی به پول بیشتر ریسکش را قبول می کردم کم کم از این راه موفقیتی بدست آوردم و با راههای دیگری هم آشنا شدم که البته باید از جان خودم براش مایه می گذاشتم و به دست آوردن اعتبار اولیه برای من مهمترین چیز بود .شهرتی که دستم آمد دوستانی که پیدا کردم همه از این طریق بود .. در مدت زمانی دراز پای به هر مسیری گذاشتم و هیچ چیز برام مانعی نبود .چون به دیده خودم همه چیز به دست آورده بودم .احترام .دوستان زیاد .و حتی کسانی که می تونستم برای خود به عنوان همسر اختیار کنم . تا مدتی بخشنده بودم و حاضر بودم برای حفظ همه چیزم هر کاری بکنم . اما افت و خیزی که داشتم به من نشون داد نه کسی به خاطر من حاضره فداکاری بکند و نه برایش وضعم مهم است . در یک لحظه هر کس دور و برم بود از دست می دادم .چرا که برایشان هیچ سودی نداشتم فهمیدم همه چیز اعتباری است . بدون آن منتظر هر پیشامدی می تونی باشی .خیانت دورویی نارو . .وقتی دوباره تونستم سر پای خودم بایستم به خودم قول دادم تلافی رفتارشون رو به شدت بیشتر بکنم و این بار برای دست آوردن اعتبار بیشتر دو برابر بیشتر به تلاش افتادم .طولی نکشید که دوباره دور و برم شلوغ شد و این بار من بودم که می تونستم انتقامم را بگیرم . به تلافی توهین و تحقیرشان کردم و هرچه اعتبارم بیشتر میشد اطرافیانم زبون و خوارتر می شدند و این حس انتقام رو در من بیشتر کرد .فکر کردم می تونم به این طریق به هر چه بخوام برسم و این باعث میشد حدی در برابر خود ندونم . اما فکر همه جاش رو کرده بودم جز اینکه سلامتی ام رو از دست بدم . طولی نکشید که متوجه شدم بیماری پیدا کردم .حاضر بودم برای مداوا هر خرجی باشد تقبل کنم اما کسی نبود که برای آن معالجه ای داشته باشد . من ماندم و عمری که رو به پایان می رفت و گذشته ای گناه بار که برایم باقی مانده بود . آنهمه ثروتی که برای خودم اندوخته بودم هیچ تسکینی برام نبود و لذتی از آنچه می تونستم از آن به دست بیارم احساس نمی کردم . آنوقت بود که هر چیزی با ارزش واقعی خودش برام ظاهر شد و آنچه قبل از آن برام تمام دنیا بود به بازی بیهوده و بی سرانجامی جلوه گر شد .من ماندم و دنیایی که همه چیزش برام ناپایدار بود درست مثل خودم .
نمی دونم چی باید بگم تا منو ببخشی چون میدونم این میون خودخواهی من افراطی بود . شاید بهتر باشه برات توضیح بدم که چرا از اول سعی کردم بهت نزدیک بشم .تو فقط منو یاد جوونی خودم می انداختی .به روشی که برای پیدا کردن موقعیتی بهتر می خواستی برسی . من همه مدت حواسم بهت بود که چطور با چه تلاشی هر راهی رو امتحان می کردی . همون مسیری که چند سال قبل من رفته بودم و به آخرش رسیده بودم .مسیری که اخرش به بیماری خودم منجر شد .هر چند که تفاوتش این بود که من هر مسیر درست و غلطی برام مهم نبود اما شیوه تو این بود که در حد وسع خودت خودت رو بالا بکشی .اما ترسیدم ترسیدم که روزی به بیراهه بیفتی و به پایان تلخ من برسی به دنیایی برسی که شان و ارج تو رو به همون سرمایه ای که داری می شناسد و بدون اون هیچ ارزشی نداری . به این نتیجه رسیدم که حداقل برای کفاره گناهانم هم که شده سر پرستی تو رو به صورتی تقبل کنم و این افت و خیزی که منو در هم شکسته بود این که یک لحظه در اوج اعتبار و مقام باشی و لحظه ای بعد به یک اشتباه سقوطی به دردناکی خرد شدن تموم اجزای روحت داشته باشی به این مرحله هرگز نرسی . دنیای کثیفی است .دنیایی که تو رو به رسمیت نمی شناسد مگر با اعتبارت که اونهم یا جسمته که باید فدا شه یا پول یا هر چیز دیگه ای که سودی داشته باشه.
قرار نبود کار به اینجا کشیده بشه . من آلوده تر از اون بودم که با دختر پاک و ساده ای مثل تو بتونم زندگی کنم .برای من خیلی دیر بود که بخوام به این فکر بیفتم .اما بدبختی آدم اینجاست که تا آخرین لحظه عمر تمام سلول هایش احساس دارند. وقتی دیدم این ماجرا به هر صورت سرانجامی تلخ داره تصمیم گرفتم که برای مدتی کوتاه بتونم اونقدر بهت نزدیک بشم که بتونم تموم تجربه هامو در اختیارت بذارم .اما بی اینکه چندان وابستگی برات ایجاد کنم .باور کن قصدم این نبود .هیچ چیزی بدتر از این نیست که هر روز صبح با کابوسی از عمری که رو به پایان می رود بیدار بشی .روی میزت برگه ای است که مدت عمرت رو مشخص کرده و در همون لحظه هم به یادت بیاد که با این نفس های معلق یک نفر دیگر رو هم با خودت همراه کرده ای .اون هم کسی مثل تو .هرگز نمی خواستم احساست در این میون جریحه دار بشه نمی خواستم به من چندان وابستگی پیدا کنی ما متعلق به هم نبودیم .من آخر راه بودم و تو در اول زندگی .امیدوارم بتونی منو ببخشی و زندگی تازه ای برای خودت بسازی . از تو ممنونم که برای مدتی کوتاه شیرینی احساس زیبایی را که قبل از اون هرگز فکر نمی کردم تجربه اش کنم برام به وجود آوردی
و حالا به عنوان آخرین خواهش کسی که دستش از دنیا کوتاهه ازت می خوام این وصیت نامه را قبول کنی و به انچه گفتم عمل کنی تا حداقل روحم در این میون از بابتی در آرامش باشد .
می گن آدم محتضر دلتنگ عزیز ترین کسانش می شه .کاش زودتر از این با تو آشنا شده بودم .
پایان
خسته نباشي عزيزم......
عالي بود رمانت...مخصوصا اخرش...قابل پيش بيني نبود...اگه مريضي مرده رو ميتونستم حدس بزنم ولي وردنش بعد از 2 روز رو نه...چيزايي هم كه در مورد تجربه هاش گفته بود رو قبول دارم اغلب افراد جامعه همين رفتار رو دارن.....
خيلي دوسش داشتم...منتظر كاراي بعديت هستم عزيزم.
موفق باشي.
ممنوندیگه داشتم دیپرس میشدم .آخه دیدم کسی تحویل نگرفته
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)