اباور مرگ کیان ان قدر برای مامان سخت بود که دوباره برای مدتی طولانی توی لاک خودش رفت و نه تنها دکتر با ترخیصش مخالفت کرد بلکه مجبور شد دوزداریی اش را بیشتر کند بابک معتقد بود حالش به بدی بار قبل نیست چون حرف می زد غذا می خورد و تا حدودی به اتفاقات دور و برش واکنش نشان می داد اما دکتر غیر از این فکر می کرد و از مامان با وجود مصرف دارو انتظاری غیر از این نداشت به بنظر او افسردگی توی سن و سال مامان چیزی نبود که بتوان از کنارش سرسری گذشت ان روز ها روز های تلخ و سختی بود که هر لحظه اش مثل چند ساعت می گذشت و من دائم فکر می کردم چی شد که این طور د؟ در واقع سرعت اتفاقات دور و برم حدی بود که هنوز هم گیج و ناباور بودم!
عصر یکی از روز های سرد دیماه در حالی که فقط یک هفته از چهلم کیان می گذشت فرتن به همراه دختر و مادرش به دیدنم امدند تا چشمم توی چشم دخترش افتاد تمام بدنم لرزید باورم نمی شد قلب کیان من توی سینه ی ا باشداو جلوتر از بقیه با دسته گلی که به دستش داده بودند وارد خانه شد وقتی خم شدم صورتش را ببوسم حال غریبی داشتم طوری با چشم های گرد و درشتش توی چشمم خیره شده بود که نفسم بند امد پشت سرش فروتن و مادرش وارد خانه شدند مادرش با صمیمیت بغلم کرد و صورتم را بوسید فروتن با لبخند گفت:
-ادب حکم می کرد قبل از اومدن تلفن بزنم اما متاسفانه شماره تلفنتون رو نداشتم ادرس را هم به سختی از بیمارستان گرفتم خودتون که با مقررات اشنا هستید
مختصر گفتم:
-خوش امدید
وقتی روی مبل نشستند برای گذاشتن گل ها توی گلدان به اشپزخانه رفتم خانم فروتن از همان جا پرسید:
-مادرتون چطورند؟
همان طور که گل ها رو توی گلدان می گذاشتم با ناراحتی گفتم:
-ممنون بد نیستتند متاسفانه از روزی که خبر فوت کیان رو شنیدند شوکه شدند
فروتن گفت:
-متاسفم خیلی وته می خواستم بگم اگه کمکی از ما ساخته است رودربایستی نکنید ولی بهتون دسترسی نداشتم اهی کشیدم و گفتم:
-وقتی قراره اوضاع خراب بشه یک دفعه همه چیز با هم اتفاق می افته
با چهار فنجان چای به پذیرایی برگشتم و درست رو به روی دختر فروتن نشستم فروتن سر به زیر انداخت و گفت:
-تا اخر عمر مدیونتون هستیم خانم
همان طور که به دخترش نگاه می کردم گفتم:
-لحظه ای که داشتم تصمیم می گرفتم چه کار کنم حال خوبی نداشتم اما الان که می بینم دخترتون سلامته حال عجیبی دارم
خانم فروتن گفت:
-امیدوارم خیر از زندگی و عمرت ببینی دختر جون این روز هر جا می نشینم از بزرگواری تو می گم کاری که کردی اون قدر بزرگه که نمیشه هیچ جری جبرانش کرد نه با حرف نه با عمل اما اگه اراده کنی جن همین بچه از هیچی دریغ ندارم فقط کافیه لب تر کنی
با لبخندی تلخ گفتم:
-تمام دنیا هم نمی تونه جای خالی اون رو توی قلبم پر کنه این روز ها هر جا میرم و هر کاری می کنم میاد جلوی نظرم چه توی خواب چه توی بیداری
فروتن با همدردی گفت:
-حق دارین اتفاق کوچکی نیست
بغض گلویم را فشرد دلم نمی خواست ان ها اشکم را ببینند به دخت فروتن با محبت گفتم:
-دوست داری با اسباب بازی های پسر من بازی کنی؟ می خوای بریم توی اتاقش؟
با اشتیاق به پدر و مادر بزرگ نگاه کرد فروتن گفت:
-ولی اخه... ممکنه اون جا رو به هم بریزه
گفتم:
-مهم نیست
بعد از جا بلند شدم و اورا با خودم به اتاق کیان و مادرم بردم با لحن شیرینی پرسید:
-می تونم بهشون دست بزنم؟
با صدایی لرزان گفتم:
-بله عزیزم هر کدوم رو که بخوای می تونی برداری
بعد بدون از اتاق بیرون امدم و روی مبلی که قبلا نشسته بودم نشستم فروتن گفت:
-امیدوارم با امدنمون ناراحتتون نکرده باشیم می دونید؟ من احساس شما رو میفهمم اما خوب ... باید برای دست بوس می اوردمش
پرسیدم:
-الان که دیگه مشکلی نداره؟
مادر فروتن جواب داد:
-به لطف شما نه فقط کمی لاغر شده که دکترش می گفت بعد از اون عمل سخت طبیعیه
بعد کمی این پا و ان پا کردن و پرسید:
-ببخشید که کنجکاوی می کنم .... الان تنهایید؟ منظورم اینه که تنها زندگی می کنید؟
گفتم:
-بله تمام امیدم به مادرم بود که متاسفانه ایشون هم باید مدتی توی بیمارستان بستری باشند
خانم فروتن گفت:
-باید برای زن جوونی مثل شما خیلی سخت باشه
فروتن با ملاحظه گفت:
-خواهش می کنم ما رو از خودتون بدونید و اگر کاری از ما بر می یاد بگین حالا سرنوشت این طورمار رو به هم ربط داده بهتره تعارف رو بگذارید کنار مطمئن باشید با کاری که شما کردین هیچ وقت تحت هیچ شرایطی زیر دین ما نمیرین چون هر کاری بتونیم براتون بکنیم وظیفه ی ماست و حق شماست
با لبخنی زورکی گفتم:
-لطف دارین ولی من حقیقتا این کار وبه خاطر دل خودم کردم نه هیچ چیز دیگه پس شما هم بهتره این اندازه خودتون رو معذب نکنید
فروتن با صداقت گفت:
-فکر می کنم کوچک ترین کاری که از ما بر می یاد اینه که دعا کنیم خدا بهتون صبر بده
دوباره بغضگلویم را فشرد ان ها به احترام من لباس تیره به تن داشتند خانم فروتن از توی کیفش یک جعبه بیرون اورد و با احترام روی میز مقابلم گذاشت وقتی با تعجب نگاهش کردم با مهربانی گفت:
-امیدوارم به خاطر کاری که کردم از من نرنجی و سلیقه ام رو بپسندی
ساکت نگاهش کردم فروتن گفت:
-باید ببخشید خانوم ما رسم های شما رو بلد نیستیم اما مادرم گفت باید خدمت برسیم باید جسارت ما رو ببخشید
مادرش گفت:
-می دونم که خیلی برات سخته اما شاید درست نباشه که بیشتر از این رخت سیاه به تن داشته باشی یقینا از بین اون همه فامیلی که روز چهلم توی مسجد دیدم هستند کسانی که پیش قدم می شن اما دلم می خواست من اولین نفری باشم که این کار و می کنم
با لبخندی تلخ گفتم:
-ممنونم واقعا زحمت کشیدن ولی من اصلا امادگی این کار و ندارم راستش قبل از شما هم خانواده دایی ام زحمت کشیدند
هر دو در سکوت به هم نگاه کردند برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:
-انگار چای سرد شده می رم چای تازه بریزم
خانم فروتن گفت:
-نه لطفا زحمت نکشین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم
فروتن یکی از کارت های خودش را روی میز گذاشت و با محبت گفت
-این شماره تلفن منه همیشه برای انجام و اوامرتون گوش به زنگم
زیر لب تشکر کردم و گفتم:
-امیدوارم در کنار دختر کوچولوتون روزگار خوشی داشته باشین این رو از صمیم قب می گم
فروتن وقتی دخترش از اتاق بیرون امد گفت:
-برو صورت خانوم رو ببوس دختم و ازشون تشکر کن
دخترش در حالی که خس کوچولوی کیان را در اغوش داشت جلو امد خم شدم و بغلش کردم دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم اشک خانم فروتن هم سرازیر شد فروتن گفت:
-عسل جان اون عروسک رو بده به ایشون
میان گریه گفتم:
-اشکال نداره مال خودشه
فروتن گفت:
-اما اون یادگاریه لطفا این کار و نکنید
دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم:
-این اولین یادگاری نیست که از کیان بهش می دم لطفا اگه اشکال نداره بگذارید گاهی عسل رو ببینم
فروتن گفت:
-هر وقت اراده کنید هر وقت که بخواین میارمش فقط امیدوارم این دیدار های گاه و بیگاه ناراحتتون نکنه
صورتم را پاک کردم و از جا بلند شدم فروتن مکثی کرد و با تردید گفت:
-یک خواهش هم ازتون دارم
صاف نگاهش کد موهای عسل را نوازش کرد و گفت:
-اگر ممکنه می خوام یکی از عکس های کیان رو داشته باشم این حق عسله که وقتی بزرگ بدونه زندگی اش رو مدیون کیه
دوباره اشک توی شمانم حلقه زد ان روز بعد از رفتن ان ها ساعت ها گریه کردم حسی داشتم که تا ان لحظه تجربه نکرده بودم.......
همان طو که شمع ها رو روشن می کردم گفتم:
-واقعا لطف کردی باید اعتراف کنم که حسابی غافرگیر شدم
بابک با لبخند گفت:
-توی راه که می اومدیم دائم فکر می کردم نکنه نپسندی!
سنگ قبر را با دقت از نظر گذراندم و با حسرت گفتم:
-فکر نمی کنم در برابر واقعیت تلخ از دست دادنش چیز مهمی باشه تو مثل همیشه من رو با لطف خودت شرمنده کردی فقط یکی مثل تو میتونه توی این لحظات حساس و دقیق پیگیر باشه
با حالتی پر معنی نگاهم نگاهم کرد ظرف اب را روی سنگ خالی کردم و گل ها را روی ان گذاشتم هنوز هم باورم نمیشد پسرم را از دست داده باشم چیزی به غروب نمانده بود با صدایی لرزان گفتم:
-شک دارم که بتونم محبت هات رو جبران کنم ممنون که اومدی
صادقانه گفت:
-خودم هم دلتنگ بودم توی این مدت چند بار می خواستم بهت پیشنهاد کنم اما فکر کردم شاید دلت بخواد توی همچین لحظاتی تنها باشی
اشکم سرازیر شد گفتم:
-توی این مدت روز های سختی روپشت سر گذاشتم روز هایی که فکر نمی کردم دوام بیارم
بابک به اطرافش نگاه کرد و برای عوض کردن صحبت گفت:
-فکر نمی کردم این ساعت وز توی همچین هوایی این قدر این جا شلوغ باشه
به دور و برم نگاه کردم انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند سر اکثر قبر ها شمع روشنی می سوخت و بوی سوتنش فضا را پر کرد بود از شدت سرما در خودم مچاله شدم بابک گفت:
-بهتره تا خودت رو سرما ندادی بریم
صورتم از رما سرخ شده بود با این حال گفتم:
-میشه خواهش کنم چند دقیقه تنهام بگذاری؟
از جا بلند شد و گفت:
-توی ماشین منتظرتم
بعد از رفتن او برای چند دقیقه با کیان خلوت کردم ولی اشکم بند نمی امد زمانی به خودم امدم که تمام گل ها را پرپر کرده بودم و هوا کملا تاریک شده بود با قبی پر از غصه از جا بلند شدم تاریکی وهم اوری بود تمام بدنم داشت از شدت سرما مور مور می شد وقتی سوار ماشین دم گرمای لذت بخشی به تنم نشست با این حال بابک درجه ی بخاری را بیشتر کرد و همان طور که کتش را در می اورد گفت:
-این بینداز روی پاهات تا بدنت سریع گرم بشه
گفتم:
-ممنون واقعا احتیاج نیست این قدر خودت و اذیت کنی
کتش را روی پاهایم گذاشت و گفت:
-بگیر صورتت از سرما کبود شده سرما نخوری خیلی حرفه
کتش هنوز از گرای بدنش داغ بود ن را روی پاهایم کشیدم و پرسیدم:
-مطمئنی که خودت سردت نمیشه؟
در حال بستن کمربند گفت:
-انگار حواست نیست چند دقیقه است توی ماشینم داشتم از گرما خفه می شدم خدا پدرت رو بیامرزه
هر دو خندیدیم همان طور که رانندگی می کرد گفت:
-ولی شب این جا واقعا ترس اوره
ارام گفتم:
-اگر عزیزی رو این جا داشته باشی هر لحظه اراده کنی می یای دیدنش زمانش مهم نیست
در تایید حرفم سکوت کرد مکثی کردم و گفتم :
-میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
به نیمرخم نگاه کرد و پرسید:
-راجع به چی؟
بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
-راستش قبلا هم از تو خواستم اما انگار حرفم رو خیلی جدی نگرفتی چون مطمئنم اگه بخوای می تونی کمکم کنی
با تعجب نگاهم کرد و گفتم:
-من باید برم سرکار الان در شرایطی هستم که واقعا به کار احتیاج دارم اما خودت بهتر از هر کسی می دونی که توی این شهر بدون معرفی نامه و معرف و سابقه کار نمیشه کاری دست و پا کرد...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-مشکلی پیش اومده که باز این فکر ها به سرت افتاده؟
گفتم:
-نه معلومه که نه توی این مدت ان قدر مراقب ما بودی که اب از اب تکون نخورده ولی این طوری هم درست نیست یعنی من دیگه نمی تونم قبول کنم شاید وقتی سرم گرم بشه بهتر بتونم با خودم کنار بیام این جوری حس می کنم دارم از پا در میام
کنار اتوبان نگه داشت صورتش حتی توی تاریکی هم قاطع به نظر می رسید حالا فقط صدای تیک تاک فلاشر اتومبیل سکوت را می شکست کاملا به طرفم برگشت گفت:
-دیگه بسه بیتا تا کی می خوای به این لجبازی بی معنی ادامه بدی؟ تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ بگو باید چه کار کنم که در قلبت رو به روم باز کنی؟ داری به خاطر کدوم گناه نکده من رو مجازات می کنی؟
ان قدر جا خوردم که تمام بدنم داشت می لرزید اما سعی کردم خوددار باشم حتی شهامت نداشتم تی صورتش نگاه کنم سکوتم بدتر او را عصبی کرد با صدای بلند گفت :
-بگو تا کی قراره بین زمین و هوا نگهم داری؟
خواستم حرفی بزنم که محکم گفت:
-فقط نگو جوابت منفیه که باور نمی کنم بیتا
زبانم از برقی که در چشمانش بود بند امد انگار دنیا توی چشمانش خلاصه شده بود ارام زمزمه کرد :
-داره چهل سالم می شه ولی خوب که فکر می کنم نصف عمرم رو دنبال تو بودم تورو به روح پسرت قسم می دم بیتا دیگه بسه
طاقت نداشتم اورا به ان حال ببینم با صدایی لرزان گفتم:
-من هیچ وقت نخواستم تورو رنج بدم بابک ولی حالا می بینم این تنها کاری بوده که برات کردم
صاف نشست و با پوزخند گفت:
-کاش میشد بفهمم چی توی مغز و قلبت می گذره باور کن خیلی وقت ها به این موضوع فکر کردم
نفسی عمیق کشیدم و همان طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم:
-من واقعا قصد ندارم دیگه ازدواج کنم بابک این رو جدی می گم خواهش می کنم بیشتر از این وقتت رو برای من تلف نکن
با قاطعیت :
-گفتم که باور نمی کنم بیتا اگر نمی شناتمت می گفتم شاید داری بازار گرمی می کنی
کلافه گفتم:
-خواهش می کنم بابک من حالم اصلا خوش نیست
توی صورتم خیه شد و گفت:
-دیگه حتی بهانه هات رو هم باور نمی کنم به خدا قسم امشب شبی است که باید جواب بگیرم
ستون فقراتم از قاطعیتش لرزید محکم گفت:
-به من نگاه کن
دوباره به یاد حرف های زن دایی افتادم او تمام سهم من از زندگی تلخ گذشته بود ولی در این که بتونم خوشبختش تردید داشتم شده بودم یک پارچه اتش در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم بغضی در گلویم بود که داشت خفه ام می کرد قبل از ان که اشک هایم بریزند باد ان ها را از چشمانم کند به ماشین تکیه دادم و سعی کردم ارام باشم اما انگار تاره زخم های قلبم سر باز کرده بودند او هم از ماشین پیاده شد با صدایی لرزان گفتم:
-تو تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی؟
با ارامش گفت:
-تا وقتی جواب درست و حسابی به من ندی از تمام لحظاتی که با هم هستیم برای گرفتن جواب استفاده می کنم اون هم جواب خودت می خوام حرف دلت رو بشنوم بی واسطه بی دخالت مامان و عمه و خاله و باجی بعد از چند سال اون قدر می شناسمت که فرق راست و دروغت رو بفهمم
انگار قلبم را به هم فشرده بدند خیلی سخت بود اما میان گریه گفتم :
-تو اشتباه کردی تمام این مدت اشتباه کردی بابک من اونی نیستم که فکر ی کنی اینها همه اش نتیجه خیالات خودته من هیچ وقت نتونستم احساسی بهت داشته باشم می دونم که فکر می کنی تورا بازی دادم اما واقعا همچین قصدی نداشتم
بر جا خشکش زده بود و با ناباوری نگاهم می کرد گفتم:
-می دونم در گذشته حرف هایی زدم اما اون ها رو خیلی جدی نگیر ادم بعضی وقت ها تحت تاثیر شرایط یه حرف هایی می زنه که واقعیت نداره
ارام گفت:
-این حرفهات هم جدی نیست
سکوت کردم داد زد:
-درسته ؟ به من بگو که دلم دروغ نمی گه
سرم ا تکان دادم و پشت به او ایستادم از ان طرف ماشین پیشم امد و گفت:
-چرا حرف نمی زنی؟
بی انکه نگاهش کنم گفتم:
-گفتی می خوای امشب جواب بگیری فقط تورو به هر چی می پرستی هر فکری می کنی بکن اما حتی یه لحظه هم خیال نکن که تورا بازی دادم
داد زد:
-خیال نکنم ؟اگه بازیچه نبودم پس چی بودم ها؟
غرورم جریحه دار شده بود گفتم:
-من هیچ وقت قولی ندادم دادم؟
کلافه بود با پوزخند گفت:
-من احمق رو باش
دلم می خواست می توانستم ارامش کنم عصبی یک نخ سیگار روشن کرد و شرع به قدم زدن کرد
چیز هایی دزیر لب می گفت که نمی فهمیدم وضع خودم هم بهتر از او نبود مثل این بود که قلب را چاک چاک کردند شاید بدتر از وقتی که کیان را برای همیشه از دست دادم بعد از کیان او همه ی عشق و امید من برای ادامه ی زندگی بود اما این همه نمی توانست سبب شود چشمم را به روی سعادتش ببندم و فقط به خودم فکر کنم نزدیکم امد و با پوزخند گفت:
-اره زندگی پر از این اشتباهات احمقانه است
زمزمه کردم:
-متاسفم دیگه نمی دونم چی باید بگم؟
انگشت اشاره اش را تکان داد و تکرار کد:
-اما من هنوز هم نمی تونم باور کنم
نمی توانستم توی چشمانش خیره شوم در ماشین را باز کردم و گفتم:
-معذرت می خوام دیگه نمی تونم سرما رو تحمل کنم
سوار ماشین شدم و در را بستم اما او سوار نشد همان جا به ماشین تکیه داد و بقیه ی سیگارش را کشید با حسرت به نیمرخش توی تاریکی خیره شدم و فهمیدم قلبش را به شدت شکسته ام