روزی انید د.ستش باربارا میشل را برای صرف یک عصرانه و گپ دوستانه دعوت کرد و به او اطلاع داد که لباسش برای یک پروو دیگر آماده است .
کانر مادرش را رساند . وقتی که انید در را برای خانم میشل باز می کرد نیکولا از پنجره اتاق خواب بیرون را نگاه کرد . کنار راننده زن جوانی نشسته بود که رنگ موهایش تندترین قرمزی بود که نیکولا تا به حال دیده بود . موهای قهوه ای مایل به قرمز خودش در مقابل موهای آن زن همانند پارچه ای که در مقابل آفتاب رنگش پریده باشد می نمود . نیکولا حدس زد که او ولما دوست دختر کانر است .
دختر مو قرمز به کانر اشاره کرد که به بالا نگاه کند و لبخند پیروزمندانه ای زد . کانر سرش را بالا گرفت و به پنجره نگاه کرد . نیکولا مطمئن بود که کانر چهره گیج و چشمان خیره او را دیده است . کانر با خونسردی دستش را تکان داد و به محض اینکه مادرش وارد خانه شد به سرعت از آنجا دور شد .
نیکولا با خودش روحیات مختلف دکتر را بررسی می کرد : علاقهی او به تنهایی و انزوا در بالای تپه و از خود گذشتگی و فداکاری او و رفتار سرد و انزواطلبی او . در درون او مردی بود که دوست داشت با سرعت رانندگی کند و از جاذبه های شهر و وجود یک زن زیبا لذت ببرد . با این حال هنوز ازدواج نکرده بود .
حدود یک هفته بعد انید نتوانست از تختخواب بلند شود . آن روز صبح به دخترش گفت :" سینه ام خیلی درد می کند . نیمی از شب را سرفه می کردم و نتوانستم بخوابم . عزیزم تو می توانی از عهده اداره مغازه برآیی؟ مگر نه ؟ اگر نماینده فروش آمد جوی از عهده همه کارها برمی آید تو هم از آنها پذیرایی کن ! شاید اگر حالم کمی بهتر شد بلند شوم !"
آن روز گذشت اما انید نتوانست از تختخواب بلند شود . درست قبل از ساعت شش نیکولا به مادرش گفت :" تو می توانی هر چه دلت می خواهد بگویی ولی من الان به دکتر زنگ می زنم ." وقتی مادرش اعتراضی نکرد نیکولا بیشتر نگران شد .
نیکولا بدون توجه به افزایش تپش قلب غیر طبیعی اش شماره خانه دکتر کانر میشل را گرفت . مادرش تلفن را برداشت . او در حالی که با نیکولا همدردی می کرد و نگران بود گفت :" یک دقیقه صبر کن نیکولا ... تو که ناراحت نمی شوی . اسم کوچکت را صدا کنم ؟ دوشیزه دین خیلی رسمی به نظر می رسد . می روم پسرم را صدا کنم ."
بعد صدای خشکی در گوشی پیچید :" بله دوشیزه دین ؟"
لحن خشن او لحظه ای باعث یکه خوردن نیکولا شد اما او فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت :" درباره ی مادرم است دکتر . او ... او ...."
" می خواهید سری به او بزنم و او را ببینم ؟"
درک سریع او از موقعیت موجود نیکولا را احساساتی کرد ." بله خواهش می کنم دکتر میشل ! من خوشحال می شوم اگر شما ...." اما او گوشی را گذاشته بود . نیکولا احساس حماقت و مزاحم بودن کرد . فقط چند دقیقه طول کشید تا دکتر به خانه آنها رسید . نیکولا داشت بیرون را نگاه می کرد و قبل از اینکه دکتر زنگ را بزند در را باز کرد . اخمی که در چهره ی او نمایان بود باید نیکولا را آگاه می کرد اما او چنان به خاطر وضعیت مادرش نگران بود که متوجه بداخلاقی او نشد . تا اینکه صدای دکتر را شنید :" چرا زودتر مرا خبر نکردی ؟ چرا گذاشتی این قدر دیر شود ؟ من یک عمل جراحی در شهر دارم که یک ربع دیگر شروع می شود ."
حمله ناحق و بی دلیل او باعث شد که نیکولا همانند کوهنوردی که ناگهان زیر پایش خالی می شود قلبش از حرکت باز ایستد . نیکولا در حالی که به دنبال دکتر از پله ها بالا می رفت با لحن درمانده ای گفت :" متاسفم اگر بد موقع مزاحم شما شدم ! اما مادرم امروز صبح حالش زیاد بد نبود برای همین قبل از اینکه مزاحمتان شوم صبر کردم و ..." ولی او به حرفهای نیکولا گوش نمی داد . وقتی که با بیمارش احوالپرسی می کرد رفتارش کاملا عوض شد . با ملایمت و مهربانی بیمارش را معاینه می کرد . بعد نسخه ای نوشت و آن را به نیکولا داد .
" شما باید مراقب مادرتان باشید . می توانی از عهده اش بربیایی؟ کار فروشگاه را چه می کنی ؟"
انید پاسخ داد :" مساله ای نیست دکتر . ما جوی را داریم با اینکه جوان است اما لایق و قابل اعتماد است . من هم آنقدر مریض نیستم که نتوانم از خودم مراقبت کنم ."
دکتر لبخند زد :" دو کلمه آخرتان از همه مهمتر بود ."
" باشه دکتر . آن را به خاطر می سپارم . اما من نمی توانم زیاد دخترم را به دردسر بیندازم . او یک عالمه کار دارد و علاوه بر این باید سفارشاتی را که برای دوختن لباس بچه گرفته تمام کند ." انید به ساعت شماطه دار که کنار تختخواب بود و با صدای بلند تیک تاک می کرد نگاه کرد و ادامه داد :" ما نباید وقت شما را زیاد بگیریم . فکر می کنم سرتان خیلی شلوغ است ."
دکتر در حالی که به طرف در می رفت گفت :" من دو روز دیگر دوباره به شما سر می زنم ." بعد رو به نیکولا کرد و گفت :" اگر زودتر از آن به من احتیاج داشتید زنگ بزن . اما باز هم تکرار می کنم مثل این دفعه تا دقیقه آخر صبر نکن !"
انگار در چشمان نیکولا احساس انزجار و نفرت را دیده بود چون نیکولا را به دقت نگاه کرد گویی در شگفت است که نیکولا حالا چه عکس العملی نشان خواهد داد . نیکولا مثل گربه ای که در محاصره سگان باشد همان طور که به طبقه پائین می رفتند با خود فکر کرد آیا دکتر با خانواده های همه ی بیمارانش آنطور خشن و تند صحبت می کند ؟ بعد به خودش پاسخ داد نه او با همه این رفتار را ندارد . او فقط داشت به خاطر برخوردهایشان تلافی و به طور غیرمنصفانه ای از موقعیت بد نیکولا سواستفاده می کرد . نیکولا قبلا یک بار عذرخواهی کرده بود و قصد نداشت به خاطر اینکه در وقت نامناسبی به او زنگ زده بود بار دیگر معذرت خواهی کند .
نیکولا از رفتار تحکم آمیز و طلبکارانه ی دکتر رنجیده بود . و با خودش فکر کرد وقتش رسیده که یک نفر به او در مورد شرایط سخت اقوام و خویشان بیماران حقایق را بگوید . بنابراین ملاحظه را کنار گذاشت و همین که به سالن رسیدند با عصبانیت گفت :" مشکل شما دکترها این است که خودتان هرگز مریض نمی شوید تا بدانید درد و رنج کشیدن چه مزه ای دارد ." دکتر در را باز کرد و دستش را روی در گذاشت . نیکولا بدون توجه به تغییر حالت چهره ی او خشمگین گفت :" و تنها بیماران نیستند که رنج می کشند بلکه اطرافیان آنها هم رنج می کشند به خصوص وقتی می بینند که عزیزشان به سختی بیمار است احساس عجز و ناتوانی می کنند آنقدر که نمی دانند چه کار باید بکنند و به قول مادرم مزاحم دکتر می شوند !"
دکتر با لحن سردی گفت :" متوجه شدم دوشیزه دین . اما من یک بچه مدرسه ای نیستم . من تمام امتحاناتم را گذرانده ام و چندین سال است که در کار پزشکی هستم . لازم است بدانید که من ده سال از شما بزرگترم . شما دارید چیزی را که من مدتها قبل آموخته ام به من گوشزد می کنید ؟ " سپس در را باز کرد تا بیرون برود .
رفتار سرد و حق به جانب او چنان نیکولا را بر آشفت که ناخن هایش را در دستش فرو برد . " مشکل شما این است که آن قدر خودخواه و مغرور هستید که فکر می کنید هر چیزی را می دانید !"
دکتر عصبانیت او را تنها با لبخندی پاسخ داد اما این کارش باعث عصبانیت بیشتر نیکولا شد . و پیش خودش احساس کرد که در مقابل او پشه ای بیش نیست . و در را چنان با شدت به روی صورت دکتر بست که صدای آن در تمام خیابان پیچید .
بعد در حالی که ترسیده بود به در تکیه داد چرا که بسیار گستاخانه و بی ادبانه رفتار کرده بود و از خود پرسید آیا ممکن بود من چنین رفتاری را با دکتر دیگری بکنم ؟ او مجبور شد بپذیرد که چنین کاری را تحت هیچ شرایطی انجام نمی داد چنین تفکری باعث پشیمانی اش شد و در را باز کرد تا معذرت خواهی کند اما ماشین دکتر دیگر آنجا نبود .