تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 40

نام تاپيک: رمان رویای آبی ( نسرین سیفی )

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل چهارم
    قسمت دوم
    مادرم روی مبل نشست و گفت:
    - پدرت دیرنکرده؟
    نگاهم را از روی صفحه تلویزیون،به ساعت روی دیوار چرخوندم و گفتم:
    - می آد.
    - ثنا.....
    نگاهش کردم.پرسید:
    - امروز سر کارت خبری نبود؟
    ادای آدمهایی که عمیقا در فکر فرو رفته اند،در آوردم و گفتم:
    - خبر...که زیاد بود.یه سری طرح جدید داشتیم.بررسی راهکارای ارتباط با چند تا شرکت،آها...مهندس سلیم پورداره می ره،می خواد با خانمش بره شهرستان پیش مادر خانمش.منشی هم مثل همیشه....
    - ثنا منظورم اینا نبود.
    - جز اینا....خبری نبود.
    و دوباره به تلویزیون خیره شدم. مادرم گفت:
    - ولی من حس می کنم بود.
    - چیه،آقا کلاغه بهتون خبرای بد داده؟
    - یه جورایی....آره.
    - می بینی مامان کلاغا چقدر خبرچین شدن!
    - کلاغا همیشه خبرچین بودند.
    - حالا فکرشو بکن که ادای روشنفکرا روهم در می آرن.اسم خودشونم عوض می کنن می ذارن مهندس مسـ...
    - ثنا،خجالت بکش.
    - یعنی می خواین بگین کلاغ شما مهندس نیست؟آخی چه بد!
    - ثنا من بهت یاد دادم به دیگران تهمت بزنی؟
    - مامان عزیز من،چرا فکر می کنی من بچه ام؟
    - برای این که رفتارات بچگونه است.
    - آخی،دلم براش سوخت.
    - ثنا،بسه دیگه.
    - یعنی می خواین بگین ایشون هیچ نقشی ندارن؟
    - مگه واقعا امروز اونجا خبری بوده؟
    - نه،معلومه که نبوده.خبری که بخواد شمارو نگران کنه نبوده.
    - پس چرا هول کردی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - سعی نکنید دست پیش بگیرید که پس نیفتید.
    - ثنا دیگه دارم واقعا ازت نا امید می شم.
    - از اولم معلوم بود شما مهندس مسعودی رو بیشتر از من دوست دارید.
    تشر زد:
    - ثنا!
    - من نمی دونم این مهندس مسعودی فضول از جون من چی می خواد!
    - بد شدی ثنا،خیلی بد.
    - می بینید؟حتی نظرشما رو نسبت به من تغییر داده.
    - کار اون نیست.
    - پس چی؟
    - حس خودم بود.
    - البته با یه کمک کوچولو از مهندس مسعودی.
    - دیگه شکم داره به یقین تبدیل می شه که خبری هست.
    - هیچ خبری نیست.
    - پس تو چرا این قدر جبهه گرفتی؟
    - مامان من نمی خوام زیر ذره بین این پسره احمق باشم.
    - بحث کردن باتو بی فایده است.می گم ایرج هیچ چیزی به من نگفته. اصلا خیلی وقته دیگه حتی زنگ نمیزنه حالم رو بپرسه،از وقتی تو اون حرفا رو ....
    جمله اش را نیمه کاره رها کرد.لبخندی تمسخر آمیز روی لبهایم نشست. گفتم:
    - که اون هیچ خبری به شما نمیگه!
    - تو بهش توهین کرده بودی.
    - حقش بود.
    - اما حقیقت نداشت.
    - شما طرفدار اونید.
    - ثنا،تو دختر منی.
    - متاسفم مامان ولی مهندس مسعودی....
    کلید در قفل چرخید و در باز شد.پدرم خسته وارد خانه شد و با صدای بلند سلام کرد.
    مادر بلند شد و به استقبال او رفت.به پدر سلام کردم و به تلویزیون خیره شدم.مادرم گفت:
    - تا تو دست و صورتت رو بشوری شام رو کشیدم.
    وبه آشپزخانه رفت.پدر که از کنارم رد می شد،گفت:
    - بازم که اخمات تو همه!
    - خسته نباشین.
    - اگه تو اخماتو باز نکنی خستگی از تنم بیرون نمی ره.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اخم نکردم.
    - البته کاملا مشخصه....
    لبخندم را بزرگتر کردم و گفتم:
    - حالا خوبه؟
    - قابل تحمله.
    - لطف دارین قربان.
    خندید وگفت:
    - اگه دلت بخواد بعد از شام در موردش حرف بزنیم.
    - نه چیزی نیست که بخوایم در موردش حرف بزنیم.
    - خوبه،اگه احساس نیاز کردی،من هستم.
    چشمکی زد وبه اتاقشان رفت.مادرم از آشپز خانه صدا زد:
    - ثنا،شام آماده است ،بیا.
    - اومدم.
    و انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده،به طرف آشپزخانه رفتم. هر دو سعیمی کردیم در چشمان یکدیگر نگاه نکنیم.من نمی خواستم مادرم از ،نگاهم به اتفاق هایامروز پی ببرد و او حتما نمی خواست در حضور پدر جنجال به پا شود.پدر که پشت میزنشست شدیم یک خانواده خوب سه نفره و همین برای من و مادر کافی بود.
    ***

  2. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #12
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل چهارم
    قسمت آخر
    وارد شرکت که شدم ،نگاهها به طرفم چرخید.در عمق چشمان کسانی که به سرعت نگاهشان را از من می دزدیدند،حس غریبی نشسته بود.منشی با دیدن من،پشت میزش ایستاد و سلام کرد.با تعجب جواب سلامش را دادم. نگاهم به هر کس که می افتاد،به سرعت خود را مشغول انجام کاری نشان می داد.پشت در اتاقم ایستادم،اما سنگینی نگاه ها را از پشت سرم حس می کردم.
    در را که بازکردم،بر جا خشکم زد.به طرف اتاق مدیر عامل نگاه کردم. منشی شرکت با دیدنم سرش را دزدید و خود را پشت دیوار پنهان کرد. سر چرخاندم و به اتاق نگاه کردم.این جا اتاق من بود و اتاق من نبود و من مانده بودم در آستانه جایی که فقط دستگیره و درش سرجای خود قرار داشت،گیج و متحیر مانده بودم.در را بستم و به آن تکیه دادم.اتاق به دو قسمت تقریبا مساوی تقسیم شده بود.میز،رایانه و وسایل من در یک طرف و میز و رایانه وکتابخانه ای هفت طبقه در طرف دیگر. دو ردیف پایین کتابخانه پر از مجله بود و پنج ردیف بالا،کتابهای جور واجور کنار هم نشسته بودند،روی یکی از دیوار ها،سه تابلوی بزرگ از سه برج بلند،در مقابل تابلوی کوچک من،خودنمایی می کرد.
    در که به صدا درآمد از جا پریدم.خودم را به سرعت به صندلی ام رساندم و گفتم:
    - بله!
    ومشغول جابه جا کردن وسایل روی میزم شدم.آقای عمادی،آبدارچی شرکت سینی به دست وارد اتاق شد.نگاهش نکردم حتی تشکرهم نکردم و اون بی آن که چیزی بگوید فنجان چای را روی میز گذاشت و از در بیرون رفت.صدای بسته شدن در را که شنیدم،سر بلند کردم و به دربسته خیره شدم.سرم را به صندلی تکیه دادم و به یالهای سپید اسبِ تابلو خیره شدم.یالهایش در هوا پخش شده بود،حتما باد می وزید.
    اینجا اتاق من بود و اتاق من نبود.مهندس سحری کار خودش را کرده بود. شاید تا دقایقی دیگر سر و کله محمدسام هم پیدا می شد.تابی خوردم و به میزش نگاه کردم.می آمد و پشت آن میز می نشست،درست رو به روی من.به خود گفتم ((خب ثنا،راند اوله،تو که نمی خوای ببازی؟)) و قاطعانه به خودم جواب دادم((نه)) بلند شدم و به طرف تابلوهای روی دیوار رفتم، عکس هایی زیبا از برج هایی زیباتر.طراحی خوبی داشتند و با هنرمندی عکاس ،بهتر هم به نظر می رسیدند.بعد ازدیدن تابلوها به سراغ کتابخانه رفتم و کتاب ها را با نگاهی سریع از نظر گذراندم.دلم نمی خواست وقتی او در را باز کرد،ایستاده باشم رو به روی کتابخانه اش. پشت میزم نشستم و منتظر شدم.دلشوره داشتم،دلشوره ای شیرین.قلبم به شدت می زد.هر لحظه که می گذشت عطشم برای ورود محمد سام بیشتر می شد.دلم می خواست حالت صورتش را بعد از دیدن خودم و میزی که رو به روی میزش بود،ببینم.بدجنسی ام گل کرده بود.می خواستم بدانم اگر بفهمد هر روز،هر وقت سرش را بلند می کند،مجبور است مرا ببیند چه احساسی خواهد داشت.از افکاری که در سرم بود خنده ام گرفت.سعی می کردم عکس العملش را تصور کنم،باآن همه ادعا! ((من با هیچ خانمی کار نمی کنم.)) حتی تصورش هم قند توی دلم آب می کرد،تصور این که مجبور است با یک خانم کار کند.در همین افکار غوطه ور بودم که چندضربه به در اتاق خورد.تکانی خوردم و خودم را با کاغذهای روی میز مشغول نشان دادم.مهندس مسعودی وارد اتاق شد و گفت:
    - بهتون تبریک می گم
    سر بلندکردم،خسته و غمگین بود.جواب دادم:
    - ممنون.
    مشغول وارسی اتاق شد و گفت:
    - می دونید کجاش جالبه؟
    به پشتی صندلی ام تکیه دادم و گفتم:
    - کجاش؟
    - تواین شرکت دوتا خانم دیگه غیر از شما هستن....
    دست از وارسی وسایل کشید ،به طرفم چرخید و گفت:
    - اون وقت آقای سحری باید به حضور شما شرفیاب بشن!
    - آخه میدونید چیه؟هیچ دومشون توانایی های من ندارن!
    - تو این یکی شک نداشتم.
    - خوشحالم که این رو می شنوم.
    - بچه ای ثنا.
    - نمی خوام بزرگ بشم.
    - من فقط....
    به میان حرفش دویدم و گفتم:
    - نمی خوام کسی نگرانم باشه.
    لحظه ای متفکر بر جا ایستاد.سرتکان داد و گفت:
    - باشه،باشه.حتما از پسش برمیاید یگه.
    - ممنون!
    - فقط یه چیز....
    نگاهش کردم.ادامه داد:
    - اگه یه روزی،یه جایی،به یه طریقی نیاز به کمک داشتی،می تونی روی من حساب کنی.
    - سعی می کنم یادم نره.
    - دلم نمی خواد این طور بشه،ولی می شه.
    - اگه فکر می کنی اینطوری می شه خیلی خوش خیالی.
    - منظورم اون نیست.منظورم اینه که یه روز چوب لجبازیات و می خوری.
    - آخی،دردم اومد!مهم نیست.اونم یه تجربه است.
    - ثنا به کجا می خوای برسی؟
    - خدای من،من نمی فهم دلیل این همه دلشوره و اضطراب چیه؟
    - نمی خوام از دستت بدم.
    لحظه ای برجای ماندم.مهندس مسعودی سر به زیر انداخت وگفت:
    - تو چرا نمی خوای بفهمی من دوستت دارم؟
    - این جا محل کاره.
    نگاهم کرد.خجالت زده نگاهم را به زیر انداختم.به آرامی تکرار کرد:
    - محل کار....محل کار!
    نگاهش کردم.با خودش حرف می زد.سرش را بلند کرد و در یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد.گفت:
    - نمی خوام از دستت بدم ثنا،واقعا نمی خوام.
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - متاسفم.
    - بهم قول بده،محمد سام سحری نمی تونه.....نمی تونه ...نمی تونه ...دل تورو ببره.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - اون پسره خودخواه...مسخره است!
    - قول بده.
    نگاهش کردم.دستهایش را بلند کرد و گفت:
    - آره ،آره،مگه من چیکاره ام؟(خوبه خودش می دونه ....)
    نتوانستم مانع خندیدنم بشوم.مهندس مسعودی هم خندید.گفتم:
    - باشه،سعی ام رو می کنم.
    - سعی نه ،قول...!باشه ،خوبه،اینم خوبه.
    سر تکان داد و بی آن که حرفی بزند از اتاق بیرون رفت.به جای خالی محمد سام پشت میز مقابلم نگاه کرم و به خودم قول دادم،اجازه ندهم این مرد دل مرا ببرد.
    پایان فصل چهارم

  4. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پنجم
    قسمت اول
    زودتر از من آمده و پشت میزش نشسته بود.مشغول کار با رایانه اش بود.نگاه نگران منشی را که این روزها،بدجوری مادرانه شده بود،دیده بودم و فهمیده بودم دوباره اتفاقی افتاده است.نگاه منشی می گفت خبری شده!و من می دانستم،دقایقی بعد آقای عمادی با سینی چای خواهد آمد تا مطمئن شود حالم بد نشده و نیازی به آب قند ندارم.
    با ورود من،هیچ واکنشی نشان نداد،حتی سرش را بلند نکرد ببیند چه کسی وارد اتاق شد.سلام کردم و بی آن که منتظر جواب باشم پشت رایانه ام پنهان شدم.تمام دیروز هر بار که در باز شد،منتظر بودم،او را پشت درببینم و چهره درهم بکشم.و امروز بدون آن که منتظر ورودم باشد ،مرا پشت در اتاق می دید.با آن که از قبل خودم را برای رویارویی با او آماده کرده بودم،اما باز هم دستهایم می لرزید.قلبم به شدت می تپید و حتی احساس می کردم رنگم پریده.آقای عمادی چند ضربه به در اتاق زد و قبل از آن که جواب بشنود،در را باز کرد و داخل شد.با صدای بلند سلام کرد و در حالی که زیر چشمی مرا می پایید به طرف میز آقای سحری رفت. پرونده ای را از کیفم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. محمد سام لحظه ای دست از کارکشید و دوباره مشغول شد.آقای عمادی فنجان چای را روی میزش گذاشت و به طرف من آمد.فنجان را که روی میزم می گذاشت ، طوری نگاهم می کرد انگار می خواست،مطمئن شوداتفاق بدی برایم نیفتاده است.ابروهایم را بالا کشیدم و با نگاه به او فهماندم که ((من سالمم،چیزیم نشده،می تونی به بقیه هم همین حرف رو بزنی.)) دستپاچه چشم چرخاندو برای فرار از نگاه من،سینی را زیر بغلش گذاشت و به طرف در رفت.صدایش زدم،ایستاد.با صدای بلندی گفتم:
    - بذارین در باز باشه.
    از زیر چشم به محمدسام،که بی تفاوت پشت میزش نشسته بود و با رایانه اش ور می رفت،نگاه کردم.آقای عمادی همان طور که چپ چپ به محمد سام نگاه می کرد،از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش باز گذاشت.
    او را زیر نظر داشتم،مغناطیس وجود مغرور و مرموزش و جاذبه ای که در صورت زیبا اما بی تفاوتش با آن موهای جوگندمی وجود داشت،هر انسانی را به خود جذب می کرد.مثل یک تابلوی نقاشی بود.خشک و بی روح و جدا از دنیای اطراف،مشغول کار خود بود.مثل اسب سرکش تابلوی پشت سر من،مغرور،بی تفاوت و جذاب.
    با صدای زنگ تلفن،به خود آمدم و از جا پریدم. در او محو شده بودم و با اخم و تشر به خودم نهیب شدم ((ثنا!)) و خجالت زده از خودم که جذب مغناطیس او شده بودم،گوشی را برداشتم.زیر چشمی نگاهش کردم تا مطمئن شوم از جا پریدنم را ندیده.سیگاری از پاکت سیگار روی میزش برداشت.حواسش اصلا به من نبود.گفتم:
    - بله؟
    - سلام.
    - سلام.
    - حالت خوبه؟
    - باید بد باشم؟
    - حانم حمیدی!
    نگاهی به محمد سام کردم وپرسیدم:
    - خبریه؟
    - خبرا که پیش شماست.
    - قبلا به ما سری می زدین،حالا....
    به میان حرفم دوید و گفت:
    - قبلا تو اتاقتون تنها بودین اما حالا...
    - پس مشکل اینه!
    - نه مشکل اینه که ...
    سکوت او را که دیدم گفتم:
    - منتظرم ،ادامه بدین.
    - نمی خوام جلوی یه جوجه مهندس تازه از راه رسیده،با هم کل کل کنیم.
    - اوه!یادم نبود شما در مورد تمام....
    جمله ام را خوردم.محمد سام پک های عمیقی به سیگارش می زد،دود آن را لحظاتی در دهان نگاه می داشت و بعد رها می کرد.
    - می دونم باور نمی کنی ولی ...
    - نگران نباش.
    به محمد سام نگاه کردم.در یک لحظه نگاهمان در هم خیره ماند و هر دو به سرعت نگاه از هم دزدیدیم.بند دلم پاره شد.انگار چیزی در من فرو ریخت. مهندس مسعودی گفت:
    - نمی شه نگران نباشم.
    با لکنت و به آرامی گفتم:
    - معذرت می خوام مهندس یه کم کاردارم.
    - اتفاقی افتاد؟
    - خداحافظ.
    پیش از آن که حرف بزند ،گوشی را گذاشتم.زیر چشمی به محمد سام نگاه کردم.با بی تفاوتی و خونسردی،مشغول کار خودش بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم روی کارم متمرکز شوم.سعی کردم به محمد سام فکر نکنم وخودم را تا حد ممکن از مغناطیس وجود او که عجیب جاذب بود، دور نگاه دارم.تازه مشغول کار شده بودم که چند ضربه به در خورد و مهندس مسعودی پرونده به دست ،قدم به داخل اتاق گذاشت.بی اختیار به محمد سام نگاه کردم.حتی سرش را بلند نکرد ببیند کیست.مهندس مسعودی سلام کرد و بی آن که منتظر جواب باشد گفت:
    - یه مشکلی تو این پرونده پیش اومده خانم حمیدی.
    خود را به میز من رساند و پشت به محمد سام ایستاد. پرونده را روی میز گذاشت و به به آرامی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    با حرکت چشم جواب دادم((آره)) .چرخی زد و رو به محمد سام گفت:
    - خوشحالم که با هم همکار شدیم.
    محمد سام به تلخی جواب داد:
    - متشکرم.
    مهندس مسعودی نگاهی به من انداخت و با خونسردی گفت:
    - امیدوارم بتونیم پروژه های مشترک زیادی رو با هم کار کنیم.
    محمد سام،سیگار دیگری را گوشه لبش گذاشت تا از جواب دادن طفره رفته باشد . مهندس مسعودی با خنده دنباله حرفش را گرفت و گفت:
    - البته کار کردن با خان محمیدی....
    محمد سام به میان حرفش دوید و گفت:
    - مزخرفه!
    از پشت میزش بلندشد و به طرف پنجره رفت.پشت به من ایستاد.مهندس مسعودی پرسید:
    - بله؟
    ومحمد سام جواب داد:
    - کار کردن با خانمها مزخرفه،اونا.....
    - منم اصراری واسه این همکاری نداشتم!
    مهندس مسعودی با حالت دلداری دهنده ای نگاهم کرد.از حس ترحمی که در عمق چشمانش بود ،چندشم شد.گفتم:
    - می دونید آقای مهندس،نظر منم کاملا مثل ایشونه.به نظر منم کار کردن با بعضی آقایون مزخرفه.
    عمدا روی کلمه ((بعضی)) تاکید کردم و ادامه دادم:
    - من اصرار داشتم اگه ممکنه....
    مهندس مسعودی به میان حرفم دوید و گفت:
    - کوتاه بیاین خانم مهندس.
    و با چشم و ابرو به محمدسام اشاره کرد که بی خیال باشم.پشت پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید. نگاه تندی به مهندس مسعودی که او را مسبب شروع این بحث می دانستم انداختم و گفتم:
    - کجای پرونده مشکل داشت؟
    پوشه روی میز را برداشت و گفت:
    - بمونه واسه بعد.
    صدایش را پایین آورد و گفت:
    - حالت خوبه؟
    به تلخی جواب دادم:
    - بله.
    گفت:
    - خانم حمیدی می شه خواهش کنم بیاین تو اتاق من ،نقشه برج اطلس رو ببینین و نظرتونو بگین؟
    و با سر اشاره کرد به دنبالش بروم.ایستاد و گفتم:
    - بله،می آم یه نگاهی بهش بکنم.
    مهندس مسعودی رو به محمد سام گفت:
    - بااجازه مهندس جان.
    محمد سام بی آن که سر برگرداند دستش را در هوا تکان داد،یعنی ((مهم نیست)).چهره در هم کشیدم و زیر لب غریدم:
    - خودخواه!
    و به دنبال مهندس مسعودی از اتاقم خارج شدم.وارد راهرو که شدیم، مهندس گفت:
    - خوشت می آد سر به سرش بذاری؟
    - دلم می خواد گردنـ....باید برم با مهندس سحری حرف بزنم.
    در را برایم باز کرد و عقب ایستاد تا داخل اتاقش شوم.گفتم:
    - اول می رم با مهندس حرف بزنم.
    - خانم حمیدی شما هزار ماشاالله یه مهندس تحصیل کرده اید.
    و طوری نگاهم کرد که تسلیم شدم و وارد اتاقش شدم.روی صندلی نشستم و گفتم:
    - اگه مجبور باشم با اون کار کنم دیوونه می شم.
    پشت میزش نشست و گفت:
    - بهش اهمیت نده.
    مهندس ناصری بی آن که در بزند،در را باز کرد و وارد شد.مهندس مسعودی گفت:
    - چیزی شده؟
    ناصری رو به من گفت:
    - خبری شده؟
    - در مورد؟
    - پسر مهندس،مهندس سحری دیگه.
    - باید خبری بشه؟
    بی تفاوت روی صندلی نشست و گفت:
    - ناراحت نشیدها خانم حمیدی ولی این پسره عصا قورت داده....
    مهندس مسعودی تشر زد:
    - ناصری....
    و مهندس ناصری بی توجه به او ادامه داد:
    - به درد کار تو این شرکت نمی خوره.ما پیش از این که همکار باشیم ،دوستیم.
    خندیدم و گفتم:
    - درست میشه.
    و بی اختیار ادامه دادم:
    - من درستش می کنم.
    از حرفی که از دهانم پریده بود،یکه خوردم.مهندس ناصری متوجه آن چه که گفته بودم نشد،اما مهندس مسعودی طوری نگاهم کرد که انگار می پرسید((ثنا،تو این حرف رو زدی؟)) مهندس ناصری گفت:
    - من که می گم آخرم دووم نمی آره و می ره.
    خجالت زده گفتم:
    - فکر می کنم بهتره برگردم تو اتاقم.
    مهندس ناصری گفت:
    - تازه دعواتون شده،برمی گردین یه چیزی میگه براتون بد می شه.
    - ما دعوامو نشده.
    مهندس مسعودی همان طور خیره به من نگاه می کرد و من برای فرار از نگاهی که سرزنش،التماس و نگرانی را با هم داشت،ترجح میدادم به همان مرد سرد و یخی پناه ببرم.مهندس مسعودی گفت:
    - اگه بخوای من بامهندس سحری حرف می زنم.
    - ممنون،از پسش برمی آم...با اجازه.
    به سرعت از اتاق بیرون رفتم.منشی جلوی در دفتر ایستاده بود.گفتم:
    - حالم خوبه.
    به سرعت به داخل برگشت.به طرف اتاقم رفتم.محمد سام هنوز پشت پنجره ایستاده بود.بی آن که حرفی بزنم ،پشت میزم نشستم و به خودم نهیب زدم،((از پسش بر می آم.))
    ***

  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پنجم
    قسمت دوم
    با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.نگاهش کردم تا مطمئن شوم از جا پریدنم را ندیده و او آن قدر در خود غرق بود که فهمیدم اصلا حواسش به من نیست.گوشی را برداشتم و گفتم:
    - بله؟
    مهندس سحری بود که گفت:
    - لطفا با مهندس بیاین اتاق من.
    و تماس را قطع کرد.متعجب و هاج و و اج مانده بودم.معمولا اگر جلسه ای بود یا ضرورتی ایجاب می کرد که به دیدنش بروم،منشی شرکت تماس می گرفت و می گفت به اتاق مهندس برویم.به محمد سام نگاه کردم،مثل هر روز،تمام این یک هفته ای که با او در یک اتاق و زیر یک سقف بودم، مثل هر صبح که بعد از باز کردن در، دیده بودمش،ایستاده پشت پنجره یا نشسته پشت میزش،پشت کامپیوتر پنهان شده،همان طور در خود فرو رفته،آرام وبی صدا بود.
    هر روز که در را باز می کردم،او حتی زحمت بلند کردن سرش را هم به خود نمی داد.دو روز اول و دوم،سلامم را بی پاسخ گذاشته بود و از روز سوم،دیگر حتی سلام هم نمی کردم.
    گفتم:
    - پدرتون بودند.
    خیره شده بودم به او که قسمت کوچکی ازصورت و بدنش از پشت صفحه مانیتور پیدا بود.تکان نخورد،انگار حتی صدایم را نمی شنید.بلند تر از پیش گفتم:
    - پدرتون بودند.
    بدون آن که نگاهم کند یا حرفی بزند،کتش را از روی جا لباسی برداشت و به طرف در رفت.به سرعت بلند شدم و مشغول مرتب کردن میز شدم.پیش از آن که بتوانم قدم از قدم بردارم،از اتاق بیرون رفت.به کاغذهای روی میزم نگاه کردم و اندیشیدم(( بعدا بهشون می رسم)) و به سرعت به دنبال او که نزدیک اتاق پدرش بود،روانه شدم.با قدمهایی بلند به طرف دفتر مهندس سحری رفتم و وارددفتر شدم.منشی ایستاده بود و محمد سام دست به دستگیره داشت تا در را باز کند.خودم را به او رساندم و با هم وارد اتاق شدیم.
    مهندس مسعودی سربرگرداند و من برجاخشکم زد.مهندس سحری گفت:
    - خب اینم همکاران پروژه جدید!
    با دست به مبلها اشاره کرد و گفت:
    - بنشینید که خیلی کار داریم.
    به مهندس مسعودی سلام کردم ونشستم.محمد سام با اکراه روی مبل نشست . به پوشه ای که مقابل مهندس مسعودی،روی میزبود،نگاه کردم. محمد سام دستهایش را در هم گره کرد و چهره درهم کشید.مهندس مسعودی آرام پرسید:
    - حالتون خوبه؟
    با چشم جواب مثبت دادم.مهندس سحری گفت:
    - پیشاز اومدن شما دو نفر با مهندس صحبت کردم.این قرار داد یه پروژه جدیده که البته زحمتش رو مهندس مسعودی کشیده.
    - خواهش می کنم.
    - می مونه نقشه و اجرای پروژه
    محمدسام نفس عمیقی کشید.زیر چشمی نگاهش کردم.حالت آدمهایی را داشت که ازبحثی لذت نمی بردند و کسالتشان را به روشنی آشکار می کنند.نگاهم روی صورت مهندس مسعودی،که چشم به من دوخته بود چرخید.خجالت زده سر به زیر انداختم،او هم روبرگرداند.مهندس سحری ادامه داد:
    - مهندس خودش بیشتر در جریانه که چه کار باید کرد.ما به یه تیم احتیاج داشتیم که من اصرار دارم این تیم،تیم سه نفره شماباشه.
    پرسیدم:
    - و نقش هر کدوم از ما تو این تیم؟
    مهندس سحری به مهندس مسعودی اشاره کرد و گفت:
    - توضیح بدین.
    مهندس مسعودی گفت:
    - این قرار دادیه مجتمع توریستی،تفریحی تو شمال ایرانه،کنار دریای خزر. می شه گفت از بزرگترین پروژه هاییه که شرکت شانس اجراش و به دست آورده.
    محمد سام ایستاد.مهندس مسعودی نگاهش کرد.مهندس سحری هم با نگرانی به او خیره شده بود.به طرف پنجره رفت و همان طورکه پشت آن می ایستاد،سیگارش را بیرون کشید و روشن کرد.مهندس مسعودی ادامه داد:
    - زمین شناسایی شده.من یه سری عکس و نقشه از اون زمین تهیه کردم که در اختیارتون میذارم.می مونه نقشه اصل مجتمع و اجراش که مهندس سحری گفتن......
    مهندس سحری به میان حرف او دوید و گفت:
    - من و مهندس به این نتیجه رسیدیم که هر یک از مهندسای برتر ِ این شرکت،نقشه های جداگانه ای بکشن و از بین اونا بهترین رو برای کار انتخاب کنیم.
    مهندس مسعودی اضافه کرد:
    - و یا تلفیقی از سه تا نقشه!
    محمد سام گفت:
    - دوباره کاری و سه باره کاری و....همین جوری می شه ادامه دادش!
    مهندس مسعودی پرسید:
    - شما پیشنهاد بهتری دارید؟
    - پروژه رو پس بدیم و روش کارنکنیم.
    من با لحنی مسخره گفتم:
    - البته....واقعا که پیشنهاد معقولانه ایه!
    برگشت و نگاهم کرد.خیره!به مهندس مسعودی نگاه کردم تا از من دفاع کند، اما او خود،متعجب به محمد سام می نگریست.ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم:
    - اگر پیشنهاد بهتری ندارید،بحث رو ادامه بدیم؟!
    بی آن که حرفی بزند،چرخید و دوباره ازپنجره به بیرون خیره شد.مهندس مسعودی گفت:
    - اگر مهندس پیشنهاد بهتری داشته باشند،با کمال میل قبول می کنیم.
    سرد و بی تفاوت گفت:
    - نه!
    مهندس سحری ایستاد و گفت:
    - براتون آرزوی موفقیت می کنم.
    و انگشتان شستش را در جیب جلیقه اش فرو برد.نگاهی به مهندس مسعودی کردم.
    محمد سام،از پنجره فاصله گرفت.سیگارش رادر زیر سیگاری روی میز له کرد.من و مهندس مسعودی هم ایستادیم.مهندس سحری گفت:
    - هر وقت هم که نیاز به کمک من داشتین من هستم.
    محمد سام،پوشه را از روی میز برداشت و با چهره ای که معلوم نبود بی تفاوت است یا ناراحت،به راه افتاد.مهندس سحری با صدایی بلند که بیشتر نشانه تاکید بود ،گفت:
    - مثل یه تیم خوب عمل کنید.
    محمد سام پوزخندی زد و در را باز کرد.مهندس مسعودی به آرامی گفت:
    - من بازم در مورد اون مسئله ای که بهتون گفتم،اصرار دارم.
    مهندس سحری به طرف میزش رفت .به جای خالی محمد سام پشت در نگاه کردم و نگاهم روی صورت سرخ مهندس مسعودی چرخید.عصبانی بود و رگ گردنش بیرون زده بود.مهندس سحری پشت میزش نشست و گفت:
    - ما قبلا حرفامون رو زدیم مهندس جان.
    - ولی.....
    غضب آلود نگاهش کرد وگفت:
    - تصمیم گیرنده نهایی من هستم.
    مهندس مسعودی سر به زیر انداخت وگفت:
    - بله،نیاز به تاکید نبود.
    و به سرعت از اتاق بیرون رفت.به آن چه اتفاق افتاده بود و آن چه در پیش بود فکر میکردم و هزاران سوال بی جواب در ذهنم می گذشت.حتما نگاهم به نقطه ای دور خیره شده و نفسهایم نامنظم بود که مهندس سحری پرسید:
    - سوالی دارید؟
    نگاهش کردم.خودش را با وسایل روی میز سرگرم نشان می داد.انگار می گفت((به چی زل زدی؟برو دیگه.)) پرسیدم:
    - می شه بنده رو معاف کنید؟
    سربلند کرد و ناباورانه نگاهم کرد.نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
    - نمی خوام تو این گروه باشم.
    - گروه نه،تیم!
    - تیم!
    - متاسفم خانم شما ازبهترین مهندسای شرکت من هستید.امکان نداره.
    - من نمی تونم.....
    - با من یکی به دو نکنید خانم حمیدی.
    - موضوع اینجاست که ....
    - شما کارمند این شرکتید،درسته؟
    سر به زیر انداختم و جوابی ندادم.ادامه داد:
    - باید بتونید باهر شرایطی کار کنید.
    حتما انتظار داشت مثل همه زنها که در چنین شرایطی دست وپایشان را گم می کنند،گریه کنم.گفت:
    - به جای این حرفا تشریف ببرید و مشغول کارتون بشید.این پروژه برای من و مجموعه شرکت اهمیت حیاتی داره.
    سربلند کردم وقاطعانه گفتم:
    - مجبورم استعفا بدم آقای مهندس.
    ترفند بدی نبود و همیشه جواب می داد.حداقل این تهدید در مورد مادرم همیشه جواب می داد.خندید.خنده ای عصبی و ازروی استیصال.نگاهش کردم.مستقیم به چشمانش خیره شدم تا مطمئن بشم این بار تهدیدم کارگر شده بود.با لحنی محبت آمیز گفت:
    - خواهش می کنم عمو جان،برای شما اعتبارشرکتمون مهم نیست؟
    - حاضرم تنهایی روی این پروژه کار کنم ولی...
    - می دونم ...می دونم .کار کردن با محمد سام کار چندان ساده ای نیست.
    خجالت زده گفتم:
    - موضوع اصلا این نیست.
    بی توجه به حرف من ادامه داد:
    - واسه همین از مهندس مسعودی خواستم تو این پروژه کنارتون باشه.
    به تندی گفتم:
    - نیازی به ایشون نبود.
    با ملایمت گفت:
    - یه کم تحمل داشته باش.
    - شما مطمئنید با یه کم حل می شه؟
    جدی شد و گفت:
    - به هر حال برای من منافع شرکت مهمتره.
    - آقای مهندس.....
    اجازه نداد جمله ام را کامل کنم و گفت:
    - بهتره مهندس سحری رو با نحوه کار شرکت آشنا کنید.هر جا هم که نیاز بود،می تونید از مهندس مسعودی یا من کمک بگیرید.
    - من....
    - دوست ندارم هیچ بهونه ای رو بشنوم.
    سر به زیر انداختمو از روی ناچاری و با لحنی که ناراحتی ام را از وضعیت پیش آمده نشان بده دگفتم:
    - بله.
    - در ضمن،تو این پروژه سفرهای زیادی رو باید برین،پس بهتره آمادگی هر اتفاقی رو داشته باشین.
    ناباورانه گفتم:
    - نه!!
    پرونده ای را مقابل خود باز کرد و گفت:
    - همه چیز توی پرونده هست....
    به طرف میز سرک کشید و ادامه داد:
    - فکر میکنم محمد سام،خودش پرونده رو برده،می تونید ازش بگیرید ودقیق و کامل مطالعه اش کنید.
    - بله، چشم.
    خیره شده بودم به او که روی کاغذهایش خم شده و طوری خود را مشغول مطالعه آن ها نشان می دادکه چاره ای جز رفتن برایم نمی ماند.گفتم:
    - خداحافظ.
    سرش را تکان داد.از اتاق بیرون آمدم.منشی ایستاد.لحظه ای نگاهش کردم و بی آن که حرفی بزنم از در بیرون رفتم.از مقابل در اتاق مهندس مسعودی که رد می شدم،صدایم زد:
    - خانم حمیدی!
    دو قدم به عقب برگشتم ودر آستانه در اتاقش ایستادم.گفت:
    - متاسفم.
    - مهم نیست.
    - من سعی خودم روکردم.
    - مطمئنم که این کارو کردین.
    - نمی آین تو؟
    سربرگرداندم و به در بازاتاقم نگاه کردم و گفتم:
    - ممنون...با اجازه.
    - خانم حمیدی....
    نگاهش کردم.
    - به پدرتون بگید با مهندس صحبت کنه.من صلاح نمی بینم شما تو این پروژه باشید.
    - من بچه نیستم.
    - قصد توهین نداشتم.
    - از عهده اش برمیام.
    - همیشه همین حرف رو می زنین.
    با لحن آرامتری گفت:
    - به خاطر خودت می گم.
    - بهتره مراقب خودتون باشید.
    - همیشه لجباز!
    - من این طوری ام،این طوری به دنیا اومدم.
    ایستاد و گفت:
    - می دونید چند ماه باید تو سفر باشیم؟اونم با این...
    به میان حرفش دویدم و گفتم:
    - اگه خیلی از سفر بدتون میاد،چرا از این پروژه کنار نمی کشید؟
    لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد با پوزخند گفت:
    - براتون آرزوی موفقیت می کنم.
    لحن کنایه آمیزش،پوزخندش و نگاهی که می گفت ((برات متاسفم ثنا،چون بچه ای.)) همه و همه عذابم می داد.
    - منم همین طور.
    و به طرف اتاق حالا دیگر مشترکم رفتم.وارد اتاق که شدم محمد سام، فشاری به صندلی اش وارد کرد وتابی خورد و پشت به میز کار من،رو به دیوار کرد.
    پوزخندی زدم و به طرف میز کارم رفتم.روی صندلی ام نشستم و تابی خوردم و به تابلوی بالای سرم خیره شدم.
    نگاهم به تابلو بود و فکرم به پروژه،اتفاقات،نقشه ها،همکاری،سفر،تیم..تیم سه نفره.چه تیمی بودیم ما!هر سه لجباز.اهل مَن مَن کردن و خودخواه. مخصوصا این سومی که پشت به من نشسته بود.پشت به هم نشسته بودیم و قرار بود همکاری تیمی داشته باشیم.
    صدای صندلی اش آمد و بعد ،صدای خودش که گفت:
    - مهندس سحری تصمیم خودشون روگرفتن.
    به طرفش برگشتم.پوشه را روی میز هل داد و گفت:
    - من حوصله این بچه بازی ها رو ندارم.
    و با تمسخر اضافه کرد:
    - تیم...یه تیم خوب!
    بی آن که نگاهم کند،ادامه داد:
    - شما کار خودتون رو می کنید،من کار خودم رو.این طوری خیلی بهتره.
    - غیر از اینم فکر نمی کردم.
    - خوبه،خوشحالم که هم نظریم.
    - بله،گاهی وقتا پیش میاد،باز جای شکرش باقیه.
    - به هر حال فعلا که مجبورم با شما کار کنم.
    - اجباری در کار نیست.منم خوشحال می شم زودتر از همکاری با شما معاف بشم آقای مهندس!
    نگاهم کرد.نگاهش تا مغز استخوانم نشست.چشم به زیر انداختم.پشت به میز من چرخید و گفت:
    - حوصله جر و بحث ندارم.
    به صندلی چسبیده بودم،انگارپاهایم سنگین شده بود.نمی دانم از نگاهش بود یا آخرین جمله ای که بر زبان آورد:
    - بهتره سعی کنیم همدیگرو فقط تحمل کینم.
    - پیشنهاد خوبیه!
    به طرفم چرخید.روی میز خم شد و گفت:
    - می دونم تحمل آدمی مثل من چندان هم آسون نیست.
    نتوانستم بگویم ((نه)) یعنی اصلا تعارف کردن در این مورد به خصوص را مسخره می دانستم سر به زیر انداختم و گفتم:
    - بله،آسون نیست.
    خندید و گفت:
    - خوبه،از آدمهایی که رک حرفشون رو می زنن خوشم میاد.
    سر بلند کردم و نگاهش کردم.سرخ شده بود و لبهایش می لرزید.نگاهش وحشی شده بود.با حالتی عصبی به صندلی تکیه داد،به سرعت برگشت و دستهایش را در موهایش فرو برد.آخرین جمله اش در مغزم تکرار می شد و یادآوری خنده عصبی و نگاه وحشی اش،وجودم را می سوزاند.
    بلند شد،بی آن که نگاهم کند کتش را از روی صندلی برداشت و با حالتی عصبی گفت:
    - نظرتون روبعدا بهم بگین.
    پرونده را کمی به طرف من هل داد و به سرعت اضافه کرد:
    - مهم نیست،نمی خوام نظرتون رو بدونم.
    متعجب به حرکات آشفته اش نگاه کردم،توان حرکت نداشتم.در مقابل حرکات و رفتارهای عجیب و غریبش ماتم برده بود.به سرعت از اتاق بیرون رفت.به جای خالی اش خیره شدم و زیر لب گفتم:
    - همکار؟مسخره است!
    ***

  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پنجم
    قسمت سوم
    مادرم با عصبانیت گفت:
    - باید بهمون می گفتی.
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - من هیچ وقت در مورد همکارام تو خونه حرف نمی زدم این دفعه اولم نیست.
    - ولی این یکی فرق داره.این همکار تومحمد سام سحریه!
    - من نمی دونم چرا همه می خوان سعی کنن به من القاء کنن محمدسام با همه عالم و آدم فرق داره.
    به مادرم نگاه کردم و در عمق چشمانش خواندم که منظورم را فهمیده است.گفت:
    - ثنا واقعا بچه ای.تو هنوز داری با یه سری افکار پوچ کلنجار می ری و ...واقعا نمی دونم چی باید به تو بگم.
    مثل مهندس مسعودی حرف میزد.با همان لحن،همان کلمات و حتی همان نگاه.و من چقدر از این نگاه و این لحن بیزار بودم.گفتم:
    - متاسفم مامان،چون ما کارمون رو شروع کردیم.
    - هنوزم می شه کاری کرد.ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.
    و به پدر که تا آن لحظه ساکت بودنگاه کرد.پدر نگاهمان کرد و گفت:
    - حق با ثناست.کار از کار گذشته.
    لبخندی روی لبهایم نشست و مادر با عصبانیت گفت:
    - فقط کافیه اراده کنی.سحری از دوستان نزدیکته.مطمئنم اگه براش توضیح بدی،راضی می شه.
    - من که نمی تونم تو کارهای خصوصی شرکت اون دخالت کنم.
    - ولی....
    - فقط یه راه حل هست.
    چشمان مادر درخشید و من چهره در هم کشیدم.پدرم ادامه داد:
    - ثنا استعفا بده.
    مادرم باخوشحالی گفت:
    - منم موافقم .
    - ولی من موافق نیستم.
    هر دو نگاهم کردند.صاف روی مبل نشستم و گفتم:
    - من بیست و سه سالمه.اون قدر بزرگ شدم که بتونم واسه آینده ام تصمیم بگیرم.از کارم راضی هستم،از وضعیتم راضی هستم.به مهندس سام هم به چشم یه همکار بدعنق نگاه می کنم.ما کاری به کار هم نداریم.
    - موضوع اینه که من نمی خوام تو حتی نزدیک اون آدم باشی.
    - خدای من!می شه یکی به من بگه این جا چه خبره؟مامان عزیز من!خوب به من نگاه کنین.نه،نگام کن من شبیه بچه کوچولوهایی هستم که تو شلوارشون خرابکاری می کنن؟من بزرگ شدم مامان.سعی کنید این رو ببینید.
    پدرم گفت:
    - بسه دیگه خانم،اوضاع اون جوری هم که شما فکر می کنید نیست. اون کاملا خوب شده.در ضمن حق با ثناست.ثنا که دیگه بچه نیست. هم من هم شما می دونیم که امکان نداره ثنا...یعنی محمد سام تو این خیالها نیست.من وضعیت اونو می دونم.مطمئنا ثنا هم تا حالا خودش فهمیده تو اطرافش چی می گذره و می تونه مسایل اطرافش رو به خوبی مدیریت کنه.این طور نیست؟
    - خواهش می کنم یکی به من بگه موضوع چیه؟!
    - محمدسام روزای بدی داشته.لحظه های سخت.اما حالا همه چیز عوض شده.
    - روزای سخت یعنی چی؟
    مادرم گفت:
    - اون یه...
    پدر به میان حرفش دوید و گفت:
    - افسردگی داشت.افسردگی شدید.برای معالجه رفت سوئیس،الانم خوب و سر حال برگشته ایران.می بینی که حتی مشغول به کار هم شده.اونم رو یه پروژه مهم.مگه نه ثنا؟؟
    - نمی دونم.
    - تو نمی دونی اون رو یه پروژه مهم با شما همکاره؟
    - آهان.اینو که می دونم .نمی دونستم افسرده بوده.
    مادرم گفت:
    - برای من اینا مهم نیست.من فقط می خوام ثنا از اون دور بشه.من نگرانم.می دونم ثنا عاقله،اما با دلم چیکار کنم؟
    - کافیه باورکنید قرار نیست اتفاقی برای من بیفته.مطمئن باشید اگرم قرار باشه در مورد چیزی تصمیم بگیرم،از عهده اش برمی آم و می تونم به راحتی تصمیم بگیرم.
    - نه تصمیم های اشتباه.
    - من مثل شما فکر نمی کنم.
    - معلومه که مثل من فکر نمی کنی.چون داری اشتباه فکر می کنی.
    - مطمئنید شما تحت نفوذ هیچ کس نیستید؟!
    مادرم با عصبانیت بلند شد و گفت:
    - اگه منظورت مهندس مسعودیه آره،تحت نفوذ اونم.چون یه تار موی سفید مهندس مسعودی رو با تمام ثروت این پسره عوض نمی کنم.
    و به طرف اتاق خوابشان رفت و من و پدر را تنها گذاشت.صدای کوبیده شدن در اتاق خواب آمد.پدر گفت:
    - نباید اذیتش کنی ثنا.
    - مامان داره منو اذیت می کنه.
    - نگرانته،مادره،دست خودش نیست.
    - با این کارا فقط منو آشفته میکنید،همه تون.بابا به خدا من بزرگ شدم، چرا کسی نمی خواد متوجه بشه؟
    - من متوجه می شم.
    لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست و گفتم:
    - الهی من قربونتون برم.
    - تو هم سعی کن مثل آدم بزرگا رفتارکنی که باورت کنن.
    - من و محمد سام سحری هیچ کاری به کار هم نداریم.
    - بهتره که همین جور هم ادامه بدین.
    پدرم کمی به جلو خم شد و ادامه داد:
    - با این که می دونم دخترم حسابی عاقله و می دونه چی کار کنه،اما دلم نمی خواد شما دو نفر زیاد به هم نزدیک بشین.
    و دوباره به صندلی تکیه داد و ادامه داد:
    - نمی خوام آسیب ببینی.
    - بابا افسرده بوده،آدمکش که نبوده.
    پدرم نگاه معنی داری به من انداخت و گفت:
    - اون پسر زخم خورده است.قابل اعتماد نیست.
    - ماجرای عشقی؟!
    طوری نگاهم کرد که خجالت زده سر به زیر انداختم.پدرم پرسید:
    - اوضاع و احوال کارچطوره؟
    و این جمله،یعنی عوض کردن موضوع بحث.جواب دادم:
    - خوبه،بد نیست.
    - چند وقته با هم کار می کنین؟
    - از دو هفته کمتره.
    - بد که نیست؟
    - بد؟...نه خیلی هم خوبه.
    و یادم آمد در این تقریبا دو هفته ای که از همکاریمان می گذشت،او هر روز پشت پنجره می ایستاد و همان طور که از طبقه هشتم یک برج دوازده طبقه به شهر خفته زیر پاهایش خیره می شد،سیگار می کشید و من پشت میزم نقشه می کشیدم.
    مهندس مسعودی بیشتر مواقع در اتاق ما بود و درباره نقشه ها و برنامه های پروژه جدیدمان حرف می زد،اما محمد سام حتی به خود زحمت شرکت در این جلسات را هم نمی داد.زمان به سرعت سپری می شد و فقط من و مهندس مسعودی بر روی نقشه هایمان کار می کردیم.
    - مهندس گفت برای شروع کار باید برین شمال.
    - بله،باید بریم شمال.
    - خب؟
    - فکر نمی کنم من برم.
    - چرا؟این پروژه توئه،مگه این طورنیست؟
    - من تنها نیستم.مهندس سحری و مهندس مسعودی هم هستن.
    - ببین ثنا،اون چیزی که من یادت دادم؛این جوری نبود.همیشه باید فکر کنی تنهایی،بنابراین بهترین کاررو از خودت ارائه می دی.
    - نمی دونم.
    - مسئولیتی که قبول کردی به آخر می رسونی.
    - پس مامان چی؟
    - بهش ثابت کن حق داشتی و بزرگ شدی.
    - رفتار محمد....
    جمله ام را نیمه کاره رها کردم.پدرم گفت:
    - می دونم،رفتارش زننده است.اما دختر من پیش هیچ کس کم نمی آره، مگه نه؟
    خندیدم و جواب دادم:
    - معلومه که نمی آرم.
    - یه قولی بهم می دی ثنا؟
    - البته!
    - اجازه نده هیچ کس بهت آسیب برسونه.
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - قول می دم.
    - مطمئنم.
    روزنامه اش را از روی میز برداشت و گفت:
    - اما باید قبول کنی که حق با مادرته.
    - در مورد چی؟
    - تو باید به ما می گفتی که مدتیه با پسر مهندس سحری تو یه اتاق کار می کنی.
    - به خدا بیشتر اصرار خود مهندس سحری بود که چیزی به شما نگم.
    - می تونم احساس مهندس رو درک کنم،اما حق نداشته به تو این سفارش رو بکنه.
    - متاسفم بابا.معذرت می خوام.
    - بهتره از مادرت عذر خواهی کنی.می دونی تو این مدت چی کشید؟ واقعا نگران تو بود.
    به پدرم جواب دادم:
    - چشم،حتما.
    - باید با مهندس هم در این مورد حرف بزنم.
    - بابا!؟
    - نگران نباش،چیزی نمی گم که برای تو بد بشه.فقط می خوام در مورد نگرانی مادرت بهش توضیح بدم.
    به یاد آوردم که چند روز پیش مادرم،وسایلم را می گشت.مرا که دید،دست و پایش را گم کرد.فقط نگاهش کردم و او که خود را بازیافته بود،گفت:
    - تو،توی اون شرکت چه کار می کنی؟
    پرسیدم:
    - وسایل من رو می گشتین؟
    مادرم که کاملا بر رفتارش مسلط شده بود،گفت:
    - چند وقته بوی سیگار می دی ثنا،داری با خودت چیکارمی کنی؟
    - یعنی شما توی وسایل من ....باورم نمی شه مامان؟
    چشمهایش پر از اشک شد و گفت:
    - اگه پدرت بفهمه سکته می کنه.
    - واقعا براتون متاسفم مامان،اگه فکر می کنید....
    - من فکر نمی کنم،مطمئنم.
    - چرا از جاسوستون نمی پرسید،من توی اون شرکت چیکار می کنم؟
    - درمورد مهندس مسعودی این جوری قضاوت نکن.
    - خواهش می کنم مامان!
    صدای پدر،مرا به خود آورد:
    - پاشو دیگه!
    نگاهش کردم.ادامه داد:
    - برو از دل مادرت در بیار.
    همان طور که به پدرم خیره شده بودم ،در ذهنم جملات را سبک سنگین می کردم که چه بگویم و چه نگویم.
    - به چی زل زدی؟پاشو دیگه ثنا!
    جواب دادم:
    - چشم.
    و بلند شدم و به راه افتادم.پشت در اتاق خواب مادر که رسیدم به پدر نگاه کردم،مشغول خواندن روزنامه بود.در زدم و منتظر شدم و چون جوابی نیامد،در را باز کردم.مادرم لبه تخت نشسته و سرش را با دو دست چسبیده بود. پرسیدم:
    - بیام تو؟
    با سر جواب مثبت داد.وارد اتاق شدم،در را بستم و به آن تکیه دادم.مادرم صاف نشست و بی آنکه نگاهم کند،گفت:
    - بله؟
    - معذرت می خوام مامان.
    چهره در هم داشت.ادامه دادم:
    - حق با شماست.من باید بهتون می گفتم.
    نگاهم کرد.آرام تر به نظر می رسید.
    - مهم نیست.به هر حال اتفاقیه که افتاده.
    - متاسفم مامان.
    - مهم نیست.ببین ثنا جان اگه می بینی من حرف می زنم به خاطر خودته . خیلی چیزها هست که تو نمی دونی.نه این که ما فکر کنیم تو ....تو.... محمد سام سحری،یعنی اون...تو دختر منی ثنا،تنها دخترم . من نمی خوام به تو آسیبی برسه،نه روحی نه ...
    - نگران من نباشید.نمی ذارم کار به اون جا برسه.حالا فقط می خوام که شما منو ببخشید.
    مادرم لبخند زد و گفت:
    - معلومه که می بخشم.
    - پس پاشین بیاین بیرون.بابا نگرانه.
    - تو برو می آم.
    - نه،باید با من بیاین.
    - برو،می آم.
    - پس هنوز من رو نبخشیدین!
    بلند شد و گفت:
    - بریم.
    لبخند پیروزمندانه ای زدم.در را باز کردم و گوشه ای ایستادم تا مادر بگذرد.از کنارم که رد می شد،لبخند بزرگی روی لبهایش نشسته بود.پدرم با دیدن ما روزنامه را روی میز رها کرد و لبخند زد.مادر روی مبل نشست از بالای سر او ،چشمکی به پدر زدم.گفت:
    - پس آشتی حاصل شد!؟
    - ما با هم قهر نبودیم.
    کنار مادر نشستم و گفتم:
    - مادر و دختر که با هم قهر نمی کنن.
    - ما هم که بخیل نیستیم.خدا کنه همیشه همین جور خوش باشین.
    مادرم گفت:
    - به هر حال ثنا کار خوبی نکرد که چیزی به ما نگفت.
    - متاسفم مامان.من که براتون توضیح دادم چرا چیزی نگفتم.
    خطاب به پدرم گفت:
    - شما باید در این مورد با مهندس سحری حرف بزنی.
    - فردا صبح این کارو می کنم.
    - من واقعا نمی دونستم مهندس می خواد خودش،اونم بعد این همه مدت واین جوری بهتون بگه.
    مادرم با غرولند گفت:
    - مهندس سحری همین جوریه،خوشش می آد آدم رو تو عمل انجام شده قرار بده.
    پدر گفت:
    - باهاش حرف می زنم.
    مادربا نگرانی پرسید:
    - حالا می خوای چیکار کنی؟
    - نمی رم شمال.
    پدرمگفت:
    - می ری شمال.شمال و هر جای دیگه ای که شرکت برات تعیین کنه.
    مادرم با دلخوری گفت:
    - یعنی چی؟مگه می شه تنها بره شمال؟
    - خانم ایشون خودشون قبول مسئولیت کردن.
    - خودشون یه اشتباهی کردن.شما هم دارین به این اشتباه دامن می زنین.
    با خود گفتم ((نمی رم شمال،چون حالم از این پسره به هم می خوره.)) وقتی مهندس سحری برای بازدید از طرح های اولیه به اتاق آمد،محمد سام مثل همیشه پشت پنجره ایستاده بود و من مشغول کار بودم.
    چشمهای مهندس از خوشحالی می درخشید.دستهایش رابه هم کوبید و گفت:
    - خوشحالم که شما دو نفر روی یه نقشه کار می کنین.به نظر منم این جوری بهتره.
    و پیش از آن که من حرفی بزنم،ادامه داد:
    - محمد سام مهندس قابلیه،البته تو هم همین طور عمو جان.
    به محمد سام نگاه کردم،شاید چیزی بگوید.بی خیال روی صندلی اش لمید.مهندس سحری با خوشحالی گفت:
    - کار تیمی یعنی این،عجب نقشه ای شده!
    نمی توانستم عکس العملی نشان بدهم.در تمام این مدت محمد سام زحمت نگاه کردن به نقشه ام را به خود نداده بود،حتی در بحث ها و جلسه ها نیز شرکت نمی کرد و حالا تمام تعریف ها و تمجید ها سهم او بود.
    مادرم گفت:
    - باشه،منم باهاش می رم.
    به خود آمدم و نگاهشان کردم.پدرم روزنامه را مقابل صورتش گرفت وگفت:
    - مگه بچه است که نیاز به مراقبت داشته باشه؟
    و این یعنی پایان همه بحثها.ایستادم و پیش از آن که به طرف اتاقم بروم گفتم:
    - من نمی رم شمال.فکر نکنم بتونم...
    مادرم به من خیره شده و منتظر بود تا جمله ام را کامل کنم.و من در مغزم جواب دادم((...محمد سام رو تحمل کنم.)) و بی آن که فکرم را به زبان بیاورم ،به راه افتادم،اما صدای پدرم مرا برجا میخکوب کرد:
    - ثنا!
    به طرفش برگشتم روزنامه را پایین گرفته بود.پرسید:
    - خبر داری برای برگشتن و خوب شدن محمد سام مهمونی گرفتن؟
    - خوب شدنش؟
    مادرم غرولند کرد:
    - او کی سالم بود؟!
    پدرم تشرزد:
    - خانم!
    و ادامه داد:
    - خبر داری؟
    - نه،کی؟
    - این هفته،پنجشنبه.
    - نه خبر ندارم.
    - باشه.
    و دوباره روزنامه را بالا گرفت.پرسشگرانه به مادرم نگاه کردم.گفت:
    - یه مهمونی پر زرق و برق واسه برگشتن عزیز دردونه شون!
    پدرم از پشت روزنامه گفت:
    - خانم حمیدی،لطفا با این لحن در مورد دیگران صحبت نکنید.
    پرسیدم:
    - شما رو هم دعوت کردن؟
    - ما رو هم دعوت کردن؟البته تو که می دونی اونها واسه پز دادن هم شده باشه،همه رو دعوت می کنن.
    - من حوصله ندارم.روی من یک نفر حساب نکنید ها!
    - تا پنج شنبه پیدا میکنی.
    - ولی....
    به مادرم نگاه کردم تا حمایتم کند.متوجه نگاه من شد،اما با بی تفاوتی گفت:
    - ما می خوایم تو هم باشی،حتما هم باشی.
    یکه خوردم و گفتم:
    - خبریه؟!
    - البته که نه،فقط می خوایم باشی.
    - اگه اجباره....
    پدرم گفت:
    - اجباری در کار نیست.
    و مادرم به سرعت اضافه کرد:
    - ولی باید بیای وهیچ عذر و بهونه ای هم پذیرفتنی نیست.در ضمن بعداز ظهر وقت بذار بریم خرید.
    - خرید واسه چی؟
    - واسه مهمونی،می خوام تو اون مهمونی بدرخشی.
    - پس نمایشه!گفتم که اجباریه.
    حتما حرف بدی زده بودم که مثل برق گرفته ها نگاهم می کردند.گفتم:
    - ببخشید.
    و به سرعت به اتاقم رفتم.مهندس سحری برای بازگشت محمدسام به ایران، یک مهمانی ترتیب داده بود.متوجه رفتار مادرم و این دوگانگی در رفتارش نمی شدم.از یک طرف به خاطر همکاری ام با محمد سام غرولند می کرد و از طرفی دیگر،مصر بود که حتما به مهمانی بازگشت و سلامت او بروم و بدرخشم.روی تخت افتادم و چشم برهم گذاشتم.محمد سام پشت پلکهای بسته ام،مثل همیشه پشت پنجره ایستاده بود و من مثل همیشه دزدانه نگاهش می کردم.
    ****

  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پنجم
    قسمت چهارم
    جلوی در شرکت پیاده شدم.دربان شرکت از همان دور با اشاره سر سلام کرد.با لبخند و تکان دادن سر جواب سلامش را دادم،سرم را بالا گرفتم و نگاهی گذرا به ساختمان شرکت انداختم.به یاد آن روز بارانی افتادم؛نقشه هایی که در گودال کوچک پر آبی افتاد و آدمی که حتی زحمت عذرخواهی به خود نداد و به سرعت از پله ها بالا رفت.سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم وبه دربان شرکت صبح بخیر گفتم.مثل همیشه با مهربانی جواب را داد و من زیر لب زمزمه کردم ((خب خانم حمیدی،یه روز بد دیگه با مهندس...محمد سام شروع شده.)) و وارد شرکت شدم.
    در را که باز کردم از دیدنش یکه خوردم.پشت میز من ایستاده و به نقشه ها خیره شده بود.هیچ وقت او را با عینک ندیده بودم.درست شبیه مهندس های دقیق و مسئولیت شناس شده بود.منتظر بودم بگوید((تنهایی کارتون عالی بوده!)) سلام نمی کردم و انگاراو از این وضع راضی بود.کیفم را روی میز گذاشتم،دستهایش را درهم گره کرد وگفت:
    - این آشغاله!
    خون به صورتم دوید،مغزم داغ کرد و احساس کردم بخار از سرم بلند می شود.گفت:
    - شما واقعا بهترین مهندس شرکت هستین؟!
    و آن قدر بی تفاوت جمله اش را ادا کرد که من نفهمیدم پرسش بود،یا اظهار تعجب.
    پشت میزش نشست وگفت:
    - باید از اول روش کار بشه.
    زمان کافی داشتم تا خودم را جمع و جور کنم واین کار را کردم و گفتم:
    - کار تیمی همیشه هم خوب از آب در نمی آد.
    نفهمیدم متوجه کنایه ام شد یا نه.بی تفاوت گفت:
    - باید دوباره شروع کرد.پیشنهاد می کنم این رو بندازید تو سطل آشغال و از نو و این بار دقیق تر و بهتر کارکنید.
    نتوانستم خودم را کنترل کنم.دستهایم را مشت کردم وگفتم:
    - چرا خودتون زحمتش رو نمی کشید؟
    - این که نقشه شما رو بندازم تو سطل آشغال؟
    داغ کرده بودم و احساس می کردم راه نفسم داره بند می آید.دلم نمی خواست این طور دست و پا بسته بایستم و او هرچه دلش می خواهد بگوید. در حالی که به سختی سعی می کردم بر خودم مسلط باشم با صدایی که عصبانیتم را کاملا نشان می داد گفتم:
    - کشیدن یه نقشه دقیق ترو بهتر.شما که ظاهرا،خدا رو شکر نگاه تیز بینی دارید.
    - تو فکرش بودم.
    - عالیه!به فکرش بودین.من یک هفته است دارم روش کار می کنم خوبه که حداقل شما به فکرش بودین.اینم حتما کلی زحمت براتون داشته.
    سربلند کرد،نگاهمان به سرعت برق،از روی صورت یکدیگر رد شد. گفت:
    - به این آشغال می گین نقشه؟به درد اصطبل هم نمی خوره!من اجازه نمی دم حتی لونه سگم این مدلی باشه.
    - خب اگه توی اونجا که شما بودین،ویلاهاشون رو شبیه قصر می سازن ، نقشه اش رو روی کاغذ پیاده کنید،ما هم استفاده می کنیم آقای مهندس!
    سیگاری آتش زد و به پشتی صندلی تکیه داد.باید کاری می کردم.به زحمت می توانستم خودم را کنترل کنم تا بغضی که در گلویم جمع بود نشکند.تند و تند پلک می زدم تا اشکهایم سرازیر نشود و او خونسرد و بی تفاوت پشت میزش نشسته بود.انگار می دانست که چه کرده.می دانست چه دارد می کند.پک عمیقی به سیگارش زد و با لبخندی استهزاء آمیز به من نگاه کرد یک جرقه کافی بود تا منفجر شوم و او گفت:
    - شاید بشه از این نقشه برای اصطبل استفاده کرد که اونم توی ویلای شمال کاربرد نداره.
    دیگر نمی توانستم تحمل کنم،به سرعت از پشت میزم بیرون آمدم وگفتم:
    - متاسفم مهندس.ما نمی تونیم با هم کار کنیم.
    روی صندلی اش صاف نشست وخیلی جدی گفت:
    - منم همین طور فکر می کنم.
    اگر چیزی نمی گفتم،حتما دیوانه می شدم.سعی کردم تا آن جا که ممکن است خونسرد باشم،اما صدایم از شدت عصبانیت می لرزید و بغضی که در گلویم نشسته بود می رفت تا بشکند.گفتم:
    - شما بهتره به یه روانشناس مراجعه کنید آقای مهندس.این جور که ظواهر امر نشون می ده عقده های نهفته خیلی زیادی دارین.فکر می کنم تو گذشته زیاد به کاراتون ایراد گرفتن که شما....
    به سرعت ایستاد.چشمهایش به حالت غیر عادی ای به من خیره شده بود، رگ گردنش می زد و لبهایش می لرزید.دستهایش را به سختی به هم می فشرد و من عضلات منقبض شده اش را می دیدم.فریاد کشید:
    - برو گمشو بیرون!
    ترسیده بودم.از نگاهش،از صورتش،ازفریادش.به طرف در رفتم و او دندانهایش را روی هم می فشرد.چسبیده بودم به در و اوتلاش می کرد از جایش حرکت نکند.در به شدت باز شد و من محکم وسط اتاق به زمین افتادم. محمد سام فریاد کشید:
    - بیرون،گم شو بیرون.
    مهندس سحری به سرعت به طرفم دوید و با نگرانی پرسید:
    - خوبی؟!
    منشی هم زیر بازویم را چسبید.مرا بلند کرد و گفت:
    - خانم حمیدی،چیزیتون که نشد.داشت کتکتون می زد؟
    محمد سام فریاد کشید:
    - از این جا برو بیرون.تو....تو.....فکر می کنی کی هستی که... بیرون.... کسی به کار من ...ایراد...کسی.....نمی تونه تو کار من .... دخالت کنه ..... یادت باشه.کسی نمی تونه ....تو کارای من دخالت کنه.
    آقای سحری گفت:
    - ببرینش بیرون.خانم حمیدی....!
    همه کارمند ها جلوی در اتاق جمع شده بودند.بهت زده به اومی نگریستم که دستهایش رو روی چشمهایش گذاشته و معلوم بود نگاه دیگران و همین طورنور اتاق آزارش می دهد.شاید هم بیش از هر چیز،وجود من باعث آزارش می شد.مهندس سحری به طرفش رفت.منشی مرا از در بیرون می برد که محمد سام فریاد زد:
    - برگرده تو این اتاق می کشمش،این دفعه می کشمش!
    حال همه به من خیره شده بودند.آقای سحری در اتاق را پشت سر ما بست و فریاد کشید:
    - این جا چه خبره؟بفرمایید سرکاراتون.
    و به منشی گفت:
    - خانم حمیدی رو ببرید تو اتاق من.
    از داخل اتاق ،صدای شکستن وسایل می آمد.بازویم را از دست منشی بیرون کشیدم و گفتم:
    - اتاقم رو به هم ریخت.ولم کنید ببینم خانم.
    در را باز کردم و پیش از آن که کسی بتواند مانعم بشود،واردشدم،مانیتور را از روی میز برداشته و بالای سرش گرفته بود.گفتم:
    - اگه بندازیش پایین...
    مانیتور را محکم روی زمین کوبید و لبخند زد.این اولین باری بود که لبخندش را می دیدم.
    مهندس سحری رو به منشی گفت:
    - به دکتر امیریان زنگ بزن.همین الان .عجله کنید خانم.
    و بازوی مرا چسبید و گفت:
    - خانم حمیدی.....
    با حرکتی سریع،بازویم را خلاص کردم و گفتم:
    - شما فکر می کنید کی هستید؟
    - هر کی هستم شکستمش،حالا می خواید چیکار کنید؟
    - گفتم که بهتره خودتونو به یک روانشناس معرفی کنید.کار شما از بیخ ایراد داره.مطمئنم تو گذشته تون چیزای خیلی بهتری از یک عقده پنهان پیدا می کنه.شما فکر کردید کی هستید که دیگرون رو تهدید می کنید؟
    - من اینو می کشم.من ....
    - هیچ کاری نمی تونید بکنید.
    مهندس سحری ،تقریبا فریاد زد:
    - خانم حمیدی،بیرون. از اینجا برید بیرون.
    - می رم ولی قبلش یه نفر باید تکلیف منو با این آقا مشخص کنه.
    - تکلیف شما مشخصه خانم.
    کیفم را از روی میز برداشتم و گفتم:
    - باشه،من استعفا میدم.چون نمی تونم با یه آدم سادیسمی تو یه اتاق کار کنم.
    منشی در را باز کرد ودهها نگاه ،به اتاق سرازیر شد.منشی گفت:
    - گفتن تا نیم ساعت دیگه می رسن.
    آقای سحری،دستش را در هوا تکان داد ودر دوباره بسته شد.با دقت از روی وسایلی که وسط اتاق ریخته شده بود،گذشتم.
    - واقعا براتون متاسفم مهندس سحری جوان!
    و در حالی که با خودم غرولند می کردم گفتم:
    - ببین چه وضعی درست کرده.
    محمد سام ایستاده و به من خیره شده بود.از نگاهش نمی شد چیزی فهمید. نه حرف می زد و نه فریاد.مهندس سحری داست تلاش می کرد مرا راضی کند از اتاق بیرون بروم و من هنوز در حال غرولند بودم. هنوز هم از اینکه نقشه ای را شبیه نقشه اصطبل خوانده بود ،عصبانی بودم.
    - نگاه کن اتاقم را به چه وضعی انداخته.
    آقای سحری تشرزد:
    - خانم حمیدی لطفا دیگه تمومش کنید.
    - به من می گه دیوونه ام.
    آقای سحری پرسشگرانه نگاهم کرد.دندانهایم را به هم فشردم و گفتم:
    - من نگفـ.....اصلاآره،دیوونه ای،بهتره بری تیمارستان خودتو معرفی کنی.مطمئنم خیلی زود می تونی پذیرش بگیری.اصلا می دونید چیه؟ شما از اول باید به جای یه شرکت مهندسی می رفتید تو یه آسایشگاه بیماران روانی!
    به طرفم هجوم آورد و اگر مهندس سحری مانع او نشده بود،دستهایش را دور گردنم حلقه می کرد.فریادی کشیدم و در به شدت باز شد و چند نفر خودشان را داخل انداختند.محمد سام فریاد می کشید،صدایش کلفت شده بود و کلمات نامفهومی از دهانش بیرون می آمد.مهندس مسعودی خودش را به من رساند و با نگرانی پرسید:
    - حالت خوبه؟
    سرخ شده بودم.ازعصبانیت لبهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی می رفت. غریدم:
    - این پسره دیوونه است!رسما دیوونه است!
    - بیا بریم اتاق من .
    آقای سحری فریاد کشید:
    - برید بیرون خانم حمیدی.
    مهندس مسعودی گفت:
    - بهتره زودتر بیای بریم.
    محمد سام،انگار دیوانه شده بود.مهندس سحری،به کمک چند نفر دیگر به زحمت او را نگاه داشته بودند.چشمهایش قرمز و صدایش کلفت شده بود ، چیزهایی می گفت که کم و بیش متوجه می شدم.مهندس مسعودی گفت:
    - عجله کن.
    چهره در هم کشیدم.مهندس سحری گفت:
    - مهندس،خانم حمیدی رو ببرید بیرون.
    مهندس مسعودی گفت:
    - بیاید خانم حمیدی.
    همراه او به راه افتادم.محمد سام هنوز داشت فریاد می کشید.در مقابل چشمان حیرت زده و گاها نگاه سرزنش بار همکارانم از اتاق بیرون رفتم. منشی شرکت به آهستگی گفت:
    - باید رعایت حال ایشونو می کردید.
    چپ چپ نگاهش کردم.مهندس مسعودی زیر گوشم گفت:
    - بریم اتاق من.
    و خودش جلوتر ازمن به راه افتاد.سرم را کج کردم و غریدم :
    - بره گم شه.
    روی مبل افتادم و سعی کردم،عصبانیتم را پشت چهره ای از بی تفاوتی پنهان کنم.مهندس مسعودی،پشت میزش نشست وگفت:
    - از شما بعیده خانم حمیدی،البته من منتظر چنین اتفاقی بودم.
    - ندونسته قضاوت نکنید.
    - من به مهندس سحری تذکر داده بودم مراقب باشه .
    - دیگه هیچ چیزمهم نیست.
    - مهمه.کاملا هم مهمه.
    نگاهی به ساعتم کردم وگفتم:
    - فکر می کنم بهتره برم سرکارم.
    نگاه خیره اش را به من دوخت.شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:
    - منظورتون اینه که نباید روی پروژه کار کنم؟
    - حالت خوبه؟
    - خیلی خوبم.شما چطورین؟
    - صداهارو می شنوی؟
    - مهندس محمد سام سحری هستن.دارن هوارمی کشن.
    - خوبه،هنوز قوه شنواییت رو داری!
    - و همین جورم بقیه حواسامو.بایدبرم.
    - خانم حمیدی!با کی داری لج می کنی؟
    - با خودم.
    ایستادم.مهندس مسعودی با تحکم گفت:
    - بشین.
    و من بی اختیار روی مبل نشستم. چند تن از مهندسین وکارمندان شرکت به دفتر مهندس مسعودی آمدند و در حالی که کنجکاوانه مراقب همه چیز بودند،شروع به سوال پرسیدن از من کردند:
    - موضوع چی بود خانم حمیدی؟
    - زخمی هم شدین؟
    - اول کی شروع کرد؟
    - شنیدم قبلا تو یه آسایشگاه تحت نظر بوده؟
    - شما که ....
    مهندس مسعودی تشر زد:
    - بهتره برید سرکاراتون.
    صدای محمد سام کم کم آرام و به کلی قطع شد.مهندس سحری،آشفته و پریشان در آستانه در اتاق مهندس مسعودی ایستاد و گفت:
    - بعد از رفتن سام می خوام ببینمت.
    مهندس مسعودی از پشت میزش بلند شد .سرم را کج گرفتم وجواب دادم:
    - بله،حتما می آم.
    مهندس مسعودی چپ چپ نگاهم کرد و به سرعت به دنبال مهندس سحری که به طرف اتاقش می رفت به راه افتاد.صدایش را از راهرو شنیدم که مهندس سحری را صدا می زد.بیشتر در مبل فرورفتم.تا آن لحظه سعی کرده بودم بی تفاوت باشم،اما در اعماق قلبم از کاری که کرده بودم و آن چه روی داده بود پشیمان بودم.حتی یک لحظه به عواقب حرفهایم نیندیشیده بودم و حال از آن چه اتفاق افتاده بود به شدت واهمه داشتم.همه جا آرام بود.در یک سکوت تلخ که چون نیشتر بر جانم فرو می رفت.شاید بهتر بود به خانه می رفتم. سعی میکردم حرکت کنم.پاهایم سنگین شده بود.سکوت به شدت عذاب آور شده بود،تلخ تلخ!
    ***

  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل پنجم
    قسمت آخر
    نمی دانم چقدر طول کشید.حساب زمان از دستم در رفته بود که دکتر امیریان آمد.از جایم تکان نخوردم.دچارنوعی عذاب وجدان شده بودم. تنها چیزی که کمی آرامم می کرد،این بود که محمد سام حق نداشت با من به آن نحو صحبت کند.
    از اتاق مهندس مسعودی بیرون نرفتم و فقط صدای دکتر امیریان را شنیدم که به مهندس سحری می گفت:
    - من که به شما توصیه کرده بودم این کار به صلاح نیست.
    مهندس مسعودی پشت میز نشست و گفت:
    - دکترش اومده دنبالش.
    سر به زیر انداختم وبه موزاییک های کف اتاق خیره شدم.
    نمی دانم چقدرطول کشید تا صدای پای محمد سام که به سنگینی روی زمین کشیده می شد،به گوشم رسید.مهندس مسعودی قبلا به من تذکر داده بود که مراقب رفتارم باشم تا لجبازی هایم کار دستم ندهد.اما به حرفش گوش نداده و حالا دردسری بزرگ به وجود آورده بودم.وقتی مهندس سحری مرا احضار کرد،منتظر حکم اخراجم بودم،اما در کمال ناباوری شنیدم که گفت:
    - باید تنهایی روی نقشه کار کنید.
    مهندس مسعودی گفت:
    - ما هنوز هم تیم هستیم.
    مهندس سحری که خسته و آشفته به نظر می رسید گفت:
    - امیدوار بودم محمد سام هم با شما قاطی بشه.مطمئن بودم این کار به بهبودی سریع ترش کمک می کنه.
    خجالت زده پرسیدم:
    - ایشون بیماری خاصی دارن؟!
    سیگاری گوشه لبش گذاشت و متفکرانه جواب داد:
    - چیز مهمی نیست.
    مهندس مسعودی چپ چپ نگاهم می کرد.شانه هایم را بالا انداختم.چهره در هم کشید و رو برگرداند.مهندس سحری پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
    - اصلا موضوع چی بود؟
    سر به زیر انداختم.خجالت می کشیدم بگویم محمدسام نقشه مرا،نقشه اصطبل می دانست.به مهندس مسعودی هم که پرسیده بود ((دعوا سر چی بود؟)) جواب داده بودم((حرف مفت می زنه!))
    مهندس سحری گفت:
    - سر نقشه بود؟
    بیشتر سر خم کردم.ادامه داد:
    - حدس می زنم چی گفته.
    - متاسفانه دیگه نمی تونم روی اون نقشه و این ...
    زیر چشمی نگاهی به مهندس مسعودی انداختم وادامه دادم:
    - پروژه کار کنم.
    ته سیگارش را در جا سیگاری روی میز فشرد وگفت:
    - فعلا تو اتاق مهندس باشین،تا اتاقتون مرتب بشه.
    مهندس مسعودی ایستاده بود و من پرسیدم:
    - می تونم مرخصی بگیرم؟
    - نمی توانم موافقت کنم.
    - باید برم خونه.
    - می رید ولی بعد از ساعت کاریتون.بهتره برید سر کارتون،همین حالا هم خیلی از پروژه عقبیم.
    ایستادم وبا کنایه گفتم:
    - متشکرم.
    بی توجه به لحن من گفت:
    - مهندس بهتره عجله کنید،می دونید که کارامون زیاده.
    - مصالح رو که خالی کردن.
    - بله،فقط منتظر نقشه ان.
    - تا آخر هفته آماده می شه.
    به من نگاه کرد.سر به زیر انداختم.حداقل اگه قرار بود اصطبلی هم برای ویلا ساخته شود،من نقشه اش را آماده داشتم.
    مهندس سحری گفت:
    - امیدوارم از شنبه تو محل مستقربشین.
    - امیدوارم.
    مهندس مسعودی به راه افتاد.ایستاده بودم ودر ذهنم دنبال جمله ای مناسب می گشتم.
    - متاسفم عمو جان.
    سر بلند کرد.نگاهش غمگین بود.جواب داد:
    - مهم نیست.
    - من....
    سر به زیرانداختم.گفت:
    - مقصر من بودم.
    مهندس مسعودی گفت:
    - بفرمایید خانم حمیدی.
    و در را برایم بازکرد.نگاهی به مهندس سحری که خسته و متفکر پشت میزش نشسته بود انداختم.رفتار محمدسام ،باعث شده بود در مقابل کارمندان شرکتش خجالت زده شود.دوباره برای همدردی با او گفتم:
    - متاسفم.
    و به سرعت از در اتاق بیرون آمدم،با قدم های بلند خودم را به اتاق مهندس مسعودی رساندم و روی مبل افتادم.مهندس مسعودی پشت سرم وارد اتاق شد وپرسید:
    - حالت خوبه؟
    - می خوام استعفا بدم.
    - بچه شدی؟
    پشت میزش نشست.گفتم:
    - همین امشب با پدرم حرف می زدنم.
    - بسه دیگه.مثل دختر کوچولوهای نازنازی رفتار نکن.
    سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهایم را بستم.به شدت خسته بودم.
    پایان فصل پنجم

  14. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل ششم
    قسمت اول
    حوصله هیچ کس را نداشتم،حتی خودم را.هر صبح به اتاقم می رفتم و هر عصر،بعد از اتمام ساعت کاری،از شرکت خارج می شدم.حتی مهندس مسعودی هم که گاه به گاه برای بحث و تبادل نظر در خصوص نقشه ویلا به اتاقم می آمد،متوجه کسالتم شده بود و کمتر به اتاقم می آمد.مثل بچه ها شده بودم.رفتارم احمقانه شده بود.ساعت ها پشت پنجره می ایستادم و بی هدف،از آن بالا به شهر زیر پایم نگاه می کردم.
    همه چیز سر جای خودش بود جز من و محمد سام.از حالش بی خبر بودم. پدرم گفته بود((محمد سام دوباره مریض شده)) و مادرم اعتقاد داشت ((اون خوب بشو نیست)) دیگر چیزی در باره او نشنیده بودم.مهندس سحری هنوز به گرمی جواب سلامم را می داد.اخلاق منشی عوض نشده بودو همه،همان طور که قبلا رفتار می کردند بودند،اما من عوض شده بودم،کلافه بودم.انگار چیزی گم کرده بودم و نمی توانستم پیداش کنم.
    چند شب پیش مادرم پرسیده بود:
    - تو داری با خودت چه کار می کنی ثنا؟
    سر به زیر انداخته بودم.نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم.
    رو به پدرم گفتم:
    - ما نقشه بیمارستان کشیدیم،حالا آبروی شرکتمون بسته به یه ویلای فکسنی تو شماله؟ مهندس سحری همه رو گرفتار کرده.
    پدرم متفکرانه به صفحه تلویزیون خیره شده بود.فکر کنم،صدایم بیش از حد عصبی بود که مادرم آخر شب به اتاقم آمد وگفت:
    - با پدرت صحبت کردم که چند روز مرخصی برات بگیره.
    جواب دادم:
    - کارام زیاده.باید نقشه هارو آماده کنم.پروژه مهمیه.
    - فکر نمی کنم چندان هم مهم باشه.تو که مهندس رو می شناسی،عادت داره کارهاش رو مهم و بزرگ جلوه بده.
    نیاز به مرخصی داشتم؛به یک استراحت طولانی.ساعتها در اتاقم بی هدف بالا و پایین می رفتم.جای خالی محمد سام،بدجوری عذابم می داد و صحنه های برخورد آخرمان با صدای شکستن و فریاد کشیدن های او مدام در ذهنم تکرار می شد.مهندس مسعودی می دانست آشفته ام،نگرانی در نگاهش موج می زد.گفتم:
    - می خوام این کارو تموم کنم.
    با صدای زنگ تلفن،انگاراز طبقه هشتم یک ساختمان دوازده طبقه به وسط یک میز پر از نقشه ویلاهایی شبیه اصطبل افتادم.گوشی را برداشتم و منشی گفت:
    - مهندس می خوان تو اتاقشون شماروببینن.
    بی آن که چیزی بگویم،گوشی را روی دستگاه گذاشتم و نگاهم از روی میز ونقشه ها و تابلوی اسب سرکش رد شد و به جای خالی محمد سام، پشت پنجره سُر خورد.نفس عمیقی کشیدم.هوا هنوز هم بوی سیگار می داد، بویی که حالا دیگر باعث سرفه ام نمی شد. اصلا انگار بوی محمد سام بود.عمیق تر نفس کشیدم و ریه هایم را پر کردم.انگار محمدسام این جا بود،مثل همیشه ته سیگارش را در جاسیگاری له می کرد و برمی گشت پشت پنجره تا سیگار بعدی را روشن کند.به این بو عادت کرده بودم و به آن شبح پشت پنجره.به نگاه بی تفاوتی که همیشه پشت مانیتور رایانه اش پنهان بود.
    مادرم پرسیده بود:
    - توبا خودت چی کار می کنی ثنا؟
    و پاکت سیگار ته کیفم،روی دوشم سنگینی کرده بود.جواب داده بودم:
    - همکارم سیگار می کشه.
    و آخر شب ،پاکت مچاله شده را در چاه توالت انداخته و سیفون را کشیده بودم. آن شب فکر می کردم برای همیشه از تاثیر بوی سیگارخلاص می شوم.نفسی عمیق تر از پیش کشیدم.حوادث چند روز گذشته دوباره در مغزم تکرار می شد.
    رو به روی مهندس سحری که مثل همیشه سرش را در پوشه ای فرو برده بود و تندو تند آن را می خواند،نشسته بودم.پرسید:
    - در چه مرحله ای هستید؟
    سر به زیرانداختم و در حالی که محمد سام با آن اندام ورزیده و موهای روغن زده ،از پله های ذهنم بالا می رفت،جواب دادم:
    - نمی دونم.
    نشنید یا نمی خواست بشنود.بی توجه به حرفم گفت:
    - پنج شنبه یه مهمونی داریم.
    - بابا بهم گفتن.
    - شما تا پنجشنبه می تونید از مرخصی استفاده کنید.
    - ترجیح می دم سرکار باشم.
    نگاهم کرد ومن خجالت زده،نگاه از او دزدیدم.گفت:
    - بابا از من خواسته ،گفت نمی خواد تومهمونی خسته باشی.
    - خودم با بابا صحبت می کنم.
    به صندلی اش تکیه داد و درحالی که به دو طرف نیم چرخ می خورد ،گفت:
    - منم با نظر بابات موافقم.
    ایستادم و گفتم:
    - با اجازه.
    - فقط چهارشنبه و پنج شنبه.
    - اجازه می دین مهندس؟
    می خواستم سر کار باشم.نمی توانستم در چشمان محمد سام خیره بشوم وبازگشتش را به او تبریک بگویم.حتی نمی توانستم ، او را از دور ببینم،با او زیر یک سقف نفس بکشم و بعد،بعد حتی یادم نیاید با او چه روز بدی را داشته ام.
    حتی حالا فکر می کردم؛اگر مرا ببیند حتما دوباره فریاد خواهد کشید.نمی خواستم دوباره لبخند تلخ او را احساس کنم.
    مهندس سحری گفت:
    - برگه مرخصی ات پیش خانم منشیه.ازش بگیر و برو.
    - بله مهندس.
    قاطعانه جوابش را دادم و از گوشه چشم به من که دستهایم را در هم گره کرده بودم و به طرف در اتاق می رفتم،نگاه می کرد.صدا زد:
    - خانم حمیدی!
    نگاهم را به موزاییک های کف اتاق دوختم و از زیر چشم پایه های میزش را دیدم،میزی که برای او ریاست را به همراه داشت.گفت:
    - امیدوارم شما رو حتما ببینم.تو شب مهمونی.
    سر بلند کردم و نگاهم،در کمتر از چند هزارم ثانیه،با نگاه او گره خورد و از روی چشمهای بی تفاوتش که رنگی از احساس محمد سام را در خود پنهان کرده بود،گذشت. سر تکان دادم،اما خودم هم نمی دانستم جوابم مثبت بود یا منفی.
    دراتاق را که پشت سرم بستم،منشی پاکتی را به طرفم گرفت و گفت:
    - برگه مرخصی تون خانم حمیدی.
    چپ چپ نگاهش کردم و بی آن که دستم را برای گرفتن پاکت دراز کنم،به طرف اتاقم رفتم.
    ***

  16. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل ششم
    قسمت دوم
    چشمهایم از سلقمه ای که به پهلویم خورد ،گرد شد.به مادرم که با چهره ای در هم کشیده ،نگاهم می کرد خیره شدم.نگاه پرسشگرم را که دید،به پایم اشاره کرد.توی مبل فرو رفته بودم،پایم را روی پای دیگرم انداخته بودم و با حرکاتی عصبی،مچ آن را تکان می دادم.خودم را جمع و جورکردم.در این لباس تنگ و بلند،با دامنی که کمی روی زمین کشیده می شد و تا حدودی گشادتر از بقیه قسمتهای لباس بود،احساس راحتی نمی کردم.پدرم با کت و شلوار وکروات،با آن نگاه نافذ که هر کس را تحت تاثیر قرار می داد،بیشتر شبیه یک دامپزشک شده بود تا یکی از مهمانها.مادرم،مدام غرولند می کرد:
    - آقای حمیدی!
    و من وپدرم،ریز می خندیدیم.پدرم سر در گوشم برد و آرام گفت:
    - مامانتم دارکوبه!
    زیر چشمی به مادرم نگاه کردم و گفتم:
    - متاسفم بابا،نمی تونم فضولی نکنم.
    - ثنا،اگه چیزی بگی.!!!
    - شما که می دونستید من حرف تو دلم نمی مونه.
    مادرم تشرزد:
    - بسه دیگه.
    و ایستاد تا با خانمی که نمی شناختم احوال پرسی کند.حتما باید می ایستادم و مثل دختر خانمهای مودب دستم را به طرفش دراز می کردم و اجازه میدادم او به سرعت،نوک انگشتانم را بگیرد و رها کند.غرولند کردم:
    - حوصله ام سر میره.
    دوباره در مبل فرو رفتم و با دو دست،محکم دو طرف مبل را چسبیدم. پاهایم درآن کفشهای پاشنه بلند ذوق ذوق می کرد.مهندس سحری به طرفمان آمد.آن خانم،چپ چپ نگاهم کرد،چیزی به مادر گفت و رفت. مهندس پرسید:
    - خوش می گذره؟
    پدرم هم ایستاد.شستش را در جیب جلیقه اش فرو برد و پرسید:
    - سام عزیز ما نمی خواد بیاد؟
    به ساعت بزرگ داخل سالن که پاندولش بازیگوشانه،این طرف و آن طرف می رفت نگاه کردم.دخترها وپسرهای جوان این مهمانی،که بیشتر به مراسم تدفین شباهت داشت،انگشت شمار بودند که آنها هم یا فامیل بودند و نمی خواستند غریبه ها را وارد جمع خود کنند و یا غریبه هایی بودند که نمی خواستند با دیگران آشنا بشوند.
    مثل زیگیلی که روی صورت عروس خانم آراسته ای باشد،بداخلاق؛بین آدمهایی نشسته بودم که یا نمی شناختمشان و یاحوصله شان را نداشتم.آقای سحری،به ساعت طلایی اش نگاه کرد وگفت:
    - می آد،الان دیگه پیداش می شه.
    ساعت نزدیک ده بود.نگاهم کرد و پرسید:
    - خوبی؟
    مثل آقای سحری شرکت صحبت نمی کرد.مهربان بود،مثل عمو سحری که چند ماهی یک دفعه دعوتمان میکرد،یا دعوتمان را می پذیرفت و کنار تخته نرد می نشست و متفکرانه تاس می ریخت.چشم به پایه مبل کناری دوختم و گفتم:
    - می تونم برم کتابخونه؟
    مادرم تشر زد:
    - ثنا!
    و خطاب به آقای سحری ادامه داد:
    - من از طرف ثنا معذرت می خوام.
    بی توجه به مادرم گفت:
    - درک می کنم.مهمونی کسل کننده ای شده.
    پدم خندید وگفت:
    - البته برای جوونها.
    - کتابخونه رو که بلدی؟
    نگاهش کردم وگفتم:
    - و اجازه دارم از کامپیوتر شما استفاده کنم؟
    مادرم غرولند کرد:
    - ثنا،ما اومدیم مهمونی.
    به چشمهای آقای سحری خیره شدم وگفتم:
    - سی دی هارو از شرکت با خودم آوردم.تو ماشینه،تا وقتی که .....
    لب به دندان گرفتم و باقی حرفم راخوردم.پدرم گفت:
    - به خودم کشیده.از زیر کار فرار نمی کنه.
    مادرم با کنایه گفت:
    - ولی از زیر مسئولیت های اجتماعیش،چرا!
    آقای سحری خندید و گفت:
    - خوبه خودتم می دونی چه اعجوبه ای تربیت کردی!
    شرمزده سر به زیر انداختم.صدای خانم سحری به گوشم خورد،با خودم گفتم((حالا خلاص شدن با خداست!))برای چندمین بارخوش آمد گفت، دست مرا گرفت و باز هم تکرار کرد:
    - واقعا خوشگل شدی!
    لبخندی تصنعی زدم.مادرم به جای من تشکر کرد. به آقای سحری گفتم:
    - ممکنه عموجان؟
    خانم سحری،به جای او جواب داد:
    - البته عزیزم.
    مادرم چپ چپ نگاهش کرد.با آن لباس حریر سفید رنگ،با سر آستین های گشاد که آدم را به یاد لباس خواب های زنان روم باستان می انداخت،به هر طرف می رفت.ترکیب خانم و آقای سحری،درست شبیه ترکیب کردن شکر و نمک بود که حتما معجون وحشتناکی می شد.من همیشه فکر می کردم؛این دو نفر چگونه توانسته اند سالهای سال یکدیگر را تحمل کنند؟ یکی رسمی و خشک و دیگربی قید و تا حدودی لوس!
    - می شه بگی یه موزیک خوب بذارن؟
    مجلس واقعا کسل کننده شده بود.
    - پیشنهاد قشنگی دادی عزیزم.
    منتظر شنیدن توضیح ما نشد و به طرف میز کناری رفت.آقای سحری با لحنی مهربان گفت:
    - برای شام صدات می کنم.
    ابروهایم را به نشانه تشکر بالا دادم و به طرف در به راه افتادم.مادرم صدازد :
    - ثنا....
    اما حتما پدرم مانعش شده بود که جمله اش را ادامه نداد.به سرعت از در سفید سالن بیرون رفتم.خنکای هوا که به صورتم خورد،احساس آرامش کردم.دیگراز نگاه هایی که سر تا پایم را برای شناختنم و یا تعیین نوع پارچه و دوخت لباسم یاحتی زشتی و زیبایی صورتم می کاویدند،خبری نبود.چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم،در حالی که پشت سرم ،پشت دو لنگه در سفید رنگ،آدمهایی اتو کشیده و رنگ و روغن زده،با هم در مورد سیاست،هنر ،اجتماع،شیمی،آخرین وضعیت بازار و بورس صحبت می کردند.جوان هایی که به کنار دستی شان طوری نگاه می کردند که انگار به اعماق یک چاه فاضلاب خیره شده اند و از در کنار آنها بودن، کراهت دارند و زنهایی که با خنده های ریز،شئونات خوانوادگی شان را به رخ می کشیدند.
    چشمهایم را که باز کردم،قدمی به عقب رفتم،به در چسبیدم و دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای فریادم بلند نشود.مردی که رو به رویم ایستاده بود،با نگرانی پرسید:
    - حالتون خوبه؟
    به در چنگ زدم.گفت:
    - چند تا نفس عمیق بکشید.متاسفم،نمی خواستم بترسونمتون.
    سرم را به زحمت به دو طرف تکان دادم و به سختی گفتم:
    - چیزی نیست.
    دستش را پیش آورد.خودم را محکم به در چسباندم.دستش را عقب کشید و گفت:
    - بازم معذرت می خوام.
    چند نفس کوتاه و پی در پی کشیدم تا تنفسم را تنظیم کنم.گفت:
    - براتون یه لیوان آب بیارم؟
    رنگم پریده بود،شاید از چشمهایم می ترسید که نگاه نگرانش ازصورتم برداشته نمی شد و دستش را برای گرفتن بازویم ،عقب و جلو می شد و دنبال بهانه ای بود تا بازویم را بچسبد.جواب دادم:
    - خوبم.ممنون.
    به سختی از در کنده شدم و از کنارش گذشتم،اما سنگینی دو چشم نگران را روی پشتم احساس می کردم.
    به زحمت قدم برمی داشتم و زیر نور چراغهای مهتابی رنگ،روی راه باریک شنی وسط شمشاد ها پیش می رفتم.مرد غریبه انگار هنوز روی ایوان ایستاده بود که نمی توانستم درست قدم بردارم.روی اولین نیمکت کنار راه نشستم و چند نفس عمیق کشیدم.به خودم جرات دادم وبه طرف ایوان نگاه کردم.از در سالن گذشت و در سفید رنگ سالن،پشت سرش بسته شد.سربلند کردم.آسمان،انگار که هیچ ستاره ای نداشت.
    ***


  18. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل ششم
    قسمت سوم
    روی صندلی تابی خوردم.دور تادور اتاق،از کف تا سقف پراز کتاب بود. نمی توانستم داخل این اتاق باشم و لبخند نزنم،از بسیاری کتابها که من بعضی هایشان را حتی تا به حال ندیده بودم.رایانه روشن شد و من سی دی ام را داخل آن گذاشتم.
    به صندلی تکیه دادم و به آخرین ردیف کتابهای رو به رویم خیره شدم.زیر پای من ،آدمهای زیادی،یک مهمانی کسالت آور به راه انداخته بودند،در حالی که بهانه اصلی این مهمانی،در میان آنان نبود.پلکهایم رابستم.چقدر از دیدن غریبه ای که ناگهان در مقابلم ظاهر شده بود،ترسیده بودم. نگاه نگرانش هنوز جلوی چشمم بود.به خودم خندیدم،به ترسم و به رفتارم که برای او تعجب انگیز بود.چشم باز کردم و خطاب به خودم گفتم:
    ((ثنا تو دیوونهای،دیوونه!))
    حالا که به آن اتفاق فکر می کردم،برایم نشاط آور می نمود.باید برای دوستانم تعریفش می کردم.می توانست باعث تفریحمان شود.
    اولین پوشه را باز کردم وبه صفحه مانیتور خیره شدم.روز شنبه باید نقشه هایمان را تحویل می دادیم و من تنهاچیزی که کشیده بودم، نقشه ویلایی بود که بیشتر شبیه اصطبل بود!در تمام این چند روزنتوانسته بودم حتی یک خط بکشم.وانمود می کردم مشغول کارم،ولی نبودم. و حالا در مهمانی،به جای آن که مثل یک دختر خانم مبادی آداب بایستم و با مهمانهای جورواجور احوالپرسی کنم،می خواستم نقشه ام را تکمیل کنم.
    شروع به کار کردم و آرام آرام یادم رفت کجا هستم و لباسم چقدر سخت مرا در هم می فشرد.خط ها را می کشیدم و طرح ها را از نو و دوباره رقم می زدم. نمی دانم چه مدت گذشت که در کتابخانه به شدت باز شد و محمد سام وارد کتاب خانه شد.عصبانی بود و تقریبا فریاد می کشید:
    - نمی خوام بیام.حوصله هیچ کدومشون رو ندارم.
    و صدایی از بیرون در گفت:
    - فقط چند دقیقه.این قدر که همه ببیننت.قول می دم.
    به طرف قفسه کتابها رفت،با بی حوصلگی کتابی را از قفسه کتابها برداشت و گفت:
    - برام مهم نیست اونا چه فکر می کنن.من پایین نمی آم
    مردی که بیرون ایستاده بود،وارد کتابخانه شد.برجا خشکم زد.همان غریبه ای بود که پشت در سالن با او برخورد کرده بودم.با مهربانی گفت:
    - چند لحظه بیشتر طول نمی کشه.
    محمد سام کتاب را سر جایش قرار داد و گفت:
    - از این نمایش حالم به هم می خوره.
    - پدر و مادرت به فکر تواند.
    کتاب دیگری را از قفسه بیرون آورد و گفت:
    - از تو بعیده دکتر جان!
    آرام از پشت مانیتور سرک کشیدم.نمی دانستم چه باید بکنم.همان طور بنشینم و به حرفهای آنها گوش کنم یا بایستم و اعلام کنم که در آنجا هستم؟
    مردی که محمد سام،دکتر صدایش زده بود،گفت:
    - اگه نمی خوای بیای اصراری نیست.فقط یادت باشه این مهمونی به افتخار توئه.
    - برام مهم نیست.همه شون برن به جهنم.
    ایستادم و گفتم:
    - سلام.
    نگاه آنها به طرف من چرخید.هر دو هاج و واج مانده بودند.دکتر زودتر جواب سلامم را داد و محمد سام گفت:
    - تو این جا چه کار می کنی؟
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - متاسفم. داشتم کار می کردم.
    محمد سام خطاب به دکتر گفت:
    - یعنی اینم دعوت کردن؟!
    از خجالت سرخ شدم و احساس کردم بخار داغی از سرم بلند می شود. دکترگفت:
    - به خاطر این که ترسوندمتون معذرت می خوام.
    - نه ،مهم نیست.خواهش می کنم.
    محمد سام روی صندلی نشست و گفت:
    - بیا و درستش کن!اگه همه مهمونای پایین مثل خانم باشن که دیگه هیچی، اصلا نمی آم.
    دکتر بی توجه به او گفت:
    - امیریان هستم.
    اسمش را قبلا شنیده بودم.دکتر امیریان،پزشک مخصوص محمد سام.
    جوانتر ازیک پزشک مجرب به نظر می رسید.تقریبا هم سن و سال محمد سام،شاید چند سالی بزرگتر.تقریبا چهل ساله با صورتی جذاب و مردانه.
    گفتم:
    - خوشوقتم.حمیدی هستم.
    لبخند روی لبهایش نشست و گفت:
    - خانم حمیدی...همون خانم حمیدی معروف!
    محمد سام روی مبل جا به جا شد و در حالی که سرش را با دو دست می چسبید گفت:
    - می خوام برم بیرون.
    دکتر امیریان نگاهش کرد و گفت:
    - واقعا متاسفم که اون جوری ترسوندمتون.
    و کنار محمد سام نشست.گفتم:
    - گفتم که،مهم نیست.
    - سام،حالت خوبه؟
    سرش را به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
    - حوصله اینو ندارم،بگو از این جا بره بیرون.
    کسی دکتر امیریان را صدا می زد.من خجالت زده ایستاده بودم و محمد سام با چشمهای بسته،سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود.مدام اسم دکتر امیریان تکرار می شد.یک نفر به دنبالش می گشت.گفت:
    - معذرت می خوام،الان برمی گردم.
    به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.به محمد سام خیره شدم.دلم برایش تنگ شده بود؛برای صورت همیشه درهمش، نگاه غمزده اش،شقیقه های جوگندمی اش،حتی برای لحن تلخ و گزنده اش.
    چشم باز کرد،خجالت زده سر به زیرانداختم.سنگینی نگاهش را احساس می کردم.سر بلند کردم.به من خیره شده بود.دوباره چشم به زیر انداختم. چند باری چشم چرخاندم و او همان طور به من خیره مانده بود. پرسید:
    - تو چند سالته؟
    نگاهش کردم.در چشمهایش چیزی نبود که بشود به ضمیرش پی برد.جواب دادم:
    - بیست و چهار،البته هنوز نشده.
    - تو این لباس بزرگتر به نظر میای.
    تکانی خوردم،لباسم تنگ بود و نمی خواستم این طور سخاوتمندانه خودم را به تماشا بگذارم.
    جواب دادم:
    - خودمم از این مدل لباسا خوشم نمی آد.
    - یه حُسن داره،حداقل زبون درازت رو کوتاه کرده!
    نگاهش کردم،نگاهم عصبانی بود،لبخندی زد.گفتم:
    - هیچ لباسی نمی تونه زبون دراز منو کوتاه کنه،همین جورم هیچ آدمی!
    به قهقهه خندید.برای اولین بار صدای خنده اش را شنیدم.گفت:
    - تو این چند روزه حسابی فرصت داشتم به ماجرای اون روز فکر کنم.
    - به خاطر اون روزمتاسفم.
    ایستاد و گفت:
    - منم متاسفم.
    با تعجب نگاهش کردم.لبخندی زد وگفت:
    - اگه اون نقشه این قدر شبیه اصطبل نبود،این اتفاقا نمی افتاد.
    خون به صورتم دوید،اما خودم را کنترل کردم وگفتم:
    - متاسفانه نتیجه کار گروهی همیشه هم خوب از کار در نمی آد.
    به کنایه ای که در اعماق صدایم بود،توجهی نکرد.چرخی زد وگفت:
    - واسه همینم بود که من تنها کار کردم.
    روی صندلی نشستم وگفتم:
    - پس شنبه بادست پر می آیید!
    کتابی را از قفسه کتابها برداشت و گفت:
    - تا شنبه خیلی مونده.
    در اتاق باز شد و دکتر امیریان وارد اتاق شد.نگران بود.گفت:
    - محمد سام آماده ای؟
    - نه!
    دکتر نگاهی به من کرد و گفت:
    - فقط چند دقیقه.
    لبخندی زد وگفت:
    - دیگه می شناسمت دکتر،متاسفم.
    دکتر هم خندید وگفت:
    - بهتره حداقل پیش خانم حمیدی آبرو داری کنی.
    محمد سام به من خیره شد وپرسید:
    - پایین شلوغه؟
    بی اختیار به جای دکتر امیریان جواب دادم:
    - یه مهمونی کسل کننده احمقانه!
    محمد سام به قهقهه خندید وگفت:
    - عالیه!فکر کنم بتونم چند دقیقه رو تحمل کنم.
    شرمزده گفتم:
    - متاسفم.
    دکتر امیریان هم به خنده افتاده بود.محمد سام از روی مبل بلند شد وگفت:
    - مادر من عاشق مهمونی های کسل کننده است.
    دکتر امیریان پرسید:
    - افتخار می دید؟
    نگاهش کردم.ادامه داد:
    - همراهیمون کنید؟
    به محمد سام نگاه کردم.بی آن که چیزی بگوید از اتاق بیرون رفت.دکتر امیریان به آرامی گفت:
    - اهمیت ندید ،خواهش می کنم .
    و به دراشاره کرد.به مانیتور نگاه کردم وگفتم:
    - دیگه عادت کردم.
    همراه دکترامیریان از در کتابخانه بیرون رفتم.از پله ها که سرازیر شدیم، سر ها به طرف ماچرخید.موسیقی ملایمی در سالن پخش می شد. از این که این همه چشم به من خیره شده اند،کلافه و عصبی بودم.نمی توانستم خونسرد باشم.احساس می کردم،روی ابرها قدم برمیدارم.دکتر امیریان آهسته زیر گوشم گفت:
    - خونسرد باشید.
    محمد سام گفت:
    - از همه شون بدم می آد.
    از گوشه چشم نگاهش کردم.چهره در هم داشت.صدای کف زدن بلند شد.
    سربلند کردم ودر میان جمعیت ،صورت مادرم را دیدم که هاج و واج نگاهم می کرد و من در حالی که دکتر امیریان در یک طرفم و محمد سام در طرف دیگرم قدم بر می داشتند،از پله ها پایین می آمدم. صورتها جز صورت نگران مادرم،درهم وبرهم می نمودند.قدم به سالن گذاشتیم و جمعیت به کف زدن ادامه دادند و محمد سام شروع به احوالپرسی کرد. از آنها فاصله گرفتم و به طرف مادرم که روی مبل افتاده بود،رفتم وکنارش نشستم.به آرامی گفتم:
    - متاسفم.
    پدرم کنارم نشست وگفت:
    - تو چقدرامشب خوشگل شدی!
    خندیدم.مادرم غرید:
    - آقای حمیدی!
    پدرم بی تفاوت جواب داد:
    - من فقط نظرم رو گفتم:
    - ممنون بابا.
    - تو که گفتی می ری کتابخونه؟
    - کتابخونه هم بودم.
    - پس چطور شد که....
    پدرم دخالت کرد وگفت:
    - خب با هم از پله ها پایین اومدن.
    خانم سحری شگفت زده به طرفمان آمد وگفت:
    - وای عزیزم،ممنون که راضیش کردی بیاد پایین.
    - من کاری....
    اجازه نداد جمله ام را کامل کنم.گفت:
    - امیدوارم بتونم جبران کنم.واقعا نگران بودم.
    - ولی من....
    خطاب به مادرم ادامه داد:
    - دیدین چقدر به هم می اومدن؟!!!
    ناباورانه نگاهش کردم و نگاهم به طرف مادرم چرخید که درمانده به نظرمی رسید.پیش از آن که بتوانم عکس العملی نشان بدهم ،از ما دور شد. مادرم به من خیره شده بود،انگار می گفت ((خب....اینو می خواستی؟))
    گفتم:
    - نمی دونم چرا اینجوری شد.
    پدرم گفت:
    - مهم نیست.همه می دونن خانم سحری یه کم....
    و با انگشت به سرش اشاره کرد.خندید و مادرم غرید:
    - دکتر!
    و من نخودی خندیدم.دکترامیریان گفت:
    - حالتون خوبه؟
    سربلند کردم.پدرم تشکر کرد.مادرم،نگاهش کرد.پدرگفت:
    - دکتر امیریان.همسرم...با دخترم هم که قبلا آشنا شدین.
    با مادر احوالپرسی کرد وگفت:
    - این دختر خانم زیبا دختر شما هستن دکتر؟
    چشمهای مادرم از تعریفی که از دخترش شده بود درخشید.پدرم خندید و گفت:
    - بله،دخترم ثنا!
    - البته قبلا تعریف خانم مهندس رو شنیده بودم،اما خب......
    خندید و ادامه داد:
    - اون قدر بد شنیده بودم که نمی دونستم.....
    پدر هم به خنده افتاد و من چهره درهم کشیدم.دکتر ادامه داد:
    - خانم حمیدی معروف...وای وای چه اعجوبه ای هم هستن!
    مادرم هم خندید.خطاب به مادرم گفت:
    - به خاطر داشتن دختری به این زیبایی....
    نگاهم کرد.چهره درهم کشیده بودم.ادامه داد:
    - و با این جسارت تبریک می گم.اینا همه اش به خاطر تربیت درست شماست.
    مادرم خوشحال بود.دکتردوباره گفت:
    - هر کسی نمی تونه اون طوری تو روی محمد سام وایسته.
    مادرم با افتخار نگاهم کرد.پدرم اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در حالی که به سختی می کوشید مانع خنده اش بشود گفت:
    - وقتی سحری واسم تعریف کرد چه اتفاقی افتاده،داشتم منفجر می شدم.
    دکتر امیریان،نگاه خیره اش را به من دوخت و گفت:
    - نمی دونم محمد سام چطور دلش اومده با خانمی به این زیبایی این قدر بی ادبانه رفتارکنه.
    لبخندی که به تازگی روی لبهایم نشسته بود،محو شد.به پدر ومادرم نگاه کردم.می خندیدند و حواسشان به او که مرا خیره نگاه می کرد،نبود. چهره در هم کشیدم وبا گفتن جمله((معذرت می خوام)) روی مبل نشستم.محمد سام به طرفمان آمد،با پدرم دستداد و با مادرم احوالپرسی کرد.پدرم پرسید:
    - اوضاع چطوره؟
    سر تکان داد وگفت:
    - همه چیز رو به راهه!
    اما زیاد سرحال نبود.پدرم مشغول صحبت با اوشد.چند دقیقه بعد خانم سحری کنار محمد سام ایستاد وگفت:
    - شما جوونا چرا اینجا نشستین؟برید پیش بقیه بچه ها!
    محمد سام با غیظ نگاهش کرد و به صحبت با پدرم ادامه داد.
    مادرم روی مبل نشست.من هم به موزیک ملایمی که پخش می شد گوش سپردم.دکتر امیریان به من نگاه می کرد.
    خانم سحری دوباره به طرف محمد سام آمد.خودم را کنار کشیدم تا چشم خانم سحری به من نیفتد،حوصله پرچانگی اش رانداشتم.
    دکتر امیریان یک قدم به طرف من آمد.سربرگرداندم تا از زیر هم صحبتی بااو نیز فرار کنم.صدایی گفت:
    - تشریف نمی آرین؟!
    قلبم لرزید.این صدا را میشناختم.بارها و بارها آن را شنیده بودم،از پشت پنجره و وقتی که صاحبش به شهر زیرپایش خیره می شد.سربلند کردم، محمد سام رو به رویم ایستاده بود و به من خیره شده بود.بلند شدم،دکتر امیریان عرق پیشانی اش را با دستمال پاک کرد و به تلخی لبخند زد.به مادر نگاه کردم.نگران به نظر می رسید و خانم سحری متعجب به ما چشم دوخته بود.
    بی اختیار کنارش ایستادم،یک سرو گردن از من بلندتر بود.از میان جمعیت رد شد.با تعجب به دنبال او کشیده می شدم.از کنار هر کسی که می گذشتیم،با لبخند سری برایش تکان می دادند و انگار که هیچ کس را نمی دید.در آن سوی سالن،روی مبلی نشست،درحالی که ناباورانه نگاهش می کردم ،مردد ایستاده بودم.گفت:
    - بشین . چراوایستادی؟
    با تردید و با کمی فاصله در کنار او نشستم.نگاه به زیر داشتم.وقتی سربلند کردم،گفت:
    - متشکرم.
    - واسه چی؟
    - اون روز حقم بود،حسابی شما رو اذیت کردم.
    خجالت زده نگاه به زیر انداختم وگفتم:
    - متاسفم،به خاطر اون روز معذرت می خوام.
    - نه واقعا حقم بود.بعدا که به اون روز فکر کردم به این نتیجه رسیدم که عکس العمل تو طبیعی بود.
    ((تو))! نگاهش کردم.نگاهش بی تفاوت بود و صورتش خونسرد.گفت:
    - به قول خودت کار گروهی همیشه هم خوب از آب درنمی آد.
    خندیدم،اوهم خندید و گفت:
    - الانم فقط می خوام بدونید از دستتون ناراحت نیستم.
    دوباره رسمی شده بود.نگاهش کردم،بوی ادکلنش بینی ام را پر کرده و آن قدر به من نزدیک بود که می توانستم هرم نفس هایش را احساس کنم. هیچ گاه نتوانسته بودم این طورببینمش،این قدر نزدیک.بی آن که نگاهم کند، پرسید:
    - حتما فکر می کنی من دیگه چه جور جونوری هستم!
    خجالت زده سر به زیر انداختم وگفتم:
    - ببخشید.
    خندید وگفت:
    - ازت درخواست کردم با من بیای تا فقط مادرم خیال کنه،حالم خوبه. امیدوارم به چیزی بیشتر از این فکر نکنی.
    چیزی در من فرو ریخت.نگاهش کردم.دیگر آن محمدسام مهربان دقایقی پیش نبود.دوباره سرد و سنگی شده بود.بی آن که حرفی بزند،بلند شد و به سرعت خودش را به اولین مبل دور از من رساند و نشست.هاج و واج روی مبل نشسته بودم.سیگاری روشن کرد و این یعنی دیگر نمی خواهد با کسی هم صحبت شود.صدای دکترامیریان را از پشت سرم شنیدم که گفت:
    - حواستون کجاست؟
    نگاهش کردم.لبخند زد.سر به زیر انداختم وگفتم:
    - متاسفم.
    - شنیدم قراره با محمد سام روی یه پروژه مشترک کار کنین.
    - بله.
    - امیدوارم سفر خوبی داشته باشین.
    - بعید می دونم.
    - ناامیدی؟!!بهتون نمی آد.حداقل با اون چیزایی که من شنیدم.
    خندیدم . او هم خندید.چرخی زد ودر کنارم نشست.خودم را جمع و جور کردم وچهره ام در هم رفت.گفت:
    - با این که عصبانیش کردین،خوب داره مقاومت می کنه.
    گفتم:
    - اون روز دیوونه شده بودم.
    - محمد سام بهم گفت که چه جوری تونسته دیوونه تون کنه.
    خجالت زده سر به زیر انداختم.خندید و گفت:
    - زیاد اهمیت ندین،اون اخلاقش این جوریه.
    به محمد سام نگاه کردم،نگاهش به من بود و حلقه های دود سیگار را ازدهانش بیرون می داد.دختران زیادی در اطرافش ایستاده بودند و بلند بلند می خندیدند.
    دکتر امیریان آهسته گفت:
    - شاید منم باهاتون اومدم.
    با تعجب نگاهش کردم.گفت:
    - نمی تونم بذارم تنها برین.
    - بله؟
    به خودش آمد.خندید وگفت:
    - خسته تون کردم،بهتره برم پیش محمد سام.
    به محمد سام که به سرعت از پله ها بالا می رفت ،نگاه کردم و جواب دادم:
    - بله،حتما.
    بلند شدم و آرام از میان سالن گذشتم،به سرعت به طرف پدر و مادرم رفتم.از نگاه های دکتر اصلا خوشم نمی آمد.مادرم به رویم لبخند زد. پرسیدم:
    - کی میریم خونه؟
    ***


  20. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •