قسمت یازدهم
کسی جواب نداد.
پرستاری که از کنارم رد شد، گفت: «برو تو، شاید خواب باشن.»
نفس عمیقی کشیدم. دوباره در زدم و آرام آن را باز کردم.
رویش به پنجره بود. نمی توانستم بفهمم چشم هایش باز است یا بسته. سرمی به دستش وصل بود و دو تا لوله کوچک اکسیژن تو بینی اش بود.
در را پشت سرم آرام بستم. رویش را به طرف من برگرداند. خودش را روی تخت بالا کشید و گفت: «سلام، بفرمایین!» صدایش عوض شده بود. نمی دانم چطوری، مثل سرماخورده ها نگرفته بود. بدتر بود. انگار صدا از گلوی یک پیرمرد بیرون می آمد.
آرام گفتم: «سلام» و از جایم تکان نخوردم. به صندلی اشاره کرد و گفت: «بفرمایین!»
برای چند دقیقه افکارم را از ذهنم دور کردم. جلو رفتم و روی صندلی که فاصله کمی با تخت داشت، نشستم.
نمی دانستم باید چه چیزی بگویم. سعی کردم نفس عمیق بکشم بلکه ضربان قلبم کمی آرام بشود. گفتم: «خدا بد نده استاد!»
لبخند زد و پرسید: «مگه خدا بدم می ده؟!» ذهنم آنقدری کار نمی کرد که بتوانم جواب فلسفی بدهم. نگاهی به اتاق انداختم. چند تا دسته گل بزرگ! روی میز، روی یخچال، جلوی پنجره، همه هم بزرگ و گران قیمت!
گفتم: «ببخشید دست خالی اومدم، راستش اصلا قرار نبود بیام. یه دفعه ای شد.» بدون اینکه بخواهم، داشتم چرت و پرت می گفتم. اما او چیزی نمی گفت. تسبیحی را که دستش بود، زیر متکا گذاشت. حتی برای اینکه حرفی زده باشد، از شیرینی های روی میز هم تعارفم نکرد.
دیگر چیزی نگفتم.
چرا فکر کرده بودم ممکن است پدرم باشد؟! اگر اینطور بود، اولین روز که آمد سر کلاس، موقع حضور و غیاب، وقتی به اسم من می رسید، باید چند لحظه به فکر فرو می رفت و اگر خیلی می خواست کلاس بگذارد، می گفت آخر ساعت بیایید کارتان دارم. اما این کار را نکرد. نه آن روز و نه جلسات بعد. رفتارش با من مثل بقیه بود. وقتی من را می دید، در چشم هایم زل نمی زد. یاد گذشته نمی افتاد. به فکر فرو نمی رفت. حتی با من مهربان تر از بقیه رفتار نمی کرد.
گفت: «منتظرم که شما چیزی بگین.»
پرسیدم: «چرا من؟»
چشم هایش قرمز بود. صنم می گفت جلسه آخر هم چشم هایش بدجوری قرمز بوده.
گفت: «قاعدتا شما می خواین چیزی بگین که اینجا اومدین.»
گفتم: «خب بیاین این دفعه قاعده رو به هم بزنیم.» هر چقدر سعی می کردم بی خیال باشم، اما نمی دانم چرا قلبم با شدت بیشتری می زد. به در و دیوار نگاه می کردم. به علیرضا فکر می کردم، به مامان، به صنم... فایده ای نداشت.
لبخند زد و به قول خودش همچنان منتظر ماند.
صدای عقربه ثانیه شمار ساعتی که به دیوار بود، انگار تو سرم کوبیده می شد. سرم را تکان دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «اومدم اینجا که بپرسم شما پدر من هستید یا نه؟!»
بالاخره پرسیدم. انتظار داشتم بخندد و بگوید از من می پرسی پدرتم یا نه! من ِ خنگ را بگو که الان این سوال را پرسیدم. در حالیکه همان جلسه اول می توانستم خیلی راحت با خودش حرف بزنم و تمامش کنم.
چند تا سرفه کرد. نه مثل آنهایی که تو کلاس می کرد. بلند تر. دلم یک جوری شد. به نفس نفس افتاد.
چیزی نگفتم.
موهایش را با دست از تو پیشانی اش کنار زد و با صدای گرفته اش پرسید: «به نظر شما فرقی می کنه؟!»
دست هایم را که مثل دست میت یخ کرده بودند، گذاشتم بین زانوهایم. گفتم: «آخه بچه ها می گن...» دو کلمه نمی توانستم درست حرف بزنم.
صدایش را صاف کرد و گفت: «پس هر جور دوست داری فکر کن!»
جلوی چشم هایم سیاه شد.
پس اشتباه نکرده بودم. چقدر از مامان خواستم برایم بگوید، حالا خودم آمده بودم پیشش. ولی دیگر نمی توانستم مثل قبل، هر جور دوست داشتم فکر کنم. همیشه فکر می کردم پدرم هر کس که باشد، دوستش خواهم داشت... چون اگر هر کاری هم کرده بود، به مامان ربط داشت. نه به من!
پرستاری زیر بغلم را گرفت و روی صندلی نشاندم.
پرسید: «چی شد خانومی؟!»
همه جا را تاریک می دیدم.
تو یک لیوان آب، چند تا قند انداخت و با قاشق به هم زد. صورتم از اشک خیس خیس بود. قلبم دیگر تند نمی زد. پرستار لیوان را جلوی دهانم گرفت و کمی از آب قند را به من خوراند.
پرسید: «الان خوبی؟»
سرم را به علامت تایید تکان دادم. چند تا نفس عمیق کشیدم و صورتم را با پشت دست پاک کردم. پرستار لیوان را روی میز گذاشت و گفت: «اگه بازم کاری داشتین خبرم کنین.» و رفت بیرون.
احساس کردم داغ داغ شده ام.
نگاهم کرد. روبرویم روی صندلی نشسته بود. شاید منتظر بود بابا صدایش کنم. با این فکر دهانم باز شد ولی صدایی از گلویم درنیامد. آرام گفت: «علاقه من به تو هر لحظه بیشتر می شه. یه جور عشقه... ولی تا وقتی که خودت نخوای، باید تو قلبم بمونه.» دستش را تا مقابل صورتم بالا آورد. لحظه ای نگه داشت و دوباره پایین برد.
لبم می لرزید. دستم را جلوی دهانم گرفتم. نگاهش را از من گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. نمی توانستم چیزی بگویم. حتی نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم. به هیچ چیزی فکر نمی کردم.
لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت: «یه کم دیگه بخور!» سرم را تکان دادم. دستی به صورتم کشیدم و صاف نشستم.
گفت: «بدون که اصرار من باعث شد تو و دوستات، این ترم با من واحد داشته باشید. برای اینکه دوست داشتم بهت نزدیک باشم... بتونم خوب ببینمت... باهات حرف بزنم... بدون اینکه قولم رو شکسته باشم.» پس برای همین بود که ما با یک استاد دیگر این درس را برداشتیم اما اول ترم اعلام کردند که به دلایلی استاد این درس عوض شده... تو چشم هایش زل زده بودم. نگاهش با تو کلاس خیلی فرق داشت. لبخند زدم.
در باز شد و چند نفر در حالی که می خندیدند و سلام و احوالپرسی می کردند، جلو آمدند. از روی صندلی بلند شد. با آنها دست داد و همدیگر را بوسیدند.
بلند شدم. زیر لب سلام کردم و به سمت در رفتم. به طرفم برگشت و در میان شوخی و خنده دوستانش، آرام گفت: «بمونید!» سرم را تکان دادم. زیر لب گفتم: «خداحافظ.»
بلند گفت: «قراره هفته دیگر برای درمان برم. دوست دارم قبل از رفتن بازم ببینمتون.»
ناخودآگاه برایش دست تکان دادم.
لبخند زد و گفت: «خداحافظ»
از اتاق بیرون رفتم و در را بستم. دستم را گذاشتم روی قلبم و به در تکیه دادم. صدای یکی از دوستانش را شنیدم که گفت: «بچه ها ساکت! ساکت! صبر کنید ببینم، امیر اعتراف کن! این خانوم جوون کی بود؟!»
_ از دانشجوهام بود.
_ دروغ نگو!
_ یقه مو ول کن! خفه شدم.
راه افتادم و از پله ها پایین رفتم.
هر جلسه می آمد سر کلاس. اسمم را می خواند. در حالیکه دخترش را می دید، جلوی اسم دانشجویش علامت می زد. نه بهم زل می زد. نه غم تو چشم هایش می نشست و نه می گفت آخر ساعت بیایید کارتان دارم.
وقتی علیرضا را با من می دید، چه احساسی داشت؟ یا وقتی علیرضا کنارش راه می رفت و سیگار می کشید. بعضی از بچه ها او را مثل پدر خودشان دوست داشتند. همان هایی که علیرضا می گفت از قبل همه شان بیست شده اند. آن روز سر تحقیقی که نکرده بودم، چه حرف هایی زدم. من تحقیق نکرده بودم ولی او جلوی همه محاکمه شد. در همه آن لحظه هایی که من از دستش عصبانی بودم، او من را دوست داشته و به همانقدر ارتباط دل خوش بوده.
از بیمارستان بیرون رفتم. چند تا از بچه های دانشکده با یک دسته گل بزرگ از آن یکی در بیمارستان رفتند تو. همیشه فکر می کردم آنها به استاد خیلی نزدیک هستند، اما حالا احساس می کنم او فقط مال خودم است.
سوار ماشین شدم. سوئیچ را توی مشتم گرفتم و چشم هایم را بستم. از فکر هایی که تند تند و بدون نوبت در ذهنم می آمدند، کلافه شدم. سعی کردم چند لحظه به چیزی فکر نکنم ولی تصویرش دوباره آمد جلوی چشمم و آن لبخند آخری که زد و گفت خداحافظ.
کسی به شیشه زد.
ادامه دارد ...