الان این همه پست گذاشتی 20 روز طول میکشه ملت بخونن که البته من که همرو خوندم
بیشتر شبیه راز بقا بود
![]()
الان این همه پست گذاشتی 20 روز طول میکشه ملت بخونن که البته من که همرو خوندم
بیشتر شبیه راز بقا بود
![]()
ساختمان پنتر ساختمانی شیشه ای و فولادی بزرگی در خیابان فرینگدن بود . همان طور که از پله های گرانیتی کمرنگی بالا می رفتیم که تصویر پلنگ سیاه در حال پرش روی آن نقش بسته بود کمی احساس دلهره به من دست داد .
راجع به جلسه ی گلن اویل به پل چه می گفتم ؟
بسیارخوب ؛ میبایست کاملا رو راست و صادق می بودم . بدون گفتن حقیقت ...
صدای کتی رشته ی افکارم را پاره کرد . هی اونجا رو نیگا کن
نگاه او را دنبال کردم . از پشت شیشه ی جلوی ساختمان متوجه شلوغی و همهمه ای در سرسرا شدم . عادی نبود . چه خبر شده بود ؟
خدایا جایی اتش گرفته بود ؟
وقتی من و کتی در شیشه ای چرخان سنگین را فشار دادیم . هاج و واج به هم نگاه کردیم . درهمه جا جنجال و غوغایی بر پا بود. عده ای تند تند از این ور به اون ور می رفتند . کسی نرده های برنجی را برق می انداخت . یک نفر دیگر گیاهان مصنوعی را تمیز می کرد . سیرل که مدیر ارشد اداره بود مردم را به داخل اسانسور هل می داد
سیرل با لحنی عصبی گفت : خواهش می کنم به اتاقهامون برگردین . کسی حق نداره توی سرسرا ول بگرده . همگی باید پشت میزهاتون باشین . چیز دیدنی که در اینجا وجود نداره برین پشت میزهاتون
من از دیو نگهبان امنیتی آنجا که به دیوار تکیه داده بود و طبق معمول فنجانی چای در دست داشت . پرسیدم چه خبر شده ؟
او جرعه ای چای نوشید و پوزخندی زد و گفت : قراره جک هارپر از اینجا دیدن کنه
هر دو بر و بر به او نگاه کردیم . چی ؟
امروز
جدی میگی ؟
در دنیای شرکت پنتر دیدار جک هارپر به منزله ی دیدار پاپ بود . جک هارپر یکی از موسسان شرکت پنتر بود . او پنتر کولا را اختراع کرده بود . این را از این جهت می دانستم که هزاران بار اگهی های مربوط به او را تایپ کرده بودم :
در سال 1987 جک هارپر جوان و پر جنب و جوش همراه با شریکش پیت لیدلر شرکت نوشابه ی زوت را خرید و زوتاکولا را تحت نام پنتر کولا با بسته بندی جدید وارد بازار کرد . شعار آنها این بود : " درنگ نکن " آنها با این کار تاریخ جدیدی در دنیای بازاریابی به وجود آوردند.
پس بیخود که سیرل این همه هیاهو به راه انداخته بود
دیو نگاهی به ساعتش کرد و گفت : تا پنج دقیقه ی دیگه سر و کله اش پیدا می شه
کتی گفت : اما .. اما چطوری ؟ منظورم اینه که یهو همین طوری ...
چشمان دیو برقی زد . از قرار معلوم او از اول صبح همین حرف را به همه زده و حسابی کیف کرده بود ." اون می خواد نگاهی به کسب و کار شرکتش در انگلیس بندازه "
جین از بخش حسابداری پشت سر ما بود و به حرفهمایمان گوش می داد . جلو آمد و گفت : خیال میکردم اون دیگه به کسب و کار علاقمند نیست. خیال می کردم از وقتی پیت لیدلر قوت کرده اون اندوهگین و منزوی شده . قرار بود مدتی خودشو از این حرفه دور نگه داره ، درسته ؟ مثلا به مزرعه ش بره یا کاری دیگه کنه
کتی خاطر نشان کرد : این قضیه مربوط به یه سال پیش بود . شاید حالاحالش بهترشده باشه ؟
جین با لحنی مردد گفت : شاید هم قصد فروش اینجا رو داشته باشه
دیو گفت : و اما نظریه ی من " همه ی ما سرمان را دولا کردیم تا بهتر بشنویم " اینه که میخواد ببینه آیا شرکت به حد کافی برق میزنه یا نه . سپس سرش را به سمت سیرل تکان داد و همه خندیدیم
سیرل سریکی داد میزد : حواست باشه . شاخه ها رو نشکنی . سپس سرش را بالا کرد : شما ها هنوز اینجا چیکار می کنین ؟
کتی گفت : هیچی . داشتیم به اتاقمون می رفتیم
و همگی به سمت پله ها به راه افتادیم . من هر روز از پله ها بالا می رفتم . چون نمیخواستم زحمت رفتن به باشگاه بدن سازی را به خودم بدهم خوشبختانه بخش بازاریابی در طبقه اول بود . درست به پاگرد پله رسیده بودیم که جین خبر داد اوه ، خداجون اوناهاش خودشه
درست در جلوی در شیشه ای لیموزینی توقف کرد . در همان موقع در اسانسور انتهای سرسرا باز شد و گراهام هیلینگدون مدیر عامل ارشد و مدیر امور اجرایی و شش نفر دیگر که همگی کت وشلواری تیره و بی عیب و نقص پوشیده بودند از آن بیرون آمدند
سیرل اهسته به نظافتچی بینوایی که در سرسرا بود گفت : بسه دیگه ؛ برو ، زود از اینجا برو
وقتی در لیموزین باز شد ما سه نفر مثل بچه ها با چشمان از حدقه در امده ایستاده بودیم . لحظه ای بعد مردی مو بور با کت و شلوار سورمه ای از ان بیرون آمد. عینک دودی به چشم زده ، دستکش چرمی سیاهی پوشیده بود و کیف دستی تیتانیوم در دست داشت
گراهام هیلینگدون و بقیه ی افراد بیرون روی پله ها صف کشیده بودند . آنها یکی یکی با او دست دادندو سپس او را به داخل ساختمان که سیرل در انجا منتظرشان بود راهنمایی کردند . مرد مو بور از زیر عینک به سرسرا نگاهی انداخت . سپس دستی روی کتش کشیده تا گرد و خاک آن را پاک کند
سیرل چاپلوسانه گفت : به شرکت پنتر در انگلیس خوش اومدین .امیدوارم سفر به تون خوش گذشته باشه
مرد با لهجه ای امریکایی گفت : بد نبود . متشکرم
کتی زیر لب گفت : هی نیگا کن ، کنی بیرون ساختمان گیر افتاده . " کنی دیوی یکی از طراحان روی پله ها ی بیرون ساختمان با شلوار جین و کفش مخصوص بیسبال پرسه می زد . تردید داشت که به داخل بیاید . یک دستش را روی در گذاشت . بعد کمی عقب رفت و باز به در نزدیک شد و با شک و تردید به داخل سرک کشید "
سیرل گفت : بیا تو و سپس با لبخندی شماتت بار در را باز کرد . یکی ازطراحان ما کنی دیوی تو بایستی ده دقیقه پیش اینجا بودی کنی ! به هر حال مهم نیست
او کنی را که مات و مبهوت شده بود به سوی آسانسور هل داد . بعد سرش را بالا کرد و تا چشمش به ما افتاد از روی خشم و غضب با اشاره ی دست به حالت چخ چخ ما را دور کرد
کتی گفت : راه بیفت بریم . سعی کردیم جلوی خنده مان را بگیریم . و هر سه با عجله از پله ها بالا رفتیم .
************
تاپیک خیلی خوبیه.مرسی
من تا پست 5 اونو خوندم تا اینجا که خیلی خوب بوده.
جوء بخش بازاریابی تاحدی مثل اتاق خواب من زمانی که کلاس ششم دبیرستان بودم و به مهمانی دعوت داشتم شده بود . همکاران تند تند موهایشان را شانه می کردند و به خودشان عطر میزدند . اوراق و اسناد را این ور و اون ور می گذاشتند و با هیجان شایعه پراکنی می کردند . از دم در اتاق نیل گریگ که مسئول راهبردی رسانه های گروهی بود رد شدم . او را دیدم که تمام جوایز مارکتینگ ویک را روی میز تحریرش ردیف کرده و معاونش فیونا مشغول برق انداختن قاب عکسهای او در حال دست دادن با افراد مشهور است
داشتم کتم را آویزان می کرد که رئیس بخش ما " پل " مرا به کناری کشاند .
" در گلن اویل چه اتفاقی افتاد ؟ امروز صبح یه ایمیل عجیب و غریب از دگ همیلتن داشتم . تو روی اون نوشابه ریختی ؟ "
باورم نمیشد دگ همیلتن به پل خبر داده باشه . اما او به قول داده بود که این کار را نکند . سریع گفتم : این جوری هم که خیال می کنی نبود ! من می خواستم کیفیت خوب پنتر پریم رو ثابت کنم و یهو نوشابه ریخت ...
پل ابروهایش را بالا برد . اما نه به صورتی دوستانه ." بسیار خوب باشه ؛ با عذرخواهی از اون یه جوری سر و ته قضیه رو هم آوردم . حالا فهمیدم نبایستی از تو میخواستم به جلسه بری "
قلبم به تالاپ و تلوپ افتاد . خواهش می کنم نگو که یک قوطی نوشابه ی بی همه چیز موفقیت های مرا تباه کرده است .
فوری گفتم : این جوری هم که تو میگی نیست ! منظورم اینه که اگه فرصتی دیگه به من بدی تا خودم رو نشون بدم بهتره به ات قول میدم
تا بببینم چی میشه . او نگاهی به ساعتش کرد . بهتره بجنبی . میز تحریرت هم گند گرفته
بسیار خوب . راستی ... کار ارزیابی من چه موقع انجام میشه ؟
پل با لحنی مسخره گفت : إما . انگار خبر نداری امروز جک هارپر برای دیدن شرکت اومده البته اگه خیال می کنی ارزیابی شغلی تو مهم تر از کسیه که موسس شرکت ...
نه . منظورم این نبود .... من فقط ....
پل با لحنی کسل کننده گفت : زود باش . میزت رو مرتب کن . اگه یهو نوشابه ی پریم رو بریزی روی هارپر از کار برکناری
داشتم به سمت میز میرفتم که سیرل با قیافه ای که انگار جر و بحث کرده بود وارد اتاق شد . صورت گرد او عرق کرده و گوشه ی پیراهن راه راهش از زیر کت چهار دکمه اش بیرون زده بود
او دست هایش را بهم زد و گفت : توجه ؛ توجه . همگی توجه کنین . این یه دیدار غیر رسمیه . آقای هارپر برای حرف زدن با یکی دو نفر از شماها به این اتاق میاد . حواستون به کاری که می کنین باشه . از همه میخوام خیلی عادی رفتار کنین اما در معیاری سطح بالا
او چشمش به انبوهی از کاغذهای نمونه ی چاپی در کنار میز فرگس گریدی افتاد و با تشر گفت : این کاغذها دیگه چیه ؟
فرگس که آدمی خجالتی و خوش ذوق بود گفت : نمونه طراحی فعالیتهای جدید ادامس پنتره . روی میزم به حد کافی جا نداشتم
سیرل آنها را برداشت و در بغل فرگس چپاند و گفت : بسیار خوب . اینا نمیشه اینجا باشن ! یه کاریشون بکن ! اگه از تو سوالی کرد با خوشرویی و خیلی عادی جوابش رو بده . وقتی اون وارد این اتاق شد همه مشغول کار خودتون باشین . درست مثل روزهای قبل . خیلی عادی کارتون رو انجام بدین .
با حالتی آشفته و پریشان به دور و برش نگاه کرد . تعدادی از شما با تلفن صحبت کنین ؛ عده ای مشغول تایپ کردن باشن . یکی دونفرتون هم می تونین یه فکر بکر بکنین. ویادتون باشه این بخش قلب شرکت پنتره . شرکت پنتر بابت سابقه ی درخشان بازاریابیش شهرت داره
او ساکت شد و ما که زبانمان بند آمده بود به او زل زدیم . دو مرتبه دست هایش را به هم زد و گفت : بجنبید ! اینجا نایستین . به من اشاره کرد . آهای تو . یاالله بجنب
اوه خدایا . میزم پر از خرت و پرت بود . در کشو را باز کردم و همه را درون آن ریختم و سراسیمه خودکار و قلم ها را در جا قلمی مرتب کردم . آرتمس در پشت میز کنار من ماتیک خود را تجدید کرد
او خودش را توی آیینه نگاه کرد و گفت : شرط می بندم دیدار اون الهام بخش دیگران باشه . می دونی چیه ؟ عده ی زیادی تصور می کنن اون تک و تنها حرفه ی بازاریابی رو دگرگون کرده .
چشم او به من افتاد . إما این تاپ جدیده ؟ مال کجاس ؟
بعد از مکثی گفتم : إ...إ...فرنچ کانکشن
او چشمانش را تنگ کرد و گفت : من آخر هفته اونجا بودم ولی چنین مدلی رو ندیدم
خوب .... شاید فروخته شده . رویم را برگرداندم و تظاهر به مرتب کردن کشوی بالایی کردم
کارولین مدیر تولید گفت : اونو چی صدا کنیم ؟ آقای هارپر ؟ یا جک ؟
نیک یکی از مدیران بازاریابی پشت تلفن با آب و تاب گفت : کافیه فقط من پنج دقیقه با اون تنها باشم تا راجع به نظریه ی وب سایت باهاش حرف بزنم . منظورم اینکه یا مسیح اگه ؛ اون ...
خدایا ، ذوق و شوق مسری بود
شانه ای برداشتم وموهایم را شانه زدم و ماتیکم را بررسی کردم
خدا را چه دیدی . شاید او به استعداد ذاتی من پی برد و مرا از بین این همه آدم دستچین کرد
پل در حال قدم زدن در دفتر کار گفت : بسیار خوب . بچه ها اون الان توی این طبقه س . اول به اتاق مدیریت میره و ...
سیرل هیجان زده گفت : همگی مشغول کارتون باشین . یاالله
اه . کار روزانه ی من چه بود ؟؟؟
گوشی را برداشتم و دکمه ی پیام گیر را فشار دادم . می توانستم به پیام هایم گوش کنم
به دور و بر دفتر کار نگاه کردم و دیدم که همه مثل من گوشی به دست هستند
نمی شد همه ی ما پای تلفن باشیم . خیلی احمقانه بود ! بسیار خوب من کامپیوترم را روشن می کردم و صبر می کردم تا گرم شود
همان طور که رنگ صفحه ی کامپیوتر تغییر می کرد آرتمس با صدای بلند گفت : فکر کنم اصل قضیه همون نشاط و سر زندگیه . چشمان او دائما متوجه دم در بود . متوجه منظورم شدین ؟
نیک گفت : اوه ؛ بله ؛ بله
منظورم اینه که از محیط مدرن بازاریابی ما احتیاج داریم به ائتلاف راهبردی و بینش آینده نگری توجه کنیم
خدایا ؛ کامپیوترم کند کار می کرد هر لحظه ممکن بود جک هارپر از راه برسد و من مثل مجسمه مومیایی انجا نشسته بودم
فهمیدم چه کار کنم .می رفتم و قهوه میاوردم . چه کاری طبیعی تر از این ؟
از جایم بلند شدم و گفتم : من میرم قهوه بیارم
آرتمس سرش را بالا کرد و گفت : لطفا یکی هم برای من بیار ! بگذریم در رشته ی مدیریت هم که ..
دستگاه قهوه در جایی دنج نزدیک در ورودی بخش بود . منتظر مایع تهوع اور بودم تا فنجانم را پر کند . نظری انداختم وگراهام هیلینگدون را دیدم که با یکی دو نفر دیگر پشت سرش از اتاق مدیریت بیرون امد ! بخشکی شانس ! اه اه ؛ سر و کله اش پیدا شد
بسیار خوب ، خونسردیت رو حفظ کن . صبر کن تا فنجون دوم هم پر بشه ، خوب و طبیعی جلوه ....
اوه ؛ خودش بود ! با موهایی بور و کت و شلوار شیک وگرانقیمت و عینک دودی اش . اما در کمال تعجبم او قدمی به عقب برداشت تا از سر راه به کنار برود
در حقیقت هیچ کس به او نگاهی نمی کرد . تمام حواس دیگران متوجه شخصی دیگر بود ؛ مردی که شلوار جین و بلوز سیاه یقه اسکی پوشیده بود ، از در بیرون آمد ...
من مات و مبهوت به او زل زده بودم که یکدفعه رویش را برگرداند
اوه خدایا ؛ به محض دیدن صورتش احساس کردم توپی به سنگینی توپ بولینگ بشدت به سینه ام برخورد کرد
وای خودش بود
همان چشمان سیاه ، همان خطوط لبخند ، البته ته ریش نداشت اما صد در صد خودش بود
همون آقای توی هواپیما
او اینجا چه کار می کرد ؟
... و چرا همه حواسشان به او بود ؟ او داشت حرف میزد و دیگران هم هر کلمه ای را که او میگفت با جان و دل گوش می کردند
او دو مرتبه روی خود را برگرداند . من بی ارداه سعی کردم خودم را از نظر او پنهان و ارامشم را حفظ کنم . او اینجا چه کار میکرد ؟ او نمی توانست ....
اصلا امکان نداشت ...
به هیچ وجه امکان ...
با پاهایی لرزان به سمت میز خودم رفتم و سعی کردم قهوه روی زمین نریزد
با صدایی گرفته و خفه گفتم : هی ؛ آرتمس . می دونی جک هارپر چه شکلیه ؟
نه ؛ او قهوه اش را از دستم گرفت : متشکرم
کسی گفت : مو مشکیه
به سختی آب دهانم را قورت دادم . مو مشکی ؟ پس مو بور ... نیست ؟
کسی آهسته گفت : داره میاد این طرف . اومدش !
در صندلی ام فرو رفتم و قهوه ام را جرعه جرعه سر کشیدم و ناخوادگاه از طعم منزجرکننده ی قهوه ابروهایم تو هم رفت
صدای گراهام را شنیدم " رئیس بازاریابی و ترفیع مقام ؛ پلر فلچر "
همان لهجه ی امریکایی خشک به گوشم رسید . " از دیدنت خوشوقتم ، پل "
بله خودش بود . صد در صد خودش بود
اوه آروم باش ، شاید منو به خاطر نیاره ؛ پرواز کوتاهی بود . احتمالا اون زیاد پرواز می کنه.
پل او را به وسط اتاق راهنمایی کرد . قابل توجه همه ! بسیار خوشوقتم که بنیانگذار بازاریابی و مردی رو که نسل بازاریابی رو تحث تاثیر خودش قرار داد به شما معرفی کنم .... جک هارپر
صدای دست زدن و تشویق همه جا را فرا گرفت . جک هارپر سرش را تکان داد و لبخندی زد . " اختیار دارین . احتیاجی نیست نگران باشین . لطفا روال عادی کارهاتون رو دنبال کنین "
او مشغول قدم زدن در اتاق شد . گهگاهی می ایستاد و با کارمندان حرف میزد . پل در کنار او بود و کارمندان را معرفی می کرد و مرد مو بور هم مثل سایه همه جا دنبالش بود
ناگهان آرتمس زیر لبی گفت : اومدش این سمت ! و همه در انتهای بخش ما ، خودشان را جمع و جور کردند
قلبم به شدت می تپید . خودم را توی صندلی ام جمع کردم و سعی کردم پشت کامپیوترم پنهان شوم . شاید مرا نمی شناخت . شاید مرا به خاطر نمی اورد . شاید ...
بخشکی شانس ! او داشت به من نگاه می کرد . متوجه حالت تعجب در چهره اش شدم . ابروانش را بالا برد
مرا شناخته بود
در دل دعا می کردم ، خواهش می کنم این طرف نیا. خواهش می کنم سراغ من نیا
او به پل گفت : این خانم کیه ؟
" إما کریگن . یکی از دستیارهای بازاریابی ما "
او به سمت من آمد . آرتمس از حرف زدن دست کشید . همه به او خیره شدند . از شدت خجالت بدنم داغ شده بود
او با لحنی خوشایند گفت : سلام
با هزار بدبختی گفتم : سلام آقای هارپر
بسیار خوب ؛ او مرا شناخته بود . اما لزومی نداشت انچه را من گفته بودم یادش مانده باشد . یک نفر بغل دستش توی هواپیما چیزهایی گفته بود . چه کسی این طور حرفها را به خاطر می سپارد ؟
اصلا شاید به حرفهایم گوش نمیداده است .
و تو چه کار می کنی ؟
زیر لب گفتم : إ.. إ.. من در بخش بازاریابی همکاری می کنم و در ضمن درمرحله ی مقدماتی ترفیع مقام هستم
پل گفت : اما هفته ی پیش ماموریتی به گلاسکو داشت . لبخند پل مصنوعی بود . ما اعتقاد داریم هر چه زودتر یه سری از مسولیتها رو به کارمندان کم سابقه محول کنیم
جک هارپر سرش را تکان داد . " کار عاقلانه ایه "
ناگهان چشمش به لیوان قهوه ی روی میزم افتاد. سرش را بالا کرد وچشم در چشم شدیم .
قهوه ات چطوره ؟ خوشمزه س ؟
درست مثل پخش صوت ، یک دفعه صدای احمقانه ی خودم را در سرم شنیدم که چرت و پرت می گفت : قهوه ی اداره تهوع آورترین چیزیه که تا به حال خوردم . سم تمام عیاره . اغلب برای نوشیدن قهوه به استارباکز میریم
گفتم : عالیه ؛ واقعا ... لذیذه !
خیلی خوشحالم که اینو می شنوم
برقی حاکی از تقریح و سرگرمی درچشمانش درخشید . احساس کردم صورتم سرخ شده است
پس او یادش بود . ای لعنتی . همه چیز یادش بود
پل گفت : اینم آرتمس هریسونه ؛ یکی از مدیران جوان و زبرو زرنگ بازاریابی
جک هارپر با حالتی متفکرانه گفت : آرتمس . چند قدمی به میز او نزدیک شد . " آرتمس چه میز بزرگ خوبی داری ." به او لبخندی زد . این میز جدیده ؟ "
اون دختره ی مزخرف که اسمش آرتمسه . روز گذشته به محض رسیدن میز جدید فوری اونو برداشت . هر چند من یه میز کوچک مزخرف دارم
او همه چیز یادش بود , نبود ؟ همه چیز
خدایا ؛ چه چیز مزخرف دیگری گفته بودم ؟
آرتمس برای اینکه خودی نشان دهد جوابی به او داد . من هم بدون حرکت مثل کارمندی خوب و وظیفه شناس سر جای خود نشسته بودم . ذهنم بی اختیار به عقب برگشت . سعی کردم حرفهای چرتی را که زده بودم به خاطر بیاورم . منظورم این است که همه چیز را راجع به خودم به این مرد گفته بودم . همه چیز رو . به او گفته بودم چه نوع لباس زیری می پوشم ، بستنی با چه طعمی دوست دارم و ...
ناگهان ترس همه وجودم را فرا گرفت
به یاد چیزی افتادم که نبایستی به او می گفتم . چیزی که نبایستی به کسی می گفتم ؟
... در برگه ی سابقه ی کارم نمره ی ریاضیم رو به جای ب ، الف نوشتم . می دونستم حقه بازیه و نبایداین کار رو بکنم . اما دلم می خواست کار گیر بیارم
من راجع به نمره ی تقلبی ام در برگه ی استخدامی ام حرف زده بودم . بسیار خوب کارم تمام شد . الفاتحه
او مرا از کار بر کنار می کرد . بابت دروغم ، سابقه ی کاری ام خراب میشد و دیگر کسی مرا استخدام نمی کرد
بسیار خوب ؛ هول نکن . ببینم چه خاکی توی سرم بریزم . عذرخواهی می کنم . بله ؛ به اش می گم خطایی ازم سر زه و از صمیم قلب متاسفم . من هرگز قصد نداشتم شرکت رو فریب بدم
نه ، میگم راستش من نمره ی الف گرفتم . ها ها ها - چه احمقی بودم ! یادم رفته بود . به هر حال هر طور بود زیر حرف خودم می زدم . اخر او امریکایی بود و هرگز نمی فهمید که ...
نه ، به هر حال به نحوی سر در می آورد
بسیار خوب ، شاید من از این بابت بیش از حد مته به خشخاش می گذاشتم . بهتر بود می گذاشتم اوضاع به همین منوال پیش برود .
جک هارپر مرد بسیار مهمی بود . به او نگاه کن ! لیموزین و کلی خدم و حشم و کارخانه ای عظیم داشت که هر سال میلیونها دلار سود می داد . او اهمیتی نمیداد که یکی از کارمندانش نمره الف زهرماری گرفته باشد یا نه . راست میگویم
از شدت فشار عصبی چنان بلند بلند خندیدم که آرتمس چپ چپ نگاهم کرد
جک هارپر به دور و بر دفتر کار که در سکوت مطلق بود نگاهی کرد و گفت : از دیدن همه شما خوشوقت شدم . در ضمن معاونم سون جیمز رو معرفی می کنم . و به مرد مو بور شیک پوش اشاره ای کرد . چند روزی اینجا هستم . امیدوارم شناخت بیشتری ازتون پیدا کنم . همون طور که اطلاع دارین پیت لیدلر موسس دیگه ی شرکت پنتر انگلیسی بود . برای همینم این کشور از بسیاری جهات برای من مهمه
نجوایی توام با دلسوزی در سر تا سر دفتر کار پیچید . او یک دستش را بلند کرد . سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت . سون و تمام مدیران هم به دنبال او رفتند . به محض رفتن او همهمه و پچ پچ شروع شد
آرامشی سرتاسر بدنم را فرا گرفت . خدایا شکرت ، خدایا شکرت
راستش من ادم خل و چلی بودم . چه خیال بیهوده ای بود که تصور کنم جک هارپر تمام انچه را گفته بودم به یاد داشته باشد و به انها اهمیت بدهد .خیالی واهی بود که تصور کنم جک هارپر با آن برنامه ی شلوغ و پلوغش مرا به گوشه ای می کشاند و راجع به نمره ی تقلبی ام از من بازخواست می کند
همین طور که دستم را به سوی ماوس می بردم تا روی مدارک جدید کلیک کنم لبخندی گل و گشاد چهره ام را باز کرد
إما ؟ سرم را بالا کردم و پل را کنار میزم دیدم . او مودبانه گفت : جک هارپر میخواد تو رو ببینه
چی ؟
لبخندم محو شد . منو ؟؟
در اتاق کنفراس . پنج دقیقه ی دیگه
به تو گفت که .... چرا ؟
نه
پل از میزم دور شد و من خشک و بی روح به صفحه ی کامپیوتر زل زدم . احساس بسیار بدی داشتم
پس حق با من بود . شغلم را از دست می دادم
بابت مشتی حرفهای مزخرف در پروازی لعنتی . شغلم را از دست میدادم . خودم می دانستم
اصلا چرا من بایستی در قسمت درجه یک می نشستم ؟ چرا دهان کوفتی ام را باز کرده بودم؟
آرتمس با لحنی مشکوک گفت : چرا جک هارپر میخواد تو رو ببینه ؟
گفتم : نمی دونم
کسی دیگه رو هم می بینه ؟
با حالتی سردرگم گفتم : خبر ندارم
برای اینکه از دست سوالات او خلاص شوم مشغول تایپ کردن مشتی چرت و پرت در کامپیوترم شدم اما ذهنم جایی دیگر بود
نبایستی این کار را از دست میدادم . نبایستی این شغل را ضایع می کردم
منظورم این است که راستش اگر می دانستم که او کارفرمای من است هرگز راجع به نمره ام ... و حرفی به او نمی زدم
به هر حال ادم که نکشته بودم . کار خلافی از من سر نزده بود . فقط در مورد نمره ام دروغ گفته بودم . ... من کارمند خوبی بودم . تمام تلاش خود را می کردم و بیشتر اوقات از زیر کار در نمی رفتم . و تازه چقدر هم برای تبلیغ پوشاک ورزشی اضافه کاری کرده بودم و من بودم که ترتیب لاتاری مراسم کریسمس ...
بشدت مشغول تایپ کردن بودم و از شدت خشم و غضب صورتم گل انداخته بود
إما ؟ پل نگاهی معنی دار به ساعتش انداخت
بسیار خوب . نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم
به هیچ وجه اجازه نمی دادم او مرا از کار برکنار کند . نمی گذاشتم چنین اتفاقی بیفتد
از دفتر کار بیرون امدم و از راهرو یکسراست به سمت اتاق کنفراس رفتم . در زدم و آن را باز کردم
جک هارپر پشت میز کنفرانس نشسته بود و یادداشت بر میداشت
به محض ورود من سرش را بالا کرد . قیافه اش به قدری جدی و گرفته بود که از شدت دلهره دلم پیچ خورد
می بایست هر طور بود از خودم دفاع می کرد . بایستی این شغل را نگه می داشتم
او گفت : سلام . لطفا در را ببند
صبر کرد تا در را بستم سپس سرش را بالا کرد .
إما ما باید راجع به چیزی با هم صحبت کنیم
گفتم : خودم اطلاع دارم که باید این کار انجام بشه . سعی می کردم لحن کلامم آرام و یکنواخت باشد. اگه اجازه بدین دلم میخواد اول من حرف دلم رو بزنم
برای لحظه ی جک هارپر یکه خورد . سپس ابروانش را بالا برد
البته حرفت رو بزن
قدم به اتاق گذاشتم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم .
آقای هارپر می دونم واسه چی میخواستین منو ببینین . از کار اشتباهم خبر دارم . به هر حال خطایی از من سر زده که از صمیم قلب متاسفم . واقعا متاسفم . دیگه هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد. و اما در دفاع از خودم ... صدای خود را می شنیدم که در اثر احساساتی شدن بلند شده بود . به منظور دفاع از خودم باید بگم که توی هواپیما به هیچ وجه از هویت شما خبر نداشتم و خیال نمی کنم بابت اشتباهی که از روی صداقت و سادگی بوده مستحق تاوان پس دادن باشم
سکوت برقرار شد
جک هارپر با اخم گفت : تو خیال می کنی من تو رو تنبیه می کنم ؟
بله ! اما باید بدونین اگه من می دونستم شما کی هستین هرگز راجع به نمره ی تقلبیم حرفی نمی زدم . اگه اینجا دادگاه بود قاضی جلسه رو مختومه اعلام می کرد و حتی به شما اجازه نمی داد که ...
جک هارپر ابروانش را پایین انداخت و گفت : نمره ی تو ؟ آهان ، نمره ی توی برگه ی استخدامیت . او بدقت سر تا پای مرا برانداز کرد . " باید بگم نمره ی تقلبی تو .... آهان !
با شنیدن این حرف از دهانش احساسم کردم صورتم گر گرفت
جک هارپر به پشتی صندلی اش تکیه داد و گفت : می دونی از نظر عده ای عمل تو به منزله ی کلاهبرداریه
خودم اینو می دونم . می دونم اشتباه کردم . نبایستی این کار رو می کردم اما به هیچ وجه روی کار من تاثیر نذاشته و به هیچ عنوان ...
او متفکرانه سرش را تکان داد . که اینطور ؟ آره ؟ دستکاری توی نمره . فکر نکردی شاید ما ازت بخوایم یه سری کار محاسباتی انجام بدی و ؟ ...
از سر استیصال گفتم : من می تونم محاسبه کنم . می تونین هر نوع سوال ریاضی که دلتون بخواد ازم بکنین ...یاالله ... سوال کنین
بسیار خوب . هشت ضربدر نه ؟
به او زل زدم . قلبم به شدت میزد . ذهنم از کار افتاده بود . هشت ضربدر نه ؟ نمی دانستم . بخشکی شانس . باشد . یک نه تا ، نه تا ، دو نه تا ...
نه ، فهمیدم . هشت ده تا هشتاد تا . پس با این حساب هشت نه تا هفتاد و دو تا
با فریاد گفتم : هفتاد و دو تا
او پوزخندی زد و من آرامتر گفتم : هفتاد و دو تا
بسیار خوب .
او با احترام به صندلی اشاره کرد که بنشینم . خوب حالا حرفات تموم شد یا اینکه بقیه داره ؟
با حالتی سردرگم دستی به صورتم کشیدم و گفتم : من ...شما ، شما که منو از کار برکنار نمی کنین ؟
جک هارپر صبورانه گفت : نه من تو رو از کار برکنار نمی کنیم . میشه حالا حرف بزنیم ؟
درحالی که می نشستم بدگمانی شدیدی ذهنم را را فرا گرفته بود . گلویم را صاف کردم .بابت نمره ام بود که میخواستین منو ببینین ؟
او با ملایمت گفت : نه دلیلش این نبود
دلم میخواست در جا می مردم
موهایم را عقب زدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و قیافه ی تاجرمابها را به خود گرفتم .
بسیار خوب ، پس واسه چی ...
می خواستم ازت تقاضای کوچکی کنم
بفرمایید . هر چی که بخواین ... چیه ؟
جک هارپر گفت : به دلایل گوناگون ترجیح میدم هیچ کس از سفر هفته ی پیش من به اسکاتلند با خبر نشه .
نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و دلم میخواد ملاقات ما در اون روز فقط بین خودمان باشه
بعد از مکثی گفتم : بسیار خوب . البته ، حتما . می تونم این کار رو بکنم
تا حالا به کسی نگفتی ؟
نه ، به هیچ احدی نگفتم . حتی به ... منظورم اینه به هیچ کس ... به هیچ کس نگفتم
خوبه . متشکرم. از این بابت خیلی متشکرم
او لبخندی زد و از جا بلند شد . إما از ملاقاتت خوشوقتم . حتما بازم تو رو می بینم
فقط همین ؟
فقط همین . مگه اینکه تو دلت بخواد راجع به چیز دیگه حرف بزنی
نه ، آنقدر با عجله از جا بلند شدم که قوزک پایم به پایه ی میز خورد و دلم ضعف رفت
چه خیالاتی به سرم زده بود ؟ که او ازمن بخواد سرپرستی پروژه ی جدید بین المللی اش را به عهده بگیرم
جک هارپر در را باز کرد و مودبانه آن را برایم نگه داشت . داشتم بیرون می رفتم که یکهو ایستادم و گفتم : صبر کنین
چیه ؟؟
خجالت زده سوال کردم : به بقیه بگم شما میخواستین راجع به چه چیزی با من حرف بزنین ؟ می دونین که همه ازم سوال می کنن ؟
بهتره بگی در مورد ائتلاف تکوینی و مدیریت چند جانبه بحث می کردیم .
او ابروانش را بالا برد و در را بست
او غریبه بود . و قرار بود غریبه هم باقی بماند . ان شب در راه برگشت به خانه هنوز هم بابت بی عدالتی مزبور هاج و واج بودم . اصل مطلب در مورد غریبه ها این بود که آنها دود می شدند و به هوا می رفتند و دیگر کسی آنها را نمی دید . سر و کله شان به عنوان کارفرمایی کله گنده در دفتر کار پیدا نمی شد . از تو جدول ضرب نمی پرسیدند
فقط می توانم بگویم که من درس عبرتی گرفتم . همیشه پدر و مادرم میگفتند هرگز با غریبه ها حرف نزن . حق با آنان بود دیگر هیچ وقت با هیچ غریبه ای حرف نمی زدم . اصلا و ابدا
*****
آفرینتاپیک خیلی خوبیه.مرسی
من تا پست 5 اونو خوندم تا اینجا که خیلی خوب بوده.
منم خوندم
به نظرت این رمان قشنگتره یا اون یکی؟
Last edited by S@nti@go_s&k; 19-06-2010 at 21:53.
این رمان قشنگتره.آفرین
منم خوندم
به نظرت این رمان قشنگتره یا اون یکی؟
Last edited by vahidgame; 19-06-2010 at 22:09.
از شوخی گذشته رمان قشنگیه
به همه توصیه میکنم بخونید![]()
Last edited by S@nti@go_s&k; 19-06-2010 at 21:47.
قرار بود آن شب به خانه کانر بروم . به محض اینکه وارد شدم احساس آرامش کردم . دور از دفتر کارم و به دور از حرفهای بی پایان جک هارپر
کانر مشغول پخت و پز بود .
چقدر عالی ! بوی خوش غذا در سرتاسر اشپزخانه پیچیده بود و لیوان شرابی روی میز انتظارم را می کشید
او را بوسیدم و گفتم : سلام
گفت : سلام جیگر . سرش را از روی اجاق گاز بالا کرد
خاک بر سرم کنند بازهم یادم رفته بود به او جیگر بگویم . بسیار خوب ، چه جوری می بایست این کلمه را به خاطر می سپردم ؟
فهمیدم . می بایست کف دستم می نوشتم
کانر به پوشه ای روی میز اشاره کرد و گفت : نگاهی به اینا بنداز . اینا رو از اینترنت کپی کردم
پوشه را باز کردم و چشمم به عکس سیاه و سفید نقطه نقطه ای افتاد که یک مبل و گیاهی آپارتمانی در آن بود . گفتم : جزئیات سطحیه ! کدپستی آن را بررسی کردم . در منطقه ی میداویل بود . در حقیقت در همان نزدیکی ها بود . یادم نمی امد راجع به ان منطقه با او حرفی زده باشم . بگذریم ، مهم نبود
گفتم : اوه ، چقدر سریع ! من هنوز بابت تخلیه به همخونه هام حرفی نزدم
کانر گفت : به هر حال لازمه دنبال آپارتمان بگردیم .ببین این یکی تراس هم داره و یکی شون شومینه هم داره
اوه خدا جون
روی صندلی نشستم و به عکس مات چشم دوختم . مجسم می کردم من و کانر با هم زندگی می کنیم . نشستن روی مبل فقط ما دو نفر ، هر شب ، اوه خدایا
دلم میخواست بدانم راجع به چه چیزی حرف خواهیم زد
بسیار خوب ! بسیار خوب ! راجع به ... هر آنچه همیشه حرف میزدیم
اگر هم حوصله مان سر می رفت شاید کمی مونوپولی بازی می کردیم
به عکس دیگر نگاه کردم و ناگهان سراپا ذوق و شوق شدم
آپارتمانی کف پارکت بود با پنجره ی کرکره ای . همیشه عاشق کف پارکت و پنجره ی کرکره ای بودم . اوه ، آشپزخانه اش چقدر با حال بود با آن گرانیت هایش ..
ررد
جرعه ای شراب نوشیدم و میخواستم کیف کنم که یکهو کانر گفت : راستی سر زدن جک هارپر به شرکت خیلی جالب بود مگه نه ؟
اوه ، باز هم حرف این جک هارپر فلان فلان شده پیش آمده بود
کانر با کاسه ای بادام زمینی به سویم آمد و گفت : موفق شدی اونو ببینی ؟ شنیدم که بخش بازاریابی ....
إ ... آره ، اونو ملاقات کردم
کانر هیجان زده نگاهی به من کرد و گفت : امروز بعد از ظهر اون به بخش تحقیقات اومد ، اما من توی جلسه بودم . خوب بگو ببینم او چه شکلیه ؟
اون .. درست نمی دونم . مو سیاه ... امریکایی ... خوب ، تو بگو ببینم جلسه چه جوری بود ؟
کانر اصلا حواسش نبود که من میخواستم به نحوی از حرف زدن راجع به جک هارپر طفره بروم . راستی جالب نیست ؟چهره ی او از خوشحالی برق میزد . جک هارپر رو می گم
شانه ای بالا انداختم و گفتم : به نظرم آره . بگذریم ...
کانر تعجب زده گفت : اما تو هیجان زده نیستی ؟
ما داریم راجع به موسس شرکتمون صحبت می کنیم .راجع به مردی حرف می زنیم که برای اولین بار ایده ی پنتر کولا رو مطرح کرد . کسی که یه محصول گمنام رو برداشت . مجددا اونو اسم گذاری و بسته بندی کرد و به جهانیان فروخت! اون یه شرکت ورشکسته رو به شرکتی عظیم و موفق تبدیل کرد و حالا ما موفق به دیدار چنین شخصی شدیم از نظر تو این قضیه جالب نیست؟
این مورد می تونه یه فرصت مادام العمر برای همه ما باشه . و ما باید از این نابغه ی قرن درس بگیریم . می دونی اون هرگز کتابی ننوشته . هرگز افکارش رو با کسی غیر پیت لیدلر در میان نذاشته ...
کانر در یخچال را باز کرد و یک بطری پنتر کولا برداشت و درش را باز کرد . کانر وفادارترین کارمند دنیا بود . یک روز که به پیک نیک رفته بودیم ، من پپسی خریدم و تقریبا حالت سکته به او دست داد
او جرعه ای نوشید وگفت : می دونی بیشتر عاشق چه چیزی هستم ؟ همپا شدن با اون ؟ چشمهایش برقی زد . همپا با جک هارپر . تصور نمی کنی این قضیه جالب ترین ترقی و پشیرفت شغلیه ؟
همپا شدن با جک هارپر
اره واقعا احساس می کنم ارزش شغلیم رو بالا میبره
از سر اکراه گفتم : گمان می کنم همین طور باشه
البته که همین طوره . چقدر خوبه که فرصتی پیش بیاد تا آدم به حرفاش گوش کنه . همه ی حرفاش رو باید با جون و دل شنید . منظورم اینه که این ادم مدت یه سال منزوی بوده . حالا تصورش رو بکن در این مدت چه ایده های نابی رو در ذهنش پرورانده ؟ حتما به کلی بینش و نظریه رسیده ؛ نه تنها در مورد بازاریابی بلکه در مورد تجارت ... در مورد کار افراد . در مورد خود زندگی
لحن کلام پر ذوق و شوق کانر مثل نمک پاشیدن روی زخم بود چه خوب میشد اگر می توانستم قضیه را به کانر بگویم . می گفتم من بغل دست جک هارپر خلاق و نابغه و منبع تمام خردها در دنیای بازاریابی و تجارت نشسته بودم . ولی حرفی از پر از راز و رمزترین جنبه های زندگی ام که به جک هارپر گفته بودم . نمی زدم
و چه خاکی بر سرم می کردم ؟ سوالات خردمندانه از او می کردم ؟ او را به بحث های عاقلانه می کشاندم ؟ از او چیزی یاد می گرفتم ؟
نه بحث را به موضوعات جالبی مثل چه نوع لباس زیری را ترجیح میدهم می کشاندم
اما ؛ این یه جهش شغلی معرکه س . یکی از بهترین ها
*************
صبح روز بعد کانر عازم جلسه ای بود اما قبل از رفتن مقاله ای از مجله ای قدیمی راجع به جک هارپر را آورد و با دهانی پر از نان برشته گفت : اینو بخون . اطلاعات جالبی راجع به سوابق کاری اون داده
حال و حوصله ی کسب اطلاعات راجع به سوابق کاری او را نداشتم ! دلم میخواست اینرا بگویم ؛ اما کانر از در بیرون رفت
سعی کردم مقاله را فراموش کنم و حتی زحمت نگاه کردن به ان را به خود ندادم. اما فاصله ی میداویل تا سر کارم زیاد بود و مجله ای برای خواندن با خود نداشتم . بنابراین مجله را با خود بردم و در مترو از سر اکراه مشغول خواندن آن شدم . مقاله ی جالبی بود .راجع به این بود که چطور جک هارپر و پیت لیدلر پس از آشنا شدن با یکدیگر در یک موسسه ی بازاریابی کوچک با هم دوست شدند و تصمیم گرفتند شرکتی راه بیندازند . جک هارپر مغز متفکر بود و پیت هم عیاش و خانم بازی تمام عیار . آنها به کمک یکدیگر میلیاردر شدند. هر دو عملا مانند دو برادر بودند . به قول یکی از غولهای دنیای تجارت که جلساتی با آنها داشتند چقدر ناراحت کننده بود که ان دو تا چه حد با هم همنوا و اخت شده بودند و توقع داشتند دیگران هم دنباله رو آنان باشند
سپس پیت با مرسدس بنز خود تصادفی شدید کرد و روز بعد در گذشت . جک از این واقعه به قدری مات و مبهوت شد که به صورت فردی منزوی در امد و از همه چیز چشم پوشید
البته بعد از خواندن این مقاله احساس کردم که چقدر احمق بودم . می بایست جک هارپر را می شناختم . منظورم این است که من صد در صد پیت لیدلر را می شناختم یکی به این دلیل که او شبیه رابرت ردفورد بود ؛ و دلیل دیگر : وقتی فوت کرد تمام روزنامه ها عکسش را را انداختند و مطالبی راجع به او نوشتند . حالا بوضوح همه چیز یادم آمده بود هر چند هیچ ربطی به شرکت پنتر نداشت
پس از بیرون امدن از مترو و وارد شدن به خیابان ، از آفتاب صبحگاهی درخشان لذت بردم . اول به سراغ آبمیوه فروشی رفتم . غالبا هر روز صبح قبل از رفتن به سر کار آب انبه می نوشیدم که هم برای سلامت خوب بود و هم موجب تقویت بدن می شد
مردی نیوزلندی بنام ایدان پشت پیشخوان آب میوه فروشی کار می کرد که موهای قهوه ای کوتاه ماشین شده و سفیدترین دندانها را داشت و از نظر اندام بی نظیر بود . راستش قبل از اینکه با کانر دوست شوم کمی دلم برای او رفته بود . وقتی او در ابمیوه فروشی کار نمی کرد مربی ورزش بود و همیشه در مورد مواد معدنی اصلی و اینکه چه غذاهایی برای تندرستی مفید است برای من توضیح می داد
وقتی به مغازه رسیدم به من سلام کرد و پرسید : خوب ، با ورزش رزمی چطوری ؟
کمی رنگ به رنگ شدم و گفتم : اوه عالیه ، متشکرم
راستی اون فنی رو که برات توضیح دادم امتحان کردی ؟
اووم ، اره و خیلی کمکم کرد
گفت : می دونستم . خوشحال به نظر می رسید و به آن سمت مغازه رفت تا برایم اب میوه بگیرد
راستش من اصلا هنرهای رزمی را تمرین نکرده بودم . فقط یکی از دو بار ، ان هم در باشگاه تفریحی محله مان و د رحقیقت هاج وواج شدم . اصلا نمی دونستم این ورزش ان قدر پر خشونت است اما ایدان در مورد ان خیلی ذوق و شوق به خرج می داد و مرتب به من می گفت که این کار زندگی ام را متحول می کند . اصلا دل و جرات اقرار نداشتم که به او بگویم فقط بعد از یک جلسه از خیر ورزش رزمی گذشتم . به هر حال او که متوجه نمی شد . این طور نبود که من بیرون از آبمیوه فروشی مرتب او را ببینم
ایدان گفت : اینم آب انبه ی شما
گفتم : و ... یه کیک شکلاتی ، البته برای همکارم
ایدان کیک شکلاتی را برداشت ، ان را در پاکت گذاشت و در حالی که قیافه ای نگران به خود گرفته بود گفت : می دونی چیه ، همکار تو احتیاج داره در مورد قند خونش تجدید نظر کنه اون به طور متوسط هفته ای سه تا کیک شکلاتی میخوره
صادقانه گفتم : می دونم ، حتما به اش میگم . متشکرم . ایدان
ایدان گفت : خواهش می کنم . راستی یادت باشه یک - دو - روی پا بچرخ
من تکرار کردم : یک - دو - روی پا بچرخ .یادم باشه یک - دو - روی پا بچرخ
**************
Last edited by nika_radi; 20-06-2010 at 08:35.
وقتی وارد دفتر کار شدم همه چیز آرام و ساکت بود ؛ بجز اینکه یکی دونفر نجواکنان تلفنی حرف می زدند . به نظر می رسید بعد از ان شلوغ پلوغی دیروز انرژی همه تحلیل رفته بود در حال اویزان کردن کتم بودم که نیک خمیازه ای جانانه کشید و سپس متوجه من شد که با چشم غره نگاهش می کردم
پل از دفتر خودش بیرون امد . بشکنی زد و گفت :إما ، ارزیابی
از شدت دلهره دلم پیچ خورد و نزدیک بود اخرین تکه ی کیک شکلاتی که در گلویم گیر کرده بود خفه ام کند ، اوه خدایا ، فقط همین مانده بود . من که امادگی نداشتم . بله . آمادگی داشتم . زود باش . از خودت اعتماد به نفس نشون بده . من زنی بودم که بالاخره به جایی می رسیدم
ناگهان به یاد کری و طرز راه رفتنش افتادم . می دانستم که کری زنی منزجر کننده است اما او شرکت خودش را داشت و هرسال میلیاردها پوند پول پارو می کرد . حتما کارش درست بود . بهتر بود من هم امتحانی می کردم . محتاطانه سینه ام را جلو دادم .سرم را رو به بالا گرفتم و با ژست مانکنی و قیافه ای حدی و قر کمر به ان طرف و به سوی اتاق پل رفتم
وقتی دم در اتاقش رسیدم گفت : إما ، طوریت شده ؟
إ.. إ... نه چطور مگه ؟
اخه یکم عجیب و غریب به نظر میرسی. خوب بشین ببینم .
او در اتاق را بست . پشت میزش نشست و برگه ای را که روی آن برچسب تجدید نظر و بررسی ارزیابی کارمندان را داشت باز کرد ، معذرت میخوام که نتونستم دیروز تو رو ببینم . ورود جک هارپر همه چی رو قاراشمیش کرده بود
اشکالی نداره
سعی کردم لبخندی بزنم اما دهانم خشک شده بود . باورم نمی شد این قدرمضطرب باشم . این لحظه برایم بدتر ازگرفتن کارنامه ی دبیرستانم بود . پل را در حال ورق زدن پرونده نگاه کردم . پس از برانداز کردن او به این نتیجه رسیدم علی رغم اینکه موهای جلوی سرش ریخته مردی خوش قیافه است. او بلند قد و لاغر بود و خنده ای مسری داشت . اگر کسی با او در مهمانی اشنا میشد به احتمال قوی از مصاحبتش لذت می برد
اما من هرگز او را در مهمانی ندیده بودم همیشه او را در شرکت زیارت می کرد . رئیس لولو خور خوره ی من
بسیار خوب ، اما کرگین . او به پرونده ام نگاه کرد و داخل مربع ها تیک زد . به طور کلی کارت خوب بوه . دیر سر کار نمیای ... وظایف محموله رو متوجه می شی ...بازده نسبتا خوبی داری ... همکاریت با سایر همکاران خوبه ... فلان و بیسان و بهمان ... سپس سرش را بالا کرد . مشکل خاصی داری ؟
نه
تا به حال مورد آزار کسی قرار گرفته ای ؟
نه
خوبه . او مربع دیگری را تیک زد و مشغول نوشتن چیزی در انتهای برگه شد . خوب ، تموم شد . احسنت . لطفا به نیک بگو بیاد اینجا ؟
چی ؟ یادش رفته بود ؟ با لحنی که سعی می کردم حالت نگرانی نداشته باشد . پرسیدم : پس ارتقای مقام چی میشه ؟
ارتقای مقام ؟ او از نوشتن دست کشید . کدوم ارتقای مقام ؟
ارتقا به مرحله ی مدیریت
تو چی داری زرزر می کنی ؟
توی آگهی استخدامی نوشته بود ... کاغذی مچاله شده را از جیب شلوار جین ام که از دیروز در انجا بود در آوردم و نشانش دادم
" احتمال ارتقای مقام پس از یه سال "
او با اخم و تخم به آن نگاهی کرد . إما این موضوع مربوط به کاندیداهای استثناییه . تو هنوز آمادگی ارتقای مقام رو نداری . در درجه ی اول تو باید شایستگی خودت رو ثابت کنی . آگهی را به من پس داد . ولی ... من هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم ! اگه تو به ام فرصت بدی
او ابروهایش را بالا برد و با لحنی تحقیقر کننده ادامه داد : تو در گلن اویل فرصت خوبی داشتی ، إما اخرین حرفم اینه که تو هنوز آمادگی ارتقای مقامی بالاتر رو نداری . ببینم تا سال بعد چی میشه
یه سال دیگه ؟
باشه ؟ حالا برو سر کارت
سرم گیج رفت . بایستی با متانت این موضوع را قبول می کردم و چنین چیزی می گفتم : " پل به عقیده ت احترام میزارم . " سپس با او دست می دادم و از اتاق بیرون میرفتم . بایستی این کار را می کردم
اما مشکل این بود که اصلا نمی توانستم از روی صندلی ام بلند شوم
بعد از چند دقیقه پل هاج و واج نگاهم کرد و گفت : اما ، والسلام
نمی توانستم حرکت کنم اگر پایم را از ان اتاق بیرون می گذاشتم همه چیز تمام میشد
إما ؟؟
نمی توانستم بیش از این خودم را کنترل کنم . بی اختیار کلمات از دهانم بیرون پرید . " تا جایی که می تونستم کارم رو به خوبی انجام دادم . از روی بروشورها کپی گرفتم . قرار دادها رو تنظیم کردم و ... تمام تبلیغات مربوط به پاتیناژ رو راست و ریس کردم ... گذشت از این کارهای تایپ رو هم انجام می دادم . منظور اینه که انگار من دو تا شغل داشتم که می بایست هر دو رو انجام میدادم "
قیافه ی پل در هم رفت و گفت : خوب ، که این طور ، اگه خیال می کنی وظایف تو سنگینه ....
نه منظورم اینه که ... از شدت عصبانیت آگهی استخدام را در دستم مچاله کردم ... دلم میخواد کارهای جالب بیشتری انجام بدم ! ایده های زیادی دارم . مثلا یادت میاد دادن آدامس پنتر مجانی با حوله های باشگاه ورزشی عقیده ی من بود . یادت میاد که ؟
پل خودکارش را روی میز گذاشت و آهی کشید . " إما منظورم این نیست که تو وظایفت رو خوب انجام ندادی ..."
تو رو خدا به من ارتقای مقام بده . تنها آرزوم در دنیا همینه . هر چی دلت بخواد کار می کنم . به ات قول میدم . حتی اواخر هفته هم میام سر کار و ... به ات قول میدم که .. تازه کت و دامن های شیک تنم می کنم ...
پل طوری به من نگاه می کرد انگار تبدیل به یک ماهی قرمز شده بودم .
چی میگی ؟
بسیار خوب . می بایست بر خودم مسلط می شدم . نفس عمیق بکش . نفسی ملایم و خوب
" احساس می کنم ارتقای مقام حقمه "
پل بی درنگ گفت : و من احساس می کنم فعلا استحقاقش رو نداری
لبم را گاز گرفتم . بسیار خوب پس وقتی ....
رسیدن به مدیریت بازاریابی قدمی بزرگه . اگه میخوای در این مسیر پیش بری باید فرصت های طلایی برای خودت ایجاد کنی جدی به ات میگم . فعلا دست از سر کچل من بردار و از اینجا برو بیرون و به نیک هم بگو بیاد دفتر من
در حین رفتن از آنجا او را می دیدم که سرش را رو به بالا گرفته و با خط خرچنگ قورباغه اش روی برگه ی من چیزی می نویسد
غصه دار سر میزم برگشتم . آرتمس مثل گربه ای براق سرش را بالا کرد ، نگاهی به من انداخت و گفت : اوه ، إما دختر دائیت کری زنگ زد
تعجب زده گفتم : راستی ؟ کری هیچ وقت در سر کار به من زنگ نمی زد . راستش او هرگز به من زنگ نزده بود .
" برام پیغامی گذاشت ؟ "
بله میخواست بدونه از ارتقای مقامت خبری شده ؟
حالا قضیه رسمی شده بود و همه هم خبردار شده بودند . واقعااز کری متنفر بودم
بسیار خوب . این کلمه را طوری ادا کردم انگار استنطاقی روزانه و کسل کننده بود . " متشکرم "
آرتمس با صدایی بلند و گوشخراش پرسید : إما ، ارتقای مقام پیدا کردی ؟ اوه من که خبر نداشتم .
چند نفری از روی کنجکاوی سرشان را بالا کردند . خوب ، پس تو میخوای مدیر بازاریابی بشی ؟
زیر لب گفتم : نه ، نمیخوام بشم . صورتم از شدت تحقیر داغ شده بود
آرتمس قیافه ای سردرگم به خود گرفت ، اوه ! خوب پس چرا...
کارولین گفت : خفه شو ، آرتمس
نگاهی از روی قدردانی به کارولین انداختم و توی صندلی ام فرو رفتم
یک سال دیگر . می بایست یک سال دیگر دستیار بازاریابی می بودم و تک تک کارمندان خیال می کردند من به درد نخور هستم . یک سال دیگر می بایست مدیون پدرم می بودم و یک سال دیگر هم کری و نیو به ریش من میخندیدند . احساس کردم بازنده ای تمام عیار هستم . کامپیوترم را روشن کردم و کپی بروشور جدید پنتر لایت را روی صفحه ی کامپیوترم آوردم. اما ناگهان تمام انرژی ام ته کشید
گفتم : میخوام برم قهوه بیارم ! کسی قهوه میخواد ؟
از کجا قهوه بیاری ؟ آرتمس نگاهی عجیب و غریب به من کرد
مگه ندیدی ؟
چی رو ندیدم ؟
نیک گفت : وقتی تو پیش بیل بودی دستگاه قهوه رو بردن
اونو بردن ؟ ولی ... چرا ؟
نیک در حال رفتن به اتاق نیک گفت : نمی دونم
" یکی دو نفر اومدن و اونو بردن "
کارولین گفت : لابد یه دستگاه جدید برامون میارن ! البته طبقه ی پایینی ها چنین حرفی زدن . یه نوع بسیار خوب و عالی با قهوه ی قابل نوشیدن . ظاهرا دستور جک هارپره
جک هارپر سفارش دستگاهی نو داده بود ؟
آرتمس با تشر گفت : إما شنیدی چی گفتم ؟ ازت میخوام فوری بروشور آگهی تسکو رو که دو سال پیش در موردش کار می کردیم برام پیدا کنی " معذرت میخوام مامان ! او پشت خط بود . داشتم به دستیارم چیزی می گفتم "
دستیارش ، خدایا وقتی این کلمه را می گفت چقدر خشمگین میشدم
اما راستش اینقدر احساس گیجی میکردم که به هیچ وجه ناراحت نشدم
وقتی در قسمت پایین قفسه ی پرونده ها به دنبال بروشور تسکو میگشتم به خودم گفتم این هیچ ربطی به من ندارد . احتمالا هارپر خودش خیال داشته یک دستگاه جدید قهوه سفارش دهد . احتمالا او ...
با انبوهی پرونده در دست ایستادم . نزدیک بود نقش زمین شوم
اه باز هم سر و کله اش پیدا شده بود
دقیقا در مقابلم ایستاده بود . با شلوار جین و پلوور خاکستری .
بازم سلام . لبخندش دور چشمانش را چروک انداخت . چطوری ؟
إ ... خ... خوبم ، متشکرم . آب دهانم را به سختی قورت دادم . همین الان چیزهایی درباره دستگاه قهوه شنیدم . إ..متشکرم
خواهش میکنم
پل که پشت سر او قدم بر می داشت گفت : توجه کنین . امروز صبح آقای هارپر میخوان در این بخش بنشینن
جک هارپر لبخندی زد و گفت : لطفا منو جک صدا کنین
بسیار خوب . امروز صبح جک در این بخش می شینه و میخواد بر کارهای شما نظارت کنه و بفهمه ما به عنوان تیم چطوری کار می کنیم . لطفا عادی رفتار کنین . کار خاصی انجام ندین . نگاه پل به من بود . او لبخندی نمکین زد به من زد
" سلام إما ، چطوری ؟ همه چی خوبه ؟ "
زیر لبی گفتم : بله مشتکرم پل همه چی عالیه
بسیار خوب . کارمندان شاد و شنگول . ما این طوری هستیم دیگه . خواهش میکنم همگی حواستون به من باشه . او سرفه ای کرد . میخواست به نحوی حواس همه را جمع کند . راستی باید خاطر نشان کنم که بزودی روز پیک نیک خونوادگی شرکت فرا میرسه . روز شنبه ی هفته ی دیگه . برای همه ی ما فرصتیه که تمدد اعصاب کنیم و از دیدار با خونواده های همدیگه لذت ببریم و کیف کنیم
یکی دو نفر نگاه هایی با هم رد و بدل کردند . تا این لحظه پل همیشه روز پیک نیک خونوادگی شرکت را رو عزا می نامید و می گفت ترجیح می دهد ..... او را قطع کنند تا اینکه خانواده اش را به آن پیک نیک ببرد
بسیار خوب ، همگی مشغول کار بشین . جک بذار یه صندلی برات بیارم
جک نشست و گفت : خیال کنین من اینجا نیستم و همگی عادی رفتار کنین
عادی رفتار کنیم . چشم البته
خوب که این طور عادی رفتار کنم . یعنی می نشستم کفش هایم را در می آوردم . ایمیل هایم را چک می کردم . کمی کرم مرطوب کننده به دستم می زدم . چند تا اسمارتیز میخوردم . فالم را از توی اینترنت میخواندم . بعدش هم فال کانر را می خواندم و ایمیلی هم برایش می فرستادم چند دقیقه ای صبر می کردم تا او جوابم را بدهد جرعه ای آب معدنی می نوشیدم و بعد بالاخره مشغول پیدا کردن بروشور تسکو برای آرتمس می شدم
به نظرم نمی شد این کارها را کرد
وقتی به پشتی صندلی تکیه دادم ذهنم سریع به کار افتاد .
فرصت های طلایی ایجاد کن . این گفته ی پل بود
و اگر فرصتی نبود چه ؟
جک هارپر هم که انجا نشسته بود و کار کردن مرا تماشا می کرد
جک هارپر کبیر . رئیس کل . رئیس ارشد شرکت . مطمئنا به طریقی می توانستم او را تحت تاثیر قرار دهم
اما شاید هم این فرصتی بود تا خودم را دل او جا کنم . اگر می توانستم به نحوی نشان دهم که آدمی زبر و زرنگ و با انگیزه ...
وقتی نشستم و پرونده ی مربوط به ارتقای مقام را ورق زدم حواسم بود که سرم را از حد معمول کمی بالاتر بگیرم طوری که انگار در کلاس مانکنی هستم . نگاهی به دور وبرم انداختم . به نظرم می رسید بقیه هم در همین کلاس بودند . قبل از آمدن جک هارپر آرتمس پشت خط بود و با مادرش حرف میزد . اما حالا با عینک مدل گربه ای اش تند تند مشغول تایپ کردن بود گهگاه هم مکثی می کرد و به انچه تایپ کرده بود لبخندی میزد که مثلا نشان دهد چه آدم زبر و زرنگی است . نیک هم که قبلا مشغول خواندن مقاله ای ورزشی از روزنامه تلگراف بود از جای خود بلند شد و به سمت میز فرگس رفت
او با صدای بلند و بیش ازحد خودمانی گفت : راستی تو در مورد کارهای طراحی و نقاشی تبلیغ آدامس پنتر چیزی به ذهنت رسیده ؟
فرگس مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت : إ.. بله
نیک یک اسباب بازی پلاستیکی کوچک و رنگارنگ را برداشت و گفت : اینم جایزه ایه که به هر حال می تونیم به نوعی ازش استفاده کنیم ... اونو بالا و پایین میندازی و باهاش بازی می کنی . کیف هم داره
اوه خدایا ؛ این مردک چقدر خودمانی میکرد . واقعا مایه ی شرمندگی بود
جک هارپر با صدایی دورگه گفت : تو که اینو سر و ته گرفتی
همه در اتاق مات و مبهوت شدند . نیک دور و بر اتاق چرخی زد . ظاهرا از اینکه توجه جک هارپر را به خودش جلب کرده بود شاد و شنگول بود
نیک چند بار سرش را تکان داد و گفت : بله . درست فرمودین ! با این حساب شما دوست دارین که مفهوم کلی سر و ته باشه ؟ منظورم اینه که وارونه بشه . البته اگه شما دوست دارین ...
جک گفت : منظورم مفهوم کلی نیست ، بلکه منظور به اسباب بازیه
نیک مات و مبهوت به اسباب بازی در لای انگشتانش نگاه کرد
جک نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و گفت : این اسباب بازی رو به اون طرف می شینه . کافیه بندش رو بکشی تا بچرخه . خودت خوب می دونی ، درسته ؟
رنگ صورت نیک پرید . " صد در صد " البته که می دونم بسیار خوب . به هر حال .. ما باید فکر بکر داشته باشیم . درسته ؟
سکوت همه جا را فرا گرفت . او اسباب بازی را روی میز فرگس گذاشت و خجالت زده به سوی میز خود رفت
خیلی دلم میخواست غش غش میخندیدم . اما حسابی گیج و منگ بودم ، وای چی می شد اگر من نفر بعدی بودم که جک هارپر بهم گیر میداد ؟
آرتمس با لحن دلبرانه ی مصنوعی گفت : اون بروشوری رو که ازت خواستم پیدا کردی ؟ اصلا عجله ای در کار نیست إما ولی ..
آره ایناهاش . صندلی ام را عقب زدم . ایستادم و به سمت میز او رفتم . سعی می کردم حتی االامکان حرکاتم طبیعی باشد . خدایا ، این جوری آدم خیال می کرد توی تلویزیون است . انگار پاهایم تحت اختیارم نبود . لبخندم مصنوعی بود ! احساس کردم دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم : برای من فیلم بازی نکن ولی در عوض گفتم : بفرمایین آرتمس ! و به دقت بروشور را روی میز گذاشتم
آرتمس گفت : خدا خیرت بده ! چشمم به چشمش افتاد و متوجه شدم چقدر فیلم بازی می کند . او دستش را روی دستم گذاشت و لبخندی ملیح زد . نمی دونم بدون تو چی کار می کردم اما
چوبکاری نکن . اشکالی نداره
اه . مرده شور . به سمت میزم رفتم . یکهو به ذهنم رسید کاشکی جوابی دندان شکن به او می دادم . مثلا چنین چیزی می گفتم : کار گروهیه که این تشکیلات رو سر پا نگه داشته
باشه ولش کن بابا ، هنوزم می تونم تاثیر گذار باشم
سعی کردم حتی الامکان طبیعی رفتار کنم . پرونده ای را باز کردم و بسرعت مشغول تایپ شدم . صاف و صوف نشسته بودم . هرگز محیط کار را به این بی و سرو صدایی ندیده بودم . همه مشغول کار بودند . پایم به خارش افتاد ، اما جرات خاراندن آن را نداشتم . ذله شده بودم . تازه پنج دقیقه از اوضاع و احوال گذشته بود
بعد از مدتی جک هارپر گفت : چقدر اینجا بی سر و صداست ؟ همیشه همین طوره ؟
همه ی ما از سر تردید به یکدیگر نگاه کردیم
لطفا جلوی من رو دربایستی نکنین . مثل روزهای عادی حرف بزنین . به احتمال قوی شما اینجا با هم گپ می زنین . او از جایش بلند شد . کش و قوسی به خود داد و مشغول راه رفتن در اتاق شد . وقتی من در اداره کار می کردم راجع به هر چیزی حرف می زدیم . سیاست . کتاب .... مثلا اخیرا چه کتابی خوندین ؟
آرتمس فوری گفت : راستش من کتاب خاطرات مائوتسه تانگ رو خوندم . چه کتاب محشری
نیک گفت : من کتاب تاریخی قرن چهاردهم اروپا رو در دست دارم
کارولین شانه ای بالا انداخت و گفت : منم دارم دوباره کتابی از پروست میخونم . البته به زبان اصلی ، فرانسوی
جک هارپر با قیافه ای خشک و بیروح سرش را تکان داد و گفت : آهان . و تو چطور اما ... تو چی می خونی ؟
اوووم ... راستش .. آب دهانم را قورت دادم . با خودم کلنجار می رفتم که چه بگویم
نمی توانستم بگویم که من بیشتر پیشگویی مربوط به عشاق را میخوانم . هر چند خیلی خوب بود. سریع و مفید . کدام کتاب جدی و سنگینی بود که می توانستم نام ببرم ؟
بالاخره کارولین به دادم رسید و گفت : إما تو داشتی آرزهای بزرگ رو میخوندی . درسته ؟
خدا عمرش را بدهد . خیالم را راحت کرد . آره آره درسته
وقتی چشمم به چشمان جک هارپر افتاد که به من زل زده بود یکهو حرفم را قطع کردم
مرده شور قیافه ت رو ببرن . خدا ذلیلت کنه
صدای خودم را می شنیدم که در هواپیما چرت و پرت می گفتم
به گروه کتابخونا ملحق شدم اما نتونستم کتاب آرزوهای بزرگ رو تموم کنم . بنابراین فقط به خلاصه ی پشت جلد کتاب اکتفا کردم و وانمود کردم اونو خوندم
جک هارپر متفکرانه گفت : آرزوهای بزرگ . بسیار خوب . اما نظرت راجع به این کتاب چیه ؟
باورم نمی شد از من سوال کند
چند لحظه ای منگ شدم
گلویم را صاف کردم و گفتم : راستش ... گمان می کنم ... در حقیقت خیلی ....
آرتمس بی شیله و پیله گفت : هر کسی که کاملا نمادهای این کتاب رو درک کنه ...
خففان بگیر ، عنتر ، نکبتی . اوه خدایا چی بگم ؟
بالاخره گفتم : گمان می کنم که واقعا ... خیلی پر طنین بود
نیک هاج و واج گفت : منظورت از پر طنین چیه ؟
گلویم را صاف کردم و گفتم : إ.. یعنی پژواک داره
آرتمس گفت : که این طور پژواک ... پژواک ؟
لجوجانه گفتم : آره دیگه . طنین داره . ای بابا . بذارین به کارهام برسم . با چشم غره ای به انان مشغول تایپ شدم
بسیارخوب در مورد بحث کتاب که خیطی بار آوردم. فکر مثبت کن اما . من هنوز وقت داشتم . مطمئن بودم که می توانم او را تحت تاثیر قرار دهم
آرتمس با ناز و عشوه گفت : خدایا نمی دونم این چه دردی گرفته . هر روز هم که به اش آب میدم ولی .. او راجع به گیاه تارتن اش حرف میزد .
راستی جک تو چیزی از گیاه سر در میاری ؟
راستش نه
سپس جک با قیافه ی ساختگی نگاهی به من کرد و گفت : اما گمان می کنی این گیاه چه ش شده ؟
...هر وقت آرتمس اعصابم رو حسابی خرد میکنه آب پرتقال ...
در حالیکه صورتم مثل کوره داغ شده بود به تایپ کردن ادامه دادم و گفتم : من .. من چه می دونم
ولش کن بابا ، مهم نیست . حالا به یک گیاه کوچولو آب پرتقال دادم اسمون که به زمین نیومده . هنوزم که خشک نشده . درسته ؟
پل با اخم وارداتاق شد و گفت : کسی لیوان دسته دار ورلد کاپ منو ندیده ؟ نمی دونم کجاس .
هفته ی پیش لیوان دسته دار رئیسم رو شکستم و تیکه هاشو توی کیفم قایم کردم ...
ای مرده شور ، گور به گور بشی
بیخیال حالا یه لیوان دسته دار فسکنی رو هم شکستم به تایپ کردن ادامه بده
نیک با لحنی دوستانه به جک هارپر گفت : هی جک ، اگه خیال می کنی حوصله ات سر رفته اینجا رو نگاه کن . او به فتوکپی عکسی که فقط قسمت پایین تنه ی زنی را با لباس زیر نشان میداد و از موقع کریسمس تا به حال روی تخته ی اعلانات نصب شده بود اشاره ای کرد ما هنوز نفهمیدیم این عکس کیه
.... توی مهمونی کریسمس بیش از حد مشروب خوردم و ..."
دلم میخواست زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید . خداوندا...
سلام اما . صدای کتی بود . سرم را بالا کردم و او را که با عجله وارد اتاق می شد دیدم . صورتش از شدت ذوق و شوق گل انداخته بود . چشمش به جک هارپر و در جا خشک شد . اوه
جک دستش را تکان داد و گفت : اشکالی نداره ، خیال کن من پشه ی روی دیوارم . منو ندیده بگیر . هر چی میخواستی بگی ؛ بگو
زورکی جوابش را دادم . سلام کتی . چیه ؟
به محض اینکه اسم او را آوردم جک هارپر سرش را بالا کرد و با خوشحالی او را نگاه کرد
راجع به کتی به او چه گفته بودم؟ یادم نمی امد . چه گفته بودم ؟ چه ...
................................
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)