۸ اسفند۷۹ بابای ما رفت مکه تا به قول خودش آدم بشه بر گرده
و من هم تا آدم شدن(سربازی رفتن)۱ماه فرصت داشتم
به خودم مرخصی دادم که برم خوش بگذرونم
اول میخواستم تموم طلاها و مغازه و هر چی رو که داشتم بفروشم
ولی مامانم گفت که اینارو بده به علی تا تو بر میگردی باهاشون کار کنه خودشو بالا بکشه
و من هم قبول کردم و یه وکالت نامه دستش دادم و همه چی رو به اون سپردم
با پریسا صحبت کردم که با خانواده اش صحبت کنه تا یه انگشتری چیزی دستش کنیم تا من با خیال راحت برم و بر گردم
ولی اون میگفت الان نه بمونه واسه بر گشتن حاجی از مکه
اون یه ماه رو کلی خوش گذروندم
یه روز به بچه ها(اکبرـسیماـپریساـسجاد) گفتم بریم پارک کنار مدرسه
روزهای آخر سال تحصیلی بود که واسه عید تعطیل بشه
رفتیم تو پارک نشستیم و در حال خوشگذرونی بودیم که یهو کسی منو صدا کرد بر گشتم و از دیدن صاحب صدا تعجب کردم
تو یک ثانیه تمام خاطرات سمیرا تو ذهنم پر زد
این پارک این صندلیها و این خنده ها
صاحب صدا کسی نبود جز ــــــمیناــــــ
رفتم پیشش و هر دو میخواستیم همو بغل بگیریم که حضور بچه ها مانع این کار شد
سلام احوال پرسی معمولی نبود اون یادگار تنها عشق واقعی ام بود
به قدری تو چشمهای هم زل زدیم که اخرش سیما گفت؟آقا عادل این کیه؟
که با این حرف به خودم اومدم
به اکبر گفتم :اکبر این دوست سمیرا هست
اکبر هم منقلب شد و رو صندلی ولو شد
پریسا گفت :عادل اینجا چه خبره؟این کیه؟سمیرا کیه؟چی هست که از من تا حالا پنهون کردی؟
و من تنها نگاهم به مینا بود
تو چهره اون سمیرا رو میدیدم
دستش رو گرفتم و گفتم:اکبر میدونه این کیه
اکبر گفت مینا خودش میگه کیه؟
مینا اومد نشست رو صندلی و گفت زمانی به جای شما ها سمیرا بود که رو این صندلی مینشست
به جای شما سمیرا بود که هم درد عادل بود هم همدردش
و شروع کرد به تعریف اشنایی منو سمیرا
من انگار اونجا نبودم
ملکه ذهنم تو گذشته ها میگشت
یاد خاطرات سمیرا همچو فیلمی از جلو چشمام رد میشد و وقتی به سکانس اخر رسید اشک تو چشمام جاری بود
دیدم بچه ها مات شدن
پری عزیزم هنگیده بود اکبر زانو به دست نشسته بود و سجاد دهنش از تعجب باز مونده بود
و سیما هم داشت اشک چشماشو پاک میکرد
از مینا پرسیدم خودت چیکار میکنی؟
گفت تازه نامزد شدم الان هم دارم میرم خونشون که تو رو دیدم
بهش تبریک گفتم و باهاش خداحافظی کردم و اون رفت
ولی قبل رفتنش بهم قول داد که حتما بازم به دیدنم میاد
مینا هم مثل همه از پریسا خوشش اومده بود و بهم تبریک گفت
برگشتیم خونه و دیگه بیرون نرفتم
به بچه ها گفتم که اصلا حال ندارم و یه امروزو منو بیخیال بشن
پریسا خیلی نگرانم بود و میخواست با من بیا د خونه که اونم راه ندادم و طفلی خیلی ناراحت شد
دیدم که دلش شکست ولی به روش نیاورد
از همون در خونه بدرقه اش کردم بره و هر چی خواهش کرد که پیشم بمونه قبول نکردم
بد جوری به هم ریخته بودم
اون شب به شهرام گفتم واسم یه سور و سات درست حسابی جور کنه که از خود بیخود شم
اونم واسم سنگ تموم گذاشت
خیلی بد مستی کردم و شهرام هم هر چی میگفت چی شده نمیدونستم چی بگم
چون خودم هم نمیدونستم چی شده فقط جام شراب بود که پر و خالی میشد
ساعت ۱نصفه شب بود که مست و پاتیل تو راه خونمون بودم که ـــــــــــــــــــــــــ ــــــ
اون اتفاق که نباید می افتاد افتاد
تو حالیکه نمیتونستم خودمو سر پا نگه دارم و شهرام از یه طرف و داداشم علی از طرف دیگه ام گرفته بودن بابای پریسا جلومون سبز شد چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم
۴روز بعد نوشت ـبه جای بابای پریسا نوشته بودم بابای سمیرا که عذر خواهی میکنم



جواب بصورت نقل قول
