تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 42

نام تاپيک: رمان بی تا (مریم جعفری)

  1. #11
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 10

    فردای ان روز صبح اول وقت بابک به دیدنم امد توی اتاقم نشسته بودم که زنگ زد تمام شب را بیدار نشسته و فکر کرده بودم درست مثل یک مجسمه صدای او ا که با مامان حرف می زد شنیدم صحبت های مامان مفهوم نبود چون ارام حرف می زد ولی صدای مصمم بابک را شنیدم که پرسید

    -الان کجاست؟

    چند ثانیه بیشتر طور نکشید که در زد حال عاشقی را داشتم که به خاطر عشقشاز خیلی چیز ها چشم پوشی کند

    دوباره در زد اما چون جوابی نشنید در را باز کرد و وارد اتاق شد مامان هم درست پشت سرش ایستاده بود طاقت خیره شدن به صورتش را نداشتم سر به زیر انداختم و به گل های و تختی چشم دوختم رو صندلی مقابل ایینه نشست و در سکوت نگاهم کرد مامان دستپاچه گفت:

    -من می رم چای بیارم عمه جون

    بعد از رفتن مامان بابک گفت :

    -چرا خودت و این پیرزن بیچاره رو این قدر ازار می دی؟

    به سردی گفتم:

    -لازم نیست نگران ما باشی!مکثی کرد و گفت:

    -پاشو بریم بیرون حال و هوات عوض میشه!خودت و حبس کردی که چی بشه؟

    سر بند کردم و با جدیت گفتم:

    -فکر کنم قرار شد دیگه همدیگه رو نبینیم

    چنان نگاهم کرد که دلم به خاطر مظلومیتش ضعف رفت ولی سعیکدم به احساساتم غلبه کنم صورتش اصلاح نشده و خسته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد فقط خدا می دانست که قصد ازارش را ندارم ارام گفت:

    -به خاطر عصبانیتت به تو حق می دم ولی تو نمی تونی ترو خشک و با هم بسوزونی!

    -فایده زدن این حرفا چیه؟ تو باید واقع بین باشی

    با قاطعیت گفت:

    -گمونم بعد از 30 و نه سال که از خدا عمر گرفتم فرق بین خوب و بد رو می فهمم !بهتره کمی خودت رو نصیحت کنی !تو دقیقا داری اشتباه گذشته رو تکرار می کنی!

    فریاد زدم:

    -تا کی می خوای گذشته و مثل چماق بکوبی تو سرم؟

    با تعجب نگاهم کرد و گفت:

    -من نمی فهمم!دلیل این همه سر سختی چیه؟مگه چه اتفاقی افتاده؟

    مطمئن بودم مامان صدای هردویمان را شنیده با اینحال خیلی ارام گفتم:

    -من پشیمونم بابک !ما داشتیم اشتباه می کردیم!به خاطر مامان هم که شده همین جا تمومش کن!

    عصبی گفت:

    -پشیمون شدی؟منظورت چیه؟

    سعی کردم ارامشم را حفظ کنم گفتم:

    -باور کن تقصیر کسی نیست بابک شاید قسمت ما نیست کنار هم زندگی کنیم!

    بابک کلافه گفت

    -این مزخرفات چیه که می گی؟ما با هم قول و قرار گذاشتیم!

    گفتم:

    -هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده !

    باپوزخند گفت

    -تا به چی بگی اتفاق!

    کنایه اش را نشنیده گرفتم و گفتم:

    -اما هیچ کدوم از این مسائل سبب نمیشه که محبت هات رو فراموش کنم.

    عصبی گفت: تو نمی تونی به همین راحتی همه چی رو خراب کنی!

    صاف تو صورتش نگاه کردم و گفتم:

    -تو پیشنهاد بهتری داری؟!

    مکثی کرد و گفت:

    -ما با هم ازدواج می کنیم نه تو بچه ای نه من بقیه هم بعد از مدتی واقعیت رو قبول می کنند

    با لبخندی تلخ گفتم:

    -تو دیوونه شدی !پاشو برو گمونم حالت خوش نیست

    مصمم گفت:

    -من کاملا جدی گفتم !حالا که مانع بلنده از روش می پریم!

    با پوزخند گفتم:

    -ولی ممکنه سر و کله ات بشکنه

    -عواقبش رو به گردن می گیرم! اشکال کار اینه که تو هیچ وقت عاشق نبود

    گفتم : نمی خواد واسه من از عشق و عاشقی بگی

    به یاد کامران افتادم روزگاری عاشقش بودم ولی حالا حتی شک داشتم که به معنی واقعی کلمه عاشقش بوده باشم!اما عشق بابک چیز دیگری بود او زلال عشق بود موجودی وفادار و تکیه گاهی محکم! کسی که با علم به واقعیت همچنان پشتم استاده بود با این همه باز هم قلب راضی نمی شد شانس داشتن زندگی بهتر را از او بگیرم پرسید:

    خب چی می گی؟

    با صدایی لرزان گفتم:

    -نه!بابک من واقعا اون قدر ارزش ندارم که به خاطر من چیز های با ارزش تری رو از دست بدی از جا بلد شد و کلافه گفت

    -جدا موجود لجباز و خودخواهی هستی من به خاطر تو با همه یز و همه کس در افتادم اون وقت تو حاضر نیستی به خاطر من حتی قدمی برداری؟

    گفتم:

    -نمی تونم کاش می تونستم!

    ارام پرسید:

    -حرف اخرته؟

    جوابی ندادم بغض راه گلوم را بسته بود همان طور که دستگیره در را در دست داشت

    گفت:

    -خیال می کردم بعد از اون همه دوری و فشار می تونیم در کنار هم زندگی قشنگی رو شروع کنیم اما انگار خیال می کردم هیچ وقت نمی بخشمت بیتا!

    لحنش تا عمق قلبم را سواند چه حرفها در سینه ام بود و دلم می خواست به زبان بیاورم اما باز هم سکوت کردم وقتی از اتاق بیرون رفت در را پشت سر خودش بست صدای ریختن دیوار های قلبم را شنیدم

    بعد از رفتن او مامان به اتاق امد و با دیدن گریه ی من اشکش سرازی شد انتظار داتم حرفی بزند اما چیزی نگفت ارام گفتم:

    -همه چیز تموم شد مامان

    تا چند روز مثل دیوانه ها بودم راه می رفتم می نشستم حرف می زدم می خوابدیم ولی انگار توی این دنیا نبودم سعی می کردم جلوی مامان و کیان عادی باشم اما به خودم که نمی توانستم دروغ بگویم شده بودم مثل کسی که مسخ شده !ان روز ها بیش از هر زمان دیگری برای بابک دلتنگ بودم اما به احساساتم دهنه می زدم این حس به قدری جدی بود که یکی دوبار به سرم زد که به بابک تلفن کنم اما هر بار جلوی خودم را گرفتم بیچاره مامان!گمانم حالم را می فهمید که پاپیچم نمی شد !نمی دانم از اخرین دیدارم با بابک چد روز می گذشت که یک شب فشته تلفنزد راستش با حالی که بابک ترکم کرد نگران بودم و لحظه ای تصویرش از ذهنم بیرون نمی رفت انتظار داشتم فرشته خبر تازه ای بدهد ولی حرف های او نگران ترم کرد

    -از بابک خبر داری بیتا جون؟

    قبم فرو ریخت اما با ارامشی ساختگی گفتم:

    -بابک ؟ نه چطور؟

    فرشته با ناراحتی گفت:

    -یک هفته است که پاش رو تی خونه نگذاشته!

    با نگرانی پرسیدم:

    -یعنی اصلا ازش خبر ندارین؟

    فرشته گفت:

    -همچین بی خبر هم نیستم میره اپارتمان خودش!گمونم اقا قهر کرده!

    حرفی نزدم فرشته پرسید:

    -تو بهش چی گفتی بیتا؟حتی با من هم حرف نمی زنه!نه موبایلش رو جواب می ده نه تلفن خونه و می خوام برم دیدنش تو هم میای؟بلکه حرفای تو ارومش کنه

    گفتم:

    -ما حرفهامون رو با هم زدیم فرشته جون!بهتره خودت تنها بری!

    ارام گفت:

    -دست بردار بیتا!نمی دونم تو چی به بابک گفتی ولی خودت هم می دونی که اون خیلی دوستت داره!

    گفتم:

    -ولی برای تشکیل زندگی مشترک فقط دوست داشتن کافی نیست

    مامان که داشت تلویزیون نگاه می کرد برگشت و نگاهم کر فرته گفت

    -تو نباید پشت بابک رو خالی کنی!اون به عشق تو تمام این سال ها رو در تنهایی گذرونده

    گفتم:

    -فرشته جون خیلی چیز ها هست که تو نمی دونی!پس لطفا بیشتر از این پا فشاری نکن

    پرسید:

    -هنوز از حرف های مامانم دلخوری؟

    گفتم:

    -برعکس حرف های زن دایی باعث شد به این موضوع منطقی تر فکر کنم به خاطر خود بابک !

    فرشته با پوزخند گفت:

    -بیچاره بابک !انگار همه صلاحش رو همه بهتر از خودش می دونند!

    گفتم:

    -منظورت چیه؟

    فرشته گفت:

    -اخه مامان هم همین حرف رو می زد!

    پرسیدم:

    -بابک با زن دایی حرفش شده؟

    فرشته گفت:

    -از اون روز تا حالا نیومده سر بزنه حرفش بشه؟طفلک انگار توی خودش جمع شده!

    -صادقانه گفتم:
    --فرشته جون تو خیال می کنی من از این وضع راضیم؟تو هم غصه نخور !اوضاع این طوری نمی مونه!من مطمئنم بابک یه روز متوجه میشه من هر کاری کردم به خاطر خودش کردم
    -فرشته با سماجت گفت: اما من باز هم می گم که داری اشتباه می کنی !بابک اون قدر توی تصمیمت جدیه که حتی حاضر نشد با ما بیاد خواستگاری مامان بار ها خواست سر و سامونش بده ولی قبول نکرد اون تمام این سال ها رو با خیال تو گذرونده اون وقت تو می خوای به همین زودی عقب نشینی کنی؟
    -گفتم:
    --تو هم داری حرف های بابک رو می زنی هیچ کس از دل دیگری خبر نداره!

    -!فکر می کنی به من توی این سال ها خیلی خوش گذشت فرشته جون؟خوبه چند بار خودم رو به خاطر ازدواج با کامران سرزنش کرده باشم؟ قد یک عمر اما یه چیز هایی هست که اگر ادم فقط یک ذره وجدان داشته باشه نمی تونه اون ها رو نادیده بگیره
    -فرشته گفت:
    --من که سر در نمیارم تو درباره ی چی حرف می زنی؟ولی باز هم دلیل نمیشه که همچین تصمیمی بگیری
    -وقتی با فرشته خداحافظی کردم و گوشی را روی تلفن گذاشتم مامان را متوجه خودم دیدم زیر نگاهش معذب بودم داشتم به اتاق می رفتم که گفت:
    --هنوزم دوستش داری؟
    -جوابی ندادم ارام گفت:
    --بیا بنشین !
    -لحنش طوری بود که نتوانستم درخواستش را رد کنم رو به رویش نشستم و ساکت نگاهش کردم کیان همان طور که سرش را روی پای مامان گذاشته بود خوابش برده بود موهای اورا نوازش کرد و گفت:
    --نیش و کنایه شنیدن و حرف نزدن صبر ایوب می خواد اما بعضی چیز ها ارزشش رو داره!من زمانی که بر خلاف میل خانواده ام زن بابات شدم اون قدر مطمئن بودم که حتی یک ذره هم تردید نداشتم که کارم نادرست باشه! حالا تو درست جای من ایستادی!پس درست تصمیم بگیر
    -گفتم:
    --شما هم مثل فرشته فکر می کنید که به خاطر حرف های زن دایی به بابک جواب رد دادم؟ نه مامان! نمی خوام مانع سعادت بابک باشم!
    -مامان پرسید:
    --از کجا مطمئنی که این جوری بابک خوشبت تره؟
    -جوابی نداشت مامان گفت:
    --بیشت فکر کن مادر جون بعضی اتفاقات فقط یک بار توی زندگی ادم اتفاق می افته
    -با لبخندی زورکی گفتم :
    --می دونم مامان!می دونم که شما هم فکر سعادت من رو می کنید اما من هم نمی تونم نمک بخورم و نمکدان بشکنم!
    -بعد کیان را بغل کردم و به اتاقی بردم این بهانه ی خوبی بود که به ان گفتگو خاتمه دهم کیان را توی تختش گذاشتم و در تاریکی اتاق کنارش نشستم او تمام امیدم و انگیزه ام برای زندگی بود فکر کردم اگر کیان نبود چگونه باید این اوضاع را تحمل می کردم تلاش کردم فکر بابک را از ذهنم دور کنم در حقیقت فکر کردن من به او باعث می شد احساس گناه کنم پیشانی کیان را بوسیدم و از اتاق بیرون امدم مامان سر سجاده سرگرم راز و نیاز با خدا بود ارام به اتاق خودم رفتم و در را بستم باید فکری برای این زندگی می کردم حالا که همه چیز به هم ریخته بود صلاح نمی دیدم بیشتر از این زیر دین بابک باشیم لبه ی تخت نشستم و سرم را به دست گرفتم مغزم داشت منفجر میشد انگار همه ی در ها به رویم بسته شده بود

  2. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 11


    از وقتی به بابک جواب منفی داده بودم برای فرار از فکر و خیال سعی می کردم بیشتر وقتم را با کیان بگذرانم تقریبا هر روز عصر با هم به پارک می رفتیم و من تلاش می کردم برایش مصاحب خوبی باشم می خواستم روز های جدایی را جبران کنم ولی یاد ان روز ها مثل موریانه تار و پود مغزم را می جوید به نظر می رسید روز های تاریک زندگی من به ان سادگی از صفحه ی ذهنم پاک نمی شود عصر یکی از روز های سرد با نماه که روی نیمکت پارک با فکر و خیالاتم سرگرم بودم برای چند لحظه از کیان غافل شدم و ان حادثه ای که نباید رخ داد یکی از بچه ها توپ را محکم شوت کرد و کیان برای اوردنش دوید دلم گواهی بدی می داد اما مثل ادم های مسخ شده فقط با نگاهم اورا دنبال می کردمتوپ حالا درست وسط خیابون بود و کیان هم دنبالش می دوید ازهمان فاصله پراید سفید رنگی را دیدم که با سرعت می امد تقریبا روی نیمکت نیمخیز شدم ذهنم فریاد می زد کیان اما زبانم بند امده بود صدای بوق ممتد ماشین باعث شد کیان همان جا بیاستد چشمانش از وحشت گد شده بود انگار زمان هم ایستاده بود همه ی توانم را جمع کردم و فریاد زدم :

    -کیان!

    قتی صدای کشیده شدن لاسیتیک های ماشین را روی اسفالت خیابان شنیدم ناخوداگاه چشمانم را بستم اخرین صحنه ای که در ذهنم ضبط شد تصویر مماس شدن ماشینبا بدن کیان بود وقتی چشم باز کردم تقریبا همه ی مردم می دویدند ولی قب من انقدر ضعیف میزد که نای جنبیدن نداشتم یکی در حال عبور به دیگری می گفت:

    -بچه اگر زنده باشه شانس اورده!

    کیان را می گفتند؟باورم نمی شد! مثل ادم های گیج راه افتادم ولی پاهایم به دنبالم کشیده میشد

    یکی در حال عبور تنه زد و معذرت خواست انگار همه چیز را در خواب می دیدم به زحمت از میان جمعیت راهی به جلو باز کردم درست مل عبور از دالان وحشت بود حالا چهره ی بهت زده و هراسان راننده را می دیدم که به روی کیان خم شده بود دلم نمی خواست باور کنم انکه در خونه غلطیده و یک توپه ه شده در اغوش دارد کیان است نفسم به شماره افتاد بود همان جان بالا سرش روی اسفالت سرد و سخت خیابان زانو زدم هنوز تصویر چشمان وحشت زده اش توی ذهنم بود حتی می ترسیدم لمسش کنم جیغ زدم:

    -کیان!!!!!

    راننده با وحشت پرسید:

    -این بچه با شماست؟

    مثل دیوانه ها فقط جیغ می زدم و گوشت بدنم ا می کندم نفهمیدم کی و چطور امبولانس امد وقتی بلندش می کردند غرقق خون بود یکی کمکم کرد و سوار امبولانس شدم ولی حتی چهره اش را به خاطر ندارم همه جا سیاه بود انگار فقط من بودم و کیان پزشکیاری که کنارم نشسته بود پرسید:

    -شما مادر بچه اید؟

    حتی نگاهش نکردم با دست سردم دست کیان را گرفتم بدنش گرم گرم بود و ان قدر ارام به نظر می رسید که انگار خوابیده!از پزشکی که مشغول معاینه اش بود پرسیدم:

    -اون زنده است نه؟

    با ارامش گفت:

    -به امید خدا!

    معنای حرفش را نفمیدم اما نگرانی را در صدایش حس کردم صدا زدم

    -کیان!کیان!

    پرستاری که روبه رویم نشسته بود گفت:

    -اروم باش!اون الان بی هوشه صدای تورو نمی شنوه!

    باورش نا ممکن بود ((صدای مرا نمیشنود؟)دوباره با قاطعیت صدا زدم:

    -کیان !کیان!

    صایم با صدای اژیر امبولانس در هم امیخته بود انقدر تکرار کردم تا از نفس افتادم نه حرف های کتر و پرستار ارومم می کرد و نه تسی دروغینی که به خودم می دادم وقتی به بیمارستان رسیدیم یک گروه سفید پوش تحویلش گرفتند و مستقیم به اورژانس بردند تازه داشتم به خودم می امدم و عمق فاجعه را درک می کردم از هر کسی که وارد اتاق می شد و از ان جا خاج می شد سوالی می پرسیدم اما هیچ کدام جواب درستی نمی دادند و به ارامش دعوتم می کردند دلم می خواست به نحوی وارد اتاق شوم ولی اجازه نمی دادند نگرانی ام وقتی بیشتر شد که یکی دو دکتر دیگر هم با عجه وارد اورژانس شدند مردی جوان جلوی یکی از پرستارها را گرفت و با نگرانی پرسید:

    -حال اون بچه ای که الان اوردند چطوره؟

    چهره اش به نظرم اشنا بود پرستار گفت:

    -الان دکتر میاد بیرون!

    مرد به دیوار تکیه داد و چشمان وحشت زده اش را به زمین دوخت تازه اورا شناختم کسی بود که با کیان تصادف کرده بود اما وحشت و نگرانی باعث شده اورا نشناسم وقتی برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد ناباور زمزمه کردم:

    -قاتل!

    گگمانم نفهمید چی گفتم هنوز هم شوکه بودم !با چشمانی پر از اشک جلو امد و با صدایی لرزان گفت:

    -خانوم به خدا نفهمیدم چطور شد که یک دفعه اون بچه وسط خیابون سبز شد تا اومدم به خودم بیام....

    -خفه شو کثافت خفه شو!

    قبل از ان که دوباره حرفی بزند فریاد زدم :

    -برو گم شو بیرون!گمشو نمی خوام ببینمت

    یکی دو پرستار برای ارام کردنم جلو امدند ولی حال خودم را نمی فهمیدم و فقط میان گریه فریاد می زدم

    -گمشو بی همه چیز !نمی خواد حال پسر من رو بپرسی!از جلوی چشمم دور شو !

    یکی از پرستاران با جیت گفت:

    -خانم این جا بیمارستانه اگر نمی تونید جلوی خودتون رو بگیرید بفرمایید بیرون

    رد که مرا عصبانی دید همان طور که می خواستم به طرف در خروجی رفت وقتی داشت در را باز می کرد داد زدم :

    -فقط وای به حالت اگر یک تار مو از سرش کم بشه!

    تمام تنم مثل بید می لرزید و ته گلویم به خاطر فریاد هایی که زده بودم می سوخت پرستار ها باز هم تذکراتی دادند که نشنیدم و فقط به صورتشان از پشت موج اشک نگاه کردم رمق در بدنم نبود

    روی یکی از صندلی های پشت سرم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند

    هوا تاریک شده بود که دکتر ها از اورژانس بیرون امدند از جا بلند شدم تا سراغی از کیان بگیرم سعی کردم از گفتگویشان بفهمم اوضاع از چه قرار استنمی دانم شاید شهامت نداشتم چیزی بپرسم!ان ها همان جا با هم گفت و گو می کردند ولی من از اصطلاحاتشان سر در نمی اوردم فقط فهمیدم قرار است او را به ای سی یو منتقل کنند جلوتر رفتم و به زحمت گفت و گوی ان ها را قطع کردم

    -ببخشید اقای دکتر ...

    هر دوی ان ها هم زمان به طرفم برگتند با صدایی لرزان پرسیدم:

    -پسرم..... حالش چطوره؟

    یکی از ان ها از دیگری مسن تر بود با ارامش گفت:

    -باید سی تی اسکن کنیم تا جوابش نیاد نمیشه چیزی گفت اما قدر مسلم ضربه ی مغزی شده !الان هم او را به سی سی یو می برند

    با نگرانی پرسیدم:

    -حالا حالش چطوره؟می تونم ببینمش؟

    سری تکان اد و گفت:

    -بله می تونید اما اون کاملا بیهوشه!

    بلافاصله پرسیدم:

    -خوب میشه!

    مکثی کرد و گفت:

    -به امید خدا هر چی خواست خدا باشه1

    دکتری که کنارش ایستاده بود گفت:

    -نگران نباشید خانوم!ما هر کاری از دستمون بر بیاد واسش انجام می دیم اقای دکتر صارمی هم بهترین پرفسور مغز و اعصاب هستند!

    کمی خیالم راحت شد ولی باز هم دلم شور می زد توی حال خودم بودم که کسی از پشت سرم گفت:

    -شب بخیر خانم

    وقتی برگشتم یکی از مامورین نیروی انتظامی را دیدم پوشه ای باز کرد و گفت:

    -شما همراه اون پسر بچه اید؟

    تایید کردم مختصر گفت:

    -باید به چند تا سوال جواب بدید شما چه نسبتی با مصدوم دارین؟

    -مادرشم

    -می تونید مختصر بگین چه اتفاقی افتاده

    مردی که با کیان تصادف کرده بود کمی عقب تر ایستاده بود دوباره خونم به جوش امد گفتم:

    -ببخشید من اان اصلا حالم خوش نیست گمونم موضوع کاملا روشنه !می تونید هر چی لازمه از پزشکش بپرسید

    مامور نیروی انتظامی با اشاره به راننده گفت:

    -راجع به اون اقا اگه شکایتی دارین باید مکتوب کنید البته ایشون تا روشن شدن وضعیف مصدوم بازداشت هستند

    وقتی مامور انتظامی داشت به دستانش دستبند می زد از همان فاصله گفت:

    -روم سیاه خانوم به قران نمی دونم چی بگم هنوز هم باورم نمیشه

    وقتی اشکش سرازیر شد بغض من هم ترکید میان گریه گفت:

    -حالا حالش چطوره؟

    جوابی ندادم حتی نگاهش نکردم با صدایی لرزان گفت:

    -قراره از خونه پول بیارن اصلا نگران نباشید!

    با صدایی بغض الود گفتم:

    -زندگیم رو تباه کردی!پول به چه دردم می خوره؟

    سر به زیر انداخت و گریه اش شدیدتر شد داشت از بخت و اقبال خودش گله می کرد که مامو اورا بیرون برد یک دفعه یاد مامان افتادم لابد دلش هزار راه رفته بود سرم با به دست گرفتم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم به او چه باید می گفتم؟ اصلا چطور باید می گفتم؟ به قول خودش تمام دلخوشی اش این بچه بود همین موقع کیان را از اورژانس بیرون اوردند تا به ای سی یو ببرند فورا به طرفش رفتم و کنار تختش ایستادم رنگ به صورتش نبود دست سردش را به دست گرفتم و از پشت موج اشک نگاهش کردم به زیبایی یک رویا خوابیده بود پرستار ها که دو مرد جوان بودند اورا با دقت سوار اسانسورکردند به من هم اجازه دادند تا ای سی یو همراهشان باشم جلوی بخش ای سی یو یکی از ان ها گفت:

    -ببخشید شما نمی تونید بیاین داخل

    میان گریه گفتم:

    -اما من مادرشم !باید کنارش باشم

    پرستاری که برای بردن بیمار امده بود با جدیت گفت:

    -ورود به ای سی یو قدغنه فقط ساعت ملاقات مطمئن باشین این جا از هر لحاظ مراقبش هستند با نگرانی پرسیدم:

    -من باید چه کار کنم؟ تا کی باید منتظر باشم؟

    پرستار ای سی یو که زنی میانسال بود با اراش گفت:

    -هیچی فقط براش دعا کن الانم برو خونه این جا موندنت بی فایده است!

    وقتی در ای سی یو بسته شد همان جا روییکی از صندلی ها نشستم پای رفتن به خانه را نداشتم گفتن حقیقت به مامان هم اندازه ی پذیرفتن خود حقیقت سخت و تلخ بود چند دقیقه بعد پرستار هایی که کیان را به ای سی یو اورده بودند از بخش خارج شدند یکی از ان ها با دیدن من گفت:

    -شما که هنوز این جایید؟

    دلم اشوب بود پرسیدم:

    -اگر خالش بدتر بشه چی؟

    تایید کردم با لبخند گفت:

    -ادرس و مشخصات توی فرم پذیرشه اگر لازم باشه فورا باهاتون تماس می گیرند حالا هم بهتره هر چی زودتر این جا رو ترک کنید چون اگر پرستار بخش شما رو ببینه بدخلقی می کنه!

    وقتی از بیمارستان

    خارج شدم مانده بودم چه کنم؟ نمی دانم چه مدت بی هدف در خیابان ها پرسه زدم زمانی به خودم امدم که سر کوچه بودم حتی نمی دانستم ساعت چند است هنوز به اواسط کوچه نرسیده بودم که از دور مامان را دیدم نگران و هراسان جوی در ایستاده بود و اطراف سرک می کشید دوباره سر تا پا اضطراب شدم و اشکم سرازیر شد کمی ایستادم تا به خودم مسلط شدم بدون شک مامان تحمل شنیدن حقیقت را نداشت کیان تنها لخوشی او بعد از ان همه فشار و مصیبت بود اول فکر کردم به خانه نروم اما بعد به این نتیجه رسیدم که نگرانی برای قلب بیمارش خوب نیست از ان گذشته دیر یا زود باید حقیقت را می فهمید بلاخره پس از کلنجار با خودم عزمم را جزم کردم و راه افتادم هنوز چند قدم به خانه مانده بود که مامان متوجهم شد خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید:

    -کجا بودی؟

    نای حرف حرف زدن نداشتم دلم نمی خواست گریه کنم اما واقعا نمی دانستم چه بگویم

    مامان با وحشت به صورتم خیره شد و پرسید:

    -یا باب الحوائج چی شده؟ بچه ام کجاست؟

    با صدایی لرزان گفتم:

    -بریم تو مامان!سرما می خوری

    مامان با جدیت گفت:

    حرف بزن!چی شده؟ برای کیان اتفاقی افتاده؟چرا چیزی نمیگی؟

    بی انکه حرفی بزنم وارد خانه شدم همان طور که پله ها بالامی رفتم اشکم سرازیر شد مامان از پشت سر دنبالم کرد و پرسید:

    -چی شده؟ یه حرفی بزن دختر!نصف عمرم کردی !

    خوشحال بودم که اشکم را نمی دید وقتی وارد خانه شدم یکراست به اتاقم رفتم و لبه ی تخت نشستم اشکم همین طور بی وقفه می امد صورتم را با دستانم پوشاندم انگار مغزم از کار افتاده بود مامان پشت سرم وارد اتاق شد و جلوی پاهایم نشست با دستان سردش دستانم را کنار زد و با وحشت به صورتم خیره شد قبل از انکه حرفی بزند میان گریه گفتم:

    -چیز مهمی نیست ممان!تاب خورده توی صورتش الان حالش خوبه

    مامان صورت خودش ا کند و داد زد:

    یا امام رضا بچه ام چی شده؟ چی به روزش اومده؟ الان کجاست؟

    جرات نگاه کردن توی صورتش را نداشتم سرم را پایین انداختم و گفتم:

    -بیمارستانه!گفتن باید یکی دو روزی بستری باشه

    مثل یخ وا رفت انگار ماتش برده بود رو به رویش نشستم و گفتم:

    مامان تورو خدا نگران نباش اون حالش خوبه

    اشکش سرازیر شد با صدایی لرزان گفت:

    -خیال می کنی نمی فهمم داری دروغ می گی؟ اون قدر گریه کردی که چشمات باز نمیشه من باید ببینمش می خوام خودم بالای سرش باشم

    گفتم:

    -نمی گذارند مامان من رو هم نگذاشتند بمونم!اون الان توی ای سی یو بستریه

    مامان داد زد

    -ای سی یو؟یعنی این قدر حالش بده؟

    همان اول کار همه چیز را لو دادم مامان محکم تکانم داد و مین گریه گفت

    -به من واقعیت رو بگو ترو به جون کیان حقیقت رو بگو بیتا از وقتی که رفتید دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه

    درمانده گفتم:

    -مامان شما رو به خدا بیشتر از این نمک به زخمم نپاشین حالم به اندازه ی کافی بد هست

    مامان از جا بلند شد و گفت:

    -بلند شو باید من رو ببری دیدنش

    کلافه گفتم:

    -به خدا نمیشه مامان باید تا فردا صبر کنیم

    مامان گفت:

    نمی تونم ن تا فردا دیونه میشم می خوام بچه ام رو ببینم الان حتما داره بهانه می گیره چطور تونستی تنهاش بگذاری؟

    میان گریه گفتم:

    -مامان تورو خدا به خاطر من هم که شده اروم باشین دیدن او بی فایده استپون بی هوشه

    مامان ناباور نگاهم کرد برای نشستن کمکش کردم و ارام گفتم:

    -من حالم خیلی بده مامان!توروخدا صبور باشین کاش می دونستید از عصر تا حالا چی به من گذشته!چند بار خواستم تلفن بزنم ولی ترسیدم حالتون بد بشه!

    زبان مامان بند ام بود رنگ به رو نداشت دویدم یکی از قرص هایش را با کمی اب اوردم و به خوردش دادم

    طاقت دیدن ناراحتی اوو خارج از ظرفیتم بود

    میان گریه گفتم:

    -مامان تورو خدا اروم باش!کمی هم به من فکر کن به خدا دار از ناراحتی می ترکم

    مامان ارام گفت:

    -تو هنوز حقیقت رو به من نگفتی!

    -سرم را تکان دادم و صورتم را با دستانم پوشاندم دوباره تصویر صورت وحشتزده ی کیان قبل از تصادف با ماشین در ذهنم زنده شد هنوز هم باورم نمیشد اشک هایم را پاک کردم و گفتم:

    --همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز هم باورم نمیشه مامان

    -مامان پرسید:

    --دکتر ها چی می گن؟ زنده می مونه؟

    -میان گریه گفتم:

    --میگن هر چی خواست خدا باشه قراره چند تا عکس و ازمایش بگیرند مامان تورو خدا دعا کن

    -مامان با ارامشی ترس اور گفت:

    --من یک بار دیگه هم این بچه رو از دست دادم یادت نیست؟

    -یاد روز هایی که حاضر شدمبه خاطر نجات پسرم روح و جسم را معامله کنم روز هایی که سر اغاز فعالیت های نکبت بار زندگی ام بود مامان با صدایی بغض الود سر بلند کرد و گفت:

    -خدایا یک بار بچه ام رو به من بگردوندی من باز هم اون رو از تو می خوام

    -حس غریبی داشتم از اتاق خارج شدم و روی یکی از مبل ها نشستم انقدر به خدای بزرگ بدهکار بودم که شرمم می امد از او چیزی بخواهم هنوز صدای ضجه ی مامان را می شنیدم ولی توی دلم انقد غم بود که نمی دانشتم این یکی را کجا جا بدهم؟ان شب صلاح ندیدم به مامان بگویم کیان تصادف کرده و ضربه مغزی شده به نظرم هر چه کمتر می دانست به نفع خودش بود اما مطمئن بودم بلاخره دیر یا زود حقیقت را خواهد فهمی فقط شک داشتم بتواند تحمل کند

  4. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل دوازدهم

    با مامان پشت در ِ آی سی یو نشسته بودیم و نمیدانستیم چه باید بکنیم. بیچاره مامن از لحظه ای که کیان را دیده بود ماتش برده بود، مخصوصا وقتی که فهمید تصادف کرده بیشتر شوکه شد. حالا نگرانی ِ مامان هم بر نگرانیهای دیگرم اضافه شده بود. ترسم از این بود که قلب ِ بیمارش کار دستش بدهد.
    حالِ خودم هم بهتر از او نبود. دکترهای میگفتند باید صبر کنیم، اما حقیقت این بود که کیان به هیچ یک از محرک ها پاسخ نمیداد. باره با چشم خودم دیدم که سوزن به کف پایش فرو کردند و او واکنشی نشان نداد.آنقدر درمانده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. طی آن دور روز به غیر از ما خانوادی جوانی که با کیان تصادف کرده بود هم به ملاقات می آمدند اما هر بار با سردی من و مادر مواجه میشدند.حس میکردم نه تنها جملات حاکی از همدردی آنها آرمم نمیکند بلکه آتش خشمم را شعله ور تر میکند. البته پدر و مادر آن جوان آدمهای با شخصیت و موجهی بودند، اما حقیقت تلخِ شرایط کیان آزار دهند هتر از آن بود که بتوانم منطقی برخورد کنم. آنها تا آن لحظه کلیه مخارج بیمارستان را پرداخته بودند و کاملا درک میکردند که در چنان اوضاع و شرایطی نباید حرف پسرشان را به میان بکشند. آن روز هم مثل روزهای گذشته به دیدن ِ کیان آمدندواز سر همدردی با ما صحبت کردند. مادر آن راننده جوان در حالی که به شدت گریه میکرد به من و مادر گفت:
    - به خدا از روزی که این بچه رو دیدم نه خواب دارم نه خوراک! میخوام باور کنید که ما هم به اندازه شما متاسف وناراحتیم!
    مامان میان گریه گفت:
    - تاسف شما به چه درد ما میخوره خانوم؟! من بچه ام رو از شما میخوام. اون همه زندگی ِ منه!
    مادر آن جوان گفت:
    - امیدتون به خدا باشه! اگر لازم باشه بیمارستانش را هم عوض میکنیم، فقط شما رو به خدا با این دل ِ شکسته پسر منو به خاطر این خطای غیر عمد نفرین نکنید.
    میخواستم بگویم ما خودمان نفرین شده ایم،چطور میتوانیم کس دیگری را نفرین کنیم؟ اما فقط ساکت نگاهش کردم. وقتی به خانه برگشتیم مامان بعد از کلی گریه و زاری، سجاده پهنکرد تا نماز بخواند، من هم به اتاقم رفتم،اما هنوز صدای هق هق گریه اش را می شنیدم. چقدر احساس غربت میکردم.در خودم مچاله شدم و سر را روی پاهایم گذاشتم. از بازی روزگار ماتم برده بود. فکر کردم دارم تقاص گناهانم را پس میدهم، ولی گناه کیان چی بود؟ مامان همیشه میگفت:"ماران کنند، رودان کشند!"
    میان گریه زمزمه کردم:
    - خدایا راضی نشو که این بچه بیگناه قربانی ندونم کاریهای مادرش بشه!
    جوری میگفتم که انگار از اعماق قلبم به آن حقیقت اعتقاد داشتم. همین موقع مامان در را باز کرد و نور بیرون بیرون روشنایی کمی به اتاق بخشید. سر بلند کردم. چقدر دین ِ او در آن مقنعه و چادر سفید آرامم میکرد. مقابلم روی تخت نشست و با صورتی پف کرده از گریه گفت:
    - نمیخوای چیزی بخوری؟ دو روزه که لب به چیزی نزدی!
    با صدایی بغض آلود گفتم:
    - بچه ام هم دو روزه که لب به چیزی نزده!
    اشک مامان دوباره سرازیر شد. آرام صورتم را نوازش کرد و گفت:
    - من مطمئنم که اون خیلی زود به هوش میاد. تو هم باید به خودت برسی تا بتونی وقتی به هوش اومد ترو خشکش کنی!
    نمیدانم چرا برایم دور از باور بود. با وحشت و نگرانی دست مامان را به دست گرفتم و گفتم:
    - اگر به هوش نیاد چی؟
    مامان گفت:
    - زبونت رو گاز بگیر دختر! من مطئنم که همین روزها به هوش میاد براش نذر کردم، راستی! تو مطمئنی که اون جا بیمارستان خوبیه؟
    گفتم:
    - فعلا مجبوریم همون جا نگهش داریم.دکترش میگفت من مسوولیت انتقال بیمار رو به عهده نمیگیرم. میگفت صلاح نیست این کار رو بکنیم. از اون گذشته اون جا بیمارستان مجهزیه!
    مامان گفت:
    - پناه بر خدا! به جای گریه و زاری براش دعا کن!
    میان گریه گفتم:
    - من براش مادر خوبی نبودم مامان! هیچ وقت فرصت نشد براش جبران کنم. مامان سرم را در آغوض کشید و موهایم را نوازش کرد. گفتم:
    - مگه همیشه نمیگفتی ما ران کنند، روان کـِشند!؟ من دارم تقاص میدم مامان!
    اشک مامان هم سرازیر شد. توی صورتش خیره شدم و گفتم:
    - حالا بگو مامان! بگو من دارم کفاره کدوم گناهم رو پس میدم؟! به خدا حاضرم جونم رو فدا کنم تا فقط بتونم یک بار دیگه صداش رو بشنوم! هر وقت یاد آخرین نگاهش می افتم لم میخواد بمیرم! چشماش از وحشن گرد شده بود ومنکنارش نبودم. من هیچ وقت کنارش نبودم!
    مادر با صدایی لرزان گفت:
    - پیش خدا هیچ کاری سخت نیست. کیان رو از اون بخواه!
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    - اینکه دکترها حرفی نمیزنند بیشتر زجر میده! همش حس میکنم اوضاع آنقدرها که فکر میکنم خوب نیست!
    مامان گفت:
    - بهتر نیست بابک رو در جریان بگذارم؟ گمونم با حالی که ما داریم خوبه یک مرد در کنارمون باشه!
    گفتم:
    - اصلامامان! فکرش رو از سرت بیرون کن! اون به حد کافی جور مارو کشیده ! وانگهی چه کاری ازش برمیاد که بیخودی ناراحتش کنیم؟
    مامان با محبت گفت:
    - میدونم که به خاطر اتفاقاتی که افتاده دلخوری، اما الان وقت این نیست که به خودت فکر کنی. ما به بابک احتیاج داریم. اون هم مُرده و هم دست و پاش بیشتره!
    با جدیت گفتم:
    - حرفش رو هم نزن مامان! شما رو به خدا به حرفم گوش کنید!
    مامان سری به علامت تسلیم تکان داد و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. شاید حق با مامان بود . وجود بابک با آنهمه عشقی که به کیان داشت توی آن اوضاع و شرایط مایه قوت قلب بود اما این اولین باری نبود که میخواستم فارغ از احساسات زنانه راجع به بابک تصمیم بگیرم.
    * * *
    وقتی از آی سی یو خارج شدم به مامان گفتم:
    - بهتره منتظر بمونیم تا دکترش بیاد. میخوام باهاش حرف بزنم.اون هنوز هیچی راجع به آزمایشات کیان نگفته!
    مامان با محبت گفت:
    - مطمئن باش آزمایشتاتش ایرادی نداره! ندیدی؟! امروز بچه ام مثل ماه بود.
    با نگرانی گفتم:
    - پس چرا به هوش نمیاد؟ دلم خیلی شور میزنه مامان! امروز وقتی دستش توی دستم بود یک دفعه حالم بد شد. انگار یه چیزی از بالای دلم افتاد پایین.
    مامان با اطمینان گفت:
    - هیچ اتفاقی نمی افته! من بچه ام رو بیمه امام رضا کردم، خیال دارم وقتی از بیمارستان مرخص شد ببرمش پابوس آقا!
    بعد سر به آسمان برداشت و با قلبی شکسته و صدایی لرزان گفت:
    - یا امام رضا، بچه ام رو از خودت میخوام!
    از اخلاصش حالم دگرگون شد و برای چند ثانیه نفسم بند آمد. برای آنکه مامان اشکم را نبیند، به بهانه خوردن آب به طرف آب سرد کن رفتم و چند مشت آب خنک به صورتم پاشیدم. حق با مامان بود شاید ایمانم ضعیف شده بود، ولی دلم هنوز می لرزید. داشتم همان جا قدم میزدم که پروفسور صارمی را دیدم.
    داشت به طرف آی سی یو میرفت که با عجله به طرفش دویدم و صدایش زدم. با دیدنم جلوی در ایستاد و به سلامم جواب داد.
    قبل از آنکه چیزی بپرسم مامان خودش را به ما رساند و بی طاقت پرسید:
    - حال ِمریض ما چطوره آقای دکتر؟
    دکتر با لبخندی کمرنگ گفت:
    - تا خواست ِخدا چی باشه!
    دلم ریخت! جرئت سوال کردن نداشتم، با این حال به زحمت پرسیدم:
    - کی به هوش میاد آقای دکتر؟ به نظر ما این وضع تا کی ادامه داره؟
    مکثی کرد و گفت:
    - اتفاقا میخواستم دیروز باهاتون صحبت کنم ولی... فکر کردم بهتره کمی صبر کنیم...
    با صدایی لرزان گفتم:
    - اتفاقی افتاده؟
    دکتر که کاملا مستاصل به نظر میرسید با احتیاط پرسید:
    - توضحیش کمی مشکله! یعنی....یعنی نمیدونم حرفهام متقاعدتون میکنه یا نه، ما کاری از دست مون بر می امد کردیم ولی...
    دلم نمیخواست چیز نا امید کننده ای بشنوم، فورا حرفش را قطع کردم و پرسیدم:
    - راجع به آزمایش هاست؟!
    دکتر با مهربانی گفت:
    - ببین دخترم! من باید با توجه به عکس ها پسرت رو عمل میکردم.
    چرا میگفت"عمل میکردم؟"، قلبم گواهی بدی میداد. بی آنکه پلک بزنم به صورت ِ دکتر چشم دوخته بودم. دکتر عینکش را از چشم برداشت و سکوت کرد. مامان پرسید:
    - خب، چرا عملش نمیکنید آقای دکتر؟!
    دکتر بی مقدمه گفت:
    - متاسفم! دیگه بی فایده ست مادر جون! مرگ مغزی شده!
    مامان تکرار کرد:"
    - مرگ مغزی؟مرگ مغزی؟!
    همان جا به دیوار تکیه دادم. حتی نفهمیدم دکتر چه گفت و کی رفت! انگار آن حرفها را در خواب شنیده بودم. مامان که منظور دکتر را نفهمیده بود با وحشت از من پرسید:
    - اینا چی میگن بیتا؟! کیان که هنوز زنده ست! مرگ مغزی چیه؟
    ناخودآگاه گفتم:
    - یعنی از نظر پزشکی، کیان مّرده!
    مامان جیغ زد:
    - چی؟
    انگار یک سطل آب یخ روی بدنش ریختند. حال من هم بهتر از اون نبود. در واقع خودم هم حرفهای دکتر را جدی نگرفته بودم. چطور ممکن بود؟! همان جا روی زمین نشستم. مامان که به نظر می رسید حرفهای دکتر را باور نکرده رو به رویم نشست و با قاطعیت گفت:
    - می بریمش یه بیمارستان بهتر!اینا همش حرف مفته! میخوان بچه ام رو دستی دستی به کشتن بدن!
    چیزی راه نفسم را گرفته بود! چیزی مثل یک بغض بزرگ،اما گریه ام نمی آمد. مامان صورتم را میان دستانش گرفت ! چقدر دستانش بر عکس ِمن داغ بود. مستقیم به صورتم زل زد و مصمم گفت:
    - بلند شو! چرا ماتم گرفتی؟ نکنه حرفهای اونا رو باور کردی؟
    انگار روح توی تنم نبود. تا آن روز درباره مرگ مغزی زیاد شنید بودم، اما باور نداشتم به سرپسرم آمده باشد! همیشه همینطور است! از چیزی که میترسی به سرت میآید. به کمک مامان از روی زمین بلند شدم، ولی انقدر سنگین بودم که نای راه رفتن نداشتم. روی اولین صندلی که سر راهم بود نشستم و به زحمت گفتم:
    - باید با دکترش حرف بزنم!
    مامان کنارم نشست و گفت:
    - باید خودمون به فکر راه چاره باشیم.اونا دست از کیان کشیدند.
    رفتارش غیر طبیعی بود.عصبی گفتم:
    - چرا متوجه نیستین مامان؟ میگن کیان مرگ مغزی شده!
    رنگ از رخش پرید. چند لحظه دلم به حالش سوخت اما بعد فکر کردم به این شوک احتیاج داشت. مامان با حالتی معصومانه گفت:
    - یعنی چی؟! تو باور میکنی؟
    صاف نگاهش کردم. نه که باور نمیکردم! باور کردنم به منزله این بود که آن حقیقت تلخ را پذیرفته ام. یک دفعه به یاد حالت نگاه دکتر موقع زدن آن حرفها افتادم و بند دلم لرزید. به مامان گفتم:
    - شما برین خونه مامان! من بعدا میام! بلند شین براتون ماشین میگیرم.
    دستانش را به دست گرفتم و از جا بلندش کردم. عجیب بود که آن دستهای داغ کاملا یخ کرده بودند.
    نگاهش هم مات ِمات بود. حالا منی که تا چند لحظه پیش به او تکیه کرده بودم او را با آن نگاههای بی اراده به دنبال ِ[ود میکشیدم. آنقدر حالش بد بود که ترسیدم تنهایش بگذارم. فکر کردم اول او را به خانه برسانم و بعد به بیمارستان برگردم!
    * * *
    به بیمارستان برگشتم ولی هنوز نگران مامان بودم، چون حتی کلامی به زبان نیاورده بود. بیچاره به شدت شوکه شده بود. فقط به یک نقطه زل زده بود و فکر میکردم. گمانم حتی حرفهای من را هم نمیشنید. نباید آنطور بی مقدمه توی ذوقش میزدم ولی حال ِخودم هم بهتر از او نبود.
    وقتی به بیمارستان رسیدم یکراست به آی سی یو رفتم. میخواستم دوباره کیان را ببینم اما مانعم شدند. آنقدر عصبی بودم که داد و بیداد راه انداختنو نگهبانا میخواستند بیرونم کنند که با دخالت پرستار بخش اجازه دادند وارد آی سی یو شوم. نمیدانم! شاید دلشان به حالم سوخته بود. این را از نگاهشان میفهمیدم. کیان آنقدر آرام خوابیده بود که باورم نمیشد دکتر راست گفته باشد. با تردید به تختش نزدیک شدم و با دستی لرزان دستش را لمس کردم . آیا باید باور میکردم که او مرده؟! اتاق دور سرم چرخید. ارام زمزمه کردم:
    - کیان؟ مامان؟
    از پرستاری که آن نزدیکی ایستاده بود پرسیدم:
    - کجا میتونم با دکترش صحبت کنم؟
    پرستار گفت:
    - بعید میدونم هنوز توی بیمارستان باشند.
    به دستگاه هایی که بالای سرش بود خیره شدم و با ناباوری گفتم:
    - به نظر شما این بچه مّرده؟
    پرستار با حالتی عجیب نگاهم کرد و حرفی نزد. مصمم گفتم:
    - اون هنوز زند هاست. قلبش کار میکنه!
    پرستار دستی میان موهای کیان کشید و با تاسف گفت:
    - آره! فقط قلبش! طفلک بیچاره!
    با نگاهی سرزنش بار براندازش کردم و دوباره به کیان زل زدم.پرستار گفت:
    - دیگه بهتره برین بیرون.
    مثل نا امیدی که به هر ریسمانی چنگ میزند پرسیدم:
    - اون به هوش میاد،نه؟ خیلی وقتها اتفاق افتاده که یه مریض دوباره برگشته!
    پرستار با تردید گفت:
    - بهتره هر چی لازمه از دکترش بپرسی!
    بعد مرا به بیرون از اتاق هدایت کرد ودر را بست.دوباره با تردید به طرف کیان برگشتم، نه! باور کردنی نبود مریض هایی که مرگ مغزی میشوند این طوری باشند. وقتی از بخش خارج شدم هنوز هم شوکه بودم. مثل این بود که عالم و آدم همه چیز را میدانندو از من مخفی میکنند. حالا حتی رفتار نگهبان هم مهربان تر از قبل شده بود. وقتی از بیمارستان خارج شدم هوا تاریک شده بود. مدتی مثل آدمهای منگ، بی هدف توی خیابانها پرسه زدم، اما به هر حال به خانه برگشتم. دیدن ِمامان هم در آن حالت غمی مضاعف بود. انگار هنوز هم در بهت و ناباوری به سر می برد. چون معلوم بود از وقتی ترکش کردم از جایش تکان نخورده! پرسیدم:
    - نماز خوندین؟
    جوابی نداد.دیگر مطمئن شدم حالش طبیعی نیست، چون هیچ وقت نماز اول وقتش ترک نمیشد. دلم میخواست با صدایی بلند فریاد بزنم، اما فقط بی صدا نگاهش کردم. جانش به کیان بسته بود. میدانستم مثل من میلی به شام ندارد پس بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم.


  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل سیزدهم
    وقتی وارد اتاق مامان و کیان شدم ، باز هم مامان را ماتم زده دیدم. سینی صبحانه را روی تخت گذاشتم و روبه رویش نشستم. از هلال زیر چشمانش پیدا بود خوب نخوابیده، با نگرانی گفتم:
    - چرا این جوری میکنی مامان؟ میخوای وسط این همه بدبختی، شما هم مریض بشی؟
    حرفی نزد .پاک ماتش برده بود. یک لقمه نان و پنیر گرفتم و به طرف دهانش بردم ولی سرش را برگرداند. گفتم:
    - دیشب هم که چیزی نخوردی! اگه به خودت فکر نمیکنی لااقل به فکر من باش!
    باز هم چیزی نگفت.انگار روزه سکوت گرفته بود. به عکس کیان خیره شدم و گفتم:
    - دارم میرم بیمارستان. باید با پروفسورصارمی حرف بزنم. من نمیتونم حرفهاش رو باور کنم!
    سکوتش زجرم می داد. از جا بلند شدم و گفتم:
    - تا برگردم، خوب استراحت کنید. مطمئن باشین با خبرهای خوب برمیگردم. اگه لازم باشه بیمارستانش رو عوض میکنم.
    چشمانش فروغی نداشت. از حالت صورتش ترسیدم، اما خودم را کنترل کردم و ازاتاق خارج شدم. یک دلم در خانه بود و دل ِ دیگرم در بیمارستان. در طول راه باز هم به حرفها را شنیده باشد، خون در رگهایم منجمد شد و پشتم لرزید. آنقدر حواسم پرت بود که نزدیک بود پرداخت کرایه تاکسی را فراموش کنم. وقتی به بیمارستان رسیدم باز هم پدر ومادر آن راننده جوان را به انتظار دیدم. مادر به محض دیدنم جلو آمد، ولی من که حال و حوصله درستی نداشتم قبل از آنکه حرفی بزند گفتم:
    - ببخشید خانوم، من باید برم دیدن دکتر.
    بازویم را گرفت و با نگرانی پرسید:
    - بچه چطوره؟
    موجی از عصبانیت در وجودم خیز برداشت اما به سختی خودم را کنترل کردم تا حرفی نزنم. با تردید پرسید:
    - چیزهایی شنیدم اما نتونستم باور کنم...
    چنان با عصبانیت به صورتش خیره شدم که حرفش را نیمه کاره رها کرد. پدر راننده که تا آن لحظه عقب تر ایستاده بود، جلو آمد و با چشمانی پر از اشک گفت:
    - خدا شاهده که ما هم به اندازه شما متاسف و ناراحتیم!
    با پوزخند گفتم:
    - به خاطر چی؟ به خاطر پسرتون؟
    سر به زیر انداخت و گفت:
    - والله به خدا ما هم آدمیم خانوم! از روزی که این بچه رو دیدم صد با رخودم رو جای شما گذاشتم.
    بغض گلویم را فشرد. با صدایی لرزان زمزمه کردم:
    - حالا که جای من نیستید!
    خواستم بروم که مادر راننده گفت:
    - به دکترش بگین، هر کاری که لازمه براش بکنند. حتی اگر صلاح میدونند دستور اعزام به خارج بدن.
    حرفها و حالا وحشتزده آنها سبب میشد حس کنم اوضاع بدتر ازآنست که تصور میکنم. با عجله و بی هیچ حرفی به طرف اتاق دکتر رفتم اما او هنوز به بیمارستان نیامده بود. همان جا مصمم منتظر ماندم تا اینکه بعد از گذشت نیم ساعت از راه رسید. داشت وارد اتاقش میشد که با صدایی لرزان سلام کردم . با دیدنم حالت صورتش عوض شد.پرسیدم:
    - میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
    به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    - بفرمایید داخل.
    پشت سرش وارد اتاق شدم و در را بستم. کت و کیفش را به جالباسی آویزان کردم و پشت میزش نشست.
    روی یکی از صندلی های روبه روی میزش نشستم و بی مقدمه گفتم:
    - زیاد وقتتون رو نمیگیرم آقای دکتر!
    ساکت نگاهم کرد. عصبی گفتم:
    - راستش من از دیشب تا حالا دارم به حرفهاتون فکر میکنم، اما اصلا نمیتونم باور کنم که پسرم...
    سرش را به علامت تایید تکان داد و حرفم را قطع کرد.
    - انتظارش رو داشتم!
    با تعجب نگاهش کردم . آنقدر آرام بود که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است! کاملا به عقب تکیه داد و با محبت گفت:
    - ببین دخترم! من احساست رو درک میکنم. باور کن گفتنش برای من هم سخت بود، ولی بهتره کمی واقع بین باشی! متاسفانه دیگر برای پسر کوچولوت نمیشه کاری کرد. از نظر من همه چیز تموم شده! پس درست اینکه که نگذاری بیشتر از این زجر بکشه!
    از شدت وحشت زبانم بند آمده بود. و اتاق دور سرم میچرخید. باقی حرفهای دکتر را نمیشنیدم. فقط حرکت لبهایش را میدیدم. درک مقصودش برایم دشوار بود! منظورش از اینکه میگفت نگذارم زجر بکشد چه بود؟ سرم را که حالا به سنگینی یک کوه بود میان دستانم گرفتم و تلاش کردم آرام باشم. دلم میخواست با همه توانم جیغ بکشم و بیمارستان را زیر و رو کنم.دلم میخواست آن راننده را که باعث و بانی این بدبختی بود زنده زنده آتش بزنم.دلم میخواست...دلم میخواست...
    بی توجه به حرفهای دکتر از جا بلند شدم وبه طرف در رفتم ولی سرم به شدت گیج میرفت. دکتر کمکم کرد دوباره روی صندلی بنشینم، ولی آرام و قرار نداشتم.باید کیان را میدیدم. با چشمانی پر از اشک به دکتر گفتم:
    - من باید اونو ببینم.
    دکتر با مهربانی گفت:
    - بسیار خوب! میتونی اونو ببینی اما باید واقع بین باشی!
    با ناباوری گفتم:
    - واقع بین باشم؟!راجع به چی؟اگر باور کنم که کیان مرده آدم منطقی و واقع بینی ام؟ شما همین رو از من میخواین دکتر؟
    دکتر با حالتی تاسف بار به صورتم خیره شد و چیزی نگفت. اشک هایم را پاک کردم و مصمم گفتم:
    - اما پسر من هنوز زنده است.
    دکتر عینکش را برداشت و گفت:
    - همیشه بدترین اوقات برای یک پزشک وقتی است که مجبور بشه چنین حقایق تلخی رو به عزیزان یک بیمار بگه! به نظر دختر با شعور و تحصیل کرده ای هستی، پس خیال نکن میخوام شعار بدم یا نصیحتت کنم. خداوند همیشه در حال آزمایش بنده هاشه! یکی رو با پول، یکی رو با ایمان و یکی رو با عزیزانش محک میزنه! آرزو میکنم که هیچ وقت هیچ کس به جای تو نباشه اما تو حالا زیر محک خداوندی! آزمایش سختیه ولی امیدوارم سربلند بیای بیرون! هیچ کار خداوند بی حکمت نیست! توی همین بیمارستان دختر بچه ای رو میشناسم که تقریبا هم سن و سال پسر شماست. اگر فقط کمی گذاشت داشته باشی میتونی وسیله نجاتش بشی و زندگی رو بهش برگردونی!
    مقصودش را نمی فهمیدم. با وحشت و نگرانی به صورتش خیره شدم. رو به رویم نشست و گفت:
    - باید هر چه زودتر پیوند قلب بشه !من تا حدودی بررسی کردم. گروه خونشون هم به هم میخوره! همه چیز بسته به میل شماست...
    با ناباوری گفتم:
    - شما از من چی میخواین؟
    حال ِ بدی داشتم. دلم آشوب بود و قلبم خیلی تند میزد. باورم نمیشد! نمیتوانستم به گوش هایم به خاطر شنیدن آن حرفها اعتماد کنم! راجع به کیان من حرف میزدند؟ اینک به دست خودم او را بکشم؟!
    با عصبانیت گفتم:
    - چه توقعی از من دارین دکتر؟ اینکه اجازه بدم قلبش رو از سینه اش بکشند بیرون؟ پسر من هنوز نفس میکشه! اگر اینقدر از او نا امید شدین، میتونم ببرمش جای دیگه! جایی که برای جونش ارزش قائل باشند!
    دکتر با آرامش گفت:
    - متاسفانه دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. در ضمن وظیفه من هم نجات جان آدمهاست نه کشتن آنها! همه ما وسیله ایم!
    از جا بلند شدم و با قاطعیت گفتم:
    - من هرگز چنین کاری نمیکنم. حتی اگر باور کنم که پسرم به قول شما مرده!
    دکتر گفتک
    - گفتم که...! همه چیز بسته به میل شماست. هیچ کس نمیتونه بدون رضایت شما کاری کنه! اما بهتره باز هم به حرفهام فکر کنی! تو با این کار میتونی پسر کوچولوت رو خوشحال کنی و جون یک انسان رو نجات بدی!
    با حالتی رنجیده گفتم:
    - میتونم پسرم رو ببینم؟
    دکتر با محبت گفت:
    - سفارش میکنم هر وقت خواستی اون رو ببینی، مانعت نشن!
    به زور تشکر کردم و از اتاقش خارج شدم. انگار روی ابرها راه می رفتم. از عالم و آدم عصبانی بودم. فکر کردم چقدر آدمها سنگ دل و بی انصاف شده اند. چطوردلشان می آید با کیان آن طور رفتار کنند؟ یاد حرفهای دکتر افتادم و چندشم شد! میگفت گروه خونشان را با هم مقایسه کردند! تکانهای آسانسور حالم را بدتر میکرد. یک طبقه جلوتر پیاده شدم و خودم را به پنجره رساندم. باد سرد آبان ماه بدن ِ خیس عرقم را لرزاند! تاب دیدن کیان را نداشتم. از اینکه نمیتوانستم برایش کاری بکنم بیتشر زجر میکشیدم. دوباره یاد حرفهای دکتر افتادم. از چه صحبت میکرد؟ امتحان خدا! نه نه! من شهامت نداشت در این آزمون شرکت کنم!دوباره با پای پیاده خودم را به طبقه هم کف رساندم. پاهایم به دنبالم کشیده میشد. داشتم از ساختمان خارج میشدم که با پدر و مادر آن راننده روبه رو شدم. آتش خشم در وجودم زبانه کشید. قفسه سینه ام از شدت عصبانیت بالا و پایین می رفت. بی توجه به اینکه کجا هستم، گفتم:
    - شما دنبال چی هستین؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ میخواین با دیدنتون هر لحظه و هر ساعت به یاد بیارم چی به سرم اومده؟
    مادرش نزدیک شد و با محبت گفت::
    - آروم باش دخترم!
    با صدایی لرزان فریاد زدم:
    - آروم باشم؟! چطور میتونم آروم باشم؟ پسرم داره میمیره!
    بعضی از حاضرین از روی کنجکاوی به ما نزدیک شدند. انگار بغض کهنه ام سر باز کرده بود. که آن طور ضجه میزدم. مادر راننده سعی میکرد آرامم کند اما مثل مرغ پرکنده بال بال میزدم. یکی دوتا از پرستارها مداخله کردند ولی آتش درون من هر لحظه شعله ور تر میشد. یکی دوتا از خانم های حاضر کمک کردند تا مرا از ساختمان خارج کنند. همه جا به نظرم تیره و تار بود. حتی نمی فهمیدم چه میگویم و چه میگویند. زمانی به خود آمدم که روی یکی از نیمکت های محوطه بودم و پدر و مادر آن راننده نگون بخت رو به رویم ایستاده بودند. آن قدر داد زده بودم که گلویم میسوخت. مادر آن راننده پاکت آب میوه را به دهانم نزدیک کرد و با محبت گفت:
    - بخور دخترم. فشارت افتاده!
    چشمان هر دوی آنها قرمز بود. پدرش گفت:
    - اینطوری از پا در میای دختر جون! رنگ به رو نداری!
    آب میوه را پس زدم و از جا بلند شدم. مادر رانند گفت:
    - با این حالتون تنها کجا میرین؟ بهتره کمی صبر کنید...
    نگران مامان بودم. به او چه باید میگفتم؟داشتم میرفتم که پدر آن راننده گفت:
    - ما می رسونیمتون! خانوم کمکشون کن!
    همسرش بازوی مرا به دست گرفت و به طرف در خروجی برد. جای هیچ مقاومتی نبود. مرد زودتر از منو همسرش برای آوردن ماشین از بیمارستان خارج شد چه پاییز غم انگیزی بود! انگار محوطه بیمارستان را با برگ های زرد و نارنجی فرش کرده بودند. اما من هیچ یکی از این زیبایی ها را نمیدیدم. جس میکردم کمرم شکسته! حس میکردم به آخر خط رسیدم!آنقدر احساس تنهایی میکردم که دلم میخواست ساعتها به حال خودم گریه کنم.
    * * *
    مامان آنقدر به خودش گرسنگی و بی خوابی داد که کارش به بیمارستان رسید. آن روزها مثل دیوانه ها بودم. از یک طرف کیان و از طرف دیگر مامان! دکترش میگفت شوکه شده و اگر هیمنطور ادامه بدهد باید مدتی در آسایشگاه بستری شود و تحت نظر روانپزشک باشد. درست یادم نیست چه روزی ولی یکی از همان روزها بود که فرشته سر زده به دیدنم آمد. انگار با دیدن او داغ دلم تازه شد. او هم با دیدن اوضاع و شرایط ما، آنقدر ناراحت شد که تا مدتی بی صدا گریه کرد. گمانم شوکه شده بود . بعد از شنیدن وقایع اخیر از زبان من با لحنی گله مند گفت:
    - چرا به ما خبر ندادی؟ مگه ما فامیل نیستیم؟ لااقل بابک را در جریان میگذاشتی !هیچ میدونی اون چقدر به کیان علاقه داره؟ موندم حالا چطور بهش بگم! هیچ فکرش رو نمیکردم توی این مدت که از هم بی خبر بودیم این همه اتفاق افتاده باشه!
    با چشمانی پر از اشک گفت:
    - من هنوز هم باورم نمیشه!
    فرشته گفت:
    - حالامطمئنی که کیان مرگ مغزی شده؟
    صورتم را پاک کردم و گفتم:
    - این جوری میگن فرشته جون! تازه پروفسور صارمی یکی از بهترین جراح های مغز و اعصبانه! منم اول باور نمیکردم اما الان درست سیزده روزه که کیان به هوش نیومده! نمیدونی وقتی نگاهش میکنم چه حالی دارم. انگار میخوان قلبم رو از سینه ام بیرون بکشند! طفلک بی گناه من!
    فرشته با محبت دستم را به دست گرفت و گفت:
    - آروم باش بیتا جون! لااقل به خاطرعمه! حال و روزش رو نمیبینی؟!
    گفتم:
    - برای اون هم نگرانم! همش توی اتاق به عکس کیان زل زده ! نه لب به غذا میزنه و نه یک کلام چیزی میگیه! شده مثل مجسمه! گمونم بعد از این اتفاق افسردگی گرفته! دکترش میگفت اگه همین جوری پیش بره باید توی آسایشگاه بستری بشه.
    فرشته گفت:
    - آخه چرا یک دفعه اینطوری شد؟ والله به خدا ما هم روز خوش نداریم! از وقتی بابک از خونه رفته کار مامانم شده گریه کردم.بابام هم که لام تا کام حرف نمیزنه! بابک پاک افتاده رو دنده لج! مثلا امروز اومده بودم تا تو باهاش صحبت کنی!
    گفتم:
    - اوضاع ها رو که می بینی! انگار یک دفعه طوفان زندگی مون رو زیر و رو کرده!
    فرشته گفت:
    - از لطف خدا نا امید نشو! باز هم میگم کار خوبی نکردی که ما رو بی اطلاع گذاشتی! بیچاره بابا! نمیدونم اگه بفهمه عمه به این حال و روز افتاده چه کار میکنه!
    گفتم:
    - اصلا بهشون نگو! دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم!
    فرشته اخم کرد و گفت:
    - ماشاءالله تو توی این شرایط هم دست از قّد بازی بر نمیداری؟!! عزیز من، خواهرشه! اگه زبونم لال براش اتفاقی بیفته چی؟ میدونم که هنوز هم به خاطر حرفهای مامانم دلخوری، اما آخه بابک چه تقصیری داره؟ من همین الان بهش تلفن میزنم!
    میان گریه گفتم:
    - تلفن بزنی که چی؟ دیگه کاری از دست کسی ساخته نیست!
    او بی توجه به حرفهای من شماره خانه بابک را گرفت و منتظر مااند. گمانم بعد از چند تا بوق، دستگاه روی پیغام گیر رفت، چون با دلخوری گفت:
    - بابک! من هستم فرشته! میدونم که خون های اگر خونه ای فورا با من تماس بگیر. اتفاق بدی افتاده! باید باهات حرف بزنم، میشنوی؟! حال عمه خوب نیست! متاسفانه خبر دیگه ای هم دارم که باید به خودت بگم.
    انگار بابک گوشی را برداشت چون فرشته با ناراحتی گفت:
    - کجا بودی؟! چرا تلفن همراهت خاموشه؟!...خیلی خب الان وقت این حرفها نیست! بهتره خودت رو زودتر برسومی. من خونه عمه هستم. بیتا هم اینجاست. اتفاق بدی افتاده بابک...نه! عمه کمی کسالت داره اما موضوع مهم تر مربوط به کیانه! اون تصادف کرده! الانم بیمارستانه....! نه! بدبختانه حالش زیاد خوب نیست!
    آرام تر گفت:
    - انگار مرگ مغزی شده!...ای بابا! من هم تازه فهمیدم. بهتره هر چی داد داری سر بیتا بزنی! آره اینجاست...
    بعد گوشی را به طرف من گرفت وگفت:
    - میخواد باهات حرف بزنه!
    میان گریه گفتم:
    - نمیتونم فرشته جون، حالم اصلا خوب نیست.
    نفهمیدم فرشته چه گفت و چه شنید. وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
    - بابک گفت بمونی خونه تا خودش رو برسونه!
    گفتم:
    - اما من باید برم بیمارستان!
    فرشته گفت:
    - بهانه نیار! دیر نمیشه! گفت تا نیم ساعت دیگه اینجاست.
    * * *
    تا اون روز گریه بابک را ندیده بودم. او با دیدن کیان به قدری منقلب شد که دل همه را به درد اورد. طاقت دیدن گریه او را نداشتم. از بخش بیرون آمدم و روی یکی از صندلی ها ی پشت در نشستم.چقدر به نظرم تکیده شده بود. شاید به خاطر این بود که ریشش را نزده بود. انگار از وقتی او را ندیده بودم چند کیلو وزن کم کرده بود که آن طور لاغر به نظر میرسید. انتظار داشتم وقتی تنها شدیم سرزنشم کند، اما ا زخانه تا بیمارستان جز بنا به ضرورت حرفی نزد. به نظرم به نوعی ناباور و شوکه بود. وقتی هم از آی سی یو بیرون آمد، درست مثل یک رباط به طرفم آمد و روی یکی از صندلی ها نشست. مانده بودم چیزی بگویم یا ساکت بمانم. فکرکردم کاش فرشته پیش مامان نمانده بود و با ما می آمد، هر چند که حضورش در خانه واجب تر بود. چون قرار بود دایی و زن دایی برای دیدن مامان به آنجا بروند. کلافه سرم را به دست گرفتم و به سنگ های کف راهرو چشم دوختم چه اوضاع بهم ریخته ای بود! ترسم از این بود که زیر بار آن همه غصه و مصیبت دیوانه شوم. بابک گفت:
    - چرا زودتر خبرم نکردی؟
    گفتم:
    - آنقدر همه چیز به سرعت اتفاق افتاد که هنوزهم باورم نمیشه!
    پرسید:
    - کجا میشه با دکترش حرف زد؟
    صدایش گرفته بود. بی آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم:
    - من قبلااین کار رو کردم. بی فایده است!
    با ناراحتی گفت:
    - پس میخوای دست روی دست بگذاری؟
    با صدایی بغض آلود گفتم:
    - هر کاری که لازم بوده کردم. دیگه نمیدونم چه کار باید بکنم! دکترها میگن اون دیگه برنمیگرده!
    بلند شد و شروع به قدم زدن کرد! قدمهایش کوتاه و عصبی بود. به یاد چند روز قبل خودم افتادم.درست مثل من مستاصل بود. خیلی حرفها بود که دلم میخواست بزنم اما ساکت ماندم. همینقدر که او را کنارخودم داشتم کافی بود. حضور او واقعا مایه دلگرمی بود. وقتی از قدم زدن خسته شد کنارم روی صندلی نشست و بیمقدمه گفت:
    - باید ببریمش یه بیمارستان دیگه!
    با لبخندی تلخ گفتم:
    - دکترش میگه بی فایده است . میگفت اینجوری فقط آزارش میدیم.
    عصبی گفت:
    - پس چی کار کنیم؟ یعنی واقعا هیچ کاری نمیشه برای این بچه کرد؟
    با صدایی لرزان گفتم:
    - پروفسور صارمی معتقده کیان الان فقط با این دستگاه ها طنده است. اگر اونارو بکشند قلبش هم از کار می افته!جدا که زندگی چقدر چیز مضخرفیه! شاید باور نکنی اما توی این چند روز اونقدر چیزهای عجیب و باور نکردنی دیدم و شنیدم که همش خیال میکنم دارم خواب میبینم. هنوز از شوک ِ تصادف کیان فارغ نشده بودم که گفتند مرگ مغزی شده، بعد هم پیشنهاد اهداعضو دادند...
    با ناباوری گفت:
    - چی؟!! اهدای عضو؟ تو چی گفتی؟
    گفتم:
    - روزهای اول مثل دیوانها بودم. هر چند که هوز هم وقتی یادم می افته ستون فقراتم می لرزه! شبها خواب ندارم اگر هم بتونم بخوابم کابوس میبینم.
    با قاطعیت گفت:
    - تو به هیچ وجه نباید اجازه این کار رو بدی!
    گفتم:
    - کدوم مادری میتونه که من بتونم؟اون جگر گوشه منه! هر چند که براش مادر خوبی نبودم!
    با حالتی متفکر گفت:
    - الان وقت خود خوری نیست.باید یه فکر اساسی بکنیم.
    با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و گفتم:
    - اونم از وضع مادرم.
    سری تکان داد و گفت:
    - وقتی بدبیاری شروع بشه، پشت سر هم بد میاد! حالا هم بلند شو بریم خونه!
    گفتم:
    - من اینجا هستم، تو برو!
    آرام گفت:
    - اینجا که از تو کاری برنمیاد. پاشو بریم خونه! عمه تنهاست. خودت که وضعش رو بهتر میدونی! فردا میبرمش پیش یه روانپزشک خوب.
    حرفهایش آرامم میکرد. آن روزها واقعا احتیاج داشتم به کسی تکیه کنم و از صمیم قلب میخواستم یک نفر به جایم تصمیم بگیرد که چه کنم! وقتی به خانه برگشتم دایی پیش مادر بودو فرشته و زن دایی رفته بود. اگر چه رفتار دایی چندان گرم نبود، اما حرفها و نگاهش محبت داشت. به من گفت از لحاظ مالی اصلا نگران نباشم و راجع به کیان هر طور که به صلاح اوست تصمیم بگیرم. طفلک مامان! خیال میکردم با دیدن دایی حالش بهتر خواهد شد، اما هنوز همانطور بهت زده بود. رفتار دایی با بابک هم سرد بود. یک ان دلم به حالش سوخت! تا سراغ مادرش را گرفت دایی با لحن کنایه آمیز گفت:
    - چرا زود به زود بهش سر نمیزنی؟ چشم مادرت به در خشک شد. باید توی همچین شرایطی اونو ببینی؟
    بابک مودبانه گفت:
    به نفع مامانه که یک کم از وابستگی هاش به ما کم کنه!
    دایی با تحکم گفت:
    - چطور؟! خواب تازه ای براش دیدی؟!اولاد هم اگر بود، اولادهای قدیم.
    نمیدانم چرا حس کردم منظورش به من هم هست؟! آن شب بعد از رفتن آنها مثل هر شب تا دیر وقت بیدار ماندم.انگار همه درها به رویم بسته بود. فکر کیان یک آن از مغرم بیرون نمی رفت. نمیتوانستم تصور کنم عاقبتش چه خواهد شد. شاید هم بهتر آن بود که دربی خبری بمانم.
    * * *
    یکی دو روز بعد مامان را با بابک پیش یکی از بهترین روانپزشک های تهران بردم. دکتر بعد از دیدن مامان وشنیدن حالش از زبان من گفت:
    - متاسفانه افسردگی ایشون از نوح حاده! من هم معتقدم باید مدتی بستری باشند و چنانچه لازم باشه شوک بگیرندو
    بابک پرسید:
    - چیز نگران کننده ای نیست؟
    دکتر گفت:
    - توی این سن آسیب های روانی رو باید جدی گرفت.به خصوص که ایشون سابقه ناراحتی قلبی هم دارند.
    گفتم:
    - موند هام اگر خدای نکرده بلایی سر پسرم بیاد، با مادرم چه کار کنم!
    دکتر گفت:
    - فعلا صلاح نیست راجع به این مساله با ایشون صحبت کنید. سعی کنید هر وقت با مادرتون حرف میزنید از گذشته های شیرین نه چندان دور حرف بزنید.
    کدام گذشته شیرین؟! انگار یک عمر از آن روزها میگذشت. فردای آن روز با ارائه به معرفی نامه دکتر، مامان را در آسایشگاه بستری کردیم. روز غم انگیز و دردناکی بود. هیچ وقت فکرش را نمیکردم روزی مجبور باشم مامان را در آسایشگاه بستری کنم. وقتی از اتاقش خارج میشدیم، حالت نگاهش مثل سوزنی زهر آلود بر چشمم فرو نشست. نمیدانم چرا احساس عذاب وجدان میکردم؟ درست مثل اینکه خودم مسبب اوضاع باشم. بابک که مرا مستاصل دید ، گفت:
    - نباید تابع احساسات باشی!عمه باید تحت مداوا قرار بگیره !خودت که شینیدی دکتر چی گفت.
    با صدایی بغض آلود گفتم:
    - هنوز هم مطمئن نیستم که کار درستی کرده باشم. اون از تنهایی دق میکنه!
    بابک گفت:
    - اون الان تو حال و هوای خودشه! اگر بخوای توی خون نگهش داری ، با روشی که در پیش گرفته تلف میشه!
    روی یکی از نیمکت های محوطه نشستم و صورتم را با دستهایم پوشاندم. بابک آرام گفت:
    - این روزها، روزهای سخت و دردناکی هستن.اما تو باید پشت سرشون بگذارِی!
    تا مغز استخوانم احساس سرما میکردم.دلم میخواست پیش مامان باشم اما فکرم پیش کیان بود.
    به بابک گفتم:
    - امروز خیلی بهت زحمت داد. از کارت افتادی!
    با لبخندی کمرنگ گفت:
    - فکرش رو نکن!
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    - همراه تو میام بیمارستان. میخوام بچه رو ببینم.


  8. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل چهارده

    مثل هرروز بالاي سر كيان نشسته بودم ونگاهش ميكردم.هنوز هم باورم نميشد...

    درست مثل يك كابوس وحشتناك بود كه از فكر كردن به آن فرار ميكردم.ديگر حتي اشكي براي ريختن نداشتم انگار چشمه ي اشكم خشك شده بود.منتظر يك معجزه بودم،يك معجزه كه دست مرا بگيرد كه از اين طرف كوه به آن طرف كوه ببرد.كوهي كه ميان من وايمانم فاصله وشكاف عميقي انداخته بود.دست سرد كيان را به دست گرفتم وزير لب گفتم:

    _خدايا اگه به قول دكتر اين يه امتحانه ،فرد خوبي رو براي آزمايش انتخاب نكردي.اگه قراربود از من بگيريش چرا چند سال پيش قبل اينكه به خاطرشآلوده به گنا بشم نگرفتي؟تو اونو يك بار به من بخشيدي بازم از خودت ميخوامش.

    قطرات اشكم روي دست كيان چكيد.داشتم با دستمال خشكش ميكردم كه مردي از پشت سر سلام داد.

    وقتي به عقب برگشتم مردي را ديدم كه نميشناختمش.جلوتر آمد وزير لب گفت:

    _طفلك بيچاره!

    نگاهش متوجه كيان بود.طي آن روزها اين جمله را زياد شنيده بودم.دستي ميان موهاي كيان كشيد وپرسيد:

    _اين پسر كوچولوي نازنين پسر شماست؟

    با تكان سر جواب مثبت دادم.با لحني تاسف بار گفت:

    _به خاطر اتفاقي كه افتاده واقعا متاسفم!خيلي دردناكه!

    چون نگاه كنجكاو ومتعجب مرا متوجه خودش ديد گفت:

    _راستش بار اولي نيست كه ميام ديدن پسرتون.تا حالا يكي دوبار به ديدنش اومدم.اما بار اوليه كه شما رو ميبينم.ببخشيد يادم رفت خودم ومعرفي كنم من بهروز فروتن هستم.

    نه اسمش نه قيافه اش هيچ كدام به نظرم آشنا نمي اومد.پرسيدم:

    _ببخشيد ما همديگه رو ميشناسيم آقاي فروتن؟

    مكثي كرد وگفت:

    _مي تونم بيرون از اينجا چند دقيقه مزاحمتون بشم؟

    فكر كردم شايد مرا باكسي اشتباه گرفته باشد.پرسيدم:

    _ببخشيد مطمئنيد منو با كسي اشتباه نگرفتين؟

    بالببخند گفت:

    _نه خانم تاج بخش.من خيلي وقته ميخوا ببينمتون وبا هاتون صحبت كنم.

    از اين كه مرا با نام فاميلي شوهرم صدا زد احساس خوبي نداشتم،ولي براي شنيدن حرفهايش از آي سي يو خارج شدم.وقتي پشت سرم از بخش بيرون آمد به يكي از صندلي ها شاره كرد بنشينم.

    آن وقت خودش هم با فاصله دو صندلي كنارم نشست.دل توي دلم نبود.حدس ميزدم از اقوام آن راننده ي جوان باشد اما وقتي لب به صحبت باز كرد وكاملا غافلگير شدم.

    _مي دونم شرايط خوبي رو براي گفتن اين حرف ها انتخاب نكرد ولي راستش ناچار بودم...!ميدونيد ؟شرايط منم مثل شما دردناكه.وقتي صحبت بچه مياد وسط آدم حاظره به خاطرش هر كاري بكنه!

    سردر گم گفتم:

    ببخشيد من...مقصودتون رو نمي فهمم!راجع به چي صحبت ميكنيد؟

    سر به زير انداخت وگفت:

    _راجع به دخترم.دكتر صارمي ميگفتن درباره اش با شما صحبت كرده اند.

    گفتم:

    _دكتر صارمي؟چرا بايد دكتر راجع به دختر شما با من صحبت كنه؟

    مستصل ودست پاچه به نظر ميرسي.كمي مكث كرد وگفت:

    _خواهش ميكنم خانم تاج بخش!زندگي دختر من به تصميم شما بستگي داره! البته...ميدونم تقاضاي من اونم از مادر يك بچه چقدر بي رحمانه به نظر مياد ولي باور كنيد ديگه نميتونستم صبر كنم.دكتر دخترم معتقده خطر مرگ هر لحظه دخترم رو تهديد ميكنه.اون بايد هرچه زودتر پيوند قلب بشه!...

    باقي حرفهاي اورا نميشنيدم.بيمارستان دور سرم ميچرخيد ويك آن قيافه آن مرد به نظرم كفتاري آمد كه منتظر جان كندن كيان بود.مي خواستم از جا بلند شوم ولي انگار هزار كيلو شده بودم.با زحمت گفتم:

    _خجالت بكشيد آقا!بچه من هنوز زنده است!چطور به خودتون اجاز مي دهيد اين طور بي رحمانه بچه ام رو تيكه تيكه كنم؟!

    به شدت جا خورد.با اين حال با احتياط گفت:

    _من واقعا متاسف ولي دكتر صارمي گفت...

    حرفش را قطع كردم وگفتم:

    _براي من مهم نيست كه دكتر راجع به پسر من چي فكر ميكنند!شما هم بهتره به فكريه قلبه ديگه براي دخترتون باشيد

    بلند شدم كه بروم .از پشت سرم گفت:

    _خواهش ميكنم خانم!به خاطر خدا!

    به طرفش برگشتم وگفتم:

    _اگه شما جاي من بوديد به خاطر خدا چنين كاري بابچه تون ميكرديد؟

    با آن قد بلند انگار تا شده بود.با صدايي لرزان گفت:

    _من حال شما رو نمي فهمم!مشكله آدم خودشو جاي شما بزاره،اما خانم اگه حرف دكترا درست اشه داشتن يا نداشتن قلب به چه درد پسرتون ميخوره؟!

    با لحني تند گفتم:

    _جوري حرف مي زنيد انگار من يه چيزي به شما بدهكارم!حضرت آقا مرگ وزندگي هردو به دست خداست.من هنوز از لطف خدا اونقدر مايوس نشدم كه با دست خودم بچه ام رو تكه تكه كنم.

    التماس كرد:

    _خانم شما را به خدا تا دير نشده كمي فكر كنيد...من حاظرم هر چقدر بخوايين بپردازم.من حاظرم همه زندگي ام روبدم...

    با حالتي سرزنش بار براندازش كردم وبي توجه به بقيه حرفهايش به طرف آسانسور رفتم.مثل اين بود كه سينه ام را شكافته باشند.طبقه همكف از آسانسور پياده شدم وبه هر بدبختي بود خودم را به دستشويي رساندم.دوباره دلم آشوب شده بود.خم شدم وبالاآوردم.وقتي يك مشت آب به صورتم زدم خودم را در آينه نگاه كردم.شايد اگر خبر ميدادند روزهاي آخر عمرم را سپري ميكنم تا اين اندازه وحشت زده نبودم.تازه داشتم ميفهميدم وقتي مامان ميگفت بچه مثل بخشي از جگر مادر است يعني چه!زني در حال شستن دستانش پرسيد:

    _شما حالتون خوبه؟

    با تعجب نگاهش كردم وحرفي نزدم.نمي دانم چرا آن روزها حرفهاي همه به نظرم منظور دار بود.

    آن قدر با خودم در گير بودم كه نفهميدم كي به حياط بيمارستان رسيدم. هوا باراني بود اما من روي نيمكت خيس نشسته بودم.دلم مامان را مي خواست كسي كه مثل كوه تكيه گاهم بوداما ياد مامان فقط غصه هايم را بيشتر ميكرد.دوست داشتم به جايي بروم كه بتوانم بارم را سبك كنم،جايي براي توكل،جايي كه فكر ميكردم جاي من نيست!طفلك مامان چقدر گريه ميكرد.ميگفت آروزي آدم ها با گذشت زمان بيشتر وبزرگتر ميشود.مگز چند سال از آن روزها ميگذشت؟!حالا من بودم با يك دنيا اي كاش!

    با عجله از بيمارستان خارج شدم.شده بودم مثل موش آب كشيده!جلوي اولين تاكسي را گرفتم وگفتم:

    _تجريش!

    ** ** *** ** **

    صحن امازاده پر بود از مردمي كه براي زيارت آمده بودند.كفشم را تحويل دادم ووارد حرم شدم.اما بيشتر از چند قدم نتوانستم جلوتر بروم.همان جا به ديوار تكيه دادم واشكم سرازير شد.آن بارگاه ملكوتي كجا ومن گناهكار كجا؟شرمنده وحقارت زده بودم كه درست به وقت گرفتاري به پا بوس آمده بودم.روي ديوار سرخوردم وبه زمين نشستم.همان طور كه به ظريح خيره شده بودم زير لب تكرار كردم:

    _اي بزرگوار!كمكم كن!

    ان قدر اين جمله را تكرار كردم تا هم دهانم خشك شد وهم اشكم اما هنوز جسارت جلو رفتن نداشتم.با قلب شكسته گفتم:

    _شك دارم كه خدا من رو بخشيده باشه اما اي بزرگوار واسطه شو ميان خداوند به خاطر پسرم.اون مثل يك فرشته پاك وبي گناهه.گاهي فكر ميكنم خداوند من رو به حال خودم رها كرده ورحتش رو از من دريغ كرده ،اگه غير از اينه8 از او بخواه نوري به قلب تاريكم بتابونه،شايد از اين سردرگمي وحشت خلاص شم.

    به ياد مامان افتادم ودباره بغض گلويم را فشرد.زير لب گفتم:

    _امروز اومدم اون ها از خودت بخوام.من رو از رحمتت مايوس نكن...

    نفهميدم چه مدت در امامزاده بودم وقتي از آنجا خارج شدم هوا تاريك شده بود،اما پاي رفتن به خانه را نداشتم.خانه هم برايم بي وجود مامان وكيان برايم ماتكده بود.ساعتي زير باران پياده روي كردم وبالا خره براي رفتن به خانه سوار تاكسي شدم.تا خانه هزار جور فكر ازمغزم گذشت:اينكه با يكي دو متخص ديگر مشورت كنم واگر آنهاهم با دكتر صارمي موافق بودند با مسئوليت خودم كيان را مرخص كنم.به نظرم اين تصميم در نهايت قابل تحمل تر ازرضايت به تكه تكه كردنش بود.بدبختانه شجاعت اين كار را هم در خودم نميديدم.اين كه دست روي دست بگذارم ومرگ تدريجي او را ببينم.داشتم توي تاريكي كوچه دنبال كليد ميگشتم كه بابك از عقب سلام كرد.آن قدر ترسيدم كه تا مغز سرم يخ كرد. آن روزها اعصابم خيلي ضعيف شده بود.بابك جلو آمد وگفت:

    _كجا بودي تا حالا ؟رفتم بيمارستانم نبودي؟

    گفتم:

    _اعصابم بهم ريخته بود.رفتم حال وهوايي عوض كنم.خيلي وقته منتظري؟

    صورتش توي تاريكي بود اما از صدايش ميشد فهميد كه چقدر گرفته وخسته است.پرسيد:

    _مي دوني ساعت چنده؟بهتر بود منتظر ميموندي تا بيام.اون وقت هر جا مي خواستي ميبردمت.

    همان طور كه در را باز ميكردم گفتم:

    _من كه بچه نيستم.ممنون كه به فكرمن هستي!

    بعد كنار ايستادم وگفتم:

    _بيا بالا!

    دقيق نگاهم كرد وگفت:

    _ممنون بدم نمياد يه فنجون جاي بخورم.

    حالي داشتم كه دلم ميخواست تنها باشم،اما به زور لبخند زدم.وقتي وارد خانه
    شديم آن قدر ساكت بود كه صداي برخورد قطرات باران با كانال كولر كاملا شنيده مي شد.بابك پالتوي بلندش را به جالباسي آويزان كرد وروي يكي از مبل ها نشست.هما نطور زير كتري را روشن ميكردم گفتم:

    _حالت چطوره؟

    با صدايي گرفته گفت:

    _اين روزها حالم اصلا خوش نيست.راستش لحظه اي فكر اين بچه از مغزم بيرون نميره.نه دستم به كار ميره نه دلم مياد توي اين اوضاع ببينمش!اونم از عمه!

    رو به رويش نشستم وگفتم:

    _ما حسابي باعث دردسر وناراحتي ات شديم.

    با دقت نگاهم كرد وگفت:

    _آن قدر گريه كردي كه چشمات باز نميشه! مي خواي خودت رو از پاي دربياري؟

    حرفي نزدم.مكثي كرد وگفت:

    _امروز با دكتر صارمي حرف زدم.بازم حرفهاي قبلي اش رو تكرار ميكرد.راستش من با يك دكتر ديگه هم حرف زدم.تا اسم دكتر صارمي رو آوردم گفت تشخيص ايشون حرف نداره.ميگفت پرفسور صارمي از استاداش بوده!ديگه واقعا نمي دونم بايد چه كار بكنيم.

    گفتم:

    _اون هيچ اميدي به زنده ماندن كيان نداره .دارند هر كاري ميكنند تا رضايت منو براي پيوند عضو جلب كنند.امروز هم يكي رو فرستاده بودند تا از من براي پيوند قلب دخترش رضايت بگيره.

    با بك با ناراحتي گفت:

    _اون ها بدون رضايت تو اجازه هيچ كاري رو ندارند.

    درمانده گفتم:

    _نمي دونم اين وضع تا كي ادامه داره!اما من ديگه واقعا تحملش رو ندارم.دلم مي خواد چشمم رو ببندم وقتي باز ميكنم ببينم همه چيز مثل سابقه!مگه يه آدم چقدر تحمل داره؟

    بغضم شكست واشكم سرازير شد.دلم نمي خواست جلوي او گريه كنم.ولي دست خودم نبود .صورتم را با دستانمپوشاندو وسعي كردم آرام باشم.جعبه ي دستمال كاغذي را به طرفم دراز كرد وگفت:

    _مي فهمم چه حالي داري.اما خودت هم مي دوني با گريه كردن وبي تابي هيچ چيز عوض نميشه!بايد صبور باشي.

    در حالي كه دستمال برميداشتم گفتم:

    _هميشه حرف زدن ساده تر از عمل كردنه!

    با لبخندي تلخ گفت:

    _تو خيال ميكني فقط خودت از اين اوضاع وشرايط ناراحتي؟درسته كه من جاي تو نيستم ولي خدا ميدونه كه چقدر از اتفاقات پيش اومده ناراحتم.كيان همون اندازه براي من عزيزه كه يك پسر براي پدرش!

    از پشت پرده اشك نگاهش كردم.به معني واقعي كلمه ناراحت بود.يك سيگار از پاكت سيگارش برداشت وبعد به من تعارف كرد.گفتم:

    _ممنون،مدتيه كه نمي كشم!

    انگار كه خودش هم از كشيدن سيگار منصرف شد،چون دوباره بيآنكه روشنش كند توي پاكت گذاشت.

    به بهانه ي آوردن چاي به آشپزخانه رفتم در حالي كه فنجانها را پر ميكردم پرسيدم:

    _حال بقيه چطوره؟دايي،مادرت،فرشته؟

    با لحني معني دار گفت:

    _مي دونم فرشته بهت گفته كه من مدتيه خونه نميرم.پس وانمود نكن بي خبري!

    با فنجانهاي چاي به پذيرايي برگشتم و گفتم:

    _فكر مي كني كار درستي ميكني؟فرشته ميگفت مادرت از غصه مريض شده!

    بي آنكه به صورتم نگاه كند گفت:

    _مامان من از غصه من نيست كه مريض شده، اون به خاطر زنجير هاي وابستگي كه به دست وپاي خودش بسته مريض شده!ممكنه توهم مثل فرشته قبول نكني اما من دارم كمكش ميكنم از قيد اين قل وزنجي خلاص بشه!

    يك فنجان چاي مقابلش گذاشتم وگفتم:

    _من خيال ندارم توي زندگيت دخالت كنم اما تو بايد به مادرت حق بدي !اون به هر حال يك مادره!

    با پوز خند گفت:

    _چه خوب شد مادر شدي تا بتوني احساس مادرانه رو درك كني!نمي خوام سرزنشت كنم يا باعث بشم توي اين شرايط ياد گذشته بيفتي،اما خيال ميكني وقتي دو تا پات رو كردي توي يك كفش وگفتي ميخواي زن كامران بشي عمه چه حالي داشت؟

    همه بدنم خيس عرق شد،ولي حرفي نزدم.آرام گفت:

    _به درست يا نادرست بودن اون تصميم كاري ندارم اما تو انتخابت رو كرده بودي.

    گفتم:

    _منظورت از اين حرفها چيه؟مسائل من چه ربطي به مشكل تو داره؟!

    به عقب تكيه داد وگفت:

    _مي خوام بگم هر كسي مي تونه من رو توي اين شرايط سرزنش كنه به جز تو! لا اقل تو بايد بفهمي چي ميگم!شايد الان وقت زدن اين حرف ها نباشه ولي مي خوام باور كني من تصميم خودم رو گرفتم وهيچ وقت هم اين قدر مصمم نبودم!...

    بي حوصله گفتم:

    _ديگه همه چيز تموم شده!اما انگار تو باور نكردي،لطفا كمي منطقي باش!

    با قاطعيت گفت:

    _بهتره خودت منطقي باشي !تا كي مي خواي تو پيله ايي كه ساختي خودت رو حبس كني؟چيه؟نكنه هنوز هم نمي توني روي من حساب كني؟من به خاطر تو به تمام تعلقاتم پشت كردم.

    گفتم:

    _اگر منتظري به خاطر اين كارت تحسينت كنم،سخت در آشتباهي.من هنوزخودم،خودم رو پيدا نكردم اون وقت چطور ميتونم يكي ديگه رو هم وارد بدبختيهام كنم؟خواهش ميكنم بابك!خواهش ميكنم من رو به حال خودم بگذار .بگذار به درد خودم بميرم!

    دوباره اشكم سرازير شد.عصبي از جا بلند شد وگفت:

    _كاش ميتونستم بفهمم دليل ترديت چيه،اما به هر دليلي كه هست داري زندگي من وخودت رو تباه ميكن!اين رو يك روز مي فهمي.قبلا هم بهت گفتم ديگه نمي گذارم به جاي من تصميم بگيري.آن قدر منتظر ميمونم تا جاي خالي من رو توي قلبت حس كني!

    بعد به طرف جالباسي رفت وپالتويش را برداشت.دلم مي خواست حرفي بزنم اما سكوت كردم تا برود. وقتي در را پشت سرش بست ،دوست داشتم با صداي بلند زار بزنم.جاي او هيچ وقت در قلبم خالي نبود.حضور او در زنگي ام مثل ستاره صبح بود،يك روشنايي دلپذير در آن تيرگي محض!دروغ كه نبود!هميشه درست وقتي كه انتظارش را نداشتم مثل يك ناجي افسانه ايي از راه ميرسيد وكنترل اوضاع را به دست مي گرفت. شايد فقط خدم ميدانستم كه چقدر ان روزها به حضوراو در كنار خودم احتياج دارم،اما وقتي به قلبم رجوع ميكردم ،مي ديدم آنقدر اورا دوست دارم كه نمي توانم رنجش را ببينم. بدون شك اگر بقيه به گذشته ي ننگين من پي مبردند،بيش از بيش به خاطر فكر ازدواج با من سرزنشش مي كردند. نمي توانستم به خاطر خودمم اورا درون گردابي از ملامت وتحقير وسرزنش بيندازم وسبب شوم يك عمر گناه مرا به گردن بگيرد ومجبور باشد ميان من وچيزهايي كه دوستشان دارد يكي را انتخاب كند.

    زير لب گفتم:

    _شايد به خاطر اين كه بيش از آنچه كه تو ادعا ميكني من رو دوست داري،من تو را دوست دارم.

  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل پانزدهم:

    بيست ودو روز از آن تصادف وحشتناك كه زندگي ام رو بهم ريخته بود ولي كيان همچنان بيهوش بود ومن هم چنان اميدوار! گاهي از عاقبت ماجرا مي ترسيدم ولي بعد به خودم اميد ميدادم كه او بالاخره بهوش خواهد امدومن بعد از آن لحظات تلخ دوباره لذت در آغوش كشيدن وشنيدن صدايش را احساس خواهم كرد. آن قدر براي آن روزهاي بعد از بهبودي اش نقشه داشتم وآن قدر نذر ونياز كرده بودم كه حسابشان از دستم در رفته بود.گاهي در خيالاتم صداي اورا مي شنيدم كه تكرار مي كرد "مامان!مامان..."آن وقت به شدت بهم مي ريختم وآرزو ميكردم كاش زنده نبودم وآن روزها را نميديدم.حاظر بودم از همه چيز بگذرم تا فقط يك بار ديگر صداي اورا بشنوم.واقعا اين حقيقت دارد گاهي آدم در شرايطي قرار ميگيرد كه از تمام خواسته هاي خودش چشم پوشي مي كند ومن در چنان وضعي قرار داشتم.انگار پاك فراموش كرده بودم تا پيش از اين از خدا چه مي خواستم،حالازندگي من توي بيمارستان و روي تختي كه او خوابيده بود خلاصه ميشد.آن قدر امد ورفت كرده بودم كه اكثر پرسنل بيمارستان به نام وچهره مرا مي شناختند.خوانواده آن راننده جوان هم كه با كيان تصادف كرده بود به اندازه من سرشناس بودند.آنها هر روز به عيادت كيان مي آمدند وسعي ميكردند با من كه ان روزها رفتار درستي نداشتم مدارا كنند.گاهي دلم به حال مادرش مي سوخت.به محض ديدن كيان به پهناي ورت اشك ميريخت حالا يا براي كيان وبدبختي هاي من بود يا براي پسرش! آن روز هم مثل روزهاي گذشته سعي كرد باب گفتگو روا باز كند اما باسردي من مواجه شد.همسرش كه كمي عقب تر ايستاده بود جلو آمد وگفت:

    _دخترم اون هم مثل خودت مادره !به خدا از روزي كه اين اتفاق افتاده نه خواب داره نه خوراك!من هم همينطور.اما آخه اين ماجرا كه از عمد نبوده ،درسته كه به بدترين شكل ممكن رخ داده ،ولي باز هم اسمش حادثه است.خدا شاهده ما آن قدر براي شما ناراحتيم كه پاك سرمون رو فرا موش كرديم.قراربود بعد از محرم دامادش كنيم كه يك دفعه ان اتفاق افتاد...

    بي حوصله وعصبي گفتم:

    _شما از من چه توقعي داريد؟هيچ ميدونيد پسرتون با زندگي من چه كار كرد؟مادرم افتاده گوشه ي اسيشگاه ،پسرم توي اغماست،خودمم نمي دونم زنده ام يا مرده!شما اصلا مي دونيد مرگ مغزي يعني چي؟مي دونيد اگه پسرم بميره مادرم دوام نمي ياره؟چطور مي تونيد تو چنين شرايطي از دامادي پسرتون حرف بزنيد؟!

    ارام وبا محبت گفت:

    _انگار ما با حرف زدنمون فقط شما را مكدر مي كنيم.

    ميان گريه صادقانه گفتم:

    _واقعيتش رو بخواين همي طوره!شايددرست نباشه بگم اما من هر بار شما رو مي بينم مجبورم به ياد بيارم چه كسي وچه طور اين بلا رو به سرمون آورده!لطفا ديگه به ديدن كيان نياين.از تون خواهش مي كنم من رو به حال خودم بگذاري.

    آهي كشيد وگفت:

    _شما حق دارين !هيچ كس به جاي ديگري نيست.شايد ما هنوز هم به عمق راحتي شما پي نبرديم.من واقعا متاسفم ونمي دونم ديگه چي بايد بگم!

    بعد به همسرش گفت:

    _ديگه بهتره بريم خانوم!كاري كه از دستمون بر نمياد لااقل نمك به زخمشون نپاشيم.

    از رفترم ناراحت بودم ولي حرف دلم را زده بودم!خانمش قبل از رفتن صورت مرا بوسيد وگفت وبا مهرباني گفت:

    _به خدا توكل كن دخترم!از رحمتش مايوس نشو.مراقب خودت هم باش رنگ به رو نداري.

    بعد از رفتن آنها قدري توي فكر بودم كه متوجه آمدن دكتر نشدم.او در حال برسي وضع كيان گفت:

    _حالتون چطوره خانوم؟

    از جا بلند شدم وسلام كردم.با محبت به سلامم جواب داد و گفت:

    _اون قدر توي فكر بودين كه متوجه اومدن من نشدين.

    گفتم:

    _معذرت ميخوام آقاي دكتر!اين روزها حال درستي ندارم.اصلا نمي دونم خوابم يا بيدار...

    پرسيد:

    _اون زن وشوهر مادر اون راننده ان؟

    گفتم:

    _بله آقاي دكتر.

    صاف نگاهم كرد وگفت:

    _به نظرم ادماي موجهي به نظر ميان.

    گفتم:

    _بله همين طوره!اما موجه بودن اونها نمي تونه اشتباه پسرشون رو توجيه كنه!

    با لحن معني داري گفت:

    _شما انساني منطقي هستيد،اما جوري از اين حادثه غير عمد حرف ميزنيد كه انگار غرضي در كار بوده!

    زير لب گفتم:

    _بعضي از همين حادثه هاي غير عمد ندگي آدم رو نابود ميكنند.

    بعد كمي بلندتر گفتم:

    _نمي دونم چرا تمام حرفها ورفتار هاي من به نظر شما غير منطقي مياد آقاي دكتر؟!يا من واقعا ادم عجيبي هستم يا شما به اقتضاي شغلتون خلي راحت با اين قضايا برخورد ميكنيد.البته حق هم داريد.شايد اگه به جاي پزشك در مقام يك پدر يا مادر بوديد حال من رو بهتر درك ميكردين!

    مكثي كرد وگت:

    _همراه من بيا!بايد چيزي رو نشونت بدم!

    بعد جلوتر ز من به را افتاد واز بخش خارج شد.دنبالش از بخش بيرن رفتم وپرسيدم:

    _ببخشيد داريم كجا ميريم؟

    دكتر بي انكه به صورتم نگاه كند همانطور كه به سمت آسانور ميرفت گفت:

    _عجله نكن!

    از سكوتش مي ترسيدم.با اينكه جوابش را مي دانستم پرسيدم:

    _حال كيان چطوره آقاي دكتر؟تغييري نكرده؟

    دكتر گفت:

    _متاسفانه خير!

    قلبم خيلي تند مي زد وگواهي بدي مي داد.در طبقه دوم دكتر از اسانسور خارج شد.من هم مثل دختر بچه ايي حرف شنو دنبالش رفتم. وقتي جلوي بخش سي سي يو ايستاد،با تعجب نگاهش كردم،ولي او با جديت در بخش را باز كرد ومنتظر شد تا اول من وارد شوم.مكثي كردم و وارود بخش شدم.يكي از پرستار ها با ديدنم گفت:

    _وقت ملاقات تموم شده!

    دكتر صارمي از پشت سرم گفت:

    _ايشون با من هستند.شما بفرماييد خانوم پرستار.

    آرام از دكتر پرسيدم:

    _ببخشيد من بايد كسي رو ببينم؟!

    دكتر جلوتر از من به را افتاد وپايين يكي از تخت ها ايستاد.مريض ان تخت دختر بچه ايي پنج ،ششش ساله بود كه ظاهرا از نارحت قلبي رنج ميبرد.

    دكتر به من كه همانجا خشكم زده بود گفت:

    _بياييد نزديك تر.

    جلوتر رفتم ود كنار دكتر ايستادم.دختر بچه زيبايي بود وبا ان موهاي بلند وسياه رنگ مثل فرشته ايي بود كه راحت خوابيده!به دستگاهاي بالاسرش نگاهي كردم وگفتم:

    _واقعا تاسف اوره كه اين بچه تو اين سن وسال بايد از ناراحتي قلبي رنج ببره !دكتر عينكش را از چشم برداشت وگفت:

    _بله واقعا درد اوره!

    پرسيدم:

    _چرا من رو به اينجا اوردي؟

    دكتر گفت:

    _اين بچه درست هم سن پسر شماست.به نظر شما راجع به كدوم يكي بايد واقع بين تر باشم؟!

    با تعجب گفتم:

    _منظورتون رو نمي فهمم!

    دكتر گفت:

    _چند دقيقه قبل تو آي سي يو گفتين به اقتضاي شغلم با اين قضايا راحت برخورد ميكنم وچون در مقام يك مادر يا پدر نيستم نمي تونم دركتون كنم.

    با دقت به صورتش خيره شدم.بعد از كمي سكوت گفت:

    _من يك پزشكم خانوم.وظيفه من نجات جون آدم هاست.خواه پسر شما خواه هر كس ديگه اي!اگر ميگم متاسفانه ديگه نميشه كاري براي پسرتون كرد،به اون معنا نيست كه بخوام ازش دست بكشم،ما هر اقدامي رو كه بايد صورت مي داديم،داديم اما انگار خدا نخواست كه اون به زندگي ادامه بده.حق با شماست!شغل من ايجاب ميكنه كه آدمي منطقي باشم واز روي احساسات تصميم نگيرم واين هيچ ربطي به پدر بودنم نداره،ممكنه باور نكنيد ،اما اگر پسر خودم هم جاي پسر شما بود.همون كاري رو كردم كه از شما مي خوام.اين دختر بچه با اين وضع مدت زيادي زنده نمي مونه بايد هرچي زودتر پيوند قلب بشه!

    متاسفانه براي پسر شما ديگه كاري از ما ساخته نيست ،اما اگر شما بخواين جون اين بچه رو ميشه نجات داد.

    راستش به جاي من دكتر سيادتي متخصص قلب ميخواست باهاتون صحبت كنه اما من ترجيح دادم مدتي فكر كنيد وبعد خودم با هاتون صحبت مي كنم.

    اشك در چشمانم حلقه زد.دختر همان مردي بود كه چند روز پيش به ديدن كيان امده بود.به نظر ميرسيد انجا پايان راه است.دكتر با محبت گفت:

    _قصدم اين نبود كه با اوردن شما به اينجا احساساتون رو تحريك ميكنم اما خيلي وقت بود كه مي خواستم با هاتون صحبت كنم.مي دونيد؟آدم وقتي خودش رو حبس ميكنه،از ديگران بي خبره!مي خواستم بهتون بگم زير سقف همين بيمارستان كساني وجود دارند كه نيازمند محبت وياري شما هستند.فقط كافيه از لاك خودتون بياين بيرون وكمي به دور از احساسات فكر كنيد.

    ميان گريه گفتم:

    _چطور ميتونم؟من يك مادرم!

    دكتر گفت:

    _پس به عنوان يك مادر فكر كن اون بچه تا كي بايد زجر بكشه؟!هيچ ميدونيد با رضايت شما ،جون چند نفر انسان رو ميشه نجات داد؟مي تونيد تصور كند چند تا ادم به ياد پسرتون سالها مي تونند زندگي كنند؟ ممكنه باز فكر كنيد من آدمبي رحمي هستم،اما خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟همه ما روزي رفتني هستيم فيكي زودتر يكي ديرتر.پس به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!بچه هام امانتي هستند كه خدا خودش داده وهر وقت بخواد از ما ميگيره.ما حتي مالك خودمون هم نيستيم پس به خاطر چي بجنگيم؟!!اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!در دايره قسمت ما نقطه پرگاريم.اين وسط من وامثال من هم وسيله ايم دختر جون!

    وقتي از بيمارستان خارج شدم حرفهاي دكتر مثل يك ديلوگ ضبط شده ،درمغزم تكرار ميشد:

    " اين همون حكايت پيچيده زندگي وقانون طبيعته كه ما در برابرش عاجزيم!... پس به خاطر چي بجنگيم؟!... به هيچ چيز نميشه دل بست،حتي به فرزند!... همه ما روزي رفتني هستيم يكي زودتر يكي ديرتر... خواست ما در برابر ميل وارده خداوند چه ارزشي داره؟...من هم فقط وسيله ام دختر جون!"

    همان جا روي جدول كنار خيابون نشستم.چيز غريبي بود!انگار حرف هاي دكتر تكانم داده بود!بيش از هر چيز ايمان وتوكلش به خداوند مرا تحت تاثير قراردادهبود.مثل اين بود كه نوري به قلبم تابيده باشند.به ياد مامان وعكس العمل احتمالي اش افتادم.قلب خودم هم به اين كار رضا نبود.اما از روزاي گذشته ارام تر بودم.همان طور كه نشسته بودم سرم را روي پاهايم گذاشتم وزانوهايم را به بغل گرفتم.مانده بودم زندگي كي به من روي خوش نشان خواهد داد.همه ياميد وارزوهايم در كيان خلاصه شده بودكه او هم ساز بي مهري مي زد.زني در حال عبور پرسيد:
    _حالت خوبه دختر؟
    به زحمت سر بلند كردم وبه زور لبخند زدم.چيزي به غروب نمانده بود.باد سردي مي وزيد ولي ناي بلند شدن نداشتم.آن قدر آنجا نشستم تا هوا كاملا تاريك شد. ذهنم مثل ديگي پر از آب مي جوشيد وسرم گيج مي رفت.به هر زحمتي بود از جا بلند شدم وخودم را به تاكسي ها رساندم.حتي نمي دانستم كجا هستم.
    ** ** ** ** **
    صبح كه از خواب بيدار شدم آنقدر سرم درد ميكرد كه مجبور شدم آرام بخش بخورم.شب بدي را گذرانده بودم.شبي پر از اظطراب وترديدو وحشت!شبي كه مثل عبوري از دالاني تنگ وخفه بود.
    از چاي جوشيده شب گذشته يك فنجان براي خودم ريختم وبه هر بدبختي كه بود فرودادم.داشتم براي رفتن به بيمارستان حاظر ميشدم كه صداي زنگ در سكوت خانه را شكست.فرم زنگ زدنش را ميشناختم .بابك بود.از پشت اف اف گفتم تا چند دقيقه ديگر پايي مي روم.اما قبل از اينكه خانه را ترك كنم بالا امد.صورتش خسته وگرفته بود.به سلامم جواب دادويك كيسه نايلوني سياه رنگ به طرفم دارز كرد.پرسيدم:
    _اين چيه؟
    مختصر گفت:
    _رفته بودم بانك .بگيرش اين روزها لازمت ميشه!
    گفتم:
    _ممنون،اما لازم نيست.
    بي حوصله گفت:
    _دست از كله شقي بردار !ما همه عضو يك خانواده ايم.
    علي رغم ميلم پول را گرفتم وروي ميز گذاشتم.پرسيد:
    _داشتي ميرفتي بيمارستان؟
    گفتم:
    _آره.نمياي تو؟
    همانطور كه به طرف پله ها ميرفت گفت:
    _نه ،پايين منتظرتم.
    گفتم:
    _مزاحمت نميشم.
    به سردي گفت:
    _مزاحم نيستي.مي خوام اون بچه روببينم.ديشب خوابهاي بدي مي ديدم.
    بعد از رفتن او چند لحظه با ترديد ايستادم وبعد از خانه خارج شدم.روز سرد وگرفته اي بود.از آن روزهاي باراني آذر ماه كه قلب ادم ميگرفت.وقتي سوار ماشين شدم بابك بي هيچ حرفي راه افتاد.دلم ميخواست چيزي ميگفت.هر چيزي بهتر از ان سكوت آزار دهنده بود.پرسيدم:
    _هنوز ازمن دلخوري؟
    بي انكه نگاهم كند گفت:
    _اين طور به نظر ميام؟
    درمانده گفتم:
    _حالم اصلا اين روزها خوش نيست.حرف هام روبه دل نگير.
    مختصر گفت:
    _دارم سعي ميكنم تو را درك كنم.مي فهمم كه اين روزها توي شرايط بدي هستي.با صدايي لرزان زير لب گفتم:
    _بدتر از اونچه فكرشو بكني!
    با دقت نگاهم كرد وگفت:
    _ديروز با دكتر عمه صحبت كردم.مي گفت ميتونيم چند روز ديگه مرخصش كنيم اما بايد مراقب باشيم چون با كوچكترين اتفاق غير منتظره ايي ممكنه دوباره به همان حال وروز بيفته!
    گفتم:
    _چقدر خوشحالم كه اين روزها رو نمي بينه.مطمئنم اگر بود دوام نمياورد.
    متعجب پرسيد:
    _منظورت چيه؟حال كيان بدتر شده؟
    با پوزخند گفتم:
    _مگه بدتر از اين هم ميشه؟
    با جديت پرسيد؟
    _به همين زودي نا اميد شدي؟
    به نيمرخش نگاه كردم وگفتم:
    _بحث نا اميدي نست.بعضي از حقايق اون قدر تلخ هستند كه ما نمي تونيم اورشون كنيم،شايد هم نمي خوايم باورشون كنيم!
    به طرفم برگشت وبا تعجب نگاهم كرد ولي حرفي نزد.وقتي به بيمارستان رسيديم با منه به آي سي يو امد وا كيان ديدن كرد.باز هم مثل هر بار انقدر ناراحت شد كه نتوانست بيشتر از چند دقيقه بالاي سرش باايستد.وقتي از بخش بيرون امديم بي مقدمه گفتم:
    _هرگز فراموش نمي كنم كه چقدر به كيان لطف داشتي!مطمئنم اوهم تو رو خيلي دوست داشت!
    با تعجب پرسيد:
    _دوست داشت؟!منظورت چيه كه ميگي داشت؟جوري حرف ميزني كه...
    حرفش را نيمه كاره گذاشت.با صدايي لرزان گفتم:
    _ممنون كه به ديدنش اومدي!
    باز هم با تعجب نگاهم كرد.اشك هايم را پاك كردم وبه زحمت گفتم:
    _بهتره بري به كارت برسي!
    با ترديد پرسيد:
    _تو ...حالت خوبه؟!
    گفتم:
    _نمي دونم!حالم مثل روزيه كه كيان تصادف كرده.حس ميكنم دارم يك بار ديگه اون رو از دست ميدم!
    پرسيد:
    _مي خواي پيشت بمونم؟
    گفتم:
    _نه بهتره بري وبه كارت برسي.
    در رفتم مرددبود اما علي رغم ميلش رفت.بعد از رفتن و مدتي در حياط بيمارستان پرسه زدم وفكر كردم.به حرفهاي دكتر،به حرف هاي پدر آن دختر بچه،به حرفهاي بابك وبه...كيان!
    زماني به خود آمدم كه ظهر گذشته بود وداشتم به بخش سي سي يو ميرفتم.دلم مي خواست يك بار ديگر ان دختر بچه راببينم.دليلش را نميفهميدم اما حسي غريب مرا به انجا كشيده بود.
    ** ** ** ** **
    حتي اسم ان دختر بچه را به خاطر نداشتم.داشتم به پرستار بخش نشاني ميدادم كه كسي از عقب صدا زد:
    _خانوم تاج بخش؟!
    وقتي به عقب برگشتم پدر ان دختر بچه را ميان عيادت كننده هايي كه پشت در بخش منتظر ايستاده بودند ديدم.از ظاهرش مي شد فهميد كه حال وروز درست وحسابي ندارد،اما ازديدن من خوشحال به نظر مي رسيد.پرسيد:
    _شما كجا؟اينجا كجا؟!
    پرستاري كه جلوي در ايستاده بود گفت:
    _گمونم نشاني هاي دختر شما رو مي دادند!
    برق اميد را مي شد توي چشمانش حس كرد.به زحمت گفتم:
    _معذرت م خوام من حتي اسم شمارو فراموش كردم.
    فورا گفت:
    _فروتن هستم.مي فرموديد من خدمت ميرسيدم.
    از حرف زدن اكراه داشتم.انگار داشتم با قاتل كيان حرف ميزدم.مختصر گفتم:
    _اين بار دومه كه به ديدن دخترتون ميام.
    صادقانه گفت:
    _ميدونم!پرستارها گفتند كه با دكتر صارمي اومدين به ديدن دخترم.
    با ترديد پرسيدم:
    _مي تونم ببينمش؟
    با خوشحالي گفت:
    _حتما! قد متون روي چشم!
    بعد به پرستار گفت:
    _مادرم كه اومد بيرو اجازه بدين خانوم برن داخل!
    به عنوان توضيح به من گفت:
    _خودتون كهاز مقرارت بخش مطلعيد!بايد يكي يكي رفت داخل.
    به زحمت لبخند زدم وبا سرم تاكييد كردم.اصلا حال وحوصله حرف زدن نداشتم ،گمانم او هم اين موضوع را فهميد وتا امدن مادرش حرفي نزد.شده بودم مثل كسي كه به خاطر انجام دادن كاري ناشايس احساس عذاب وجدان ميكند.يكي دوبار به سرم زد برگردم اما نتوانستم.وقتي مادر فروتن بيرون امد هنوز حالم بد بود. وارد بخش شدم.حس ميكردم پاهايم روي زمين نيست وسوار بر چرخي به جلو ميروم.دخترك به زيبايي يك رويا خوابيده بود.به ظرم چيزي ته دلم شكست چون صداي شكستنش رو شندم.با انگشتاني لرزاندستش را نوازش كردم.پلكش لرزيد وبا چشماني نيمه باز نگاهم كرد.انگار موجي از تمنا به قلبم نشست.دوباره به ياد رف هاي دكتر صارمي افتادم. مطمئن نبودم كه عمق حرفش را فهميده باشم!
    وقتي از بخش خارج شدمبيشتر عيادت كننده ها رفته بودند.فروتن ومادرش به محض ديدنم به جلو امدند.دلم به حالشان مي سوخت كه به من به چشم يك ناجي نگاه مي كردند.مادر فروتن كه زني جا افتاده بود با محبت گت:
    _ببخشيد كه من به جا نياوردمتون!وقتي رفتين پسرم معرفيتون كرد.به خاطر پسرتون واقعا متاسفم.
    زير لب تشكر كردم.گيج گيج بودم.فروتن به يكي از صندلي ها اشاره كرد وگفت:
    _بنشينيد خانم تاج بخش!رنگ به روتون نيست!
    روي اولين صندلي خالي نشستم.تمام تنم آن وقت سال خيس عرق بود.فروتن با ملاحظ گفت:
    _حال...پسرتون چطوره؟
    سوالش به نظرم هزارتا معني مي داد.گفتم:
    _فرقي نكرده!فكر كنم ميدوني!
    دستپاچه گفت:
    من ...نميدونم بايد چي بگم!
    با صدايي لرزان گفتم :
    _شايد اگر من هم به جاي شما بودم به هر ريسماني چنگ ميزدم.به خاطر رفتار اون روزم معذرت ميخوام !بايد به من حق بدين.
    فورا گفت:
    _البته من مي فهمم1خودم هم پدرم.
    بالبخند تلخي گفتم:
    _به نظر مرسه كه سرنوشت پسر من ودختر شما يه جورايي به هم گره خورده!
    حرفي نزد ولي صورتش به معناي كامل كلمه متاسف وناراحت بود.پرسيد:
    _حال دختر شما بعذ از پيوند قلب كاملا خوب ميشه؟
    مادرش گفت:
    _اگه به پيوند جواب بده خوب ميشه!دكترش گفت.
    دوباره اشكم سرازير شد.مرگ پسر من زندگي دوباره به ديگري ميداد.فكر كردم چه قانون خشن ودرد ناكي!فروتن ومادرش هم به گريه افتادند.از جا بلند شدم .
    فروتن گفت:
    -اگر تشريف مي بريد خونه ميرسونمتون!شما اصلا حالتون خوش نيست!
    گفتم:
    _نه ممنون!حال دخترتون به زودي خوب ميشه!
    ميان گريه لبخند زد وگفت:
    _اسمش عسله!
    لبهاي من هم لرزيد اما چيزي نگفتم.داشتم به طرف اسانسور ميرفتم كه دنبالم دويد.
    _خانوم تاج بخش!
    به طرفش برگشتم.مستاصل به نظر مي رسيد.بعد از مكثي طولاني گفت:
    _هر گز نمي تونم خودم رو جاي شما بگذارم ،بااينكه تصميم شما ميتونه زندگي رو به دخترم برگردنه،اما ازتون خواهش ميكنم هر جوري كه قلبتون راضي ميشه تصميم بگيريد.من...بعد از اخرين باري كه همديگه رو ديديم خيلي فكر كردم.شما حق دارين!دلم نمي خواد از روي احساسات تصميمي بگيرين كه بعدا يك عمر خودتو رو سرزنش كنيد.بالاخره خداي ما هم بزرگه!
    به سختي گفتم:
    _خدا نگهدار!
    در آسانسور را باز نگهداشت ووقتي سوار شدم آن را بست ولي حالت نگاهش دلم را به اتيش كشيد.نگاه درمانده ودردمند يك پدر رنج ديده.بعيد ميدانستم تا آخر عمرم بتوانم آن نگاه را فراموش كنم.

  12. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 16

    تصمیم سخت و دردآوری بود. بنابراین به خودم بیشتر از چند ساعت فرصت ندادم. فردای ان روز قبل از اینکه تصمیم تازه ای بگیرم، صبح زود به بیمارستان رفتم و ان قدر منتظر شدم تا دکتر امد. او به محض دیدن من جلو امد و قبل از انکه حرفی بزنم گفت:
    - می خواستین من رو ببینیم؟
    - زیاد وقتتون رو نمی گیرم.
    انگار صدایم از ته چاه بیرون می آمد. دکتر با محبت گفت:
    - بفرمایید داخل اتاق!
    - نه اگه اجازه بدین قبل از اینکه منصرف بشم حرفم رو می زنم و میرم!
    در سکوت با دقت به صورتم خیره شد. گفتم:
    - اومدم بگم من موافقم. فقط بگین چه کار باید بکنم؟
    دکتر عینکش را از چشم برداشت و گفت:
    - می دونم! لابد خیلی با خودت جنگیدی تا این تصمیم رو گرفتی! لحظات سختی رو پشت سر گذاشتی، اما فقط امیدوارم بعداً پشیمون نشی.
    - بعدش چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان من موافقم!
    - اتفاقا بعدش خیلی برای ما مهمه! قرار نیست بعد از این اتفاق احساس عذاب وجدان کنی و خودت را دائم تخریب کنی. به زمان بیشتری برای فکر کردن احتیاج نداری؟
    - نه!
    - دلم نمی خواد از روی احساسات تصمیم بگیری، در این صورت به خاطر اینکه به دیدن اون دختر بردمت خودم رو نمی بخشم!
    - به خاطر خودشه! نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه!
    بعد با چشمانی اشک بار نگاهش کردم و پرسیدم:
    - اون که زجر نمی کشه دکتر، می کشه؟
    دکتر با مهربانی گفت:
    - اصلا! مطمئن باش مستقیم میره بهشت.
    چقدر سخت بود در مورد رفتن پسرم به بهشت حرف بزنیم، وقتی که او هنوز زنده بود!
    دکتر گفت:
    - می تونی تمام امروز رو پیشش باشی!
    - کی عملش می کنند؟
    - هر چه زودتر بهتر! به محض اینکه رضایت شما رو برای پیوند عضو بگیرند!
    انگار تمام تنم را کوبیده بودند! هنوز شش دانگ دلم راضی نبود! اما تصمیم را گرفته بودم. خیال نداشتم به خاطر دل خودم او را زجر دهم. ان روز تمام اعضای صورت و اندامش را به خاطر سپردم و شاید صد بار دستش را بوسیدم و طلب بخشش کردم! هنوز هم باورم نمی شد که ارین دیدارمان باشد. منطقی ان بود که لااقل باب را خبر کنم اما دلم نمی خواست اخرین لحظات بودن با کیان را با کسی قسمت کنم، از ان گذشته ممکن بود بابک منصرفم کند. وقتی غروب شد یکی از پرستارها گفت:
    - عزیزم وقت خاموشیه! باید مریض ها استراحت کنند!
    از بس گریه کرده بودم چشمانم از هم باز نمی شد. انها از صبح خیلی مراعاتم را کرده بودند، حتی برایم نهار اورده بودند اما من لب نزدم. می دانستم دکتر صارمی که رئیس بیمارستان هم بود سفارشم کرده، اما دلم نمی خواست بیشتر از ان اذیتشان کنم. برای اخرین بار پیشانی کیان را بوسیدم و زیر لب گفتم:
    - دیدار به قیامت عزیزم! امیدوارم بتونی مامانت رو ببخشی!
    پرستار که منتظر ایستاده بود گفت:
    - اگر وقت خاموشی نبود می تونستی باز هم پیشش باشی!
    - می دونم و ممنونم! من تا همین جا هم خارج از مقرات رفتار کردم.
    وقتی داشتم از بیمارستان خارج می شدم، پرستارها یک به یک صورتم را بوسیدند. توی جشم های همه انها اشک حلقه زده بود سوپروایزر بخش گفت:
    - تو هر کاری که لازم بود براش کردی! امیدوارم خدا بهت صبر بده!
    یک دفعه قلبم فرو ریخت. تا ان روز دیده و شنیده بودم که به بازمانده ها تسلیت می گفتند و حالا قبل از انکه کیان را از دست بدهم تسلی ام می دادند. انگار همه چیز را در خواب می دیدم.

    ************************************************** ********

    وقتی به خانه برگشتم هنوز باران می بارید. پاک روزها را گم کرده بودم. بی انکه چراغ ها را روشن کنم روی یکی از مبل های پذیرایی در تاریکی نشستم. شب غریبی بود. باید قبول می کردم که کیان را یک ماه قبل از دست داده ام اما هنوزم باورم نمی شد. با اینکه کمتر از یک ساعت قبل او را دیده بودم ولی باز هم احساس دلتنگی می کردم. مانده بودم از ان به بعد با غم دلتنگی او چه کنم! به اتاق او و مامان رفتم و چراغ را روشن کردم. همه چیز دست نخورده بود انگار اصلا از اول کسی توی ان اتاق نبوده! ناخودآگاه یکی از قاب های جلوی ایینه را برداشتم. عکس خودم و کیان بود. به قاب های دیگر نگاه کردم. عکس هایی از مامان و کیان، عکس سه نفری من با آنها و عکس تکی کیان! نفسم به سختی بالا می آمد و بغض سنگینی می خواست خفه ام کند. خرسی را که کیان قبل از خواب در اغوش می گرفت، بغل کردم و به قلبم فشردم. هنوز بوی او را می داد. ناگهان بغضی که در گلو داشتم شکست. حالا تقریبا ضجه می زدم! لبه تخت نشستم و بارها خدا را با صدای بلند فریاد زدم. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم همین قدر فهمیدم که از فرط گریه بی هوش شدم. وقتی دوباره چشم باز کردم خودم را توی اتاق کیان دیدم. صبح غم انگیزی بود حال عجیبی داشتم. گمانم پشیمان شده بودم. دوباره چشمم به عکس های جلوی ایینه افتاد. از روی او خجالت می کشیدم. همه قاب ها را روی میز برگرداندم. شاید واکنشم یک جور فرار از واقعیت بود. وقتی داشتم از اتاق بیرون می آمدم از صدای زنگ در جا میخیکوب شدم. بابک بود. احتمالا مثل اکثر روزها امده بود تا با هم به دیدن کیان بریم. حال و حوصله بازخواست و سرزنش های او را نداشتم، با این حال در را باز کردم. بالاخره باید حقیقت را می فهمید. نای ایستادن نداشتم، انگار رمقی در پاهایم نبود. روی یکی از مبل ها نشستم و سعی کردم خود را برای رویارویی با او اماده کنم. هیچ فکرش را نمی کردم گفتنش این قدر سخت باشد. وقتی وارد خانه شد با تعجب گفت:
    - هنوز حاضر نشدی؟
    - سلام بیا تو!
    در را پشت سرش بست و وارد خانه شد. پرسید:
    - پس چرا نشستی؟ نمی خوای حاضر بشی؟ حالت خوب نیست؟
    مختصر بی انکه نگاهش کنم گفتم:
    - خوبم، چرا نمی شینی؟
    روی مبلی که روبروی من بود نشست و همانطور که کتش را درمی آورد گفت:
    - عجب روز سردیه! لباس گرم بپوش! گمونم امسال زمستون داره زودتر میاد!
    چون سکوت مرا دید پرسید:
    - طوری شده؟ مگه نمیری بیمارستان؟!
    تلاش کردم جلوی ریزش اشک را بگیرم. وقت گریه کردن نبود. یک عمر وقت داشتم گریه کنم. به بهانه آوردن چایی به اشپزخانه رفتم و گفتم:
    - حتما صبحانه نخوردی؟
    - چیزی نیار، میل ندارم. بهتره زودتر بریم. امروز می خوام اگه دکتر اجازه بده عمه رو مرخص کنم. باید با دکتر کیان هم حرف بزنم . اون باید یه جواب درست و حسابی به ما بده! این حق ماست که بدونیم این وضع تا کی ادامه داره؟! من که دیگه طاقت ندارم اون بچه رو توی اون وضع ببینم!
    - من هم همینطور!
    با لحن معناداری گفت:
    - چیه بیتا؟ انگار امروز حالت اصلا خوب نیست. می خوای بریم دکتر؟ شاید سرماخوردی؟
    روی یکی از مبل ها نشستم و به زور گفتم:
    - چیز مهمی نیت. تو هم بهتره بری به کارهات برسی!
    متعجب گفت:
    - مگه نمیری بیمارستان؟
    - دیگه لازم نیست.
    گیج به نظر می رسید. با تعجب پرسید:
    - منظورت چیه؟!
    بدون شک هر فکری می کرد غیر از کاری که من کرده بودم. با آرامش گفتم:
    - از این به بعد باید یاد بگیریم تا اخر عمر صبور باشیم. بی اون واقعا سخته اما برای خودش بهتره!
    بابک پرسید:
    - راجع به چی حرف می زنی؟
    صاف توی صورتش نگاه کردم و گفتم:
    - من هیچ وقت براش مادر خوبی نبودم! نمی دونم چرا شرایط باید جوری می شد که مجبور به انتخاب بشم؟
    بابک با مهربانی گفت:
    - تو خسته ای! احتیاج به استراحت داری! داری خودت رو تلف می کنی!
    اشکم سرازیر شد و بی مقدمه گفتم:
    - دیگه همه چیز تموم شد بابک! کیان رفت! من هیچ وقت لیاقتش رو نداشتم!
    با ناباوری گفت:
    - تو... تو چه کار کردی بیتا؟!
    - به درست و غلطش کاری ندارم . دیگه نمی تونستم اونو توی اون وضع ببینم!
    با جدیت گفت:
    - نکنه دیوانه شدی؟
    بعد با عصبانیت تکرار کرد:
    - لعنتی ها! بالاخره کار خودشون رو کردند!
    با صدایی لرزان گفتم:
    - انگار دارم کابوس می بینم. هنوزم نمی دونم خوابم یا بیدار.
    بابک خیی عصبانی بود. چند قدم راه رفت و بعد در حالی که سعی می کرد ارام باشد گفت:
    - آخه تو چطور تونستی بیتا؟ اون ها دنبال همین بودند! چرا قبلش با من صحبت نکردی؟
    - دکتر می گفت دیگه امیدی نیست. نکنه منتظر معجزه بودی؟
    - بله! بهش اعتقاد نداری؟
    انگار نمک روی زخمم می پاشید. دوباره کمی عصبی قدم زد و بعد گفت:
    - بلند شو! می دونم که پشیمونی! من نمی دونم چی شده که این تصمیم رو گرفتی ولی بهتره تا دیر نشده رضایی رو پس بگیری! من تو رو می شناسم! می دونم که دووم نمی یاری! دیوونه می شی بیتا! می فهمی؟ دیوونه میشی! تو همین الان هم داری خودت را می کشی! یه نگاه به خودت بنداز! این تصمیمی نیست که تو بتونی برخلاف میلت عمل کنی! پس چرا نشستی؟
    یک ان تصویر ان دختر بچه جلوی چشمم نقش بست. سرم را به دست گرفتم و گفتم:
    - لطفا تنهام بگذار بابک!
    مقابل پاهایم نشست و گفت:
    - ببین! من می دونم که تو ادم حساسی هستی اما این جوری از پا درمیای! خدا رو چه دیدی؟ پیش اومده که بعضی ها دوباره برگشتند! شاید...
    - کاش همین طور بود که میگی! من نتونستم براش کاری کنم، اما دیگه نمی خوم بیشتر از این زجر بکشه! این حداقل کاریه که می تونم براش بکنم.
    انگار اب پاکی را روی دستش ریختم که همان جا روی زمین وا رفت. صورت و حتی گوشهایش سرخ شده و زبانش بند امده بود. او عاشق یان بود و من بهتر از هر کسی حالش را می فهمیدم. دستی میان موهای نرمش کشید و زمزمه کرد:
    - تو چی کار کردی بیتا؟! خودت می دونی چه کار کردی؟
    - شاید این طوری، با نجات جون یه بچه دیگه، بتونم به ارامش روحش کمک کنم. سخته، ولی وقتی بدونم قلبش داره توی سینه یی دیگه می تپه حس می کنم زنده است.
    وقتی نگاهم کرد برق اشک را توی چشمانش دیدم. از جا بلند شد و گفت:
    - من هنوز هم نمی تونم باور کنم که اون مرده! فکر نمی کنم هیچ وقت باور کنم!
    با لبخندی تلخ گفتم:
    - شاید باور نکنی ولی من دقیقا به خاطر همین احساس بود که با پیوند قلب موافقت کردم. اون برای همیشه زنده می مونه.
    به طرف در رفت و بی آنکه به طرفم برگردد پرسید:
    - می خوام یک بار دیگه ببینمش تو نمیایی؟
    می دانستم نمی خواهد اشکش را ببینم، به خاطر همین به طرفم برنگشت. گفتمک
    - نمی تونم به اتاق عمل رفتنش رو ببینم! دیروز تمام مدت با او بودم.
    زیر لب خداحافظی کرد و از خانه خارج شد، دلم می خواست می توانستم ارامش کنم، اما خودم بیش از هر کسی به تسکین احتیاج داشتم....
    ************************************************** ***********

    تا وقتی بابک از بیمارستان برگشت هنوز گیج و شوکه بودم. او به محض اینکه وارد خانه شد سیگارش را روشن کرد و در برابر چشمان کنجکاو من به بالکن رفت. جرئت و شهامت سوال کردن را نداشتم اما با یک نگاه به صورت بابک می شد فهمید که اوضاع به هم ریخته است. با قدمهای لرزان خود را به او رساندم. زل زده بود به اسمان بارانی! چیزی به تاریکی هوا نمانده بود! ارام گفتم:
    - نمیای تو؟ هوا سرده! ممکنه سرما بخوری!
    کوچک ترین حرکتی نکرد. انگار بر جا خشکش زده بود. همه شهامتم را جمع کردم و پرسیدم:
    - دیدیش؟
    - مثل یک فرشته بود!
    - تا حالا بیمارستان بودی؟
    - موندم تا از اتاق عمل بیاد بیرون.
    قلبم فرو ریخت. به چهارچوب در بالکن تیه دادم تا نیافتم. انگار زبانم هم بند امده بود. بابک با صدای ضعیف گفت:
    - ظاهراً از عمل راضی بودند. دکترش که همین رو می گفت. خانواده اون دختر بچه هم بودند. کلی سلام و دعا داشتند. خیلی هم خوشحال بودند.
    به طرفم برگشت و گفت:
    - همه می گفتند کار بزرگی کردی!
    بغض گلویم را فشرد و اشکم سرازیر شد. صدای بابک هم می لرزید. گفتم:
    - امیدوارم ازارش نداده باشند.
    بابک به دیوار بالکن تکیه داد و گفت:
    - به نظر نمی رسید عذاب کشیده باشه! پروفسور صارمی می گفت هر دوی کلیه هاش را هم برای پیوند کلیه فرستادند به یک بیمارستان دیگه.
    میان گریه زمزمه کردم:
    - قربون بدن پاره پاره ات برم مادر!
    تمام تنم می لرزید. بابک کمکم کرد تا روی یکی از مبل بنشینم، ان وقت در بالکن را بست. باورم نمی شد که دیگر او را نمی بینم. هنوز صداش توی گوشم بود. انگار تازه به عمق فاجعه پی برده بودم. بابک روی مبل روبرویم نشسته بود و با صدای غم زده پرسید:
    - حالا برنامه ات چیه؟
    با تعجب نگاهش کردم و کم این پا و اون پا کرد و گفت:
    - گفتند هر وقت می خوای می تونی بری و تحویلش بگیری!
    برای چند ثانیه خون در رگ های منجمد شد. حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که او را زیر خروارها خاک ببینم. او همیشه از سرما و تاریکی بدش می آمد و حالا باید زیر تلی از خاک توی ان سرما و تاریکی وحشتناک برای همیشه می خوابید. با صدایی لرزان گفتم:
    - من طاقتش رو ندارم! حتی فکرش رو هم نمی تونم بکنم.
    بابک گفت:
    - دیگه همه چیز تموم شده بیتا! اون حالا راحت و اسوده است، مگه همین رو نمی خواستی؟ نمی دونی وقتی اون رو از اتاق عمل بیرون آوردند چقدر ارئم به نظر می رسید! انگار سالهای سال خوابیده بود.
    اعتراف کردم:
    - تو خیلی براش زحمت کشیدی!
    آهی کشید و گفت:
    - مثل پسرم بود.
    دلم به حالش سوخت. زندگی اش را تباه کرده بودم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت:
    - می دونم حال و روز خوبی نداری اما لازم نیست نگران باشی. خودم ترتیب همه کارها رو میدم. اون طفلک که از زندگی اش خیری ندیده، ولی باید براش فکر یک مراسم آبرومند باشیم.
    یک دفعه به یاد مامان افتادم و قلبم به هم فشرده شد. زیر لب گفتم:
    - اگر مامان بفهمه دق می کنه.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - فعلا صلاح نیست که بیاریمش خونه! بهتره همون جا بمونه تا کیان رو به جاک بسپاریم!
    کیان را به خاک بسپاریم؟! چقدر هضم کردن ان جمله سخت بود. توی خودم جمع شدم. تا مغز استخوانم احساس سرما می کردم.
    بابک گفت:
    - بهتره تنها نباشیو بلند شو بریم خونه ما. پیش مامان و فرشته باشی بهتره!
    - می خوام تنها باشم!
    - بهت گفتم پاشو! اصلا صلاح نیست با این حال و روز تنها باشی! من هم باید به کارها برسم.
    رمقی در تنم نبود ولی گفتم:
    - خواهش می کنم من رو بهحال خودم بگذار!
    لحظه ای مردد نگاهم کرد و بعد با موبایلش شماره گرفت. ان قدر خانه ساکت بود که صدای فرشته را از ان طرف تلفن می شنیدم. بابک بی مقدمه گفت:
    - فرشته پاشو بیا خونه عمه، همین الان راه بیفت.
    - اتفاقی افتاده؟
    - باید پیش بیتا باشی. حالش خوب نیست! به خونه بگو شب برنمی گردی!
    - چی شده؟ نکنه....
    بابک کمی از من فاصله گرفت و آرام گفت:
    - متاسفانه کیان فوت کرده!


  14. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 17



    باران به شدت روزهای قبل می بارید. به جمعیتی که سیاهپوش دور قبر کیان ایستاده بودند نگاه کردم. هنوز هم باورم نمی شد او را از دست داده باشم. درست مثل یک کابوس بود! وقتی جنازه را داخل قبر گذشتند یک ان تعادلم را از دست دادم اما فرشته که از روز قبل در کنارم بود، نگهم داشت. همه آماده بودند. همسایه های ساختمان که بعداً با انها اشنا شدم، فروتن و مادرش، خانواده شوهر فرشته که تا آن روز هیچ یک از انها را ندیده بودم! حتی خانواده راننده ای هم که با کیان تصادف کرده بود آمده بودند و چنان میان جمعیت گریه می کردند و مچاله شده بودند که انگار تازه به عمق فاجعه پی برده اند! یک آن چشمم توی چشم بابک افتاد! حتی اشک های او هم نتوانست سبب شکستن بغصی که در گلو داشتم شود. پاک مسخ و مبهوت شده بودم. حتی تصورش را هم نمی کردم ان قدر سخت باشد مثل این بود که نیمی از وجودم را زیر خاک می کردند. فرشته که متوجه لرزش بدنم شده بود آرام گفت:
    - سعی کن گریه کنی، آرومت می کنه! این قدر توی خودت نریز!
    خودش و شوهرش مثل پروانه دور من می چرخیدند، اما من انگار در دنیای دیگر سیر می کردم. چقدر جای مامان خالی بود! واقعا درست می گفت که بچه پیر هم بشود به محبت پدر و مادر نیاز دارد. همان جایی که کنار قبر ایستاده بودم، نشستم. صدای ریختن خاک رو می شنیدم مثل این بود که خنج به دلم می کشند! حتی نفهمیدم مداح چه می گوید. تمام فکرم این بود که کیان در ان تاریکی و سرما چه می کند. از تصورش بدنم مور مور شد. شوهر فرشته یک لیوان اب به فرشته داد و او لیوان را به طرف من گرفت. قبل از اینکه دستش را پس بزنم گفت:
    - بخور رنگ به رو نداری!
    به تاج های گلی که یک به یک روی قبر می گذاشتند خیره شدم و زیر لب گفتم:
    - دشگه همه چی تموم شد!
    فرشته لیوان را به لبم نزدیک کرد و گفت:
    - جون عمه چند قطره بخور.
    برای انکه دست از سرم بردارد کمی لبم را تر کردم و دستش را پس زدم. از اخرین باری که کیان را دیده بودم چیزی نخورده بودم ولی اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. سخت ترین لحظات وقتی بود که بقیه تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. نه نای تشکر و دادن جواب داشتم و نه قدرت مواجه شدن با واقعیت. اول از همه فروتن و مادرش جلو آمدند و تسلیت گفتند. مادرش محکم بغلم کرد و میان گریه گفت:
    - خیلی سخته عزیزم، اما امیدوارم خدا بهت صبر بده! باور کن الان حالی دارم که انگار عزیز خودم رو به خاک سپردند.
    فروتن با چشمانی قرمز از گریه گفت:
    - مارو شریک غمتون بدونید خانم! اون بچه یک فرشته بود امیدوارم خدا به شما صبر و تحمل بده!
    با صدایی ضعیف گفتم:
    - دخترتون چطوره اقای فروتن؟
    دوباره اشک در چشمانش حلقه زد . با صدایی لرزان گفت:
    - به لطف شما خوبه! الان تو سی سی یو تحت مراقبته! می دونم الان برای زدن این حرف زمان مناسبی نیست اما می خوام باور کنید که تا وقتی زنده ام از شما ممنونم. شما به دختر من زندگی دوباره دادید اون هم به قیمت پا گذاشتن روی دلتون.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - الان قلب پسر من توی سینه دختر شما می تپه!
    با محبت گفت:
    - اگه اجازه بدین وقتی حالش بهتر شد میاد دست بوس.
    فکر نمی کردم بتوانم تحمل کنم ولی سکوت کردم. وقتی جمعیت متفرق شد، بابک جلو امد و رو به فرشته گفت:
    - بیتا رو ببر توی ماشین خودتون.
    به زحمت گفتم:
    - می خوام یک کم تنها باشم. شما برین!
    بابک با ملاحظه گفت:
    - هم داره بارون می باره هم هوا سرده! فردا دوباره میارمت سر خاک! الان بهتره بری توی ماشین! با این لباسهای خیس سرما می خوری!
    بیژن، شوهر فرشته، که به نظر جوان منطقی و فهیم بود مودبانه گفت:
    - کاریشون نداشته باشین بابک خان!
    بعد به من گفت:
    - ما توی ماشین مننتظریم!
    فرشته معترض گفت:
    - اما فرشته اصلا حالش خوب نیست بیژن، من پیشش می مونم.
    بیژن با آرامش گفت:
    - فرشته جون خواهش می کنم.
    فرشته علی رغک میلش در حالی که می رفت گفت:
    - توی ماشین منتظرتم.
    بعد از رفتن انها انگار تازه باورم شده بود که پسرم را از دست دادم. همان طور که گلها را پرپر می کردم گریه ام گرفت. بابک که طاقت دیدن اشکم را نداشت به بهانه بدرقه شرکت کننده ها، ترکم کرد. از پشت پرده اشک نوشته های روی تاج های گل را از نظر گذراندم. همه کسانی که می شناختم گل آورده بودند، اما فایده اش چی بود؟ گلی را که من به ثمر رسانده بودم زیر خروارها خاک کرده بودند! ان قدر توی حاال خود بودم که هیچ کس و هیچ چیز را نمی دیدم. زمانی به خودم امدم که سنگینی دستی را روی شانه ام حس کردم. به عقب برگشتم. دایی بود. چقدر توی ان لباس سیاه پیرتر از همیشه به نظر می رسید. گریه ام شدت گرفت! دلم برای اغوش پرمحبتش تنگ شده بود. وقتی بلند شدم زیر لب گفت:
    - بریم دخترجون، سرما می خوری!
    بغلش کردم و زیر لب زمزمه کردم:
    - دایی جون!
    بوی مادرم را می داد. یک دفعه رفتم به سالهای قبل. سالهای بی دغدغه، سالهای آرامش و خوشبختی! صدایش مثل همیشه بوی قاطعیت می دداد.
    - تو باید بهخ ودت افتخار کنی دختر جون! نکنه می خوای خودت را از پای دربیاری؟
    گریه ام شدیدتر شد. با صدایی بغض الود گفتم:
    - من خیلی بدبختم دایی جون! خیلی! نمی دونم اگر شماها رو نداشتم چی می شد!
    با محبت گفت:
    - قوی باش! باید خودت را برای روزهای سختی اماده کنی!
    - من نمی تونم دایی جون! بعید می دونم بتونم دوام بیارم!
    - ادم بعد از هر مصیبت قوی تر میشه! اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر مادرت باش!
    فکر کردن به مامان باعث شد احساس اضطراب کنم. ان هم واقعیت تلخ دیگری بود که قادر به قبولش نبودم. داشتم شانه به شانه دایی به طرف ماشین می رفتم که دوباره با پدر و مادر ان راننده روبرو شدم. هر دو ان قدر گریه کرده بودند که چشمانشان باز نمی شد. دایی پرسید:
    - چی شده؟
    قبل از انکه حرفی بزنم، پدر ان راننده گفت:
    - غم اخرتون باشه خانم، روز ناراحت کننده ای بود.
    دایی ارام پرسید:
    - کی هستند دایی؟
    به آرامش خودش گفتم:
    - پدر و مادر اون جوونی که با کیان تصادف کرده!
    دایی به هر دوی انها گفت:
    - ببخشید، حال خواهر زاده من اصلا خوش نیست.
    پدر ان راننده دستش را جلو اورد و گفت:
    - من شریفی هستم. خدمت شما تسلیت عرض می کنم.
    دایی با اکراه دست داد و گفت:
    - از اینکه زحمت کشیدید ممنون.
    خانم شریفی با چشمانی خیس از اشک به من گفت:
    - شما کار بزرگی کردین اجرتون با خدا!
    دایی با طعنه گفت:
    - بله، اما حیف از خودش! بچه نازنینی بود!
    دوباره اشک از چشمان خانم شریفی سرازیر شد. دایی تا کنار ماشین شوهر فرشته همراهی ام کرد. فرشته که بیرون از ماشین منتظر ایستاده بود با دیدنم در عقب را باز کرد تا سوار شوم. قبل از اینکه حرکت کنیم بابک سرش را از پنجره جلو به داخل آورد و سفارش کرد:
    - آروم برین. جاده لغزنده است! توی رستوران می بینمتون!
    همان طور که به نیم رخش نگاه می کردم با خودم فکر کردم اگر بابک نبود چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی نگاهم کرد آرام گفتم:
    - ممنون! به خاطر همه چیز ممنونم!
    حرفی نزد اما حالت نگاهش تا عمق وجودم را لرزاند. او یک تکیه گاه محکم و مطمئن بود و حضورش ارام بخش و صمیمی، با این همه قادر نبودم با حضور در زندگی اش،خودم را به او تحمیل کنم و یا سبب شوم دیگران او را سرزنش کنند. ان روزها با اینکه زن دایی را در مراسم حاضر می دیدم، اما احساس می کردم از اینکه دوباره بابک بعد از مدتها وارد زندگی من شده، ناخشنود است. نمی دانم! شاید هم حق داشت. به هر حال او هم یک مادر بود...

    ************************************************** ***

    بعد از گذشت یک هفته، وقتی که همهاز دور و برم پراکنده شدند، تازه فهمیدم چی به سرم اومده!
    طفلک فرشته گاهی با شوهرش به دیدن می اومد. بابک هم گاه و بیگاه تلفن می کرد و سر می زد ولی باز هم احساس وحشت و تنهایی می کردم. کارم به جایی رسیده بودکه باید قبل از خواب مسکن می خوردم و یا انقدر تقلا می کردم تا بتوانم چند ساعتی بخوابم. روزهای ر عذابی بود. انگار ناگهان زیر پای خودم را خالی می دیدم. با اینکه حال مادر بهتر شده بود ولی حتی جرئت نمی کردم به دیدنش بروم. بابک که اخرین بار بدون من ملاقات مادر رفته بود، می گفت که مادر سراغ کیان را می گیرد! بدون شک اگر حقیقت را می فهمید دوام نمی آورد، یا آن قدر بی تابی می کرد تا من هم مثل خودش مریض شوم. هر چند که آن روزها حالم بهتر از او نبود. جایی در اعماق وجود برای کیان قبل از انکه دلتنگ باشم احساس عذاب وجدان می کردم و در درستی کارم شک داشتم.
    یک روز جمعه، موقع غروب، در حالی که توی فکر و خیالات خودم بودم، بابک به دیدنم آمد. با اینکه چهار هفته از فوت کیان گذشته بود اما هنوز به احترام من لباس مشکی به تن داشت و صورتش را اصلاح نکرده بود. وقتی داشتم در خانه را می بستم پرسیدم:
    - تنهایی؟
    - چطور؟
    حرفی نزدم! شاید انتظار بیخودی داشتم که دلم می خواست بقیه رو هم ببینم. او روی مبل روبه روی پنجره نشست و گفت:
    - هوا واقعا سرد شده! کی فکرش رو می کرد امسال بارش برف این قدر زود شروع بشه؟
    کتش را گرفتم و گفتم:
    من برای خودم قهوه درست کردم. چای برات بیارم یا قهوه؟
    به عقب تکیه داد و گفت:
    با قهوه موافقم.
    دوتا قهوه ریختم و اوردم. یکی از فنجانها را مقابلش گذاشتم و گفتم:
    بقیه چطورند؟
    در حالیکه شکر در قهوه اش می ریخت گفت:
    همه خوبند! فرشته می خواست با بیژن بیاد اما کاری پیش اومد.
    صادقانه گفتم:
    شما هم به من لطف داریو مخصوصا تو! نمی دونم یعین مطمئن نیستم که بتونم جبران کنم.
    صاف نگاهم کرد و با لبخندی کمرنگ گفتم:
    واقعا لازم نیست که به خاطر من اینقدر خودت را معذب کنی. من اصلا راضی نیستم لباس مشکی به تن کنی، به خصوص که دائم توی احتماعی.
    مکثی کرد و گفت:
    تو واقعا فکر می کنی من این کار رو به خاطر تو می کنم؟ بیتا، قلب من برای همیشه به خاطر اون عذاداره! پس هر کاری می کنم به خاطر دل خودم می کنم. اون برای من نوه عمه نبود. پسری بود که بدست نیاورده، او را از دست دادم.
    بغض گلویم را فشرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم:
    قهوه ات سرد شد.
    در حال هم زدن قهوه پرسید:
    چرا پاتو از خونه بیرون نمی گذاری؟ فرشته می گفت که یکی دوبار دعوتت کردن که باهاشون بری بیرون ولی دعوتشون رو رد کردی. چرا؟
    گفتم:
    نمی دونم! مثل اینکه منتظر اتفاق تازه ام! دائم مضطرب و بی قرارم و از چیزی وحشت دارم که نمی دونم چیه! هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر سخت باشه!
    آره گفت:
    باید بری پیش یه روانشناس! نمی تونی از کنارشون سرسری بگذری!
    گفتم:
    شاید بهتر باشه برم سر کار× می دونم اگه بخوای می تونی کمکم کنی! این جوری احتمالا زودتر می تونم به خودم مسلط بشم!
    برای عوض کردن بحث پرسید:
    هنوز به دیدن عمه نرفتی؟ فکر نمی کنی این جوری بیشتر مشکوک میشه؟
    بهش چی گفتی؟
    آهی کشید و گفت:
    قبل از اینکه چیزی بگم گفت لابد درگیر اون بچه است! من حتی برای اینکه شک نکنه زمانی ه میرم دیدنش لباس مشکی رو درمیارم، اما این طوری هم درست نیست. ما داریم اون رو بازی می دیدم. دکترش می گفت نباید بهش دروغ بگشم. باید آروم آروم حقیقت رو براش بگیم.
    من طاقتش رو ندارم.
    سری تکان داد و گفت:
    چاره دیگری نداریم. دکترش می گفت شاید بهتر باشه قبل از اینکه مرخصش کنید بهش بگین تا اگر دچار حمله عصبی یا شوک جدیدی شد بتونیم فورا کنترلش کنیم.
    پرسیدم:
    یعنی ممکنه دوباره حالش بد بشه؟
    با تاکید گفت:
    دکترش که اینطور می گفت.
    کلافه بودم. بابک فنجانش را سر کشید و یک نخ سیگار را روشن کرد. زیر نگاهش معذب بدم. به بهانه بردن فنجانها به اشپزخانه رفتم . وقتی داشتم فنجانها را می شستم از همان جا پرسید:
    با اون پسره چی کار کردی؟
    پرسیدم:
    منظورت کیه؟
    محتاط گفت:
    اونی که با کیان تصادف کرده! خیال داری باهاش چی کار کنی؟
    دستم را خشک کردم و از اشپزخانه بیرون امدم. حرف زدن درباره او برایم همان اندازه سخت بود که باور مرگ کیان! روی مبل ر.بر.ی او نشستم و گفتم:
    هنوز تو زندانه!
    بابک گفت:
    پدر و مادرش رو توی مراسم خاکسپاری و مسجد دیدم. به نظر میاد ادم های محترمی باشند.
    گفتم:
    تا وقتی کیان زنده بود مرتب به دیدنش می امدند.
    بابک به عقب تکیه داد و گفت:
    پدرش دیروز با من تماس گرفت. حتی یک کلمه درباره پسرش حرف نزد. می گفت تماس گرفته احوالات تو رو بپرسه. انگار اول تصمیم داشت باخانمش بیاد دیدنت اما بعد فکر کرده شاید دیدنشون ناراحتت کنه! می گفت همه جوره بهت حق می دن و به خاطر اتفاقی که افتاده خیلی متاسف هستند.
    با صدایی لرزان گفتم:
    چه فایده؟ حالا همه چیز به هم ریخته! ور واقع من توی این اتفاق دو نفر رو از دست دادم. مامان و کیان! ترجیح می دم راجع به لطمه هایی که خودم خوردم حرفی نزنم.
    بابک سری تکان داد و گفت:
    حق با توست! یک دفعه همه چیز به هم ریخت.
    اشکم سرازیر شد و گفتم:
    - تا به حال این همه بدبختی را یک جا تحمل نکرده بودم.
    جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و گفت:
    خودت بهتر از هر کسی می دونی که من چقدر به عمه علاقه دارم و راجع به کیان چقدر متاسفم. اما وقتی اتفاقی بخواد بیفته، می افته! سرنوشت تنها چیزی هست که نمی شه با اون جنگید. باید قبول کنی که تقدیر اینطور خواسته! نمی شه کسی رو مقصر دونست.
    گفتم:
    ممکنه باور ننی ولی من بیشتر از هر کس خودم را مقصر می دونم. شاید اگر اون روز بیشتر دقت می کردم...
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    از گفتن این شاید و اگرها دست بردار. تو داری خودت را تخریب می کنی! خیال می کنی اگه این اتفاق نمی افتاد کیان زنده می موند؟ بیتا، خدا خواسته اون بچه عمرش مثل کوتاه باشه. در این دادن و گرفتن ها حکمتی هست که شاید ما نمی فهمیم!
    عصبی گفتم:
    مثل واعظ ها حرف می زنی! گرچه شاید من هم جای تو بودم همین حرفها رو می زدم.
    ته سیگارش رو در جا سیگاری خاموش کرد و گفت:
    تو ادم منطقی هستی بیتا! مادر فداکاری که حاضر شدی به خاطر نجات جون چند ادم دیگه پا روی قلب و احساسات خودش بگذاره! من نمی دونم درباره ادمی مثل تو با این وسعت قلب و عظمت روح چیزی غیر از این فکر کنم.
    با پوزخند گفتم:
    پس امروز اومدی که رضایت بگیری. تو چه انتظاری از من داری؟ اینکه از خون تنها بچه ام بگذرم؟
    با ارامش گفت:
    تو راجع به من چی فکر می کنی؟ اینکه تو رو به غریبه می فروشم؟ اونم به کسی که به قول تو کیان رو از ما گرفت؟ می خوام کمکت کنم بیتا! کمکت کنم تا به ارامش برسی! وقتی نفرت قلبت را پر کنه اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی اون وقت فقط به انتقام فکر می کنی! الان تمام وجودت با این حس مسمومه! خیال می کنی این جوری به کی بیشتر از همه ضربه می زنی؟ به خودت! تو با این کار می خوای به قلبت ارامش بدی ولی واقعیت اینه که این جوری نه خودت به ارامش میرسی و نه کیان زنده میشه! می دونم که علی رغم گذشت این مدت، هنوز هم حال و روحیه درستی نداری، اما به خاطر خودت هم که شده به حرفهام فکر کن، این طوری شاید بتونی به خودت کمک کنی!
    .قتی خداحافظی کرد و رفت، هنوز هم گیج بودم، انگار شنیدن ان حرفها از زبان بابک خارج از انتظارم بود!

  16. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 18


    وقتی در اتاق مامان را باز کردم دل نیامد از ان حال و هوا بیرونش بکشم روبه پنجره لبه ی تخت نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد دوباره در اتاق را بستم از پرستاری که داشت از کنارم عبور می کرد پرسیدم:


    -ببخشید دکتر بهمنی رو کجا می تونم پیدا کنم؟

    پرستار به ساعتش نگاه کرد و گفت :

    -الان بای توی اتاقشون باشند برین طبقه پایین ته راهرو اتاق دوم دست راست

    تشکر کردم و پایین رفتم می خواستم قب از دیدن مامان با او مشورت کنم شاید چون شهامت گفتن حقیقت را نداشتم اصلا به همین دلیل تا ان روز بعد از مرگ کیان به دیدنش نرفته بودم جلوی در اتاقی که پرستار گفته بود ایستادم و چند ضربه به در زدم وقتی دکتر اجازه ی ورود داد ارام در را باز کردم و وارد اتاق شدم میز دکتر درست پشت به پنجره و به حیاط بود بارش برف نسبت به نیم ساعت قبل شدید تر شده بود ولی هوای اتاق گرم و دلچسب بود به دکتر که با ورقه های مقابلش سرگرم بود سلام کردم سلامم را جواب داد ولی وقتی سرش را بالا اورد از دیدنم جا خورد عینکش را از چشم برداشت و گفت:

    -بفرمایید بنشینید خانوم سپهری واقعا از دیدنتون غافلگیر شدم روی یکی از مبل های مقابلش روی میزش نشستم و به زور لبخند زدم دکتر از پشت میزش بیرون امد روی یکی از مبل های رو به روی من نشست و با ملاحظه گفت:

    -قبل از هر چیز لازمه به خاطر اتفاقی که افتاده بهتون تسلیت بگم واقعا تاسف اوره

    قبل از انکه بپرسم از کجا فهمیده گفت:

    -از مهندس شنیدم ایشون توی این مدت مرتب به دیدن مادرتون می اومدند

    پرسیدم:

    -حال مادرم چطوره؟

    دکتر هیکل چاقش را به عقب تکیه داد و گفت:

    -بهتره دقیق نمیشه گفت که چی توی مغزش می گذره اما خیلی بهتره مگه هنوز ندیدینش؟

    گفتم:

    -فکر کردم بهتره اول بیام شما رو ببینم

    دکتر با صراحت گفت:

    -اصلا کار خوبی نکردین که توی این مدت تنهاش گذاشتین

    گفتم:

    -نمیدونستم اگر از پسرم می پرسید چی باید می گفتم؟راستش در شرایطی نبودم که بتونم احساساتم رو کنترل کنم

    دکتر سرش را به علامت همدردری تکان داد و گفت

    -می فهمم

    -واقعیتش حالا هم نمی دونم چه کار باید بکنم اون عاشق پسرم بود

    دکتر مکثی کد و گفت:

    -اعتراف می کنم که در شرایط سختی هستیم اما به هر حال باید دیر یا زود حقیقت رو گفت شاید لطمه ای که به دروغ به مادرتون می زنه به مراتب ازار دهنده تر از گفتن حقیقت باشه

    با نگرانی پرسیدم:

    -به نظر شما واکنشش بعد از فهمیدن حقیقت چیه؟

    دکتر با تردید گفت:

    -حدسش کمی مشکله ما باید خودمون رو برای هر اتفاقی اماده کنیم

    گفتم:

    -اصلا دلم نمی خواد گفتن حقیقت به سلامتی مادرم لطمه بزنه

    دکتر با محبت گفت:

    -پسر دایی ام می گفت با بردن مادرم موافقید

    دکتر گفت:

    -اون که از نظر من قبل از ین اتفاق بود بهتره الان با احتیاط عمل کنیم

    از جا بلند شدم او هم از جا بلند د پرسیدم:

    -می تونم ببینمش؟

    دکتر تایید کرد پرسیدم:

    فکر نمی کنید شما هم باشید بهتره ؟

    دکتر گفت:

    -چنانچه لازم باشه میام اما الان بهتره باهاش تنها باشین

    انگار اضطرابم را حس کرد و با لبخندی ارام بخش اضافه کرد:

    -نگران نباشین

    وقتی دوباره ر تاق مامان را باز کردم نا خوداگاه بغض گلویم را به هم فشد چقدر گفتن حقیقت و برای چندمین بار در ان شریاط تلخ قرار گرفتن سخت بود مامان هنوز هم برو به پنجره بیرون را تاشا می کرد وارد اتاق شدم و طوری در را بستم که متوجه حضورم بشود اما حتی برنگشت از شدت اضطراب تمام تنم می لرزید فکر کردم ایکاش کسی بود و کمکم می کرد یک دفعه به یاد بابک افتادم

    شاید بهتر بود با او تماس می گرفتم اما چیزی در وجودم مانعمم می شد ان روز ها لحظه به لحظه زندگی برایم همراه با رنج و شکنجه بود انگار ملزم بودم برای رسیدن به ارامش ان مسیر پرفشار را پشت سر بگذارم و این در حالی بود که شک داشتم بعد از ان همه رنج و عذاب اصلا ارامشی وجود داشته باشد

    همان طور مستاصل ایستاده بودم که مامان گفت:

    -بلاخره اومدی؟

    هنوز هم نگاهش متوجه بیرون بود زیر لب گفتم:

    -سلام مامان

    به صندلی کنار تختش اشاره کرد و گفت:

    -بیا بشین چرا ایستادی؟

    قبل از اینکه روی صندلی بنشینم صورتش را بوسیدم به نظرم از اخرین باری که اورا دیده بودم لاغرتر و پیرتر شده بود همان طور که پالتوام را در می اوردم گفتم:

    -خیلی دلم برات تنگ شده بود

    با دلخوری گفت:

    -خوب معلومه بعضی وقتا به خودم می گم اگه این تخت و اتاق رو از صدقه سر بابک نداشتم چی می شد؟فکر می کنم دنبال بهانه بودی که از شرم خلاص بشی

    فورا گفتم:

    -این حرف ها چیه مامان؟باز توی تنهایی با خودت فکر های ناجور کردی؟

    اهی کشید و گفت:

    -حرف دلت رو بزن دختر جون واقعیت اینه که من سربار زندگی تو هستم

    مانده بودم چطور متقاعدش کنم؟صادقانه گفتم:

    -حضور شما توی زندگی من لازمه مامان نمی دونید چقد جاتون توی خونه خالیه

    بعد بای عو کردن موضوع پرسیدم:

    -راستی از کجا فهمیدین من اومدم تو اتاق؟

    با لبخندی تلخ گفت:

    فقط یه مادر می تونه بوی بچه هاش رو حس کنه و صدای پاشون رو بین صدای پای صد نفر تشخیص بده!

    بغض گلویم را فشرد ولی سکوت کردم تا اشکم سرازیر نشود مثل یک کتاب باز ما می خواند با اشاره به یخچال گفت:

    -توی یخچال همه چی هست طفلک بابک هر بار که می یاد اینجا یخچال رو برای چند روز پر می کنه با هم اومدین؟

    گفتم:

    -نه نخواستم مزاحمش بشم

    وقتی در یخچال رو باز کردم گفتم:

    -میوه ها دارن خراب می شن مامان چا چیزی نمی خورین؟

    روی تختش جا به جا شد و گفت:

    -خودت که می دونی من اهل میوه نیستم خیلی وقت ها می دم به پرستار ها تا بدن به مریض های دیگه اب میوه برای خودت بیار

    بر خلاف میلم دوتا پاکت اب میوه اوردم روی میز پایین تخت گذاشتم داشتم دنبال نی می گفتم که مامان پرسید:

    -اون بچه چطوره؟هنوز توی کماست؟

    بلاخره سوالی را که می ترسیدم بشنوم پرسید چنان یکه خوردم که نزدیک بود از عقب بیافتم همان طور که ظاهرات توی یخچال را نگاه می کردم با صدایی بی رمق گفتم:

    -کاش می شد رنجش رو کم کنم

    بعد برای عوض کردن موضوع پرسیدم:

    -نی ها کجاست؟

    مامان با اشاره به کشوی کمد کنار تخت گفت:

    -اینجاست

    وقتی داشتم توی کشو دنبال نی می گشتم ضربه ی بعدی را زد

    -بلاخره حرف دکتر ها چیه؟

    با ارامش دروغین گفتم:

    -شما بهتره فعلا به فکر سلامتی خودتون باشین

    با لحنی که دلم را ریش می کرد گفت:

    -کاش می شد ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده

    با دستانی لرزان نی ها رو توی پاکت های اب میوه فرو کردم و یکی از ان ها را به دستش دادم پرسید:

    -یعنی توی این مدت هیچ فرقی نکرده؟

    ساکت روی صندلی نشستم و مثل ماتم زده ها پاکت اب میوه را به دست گرفتم چقدر گفتن حقیقت سخت بود ارام گفتم:

    -نه فرقی نکرده

    پرسید:

    -هنوز توی ای سی یو بستریه؟

    حرفی نزدم حتی جرئت خیره شدن توی صورتش را نداشتم با صدایی لرزان پرسید:

    -چی شده؟خبر های بدی داری هان؟

    نمی دانم چرا زبانم بند امده بود شده بودم عین مجسمه انگار داغی که می رفت سرد شود دوباره تازه شده بود مامان با قاطعیتی که مرا به یاد قبل از بیماریش می انداخت پرسید:-چرا حرفی نمی زنی؟بگو ببینم چه خاکی به سرمون شده؟

    چقدر به وجوش احتیاج داشتم اشکم سرازیر شد جلوی پنجره ایستادم دوست نداشتم بعد از مدت ها که به دیدنش امدم اشکم را ببیند برف ارام تر از نیم ساعت پیش می بارید لای پنجره را باز کردم و با صدایی بغض الود گفتم:

    -داشت زجر می کشید طاقت عذاب کشیدنش رو نداشتم....

    باز زبانم بند امد انگار هوای اتاق هم خفه بود به طرف مامان برگشتم ماتش برده بود و رنگ به رو نداشت روی صندلی کنار تخت نشستم و دستش ا به دست گرفتم به زحمت پرسید:

    -چطور این طور شد؟

    با صدایی لرزان گفتم:

    -مرگ مععزی شده بود دکتر هاا درست می گفتند دیگه واقعا نمی شد براش کاری کرد روز های سختی بود مامان خیلی به وجودتون احتیاج داشتم

    ارام و بهت زده گفت:

    -من طاقتش رو نداشتم

    گفتم :

    -به همین خاطر بهتون حرفی نزده بودم

    عضلات دستش توی دستم منقبض د با دقت توی صورتش خیره شدم واکنشش برایم مهم بود به نظر ارام بود و همین نگرانم می کرد مانده بودم چرا گریه نمی کند؟

    گفتم:

    -اون راحت شد مامان بچه ام داشت خیلی زجر می کشید

    بی انکه توی صورتم نگاه کند پرسید:

    گفتم:

    -حدود یک ماه قبل

    سرم را لبه ی تخت گذاشتم با دستی لرزان سرم را نوازش کرد و اهسته گفت:

    -چه رنجی رو تحمل کردی دختر بیچاره ی من

    دوباره اشکم سرازی شد همه چیز برعکس شده بود به جای این که من به او دلداری بدهم او به من تسکین می داد خیلی حرف ها توی دلم بود که می خواستم بزنم اما ترجیح دادم سکوت کنم برای چندمین بار به صورتش هنوز هم ارام بود پرسیدم:

    خوبی مامان؟

    حرفی نزد زل زده بود به یک نقطه و فکر می کرد برای اوردن دکتر از اتاق خارج شدم از وش شانسی ام دکتر توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود با دیدنم قبل از اینکه حرفی بزنم پرسید:

    با مادرتون حرف زدین؟

    گفتم:بله اقای دکتر ولی واکنشش چیزی نیست که فکر می کردم تمام ترسم از این بود که با شنیدن این خبر شوکه بشه اما...

    دکتر سری تکان داد و ارام گفت:

    -ترسم از همین بود

    متعجب گفتم:

    -منظورتون رو نمی فهمم اقای دکتر اون خیلی عادی برخورد کرد خیلی منطقی تر از اونی که فکر می کردم دکتر گفت:

    -خدا کنه ارامش قبل از طوفان نباشه بر خلاف تصور شما این واکنش یک ادم عادی نیست ان هم با اون همه عشق وعلاقه ای که به پسر شما داشته باید ببینمش باید تنها ببینمش معذرت می خوام

    گفتم:

    -من نگرانش هستم اقای دکتر

    دکتر با محبت گفت:

    -نگران نباشید ایشون تحت کنترل هستند به هر حال مادر شما افسدگی داره اما قطعا اوضاع اون قدر ها بد نیست لااقل نه به بدی دفعه ی قبل به نظر من بهتره شما برین خونه می تونید بعدا به دیدن مادرتون بیاین اون الان به بعد از شنیدن این خبر به تنهایی زمان و استراحت نیاز داره

    دل تو دلم نبود بر خلاف میلم گفتم:

    -پس .... می تونم باهاش خداحافظی کنم؟

    وقتی موافقت کرد برای خداحافظی وارد اتاق شدم دکتر هم پشت سم وارد اتاق شد صورتش را بوسیدم و گفتم:

    -دوست دارم پیشتون بمونم اما می گن ساعت ملاقات تموم شده بهتره استراحت کنید مامان

    اجازه داد در خوابیدن کمکش کنم دکتر به شوخی گفت:

    -اینم از دخترت یادته چقدر سراغش رو می گرفتی؟حالا هم که اومده دیدنت براش ناز می کنی؟

    باز هم حرفی نزد با نگرانی به دکتر نگاه کردم ارام سرش را تکان داد و با دقت به مامان خیره شد گفتم:

    -فردا حتما می یام دیدنت مامان چیزی احتیاج نداری؟

    دکتر گفت:

    -جواب دخترت رو نمی دی؟ می خوای با نگرانی راهی اش کنی؟

    بعد به من گفت:

    -خوب دیگه شما بفرمایید خانم من و مادرتون کلی حرف اریم که به هم بزنیم دوباره صورتش را بوسیدم وبه طرف در رفتم حرف های دکتر جدا نگرانم کرده بود

  18. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 19

    اباور مرگ کیان ان قدر برای مامان سخت بود که دوباره برای مدتی طولانی توی لاک خودش رفت و نه تنها دکتر با ترخیصش مخالفت کرد بلکه مجبور شد دوزداریی اش را بیشتر کند بابک معتقد بود حالش به بدی بار قبل نیست چون حرف می زد غذا می خورد و تا حدودی به اتفاقات دور و برش واکنش نشان می داد اما دکتر غیر از این فکر می کرد و از مامان با وجود مصرف دارو انتظاری غیر از این نداشت به بنظر او افسردگی توی سن و سال مامان چیزی نبود که بتوان از کنارش سرسری گذشت ان روز ها روز های تلخ و سختی بود که هر لحظه اش مثل چند ساعت می گذشت و من دائم فکر می کردم چی شد که این طور د؟ در واقع سرعت اتفاقات دور و برم حدی بود که هنوز هم گیج و ناباور بودم!

    عصر یکی از روز های سرد دیماه در حالی که فقط یک هفته از چهلم کیان می گذشت فرتن به همراه دختر و مادرش به دیدنم امدند تا چشمم توی چشم دخترش افتاد تمام بدنم لرزید باورم نمی شد قلب کیان من توی سینه ی ا باشداو جلوتر از بقیه با دسته گلی که به دستش داده بودند وارد خانه شد وقتی خم شدم صورتش را ببوسم حال غریبی داشتم طوری با چشم های گرد و درشتش توی چشمم خیره شده بود که نفسم بند امد پشت سرش فروتن و مادرش وارد خانه شدند مادرش با صمیمیت بغلم کرد و صورتم را بوسید فروتن با لبخند گفت:

    -ادب حکم می کرد قبل از اومدن تلفن بزنم اما متاسفانه شماره تلفنتون رو نداشتم ادرس را هم به سختی از بیمارستان گرفتم خودتون که با مقررات اشنا هستید

    مختصر گفتم:

    -خوش امدید

    وقتی روی مبل نشستند برای گذاشتن گل ها توی گلدان به اشپزخانه رفتم خانم فروتن از همان جا پرسید:

    -مادرتون چطورند؟

    همان طور که گل ها رو توی گلدان می گذاشتم با ناراحتی گفتم:

    -ممنون بد نیستتند متاسفانه از روزی که خبر فوت کیان رو شنیدند شوکه شدند

    فروتن گفت:

    -متاسفم خیلی وته می خواستم بگم اگه کمکی از ما ساخته است رودربایستی نکنید ولی بهتون دسترسی نداشتم اهی کشیدم و گفتم:

    -وقتی قراره اوضاع خراب بشه یک دفعه همه چیز با هم اتفاق می افته

    با چهار فنجان چای به پذیرایی برگشتم و درست رو به روی دختر فروتن نشستم فروتن سر به زیر انداخت و گفت:

    -تا اخر عمر مدیونتون هستیم خانم

    همان طور که به دخترش نگاه می کردم گفتم:

    -لحظه ای که داشتم تصمیم می گرفتم چه کار کنم حال خوبی نداشتم اما الان که می بینم دخترتون سلامته حال عجیبی دارم

    خانم فروتن گفت:

    -امیدوارم خیر از زندگی و عمرت ببینی دختر جون این روز هر جا می نشینم از بزرگواری تو می گم کاری که کردی اون قدر بزرگه که نمیشه هیچ جری جبرانش کرد نه با حرف نه با عمل اما اگه اراده کنی جن همین بچه از هیچی دریغ ندارم فقط کافیه لب تر کنی

    با لبخندی تلخ گفتم:

    -تمام دنیا هم نمی تونه جای خالی اون رو توی قلبم پر کنه این روز ها هر جا میرم و هر کاری می کنم میاد جلوی نظرم چه توی خواب چه توی بیداری

    فروتن با همدردی گفت:

    -حق دارین اتفاق کوچکی نیست

    بغض گلویم را فشرد دلم نمی خواست ان ها اشکم را ببینند به دخت فروتن با محبت گفتم:

    -دوست داری با اسباب بازی های پسر من بازی کنی؟ می خوای بریم توی اتاقش؟

    با اشتیاق به پدر و مادر بزرگ نگاه کرد فروتن گفت:

    -ولی اخه... ممکنه اون جا رو به هم بریزه

    گفتم:

    -مهم نیست

    بعد از جا بلند شدم و اورا با خودم به اتاق کیان و مادرم بردم با لحن شیرینی پرسید:

    -می تونم بهشون دست بزنم؟

    با صدایی لرزان گفتم:

    -بله عزیزم هر کدوم رو که بخوای می تونی برداری

    بعد بدون از اتاق بیرون امدم و روی مبلی که قبلا نشسته بودم نشستم فروتن گفت:

    -امیدوارم با امدنمون ناراحتتون نکرده باشیم می دونید؟ من احساس شما رو میفهمم اما خوب ... باید برای دست بوس می اوردمش

    پرسیدم:

    -الان که دیگه مشکلی نداره؟

    مادر فروتن جواب داد:

    -به لطف شما نه فقط کمی لاغر شده که دکترش می گفت بعد از اون عمل سخت طبیعیه

    بعد کمی این پا و ان پا کردن و پرسید:

    -ببخشید که کنجکاوی می کنم .... الان تنهایید؟ منظورم اینه که تنها زندگی می کنید؟

    گفتم:

    -بله تمام امیدم به مادرم بود که متاسفانه ایشون هم باید مدتی توی بیمارستان بستری باشند

    خانم فروتن گفت:

    -باید برای زن جوونی مثل شما خیلی سخت باشه

    فروتن با ملاحظه گفت:

    -خواهش می کنم ما رو از خودتون بدونید و اگر کاری از ما بر می یاد بگین حالا سرنوشت این طورمار رو به هم ربط داده بهتره تعارف رو بگذارید کنار مطمئن باشید با کاری که شما کردین هیچ وقت تحت هیچ شرایطی زیر دین ما نمیرین چون هر کاری بتونیم براتون بکنیم وظیفه ی ماست و حق شماست

    با لبخنی زورکی گفتم:

    -لطف دارین ولی من حقیقتا این کار وبه خاطر دل خودم کردم نه هیچ چیز دیگه پس شما هم بهتره این اندازه خودتون رو معذب نکنید

    فروتن با صداقت گفت:

    -فکر می کنم کوچک ترین کاری که از ما بر می یاد اینه که دعا کنیم خدا بهتون صبر بده

    دوباره بغضگلویم را فشرد ان ها به احترام من لباس تیره به تن داشتند خانم فروتن از توی کیفش یک جعبه بیرون اورد و با احترام روی میز مقابلم گذاشت وقتی با تعجب نگاهش کردم با مهربانی گفت:

    -امیدوارم به خاطر کاری که کردم از من نرنجی و سلیقه ام رو بپسندی

    ساکت نگاهش کردم فروتن گفت:

    -باید ببخشید خانوم ما رسم های شما رو بلد نیستیم اما مادرم گفت باید خدمت برسیم باید جسارت ما رو ببخشید

    مادرش گفت:

    -می دونم که خیلی برات سخته اما شاید درست نباشه که بیشتر از این رخت سیاه به تن داشته باشی یقینا از بین اون همه فامیلی که روز چهلم توی مسجد دیدم هستند کسانی که پیش قدم می شن اما دلم می خواست من اولین نفری باشم که این کار و می کنم

    با لبخندی تلخ گفتم:

    -ممنونم واقعا زحمت کشیدن ولی من اصلا امادگی این کار و ندارم راستش قبل از شما هم خانواده دایی ام زحمت کشیدند

    هر دو در سکوت به هم نگاه کردند برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:

    -انگار چای سرد شده می رم چای تازه بریزم

    خانم فروتن گفت:

    -نه لطفا زحمت نکشین ما دیگه باید رفع زحمت کنیم

    فروتن یکی از کارت های خودش را روی میز گذاشت و با محبت گفت

    -این شماره تلفن منه همیشه برای انجام و اوامرتون گوش به زنگم

    زیر لب تشکر کردم و گفتم:

    -امیدوارم در کنار دختر کوچولوتون روزگار خوشی داشته باشین این رو از صمیم قب می گم

    فروتن وقتی دخترش از اتاق بیرون امد گفت:

    -برو صورت خانوم رو ببوس دختم و ازشون تشکر کن

    دخترش در حالی که خس کوچولوی کیان را در اغوش داشت جلو امد خم شدم و بغلش کردم دیگر نتوانستم جلوی ریزش اشکم را بگیرم اشک خانم فروتن هم سرازیر شد فروتن گفت:

    -عسل جان اون عروسک رو بده به ایشون

    میان گریه گفتم:

    -اشکال نداره مال خودشه

    فروتن گفت:

    -اما اون یادگاریه لطفا این کار و نکنید

    دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم:

    -این اولین یادگاری نیست که از کیان بهش می دم لطفا اگه اشکال نداره بگذارید گاهی عسل رو ببینم

    فروتن گفت:

    -هر وقت اراده کنید هر وقت که بخواین میارمش فقط امیدوارم این دیدار های گاه و بیگاه ناراحتتون نکنه

    صورتم را پاک کردم و از جا بلند شدم فروتن مکثی کرد و با تردید گفت:

    -یک خواهش هم ازتون دارم

    صاف نگاهش کد موهای عسل را نوازش کرد و گفت:

    -اگر ممکنه می خوام یکی از عکس های کیان رو داشته باشم این حق عسله که وقتی بزرگ بدونه زندگی اش رو مدیون کیه

    دوباره اشک توی شمانم حلقه زد ان روز بعد از رفتن ان ها ساعت ها گریه کردم حسی داشتم که تا ان لحظه تجربه نکرده بودم.......

    همان طو که شمع ها رو روشن می کردم گفتم:

    -واقعا لطف کردی باید اعتراف کنم که حسابی غافرگیر شدم

    بابک با لبخند گفت:

    -توی راه که می اومدیم دائم فکر می کردم نکنه نپسندی!

    سنگ قبر را با دقت از نظر گذراندم و با حسرت گفتم:

    -فکر نمی کنم در برابر واقعیت تلخ از دست دادنش چیز مهمی باشه تو مثل همیشه من رو با لطف خودت شرمنده کردی فقط یکی مثل تو میتونه توی این لحظات حساس و دقیق پیگیر باشه

    با حالتی پر معنی نگاهم نگاهم کرد ظرف اب را روی سنگ خالی کردم و گل ها را روی ان گذاشتم هنوز هم باورم نمیشد پسرم را از دست داده باشم چیزی به غروب نمانده بود با صدایی لرزان گفتم:

    -شک دارم که بتونم محبت هات رو جبران کنم ممنون که اومدی

    صادقانه گفت:

    -خودم هم دلتنگ بودم توی این مدت چند بار می خواستم بهت پیشنهاد کنم اما فکر کردم شاید دلت بخواد توی همچین لحظاتی تنها باشی

    اشکم سرازیر شد گفتم:

    -توی این مدت روز های سختی روپشت سر گذاشتم روز هایی که فکر نمی کردم دوام بیارم

    بابک به اطرافش نگاه کرد و برای عوض کردن صحبت گفت:

    -فکر نمی کردم این ساعت وز توی همچین هوایی این قدر این جا شلوغ باشه

    به دور و برم نگاه کردم انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند سر اکثر قبر ها شمع روشنی می سوخت و بوی سوتنش فضا را پر کرد بود از شدت سرما در خودم مچاله شدم بابک گفت:

    -بهتره تا خودت رو سرما ندادی بریم

    صورتم از رما سرخ شده بود با این حال گفتم:

    -میشه خواهش کنم چند دقیقه تنهام بگذاری؟

    از جا بلند شد و گفت:

    -توی ماشین منتظرتم

    بعد از رفتن او برای چند دقیقه با کیان خلوت کردم ولی اشکم بند نمی امد زمانی به خودم امدم که تمام گل ها را پرپر کرده بودم و هوا کملا تاریک شده بود با قبی پر از غصه از جا بلند شدم تاریکی وهم اوری بود تمام بدنم داشت از شدت سرما مور مور می شد وقتی سوار ماشین دم گرمای لذت بخشی به تنم نشست با این حال بابک درجه ی بخاری را بیشتر کرد و همان طور که کتش را در می اورد گفت:

    -این بینداز روی پاهات تا بدنت سریع گرم بشه

    گفتم:

    -ممنون واقعا احتیاج نیست این قدر خودت و اذیت کنی

    کتش را روی پاهایم گذاشت و گفت:

    -بگیر صورتت از سرما کبود شده سرما نخوری خیلی حرفه

    کتش هنوز از گرای بدنش داغ بود ن را روی پاهایم کشیدم و پرسیدم:

    -مطمئنی که خودت سردت نمیشه؟

    در حال بستن کمربند گفت:

    -انگار حواست نیست چند دقیقه است توی ماشینم داشتم از گرما خفه می شدم خدا پدرت رو بیامرزه

    هر دو خندیدیم همان طور که رانندگی می کرد گفت:

    -ولی شب این جا واقعا ترس اوره

    ارام گفتم:

    -اگر عزیزی رو این جا داشته باشی هر لحظه اراده کنی می یای دیدنش زمانش مهم نیست

    در تایید حرفم سکوت کرد مکثی کردم و گفتم :

    -میشه یه خواهشی ازت بکنم؟

    به نیمرخم نگاه کرد و پرسید:

    -راجع به چی؟

    بی انکه به صورتش نگاه کنم گفتم:

    -راستش قبلا هم از تو خواستم اما انگار حرفم رو خیلی جدی نگرفتی چون مطمئنم اگه بخوای می تونی کمکم کنی

    با تعجب نگاهم کرد و گفتم:

    -من باید برم سرکار الان در شرایطی هستم که واقعا به کار احتیاج دارم اما خودت بهتر از هر کسی می دونی که توی این شهر بدون معرفی نامه و معرف و سابقه کار نمیشه کاری دست و پا کرد...

    حرفم را قطع کرد و گفت:

    -مشکلی پیش اومده که باز این فکر ها به سرت افتاده؟

    گفتم:

    -نه معلومه که نه توی این مدت ان قدر مراقب ما بودی که اب از اب تکون نخورده ولی این طوری هم درست نیست یعنی من دیگه نمی تونم قبول کنم شاید وقتی سرم گرم بشه بهتر بتونم با خودم کنار بیام این جوری حس می کنم دارم از پا در میام

    کنار اتوبان نگه داشت صورتش حتی توی تاریکی هم قاطع به نظر می رسید حالا فقط صدای تیک تاک فلاشر اتومبیل سکوت را می شکست کاملا به طرفم برگشت گفت:

    -دیگه بسه بیتا تا کی می خوای به این لجبازی بی معنی ادامه بدی؟ تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ بگو باید چه کار کنم که در قلبت رو به روم باز کنی؟ داری به خاطر کدوم گناه نکده من رو مجازات می کنی؟

    ان قدر جا خوردم که تمام بدنم داشت می لرزید اما سعی کردم خوددار باشم حتی شهامت نداشتم تی صورتش نگاه کنم سکوتم بدتر او را عصبی کرد با صدای بلند گفت :

    -بگو تا کی قراره بین زمین و هوا نگهم داری؟

    خواستم حرفی بزنم که محکم گفت:

    -فقط نگو جوابت منفیه که باور نمی کنم بیتا

    زبانم از برقی که در چشمانش بود بند امد انگار دنیا توی چشمانش خلاصه شده بود ارام زمزمه کرد :

    -داره چهل سالم می شه ولی خوب که فکر می کنم نصف عمرم رو دنبال تو بودم تورو به روح پسرت قسم می دم بیتا دیگه بسه

    طاقت نداشتم اورا به ان حال ببینم با صدایی لرزان گفتم:

    -من هیچ وقت نخواستم تورو رنج بدم بابک ولی حالا می بینم این تنها کاری بوده که برات کردم

    صاف نشست و با پوزخند گفت:

    -کاش میشد بفهمم چی توی مغز و قلبت می گذره باور کن خیلی وقت ها به این موضوع فکر کردم

    نفسی عمیق کشیدم و همان طور که به رو به رو نگاه می کردم گفتم:

    -من واقعا قصد ندارم دیگه ازدواج کنم بابک این رو جدی می گم خواهش می کنم بیشتر از این وقتت رو برای من تلف نکن

    با قاطعیت :

    -گفتم که باور نمی کنم بیتا اگر نمی شناتمت می گفتم شاید داری بازار گرمی می کنی

    کلافه گفتم:

    -خواهش می کنم بابک من حالم اصلا خوش نیست

    توی صورتم خیه شد و گفت:

    -دیگه حتی بهانه هات رو هم باور نمی کنم به خدا قسم امشب شبی است که باید جواب بگیرم

    ستون فقراتم از قاطعیتش لرزید محکم گفت:

    -به من نگاه کن

    دوباره به یاد حرف های زن دایی افتادم او تمام سهم من از زندگی تلخ گذشته بود ولی در این که بتونم خوشبختش تردید داشتم شده بودم یک پارچه اتش در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم بغضی در گلویم بود که داشت خفه ام می کرد قبل از ان که اشک هایم بریزند باد ان ها را از چشمانم کند به ماشین تکیه دادم و سعی کردم ارام باشم اما انگار تاره زخم های قلبم سر باز کرده بودند او هم از ماشین پیاده شد با صدایی لرزان گفتم:

    -تو تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی؟

    با ارامش گفت:

    -تا وقتی جواب درست و حسابی به من ندی از تمام لحظاتی که با هم هستیم برای گرفتن جواب استفاده می کنم اون هم جواب خودت می خوام حرف دلت رو بشنوم بی واسطه بی دخالت مامان و عمه و خاله و باجی بعد از چند سال اون قدر می شناسمت که فرق راست و دروغت رو بفهمم

    انگار قلبم را به هم فشرده بدند خیلی سخت بود اما میان گریه گفتم :

    -تو اشتباه کردی تمام این مدت اشتباه کردی بابک من اونی نیستم که فکر ی کنی اینها همه اش نتیجه خیالات خودته من هیچ وقت نتونستم احساسی بهت داشته باشم می دونم که فکر می کنی تورا بازی دادم اما واقعا همچین قصدی نداشتم

    بر جا خشکش زده بود و با ناباوری نگاهم می کرد گفتم:

    -می دونم در گذشته حرف هایی زدم اما اون ها رو خیلی جدی نگیر ادم بعضی وقت ها تحت تاثیر شرایط یه حرف هایی می زنه که واقعیت نداره

    ارام گفت:

    -این حرفهات هم جدی نیست

    سکوت کردم داد زد:

    -درسته ؟ به من بگو که دلم دروغ نمی گه

    سرم ا تکان دادم و پشت به او ایستادم از ان طرف ماشین پیشم امد و گفت:

    -چرا حرف نمی زنی؟

    بی انکه نگاهش کنم گفتم:

    -گفتی می خوای امشب جواب بگیری فقط تورو به هر چی می پرستی هر فکری می کنی بکن اما حتی یه لحظه هم خیال نکن که تورا بازی دادم

    داد زد:

    -خیال نکنم ؟اگه بازیچه نبودم پس چی بودم ها؟

    غرورم جریحه دار شده بود گفتم:

    -من هیچ وقت قولی ندادم دادم؟

    کلافه بود با پوزخند گفت:

    -من احمق رو باش

    دلم می خواست می توانستم ارامش کنم عصبی یک نخ سیگار روشن کرد و شرع به قدم زدن کرد

    چیز هایی دزیر لب می گفت که نمی فهمیدم وضع خودم هم بهتر از او نبود مثل این بود که قلب را چاک چاک کردند شاید بدتر از وقتی که کیان را برای همیشه از دست دادم بعد از کیان او همه ی عشق و امید من برای ادامه ی زندگی بود اما این همه نمی توانست سبب شود چشمم را به روی سعادتش ببندم و فقط به خودم فکر کنم نزدیکم امد و با پوزخند گفت:

    -اره زندگی پر از این اشتباهات احمقانه است

    زمزمه کردم:

    -متاسفم دیگه نمی دونم چی باید بگم؟

    انگشت اشاره اش را تکان داد و تکرار کد:

    -اما من هنوز هم نمی تونم باور کنم

    نمی توانستم توی چشمانش خیره شوم در ماشین را باز کردم و گفتم:

    -معذرت می خوام دیگه نمی تونم سرما رو تحمل کنم

    سوار ماشین شدم و در را بستم اما او سوار نشد همان جا به ماشین تکیه داد و بقیه ی سیگارش را کشید با حسرت به نیمرخش توی تاریکی خیره شدم و فهمیدم قلبش را به شدت شکسته ام

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •