سلام.
پایان لحظه ی تلخ... (قسمت پنجم)
وقتی داشتم بهش زنگ میزدم قلبم از دونده مسابقات دو هم تندتر میزد...اما پدرش گوشی رو برداشت...حال و احوالشو جویا شدم و سال نو رو تبریک گفتم بدون اینکه خودم بخوام گفت که خانواده هم بیرون رفتن...منم خداحافظی کردم...یک خداحافظی که هر کس که پشت تلفن بود دلش میگرفت...
بازم دلم گرفت...می ترسم از تنهایی دق کنم...آخه کی تو عمرش اینقدر تنها بود که من دومیش باشم...خدایا کمکم کن...دوستش دارم...کمکم کن بیشتر دوستش داشته باشم...اگه دلم بشکنه دیگه درست نمیشه ها...پس یکم از اون بارونه رحمتت روی دلم ببار...
چند روزی گذشت...تا اینکه تصمیم گرفتم یه سری به دوستم بزنم...رفتم و چند شبی پیشش موندم...دیگه از اون موقع کمتر با هم تا میخوردیم ولی هنوز مثل قبل همو دوست داشتیم...شب آخر ساعت 3 نصفه شب تصمیم گرفتم برم دستشویی...دیگه دوستمو بیدار نکردم...رفتم و در حال برگشت بودم که یهو خواهرش جلوم سبز شد...اول ترسیدم....یه گوشه وایستاد و بهم نگاه میکرد...منم فقط یه لحظه تو چشاش نگاه کردم...دوباره دلمو برد...
من بعد اون روز دوباره مثل قبل تصمیم گرفتم که با دوستم بیشتر از قبل باشم...شبی دوستم یکی از معلم هامونو دعوت کرد به منزل منم اون شب اومدم پیشش...زنگو زدم گفت بیا بالا،داشتم میرفتم که نمیدونم چی شد برگشتم دیدم لب پنجره داره نگام میکنه...ولی اشتباه نکنم اونم عاشقم شده بود،رفتم تو همین لحظه که دوستم با معلمم گرم صحبت بود اومد و دوستمو صدا کرد که بیاد میوه ها رو بگیره...دوستم که مشغول صحبت کردن بود بهم گفت که برم میوه ها رو بگیرم،منم از خدا خواسته رفتم وقتی دیدمش انگار یک فرشته روبروم وایستاده بود یه نگاه بهم انداخت و گفت:خوب بیا بگیر دیگه دستم خسته شد...گفتم:ببخشید،ظرف میوه هم که اونقدر کوچیک بود که نمیدونم چی شد دستم خورد به دستش،تمام ریتم بدنم بهم ریخت و ظرف افتاد...
خیلی ترسیده بودم، تمام دست و پام میلرزید، گفتم ببخشید واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه، آروم بهم گفت: دستو پا چلفتی، بعد خندید و رفت...منم با اون حرفش بهم بر خورد...دوستم اومد گفت:چی شده؟ یه میوه خواستی واسمون بیاری ها،خلاصه همه چی رو جمع کردیم و گرم صحبت با معلم شدیم،همین که در حال صحبت کردن بودیم متوجه شدم که از لای پنجره داره بهم نگاه میکنه،منم لو ندادم که بفهمه من دیدمش،تیریپ گرفتم و با شخصیت صحبت میکردم.گفتم الان بهترین فرصته که من دلبری کنم.ولی متاسفانه نمیدونستم چطوری این کارو بکنم،شروع کردم از خودم تعریف کردن، اونم مسقیم داشت نگاه میکرد و گوش میداد،حرفم که تمام شد یه نگاه دیگه انداختم دیدم فهمید دارم میبینمش...رفت.
اون شب، واقعاً شب من بود چون انگار به اندازه یک عمر دیدمش...خیلی خوشحال بودم،ولی همراه با استرس شدید بود،چون خیلی دوست داشتم بدونم که در مورد من چی فکر میکنه، تو همین افکار بودم که دوستم اومد تو و بهم گفت....
بهم گفت:دو هفته ی دیگه عروسیه خواهرمه میخوام اون شب باهم مجلسو بچرخونیما...من اصلاً مات موندم...نمی دونستم گریه کنم یا فرار کنم یا خودمو بکشم یا داد بزنم یا...
گفتم جدی میگی؟گفت:آره چطوره مگه؟گفتم:هیچی...خوب مبارک باشه...
(ادامه دارد)