صبح روز بعد خورشید خانم از پنجره تاق سرک کشید، نشست روی صورت سروش، گونه هایش که گرم شد چشم باز کرد. نمی دانست کجاست. چند بار پلک زد و سر بالا آورد، آنجا آپارتمان محل زندگی اش بود. به یاد شب گذشته افتاد. شبی که او پر از التماش بود و اگر الهه زنگ تلفن همراهش را به صدا در نمی آورد صبح امروز زندگی جدیدی را آغاز می کرد. کلافه در تختخواب رها شد. از سیما که او را مقصر اصلی سکته مادرش می دانست متنفر بود اما نمی دانست چگونه شب گذشته با آن همه احساس و شعف قصد ایجاد رابطه کرده بود. افکار آزار دهنده ای احاطه اش کردند. بالاخره در کلنجار با عقل و دل، علی رغم عهدی که با خود بسته بود، به این نتیجه رسد که سیما چون ماری خوش خط و خال او را سمت خود می کشاند. بنابراین تصمیم گرفت اسیر جادوی هوس این دختر نگردد و با او مبارزه ای آغاز کند.او اعتقاد داشت برای شروع این زندگی فقط جاذبه های جنسی کافی نیست. با این افکار برخاست و به میان هال رفت اما با کمال تعجب در صورت هانیه خیره ماند.
- صبح خیر شازده دوماد
- سلام!... سیما کجاست؟
- مثل اینکه یادتون رفته. امروز پاتختی است...سیما رفت آرایشگاه.
بی حوصله پایین سالن آرایش و زیبایی، توی پیاده رو رژه می رفت، چپ و راست، پایین و بالا. با دیدن سیما گویی از انتظار بیهوده ای رهایی یافته است سلام کرد و در اتومبیل را گشود. بین راه حرف نمی زد. به فکر مقابله با جادوی این افسونگر زیبا بود. فکر نمی کرد کسی بتواند او را در عهدی که با خود بسته است متزلزل گرداند.
می دانست سیما به راحتی قادر است هر مردی را به زانو در آورد. همین حالا هم که کنارش قرار داشت، از فاصله نیم متری، چنان احساسی به او انتقال می داد که تمام قول و قرار هایی را که با خود بسته بود، باد هوا می دید. سیما جاذبه خارق العاده ای داشت و او سعی در مقابله داشت و بهترین چاره را برای این مقابله در دوری گزیدن می دید. همچنان در سکوت با خود کلنجار می رفت که سیما سکوت را شکست و با صدای زیبایش که دست کمی از دوبلورهای سینما داشت، پرسید:
- حالت چطوره؟
- خوبم ، برای دیشب معذرت می خوام
- خواهش می کنم
سروش سکوت اختیار کرد وسیما به تبعیت از او سر به زیر انداخت و ساکت ماند. مقابل منزل افشار، مهوش با منقلی کوچک به همراه شیرین که قرآن مجید را در دست داشت. به انتظار چشم به انتهای خیابان داشتند. سروش در مقابل دیدگان منتظر آنها متوقف شد و با احترام در اتومبیل را برای سیما گشود. سیما دوان دوام خود را در آغوش مادر رها کرد، مهوش با شور و حرارت دخترش را در آغوش فشرده، بویید و بوسید. گویی که سالها از دیدن او محروم بوده است. قدری سر سیما را عقب کشید و در صورت او خیره ماند:
- الهی مادر دورت بگرده... مثل یه تکه ماه شدی عزیز دلم... اگه بدونی از دیشب تا حالا چقدر دلم برات تنگ شده.
سیما با ابراز دلتنگی بار دیگر در آغوش مادر لغزید. بعد نوبت به شیرین رسید. شیرین نیز سیما را در آغوش کشید و بعد از احوالپرسی و تبریک، به او سفارش کرد که مراقب پسر یکی یکدانه اش باشد. شیرین حال عجیبی داشت هیجانزده و نگران بود. او از پسرش تردید داشت و می ترسید. زیرا سروش بارها تهدید کرده بود: "کاری خواهم کرد که سیما روزی هزار بار آرزوی مرگ کند". از این رو با دلهره فرزند را در دست گرفت و از سرعتش کاست تا از بقیه فاصله بگیرد. باید اطمینان حاصل می کرد و از سروش قول می گرفت. آهسته در گوش او نجوا کرد:
- سروش مادر!... دیوونه بازی که در نیاوردی
- این چه حرفی است مادر؟
- تو رو خدا گناه داره... مادرجون! یه وقت طفل معصوم رو اذیتش نکنی.
- خیالت راحت باشه خانمی
- چطور خیالم راحت باشه
- اینو دیگه نمی دونم... ولی چشم کاریش ندارم
- به خدا دختر به این ماهی هیچ جای دنیا گیرت نمی اومد
- خودم یه ماه شب چهارده اش رو داشتم
- خجالت بکش بچه
- شما و پدر خجالت بکشید که این ازدواج را به من تحمیل کردید
- گذشته ها گذشته مادر... دیگه تمومش کن
سپس لحن التماس آمیزی به خود گرفت و افزود :
- سروش تو قسم میدم به جون خودم که نگذاری سیما چیزی بفهمه
مقاومت در مقابل مادر برای سروش سخت بود. دست روی چشم گذاشت و به معنی اطاعت سر خم کرد.