تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 7 اولاول 123456 ... آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 65

نام تاپيک: رمان سروين ( بیتا فرخی )

  1. #11
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    در حال خود بودم و قلبم از احساس قدر دانی و شوق لبریز بود که حسام گفت:« تا نیم ساعت دیگه باید سر برسند. قرارشون برای ساعت یک و نیم نصف شب بود».

    پوری در حالی که ریز می خندید گفت:« وای چه نمایشی رو از بالا تماشا کنیم! فقط ای کاش درخت های باغ این قدر بلند نبود و می تونستیم توی ساختمان رو هم ببینیم. راستی شما دو نفر که رفتید توی باغ نترسیدید؟ با چند سال پیش فرقی کرده بود؟».

    پیمان گفت:« چند سال پیش که رفتیم اون قدر ترسیده بودیم که نگو. بچه بودیم.اما حالا هم بزرگ شدیم، هم اون قدر حواسمون به نقشه هامون بود که برای ترسیدن وقت نداشتیم».

    با صدایی که از هیجان اندکی می لرزید گفتم:« حالا بر فرض که حال امیر علی گرفته بشه یا توی خرج بیفته، چه فایده؟».

    پوری گفت:« حداقل یه کم دلمون خنک میشه».

    _ اون که نمی فهمه.

    حسام گفت:« تو رو پیش چشم همه کوچک کرد. حالا خودش پیش دوستاش کوچک میشه. البته هیچ کس از کار اون خوشش نیومد. تو هم مطمئن باش کوچک نشدی. اما در هر حال باید یک طوری دلت آروم بگیره، تا این قدر خودت رو نخوری».

    پیمان گفت:« تا چند روز دیگه که مدرسه ها باز میشه، باید حسابی به خودت برسی. یادت رفته امسال، سال آخریم و باید حسابی درس بخونیم تا پوز همه رو به خاک بمالیم. فکرش رو بکن! وقتی بری دانشگاه، دیگه امیر و بابات نمی تونن این قدر بهت زور بگن».

    پوری بی حوصله گفت:« باز این خرخون یاد درس افتاد».

    حسام گفت:« این دفعه رو راست میگه و به موقع دهنش رو باز کرده. تنها راه نجات سپیده درس خوندنه».

    برای لحظه ای از توجه آنها، که تا آن روز چنین آشکار نبود، کنترل خود را از دست دادم و بی اختیار تمام افکارم را با صدای بلند و لحن پر احساس و ملتمس بر زبان آوردم.

    _ باور کنید من آزادم. باور کنید قلبم توی اون خونه اسیر نیست. آخه چطور می تونم با وجود دوستهایی مثل شما احساس تنهایی و اسارت کنم؟! وقتی شما با من هستید حتی اگر توی یک اتاق تنگ هم باشم احساس زندانی بودن ندارم. باور کنید در تمام عمرم هرگز این قدر خوشبخت نبودم! از امشب حتی اگر امیرعلی هم سر قرارش نیاد من دیگه آروم آرومم. مگه میشه با وجود شما غمگین باشم؟ حتی اگر دانشگاه قبول نشم یا بشم و آقام اجازه نده برم، باز هم خوشبختم...من...

    دیگر نتوانستم خویشتن داری کنم. به سرعت از جایم برخاستم و وارد خرپشته شدم. به دیوار تکیه زدم و اشکهایم را رها کردم تا بی صدا و آزادانه روی گونه هایم بچکد. لحظه ای نگذشته بود که پوری به دنبالم آمد و در حالی که قربان صدقه ام می رفت مرا به آغوش گرم و پرمهرش کشید و همراه من گریست.

    از آنجایی که عادت به گریه کردن نداشتم زود بر خود مسلط شدم. نمی دانم این چه دردی است که من دارم. جلوی هیچ کس نمی توانم گریه کنم حتی اگر آن شخص بهترین دوستم باشد. پوری را آرام کردم. هنگامیکه خواستم از پله ها پایین بروم صدای پیمان را از پشت سرم شنیدم.

    _ سپیده! الان دیگه خان داداشت با دوستای عتیقه اش سر می رسه. نمی خوای که امشب رو خراب کنی؟

    پوری دستم را گرفت و گفت:« بیا بریم دیگه! کلی می خندیم».

    به آرامی خندید و دستم را کشید. حسام سر جای قبلی خود نشسته بود و من قادر نبودم او را ببینم. پیمان هم به سرعت و با احتیاط آن سوی دیوار پرید و ناپدید شد. ما هم در جای خود نشستیم و تا ساعت یک و نیم کمی از خاطرات کودکی مان را تعریف کردیم و خندیدیم.

    بالاخره ساعت موعد رسید. هر چهار نفرمان از کنار دیوار، آرام و چهار دست و پا به سوی دیگر پشت بام رفتیم تا بتوانیم از آنجا کوچه را ببینیم. با مشاهده ی امیرعلی که به تنهایی به دیوار متروک تکیه داده بود و با حالتی عصبی سیگار می کشید سرمان را به سرعت دزدیدیم. با حرص و عصبانیت زمزمه کردم:« خجالت نمی کشه! اگه آقام بفهمه سیگار می کشه!».

    حسام با خنده گفت:« نگران نباش امشب یک نخ سیگار انداختم توی حیاطتون، فردا صبح که آقات بخواد بره بیرون حتما می بیندش».

    در حالی که آن همه بدجنسی را از حسام بعید می دیدم گفتم:« حسام! تو دیگه کی هستی؟!».

    _ این به نفع خودشه. باور کن به خاطر خودش این کار رو کردم. اگر حالا جلوش رو نگیرند ممکنه سیگاری بشه. راستش آقات زیاد به اون رو داده. وقتشه کمی بیشتر مراقبش باشه.

    از اینکه حسام هفده هجده ساله برای امیرعلی بیست و دو ساله نگران بود و می خواست او را به راه بیاورد، خنده ام گرفت.

    دقایقی بعد، داوود و دو نفر دیگر، که از پسرهای لات محل بودند، از راه رسیدند. برای یکی از آنها قلاب گرفتند که رفت روی دیوار نشست. بعد کمی با هم صحبت کردند و امیرعلی، طبق قرار قبلی شان، به عنوان نفر اول از روی دیوار وارد باغ شد. تا وقتی وارد ساختمان متروک شود، کم و بیش او را می دیدیم که با احتیاط و قدمهای شمرده پیش می رود. اما به ساختمان که رسید دیگر چیزی قابل رؤیت نبود. دقایق به کندی و با اضطراب می گذشت. پسرها پای دیوار ایستاده بودند و به آرامی با هم نجوا می کردند و می خندیدند.

    هنوز ده دقیقه از ورود امیر به باغ نمی گذشت که صدای افتادن چیزی درون ساختمان توجه همه را جلب کرد و ناگاه سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. سکوتی که با خروج پر صدای امیرعلی از خانه ی متروک شکست. او در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی به نظر می رسید پرشتاب و باعجله خود را به دیوار رساند. با کمک پسری که همچنان روی دیوار نشسته بود از باغ خارج شد و بلافاصله به سمت داوود یورش برد. بعد مشت محکمی حواله چانه ی او کرد. از وحشت انگشتم را میان دندان گرفته و می فشردم. پسرها سعی داشتند جلوی او و داوود را که، حالا چون امیر عصبانی بود و لگد پرانی می کرد، بگیرند. بلاخره وقتی دو تا از پسرها به زحمت داوود را از کوچه خارج کردند امیر هم اندکی آرام شد. از آن فاصله و آن طور که آنها آهسته سخن می گفتند، نمی شد چیزی فهمید اما خشم و غضب امیر واضح و آشکار بود و در نهایت او از دوستش جدا شد و خیلی آرام به خانه مان بازگشت.

    _ فکر کنم امیر حس کرد که گذاشتن این تله ها کار داوود بوده.

    حسام در پاسخ پیمان گفت:« درسته گمونم خرابکاری کردیم».

    پوری که مشخص بود حسابی ترسیده گفت:« اگر بفهمه کار شما بوده چی؟ وای...بدبخت شدیم!».

    پیمان گفت:« دلیلی نداره بفهمه. کسی ما رو ندید».

    برای اینکه بیش از این پشیمان و ناراحت نشوند گفتم:« عیبی نداره. در هر حال کارشان اشتباه بوده. اصلا این طوری بهتر شد، چون شرط خود به خود از بین رفت و قضیه ی دیسکو و پرداخت هزینه اون منتفی شد».

    دقایقی یکدیگر را دلداری دادیم و بالاخره از هم جدا شده و برای خواب به خانه مان رفتیم.

    صبح روز بعد در خانه مان غوغایی برپا بود. آقا، سیگاری را که حسام در حیاط انداخته بود، پیدا کرده بود و با خشم و ناراحتی شدید امیرعلی را مؤاخذه می کرد. امیر هم مثل مواقعی که آقا بر سرش فریاد می کشید و غرولند می کرد، سکوت کرده و سر به زیر و مظلوم، سرزنشها را به جان می خرید تا آقا آرام می شد و او فرصتی میافت تا کم کم با حرف شنوی های ظاهری اش دل او را نرم کند.

    در حقیقت او طوری تربیت شده که در برابر همه سرکش و یاغی است الّا آقاجان، که البته هیچ کس جرئت ابراز وجود در مقابلش را ندارد.

    حالا کمی آرام هستم. می دانم امیر تا مدتی با دوستان ناجورش مراوده نخواهد داشت و البته مشاجره اش با داوود خره هم به این امر کمک بیشتری می کند. امیدوارم امیرعلی سر عقل بیاید و دست از این اوباش بکشد.

    در هر صورت من دیگر کمتر به این مسائل می اندیشم. حالا تمام فکرم آغاز مدرسه هاست. آغازی که روز تولد من با آن هم زمان می باشد.

    چقدر دلم می خواست روز تولدم در خاطر اطرافیانم باشد. اما همیشه این پوری است که آن را به یاد دیگران می آورد و من با دریافت تبریکهایی پراکنده از جانب آنها دلم را خوش می کنم. گاهی هم بعضی ها برایم هدیه می گیرند. به خصوص دایی ناصر و عزیزجان، تقریبا هرسال هدایای کوچکی برایم تهیه می کنند.

    در این میان سه دوست خوبم هستند که هرسال پولهای توجیبی خودشان را روی هم می گذارند و هدایایی هرچند کوچک به من می دهند که بیش از حد خوشحالم می کند. البته من هم روز تولدشان جبران می کنم.
    آه...دیگر خوابم گرفته. شب بخیر دفتر درد و دلهایم! شب بخیر سنگ صبورم.

  2. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل هفتم »

    یک هفته از آغاز مدرسه ها می گذرد. به نظرم امسال سال تحصیلی خوبی داشته باشیم. روز اول مهر با ذوق و شوق همراه پوری و سعیده و ناهید به سمت دبیرستانمان راه افتادم. امسال سعیده و ناهید اول دبیرستان هستند و هم مدرسه ای ما.
    چقدر احساس بزرگی می کنم. حالا من سال آخری هستم!
    حسام و پیمان هم همراه ما آن سوی خیابان حرکت می کردند.همیشه همین طور به دبیرستان می رویم. امسال اما هر چهار نفر ما طور دیگری هستیم. گویی این چند ماه به اندازه چند سال بزرگ تر شده ایم. به خصوص من که در خودم احساسات تازه ای کشف کرده ام که عادی بودن را کمی برایم مشکل می کند! به همین دلیل، مدام از این واهمه دارم که مبادا دیگران- به خصوص پوری- به اسرار درونم پی ببرند. اسرار؟ چه اسراری؟ آه...من چه مرگم شده؟ فقط باید به درس فکر کنم. باید امسال در کنکور قبول شوم. در غیر این صورت مجبورم شوهر کنم. از این تفکرات قلبم می گیرد و نفسم به شماره می افتد.
    روز اول مدرسه خیلی خوش گذشت و تا توانستیم سر کلاسها آتش سوزاندیم.
    دیروز هم خیلی خوب بود . دبیر شیمی نیامد و زنگ او را در حیاط والیبال بازی کردیم، که تیم ما برنده شد. من به خاطر قامت بلند و تند و فرز بودنم بازی خوبی دارم و اکثر مواقع در هر تیمی که باشم، آن تیم برنده می شود. البته ساعدهای ضعیفم حسابی درد گرفته و فکر کنم دردش تا چند روز اذیتم کند.
    پیمان از همین حالا درس خواندن را به طور جدی آغاز کرده. گویی او به راستی خیال دارد پزشک شود. آرزو می کنم به خواسته اش برسد.
    بیش از یک ماه است که فرصت کافی، حتی برای خلوت کردن با خود هم، نداشته ام چه برسد به اینکه خاطراتی بنویسم.
    آن قدر سرم شلوغ و اعصابم کوفته بود، البته تا حدی هنوز هم هست، که حوصله هیچ کاری را نداشتم.
    موضوع از آن قرار است که چند هفته ی پیش، وقتی از مدرسه به خانه آمدم، محبوبه مهمانمان بود. اما او برای دید و بازدید نیامده بود. یک طرف صورتش کبود و ورم کرده و دستان سفید و ظریفش هم به شدت سرخ و متورم بود.
    با دیدن حال و روزش فهمیدم باز هم شوهر بی غیرتش دست روی خواهر مظلومم بلند کرده. چهره ی خشمگین مرا که دید به گریه افتاد. در حالی که بغض به شدت گلویم را می فشرد او را در آغوش گرفتم و گذاشتم آن قدر گریه کند تا آرام شود.
    مادر هم گوشه ی دیگر اتاق نشسته بود و اشک می ریخت. مدام زیر لب، دامادش را ناله و نفرین می کرد و از خدا می پرسید چرا بخت دخترش چنان سیاه شده.
    اما به راستی چرا؟ برای خود من هم سؤال بود. محبوبه، زیبا، آرام، نجیب و هنرمندترین دختر خانواده که خیاطی، گلدوزی و طراحی اش زبانزد همه دوستان و آشنایان بود، چرا باید اسیر چنان دیوی می شد؟ اصلا چرا قبول کرد با خسروخان ازدواج کند. مردی کم سواد و از خانواده ای بسیار عامی و تازه به دوران رسیده که چهارده سالی هم از او بزرگ تر است و با اینکه قد و قامت بلند و اندام درشتی ندارد، اما کمی خشن و زورگوست. البته قبول دارم که زورگو بودن افراد در روزهای اول آشنایی و خواستگاری چندان قابل تشخیص نیست، اما سایر شرایط او کافی بود تا محبوبه او را رد کند. پس چرا این کار را نکرد؟
    با همان افکار لحظه ای خشمگین و عصبی شدم. خواهر ِ گریانم را کمی از خود دور کردم و گفتم:« خود کرده را تدبیر نیست!».
    بر خلاف توقعش دلداری اش نداده بودم متعجب نگاهم کرد و گفت:« مگه من چه کار کردم؟».
    یک دستم را به کمر زده و پرسیدم:« آخه من نمی فهمم تو چرا زن این مردیکه ی نفهم شدی؟ مگه موقع خواستگاری چشمات اون خانواده کوته فکر و خواهر های پر فیس و افاده اش رو ندید؟ مگر متوجه سن و سالش نشدی؟ مگه نمی دونستی چهار کلاس بیشتر درس نخونده؟ اونم اشتباه کرد اومد خواستگاری تو. باید یکی مثل خودش رو می گرفت. تو هم که داشتی درس می خوندی و درست هم خوب بود، نباید تن به این ازدواج لعنتی می دادی».
    او که انگار داغ دلش تازه شده باشد با بغض دوباره به پشتی تکیه داد و نالید:« تو اون موقع بچه بودی و سرت به بازی گرم بود. یادت نیست همین مادر و خواهرهاش چقدر اومدند و رفتند تا خامم کردند. من هم پانزده سالم بیشتر نبود. چرا دروغ بگم! از یک طرف دلم می خواست درس بخونم از طرف دیگه ...آه...سپیده! تو چه می فهمی من از دست بابا و امیرعلی تو این خونه چی می کشیدم. همش برو...نرو...بخور...نخور...چرا با این حرف زدی؟ چرا اونجا رفتی؟ چرا لباست تنگه؟ چرا پسر فلانی به تو نگاه کرده؟...
    اشکها بی مهابا از چشمان درشت و روشنش به روی گونه هایی که روزی برجسته و زیبا بود می ریخت...دلم به حالش می سوخت و درکش می کردم. اما تسلیم شدنش را قبول نداشتم. او ادامه داد:« چند وقت قبل از خواستگاری خسرو توی محل به خاطر من غوغایی شده بود. یادت نیست؟ یادت نیست چقدر زجر کشیدم؟ اون هم به خاطر اینکه یک لات بی سر و پا دنبالم افتاده بود و امیرعلی دیده بود...اول حال پسره رو حسابی جا آورد، البته با دوستای بزن بهادرش، بعد از اون هم اومد خونه، سر وقت من. اون قدر بد و بیراه گفت تا آقا اومد و چنان از حرفهای بی ربط امیر خونش به جوش آمد که با کمربند افتاد به جانم. اون روز تو خونه ی طلعت خانم اینا بودی که با صدای جیغ و داد من مثل همه اهل کوچه اومدی بیرون. یادت نیست چطوری جلوی همه خوار و خفیف شدم و آبروم رفت؟ همان روز آقا حکم کرد باید شوهر کنم. چند تایی خواستگار داشتم. اما دلم با هیچ کدومشون نبود. پس خسرو رو که از همه بیشتر مشتاق وصلت با من بود و آقا هم می شناختش و می گفت که اهل دود و دم و فرقه ای نیست رو به بقیه ترجیح دادم و...
    با پوزخندی تلخ میان حرفش رفتم و گفتم:« و از چاله درآمدی و به چاه افتادی!».
    او با گریه بر حرفم صحه گذاشت و من آهی عمیق و پرسوز کشیدم. کنارش نشستم و با وجودی که حرفهای زیادی برای گفتن داشتم، نخواستم بیش از آن نمک روی زخمش بپاشم.
    بالاخره رو به مادر که لیوانی آب قند برای محبوبه آورده بود کردم و گفتم:« حالا که محبوب آمده اینجا، نباید بگذاریم به این راحتی برگرده. باید برای خسروخان شرط و شروطی بگذاریم...اون نباید فکر کنه هر غلطی دلش خواست می تونه با زن جوونش بکنه. ما باید همگی پشتیبانش باشیم و اجازه ندیم مفتی مفتی برگرده».
    مادرم در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد، کمی دورتر، روبه روی ما چمباتمه زد و گفت:« ای بابا تو چی میگی دختر؟ محبوبه دو تا بچه داره. خسروخان هم بیدی نیست که با هر بادی بلرزه. زیادی حرف بزنیم، بچه ها رو می گیره و محبوبه رو هم طلاق میده. همین حالا هم می بینی که خواهرش بچه ها رو نگه داشته و نگذاشته محبوبه اونها رو با خودش بیاره».
    با حرص کمی به سمت جلو خم شده و گفتم:« من که نگفتم کاری کنیم تا منجر به طلاق و جدایی بشه. فقط نباید به این راحتی کوتاه بیاییم. خسروخان وقتی ببینه خانواده زنش مثل شیر پشتش ایستادند، دیگه جرئت نمی کنه دست روش بلند کنه. اگر آقا یک کم قرص و محکم با اون طرف بشه، حساب کار دستش میاد».
    محبوبه با اندوه از میان مژگان بلند و خیسش به چشمانم نگاه کرد و گفت:« طوری حرف می زنی که انگار آقا رو نمی شناسی! من اگر جونم به لبم نمی رسید بچه ها رو به امان خدا ول نمی کردم بیام اینجا...آه...همین حالا هم پشیمونم».
    مادر سخنان ناامید کننده او را ادامه داد و گفت:
    _ غروب که آقاتون بیاد، خودش محبوبه رو برمی گردونه خونه. میگه با رخت سفید رفتی با کفن سفید باید برگردی. از این به بعد هم بدون شوهرت اینجا نیا!
    محبوبه نالید:« تازه شاید از خسرو عذرخواهی هم بکنه».
    با حرص از جا برخاستم و گفتم:« خُب نگذارید! با آقا حرف بزنید. روشنش کنید. محبوبه جان! از کارهای خسرو برای آقا تعریف کن. شاید خون پدریش به جوش اومد. یک بار هم شده پات رو بکن توی یک کفش و از حق خودت دفاع کن...حتی اگه از آقا هم کتک بخوری!».
    _ از آقام هم کتک بخورم که خسرو به ریشم بخنده.
    _ پس برای چی اومدی اینجا! همون جا می موندی و خفت می کشیدی. از این به بعد ما هم هر هفته می آییم خونه ات که خسروخان یک فصل کتک هم به ما بزنه و دلش آروم بگیره. یا اینکه می آییم دست بوس و ازش تشکر می کنیم خواهرمون رو گرفته و غذا و جای خواب بهش داده!..
    محبوبه باز با صدای بلند به گریه افتاد و مادر با لحنی خشن گفت:« بس کن سپیده!...چرا نمک به زخم این دختر می پاشی؟ دست از سرش بردار و این ادا و اصولها رو از خودت درنیار. شوهر خودت رو هم خواهم دید خانم!...این دختر دو تا بچه داره. اگر بخواد برای هر هایی یک هو بگه زندگی اش شده جهنم. پس گذشت و نجابتش کجا رفته؟ البته خسرو هم نباید دست روی زنش بلند کنه. زندگی که شکل گرفت دیگه نمیشه با هر جر و بحثی حرف طلاق پیش کشید و شرط و شروط گذاشت.
    با ورود ناگهانی آقا، مادر سخنش را نیمه تمام گذاشت و در حالی که رنگش اندکی پریده بود گفت:« وای سلام کاظم آقا! چطور امروز زود اومدید خونه؟».
    او بی آنکه پاسخ مادر را بدهد چند قدم جلو آمد، کت قهوه ای راه راهش را درآورد و به سمت مادر گرفت و سپس با چهره ای جدی اما آرام روی نزدیک ترین مبل نشست. محبوبه همچنان نشسته و من کنار او ایستاده بودم. تازه با نشستن آقا یادمان آمد که هنوز سلام نکرده ایم. پس هر دو آرام سلام کردیم.
    او نیز پاسخی داد که فقط کلمه ی « س » را شنیدیم. دستی به صورت صاف و کم چروکش کشید و در حالی که به هیچ کدام از ما نمی نگریست، خطاب به مادر گفت:« خانم! ناهار حاضره یا نه؟».
    مادر دستپاچه کت او را به چوب لباسی آویزان کرد و در حالی که وارد آشپزخانه می شد، با لحنی که سعی می کرد خونسرد جلوه کند، گفت:« بله حاضره. اتفاقا غذای مورد علاقه تان را پختم».
    ناگهان آقا به محبوبه نگاه کرد و پرسید:« بچه هایت کجا هستند؟».
    محبوبه که سعی در کنترل خود داشت گفت:« خونه هستند».
    _ به امان خدا رهاشون کردی و اومدی اینجا؟
    _ یک کار کوچک با مامان داشتم. کارم تموم شده، الان می خواستم برگردم.
    از مشاهده ی آن نمایش مسخره حالت جنون پیدا کرده بودم. آقا خوب می دانست چه اتفاقی افتاده و سعی داشت با نمایش بزرگواری خودش، این فرصت را به محبوبه بدهد که بدون آبروریزی و افتادن پرده ی حیا به خانه ی خودش بازگردد.
    حتی کبودی صورت دخترش نیز او را متزلزل نکرد. اما من که دیگر طاقت این همه بی رحمی و بی انصافی را، که از جانب شوهر و پدر بر محبوبه ی بیچاره روا شده بود، نداشتم قبل از اینکه محبوبه از جایش برخیزد با صدایی آرام اما محکم گفتم:
    _ آقا!...آقاجون!...از محبوب نمی پرسید چرا صورتش کبود شده؟
    محبوبه با وحشت نگاهش را از دهان من به چهره ی آقا دوخت، اما او بی تفاوت سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت:« لابد بی احتیاطی کرده و زمین خورده!».
    در حالی که سعی می کردم حالتی مظلومانه و غمگین داشته باشم گفتم:« اما اون زمین نخورده. شما خبر ندارید...خودش هم خیال نداشت به ما یا شما بگه، اما من و مامان به زور از زیر زبونش کشیدیم که خسروخان دست روش بلند کرده».
    او همچنان با حالتی بی تفاوت به چهره ی مضطرب محبوبه نگریست و پرسید:« مگه چه کار کرده بودی؟».
    مادر خود را از آشپزخانه بیرون انداخت. نگاهی غضبناک و پرمعنی به سویم روانه کرد و گفت:« هیچی! طوری نشده...البته محبوبه هم مقصر نبوده. خسروخان بیخودی عصبانی شده. خوب مرد ِ دیگه، بیرون از خونه هزارجور گرفتاری و مصیبت داره. محبوبه نباید به دل بگیره».
    با تمام وجود تلاش می کردم آرام و اندوهگین به نظر برسم و در عین حال حرفم را بگویم.
    _ آقاجون! خسروخان بار اولش نبوده که محبوبه را کتک زده! من بارها جای کبودی های کوچک و بزرگ را روی صورت یا دستهای محبوبه دیده ام البته هیچ وقت نخواستیم شما بفهمید می ترسیدیم برخورد بدی با خسروخان داشته باشید و ...اما حالا دیگه ایشون دارن زیاده روی می کنند...شما...
    با صدای محکم و رسای آقا ادامه حرف در دهانم ماسید.
    _ بس کن دیگه دختر! همینم مونده تو یک الف بچه من رو تحریک کنی زود برو ناهار رو آماده کن.
    از شدت بغض و حرص نزدیک بود منفجر شوم. اما هنوز آن قدر توان در خود سراغ داشتم که ادامه دهم و با آقام حرف بزنم. آقام! چرا به او می گویم آقا. چرا بعضی ها پدرشان را با این لفظ صدا می زنند. آقا یعنی سرور! یعنی آنها سرور و ولی نعمت مایند؟ یعنی شاهان و حاکمان خانه های کوچک خود هستند؟ قبول دارم که پدر خانه باید رئیس و مادر، مدیر باشد اما با ملاطفت و با وظیفه شناسی، نه با قلدری و سروری. در خانه ی ما، مادر حکم برده را دارد و حرفش حتی به اندازه ی امیرعلی برای پدرمان حجت نیست.
    آن لحظه می خواستم فریاد بکشم و بگویم ای پدر بی تعصب! راستی برایت مهم نیست مرد رذل و بی رحمی مثل خسرو، دست روی دختر ضعیف و مظلومت دراز کند و خودش و خانواده اش مدام او را تحقیر نمایند؟
    اما گویا به راستی برایش مهم نبود و نیست. چقدر دلم گرفت و چقدر به جای محبوبه احساس بی پناهی و بی پشتیبانی کردم. پس خانواده ها به چه درد دخترانشان می خورند؟ فقط...
    با ورود امیر که پاکت بزرگی میوه در دست داشت، کمی به خود آمدم و با قدم های آرام به سمت آشپزخانه رفتم تا در تدارک مقدمات ناهار به مادر کمک کنم. هنوز وارد آشپزخانه نشده بودم که امیر با همان لحن قلدرمآبانه ی همیشگی اش گفت:« سلام علیکم سپیده خانم! می بینید آقاجون! انگار نه انگار برادر بزرگشم.
    آقا با همان حالت خشم و جدیت گفت:« یک دقیقه پیش زبونش خوب کار می کرد! ولی من کوتاهش کردم تا دیگه زیاد حرف نزنه».
    امیر پوزخندی زد که فقط من متوجهش شدم. در حقیقت حتی او هم جرئت ندارد در مقابل آقا بلبل زبانی کند.
    چشم غره ای نثارش کردم و وارد آشپزخانه شدم. او هم به دنبالم آمد و آهسته گفت:« چی شده سیا سوخته؟ چرا این قدر قرمز شدی؟ نترکی؟!».
    مادر خواست با غرولند او را ساکت کند، اما من که هنوز درونم می سوخت، با این حرف امیرعلی کنترل خود را از دست دادم و در حالی که سعی داشتم صدایم بلند نشود گفتم:« تو یکی خفه شو! از بس سیگار کشیدی بوی سوختگی میدی!».
    مادر با بهت به پسر عزیز دردانه اش خیره شد و امیرعلی به سمتم براق شد.
    _ مثل اینکه من هم باید زبونت رو کوتاه کنم نسناس!
    _ حرمت آقا را نگه داشتم چون پدرمه. اما تو احترامت دست خودته. پس مراقب رفتارت باش! هرچی تا امروز جلوی مزخرفات تو کوتاه اومدم بسه.
    امیرعلی که انتظار چنین رفتاری را از جانب من نداشت به طرفم حمله کرد. با حالت تدافعی قدمی به عقب برداشتم. مادر جلو دوید و در حالی که با توجه به قد به نسبت کوتاه و اندام ظریفش در مقابل قامت بلند و کشیده ی پسرش، به کودکی می مانست، سعی کرد مانع حرکتش شود. اما من نمی ترسیدم و چنگالهایم را آماده کرده بودم که برای دفاع از خودم به سر و صورت امیر بکشم. آن چنان خشمگین و عصبانی بودم که حس می کردم قادر به انجام هر کاری هستم، حتی مجروح کردن برادرم.
    به دنبال سر و صدایی که در آشپزخانه به راه افتاده بود محبوبه وحشت زده وارد شد و با التماس اشاره ای به اتاق کرد که تا آقا عصبانی نشده بحث را تمام کنیم. امیر با خشم گفت:« بعداً خدمتت می رسم سیاه سوخته!».
    با حاضر جوابی ای که هرگز در خود سراغ نداشتم گفتم:« هر چی باشم از تو ِ بی غیرت بهترم که خواهر مثل دسته گلت رو به قصد کشت می زنند و ککت هم نمی گزه».
    دوباره خواست به سمتم یورش بیاورد که این بار محبوبه هم سد راهش شد. هنوز پاسخ مناسبی برایم نیافته بود که آقا به درون آمد. به ندرت پیش می آمد که او وارد آشپزخانه شود. گویی آن کار را در شأن خود نمی دانست و به قول خودش مطبخ را فقط برای زنها ساخته بودند. به محض ورود چشمان کشیده اش را که با خشم و غضب درشت کرده بود به چشمان من دوخت و گفت:« تو امروز چه مرگت شده؟ خیلی گنده تر از دهانت حرف می زنی. اون از حرفهای صد من یک غازت، این هم از حرفهای کلفت و پر کنایه ات. خیلی داری پات رو از گلیمت دراز تر می کنی!
    همچنان که حرف می زد، آرام به سمتم می آمد و من بی آنکه قدرت حرکت داشته باشم مانند طعمه ای بودم که افسون صیاد خود شده باشد.
    نمی دانم حالتم چطور بود که در یک قدمی ام ایستاد. نگاه پر خشمش را از چهره ام برگرفت و طوری ایستاد که نیم رخش به سمت من و جمع سه نفری ِ روبه رویم بود و در همان حال، گویی با همه اتمام حجت می کند، گفت:« تا وقتی توی این خونه هستید و نون خور من، اختیارتون با منه، اما وقتی رفتید، اون وقت اینجا حکم مهمون رو پیدا می کنید. اگر زرنگ باشید، زندگی تون رو اون جوری می سازید که دلتون می خواد. اگر هم نه، باید تو سری بخورید.
    وقتی از آشپزخانه خارج می شد، به خودم جرئت دادم و چند قدم دنبالش رفتم. در حالی که صدایم به شدت می لرزید گفتم:« وقتی تو سری خور بار می آییم، مجبوریم همیشه همان طور تو سری خور بمونیم، چون غیر از این نمی تونیم باشیم...».
    بغض کردم. بغضی بزرگ و عمیق که آخر حرفهایم را مثل گردابی در خود فرو برد. آقا در آستانه ی خروج از در، ایستاد. لحظه ای تأمل کرد. نفس عمیقی کشید و باز به سمت من برگشت. مادر با وحشت مقابل من ایستاد و گفت:« کاظم آقا! خودم درستش می کنم. دختره خواب نما شده. بچه ست. دلش برای محبوب سوخته، لیچار می بافه. شما بسپرش به من».
    به جای آقا، امیرعلی گفت:« می بینید چه قدر زبون دراز شده. باید خودتون ادبش کنید».
    باز هم به خودم جرئت دادم که حرف بزنم. برای نخستین بار در زندگی ام فرصت مناسبی به دست آورده بودم و حالا که آب از سرم گذشته بود، باید خودم را کمی خالی می کردم. پس بی توجه به وساطت مادر و مزخرفات امیر با التماس گفتم:« آقاجون! به خدا ما دوستتون داریم و می دونیم شما به غیر از خیر و صلاح ما چیزی نمی خواهید. اما باور کنید بعد از ازدواج هم ما هنوز دختر شما هستیم و به پشتیبانی و توجه شما احتیاج داریم. چرا اجازه می دید مردی مثل خسروخان روی ثمره ی زندگی تون دست بلند کنه؟ شما که قدرتش رو دارید چرا به جای من و محبوب، اون رو گوشمالی نمی دید؟».
    حس می کردم آن سخنان، چنان منطقی و مؤثر است که آقام را به فکر وا می دارد، اما او با خشم مادر را از مقابل من کنار زد، دستش را بالا برد و چنان سیلی محکمی بر صورتم فرود آورد که لحظه ای تعادل خود را از دست دادم. برای اینکه روی زمین نیفتم و بیش از این در مقابل خانواده ام خوار نشوم به زحمت یک پایم را محکم روی زمین فشردم، نگاه داشتم. طوری که آن سیلی فقط مرا اندکی تکان داد.
    برای بار دوم سیلی خوردم، از پدرم...در هفده سالگی. پس از گذشت ده سال...ده سالی که به شدت مراقب بودم سیلی دوم را نخورم، اما گویی عدد هفت به جای آنکه برای من خوش یمن باشد، بد یمن شده! نه! چرا باید از این زاویه به عدد مقدس هفت بنگرم؟ شاید عدد هفت هر بار همچون، پلکانی است که مرا به اندازه چند سال جلو می برد و یا مرا به اندازه ی پلکانی بلند از پدرم دور می کند، اما این دوری بابت عدد هفت نیست. بابت سیلی محکمی است که تمام وجودم را چون زلزله ای مهیب لرزاند و ویران کرد.
    هنوز شوکه بودم که آقا صورتش را به صورتم نزدیک کرد و محکم تر از همیشه گفت:« برای آخرین بارت باشد که مرا نصیحت می کنی، دختره ی خیره سر».
    بعد صورت برافروخته اش را عقب برد و در حالی که به شدت منقلب و آشفته می نمود، گویی با خودش حرف می زد، گفت:« نمک به حرام! می خواد منو خر کنه».
    و باز هم ناسزایی چاشنی سخنش کرد و از آشپزخانه و سپس از خانه خارج شد. با خروج او گویی هر چهار نفر از شوک خارج شدیم. امیر با وجودی که رنگ به چهره نداشت با صدایی گرفته گفت:« حالت جا اومد؟ حقت بود!».
    دیگر اختیار از کف داده بودم. انگار می خواستم هرچه حرص دارم بر سر او خالی کنم. فریاد کشیدم:« تو دیگه ساکت شو حیوون بی غیرت! ترسوی بزدل، از مردی فقط صدا بلند کردن و قلدر بازی رو یاد گرفتی. اونم توی خونه برای خواهرهای بیچاره ات. فکر کردی نمی دونم شیر خونه ای و موش کوچه و محل. نوچه ی داوود خره! بدبخت بی عرضه!».
    آن قدر صفات حقیقی و پلیدش را توی سرش کوبیدم که تلاشهای مادر و محبوبه برای نگاه داشتنش بی ثمر ماند و او که دست درازی پدر جسورش کرده بود، به سمتم حمله کرد. موهای بلندم را در دست گرفت و کشید و خواست به طرف دیگر صورتم سیلی بزند که با ناخنهای بلندم روی ساعدش چنگ انداختم و سعی کردم با داد و فریاد خود را از چنگالش رها کنم. اما او جری شده بود و با لگد به پشت رانهایم می زد و ناسزا می گفت. مادر و محبوبه با جیغ و فریاد خودشان را میان ما انداخته بودند و به هردویمان بد و بیراه می گفتند و تلاش می کردند مرا از زیر دستان بلند و پر قدرت امیر بیرون بکشند.
    در آن لحظه سعیده، که گویی از ترس خود را در اتاق پنهان کرده بود، به آشپزخانه داخل شد و به کمک من آمد و عزیز جان هم که تا آن زمان خود را در ماجرا داخل نکرده بود یا حوصله اش را نداشت وارد شد.
    او در حالی که امیر را سرزنش می کرد از دور، سعی در ختم قائله داشت. با حضور عزیز جان، امیر رهایم کرد. در حقیقت فقط مرا نگه داشته بود و با وجود مادر و محبوبه و دفاع خودم موفق نشده بود ضربات زیادی به من وارد کند. همچنان به من ناسزا می گفت که آقا، باز وارد شد. در حالی که هنوز عصبانی و خشمگین بود. کمربندش را از کمر خارج کرد و به سمت من یورش آورد.
    از دیدن حالتش چنان وحشت زده بودم که بی اختیار با جیغ محبوبه پا به فرار گذاشتم. همان طور که صدای التماس های عزیز جان به گوشم می رسید با فریاد مادر و سعیده که به دنبال من می آمدند، از ساختمان بیرون دویدم. هر سه پا برهنه از حیاط خارج شدیم. در همان لحظه در ِ خانه ی آقا ولی باز شد و طلعت خانم، چادر به سر از خانه خارج شد. مادر که دست برده بود تا در خانه ی بدری خانم را به صدا درآورد، با مشاهده ی او، مرا به سمتش هل داد و دستپاچه و هراسان گفت:« طلعت خانم! دستم به دامنت. این رو ببر خونه تون قایم کن. الانه که آقاش خونش رو بریزه».
    طلعت خانم وحشت زده، بی آنکه پرسشی بکند، مرا به داخل خانه شان کشید. سعیده هم به دنبال ما آمد و در را پشت سرمان بست. همه ی اهل محل چندین مرتبه خشم آقام را دیده اند و می دانند اگر بی احتیاطی کنند بی شک فاجعه ای رخ خواهد داد. به همین دلیل هرگز پاپیچ او نمی شوند و احترامی توأم با ترس برای او قائل هستند. طلعت خانم با حیرت و اضطراب به چهره ی هراسان و برافروخته ام نگاهی کرد و گفت:« چی شده دختر؟ تو چه کار کردی که آقات به خونت تشنه است؟».
    سرم را پایین انداختم. نه از خجالت عملی که انجام داده بودم، بلکه از خجالت بی آبرویی خودم و مزاحمتی که برایشان ایجاد کرده بودم.
    هنوز جوابی نشنیده بود که مرضیه به حیاط آمد و پشت سر او حسام و علیرضا از ساختمان خارج شدند و روی پله اول ایستادند.
    بی اختیار می لرزیدم و دندانهایم را از شدت سرخوردگی و خشم محکم روی هم می فشردم.مرضیه با نگرانی به سمت من آمد، خواست بداند چه اتفاقی افتاده. علیرضا و حسام از بالای پله ها ما را می پائیدند.
    طلعت خانم که دید از من حرفی درنمی آید، درحالی که مرا به داخل ساختمان هدایت می کرد، سعیده را خطاب قرار داد و پرسید:« سعیده جان! تو بگو چی شده؟». ناگهان شخصی چنان محکم و با شتاب به در کوبید که همه مان تکان خوردیم. هنوز فرصتی برای فکر کردن نیافته بودیم که صدای مضطرب پوری به گوش رسید:
    _ در رو باز کنید! زود باشید.
    مرضیه به سرعت به سمت در دوید و پوری و پیمان خود را به داخل انداختند. پوری هیجان زده خواست حرفی بزند که با مشاهده ی من و سعیده، فقط آهی بلند از دهان نیمه بازش بیرون آمد. سپس به سمت ما دوید.
    _ وای! شما اینجایید؟ صدای جیغ و دادتون از حیاط خلوت می اومد.
    پیمان هم جلو آمد. نگاهی به من و سعیده انداخت و گفت:« سعیده! تو باز هم سر به سر امیر گذاشتی؟».
    طلعت خانم گفت:« ای بابا. بیایید تو ببینم چی شده. مگه نمی بینی این دو تا پا برهنه هستند».
    تازه متوجه پاهای برهنه و موهای آشفته و لباسهای نا مرتبم شدم که بر اثر کشمکش با امیر کج و کوله شده بود. درست مثل اینکه خسته و درمانده از نبردی سخت، جان سالم به در برده باشم.
    از مقابل حسام که می گذشتم متوجه نگاه غمگین و آشفته اش شدم، اما به روی خود نیاوردم و سرم را به گونه ایی پایین انداختم که موهایم بیشتر قسمتهای چهره ام را بپوشاند.
    به پشتی بزرگ و لاکی رنگ اتاق نشیمن تکیه دادم، مرضیه لیوانی آب قند دستم داد. پوری با مشاهده ی حال غریبم با ناراحتی رو به سعیده کرد و گفت:« باز تو آتیش به پا کردی؟ لابد امیر خواسته خدمتت برسه سپیده ی بدبخت پا در میانی کرد».
    سعیده که می دید از جانب همه مقصر شناخته شده لب به اعتراض گشود و گفت:
    _ ای بابا! من این وسط هیچ کاره ام. سپیده خودش با امیر و آقا در افتاد.
    همه حیرت زده به من خیره شدند. طلعت خانم گفت:« مادرت گفت آقات می خواد خونت رو بریزه! چی شده مگه؟».
    پوری نزدیک تر به من نشست و دستم را میان دستانش گرفت. بی اختیار حواسم به حسام بود که همراه برادرش و پیمان، کمی دورتر از جمع زنانه ما نشسته بودند و تمام توجهشان به ما بود.
    سعیده به جای من که همچنان دندان برهم می فشردم گفت:« خدا به دادمون برسه. امروز محبوبه برای اولین بار از خونه ی شوهرش قهر کرد و اومده خونه ی ما. طفلکی کتک خورده بود».
    خلاصه با آب و تاب تمام ماجرا را تعریف کرد. نگاه های دیگران هم با چهره هایی بهت زده و دهان های نیمه باز، مدام از صورت من به چهره ی سعیده و برعکس سُر می خورد. با اتمام حرف های سعیده اولین نفری که اظهار نظر کرد مرضیه بود:
    _ سپیده حرف حق زده، اما کاظم آقا گوشی برای شنیدن حرف حق نداره».
    طلعت خانم، سرزنش بار، دخترش را نگریست و گفت:« دخترم! این چه حرفیه؟ این طرز حرف زدن درباره ی بزرگ تر درست نیست. سپیده هم که آقاش رو می شناسه، نباید این طوری حرف می زد».
    پیمان با ناراحتی و اخم به من نگاه کرد و گفت:« یعنی هر دوتاشون دست به روت بلند کردن؟ حالا حالت خوبه؟».
    علیرضا با صدایی گرفته و متأثر مادرش را مخاطب قرار داد:
    _ مامان جان! بهتره از اون گوشت تازه یک تکه روی صورت سپیده بگذارید. فکر کنم کبود بشه.
    پوری گفت:« الهی بمیرم »، و در حالی که چشمانش از نم اشک تر شده بود، دست دراز کرد و موهای مرا کمی از روی چهره ام کنار زد تا سرخی سیلی را ببیند. حسام ساکت بود و چنان غریب نگاهم می کرد که درک نمی کردم چه حسی دارد.
    دلسوزی آنان بغضم را به خشم بدل می کرد. به آرامی دست پوری را پس زدم و با صدایی که به شدت می لرزید گفتم:« طوری نشده. تازه اگر هم شده باشه، دیدن نداره. قصه کتک خوردن یک دختر از دست برادر و پدرش دیگه کهنه شده...خیلی کهنه. دختر، زبون درازی می کنه. می خواد از حق حرف بزنه. حق. یعنی چه؟ مگه حق برای یک دختر معنی هم داره؟ مگه اصلا ما می تونیم از خودمون و حقمون حرفی بزنیم؟ اما من خسته شدم. من دیگه از این همه تسلیم بودن و چشم چشم گفتن خسته شدم. از دست مامانم که مثل یک کلفت به آقام و مادرش می رسه و فرمان می بره...از محبوبه که این قدر حقش ضایع میشه و جرئت اعتراض نداره...از خودم که به قول امیرعلی ادای آدمهای قائله ختم کن را در می آورم و تا امروز حرف نمی زدم مبادا کسی دست روم بلند کنه. از اینکه کسی با کتک زدن تحقیرم کنه نفرت دارم. اما امروز می بینم تحمل این سیلی خیلی راحت تره تا تحمل مظلوم بودن و تو سری خوردن. اون هم از مردهایی که از مردونگی، فقط امر و نهی و صدا کلفت کردن رو بلدند. مگه همیشه عده ای جلوی زور نمی ایستند؟ من هم می خوام شورش کنم. می خوام انقلاب کنم. می خوام به قیمت خونم از حقم دفاع کنم. از این به بعد اجازه نمیدم کسی به من زور بگه. حتی اگه سیلی بخورم. دیگه اجازه نمیدم. نمی گذارم...نمی گذارم».
    حالا علاوه بر صدایم، بدنم هم می لرزید و هر لحظه تن صدایم بالاتر می رفت. من که گویی با صدایی بلند افکارم را بر زبان می آوردم، کم کم کنترل اعمال خود را از دست می دادم و توجهی به دیگران، که هاج و واج مرا می نگریستند نداشتم. نمی دانم در چه حالی بودم که پوری بازویم را گرفت. مرضیه هم ناگهان شروع کرد به مالیدن شانه هایم و با تحکم از سعیده خواست برایم آب قند درست کند.
    طلعت خانم جلو آمد. با چهره ای به شدت در هم و نگران. در حالی که چشمان خیسش را به چشمانم دوخته بود، دستم را دست گرفت و گفت:« آروم باش مادر...آروم عزیز دلم...چرا این قدر حرص می خوری...یک کم زبون به دهن بگیر...
    و همچنان سعی داشت با کلمات و لحنی آرامش بخش مرا دلجوئی کند. چند جرعه آب قند که نوشیدم، اندکی بهتر شدم. چشمانم را روی هم فشردم. طلعت خانم دستم را رها کرد. صدایش را شنیدم که گفت:« حسام! برو یک بالش بیار، سپیده یه خورده بخوابه. راستی مگه شما مدرسه ندارید؟!».
    با شنیدن نام حسام و مدرسه، تازه موقعیت خود را به یاد آوردم. خواستم از جا برخیزم که مرضیه مانعم شد و گفت:« تو لازم نیست برگردی مدرسه. پوری با ناظمتون حرف می زنه».
    سر به زیر گفتم:« نه نمیشه. باید برم».
    علیرضا گفت:« بهتره اینجا بمونی. ممکنه امیر یا آقات تو رو ببینند. راحت باش».
    حسام در ادامه ی حرف های او گفت:« ما هم داریم میریم. تو همین جا استراحت کن».
    پیمان نزدیکم آمد. لحظه ای نگاهم کرد. لبخند تلخی بر لب آورد و پوری را صدا زد که تا دیر نشده به مدرسه بازگردند. درحالی که خوب می دانست به اندازه کافی تأخیر کرده اند.
    Last edited by sansi; 15-03-2011 at 16:32.

  4. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل هشتم »



    با رفتن آنها، مرضیه همان جا مرا خواباند و پتویی رویم کشید. سپس همراه مادرش به آشپزخانه و در را هم بست تا من راحت تر استراحت کنم.

    حالا که فکر می کنم متعجبم از اینکه آن طور راحت و آسوده به خواب رفتم!انگار حرف های تلنبار شده در دلم را اندکی خالی کرده و سبک شده بودم.و خوشحال بودم از اینکه طلعت خانم و بقیه هم به افکار واقعی من پی بردند.مطمئن بودم دیگر آن دختر آرام و مطیع نیستم که مرا برای علیرضا خان در نظر بگیرند.حالا اطمینان دارم حتی علیرضا هم حاضر نیست مرا به همسری برگزیند.چقدر خوشحالم!البته ممکن است حسام را هم کمی ترسانده باشم، اما او مرا خوب می شناسد و می دانم حرف ها و رفتارم را درک خواهد کرد.

    با شنیدن صدای پچ پچی آهسته چشم گشودم و طلعت خانم را دیدم که مادرم را همراه خود به آشپزخانه می برد.هنوز حرفی نزده بودم که چشم مادر به من افتاد.با چهره ای در هم کشیده و ناراحت به سمتم آمد و در حالی که کنارم می نشست گفت:« راستی که خیلی دل گنده ای! می بینی طلعت خانم! من اونور داره جونم به لبم می رسه که چه بلایی سر این دختره اومده! اون وقت این خانم راحت اینجا خوابیده!».

    طلعت خانم با لبخندی کنار مادر نشست و گفت:« نه زرین خانم جون!این طورها هم نیست. طفلک حالش هیچ خوب نبود. به اصرار ما خوابید».

    همان طور که آن دو در حال حرف زدن بودند، سعی کردم بنشینم که متوجه شدم سرم خیلی سنگین است. از شدت درد و به علت حرکت، لحظه ای چشمانم سیاهی رفت. چشمانم را بستم و به زحمت نشستم.

    _ چی شده؟چیه؟

    با صدای خفه پاسخ دادم:« هیچی، فقط یک کم سرم درد می کنه».

    _ پاشو، پاشو یه آبی به صورتت بزن. بعد هم بیا برو خونه ی عزیز جان. یک چند روزی اونجا باش تا آبها از آسیاب بیافته.

    هنگامی که از دستشویی خارج شدم، مرضیه برای همه چای ریخته و آورده بود. خودش هم نشسته بود و با مادر صحبت می کرد. مادر چنان با دقت به او گوش سپرده و چنان خریدارانه او را دید می زد که لحظه ای خنده ام گرفت. حتی طلعت خانم هم متوجه حالت مادر شده بود.این را از لبخند پر معنایی که بر لب داشت فهمیدم.

    لحظه ای دلم گرفت. چقدر زود فراموش شده بودم .اگر من جای مادر بودم و جسم و روح دخترم در عرض چند دقیقه چنان آسیب دیده بود، آیا می توانستم آن طور راحت بنشینم و همسر آینده ی برادرم را برانداز کنم؟

    دلگیری ام را زیر لبخندی شرمگین، پنهان کرده و به آنها پیوستم. دیگر حرفی از من نبود و مرضیه به سوالاتی که مادرم درباره تحصیلاتش و اینکه چه مدت دیگر به پایان می رسد، پاسخ می داد.

    وقتی می خواستیم به خانه برویم، حسام، پیمان و پوری از مدرسه باز گشتند وهر سه از دیدن من که بهتر به نظر می رسیدم خوشحال شدند.

    پوری به محض دیدنم مرا در آغوش کشید. پیمان و حسام با سر به سر گذاشتن، تکرار حرف های با مزه و تمسخر رفتار به اصطلاح لوس و دخترانه ی ما، سعی داشتند مرا به خنده وا دارند. برای شادی دل مهربانشان کمی خندیدم و بعد به اصرار پوری به خانه ی آنها رفتم. پیمان و حسام هم طبق همان اصل و قانون ناگفته ی میانمان، آنجا ماندند تا دیگران در موردمان فکرهای خاصی نکنند!

    وارد حیاط که شدیم، بدری خانم با آن هیکل درشت و تنومند جلو آمد. نگاهی به صورتم انداخت و مرا در آغوش کشید، طوری که حس کردم برای لحظه ای در گوشت های بدنش غرق شدم! سپس دست دور شانه ام انداخت ودر حالی که مرا به داخل ساختمانشان می برد، شروع به حرف زدن کرد.

    _ الهی بمیرم برات! من خونه نبودم. داشتم بر می گشتم که مادرت رو جلوی در دیدم. اون برام تعریف کرد. حالا هم داشتم میومدم دیدنت. آخه چطور بابات و اون امیر علی ذلیل مرده، دست روی دختر ظریف و نازنین ما بلند کردند. من باید یک بار این پسره رو گوشمالی بدم، تا ببینه ضعیف کشی یعنی چه. تو هم بلا نگیری با این زبونت! کجا بود این یک متر زبون؟! چطوری قایمش کرده بودی تا حالا! بیخود نیست بهت میگن مارمولک! ذلیل مرده!

    جملات آخر را در میان خنده و با لحنی مهربان بر زبان می آورد و با هر جمله، کمی بازویم را با دستان پر قدرتش می فشرد و مرا هم به خنده می انداخت. پوری هم می خندید و به جای من جواب شوخی های مادرش را می داد و مرا دست می انداخت .

    تا غروب که جمشید خان به خانه شان آمد، خانه ی بدری خانم بودیم و بعد به پشت بام رفتیم. پیمان و حسام هم آمده بودند و باز مانند مرتبه ی قبل، به دیواره ی بین بام ها تکیه دادیم و درد ودل کردیم.

    هر سه نفر آنها به شدت از آقام و امیر علی عصبانی و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده انتقام مرا، دست کم از امیر علی، بگیرند. در حقیقت هیچ کدام حتی به عنوان فردی ناشناس قادر نبودند برای آقاجانم مزاحمتی ایجاد کنند.

    از شدت سرما در خود مچاله شده بودیم و همچنان صحبت می کردیم. پوری از اسارت زنها حرف به میان کشید و حسام باآهی گفت:« فقط زنها و دخترها نیستند که اسیرند. مثلا خود من. چقدر دلم می خواهد کارگردانی بخونم، اما مطمئنم آقا جونم مخالفت می کنه. محاله اجازه بده پام به سینما یا دانشگاه هنر باز بشه. مجبورم اول رشته ای رو که علاقه ی چندانی بهش ندارم بخونم، لیسانس بگیرم و بعد که سنم بالاتر رفت و یک مدرک معتبر دستم بود بتونم حرف خودم رو بزنم، ادعای عقل و درایت کنم و برم دنبال حرفه ی مورد علاقه ام».

    پوری با لحنی بسیار جدی گفت:« آره دیگه! من هم که اسیر شماها شدم، مجبورم به خاطر عقب نبودن ازتون با هزار بدبختی درس بخونم و برم دانشگاه».

    از حرف او به خنده افتادیم. سر به سر پوری می گذاشتیم که پیمان بی مقدمه ایستاد و گفت:« بچه ها بیایید جدی باشیم. من میگم باید به هم قول بدیم که خوب درس بخونیم و هر طور شده بزنیم توی گوش کنکور!».

    به تبعیت از او هر سه بلند شدیم. من با وحشت نگاهی به پشت بام خودمان انداختم و گفتم:« حالا چرا باید بایستیم؟ نشسته هم میشه قول داد».

    حسام با لبخند گفت:« رو در رو بهتره. قولمون رو فراموش نمی کنیم».

    و برای لحظه ای چشمان کشیده اش را در تاریکی به چشمانم دوخت.

    پیمان دست راستش را جلو آورد، کف دستش را باز کرد و گفت:« قول مردونه».

    با حرکت او حسام هم به خود آمد و دست راستش را روی دست پیمان گذاشت. پوری خواست نفر بعدی باشد که پیمان با لبخندی دستش را از زیر دست حسام بیرون کشید، روی دست او گذاشت و گفت خواهر و برادر وسط باشند بهتره!

    هر سه آرام خندیدیم. من پوری و نیز دستانمان را روی دست آنها گذاشتیم. بعد به همان ترتیب، دست های چپمان را روی دستهای راستمان قرار دادیم. ما داشتیم پیمان می بستیم!

    حسام با صدایی آرام، محکم و خوش طنین گفت:« ما عهد می بندیم تا تمام تلاش خودمون رو برای قبولی بکنیم. همیشه پشتیبان و در کنار هم باشیم و در شرایط سخت زندگی به هم کمک کنیم».

    پوری گفت:« در درسها هم به هم کمک کنیم».

    پیمان گفت:« در آینده هرکس به موقعیت بهتری رسید هوای بقیه رو هم داشته باشه».

    من گفتم:« همیشه به هم اعتماد کنیم، هرگز به هم نارو نزنیم و ...و...»

    هر سه به من نگاه می کردند و منتظر بودند ادامه دهم. به خصوص حسام که این اشتیاق را از برق نگاهش، بیش از پوری و پیمان می خواندم. بالاخره طاقت نیاورد و گفت:« حرف بزن سپیده! ما داریم به هم قول می دیم».

    _ و...اجازه ندیم همسرانمون در آینده بین ما فاصله ای جدی بیندازند.

    از این حرف چهره در هم کشید و گفت:« همسرانمان!».

    پوری گفت:« بهتره قول ندیم. از کجا معلوم از پس اونا بر بیاییم. فردا هزار جور اتفاق می افته. ممکنه یک شوهر گندی مثل شوهر محبوبه نصیب من یا سپیده بشه و ...».

    هنوز حرف او تمام نشده بود که حسام گفت:« مگه کور و کر هستید که همچین کاری بکنید. حالا تا اون موقع، وقت بسیاره».

    پیمان با مسخرگی گفت:« هر دو شون رو خودت بگیر و خیال همه رو راحت کن». با حرف او هر چهار تامون به خنده افتادیم و من با وجودی که از حرف پیمان حال خوبی داشتم، با خنده شرم خود را پنهان کردم.

    بالاخره با فریاد بدری خانم که از پایین صدایمان می زد، از پسرها جدا شده به طبقه ی پایین رفتیم. آن شب کنار پوری ماندم و صبح از همان جا راهی مدرسه شدم.



    @@@



    هیجدهم آبان



    امروز پس از چهار روز جرئت کردم و از خانه ی عزیز جان به خانه ی خودمان پا گذاشتم. به اصرار مادر و عزیز جان از آقام عذر خواهی کردم و او هم پس از اندکی نصیحت با نخوت و غرور ذاتی اش مرا بخشید!

    اما با امیر هنوز سرسنگین هستم و فقط در صورت لزوم با او به سختی هم کلام می شوم. می دانم از رفتارم حرصی است، اما از ترس آقاجون و التماسهای مادر و عزیز، کاری به کارم ندارد. محبوبه طفلی همان شب به خانه ی خودش رفت و من حتم دارم اگر در خانه ی خسروخان دچار نقص عضو هم شود دیگر به صورت قهر به خانه ی پدرش نخواهد آمد! شاید به قول عزیز چاره ای ندارد یا شاید به قول طلعت خانم من در جای گرم نشسته ام و شرایط او را درک نمی کنم!

    شاید روزی من هم مثل او...نه...نه! هرگز!



    دوازدهم آذر ماه



    امروز مادرم با عزیزجان راجع به مرضیه صحبت کرد و او هم با خوشحالی پذیرفت. بعد هم دایی ناصر را صدا زد و در حالی که قربان صدقه اش می رفت گفت:« تو که سر و سامان بگیری، روح خواهر جانم آن دنیا آرامش بیشتری می گیره. ای عزیزکم! خواهرم حالا دوستت نداشته باشه، خیلی دوستت داشت. ته تغاری اش بودی. الهی مبارکت باشه!». و همین طور که حرف می زد، گاهی اشک می ریخت و گاهی می خندید.

    به راستی عزیزجان دایی ناصر را مثل پسرهای خودش دوست دارد، حتی گاهی حس می کنم بیش از آنها، به خصوص بیش از پدرم که پسر بزرگش است. البته حق دارد. دایی ناصر هم مهربان، خوش اخلاق و بسیار مؤدب است و چنان هوای عزیزجان را دارد که بچه های واقعی عزیزجان به گرد پایش نمی رسند.

    از صبح من هم خیلی خوشحال بودم و آخر شب روی پشت بام خبر را به بقیه دادم. آنها هم خوشحال شدند. حتی حسام هم شادمان بود و می گفت امید زیادی دارد که مرضیه به این وصلت راضی باشد.

    راستی که عالی می شود. دیگر مطمئنم هرگز حسام راگم نخواهم کرد!



    هیجدهم آذر ماه



    این مدت به شدت گرفتار بودم. اول کمک به مادر برای خانه تکانی، بعد هم مراسم خواستگاری و شیرینی خوران دایی ناصر و مرضیه.

    در آن مراسم چقدر به ما خوش گذشت. همه دنبال کارهای خودشان بودند و هیچ کس توجهی به ما نداشت. ما هم تا توانستیم آتش سوزاندیم. چطور؟ مثلا روز خواستگاری که فقط بزرگ ترها در خانه ی آقا ولی جمع بودند، ما چهار نفر پنهانی از راه پشت بام به پله های طبقه ی دوم رفتیم و تمام حرفها را شنیدیم، حتی نیم نگاهی هم به سالن انداختیم و کلی خندیدیم.

    طفلک دایی ناصر! چهره اش به رنگ قالی های لاکی رنگ کف اتاق شده بود و جیکش درنمی آمد! مرضیه هم سینی چای را روی میز دمر کرد! که به قول عزیزجان شگون مجلس بود.

    روز شیرینی خوران هم کلی خوش گذشت. نمی دانم امیرعلی نمی دانم ناهار با دوستانش چه خورده بود که به سکسکه افتاده و هر چند لحظه یک بار، یا تکان می خورد یا صدای سکسکه اش در فضا طنین می انداخت و دیگران را به خنده وامی داشت. در این بین ما چهار نفر، همراه سعیده، بیشتر از بقیه او را مسخره می کردیم. بالاخره آقام با تشر به او گفت که از مجلس خارج شود و فکری به حال خودش بکند.

    گرچه وقتی شب به خانه بازگشتیم متوجه شدم که آقا مراقب تمام رفتارهایم بوده و قبل از خواب آن قدر سرزنشم کرد که تمام خوشی های آن روز از دماغم درآمد.

    در هر حال، دل خوش به مراسم عروسی هستم که قرار است چند روز بعد از ایام عید برگزار شود.



    بیست و یکم آذر ماه



    امروز قرار بود دایی ناصر و مرضیه با هم به سینما بروند. البته آقا ولی کمی در این موارد سخت گیر است، پس قرار شد سعیده نیز همراهشان باشد. اما مگر ما می توانستیم شب جمعه را به تنهایی در خانه بمانیم و آنها به سینما بروند.

    اول حسام حسابی مغز مرضیه را خورد و من هم روی دایی ناصر کار کردم و بالاخره ما چهار نفر خودمان را انداختیم. اما قائله به همین جا ختم نشد. امیر هم هوار شد و پشت سر او سعیده گفت ناهید را هم حتما باید با خودمان ببریم. در آخر فقط مانده بود علیرضا خان، که طفلک اصراری به همراهی ما نداشت، اما دایی ناصر که خیلی با او صمیمی است، راضی اش کرد که همراهمان باشد.

    من مطمئنم هیچ کس مانند دایی ناصر تا به حال با نامزدش این چنین در خلوت، گشت و گذار نکرده!



    @@@

  6. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    دوستش می دارم.

    چرا که می شناسمش

    به دوستی و یگانگی

    هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

    تنهایی غم انگیزش را در می یابم

    اندوهش

    غروبی دلگیر است

    در غربت تنهایی

    همچنان که شادی اش

    طلوع همه ی آفتاب ها ست



    این قطعه ی زیبا را از روی کتاب اشعار شاملو نوشته ام. حسام امروز صبح در راه مدرسه آن را به من داد و من شیفته ی بیشتر اشعارش شده ام. به خصوص این قطعه که کنارش با مداد علامتی زده شده!

    حس می کنم این علامت، کار حسام است یا شاید، دلم می خواهد این گونه بیاندیشم. با اینکه حسام هیچگاه دستانم را در دستانش نگه نداشته، اما علامت واضح و روشن است. حتی اگر هم اشتباه کنم، حال غریبی یافته ام. حال خوشایندی. کمی نگران کننده و کمی غافلگیر کننده. اما در هر صورت بسیار شیرین...



    دوستش می دارم

    چرا که می شناسمش!



    بیست و سوم آذر ماه



    آرزوی مرگ می کنم! چرا؟ آخر چرا نه؟ آخر چرا زنده باشم وقتی حتی بابت مطالعه و معاوضه ی کتاب تحقیر و تنبیه می شوم، به چه امیدی نفس بکشم؟ وقتی حتی در خلوت خودم آرامش ندارم. بار الهی! یا مرا از روی زمین بردار یا امیرعلی بی وجدان را!

    نمی دانم این موجود حقیر از کجا متوجه شده که من از حسام کتاب امانت گرفته ام که همه چیز را با آب و تاب برای آقام تعریف کرده. او هم خشمگین و عصبانی دیشب به اتاق من و سعیده آمد و تهدید کرد که با زبان خوش کتاب یا کتابهایی را که از این پسره ی جوجه ماشینی گرفته ام به او نشان دهم. طوری رفتار می کرد که انگار کتابهای ناجور یا نامه های عاشقانه ام را مخفی کرده ام.

    من احمق هم برای اینکه ثابت کنم من و حسام، پاک و بی غرض هستیم، کتاب اشعار شاملو را به او دادم که به ناگاه با یک حرکت سریع در مقابل چشمان ناباور و از حدقه در آمده ام پرپرش کرد و بر زمین ریخت. بعد با کلامی تند و محکم، که چون میخی به مغز وامانده ام فرو رفت گفت:« از این به بعد نبینم از این پرت و پلاها بخونی! دور این پسره ی الدنگ رو هم خط می کشی. اگر فقط یک بار ببینم یا بشنوم با این پسره حرف زدی، کتاب و مجله و از این آت و آشغال ها رد و بدل کردی، بلایی به سرت میارم که از مدرسه رفتن هم عاجز بشی».

    سپس در حالی که پشت به من می کرد تا از اتاق خارج شود، زیر لب غرید:« یک خری هم پیدا نمیشه بگیردش ما رو از شرش راحت کنه».

    اشعار شاملو پرپر شد. دل پردرد من هم شکست و همانند ورق های کتاب بر زمین ریخت. خدایا! این برگه ها روزی کتاب بود، آن هم امانت.

    غم امانت را بخورم؟ غم کتاب شاملوی پرپر شده؟ یا غم تهدید پدر را؟ یعنی دیگر حسام بی حسام؟

    با اندک امیدی که در دلم سوسو می زد، روی زمین دو زانو به سمت برگه ها رفتم. شاید امیدی بود. شاید می شد با صحافی درستشان کرد. اما نه! بیشتر ورق ها از وسط یا کناره ها پاره شده و همه چیز حسابی داغون و خراب بود.

    کاغذ پاره ها را چون تکه های تن پاره پاره ای، آرام و اشک ریزان از روی زمین جمع کردم و مانند جنازه ای مثله شده داخل روسری سفید رنگی ریختم. کفن کردم و در سردخانه ی کمدم نهادم، تا صبح هرطور می توانم آن را تحویل حسام دهم. ای کاش می توانستم قلب پاره پاره ام را هم نشانش بدهم و از این بی رحمی سرورم بگویم.

    تا خود صبح چشم بر هم نگذاشتم. حتی با سعیده ی عزیزم هم نامهربان بودم و او را از خود راندم. او که کم و بیش در جریان ماجرا بود، مرا به حال خود گذاشت تا بلکه آرام شوم.

    بالاخره نزدیک صبح از جایم بلند شدم، تکه ای کاغذ برداشتم و برای حسام نامه ای کوتاه نوشتم. می ترسیدم به هر طریقی، نامه به دست کسی بیفتد و بیش ار آن نزد آقا رسوا شوم، پس فقط به چند خط اکتفا کردم:

    « حسام! دیشب آقام فهمید که تو گاهی برایم کتاب می آوری تا بخوانم. او آن قدر عصبانی بود که نتوانستم برایش توضیح دهم که خودم از تو این درخواست را کرده بودم. در هر صورت، آقام این کتاب را پاره کرد. متأسفم و معذرت می خوام. این پول از پس انداز خودم است. خواهش می کنم یکی بخر و به دوستت بده. در ضمن او تأکید کرده نباید دیگر با تو هم کلام شوم. ما دیگر بزرگ شده ایم...اما مثل اینکه یادمان نبود! چه بد! چه بد که بزرگ شده ایم...و چه بد که یادمان انداختند!».

    چند قطره اشک، بی اختیار از چشمم روی نامه چکید که با سرعت آن را پاک کردم. سپس نامه را روی کاغذ پاره ها لای روسری گذاشتم و دوباره به رختخواب خزیدم.

    چشمانم تازه داشت سنگین می شد که با صدای آرام سعیده دوباره باز شد. روسری را به سرعت و دور از چشم او در کیفم قرار دادم. پس از شستن دست و رویم، موهایم را مثل هرروز دو تایی بافتم و روبان سفیدی به هر دو سر بافته ها زدم. پالتوی سرمه ای ام را روی اونیفورم مدرسه به تن کردم و بدون خوردن صبحانه، همراه سعیده از خانه خارج شدم.

    همان موقع پوری، پیمان، ناهید و به دنبالشان حسام از خانه هایشان بیرون آمدند. به آرامی به پیمان و حسام صبح بخیر گفتم و با عجله دست پوری را گرفته و از کوچه خارج شدم.

    پوری متعجب لحظه ای محکم ایستاد و گفت:« چی شده؟ چرا هولی؟ صبر کن ناهید و سعیده هم بیایند».

    _ اونا خودشون راه رو بلدند. تو فقط تند تر بیا.

    با اضطراب در حالی که سعی داشتم عادی به نظر بیایم برسم، اطرافم را پاییدم تا شاید هویت خبرچین را کشف کنم. امیر به همه ی دوستانش سپرده که مراقب رفتار من و سعیده باشند و به او گزارش دهند.

    همان طور که سریع و بلند گام برمی داشتم و پوری را به دنبال خود می کشیدم، همه چیز را مو به مو تعریف کردم. آخر سر هم بغضم را با قطره اشکی فرو ریختم.

    پوری با اندوه گفت:« از اون چشمهای پف کرده ات معلومه تا صبح نخوابیدی. بیچاره حسام! حالا تکلیف امانت چی میشه؟».

    _ یک کم پس انداز داشتم، اونا رو با کاغذ پاره ها توی کیفم گذاشته ام که تو به حسام بدهی.

    _ خب بده تا الان بهش بدم.

    _ حالا نه خنگ خدا! وقتی برگشتیم خونه بهش بده. نمی خوام کسی بو ببره.

    او با اندوه آهی کشید و گفت:« چقدر زود بدبختی هامون داره شروع میشه!».

    ظهر که برای صرف ناهار به خانه بازگشتم، روسری امانتی را از کیفم بیرون آوردم و به پوران دادم و قرار شد به محض خداحافظی با من، آن را به دست حسام بسپرد.

    تا زمانی که می خواستم به مدرسه بازگردم، آرام و قرار نداشتم و به شدت مضطرب بودم، به طوری که هیچ متوجه نشدم غذا چه بود و چگونه آن را درون معده پر تب و تابم فرستادم.

    آن قدر بی تاب و دستپاچه بودم که به نظرم چند دقیقه ای زودتر از همیشه از خانه خارج شدم. هوا ابری بود. بادی نسبتا شدید وزیدن گرفته بود و برگهای خشک و گرد و غبار را به سر و صورتم می پاشید. کلاه پالتویم را روی سرم انداختم و به انتظار پوری مقابل در خانه مان ایستادم.

    چشمانم را در اثر گرد و غبار بسته بودم و سر به زیر داشتم. مضطربانه احتمالات برخورد و عکس العمل حسام را در ذهنم تصور می کردم که با شنیدن نامم چشم باز کرده و آرام سرم را بلند کردم.

    حسام با آن قامت بلند، مقابلم ایستاده بود و نگاه نگران و پر معنایش را از لابه لای مژه های پرپشت و موهای آشفته ی روی پیشانی به من دوخته بود. از نگاهش و از ترس دیده شدن، دل در سینه ام فرو ریخت. پریشان و حیرت زده به اطرافم نگاه کردم تا مبادا کسی در کوچه باشد. از جیبش نامه ای درآورد و به طرفم گرفت.

    با وحشت نامه را از دستش قاپیدم و گفتم:« حسام تو رو جون مامانت برو. نمی خوام برات دردسر درست بشه».

    او پوزخندی تلخ زد و گفت:« وقتی تو توی دردسر هستی نمی تونم آروم بمونم. ناراحتی تو تقصیر من بود. راست گفتی سپیده. تازه یادمون اومد که بزرگ شدیم!...اما خیلی هم بد نشد».

    بعد راهش را گرفت و رفت و مرا در میان بهت و ناباوری تنها گذاشت. هنوز به سر کوچه نرسیده بود که پیمان، پوری و ناهید هم از خانه شان خارج شدند. پیمان نگاهی به من انداخت، آهی کشید و به سمت حسام دوید. ناهید کلاه بافتنی اش را بیشتر پایین کشید و گفت:« پس سعیده کو؟».

    در حالی که هنوز بابت حرف و حرکت عجیب حسام شوکه بودم گفتم:« آن قدر غذا خورد که دل درد گرفت».

    _ پس نمیاد مدرسه؟

    _ چرا! دست شویی بود. الان میاد.

    سعیده که آمد راه افتادیم. کاغذ حسام در جیبم، میان انگشتان خیس و مضطربم، مچاله می شد، دلم بی قرار خواندنش بود. تا وقتی به مدرسه برسیم و من داخل دستشویی بروم و با خیال راحت نامه را بخوانم، هزاران فکر به ذهن آشفته ام خطور کرد. شاید حرفی از علاقه اش زده! اگر چیزی نوشته بود چه؟ چه کار کنم؟ اگر کسی بفهمه؟ شاید دلداری ام داده. وقتی توی دردسر هستم نمی تونه آروم باشه! یعنی خواست به من بفهمونه چقدر برایش ارزش دارم؟ اینکه مسلمه. اما ارزش از چه نوعی؟ دوستانه یا...عاشقانه؟

    به دست شویی که رفتم پوری از پشت سرم گفت:« فکر کنم تو هم دست کمی از خواهرت نداری!».

    بی توجه به او یا هر چیز دیگری، وارد یکی از دستشویی ها شدم. برعکس همیشه بوی نامطبوع و ظاهر کثیف آنجا آزارم نداد.

    می خواستم متن نامه را با نگاهم ببلعم. کاغذ مچاله را باز کردم. فقط یک شعر به همراه پولم بین کاغذ بود.

    زیباترین حرفت را بگو.

    شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکار کن

    و هراس مدار از آنکه بگویند

    ترانه ای بیهوده می خوانید

    چرا که ترانه ی ما

    ترانه ی بیهودگی نیست.

    رگبارها و برف را

    توفان و آفتاب آتش بیز را

    به تحمل و صبر

    شکستی.

    باش تا میوه غرورت برسد.

    از خواندن قطعه شعر شاملو، قطره اشکی به آرامی روی گونه ام چکید.

    حسام مرا درک می کرد. حرفم را می فهمید و مهم تر از همه تأییدم می کرد. همین برایم کافی بود.

    حسام...فقط حسام! بله! فقط حسام مرا بفهمد برایم کافی خواهد بود.

  8. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل نهم »



    یک ساعت پیش خسته و کوفته از بازار برگشتیم. همراه مامان، عزیز جان، عاطفه و سعیده برای خرید پارچه و لباس و کمی خرت و پرت دیگر راهی بازار شده بودیم تا خود را کم کم برای عروسی دایی ناصر آماده کنیم.

    من پارچه ژرژت صورتی رنگ بسیار روشنی انتخاب کردم که به قول عاطفه به رنگ پوستم می آید. مامان جدید ترین ژورنال سال را از دختر عمه ام گرفته و قرار است برای من و سعیده لباس های زیبایی بدوزد. پارچه را که خیلی پسندیده ام، امیدوارم مدل لباس هم خوب و دلخواهم باشد.

    پوری هم مایل بود لباسش را مثل من بدوزد، اما بدری خانم گفته یکی دو هفته مانده به عروسی به خیابان شاه می روند تا برای بچه ها لباس بگیرد. من هم لباس آماده را ترجیح می دهم. چون دلهره ی بد شدن لباس را ندارم. اما کمتر پیش آمده برای مهمانی یا عروسی، لباس آماده خریده باشم.

    چقدر دلم برای حسام تنگ شده!هر روز همدیگر را از دور می بینیم و سری برای هم تکان می دهیم، اما دیگر جرئت سخن گفتن با یکدیگر را نداریم.

    مطمئنم جاسوسان امیر همه جا را می پایند. حتی به خانه ی پوری هم نمی توانم بروم. آقا دیگر اجازه نمی دهد. باید فکر چاره ای باشم. دیگر طاقت ندارم. من باید او را ببینم. به خصوص که فردا روز تولدش است.

    بیست و ششم آذر ماه.

    دیروز سالروز تولد حسام بود...بازار که رفته بودیم، پنهانی برایش یک قاب عکس تزئینی کوچک گرفتم. دلم می خواست هدیه ام طوری باشد که در اتاقش بگذارد و با دیدن آن به یادم بیفتد. فقط آرزو می کنم عکس خودش را در قاب بگذارد. از مدرسه که به خانه می آمدیم از پوری خواهش کردم بچه ها را خبر کند تا برای ساعت دوازده و نیم شب روی پشت بام جمع شوند.

    شب که شد به شدت احساس ترس داشتم و دلهره و اضطراب عجیبی به جانم افتاده بود. نخستین بار بود که از خر پشته ی خانه ی خودمان می خواستم به میعادگاه همیشگی بروم. آن هم در آن سرمای کشنده و برف شدیدی که باریدن گرفته بود.

    وقتی مطمئن شدم همه به خواب رفته اند، پالتویم را برداشته، در بغل مچاله کردم و آرام و آهسته پا از اتاقم بیرون نهادم.اتاق به شدت تاریک بود. این تاریکی از بابت خرابی چراغ کوچه بود که از نیم ساعت پیش خاموش شده و دلهره مرا بیشتر می کرد. سر شب دیده بودم که وسیله ی خاصی روی زمین نیفتاده که به پایم برخورد کند، پس کورمال کورمال، با بدنی لرزان، خود را به در رساندم. برای محکم کاری، در را قبل از خواب محکم نبسته بودم تا سر و صدایش هنگام باز شدن کسی را از خواب بیدار نکند.

    از در که خارج شدم نفسی به راحتی کشیدم و با سرعت پالتوی نه چندان گرمم را روی پیراهن و شلوار پشمی خواب به تن کردم. پوتین هایم را به دست گرفتم و از ترس ایجاد سر و صدا، پا برهنه از پله های سرد و یخ کرده ی راهرو بالا رفتم. آن قدر حواسم به سرما و ترس از دیده شدن بود که وحشت از آن تاریکی مطلق را از یاد برده بودم. با هزار بدبختی در خر پشته را با صدای کم باز کردم و موفق شدم پا به پشت بام بگذارم.از شدت تقلا برای باز کردن در، بدنم خیس عرق بود و به محض ورود به بام سوز سرد برف بدنم را به لرزه در آورد.

    پالتو را محکم تر دور خود پیچیدم. پوتین ها را به پا کردم و به سمت پشت بام منزل پوری رفتم. خوشبختانه هر سه هم زمان با من پیدایشان شد و همگی از اینکه با آن همه بدبختی به دیدار هم رفته بودیم، بی اختیار خنده مان گرفت. در تاریکی چهره هایشان چندان مشخص نبود و بابت سوز سرما قادر نبودیم بیش از دقایقی، آن بالا بمانیم.

    حسام با لبخند در حالی که می لرزید گفت:« این جالب ترین جشن تولدی است که تا حالا داشتم ».

    پوری از جیب کاپشنش چهار عدد کیک یزدی بیرون آورد و در حالی که آنها را به ما می داد گفت:« این هم کیک تولد. حالا زود بخورید تا کادوها رو باز کنیم ».

    خنده مان همچون بدنمان لرزان بود. در میان خنده به آن همه دیوانگی، کیک های سرد را خوردیم. چقدر هم چسبید. انگار خوشمزه ترین کیکی بود که تا آن لحظه خورده بودیم.

    پیمان هنوز دهانش پر بود که بسته ی کادو پیچ شده ی بلند و باریکی از جیبش بیرون آورد و گفت:« بیا!این هم یک خودنویس قشنگ و حسابی از طرف من و پوری ».

    پوری اعتراض کرد:« اگه می خواستی بگی توش چیه، چرا کادوش کردی؟».

    پیمان در حالی که دندان هایش به هم می خورد و مدام این پا و آن پا می شد گفت:« ای بابا! یخ زدم. بگذار بره خونه بازش کنه. سپیده تو هم زود باش دیگه».

    _ ای پیمان نازک نارنجی ! مرد هم این قدر سرمایی؟ نوبره!

    حسام گفت:« من که راضی نبودم توی این سرما و برف بیایید بالا. خودتون خواستید».

    قاب عکس را به جای کاغذ کادو، توی حریر آبی رنگی که گاهی به موهایم می بستم، پیچیده بودم. هدیه ی کوچکم را از جیب در آوردم، به طرف حسام گرفته و گفتم :« شرمنده! کاغذ کادو پیدا نکردم. راستش فرصتی نشد که...

    او نگاه عمیقش را از بین دانه های سپید و زیبای برف عبور داد، به نگاهم دوخت و بلافاصله گفت:« این طوری خیلی بهتره. میشه دو تا هدیه!».

    پوری با مسخرگی گفت:« آره حریرش رو ببند به موهات!».

    حسام دستی به شانه ی او زد و گفت:« احمق جون!یادگاریه.حالا هم تا قندیل نبستیم بریم خونه هامون.راستی!دستتون درد نکنه.فقط یادتون باشه سال دیگه باید خیلی بیشتر به من کادو بدید!!».

    پوری گفت:« البته امیدوارم سال دیگه یه تولد درست و حسابی توی خونه تون بگیری».

    پیمان دست خواهرش را گرفت و در حالی که اورا به سمت در خر پشته شان می کشید گفت:« دیونه بازی کافیه! شب به خیربابا! ما رفتیم».

    من هم برگشتم تا بروم. هنوز از روی دیوارمان نپریده بودم که صدای حسام را از فاصله ی نزدیک پشت سرم شنیدم و متعجب به سویش برگشتم. پوری و پیمان دیگر رفته بودند وما...من و حسام و دانه های درخشان برف تنها مانده بودیم. در حالیکه سعی می کردم خونسرد و آرام باشم گفتم:« چیزی شده؟».

    حسام سر به زیر انداخت و با پاهایش مشغول جابه جایی شیئی خیالی در مقابلش شد.

    _ نه فقط می خواستم...می خواستم بدونم آقات و امیر دیگه اذیتت نمی کنن؟

    برای اینکه کاری انجام داده باشم پالتویم را محکم تر به خودم فشردم و چند تار موی سرگردان را از روی صورتم کنار زدم و گفتم:« نه زیاد! چطور مگه؟».

    _ هیچی! فقط می ترسیدم مبادا به خاطر من یا کتابها دچار مشکل دیگه ای شده باشی.

    _ دچار که شدم، اما حل شد! دیگه مهم نیست...اما حسام! تو باز هم برام کتاب بیار. بده به پوری که به من برسونه. قول میدم این بار مراقب باشم که کسی بویی نبره.

    از شدت سرما و هیجان دندانهایم به هم می خورد و او که متوجه حالم شده بود برای لحظه ای نگاهم کرد، شب به خیر گفت و به سمت بام خودشان رفت. چقدر دلم می خواست تا صبح همان جا می ماندیم و با هم حرف می زدیم.

    حالا من به خاطر بی احتیاطی شب گذشته به شدت سرما خورده و در خانه خوابیده ام. مامان هم مدام جوشانده ی بد طعم برایم می آورد و مجبورم می کند تمام آن را سر بکشم.



    @@@



    چند روزی از تولد حسام می گذرد. امتحانات ثلث اول را با، تمام هیجانات...و اندوه درونی ام، به خوبی به پایان رسانده ام.

    در این مدت مراقب بوده ام بهانه ای به دست امیر و آقا ندهم تا کمی حساسیتشان نسبت به من کم شود. تا همین چند ساعت پیش ظاهر آرام آنها مرا فریب داده بود. نمی دانستم که آقا تصمیم خود را گرفته و خیال دارد هرچه زودتر مرا شوهر دهد.

    فردا شب برادر زاده ی یکی از دوستانش به همراه خانواده برای خواستگاری می آیند. دلهره ندارم. در حقیقت هیچ حسی در وجود سردم برانگیخته نشده. می دانم جوابم چیست........



    @@@

  10. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    خواستگارها آمدند. آدمهایی معمولی مثل خود ما. پدرش مثل پدرم و مادرش شاید کمی مقتدرتر از مادرم. که البته احساس می کنم این اقتدار را حس « مادر شوهری » به او بخشیده بود! اما پسره بد نبود. وقتی پوری از من پرسید چه شکلی بود گفتم شبیه کوروش یغمایی، با همان موهای بلند و صاف و سبیل آویزان. واضح بود که این شباهت تصنعی به طور عمدی ایجاد کرده شده، طوری که فقط یک گیتار میان دستانش کم بود! در حقیقت، از آن پدر و مادر سنتی و بازاری یک چنان تحفه ی قرتی ای بعید می نمود و اطمینان دارم اگر جوابم مثبت بود، آقاجان خودش پوست از سرم می کند!

    پس از رفتن آنها، من و سعیده در خلوت اتاقمان کلی خندیدیم و آقا هم در اتاق پذیرایی حرص می خورد و هرچه از دهانش درمی آمد بار پسره می کرد.

    خب! این یکی که به خیر گذشت و نتایج خوبی داشت و بهترین نتیجه این بود که مطمئن شدم حسام نسبت به من بی تفاوت نیست. این موضوع را از رنگ پریده و نگاههای پر اضطرابش، در راه مدرسه به خانه فهمیدم. می دانستم مامان، طلعت خانم را در جریان گذاشته و مطمئن بودم پوری هم خبرها را به گوش او و پیمان می رساند.

    بدبختانه آقا دست بردار نیست. دیروز پس از دو هفته باز هم برایم خواستگار آورد. این بار طرف آن قدر درشت و قوی هیکل بود که به راحتی چهار برابر من محسوب می شد. از دیدن هیبتش چنان به وحشت افتادم که حتی حاضر نشدم چای بیاورم. مادر و عزیز هم نظر مرا داشتند و هرچه آقا ار آن مرد تعریف کرد، عزیز و مادر زیر بار نرفتند. دلیل عزیز جان خیلی بامزه بود. می گفت:« اگر این غول بیابونی دست بزن هم داشته باشه، با یک ضربه دختره رو می فرسته اون دنیا، تازه این غول تشنی که من دیدم ناز و نوازشش هم دست کمی از زدن نداره. نه پسرم، این مردیکه تیکه ی ما نیست».

    آن چنان جدی حرف می زد که انگار دست بزن داشتن مرد، امری عادی و طبیعی است و باید مراقب باشیم مردی ظریف تر را برگزینیم که در صورت کتک خوردن، شدت جراحات کم و قابل ترمیم باشد! شاید هم به دلیل زبان درازی من، که تازگی ها کشف شده بود، این حرف ها را می زد.

    پس از مخالفت های عزیز و مامان، آقا هم دیگر حرفی نزد. در حقیقت از لحظه ای که به خانه پا گذاشته بود، گرفته و درهم بود و مدام راجع به تظاهرات مردم تبریز و شلوغی های اخیری که در کشور به وجود آمده بود حرف می زد. حتی در مراسم خواستگاری هم از وضعیت آشوب زده ی تبریز می گفت و نگران آینده بود. البته نه آینده ی مردم کشورش! نگران آینده ی بازار و کاسبی اش بود.

    او از اینکه درگیریها به تهران کشیده شود وحشت داشت و مدام به شاه و تمام سیاسیون بد و بیراه می گفت. معتقد بود اگر شاه کمی زیرک تر و مقتدر تر بود اجازه نمی داد تا نارضایتی ها آن قدر بالا بگیرد و از ریشه جلوی شلوغی ها را می گرفت.

    خواستگار ِ غول بیابانی ِ بنده هم با پدر هم عقیده بود و البته بسیار بدبین تر! او معتقد بود درگیریهای تبریز به تهران کشیده خواهد شد و بازار و دانشگاه اولین مکان هایی هستند که درگیر خواهند شد. همان حرف ها اوقات آقا را بیشتر تلخ کرده بود. حرفهای آن دو مرا نیز به فکر فرو برد.

    این روزها و در حقیقت، از وقتی به مدرسه پا گذاشته ام، از هرسو زمزمه ای سیاسی در گوشم طنین می اندازد و می بینم برخی دخترهای مدرسه، مانند مردهای کهنه کار، وارد عرصه ی سیاست شده اند و آن قدر حزب و دسته ها ی مختلف در اطرافم به وجود آمده که گاهی گیج می شوم. این اواخر یکی از هم کلاسی هایم، که همیشه دختری ساکت و کودن به نظر می رسید، سر زنگ فیزیک، میتینگی سیاسی برای من و پوری گذاشت و تا توانست سنگ ِحزب توده را به سینه زد. آخر سر هم به خدا و پیغمبر قسممان داد راجع به حرفهایش خوب فکر کنیم و به احدی هم در مورد او حرفی نزنیم.

    از حسام شنیده ام کمونیست ها به توحید و معاد بی اعتقادند و وقتی هم کلاسی ام به خدا قسممان می داد می خواستم بگویم همین قسمت آخر، تمام حرف های قبلی اش را نقض کرد! پس چه جایی برای لختی اندیشه در مورد حرف های بی سر و ته او می ماند؟!

    امتحانات ثلث سوم نزدیک است و من که به شدت سعی دارم برخوردی با دو سرورم نداشته باشم، سخت مشغول مطالعه دروسم هستم. اکثر اوقات پوری به خانه ما می آید و با هم درس می خوانیم تا برای امتحانات برنامه ای سبک تر داشته باشیم. به خصوص که مجبوریم برای خانه تکانی عید هم به مادرانمان کمک کنیم. خوش به حال پسرها! کسی از آنها توقع ندارد که حتی اتاق خودشان را مرتب کنند. حرف هم که بزنی می گویند خب مرد است! مرد که نمی تواند کار خانه انجام دهد! من بارها به پوری و سعیده گفته ام این مردها رویشان می شد، می گفتند در حمام هم ما زنها به دنبالشان برویم و آنها را بشوییم. پوری هم در پاسخ، با خنده گفته است:« از خدایشان است»، و هر دو با صدای بلند خندیده ایم.



    @@@



    جرم من چیست؟

    سکوتی پر حرف

    یا نگاهی تهی از طاعت محض.

    شاید اما دل من متهم است!

    اتهامش: اندوه...

    یا که یک شادی کوچک

    بابت بارش برف...!



    نمی دانم این کتاب پاره کردنها تا چه زمانی ادامه خواهد داشت. نمی دانم آخر چرا درست دست روی کتابهای من می گذارد. این بار کتاب زبان انگلیسی ام از خشم او جان سالم به در نبرد. آخر من فردا امتحان زبان دارم. چرا مجبورم شب امتحان پذیرای خواستگار باشم. امشب حتی اگر حسام هم به خواستگاری بیاید، آمادگی روبه رو شدن با او را ندارم، چون از همه چیز و همه کس دل بریده ام. لااقل امشب دل بریده ام...

    بدبختانه این خواستگار خوب بود. این را از همان بدو ورود به اتاق پذیرایی متوجه شدم. مرد جوانی بودم با ته ریش و سبیلی روشن و چهره و اندامی نه چندان فوق العاده، اما مقبول. پدر و مادرش هم انسانهایی آرام و اصیل به نظر می رسیدند و من از لبخندهای آقا و عزیز فهمیدم این بار کار تمام است. باید کاری انجام می دادم. کاری که آنها مرا نپسندند. پس در استکان های چای آنها به جای آب جوش از شیر آب ریختم و هنگام تعارف چای، مانند معلولین ذهنی به روی هرسه لبخند زدم و آرام، طوری که فقط آنها متوجه شوند، با زبانم دندانهایم را تمیز کردم.

    امروز وقتی مادر پسر پیغام فرستاد و به بهانه هایی درخواستشان را پس گرفت، تا توانستم خندیدم. در مدرسه هم وقتی ماجرا را برای پوری و ناهید و سعیده تعریف کردم هر چهار نفرمان آن قدر خندیدیم که تا چند ساعت پهلوهایمان درد می کرد.

    پوری گفت جریان را برای حسام و پیمان هم تعریف خواهد کرد. دلم گرفت که چرا خودم نمی توانم شیرین کاریم را برای دوستان خوبم تعریف کنم.

    اما بعدازظهر خنده از دماغم در آمد. آقا وقتی فهمید آنها مرا نخواسته اند، هر چه توانست تحقیرم کرد و از بی عرضگی و دست و پا چلفتی بودنم نالید.

    چند روز پیش آخرین امتحان ثلث دوم را پشت سر گذاشتیم. وضعیت سیاسی و اقتصادی هنوز بحرانی است. گرچه شاه به ظاهر کمی کوتاه آمده، اما دانشگاه ها و زندانها معترضند. با این جو ناآرام، ترس و وحشتم بابت مخالفت آقا با دانشگاه رفتنم بیشتر شده است.

    روز آخر وقتی از مدرسه به خانه باز می گشتیم، به اصرار پوری برای خرید بستنی وارد خواربار فروشی کوچک مش غلام شدیم. هر کدام دُنگ خود را روی پیشخوان گذاشتیم که حسام و پیمان هم با دوستانشان، عبدالرضا و جواد، وارد مغازه شدند. با آنها سلام و علیک کوتاهی کردیم. آنها هم چون ما بستنی قیفی خواستند. مش غلام که رفت بستنی بیاورد حسام در فرصتی که حواس بقیه پرت بود، کاغذ مچاله شده ای را درون دستم گذاشت. حیرت زده از رفتارش، لحظه ای با تردید نگاهش کردم. اما او بی تفاوت به من به جواد چیزی گفت. هنوز خود را جمع و جور نکرده بودم که با چشم غره ی پیمان و سقلمه ی پوری به خود آمدم و همراه پوری از مغازه خارج شدم.

    مقابل در خانه که رسیدیم، به سرعت از پوری خداحافظی کردم و از ترس اینکه مبادا کسی متوجه اضطرابم شود، به جای خانه ی خودمان، وارد خانه ی عزیز، که درش همیشه باز است، شدم. سلامی عجولانه گفتم و وارد دست شویی شدم.

    صدای غرولند عزیز به گوشم می رسید:

    _ خب دختر! مگه مدرسه شما مستراح نداره که تا اینجا خودت رو نگه داشتی؟ اگر زیاد خودت رو نگه داری، پهلوهات مریض می شه ها و بعد هم...

    کاغذ در دستم باز بود و دیگر صدای عزیز را نمی شنیدم. فقط دو جمله. آن هم با خطی کج و معوج که مشخص بود با سریعت و بی دقت نوشته شده:

    ساعت دوازده و نیم شب، روی پشت بام می بینمت. به پوری نگو!

    پس این قراری بود بین من و او. چنان رفتاری از حسام بی سابقه بود. بسی جای تعجب داشت. تا شب احساسات خاص و متفاوتی همراه با دلهره ی شدید بر وجودم حاکم بود.

    بالاخره پس از مدتها انتظار، لحظه ی موعود فرا رسید. عقربه های بخیل و تنبل ساعت که مدتها روی اعداد دوازده و شش باقی مانده بودند، گویی نفسی تازه کرده باشند، با سرعت به حرکت خود ادامه دادند.

    مانند مرتبه ی قبل پالتو و پوتین هایم را برداشتم و با هزار ترس و دلهره راهی پشت بام شدم. اما این بار شادی و وحشتم خیلی بیشتر از قبل بود، زیرا دیگر ملاقات ساده ی چهار دوست به شمار نمی آمد. این یک...یک...نمی دانم چه بود. از دید هیچ کس موجه به نظر نمی رسید، حتی از دید خودم.

    هوا نیمه ابری بود و اندک ستارگانی در دور دست آسمان سوسو می زدند. ماه هم گاهی از پشت ابرها به ما لبخند می زد و شریک دیدارمان می شد.

    حسام زیپ اورکت خاکی رنگش را بست و با یک حرکت سریع و بی صدا از روی دیوار کوتاه روی بام منزل پوری اینا پرید.

    من هم سر به زیر و آهسته از روی دیوار گذشتم. تپش قلبم را به خوبی حس می کردم و پاهایم انگار به سختی جلو می رفتند.

    حسام اندکی کلافه چند قدم راه رفت و بعد اندکی نزدیک تر آمد و آرام با صدایی تأثیر گذار گفت:« سپیده!... سپیده!...من باید...باید با تو حرف بزنم...می دونم کار درستی نمی کنم. می دونم به نوعی، حق همسایگی رو پایمال می کنم. اما باور کن چاره ای ندارم. این چند ماه نمی دونی چی به من گذشته. از وقتی آقات برات خواستگارهای رنگ و وارنگ میاره، خواب و خوراک ندارم. لعنت به من. خدایا من و ببخش. سپیده! تو رو به دوستیمون قسم در مورد من فکر بد نکن...من فقط می خواستم خیالم از بابت تو راحت بشه...می خوام فقط یک کلام به من بگی...بگی که حاضری یک سال صبر کنی. می دونم سخته، می دونم آقات دست بردار نیست...اما فقط می خوام دانشگاه قبول بشم، بعد بلافاصله یک کار خوب برای خودم دست و پا کنم...اون وقت دیگه...دیگه آقات بهانه ای برای رد کردن من نداره...من مطمئنم که آقاجون و مادرم هم کمکمون می کنند...به خصوص مامان که خیلی تو رو دوست داره. فکر نکنی می خوام تا اون موقع پنهانی با هم ارتباط داشته باشیم. تو برای من بیشتر از این ها ارزش داری...این اولین و آخرین باری است که این طور با هم خلوت می کنیم. حالا هم مجبور شدم؛ چون ترسیدم...از پوری و پیمان خجالت کشیدم.» حسام یکریز حرف می زد و کاملا مشخص بود که دستپاچه و پریشان است. اما همان حرف زدن های مکرر و پشت سر هم، مرا اندکی آرام کرد. طوری که از خوشحالی و ناباوری، اشک به دیده آوردم. با لبخند میان کلامش رفتم و گفتم:« حسام!...حسام! آروم باش. هوا خیلی سرده. می دونی درختها و گلها به چه امیدی این سرما را تحمل می کنند؟». حسام نگاه گریزانش را به چشمان پر از اشکم دوخت و من ادامه دادم:« برای اینکه اونها مطمئن هستند بالاخره بهار، با همه ی گرما و تازگی اش از راه می رسه. پس آروم و صبور انتظار می کشند».

    نگاه شرمگینم را به زیر انداختم. پشت به او کردم و راه ِ آمده را با دلی لبریز از شوق و امید، بازگشتم.

    حالا دیگر می توانم به راحتی نزد خودم اعتراف کنم. من عاشق حسام هستم و تا هر زمان که لازم باشد به انتظارش خواهم ماند...

  12. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل دهم »



    بالاخره تعطیلات نوروز با تمام فراز و نشیب هایش طی شد. امسال ما فقط هفته ی اول عید تهران بودیم و هفته ی دوم را برای دیدار دایی نادر و خانواده اش به آبادان رفتیم. بازار هم به علت چهلم شهدای تبریز، تعطیل بود و آقا قصد داشت تا اوضاع آرام نشده، مغازه را باز نکند. این وحشت او با شلوغ شدن چند شهرستان دیگر، شدت گرفته بود.

    چهاردهم فروردین بود که به تهران بازگشتیم تا هرچه سریع تر مقدمات عروسی دایی ناصر را فراهم آوریم. البته خرید عروسی، اجاره ی تالار و موارد مهم دیگر، قبل از عید انجام شده بود.

    روز بعد وقتی از مدرسه به خانه می آمدم، شنیدم مقابل بازار و دانشگاه شلوغ شده. هنگامی که دیدم حسام و پیمان با چند تن از دوستانشان با عجله و شتاب از میان ما گذشتند، سوار تاکسی شدند و به سمت خیابان پهلوی رفتند، دل در سینه ام فرو ریخت. با هراس دست پوری را گرفته و گفتم:« اینها کجا رفتند؟».

    پوری هم نگران به خیابان نگاه کرد و گفت:« نمی دونم! این روزها پیمان و حسام خیلی تغییر کرده اند. مدام در گوش هم پچ پچ می کنند و کارهای مرموزی انجام می دهند. می ترسم قاطی این حرفها شده باشند».

    _ آقام می گفت آقا ولی اینا سیاسی شده اند. می گفت علیرضا جزو خرابکارهای دانشگاهه!

    پوری پس از کمی فکر گفت:« گمون نکنم! به علیرضا نمیاد اهل این برنامه ها باشه. اون فقط سرش به درس و کتابه. مامان می گفت طلعت خانم تازگیها تصمیم گرفته برای علیرضا دستی بالا کنه و زنش بده».

    از این حرف او دلم فرو ریخت. از تصور اینکه به جای حسام، علیرضا به خواستگاری من بیاد وحشت سراپای وجودم را در بر گرفت.

    در تمام مسیر، دیگر حرفی بر زبان نیاوردم. ابرهای تاریک و هراس انگیزی از افکار بد و نگران کننده، فضای خیالم را تیره کرده بود به نحوی که حس می کردم قبل از اینکه دیر شود باید دست به کار شدم. اما چگونه؟ با موقعیت نامناسبی که حسام داشت و شرمی که در مقابل او حس می کردم، قادر نبودم از او بخواهم زودتر مرا خواستگاری کند تا خیالم از بابت علیرضا آسوده شود.

    می شد به حسام بگویم مرا برای برادرش در نظر گرفته اند؟ یعنی بعد از آن افتضاحی که آن روز بر سر درگیری محبوبه و شوهرش به بار آورده بودم، باز هم ممکن بود طلعت خانم مرا برای علیرضا کاندید کند؟ یا اصلا مرا بخواهد؟

    به رفتار علیرضا در آن اواخر فکر کردم. نه! حرکت یا سخن خاصی از او ندیده و نشنیده بودم. او سرش فقط به کار خودش بود. در حقیقت او کم حرف می زند و خیلی مشکل از لاک خودش بیرون می آید. دوست و همدمش دایی ناصر است و گاهی هم با امیرعلی ارتباط دارد، اما هیچ گاه توجه خاصی به من نشان نداده.

    با این افکار کمی آرام شدم و تصمیم گرفتم از آن پس به رفتار او، طلعت خانم و حسام دقت بیشتری بکنم.

    بالاخره دایی ناصر و مرضیه به خانه ی خودشان، یعنی به خانه ی عزیزجان آمدند. مرضیه قبول کرد تا مدتی آنجا بمانند تا هم از نظر مالی اندکی جلو بیفتند و هم عزیزجان به یکباره تنها نشود.

    حالا هم به عنوان ماه عسل به مشهد رفته اند. امیدوارم خوشبخت شوند.

    از عروسی دایی ناصر و مراسم آن بگویم. چه شبی! چه اتفاقاتی! واقعا شب پر هیجان و پر اتفاقی! شبی که نظیرش را در زندگی نداشته ام.

    آن شب انگار همه چیز رنگ و بوی دیگری داشت. حتی خود ما! در حقیقت شاید آن همه تغییر و تحول آشکار در وجودم، چنان مرا به هیجان آورده بود که موجب تغییر رفتار دیگران نسبت به من می شد.

    به اصرار پوری به خانه ی فقیهه، یکی از همکلاسیهای سال قبل، که ترک تحصیل کرده و اکنون با شوهرش در محله ی ما زندگی می کند، رفتیم. او دختر بسیار خونگرم و البته پر دک و پزی است که کلاس آرایشگری می رود و با کمال میل قبول کرد که در شب عروسی دایی، من و پوری را بیاراید.

    فقیهه موهای خوش حالت پوری را به زیبایی نظم داد و روی شانه هایش رها کرد. آرایش بسیار ملایم و دخترانه ای نیز روی صورتش نشاند که با لباس آبی تیره اش هماهنگی داشت و بسیار به او می آمد.

    موهای صاف مرا نیز به زیبایی حالت داد و گل رز طبیعی صورتی رنگی را کنار گوشم با سنجاق محکم کرد. خواست مرا هم آرایش کند که از ترس آقام و امیر اجازه ندادم، پس فقط کمی کرم روشن کننده به صورتم زد و با روژ بسیار کمرنگی به لبها و گونه ام رنگ داد. لباس ِماکسی ِخوش مدلم را که به تن کردم تحسین را در چشمان پر لبخند پوری و فقیهه دیدم. فقیهه سوتی کشید و گفت:« بابا تو هم بد تیکه ای نیستی ها! فقط نما نداشتی!».

    پوری با خنده گفت:« وای سپیده! چقدر عوض شدی! چقدر لباست بهت میاد. فقیهه! نگاه کن چقد کمرش باریکه! درست مثل هنرپیشه های هالیوودی!».

    از تعریف و تمجید آنها هم خوشم آمد هم خجالت کشیدم و سعی کردم با سر به سر گذاشتنشان از نگاههای دقیق و متعجبشان بگریزم.

    تالار عروسی در محله ی خودمان بود و قرار گذاشته بودیم امیرعلی بعد از رساندن مادرم و بقیه به تالار، دنبال من و پوری بیاید.

    وقتی به سمت لندرورمان که امیر پشت فرمانش نشسته بود، می رفتیم، چشمان از حدقه درآمده ی امیر، به خوبی حیرت او را نشان می داد. طوری که به محض سوار شدن ما با طعنه گفت:« فکر کنم حسابی از بی شوهری خسته شدید و امشب خیال دارید هرطور شده یکی را به تور بیندازید!».

    پوری با غیظ گفت:« شاید هم خیال داشته باشیم پوزه ی بعضی ها رو به خاک بمالیم».

    امیر خنده ای آرام کرد و خونسرد گفت:« ای بابا! مثل اینکه خیلی خودتون رو دست بالا گرفتید. امشب توی سالن غوغا است و اون قدر شلوغ و پلوغه که شما دو تا بین همه گم می شید!».

    پوری با حاضرجوابی گفت:« حالا شما چرا حرص و جوش ِ به چشم اومدن یا نیومدن ما رو می خورید؟».

    امیر نیم نگاهی به من که کنارش نشسته بودم انداخت و زیر لبی گفت:« واسه ی این که خودش رو مثل دلقکها درست کرده ناراحتم!».

    با حرص به نیم رخ خونسرد او که لبخند مسخره ای را گوشه ی لبش جای داده بود نگاه کردم، اما حرفی نزدم. در عوض درست لحظه ای که اتومبیل مقابل در تالار توقف کرد گفتم:« تو برو فکر رفتار خودت باش که مضحک تر از دلقک هاست».

    و بی آنکه به او فرصت پاسخگویی بدهم به سرعت از ماشین پیاده شدم. پوری هم به دنبال من آمد. خشمگین و غضبناک وارد راه پله شدم. در عالم خود با سرعت از پله ها بالا می رفتم که با سبز شدن مردی کت و شلوار پوش در مقابلم بی آنکه سر بلند کنم ایستادم. اما صدای آشنای مرد، مرا وادار کرد به چهره اش نگاه کنم.

    _ خانم مراقب باشید.

    با دیدن علیرضا که آن قدر رسمی با من صحبت می کرد کمی دستپاچه شدم. او هم که انگار دست کمی از من نداشت، بلافاصله چهره اش به تبسمی پر حیرت باز شد. به طوری که صورتش به وضوح سرخ شد و چشمانش درخشید.

    _ سپیده تویی!؟ چرا این قدر عجله داری؟

    از حالتش وحشت کردم. نکند از من خوشش آمده باشد!؟ لعنت به من. لعنت به فقیهه. لعنت به امیر....

    بی اختیار چهره درهم کشیدم و هنوز حرفی نزده بودم که پوری از پشت سرم پیدایش شد. او که عادت به کفش پاشنه بلند نداشت با حالت مسخره ای از کنار من گذشت، به علیرضا آرام سلام کرد و بی آنکه به او نگاهی بکند وارد سالن شد. می دانستم از او خجالت کشیده. خواستم از مقابل علیرضا عبور کنم که او با همان لبخند گفت:« شما دو نفر چقدر تغییر کردید! اول نشناختمشون».

    اخم ها را بیشتر درهم کشیدم و با عذرخواهی کوتاه و بی ادبانه ای از کنارش عبور کردم که صدایش را از پشت سر شنیدم:

    _ ابروهایت به اندازه کافی پیوسته است!

    خندید و صدای خنده اش، همراه با صدای کفش هایش از من دور شد. وارد سالن که شدم، از ترس اینکه مرد آشنای دیگری، به خصوص آقا را ببینم، سر به زیر و آرام به سمت پوری که کنار خواهرانم جا خوش کرده بود رفتم.

    عاطفه، محبوبه، منیژه و زن دایی مینا به محض دیدنم شروع به تحسین کردند و هرکدام به نوعی از تغییر من ابراز خوشحالی نمودند.

    کنار پوری که نشستم او زیر گوشم گفت:« امیرعلی داشت از حسادت می ترکید! نمی دونی وقتی جوابش رو دادی چقدر کیف کردم! راستی علیرضا چی می گفت؟ من که از شدت خجالت جرئت نکردم سرم رو جلوش بلند کنم».

    بی تفاوت شانه هایم را بالا انداخته و گفتم:« چیزی نمی گفت، فقط او هم از دیدن شکل و شمایل جدید ما تعجب کرده بود. ای کاش این قدر به خودمون نمی رسیدیم!».

    پوری لبخند شادی بر لب آورد:

    _ وا...چه حرفها! مثل اینکه بعد از نود و بوقی اومدیم عروسی!

    میهمانها دسته دسته وارد می شدند و بازار سلام و احوالپرسی حسابی گرم بود. من و پوری همچنان بر جای خود باقی بودیم و خیال نداشتیم چندان قاطی جمع شویم. با ورود عمویم و خانواده اش که با نگاههای خریدارانه ما را برانداز می کردند طاقت نیاوردم و از جای خود برخاستم و به طرف دیگر سالن رفتم. چند مرتبه در میان جمع حسام را دیده بودم، اما مطمئن نبودم او هم مرا دیده باشد. برای مشاهده ی عکس العمل او در مقابل تغییرات ظاهری ام بی تاب و مضطرب بودم.

    کناری ایستاده بودم و با چشم دنبال حسام می گشتم که ناگهان چشمم به آقا جانم افتاد. او نیز لحظه ای گذرا نگاهم کرد و با حالتی عادی به حرف زدنش با عمو ادامه داد.

    با وحشت زمزمه کردم:« پوری! آقام درست روبه روی ماست!».

    پوری بی توجه به من گفت:« بیا بریم پیش پیمان. اون جا ایستاده داره برامون دست تکون میده».

    و مرا دنبال خود کشید. به پیمان که نزدیک می شدیم، متوجه شدم حسام هم نزدیک اوست. هر دو کت و شلوار شیک ِ اسپورت به تن داشتند. تکمه های بالای پیراهن هایشان را باز گذاشته و یقه ی آنها را روی یقه ی کت هایشان داده بودند. حسام موهای خود را مرتب کرده و ته ریش کم پشتی را که آن اواخر روی صورتش به جا گذاشته بود، کاملا اصلاح نموده بود. پیمان هم مثل همیشه صورتش صاف و ظاهرش مرتب بود. نگاهم با نگاه حسام تلاقی کرد. فکر می کردم باید حرفی بزند و یا رفتار خاصی نشان دهد، اما چهره اش کاملا عادی بود. یا شاید تظاهر به عادی بودن می کرد. پیمان هم مثل همیشه با ما برخورد کرد و هیچ کدامشان کوچک ترین اشاره ای به سر و وضع تازه ما نکردند. این بی تفاوتی را تا آنجا ادامه دادند که پوری به حرف آمد و گفت:« هی پیمان! به نظرت ما چطور شدیم؟».

    پیمان با لبخندی گفت:« منظورت چیه؟».

    _ ای بابا! ما این همه به سر و وضع خودمون رسیدیم، آقا می پرسه منظورت چیه!

    پیمان با حفظ حالت قبل گفت:« نظر من چه اهمیتی داره؟ اگر برای دل خودتون بوده پس نباید نظر کسی براتون مهم باشه! اگر هم برای خوشامد دیگران بوده که باید بگم به من مربوط نیست، چون دخترهای دیگه هم این کار رو برای جلب توجه من انجام داده اند که حیفه بهشون بی توجه باشم! مگه نه حسام جان!».

    و شروع کرد به چهره ی غضبناک خواهرش خندیدن! از حرفها و خنده های او من و حسام هم به خنده افتادیم. همان لحظه سعیده و ناهید به ما نزدیک شدند.

    سعیده آرام زیر گوشم نجوا کرد:« سپید! آقا بدجوری نگات می کنه. نیشت رو ببند!».

    لبهایم را بلافاصله جمع کردم و رو به پوری گفتم:« مادرم با ما کار دارد»، و بی آنکه نگاهی به حسام، یا پیمان بیندازم، همراه ناهید و سعیده و پوری به سمت مادرم رفتم. داشتم به حرفهای سعیده در مورد مزخرفهای پسر عمو ارسلان گوش می دادم که با مشاهده ی هم کلاسیهایم که با هم وارد سالن شدند، با خوشحالی حرف سعیده را قطع کردم و آنها را به پوری نشان دادم. حمیرا و معصومه با دیدن ما خنده کنان به سمتمان آمدند. با هم خوش و بش کردیم و بعد از کمی تعریف و تمجید از سر و وضع یکدیگر، مشغول بررسی مهمانان شدیم. حمیرا، دختر شیطان و بازیگوش کلاس، مدام پسرها و مردهای جوان مجلس را از نظر می گذراند و راجع به هرکدام با حالتی طنز و مسخره نظری می داد. سرانجام از مشاهدات خود این طور نتیجه گیری کرد:« اما سپیده! از خصومت تو با برادرت که بگذریم، خوش تیپ ترین و جذاب ترین مرد مجلس امیرعلیه!»

    سعیده با حرص گفت:« واه واه! چه بد سلیقه! آخه این برادر لندهور من کجاش خوش تیپه؟».

    معصومه در تأیید حرفهای حمیرا با لحنی آرزومند گفت:« تو خواهرشی، جذابیتش رو درک نمی کنی...! شماها خبر ندارید که دخترای مدرسه همه دیوونه ی امیرعلی هستند».

    بی اختیار نگاهم از پی برادرم رفت و سعی کردم بدون حرص و نفرت براندازش کنم. او را کنار علیرضا و حمیدرضا یافتم. هر سه کت و شلوار پوشیده و آراسته بودند. اما امیرعلی بلند قامت تر و کشیده تر و البته ورزیده تر بود.

    اندامش صاف و بی نقص به نظر می رسید. گردن ِ بلند و خوش تراشش به فک قوی و استخوانی ِ خوش ترکیبی منتهی می شد.

    لبهایش اندکی برجسته و مردانه بود. بینی اش کشیده، و بی ایراد ولی نه چندان زیبا و چشمانش خوش فرم بود و حالت خاصی داشت رنگ میشی و براق آن در میان مژه های انبوه و پوست گندم گونش بیشتر به چشم می آمد. موهای صاف، سیاه و خوش حالتش نیز جذابیت او را کامل می کرد. بله، جذاب...امیرعلی بیش از آنکه خوش چهره باشد، مردانه و جذاب بود و به این علت دخترها در موردش این گونه با اشتیاق صحبت می کردند.

    با صدای حمیرا به خو آمدم:

    _ اوی! شما دو تا چرا یک مرتبه ماتتون برد؟ آهای کجائید؟!

    چهره ام بی اختیار درهم رفت و لحظه ای به پوری که مخاطب دیگر حمیرا بود نگریستم. نمی دانم چرا حس کردم از نگاه من گریخت.

    به حمیرا که لبخند موذیانه ای بر لب داشت نگاه کردم و گفتم:« اگر دخترها مثل من سیرت امیر رو می شناختند عاشق صورتش نمی شدند».

    حمیرا با حاضر جوابی گفت:« آخه خنگ خدا! داداشت رفتاری رو که با تو داره با دختری مورد علاقه اش که نداره».

    معصومه با خنده گفت:« خوش به حال دختری که امیرتون عاشقش بشه!».

    _ فکر نمی کنم اون اصلا چیزی از عشق بفهمه!

    حمیرا گفت:« ای ناجنس! تو من رو به اون معرفی کن تا ببینی چطورعاشق میشه».

    با ترس گفتم:« بچه ها! خواهش می کنم سنگین باشید. به اندازه ی کافی از من بهانه می گیره. فقط کافیه بخواد سرکوفت شما رو هم به من بزنه».

    ناهید با اخم میان حرف من آمد و گفت:« چرا این قدر از داداش سعیده تعریف می کنید؟ داداش پیمان من به این ماهی!».

    حمیرا با خنده گفت:« پیمان هم بد چیزی نیست. فقط دهنش بوی شیر می ده!».

    و همراه دوستش به خنده هایش ادامه داد. به پوری نگاه کردم. او ساکت بود و انگار حواسش پیش ما نبود. فقط به ظاهر لبخندی بر لب داشت و سعی داشت از ما جدا نباشد. ناهید به آنها اعتراض می کرد و پیمان را خوش تیپ تر از امیر می دانست. جالب اینکه سعیده هم از او جانبداری می کرد و چهره ی پسرانه و تیپ روشن او را به تیرگی امیر ترجیح می داد.

    بی اختیار به حسام نگاه کردم. از نظر من او با آن قامت کشیده، اندام و چهره ی استخوانی، پوست گندمی روشن، موها و چشمان قهوه ای، صورت معصومانه و آن لبخند مهربان از همه ی دنیا، بهتر و زیبا تر بود!

    بحث میان حمیرا و ناهید همچنان داغ بود که بی حوصله میان حرفشان پریدم و گفتم:« ای بابا! از این مهم تر حرف دیگه ای ندارید بزنید. بیایید از خودمون حرف بزنیم. چقدر باید لحظه های خوبمون رو به خاطر این موجودات از خود راضی هدر بدیم».

    پوری هم با من هم عقیده بود. من از حمیرا و معصومه قول گرفتم که دست از چشم چرانی بردارند و با ما خوش باشند.

    بالاخره عروس و داماد وارد مجلس شدند و جشن حالت رسمی تر و هدف دارتری به خود گرفت. مرضیه در لباس عروس به راستی زیبا شده بود و دایی ناصر هم در لباس دامادی در کنار او می درخشید. چقدر هر دو را دوست دارم و امیدوارم در کنار هم همیشه خوشبخت باشند.

    شب به خوبی سپری می شد و به نظر می رسید به همه خوش می گذرد. البته پسر عمو ارسلان چند بار از من خواست تا با او برقصم که هر بار به بهانه ای از دستش گریختم و بالاخره او با حمیرا رقصید. یک بار هم در کمال تعجب امیرعلی به سراغم آمد و با من همرقص شد که با اکراه تن به خواسته اش دادم. بعد در اوج حیرتم او به جانب پوری متمایل گشت و یک آهنگ کامل، او و پوری مقابل هم بودند!

    پس از اتمام آهنگ امیر با چهره ای گلگون با من شوخی کرد و کمی سر به سر سعیده و ناهید گذاشت و بعد نزد دوستانش رفت. با رفتن او سعیده گفت:« چه عجب! این امیر یک کم آدم شده!».

    با تردید به پوری که با دختر عمه ام حرف می زد نگاه کردم. حس کردم رنگش اندکی پریده و در حرکاتش اضطرابی عجیب موج می زند.

    وقتی دو مرتبه موزیک نواخته شد، من که چندان اهل رقص نیستم خود را کنار کشیدم،اما پوری همچنان بر جای خود ایستاد و با دختر عمه ام مشغول ِ رقص شد.

    به جمع نگاه می کردم که متوجه پسرعمو اردلان که چند ماهی از من کوچک تر است شدم. او تازگی ها توجه خاصی نسبت به سعیده از خود نشان می دهد و من دیدم که نزد سعیده رفت و سعی کرد با او حرف بزند. سعیده با اکراه پاسخش را داد. اردلان به ناگاه با گستاخی در حالی که سعی داشت کسی متوجه نشود به او نزدیک تر شد و به بهانه ی صدای بلند موزیک، دهانش را به گوش سعیده نزدیک کرد. سعیده داشت خود را کنار می کشید که با من یک حرکت و با حالتی که گویی سکندری خورده ام، شانه ام را محکم به شانه ی اردلان کوبیدم. او که از برخورد شدید شانه ی استخوانی ام چهره درهم کشیده بود با تعجب نگاهم کرد و گفت:« دختر عمو! مراقب باش! شانه ام را خرد کردی!».

    با خشم نگاه در نگاه گستاخش دوختم و گفتم:« تو هم مراقب رفتارت باش، در غیر اینصورت چانه ات هم خرد می شود!».

    سعیده پوزخندی زد و من دست خواهر کوچکم را گرفتم و از او دور کردم.

    سعیده را همراه خود به گوشه ای خلوت کشاندم و با عصبانیت گفتم:« مگه به تو نگفته بودم از این اردلان بی شعور فاصله بگیر. این از خودش، این هم از داداش ِ هیزش».

    _ سپیده طوری شده؟

    با شنیدن صدای حسام از پشت سر، دل در سینه ام فرو ریخت.

    _ وای! ترسیدم!

    حسام لبخند زد. سعیده با دلخوری گفت:« چیزی نیست. یعنی مهم نیست».

    و قبل از اینکه لب باز کنم با ناراحتی از ما دور شد. با رفتن او آهی کشیده و به چشمان منتظر حسام نگاهی انداختم و گفتم:« مسئله ای نیست. راستش...حل شد».

    حسام با لحنی که سعی داشت در حد امکان آرامش دهنده و اطمینان بخش باشد گفت:« اگر اردلان مشکلی براتون به وجود آورده بگو تا ادبش کنم».

    با وحشت گفتم:« نه بابا! چیزی نبود. تو رو به خدا کاری نکنی ها».

    _ نترس دختر! اون قدر احمق نیستم که بفهمه جریان از چه قراره. فقط یک جورایی بهش حالی می کنم تو جمع ما آروم تر باشه».

    _ نه! خود من حالیش کردم. تو نگران نباش.

    او به ناگاه چهره اش را درهم کشید و گفت:« دیگه دلم نمی خواد تو چیزی رو حالیش کنی. اون هم با اون حالت! درسته که بهش تنه زدی و دردش اومد، اما حیفه که...شونه ی تو با اون...چطوری بگم...؟ من دوست ندارم که تو...البته من کسی نیستم بخوام بهت حرف بزنم...».

    برای اینکه شرم و شادی و هیجانم را پنهان کنم با خشمی ساختگی گفتم:« اون عوضی حقش بود که حتی یک سیلی از من نوش جان کنه».

    او با لبخندی که نشان می داد دستم را خوانده قبل از اینکه پشت به من کند تا برود گفت:« راستی بهت نگفتم که امشب شبیه فرشته ها شدی؟».

    زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد:« البته یک فرشته ی عصبانی!».

    وقتی رفت پاهایم سست شده بود. بی اختیار روی نزدیک ترین صندلی خالی نشستم و با وحشت به اطرافم نگریستم. به نظر نمی رسید کسی حواسش به ما بوده باشه. ما گوشه ای خلوت پشت ستونی قطور بودیم و همه توجهشان یا به خوردن بود یا به رقصیدن. سعی کردم این طور فکر کنم و امیدوار باشم که این گونه هم باشد.

    هنوز فکرم پی خرفهای حسام است. یعنی او در تمام این مدت مرا زیر نظر داشته؟ به طور حتم همین طور بوده. تازه از نظر او من شبیه فرشته ها شده بودم. آه...چقدر احساس خوشبختی می کنم...خدایا! چه شب پر ماجرایی را پشت سر گذراندم...

  14. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل یازدهم »


    اما روز پاتختی هم چندان کم ماجرا نبود. اول اینکه برای من نفر یک و برای پوری دو نفر خواستگار پیدا شد. ما از پچ پچ های مادرم و بدری خانم و اعتراف محبوبه متوجه موضوع شدیم و کلی مسخره بازی درآوردیم.

    دوم اینکه خاله ی چاق و بانمک حسام موقع بالا آمدن از پله ها مثل توپ به زمین خورد و نیم ساعتی طول کشید تا با قند آب و ماساژ از حالت شوک خارج شود. طفلک بیشتر ترسیده بود تا اینکه آسیب دیده باشد.

    سعیده و ناهید هم که او را در لحظه ی زمین خوردن دیده بودند آن قدر در آشپزخانه خندیدند که هرکدام گوشه ای ولو شده بودند.

    اما سومین و مهمترین ماجرا؛ اتفاق وحشتناکی بود که موقع گرداندن سینی چای افتاد و آن نگاه خریدارانه ی طلعت خانم و گفتن « دستت درد نکنه عروس قشنگم! الهی سفید بخت بشی» بود.

    من بدبخت حتی نتوانستم خجالت بکشم. آن قدر شوکه و حیرت زده بودم که متوجه نشدم چگونه باقی استکان ها را تعارف کردم و خود را به آشپزخانه رساندم. خوشبختانه پوری که همراه دخترخاله ی حسام استکانهای قبلی چای را می شست و با او صحبت می کرد، متوجه حال خرابم نشد.

    حرف طلعت خانم برایم به شدت سنگین و غیر قابل تحمل بود. اگر حرفی به مادرم می زد؟ آه...چقدر احمقانه! او که حرفهایش را با مادرم زده...اگر به علیرضا حرفی بزند آن وقت واویلاست.

    دیگر تا پایان مراسم به حال خودم نبودم. حتی پوری هم فهمیده بود که ذهنم به شدت مشغول است. میهمانها که رفتند با کمک هم مشغول مرتب کردن خانه شدیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که مردهای خانه هم که منزل ما بودند آمدند و جوان ترها در کار شریک شدند.

    وقتی از جمع کردن پتوهای اطراف اتاق فارغ شدم، به سمت مبلی رفتم تا آن را سر جای اصلی اش بازگردانم که حسام کنارم آمد و گفت:« بگذار این کار رو من انجام بدم». بی اختیار چهره درهم کشیدم و با تعارف او به سمت مبل دیگری رفتم. لحظه ای مردد نگاهم کرد و بعد مبل را در جایش قرار داد و دوباره به کمک من آمد، اما دیگر مبل را از دستم نگرفت، بلکه طرف دیگرش را چسبید تا با هم آن را جابه جا کنیم. در همان حال آهسته زیر لب گفت:« چرا پکری؟ طوری شده؟».

    بی آنکه نگاهش کنم اندکی لب برچیده و گفتم:« نه...یعنی...».

    با نگرانی میان حرفم آمد:« اتفاقی افتاده؟».

    قبل از اینکه پاسخی دهم صدای عاطفه را خطاب به خودمان شنیدم:

    _ شما دو نفر خسته نشید از این همه سرعت و تلاش!

    حسام به روی او خندید. اما من حتی به زحمت هم نتوانستم عکس العملی نشان دهم و با سرعت به سراغ مبلی دیگر رفتم. عاطفه جارو برقی را روشن کرد و حسام باز هم سر دیگر مبل را گرفت.

    _ سپیده! زود باش حرف بزن.

    آب دهانم را به سختی قورت داده و گفتم:« امشب ساعت یک بیا پشت بام کار واجبی باهات دارم...فقط امیدوارم دیر نشده باشه».

    حسام لحظه ای مکث کرد، بعد گفت:

    _ همین؟! حالا یک طوری بگو چی شده...من تا شب طاقت نمیارم.

    صدایش پر از اضطراب بود. با حرص گفتم:« حالا نمیشه».

    و دسته ی مبل را رها کرده و به سمت مبل دیگر رفتم. آن قدر در حال خود بودم که متوجه نشدم چطور با کمک همه، کارها به اتمام رسید. خانه ی طلعت خانم درست مثل روز اولش تمیز و مرتب شد. آقا ولی مرتب از همه تشکر می کرد و برای شام همه را نگه داشت و از کبابی مش باقر برای همه نان و کباب و ریحان تازه گرفت که در حیاط با صفایشان دور هم صرف کردیم. گرچه من چیزی از طعم و مزه ی غذا نفهمیدم.

    شب هنگام، همه از فرط خستگی زود به خواب رفتند. آن شب و شب قبل از آن عزیز جان به خانه ی ما آمده و قرار بود برای راحتی و استقلال بیشتر عروس و داماد چند هفته ای نزد ما بماند. مادرم رختخواب او را میان هال پهن کرده بود و من می ترسیدم هنگام خروج از خانه متوجه من شود، گرچه خواب عزیز جان سنگین بود و به این راحتی بیدار نمی شد.

    دقایقی به ساعت مقرر باقی بود که پاورچین پاورچین و با احتیاط از خانه خارج شدم و خود را به بام رساندم. البته جمله ی طلعت خانم آن قدر ذهنم را مشغول کرده بود که حتی ترس و اضطراب چندانی هنگام ترک ساختمان در وجودم نبود.

    به محض ورود به بام حسام را دیدم که روی دیوار پشت بام نشسته و چشم به راهم است. با مشاهده ی من آرام پایین پرید و به سمتم آمد. من هم به او نزدیک شدم اما روی پشت بام خودمان ماندم. با خود کلنجار می رفتم چطور و چگونه اوضاع را برای حسام شرح دهم.

    حسام نزدیک من روی لبه ی هره ی پشت بام نشست و در حالی که از پایین صورتم را نگاه می کرد گفت:« حالا که دیگه مشکلی برای حرف زدن نیست، پس زودتر بگو جریان چیه؟».

    در حالی که انگشتان لاغر و بلندم را در هم می پیچاندم و از نگاه کردن به او پرهیز داشتم گفتم:« گفتنش خیلی سخته...راستش...من یک کم نگرانم...».

    حسام ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« فقط یک کم؟».

    _ آه حسام!...موضوع خیلی مهمه. لطفا جدی باش. مامانت امروز یک حرفی به من زد که خیلی نگرانم کرد.

    لحظه ای نگاهش کردم تا بلکه سؤالی بپرسد، اما او منتظر چشم به دهانم دوخته بود و فقط کمی متفکر می نمود.

    _ من می ترسم مامانت...یعنی طلعت خانم...یعنی مامانت...

    او بی حوصله لبخندی بر لب آورد و گفت:« فهمیدم منظورت دقیقا مادر منه! خوب بگو چی به تو گفته. حرف بدی زده؟ از حالا داری عروس بازی درمیاری و می خوای از مامانم گله کنی؟».

    در حالی که از حرفش شرمنده و خجالت زده شده بودم و سعی داشتم لبخند بزنم با حرص گفتم:« حسام! خیلی لوسی! من طلعت خانم رو مثل مادرم دوست دارم. نه به خاطر اینکه مادر توئه. همیشه دوستش داشتم».

    او با همان حالت شوخ و دوست داشتنی گفت:« بله! حالا این حرفها رو می زنی. زنده باشم فردا رو هم ببینم که عروس و مادر شوهر شدید چه حرفهایی راجع بهش می زنی».

    با اینکه حرفهایش آتش اشتیاقم را شعله ورتر می ساخت، اما از اینکه می دیدم از بحث اصلی دور افتاده ایم ناراحت بودم، پس بی مقدمه گفتم:« امروز وقتی من بهش چای تعارف کردم گفت عروس گلم دستت درد نکنه».

    حسام آرام خندید و در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت:« من می دونستم این مامان نمی تونه زبون به دهن بگیره».

    حیرت زده با چشمانی گشاد نگاهش کرده و گفتم:« یعنی چه؟ مگه تو حرفی زدی؟ هان حسام؟ نخند! چقدر دل گنده ای! حرف بزن ببینم، دارم دیوونه میشم».

    اضطراب و نا آرامی ام را که دید کمی بر خود مسلط شد. چند قدم از من فاصله گرفت، نگاهش را به آسمان دوخت و گفت:« امروز صبح سر صبحانه مامان داشت راجع به عروسی حرف می زد و کم کم حرف به تو و پوری کشیده شد. مامان شروع کرد از تو تعریف کردن که چقدر خانمی و با وقار و چقدر خوشگل شدی و از این حرفها و اضافه کرد که همان شب عروسی چند نفر راجع به تو و پوری از او پرس و جو کردند. خلاصه این قدر تعریف کرد که بابا گفت که نکنه خودت خیال داری این دو تا دختر رو بقاپی که این قدر جلوی پسرات ازشون تعریف می کنی». خلاصه، من هم فهمیدم که مامان خیالهایی داره و قبل از اینکه حرفی به علیرضا یا حمیدرضا بزنه زود کشیدمش یک جای خلوت و بدون اینکه کسی متوجه بشه یک جورایی راجع به تو باهاش حرف زدم...احتیاج به توضیح زیادی نبود خودش تا ته خط رفت، بعد هم اون قدر خوشحال شد که نگو. قول داد که پنهانی راجع به تو با زرین خانم صحبت کنه که مبادا تا یک سال دیگه شوهرت بدن. آه سپیده!...سپیده ی من، انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شده...دیگه خیالم راحت شد...تو هم راحت و آسوده باش و بدون مامانهای هر دومون پشت ما هستند».

    ناباورانه به سخنان شیرینش گوش می دادم که با سکوتش دهان نیمه بازم از هم گشوده شد:

    _ حالا من چطوری تو چشمای طلعت خانم نگاه کنم؟ یعنی الان مامان من هم خبر داره؟

    حسام اندکی به سویم برگشت. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:« هنوز نه. فکر کنم فردا مامان بهش بگه».

    با لحن متفکر زمزمه کردم:« باورم نمیشه! یعنی مامانت به این راحتی...».

    و بعد دیده به نگاه پر مهرش دوختم و ادامه دادم:« حال بدی دارم...دلم شور می زنه».

    با شنیدن صدایی از حیاط بی اختیار تکانی خورده به سمت خر پشته دویدم و گفتم:« زودتر بریم...شب بخیر».

    اما او آرام صدایم زد. نزدیک در به طرفش برگشتم. چهره اش جدی و نگاهش نافذ بود. نجوا کرد:



    دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست

    شرط یار آن است کز پیوند یارش نگسلد



    @@@

  16. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    این روز ها عجیب وسواسی شده ام. هر حرف یا حرکتی از جانب طلعت خانم یا مادرم را پر معنی و با غرض می پندارم. حتی پوری هم به حالات من مشکوک شده و هرگاه حواس پرتی هایم را گوشزد می کند می پرسد دردم چیست؟ اما من حتی خودم هم نمی دانم دردم چیست. فقط انگار در دلم مدام غوغا است و خواب و خوراک درست و حسابی هم ندارم.

    این دلشوره ها تا آنجا پیش رفته است که حتی امیرعلی هم پی به تغییر حالم برده و مدام سر به سرم می گذارد.

    اما حسام آرام است. آرام تر از همیشه. و کمتر در خانه پیدایش می شود. پوری و پیمان نگران او هستند و عقیده دارند او درگیر مسائل سیاسی شده است. همین مسئله هم به نگرانی و اضطراب من دامن می زند. اگر حسام به راستی سیاسی شده باشد و آقام بفهمد محال است با ازدواج ما موافقت کند.

    او اصولا با هر نوع حزب و سیاستی مخالف است و فقط حکومت دیکتاتوری رضاخان را قبول دارد و می گوید این مردم باید زور بالای سرشان باشد تا به جایی برسند!

    از عقایدش، شخصیت زور گویش به خوبی هویدا است و همین کافی است که بدانم با هر نوع آزادی و آزادی خواهی به شدت مخالفت می کند. باید هرچه زودتر با حسام صحبت کنم و ته توی قضیه را درآورم.

    دیروز آقا همراه دوستانش برای خوش گذرانی و استراحت و البته آوردن جنس، راهی ارومیه و پیران شهر شد.

    با رفتن او همگی نفسی به آسودگی کشیدیم. من پس از مدتها جایم را با ناهید عوض کردم که هرکدام شبی را با دوست نزدیکمان به صبح برسانیم.

    طبق معمول پیمان نزد حسام رفت و البته جلسه ی شبانه ی ما روی پشت بام برقرار بود. روی بام هوا چنان دلپذیر بود و چنان نسیم روح نوازی می وزید که برای لحظاتی همگی در سکوت به ستاره های روشن آسمان صاف اردیبهشت ماه چشم دوخته بودیم. پوری موهای تاب دارش را یک طرف صورت جمع کرده روی شانه اش ریخت و گفت:« چه هوای خوبی! ای کاش پشه بندهامون رو آورده بودیم بالا».

    پیمان که همراه حسام، پشت به ما به دیوار بام تکیه داده و ما را نمی دید گفت:« الان هوا خوبه، اما دم صبح حسابی خنک می شه. حالا خودمونیم...این هوا جون می ده برای درس خوندن».

    پوری بی حوصله گفت:« اَه پیمان! تو که حال منو با این درس خوندنت بهم می زنی. لااقل یه امشب راحتمون بگذار».

    _ من درس می خونم، به تو فشار میاد؟ تازه مگه قول نداده بودیم هر طور شده به درسمون ادامه بدیم؟

    _ من و سپیده که می خواهیم بریم دانشگاه تربیت معلم، حسام هم می خواد ادبیات بخونه فقط تویی که خیال داری دکتر بشی و باید خودت رو توی کتاب هات خفه کنی.

    _ فعلا که با این اوضاع خراب، دانشگاهها معلوم نیست چی بشه.

    من که می خواستم با کشیده شدن بحث به سیاست، موضوع حسام مشخص شود گفتم:« الان توی مدرسه ی ما همه خیلی آزاد و راحت از حزب خودشون حرف می زنند و طرفدار جمع می کنند».

    حسام خشمگین میان صحبتم آمد و گفت:« همه ی این آزادیها ظاهریست. فقط می خوان اعضای هر حزب رو بشناسند. مردم باید هوشیار باشند و نگذارند سرشون کلاه بره».

    پیمان سوتی کشید و گفت:« تو این چیزها رو از کجا می دونی؟».

    _ اونش مهم نیست. مهم اینه که بدونید هرکسی حرفی زد شما سرتون به کار خودتون باشه. به خصوص پوری و سپیده که شنیدم ناظم مدرسه شون عضو ساواکه».

    پوری ناباورانه گفت:« خانم اصغر زاده؟! نه بهش نمیاد».

    _ توی این مملکت نباید به ظاهر کسی اعتماد کنید. وضع دولت خرابه و اونها فقط برای برقرار بودن، دست به هرکاری می زنند. این نرمشها هم سیاست جدیده. به ظاهر با مردم مدارا می کنند، اما در باطن، جوونها رو به مسلخ می برند.

    با بی قراری گفتم:« خود تو هم باید مراقب باشی. فکر می کنی توی مدرسه ی شما خبری نیست؟».

    پیمان با پوزخند گفت:« مدرسه ی ما که اوضاش افتضاحه!».

    من ادامه دادم:« همون سیامک اشرفی که با شما هم کلاسه، پدرش سرهنگه و با درباریها رفت و آمد داره».

    حالت عصبی حسام به وضوح از لحن کلامش هویدا بود.

    _ تو از کجا می دونی؟ اصلا سیامک رو از کجا می شناسی؟

    در حالی که سعی می کردم خونسرد و عادی باشم جواب دادم:« با یکی از بچه های کلاسمون دوسته...»

    او خشمگین میان حرفم دوید:« چه جالب! پس شما دخترها این قدر بیکارید که می نشینید از دوست پسرهای هم پرس و جو می کنید».

    اولین بار بود که حسام چنان متعصب و غیر منطقی به نظر می رسید. پس من هم برای دفاع از خود گفتم:« این چه طرز برخورده؟ اصلا وجود دوست پسر اون چه اهمیتی می تونه برای من داشته باشه. یک بار، توی کلاس داشت با صدای بلند برای یکی از بچه ها تعریف می کرد، من هم شنیدم».

    _ پس از کجا فهمیدی با من هم کلاسه؟

    دروغ می گفتم. اما برایم سخت بود اعتراف کنم. سیامک که یکی از خوش تیپ ترین و پولدارترین پسرهای محل است. سوژه ی صحبتهای کلاس است و دوستم لاله که به قول خودش او را تور انداخته، مدام از او سر کلاس حرف می زند. در حقیقت برای هم جنسان خودم مایه خجالت می دانستم که پسری را آن چنان بزرگ کرده و مطالب زیادی راجع به او می دانستم.

    _ خب این دوستم...یعنی هم کلاسیمون...اسم کلاس سیامک رو گفته بود.

    حسام پوزخندی زد و گفت:« همچین میگه « سیامک » انگار صد ساله می شناسدش!».

    پیمان معترضانه میان حرفش دوید.

    _ ای بابا! حالا چه موقع غیرتی شدنه. هم تو، سپیده و پوری رو می شناسی، هم من. پس بهانه نیار.

    حسام زیر لب غرید:« تو دیگه کی هستی پسر».

    _ حرف رو عوض نکن حسام خان! فکر کردی ما نمی فهمیم چی توی اون کله ی خرابت می گذره! عزیز من! سیاست پدر و مادر نداره. بیخود خودت رو درگیر نکن.

    حسام با خونسردی گفت:« پس همه ی اینها نقشه ای بود که من رو به دام بیندازید».

    _ تو توی دام افتادی، قراره ما نجاتت بدیم!

    حسام خندید و من که سعی می کردم در حد امکان جدی و منطقی حرف بزنم گفتم:« ببین حسام
    ! هر کسی افکار و عقایدش برای خودش محترم و با ارزشه...اما باید بدونی که ما فقط به خودمون تعلق نداریم که بخواهیم به راحتی زندگی و
    آینده مون رو به خطر بیندازیم. تو باید به خانواده ات فکر کنی و تا دیر نشده پات رو از این بازیها کنار بکشی».


    حسام از جا برخاست و محکم و جدی، شمرده مانند معلمی که بخواهد به شاگردانش درس دهد، شروع به حرف زدن کرد. من و پوری و پیمان هم برای اینکه او را بهتر ببینیم بلند شدیم و مبهوت نگاهش کردیم.

    _ از تو بعیده سپیده! از تویی که دم از آزادی و حقوق ضایع شده ات می زنی بعیده! در واقع از هر سه ی شما توقع نداشتم که روی این شکنجه ها، کشتار ها، حق کشی ها و مبارزات بر علیه اونها، اسم« بازی » بگذارید...اگر هم بازیه خیلی تلخ و سخت و پیچیده است. شما ها هیچ می دونید نفت این مردم کجا میره؟ یا پولش تو جیب چه کسانی جا خوش کرده؟ نگید خبر ندارید فقر و فساد تو رگ و پی شهر ریشه دوونده! نگید باید این همه ظلم رو دید و حالا که تلاشهای یک عده از مردم داره نتیجه میده گوشه ای بنشینیم و تماشاگر باشیم.

    پوری متاصل گفت:« آخه با یک نفر کم و زیاد که مشکلی حل نمیشه. تازه از کجا معلوم بعدی ها بهتر از اینها باشند».

    پیمان گفت:« مگه بر علیه تزارها شورش نکردند. حالا وضع شوروی رو ببین!». حسام گفت:« مردم ما آگاهند. ما حالا می دونیم چه چیزهایی می خواهیم که به دست بیاریم. من به عنوان یک جوون دلم نمی خواد سرم با یک مشت مسائل ظاهری گرم باشه و از درونم فاصله بگیرم. من می خوام به اصل خودم برگردم. می خوام بچه های من به هویت فرهنگی ایران معتقد باشند و به اون افتخار کنند».

    وحشت زده از کلام محکمش قدمی به جلو برداشتم و نالیدم:« اما به چه قیمتی؟ اصلا چه تضمینی وجود داره که همه چیز درست بشه».

    _ من به وظیفه ی خودم عمل می کنم. مهم اینه که پیش خودم و وجدانم سربلند باشم. دیگران هم برایم ارزش دارند...حتی بیشتر از خودم...اما این کار به خاطر خود اونها هم هست.

    بعد با التماس به چشمان پر از اضطرابم نگاه کرد و دیگر ادامه نداد.

    پوری بی حوصله گفت:« دیگه بسه. به اندازه کافی توی خونه، مدرسه و کوچه و خیابون حرفهای سیاسی می شنویم».

    پیمان سرش را خاراند و گفت:« به نظر من که تو از بس شاملو و اخوان خوندی مغزت تکون خورده!».

    حسام رنجیده و اخمو گفت:« تو هم از بس فقط کتابهای درسی خوندی، مغزت راکد مونده».

    پیمان به سمت او براق شد.

    _ مراقب حرف زدنت باش.

    حسام خواست جوابی بدهد که حیرت زده و ناراحت پریدم آن سوی دیوار. میان هر دو ایستادم و گفتم:« خجالت بکشید! ».

    پیمان خشمگین گفت:« یک کلمه به شوخی حرف زدم، اما حالا میگم واقعا مخت تکون خورده».

    حسام پوزخندی زد و خواست جوابی بدهد که با نگاه ثابت و سراسر سرزنشم سکوت کرد و چیزی نگفت. رو به هر دو با لحنی مصمم گفتم:« دوستی ما خیلی بیشتر از اینها ارزش داره».

    حسام گفت:« غیر از این نیست. اما بهتره به عقاید هم احترام بگذاریم».

    پوری گفت:« امشب چقدر لفظ قلم حرف می زنید. دلم ترکید».

    از حرف ساده ی او هر سه به خنده افتادیم. من که جو را آرام دیدم از فرصت استفاده کرده و گفتم:« حالا با هم دست بدید و روبوسی کنید».

    حسام که لبخند به چهره ی جدی اش آمده و چشمانش را چون گذشته مهربان و معصوم کرده بود گفت:« این بچه بازیها چیه؟».

    پیمان هم با او هم عقیده بود و هر دو مسئله را به شوخی گرفتند، اما پوری هم نزد ما آمد و برادرش را به سمت حسام هل داد. بالاخره آن دو به اجبار ما، اما با آغوش باز و چهره هایی گشاده صورت یکدیگر را بوسیدند.

    بی اختیار لبخند می زدم که ناگاه با جیغ کوتاه پوری از جا پریدم. علیرضا مات و متحیر میان درگاهی خرپشته شان ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.

    با دیدن علیرضا که خشمگین به سمتمان می آمد مانند برق گرفته ها خشک شده بودم. پوری خود را به پیمان نزدیک کرد و حسام و پیمان خونسردانه به او نگاه کردند.

    _ هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟ شماها نصفه شبی اینجا چه کار دارید؟

    حسام گفت:« داشتیم...حرف می زدیم».

    علیرضا با پوزخندی طعنه آمیز گفت:« حرف می زدید؟ این وقت شب؟...من فکر کردم دزد اومده. لااقل یک کم یواش تر صحبت می کردید تا مزاحم خواب مردم نشید».

    پیمان سر به زیر گفت:« شرمنده! ما اشتباه کردیم».

    علیرضا چهره اش خشمگین تر شد و رو به حسام و پیمان گفت:« بودن شما دو نفر و حتی پوری در اینجا چندان مشکلی نیست، اما سپیده...اگر خانواده اش بفهمند می دونید چقدر برای اون و برای شما بد می شه...

    سپس نگاه سرزنش بارش را به من که ناخن های انگشتان دستم را می جویدم انداخت و ادامه داد:« من روی شما بیش از اینها حساب می کردم...فکرش رو بکنید امیرعلی یا کاظم آقا با اون اخلاق های ناپلئونی به جای من می آمدند اینجا...».

    از تصور آنچه علیرضا می گفت مو بر اندامم راست شد و از شدت شرم و خجالت بغض راه گلویم را بست.

    حسام هم با ناراحتی گفت:« درسته علی جان، تو حق داری. ما مقصریم».

    لحن علی اندکی نرم تر شد.

    _ حالا هم بهتره تا کسی به غیر از من بالا نیومده شما دخترها برگردید خونه.

    من و پوری که گویی انتظار کوچک ترین اشاره ای از جانب او را می کشیدیم با سرعت و بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاوریم از روی دیوار کوتاه پریدیم و از دیدشان پنهان شدیم. آن شب تا صبح خوابمان نبرد. البته با شناختی که از علیرضا داشتیم می دانستیم به کسی حرفی نخواهد زد، اما دعا می کردیم که فکرهای بدی درباره مان نکند، به خصوص درباره ی من...

  18. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل دوازدهم »



    سه روز است که خانه نیستم. منیژه باردار شده است و بر خلاف بارداری های قبلی اش بسیار بد ویار است و حتی طاقت دیدار شوهرش را هم ندارد.

    هنگام پخت و پزبه حیاط کوچک خانه شان می رود تا بوی غذا ناراحتش نکند. شوهر و مادر شوهرش از ویار او به تنگ آمده اند و دو دختر شیطان و بازیگوشش از حال مادر سود برده و بیش از گذشته آتش می سوزانند.

    من بدبخت هم، گرفتار اینها شده ام و به مدرسه نمی روم. باید با مامان حرف بزنم بلکه منیژه را تا وقتی ویار دارد خانه ی خودمان ببریم و بچه ها را به شوهر و مادر شوهرش بسپاریم .

    من به هیچ وجه اینجا احساس راحتی نمی کنم. از یک طرف دخترک ها در درس خواندن تنبل هستند و باید با آنها سر و کله بزنم. از طرف دیگر حال منیژه مدام به هم می خورد و باید سطل های پر از کثافت او را عوض کنم. همه ی اینها یک طرف، غرولند های مادر شوهرش و چشم ناپاکی های شوهرش طرف دیگر. دیگر طاقت ندارم.

    این مرد آن قدر چشم دریده و وقیح است که حتی مقابل خواهرم با من شوخی های نا مناسب می کند. امروز در کمال بی شرمی به من که در آشپزخانه ظرف می شستم گفت:« دیروز که خواهرم دیدت گفت سپیده آبی زیر پوستش رفته و از اون حالت استخوانی دراومده».

    و بعد خنده ای چندش آور سر داد و بی توجه به اخم من ادامه داد:« دیگه وقت شوهر کردنت شده. تازه یک کم هم دیر کردی ها!».

    بعد با دست محکم به پشتم کوبید و در حال خنده از آشپزخانه خارج شد. مردک وقیح بی تربیت! راستی که منیژه و محبوبه شوهرهای عتیقه ای دارند.

    همان زمان حس کردم دیگر تاب و توانم را از دست داده ام.

    به بهانه ی خرید کمی ویارانه برای منیژه از خانه خارج شده و خود را به دنج ترین تلفن همگانی رساندم. ای کاش ما تلفن داشتیم. اما متاسفانه آقا از تلفن خوشش نمی آید و ما باید به خاطر سلیقه ی خاص او از داشتن تلفن محروم بمانیم. با سرعت شماره تلفن پوری را گرفتم. اما کسی پاسخ نداد. شماره ی منزل حسام را گرفتم بلکه از کسی بخواهم مادرم را خبر کند. خوشبختانه حسام گوشی را برداشت. از شنیدن صدایم متعجب شده بود. اصرار داشت هر طور شده سعی کنم به مدرسه بیایم تا از دروسم عقب نمانم. اندکی دست و پا شکسته و در لفافه از گرفتاریهای منیژه گفتم و خواستم با مادرم صحبت کنم. او هم رفت تا مادرم را خبر کند. دقایقی بعد صدای نگران مادر در گوشم پیچید:

    _ چی شده سپیده؟ منیژه حالش خوبه؟

    _ بد نیست. چی بگم! خیلی بد ویاره...مامان! تو رو جون عزیز یک کاری بکن من و منیژه بیایم خونه ی خودمون.

    _ چرا چی شده؟ مادر شوهرش اذیت می کنه؟

    _ اون که جای خود داره...اما من دیگه طاقت ندارم. همین امشب امیر و بفرستید دنبالمون. این طوری خیلی بهتره.

    _ نکنه اون پرویز پدرسوخته سر به سرت می گذاره؟

    در خانواده همه پرویزخان را به هیزی و مزخرف گویی می شناسند. زن یا دختری نیست که از دست چشمان گستاخ و کلام بی پروای او در امان باشد. بی حوصله گفتم:« ای این هم یک دلیل دیگه. پس امیر رو می فرستید؟».

    _ امروز و فرداست که آقات از سفر برگرده...می ترسم ببینه منیژه با این حال و روز قراره چند ماه پیشمون بمونه عصبانی بشه.

    _ اون با من! شما نگران نباش. من منیژه رو می برم اتاق خودمون. خودم هم مراقبش هستم. قول میدم زیاد جلوی چشم آقا نباشیم.

    بالاخره او قول داد بعد از شام با امیر بیایند دنبالمان. چقدر جالب است و البته تلخ که زنی، هنگام بارداری، نه در خانه ی خودش خواهانی داشته باشد نه در خانه ی پدری. حال و احوال منیژه در نظرم به شدت رقت آور و ترحم انگیز است و دلم نمی خواهد هیچ گاه به جای او باشم. در حقیقت داشتن یک همچین شوهری، کمال بدبختی هاست، چه برسد به اینکه مادر و مادر شوهر و پدر شوهر هم در کنارش باشند و فقط زخم زبان بزنند.

    هیچ گاه نمی توانم خود را به جای او تصور کنم. به هیچ وجه تحمل نخواهم کرد. هرگز سربار بودن را دوست ندارم و نخواهم داشت. از اینکه نیازمند دیگران باشم بیزارم. شاید پس از دیپلم تحمل نداشته باشم به خرج آقا درس بخوانم. البته اول باید کاری پیدا کنم و بعد درسم را ادامه دهم. اما آقا به شدت مخالفت خواهد کرد. او هم با ادامه تحصیل مخالفت خواهد کرد هم با شاغل شدنم. او فقط می خواهد هر چه زودتر شوهرم دهد و از شرم خلاص گردد.

    وقتی به آینده ام می اندیشم بی اندازه نگران و پریشان می شوم. ای کاش حسام به جای ده ماه، دو، سه سالی از من بزرگ تر بود. آن وقت با خیال راحت به خواستگاری ام می آمد و من کنار او می توانستم درس بخوانم و مشغول کار شوم...آه چه رویاهای دور و دراز و در بعیدی!

    حسام یک سال از من مهلت خواسته، این یک سال را فقط خدا باید به من کمک کند. ای کاش می توانستم با آقام حرف بزنم و برایش بگویم چقدر معلم شدن را دوست دارم. ای کاش مرا یارای سخن گفتن بود و او را یارای شنیدن. چقدر « ای کاش » « ای کاش » می گویم. درست مثل آدم های احمق و ناتوانی که فقط چشم به دهان و دست دیگران دوخته اند.

    من باید قوی باشم و خود را برای نبرد آماده کنم. البته نه نبرد با پدرم، بلکه نبرد با سرنوشتی که او می خواهد برایم رقم بزند.



    @@@



    اکنون در ماه خردادیم. هوا کم کم رو به گرمی می رود. تمام هفته ی قبل را مشغول پاک کردن و خرد کردن سبزی بودیم. یک روز برای خودمان، یک روز برای بدری خانم، یک روز برای مرضیه و عزیز جان، یک روز برای طلعت خانم و یک روز هم برای عاطفه و منیژه.

    دیگر انگشتان دستم را به شکل تره و ناخنهایم را به شکل جعفری می بینم. حتی موهای فلفل نمکی دایی ناصر، به نظرم شبیه گشنیز و شنبلیله می آید و چشمهایم به جای اینکه سیاهی بروند سبزی می روند!

    اینها را در جمع دخترانه مان گفتم و همه خندیدیم. حتی مرضیه هم از تشبیه موهای شوهرش به خنده افتاد و البته با من هم عقیده بود.

    راستی منیژه هم به خانه ی ما آمده و با من و سعیده هم اتاق است. گرچه هم اتاقی آرامی نیست. مدام عق می زند، سردرد دارد و یا در خواب است. در هر حال دلم برایش خیلی می سوزد و تا آنجا که در توان دارم مراقبش هستم. هر چه باشه او خواهر بزرگترم است و دوستش دارم. در این مدت دیگر به پشت بام نرفتیم. یعنی جرئت این کار را نداشتیم. علیرضا هم اشاره ای به موضوع نداشته و رفتار و عکس العمل هایش طبیعی است.

    حسام می گوید علیرضا اخلاق خاصی دارد و هنگامی که در مورد چیزی اتمام حجت می کند دیگر حتی اشاره ای هم به موضوع نمی کند. طوری که به شک می افتی آیا او به راستی موضوع را به یاد دارد یا خیر؟

    این هم یک خصوصیت دیگر است. شاید خصوصیت دیگر مردان. مردانی که از نظر من به اندازه آشنایی کویر با برف، با ما زنها آشنایند!

    امتحانات ثلث آخر نزدیک است. اما هیچ کس حتی فکر هم نمی کند من سال آخری هستم و باید بیشتر درس بخوانم. آرزو می کنم اطرافیانم دست کم سعی می کردند مثل همیشه باشند. مامان که گویی تمام فکر و ذکرش رفت و روب خانه است و حالا که حتی مراقبت از منیژه هم به عهده ی من است دست از سرم برنمی دارد.مدام برای من و سعیده کار می تراشد. ای کاش من هم می توانستم چون سعیده به راحتی بگویم « خسته شدم، کار دارم، امتحان دارم » و از فرمانهای وقت و بی وقت او فرار کنم.

    دیگر حسام و پیمان را به ندرت می بینم. حسام که کمتر در خانه و محله پیدایش می شود و معلوم نیست سرش کجا گرم است، پیمان هم که رفته خانه ی مادربزرگش که به تنهایی زندگی می کند تا آنجا در خلوت و با خیال آسوده و راحت درس بخواند. راستی آن قدر سرم شلوغ است که فراموش کردم بنویسم مرضیه هم باردار است. دایی ناصر از خوشحالی مدام می گوید و می خندد. اما مرضیه چندان خشنود به نظر نمی رسد. او تازگی ها در مدرسه ای ابتدایی مشغول کار شده و گویا بارداری اش ناخواسته بوده. می توانم نگرانی اش را درک کنم. با آمدن بچه، او بی آنکه سابقه کار زیادی داشته باشد مجبور می شود مدتی طولانی از تدریس فاصله بگیرد و شاید این مدت حتی به چند سال هم بکشد. آخر چه کسی حاضر می شود مراقب بچه ای باشد که مادرش برای دلخوشی تدریس می کند.

    اصلا چه کسی گفته که زنها باید در زندگی دلخوشی خاصی برای خودشان داشته باشند.

    زنها همیشه آن قدر فداکاری کرده اند که این ایثارها برای اطرافیان تبدیل به وظیفه گشته است. ای کاش می توانستم انسان بودن و محق بودن خود را به مردها نشان دهم تا دست کم قدر زنها را بدانند.

    آه! این مردهای خودخواه فقط به زور بازو و صدای نکره شان می نازند.

    انگار کمی تند رفتم! خب قبل از اینکه از بالای منبر پایین بیایم این را هم اضافه کنم که همه ی مردها بد نیستند.

    مثلا جمشید خان؛ فقط زیادی بی خیال است. یا آقا ولی که به نظرم ساده تر از سنش می باشد. یا پیمان که بیشتر سرش به کار خودش است و البته حسام...حسام بین تمام مردانی که می شناسم از همه منطقی تر، منصف تر، با احساس تر و فهمیده تر است. گرچه او هم ایرادهایی مردانه، خاص خودش را دارد که بارزترینش همین کم پیدا شدنهایش در روزهای اخیر است.

    دیگر کافیست! فردا امتحان دارم. منیژه هم ساعتی است آرام به خواب رفته و باید از این فرصت استفاده کنم. گمان نمی برم تا پایان امتحانات بتوانم دیگر لای این دفتر را باز کنم.



    @@@

  20. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •