تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 5 اولاول 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 45

نام تاپيک: رمان رویای روی تپه ( لیلین پیک )

  1. #11
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    روزی انید د.ستش باربارا میشل را برای صرف یک عصرانه و گپ دوستانه دعوت کرد و به او اطلاع داد که لباسش برای یک پروو دیگر آماده است .
    کانر مادرش را رساند . وقتی که انید در را برای خانم میشل باز می کرد نیکولا از پنجره اتاق خواب بیرون را نگاه کرد . کنار راننده زن جوانی نشسته بود که رنگ موهایش تندترین قرمزی بود که نیکولا تا به حال دیده بود . موهای قهوه ای مایل به قرمز خودش در مقابل موهای آن زن همانند پارچه ای که در مقابل آفتاب رنگش پریده باشد می نمود . نیکولا حدس زد که او ولما دوست دختر کانر است .
    دختر مو قرمز به کانر اشاره کرد که به بالا نگاه کند و لبخند پیروزمندانه ای زد . کانر سرش را بالا گرفت و به پنجره نگاه کرد . نیکولا مطمئن بود که کانر چهره گیج و چشمان خیره او را دیده است . کانر با خونسردی دستش را تکان داد و به محض اینکه مادرش وارد خانه شد به سرعت از آنجا دور شد .
    نیکولا با خودش روحیات مختلف دکتر را بررسی می کرد : علاقهی او به تنهایی و انزوا در بالای تپه و از خود گذشتگی و فداکاری او و رفتار سرد و انزواطلبی او . در درون او مردی بود که دوست داشت با سرعت رانندگی کند و از جاذبه های شهر و وجود یک زن زیبا لذت ببرد . با این حال هنوز ازدواج نکرده بود .
    حدود یک هفته بعد انید نتوانست از تختخواب بلند شود . آن روز صبح به دخترش گفت :" سینه ام خیلی درد می کند . نیمی از شب را سرفه می کردم و نتوانستم بخوابم . عزیزم تو می توانی از عهده اداره مغازه برآیی؟ مگر نه ؟ اگر نماینده فروش آمد جوی از عهده همه کارها برمی آید تو هم از آنها پذیرایی کن ! شاید اگر حالم کمی بهتر شد بلند شوم !"
    آن روز گذشت اما انید نتوانست از تختخواب بلند شود . درست قبل از ساعت شش نیکولا به مادرش گفت :" تو می توانی هر چه دلت می خواهد بگویی ولی من الان به دکتر زنگ می زنم ." وقتی مادرش اعتراضی نکرد نیکولا بیشتر نگران شد .
    نیکولا بدون توجه به افزایش تپش قلب غیر طبیعی اش شماره خانه دکتر کانر میشل را گرفت . مادرش تلفن را برداشت . او در حالی که با نیکولا همدردی می کرد و نگران بود گفت :" یک دقیقه صبر کن نیکولا ... تو که ناراحت نمی شوی . اسم کوچکت را صدا کنم ؟ دوشیزه دین خیلی رسمی به نظر می رسد . می روم پسرم را صدا کنم ."
    بعد صدای خشکی در گوشی پیچید :" بله دوشیزه دین ؟"
    لحن خشن او لحظه ای باعث یکه خوردن نیکولا شد اما او فورا خودش را جمع و جور کرد و گفت :" درباره ی مادرم است دکتر . او ... او ...."
    " می خواهید سری به او بزنم و او را ببینم ؟"
    درک سریع او از موقعیت موجود نیکولا را احساساتی کرد ." بله خواهش می کنم دکتر میشل ! من خوشحال می شوم اگر شما ...." اما او گوشی را گذاشته بود . نیکولا احساس حماقت و مزاحم بودن کرد . فقط چند دقیقه طول کشید تا دکتر به خانه آنها رسید . نیکولا داشت بیرون را نگاه می کرد و قبل از اینکه دکتر زنگ را بزند در را باز کرد . اخمی که در چهره ی او نمایان بود باید نیکولا را آگاه می کرد اما او چنان به خاطر وضعیت مادرش نگران بود که متوجه بداخلاقی او نشد . تا اینکه صدای دکتر را شنید :" چرا زودتر مرا خبر نکردی ؟ چرا گذاشتی این قدر دیر شود ؟ من یک عمل جراحی در شهر دارم که یک ربع دیگر شروع می شود ."
    حمله ناحق و بی دلیل او باعث شد که نیکولا همانند کوهنوردی که ناگهان زیر پایش خالی می شود قلبش از حرکت باز ایستد . نیکولا در حالی که به دنبال دکتر از پله ها بالا می رفت با لحن درمانده ای گفت :" متاسفم اگر بد موقع مزاحم شما شدم ! اما مادرم امروز صبح حالش زیاد بد نبود برای همین قبل از اینکه مزاحمتان شوم صبر کردم و ..." ولی او به حرفهای نیکولا گوش نمی داد . وقتی که با بیمارش احوالپرسی می کرد رفتارش کاملا عوض شد . با ملایمت و مهربانی بیمارش را معاینه می کرد . بعد نسخه ای نوشت و آن را به نیکولا داد .
    " شما باید مراقب مادرتان باشید . می توانی از عهده اش بربیایی؟ کار فروشگاه را چه می کنی ؟"
    انید پاسخ داد :" مساله ای نیست دکتر . ما جوی را داریم با اینکه جوان است اما لایق و قابل اعتماد است . من هم آنقدر مریض نیستم که نتوانم از خودم مراقبت کنم ."
    دکتر لبخند زد :" دو کلمه آخرتان از همه مهمتر بود ."
    " باشه دکتر . آن را به خاطر می سپارم . اما من نمی توانم زیاد دخترم را به دردسر بیندازم . او یک عالمه کار دارد و علاوه بر این باید سفارشاتی را که برای دوختن لباس بچه گرفته تمام کند ." انید به ساعت شماطه دار که کنار تختخواب بود و با صدای بلند تیک تاک می کرد نگاه کرد و ادامه داد :" ما نباید وقت شما را زیاد بگیریم . فکر می کنم سرتان خیلی شلوغ است ."
    دکتر در حالی که به طرف در می رفت گفت :" من دو روز دیگر دوباره به شما سر می زنم ." بعد رو به نیکولا کرد و گفت :" اگر زودتر از آن به من احتیاج داشتید زنگ بزن . اما باز هم تکرار می کنم مثل این دفعه تا دقیقه آخر صبر نکن !"
    انگار در چشمان نیکولا احساس انزجار و نفرت را دیده بود چون نیکولا را به دقت نگاه کرد گویی در شگفت است که نیکولا حالا چه عکس العملی نشان خواهد داد . نیکولا مثل گربه ای که در محاصره سگان باشد همان طور که به طبقه پائین می رفتند با خود فکر کرد آیا دکتر با خانواده های همه ی بیمارانش آنطور خشن و تند صحبت می کند ؟ بعد به خودش پاسخ داد نه او با همه این رفتار را ندارد . او فقط داشت به خاطر برخوردهایشان تلافی و به طور غیرمنصفانه ای از موقعیت بد نیکولا سواستفاده می کرد . نیکولا قبلا یک بار عذرخواهی کرده بود و قصد نداشت به خاطر اینکه در وقت نامناسبی به او زنگ زده بود بار دیگر معذرت خواهی کند .
    نیکولا از رفتار تحکم آمیز و طلبکارانه ی دکتر رنجیده بود . و با خودش فکر کرد وقتش رسیده که یک نفر به او در مورد شرایط سخت اقوام و خویشان بیماران حقایق را بگوید . بنابراین ملاحظه را کنار گذاشت و همین که به سالن رسیدند با عصبانیت گفت :" مشکل شما دکترها این است که خودتان هرگز مریض نمی شوید تا بدانید درد و رنج کشیدن چه مزه ای دارد ." دکتر در را باز کرد و دستش را روی در گذاشت . نیکولا بدون توجه به تغییر حالت چهره ی او خشمگین گفت :" و تنها بیماران نیستند که رنج می کشند بلکه اطرافیان آنها هم رنج می کشند به خصوص وقتی می بینند که عزیزشان به سختی بیمار است احساس عجز و ناتوانی می کنند آنقدر که نمی دانند چه کار باید بکنند و به قول مادرم مزاحم دکتر می شوند !"
    دکتر با لحن سردی گفت :" متوجه شدم دوشیزه دین . اما من یک بچه مدرسه ای نیستم . من تمام امتحاناتم را گذرانده ام و چندین سال است که در کار پزشکی هستم . لازم است بدانید که من ده سال از شما بزرگترم . شما دارید چیزی را که من مدتها قبل آموخته ام به من گوشزد می کنید ؟ " سپس در را باز کرد تا بیرون برود .
    رفتار سرد و حق به جانب او چنان نیکولا را بر آشفت که ناخن هایش را در دستش فرو برد . " مشکل شما این است که آن قدر خودخواه و مغرور هستید که فکر می کنید هر چیزی را می دانید !"
    دکتر عصبانیت او را تنها با لبخندی پاسخ داد اما این کارش باعث عصبانیت بیشتر نیکولا شد . و پیش خودش احساس کرد که در مقابل او پشه ای بیش نیست . و در را چنان با شدت به روی صورت دکتر بست که صدای آن در تمام خیابان پیچید .
    بعد در حالی که ترسیده بود به در تکیه داد چرا که بسیار گستاخانه و بی ادبانه رفتار کرده بود و از خود پرسید آیا ممکن بود من چنین رفتاری را با دکتر دیگری بکنم ؟ او مجبور شد بپذیرد که چنین کاری را تحت هیچ شرایطی انجام نمی داد چنین تفکری باعث پشیمانی اش شد و در را باز کرد تا معذرت خواهی کند اما ماشین دکتر دیگر آنجا نبود .

  2. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    آن شب لباس خانم میشل را تمام کرد . آن را به طبقه بالا برد تا مادرش ببیند . مادرش با دیدن لباس با لحنی تحسین آمیز گفت :" اگر این لباس را امشب به خانه ی باربارا ببری با دیدنش حتما غافلگیر می شود ! عزیزم من اگر مدتی تنها باشم اتفاقی نمی افتد . باربارا آنقدر خوشحال خواهد شد که مطمئنم از تو می خواهد لباس دیگری برایش بدوزی ." بعد دستش را به علامت هشدار تکان داد . " اما در حال حاضر هر سفارشی را قبول نکن ! تو با قبول سفارش لباس های بچه گانه به اندازه کافی سرت شلوغ است . غیر از این که مجبوری از من هم مراقبت کنی باید مغازه را نیز اداره کنی ...."
    نیکولا بدون اینکه لحظه ای فکر کند جواب داد :" من از کارم لذت می برم . این کاری است که برایش تعلیم دیده ام این طور نیست ؟ "
    انید بسیار ناراحت شد و گفت :" عزیزم وقتی که تو این حرف را می زنی من احساس بدی پیدا می کنم تو کارت را خیلی دوست داشتی و من تو را از درس دادن محروم کردم! مگر نه ؟"
    نیکولا خم شد و مادرش را در آغوش گرفت :" منظور من این نیست! فکر نمی کردم شما این طور برداشت کنید ." بعد لباس را با دقت تا کرد . " نگران نباشید . من از عهده اش بر می آیم ." اما صدایش بیشتر از آنچه که احساس می کرد مطمئن بود .
    نیکولا همان طور که به خانه میشل با نمای آجر قرمز رنگ زیبا و پنجره های لوزی شکل که صبحها زیر نور خورشید می درخشیدند نزدیک می شد از اینکه پیشنهاد مادرش را پذیرفته بود تا لباس خانم میشل را بی خبر تحویل دهد پشیمان می شد چون به نظر می رسید آنها مهمان دارند .
    نیکولا ماشینش را جلو خانه آنها و پشت ماشین دیگری که انجا بود پارک کرد . در مقایسه با آن ماشین وانت سرمه ای رنگ او به نظر خیلی قدیمی می آمد و انگار فقط به درد انداختن در انبار ماشین های اوراقی می خورد . ماشین دیگر کوچک و قرمز و بسیار زیبا و مدل بالا آنجا بود . روسری سبز رنگ نازکی با بی دقتی روی صندلی راننده افتاده بود . همان طور که نیکولا از جلوی ماشین عبور می کرد متوجه بوی عطر شدیدی شد که از داخل ماشین می آمد . بوی عطر زنانه در اطراف ماشین هم احساس می شد . نیکولا با خود فکر کرد حتما این بوی عطر متعلق به دوست دختر کانر است .
    بعد به خودش تسلی داد که کارش بیش از چند دقیقه طول نخواهد کشید . سپس زنگ در را به صدا درآورد . به محض به صدا در آمدن زنگ خانم میشل سرش را از پنجره اتاق خواب طبقه بالا بیرون آورد و گفت :" بیا تو عزیزم در باز است . من الان می آیم پایین . برو به اتاق نشیمن و فکر کن خانه خودت است ."
    نیکولا مردد و نامطمئن به طرف سالن رفت . بوی تند عطر تا آنجا هم ادامه داشت اما هیچ صدایی از اتاق نمی آمد . نیکولا فکر کرد کانر و دوستش حتما باید در باغ باشند . به آرامی و با تردید در اتاق نشیمن را باز کرد و فورا با شرمندگی و دستپاچگی سر جا خشکش زد . دختر زیبا و خوش اندامی به گردن کانر آویخته بود . دستان کانر درست بالای کمر دخترک بود و اگر بدن دختر جوان می توانست حرف بزند فریاد می زد :" من قبلا هم در آغوش او بوده ام ."
    به نظر می رسید کانر خیلی خوش خلق و سر حال است و با اینکه نیکولا بدون سر و صدا وارد شده بود ولی کانر هیچ صدایی ایجاد نکرد با رادار قوی و حساسش متوجه حضور غریبه ای در اتاق شد . او دختر را از آغوشش دور کرد و وقتی نگاهش به نیکولا افتاد چشمانش مثل لبه چاقو باریک شد .
    با عصبانیت به خاطر اشتباهی که نیکولا تصادفا مرتکب شده بود به طرف او رفت و با صدای خشمناکی گفت :" چه می خواهید دوشیزه دین ؟ منظورتان از اینکه ناخوانده وارد می شوید چیست ؟"
    مهمان او بدون هیچ دستپاچگی و ناراحتی موهایش را مرتب کرد و با لبخندی از سر خوشی ماجرا را تماشا می کرد . چشمان مورب و گونه های برجسته و وپوست رنگ پریده و کمی ککی مکی او با موهای کاملا قرمزش هماهنگی داشت ... و با پختگی و کارکشتگی او دست به دست هم داده بودند تا حضور ناخواسته و خجالتی و لرزان نیکولا را مثل نوری که به روی یک هنرپیشه تازه کار و خجول روی صحنه نمایش انداخته می شود بنمایاند .
    اما کاملا واضح بود که کانر در آن لحظه حوصله اینکه به آن نمایش توجه کند را نداشت . کانر مزاحم را تحت فشار قرار داد . اما نیکولا تسلیم نشد حتی وقتی که او چشمانش را به چشمان نیکولا دوخت و گفت :" خوب؟"
    در حضور تهدیدآمیز آن زن زیبا در صحنه نیکولا نمی توانست خصومت هنرپیشه نقش اول را تحمل کند . برای همین تصمیم گرفت از اتاق خارج شود . با نگرانی و هراس به هنرپیشه نقش اول مرد که باعث ایجاد این ترس در او شده بود نگاه کرد . اما این دیگر بخشی از نمایش نبود . بلکه او واقعا ترسیده بود .
    " متا..سفم دکتر میشل من در سالن منتظر می مانم ." او از در خارج شد و فکر کرد که از صحنه خارج شده و دیگر دور از دسترس است اما دکتر به دنبال او آمد و نیکولا مجبور شد توضیح دهد ." من ... من واقعا ناخوانده و بدون دعوت نیامدم . مادرتان به من گفت که به اتاق نشیمن بروم و چون من نمی دانستم کسی اینجاست به دستور مادرتان عمل کردم و به اتاق نشیمن رفتم ."
    " پس به خاطر خدا به اتاق نشیمن بیائید ." او مچ دست نیکولا را گرفت و او را به طرف اتاق کشید . عصبانیت او هنوز کاملا فروکش نکرده بود و کلمات دلجویانه نیکولا اصلا باعث از بین رفتن ناراحتی او نشده بود .
    نیکولا در حالی که لباس مادر کانر در دستش بود نزدیک در ایستاد . کانر بدون مقدمه شروع به معارفه کرد :" دوشیزه دین ولما وست لیک یکی از دوستان من . ولما نیکولا دین دختری از دهکده ." بیان تحقیرآمیز کانر باعث شد که نیکولا دندانهایش را روی هم فشار دهد . ولما وست لیک برای لحظه ای بالاجبار اجازه داد دستش در دست نیکولا قرار گیرد . بعد گفت :" من چند شب پیش شما را از پنجره طبقه بالای مغازه دهکده دیدم ." او در حالی که به حلقه های موی نیکولا نگاه می کرد ادامه داد :" به خاطر دارم که فکر کردم چقدر عجیب است که تقریبا رنگ موهایمان یکی است ."
    کانر خودش را روی مبل انداخت . چشمان او در حال بررسی موهای آنها بود . او با تنبلی گفت :" ولما عزیزم به نظرم تقریبا توهین است که رنگ موهایت را با رنگ موهای دوشیزه دین یکی بدانی." البته او مشخص نکرد که به موهای کدام یک از آنان توهین شده است اما نیکولا حدس می زد که منظور او ولما است .
    ولما هم مطمئنا به همین نتیجه رسیده بود چون چند حلقه از موهایش را که به طور رشک برانگیزی نرم و به رنگ قرمز آتشین بود به دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد :" عزیزم تو چقدر خوبی که موهای مرا این همه دوست داری ."
    کانر پاسخی نداد اما به نگاه کردن به هر دوی آنها ادامه داد انگار که مقایسه آنها باعث سرگرمی و تفریحش شده بود . ولما روی دسته مبلی که کانر روی آن نشسته بود نشست و انگشتانش را با حالت مالکانه ای روی شانه های پهن کانر قرار داد . کانر هم اعتراضی به اینکه تحت تملک ولما باشد نکرد .
    همان طور که نیکولا آن دو را تماشا می کرد دردی ناگهانی درون او را فراگرفت و فشار غیرقابل تحملی بر او وارد نمود . انگار دستان بی تجربه ای با ناهماهنگی و فشار به روی دکمه زنگ فشرده می شدند .در افکار خود گفت و گوی لحظات پیش را مرور می کرد :" چرا به اینجا آمده اید دوشیزه دین ؟" او چنان ناگهانی این سوال را پرسید که نیکولا از جا پرید .



  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    پيش فرض

    نام کتاب : رویای روی تپه
    نویسنده : لیلین پیک
    حجم کتاب : 817 کیلوبایت
    دسته » ادبیات » رمان عاشقانه


    قالب کتاب : PDF

    تعداد صفحات : 122

    پسورد :
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    دانلود :
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  6. 6 کاربر از knight 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    " تا .... تا لباس مادرتان را تحویل دهم من آن را تمام کرده ام ."
    خانم میشل در حالی که وارد اتاق می شد گفت :" نیکولا عزیزم تو خیلی خوبی که لباس مرا به این سرعت دوختی و آنرا برایم آوردی! عزیزم چرا زحمت کشیدی؟ من خودم می آمدم و آن را می گرفتم."
    نیکولا سپاسگزارانه مثل گل آفتابگردانی که از نور خورشید جان گرفته باشد رویش را به طرف باربارا برگرداند . " من می خواستم شما را غافلگیر کنم . اما اگر می دانستم مهمان دارید .... "
    خانم میشل به آرامی گفت :" دوشیزه وست لیک مهمان پسرم است نه من . لباس را ببینم عزیزم ."
    نیکولا با دقت لباس را از درون کاغذ بسته بندی بیرون آورد و در حالی که سر شانه های لباس را گرفته بود آن را بالا گرفت . با حالت عذرخواهانه ای گفت :" وقتی آن را بپوشید قشنگتر دیده می شود . همیشه همین طوره! "
    ولما با لحنی تحقیر آمیز گفت :" شما با خیاطی خودتان را سرگرم می کنید دوشیزه دین؟"
    خانم میشل به آرامی گفت :" او در کارش استاد است ."
    ولما خندید و گفت :" البته استاد دهکده ."
    کانر با بی میلی و بی تفاوتی گفت :" این که چیز زیاد مهمی نیست این طور نیست ؟"
    نیکولا رویش را برگرداند و با لبخند کانر مواجه شد . با خودش فکر کرد در تله دکتر گرفتار شده است و طبق خصوصیات ذاتی اش عمل کرده بود .او به تلخی فکر کرد هر چه دوست داری اسمش را بگذار! ولی این رفتار تنها نشان دهنده ی این است که او فکر می کند چقدر مرا خوب میشناسد و به خاطر همین شناخت این همه روی عکس العمل های من احاطه دارد .
    خانم میشل کیف دستی اش را برداشت و گفت :" حالا من چقدر به تو بدهکارم نیکولا ؟ من یک چک می نویسم ."
    " نه نه خواهش می کنم نه این کار را نکنید خانم میشل شما چیزی به من بدهکار نیستید. شما یکی از دوستان مادرم هستید من هرگر فکر اینکه از شما دستمزد بگیرم را نمی کنم . من از دوختن لباستان لذت بردم ."
    " عزیزم اگر این را می دانستم اصلا ازت نمی خواستم لباسم را بدوزی . به هر حال باید پولش را بپردازم . می دانی من یک پارچه دیگر دارم که می خواهم ..."
    نیکولا مشتاقانه پاسخ داد :" با کمال میل آن را خواهم دوخت خانم میشل "
    خانم میشل پرسید :" یک کت و دامن می خواهم . می توانی یک دست کت و دامن تابستانی بدوزی ؟"
    " البته "
    " خوب پس ما باید در مورد دستمزد تو صحبت کنیم . این حرف بی معنی است که مجانی برای من لباس بدوزی!"
    " اوه اما من ..."
    کانر مثل قاضی که شاهد محاکمه باشد به سخنان آنان گوش می کرد و در پایان حکم خود را صادر کرد . " با اجازه همگی باید بگویم که دوشیزه دین یک احمق تمام عیار است! "
    نیکولا از شنیدن این جمله عکس العمل نشان داد اما مادر کانر با نرمی و ملایمت همیشگی خود گفت :" من اصلا نمی توانم به تو اجازه بدهم که با چنین حرفهایی به مهمانم توهین کنی پسر."
    کانر ایستاد و دستانش را پشتش گذاشت . " حرف من توهین نبود . کاملا مطمئن هستم که او بیش از توانایی خود کار در دستش دارد و با قبول کردن یک کار دیگر به سلامتی اش صدمه می زند ."
    ولما دستش را به سوی کانر دراز کرد ولی کانر او را نادیده گرفت . ولما پرسید :" عزیزم می خواهی کار خودت را کم کنی ؟ "
    " او بیمار من نیست . از این نظر باید واقعا سپاسگزار باشم ." لبخندی که در گوشه ی لبانش به چشم می خورد اصلا از سر تفریح و یا خوشحالی نبود . " دوشیزه دین چنان گستاخانه و بی ادبانه با من رفتار کرد که اگر روزی در زیر دست من جراحی شود من هم ناخوداگاه ممکن است همان قدر گستاخ و بی ادب برخورد کنم و به همین دلیل امکان دارد از حرفه پزشکی ام اخراج شوم ." در زیر تمسخر ظاهری اش مشخص بود که خشم و عصبانیتی شدید در درونش وجود دارد .
    مادرش گفت :" این کمی بی رحمانه است کانر ..."
    نیکولا با حالت دفاعی حرف او را قطع کرد و گفت :" اگر منظورتان امشب وقتی به عیادت مادرم آمدید است دکتر میشل من سعی کردم عذرخواهی کنم اما شما رفته بودید ." نیکولا مجبور شد نفس عمیقی بکشد چرا که گفتن چنین حرفهایی در حضور یک تماشاچی مشتاق و خودخواه بی نهایت تحقیرآمیز بود . " ممکنه ... ممکنه .. من ... می خواهم بگویم که چقدر به خاطر آنچه که گفتم ... و انجام دادم متاسفم ! "
    ولما که کاملا متوجه وخامت اوضاع شده بود با لحن دلجویانه ای گفت :" عزیزم رفتار او باید خیلی بد و وحشتناک بوده باشد که این طور عذرخواهی می کند "
    کانر در حالی که به نیکولا نگاه می کرد خطاب به ولما گفت :" عذرخواهی او چیزی را عوض نمی کند رفتار اوست که انتظار دارم عوض شود ."
    نیکولا لبهایش را روی هم فشرد و رویش را برگرداند . چرا کانر آنقدر موضوع را کش می داد ؟ نیکولا با درماندگی فکر کرد او که عذرخواهی کرده است مگر نه ؟ آیا کانر نمی توانست عذرخواهی او را بپذیرد و موضوع را فراموش کند ؟ حتی مادرش نیز به بی انصافی او پی برده بود .
    مادر کانر متوجه چشمان پر اشک نیکولا که سعی داشت پنهانشان کند شد و نهیب زد :" چت شده کانر ؟ دیگر بس است پسر تو او را ناراحت کرده ای و من به تو این اجازه را نمی دهم ." او دستش را روی شانه نیکولا گذاشت و دلجویانه گفت :" بیا برویم به اتاق غذاخوری عزیزم ما می توانیم آنجا بدون مزاحمت صحبت کنیم." در حالی که به طرف در می رفتند خانم میشل گفت :" باید بهت بگم نمی دانی چقدر از زحمتی که برایم کشیدی و لباس مرا دوختی و خودت برایم آوردی تا غافلگیر شوم ممنونم ."
    بیست دقیقه بعد باربارا نیکولا را تا دم در مشایعت کرد . آنها به توافق رسیده بودند که نیکولا یک کت و دامن برای خانم میشل بدوزد و دستمزد آن را بگیرد . و زمان مشخصی برای تمام شدن کار گذاشته نشده بود تا نیکولا مجبور نباشد برای دوختن آن از دیگر کارها و سفارشاتش عقب بیفتد . و این قولی بود که نیکولا با خوشحالی آن را داده بود .

  8. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    روز بعد وقتی که دکتر میشل برای ملاقات مادرش آمد نیکولا مشغول کار در آشپزخانه بود . وقتی در را به روی دکتر باز می کرد چهره ای خونسرد و معمولی به خود گرفته بود .
    " صبح به خیر دکتر میشل ." نیکولا به خاطر رفتار فوق العاده مودبانه اش به خودش آفرین گفت . مصمم بود که با نزاکت و ادبش دیگر به دست دکتر بهانه ای برای سرزنش ندهد .
    دکتر بدون توجه به ادب و نزاکت رفتار او بدون گفتن کلمه ای از کنارش گذشت . نیکولا فکر کرد حالا چه کسی بی ادب است ؟ به خودش نهیب زد که گستاخی و بی ادبی روز قبلش تقریبا با رفتار بی ادبانه امروز دکتر برابر شد.
    وقتی به اتاق خواب رسید گوشی معاینه در گوش دکتر بود و با دقت به ضربان قلب مادرش گوش می کرد . نیکولا به آرامی گوشه ای ایستاد و صبر کرد تا کار او تمام شود . دکتر گوشی را کنار گذاشت و به اطرافش نگاه کرد .
    " هنوز اینجایید ؟ خدای من شما امروز به سر به راهی و فرمانبرداری یک پرستار آموزش دیده شده اید ." سپس یکی از ابروانش را بالا برد و گفت :" مطمئن هستید که حالتان خوبه دوشیزه دین ؟ "
    نیکولا خندید و مادرش گفت :" او پرستار خوبی است دکتر . من فقط می ترسم با کار کردن در مغازه و پرستاری از من خودش را از پا بیندازد!"
    دکتر در حال نوشتن نسخه بود و بدون اینکه سرش را بلند کند پرسید :" اینجا شخص دیگری نیست که بتواند جای شما را پشت پیشخوان بگیرد دوشیزه دین ؟"
    " نه دکتر میشل . ما فقط جوی را داریم . چون تنها کسی است که ما می توانیم حقوقش را تامین کنیم ."
    او نسخه را از دفترچه جدا کرد و به طرف نیکولا دراز کرد . " می فهمم . دو تا از این قرص ها را سه بار در روز به مادرتان بدهید ."
    " بله دکتر ." او مصمم بود که نشان دهد که اگر واقعا سعی خودش را بکند می تواند مودب باشد . بنابراین در حالی که سعی می کرد جلوی لبخندش را بگیرد اضافه کرد :" ممنون دکتر ."
    دکتر با نگاه پرخنده ای به او گفت :" خدای من احساس می کنم به بیمارستان بازگشته ام و دارم بازدید روزانه ام را انجام می دهم . مطمئن هستید که در حال گذراندن دوره کارآموزی برای پرستاری نیستید؟"
    نیکولا دوباره لبخند زد و چشمان آنها با هم تلاقی پیدا کرد . چیزی در نگاه او باعث شد که نیکولا به جای دیگری نگاه کند . " اگر شما اصرار دارید این کار را خواهم کرد . البته اگر من شایستگی پرستار شدن را داشته باشم !"
    دکتر لحظه ای نیکولا را بررسی کرد و گفت:" نه حالا که دوباره فکرش را میکنم بهتر است همان طور که هستید بمانید . با علاقه ای که شما به گذشته دارید ممکن است مثل فلورانس نایتینگل به جای چراغ قوه شمعی به دست بگیرید و در بخش های بیمارستان قدم بزنید ."
    هر سه خندیدند ناگهان نیکولا نفسش بند آمد و فریاد زد :" مربایم دارد سر میرود! می توانم بویش را حس کنم ! " سپس با عجله از پله ها پایین رفت . نیکولا زمانی که به پاگرد پله ها رسیده بود شنید که دکتر گفت :" چی؟" بعد صدای مادرش را شنید که داشت توضیح می داد :" او دارد مربا درست می کند ."
    چند لحظه بعد کانر از پله ها پائین آمد . نیکولا پارچه ای را که با آن مرباهای اطراف ظرف را تمیز کرده بود کنار گذاشت و خواست به سالن برود تا دکتر را تا دم در مشایعت کند . اما دکتر به آشپزخانه آمد . او گفت :" بوی خوبی دارد طوری که می توانم مزه اش را احساس کنم . مربای زردآلوست ؟ "
    " بله زردآلوی خشک شده . ما آنها را در مغازه برای فروش می گذاریم."
    " شما دارید مربا درست می کنید برای فروش؟"
    " چرا که نه ؟"
    " فکر کنم چند لحظه دیگر می گویید که کیک هم برای فروش درست می کنید؟"
    " بله شیرینی و بیسکویت ."
    " جدی نمی گوئید ؟" او کیف پزشکی اش را روی زمین گذاشت . " تو دیوانه ای دختر! می خواهی خودت را با این همه کار از بین ببری؟"
    نیکولا در حالی که به مربایی که می جوشید نگاه می کرد لبخند زد :" خوب من واقعا قصدم این نیست که با سخت کار کردن خودکشی کنم ." او به دکتر نگاه کرد . " وضعم به اندازه کافی خوب هست مگر نه ؟"
    " اگر قرار باشد بگویم چطور به نظر می رسی باید تا دو ساعت دیگر هم اینجا بمانم "
    نیکولا به مربای در حال جوشیدن نگاهی کرد و گفت :" نمی دانستم شما این قدر درباره ی من بد فکر می کنید . حتما سر و وضعم خیلی نامرتب است ." دکتر حرکت قاشق را تماشا می کرد و ساکت مانده بود . نیکولا کمی از مربا را در داخل نعلبکی ریخت تا مزه اش را امتحان کند سپس سرش را به طرف دکتر برگرداند و گفت :" امروز سرتان شلوغ نیست ؟"
    " این یک اشاره کوچک و زیرکانه برای اینکه من بروم نیست ؟"
    نیکولا خیلی دلش می خواست او آنجا بماند ولی جرات نکرد تا پاسخ بدهد . دکتر در حالی که کاملا مشخص بود قصد رفتن ندارد ادامه داد :" حقیقتش امروز مثل هر روز مریض زیادی نداشتم . البته از این بابت خدا را شکر می کنم چون دیشب تا نیمه های شب برای دنیا آوردن نوزادی بیدار بودم ."
    " اوه !" این اولین باربود که او درباره ی کارش صحبت می کرد . " پس شما باید خیلی خسته باشید."
    " سرم مثل گلوله ی سربی شده و پلک هایم مثل یک لولای فنری بسته می شوند و نمی توانم جلوی خودم را بگیرم تا خمیازه نکشم ." بعد در حالی که پشت دستش را جلوی دهانش گرفته بود خمیازه ای کشید :" اما نه من خسته نیستم!" آنها دوباره خندیدند . نیکولا مربا را که حاضر شده بود از روی اجاق گاز برداشت ." یک فنجان قهوه میل دارید ؟"
    " اگر می خواهید برای خودتان درست کنید من هم می خورم !"
    " دکتر میشل وقتی من دارم قهوه درست می کنم به اتاق غذاخوری نمی روید؟" کانر صندلی را از زیر میز بیرون کشید و گفت :" آشپزخانه هم جای مناسبی است ." نیکولا در حالی که پشتش به او بود پرسید :" دکتر میشل ؟"
    " بله دوشیزه دین ؟" نیکولا احساس کرد او دارد لبخند می زند . " مادرم ... حالش خیلی بد است ؟" او قبل از پاسخ دادن چند لحظه مکث کرد و بعد گفت :" او چند بیماری را با هم دارد . شما این را می دانید ؟ " نیکولا سرش را تکان داد .
    " او گهگاهی از برنشیت حاد رنج می برد . من می توانم برایش مسکن تجویز کنم اما مسکن بیماری او را درمان نمی کند فقط باعث تسکین درد می شود ." دوباره مکث کرد و گفت :" او مطمئنا در آینده باز به این بیماری دچار خواهد شد . البته بستگی به این دارد که چقدر از خودش مراقبت کند ." بعد ایستاد :" من یک فنجان قهوه برای مادرت می برم."
    " شما نباید این کار را بکنید!"
    " نمی فهمم! چرا ؟ من هم مثل همه مردم دو تا پا دارم ." او به پاهای نیکولا نگاه کرد و ادامه داد :" البته به خوش فرمی و خوش ترکیبی پاهای شما نیست اما از نظر فیزیکی هر دو یک کار را انجام می دهند ."
    " اما یک دکتر نباید از بیمارش پذیرایی کند ." کانر لبخند زد و فنجان را گرفت . لبخندش گرم و دوستانه و عاری از هر گونه سوء نیت و ذره ای بد بینی و بد گمانی بود . شاید این اولین لبخند واقعی او بود که به نیکولا می زد . نیکولا به خود گفت اگر او الان نبض مرا بگیرد شوکه می شود .
    " اما این دکتر می تواند! پاهای تو باید با آن همه مربا درست کردن خسته شده باشند ." پاهای نیکولا نه تنها خسته بودند بلکه به طور عجیبی ضعیف و سست هم شده بود . همان طور که دکتر به طرف سالن می رفت نیکولا زیر لب گفت :" شما خیلی مهربان هستید ." زمانی که کانر برگشت نیکولا کمی بیسکویت در بشقاب چیده بود .نیکولا گفت :" من سینی را به اتاق غذاخوری می برم ."
    " مگر آشپزخانه چه اشکالی دارد ؟"
    " من نمی توانم قهوه صبح یک دکتر را در آشپزخانه به او بدهم ! "
    " چرا نمی توانید ؟ این بار می توانید. عجب تصورات عجیبی در مورد دکتر ها دارید . چرا مردم فکر می کنند که باید با دکتر ها روش و شیوه ی والامنشانه ای در پیش بگیرند؟! درسته که ما همه چیز را در مورد کارکرد بدن انسان می دانیم ولی خوب مکانیک ها و مهندس های اتومبیل هم در مورد کارکرد ماشین ها آگاهی دارند با این حال هیچکس با آنها مثل دکتر ها برخورد و رفتار نمی کند ."
    نیکولا در مقابل دکتر روی صندلی آشپزخانه نشسته بود لبخند زد و گفت :" نمی توانید کسی را پیدا کنید که با نظر شما موافق باشد . دکتر ها زندگی مردم را نجات می دهند اما مکانیک ها چنین کاری نمی کنند ."
    " این همان جایی است که اشتباه می کنید . مکانیک های ماشین هم با مداخله به موقع شان زندگی های بی شماری را نجات داده اند . یک دلیل دیگر پیدا کن ! "
    نیکولا در حالی که فکر می کرد گفت :" خوب یک ... یک حالت دور از دسترس بودن یک ابهت و جاذبه غیر ملموس در مورد دکتر ها وجود دارد ... "
    کانر با صدای بلند خندید . " یک دانشجوی پزشکی را به من نشان بده که در جایی که مربوط به زنان می شود غیر قابل دسترس باشد . اگر توانستی یک دکتر را به من نشان بده که قبل از فارغ التحصیلی حتی یکبار با یک پرستار یا هر زن دیگری رابطه نداشته باشد . "
    او به حالت شوکه و متحیر چهره ی نیکولا خندید. " اما شما خودتان هم زمانی دانشجوی پزشکی بوده اید . " با این حرف منتظر چه جوابی بود؟ یک انکار دروغی یا انتظار برای شنیدن حرفهای دکتر که بگوید در گذشته و چه در حال زندگی پاک و پرهیزکارانه ای داشته است اما به آنچه می خواست نرسید زیرا دکتر گفت :" دقیقا من هم یک وقتی دانشجوی پزشکی بودم . " لبخند او به این منظور بود که نیکولا را آشفته سازد و موفق هم شد. " برای همین حرفی که می زنم از روی تجربه است!"
    دکتر در حالی که به برآمدگی و فرو رفتگی های هیکل نیکولا که در شلوار تنگ و تاپ چسبانش به خوبی نمایان بود نگاه می کرد گفت :" اگر می دانستید خیلی از دکتر ها خودشان از نقایص و عیوب بشری رنج می برند دوشیزه دین .... "
    او قهوه را همراه یک بیسکویت نوشید . صحنه خودمانی و صمیمی برای دو نفری که معمولا بیشتر وقتشان را در حال نزاع کردن با هم بودند .کانر مطمئنا متوجه این موضوع شده بود چرا که با لبخندی سریع و طعنه آمیزی به نیکولا نگاه کرد و گفت :" آرامش بخش و عجیب است مگه نه ؟ "
    نیکولا دوباره خندید . به نظر می رسید او آن روز بسیار می خندد . چشمان کانر به چهره ی نیکولا دوخته شدند . حالت چهره اش به طور عجیبی شبیه حالتی بود که موقع نگریستن به منظره و چشم انداز بالای تپه به خود می گرفت .
    بعد از مدتی کانر پرسید :" تمام زندگی شما کارتان است؟ آیا هرگز استراحت نمی کنید ؟ آیا هرگز استراحت نمی کنید ؟ به جایی نمی روید تفریح نمی کنید یا به مجلس رقص نمی روید ؟"
    " من زیاد آدم اجتماعی و معاشرتی نیستم ."
    " من هم همین حدس را زده بودم . دوست پسرتان آن معلم تاریخ اسمش چی بود ترنس ؟ دلتان برای او تنگ نمی شود ؟ " نیکولا با خود فکر کرد : عجب حافظه خوبی دارد!
    نیکولا جواب مثبت داد ." ما با هم تماس تلفنی داریم و گاهی اوقات برای هم نامه می نویسیم ."
    " و این برایتان کافی است ؟ "
    " مجبوریم . او کیلومترها و ساعتها از اینجا فاصله دارد . او در شمال شرقی انگلستان ساکن است . من نمی توانم آنجا بروم تا او را ببینم و او هم در طول ترم نمی تواند به اینجا بیتید . "
    " شما با هم نامزد هستید ؟ "
    چرا کانر از او بازجویی می کرد ؟ " نه من فکر کنم ما فقط یک درک و همدلی متقابل داریم ."
    او کمی از قهوه اش را نوشید و فکورانه فنجانش را پائین آورد . " چرا شما تدریستان را رها کردید ؟ "
    " چون مادرم به من احتیاج داشت ."
    " یعنی همیشه به جایی می روید که بیشتر به شما احتیاج داشته باشند ؟ " نیکولا شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت . " آیا دوست پسرتان به شما احتیاج ندارد ؟" نیکولا متحیر به نظر می رسید . " اگر او عاشق شماست که احتمالا همین طور است حتما دلش می خواهد که شما با او باشید و اگر شما هم او را دوست دارید باید همین احساس را داشته باشید! "
    دکتر واقعا داشت به عمق قضایا می رفت همانند دندانپزشکی که عمق و ریشه دندان حساس و پوسیده ای را می شکافد .
    " نمیدانم همه این حرفها به کجا می خواهد منتهی شود ."
    دکتر پاسخی نداد . در عوض فنجانش را تا آخر سر کشید و ایستاد :" زحمت نکش که مرا تا دم در مشایعت کنی . به خاطر قهوه متشکرم . " او کیف پزشکی اش را برداشت و از خانه خارج شد .

  10. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    روزی بود که باید مغازه را زودتر می بستند نیکولا بعد از ظهر را صرف دوخت و دوز کرد . وقتی در حال کار با چرخ خیاطی بود متوجه صدای ضربه آهسته ای بر در جلویی شد . آن صدا چنان آرام و دزدکی بود که متحیرش کرد . نیکولا با خود فکر کرد آیا خانم میشل است که پارچه اش را آورده و از این می ترسد که شاید مادرش را بیدار کند؟
    ولی چنین نبود. پشت در یکی از مشتریان پر و پا قرصشان ایستاده بود . زنی کوتاه قد با لباسی مندرس و کهنه و هیکل چاق و فربه شبیه یک گلوله ی توپ بود . او سیگاری را که بر لب داشت از دهانش برداشت و زیر لب و به آرامی گفت :" میتوانم بیایم تو عزیز ؟ " نیکولا اجازه داد تا او داخل شود . " فقط می خواستم از شما یک خواهشی کنم . مادرتان خانه است؟"
    " او بیمار است خانم هندرتن " نیکولا با سر به پله ها اشاره کرد .
    " اوه از شنیدنش متاسفم عزیز اما شاید شما بتوانید به جای او به من کمک کنید ."
    او صدایش را پائین آورد و نجواکنان شروع به صحبت کرد به طوری که به زحمت صدایش شنیده میشد . " پنیر من تمام شده ... می توانید یکی از آن بسته های کوچک گرد به من بدهید ؟ پسرم یکی از دوستانش را برای صرف چای دعوت کرده و ... محبت می کنی و یواشکی یک بسته پنیر به من بدهی ؟ " او دستش را دراز کرد و گفت :" من پولش را می دهم ." در حالی که منتظر پاسخ نیکولا بود پک دیگری به سیگارش زد و دود آن را همانند اژدهایی افسانه ای از بینی اش بیرون داد .
    نیکولا در حالی که از درخواست او متعجب شده بود برای اینکه دود سیگار به او نخورد خود را عقب کشید :" متاسفم خانم هندرتن اما این برخلاف مقررات است که به مشتری ها در روزهایی که مغازه باید زود بسته شود چیزی بفروشیم . من نمی خواهم مادرم را به دردسر بیندازم ."
    سالن با دود تند سیگار پر شده بود . " من به کسی نخواهم گفت عزیز . مادرت اغلب این لطف را به من می کرد . فقط کافیه بری بالا و از خودش بپرسی . مطمئن هستم که قبول می کند ."
    نیکولا از این نگران بود که نکند بوی سیگار به اتاق خواب مادرش هم برسد . بدون محرک هم مادرش به اندازه کافی سرفه می کرد چه برسد به اینکه دود سیگار هم اطرافش را می گرفت و ناراحتی اش را بیشتر می کرد . خانم هندرتن مکث کرد و ادامه داد :" شاید او خواب باشد اما ... "
    نیکولا برای اینکه از شر آن زن خلاص شود با عجله از پله ها بالا رفت و سرش را داخل اتاق مادرش برد :" بیدارید ؟" انید در حال مطالعه بود :" کیه عزیزم ؟ خانم هندرتن است ؟ می توانم بوی سیگارش را حس کنم . این یکی از خصوصیاتش است ."
    " او یک بسته پنیر می خواهد اما من گفتم که این برخلاف مقررات است ."
    " اشکالی ندارد عزیزم چون او جواب نه را قبول نخواهد کرد . قبلا هم این کار را کرده . بعضی وقتها موقع خواب هم آمده ... " مادرش خود را کمی بالاتر کشید و ادامه داد :" معمولا چیزی را که می خواهد به او می دهم و به او می گویم که روز بعد پولش را بدهد ."
    نیکولا گفت که به نظرش تسلیم خواسته های نا به جای این زن شدن اشتباه است ! اما انید گفت :" به او بگو که این دفعه دفعه آخر است . ما باید سعی کنیم جلوی کار او را بگیریم در غیر این صورت تمام اهالی دهکده این را میشنوند و پشت در صف می کشند ."
    زن پنیر را گرفت و در حالی که هاله ای از دود اطرافش را فراگرفته بود قول داد که دیگر این کار را نخواهد کرد بعد از آنجا رفت . وقتی نیکولا برای مادرش تعریف کرد که او چه گفته انید خندید و گفت :" او این حرف را قبلا هم زده! "
    نیکولا فنجان چای مادرش را به طبقه بالا برد تا چایشان را با هم بنوشند . همین که خواست کارش را شروع کند صدای زنگ در به صدا درآمد یکبار دوبار سه بار . معلوم بود که این یکی کاری پنهانی و غیر قانونی ندارد . بدون شک کسی که زنگ می زد فردی مصممو مطمئن و عجول بود .
    مردی که جلوی در ایستاده بود رفتاری مطمئن و لباس هایی مرتب به تن داشت و بدون هیچ عیب و نقصی با لبخندی سرد و پرمدعا کیف سامسونتی که ژست و ابهت او را بیشتر می کرد در دست گرفته بود . چنان به نظر می رسید که آن کیف تنها برای کار استفاده نمی شود بلکه بیشتر برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران و حتی شاید ترساندن بقیه مورد استفاده قرار می گرفت .
    مرد خودش را نماینده سوپرمارکت های زنجیره ای معروف فیرم معرفی کرد . نیکولا اجازه داد او داخل شود چون چاره دیگری نداشت . آن مرد وارد سالن شد . حضور ناگهانی او باعث ناراحتی و نگرانی بیش از حد نیکولا شده بود گر چه تا حدی انتظار آمدن او را داشت . مرد پرسید :" ایا می توانم آقایی را که مالک اینجاست ملاقات کنم ؟ "
    نیکولا مختصرا توضیح داد :" مادرم مالک اینجاست ."
    " پس می توانم ایشان را ببینم ؟ موضوع مهمی است ."
    " متاسفم او بیمار و در رختخواب است ."
    " اوه! " برای لحظه ای انگار گیج و سرگردان شد اما فوری با خوشرویی گفت :" پس می توانم با شما صحبت کنم مگر نه ؟ " او دستش را دراز کرد و گفت :" من گودمن هستم و با یک پیشنهاد تجاری خوب به اینجا آمده ام که مطمئنم شما و مادرتان نمی توانید آن را ندیده بگیرید. بدون شک ارزش شنیدنش را دارد ."
    نیکولا لبخند زد ." متاسفم! شما دارید وقتتان را هدر می دهید آقای گودمن . می دانید من می توانم پیشنهاد شما را حدس بزنم . شایعه ای درباره ی سوپر مارکت بزرگی که قصد دارد در دهکده شعبه جدیدی بزند این اطراف پخش شده است!"
    " از آنجا که شما رک و بی پرده صحبت می کنید دوشیزه..... " او به برگه ای که در دستش بود نگاه کرد و ادامه داد :" دوشیزه دین من هم مثل شما می خواهم رک و بی پرده صحبت کنم . شرکت من بسیار علاقه مند است که فروشگاه شما را بخرد . ما می دانیم که ملک مجاور شما خالی است و این امکان وجود دارد که بتوانیم هر دو فروشگاه را با هم ادغام و تبدیل به مکان مناسبی برای هدفمان کنیم . " قبل از این که نیکولا اعتراض کند مرد دستش را بالا برد و گفت :" ما ارزش اینجا را می دانیم و حاضریم برای مغازه تان رقم بالایی را بپردازیم ."
    نیکولا همان طور که مرد در حال صحبت بود سرش را به علامت منفی تکان داد . به نظر می رسید که مرد دارد صبرش را از دست میدهد ." اگر من بتوانم مادرتان را حتی برای چند دقیقه ببینم شاید بتوانم او را قانع کنم ."
    رفتار نیکولا سرد و خشک شد :" من و مادرم در این مورد مثل هم فکر می کنیم آقای گودمن حتی شاید هم مادرم در این مورد از من مصمم تر باشد . ما قصد فروش نداریم . متاسفم! این تنها چیزی است که برای گفتن داریم ."
    گودمن مبلغی را پیشنهاد کرد که باعث شد نیکولا از تعجب و حیرت ابروانش را بالا ببرد . اما باز سرش را به علامت منفی تکان داد . مرد گفت :" حداقل آنچه را که گفتم به مادرتان بگویید . چون هر چه باشد او صاحب فروشگاه است این طور نیست ؟"
    نیکولا نتوانست حرف مرد را انکار کند . او مرد را به طرف اتاق نشیمن هدایت کرد . گودمن با قد و هیکل بزرگش روی صندلی صاف نشست و کیف سامسونت ترسناکش را روی میز قرار داد .
    انید همان طور که نیکولا پیش بینی می کرد مخالف فروش فروشگاه بود . " نظرت را عوض نکن و محکم بایست . ما فروشگاه را حتی در مقابل یک ثروت و دارایی هنگفت هم نمی فروشیم ."
    " وقتی نیکولا نظر مادرش را به آقای گودمن منتقل کرد او گفت :" او از این حرف پشیمان خواهد شد دوشیزه دین . ما به این دهکده خواهیم آمد حتی اگر مجبور شویم یک قواره زمین بخریم و خودمان آن را بسازیم! این منطقه برای توسعه مساعد است . وقتی از شهر به طرف دهکده شما می آمدم متوجه زمین های زیادی در حول و حوش دهکده شدم که در حال توسعه هستند . حتی در آینده نزدیک امکان تاسیس صنایع سبک هم وجود دارد . بدون شک بعضی از کشاورزان با قیمتی که ما می پردازیم از اینکه از یک قواره زمین شان دل بکنند ابایی ندارند ."
    " جواب ما هنوز منفی است آقای گودمن ."
    لحن مرد ستیزه جویانه و خصومت آمیز شد :" پس ما رقیب هم هستیم دوشیزه دین . شما مشتریان خودتان را از دست می دهید . این اتفاقی است که همیشه برای فروشگاههای قدیمی روی می دهد . سلف سرویس بیشتر به معنی سوپرمارکت هایی بیشتر است . امکانات ما بسیار وسیع و گسترده است . شما نمی توانید با ما مبارزه کنید این بازی را خواهید باخت و ما از مشتریان شما پول در خواهیم آورد ." کلمات او چنان وحشتناک و زننده بود که نیکولا مجبور شد بر روی صندلی بنشیند .
    مرد به دقت حالات نیکولا را بررسی کرد و مطمئنا متوجه ترسی که در چشمان نیکولا موج می زد شد و فهمید که به هدفش رسیده است . لبخندی زد و در حالی که از پیروزی کوچکی که به دست آورده بود خشنود و راضی بود حالت تهدید آمیزش را کنار گذاشت مثل هنرپیشه ای که نقش عوض کند .
    او دستش را دراز کرد و نیکولا بالاجبار با او دست داد . " درباره پیشنهاد من بیشتر فکر کنید دوشیزه دین ." بعد دستش را در جیبش فرو برد و کارتی را درآورد و گفت :" این کارت من است . اگر نظرتان عوض شد به خاطر خودتان با من در دفتر بیرمنگام تماس بگیرید . در صورت تماس از منشی بخواهید که تلفن را به اتاق من وصل کند . من به شما اطمینان می دهم که تلفن شما را بدون این که منتظر بمانید به من وصل کنند روز خوش دوشیزه دین ."
    او با کیف سامسونتش آنجا را ترک کرد . نیکولا بر روی پله ها نشست و به فکر فرو رفت .

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    کانر میشل بار دیگر به ملاقات انید آمد . نیکولا در حال کار کردن در فروشگاه بود بنابراین او خودش وارد خانه شد . بعدا مادرش تعریف کرد که دکتر به او گفته است که می تواند فردا از رختخواب بلند شود :" اما او گفت که من نباید سر کار برگردم و در فروشگاه کار کنم و گفت حالا که یک دختر توانا و لایق و باوجدان و دقیق دارم فقط باید استراحت کنم و بگذارم او کارها را اداره کند . " آن شب بعد از یک نوشیدنی شبانه انید به نیکولا گفت که تصمیم گرفته برای مدتی به مسافرت برود . خواهرش شیلا و شوهرش ویل چندین بار از او دعوت کرده بودند که پیش آنها برود اما او وقت این کار را پیدا نکرده بود . " احساس می کنم مراقبت از من برای تو مشکل است . چون تو خودت به اندازه کافی کار داری تا انجام بدهی . "
    نیکولا اعتراض کرد و گفت مراقبت از او برایش مشکل نیست اما احساس کرد که گذراندن چند هفته ای در هوای نیروبخش و تازه ی سواحل شمال ولز برای مادرش خوب و مفید است . چند روزی تا تهیه وسایل و تدارکات سفر و بهبودی کامل انید برای سفر طول کشید . نیکولا به مادرش گفت روز یکشنبه خودش او را به ایستگاه قطار می برد اما واقعا فکر نمی کرد که وانتش بتواند آن مسیر را به راحتی و بدون هیچ مشکلی طی کند .
    " ماشین مرتب خاموش می شود و کلاجش هم احتیاج به تعمیر دارد . فکر کنم این ماشین دارد کهنه و قدیمی می شود . "
    به هر حال نیکولا مادرش را به ایستگاه قطار برد . وقتی که مادرش با چشمانی پر از اشک سرش را از پنجره قطار داخل برد نیکولا از همان لحظه احساس تنهایی و افسردگی کرد و به طرف وانتش بازگشت . او با شکیبایی راه بندان ها را تحمل و به آرامی از خیابان های شهر عبور می کرد . از کنار مرکز جراحی که در خیابان اصلی بود گذشت . آنجا بسته بود و نیکولا فکر کرد که کانر در حال ویزیت روزانه اش است .
    کافه ای که نیکولا مشتری همیشگی آنجا بود او را وسوسه کرد تا چیزی بنوشد . ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد کافه شد . همین که وارد کافه شد متوجه مردی که در پشت یکی از میزها نشسته بود شد . اندام ورزیده و کشیده مرد باعث شد که نیکولا او را بشناسد و اولین فکری که به نظرش رسید این بود که برگردد و فرار کند . اما وقتی نیکولا وارد کافه شد صدای زنگوله ی بالای در باعث شد که کانر روزنامه اش را پائین آورده و او را ببیند . سرش را تکان داد و نیکولا هم لبخند کمرنگی زد آن قدر که امیدوار بود او متوجه شود که قصد این که به او بپیوندد را ندارد . اما این اشاره حتما خیلی ضعیف و نامحسوس بود چرا که او گفت :" در این میز سه تا صندلی خالی هست دوشیزه دین . می توانید روی یکی از آنها بنشینید ."
    نیکولا می خواست وانمود کند که صدای او را نشنیده است اما کانر به تصور اینکه نیکولا به او می پیوندد روزنامه اش را تا کرد و کنار گذاشت . نیکولا به طور رسمی و خشک گفت :" صبح به خیر دکتر میشل ." و ژاکتش را درآورد و آن را پشت صندلی آویزان کرد .
    کانر به ساعت قدیمی روی دیوار نگاه کرد و گفت :" چطور شده که دوشیزه دین لایق و کارامد در این موقع روز در شهر است ؟ مطمئنا شما وقتتان را بیهوده هدر نمی دهید! این موقع روز شما باید در مغازه تان مشغول کار باشید یا لباس بچه هایتان را بدوزید یا بالای سر دیگ مربای در حال جوشتان باشید نه ؟ "
    پیشخدمت سر میز آنها آمد و کانر قهوه سفارش داد . نیکولا توضیح داد که مادرش را به ایستگاه قطار رسانده تا به شمال ولز برود .
    " از شنیدنش خوشحالم . مسافرت برای او مفید است . و کمی هم از باری که بر روی دوش شماست کم می کند ." پیشخدمت قهوه را آورد. " پس شما حالا تنها هستید؟ احساس تنهایی نمی کنید؟"
    " فکر نکنم . من هیچوقت از اینکه تنها باشم ناراحت نمی شوم . " کانر یکی از ابروانش را بالا برد . " حتما فکر کردن به دوستتان مانع احساس تنهایی شما می شود ؟"
    نیکولا مستقیما به سوال او پاسخ نداد . " احتمالا امشب به او زنگ می زنم و با او کمی حرف می زنم . "
    " مادر من هم همیشه از دیدن شما خوشحال می شود . " چشمان او با چشمان نیکولا تلاقی کرد در حالی که لبخند می زد ادامه داد :" من اغلب بیرون هستم بنابراین لازم نیست از این بابت که مرا آنجا ببینی نگران باشی ."
    نیکولا هم لبخند زد . " فکر می کنم اول باید به عنوان ناشناس زنگ بزنم و بخواهم که با دکتر صحبت کنم تا مطمئن شوم شما خانه هستید یا نه و اگر خانه بودید آنجا نیایم ."
    کانر خندید ." تو مرا وسوسه می کنی که هر شب در خانه بمانم و اذیتت کنم ! " او کاردی برداشت و کمی از کیک را برید و در بشقابش گذاشت . " برای من خیلی آسان است که شما را اذیت کنم این طور نیست دوشیزه دین ؟ "
    نیکولا به دست او دست توانای یک پزشک که با نظم و دقت خاصی انگار سر یک عمل جراحی باشد کیک را می برید نگاه کرد . با خود فکر کرد لمس شدن توسط آن دست ها چه احساسی دارد ؟ سعی کرد این افکار را از ذهنش خارج کند چرا که آن افکار همانند آتش سوزان بود . سپس سراسیمه و دستپاچه به چهره کانر نگاه کرد و متوجه شد که کانر هم در حال نگریستن به اوست . نیکولا سرخ شد و از پنجره بیرون را تماشا کرد و به طور خودکار به سوال او پاسخ داد و گفت :" بله . " لحظه ای گذشت کانر گفت :" احساس می کنم شما از چیزی نگرانید . این طور نیست ؟"
    نیکولا می خواست بگوید بله و این به خاطر تاثیر نگران کننده ای است که دیدن شما بر من می گذارد . اما مجبور شد که به سرعت فکر کند تا توضیحی برای نگرانی اش بیابد بنابراین موضوع آمدن نماینده سوپرمارکت را تعریف کرد و این که خودش در جواب گفته بود که قصد فروش ندارند.
    " چه شما مغازه تان را بفروشید چه نفروشید آنها به هر حال در دهکده شعبه می زنند . چرا این قدر یکدندگی می کنید ؟ اگر بفروشید راحت می توانید به شغل معلمی تان برگردید و تدریس کنید . مادرتان هم تا آخر عمرش تامین خواهد بود .
    نیکولا بشقاب خالی را چرخاند انگار که فرمان اتومبیل است . او سعی داشت از حقیقت غیرقابل انکار سخنان کانر فرار کند . " ما نه تنها قصد فروش نداریم بلکه من دوست دارم فروشگاه را توسعه بدهم . اگر پولش را داشتم مغازه مجاور را می خریدم و از آنجا برای فروش لباس هایی که می دوزم استفاده می کردم . "
    " منظورت به جز مربای خانگی و کیک و شیرینی است ؟ "
    نیکولا مشتاقانه به او نگاه کرد . آیا کانر داشت او را تشویق می کرد ؟ کانر داشت لبخند می زد اما لبخند او با دلسوزی همراه بود انگار که نیکولا یک کودک است و چیزی غیرممکن می خواهد . اشتیاق و امیدش با دیدن آن لبخند محو و کمرنگ شد . " اما من سرمایه اش را ندارم پس فکرش را هم نباید بکنم . "
    کانر به پیشخدمت اشاره کرد تا صورتحساب را بیاورد . اما صورتحساب روی میز بود . نیکولا دستش را در کیفش کرد و گفت :" من سهم خودم را می پردازم ." کانر دستش را روی دست نیکولا قرار داد و مانع حرکت دست او شد . " گاهی اوقات مستقل بودنت را خیلی جدی می گیری . من پول تو را نمی خواهم . آن را نگهدار تا بتوانی فروشگاهت را بخری . "
    حال نیکولا می دانست که تماس دست او مثل چیست . مثل زندگی در بهشت و به عرش رسیدن بود . نیکولا به او نگاه کرد کانر دوباره داشت به او می خندید . نیکولا دستش را از زیر دست او بیرون کشید انگار که تماس دستش باعث ناراحتی اوست . کانر اخم کرد و ایستاد . نیکولا ژاکتش را پوشید و دوباره به حالت رسمی و خشک قبلش بازگشت .
    " بابت قهوه متشکرم دکتر میشل . "
    دکتر صورتحساب را پرداخت و به دنبال او از مغازه خارج شد ولی دیگر حرفی نزد و فقط سرش را تکان داد و رفت .
    وقتی که نیکولا به فروشگاه برگشت جوی با این خبر که مامور تحویل اجناس بیمار شده است به استقبالش آمد . " مادرش گفت که متاسف است اما پسرش نمی تواند امشب سفارشات را تحویل دهد . "
    نیکولا آهی کشید . " فکر کنم مجبورم خودم این کار را بکنم . حداقل وانت را دارم ."
    " بعضی از جعبه ها سنگین هستند دوشیزه دین . من با شما می آیم . می توانم قرارم را با دوستم به هم بزنم . "
    " ممنون جوی خودم از پس آن برمی ایم . تو سر قرارت برو ."
    وقتی که کرکره ها پائین آمدند و نیکولا تابلو فروشگاه بسته است را روی در نصب کرد چایش را نوشید . سپس وانت را از خوار و بار پر کرد . ابتدا موتور ماشین روشن نشد و قلب نیکولا فرو ریخت . اما بعد از سه بار استارت زدن سرانجام ماشین روشن شد . همینکه می خواست حرکت کند موتور ماشین دوباره خاموش شد . او دوباره سعی کرد . این بار شش مرتبه استارت زد تا ماشین روشن شد . ماشین تکان شدیدی خورد اما بعد به حالت عادی برگشت . نیکولا سفارشات را پشت ماشین قرار داد و حرکت کرد . کمی بعد به خط راه آهن نزدیک شد . هنوز نتوانسته بود خود را با موانع اتوماتیک که به جای دروازه های قدیمی نصب شده بودند تطبیق دهد . در نظر او همین یک نمونه ثابت می کرد که هیچ چیزی در جهت بهتر شدن تغییر نمی کند . همیشه عبور از خط آهن او را نگران می کرد . ذهنش با عکسها و مطالب روزنامه ها در مورد تصادفات هولناک و مخوف در چنان مکانهایی پر شده بود .
    همان طور که به طرف خط آهن رانندگی می کرد موانع بالا رفتند . ان موانع همانند کودکی معصوم و بی گناه بودند . اما نیکولا به خود گفت هرگز نباید به کودکانی که چهره فرشته مانند و معصوم دارند اعتماد کرد . معمولا آن شیطونک های کوچک خیلی زود چهره عوض می کنند . با احتیاط زیادی به گذرگاه خط آهن نزدیک شد و در آینه بغلش ماشین زرد رنگ آشنایی را دید . با خود فکر کرد کانر باید به ملاقات یکی از بیمارانش رفته باشد یا اینکه قصد دارد به دیدن دوستش برود .
    ناگهان وانت تکان شدیدی خورد و نالید و به تلق و تولوق افتاد . حرکت ماشین آنقدر کند شده بود که نیکولا مطمئن شد مشکلی پیش آمده است . ناگهان ماشین از حرکت بازایستاد و دیگر تکان نخورد . این دیگر تصور و خیال او نبود که داشت او را فریب می داد بلکه یک حادثه واقعی بود که برای نیکولا دین داشت رخ می داد . وانت او در وسط خط آهن متوقف شده بود و روشن نمی شد . نیکولا خیلی سعی کرد که استارت بزند و ماشین را روشن کند اما هیچ فایده نداشت . با تلاش مافوق بشری سعی داشت خونسردی اش را حفظ کند . دوباره استارت زد . رانندگان دیگر پشت سرش اعتراض می کردند. آیا آنها به خاطر تاخیرش عصبانی بودند ؟ قلب نیکولا به شدت می تپید و عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود . زنگ های خطر به صدا درآمدند و چراغ ها روشن و خاموش شدند . موانع پائین آمدند . او بین میله ها گیر افتاده بود . دهانش خشک شده و نفسش بند آمده بود .
    قطاری از روبرو در حال نزدیک شدن به او بود . چشمان هراسان و مبهوتش قطار را دید که به سرعت نزدیک می شود . از شدت ترس نمی توانست کوچکترین حرکتی برای نجات بکند . گیج و مبهوت شده بود .و انگار چیزی را حس نمی کرد . ناگهان صدای فریادهایی که در اطرافش بلند شد را شنید . زندگی او داشت به پایان می رسید .مرگ به او نزدیک شده بود ولی کاری از دستش بر نمی آمد و نمی توانست مانع آن شود .

  14. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه knight 07's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    محل سكونت
    sHiRaZzZz
    پست ها
    298

    پيش فرض

    فکر میکنم حالا که فایل دانلودشو گذاشتم نیازی نیست که کل کتابو تو این تاپیک بذاری،هرکی بخواد میتونه اونو دانلود کنه.

  16. 2 کاربر از knight 07 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه NiKtA20's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2010
    محل سكونت
    InJa
    پست ها
    332

    پيش فرض

    مرسي
    رمان قشنگي بود
    مخصوصا اينكه فايل دانلودشو گذاشين،‌
    چون انقدر جالب بود كه توي چند ساعت خوندمش

  18. 2 کاربر از NiKtA20 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    داره خودمونی میشه tanha2354's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2010
    محل سكونت
    شهر تنها
    پست ها
    51

    پيش فرض

    مرسی خیلی عالی بود

  20. 2 کاربر از tanha2354 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •