تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 16 از 16

نام تاپيک: در آخرین نگاهش (سارا عرفانی)

  1. #11
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت یازدهم

    کسی جواب نداد.

    پرستاری که از کنارم رد شد، گفت: «برو تو، شاید خواب باشن.»

    نفس عمیقی کشیدم. دوباره در زدم و آرام آن را باز کردم.

    رویش به پنجره بود. نمی توانستم بفهمم چشم هایش باز است یا بسته. سرمی به دستش وصل بود و دو تا لوله کوچک اکسیژن تو بینی اش بود.

    در را پشت سرم آرام بستم. رویش را به طرف من برگرداند. خودش را روی تخت بالا کشید و گفت: «سلام، بفرمایین!» صدایش عوض شده بود. نمی دانم چطوری، مثل سرماخورده ها نگرفته بود. بدتر بود. انگار صدا از گلوی یک پیرمرد بیرون می آمد.

    آرام گفتم: «سلام» و از جایم تکان نخوردم. به صندلی اشاره کرد و گفت: «بفرمایین!»
    برای چند دقیقه افکارم را از ذهنم دور کردم. جلو رفتم و روی صندلی که فاصله کمی با تخت داشت، نشستم.

    نمی دانستم باید چه چیزی بگویم. سعی کردم نفس عمیق بکشم بلکه ضربان قلبم کمی آرام بشود. گفتم: «خدا بد نده استاد!»

    لبخند زد و پرسید: «مگه خدا بدم می ده؟!» ذهنم آنقدری کار نمی کرد که بتوانم جواب فلسفی بدهم. نگاهی به اتاق انداختم. چند تا دسته گل بزرگ! روی میز، روی یخچال، جلوی پنجره، همه هم بزرگ و گران قیمت!

    گفتم: «ببخشید دست خالی اومدم، راستش اصلا قرار نبود بیام. یه دفعه ای شد.» بدون اینکه بخواهم، داشتم چرت و پرت می گفتم. اما او چیزی نمی گفت. تسبیحی را که دستش بود، زیر متکا گذاشت. حتی برای اینکه حرفی زده باشد، از شیرینی های روی میز هم تعارفم نکرد.

    دیگر چیزی نگفتم.

    چرا فکر کرده بودم ممکن است پدرم باشد؟! اگر اینطور بود، اولین روز که آمد سر کلاس، موقع حضور و غیاب، وقتی به اسم من می رسید، باید چند لحظه به فکر فرو می رفت و اگر خیلی می خواست کلاس بگذارد، می گفت آخر ساعت بیایید کارتان دارم. اما این کار را نکرد. نه آن روز و نه جلسات بعد. رفتارش با من مثل بقیه بود. وقتی من را می دید، در چشم هایم زل نمی زد. یاد گذشته نمی افتاد. به فکر فرو نمی رفت. حتی با من مهربان تر از بقیه رفتار نمی کرد.

    گفت: «منتظرم که شما چیزی بگین.»

    پرسیدم: «چرا من؟»

    چشم هایش قرمز بود. صنم می گفت جلسه آخر هم چشم هایش بدجوری قرمز بوده.
    گفت: «قاعدتا شما می خواین چیزی بگین که اینجا اومدین.»

    گفتم: «خب بیاین این دفعه قاعده رو به هم بزنیم.» هر چقدر سعی می کردم بی خیال باشم، اما نمی دانم چرا قلبم با شدت بیشتری می زد. به در و دیوار نگاه می کردم. به علیرضا فکر می کردم، به مامان، به صنم... فایده ای نداشت.

    لبخند زد و به قول خودش همچنان منتظر ماند.

    صدای عقربه ثانیه شمار ساعتی که به دیوار بود، انگار تو سرم کوبیده می شد. سرم را تکان دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «اومدم اینجا که بپرسم شما پدر من هستید یا نه؟!»
    بالاخره پرسیدم. انتظار داشتم بخندد و بگوید از من می پرسی پدرتم یا نه! من ِ خنگ را بگو که الان این سوال را پرسیدم. در حالیکه همان جلسه اول می توانستم خیلی راحت با خودش حرف بزنم و تمامش کنم.

    چند تا سرفه کرد. نه مثل آنهایی که تو کلاس می کرد. بلند تر. دلم یک جوری شد. به نفس نفس افتاد.

    چیزی نگفتم.

    موهایش را با دست از تو پیشانی اش کنار زد و با صدای گرفته اش پرسید: «به نظر شما فرقی می کنه؟!»

    دست هایم را که مثل دست میت یخ کرده بودند، گذاشتم بین زانوهایم. گفتم: «آخه بچه ها می گن...» دو کلمه نمی توانستم درست حرف بزنم.

    صدایش را صاف کرد و گفت: «پس هر جور دوست داری فکر کن!»

    جلوی چشم هایم سیاه شد.

    پس اشتباه نکرده بودم. چقدر از مامان خواستم برایم بگوید، حالا خودم آمده بودم پیشش. ولی دیگر نمی توانستم مثل قبل، هر جور دوست داشتم فکر کنم. همیشه فکر می کردم پدرم هر کس که باشد، دوستش خواهم داشت... چون اگر هر کاری هم کرده بود، به مامان ربط داشت. نه به من!

    پرستاری زیر بغلم را گرفت و روی صندلی نشاندم.

    پرسید: «چی شد خانومی؟!»

    همه جا را تاریک می دیدم.

    تو یک لیوان آب، چند تا قند انداخت و با قاشق به هم زد. صورتم از اشک خیس خیس بود. قلبم دیگر تند نمی زد. پرستار لیوان را جلوی دهانم گرفت و کمی از آب قند را به من خوراند.
    پرسید: «الان خوبی؟»

    سرم را به علامت تایید تکان دادم. چند تا نفس عمیق کشیدم و صورتم را با پشت دست پاک کردم. پرستار لیوان را روی میز گذاشت و گفت: «اگه بازم کاری داشتین خبرم کنین.» و رفت بیرون.

    احساس کردم داغ داغ شده ام.

    نگاهم کرد. روبرویم روی صندلی نشسته بود. شاید منتظر بود بابا صدایش کنم. با این فکر دهانم باز شد ولی صدایی از گلویم درنیامد. آرام گفت: «علاقه من به تو هر لحظه بیشتر می شه. یه جور عشقه... ولی تا وقتی که خودت نخوای، باید تو قلبم بمونه.» دستش را تا مقابل صورتم بالا آورد. لحظه ای نگه داشت و دوباره پایین برد.

    لبم می لرزید. دستم را جلوی دهانم گرفتم. نگاهش را از من گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد. نمی توانستم چیزی بگویم. حتی نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم. به هیچ چیزی فکر نمی کردم.

    لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت: «یه کم دیگه بخور!» سرم را تکان دادم. دستی به صورتم کشیدم و صاف نشستم.

    گفت: «بدون که اصرار من باعث شد تو و دوستات، این ترم با من واحد داشته باشید. برای اینکه دوست داشتم بهت نزدیک باشم... بتونم خوب ببینمت... باهات حرف بزنم... بدون اینکه قولم رو شکسته باشم.» پس برای همین بود که ما با یک استاد دیگر این درس را برداشتیم اما اول ترم اعلام کردند که به دلایلی استاد این درس عوض شده... تو چشم هایش زل زده بودم. نگاهش با تو کلاس خیلی فرق داشت. لبخند زدم.

    در باز شد و چند نفر در حالی که می خندیدند و سلام و احوالپرسی می کردند، جلو آمدند. از روی صندلی بلند شد. با آنها دست داد و همدیگر را بوسیدند.

    بلند شدم. زیر لب سلام کردم و به سمت در رفتم. به طرفم برگشت و در میان شوخی و خنده دوستانش، آرام گفت: «بمونید!» سرم را تکان دادم. زیر لب گفتم: «خداحافظ.»

    بلند گفت: «قراره هفته دیگر برای درمان برم. دوست دارم قبل از رفتن بازم ببینمتون.»

    ناخودآگاه برایش دست تکان دادم.

    لبخند زد و گفت: «خداحافظ»

    از اتاق بیرون رفتم و در را بستم. دستم را گذاشتم روی قلبم و به در تکیه دادم. صدای یکی از دوستانش را شنیدم که گفت: «بچه ها ساکت! ساکت! صبر کنید ببینم، امیر اعتراف کن! این خانوم جوون کی بود؟!»

    _ از دانشجوهام بود.

    _ دروغ نگو!

    _ یقه مو ول کن! خفه شدم.

    راه افتادم و از پله ها پایین رفتم.

    هر جلسه می آمد سر کلاس. اسمم را می خواند. در حالیکه دخترش را می دید، جلوی اسم دانشجویش علامت می زد. نه بهم زل می زد. نه غم تو چشم هایش می نشست و نه می گفت آخر ساعت بیایید کارتان دارم.

    وقتی علیرضا را با من می دید، چه احساسی داشت؟ یا وقتی علیرضا کنارش راه می رفت و سیگار می کشید. بعضی از بچه ها او را مثل پدر خودشان دوست داشتند. همان هایی که علیرضا می گفت از قبل همه شان بیست شده اند. آن روز سر تحقیقی که نکرده بودم، چه حرف هایی زدم. من تحقیق نکرده بودم ولی او جلوی همه محاکمه شد. در همه آن لحظه هایی که من از دستش عصبانی بودم، او من را دوست داشته و به همانقدر ارتباط دل خوش بوده.

    از بیمارستان بیرون رفتم. چند تا از بچه های دانشکده با یک دسته گل بزرگ از آن یکی در بیمارستان رفتند تو. همیشه فکر می کردم آنها به استاد خیلی نزدیک هستند، اما حالا احساس می کنم او فقط مال خودم است.

    سوار ماشین شدم. سوئیچ را توی مشتم گرفتم و چشم هایم را بستم. از فکر هایی که تند تند و بدون نوبت در ذهنم می آمدند، کلافه شدم. سعی کردم چند لحظه به چیزی فکر نکنم ولی تصویرش دوباره آمد جلوی چشمم و آن لبخند آخری که زد و گفت خداحافظ.

    کسی به شیشه زد.

    ادامه دارد ...

  2. #12
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت دوازدهم

    بعد از چند ماه، امروز به دبیرستانی رفتم که در آنجا تدریس می کردم. بچه ها دورم را گرفتند و از منطقه پرسیدند. برایشان تعریف کردم.

    مادر پیری از دفتر مدرسه بیرون آمد و تا من را دید به طرفم آمد. از بچه اش گله کرد. لهجه داشت. نیمی از حرف هایش را نمی فهمیدم. ولی از من خواست تا پسرش را نصیحت کنم. می گفت او به جای آنکه درس بخواند، از خانه فرار می کند و به جبهه می رود. می گفت هفته قبل، شوهرش او را با زور کتک از جبهه برگردانده ولی دوباره می خواهد برود.

    پسر، گوشه ای بیرون از جمع ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود. به طرفش رفتم. پرسیدم: «مادرت راست می گوید؟!»

    سرش را بلند کرد. در چشم هایم زل زد و آرام گفت: «شما که نمی خواین من را از تکلیفی که خدا بر شانه ام گذاشته منع کنید؟ می خواهید؟!»

    نتوانستم چیزی بگویم. مادر منتظر ایستاده بود ولی من یک کلمه هم به پسرش نگفتم. از مدرسه خارج شدم و در خیابان ها قدم زدم.

    یاد نگاه شیرین و دوست داشتنی پریسا افتادم و سکوت صبورانه سحر...

    خدایا! چه سخت مرا امتحان می کنی.


    چشم هایم را باز کردم و شیشه را پایین کشیدم.

    _ گواهینامه لطفا!

    به تابلوی کنار خیابان نگاه کردم. موقع پارک اصلا به آن توجه نکرده بودم. گواهینامه ام را از داخل کیفم درآوردم و دادم. نگاهم کرد و با برگ جریمه پس داد.

    ماشین را روشن کردم. راهنما زدم و حرکت کردم.

    حرف هایی را که به هم زده بودیم، مرور کردم. اولش برای خالی نبودن عریضه دو تا تعارف الکی زدم که او هم چقدر تحویل گرفت!

    «مگه خدا بدم می ده؟!»

    چرا همیشه وقتی کسی حالش بد می شود، به عنوان تعارف به او می گوییم: «خدا بد نده!» از فلسفه اسلامی که چیز زیادی سرم نمی شود ولی در هر حال، خدا خیر مطلق است و جز خیر، از او صادر نمی شود. تابه حال هیچ وقت به معنای این جمله فکر نکرده بودم.
    پشت چراغ قرمز توقف کردم و برای چند لحظه چشم هایم را روی هم فشار دادم. تصور اینکه واقعا پدرم باشد، تا دیروز خیلی برایم دور بود. برای بچه ها سوژه خوبی بود. سرم را تکان دادم. اصلا به بچه ها چه ربطی داشت. مگر من در مورد پدر آنها نظر می دادم که آنها بخواهند از پدر من ایراد بگیرند!

    سال ها پدر من پرویز بود. طوری رفتار می کرد که هیچ وقت به خودم اجازه ندادم او را ناپدری بدانم. حالا دو پدر با فرسنگ ها فاصله در دو طرفم بودند. تفاوت آنها در لباس پوشیدن و مدل مو و نوع حرف زدن، آنقدر مهم نبود که با هم اختلاف عقیده داشتند و اعتقادات من در این همه مدت، مثل مامان و پرویز شکل گرفته و تثبیت شده بود.

    هوا داشت تاریک می شد. میدانی را دور زدم که از بعد از ظهر تا آن موقع، شاید ده بار دیگر دورش چرخیده بودم.

    لبخند روی لبم نشست. امروز بدون اینکه بفهمم یا بخواهم، احساسی که همیشه سرکوبش کردم، داشت سرک می کشید و خودش را نشان می داد.

    در یک خیابان فرعی ایستادم. نمی دانستم کجا هستم. سرم را روی فرمان گذاشتم و چشم هایم را بستم. خیلی از سوال هایم، فقط با دیدنش حل شده بود. احساس آرامش می کردم. آرامشی که همیشه در نگاه او بود و در رفتارش. وقتی در مورد تحقیق عصبانی شدم، وقتی علیرضا کنارش راه می رفت و سیگار می کشید تا او را اذیت کند و حتی آن روز که دود سیگار علیرضا، گلویش را سوزاند؛ او باز هم آرام بود. انگار دوست نداشت چیزهای کم و بی ارزش، کمترین تاثیری رویش داشته باشد.

    او بابای من بود. بابا امیر من بود. بابای واقعی ام...


    صبح دوستانم قبل از رفتن به دنبالم آمدند.

    دو روز پیش به آنها تلفن کردم و گفتم که قصد ندارم برگردم. اما آنها آمدند و خواستند نظرم را عوض کنم. گفتم: «الان همسر و دخترم بیشتر از هر کسی به من نیاز دارند.» و شاید درست تر آن بود که می گفتم من به آنها بیشتر نیاز دارم.

    سحر در این مورد هیچ نظری نمی دهد. اما وقتی به اتاق برگشتم و گفتم دوستانم رفتند، آنقدر خوشحال شد که به زینت خانم گفت کیک بپزد. در این چند روز که در کنار هم هستیم، خیلی با نشاط شده است. چهره اش خندان است و مثل بچه ها شیطنت می کند. به او گفتم وقتی پریسا کمی بزرگ تر شود، او می تواند همبازی خوبی برایش باشد.

    عصر هم به پارک رفتیم. قدم زدیم. برای آینده پریسا نقشه کشیدیم. سحر دوست دارد برایش یک تلسکوپ بخرد تا از دوران کودکی با ستاره ها آشنا شود. گفت که همیشه آرزو داشته یک ستاره شناس بزرگ بشود اما می داند که امکان چنین چیزی وجود ندارد. گفت رشته ای که تو در آن درس خوانده ای سخت است و بچه نمی تواند مسائل فلسفی را خوب درک کند و برای همین، حرف باید حرف سحر باشد.

    من هن قبول کردم.


    چیزی روی سقف ماشین افتاد.

    سرم را از روی فرمان بلند کردم. همه جا تاریک بود و در تاریکی، دو تا چشم سبز به من زل زده بودند. به ساعت نگاه کردم. خمیازه ای کشیدم و ماشین را روشن کردم.

    یاد بابا افتادم. لبخند زدم. در آینه مقنعه ام را مرتب کردم. دنده را عوض کردم و گاز دادم. چه خواب های بی ربطی دیده بودم. پرویز می رفت، مامان می آمد، بابا می خندید، علیرضا سیگار می کشید، صنم کنفرانس می داد...

    احساس پیروزی می کردم از اینکه بالاخره حقیقت را فهمیده بود. آن هم نه از زبان مامان.
    جلوی در خانه ترمز کردم. ماشین پرویز هم وارد کوچه شد و پشت ماشین من توقف کرد. مامان در را باز کرد. پیاده شد و به طرفم دوید. پیاده شدم. سوئیچ را جلوی صورتش گرفتم و گفتم: «سلام.»

    سوئیچ را روی زمین پرت کرد و داد زد: «سلام و زهر مار! کجا بودی تا الان؟ نمی گی چقدر نگرانت شدیم؟! همه شهرو دنبالت گشتیم!»

    نفس عمیقی کشیدم و آرام گفتم: «پس چرا پیدام نکردین؟!»

  3. #13
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت سیزدهم

    پرویز به طرف ما آمد. نگاهی به من کرد و پرسید: «چیزی شده؟» خم شد و سوئیچ را برداشت. مامان صورتم را به طرف خودش گرفت و گفت: «کجا بودی آخه تا حالا؟!»

    به در اشاره کردم و گفتم: «می شه بریم تو لطفا!» پرویز در حیاط را باز کرد و داخل شدیم. در راهرو به خاطر بقیه همسایه ها سر و صدا نکرد. در را باز کردم و صاف رفتم به اتاق خودم. مقنعه ام را درآوردم و روی تخت نشستم.

    مامان به اتاقم آمد. بلند پرسید: «نمی گی تا این وقت شب کجا بودی؟ صبح رفتی امتحان بدی تا حالا! همه جا رو به خاطرت زیر و رو کردم. جایی نمونده که نرفته باشم. حالا ازت می پرسم کجا بودی چرا جواب نمی دی؟!»

    بلند شدم. نفس عمیقی کشیدم و آرام گفتم: «حالا می فهمم گفتن بعضی چیزا می تونه عذاب آور باشه یعنی چی. ببخشید که می خواستم یه چیزایی رو برام بگید. ولی منم نمی تونم بگم کجا بودم. معذرت می خوام!» خواباند تو صورتم و از اتاق بیرون رفت. خوب حداقل عصبانیتش را خالی کرد. در را بستم. به آن تکیه دادم و نشستم. صدایش می آمد که داشت با پرویز حرف می زد و به من فحش می داد. بعد هم زد زیر گریه. عجیب بود که حتی لحظه ای نمی خواست خودش را جای من بگذارد.

    سرم را روی زانویم گذاشتم و چشمم را بستم.


    چون اولین سالگرد ازدواجمان را تهران نبودم، امروز برای سحر یک سرویس طلا خریدم و نهار را در رستوران خوردیم. سحر از من خواست تا دیگر هیچ وقت او را تنها نگذارم. گفت این سه چهار بار که من به جبهه می رفتم، فامیل هایش به هر شکلی که می توانستند به او زخم زبان می زدند که نمی توانسته من را در خانه نگه دارد. به او گفته اند که اگر رسم شوهر داری را بلد بود، من حتی یک شب هم نمی توانستم بیرون از خانه باشم.

    وقتی این حرف ها را می زد، اشک در چشم هایش جمع شده بود. از من پرسید باید چه کاری انجام دهد تا من، خانه را به هر جای دیگری ترجیح دهم.

    به او گفتم که بودن با او را بیشتر از هر چیز و هر کس دوست دارم و اگر می رفتم برای این نبود که او نمی توانست من را در خانه نگه دارد.

    از او خواستم به حرف آنها اهمیت ندهد. آنها از بیرون به این قضیه نگاه می کنند اما سحر از شدت علاقه ام به خودش اطمینان دارد و نباید این حرف ها را بزند. او سکوت کرد ولی فکر کنم هنوز از دست من ناراحت است.


    صنم به شانه ام زد و گفت: «سلام.»

    زیر لب جوابش را دادم. پرسید: «دیروز کجا بودی؟» سرم را بلند کردم و پرسیدم: «تو از کجا می دونی؟»

    روبرویم ایستاد و گفت: «مامانت ده دفعه خونه مون زنگ زد. تلافی پریشب! حالا کجا بودی؟»
    جوابش را ندادم. پرسید: «کی رفتی خونه؟»

    گفتم: «برو بشین سر جات. دارن ورقا رو می دن.» رفت و نشست. علیرضا صدایم کرد. به طرفش برگشتم. کنار پنجره نشسته بود. با سر سلام کرد و طوری که فقط از به هم خوردن لب هایش می شد فهمید چه می گوید، پرسید: «چی شده بود؟» با سر گفتم هیچی.
    گفت: «تک خوری نداشتیما!»

    مراقب گفت: «آقا ساکت باش!»

    قبل از اینکه علیرضا و صنم ورق های شان را بدهند، جواب سوال ها را با سرعت نوشتم و از کلاس بیرون رفتم. می خواستم تنها باشم که از پشت صدای صنم را شنیدم. سرم را تکان دادم. به من رسید و گفت: «کجا می ری پریسا! حالت خوبه؟»

    فرزین را جلوی در دانشگاه دیدم. گفتم: «برو! آقا منتظرته!»

    _ می دونم. می خوایم بریم خرید... ولی باید بهم بگی چه خبر بود دیشب!

    برای فرزین دست تکان داد و روبرویم ایستاد.

    گفتم: «مطمئنم اگه بگم باورت نمی شه.»

    گره ابروهایش از هم باز شد. گفت: «حالا تو بگو!»

    _ تو ماشین خوابم برده بود.

    نگاهی به فرزین کرد و گفت: «باور نکنم چیکار کنم؟! منتظر علیرضا نمی شی؟»
    _ نه، یه جایی کار دارم.

    دستم را کشید و گفت: «پس بیا برسونیمت تا یه جایی.»

    یک خیابان مانده بود به خیابانی که بیمارستان در آن بود، گفتم: «ممنون. پیاده می شم.»
    صنم پرسید: «چرا اینجا؟»

    از تو آینه به فرزین نگاه کردم و گفتم: «خیلی ممنون. لطفا نگه دار!»

    کنار خیابان ترمز کرد. تشکر کردم و پیاده شدم. صنم پرسید: «اینجا چیکار داری؟»

    گفتم: «به خدا صنم! اگه کنه بشی دیگه باهات حرف نمی زنم!»

    گفت: «پس لااقل دیر نرو خونه! باشه؟!» مطمئن نبودم. برای همین قول ندادم. از کنار خیابان به طرف بیمارستان راه افتادم. جلوی گل فروشی کنار بیمارستان ایستادم. سه تا شاخه گل رز صورتی کشیدم بیرون و از فروشنده خواستم که خیلی سریع برایم بپیچد.

    وارد بیمارستان شدم و از پله ها بالا رفتم. با اینکه طبقه هفتم بود، ولی دوست داشتم از پله ها بروم. در دانشگاه هم گاهی با علیرضا مسابقه می گذاشتیم ببینیم کدام دیرتر نفس مان بند می آید.

    مقابل در اتاقش ایستادم. خواستم در بزنم که صدایی از داخل اتاق شنیدم. از لای در نگاه کردم. سه خانم و یک آقا دو طرف تخت ایستاده بودند. صورت خانم ها معلوم نبود وگرنه می شد حدس زد کدام شان، همسرش است.

    نمی دانستم به خانواده اش از من چیزی گفته بود یا نه. شاید اگر من را می دیدند، برایش درد سر می شد. به ساعت نگاه کردم. ده دقیقه تا پایان وقت ملاقات مانده بود. امیدوار نبودم که در این ده دقیقه بتوانند از او دل بکنند و بروند. کسی در راهرو نبود. دسته گل را کنار در گذاشتم و به طرف پله ها رفتم.


    امروز تشییع جنازه یکی از صمیمی ترین دوستانم بود.

    از وقتی به خانه آمدم تا الان، یک لحظه ذهنم آرام نمی گیرد. روزهای شناسایی و عملیات مدام به یادم می آید و خاطرات تلخ و شیرینی که با دوستم داشتم مرا رها نمی کند.

    دلم بد جوری گرفته است...

    خدایا! کسی که ادعای دوستی تو را بکند، سخت آزمایش می کنی تا دوستی اش برای خودش ثابت شود و اگر در آن آزمون، مقاومت کرد، آنطور که خودت وعده داده ای او را به بهشت دیدارت نائل می گردانی.

    و در مورد من، مهر سحر و پریسا را در دلم قرار دادی، آن را به اوج رساندی و امشب، اینطور نسبت به رفتن بی تابم می کنی؟! من کسی نیستم که بخواهم در مقابل خواست تو، ادعایی داشته باشم. اگر می خواهی بروم، که می خواهی، نمی مانم.

    که بندد طرف وصل از حسن شاهی
    که با خود عشق بازد جاودانه
    ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
    خیال آب و گل در ره بهانه

  4. #14
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت چهاردهم

    از جلسه امتحان بیرون آمدم. در ذهنم مرورش کردم:

    «چه بگویم که تو چشم هایت را به روی حقیقت بسته ای و لحظه ای روی حرف هایم فکر نمی کنی. زندگی گاهی در کنار هم بودن است و گاهی از هم دور بودن. مهم آن است که یک دل باشیم. اما تو فقط در کنار هم بودن را یادگرفته ای. زندگی گاهی لبخند زدن است و گاهی اشک ریختن. مهم آن است که قلب های ما واقعا به هم گره خورده باشند. اما تو فقط لبخند زدن را یاد گرفته ای و زندگی فقط آن نیست که تو می خواهی و به آن می اندیشی. شاید من هم کمی حق داشته باشم. اما تو فقط حق خودت را دیدی. آنقدر که حتی صدای من را از پشت در نشنیدی.»

    آنقدر خوانده بودمش که حفظ شده بودم.

    دیروز بعد از بیمارستان، که به خاطر حضور خانواده اش، نتوانستم او را ببینم به خانه مادربزرگ رفتم. او هم بدتر از مامان حاضر نبود لحظه ای به آن روزها فکر کند. آنقدر اصرار کردم، دور و برش چرخیدم و قسمش دادم که بالاخره بلند شد، به انباری رفت و با یک تکه ورق پاره و قدیمی برگشت. آن را در دستم گذاشت و گفت: «دیگه چیزی نپرس، من قسم خوردم هیچی نگم. اینم نمی دونم چرا دادم بهت. شاید برای اینکه رو دلم مونده بود، بعد از این همه سال که نگهش داشتم، یکی بخوندش.»

    دستم را در جیبم فرو بردم و ورق را زیر انگشت هایم لمس کردم. سند خوبی بود برای چیزی که نمی دانستم چه بود. به هر حال اگر مامان هم چنین چیزی نوشته بود، حق را به او می دادم. از روی چند تا جمله نمی شد فهمید حق با کی بوده.

    از ساختمان دانشگاه بیرون رفتم. صنم گفته بود صبر کنم تا امتحانش تمام شود. ولی اصلا نمی توانستم پر حرفی هایش را تحمل کنم. خواستم از خیابان رد بشوم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. بهش توجه نکردم. زیر لب فحش دادم. خواستم از کنارش رد بشوم که علیرضا پیاده شد و صدایم زد: «خانوم خوشگله!» در را برایم باز کرد و گفت: «خواهش می کنم افتخار بدید!»

    کوله ام را روی صندلی عقب انداختم و سوار شدم. به زنجیری که از آینه آویزان بود نگاه کرد. علیرضا هم سوار شد و در را بست. پرسیدم: «چرا ماشین فرزینو گرفتی؟»

    حرکت کرد. گفت: «بریم یه گشتی بزنیم. این روزا میای امتحان می دی و فرار می کنی. اصلا نمی گی یه نفر ممکنه نگران بشه.» یک سیگار روشن کرد و در حالیکه آن را بین لب هایش گرفته بود، پرسید: «چته؟»

    چیزی نگفتم.

    دود را از بینی اش بیرون داد و گفت: «با همه آره. با منم آره؟!»

    شیشه را پایین کشیدم و بیرون نگاه کردم. خواستم از دست صنم فرار کنم، گیر علیرضا افتادم، که نمی شد به سادگی صنم از دست سوال هایش فرار کرد.

    زد روی فرمان و بلند گفت: «دِ یه چیزی بگو آخه! دیوونه ام کردی از بس هیچی نمی گی!» سیگار را به طرفم گرفت و گفت: «برای اعصاب خوبه، آروم می شی.»

    نگاهش نکردم. گفتم: «من آرومم. خودت بیشتر لازم داری. بکش عزیزم!» نیشخندی زد و سرش را تکان داد. سیگار را از شیشه انداخت بیرون و آرام گفت: «صنم می گفت اون شب تو ماشین خوابت برده بود. به منم نمی خوای راستشو بگی؟ خانوم خوشگله!»

    گفتم: «شاید اگه دروغشو بگم باور کنی!»

    خندید. گفت: «دیروز کجا رفتی؟ نگفته بودم بعد امتحان صبر کن! مامان گفته بود ببرمت خونه. دلش تنگ شده برات!»

    چشم هایم را بستم.

    با دست چانه ام را گرفت. صورتم را تکان داد و آرام گفت: «باهات حرف می زنم! یه کم مودب باش لطفا.»

    چشم هایم را باز کردم.

    گفت: «مثلا تا چند ماه دیگه می خوایم بریم زیر یه سقف. من نباید بدونم چی شده که اینقدر این چند وقته نا آرومی؟ خونه نمی ری هیچ کسی ام ازت خبر نداره. بعد از امتحان فرار می کنی که نبرمت خونه... الانم که حرف نمی زنی. کجا بریم؟

    _ فرقی نداره.

    دنده را با سرعت عوض کرد و گفت: «خدا رو شکر. پس زبونتو خانوم موشه نخورده!»



    امروز نهار، خانه پدر سحر دعوت بودیم. سحر تمام تلاشش را می کرد تا رفتار آنها را نسبت به من تغییر دهد. بعد از نهار، حرف از جبهه شد. پدر سحر گفت که مقداری کمک نقدی و غیر نقدی برای رزمندگان فرستاده است و آنها را مثل بچه های خودش می داند و دوستشان دارد. گفت هر کسی وظیفه ای دارد که باید آن را انجام دهد.

    من هم فکر کردم زمان خوبی است تا در مورد رفتن دوباره ام، با او صحبت کنم. اما ای کاش سکوت کرده بودم. پدر سحر به شدت عصبانی شد. گفت هر بار که می روی، ماه ها از خانه و زندگی دور هستی و اصلا احساس مسئولیت نمی کنی.

    گفتم به هر حال من هم وظیفه ای دارم، اما مادر سحر حرفم را قبول نکرد و گفت در حال حاضر وظیفه تو ماندن در کنار سحر و پریسا است. گفت اگر این بار بروی، دیگر اجازه نمی دهم سحر به آن خانه باز گردد.

    سحر سکوت کرده بود. بلند شدیم و به خانه برگشتیم. هنوز لباس هایم را عوض نکرده بودم که سحر در حالیکه گریه می کرد، خودش را در آغوشم انداخت و خواست که بمانم. چه چیزی می توانستم بگویم. او باید شرایط من را درک می کرد. او از علاقه من نسبت به خودش اطمینان دارد.

    خدایا! همانطور که قلب من را از یقین لبریز کردی، قلب سحر را هم از اطمینان پر کن. من طاقت ندارم او را دردمند و افسرده ببینم. من جز تو کسی را ندارم. سحر و پریسا را به تو می سپارم.



    زیر سایه درختی روی صندلی نشستم و کیفم را روی میز گذاشتم. علیرضا کمی آنطرف تر داشت پیتزا سفارش می داد.

    دو تا پسر داشتند رد می شدند. من را که دیدند، چیزی به هم گفتند و به طرفم آمدند. یکی شان گفت: «ببخشید خانوم می شه اینجا بشینیم؟»

    گفتم: «نه خیر!»

    صندلی ها را عقب کشیدند و نشستند. علیرضا به فروشنده چیزی گفت و به طرف ما دوید. یقه پیراهن یکی از پسر ها را گرفت. بلندش کرد و با مشت زیر چشمش کوبید. آن یکی را هم پرت کرد روی زمین و گفت: «زود باشین گورتونو گم کنین تا نزدم لت و پارتون کنم!» رگ گردنش بیرون زده بود و صورتش سرخ شده بود. دستش را به کمرش زد و صبر کرد تا پسرها رفتند. نشست. عینک آفتابی را از چشمش برداشت. نفس عمیقی کشید و گفت: «کمشون بود! کاش بیشتر می زدمشون. خالی نشدم!»

    گفتم: «بی خیال!»

    شانه اش را بالا انداخت و چیزی نگفت.

    به ساعت نگاه کردم. اگر می نشستیم به حرف زدن، وقت ملاقات را از دست می دادم. گفتم: «شنیدی استاد بیمارستانه؟»

    سرش را تکان داد. گفتم: «چند تا از بچه ها یه دسته گل بزرگ خریده بودن، می خواستن برن عیادتش.» نیشخندی زد و گفت: «حتما امتحانشونو خیلی بد داده بودن!» سرم را تکان دادم.
    گفت: «شایدم بیست شده بودن. می خواستن تلاقی کنن. دیدم چند تا بیست داشتیم! راستی تو چند شدی؟» نمکدان را تکان می داد و روی میز نمک می ریخت.

    گفتم: «دوازده.»

    _ من گفتم تو رو حتما می ندازه! خوب داده بهت.

    _ ولی اون که بیمارستانه. چطوری ورقا رو تصحیح کرده؟ اونم به این زودی؟

    _ شاید مرخص شده.

    به ساعت نگاه کردم. یک ساعت دیگر وقت ملاقات تمام می شد. بلند شدم و گفتم: «علیرضا من کار دارم. یه روز دیگه دوباره بیایم اینجا. الان باید برم.» دستم را گرفت. تو چشم هایم زل زد و گفت: «بشین!»

    گفتم: «من واقعا عجله دارم.»

  5. #15
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت پانزدهم

    علیرضا گفت: «بشین پریسا! وگرنه عصبانی می شم پرتت می کنم تو جوی آب. دیدی که می تونم!» خندید و آرام گفت: «بشین عزیزم!» سرم را تکان دادم و نشستم. گفت: «کجا می خوای بری با این عجله که من نباید بدونم؟ که از من مخفی می کنی؟ که منو آدم حساب نمی کنی؟ شوهر پیش کش! همون آدم حساب کنی بسه.»

    گفتم: «دوست مامان دخترش تو منطق مشکل داره. می خواد بیاد من باهاش کار کنم.»

    پسری پیتزا ها را با دو تا نوشابه آورد. علیرضا دستم را رها کرد و گفت: «آقا دستت درد نکنه.» پیتزا و نوشابه را جلویم گذاشت. گفت: «دیر نمی شه حالا. فوقش نیم ساعت منتظر می مونه. بخور!»

    وقتی خوردیم، سیگاری روشن کرد. پرسید: «دوست داری تنها باشی؟»

    گفتم: «تو که نذاشتی.» کوله ام را برداشتم. علیرضا عینکش را به چشم زد و بلند شدیم. سیگارش را تکاند و کوله را از دستم گرفت.

    کنار هم قدم می زدیم. گفت: «چی شده پریسا؟ تا چند روز پیش می گفتی، می خندیدی، تعریف می کردی، اما حالا حرف نمی زنی، خونه نمی ری، تحویل نمی گیری، چت شده؟ من کاری کردم؟ از دستم ناراحتی؟»

    حرف که می زد دود از دهانش بیرون می آمد. یاد آن روز در کلاس افتادم و سرفه های...

    پرسید: «صدامو می شنوی اصلا؟!»

    گفتم: «می خوام یه جایی باشم که بتونم تنهایی فکر کنم.»

    _ به چی آخه؟

    ته سیگارش را انداخت تو چمن ها. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «قضیه جدیه؟؟ از من خسته شدی؟ هان؟! کس دیگه ای هست که من نمی دونم؟»

    لبخند زدم و گفتم: «تو خوبی؟!»

    شانه اش را بالا انداخت. گفت: «پس او شب که نرفتی خونه... کسی ام ازت خبر نداشت... با کی بودی؟»

    ایستادم.

    یک قدم جلوتر از من ایستاد و عینکش را از چشم برداشت. بلند گفتم: «بس کن علیرضا! من اون روز با هیچ کس نبودم. تنها بودم. برای خودم تو خیابونا گشت می زدم و فکر می کردم. می دونی چرا؟! چون هیچ جا نمی ذارن آدم چند دقیقه تو خودش باشه. همش می گن کجایی؟ چیکار می کنی؟ چرا می کنی... اون وقت تو شرم نمی کنی می گی...» صدایم که به لرزه افتاد، ساکت شدم.

    دستم را گرفت و گفت: «حالا چرا جوش میاری؟ شوخی کردم. البته نه. شوخی نبود. آخه منم آدمم پریسا. به منم فکر کن یه کم.» من را به طرف یک نیمکت برد و نشستیم. صورتم داغ شده بود. دستم را جلوی صورتم گرفتم. سرم داشت درد می گرفت. نمی خواستم چیزی ببینم و صدایی بشنوم. دوست داشتم در یک اتاق تاریک بخوابم و هیچ کس سرک نکشد و مدام با من حرف نزند.

    زد به شانه ام و گفت: «بیا آب بخور!» دستم را از جلوی صورتم کنار بردم. نشست و لیوان را داد به من. آب را سرکشیدم. نشست. دستم را گرفت و حلقه ای را که در انگشتم بود لمس کرد.

    آرام گفتم: «یادته که از بابام برات چی گفتم قبلا؟»

    _ آره. چیزی در موردش نمی دونی.

    _ به مامان هیچی نگو. خب؟!

    _ قول می دم.

    _ رفتم عیادتش.

    نگاهم می کرد. گفتم: «من دوسش دارم علیرضا. اون بابای منه. اونی که این همه اذیتش کردیم...» خودم را در آغوشش رها کردم و با صدای بلند گریه کردم.


    سحر از صبح کسل بود. زیاد صحبت نمی کرد. گاهی به یک جا خیره می شد و اشک در چشم هایش حلقه می زد. هر چه با او صحبت می کردم فایده ای نداشت. می گفت اگر زندگی با من برایت مهم باشد، نمی روی و اگر بروی معلوم است هر چه از علاقه ات گفتی دروغ بوده است.

    آخر این چه منطقی است! من دیگر چگونه باید علاقه ام را به او نشان دهم. چطور به او بفهمانم که رفتن من ربطی به علاقه و این حرف ها ندارد.

    عصر پدرش به خانه ما آمد. وقتی از رفتن من مطمئن شد، به سحر گفت که وسایلش را جمع کد و به خانه آنها برود. گفت این بار اگر رفتی، مطمئن باش که سحر دیگر به خانه ات باز نمی گردد. آنها را با خود برد.

    از عصر، چند بار به خانه شان تلفن کردم اما وقتی می فهمند من هستم، قطع می کنند. فردا تعدادی از دوستانم به منطقه می روند. قرار است با آنها بروم. اما هرگز فکر نمی کردم که این طور بشود. همیشه دوستانم تعریف می کردند که همسران و مادرانشان آنها را در رفتن تشویق می کنند و با اینکه سختی زیادی را تحمل می کنند، اما رضای خدا را در دفاع می دانند. پس چرا این ها... باشد. قرار است سوال نکنم. قرار است گردن بنهم تا تو هر طور دلت خواست، تیغ بزنی. در دوست داشتن تو ادعاهای زیادی کرده ام. می خواهی آنها را اثبات کنم. پس سکوت می کنم.

    به تیغم گر کشد دستش نگیرم
    وگر تیرم زند منت پذیرم
    کمان ابرویش را گو بزن تیر
    که پیش دست و بازویت بمیرم


    مبل ها را کنار کشیدند و جای بزرگی برای پیانو باز کردند.

    به آشپزخانه رفتم. مامان هم برای کمک آمده بود. داشت میوه ها را می شست. به طرفش رفتم و چند لحظه در چشم هایش زل زدم. خندید و پرسید: «چیزی گم کردی؟»

    صورتش را بوسیدم و گفتم: «گم کرده بودم ولی پیدا شد.» سبد میوه ها را داد دستم و پرسید: «حالت خوبه؟!»

    در حالیکه از آشپزخانه بیرون می رفتم، گفتم: «قراره بهتر از این بشه.» سبد را روی میز گذاشتم و به ساعت نگاه کردم. داشت دیر می شد. دنبال صنم دویدم طبقه بالا و در یکی از اتاق ها پیدایش کردم. داشت لباسش را می پوشید که با فرزین عکس بیندازد. گفتم: «خیلی خوشگل شدی. مطمئن باش. فقط من یه ساعت می رم یه جایی، زود برمی گردم.» کمک کردم و زیپ لباسش را بستم. گفت: «اذیت نکن پریسا! کجا می خوای بری الان؟» صورتش را بوسیدم و گفتم: «تا تو عکساتو بندازی من اومدم.» به طرف در رفتم.

    _ دیوونه! امروزم دست ازین کارات برنمی داری؟!

    برایش دست تکان دادم و گفتم: «زود میام.» از اتاق بیرون آمدم و از پله ها پایین دویدم.

    زنگ خانه را زدند. کیفم را برداشتم و جلوی آینه، روسری ام را مرتب کردم. مامان سرش را از داخل آشپزخانه بیرون آورد و پرسید: «کجا؟»

    _ الان میام.

    منتظر بقیه سوال هایش نماندم و با عجله به حیاط رفتم. فرزین و علیرضا زیر کیک بزرگی را گرفته بودند و به طرف اتاق می رفتند. علیرضا پرسید: «کجا می ری؟»

    جوابش را ندادم.

    بلند گفت: «صبر کن الان میام. نری ها!»

    از حیاط بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم. سوار ماشین شدم. روشنش کردم و به راه افتادم. قلبم داشت از جا درمی آمد. اشتباه کردم. نباید می گذاشتم برای آن موقع ولی هر روز به دلیلی نتوانسته بودم بروم.

    به انتهای کوچه که رسیدم، در آینه علیرضا را دیدم که برایم دست تکان می داد. گاز دادم و وارد خیابان شدم.

    دیشب که به بیمارستان تلفن کردم، حالش خوب نبود و نتوانست با من صحبت کند. فقط صدای سرفه هایش را شنیدم. ولی آن روز از من خواست قبل از رفتن، دوباره ببینمش. سوال های زیادی داشتم که می خواستم جوابش را بدانم. سوال هایی که مامان هیچ وقت به آنها جواب نداده بود.

    اگر کسی به ملاقاتش آمده بود، باید منتظر می ماندم تا برود. او که مجبور نبود مثل مادربزرگ، سوگند سکوت بخورد یا مثل پرویز، به قول خودش از همه چیز بی خبر باشد. باید از خودش می پرسیدم. حتی اگر وقت ملاقات تمام می شد می ماندم و تمام حرف هایش را می شنیدم. لزومی هم نداشت که در این مورد با مامان صحبت کنم. او علاقه ای به گذشته اش نداشت، پس در این مورد چیزی به او نمی گفتم.

    ناگهان ترمز کردم.

  6. #16
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت آخر

    راننده سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و شروع کرد به فحش دادن. نصف بیشترش مربوط می شد به اینکه اصولا زن ها با کفگیر و ملاقه تناسب بیشتری دارند تا فرمان و دنده.
    بدون اینکه چیزی بگویم، نگاهش کردم تا سخنرانی غیرمحترمانه اش تمام بشود. اگر شایستگی استفاده از تکنولوژی را داشت، می فهمید که زن یا مرد بودن، هیچ ربطی به پشت فرمان نشستن ندارد.

    بعد از اینکه تمام مشکلات طول روزش را سر من خالی کرد، راهش را کشید و رفت. گاز دادم و راه افتادم.

    اگر هم تیپ پرویز بود، می توانستم خودم را یک جوری قانع کنم که آنها هم آدم هایی بودند مثل همین هایی که هر روز می بینم. مثل صنم و فرزین. اما اینطور نبود و همین ذهنم را بیشتر مشغول می کرد. می خواستم بدانم که چرا مامان با این مبانی اعتقادی که دارد، با او ازدواج کرده بود و بعد چه اتفاقی افتاد که جدا شدند. می خواستم بدانم که چرا من پیش مامان ماندم که حالا اینطوری باشم. اگر پیش او بزرگ می شدم، حتما یکی می شدم مثل همان زن هایی که آن روز کنار تختش ایستاده بودند. خودم را با چادر تصور کردم. خنده ام گرفت. چادر با آرایش و عینک دودی چی می شد! پشت فرمان هم که می خواستم بنشینم، مدام دست و پایم را می بست. ولی اگر علیرضا بود می گفت: اشکال نداره. حداقل گاهی وقتا ماشین باحالش رو می گیریم و می ریم تو اتوبان باهاش حال می کنیم.

    در یک خیابان فرعی پارک کردم و پیاده شدم.


    صبح به در خانه شان رفتم و خواستم با سحر حرف بزنم اما او نخواست. مدت زیادی آنجا منتظر ماندم. پدرش قبل از رفتن به مغازه، به من گفت که مرا به عنوان دامادش دوست دارد و می خواهد که سال ها با دخترش به خوبی و خوشی زندگی کنم. اما اگر نخواهم زندگی کنم، اجازه نمی دهد که زندگی دخترش را خراب کنم.

    بعد از رفتن او، باز هم زنگ خانه شان را زدم اما دیگر کسی جواب نداد. ورقی درآوردم و چند جمله برای سحر نوشتم و به داخل خانه انداختم.

    الان ساعت دو و نیم شب است. من در ماشین نشسته ام و این مطالب را می نویسم. دفتر خاطرات را با خود آورده ام تا اگر فرصت شد، گهگاه از اتفاقات آنجا بنویسم تا وقتی بازگشتم، سحر بخواند و شرایط مرا بهتر درک کند.

    یک ساعت دیگر، نوبت رانندگی من است. اصلا خواب به چشمم نمی آید. سحر نباید با من این کار را می کرد. دفعه دیگر که برگردم، حتما او را متقاعد می کنم.

    دلم برای خنده های شیرین پریسا تنگ شده است. دلم برای هر دو شان تنگ شده است.
    خدایا! کمک کن تا دلتنگی ام، حجابی بین من و تو نباشد.

    سه تا شاخه گل رز کشیدم بیرون و دادم به فروشنده. به ساعت نگاه کردم و گفتم: «اگه می شه زودتر درستش کنید.»

    شاید از من می خواست تا با او زندگی کنم. یک زندگی آرام، بدون ناراحت شدن از دست آدم هایی که مدام اشتباه می کنند. به دور از دغدغه های کوچکی که آدم ها به دنبالش هستند.
    چه فکر هایی به سرم می زد. حتما او زندگی دیگری داشت، با خانواده ای دیگر و شاید دختری که از من کوچک تر بود.

    دسته گل را گرفتم. پولش را حساب کردم و وارد بیمارستان شدم. در آسانسور باز بود. سوار شدم و به طبقه هفتم رفتم. مقابل در نیمه باز ایستادم. چند تا نفس عمیق کشیدم. بوی ملایم گل رز، بینی ام را پر کرد. لبخند زدم و در را باز کردم.

    نبود!

    خانمی سرش را روی تخت گذاشته بود. متوجه من نشد. نگاهی به اطراف اتاق انداختم و آمدم بیرون. بغض گلویم را گرفت. نمی توانستم باور کنم که رفته باشد. به طرف اطلاعات بخش رفتم و از پرستاری پرسیدم: «ببخشید او آقایی که...» دستم را روی پیشانی ام کشیدم: «شیمیایی بودن... جایی رفتن؟»

    گفت: «رفتن، یکی دو ساعت دیگه پرواز دارن.»

    به دیوار تکیه دادم و به گل های رز نگاه کردم. درد در کمتر از چند لحظه، در تمام سرم پیچید.
    پرستار گفت: «شما پریسا خانوم هستین؟»

    نگاهش کردم و گفتم: «بله.» به طرفش رفتم. توی کشو ها دنبال چیزی می گشت.

    پرسیدم: «چطور؟» دفتری را پیدا کرد. به طرفم گرفت و گفت: «گفتن اینو بدم به شما.» گرفتمش. چیزی رویش ننوشته بود. جایی از وسط دفتر را باز کردم و خواندم:

    « موقع برگشتن، پشت فرمان، حواسم به نمره هشت بود و در فکر بحث های سر کلاس بودم که یک بنز یشمی متالیک با سرعت از کنارم رد شد. لبخند زدم. دوست داشتم همانطور آرام تا خانه رانندگی کنم. ولی بنز سرعتش را کم کرد. وقتی کنارش رسیدم، دیدم یک دختر هم سن و سال خودم...»

    پرستاری از آسانسور بیرون آمد. از جلویم رد شد و به آن یکی پرستار گفت: «بنده خدا حالش خیلی بد بود. خدا کنه طاقت بیاره.» به من و دفتری که تو دستم بود، نگاه کرد و پرسید: «پریسا اینه؟» و از خودم پرسید: «منتظرت بود. دیدیش؟»

    گفتم: «نه»

    بلند گفت: «بدو برو. هنوز نرفتن!»

    به طرف آسانسور رفتم. طبقه سوم بود. پرسیدم: «کجان؟» با انگشت پایین را نشان داد و گفت: «پارکینگ!» به طرف پله ها دویدم. پایین رفتم و با سرعت از دری که به پارکینگ راه داشت دویدم بیرون.

    آمبولانس با شدت جلوی پایم ترمز کرد.

    سر جایم ایستادم. نفس نفس می زدم. راننده که اخم کرده بود، با دست اشاره کرد که بروم کنار.

    اما من از جایم تکان نخوردم.

    علیرضا ماشن را پارک کرد. پیاده شد و به طرفم دوید...

    راننده در عقب را باز کرد. پریدم بالا و کنار تختش نشستم. من را که دید، ماسک را از جلوی دهان و بینی اش کنار برد. موقع نفس کشیدن گلویش خس خس می کرد.
    اشک تو چشم هایم جمع شد.

    سرفه ای کرد و آرام گفت: «اگه...» سرفه کرد.

    _ اگه بر نگشتم...

    نفسش بالا نمی آمد. صورتش قرمز شد.

    بغضم را قورت دادم. خواستم ماسک را جلوی بینی اش بگذارم که دستش را تکان داد. در حالیکه نفس عمیق می کشید، نگاهم کرد.

    گفتم: «ولی من هنوز باهات حرف نزدم.»

    کسی از ماشین عقبی که دنبال آمبولانس بود، پیاده شد و گفت: «بیا پایین خانوم! حالش خوب نیست!» علیرضا دستش را گرفت. کنار بردش و چیزی گفت که من نشنیدم.

    با صدای آرامی که انگار از کیلومتر ها دورتر می شنیدم، گفت: «پیدا کردن حقیقت... سخته... ولی عمل به اون... خیلی... خیلی سخت تره...» به دفتری که در دستم بود نگاه کرد. خواست چیزی بگوید ولی نتوانست. اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و رفت لای موهایش.

    سعی کرد با چشم های نیمه بازش به من لبخند بزند. لبم را گاز گرفتم. ماسک را جلوی بینی اش گذاشتم. رویش خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم. دسته گل را دادم دستش و از ماشین پایین پریدم.

    راننده در را بست و سوار شد.

    کنار ایستادم و به ماشین زل زدم. صورتم از اشک خیس خیس بود. علیرضا دستش را گذاشت روی شانه ام.

    ماشین ها راه افتادند و از بیمارستان بیرون رفتند. تا جلوی در رفتم و نگاه تارم را دوختم به آمبولانسی که در میان ماشین ها گم می شد...

    پایان

صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •