در حال خود بودم و قلبم از احساس قدر دانی و شوق لبریز بود که حسام گفت:« تا نیم ساعت دیگه باید سر برسند. قرارشون برای ساعت یک و نیم نصف شب بود».
پوری در حالی که ریز می خندید گفت:« وای چه نمایشی رو از بالا تماشا کنیم! فقط ای کاش درخت های باغ این قدر بلند نبود و می تونستیم توی ساختمان رو هم ببینیم. راستی شما دو نفر که رفتید توی باغ نترسیدید؟ با چند سال پیش فرقی کرده بود؟».
پیمان گفت:« چند سال پیش که رفتیم اون قدر ترسیده بودیم که نگو. بچه بودیم.اما حالا هم بزرگ شدیم، هم اون قدر حواسمون به نقشه هامون بود که برای ترسیدن وقت نداشتیم».
با صدایی که از هیجان اندکی می لرزید گفتم:« حالا بر فرض که حال امیر علی گرفته بشه یا توی خرج بیفته، چه فایده؟».
پوری گفت:« حداقل یه کم دلمون خنک میشه».
_ اون که نمی فهمه.
حسام گفت:« تو رو پیش چشم همه کوچک کرد. حالا خودش پیش دوستاش کوچک میشه. البته هیچ کس از کار اون خوشش نیومد. تو هم مطمئن باش کوچک نشدی. اما در هر حال باید یک طوری دلت آروم بگیره، تا این قدر خودت رو نخوری».
پیمان گفت:« تا چند روز دیگه که مدرسه ها باز میشه، باید حسابی به خودت برسی. یادت رفته امسال، سال آخریم و باید حسابی درس بخونیم تا پوز همه رو به خاک بمالیم. فکرش رو بکن! وقتی بری دانشگاه، دیگه امیر و بابات نمی تونن این قدر بهت زور بگن».
پوری بی حوصله گفت:« باز این خرخون یاد درس افتاد».
حسام گفت:« این دفعه رو راست میگه و به موقع دهنش رو باز کرده. تنها راه نجات سپیده درس خوندنه».
برای لحظه ای از توجه آنها، که تا آن روز چنین آشکار نبود، کنترل خود را از دست دادم و بی اختیار تمام افکارم را با صدای بلند و لحن پر احساس و ملتمس بر زبان آوردم.
_ باور کنید من آزادم. باور کنید قلبم توی اون خونه اسیر نیست. آخه چطور می تونم با وجود دوستهایی مثل شما احساس تنهایی و اسارت کنم؟! وقتی شما با من هستید حتی اگر توی یک اتاق تنگ هم باشم احساس زندانی بودن ندارم. باور کنید در تمام عمرم هرگز این قدر خوشبخت نبودم! از امشب حتی اگر امیرعلی هم سر قرارش نیاد من دیگه آروم آرومم. مگه میشه با وجود شما غمگین باشم؟ حتی اگر دانشگاه قبول نشم یا بشم و آقام اجازه نده برم، باز هم خوشبختم...من...
دیگر نتوانستم خویشتن داری کنم. به سرعت از جایم برخاستم و وارد خرپشته شدم. به دیوار تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم تا بی صدا و آزادانه روی گونه هایم بچکد. لحظه ای نگذشته بود که پوری به دنبالم آمد و در حالی که قربان صدقه ام می رفت مرا به آغوش گرم و پرمهرش کشید و همراه من گریست.
از آنجایی که عادت به گریه کردن نداشتم زود بر خود مسلط شدم. نمی دانم این چه دردی است که من دارم. جلوی هیچ کس نمی توانم گریه کنم حتی اگر آن شخص بهترین دوستم باشد. پوری را آرام کردم. هنگامیکه خواستم از پله ها پایین بروم صدای پیمان را از پشت سرم شنیدم.
_ سپیده! الان دیگه خان داداشت با دوستای عتیقه اش سر می رسه. نمی خوای که امشب رو خراب کنی؟
پوری دستم را گرفت و گفت:« بیا بریم دیگه! کلی می خندیم».
به آرامی خندید و دستم را کشید. حسام سر جای قبلی خود نشسته بود و من قادر نبودم او را ببینم. پیمان هم به سرعت و با احتیاط آن سوی دیوار پرید و ناپدید شد. ما هم در جای خود نشستیم و تا ساعت یک و نیم کمی از خاطرات کودکی مان را تعریف کردیم و خندیدیم.
بالاخره ساعت موعد رسید. هر چهار نفرمان از کنار دیوار، آرام و چهار دست و پا به سوی دیگر پشت بام رفتیم تا بتوانیم از آنجا کوچه را ببینیم. با مشاهده ی امیرعلی که به تنهایی به دیوار متروک تکیه داده بود و با حالتی عصبی سیگار می کشید سرمان را به سرعت دزدیدیم. با حرص و عصبانیت زمزمه کردم:« خجالت نمی کشه! اگه آقام بفهمه سیگار می کشه!».
حسام با خنده گفت:« نگران نباش امشب یک نخ سیگار انداختم توی حیاطتون، فردا صبح که آقات بخواد بره بیرون حتما می بیندش».
در حالی که آن همه بدجنسی را از حسام بعید می دیدم گفتم:« حسام! تو دیگه کی هستی؟!».
_ این به نفع خودشه. باور کن به خاطر خودش این کار رو کردم. اگر حالا جلوش رو نگیرند ممکنه سیگاری بشه. راستش آقات زیاد به اون رو داده. وقتشه کمی بیشتر مراقبش باشه.
از اینکه حسام هفده هجده ساله برای امیرعلی بیست و دو ساله نگران بود و می خواست او را به راه بیاورد، خنده ام گرفت.
دقایقی بعد، داوود و دو نفر دیگر، که از پسرهای لات محل بودند، از راه رسیدند. برای یکی از آنها قلاب گرفتند که رفت روی دیوار نشست. بعد کمی با هم صحبت کردند و امیرعلی، طبق قرار قبلی شان، به عنوان نفر اول از روی دیوار وارد باغ شد. تا وقتی وارد ساختمان متروک شود، کم و بیش او را می دیدیم که با احتیاط و قدمهای شمرده پیش می رود. اما به ساختمان که رسید دیگر چیزی قابل رؤیت نبود. دقایق به کندی و با اضطراب می گذشت. پسرها پای دیوار ایستاده بودند و به آرامی با هم نجوا می کردند و می خندیدند.
هنوز ده دقیقه از ورود امیر به باغ نمی گذشت که صدای افتادن چیزی درون ساختمان توجه همه را جلب کرد و ناگاه سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. سکوتی که با خروج پر صدای امیرعلی از خانه ی متروک شکست. او در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی به نظر می رسید پرشتاب و باعجله خود را به دیوار رساند. با کمک پسری که همچنان روی دیوار نشسته بود از باغ خارج شد و بلافاصله به سمت داوود یورش برد. بعد مشت محکمی حواله چانه ی او کرد. از وحشت انگشتم را میان دندان گرفته و می فشردم. پسرها سعی داشتند جلوی او و داوود را که، حالا چون امیر عصبانی بود و لگد پرانی می کرد، بگیرند. بلاخره وقتی دو تا از پسرها به زحمت داوود را از کوچه خارج کردند امیر هم اندکی آرام شد. از آن فاصله و آن طور که آنها آهسته سخن می گفتند، نمی شد چیزی فهمید اما خشم و غضب امیر واضح و آشکار بود و در نهایت او از دوستش جدا شد و خیلی آرام به خانه مان بازگشت.
_ فکر کنم امیر حس کرد که گذاشتن این تله ها کار داوود بوده.
حسام در پاسخ پیمان گفت:« درسته گمونم خرابکاری کردیم».
پوری که مشخص بود حسابی ترسیده گفت:« اگر بفهمه کار شما بوده چی؟ وای...بدبخت شدیم!».
پیمان گفت:« دلیلی نداره بفهمه. کسی ما رو ندید».
برای اینکه بیش از این پشیمان و ناراحت نشوند گفتم:« عیبی نداره. در هر حال کارشان اشتباه بوده. اصلا این طوری بهتر شد، چون شرط خود به خود از بین رفت و قضیه ی دیسکو و پرداخت هزینه اون منتفی شد».
دقایقی یکدیگر را دلداری دادیم و بالاخره از هم جدا شده و برای خواب به خانه مان رفتیم.
صبح روز بعد در خانه مان غوغایی برپا بود. آقا، سیگاری را که حسام در حیاط انداخته بود، پیدا کرده بود و با خشم و ناراحتی شدید امیرعلی را مؤاخذه می کرد. امیر هم مثل مواقعی که آقا بر سرش فریاد می کشید و غرولند می کرد، سکوت کرده و سر به زیر و مظلوم، سرزنشها را به جان می خرید تا آقا آرام می شد و او فرصتی میافت تا کم کم با حرف شنوی های ظاهری اش دل او را نرم کند.
در حقیقت او طوری تربیت شده که در برابر همه سرکش و یاغی است الّا آقاجان، که البته هیچ کس جرئت ابراز وجود در مقابلش را ندارد.
حالا کمی آرام هستم. می دانم امیر تا مدتی با دوستان ناجورش مراوده نخواهد داشت و البته مشاجره اش با داوود خره هم به این امر کمک بیشتری می کند. امیدوارم امیرعلی سر عقل بیاید و دست از این اوباش بکشد.
در هر صورت من دیگر کمتر به این مسائل می اندیشم. حالا تمام فکرم آغاز مدرسه هاست. آغازی که روز تولد من با آن هم زمان می باشد.
چقدر دلم می خواست روز تولدم در خاطر اطرافیانم باشد. اما همیشه این پوری است که آن را به یاد دیگران می آورد و من با دریافت تبریکهایی پراکنده از جانب آنها دلم را خوش می کنم. گاهی هم بعضی ها برایم هدیه می گیرند. به خصوص دایی ناصر و عزیزجان، تقریبا هرسال هدایای کوچکی برایم تهیه می کنند.
در این میان سه دوست خوبم هستند که هرسال پولهای توجیبی خودشان را روی هم می گذارند و هدایایی هرچند کوچک به من می دهند که بیش از حد خوشحالم می کند. البته من هم روز تولدشان جبران می کنم.
آه...دیگر خوابم گرفته. شب بخیر دفتر درد و دلهایم! شب بخیر سنگ صبورم.