فصل چهارم
قسمت دوم
مادرم روی مبل نشست و گفت:
- پدرت دیرنکرده؟
نگاهم را از روی صفحه تلویزیون،به ساعت روی دیوار چرخوندم و گفتم:
- می آد.
- ثنا.....
نگاهش کردم.پرسید:
- امروز سر کارت خبری نبود؟
ادای آدمهایی که عمیقا در فکر فرو رفته اند،در آوردم و گفتم:
- خبر...که زیاد بود.یه سری طرح جدید داشتیم.بررسی راهکارای ارتباط با چند تا شرکت،آها...مهندس سلیم پورداره می ره،می خواد با خانمش بره شهرستان پیش مادر خانمش.منشی هم مثل همیشه....
- ثنا منظورم اینا نبود.
- جز اینا....خبری نبود.
و دوباره به تلویزیون خیره شدم. مادرم گفت:
- ولی من حس می کنم بود.
- چیه،آقا کلاغه بهتون خبرای بد داده؟
- یه جورایی....آره.
- می بینی مامان کلاغا چقدر خبرچین شدن!
- کلاغا همیشه خبرچین بودند.
- حالا فکرشو بکن که ادای روشنفکرا روهم در می آرن.اسم خودشونم عوض می کنن می ذارن مهندس مسـ...
- ثنا،خجالت بکش.
- یعنی می خواین بگین کلاغ شما مهندس نیست؟آخی چه بد!
- ثنا من بهت یاد دادم به دیگران تهمت بزنی؟
- مامان عزیز من،چرا فکر می کنی من بچه ام؟
- برای این که رفتارات بچگونه است.
- آخی،دلم براش سوخت.
- ثنا،بسه دیگه.
- یعنی می خواین بگین ایشون هیچ نقشی ندارن؟
- مگه واقعا امروز اونجا خبری بوده؟
- نه،معلومه که نبوده.خبری که بخواد شمارو نگران کنه نبوده.
- پس چرا هول کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- سعی نکنید دست پیش بگیرید که پس نیفتید.
- ثنا دیگه دارم واقعا ازت نا امید می شم.
- از اولم معلوم بود شما مهندس مسعودی رو بیشتر از من دوست دارید.
تشر زد:
- ثنا!
- من نمی دونم این مهندس مسعودی فضول از جون من چی می خواد!
- بد شدی ثنا،خیلی بد.
- می بینید؟حتی نظرشما رو نسبت به من تغییر داده.
- کار اون نیست.
- پس چی؟
- حس خودم بود.
- البته با یه کمک کوچولو از مهندس مسعودی.
- دیگه شکم داره به یقین تبدیل می شه که خبری هست.
- هیچ خبری نیست.
- پس تو چرا این قدر جبهه گرفتی؟
- مامان من نمی خوام زیر ذره بین این پسره احمق باشم.
- بحث کردن باتو بی فایده است.می گم ایرج هیچ چیزی به من نگفته. اصلا خیلی وقته دیگه حتی زنگ نمیزنه حالم رو بپرسه،از وقتی تو اون حرفا رو ....
جمله اش را نیمه کاره رها کرد.لبخندی تمسخر آمیز روی لبهایم نشست. گفتم:
- که اون هیچ خبری به شما نمیگه!
- تو بهش توهین کرده بودی.
- حقش بود.
- اما حقیقت نداشت.
- شما طرفدار اونید.
- ثنا،تو دختر منی.
- متاسفم مامان ولی مهندس مسعودی....
کلید در قفل چرخید و در باز شد.پدرم خسته وارد خانه شد و با صدای بلند سلام کرد.
مادر بلند شد و به استقبال او رفت.به پدر سلام کردم و به تلویزیون خیره شدم.مادرم گفت:
- تا تو دست و صورتت رو بشوری شام رو کشیدم.
وبه آشپزخانه رفت.پدر که از کنارم رد می شد،گفت:
- بازم که اخمات تو همه!
- خسته نباشین.
- اگه تو اخماتو باز نکنی خستگی از تنم بیرون نمی ره.
لبخندی زدم و گفتم:
- اخم نکردم.
- البته کاملا مشخصه....
لبخندم را بزرگتر کردم و گفتم:
- حالا خوبه؟
- قابل تحمله.
- لطف دارین قربان.
خندید وگفت:
- اگه دلت بخواد بعد از شام در موردش حرف بزنیم.
- نه چیزی نیست که بخوایم در موردش حرف بزنیم.
- خوبه،اگه احساس نیاز کردی،من هستم.
چشمکی زد وبه اتاقشان رفت.مادرم از آشپز خانه صدا زد:
- ثنا،شام آماده است ،بیا.
- اومدم.
و انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده،به طرف آشپزخانه رفتم. هر دو سعیمی کردیم در چشمان یکدیگر نگاه نکنیم.من نمی خواستم مادرم از ،نگاهم به اتفاق هایامروز پی ببرد و او حتما نمی خواست در حضور پدر جنجال به پا شود.پدر که پشت میزنشست شدیم یک خانواده خوب سه نفره و همین برای من و مادر کافی بود.
***