نميدونم چرا اين قسمت اشكم رو درآورد .بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا میشه هشت تا.»
خيلي زيبا بودن ، ممنون![]()
نميدونم چرا اين قسمت اشكم رو درآورد .بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا میشه هشت تا.»
خيلي زيبا بودن ، ممنون![]()
عقب تاکسي نشسته بودم و از پنجره بيرون را نگاه مي کردم. پياده رو شلوغ بود. آدم ها راه مي رفتند و بعضي هايشان به ويترين مغازه ها نگاه مي کردند. بيشتر مغازه ها شلوغ بودند. ماشين ها از کنار هم مي گذشتند، گاهي بوق مي زدند و گاهي جلوي هم مي پيچيدند. همه چيز مثل هر روز بود. به مسافرهاي توي تاکسي نگاه کردم. مثل همه مسافرهاي توي تاکسي ها بودند. مردي که بغلم نشسته بود، پرسيد؛ «چيزي شده؟» گفتم؛ «همه چي تکراري نشده؟» مرد گفت؛ «حالا خوبه که همه چي تکراري شده يا بده؟» گفتم؛ «معلومه که بده، خيلي هم بده.» همان موقع سوار تاکسي شدم و کنار خودم و مرد ديگري که عقب تاکسي نشسته بود، نشستم. اول نفهميدم يکي از آن مردها خودم هستم و پهلوي خودم نشسته ام، اما تا چشم من به من افتاد، يک لحظه هر دو خشک مان زد. نزديک بود از ترس سکته کنم. مي خواستم پياده شوم ولي قبل از اينکه من پياده شوم، آن يکي به من گفت «من پياده ميشم» و با چنان سرعتي خودش را از ماشين پايين انداخت و دور شد که باورم نمي شد. مردي که کنارم نشسته بود، پرسيد؛ «برادرتون بود؟» جواب ندادم. مرد گفت؛ «چيزي شده؟» گفتم؛ «حالم خوب نيست.» مرد گفت؛ «ديگه چرا؟
جالبی نوشته های سروش اینه که یه جورایی open sours هستن
یعنی هرکس هر برداشتی میتونع داشته باشه
یکی ممکنه بگه ایم مزخرفات دیگه چیه
و بر عکس
ممکنه اشک یکیو در بیاره![]()
مردي که عقب تاکسي نشسته بود گفت؛ «دلم خيلي گرفته... غروب ها دلم مي گيره... مخصوصاً اگه هوا ابري باشه، ماشين هم توي ترافيک گير کنه.» ظهري آفتابي بود و يک لکه ابر هم در آسمان نبود و خيابان هم خلوت بود و ماشين ها هم راحت مي آمدند و مي رفتند. گفتم؛ «الان که غروب نيست، هوا هم که گرفته نيست، ترافيک هم که نيست.» مرد گفت؛ «پس چرا دل من گرفته؟»
مسافران سرگردان کنار خيابان را پر کرده بودند. هر ماشيني که مي رسيد هنوز ترمز نکرده پر مي شد. فرصت تعيين مسير نبود. بايد مي گفتيم «مستقيم» و مي پريديم بالا. يک تاکسي رسيد. گفتم «مستقيم.» و پريدم بالا. تاکسي بلافاصله پر شد و راه افتاد. صف مسافراني که مانده بودند را نگاه کردم و خوشحال بودم که روي صندلي جلوي تاکسي جايم گرم و نرم است... هر دو طرف خيابان پر از ماشين بود و خيابان کيپ کيپ. زني که عقب نشسته بود، گفت؛ «ماشين که گيرت نمياد. سرما مي خواد بکشتت. گير که مياري ترافيک مي خواد خفت کنه.» مردي که کنار زن نشسته بود، گفت؛ «يه کم جلوتر باز ميشه.» کمي جلوتر راه باز شد و ماشين مان سرعت گرفت. زن گفت؛ «خدارو شکر مثل اينکه نجات پيدا کرديم.» همان موقع راننده ترمزي ناگهاني گرفت و گفت؛ «اين ديگه چيه؟» ديوار بلندي ته خيابان را بسته بود. زن گفت؛ «اً، يعني چي؟» راننده گفت؛ «نمي دونستم ته اين خيابون ديواره.» مرد عقبي گفت؛ «حالا چي کار کنيم؟» زن گفت؛ «بايد برگرديم.» راننده گفت؛ «من دور نمي زنم، همين جا پياده شين.» زن گفت؛ «براي چي پياده شيم؟» راننده گفت؛ «ديوار رو نمي بيني؟ چطوري رد شم؟» زن گفت؛ «به ما ربطي نداره.» راننده گفت؛ «به منم ربطي نداره.» آن طرف خيابان را نگاه کردم، ديدم غلغله است. مسافراني که مي خواستند برگردند صف کشيده بودند و ماشين کم بود. نبايد براي گوش کردن به جر و بحث راننده با زن وقت را تلف مي کردم. پياده شدم و با عجله دويدم آن طرف خيابان و خودم را در اولين تاکسي که رسيد پرت کردم. خوشحال بودم که خيلي معطل نشده بودم. کمي جلوتر راننده روي ترمز زد. ديوار بلندي خيابان را بسته بود. پياده شدم و با عجله دويدم آن طرف خيابان...
صبح ها قبل از اينکه از خانه بيرون بيايم آسمان را نگاه مي کنم، ولي فايده يي ندارد. روزهايي که لباس گرم مي پوشم هوا هم گرم مي شود و ظهر گرما خفه ام مي کند و روزهايي که کم لباس مي پوشم هوا هم سرد مي شود و دم غروب سرما استخوان هايم را مي ترکاند، هميشه اشتباه مي کنم... عقب تاکسي نشسته بودم، آفتاب توي صورتم مي خورد و من که کلي لباس پوشيده بودم داشتم از گرما مي مردم که سوار تاکسي شد... بيست سال بود که نديده بودمش. بيست سال. بيست سال بود که نديده بودمش. نفسم بالا نمي آمد. داشتم مي مردم، مي خواستم حرف بزنم ولي صدايم در نمي آمد. تمام جان مانده در تنم را جمع کردم و گفتم؛ «سلام.» گفت؛ «سلام.» گفتم؛ «خودتي؟» نگاهم کرد. طولاني. خيلي طولاني و گفت؛ «آره.»... آفتاب توي صورتم مي خورد و داشتم مي مردم. نمي دانم چرا با اينکه قبل از بيرون آمدن از خانه آسمان را نگاه مي کنم ولي باز هم اشتباه مي کنم. هميشه اشتباه مي کنم
مگه اینا برای در آوردن اشک انسان هاست؟ من که نفهمیدمبابا دیگه حس انسانی توی ما کشته شده حالا شدیم terminator
میشه بگی چرا گرییدی چون من مثل گاو فقط خوندمشو چیزی حالیم نشد
دختر جواني که عقب تاکسي نشسته بود با صدايي آرام با موبايل حرف مي زد و براي اينکه مطمئن باشد کسي صدايش را نمي شنود، دستش را جلوي دهانش گرفته بود. تاکسي توي ترافيک گير کرده بود و تکان نمي خورد. زن ميانسالي جلوي تاکسي نشسته بود. چين و چروک هاي صورت زن عميق شده بود، اما زن هنوز زيبا بود. زن رو به راننده گفت؛ « مرده شور اين موبايلو ببرن... از صبح تا شب دستشون رو مي گيرن جلوي دهنشون با موبايل حرف مي زنن.» راننده که مرد مسني بود چيزي نگفت. زن ميانسال به ماشين هاي بيرون نگاه کرد و گفت؛ « معلوم نيست اين همه آدم تو خيابون چي کار دارن ؟ ... نصف بيشترشون، الکي تو خيابونن.» راننده باز هم چيزي نگفت. دختر جوان همچنان مشغول صحبت بود و گاهي لابه لاي صحبت هايش صداي خنده اش شنيده مي شد. زن برگشت نگاهي به دختر کرد و دوباره به ماشين هاي بيرون خيره شد. موبايل زن زنگ زد. زن گوشي اش را از کيفش درآورد. « الو... سلام... ترافيکه... باشه، خداحافظ.» زن موبايل را توي کيفش گذاشت و مدتي طولاني سکوت شد. دختر جواني که هنوز داشت حرف مي زد اين بار بلندتر خنديد. زن از جلوي کيفش کرمي بيرون آورد، دور چشم هايش ماليد و گفت؛ « مرده شور اين ترافيک رو ببرن
مرد چهل و سه، چهار ساله يي که موهايش همه سفيد شده بود عقب تاکسي کنار پنجره نشسته بود و بيرون را نگاه مي کرد. کفش و کت اسپورت قهوه يي رنگ مرد به پوست آفتاب سوخته اش مي آمد. من وسط نشسته بودم و روزنامه ورق مي زدم و مرد ميانسالي که کلي ميوه و سبزي خريده بود هم آن طرف من نشسته بود. مرد ميانسال که دائم زيرچشمي به مرد موسفيد نگاه مي کرد پس از مدتي پرسيد؛ «شما خودتي؟» مرد موسفيد گفت؛ «چي؟» مرد ميانسال پرسيد؛ «ما جايي با هم نبوديم؟» مرد موسفيد گفت؛ «نه» و دوباره به بيرون خيره شد... مرد موسفيد که پياده شد، مرد ميانسال گفت؛ «شش سال پيش يک دوره يي ما افسرده شده بوديم، خانواده مون ما را بردن ديوانه خانه، اين بابا هم اونجا بود... اونجا هم همين جوري صبح تا شب مي نشست از پنجره بيرون را نگاه مي کرد.» راننده گفت؛ «قيافه اش مثل ديوانه ها نبود.» مرد ميانسال گفت؛ «ديوانه ها بيشترشون مثل ديوانه ها نيستن... بعضي هاشون قيافه شون از من و شما هم عاقل تره.» راننده پرسيد؛ «اين چرا ديوانه شده بود؟» مرد گفت؛ «فکر و خيال... اين دوتاس که آدم رو ديوانه مي کنه. هم فکر بده، هم خيال. ديوانه هم که بشي ديگر عاقل شدن يا نشدن ات با خداس.» راننده گفت؛ «شما عاقل شدي؟» مرد گفت؛ «من ديوانه نبودم. افسرده بودم.» راننده گفت؛ «ديوانه ها به چي فکر مي کنن؟» مرد گفت؛ «به همان چيزهايي که عاقل ها فکر نمي کنن.» همه خنديديم. من دوباره مشغول روزنامه خواندن شدم. مرد ميانسال موزي پوست کند و خورد. راننده يک مسافر ديگر سوار کرد
با خانمي ميانسال و جواني لاغر که صورتي استخواني داشت عقب تاکسي نشسته بوديم، شيشه جلو پايين بود و باد خنکي به صورت مان مي خورد. يکدفعه يک گنجشک از پنجره وارد تاکسي شد، يکي دو بار بال بال زد، به شيشه خورد و بعد از همان پنجره يي که آمده بود پر کشيد و رفت. گفتم؛ «چقدر عجيب بود.» زن ميانسال گفت؛ «حالا اينکه چيزي نيست، من يه بار سوار تاکسي بودم، يه خروس از پنجره اومد تو، قوقولي قوقوي مفصلي هم کرد و رفت.» پسر جوان گفت؛ «حالا اينکه چيزي نيست، ما يه بار داشتيم مي رفتيم يه شير از پنجره اومد تو تاکسي، راننده را خورد و رفت.» خانم ميانسال گفت؛ «اينجا که شير نداره.» پسر جوان گفت؛ «اينجا نبود، آفريقا سوار تاکسي شده بودم، تازه اينجا هم شير داره ولي شيرهاش کم هستن.» راننده گفت؛ «کلاً ايران مملکت کم شيريه.» خانم ميانسال گفت؛ «اصلاً شير از پنجره تاکسي رد نميشه.» جوان گفت؛ «شيره يه دفعه يي خودش را لاغر کرد، نازک شد که بتونه از پنجره رد شه، شيرها بلدن خودشون رو لاغر کنند.» راننده گفت؛ «بعد از اينکه شير راننده را خورد ماشينتون تصادف نکرد؟» پسر جوان گفت؛ «نزديک بود بريم زير کاميون ولي من از عقب تاکسي پريدم پشت فرمون، همه را نجات دادم.» راننده گفت؛ «ماشاءالله به تو جوون.» پسر جوان گفت؛ «ولي تا حالا براي هر کي تعريف کردم باور نکرده.» زن گفت؛ «براي اينکه باورکردني نيست، من اون خروسي هم که گفتم اومد تو تاکسي دروغ بود، چه برسه به اينکه شير بخواد بياد تو تاکسي.» تاکسي در حال رد شدن از کنار يک پارک بود يکدفعه يک شير بدو بدو آمد پريد هوا، توي هوا خودش را لاغر کرد و از پنجره وارد تاکسي شد و در چشم به هم زدني راننده رو خورد و رفت لابه لاي درخت ها گم شد. يک کاميون داشت از بغل مان رد مي شد، تاکسي بي راننده ما نزديک بود زير کاميون برود که پسر جوان از عقب پريد جلو و با يک فرمان تاکسي را کشيد کنار خيابان و جان ما را نجات داد. زن ميانسال گفت؛ «براي هرکي تعريف کنم امروز چي شد باور نميکنه.» پسر جوان گفت؛ «مگه اينکه شير تو تاکسي خودشون هم بره
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)