تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 6 اولاول 123456 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 52

نام تاپيک: رمان به رنگ شب ( اعظم طیاری )

  1. #11
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    چنان خود را سرگرم کار کرد که جای هیچ بهانه ای برای جمشید باقی نگذاشت بدین ترتیب مجبور به دیدار سیما هم نبود. از طرفی سیما برای تماس یا سرزدن نامزدش ثانیه شماری می کرد اما هر چه بیشتر می گذشت امیدش کمتر می شد و رفته رفته به این نتیجه می رسید که حرفهای برادرش حقیقت محض بوده و سروش هیچ علاقه ای به او نداشته و ندارد و الهه چیزی بیش از یک دوست دختر معمولی برای سروش است.
    با افکار آشفته و پریشان تصمیم گرفت تا پدر را در جریان انصرافش قرار دهد و درس و ادامه تحصیل را بهانه این انصراف قلمداد کند. از این رو مترصد رسیدن فرصت مناسب، وقتی پدر را مشغول باغبانی در باغچه حیاط یافت و به سراغش رفت.
    جلال با قیچی تیز و دسته قرمزش گل های خشک شده را از شاخه جدا می کرد . دلش نمی خواست برای ندادن غنچه مجدد، بهانه ای به دست بوته های گل سرخش بدهد. آواز می خواند: " ای خدا دلم تنگ اومده... شیشه دلم ای خدا زیر سنگ اومده" و قیچی می زد.
    سیما از پشت سر نزدیک شد. شاخه گل رزی چید. بو کشید. عطرش مست می کرد. سلام کرد و صدا زد:
    - بابا
    - جان بابا
    با لبخند نمکینش خستگی را از تن پدر زدود و گفت:
    - می گذاشتی سید علی خودش هرس می کرد
    - بگذارم لذت همصحبتی با گل ها رو فقط سید ببره
    گفتگوی پدر و دختر گل انداخت، لحظاتی بعد سیما بدون آن که قادر باشد حرفهایی را که روی دلش سنگینی می کرد به زبان بیاورد، سر به زیر سمت ساختمان به راه افتاد،اما جلال با یک جمله او را متوقف کرد:
    - فکر کنم می خواستی چیزی به بابا بگی
    نگاه معصومانه سیما به سمت پدر چرخید. لبخندی تلخ بر لب راند و گفت:
    - راستش می خواستم با شما مشورت کنم، اما روم نشد.
    جلال با تبسم جلو رفت، با نگاهی مهربان، تمام محبت پدرانه اش را نثار فرزند کرد و گفت:
    - چیزی هست که بابا باید بدونه؟
    - فکر نمی کنید برای ازدواج خیلی زوده... من می خوام ادامه تحصیل بدم
    - مگه خیالی غیر از این داری؟
    - آخه...
    جلال مجال ادامه صحبت نداد،گفت:
    - می دونم، فکر می کنی اگه متأهل بشی دیگه نمی تونی دنبال درس بری
    - درسته بابا، مطمئنم که دیگه نمی تونم
    - اشتباه تو همین جاست... اتفاقا همسر آینده ات فردی تحصیل کرده است.سروش فوق لیسانس معماری است... یا آرشیتکته و مطمئنم که دوست داره و می خواد که همسرش تحصیل کنه و ایمان دارم می تونه کمکت کنه تا در کنکور موفق بشی.
    - ولی بابا! فکر نمی کنی ازدواج خیلی برام زوده... من فقط نوزده سال دارم. در حالی که این روزها سن ازدواج کمی بالا رفته
    - من کاری به این دخترهای امروزی ندارم. زمان ما دخترها ده ساله می رفتند خونه شوهر و خیلی هم خوب شوهر داری و بچه داری میکردند. تو هم ماشاا... دختر کاملی شدی. تازه اگه می خواستم مثل دیروزی ها فکر کنم، چهار سال هم از ازدواجت گذشته.
    - بابا
    - بدو دختر بدو برو دنبال کار و بارت.
    - ولی من باید بیشتر فکر کنم
    جلال قیچی را کنار گذاشت، رفت ته باغ موتور آب را روشن کرد، برگشت و سر شیلنگ را در ردیف زنبق ها گذاشت و گفت:
    - ببین دخترم! شوهر پیراهن نیست که یک روز خوشت بیاد و یه روز هم از او سیر بشی و درش بیاری... تو هفته پیش در کمال صحت عقل و با خوشحالی به درخواست خانواده مقامی پاسخ مثبت دادی... قرار نیست سر یک هفته پشیمون بشی، اون وقت باید هفته ای یک شوهر برات پیدا کنم... سروش اگه توی این یه هفته به تو سر نزده، تو شرکت کار داشته. من بهش سر زدم... اون سخت مشغول کاره، داره یه کم سرش رو خلوت می کنه تا برای مراسم عقد و عروسی مشکل کاری نداشته باشه. در ضمن سلام هم رسوند ولی من فراموش کرده بودم.
    لبهای سیما از دو طرف گشوده شد. بکلی یادش رفت به چه منظور به ملاقات پدر آمده است. دستکش سیاه را از لبه باغچه برداشت و به کمک جلال قیچی زد و شاخ و برگ جمع کرد.


  2. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سرگرم تهیه جهیزیه و وسایل تزئینی بود و حسابی سرش شلوغ بود و در این اثنا سروش نیزگاهی تماس می گرفت و به طور رسمی و خلاصه احوالپرسی می کرد. سیمای کم سن و سال و کم تجربه و تا خرخره غرق عشق، به همین تماس های کوتاه و رسمی بسنده می کرد و خرید عروسی و تدارکات آن انجام یافته بود و زمان مراسم نزدیک تر می شد. خانم و آقای افشار برای دخترشان سنگ تمام گذاشته بودند. یک دستگاه آپارتمان بسیار شیک با تمامی تجهیزات و امکانات و یک دستگاه اتومبیل زانتیا جهیزیه سیما را شامل می شد. وقتی اقوام و بستگان سروش برای جشن جهیزیه به منزل سیما رفتند تمامی حضار انگشت به دهان مانده بودند.
    جلال شیک ترین و گران قیمت ترین اثاثیه و مبلمان منزل را برای دخترش فراهم کرده بود و به حق که سیما با تزئینات بسیار زیبایی که خود آنها را تهیه کرده بود زیبایی آپارتمانش را دو چندان ساخته بود. آشپزخانه اوپن با کابینت های ام دی اف لیمویی و کاشی های آبی مکمل دکوراسیون هال و پذیرایی مدل تی بود. قالی های کرم رنگ با نقش ریز ماهی، مبل های مدل ایتالیایی آبی رنگ، پرده های دو رنگ حریر سفید و گیپورهای شکلاتی نمایش کوبیسم داشت. بوفه پشت میز ناهارخوری مملو از نقره و کریستال بود. راحتی های داخل هال با تابلو قدی که تصویری از فصل بهار بود، همخوانی می کرد. آیینه تمام قدر کنار شومینه همه را وادار می کرد خود را در آن نگاه کنند. انواع دکوری ها، کنار ستون ها و لابه لای مبل ها چیده شده بود.با اینکه سیما از آزردن حیوانات متنفر بود، ولی به اصرار و سلیقه مهوش دو سه تا تاکسی درمی حواصیل،کلاغ و بره داشت.
    در این میان سروش نیز از این همه زیبایی و مدرنی به حیرت افتاده بود. سیما چون فکر می کرد سروش ذاتا عاشق رنگ آبی است، سعی کرده بود از رنگ مورد علاقه او بهشت زیبایی بسازد و حقیقتا هم که موفق شده بود و او را حسابی غافلگیر کرده بود. اما سروش به تنها چیزی که فکر نمی کرد،سیما بود.
    برخلاف سیما که روز به روز شاداب تر از روز قبل نشان می داد. سروش بدترین روزهای زندگی خویش را می گذراند. به همین دلیل، بیمار و رنجور به نظر می رسید. این اواخر حتی به سرو وضع خودش هم نمی رسید. ریشش کاملا پر شده بود و حال و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشت.
    وقتی سیما متوجه رنگ پریدگی و افسردگی او شد. علی رغم آنکه سروش درتمام مدت سه ماه نامزدی شان زیاد به دیدنش نرفته بود و فقط چند بار به همراه شیرین او را در خرید عروسی همراهی و طبق معمول در حین خرید نه زیاد اهمیت داده بود و نه اعمال سلیقه ای کرده بود. مدتها با خود کلنجار رفت تا آن که راضی به تماس شد و خواستار یک دیدار با او گردید. ابتدا سروش طفره رفت ولی با اصرار سیما برای ساعت شش بعداز ظهر قرار گذاشت.
    قبل از آنکه عقربه های ساعت به عدد شش برسد، سیما خود را به محل قرار رساند. هنوز چند دقیقه ای تا وقت قرارشان مانده بود. خوشحال از اینکه بدقولی نکرده است. به انتظار ایستاد. زمان دیر و کند می گذشت و او بیقرار، این پا و اون پا می کرد. حدود نیم ساعت کنار خیابان معطل شد. در این مدت افراد زیادی ایجاد مزاحمت کردند که به نحوی آنها را دست به سر کرد. رفته رفته عقربه های ساعت به عدد هفت نزدیک می شد و اوبه شدت عصبانی و خسته بود، در حالی که مزاحمی سمج با پژوی 206 آلبالوئی رنگ دست از سرش بر نمی داشت.
    از آمدن سروش مأیوس و از آزارهای پسر جوان آزرده خاطر شد، از این رو تصمیم گرفت با گرفتن تاکسی به منزل بازگردد. اما پسر جوان پابه پای او با اتومبیل در تعقیبش بود و پشت سر هم کلماتی بلغور می کرد.
    - سوار شو خانم خانما... آه چقدر ناز میای... تو فقط سوار شو... ناز کشیدن ازما... دربست مخلصیم.
    سیما به شتاب قدم هایش افزود. عبوس شد و ابرو در هم کشیده و گفت: "اگه دست از سرم برنداری پلیس خبر می کنم... برو گورت رو گم کن" و شتابان گوئی که می دود سعی کرد از اتومبیل جوانک فاصله بگیرد. اما جوان سمج دست بردار نبود. در این موقع اتومبیل سیاه رنگی جلوی پژو متوقف شد. سیما حسابی ترسیده بود، اما به محض دیدن اتومبیل سروش آن قدر خوشحال شد که انگار دنیا را به او عطا کرده اند، پاک بدقولی او را فراموش کرده سراسیمه جلو دوید و سوار شد. به هن و هن افتاد و رنگ به رخ نداشت.
    سروش با ترش رویی پرسید:
    - مزاحمت شده بود؟
    سیما از ترس درگیری با هول گفت:
    - نه بابا، ولش کن.
    همین وقت راننده پژو ترمز نیش داری زد و با صدای بلندی گفت:
    - شازده! ... آدم خانم به این خوشگلی رو یک ساعت توی خیابون قال نمی گذاره، ممکنه از تو زرنگ تر قرش بزنه.
    بعد خندید، قهقهه احمقانه، بعد هم یه دنده گاز داد و رفت.
    رگ تعصب و غیرت سروش به غلیان درآمد. روی پدال گاز فشرد و با چند دنده خودش را به پژوی مذکور رساند و با یک ویراژ راه را بر او سد کرد.
    سیما فریاد زد:
    - تورو خدا ولش کن سروش.
    اما سروش اهمیتی نداد و با عصبانیت به سمت پسرجوان یورش برد. مزاحم سمج حتی فرصت باز کردن در اتومبیلش را پیدا نکرد، سروش او را با یک حرکت بیرون کشید. سیلی اول او را گیج کرد اما مردم به سروش اجازه سیلی دوم را ندادند. حلقه ای گرد آنها بوجود آمد و سروش در محاصره چند جوان از مرد مزاحم فاصله گرفت. بالاخره قائله با وساطت مردم خاتمه یافت و سروش با توپ پر پشت فرمان اتومبیل نشست. درتمام آن لحظات، سیما احساس افتخار می کرد.
    سروش یک جوان متعصب جلوه کرده بود و این به امتیازات او می افزود و با این وجود جرات حرف زدن نداشت. به همین دلیل مدت طولانی سکوت کرد تا آنکه سروش گفت:
    - شما خانم ها جز دردسر برای آدم فایده ای ندارید... میشه بگی چرا می خواستی من رو ببینی؟
    - فکر می کردم می دونی!
    - حاشیه نرو. می بینی که حوصله ندارم.
    - پس باشه برای بعد.
    - ببینم تو فکر می کنی من بیکارم! با اون همه مشغله کاری، خودم رو به اینجا رسوندم. حالا میگی باشه برای بعد! واقعا که.
    سیما انتظار چنین رفتاری را نداشت اما آن را به حساب جو به وجود آمده گذاشت و گفت:
    - به خودت تو آیینه نگاه کردی؟
    سروش نگاه تمسخر آمیزی در آیینه انداخت، دست به ریشش گرفت و گفت:
    - مگه چمه؟
    - چت نیست!
    - فقط کارم زیاده...یه کم خسته ام،همین.
    سیما یک نظر در چهره او انداخت. سروش حتی با ریش هم مردی جذاب و دوست داشتنی بود. موهای بلندش چهره درهمی برای او ساخته بود، اما با این همه ژولیدگی و غمی که در چهره داشت، برای سیما ستودنی بود. با لحنی آمیخته به گلایه گفت:
    - این قیافه یه مرد خسته نیست... این قیافه یک مرد شکست خورده است.
    سروش با یه نیم نگاه تند در چشم او براق شد و گفت:
    - شکست در چی!؟
    - زندگی
    - خودت تنهایی فکر کردی؟
    - تو افسرده ای، موضوعی هست که آزارت میده.
    - این همه زحمت کشیدی تا اینجا اومدی که همین چیزها رو بگی... می تونستی تلفنی حرفهات رو بزنی
    سیما جا خورد، انتظار این همه سردی را نداشت، متوقع گفت:
    - دیدن من برات خیلی سخته،نه؟
    - منظورم این نبود که شما رو نبینم. می خواستم توی زحمت نیفتید و کسی هم مزاحمتون نشه... مثل نیم ساعت قبل.
    سیما به کنایه های سروش اهمیت نمی داد. برای قهر و آشتی و ناز کشی نیامده بود، می خواست هر چه زودتر تکلیفش روشن گردد از این رو گفت:
    - ناسلامتی ما با هم نامزدیم، ولی من تا حالا نخواستم که مثل خیلی از دخترها و پسرهای جوون حداقل یک شام مهمون نامزد گرامی ام باشم...
    سروش حرفش را برید و گفت:
    - خب می تونستی تقاضا کنی
    - بهتر می دیدم ازم تقاضا بشه
    - واسه این گله های بچگانه...
    این بار سیما میان حرف سروش پرید و گفت:
    - شاید از نظر شما من بچه باشم ولی از دیدگاه خودم این طورنیست ... شما فکر می کنی من هنوز بچه ام و درک درستی از مسائل ندارم، ولی نه آقای مقامی، شما اشتباه می کنید. رفتارهای شما کاملا غیر عادیه و اگر کسی دیگری جز من نامزدتون بود، حتم دارم تا به حال صدبار شما رو پای میز محاکمه می کشاند.
    - حالا شما قصد داری من رو محاکمه کنی، خانم کوچولو.
    - نه... من فقط می خوام تکلیف خودم رو روشن کنم
    - تکلیف روشنه! سه روز دیگه می نشینی سر سفره عقد.
    - من نمی خوام با یه مرده متحرک عروسی کنم. با کسی که نمیدونم چه احساسی نسبت به من داره و اصلا چطور فکر می کنه.
    سروش برآشفت و صدایش را حسابی بالا برد:
    - می خوای برات عربی برقصم تا بدونی هستم و نفس می کشم
    سیما جا خورد، کمی عقب کشید. پلک زد و لب جمع کرد. اما بلافاصله به خودش آمد و با لحنی محکم و جدی گفت:
    - صدات رو بیار پائین. جواب سر بالا هم نده. دلم می خواد هر مسئله ای که هست بدونم. می خوام در جریان باشم. دلم نمی خواد کورکورانه ازدواج کنم و بعدش پشیمون بشم... این حق مسلمه منه، نه؟
    سروش کلافه شد و با دندان غروچه ای گفت:
    - چه جریانی؟... اینقدر گیر نده!
    رو کرد به سیما لحنش را ملایم تر کرد و افزود:
    - ما قرار باهم ازدواج کنیم، پس این کار رو می کنیم.
    - این جوری نه
    سروش بی حوصله گاز داد، مانور شروع شد، چپ و راست سبقت می گرفت. سیما ترسید، به رانندگی سروش اطمینان نداشت، گفت:
    - همین جا پیاده میشم... نگه دار.
    اما سروش توجهی نکرد. ماکسیما زوزه کشان از بین اتومبیلها رد می شد. این بار سیما با صدایی بلند فریاد زد:
    - گفتم نگه دار
    سروش با فریاد سیما به خود آمد و ناچار اتومبیل را به گوشه ای کشید و ترمز کرد. سیما بی درنگ بیرون پرید و در خلاف جهت، شروع به دویدن کرد. گریه امانش نمی داد. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. اشک می ریخت و می دوید.
    سروش با حرکت ناگهانی او غافلگیر شده بود و تا به خودش آمد سیما دورتر و دورتر می شد. مستأصل مانده بود اگر به گوش جمشید می رسید، آن هم سه روز به عروسی، بی شک جنجال به پا می شد. برای خودش خوب بود، چون شر سیما از سرش باز می شد، اما بی شک شیرین صدمه می دید. مجددا نگاهی در آیینه انداخت. سیما مسافتی دورتر از او دستش را برای اتومبیل ها بلند می کرد.
    سراسیمه دنده عقب گرفت و بر پدال گاز فشرد. به موقع رسید. زیرا یک تاکسی جلو پای سیما ترمز کرد. جلو تاکسی ترمز نیش داری زد. تند و بی معطلی، ترمز دستی را کشید و بیرون پریده و فریاد زد:
    - خواهش می کنم نرو سیما. معذرت می خوام سیما بیا سوار شو.
    سیما اعتنایی نکرد ولی راننده تاکسی غر زد:
    - بر پدر مردم آزار لعنت
    و پاگذاشت روی پدال گاز و دور شد. سیما گریه می کرد، اما سروش خونسرد گفت:
    - سوار شو
    سیما روی صندلی اتومبیل نشست ولی هم چنان گریه می کرد. سروش به نقطه نامعلومی زل زد و با انگشت روی فرمان ضزب گرفت، اما رفته رفته حوصله اش سر رفت و گفت:
    - همین طور می خوای گریه کنی؟ نمی خوای حرف بزنی؟
    سیما با بغض جواب داد:
    - می خواستم با شما در مورد زندگی آیندمون صحبت کنم ولی شما...
    سروش حرفش رو برید.
    - من از شک های بی مورد تو اصلا خوشم نمیاد.
    - ولی ... من...فقط...و ساکت شد.
    - خب تو چی؟... بگو چی می خواستی بگی؟
    - من...من... من دوستت دام، خیلی زیاد، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. دلم می خواد تا آخر عمر کنارت باشم...من تورو برای خودم می خوام، آرزومه تا ابد مال من باشی... فقط مال من... اما اونقدر احمق خودخواه نیستم که عشق رو زورکی طلب کنم یا بخوام اون رو از کسی بدزدم... متوجه هستی که چی میگم.
    اعتراف به عشق و دلدادگی از طرف دختری که در سروش احساس نفرت به وجود آورده بود، نمی توانست احساس علاقه و محبت، هرچند ناچیز، در وجود او به غلیان در آورد. از این رو سرد و عاری از هر نوع احساسی گفت:
    - آخر حرفهات رو متوجه نشدم
    سیما به خودش جرأت بخشید، گفت:
    - توقع ندارن مدام دور وبرم بپلکی و هی بگی دوستم داری و من برات ناز کنم، اما اون قدر که تو فکر می کنی بچه نیستم... تو مریضی، یک بیمار افسرده روحی... تازگی ها شنیدم با دختری به نام الهه دوست هستی.

    اسم الهه زنگهای خطر را به صدا در اورد . سرش چرخید و زل زد توی صورت سیما و تند شد:
    - کی گفته!؟
    - اینش مهم نیست مهم اینه که من عشق الهه رو نمی خوام اکه دلت پیش اونه برو.
    - چرند نگو دختر
    - سروش به خدا اون قدر دوست دارم که به خاطر توهر کاری کی کنم .اگه الهه رو دوست داری من اجازه نمی دم این عروسی سر بگیره .باید زودتر به من می گفتی.
    اعتقاد سیما سروش را به خنده ای مضحک وا داشت. گفت:
    - این چه دوست داشتنی است که حاضری من رو به دیگری پیش کش کنی!
    - تو معنی عشق رو نمی فهمی شاید واقعا عاشق الهه نیستی. دلم نمی خواد تو رو غمگین و ناراحت ببینم ... برام سخته که از تو دست بکشم ولی سخت تر اینه که تو رو توی قفس خودم اسیر ببینم . من پرنده ها رو دوست دارم ولی دلم نمی یاد اون هارو توی قفس بیندازم و از دیدنشون لذت ببرم . پرنده باید ازاد باشه و از پریدن و پرواز لذت ببره .
    - انگار پدر درست می گفت !... تو دختر فهمیده و با کمالاتی هستی.
    - جای تعارف و تعریف نیست پای زندگی من و شما و الهه در بینه ... اگه بگم زندگی من رو تباه نکن فکر می کنی از سر خود خواهی این حرف رو می زنم یا اینکه بی خود و بی جهت فقط از روی هوس می گم که دوست دارم. اما خواهش می کنم ازت تمنا می کنم که با زندگیه هر سه نفرمون بازی نکن.
    - پس می ترسی تو قمار بازنده بشی؟
    - توی قمار عشق تو شکستن هم شیرینه تو راحت و راضی از زندگی باش من یه جوری با خودم کنار میام ... شاید هم زود فراموشت کردم . نمیدونم.
    - پس خودت رو بازنده این قمار بدون خانوم کوچولو .
    - لزومی نداره یه بازی مسخره راه بیاندازیم . اونم به خاطر بزرگتر ها... بالاخره راهی برای خاتمه این بازی هست.
    - بس کن سیما
    - من با اقا جمشید صحبت می کنم مطمئنم که همه چیز درست میشه.
    نام جمشید اه از نهاد سروش بر اورد. تازه متوجه شد که تا کجا ها پیش رفته است از این رو پشیمان از گفته هایش گفت:
    - خوب! هذیان تموم شد یا باز می خوای چرت و پرت بگی ... دختر تو فقط سه روز به عروسیت مونده بهتر فکر کارهای خودت باشی نه این چرندیات.
    - شوخی نکردم می خوام بدونم کجای زندگی تو ایستاده ام؟
    - مطمئن باش اول اولش.
    - سروش! بعد از سه روز دیگه جای برگشتی نیست خوب فکر کن... نگذار همه چیز خراب بشه
    - تو خوب فکر کن و نگذار همه چیز خراب بشه... من فکر هام رو کردم که اومدم خواستگاری
    سیما می خواست تایید سروش را بشنود پرسید:
    - مطمئنی که می خوای من زن زندگیت باشم ... یعنی الهه ای در کار نیست؟
    - نه الهه ای در کاره و نه هیچ زن دیگه ای ...جنابعالی همسر بنده خواهید بود... همین.
    سکوت سکوت و سکوت.


  4. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سیما احساس غریبی داشت.رفتار سروش برایش عجیب بود. سروش گاهی او را با دست پس می زد و گاهی با پا پیش می کشید . دلیل رفتار او را نمی دانست شاید اگر واقعیت را می دانست برای رساندن او به الهه کمکشان می کرد . پس با خود عهد بست که در چند روز باقی مانده به عروسی اگر به رابطه سروش و الهه مزمون گردد از سر راهشان کنار برود. سروش نیز غرق در افکار به حرف های سیما فکر می کرد به هرحال سیما یک زن بود و حس زنانه اش به او نحیب می زد دل و دین همسر اینده اش جای دیگری است. می دانست سیما گناهی ندارد و نباید بازیچه دستش قرار بگیرد اما انگار دلش می خواست با جمشید لج کند تا به پدرش بفهماند که نمی تواند یک زندگی اجباری را به او تحمیل کند باید از سیما عذر می خواست و توضیح می داد اما جرات این کار را نداشت .
    می دانست که سیما می رود و او با فتنه ای بزرگ از جانب پدرش روبرو می شود . از این رو به دلیل عشق به مادر و گرمی حضور او و لج بازی با پدر عزمش را برای نابودی و فنای زندگی سیما جزم کرد وقتی مقابل در ویلایی منزل افشار متوقف شد با خدا حافظی سرد و بی احساس سیما و قیافه عبوس و ترش او فکر کرد به زودی سیما مورد باز خواست اعضای خانواده اش قرار خواهد گرفت و پشت سر ان جمشید نیز او را مورد باز خواست قرار خواهد داد . از این رو سراسیمه پیاده شد و او را به نام خواند سیما چند قدمی در ایستاد و به سمت او چرخید . سروش نفس عمیقی کشید و لبخندی چاشنی چهره جذابش کرد قلب سیمای بی چاره مثل کبوتر در قفس سینه بال و پر می زد جوری که صرای ضربان قلب خود را می شنوید سروش سر به زیر و حسابی شرمسار نشان داد.
    قصد داشت با لحنی پر عطوفت دل جویی کند گفت :
    - معذرت می خوام... متاسفم که ناراحتت کردم... من .. من واقعا نمی دونم با یه خانوم چطور باید رفتار کرد ... رفتار بی ادبانه چاکرت رو به حساب بی تجربگی اش بگذار .
    نفس سیما گرم بود به ارامی گفت :
    - اشکالی نداره... نباید به شما شک می کردم و شما رو با حرف های مسخره ام ازاز می دادم .
    - به هر حال متاسفم ... حالا بخند ... دلم نمی خواد با اخم خدا حافظی کنیم .
    سیما لبخندی زد و متعاقب ان چال گونه اش نمایان شد . سروش احساس عجیبی یافت تا ان لحظه به خنده سیما توجه نکرده بود با لبخند چنان نمک و جذبه ای در صورتش پیدا می شد که دل هر مردی را می لرزاند و او نیز از این قاعده مستثنی نبود .
    قلبش لرزید و نفس در سینه اش حبس شد و به صورت سیما خیره ماند . به حق که او یک دختر زیبا روی شرقی تمام اعیار بود محو تماشایش بود که با صدای او به خود امد .
    - تشریف نمی یارید منزل .
    سروش اب دهانش را قورت داد و گفت:
    - ممنون دیرم شده .
    و به زحمت نگاهش را از سیما گرفت و سراسیمه سوار شد. دست انداخت توی فرمان و پا گذاشت روی پدال گاز دست بلند کرد و بوق زد.
    چهره سیما با ان لبخند نمکین از نظرش محو نمی شد . حس عجیبی داشت سیما به مانند الهه دلش را لرزانده بود . بعد از الهه هیچ دختری نتوانسته بود اثری چنین شیرین در او بگذارد.احساس در هم و غریبی رهایش نمی کرد . وقتی به خانه رسید بر خلاف همیشه سر حال به نظر می رسید و بعد از خوش و بش و شوخی با مادر انگولک قابلمه غذا کتش را بیرون اورده و انگشت سبابه را چنگک یقه ساخت و ان را روی دوش انداخت دست در طرف میوه برد و و پرتغالی که سرخی درونش به پوستش اثر کرده بود برداشت و گفت:
    - کلی کار سرم ریخته... طرح این پاساژ رو که تموم کنم یه نفس راحت می کشم.
    منتظر جواب نماند دوید توی پله ها جمشید نگران ابرو ریزی با وقت کمی که به عروسی مانده بود عصبی گفت:
    - دوباره رفته بودی سراغ اون خانوم خانوما؟
    سروش پله اخر ایستاد بدش نمی امد با پدر زور گویش کل کل کند از این رو گفت:
    - با اون یکی خانوم خانوما بودم ... می تونی زنگ بزنی بپرسی.
    - مثل اینکه داری ادم می شی.
    - شنیدم مرد ها سی سالگی ادم می شن من هنوز پنج سال وقت دارم
    - پس تو حالا حالا ها ادم نمی شی
    - شب به خیر . در ضمن مامان من شام نمی خورم صدام نزنید.
    اماده دوش گرفتن شد تا به سر و ریخت هپلی هپو خود صفایی بدهد احساس خوبی داشت . فکر کرد لزومی ندارد بیش از این خود را بیازارد. بالاخره یک طوری می شد.
    پس حوله را برداشت و به حمام رفت. شیر اب را باز نکرده بود که صدای زنگ تلفن همراه مجبورش کرد از حمام خارج شود . هرکس پشت خط بود ول کن نبود. حوله را به دورش پیچید و گوشی را برداشت و روی تخت ولو شد .
    صدای الهه معجونی از عصبانیت عشق حسد و غم بود . با لحنی تند و گزنده پرسید:
    - کجا بودی؟
    سروش به عکس دو نفره با مادرش زل زدو گفت:
    - جای خاصی نبودم .می دونستم تو هم مثل بقیه دروغ گویی... تقصیر منه که به تو اعتماد کردم
    - منظورت چیه الهه؟ چرا واضح صحبت نمی کنی؟!... چرا به جای سلام و احوال پرسی کتکم می زنی.
    - تو با اون دختره لعنتی رفته بودی بیرون درسته؟
    - فرض که رفتم ... نامزدمه!
    - هیچی پس خدا حافظ.
    - گوش کن الهه... گوش کن قطع نکن ... سیما یه جورایی بو برده برای همین خواست من رو ببینه. ما راجع به توصحبت کردیم اون می خواست بدونه چه رابطه ای بین ما وجود داره؟
    - تو بهش چی گفتی؟
    - هیچی انکار کردم.
    - تو ... تو ... من رو انکار کردی. تو به خاطر سیما وجود من رو انکار کردی.
    - مثل اینکه تو اصلا متوجه نیستی من در چه موقعیتی قرار دارو... گفتم سعی می کنم راهی برای جلو گیری از این پیوند پیدا کنم اما اگه نتونستم هر کدوم از ما دیگری رو فراموش می کنه . این اخرین حرفمه. متوجه شدی.
    - شاید تو قادر به این کار باشی اما من نمی تونم سروش. من تمام لحظه هام رو با اسم تو پر کردم بدون تو زندگی برام معنایی نداره ... پدرت رو هر طور شده راضی کن سروش. خواهش می کنم .
    با ردو بدل شدن چند جمله ارتباط قطع شد سروش چون رختی که گل میخ اویزان شده باشد سست و بی رمق روی تخت ولو شد و چشم به طاق اتاق دوخت.
    می دانست وعده های پوچ و تو خالی به الهه می دهد زیرا در دو روز باقیمانده به مراسم که تمامی تشریفات قبل از ان انجام پذیرفته بود قادر نبود کاری صورت دهد تمامی حواس او به تیک تاک های منظم قلب مادر بود تا با تلنگری از حرکت باز نایستد.


  6. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سیما، بی نهایت زیبا و ستودنی به نظر می رسید. سروش نیز در هیبت داماد، خوش سیما و بسیار برازنده، گویی که خداوند این دو را بری آسایش و لذت یکدیگر آفریده است. وجود سیما سرشار از عشق و شعف بود، اما در اعماق وجود سروش غمی جانکاه از عشقی نافرجام لانه کرده بود. سروش سعی فراوان در ظاهر سازی داشت در حالی که چشمان بی درخششش دروغگو نبود.
    با این وجود، با اتمام مراسم عقد بود که احساس دوگانه ای یافت. در حالیکه پنج در سال در تب عشق الهه سوخت و جز او به هیچ زنی فکر نکرد، اکنون خود را صاحب و مالک دختری می دید که از لطافت و زیبایی چیزی از فرشته های آسمانی کم نداشت. دختری که معجونی از زیبایی، نجابت، هوس، شیطنت و لطافت بود. به طوری که حرکات و شیطنت هایش نگاه او را بی اراده به دنبال خود می کشید.
    و در انتهای شب، در سکوت محض، مستأصل مانده بود. سیما سر به زیر، کنار شومینه ایستاده بود و با دسته گلش ور می رفت. سروش نیز روی کاناپه مدل ایتالیایی لم داده بود و با گذاشتن دست زیر چانه اش، زل زده بود به صورت سیما. حالا مالک این دختر بود، دختری تحسین برانگیز، با چشمانی گیرا و پرفروغ به رنگ شب، سحرانگیز،زیبا و رویایی، در حالی که لباسی بسیار زیبا از گیپور و سنگ به تن داشت. طره ای از گیسوانش که پشت تاج قرار گرفته بود روی شانه های بلورینش سر می خورد. اندام متناسبش در لباس مدل ماهی با دنباله ای که روی زمین کشیده می شد جذابیت خاصی داشت طوری که سروش احساس می کرد یک پری دریایی در مقابل خودش می بیند.
    سیما با این پا و اون پا، گاه زیر چشم و گاه گوشه چشم منتظر عکس العمل سروش بود. سروش مدت زیادی در سکوت به نظاره این بت زیبا نشست سپس بی اراده به سویش رفت. ضربان قلب سیما بالا گرفت گویی با تپش های تند قصد خروج از قفسه سینه اش را داشت. درآن لحظه صدای سروش آشکارا می لرزید، چانه سیما را بالا برد. آفتاب گرم وسوزاننده نگاهش را در صورت او پاشید و گفت:
    - تو محشری.
    سیما به لبخندی اکتفا کرد. اما لبخند نمکین او تاب را از سروش گرفت. خم شد و بر چال گونه او بوسه زد. اکنون الهه را فراموش کرده بود. او نیز یک مرد بود مثل هزاران مرد دیگر، چطور می توانست از زنی زیبا که همسر قانونی اش بود بگذرد. بی اراده دست سیما را گرفت و به اتاق خواب برد.سیما حرفی نمی زد احتیاجی هم نبود. او با تپش تند قلبش و سرخی گونه از احساسش می گفت. اما در لحظه ورود به اتاق خواب به یاد سفارش مادرش مبنی بر اقامه نماز افتاد و گفت:
    - اگه اجازه بدی می خوام نماز بخونم
    سروش قادر به تکلم نبود، با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و بی درنگ به سوی حمام رفت. سیما آرایش صورتش را پاک کرده و وضو ساخت و برای نماز سر سجاده ایستاد. سروش فکر کرد با آب حمام می تواند از هیجانش بکاهد، اما لحظاتی بعد بی فایده بیرون آمد و با مشاهده سیما سر سجاده متعجب شد و در دل گفت: " شب از نیمه گذشته... چه نمازی می خونه؟". دور زد و مقابل او ایستاد. چهره سیما معصومیت خاصی یافته بود و هر لحظه او را بیشتر تحت الشعاع خود قرار می داد، صبر کرد. نماز سیما که تمام شد سوال کرد.
    - چی می خوندی؟...نماز قضا؟
    - نماز شب زفاف
    - تو بقیه نمازهات رو می خونی؟
    - البته! مگه شما نمی خونی؟
    - فکر نمی کردم که دختری که غرق ثروت باشه و هر روز به یکی از کشورها سفر می کنه به فکر این چیزها هم باشه
    - مامان میگه ما هر چه داریم از خداست... هر چه بیشتر داشته باشیم باید بیشتر عبادت کنیم.
    - جالبه
    سیما جواب نداد. سجاده را تا زده و چادر از سرگرفت و از اتاق خارج شد. سروش تاقباز روی تخت رها شد. برای آمدن سیما لحظه شماری می کرد. به هر حال او داماد بود و آن شب، شب زفافش. اما حس و حال او با زنگ تلفن همراهش به هم ریخت. دستش را کش داد و گوشی را برداشت از آن سوی خط صدای گریه می آمد. الهه بود، سراسیمه نشست. سستی و شعفی که از برخورد با سیما بدست آورده بود بکلی از وجودش رخت بربست. صدایش خش دار و سنگین شد، گفت:
    - چرا گریه می کنی؟... اتفاقی افتاده؟
    الهه پریشان و ملتمس بود.
    - سروش تو رو خدا، تو رو خدا بیا.
    - چی شده دختر! چرا حرف نمی زنی؟
    - سروش من بدون تو می میرم
    خاطرات یک عشق بزرگ در مقابل دیدگان سروش به رقص درآمد اما در آن لحظه بناچار گفت:
    - ولی ما یه قول و قرارهایی داشتیم
    - من نمی تونم تو رو فراموش کنم... این پنبه رو از گوشت در بیار
    - ولی الهه من...
    - دنبال واژه های ناب برای توجیه این ازدواج لعنتی نباش. تو مال منی... فقط مال من
    سروش برای قطع امید در دل الهه گفت:
    - خواهش می کنم! بهتره دیگه به من زنگ نزنی
    - دست از سرت برنمی دارم مطمئن باش
    - باشه ولی الان نمی تونم حرف بزنم باشه برای یه وقت دیگه
    - خیلی بی شرمی! چطور دلت میاد من رو فراموش کنی و با سیما جونت...
    اما هق هق گریه امانش را برید. نگاه سروش به در اتاق بود تا با ورود سر زده سیما غافلگیر نگردد، گفت:
    - گفتم که بعدا با هم صحبت می کنیم. حالا خواهش میکنم آروم باش.
    - سروش باورم نمی شه! من هستم الهه!... کسی که براش می مردی چطور این قدر سرد و بی تفاوتی؟
    سروش با خشم چشم بست. صدای گریه الهه آزارش می داد از این رو ارتباط را قطع کرد و برخاست. شاید اگر آن شب الهه بی تاب در آتش حسادت نمی سوخت، سرنوشت طور دیگری با سیما تا می کرد و سروش برای همیشه متعلق به او می شد. اما انگار کلاف سرنوشت این دختر ار با نخ سیاه بافته بودند. سروش به صرافت پیدا کردن بهانه افتاد. سیما بی خبر از همه جا، گیسوانش در توری سه گوش کوچکی پیچید. لباس خواب ابریشمینی به تن کرد. باید تجدید آرایش می کرد، ریمل زد، ماتیک مالید. گوئی مجسمه سازی قهار پیکر تراش این بت زیبا بوده است. بیرون آمد. سروش به محض مشاهده او همه چیز را فراموش کرد.
    این دختر هر چه می کرد و هر چه می پوشید دیدنی بود و عقل و هوش از سر بیننده می برد. بی اراده جلو رفت اما این بار الهه و حرف های او هر لحظه به مغزش خطور می کرد و او را به حالتی عجیب دچار می نمود، وقتی به سیما رسید آشکارا می لرزید. سیما متوجه حال او بود فکر کرد فشار او پائین افتاده است.
    دست او را در دست گرفت. کاملا سرد شده بود مثل یک تکه یخ. سروش چندین بار پلک زد گویی چهره الهه در نظرش مجسم شد، زیرا سرگیجه توانش را گرفت، مردمک چشمانش غلتی خورد و نقش بر زمین شد. سیما داد کوچکی زد و به روی او خم شد. با ضربات دست او سروش چشم باز کرد. سیما لبخندی زد و گفت:
    - حالت خوبه... میرم یه شربت درست کنم حتما فشارت پایین افتاده.
    و با عجله به آشپزخانه دوید. دو سه دقیقه نشد که با لیوانی شربت باز گشت. سروش تقریبا نشسته بود. شربت را گرفت و لاجرعه سرکشید سیما برای برخاستن نیم خیز شده بود که سروش مانع شد اما زنگ تلفن همراه بار دیگر او را دگرگون ساخت. سروش به خوبی آگاه بود که الهه پشت خط است، خودش را سرزنش کرد: "کاش خاموشش کرده بودم". کلافه برخاست و به هال رفت. چند دقیقه بعد بازگشت اما کلافه و سردر گم بود. رنگ و روی زرد او سیما را به وحشت انداخت از این رو جلو رفت و گفت:
    - حال تو اصلا خوب نیست باید بریم بیمارستان
    - چیزی نیست، نگران نباش. فقط سرم درد می کنه. فکر کنم با مسکن رو به راه بشم
    - باشه تو برو دراز بکش خودم برات میارم
    چند لحظه بعد سروش با خوردن تعدادی قرص کدئین دار زیر پتو خزید و سیما در حالی که نگران به نظر می رسید برای آرامش بیشتر او از اتاق خارج شد.


  8. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #15
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    صبح روز بعد خورشید خانم از پنجره تاق سرک کشید، نشست روی صورت سروش، گونه هایش که گرم شد چشم باز کرد. نمی دانست کجاست. چند بار پلک زد و سر بالا آورد، آنجا آپارتمان محل زندگی اش بود. به یاد شب گذشته افتاد. شبی که او پر از التماش بود و اگر الهه زنگ تلفن همراهش را به صدا در نمی آورد صبح امروز زندگی جدیدی را آغاز می کرد. کلافه در تختخواب رها شد. از سیما که او را مقصر اصلی سکته مادرش می دانست متنفر بود اما نمی دانست چگونه شب گذشته با آن همه احساس و شعف قصد ایجاد رابطه کرده بود. افکار آزار دهنده ای احاطه اش کردند. بالاخره در کلنجار با عقل و دل، علی رغم عهدی که با خود بسته بود، به این نتیجه رسد که سیما چون ماری خوش خط و خال او را سمت خود می کشاند. بنابراین تصمیم گرفت اسیر جادوی هوس این دختر نگردد و با او مبارزه ای آغاز کند.او اعتقاد داشت برای شروع این زندگی فقط جاذبه های جنسی کافی نیست. با این افکار برخاست و به میان هال رفت اما با کمال تعجب در صورت هانیه خیره ماند.
    - صبح خیر شازده دوماد
    - سلام!... سیما کجاست؟
    - مثل اینکه یادتون رفته. امروز پاتختی است...سیما رفت آرایشگاه.

    بی حوصله پایین سالن آرایش و زیبایی، توی پیاده رو رژه می رفت، چپ و راست، پایین و بالا. با دیدن سیما گویی از انتظار بیهوده ای رهایی یافته است سلام کرد و در اتومبیل را گشود. بین راه حرف نمی زد. به فکر مقابله با جادوی این افسونگر زیبا بود. فکر نمی کرد کسی بتواند او را در عهدی که با خود بسته است متزلزل گرداند.
    می دانست سیما به راحتی قادر است هر مردی را به زانو در آورد. همین حالا هم که کنارش قرار داشت، از فاصله نیم متری، چنان احساسی به او انتقال می داد که تمام قول و قرار هایی را که با خود بسته بود، باد هوا می دید. سیما جاذبه خارق العاده ای داشت و او سعی در مقابله داشت و بهترین چاره را برای این مقابله در دوری گزیدن می دید. همچنان در سکوت با خود کلنجار می رفت که سیما سکوت را شکست و با صدای زیبایش که دست کمی از دوبلورهای سینما داشت، پرسید:
    - حالت چطوره؟
    - خوبم ، برای دیشب معذرت می خوام
    - خواهش می کنم
    سروش سکوت اختیار کرد وسیما به تبعیت از او سر به زیر انداخت و ساکت ماند. مقابل منزل افشار، مهوش با منقلی کوچک به همراه شیرین که قرآن مجید را در دست داشت. به انتظار چشم به انتهای خیابان داشتند. سروش در مقابل دیدگان منتظر آنها متوقف شد و با احترام در اتومبیل را برای سیما گشود. سیما دوان دوام خود را در آغوش مادر رها کرد، مهوش با شور و حرارت دخترش را در آغوش فشرده، بویید و بوسید. گویی که سالها از دیدن او محروم بوده است. قدری سر سیما را عقب کشید و در صورت او خیره ماند:
    - الهی مادر دورت بگرده... مثل یه تکه ماه شدی عزیز دلم... اگه بدونی از دیشب تا حالا چقدر دلم برات تنگ شده.
    سیما با ابراز دلتنگی بار دیگر در آغوش مادر لغزید. بعد نوبت به شیرین رسید. شیرین نیز سیما را در آغوش کشید و بعد از احوالپرسی و تبریک، به او سفارش کرد که مراقب پسر یکی یکدانه اش باشد. شیرین حال عجیبی داشت هیجانزده و نگران بود. او از پسرش تردید داشت و می ترسید. زیرا سروش بارها تهدید کرده بود: "کاری خواهم کرد که سیما روزی هزار بار آرزوی مرگ کند". از این رو با دلهره فرزند را در دست گرفت و از سرعتش کاست تا از بقیه فاصله بگیرد. باید اطمینان حاصل می کرد و از سروش قول می گرفت. آهسته در گوش او نجوا کرد:
    - سروش مادر!... دیوونه بازی که در نیاوردی
    - این چه حرفی است مادر؟
    - تو رو خدا گناه داره... مادرجون! یه وقت طفل معصوم رو اذیتش نکنی.
    - خیالت راحت باشه خانمی
    - چطور خیالم راحت باشه
    - اینو دیگه نمی دونم... ولی چشم کاریش ندارم
    - به خدا دختر به این ماهی هیچ جای دنیا گیرت نمی اومد
    - خودم یه ماه شب چهارده اش رو داشتم
    - خجالت بکش بچه
    - شما و پدر خجالت بکشید که این ازدواج را به من تحمیل کردید
    - گذشته ها گذشته مادر... دیگه تمومش کن
    سپس لحن التماس آمیزی به خود گرفت و افزود :
    - سروش تو قسم میدم به جون خودم که نگذاری سیما چیزی بفهمه
    مقاومت در مقابل مادر برای سروش سخت بود. دست روی چشم گذاشت و به معنی اطاعت سر خم کرد.


  10. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #16
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    منزل افشاری باغی به مساحت دو هزار متر مربع باساختمانی مجلل و شیک که درست در میانه باغ خودنمایی می کرد. اطراف ساختمان کاملا گلکاری شده بود و درختان میوه و تزئینی بیشتر درکنارهای دیوار باغ، بین جدولهای سیمانی، به چشم می خورد. در سمت راست ساختمان استخری بزرگ قرار داشت که تا شعاع دو متری اطراف آن با سنگ های رودخانه ای تزئین شده بود. در سمت چپ ساختمان فضایی در حدود سیصد متر مربع چمن کاری شده بود که در حاشیه و میانه آن، گل های زیبایی به رنگهای مختلف روییده بود که بی شباهت به فضای پارک نبود.چندین درخت کهنسال در این محوطه سایه افکنده و فضای بسیار مفرحی به نمایش می گذاشت. از مقابل در ورودی ساختمان تا میانه محوطه چمن، سنگفرش شده بود و تا زیر درختان که آلاچیقی با میز و صندلی در آنجا قرار داشت، ادامه یافته بود. از کنار استخر و این محیط چمن کاری تقریبا تا کنارهای دیوار که درختان میوه و سروهای سر به فلک کشیده قرار داشتند چیزی به چشم نمی خورد، مگر باغچه های کوچکی از گل. جلال دستور داده بود تا آن شب تمام این فضای باز را از میز و صندلی پر کنند. زن و مرد از فضای زیبا و مفرح باغ لذت می بردند.
    شاید اکثر پسران فامیل در دل آرزو می کردند که جای سروش می بودند و روزی مالک این باغ زیبا می شدند، زیرا جلال در وصیت نامه خویش این خانه را به سیما بخشیده بود. جلال برای همسرش مهوش و فرزندانش امیر،سیما و مینا هر کدام یک قسمت از ثروت و مایملکش را در نظر گرفته بود این خانه، تنها بخش از ارثیه ای بود که به سیما تعلق داشت. بخش عظیم ثروت جلال در شهر شمالی رشت قرار داشت، که شامل زمینهای چایکاری، برنجکاری و باغهای زیتون می شد ونیز تعدادی مغازه و آپارتمان در تهران داشت.
    دقایق به سرعت سپری می شدو رفته رفته زمان خداحافظی فرا می رسید. سیما بیشتر دور و بر مینا و مهوش می پلکید و ازمصاحبت آنها کمال استفاده را می برد. انگار که سالهای سال از آنها دور بوده است و مینا مدام با مزه پرانی او را وادار به خنده می کرد و تلخی جدایی را کامش زایل می نمود.
    جشن و شادی آن شب تا حدود ساعت ده طول کشید. مدعوین آهنگ رفتن می نمودند و به فاصله چند دقیقه از یکدیگر برخاسته و با تبریک مجدد آنجا را ترک کردند تا جایی که جز خانواده آقای مقامی و افشار کس دیگری باقی نماند. جلال که انسان آداب دانی بود، از قبل دستور طبخ شام را داده و الحق سنگ تمام گذاشته بود. دو خانواده تا پاسی از شب گرد هم جمع بودند و پس از صرف شام به گفتگو نشستند. هر کس راجع به کار و حرفه خویش داد سخن می داد و از مزایا و مشقت های آن سخن به میان می آورد. سیما از علاقه اش به رشته معماری و ادامه تحصیل در آن مقطع سخن به میان آورد در این میان جمشید تنها مشوقش بود، در حالی که برای کمک قول هایی نیز می داد. سروش زیاد قاطی نمی شد و گاه پاسخ سوالهای پرسیده شده را می داد. تنها مسئله ای که او را وادار به حرف زدن می کرد موضوع ادامه تحصیل سیما بود. زیرا با خود می اندیشید اگر سیما مشغول درس خواندن و بعد از مدتی هم روانه داشگاه شود خود به خود از هم دور خواهند شد.
    لحظه خداحافظی، سروش و سیما هر یک پشت فرمان اتومبیل خود قرار گرفتند. و پس از خداحافظی ، از نظر خانم و آقای افشار دور شدند. سروش بی حوصله به محض اطمینان از دور شدن پا روی پدال گاز فشرد وبه سرعت اتومبیلش افزود؛ طوری که در چند لحظه حدود صد متر از سیما فاصله گرفت در فاصله چند ثانیه تقریبا از دیدش محو شد. سیما در رانندگی تبحر داشت، در حالی که جز مینا کسی از دیوانه بازی هایش اطلاعی نداشت.
    در آن لحظه فکر کرد سروش سر به سرش می گذارد. تصمیم گرفت تبحرش را به رخش بکشد، با این فکر، کمربند ایمنی را بست و بر سرعت اتومبیلش افزود در آن نیمه شب در بزرگراه اتومبیل زیادی در تردد نبود، پس از چند لحظه از سروش سبقت گرفت. به محض مشاهد سیما، پای سروش روی پدال گاز شل شد و با نگاه متعجب در تعقیب اتومبیل سیما به حرکت درآمد. اتومبیل سیما مسافتی پیمود و با سرو صدای لاستیک ها دور خود چرخی زد و متوقف شد.
    نفس در سینه سروش حبس شد و عرق سرد روی پیشانی اش نشست. فکر کرد عن قریب اتومبیل سیما واژگون گردد. اما سیما خونسرد دنده عقب گرفت و با سرعت سرسام آوری به موازات او ترمز کرد. خنده نمکینش را تحویل داد گفت:
    - خوشت اومد.
    سروش هاج و واج بود. عدم عکس العمل او سیما را وادار به حرکت کرد. سروش پس از مکثی طولانی به خود آمد. با آنکه شجاعت دیوانه وار سیما را تحسین کرده بود، اما این موضوع از عصبانیتش نمی کاست. با ورود به پارکینگ، برافروخته به اتومبیل سیما نزدیک شد، دو دستش را روی در گذاشت و مانع از خروج او گردید. عبوس در چشمان سیما خیره شد، اما باز دل بی تابش لرزید. هر گاه در چشمان سیاه این دختر خیره می شد، احساس می کرد در ظلمت شب در چاهی عمیق افتاده است و توان بیرون آمدن از آن را ندارد. برای فرار از دام چشمان این غزال سیه چشم، چشم بست وباز کرد، اما صدایش آشکاره می لرزید:
    - تو کله ات بوی قورمه سبزی میده دختر!؟
    لبخند سیما آتش به جانش انداخت. سست و بی اراده شد، اما عصبانیتش فروکش نکرده بود، به زحمت نگاهش را دزدید. چرخی زد و به گلگیر جلو تکیه داد و گفت:
    - هیچ وقت... دیگه هیچ وقت نبینم از این دیوونه بازی ها در بیاری... نمی تونم جواب پدر و مادرت رو بدم.
    - تو فقط برای جواب به پدر و مادر نگران شدی یا برای خودم؟
    - مسلمه که برای خودت... بین صد تا پسر دیوونه مثل تو گیر نمیاد!... ببین سیما!دلم نمی خواد تورو مرده ببینم... می فهمی؟
    - باشه... حالا چرا ناراحت شدی؟ دفعه آخر... قول میدم.
    سیما پیاده شد و مقابل سروش ایستاد. با نگاه پر شرار، آتش به جان او انداخت و گفت:
    - بخشیدی؟
    سروش به جای جواب فرار را ترجیح داد و به سمت آسانسور دوید. سیما مقابل در بسته آسانسور، لاقید شانه بالا داد،مجبور بود وسایلش را به تنهایی حمل کند، از این رو چمدانش را از صندوق عقب برداشت و منتظر پایین آمدن آسانسور ماند در طبقه سیزدهم در آپارتمان شماره 609 باز بود. چشم چرخاند ولی اثری از سروش دیده نمی شد، برای تعویض لباس به سوی اتاق خواب رفت، دستگیره را چرخاند اما در از داخل قفل شده بود. حسابی دست و پایش را گم کرده بود، عقب عقب رفت و روی کاناپه ولو شد. فکر کرد همین ابتدای زندگی مرتکب خطا شده و سروش را از خود رنجانده است، کلافه در انتظار نشست. شاید سروش نرم می شد و برای ناز کشیدن بیرون می آمد... اما انتظارش بیهوده بود. بالاخره خستگی روز و بیخوابی شب گذشته اثر خود را گذاشت و او با همان لباس و آرایش روی کاناپه به خواب رفت.
    سروش گره کراواتش را شل کرده بود، حوصله لباس عوض کردن نداشت. ولو شده بود روی تخت و سیگار پشت سیگار دود می کرد. گفتی که با احساس دوگانه خویش در جنگ بود و از یک سو آرزو می کرد سیما در بزند و او پر تمنا در بگشاید و از سویی یاد قول و قسم خود افتاده بود و احساس می کرد باید با احتیاط بیشتری با این افسونگر زیبا رفتار کند.
    تقریبا یک پاکت سیگار دود کرد. در این مدت صدایی از سیما برنخاست. عقربه های ساعت به پنج صبح نزدیک می شد که دلشوره امانش رابرید. بی سرو صدا از اتاق خارج شد، کلید برق را زد. نگاهش روی کاناپه خیره ماند،سیما با همان هیبت روی مبل به خواب رفته بود. چهره مظلوم و بچگانه او، دل سروش را نرم کرد. نزدیک سیما شد. مژگان بلندش روی گودی چشمانش چتر انداخته بود. الحق که چشم و ابروی این دختر مثال زدنی بود. ابروان بلند و کشیده او مثال دو شمشیر تیز و بران، چنان بیننده را تحت تأثیر قرار می داد گه گوئی با شمشیر به جنگ دشمن رفته و او را مغلوب خویش ساخته است. بینی کوچک و سر بالا با لبانی گوشتالود و خوش فرم او مثال فرشته ها ساخته بود.
    مسحور این همه زیبایی با دلی پر از تمنا پائین کاناپه زانو زد. تمام زیبایی های او را ستود. دیگر تاب و توام از کف داده بود و یارای مقاومت در مقابل هدیه ای که خداوند به او ارزانی داشته بود، نداشت.
    برای رسیدن به کام دل زبان در کام چرخاند، اما بی اراده نام الهه بر زبانش جاری شد. ناگهان از حالت طبیعی خارج شد. لب گزید و بی محابا به اتاق خواب پناه برد. دیوانه وار به دور خود می چرخید.یاد الهه، فکر خیانت به او و قسمش او را در هم می پیچید. الهه عشق از دست رفته اش بود، در حالی که هنوز آتش آن عشق در سینه اش فروزان بود وسیما! دختری که بدون خواست و اراده او وارد زندگی اش شده بود. چون کلافی سردر گم در خود می پیچید، احساس می کرد تمایلش به سیما از روی هوس و غرایز نفسانی است، از این رو عصبانی پائین تخت زانو زد و بی اراده و به دفعات سر به لبه آن کوبید. با این عمل دردی شدید در پیشانی خود احساس کرد کمی عقب کشید و چهار زانو نشست.
    سیگار آتش زد. پک پک پک... اما کلافه بود و چون یک بیمار روانی رفتارهای عجیبی داشت. وسوسه خروج از اتاق و تصاحب سیما او را به مرز جنون می کشاند. جاذبه غریبی او را به سوی سیما می خواند، اما افکارش مانع از خروجش می شد. مستأصل، گیج و منگ زانوانش را به حالت عصبی پشت هم تکان داد. به ناگاه سیگار را بالا آورد. فوت محکمش خاکستر آن را در هوا پخش کرد و آتشش را نمایان ساخت. تا به خود آمد، سوزش شدیدی پشت دستش احساس کرد. دلش می خواست فریاد بزند، اما فریاد را در گلویش شکست و مثل مار به خود پیچید.



  12. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #17
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    ساعت از ده صبح گدشته بود که چشم باز کرد. بلافاصله وقایع شب گذشته در مقابل دیدگانش به رقص درآمد. عصبانی و کلافه از رفتار کودکانه خود، برخاست و با احتیاط وارد اتاق خواب شد. روی تخت کاملا دست نخورده بود. باید لباس عوض می کرد. تخت را دور زد. سروش با کت و شلوار روی زمین خواب بود و دور و برش مملو از خاکستر و ته مانده سیگار بود. خم شد فیلترها را در زیرسیگاری انداخت و با لبه قوطی کبریت خاکسترها رو جمع کرد. سپس از کمد دیواری بالش و ملافه برداشت، ملافه را روی سروش کشید و بالش را نزدیک سر او قرار داد.
    چهره پف کرده سروش حکایت از گذراندن شب قبل داشت و او تقصیر این را کاملا بر عهده خود می دید و به شدت خود را ملامت می کرد. با فکر جبران، بلافاصله پس از تعویض لباش آماده طبخ ناهار شد. از شیرین شنیده بود که سروش عاشق قورمه سبری است. بنابراین برای ناهار قورمه سبزی تدارک دید. میز آشپزخانه را به طرز زیبایی چید. با هندوانه سبدی درست کرد و قاچ های قالب زده هندوانه را درونش قرار داد. با خیار و گوجه فرنگی اشکال گوناگون درست کرد و روی ظرف سالاد را تزئین نمود.
    پس از فراغت برای رهایی از آرایش شب گذشته حمام گرفت. عقربه های ساعت دیواری یک بعداز ظهر را رد کرد بود که سروش تکانی به خود داد و چشم باز کرد. با احساس سوزش پشت دست چپش با اوقات تلخی نیم خیز شد. احساس کرد تمام استخوانهایش خرد شده است. چرخید و به سمت پهلو قرار گرفت متوجه بالش و ملافه شد کمی گردنش را ماساژ داد و گوش تیز کرد. در سکوت، صدای آب از سمت حمام شنیده می شد. به سختی بلند شد و به دستشویی رفت و به جان جعبه کمک های اولیه افتاد، پماد سوختگی زدی و چسب چسباند ، سپس به آشپزخانه رفت، به شدت احساس ضعف و گرسنگی می کرد. بوی خوش قورمه سبزی تمام فضای خانه را آکنده بود و این بر ضعف و گرسنگی اش می افزود.
    با مشاهده میزی که به آن زیبایی آراسته شده بود کاملا به اشتها آمد و با ولع برشی از هندوانه در دهانش گذاشت. از قابلمه های روی اجاق گاز، بخار بر می خاست بوی خوش برنج ایرانی و قورمه سبزی دل مرد شکموئی مثل او را به قار وقور انداخته بود. کتری قل قل می زد و از کنار قوری چینی بخار به سمت بالا متصاعد می شد.
    فنجانی برداشت و چای ریخت و پشت میز آشپزخانه نشست.
    سیما دقایقی قبل از حمام خارج و متوجه حضور او در آشپزخانه شده بود. از این رو در لباس عجله به خارج داد. شلواری سفید رنگ با فاق کوتاه، بلوزی جلو باز به رنگ آبی آسمانی که بند کمرش روی شکم گره می خورد به تن کرد. گیسونش را چندین بار در هوا چرخاند تا کمی از رطوبتش گرفته شود و با سشوار مقدار دیگری از رطوبت آن را گرفت، ولی گیسوانش آن قدر پر پشت و بلند بود که کاملا خشک نشده بود و هنوز نمدار بود. برس کشید و گیسوانش را رها ساخت. کرم و بعد ریمل زد. ماتیک مالید و از اتاق خارج شد. سروش چای می نوشید. گرچه کراواتش پائین کشیده و سرش شانه نشده بود. قیافه هپلی هپولی اش هم جذاب بود.
    سیما با دلهره جلو رفت و با صدای گرم و گیرای خود سلام کرد. صدای گرم او سروش را متوجه خود ساخت. سر بالا گرفت. نمی دانست چرا ولی بی اختیار برخاست و سلام کرد. سیما لبخند همیشگی خود را به رویش پاشید و گفت:
    - برای دیشب معذرت می خوام
    اما سروش محو تماشای خورشید زیبایش شد. سکوت او سیما را وادار کرد تا با طنازی بپرسد:
    - چای یا ناهار؟
    سروش چشم بست و گفت:
    - اگه ناهار حاضره، بیشتر ترجیح میدم
    سیما خم شد و فنجان نیم خورده چای را از مقابل سروش برداشت. وقتی قصد چرخیدن کرد. پرده ای از گیسوان نمدارش روی صورت سروش سر خود و بار دیگر او را متوجه خود ساخت. از این رو سراسیمه پنجه در مچ او انداخت، نفس در سینه سیما حبس شد. اما سروش به محض مشاهده چسب زخم، چشم بست و پلکهایش را محکم فشرد. لحظه ای بعد با دندان غروچه در حالی که مستأصل به نظر می رسید، صندلی را عقب کشید و بی محابا بیرون زد.


  14. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #18
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل 3
    گریه های شبانه و اوقات تلخی های روزانه اش با یافتن یک شغل مناسب در یک آزمایشگاه تشخیص طبی دولتی کمتر شد. در فاصله چند روز تشریفات اداری انجام شد و پس از مصاحبه و ارائه مدارک لازم در آن محل مشغول به کار شد. این امر موجبات خوشحالی زاید الوصفی را در وجودش فراهم کرد و کمی به رفتارش تعادل بخشید. عاطفه نیز درصدد بدست آوردن دل او و ایجاد رابطه ای نزدیک تر و صمیمی تر به عنوان شیرینی استخدام تدراک یک پارتی به یادماندی را داد. آن شب آپارتمان صد متری اسکوئی پذیرای دختران و پسران شلوغ قرن بیست و یک بود. امان اسکوئی پس از مدتها کار بی وقفه، با مشاهده شور و نشاط آنها خستگی در می کرد.
    در میان مدعوین جوانی بلند قامت و چهار شانه، حضور داشت که هیکل ورزیده اش با بازوانی قوی ماهیچه های در هم پیچیده از زیر تی شرت تنگ و چسبانش به خوبی نمایان بود. چشم و ابروی سیاه همراه با پوستی سبزه و گیسوانی بلند که روی شانه اش ریخته بود جذابیت مردانه ای به چهره اش می بخشید.
    مهرداد پسر برادر عاطفه بود که سه روز قبل از فرانسه وارد ایران شده بود و عاطفه که فرصت دیدار او را نیافته بود بهتر دید در جشن آن شب به بهانه تازه کردن دیدار و معرفی اش به امان و الهه از او دعوت به عمل آورد. مهرداد توانسته بود در بدو ورود توجه دوستان الهه را به خود جلب کند از این رو الهه شربت به دست شروع به پذیرایی کرد تا آنکه مقابل مهرداد رسید و با طنازی تعارف کرد . مهرداد که از مدتها قبل محو تماشایش بود با لبخند لیوانی از داخل سینی برداشت؛ امابعد، پشیمان شده باشد، لیوان را در جایش قرار داد و سینی را از دست الهه گرفت و روی میزی که کنارش قرار داشت گذاشت و گفت:
    - پذیرایی رو بگذار به عهده دیگران... تو فقط از مهمانی ات لذت ببر
    - رسم فرانسوی هاست؟
    مهرداد به روی خود نیاورد، صحبت را عوض کرد و گفت:
    - می دونی عمه عاطفه هیچوقت درباره شما درست و حسابی چیزی نگفته بود.
    - شاید قابل ندونسته
    - این چه حرفیه!... ولی فکر کنم دلیلش رو بدونم... عمه عادت داره آدم رو سورپریز کنه.
    - عمه لطف دارند
    الهه لبخند پر شیطنتی زد و چند قدمی از او فاصله گرفت، اما مهرداد با لهجه فرانسوی او را مخاطب قرار داد:
    - هی ... مادام!
    الهه ایستاد فقط سر چرخاند و از گوشه چشم نگاه کرد و گفت:
    - بله مسیو!
    - دریا... می تونم دریا صدات بزنم
    مجلس حسابی گرم بود، اما الهه بی صبر و قرار، هر چند دقیقه نگاهی به ساعتش می انداخت. عقریه ساعت به هشت نزدیک می شد که زنگ آیفون او را سراسیمه کرد. مهرداد جزئیات حرکات او را زیر نظر داشت و از برخورد و عملکرد او به خوبی حدس می زد که شخصی این دختر را این گونه بی تاب ساخته است، فقط می تواند یک مرد باشد.با احساسی که نمی دانست چه نامی برآن بگذراد، بی صبرانه منتظر ورود مهمان الهه ماند. الهه دکمه آیفون را زد و شتابان بیرون دوید.
    نفس مهرداد حبس شد و چشمانش در انتظار دیدار رقیب به در آپارتمان خیره ماند. جوان تازه وارد در مدت دو ساعت چنان خود را مالک الهه فرض می کرد که حسادت، تحمل دیدار رقیب را از او سلب کرده بود. سروش بنا به اصرار بیش از حد الهه این دعوت را پذیرفته بود. او می اندیشید در قبال جفایی که به عشق الهه کرده است، پذیرش این دعوت برآورده ساختن کوچکترین خواسته یار می باشد. از این رو با دسته گلی زیبا از رزهای زیبا از رزهای قرمز از پله ها بالا آمد و آن را با لبخند تقدیم الهه کرد. لبهای الهه به خنده گشوده شد . ردیفی از صدف های سفید را به نمایش گذاشت:
    - وای سروش چقدر قشنگه... مرسی...
    - قابل شما رو نداشت، دلم می خواست دسته گلی بعدی رو برای عروسی ات بیارم.
    - ولی من به همه گفتم که ما نامزدیم
    - ولی الهه...
    - نمی تونی چند ساعت فیلم بازی کنی؟
    سروش وقتی التماس را از آبی چشمان الهه دید، بدون اعتراض لب فرو بست. او قبل از همه با استقبال گرم عاطفه و امان روبه رو شد. امان مشتاق دیدار او از نزدیک بود و البته از لحاظ ظاهر در دل به انتخاب دخترش آفرین گفت. مهرداد شق و رق تکیه زده بود به مبل سلطنتی و آرنج را تکیه دسته مبل ساخته بود. خونسرد و موشکافانه چشم به سروش داشت. رقیب قدر بود و از میدان به درکردن او دشوار می نمود.
    این موضوع او را حسابی کلافه کرده بود. باید سروش را محک می زد. به همین دلیل مترصد رسیدن فرصت شد و بالاخره زمانی که دوستان الهه گرد عاطفه جمع بودند پهلو به پهلوی او ایستاد. چشم به لبهای خندان ترانه دوخت و گفت:
    - نمی دونم خدا این همه فرشته رو چطور آفریده
    سروش با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
    - برای فرشته بودن زیبای کافیه!؟
    - فکر می کنی چی کم داره!؟
    سروش کنجکاو پرسید:
    - ببخشید شما رو بجا نیاوردم
    مهرداد چرخی زد و رو در روی سروش دست دراز کرد و گفت:
    - مخلص شما مهرداد
    مهرداد فرصت را غنیمت شمرد وباب مصاحبت را باز کرد. الهه متوجه خوش و بش آن دو شد. دوست نداشت بین مهرداد و سروش دوستی ایجاد شود. می ترسید سروش لو برود و مهرداد متوجه تأهل او گردد. به همین دلیل جلو رفت و گفت:
    - سروش!یه لحظه میای
    سروش دستش را بالا برد و گفت:
    - صبر کن اومدم
    مهرداد چشمان تیز بینی داشت و حلقه ای که در انگشت کشیده سروش می درخشید از چشمانش مخفی نماند. ناگهان دست چپ سروش را گرفت و گفت:
    - مثل اینکه شما دو نفر ازدواج کردید و همه ما بی خبریم
    - این ... این... حلقه ... چیزه...
    سروش به لکنت افتاد اما الهه به دادش رسید و گفت:
    - من ازش خواهش کردم یک حلقه بخره و دستش کنه... اشکالی داره؟
    - لزومی داشت؟... اونم قبل از نامزدی
    - دلم نمی خواد دخترا دوره اش کنند
    - خب زبون داره!... می تونه به دخترهای سمج بگه یه فرشته خوشگل مثل تو رو داره
    نگاه تند سروش نشان داد از نحوه بیان مهرداد خوشش نیامده است. با نگاه و لحن تند گفت:
    - شما عادت داری در مسائل خصوص دیگران دخالت کنی؟
    مهرداد جا خورد و گفت:
    - آه... نمی خواستم فضولی کنم... فقط کمی کنجکاو شدم... الهه حق داره بترسه که مردی مثل شما رو از دست بده.
    بعد به علامت تسلیم دستها رو بلند کرد و در حالی که سر تکان می داد قدمی به عقب گذاشت و فاصله گرفت. الهه نفس حبس شده اش را بیرون داد:
    - نمی تونستی این لعنتی را در بیاری؟
    - فقط قرار بود یه تبریک کوچولو بگم و برم. نمی دونستم باید مواخذه بشم. چرا نمی گی متأهلم و هیچ رابطه ای میون ما وجود نداره
    انگشت الهه رو لبش سرخورد و گفت:
    - هیس... می شنوند
    سروش با غیظ روی از الهه گرفت اما چشمش به مهرداد افتاد، گفت:
    - از اون پسره احمق اصلا خوشم نیومد
    مهمونی تا نیمه شب ادامه یافت و وقتی عقربه های ساعت یک بامداد را نشان داد او آهنگ رفتن کرد. الهه می دانست که سروش نگران تنهایی سیما درخانه است. این اواخر دچار حسادت شدیدی شده بود که به هیچ عنوان قادر به کنترل آن نبود، از این رو در ادای هر جمله ناسزایی نیز برای سیما چاشنی آن می کرد. در آن لحظه نیز وقتی سروش برای رفتن به خانه عجله نشان داد، ترش شد و با لحن تند و زننده ای گفت:
    - مثل اینکه دختره پاک عقل و هوش از سرت برده. از وقتی اومدی همش به ساعتت نگاه کردی.
    سروش سکوت کرد و الهه افزود:
    - بگو... خجالت نکش. بگو که بیشتر از من دوستش داری. بگو که به همین راحتی من رو فراموش کردی
    - این طور نیست. سیما فقط نوزده سال داره... تو اگه تا این وقت شب تنها بمونی نمی ترسی؟
    - نه، از چی بترسم!
    - خب شاید سیما ترسو باشه
    - ای بابا! نترس... آل نمی بردش
    - الهه!... خواهش می کنم کمی منطقی باش
    - منطقی!؟... در چه مورد؟... یه نفر عشقم رو از چنگم در آورده. به من نگاه کن!... من الهه هستم!سروش.
    قلب سروش در هم فشرده شد. با آن که از الهه اجتناب می کرد اما همچنان او را دوست داشت. از این رو لحن ملایمی به خود گرفت و گفت:
    - ما همه حرف هامون رو زدیم، بگذار زندگی ام رو بکنم.
    ***


  16. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #19
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    بیشتر اوقات در تنهایی سپری می کرد زیرا سروش چنان خودش را مشغول کار و شرکت ساخته بود که وقتی به منزل می رسید شام خورده و نخورده به بستر می رفت و صبح روز بعد، قبل از آنکه مجالی برای یک گپ صمیمانه بوجود بیاورد منزل را ترک می گفت. اجتناب او، به همراه برخوردهای سرد و بی تفاوت، برای سیما جای سوال داشت؛ برای دختری که تجربه چندانی از زندگی نداشت، سکوت و انتظار بهترین گزینه بود.
    اما آن شب فرق داشت. سروش هیچ گاه تا آن ساعت بیرون از خانه نمی ماند. با این احساس که اتفاقی برای او افتاده است دلشوره عجیبی پیدا کرد. چندین بار به تلقن همراه او زنگ زد، ولی تلفن خاموش بود. تلفن شرکت نیز زنگ می خورد ولی کسی پاسخگو نبود. با گذشت هر لحظه دلشوره اش مضاعف میگشت. بیتاب با رسیدن عقربه ها به ساعت دو و نیم، بی تأمل لباس پوشید و سراسیمه بیرون زد.
    نگهبان با مشاهده او با کمر خمیده اش به آرامی جلو آمد و علت را جویا شد،سیما گفت:
    - سروش دیر کرده، نگرانم عمو جلال!... تو رو خدا در رو باز کن
    عمو جلال کمر خمیده اش را جلو داد و در حلی که می گفت: " خودت رو ناراحت نکن. ان شاء ا... که اتفاقی نیافتاده"، با شتاب در پارکینگ را باز کرد. سیما بی توجه به حرفهای عمو جلال، پشت فرمان نشست و استارت زد. اتومبیل از جا کنده شد، ولی مقابل در پارکینگ با چراغهای پر نور اتومبیل سروش مواجه و مجبور به توقف شد. آسوده خاطر نفس عمیقی کشیدد و بلافاصله دنده عقب گرفت و راه را برای اتومبیل باز کرد وقبل از آنکه سروش پیاده شود، بی تأمل با اسانسور بالا رفت. نگاه تند سروش در تعقیب او بود. عمو جلال در حالی که در را می بست، سلام کرد و سروش را متوجه خود کرد:
    - آقای مقامی! خانم خیلی نگران بودند... عن قریب که طفلی سکته کنه... البته من بهشون گفتم که ناراحت نباشند و شما شکر خدا سلامتی.
    سروش به سردی جواب داد و به تندی بالا رفت. سیما مانتوی خود را در آورده بود و با عصبانیت در کاناپه فرو رفته بود. او در یک هفته اخیر بیش ازحد توانش صبوری کرده بود و اگر هر زن دیگری جای او بود تا به حال کل طایفه اش را درجریان زندگی اش قرار داده و حسابی آبروریزی به راه می انداخت. سروش با دیدن چهره مصمم و عصبانی او حساب کار دستش آمد از این رو سعی کرد با پیشدستی چیزی هم طلبکار شود. قیافه حق به جانبی گرفت، سوییچ را پرت کرد، کتش را در آورد و با غیظ روی کاناپه کوبید و در حالی که گره کرواتش ر اشل کرد با چشمهای تنگ شده غرید:
    - خانم این موقع شب کجا تشریف می بردن!؟
    سیما نگاه پر غیظی به او انداخت، ولی پاسخی نداد وروی گرداند. سروش برویش خم شد،یک دست به پشتی کاناپه و با دست دیگر چانه او را محکم گرفت و بالا داد، براق شد و گفت:
    - خوشم نمیاد زنم این وقت شب از خونه بیرون بره... بعد از این هر قدر هم که دیر کنم سرکار علیه اجازه نداری سرخود را ه بیفتی دنبال بنده...شیر فهم شد؟
    سیما با غیظ دست سروش را پس زد، غم و اندوه توأم با عصبانیت در چشمان سیاهش موج می زد، برافروخته او را هول داد. سروش تعادلش را از دست داد،سکندری خورد و با برخورد پشت پایش به لبه میز ایستاد. سیما رو در رویش ایستاد و گفت:
    - دلم می خواست اون قدر مرد بودی که بتونی حقیقت رو بگی، اما انگار اشتباه گرفتم
    منتطر سروش نماند و به سوی تبعید گاهش دوید.
    سروش جا خورد، می دانست حق با سیماست. او بدون بهانه از همسرش دوری می کرد و این با هیچ منطقی قابل پذیرش نبود. با این وجود رفتار سیما را حمل بر گستاخی او دانست و با عصبانیت به سراغ او رفت. سیما تاقباز روی تخت ولو شده بود،چهره اش به سفیدی گچ می مانست و لبان داغ بسته اش بی شباهت به میت نبود. سروش عصبانی و برافروخته با چشمان سرخ نزدیک شد. در آن لحظه احساس تنفر دروجودش به غلیان افتاده بود. وحشیانه چنگ در یقه سیما زد و با یک ضرب او را از تخت بلند کرد و محکم به دیوار چسباند. سیما مثل موشی که در تله گرفتار آمده باشد لبریز از ترس شد. سروش سرد و خشن دستاها را از دو طرف سیما روی دیوار گذاشت، چشم در چشم او دوخت و گفت:
    - دنبال مرد می گردی! خوب گوشهات رو باز کن ببین چی می گم... دفعه آخره که توی روی من می ایستی... این دفعه می گذرم، ولی دفعه بعد دندونهات رو توی دهنت خرد می کنم
    چرخید که بره ولی سیما آزرده از لحن تند و زننده او فریاد زد:
    - برو به جهنم
    سروش از کوره در رفت، چرخید و با پشت دست محکم سیلی زد. سیما روی تخت پرت شد،سروش ول کن نبود با چشمان گرد شده در چشمان او خیره شد و گفت:
    - بگذار روشنت کنم . اگه دلت مرد می خواد، بهتره به فکر پیدا کردنش باشی...، دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم.
    سپس با خشم او را به عقب راند و از اتاق خارج شد. قلب سیما از رفتار ناشایست او به درد آمده بود. در حالی که بی صدا اشک می ریخت مقابل آینه ایستاد ،صورتش کاملا متورم و قرمز شده بود. سنگینی دست سروش را روی گونه اش احساس می کرد. به سمت در رفت و آن را از داخل قفل کرد. همان جا پشت در نشست و به حال خود گریست. چه آرزوهایی که در سر می پروراند! گویی تمام محاسباتش غلط از آب در آمده بود وسروش آن مرد رویایی که او فکر می کرد نبود. مرد با شخصیتی که آداب سخن گفتن را رعایت می کرد! کسی که در درس اول و در کار ساعی و کوشا بود. فرزندی که آوازه نیکو بودنش دربازار پیچیده بود و همه حسرت داشتن چینین فرزند خلفی را می خوردند. تمام این رویا چقدر دور از ذهن می نمود. بالاخره پس از ساعتی گریه، با تأثیر قرص مسکن به خواب رفت. برخلاف او خواب از چشمان سروش گریخته بودو بار سنگینی را روی وجدانش احساس می کرد. زیادی تند رفته بود. حق را به سیما می داد. او مرد ترسوئی بو د که جرأت گفتن حقیقتی که با زندگی و آینده همسرش بازی می کرد. او حق نداشت به دلیل عشقی که به مادرش داشت، زندگی این دختر جوان و زیبا را نابود سازد. اگر سیما در این سن و سال کم شکست می خورد،شاید دیگر هیچ گاه خو را نمی یافت و از زندگی و عشق سرخورده می شد. حسابی از رفتار خود منزجر شده بود، زیرا چنان با پشت دست در گوش سیما نواخته بود که دستش هنوز درد می کرد، از این رو نادم و پشیمان خود را لعن و نفزین می کرد و در دل دعا می کرد استخوان صورت سیما نشکسته باشد.
    پشیمان و بیقرار، چند بار تا پشت اتاق سیما رفت، اما شرم جرأت در زدن را از او گرفته بود. بالاخره نزدکی طلوع خورشید نادم و خجول پشت در اتاق سیما ایستاد. فکر عذرخواهی بود و راهی برای دلجوئی. دستگیره ر ا چرخاند، در قفل بود، ضربه زد. صدایی بلند نشد. دوباره در زد. سیما چشم باز کرد نیم خیز شد صدای سروش از پشت در شنیده می شد:
    - سیما... سیما... خواهش می کنم در رو باز کن... سیما... سیما.
    صورتش گزگز افتاد، کرخ شده بود بلند شد مقابل آیینه ایستاد. حالش از خودش به هم خورد. نیمی از صورتش متورم و کبود بود چشم راستش از شدت تورم باز نمی شد. جرقه ای از نفرت درونش زده شد. صدای سروش هنوز از پشت در شنیده می شد. جلو رفت و در را باز کرد. سروش مات و مبهوت ماند اما سیما طعنه را چاشنی پوزخندش کرد، گفت:
    - چیه! برام صبحانه آوردی... ممنون آقای محترم... شام دیشب کافی بود
    و با تنه زدن به او به سمت دستشویی رفت. سروش عین مجسمه خشکش زده بود گویی حرفهای سیما را نشنید. ناگهان مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد با چشمهای گرد شده که مردمک آن ثبات خودش را از دست داده بود، صورتش را پوشاند. نفسهایش بلند بود. به سمت سیما چرخید ولی سیما در همان لحظه داخل دستشویی شد. دیوانه وار به اتاق دوید لباس پوشید و آفتاب نزده خانه را ترک کرد. حسابی گیج بود، سرگردان در خیابانها چرخ می زد و اشک می ریخت. هیچ وقت تا این حد رذل و کثیف نبوده است، چطور توانسته بود این عمل زشت را با دختری که نام همسرش را داشت انجام دهد. به هیچ چیز فکر نمی کرد، نه شرکت، نه گذر زمان. از وقتی از خانه بیرون زده بود،بیهوده وبی هدف خیابانها و اتوبانها را دور می زد. ناگهان مثل برق گرفته ها ترمز کرد و دور زد و راه نیاوران را در پیش گرفت. پس از طی مسافتی و عبور از چند خیابان اصلی و فرعی مقابل در سبز رنگ و رو رفته ای متوقف و پیاده شد


  18. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #20
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    . زنگ زد،صدای ضعیفی از پشت در شنیده شد: "کیه؟"
    دعا دعا کرد که نادر هنوز در این خانه سکونت داشته باشد. به مجرد باز شدن در گل از گلش شکفت و نادر را در آغوش کشید. نادر لب غنچه کرد، چسباند به گونه چب، گونه راست، زل زد توی چشمهای سروش و گفت:
    - باورم نمیشه پسر!تو کجا؟ اینجا کجا؟... چی شده یادی از فقیر فقرا کردی داداش؟
    صدای سروش در امواج صوتی سه موتور سوار کله خراب گم شد:
    - دلم خیلی تنگ شده بود... به جون تو همیشه یادت هستم ولی فرصتش رو نداشتم
    نگاه ملامت بار نادر تا ته کوچه دنبال ویراژ موتور سواران بود ولی زبانش تعارف گر سروش بود:
    - بیا تو... بیا تو پسرکه خیلی باها حرف دارم
    منزل نادر روی تپه های بالای نیاوران قرار داشت. آنها از راهرو کوچک گذشتند و از پلکان ده پله که به حیاط منتهی می شد بالا رفتند. اتاق نادر درحیاط پائینی بود بقیه ساختمان مسکونی در پلکان بالاتر و به اصطلاح حیاط بالایی قرار داشت. سروش از کنار درخت انار که کرک و پرش ریخته بود و فقط انارهای ترک خورده اش را نگاه داشته بود گذشت. پای پله آخری ایستاد گفت:
    - اهل خونه خواب نباشند
    - بابا مگه اونا دیو دو سر هستند که تا لنگ ظهر بخوابند
    - مگه ساعت چنده؟!
    - خوبی که ساعت به دستت بسته است... یازده جناب
    - نمی خوای یاا... بگی
    - ما اونطرف نمیریم بیا اینجا تو اتاق خودم
    سروش گوشه ای از اتاق را برای خود انتخاب کرد و همان جا نشست. نادر از دوستان دوران دبیرستان و دانشگاهش بود. سروش معماری می خواند و باید دوره کارشناسی ارشد طی می کرد و بدین ترتیب نادر پس از گرفتن لیسانس عمران رفته رفته از او فاصله گرفت بنابراین مدت مدیدی بود که یکدیگر را ملاقات نکرده بودند. نادر خوشحال از دیدار غافلگیر کننده سروش، لحظاتی به قصد پذیرایی او را تنها گذاشت و چند دقیقه بعد با سینی انباشته از تنقلات بازگشت. نگاهی در چهره خسته و کسل سروش انداخت و گفت:
    - غلط نکنم، صبحانه مبحانه یوخ
    - تو هیچ وقت آدم نمیشی نادر
    - آخه تو از آدمیت چه خیری دیدی که من رو دعوت می کنی
    سروش بی حوصله نیشخند زد و گفت:
    - راستش رو بخوای هیچی
    - بفرما آقا! این روزها نون تو خریته... از شوخی بگذریم... بیا جلو یه چیزی بخور... مثل میت شدی
    سروش با سر تشکر کرد و برش کوچلی از کیک را به دهان گذاشت. اما گویی لقمه خیال پائین رفتن نداشت. به سرفه افتاد. نادر از فلاسک چای ریخت و به دستش داد. سروش هول هولکی حرعه ای سرککشید. اما سوخت و دست تکان داد جلوی دهانش و به زحمت لقمه اش را قورت داد. نادر کاملا به روحیا او آشنا بود. فکر کرد مشکلی او را به آنج کشانده است. شروع کرد به حرف زدن. هز هر دری سخن راند تا آنکه بالاخره با کمی دست دست کردن به پشتی لم داد پا روی پا انداخت، گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    - نه!... چطور مگه؟
    نادر در چشمان او خیره شد و گفت:
    - خودت خوب می دونی که به هر کس بتونی دروغ بگی به من نمی تونی
    - دست بردار نادر... دست بردار
    - بگو ببینم چته؟... تو بی خودی خونه نادر نیومدی
    سروش آه کشید و گفت:
    - کاش همه مثل تو من رو درک می کردند
    - الهه که خوب تو درک می کنه
    نام الهه حسرت را میهمان لبهای سروش کرد:
    - الهه... الهه... الهه... وااای
    - چیه!... بهم زدین؟
    - اگه بدونی چه بلایی سرم اومده!... اون وقت سراغ الهه رو از من نمی گیری
    - داری دقم میدی ... میگی چته؟
    سروش برای درد دل تردید داشت از این رو با من و من گفت:
    - من...من... من ازدواج کردم
    - پوف... مبارکه پسر... نصفه جونم کردی
    - آخه...آخه...
    - آخه چی؟... حتما الهه خانم دمبت رو گرفته و از خونه پرتت کرده بیرون
    سروش دمق و به هم ریخته بود، حوصله شوخی نداشت برآشفت وبه یکباره ایستاد. کلافه و مستأصل آهنگ رفتن کرد. نادر با تعجب از رفتن او ممانعت بعمل آورد و گفت:
    - ای بابا!معلوم هست چه مرگته! بگیر بنشین بابا! غلط کردم... چشم دیگه شوخی نمی کنم
    - نادر به خدا حالم خیلی خرابه... شوخی نکن
    سروش لب باز کرد گفت. از سکته مادر، مخالفت پدر، عشق دیوانه کنند الهه، ازدواج با سیما و بی اعتنایی بعد از آن نادر متعجب به فکر فرو رفت هیچ واژه ای برای دلداری به ذهنش خطور نمی کرد، گفت:
    - بهتره الهه رو فراموش کنی... اگه سیما دختری است با صفاتی که گفتی!حیفه... از دستش نده
    - باور کن الهه دخلی به این موضوع نداره. موضوع خود سیماست. من به اون علاقه ای ندارم. سیما یه زن تحمیلیه! زنی که پدرم به من تحمیل کرد
    - میشه بگی اون چه شکلی داره که تو نمی تونی به عنوان همسر قبولش داشته باشی
    - میخوای باز جویی ام کنی و بعد بگی متهم اصلی من هستم! خیلی خب پس گوش کن جناب بازپرس!اولا برای زندگی عشق نیازه که پدرم اون رو از من گرفت. من بدون علاقه نمی خوام هیچ ارتباطی با سیما داشته باشم. دوما سیما یه دختر دست و پاچلفتی و بی عرضه است. اون حتی نمی تونه از حق خودش دفاع کنه. داره مثل یه راهبه با من زندگی می کنه، ولی صداش در نمیاد. اعتراض نمی کنه. دلم میخواد جلوم وایسته و بگه: "مرد! چه مرگته؟ اگه نمی تونی با من زندگی کنی تمومش کن". اما اون سربه زیر و ساکت، فقط به وظایف خونه داریش عمل می کنه و بس.
    - شاید برای خودش دلایلی داره. شاید هم روش نمی شه برای این مسئله با تو جدل کنه. شما هر دو به زمان نیاز دارید. بهش فرصت بده
    - می دونی نادر! تو مثل برادرم هستی برای همین باهات راحتم. سیما فکر می کنه با لباس و آرایش می تونه تو قلب من راه پیدا کنه، ولی اون سخت در اشتباهه من با وسوسه این دختر زیبا مقابله می کنم
    - تو زده به سرت! تو افکار مالیخولیایی پیدا کردی. توقع نداشته باش یک زن رو در مدت یک ماه بشناسی ،شاید سالها بگذره و تو همسرت رو نشناسی، اما در یک شرایط سخت، غیر قابل باور برات جلوه کنه
    سروش سر روی زانو گذاشت و گفت:
    - این چرت و پرت ها رو ولش کن... بگو با سیما چکار کنم!؟ اگه کسی بفهمه آبروم میره دیگه نمی تونم جایی سربلند کنم
    - خیلی داغونش کردی؟
    سروش خجالت کشید و سر به زیر انداخت. نادر گفت:
    - یه چند روز برید مسافرت
    - جوک میگی!؟... ما روباش که با کی می خوایم بریم سیزده بدر
    نادر بلند شد رفت کنار در پرده را کشید، چنگ انداخت تو موهای چتری جلوی پیشانی اش، خیره شد به آسمان، گفت:
    - می خوای بیاریش اینجا؟
    - خونه شما؟
    آره... اتفاقا خواهرم نگین اینجاست... شوهرش رفته مأموریت، سکی دو هفته ای پیش ما می مونه... فکر کنم این طوری خانمت هم احساس تنهایی نمی کنه


  20. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •