دوست عزیز خیلی قشنگه ادامه بده
بعد از کمی صدای سهیل را شنیدم که می گفت:امدم ودر را باز کرد.
با دیدن من گفت:به به سلام الهام خانم،چه عجب از این طرف ها
ومن گفتم:این دفعه امدم یک هفته مزاحمتون بشم. سهیل با گفتن خیلی خوش ممدید،من را به داخل دعوت کرد.
زن عمو به استقبالم امد.
رویم را بوسید و پرسید:پدر و مادر به سلامتی رفتند ان شاا...
_گفتم:بله قرار بود بعد از رساندن من حرکت کنند.
_زن عمو گفت:پس چرا اقا محمود تشریف نیاوردند داخل؟
_اخه کمی دیر شده بود،و می خواستند زود حرکت کنند،خیلی هم سلام رساندند .
زن عمو با گفتن سلامت باشند مرا به طرف هال هدایت کرد.
_گفتم :سهیلا کجاست؟
_گفت:هنوز خوابه تا من صبحانه را اماده می کنم لطف کن بیدارش کن.
_با گفتن چشم به راه افتادم.
وارد اتاقش شدم و دیدم هنوز خوابه کنار تختش نشستم وبا تکان دست صدایش کردم :تنبل خانوم بلند شو.
سهیلا بلافاصله چشم هایش را باز کرد وگفت:ا تو کی اومدی که من متوجه نشدم مگه ساعت چند است؟
برای اینکه سربه سرش بگذارم گفتم:5/8 تنبل خانوم دلم می خواد پدر ومادرم که همیشه تو را نمونه ی زرنگی برایم مثال می زدند اینجا بودند و می دیدند که تا حالا خواب هستی ومن فقط تنها نیستم که تا این موقع می خوابم.
سهیلا با گفتن وای چقدر خوابیدم به سرعت از جا بلند شد .
با خنده گفتم:شوخی کردم تازه ساعت5/7است و سهیلا با گفتن ای بدجنس بالش را به طرفم پرت کرد.
من هم با گرفتن بالش ان را به سوی او بازگرداندم و همین طور مشغول بازی شدیم که عمو با زدن چند ضربه وارد شد.
_گفت:گفتم امروز خانه ی ما چقدر با نشاط و پررونق شده ،بگو برادرزاده ی عزیزم اینجاست.
بادیدن عمو با احترام سلام کردم.
عمو با خوشرویی جوابم را داد.
_گفتم:عمو جان ببخشید حتما از سر و صدای ما بیدار شدید.
_نه این چه حرفیه من بیدار بودم دیگر وقت رفتن سر کار است،یاا... زودتر راه بیفتید ناهید صبحانه را اماده کرده و منتظر شماست.
من به همراه عمو به اشپزخانه رفتم و کمی بعد سهیلا با شستن دست و رویش به ما پیوست
ظهر پنج شنبه همراه سهیلا ناهار خورده و به طرف مدرسه حرکت کردیم .
در راه سهیلا می گفت:الهام چقدر خوب می شد اگر هر روز همراه م به مدرسه می رفتیم.
امروز اصلا احساس خستگی نخواهیم کرد (فاصله ی مدرسه تا خانه نسبتا طولانی بود).
برویش لبخندی زدم ودر دل از این همه محبتش نسبت به خود احساس خوشحالی کردم.
ان موقع در خیابان اصلی در حال حرکت بودیم و طبیعتا جمعیت زیادی در خیابان در حال حرکت بود در همین موقع مرد جوانی جلو امد و با گفتن ببخشید خانمها ما را مجبور به توقف کرد .
هر دو با تعجب به او نگاه کردیم من با گفتن بله بفرمایید او را تشویق به صحبت کردم.
مرد جوان با کمی من من گفت:خانم من قصد مزاحمت ندارم،هدف من امر خیر است و خواستم ببینم ایا شما قصد ازدواج دارید یا نه؟
با کلام تندی گفتم :کاملا معلوم است توی خیابان جلوی دخترهای مردم را می گیرید و می گویید قصد مزاحمت ندارید .
بروید شخص مناسب این کار را پیدا کنید و در حالی که دست سهیلا را می کشیدم از انجا دور شدیم.
نزدیک مدرسه رسیده بودیم که سهیلا گفت:الهام شاید راست می گفت و قصد مزاحمت نداشت ،اخه دیدی چه خوش تیپ وخوش قیافه بود خیلی هم مودبانه صحبت می کرد.
نگاهی ملالت بار به او انداختم و گفتم: اخه دختر ساده لوح خواستگاری هم اداب و رسوم دارد پسر که نباید خودش هر دختری را در خابان پسندید مستقیما پیشنهاد ازدواج بدهد،تازه مگر مزاحمها حتما باید شکل وقیافه ی خاصی داشته باشند ،اینگونه افراد برای به دام انداختن دخترهای معصوم به هر لباسی در می ایند بعد در حالی که با شیطنت نگاهی به سهیلا می انداختم گفتم:ولی حالا اگر خیلی از طرف خوشت امده دفعه ی بعد که در خیابان دیدمش به او خواهم گفت :دختر عموی من حاضر به قبول پیشنهاد شماست این ادرس منزل ایشان،منتظر تشریف فرمایی شما هستیم.
سهیلا با عصبانیت به طرفم خیز برداشت و من در حیاط مدرسه شروع به دویدن کردم وهمانطور که به بچه های مدرسه تنه می زدم ناگهان به خانم ناظم برخوردم ،نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد .
در حالی که نفس نفس می زدم بر جای خود خشکیدم .
خانم ناظم با عصبانیت گفت: خانم مهدوی شما یک دختر دبیرستانی هستید نه یک بچه دبستانی جای اینگونه بازی ها نیست دیگر تکرار نشود ومن با گفتن چشم خانم نظاره گر دور شدن وی می شدم .
در همان حال احساس کردم گوشت دستم بدجوری در دستان شخصی پیچانده می شود ،
با گفتن اخ اخ نگاهم به سهیلا افتاد که در حالی که سعی می کرد صدای خانم ناظم را تقلید کند
می گفت:و نبینم از این به بعد این جور حرفها را به من بچسبانید وگرنه دو نمره از انظباتتان کم می کنم.
با گفتن چشم خانم چشم خانم دستم را از دستش رهاندم و هردو به خنده افتادیم.
زنگ اخر تاریخ داشتیم . خانم یاوری در حالی که دو فصل از کتاب را نشان می داد گفت 20 دقیقه فرصت دارید این دو فصل را مطالعه کنید و داوطلبانه کنفرانس بدهید هر که کنفرانس خوبی بدهد 2 نمره میان ثلث را به دست اورده است. همه مشغول مطالعه شدیم .
بعد از بیست دقیقه خانم یاوری گفت :خیلی خوب وقتتان تمام است،چه کسی برای کنفرانس داوطلب می شود ؟ دستم را بلند کردم .
خانم یاوری باتعجب گفت :یعنی به غیر از خانم مهدوی کسی داوطلب نیست بعد به من اشاره کرد که کنفرانس را شروع کنم بعد از پایان کنفرانس خانم یاوری از بچه ها خواست با دست زدن مرا تشویق کنند ،
بعد گفت :خانم ها من احساس می کنم بقیه در این کلاس سعی خود را انجام نمی دهند فقط موقع امتحان کتبی که نباید نمره اورد کار در کلاس هم مهم است ،مثلا همین خانم علی پور که نمره ی کتبی اش معمولا بیست است تا حالا یک مرتبه به طور داوطلب کنفرانس نداده
.چرا باید هر موقع کنفرانس مطالعه داریم در کلاس فقط همین یک نفر داوطلب بشود ،
بقیه ی شما تماشاچی هستید،من فکر نمی کنم هوش شما از هوش خانم مهدوی کمتر باشد این طور نیست خانم مهدوی ؟
من گفتم هوش را فکر نمی کنم ولی حافظه ام کمی از دیگران قوی تر است .
خانم یاوری گفت :این مسئله هم با سعی بیشتر قابل حل است جلسه را به ختم رسانید .
کمی بعد صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچه ها با جمع کردن وسایل خود به طرف خانه به راه افتادند .
همان شب برای رفتن به عروسی پسرخاله ی ناهید خانم اماده می شدیم .
من لباس سفید حریری را که دارای مدل ساده ای بود به تن کردم و موهایم را هم را صاف و ازاده گذاشتم روی شانه ام بریزد .
وقتی زن عمو من را با ان لباس دیدگفت:ماشاا... الهام جان چقدر این لباس به تو می اید و عمو هم با گفتن الهام با هر لباسی زیباست ،مرا متوجه ساختند که لباس مناسبی پوشیده ام.
سهیلا هم کت دامن شیری رنگی به تن کرده بود که کاملا متناسب اندام وصورتش بود .
من هم با تعریف از سهیلا ولباسش او را خوشحال کردم .
عمو با گفتن دخترها اگر تعریف کردن از یکدیگر را تمام کردید زودتر حرکت کنید تا لااقل به شام عروسی برسیم .
من زود چادرم را بر سر کردم وهمراه سهیلا و زن عمو از منزل خارج شدیم.
سعید وسهیل زودتر از ما در ماشین نشسته بودند .
با سوار شدن به ماشین سلامی کردم و در جای خود نشستم ،عمو هم جلو پیش سهیل نشست
.سعید هم به عنوان راننده پشت فرمان اتومبیل نشسته بود .
با رسیدن به محل عروسی که خانه ای با باغ بزرگ و زیبایی در منطقه ی شمیران بودخانم ها به داخل ساختما ن واقایان به محوطه باغ که چراغانی شده بود و میز و صندلی های بسیاری هم چیده شده بود هدایت شدند
در بدو ورود از طرف مادر داماد که خاله زن عمو میشد مورد استقبال قرار گرفتیم و به هرکدام از ما جایی برای نشستن تعارف کردند من وسهیلا هم تحت تاثیر محیط همراه دختران جوان دیگر به شادی پرداختیم
وقت شام مادر داماد وعروس همه مهمانان را سر میز شام دعوت کردند همان موقع زن عمو در حالی که تبسمی بر لب داشت
آهسته گفت الهام امشب خواستگار خوبی برایت پیدا شد من وسهیلا هر دو با کنجکاوی گفتیم کی؟؟
زن عمو با خنده جواب داد: پسر خاله بنده
من گفتم: مگر شما بازهم پسرخاله دارید؟
زن عمو گفت : بله پسر خاله ی دیگرم اسمش علی است و کارمند اداره ی برق است .
خاله ام که خیلی از تو خوشش امده از من خواست این موضوع را با تو و والدینت در میان بگذارم.
-زن عمو خواهش می کنم همین ،الان جواب منفی را به انها بده چون من تا تحصیلم را تمام نکنم به ازدواج فکر نخواهم کرد ،تازه ازدواج در این سن برای من خیلی زود است.
زن عمو که کمی دلخور به نظر می رسید گفت
:مردم قد بلند تو را که می بینند فکر می کنند حتما 20،19 سال داری ،ولی برای جواب بهتر است صبر کنیم تا پدر و مادرت برگردند و خودشان جواب منفی را به انها بدهند
چون اینطوری خاله ام فکر می کنند ما قصد بی احترامی به انها را داریم
فردای ان روز جمعه بود و من می توانستم با خیال راحت هر چقدر می خواهم بخوابم.
ساعت 8 بود که سهیلا کنارم امد و گفت:الهام ،الهام بلند شو تلفن مادرت از شیراز است.
با عجله و شوق از جا برخاستم و به طرف تلفن رفتم.
با شنیدن صدای گرم و مهربان مادر احساس کردم چقدر از انها دورم و برایشان دلتنگم.
مادر با شنیدن صدایم گفت :الهام مامان جون حالت خوبه ،درسهایت را خوب می خونی ،زن عمو و بچه هایش چطورند؟
_همه خوبند سلام می رسانند شما چطورید؟
_من هم خوبم._بابا چطور است؟
_بابات هم خوبه همراه دایی حمیدت رفتند بیرون .
_راستی دایی رضا،دایی حمید ،خاله زهرا همه خوبند؟
_انها هم خوبند،سلامت را هم می رسانند به خصوص دایی رضات.
_سلامت باشند.مراسم سالگرد برگزار شد ؟
_بله. دیشب بود . خوب چیزی نمی خواهی برایت بیاورم؟
_چرا از ان نان قندی های خوشمزه ی شیراز حتما با خودتان بیاورید.
_ای شکمو، باشه حتما.کار دیگری نداری؟
_نه ممنون_گوشی را بده به ناهید خانم تا چند کلمه باهاش صحبت کنم.
_چشم خداحافظ.
_گوشی را به زن عمو که منتظر کنار تلفن ایستاده بود سپردم و نزد بقیه که کنار سفره ی صبحانه جمع بودند رفتم وبا یک سلام دسته جمعی ورود خودم را اعلام کردم،پاسخم به گرمی داده شد.
عمو گفت:بیا اینجا الهام جان، بیا پیش خودم بشین ،بگو ببینم زن داداش حالش خوب بود ؟
_بله عمو جان.خیلی هم سلام شما و بقیه را رساندند.
_سلامت باشند.
کمی بعد که زن عمو پای سفره برگشت،عمو لحن شوخی گفت:
خوب خانم این همه وقت پای تلفن درباره ی چه موضوعی صحبت می کردید؟
_می دانی اقا ابراهیم دیشب در مراسم عروسی برای الهام خواستگار پیدا شد و من هم داشتم این موضوع را به مادرش می گفتم.
_به به پس یکی یکدانه ی داداش هم انقدر بزرگ شده که وقت ازدواجش رسیده باشد
هجوم خون به صورتم را احساس کردم.
عنوان کردن این مطلب جلوی عمو و پسرها ناراحتم می کرد.
با کمال تعجب صدای سهیلا را هم شنیدم که می گفت:تازه بابا دیروز هم الهام یک خواستگار داشت.
_اینجا چه خبر است
مردم دوتا دوتا خواستگار پیدا می کنند.
زن عمو با لحنی متعجب گفتروز ظهر کی بود که ما خبر نداشتیم؟
_من که خیلی از دست سهیلا عصبانی بودم با لحنی شتاب زده گفتم:نه نه إ مسئله ای نبود سهیلا دارد اشتباه می کند بلا فاصله نگاه نگران و التماس امیزم را متوجه سهیلا ساختم تا او را از سخن باز دارم ،تازه ان موقع متوجه چهره ی برفروخته ی سعید شدم واحساس نگرانی وشرم بیشتر از قبل دامن گیرم شد.
_عمو گفت:یاا... زود باشید قضیه را از اول بگویید تا ما هم بفهمیم چه شده.
سهیلا بدون توجه به نگاههای التماس امیز من در حالی که از کنجکاو کردن دیگران احساس رضایت می کردگفت:
دیروز در راه مدرسه اقای جوانی جلو امد و بعد از سلام مودبانه ای از الهام خواست ک ادرس منزل خود را به او بدهیم تا همراه خانواده اش برای امر خیر مزاحم شوند
حالا شما بگویید اگر این خواستگاری نیست پس چه نامی دارد؟
عمو در حالی که ای خندید گفت :خوب شما چه کردید؟
سهیلا گفت:هیچی بابا الهام چنان با تندی جوابش را دادکه یارو دمش را روی کولش گذاشت و از انجا دور شد .
_خوب خواستگارعروسی چه کسی بود؟
پسر خاله ام علی،خاله ام که از الهام خوشش امده بود دیشب این موضوع را مطرح کرد و از من خواست که موضوع را با والدینش در میان بگذارم و نظر انها را جویا شوم.
عمو با خنده گفت:مبارکه ،مبارکه پس همین روزهاست که عروسی الهام خانم را هم می بینیم .
_در حالی که کلافه وشرم زده به نظر می رسیدم گفتم:عموجان باور کنید هیچ خبری نیست.
در مورد خاله ی زن عمو باید بگویم ایشان به بنده نظر لطف داشتند ولی چون من در این سن و سال خیال ازدواج ندارم،در ضمن در حال درس خواندن هم می باشم باید بگویم جواب من به ایشان منفی است و در مورد ان جوان در راه مدرسه هم که من فکر می کنم مزاحمی بیش نبود و من همان موقع او را از سر خود باز کردم ،
سهیلا هم این مطلب را می دانست ولی فکر می کنم به عنوان شوخی ان را مطرح کرد که البته شوخی خوبی نبود،
حالا هم با اجازه ی شما می خواهم به درسم برسم.
_کجا تو که هنوز صبحانه ات را تمام نکردی.
_ممنون سیر شدم وبه طرف اتاق سهیلا راه افتادم .
در حالی که صدای زن عمو را از پشت سر می شنیدم:ما که چیزی نگفتیم چرا انقدر ناراحت شد.
_تو و سهیلا کار درستی نکردید موضوع را جلوی دیگران به خصوص پسرها مطرح کردید.
_چند لحظه بعد در اتاق سهیلا از ناراحتی سرم را روی دستهایم گذاشته بودم .
صدای سهیلا را شنیدم که می گفت:الهام جان ناراحت شدی،من را ببخش واقعا که دختر احمقی هستم.
_تو نباید مسائل مابینمان را جلو افراد خانواده مطرح کنی،حالا انها پیش خودسان چه فکری می کنند؟
_خواستگار داشتن که عیب نیست ولی درست می گویی اشتباه کردم حالا مرا می بخشی؟
_جوابی ندادم.
_خواهش می کنم الهام تو که ادم کینه ای نبودی؟
و چشمان پر التماسش را به من دوخت.
دستم را بر شانه اش گذاشتم و گفتم:باید قول بدی که دیگر حرفها و اتفاقات دخترانه بین خودمان باشد.
سهیلا با خوشحالی گفت:قول می دهم ،قول می دهم ومرا در اغوش گرفت.
در ان حال فکر می کردم که واقعا سهیلا را دوست دارم حتی با اینجور کارهایش
روز شنبه اماده ی رفتن به مدرسه شده بودیم که سعید را جلوی در در انتظار خودمان دیدیم .
_سوار شید ،من شما را می رسانم.
_سهیلا از خدا خواسته ومن با تردید سوار اتومبیل شدم.
_خوب ببینم افتاب از کدوم طرف درامده که هوس کردی ما را به مدرسه برسانی؟
_خودت می دانی که مشغله ی درسی من زیاد است و گرنه هرروز شما را هم می رساندم و هم برمی گرداندم.
_شوخی کردم داداش سعید می دانم که تو برادر مهربانی هستی تازه راه خانه تا مدرسه ی ما هم که زیاد نیست و من و الهام انقدر گرم گفتگو هستیم که نمی فهمیم کی می رسیم.
سعید درحالی که پوزخندی بر لب داشت گفت:کاملا مشخص است انقدر سرگرم هستید که بعضی ها متانت در رفتار ان هم در خیابان را فراموش می کنند بعد هم از مزاحمت جوانکهای خیابانی شکایت می کنند.
چیزی در وجودم داغ شد .
کاملا مشخص بود که طرف طعنه او من هستم،دیگر نتوانستم طاقت بیاورم.
_اقا سعید مواظب حرف زدنتان باشید. من به شخصه همیشه مواظب اعمال ورفتارم چه در خانه وچه در خیابان بوده وهستم و اگر با همه ی این اوصاف بی سروپایی به خود اجازه ی مزاحمت بدهد خوب می دانم که چه برخوردی با او بکنم پس لطفا در امور شخصی من دخالت نکنید ،همین جا هم کنار بگیرید من پیاده می شوم ،بنده هیچ نیازی به کسی که بخواهد مواظب رفتار و کردارم باشد ندارم.
_و چون دیدم به حرفم ترتیب اثری نداد دوبار تکرار کردم
گفتم نگه دارید من پیاده می شوم.
_سعید همچنان که پوزخند تمسخرامیز خود را حفظ کرده بود گفت:شما به هیچ وجه اجازه ی پیاده شدن ندارید این یک ،دوم هم اینکه همچنانکه خود را درمورد سهیلا مسئول می دانم در مورد شما نیز مسئول می دانم و این اجازه را به شما نمی دهم که هر رفتار ناشایستی که خواستید انجام دهید،
من از طرف عمو هم مطمئن هستم که این رفتار مرا تایید می کند .
سهیلا که مات ومبهوت به جر و بحث ما می نگریست گفت:سعید خواهش می کنم تو داری اشتباه می کنی ،الهام اصلا این جور دختری نیست
._سعید با تمسخر گفت:خواهش می کنم تو دیگر چیزی نگو،به روباه گفتند شاهدت کیه گفت دنبم.
_در حالی مه بغض گلویم را می فشرد گفتم
من کاری نکردم که احتیاج به شاهدی برای اثبات بی گناهی خودم داشته باشم،در ضمن هر کاری که صلاح بدانم انجام خواهم داد وشما هم هیچ کاری نمی توانید بکنید .
دیگر به مدرسه رسیده بودیم با عصبانیت در ماشین را باز کردم و از ان پیاده شدم و یکسره به طرف کلاس حرکت کردم در حالی که سهیلا دنبالم می امد
مرتبا صدایم می زد الهام ،الهام جان یک لحظه صبر کن . لحظه ای ایستادم تا خودش را به من رساند و گفت:ببین من چه می گویم ،می دانم تمام این مسائل از اشتباه من ناشی می شود ولی باور کن سعید هم به ان چیزهایی که بر زبان می اورد واقعا اعتقاد ندارد و می داند که تو دختر نجیب و متینی هستی ،
فقط او پسر متعصب و غیرتی است مسئله ی دیروز باعث جریحه دار شدن تعصب او شده تو نباید انقدر دلگیر شوی.
_لحظه ای ایستادم و رویم را به طرف سهلا برگرداندم و گفتم:
ببین سهیلا من می دانستم مطرح کردن چنین مسائلی حتی اگر بی گناه باشی جلو دیگران بخصوص مردان جوان فامیل خواه ناخواه تبعات بدی در پی دارد ولی واقعا رفتار امروز سعید را نمی توانستم پیش بینی کنم گویی منتظر مسئله ای بود تا ان را مانند پیراهن عثمان دستاویز قرار دهد ولی هر چه فکر می کنم دلیلی برای بهانه جویی هایش نمیابم جز اینکه بخواهد ...
سهیلا با لحن دلجویی کننده ای گفت:تو کاملا اشتباه می کنی من برادرم را خیلی بهتر از تو می شناسم او نه تنها از تو متنفر نیست بلکه من حس می کنم در دل به تو علاقه هم دارد.
شاید این رفتارش ناشی از حسادت بوده است زیرا برایش خیلی سخت است که ببیند دیگران برای خواستگاری از تو به راحتی پیش قدم می شوند و او به خاطر اینکه شرایطش مناسب نیست ومی داند که تو هم در این سن و سال ازدواج را قبول نمی کنی و تحصیلت ناتمام می ماند پا جلو نمی گذارد .
_سهیلا تو هم با این خیال بافی هایت دل خودت را خوش می کنی ها تمام حرف هایی که زدی تصور است و ساخته های ذهن خودت ،من که تا به حال جز تندی و بداخلاقی رفتار دیگری از او ندیده ام که بخواهد دال بر علاقه اش باشد ،حالا هم بهتر است این بحث را تمام کنیم و تا دیر نشده به کلاس برسیم. +
_خیلی خوب ولی یادت باشد من چه گفتم دختری که بخواهد متوجه علاقه ی سعید به خود بشود باید خیلی زیرک تر از این حرف ها باشد خودت که می دانی چه پسر تودار ومرموزی است
اول ابنکه میخواستم بگم اختیار دارین.این که ما این رمان رو بخونیم و نظر ندیم ظلمه.بازم میگم اگر ناراحت نمیشین یه چند تا غلط املایی دیگه گیر آوردم(فکر کنم چون رمان رو دقیق میخونم به این چیزا حساس میشم)
اگر دوست داشتین تصحیح کنین تا کیفیت رمانی که زحمت تایپش رو میکشین بالا میره.
در پست 10 از پایین 12 خط بیان بالا این قسمت:
دوباره تو همون پست 10 از بالا خط 19 م این قسمت:شما که ا5نگار می خواهید
فعلا همینارو پیدا کردم._سعید گفت چرا خداحافظی می کنی ؟مگه تو نم ایی؟
یه سوال هم برام پیش اومده که چرا باید نویسنده بعضی قسمت ها متن هایی رو استفاده کنه که اصلا تو زندگی روزمره به کار نمیره و فقط جنبه ی اداری و نامه ای داره مثلا در این قسمت:فکر نکنم کسی از این کلمه استفاده کنه.شاید علتش این باشه که رمان قدیمیه و یک سری کلمات از دایره ی لغات حذف شده باشه.من فکر کنم این مان از اون دسته رمان هایی باشه که طی گذشت زمان از کیفیتشون کم میشه ولی فعلا داره خوب پیش میره.رفتار دیگری از او ندیده ام که بخواهد دال بر علاقه اش باشد
تازه یه چیز یادم اومد کتاب مصور هم هست؟الان که همین جمله رو نگاه میکنم فکر کنم یه اشتباه تایپی دیگه هم هست به احتمال زیاد شما دیروز رو نوشتین روز اگر اون غلط املایی رو تصحیح نکردین این قسمت رو تصحیح کنین چون یه 1 دقیقه ای به ذهنم فشار اومد تا فهمیدم منظورتون دیروز بودزن عمو با لحنی متعجب گفتروز ظهر کی بود که ما خبر نداشتیم؟
بازم میگم عالی داری پیش میری موفق باشی.
مرسی امیر جان باز من و بابت غلط املایی شرمنده کردی ولی چشم
اما به نظر من اون جمله اصلا اضافی نیست و کاملا بجا بود و کلمه دال به وفور در کتابها و واقعیت بین مردم استفاده میشه عجیبه که تو همچین قضاوتی راجع بهش داری!!!!!!!!!
برای اون رمان مصور هم اول کلی خندیدم
بعضی وقتا نمیدونم چرا این جوری میشه
ولی خیلی خوشحالم که اینقدر با دقت می خونی و اهمیت میدی.....بازم ممنون
صبح یکشنبه همراه سهیلا اماده ی رفتن به خرید بودیم
زن عمو را در اشپزخانه سرگرم کار یافتیم .
سهیلا گفت:مامان ما داریم میریم شما چیزی از بیرون لازم ندارید؟
_نه ممنونم مواظب خودتان باشید.
در همین هنگام صدای سهیل را از پشت سرمان شنیدیم.
_دخترها من هم یک چیزهایی از کتاب فروشی لازم دارم بیایید با ماشین برویم.
_رنگ چهره ام به سفیدی گرایید ،نخیر دوبرادر دست از سر ما بر نمی داشتند مانند یک محافظ شخصی هر روز به بهانه ای با ما همراه می شدند تا دیروز فقط سعید بود امروز سهیل هم اضافه شد
اگر نگران عکس العمل زن عمو نبودم همان جا انصراف خود را از بیرون رفتن اعلام می کردم .
_سهیلا که متوجه ام شده بود دستم را کشید واهسته گفت:بیا برویم اینقدر بدبین نباش ،تازه طلا که پاک است چه منتش به خاک است.
تا رسیدن به بازار من و سهیلا اهسته با هم مشغول صحبت بودیم.
سهیل مارا گوشه ای پیاده کرد و گفت:من می روم تا جای پارک مناسبی پیدا کنم قرار ما ده دقیقه ی دیگر جلوی کتاب فروشی توحید .
من و سهیلا اهسته در حالی که ویترین مغازه ها را تماشا می کردیم به راه افتادیم. ناگهان از فروشگاه طلافروشی نزدیک میدان شخصی در حالی که اسلحه به دست داشت خارج شد و با سرعت زیاد همانطور که مردم را تهدید می کرد از جلوی راه او کنار بروند .
انقدر این اتفاق سریع افتاد که فرصت نکردیم خودمان را از سر راهش دور کنیم. مرد مسلح تنه ی محکمی به من زد که نقش بر زمین شدم ودیگر هیچ نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم چهره ی نگران سهیل اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد.
_خدا را شکر الهام حالت خوب است.
خواستم سر را به عنوان پاسخ مثبت تکان دهم ولی موج ناگهانی دردتمام سرم را فرا گرفت و دنیا را پیش چشمانم تار ساخت .
بعد از چند دقیقه سیلی اهسته و پیاپیی که به صورتم نواخته شد باعث شد چشمانم را باز کنم.
خانمی که لباس فرم سفید پوشیده بود بالای سرم بود .
_خانم،خانم،صدای من را می شنوید ؟
_اهسته وبی حال گفتم بله ولی در ناحیه ی سرم احساس درد و سر گیجه می کنم .
_این امری طبیعی است روی سر شما زخمی ایجاد شده که البته ما پانسمانش کردیم،خدا خیلی به شما رحم کرد چون ضربه فقط به گیجگه شما خورد و جز یک زخم سطحی و یک بیهوشی کوتاه مدت اثر دیگری نگذاشته است.
_برای من چه اتفاقی افتاده است؟
_ان خانم و اقای جوان که شما را به اینجا اوردند گفتند که بر اثر تصادف با یک سارق سر شما به لبه ی جدول خیابان خورده و به این روز افتاده اید ،نگران نباشید تا یک ساعت دیگر از اینجا مرخص می شوید و می توانید به خانه برگردید .
_خیلی ممنون و چشم به قطرات مایع سرم که به ارامی وارد رگ های دستم می شد دوختم.
صدای سهیلا مرا از دنیای خود بیرون کشید.
_الهام حالت خوبه؟
_بد نیستم. با هیجان صورتم را بوسید
_وای وقتی به یاد ان لحظه می افتم از ترس دست و پایم بی حس می شود فکرش را بکن یک سارق مسلح میان این همه جمعیت باعث زمین خوردن تو بشود خدا را شکر که به خیر گذشت.
و در همان حال که کنار تخت می نشست و دستم را در دستانش می گرفت بو سه ای دیگر بر گونه ام گذاشت.
_خوب سارق چه شد ایا او را دستگیر کردند؟
_من در ان لحظه انقدر نگران تو بودم که متوجه چیزی نشدم ولی بعد که با کمک سهیل تو را به ماشن منتقل می کردیم از گفتگوی مردم متوجه شدم که او را گرفتند .
در همین حین چند ضربه به در وارد شد و به دنبال ان سهیل در حالی که پلاستیک دارو را در دست داشت وارد شد و گفت:حال خانم مریض چطور است؟
_می بینی که زنده ام .
_خوب الحمدلله،ببینم الهام تو مخصوصا خودت را جلوی راه ان دزد قرار ندادی تا جلوی سرقتش را بگیری ،اخه شنید م تو خیلی به قهرمان بازی علاقه داری؟
_نگاه اخم الودی به سویش انداختم .
در حالی که می خندید دو دستش را به علامت تسلیم بالا می برد
گفت:من شوخی کردم بابا یادم نبود این روزها چقدر بد اخلاق شدی .
_اینقدر اذیتش نکن نمی بینی اصلا حال ندارد؟
_اتفاقا حالش از من و شما خیلی بهتر است چون انقدر که من و تو دلواپس ایشان بودیم رنگ به روی هیچکداممان باقی نمانده است درست نمی گویم الهام ؟
یک نگاهی به رنگ و روی ما بنداز از ترس مثل گچ سفید واز نگرانی مانند زردچوبه زرد و از خجلت عمو و زن عمو و همینطور پدرم مانند لبو سرخ شده این طور نیست؟
_صدای خنده ی سهیلا فضای اتاق را پر کرد و من در حالی که سعی می کردم خنده ام را مهار کنم
گفتم:چه رنگین کمان جالبی روی صورتتان نقش بسته ببینم شما سرخ پوست نیستید که به هنگام نبرد صورتشان را رنگارنگ می کنند ؟
_این دفع صدای خنده ی سهیل هم بلند شد و بر چهره اش از اینکه توانسته بر سیمای بیمار گونه ام تبسمی بنشاند رضایتی عمیق موج می زد
در اتاق سهیلا برروی بستر دراز کشیده بودم .
احساس سرگیجه و ضعف می کردم.
چشمانم را بسته بودم و سعی می کردم به خواب روم ولی درد مانع از خواب رفتنم می شد .
عو در حالی که دستش را به پیشانیم می گذاشت اهسته گفت:خدا خیلی به ما رحم کرد وگرنه چطور جواب داداش و زن داداش را می دادیم.
_بهتر است برای صدقه حیوانی را قربانی کنیم.
_فکر خوبی است خانم حالا بلند شو برویم بیرون تا این طفلک را از خواب بیدار نکردیم.
مرد مسلح اسلحه اش را روی شقیقه هایم گذاشته بود و من از شدت ترس سراپایم می لرزید.
_خواستی با قهرمان بازی ات باعث دستگیری من شوی و با صدایی چندش اور قهقهه ی بلندی سر داد .
_ولی یادت باشد قهرمان اخر زندگی اش به مرگ طبیعی نمی میرد.
صدای چکاندن ماشه را شنیدم فریاد زدم و از صدای فریاد خود از خواب پریدم
من در بستر و در خانه ی عمو بودم همه ی این ها کابوس بود.
سهیلا با نگرانی کنارم نشست.
_ الهام حالت خوب نیست چرا انطور فریاد می زدی؟إ _هیچی چیزی نیست خواب بدی دیدم .
سهیلا در حالی که دستم را می گرفت گفت:وای چقدر تبت بلاست.
_عمو و زن عمو هراسان وارد اتاق شدند.
_چی شده؟
_چیزی نیست بابا الهام کابوس دیده بود تبش هم خیلی بالاست .
عمو با دلواپسی گفت:اماده شوید تا برویم بیمارستان.
_نه عمو حالا دیگر خوبم نگران نباشید فقط یک خواب بود،مطمئنم که الان بهترم.
_خیلی خوب هرجور که راحتی ،خانم لطفا یک لیوان اب پرتقال برای الهام بگیرید رنگ و رویش بد جوری پریده است.
_چشم همین الان می اورم.
ان شب تا صبح کابوس و تب دقیقه ای مرا رها نکرد.
بیچاره سهیلا و زن عمو تا صبح پا به پای من بیدار نشستند بعد از نماز صبح بود که بلاخره ارام گرفتم و گذاشتم انها هم دمی بیاسایند.
بعد از دو روز استراحت 4شنبه به مدرسه رفتم .
عمو صبح با دیدن من سر سفره ی صبحانه لبخندی بر لب اورد و گفت :به به الهام خانم می بینم که امروز قبراق و سرحالی .
_الحمدلله خیلی بهترم ،ببخشید که شما را به زحمت انداختم .
_این حرفها چیه مگر تو با سهیلا فرق داری امروز هم که استراحت کنی کاملا روبه راه می شوی.
_نه عمو دو روز است از مدرسه عقب افتاده ام امروز دیگر حتما باید بروم حالم هم که خوب است پس گران نباشید.
اگر از من می پرسی امروز را هم استراحت کن ولی اگر برای رفتن اصرار داری حرفی نیست .
بعد رویش را به طرف سعید کرد و گفت:سعید بابا الهام و سهیلا را تا مدرسه برسان عصر هم برو دنبالشان، امروز که کلاس نداری؟
_نه کاری ندارم . می رسانمشان.
_هرچه سعی کردم عمو را قانع کنم که خودمان پیاده می رویم نشد.
_عمو با قاطعیت گفت:اگر می خواهی بروی با ماشین برو وگرنه امروز را هم باید در خانه استراحت کنی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)