تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 25

نام تاپيک: پایان لحظه تلخ

  1. #11
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    12 پایان لحظه ی تلخ... (قسمت پنجم)

    سلام.
    پایان لحظه ی تلخ... (قسمت پنجم)

    وقتی داشتم بهش زنگ میزدم قلبم از دونده مسابقات دو هم تندتر میزد...اما پدرش گوشی رو برداشت...حال و احوالشو جویا شدم و سال نو رو تبریک گفتم بدون اینکه خودم بخوام گفت که خانواده هم بیرون رفتن...منم خداحافظی کردم...یک خداحافظی که هر کس که پشت تلفن بود دلش میگرفت...
    بازم دلم گرفت...می ترسم از تنهایی دق کنم...آخه کی تو عمرش اینقدر تنها بود که من دومیش باشم...خدایا کمکم کن...دوستش دارم...کمکم کن بیشتر دوستش داشته باشم...اگه دلم بشکنه دیگه درست نمیشه ها...پس یکم از اون بارونه رحمتت روی دلم ببار...
    چند روزی گذشت...تا اینکه تصمیم گرفتم یه سری به دوستم بزنم...رفتم و چند شبی پیشش موندم...دیگه از اون موقع کمتر با هم تا میخوردیم ولی هنوز مثل قبل همو دوست داشتیم...شب آخر ساعت 3 نصفه شب تصمیم گرفتم برم دستشویی...دیگه دوستمو بیدار نکردم...رفتم و در حال برگشت بودم که یهو خواهرش جلوم سبز شد...اول ترسیدم....یه گوشه وایستاد و بهم نگاه میکرد...منم فقط یه لحظه تو چشاش نگاه کردم...دوباره دلمو برد...
    من بعد اون روز دوباره مثل قبل تصمیم گرفتم که با دوستم بیشتر از قبل باشم...شبی دوستم یکی از معلم هامونو دعوت کرد به منزل منم اون شب اومدم پیشش...زنگو زدم گفت بیا بالا،داشتم میرفتم که نمیدونم چی شد برگشتم دیدم لب پنجره داره نگام میکنه...ولی اشتباه نکنم اونم عاشقم شده بود،رفتم تو همین لحظه که دوستم با معلمم گرم صحبت بود اومد و دوستمو صدا کرد که بیاد میوه ها رو بگیره...دوستم که مشغول صحبت کردن بود بهم گفت که برم میوه ها رو بگیرم،منم از خدا خواسته رفتم وقتی دیدمش انگار یک فرشته روبروم وایستاده بود یه نگاه بهم انداخت و گفت:خوب بیا بگیر دیگه دستم خسته شد...گفتم:ببخشید،ظرف میوه هم که اونقدر کوچیک بود که نمیدونم چی شد دستم خورد به دستش،تمام ریتم بدنم بهم ریخت و ظرف افتاد...
    خیلی ترسیده بودم، تمام دست و پام میلرزید، گفتم ببخشید واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه، آروم بهم گفت: دستو پا چلفتی، بعد خندید و رفت...منم با اون حرفش بهم بر خورد...دوستم اومد گفت:چی شده؟ یه میوه خواستی واسمون بیاری ها،خلاصه همه چی رو جمع کردیم و گرم صحبت با معلم شدیم،همین که در حال صحبت کردن بودیم متوجه شدم که از لای پنجره داره بهم نگاه میکنه،منم لو ندادم که بفهمه من دیدمش،تیریپ گرفتم و با شخصیت صحبت میکردم.گفتم الان بهترین فرصته که من دلبری کنم.ولی متاسفانه نمیدونستم چطوری این کارو بکنم،شروع کردم از خودم تعریف کردن، اونم مسقیم داشت نگاه میکرد و گوش میداد،حرفم که تمام شد یه نگاه دیگه انداختم دیدم فهمید دارم میبینمش...رفت.
    اون شب، واقعاً شب من بود چون انگار به اندازه یک عمر دیدمش...خیلی خوشحال بودم،ولی همراه با استرس شدید بود،چون خیلی دوست داشتم بدونم که در مورد من چی فکر میکنه، تو همین افکار بودم که دوستم اومد تو و بهم گفت....
    بهم گفت:دو هفته ی دیگه عروسیه خواهرمه میخوام اون شب باهم مجلسو بچرخونیما...من اصلاً مات موندم...نمی دونستم گریه کنم یا فرار کنم یا خودمو بکشم یا داد بزنم یا...
    گفتم جدی میگی؟گفت:آره چطوره مگه؟گفتم:هیچی...خوب مبارک باشه...
    (ادامه دارد)

  2. 10 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    12 پایان لحظه ی تلخ... (قسمت ششم)

    سلام.
    پایان لحظه ی تلخ... (قسمت ششم)
    خلاصه...الان تمام عاشقا میدونن که چه حسی دارم، رو به آسمان کردمو گفتم...خدایا این حق من نبود...من گناهی نکردم که باید اینجوری شکنجه بشم...من که اصلاً تا حالا سمت خلاف نرفته بودم از اون شب تصمیم گرفتم بزنم به سیم آخر و دیگه هر بلایی که میخوام سر این جسم بیچاره ام بیارم...یعنی من تو این دو هفته خدا رو کاملاً فراموش کردم...در حالی که اون همیشه به فکرم بود و من از خدای خودم غافل بودم...
    هفته آخر فرا رسید و من یه مشروب تو دستم داشتم تمرین میکردم که عروسی رو هر جور شده بهم بزنم...مهم نیست که چه بلایی میخواد سرم بیاد ولی بهمش میزنم...
    شب عروسی فرا رسید...تمام دوستان اومده بودن با کد و شلوار و تیریپ خفن...منم یه لباس کهنه تنم کردم مثل درویشا....وقتی دوستم بهم نگاه انداخت خیلی ناراحت شد گفت این چه وضعیه بیا بریم خونه بهت لباس بدم...منم گفتم:تو رو جونه مامانت بی خیال اصلاً حال ندارم...فهمید مشروب خوردم صدام میلرزید...گفت:خیله خوب،راحتی تو راحتیه منه،رفتیم تو مجلس عروس و دوماد منم عصبانی و از خدا بی خبر مست و بی جان رفتم وسط و منتظر عروس و دوماد شدم...همینکه عروس و دوماد اومدن وسط رفتم جلوی عروس خواستم بگم بی معرفت...
    خواستم بگم بی معرفت...
    که اشکم در اومد...اون...
    اون خواهر بزرگتر دوستم بود...دست کردم تو جیبم دیدم پولی ندارم...یکی دستمو از پشت گرفت و یه پنج هزار تومانی بهم داد..برگشتم دیدم دوستمه...گفت:حالت خوبه؟گفتم آره ممنونم.پولو دادم و یه ماچ آبدار به دوماد دادمو به عروس خانوم گفتم مبارک باشه...
    چشم همه به من بود...بعضی ها پچ پچ میکردن که این کیه با این وضع تو عروسی...
    سرم گیج میرفت و دلم تیر میکشید...استرس شدیدی برم داشت....داشتم دیوونه می شدم...نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
    در حالی که هیچکس نمیدونست اون شب چی تو دلم میگذشت...نا خودآگاه برگشتم و خواهر کوچیکشو دیدم که داره بهم نگاه میکنه...چشاش پر اشک بود...یه سر تکون داد و چند قطره از اشکش روی زمین افتاد همین طور به هم نگاه میکردیم که اون یه دسمال گرفت جلوی صورتش و گریه کنان رفت...
    انگار یکی شمشیر تو قلبم فرو کرده بود...نمیتونستم نفس بکشم....افتادم...گفتم خدایا منو ببخش...
    لحظه ی تلخی بود...

    (ادامه دارد)

  4. 10 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    جالب بود.............ولی عزیزم یک سوال
    خیلی عجیب و غریب که یک نفر تو خونه زندگی دوستش رفت و آمد داشته باشه ولی اینقدر بی اطلاع باشه

  6. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    178

    پيش فرض

    به خير گذشت!!!

  8. این کاربر از hobab1987 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    پيش فرض

    سلام دوستان.
    قسمت آخر آماده شده ان شالله فردا یا پس فردا شب میزارم باید کمی ویرایشش کنم.
    خیلی عجیب و غریب که یک نفر تو خونه زندگی دوستش رفت و آمد داشته باشه ولی اینقدر بی اطلاع باشه

    شخصیت قصه ما کسی بوده که همیشه و همه جا سرش پایین بوده و به هیچ عنوان دوست نداشته که از چیزی که نمیخواد سر در بیاره.
    موفق باشید.

  10. 4 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2010
    پست ها
    8

    پيش فرض

    داستانت قشنگه ولی تو نوشتن یه کم ضعف داری موفق باشی

  12. 2 کاربر از mosafereshomali بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    12 پایان لحظه ی تلخ... (قسمت آخر)

    سلام.
    پایان لحظه ی تلخ... (قسمت آخر)

    روی زمین افتاده بودم که چندتا از دوستام اومدن منو بلند کردن بردن یه گوشه و هی توی صورتم میزدن و میگفتن حالت خوبه؟چی شده؟معلوم هست با خودت چی کار کردی این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
    منم زیر لبم هی اسمشو صدا میکردم بلند شدم و محکم همه رو زدم کنار و رفتم دنبالش ببینم کجا رفته تا داستانو بهش توضیح بدم دیگه هیچی برام مهم نبود حتی جلوی دوستمم باهاش حرف میزدم.تو این فکرا بودم که چی بگم و از کجا شروع کنم که دیدم جمعیت همه یه جا جمع شده بودن یه دردی توی قلبم احساس کردم و کاری نداشتم که چرا اونجا جمع شدن رامو گرفتمو داشتم میرفتم که دوستم با سرعت به سمت جمعیت رفت و گفت....
    گفت: آبجی...
    اصلاً فلج شدم یعنی روی زمین راحت نشستم چشام از بس که اشک ریخته بودم سرخ شده بود. به یک وضعی خودم و بلند کردمو به جمعیت رسوندم تا برسم اونو برده بودن بیمارستان...وضعیتو جویا شدم دیدم یکی میگه خودکشی میخواسته بکنه که اینجوری شده....با سرعت خودشو روی ماشین پرت کرده...نمیدونم ماشین چقدر سرعت داشته....
    با خودم گفتم چی کار کردی بی معرفت اگه امروزو صبر میکردی این همه اتفاق بد نمی افتاد.دیگه از این بدتر نمیشد.عروسی بهم خورده بود نمیدونم چرا همه این حسو داشتن که بهم ریختن عروسی دست من بوده. چند نفر از آشناهای داماد اومدن چندتا زدن منو بعد دوستام اومدن جدا کردن.
    حرکت کردم به سمت بیمارستان چون دیگه طاقت نداشتم ببینم چی شده آخه خیلی تحت فشار بودم.همین که رسیدم دم در بیمارستان دیدم داماد اونجا وایستاده و منتظرمه...رفتم جلو که دیدم به سرعت داره به طرفم نزدیک میشه گفتم الانه که بزنه داغونم کنه....
    یه دفعه یه احساس درد و سوزش شدید رو قلبم احساس کردم...یه لحظه جم نمیتونستم بخورم که سرمو فقط آوردم به سمت پایین دیدم چاقو درست وسط سینم فرو رفته...دیگه نفهمیدم چی شد...
    چشمامو باز کردم دیدم کلی دمو دستگاه بهم وصل کردن انگار فلج شده بودم هیچ یک از اجزامو نمیتونستم تکان بدم.خواستم تکان بخورم که یه دفعه دکتر گفت:تکان نخور....سعی نکن حرکت کنی...
    دکتر میگفت لحظه ای که چاقو خوردی درست زیر و کنار قلبت اثابت کرده...کسی که چاقو رو بهت زده بدون شک قصد کشتنتو داشته.....
    خلاصه از دکتر خواستم بپرسم ببینم خواهر دوستم چی شده حالش خوبه یا نه... که یه دفعه دوستم اومد تو و حالمو جویا شد....منم که نمیتونستم حرف بزنم...آروم زیر لب یه چیزایی میگفتم و اونم میفهمید که چی میگم....از اون اتفاق یه چند روزی گذشته بود....از چشاش میخوندم که خیلی ناراحته و میخواد یه چیزی بهم بگه....
    اومد جلوتر طوری که راحت رگهای چشماش معلوم میشد....یکم ترسیدم....بهم گفت......
    گفت دوستش داری؟
    منم گفتم آره.....بعد به خودم اومدم گفتم:چی؟کیو دوست دارم؟منو چه به دوست داشتن داداش....خلاصه پیچوندمش....که دیدم یه دفع دستش رفت عقب مشت شد...
    تا اومد بیاد طرفم یکی از دوستام دستشو گرفت و اونو برد بیرون....خیلی ناراحت شدم...یکی دو ساعتی همینطور تو فکرش بودم که دیدم دوباره دوستم اومد توی اتاقم...گفت میدونی الان تو کماست؟دیگه کاری نمیشه کرد...اون قبل اینکه بره تو کما اسم تو رو صدا میزد و از صداش معلوم بود که چقدر دوستت داره...
    حالا تو میگی دوستش نداری و انگار برات اهمیتی نداره...
    همینطور که حرف میزد اشک از چشام همینطور میومد....
    که زبونم باز شد و با یه بغز بزرگ توی گلوم گفتم به خدا دوستش دارم....
    اومد کنارم نشست و گفت:میدونستم دوستش داری و از من پنهون کرده بودی...ولی ببین پنهون کاری تو چه بلایی سرت آورده....
    بهم گفت اگه خواهرم یه چیزایی کم داشته باشه بازم حاضری باهاش زندگی کنی؟ترسیدم ولی مصمم بهش گفتم آره...
    که گفت اون بعد از تصادف پاهاشو از دست داده یعنی فلج شده...دیگه گریه هام بلند شد...تا اینکه همه وارد اتاق شدن...و دکتر همه رو بیرون کرد....
    خیلی پژمرده شده بودم....بعد چند روز از حالت کما در اومد و منم دیگه روی تخت نبودم... بعد اینکه همه ملاقاتش کردن دوستم همه رو بیرون کرد و خودشم بیرون رفت...
    فقط من موندمو عشقم...
    نشستم کنار صندلی و فقط به صورت زیباش نگاه میکردم و اونم درست تو چشمام نگاه میکرد....تا یک ربع ساکت بودیم...بعد من گفتم چرا این کارو کردی؟اونم بلافاصله گفت تو چرا این کارو کردی؟
    خلاصه جواب سوالامونو بعد هفت سال کنار هم زندگی کردن فهمیدیم...
    یه سال رفتیم مشهد پیش امام رضا...و اونم از امام رضا شفا گرفت و دیگه میتونست روی پاهاش راه بره....
    و این بود داستان زندگیی که عشق رو راحت میشد از اون فهمید و درک کرد.

    از همه شماها ممنونم که تا اینجای داستان منو همراهی کردین.
    برای همتون آرزوی خوشبختی میکنم.
    نوشته شده در تاریخ 1389/2/27.
    موفق و سربلند باشید.

  14. 11 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    وای ممنون عزیز
    جالب بود خدا رو شکر که هیچ کدوم نمردن

  16. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #19
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    178

    پيش فرض

    قسمت اخرش خيلي هيجاني بود
    خسته نباشي
    موفق باشي

  18. 2 کاربر از hobab1987 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه b3st.programmer's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    محل سكونت
    جاده بی کسی
    پست ها
    210

    پيش فرض

    سلام علی جان خوبی داداش؟
    داستانت رو خوندم خیلی خوب بود.منتظر داستان های بعدیت هستیم.
    موافقی داستانت رو به صورت جاوا برای گوشی های موبایل دربیاریم؟؟ نویشنده های زیادی توی نت هستند که نوشته ها و داستان های خوب و نویی رو می نویسند.
    مسئول بخش جاوا هادی هست.
    من هم تقریبا پاتوق ام اونجاست.
    H.VIKE

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    بهش می گم که باهات هماهنگ کنه.

    قربانت
    ســــــــپهر

  20. 3 کاربر از b3st.programmer بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •