تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 16 از 16

نام تاپيک: شعر و جواب شعر

  1. #11
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    karaj vegas city
    پست ها
    49

    12 پاخ به مصدق و فرخزاد



    شعرسیب_حمید مصدق
    تو به من خندیدی و نمی دانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلود به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز،
    سالهاست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت




    جواب شعر_فروغ فرخزاد
    من به تو خندیدم
    چون که می دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
    پدرم از پی تو تند دوید
    و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
    پدر پیر من است
    من به تو خندیدم
    تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
    سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
    دل من گفت: برو
    چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
    و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
    حیرت و بغض تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
    که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش میخواست ،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسرک پس گیرد
    غضب آلود به او غیظی کرد
    این وسط من بودم ،
    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم
    بین دستان پر از دلهره یک عاشق
    و لب دندان تشنه کشف و پر از پرسش دختر بودم
    که به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام !
    هر دو را بغض ربود . . .
    دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت
    " او یقینا پی معشوق خودش می آید"
    پسرک ماند ولی زیر لبش زمزمه بود
    "مطمئنا که پشیمان شده بر میگردد"
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
    همه اندیشه کنان غرق در این پندارند :
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
    ((جواد نوروزی))

  2. این کاربر از dr.b4ne بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #12
    Super VIP Mehran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    -• برنابلا
    پست ها
    11,405

    پيش فرض

    یک حکایت_اگر آن....../

    حکایت دعوایی که از زمان خواجه حافظ شیرازی آغاز گردید و تا زمان معاصر ما کشیده شده ! داستان با بیتی از اشعار حافظ این چنین آغاز گردید:



    حافظ
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را




    سپس صائب تبریزی سالها بعد بگونه ای انتقادی و باالگو برداری از اصل شعر,حافظ را این چنین محکوم به اشتباهش کرد:
    صایب تبریزی
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سرو دست و تن و پا را
    هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را



    شهریار هم بیکار ننشست و :
    شهریار
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
    هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
    سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند نه بر آن ترک شیرازی که شور افکنده دلها را

    اما همه اینها تازه اول ماجرا بود:



    امیر نظام گروسی:
    اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را ... به خال هندویش بخشم تن و جان و سر و پا را
    جوانمردی بدان باشد که ملک خویشتن بخشی ..
    نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را



    و حکایت این ماجرا به نسل ما هم کشیده شده :

    انوشه:
    اگر آن مه رخ تهران بدست آرد دل ما را ... به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را
    سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند ... نه بر آن دلبر شیرین که شور افکنده دنیا را

    ویا در جایی دگر کمی طنزآلود:
    آگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
    سر و دست و تن و پا را ز خاک گور میدانیم زمال غیر میدانیم سمرقند و بخارا را
    و عزراییل ز ما گیرد تمام روح اجزا را چه خوشترمیتوان باشد؟؟ زآن کشک و دو من قارا

    اما داستان باز هم ادامه یافت
    اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سریر روح ارواح را
    مگر آن ترک شیرازی طمع کار است و بی چیز است؟ که حافظ بخشدش او را سمرقند و بخارا را
    کسی که دل بدست آرد که محتاج بدنها نیست که صایب بخشدش او را سرو دست و تن و پا را
    تابه این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند
    چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
    از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
    وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را

    تابه این شعر میرسیم که با کمی تغییر در وزن. حافظ را مسؤل تمام این دعاوی میداند
    چنان بخشیده حافظ جان! سمرقند و بخارا را که نتوانسته تا اکنون کسی پس گیرد آنها را
    از آن پس بر سر پاسخ به این ولخرجی حافظ میان شاعران بنگر فغان و جیغ دعوا را
    وجود او معمایی است پر از افسانه او افسون ببین! خود با چنین بخشش معما در معما را

    دوستی گوید:
    هر آنکس چیز می بخشد ،به زعم خویش می بخشد
    یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
    کسی چون من ندارد هبچ در دنیا
    و در عقبا نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را

    رند تبریزی در جواب همه این را سرود که :
    اگــــر آن تـــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مـــا را
    بــهــایـش هـــم بــبـــایـــد او بـبخشد کل دنیـــــا را
    مـگــر مـن مـغـز خــر خــوردم در این آشفته بــازاری
    کــه او دل را بــه دست آرد ببخشم مــن بــخارا را ؟
    نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
    و نــــه چـــون شهریـــارانم بـبـخشم روح و اجــزا را
    کـــه ایـن دل در وجـــود مــا خــدا داـند که می ارزد
    هــــزاران تــــرک شیـراز و هـــزاران عشق زیــبــا را
    ولی گــر تــرک شـیــرازی دهـد دل را به دست مــا
    در آن دم نــیــز شـــایـــد مـــا ببخشیمش بـخـارا را
    کــه مــا تــرکیم و تبریزی نه شیرازی شود چون مـا
    بـــه تــبــریــزی هـمـه بخشند سمرقـند و بـخـارا را

    محمد فضلعلی هم درجایی میگوید:
    اگر یک مهرخ شهلا بدست آرد دل ما را
    زیادت باشد او را گر ببخشم مال دنیا را
    سر و دست و دل و پا را به راه دین می بخشند
    نه بر گور و نه بر آدم گری بخشند این ها را

    و در جواب دکتر انوشه و شهریار و... می گوید:
    مگر ملحد شدی شاعر که روح و معنیش بخشی
    نباشد ارزش یک فرد زیبا روح و معنا را
    امام عصری و حاضر! چنین بیهوده می گویی؟
    که روح و معنیش بخشی یکی مه روی شهلا را ؟
    وگر لایق بود اینها به خاک پای او بخشم
    که نالایق بوداورا سر و هم روح و معنا را

    این هم جواب آقای سید حسن حاج سید جوادی البته در جواب شعر دکتر انوشه:
    اگر میر کمانداران به دست آرد دل مارا
    به ابروی خمش بخشم هزاران شعر زیبا را
    تمام روح و معنا را به دست یار می بینم
    چرا بخشم بر او چیزی که باید او دهد ما را

    واما بشنوید از دختری لر(مهرانگیز رساپور) که از موقعیت سو استفاده کرد و ......
    بيا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاين غوغا
    به خلوت با هم اندازيم اين دل‌های شيدا را
    رها کن ترکِ شيرازی! بيا و دختر لر بين !
    که بريک طره‌ی مويش، ببخشی هردو دنيا را !
    فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گيسو !
    نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دريا را ! ٢
    شبی گربخت‌ات اندازد به آتشگاهِ آغوشش
    زخوشبختی و خوش سوزی ، نخواهی صبح فردا را


    این هم شعری در جواب دکتر انوشه از آقا دانیال پاپی متخلص به سپهر درودی:
    اگر آن لر دورودی بدست آرد دل ما را
    بدو بخشم ورای عقل تمام نهن و پیدارا
    تمام روح و معنا را به عزرائیل می بخشند
    نه بر زهره جبین ما که مجنون کرده دنیا را
    (بداهه سپهر دورودی)

    آقای شهاب الدین رحیمی هم که اهل لاهیجان هستند اینگونه سروده اند:
    اگر ان لولی لاهیج بدست ارد دل ما را/ بر ان صبر پر از غوغا بر ان شیرینی لب ها
    بر ان لعل گران سنگش بدان لبخند پر فتنه/ بر ان دو نرگسش زیبا بدان اخمش ز ابروها
    بر ان ناز و بر ان نازش بر ان طبع پر از عشوه /بر ان جادو که می دارد بر ان خورشید در سیما
    همه یکسر ببخشایم سر و دست و تن و پا را/ وگر بیش از کمم خواهد بگوییدش تمام روح ومعنا را
    :

    آقای مهندس! ((ابوالفضل))هم چنین فرموده اند...
    آقا ما مهندسیم و از ادبیات چیز زیادی سرمون نمی شه اما اینو فی البداهه از خودم در آوردم:

    سمرقند و بخارا را خلیج تا ابد پارس را / سرو دست و تن و پا را تمام روح و معنا را /
    شگفتا از شاعران ما / چه مفت می بخشند ملک صاحب دار را
    اما گر آن کس که می باید به دست آرد دل ما را / آنگه ازو باز گیرم هر آنچه می توانم را
    آقا یا خانم م.ر این چنین گفنه اند...
    اگر آن مه رخ جانان بدست آرد دل ما را / ندارم تا بدو بخشم سمرقند و بخارا را
    تمام هستی ام او شد تمام روح و معنایم/ چه دارم تا بدو بخشم خداوند دو دنیا را

    محمد بوشهری هم این چنین گفته که:
    اگر آن فارس بوشهری بدست آرد دل مارا
    به روی خوشگلش بخشم همه دریا و استان را
    نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
    سمرقند و بخارا تابع افغان همی باشد
    نه چون صایب که می بخشد سرو دست و تن و پا را
    سرو دست و تن و پا را به خاک گور همی بخشند
    نه چون انوشه که میبخشد تمام روح معنا را
    روح معنا عالم غیبست و مارا غیب دانی را نمی شاید
    مگر فی فارس بوشهری که میبخشم خلیج فارس را



    و اما پس از این داستان طولانی...شما چی؟؟
    آیا شما هم جوابی برای حافظ دارید؟

    ابوالقاسم عباسی

    اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مـا را
    به خال هندویش بخشم دلی غرق تمنا را
    نمانده روح و اجزایی مرا ای ترک شیرازی
    به یغما لحظه ی اول ربودی روح و اجـزا را


    با تشکر مهران...

  4. 5 کاربر از Mehran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    کاربر فعال انجمن عکاسی sara_program's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,086

    پيش فرض

      محتوای مخفی: گلایه کارو از خدا: 
    خدایا کفر نمیگویم،



    پریشانم،
    چه میخواهی تو از جانم؟!
    مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

    خداوندا!
    اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
    لباس فقر پوشی
    غرورت را برای تکه نانی
    به زیر پای نامردان بیاندازی
    و شب آهسته و خسته
    تهی دست و زبان بسته
    به سوی خانه باز آیی
    زمین و آسمان را کفر میگویی
    نمیگویی؟!

    خداوندا!
    اگر در روز گرما خیز تابستان
    تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
    لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
    و قدری آن طرفتر
    عمارتهای مرمرین بینی
    و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
    زمین و آسمان را کفر میگویی
    نمیگویی؟!

    خداوندا!
    اگر روزی بشر گردی
    ز حال بندگانت با خبر گردی
    پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

    خداوندا تو مسئولی.
    خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
    در این دنیا چه دشوار است،
    چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است


      محتوای مخفی: پاسخ سهراب سپهری: 
    این هم جواب سهراب سپهری از زبان خدا:

    منم زیبا
    که زیبا بنده ام را دوست میدارم
    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
    ترا در بیکران دنیای تنهایان
    رهایت من نخواهم کرد
    رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
    تو غیر از من چه میجویی؟
    تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
    تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
    تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
    که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
    طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
    که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
    وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
    تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
    که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
    وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
    مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
    هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
    که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
    آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
    این منم پروردگار مهربانت
    خالقت
    اینک صدایم کن مرا.

    با قطره ی اشکی
    به پیش آور دو دست خالی خود را
    با زبان بسته ات کاری ندارم
    لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
    غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
    بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
    به نجوایی صدایم کن.

    بدان آغوش من باز است
    قسم بر عاشقان پاک با ایمان
    قسم بر اسبهای خسته در میدان
    تو را در بهترین اوقات آوردم
    قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
    قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
    قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
    برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
    تمام گامهای مانده اش با من
    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
    ترا در بیکران دنیای تنهایان،
    رهایت من نخواهم کرد.


  6. 3 کاربر از sara_program بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای raha bash's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    در خیال ترش کامی های ذهن سرکشم
    پست ها
    1,349

    پيش فرض




    دعای یک معشوق( سیمین بهبهانی)

    یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
    هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
    از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
    صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
    در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
    از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
    بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
    چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
    گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
    گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
    هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
    رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
    چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
    منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


    جواب عاشق( ابراهیم صهبا )

    یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
    نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
    بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
    باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
    گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
    با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
    من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
    من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
    من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
    یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
    ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
    رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
    گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
    کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی




    نصیحت رند تبریزی به عاشق و معشوق


    صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
    وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
    گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
    کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
    صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
    کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
    سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
    دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
    با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
    بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
    دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
    زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
    صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
    چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست


    مداخله عتاب شمس الدین

    ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
    رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی
    ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما
    شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟
    سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا
    عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی
    طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
    بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی
    خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
    آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی
    دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد …
    دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی
    معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
    ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟
    عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
    گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟
    او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او
    زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی
    از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی
    بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی


    Last edited by raha bash; 03-09-2014 at 23:40.

  8. 2 کاربر از raha bash بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    حـــــرفـه ای Atghia's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2011
    محل سكونت
    تهران کثیف
    پست ها
    5,812

    پيش فرض


    عشق که گویا هوسی هست و نیست..!
    کنج دلم یادِ کسی هست و نیست...!
    شعلهِ پرواز بسی هست و نیست...!
    "چشم به قفل قفسی هست و نیست...
    مژده فریاد رسی هست و نیست...! "



    آمده بودم که کنم بندگی...
    در سر من دولت سازندگی...
    عشق بیاید...من و پایندگی...
    "می رسد و میگذرد زندگی...
    آه که هر دم نفسی هست و نیست...! "



    در سر من فکر تو و درد عشق...
    باغچه و باد و من و گرد عشق...
    مسجد و منبر همه بر پند عشق...
    "حسرت آزادیم از بند عشق...
    اول و آخر هوسی هست و نیست...! "



    بر در این خانه قفس می کشم...
    داد من از دست هوس می کشم...
    بر سر تابوت جرس می کشم...
    "مرده ام و باز نفس می کشم...
    بی تو در این خانه کسی هست و نیست...! "



    آدمِ احساس دلم خسته است...
    پنجره ام رو به تو وابسته است...
    هر که مرا دید ز من رسته است...
    "کیست که چون من به تو دل بسته است...
    مثل من ای دوست بسی هست و نیست...!"


    " نیما درویش "

  10. 2 کاربر از Atghia بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض



    من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
    قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

    فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
    بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

    عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
    بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

    یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
    چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

    هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
    برده در باغ و یاد منش آزاد کنید

    آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
    فکر ویران شدن خانه صیاد کنید

    شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
    یاد پروانه هستی شده بر باد کنید

    بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
    خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

    جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
    ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

    گر شد از جور شما خانه موری ویران
    خانه خویش محال است که آباد کنید

    کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
    شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید



    ملک‌الشعرای بهار



    من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
    در هوای پر از افسوس دلم شاد کنید

    قفسم برده به جایی که نبینم رخ یار
    این خرابات مرا بر همگان داد کنید

    آن همه عشق که در دل به امانت دارید
    شکر صد باره ی این مهر خداداد کنید

    چه تمنای که دیگر نبرد یار ز ما هم یادی
    دل منرا به دم تیغ دو جلاد کنید

    بکشید آتش صدخانه به این حال غمین
    همه خاکستر تن را هدیه بر باد کنید

    زآنکه دیگر نبرد نام مرا شیدایی
    نام من همره هر رهزن و شیاد کنید

    اگرش یار دمی آه کشیدش بَرِ من
    خنده بر لب بزنید خون دلم یاد کنید

    حک نمایید به قفس محبس یک دیوانه
    تا نباشد که قفس باز و من آزاد کنید



    مهدی کاظمی



    منبع شعرها:
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  12. 2 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •