تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 31

نام تاپيک: رمان عشق دوم ( جودیت گلد )

  1. #11
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 7

    « فصل هفتم»
    بعدازظهر شنبه جیمی ویلینسکی(Jimmy Vilinsky) به ژوئل (Joel) واسطه اش در یک مکز شرط بندی زنگ زد و از او خواست پنج هزار تا برایش روی رودریگز بچه(Rodrigvez kid) برای مسابقه امشب در باغ بگذارد.بچه!بازنده بود و شرط بندی بیست بر یک بود.ولی اگر او برنده می شد جیمی صدهزار تا برنده می شد درست مثل برق!
    جوئل در ان سوی سیم سیگارش را اتش زد و با صدایی گوش خراش گفت:«جیمی،جیمی بهتر است روی دو تا ماهی که روی میز اشپزخانه سینه خیز می روند شرط ببندی.»کمی مکث کرد تا عکس العمل جیمی را ببیند.
    جیمی چیزی نگفت،به نفس کشیدن در تلفن ادامه داد.
    جوئل این بار متلک گنده تری گفت:«یک چیز را می دانی جیمی؟راجع به ان دو تا ماهی؟تو باید مطمئن باشی کدام اشغالی بازنده تر است.»
    جیمی چشمانش را گرداند،گوشی را از گوشش دور کرد و با دستش صدای یاک-یاک دراورد.انگار محتاج این کثافت بود.بی معنی بود که به چرت و پرتهای او گوش کند.فقط برای اینکه او و جوئل با هم بزرگ شده بودند.
    جیمی شنید:«چرا چند تا پند و اندرز دوستانه به من نمی دهی؟هان جیمی؟چوب خطت دوباره پر شده،ممکن است لطف کنی و دیگر شرطبندی نکنی؟»
    بعد از این که غر و غر تمام شد جیمی گفت:«جوئل؟بشاش به این حرف ها!پنج هزار تا روی بچه!»
    حرفش که تمام شد گوشی را گذاشت.
    «مواظب باش!»جیمی پرید توی ترمینال.او مردی لاغر اندام در اواخر سی سالگیبود.با موهای سیاهی که با ژل به عقب شانه کرده بود و دماغ زاویه دار و چشمان سیاه جستجوگری که اطراف را می کاوید،مثل پرنده ای کوچک و دوست داشتنی و باهوش به نظر می رسید.
    در همان لحظه جیمی ویلینسکی داشت بلندپروازی می کرد،همیشه فکر می کرد که این مکالمه تلفنی زندگیش را تغییر خواهد داد.
    خودش را باد کرد و راه افتاد،افکارش به عقب و ان شب بازگشت...به زمانی که تلفن زنگ زد...
    به زمانی که ان اتفاق افتاد.ساعت چهار و خرده ای در صبح بود،سروصدایش انقدر زیاد بود که مرده را زنده می کرد.جیمی یک لحظه خواب بود و لحظه بعد نشسته و شوکه شده بود و احساس می کرد از شدت درد سرش دو نیمه شده است.ناله کنان و گیج به اطراف نگاه کرد.سعی کرد کنترلش را بدست اورد.
    از چراغی که در حمام روشن مانده بود فهمید که رختخواب خودش است.چه خوب!
    همین طور متوجه شد شیشه ی مشربش کجاست و چقدر از ان مانده است.دو گیلاس کوچک لکه دار و زیر سیگاری پر،بوی تعفن همیشگی،بوی مانده ی دود سیگار.ملافه های غرق عرق و بوربون ارزان قیمت همه چیز را به او می گفتند.فقط او نمی فهمید چه چیز را؟
    در همان موقع تلفن از اعماق شب زنگ می زد.از عصبانیت می خواست ان را به گوشه ای پرتاب کند،صدا انقدر عذاب دهنده بود که انگار،همه ی زنگها،بی وقفه به صدا درامده بود.
    ارزو می کرد کاش این لعنتی را قبل از خواب از پریز دراورده بود،غرغر کرد:«کثافت!»دستش را دراز کرد تا گوشی را بردارد.جیم گوشی را چنگ زد.وقتی دوباره فکر کرد نزدیک بود گوشی را بیاندازد.
    یوهو!
    کله اش داشت بهتر کار می کرد.چیزی در ذهنش ترق ترق می کرد:«تلفن حتماً دوستانه نیست،نه در چنین ساعتی.طرز زنگ زدنش چه؟پانزده یا بیست بار زنگ زده بود؟چیزی در همین حدود.»
    شروع به فکر کردن درباره ی این سرنخ کرد.سر و صدای اعصاب خوردکنش درست این پیام را داشت،انگار تلفن درباره ی پولی بود که بدهکار بود.ان چه در چند ماه گذشته رخ داده بود یک فاجعه واقعی بود،یک باخت کامل که به کلی نابودش کرد و او شماره شرطبندی اش را عوض کرد.شاید باختنش جبران شود.ولی «خانم شانس»(Lady-Luck) ان هرزه ی دورو،پشتش را به او کرد و عوض کردن شماره ها فقط او را از چاله به چاه انداخت.
    به همه از جمله برادرش مقروض شد.نه تنها جوئل بلکه نزدیک به یک دو جین واسطه های سندیکا و دلال های چینی از او طلبکار بودند.
    چیزی دیگر که می دانست این بود که او را از شرکت در مسابقات محروم کرده بودند و واسطه ها به حرفش توجه نمی کردند و حرف های رکیک می زدند.
    بعد پیش خودش رفتار ان ها را حدس زد.علیه او چه می توانستند بکنند؟
    و این اواخر انها و شرکت هایشان جداًقصد داشتند او را وادار به فرار کنند.شاید به طرف بندر و خوابیدن زیر ابها!
    هنوز تلفن لعنتی به زنگ زدن ادامه می داد.انگار به خرگوشی برق وصل کرده باشند،نمی توانست توقف کند.انگار کسی که زنگ می زد،وی دانست او خانه است و مس شنود.کفری شد و بالاخره گوشی را برداشت و غرید:«بله!»انتظار داشت لنگه کفشی به طرفش پرتاب شود.
    صدای نرم مردانه ای گفت:«اقای ویلینسکی؟»و منتظر ماند.
    -تو کی هستی؟
    -یک رفیق حالتان چطور است؟
    جیمی گفت:من هیچ رفیق ندارم،ولم کن،می شود؟
    -« اقای ویلینسکی مطمئن هستید؟»صدایش مثل مخمل نرم بود.
    -«البته که مطمئنم»جیمی طوری حرف می زد انگار می خواهد گوشی را بگذارد:تو الدنگ می دانی ساعت چند است؟
    صدا گفت:البته اقای ویلینسکی،ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه و چهار ثانیه است.
    جیمی می خواست بگوید«هی لعنت بر تو...می خواهم بروم توی رختخوابم و سیم تلفن را هم از پریز بکشم.»ولی فضولی نمی گذاشت.هرچه بیشتر پای تلفن می ماند امکان این که بفهمد طرفش دنبال چی هست،بیشتر بود.کی می دانست؟شاید روزی مردک به دردش می خورد.
    -اقای ویلینسکی؟گوشی دستتان است؟
    -اره،حرف بزن!
    جیمی ناگهان کشاله ی رانش را که به خارش افتاده بود خاراند:«چیزی که من می دانم این است که تو ممکن است دوست باشی و به من بگویی نیگا کن،من رفیقت هستم و نمی خواهم ترا مجروح و ضروب ببینم،یا چیزی در همین حدود درست است؟»
    مرد او را به تعجب انداخت.
    -نه، اقای ویلینسکی،همه اش غلط بود،من زنگ نزده ام که شما را ازار دهم،کار دیگری دارم.
    جیمی منتظر ماند.
    -دیگر کسی به تو زنگ نمی زند یا برای کلافه کردنت به انجا نمی اید.سگ ها واق واقشان تمام شده.
    -راست می گویی؟
    -حرف من حرف است.
    -اره،ولی تو کی هستی؟
    -من کسی هستم کهباخت های ترا خریده ام می فهمی چه می گویم؟
    دیگر خواب از سر جیمی پریده بود نفسش را حبس کرد فکر کرد:مرد که را...
    احساس می کرد زنگ خطری مثل باد که بیرون هوهو می کرد و می چرخید و پنجره ها را تکان می داد،در سرش می پیچید.داستانی را به یادش می اورد.داستانی راجع به سه خوک کوچک.باد دیگر نمی وزید ولی مردک ان سوی تلفن گرگ بد گنده!جیمی گردنش را خم کرد و نفس کشید.
    -اقای ویلینسکی...»دوباره صدای ارام و سرد.
    -هان،هان!
    جیمی صورتش را مالید و سعی کرد صدایش را خونسرد نگاه دارد.وانمود می کرد که تعجب کرده اره.ولی مثل سگ نترسیده!گفت:«چرا ان ها را خریدی؟»
    -چون می خواستم ترا استخدام کنم اقای ویلینسکی،به اندازه ی پولی که داده ام تو باید برای من کار کنی.
    جیمی گفت:«ولش کن بابا چه طوری؟»سعی کرد کمی دل و جرات به خرج دهد.
    -چرا به اندازه ی کاری که می کنی راهت از اون اشغالها جدا می شود. اقای ویلینسکی!توی دردسر افتاده ای،هر کاری می توانی بکن!
    -تو کی هستی؟
    -لزومی ندارد که بدانی اقای ویلینسکی!
    جیمی کمی بیشتر صورتش را مالید:این از ان پیشنهاداتی است که نمی توانم ردش کنم.
    خنده اش گرچه ارام بود،ولی بدون شادی بود:خوب،گمان می کنم نتوانی رد کنی،ولی من پایم رادر کفش تو کرده ام،در واقع باید کمی احتیاط کنی.
    جیمی اه کشید:خیلی خوب!چه می خواهی؟
    زیادتر از جسارتش بود.
    -خوب است امیدوارم که منطقی باشی!
    -حالا چه نوع کاری می خواهی؟
    -جوری رفتار می کنی،انگار دست خودت است کاری که باید بکنی تماس گرفتن با یک نفر است.از ان به بعد اطلاعاتی را بین من و او مبادله خواهی کرد.
    جیمی با سوءظن پرسید:فقط همین؟
    -همین.مطمئن باش!
    جیمی باور نمی کرد:یک جور تله است؟
    -نه نیست!این تنها کاریست که باید انجام دهی و هر بار که یک پیغام را مبادله می کنی،یکی از چک هایت را پاره می کنم و برایت پست می کنم.
    -«اهان!»جیمی برگشت توی رختخواب.
    -اقای ویلینسکی،بعداً با تو تماس خواهم گرفت.امروز بعدازظهر جزئیات و دستورات را خواهی گرفت.
    -هی! یک دقیقه صبر کنريالقبل از این که گوشی را بگذاری اسمت را نگفتی؟
    -قبلاً که گفتم لزومی ندارد که بدانی.
    -اره ولی اسم اول چی؟اون طوری وقتی زنگ می زنی می فهمم تویی.
    -مطمئنم که صدای مرا تشخیص خواهی داد.شب به خیر اقای ویلینسکی.
    و تلفن صدای کلیک کرد.
    جیمی به محض روشن شدن هوا به چند نفر از دلال هایش زنگ زد.
    چیزهای مختلفی لازم داشت.به علاوه در مورد تلفن زننده کنجکاو شده بود.می خواست بداند ایا او واقعاً یک کثافت است یا نه!
    اولین تلفنش به دوست قدیمی اش جوئل بود که مشغول کارش بود در بار فکستنی خیابان دهم بود.او این اواخر روی خوشی نشان نداده بود.
    -«سلام جیمی!»خوش امدگویی جوئل پرحرارت و صمیمی بود.«خیلی وقت است ندیدمت، چطوری؟»
    این گرم ترین خوش امدی بود که جیمی پس از تمام شدن اعتبارش دریافت می کرد.
    جیمی گفت:خوبم کار و بار چطوره؟
    -«کساد!»جوئل خندید:بدون شرطبندی های تو سخت می گذرد.
    گوش های جیمی تیز شد.گفت:راست می گویی؟
    -اره رفیق،گوش کن،هر چقدر بخواهی دوباره می توانی شرطبندی کنی.از نظر من اشکالی نداره!
    -عالی شد به زودی با تو تماس می گیرم جوئل.
    جیمی گوشی را گذاشت.سرش گیج می رفت.تعجبش پایان نمی پذیرفت.
    فکر کرد:«جهنم لعنتی،دارم تویش می پزم.»باید چیزی باشد...چی؟حالا...جریان شش،یا هشت هفته پیش بود؟چیزی در همین حدود!جیمی همان طور که فکر می کرد خودش را به ایستگاه مرکزی انداخت.
    به هر حال تنها کاری که باید می کرد این بود،نامی را که گرفته بود در کاغذی بنویسد و ان را در پاکتی گذاشته و به مادر یکی از ایتالیایی ها به نام کارمین بسپارد.در بازگشت،حسابی در یکی از بانک های ساحلی باز کند و شماره اش را بعداً به مردی که زنگ می زند بگوید.مطمئناً کافی است.دو روز بعد یکی از چک هایش در حالی که از وسط پاره شده بود به دستش رسید.
    هورا!درباره ی چیزی حرف بزنیم،چکی برای دفعه ی بعد در مقابل هیچ چیز!تنها ارزویش این بود که مردک عجله کند و کارهای بیشتری به او بسپارد،و ان چک ها را از ابین ببرد،در حالی که او اعتبار تازه ای که به دست اورده روی بازی های فوتبال شرطبندی می کند.
    از جلوی روزنامه فروشی رد می شد.جیمی ویلینسکی ایستاد و دو روزنامه ی پست و دیلی نیوز را خرید.معمولاً به خود زحمت خواندن روزنامه را نمی داد.مگر صفحات ورزشی را،حتی مقالات هولناک هم توجهش را جلب نمی کرد.حالا چیزی درباره ی این اتفاق،که غیر طبیعی بود...ولی چه نظرش را جلب کرده بود؟اخم کرد و به حروف چهار اینچی که از دور داد می زدند چشم دوخت.
    هواپیمای میلیاردر هنوز پیدا نشده است!
    گروه های تجسس و امنیتی به خاطر طوفان متوقف شدند.
    عکس بزرگ و خندان مردی همراه سرمقاله بود.
    جیمی به عکس چشم دوخت.ولی هیچ زنگی به صدا درنیامد و بعد نامی در مقاله از توی صفحه چشم زد.فردی.تی.کنت ول.
    جیمی نفس تندی کشید.احساس می کرد پوستش جزجز می کند.زیر لبی گفت:کثافت گه!
    عکس را با دقت بیشتری نگاه کرد.روزنامه را به اندازه ی بازویش دور نگه داشت بعد خیلی نزدیک اورد،درست جلوی چشمانش،قبل از این که دوباره ان را عقب ببرد به سروصورت مرد خیره شد.احساس نزدیکی عجیبی می کرد.این همان مردی بود که اسمش را به کارمین داده بود.حالا او گم شده و حدس می زدند که مرده باشد.زیر لبی غرغر کرد:این دیگر تصادفی نیست.
    جیمی ویلینسکی نمی توانست باور کند تصادفی است.جریانی در کار بود...
    باید خبری باشد...مشکوک است.اره!بیشتر فکر کن.واقعاً چیز مشکوکی است.
    خوب او دانشمند سازنده ی موشک نبود،خوب باشد،احمق هم نبود.جیمی تصمیم خود را گرفت:دفعه ی بعد که اقای چرب زبان زنگ بزند،توی خط می اورمش،به او می گویم که نمی خواهم بمیرم.از هرچه قرارداد است بیزارم !اگر با من کار دارند...باید همه ی چک ها را یک مرتبه پاره کنند!


  2. 6 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 8

    «فصل هشتم»
    زندگی اهسته به جلو می خزید.به کندی قدم های حلزونی خواب الود ثانیه ها کش می امدند و دقایق طولانی می شدند،دقیقه ها به ابدیت پایان ناپذیر تبدیل می شدند.شالوده ی اصلی زندگی باید تغییر می کرد.به نظر دوروتی هوای اطرافش غلیظ و سنگین بود و چون شیره ی چسبناکی او را احاطه کرده و کسلش می کرد،در حالی که چیز زبری مثل تور جلوی دیدش را می گرفت و شفافیت و اندازه ی همه چیز را از ابین می برد.احساس کرخی و ماتی می کرد.انگار با مشت و لگد کوبیده باشندش و سرانجام با ایک ضربه ی مستقیم زیر چانه اش ناک اوت شده باشد.
    این که هنوز در تخت نشسته بود از خواص تخت بود که به وضعیت نشسته در می امد.وقتی که دکتر شالفین سر جراح بیمارستان وارد شده بود،تختش به همان وضعیت بود...ارام و باوقار به همه ی حرف ها گوش داده بود، می خواست ببیند،چطور علی رغم ان همه خبر بد باز هم زن خوش شانسی است:«گرچه کی گویند تا سه نشه بازی نشه ولی برای من غلط از کار در امد مشکلات من چهارتایی است.مفقود شدن فردی...از دست دادن بچه...بیماری سرطان...و انگار همه ی این ها کافی نباشد،باید یک فاجعه ی دیگر را هم تحمل می کرد قدرت باروریش از بین رفته بود.»
    رفته بود!
    «من نازا شده ام!»افکارش مثل توپ در سرش منفجر می شد.
    «من دیگر رحم ندارم،در حالی که زنانگی ندارم چطور می توانم یک زن باشم؟»
    صدای دکتر شالفین در لجن زاری که اطرافش را گرفته بود و از همه طرف به او فشار می اورد رخنه می کرد.
    -خانم کنت ول؟خانم کنت ول؟
    چشمان دوروتی اهسته باز شد،غمگین زمزمه کرد:«زندگی قمار است و من هنوز زنده هستم!»
    ونتیا لب تخت نشست و دست او را گرفت و با دلسوزی گفت:اوه عزیزم شیرینم ما همیشه کنارت هستیم و به تو کمک می کنیم تا تحمل کنی.
    برت شالفین گلویش را صاف کرد،دستش را جلوی دهانش گرفته بود،گفت:تحت این شرایط،خانم کنت ول،کاملاً طبیعی است که احساس افسردگی می کنید.
    درد برنده ای از قلب دوروتی گذشت.لحظه ای دنیا پیش چشمش تیره شد ،بعد دوباره سرجایش برگشت.
    افسردگی!
    به او خیره شد.به زحمت گفت:«حضرت عیسی و مریم روی یک دوچرخه!»سعی می کرد جلوی اشکش را بگیرد:«من بچه ام را از دست داده ام،لعنت بر ان،و شما می گویید هرگز بچه ای نخواهم داشت،این افسردگی نیست،مردن است،رفتن به جهنم لعنتی.»
    با ارامش به او نگاه کرد:ولی خانم کنت ول متوجه نیستید،بچه اصلاً شانس زنده ماندن نداشت،لااقل ما سرطان را به موقع کشف کردیم گرچه شما را به موقع به بیمارستان نمی رساندند از شدت خون ریزی از بین می رفتید،در سراسر ماجرا باید از خالقتان سپاسگزار باشید.
    با طعنه گفت:خالقم!
    ونتیا با لحنی خشک گفت:دکتر شالفین درست می گوید،تو زنده ای عزیزم،زنده!
    -«زنده!»بچه ام مرده و طبق شواهد فردی هم مرده،این زنده بودن لعنتی چه فایده ای دارد؟
    -اوه عزیز دلم.
    ونتیا با نگرانی به دکتر شالفین نگاه کرد و دوباره به دوروتی خیره شد.
    -عزیزم ،تو دلایل زیادی برای زنده ماندن داری.مثلاً بچه ها...
    ولی دوروتی گوش نمی داد.سرش را روی بالش برگردانده و به جای دیگری نگاه می کرد.از ماورای تزیینات،گوی های نقره ای و خرس های کوچک و گلدان های گل که مناسب تشییع جنازه ی سران مافیا بود،به زحمت از پنجره به دیوار اجری نگاه می کرد.
    ونتیا ساکت شد و دوباره به دکتر شالفین نگاه کرد.
    او سرش را تکان داد و گفت:خانم کنت ول،خبرهای خوب!اگر سخت نگیرید سرم را فردا از دستتان بیرون می کشیم و ظرف چند روز اینده مرخص می شوید.
    دوروتی باسستی گفت:متشکرم.
    هنوز رویش به طرف دیگر بود.فکر می کرد:«چرا هر چیزی برایم ارزش دارد باید از دست بدهم ؟» با ناراحتی دنبال گناهی می گشت:«ایا قسمت من این است؟»
    دکتر گفت:خانم کنت ول؟
    دوروتی اه عمیقی کشید.صدای دکتر شالفین لطیف بود:می دانید دنیا که به اخر نرسیده.
    ولی دوروتی بهتر می دانست.
    «برای من به پایان رسیده.»
    *********************
    پرستار فلوری با لهجه ی غلیظ دهاتی اش گفت:اوچ!حالا چه شیطانی زیر جلد شوما سه تا رفته؟
    او سرش شلوغ بود،مسئولیت و حفظ سه بچه ی کوچک که می خواست یادشان بدهد که در راهروهای بیمارستان ندوند و شلوغ نکنند.
    وقتی دست سنگین اسکاتلندیش روی کوچکترین شانه فرود امد تا او را بی حرکت نگه دارد،ناگهان زاک فریاد زد:مامی،ولی ما تازه به اینجا رسیده ایم،چرا نیامده باید برگردیم؟
    لیز متوجه فضای وخیمی که بر اتاق سنگینی می کرد شد،سرش را یک وری نگه داشت گوشه های لبش اویزان شد و اخم کرد.گفت:«مامی انگار واقیعت دارد،منظورم این است که اتفاق بدی افتاده که شما نمی خواهید به ما بگویید،واقعاً عجیب است.»و فرد با عقب انداختن همیشگی،و بی اراده سرش،موهایش را عقب زد و از لای مژگانش با صورتی لاغر و خوش قیافه و ابروان سیاه و اخمی که مبین سوءظنش بود به مادرش خیره شد.با ارامش پرسید:اخبار بدی وجود دارد.درست است؟در مورد پدر؟
    ترسی که در صدای بچه ها موج می زد قلب دوروتی را به درد اورد.اشکار بود که ترس انها نتیجه ی سستی و بیحالی او بود که به انها منتقل می شد.
    «انها برای مقاومت و کمک به من نگاه می کنند.اکنون بیشتر از هر وقت دیگر به من احتیاج دارند.»
    ولی واقعیت این بود که او برای انها وجود نداشت.نه فعلاً! فجایعی که به سرعت برایش پیش امده بود.عوارض وسیعی داشتند.چشمه ی احساسات و عواطفش خشک شده بود و دیگر قدرت نداشت.
    «انها به من احتیاج دارند ولی چطور می توانم به انها کمک کنم،در حالی که به خودم هم نمی توانم کمک کنم؟»
    با زمزمه ی کش داری گفت:«نه عزیزم،راجع به پدرت نیست،هنوز هیچ خبری از او نرسیده.»
    فرد با سناجت پرسید:پس چه اتفاقی افتاده مامی؟
    زاک هق هق کردگر ما را دوست نداری؟
    دوروتی احساس کرد وجودش منقبض می شود:اوه،خدایا!من چه جور مادری هستم.چه طور در چنین انها را رها کرده ام؟
    -«اوه عزیز دلم.»دوروتی دستهای لرزانش را باز کرد:بیایید پیش من!
    ولی زاک به اغوشش ندوید.همان جایی که بود ایستاد.لجوجانه بین خواهر و برادرش که از او حمایت می کردند و چقدر موقر!علی رغم شخصیت اصلیشان چقدر سر به راه بودند،همیشه پر انرژی بودند.
    -عزیزانم؟
    دوروتی دستهایش را باز نگه داشت.بالاخره وقتی او باز هم ندیده گرفتش دستهایش را پایین انداخت.به دو طرف او نگاه کرد.لیز که متفکرانه لب پایینش را می جوید و فرد که بی صبرانه پا به پا می شد.هر سه با نگاه خیره ی خود او را محکوم می کردند.منتظر توضیحی بودند ولی توضیحی وجود نداشت.
    احساس گناه در وجودش پا می گرفت.فقط قدرت نداشت با مرهمی جادویی که ترس انها را از بین ببرد از انها حمایت کند و غمگین کردن انها با گفتن حقایق هولناک کار عبثی بود.
    اوضاع به قدر کافی با گم شدن پدر و بستری شدن مادرشان بد بود،این مصائب برای سنگینی کردن بر شانه های جوانشان بس بود.
    «حالا اگر بتوانم چند تا دروغ مصلحت امیز بگویم...چند توضیح بی ضرر...ولی چه بگویم؟...چه؟ »
    در فکر با خود کلنجار می رفت ولی مغزش هر نوع همکاری را رد می کرد.احساس می کرد چرخ و دندانه های ذهنش در گل و لای چسبناک و سنگینی که باعث فشار بیشتر جو بر شانه هایش می شد فرو رفته.این ونتیا بود که همه را نجات داد.
    ونتیا جلوی هر سه زانو زد و با بازوان بلند و با شکوهش انها را در اغوش کشید.با سستی به انها گفت:«هی بچه ها!گوش کنید،مادرتان به وقت احتیاج دارد او هم مثل شما از اخباری که از طرف پدرتان می رسد ناراحت و ناامید است و بیماری هم ان را برایش اسان تر نمی کند.»با وقار نگاه های انها را تحمل کرد:دنبال من بیایید.
    لیز که چشمان سبز زمردینش از ترس گشاد شده بود گفت:منظورتان این است که مامان واقعاً مریض است؟نه فقط تحت فشار باشد،واقعاً مریض مریض است؟
    ونتیا قاطعانه به لیز نگاه کرد و به او یاداوری کرد:«بچه!تو داری حرف توی دهن این دختر می گذاری؟»سعی داشت موازنه بین قانون بزرگسالان و ترتیب به نسبت اهمیت را حفظ کند.
    لیز سرش را تکان داد.
    -خوب اگر من هم جای تو بودم ،همین کار را می کردم.فقط یادتان باشد که اخبار به شما داده می شود به محض این که خبری دریافت کنیم،به شما هم می گوییم،مطمئن باشید.قول می دهم باشد؟
    منتظر شد تا سرشان را تکان بدهند.
    -خوب است.حالا مادرتان خسته شده،خودتان می توانید ببینید.می دانید برایش چه اتفاقی افتاده.می دانید که داروها چطور باعث می شود احساس درد یا رخوت کنید.انگار روحتان هم خبر ندارد؟
    زاک سرش را بلافاصله بالا و پایین برد ولی فرد و لیز به راحتی گول نمی خوردند.
    بوی تله به مشامشان می خورد.در صورت ونتیا به دنبال نشانه های تظاهر می گشتند.در حالی ذهنشان به سرعت دنبال جوابی معقول می گشت.انها نشانه های واقعیت را درمی یافتند ولی...
    ونتیا گفت:دکتر به مادرتان گفته تا چند روز اینده می تواند به خانه برگردد،در صورتی که به اندازه ی کافی استراحت کند.
    -«واقعاً؟»صدای زاک خوشحال بود.
    ونتیا سرش را تکان داد:«واقعاً، پس ببینید!هر سه ی شما باید مواظب باشید که او استراحت کند.»به نوبت به یکی یکی نگاه کرد:هر سه ی شما دلتان می خواهد که او زودتر مرخص شود،این طور نیست؟
    دوباره موقرانه سرش را تکان داد.سرهایشان به طرف پایین سنگینی می کرد زاک پرسید:ولی مامان حاش خوب می شود؟قول می دهی؟
    ونتیا دستش را از دور انها برداشت.لبخند زد و یکی از ناخن های قرمز بلندش را بلند کرد:مادرتان خوب می شود،عزیزم،قول پیش اهنگی می دهم.
    فرد گفت:«من هم همین فکر را می کنم.»از طرف همه حرف می زد.
    -«عالیه!»دوباره ونتیا هر سه را در اغوش کشید.بعد از جایش برخاست و به پرستار فلوری نیش خندی زد:پرستار هر سه در اختیار تو هستند.
    -خدایت شکر!من می ترسید،شوما چطور این کار را کرد؟
    فلوری بچه ها را گله وار از دور تخت خواب به طرف در هدایت کرد.مثل مرغ پیری هن هن و قدقد می کرد:اه،حالا بیایید.بچه ها،تو هم همین طور.یا حضرت عیسی.بیش از این ماندن معنا نداشت.ای طرز رفتار نبود.مادر بیچاره ی شوما به استراحت احتیاج داشت.شوما باید شجاع بود.حالا انتظار دارید چی دید؟درباره ی الکاتراز چه عقیده داشت؟
    لیز و فرد نیششان باز شد.
    زاک پرید بالا و به پرستار اویزان شد:من می خوام برگردم به جایی که دوست دارم.اصلاً به موزه نمی ایم.
    -شوما بچه ها؟می خواهید...اوه،پوه لیپیز!
    لیز خرخر کرد.چشم هایش را به اطراف می گرداند.مثل مرغابی می ماند که در روی زمین ناشی است:من می خواهم به هتل برگردم.پیش کامپیوتر خودم.
    فرد غرغر کرد:من هم می خواهم یک بازی ویدیویی دیگر بخرم.
    ونتیا کنار تخت ایستاد و با دوروتی ،بچه ها را که بیرون می رفتند تماشا می کرد.
    ونتیا به ارامی گفت:بچه های خوبی هستند.
    دوروتی به سختی زمزمه کرد:«اری،و من انها را ناراحت کردم.»اشک روی گونه هایش جاری شد.
    ونتیا با خشم اهی کشید و فریاد زد:«دختر!»دستش را به کمرش زد و انگار می خواست با نگاهش به کنه وجود دوروتی نفوذ کند:«تو قسمت زیبایی از کار هستی این اواخر به دور و برت نگاهی نینداخته ای؟»ونتیا جلز و ولز می کرد:تو کجا هستی؟
    -بیمارستان!
    -دقیقاً!من هم همین عقیده را دارم.و به یک دلیل این جا هستی.درست است؟
    -ولی من مادر ان ها هستم،وظیفه ی من است...
    ونتیا بدون معطلی حرفش را قطع کرد:وظیفه ی تو این است که هرچه زودتر خوب شوی و غیر از این چاره ی دیگری نداری.حالا کمی استراحت کن به ان احتیاج داری.
    دوروتی سرش را تکان داد.اهی کشید و سرش را روی بالش گذاشت.یک اشتباه بزرگ!گلدان گل و گوی های نقره ای و خرس های کوچک جلوی دیدش را گرفته بودند.اهی کشید:ونتیا این همه اشغال را می بینی؟
    ونتیا به طرف پنجره نگاه کرد و سرش را تکان داد:چه کنم عزیزم؟
    دوروتی ناگهان عمیقاً احساس کسالت کرد.ونتیا حق داشت.به استراحت نیاز داشت.سرش را روی بالش جا به جا کرد و چشمانش را بست و گفت:از دستشان خلاص شو!


  4. 6 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 9

    «فصل نهم»
    ان بالا!بالای پاسیفیک در یک عمارت بزرگ مجلل که خلیج چشم اندازش بود،گلوریا ان واترز وینسلو(Gloria.Anne.watters) به خود روغن ضد افتاب می مالی .به ارامی با سر بطری مرطوب و خنک عطر پشت گوش ها،زیر گلو،پشت و جلوی مچ ها و بالاخره شکاف سینه هایش را لمس کرد.وقتی دکمه های بلوز ابریشمی اش را بست،با قدرشناسی بو کشید.عطرهای گران قیمت را دوست داشت،همان قدر که عاشق لباس های گران قیمت و زندگی اشرافی بود.تقریباً به اندازه ی نوشیدن مشروب دوست داشت،ولی نه دقیقاً!
    گلوریا دستش را دراز کرد تا شیشه ی شامپانی را از روی دامنش که با بی قیدی روی زمین انداخته بود بردارد،بعد عبوس به ان نگاه کرد دوباره با دست های لرزان ان را روی زمین گذاشت و با زجر به ان نگاه کرد.
    به قدر کافی نوشیده بود.بیش از نیم ساعت از ظهر نمی گشذت و او یک بطری شراب کریستال سال 79 را با شکم خالی تمام کرده بود،اگر کمی بیشتر می نوشید نمی توانست تعادلش را حفظ کند.
    با این تصمیم به طرف کمد لباسهایش که خودش اتاق کاملی بود رفت.در نیمه ی راه بود که تلفن زنگ زد.گلوریا دندان هایش را روی هم سایید و تصمیم گرفت ان را نادیده بگیردوقتی وارد رختکن شد تلفن هنوز زنگ می زد.حداقل از داخل رختکن صدای مداوم ان به گوش نمی رسید.
    به اطراف نگاه می کرد و تردید داشت چه بپوشد.ناهار با ملکه تاد هال(toad hall) اتفاقی نبود که چشم به راهش باشد.
    لااقل صدای تلفن قطع شد و دوباره خانه در سکوتی فرخنده فرو رفت.خدایا شکر!حالا با ارامش می توانست لوازمش را پیدا کند.چی بپوشد؟چی بپوشد...
    به ارامی جالباسی متحرک را که پر از گیره های ابریشمی لباس های گران قیمت بود با انگشتان باز حرکت داد.تاقچه ها پر از اشیاء رنگی و شیک بود،به زودی چشمش را زد.لعنت!قبل از امدن به اینجا باید شامپانی را هم تمام می کرد،کمی اضافه نوشیذن خطری نداشت.
    بیرون،در اتاق خواب ایفون داخلی صدای کلیک داد و صدای مستخدم را شنید:خانم وینسلو؟خانم وینسلو؟
    -اوه لعنت دیگه چیه؟
    گلوریا به اتاق خواب برگشت و دکمه ی ایفون را فشار داد.غرید:چه خبره رودی؟
    -مادر شوهرتان روی خط سه اشت.
    «مادر شوهرم؟خانم وینسلوی سابق ملکه ی تادهال.»
    گلوریا اجباراً اهی کشید:«اوه خیلی خوب!»ناله ای کرد:«برمی دارم.»
    گلوریا دکمه ی ایفون را زد،با یک جرعه بقیه ی شامپانی را بلعید،خط سه را فشار داد و گوشی را برداشت.امیدوار بود حرامزاده ی پیر برای لغو قرار ناهار زنگ زده باشد،که در این صورت خبر خوبی بود.
    -الو مادر وینسلو؟
    -من همین الان خانه را ترک کردم.
    مثل همیشه صدای مادرشوهرش شق و رق ،نیرومند و ناراضی بود.
    -لباس هایت را پوشیده ای؟
    گلوریا به دروغ گفت:البته که پوشیده ام.
    -خوب امیدوارم لباس یک طراح امریکایی را پوشیده باشی،می دانی که در صورت عدم رعایت خبرنگاران تر تکه تکه می کنند.
    -نگفته بودی که کنفرانس مطبوعاتی داریم.
    صدای التیا وینسلو(Althea) خشک و سرد شد.
    -نیست.ولی تو چه می دانی کی ممکن است سر برسد.همیشه مهم اس که وضعیت اراسته ای داشته باشی.باید مدام یاداوری کنم که اینده ی سیاسی هانت در میان است.
    گلوریا پشت چشمی نازک کرد:نه مادر وینسلو.
    پیرزن با سوءظن پرسید:هنوز که نوشیدن را شروع نکرده ای،درست است؟
    گلوریا احساس اشنای امواج خشم را احساس کرد:غاز پیر نمی خواست دست از سرش بردارد.همان طور به فشردنش ادامه داد.
    -نه مادر وینسلو.هنوز صبحانه نخورده ام و با شکم خالی مشروب نمی خورم.
    -خوب است بنابراین هر کدام می توانیم از یک کوکتل خوشمزه لذت ببریم.
    «یا حضرت عیسی،یا عیسی!»گلوریا با تمایلش به وحشیانه خندیدن مبارزه می کرد«هرکدام یک کوکتل خوشمره!حرامزاده پیر هیچوقت نمی خواست متوجه شود؟»تنها دلیل کافی برای خرد کردن اعصابش بود،در واقع جزء لاینفک او بود.مثل واکسیناسیون قبل از سفر به افریقا یا امازون!
    چاره ای نبود باید با این حقیقت که اژدهای پیر سر عقل نمی اید.کنار بیاید.خودش به قدر کافی بد بود،بدتر هم می شد.مادرشوهرش امرانه و شمرده گفت:«گلوریا در رستوران می بینمت.ناهار خوبی با هم صرف می کنیم.»و گوشی را گذاشت.
    گلوریا چند بار چشم هایش را به هم زد«یک ناهار دلپذیز؟»خفاش پیر شوخی می کرد؟گوشی را سر جایش کوبید،تصمیم گرفت برغم او لباس طرح شانل بپوشد.ان یکی که بنفش است و یک بچه ی ابی رویش دارد و خیلی خیلی کوتاه است!بدون بلوز،این بهش یاد می دهد که دیگر نگوید چه بپوش!
    گلوریا به شدت احساس عطش کرد.و نه حتی برای شامپانی،بلکه یک نوشابه ی واقعی می خواست. چیزی گزنده ،چیزی...بگو«ضد پرحرفی!»بله خودش است.چرا حرف زدن با التیا همیشه این اثر را رویش داشت؟
    مهم نبود که چقدر اعتماد به نفس داشته باشد.ملکه ی تادهال همیشه او را سرنگون می کرد.«خوب،مهم نیست.خانم وینسلو اگر اماده نباشد مرده است.»
    ودکا!بطری ها را در هر چهار جیبش خواهد گذاشت،همان طور که در تمام سوراخ های مخفی دیگر می گذارد.
    ودکا!همان چیزی که دکتر گفته قبل از هر کار شاقی بخور!
    گلوریا زمزمه کنان به رختکن برگشت،لباس شانل را با جالباسی اش قاپید و ان را وسط اتاق پهن کرد.جلوی کشوهایی که پر از لوازم زینتی بودند.
    دستکش ها،کیف های پول،گل های سر،عینک،همه به دقت پیچیده شده و یا لوله شده در ردیف های مرتب بر حسب رنگ و طرح چیده شده بودند.
    ولی مرتب کردن انها با گلوریا نبود.به ردیف کت های خزش نزدیک شد شیشه مشروب را پیدا کرد با انگشتان لرزان سر بطری را باز کرد و شیشه را با ادائی مسخره بلند کرد.غر و غر کرد:«این به سلامتی التیا،ماده سگ پیر!»بعد بطری را به لبش برد ،سرش را عقب انداخت و در یک جرعه ی طولانی یک سوم از بطری را بلعید.نوشیدنی گلویش را سوزاند و شکمش را انگار منفجر کرد.با تنفر صورتش را در هم کشید،نزدیک بود بالا بیاورد،بی اراده تمام بدنش لرزید، دوباره سر کشد،خود را به سختی بغل کرد،بعد احساس تهوع و سرزنش برطرف شد.گرمایی در سراسر بدنش پیچید و خورشید نورافشانی را از سر گرفت.تمام مسائل بخار شد.
    ناگهان همه چیز در دنیا عالی شد.
    اه...؟بطری را محکم روی زمین کوبید و خندید:حالا وضعیت خیلی بهتر شده اینطور نیست لعنتی؟
    به چهنم.حتی قادر بود با انفجار اتمی روبه رو شود و مطلقاً احساس درد نکند.در حالی که دگمه های بلوزش را باز می کرد به عکس خود در ایینه قدی نگاه کرد.هنوز با دکمه ی طلایی کوچک ور می رفت.به طرف ایینه کشیده می شد.
    شانه هایش را از بلوز بیرون انداخت و بلوزش را روی موکت کف اتاق رها کرد.به جلو خم شد تا صورت خود را بهتر ببیند.بی شک زیبا بود.با موهای مشکی براق که تا سرشانه اش می رسید و چشمانی به رنگ کبود سایه دار،پوستش هنوز صاف و بدون چین و چروک بود.
    گلوریا به تصویرش در ایینه سری تکان داد.سرش را به این طرف و ان طرف گرداند و با صدای بلند گفت:هی!خوشگله!
    گلوریا متوجه شد که باید بیشتر از خودش مراقبت کند.زیر چشمانش کیسه های کوچکی را که بر اثر نوشیدن مشروب به وجود امده بودند،دید ولی چشمانش هنوز قرمز نشده بود و ان کیسه ها با ده ساعت خواب از بین می رفت.بالاتر از همه،می دانست که هنوز چیزهایی دارد که سرها را به طرفش برمی گرداند و تا وقتی که سرها به طرفش برمی گشتند از سقوط در پیری دور بود.
    اره،نه تنها خوب به نظر می رسید،بلکه محشر بود.
    اگر چشم مردان خوب می دید،او را بسیار جذاب می یافتند،حتی اگر به نظر هانت این طور نبود.حرامزاده!
    در حالی که لباسش را می پوشید به او فکر کرد.هانتینگون ندرلند وینسلوی سوم.اقای جذاب،اقای کثافت،داغ ترین ستاره ی جدید در اسمان سیاست،اگر اخبار رسانه های گروهی را باور می کردی.
    چطور مردم او را دوست دارند؟
    خدایا چقدر خودش نسبت به او بی میل است.از بازی کردن نقش همسر شایان ستایش او خسته شده بود.از سعی کردن برای بهتر نشان دادن حالتش خسته و بیمار بود.از این که او را به مراکز ترک الکل می بردند خسته و بیمار بود.به شدت مایل بود از این ازدواج خلاص شود.گفتنش انده اور بود،طلاق جزء بازی نبود .اولین باری که موضوع طلاق را پیش کشید جهنمی به پا شد.
    گلوریا سعی کرد خاطراتش را به یاد اورد.دو سال به عقب برگشت،به اتاق پذیرایی سبک فرانسوی التیا در قصر سنگی خاکستریش برفراز تپه ی ناب(nob).روز که پی برد ازدواجش یک قفس طلایی است.
    وقتی در اتاق را باز کرد مستخدم به او گفت:خانم التیا منتظر شما هستند خانم.
    -«متشکرم کولین(colin)» و قدم به داخل اتاق نهاد.
    همه چیز کامل ولی سرد بود.اتاق مکعب هر ضلعش بیست فوت بودوسائلی مرعوب کننده و زیبا و کمیاب چون موزه ها داشت.
    التیا با طنزی ملایم به ارامی خوش امد گفت:«بچه ی عزیزم!خیلی خوشحالم که توانستی بیایی.»کمی مکث کرد و گلوریا را بدون لبخند و با نگاهی خیره و بدون چشم بر هم زدن وارسی کرد:بخصوص با این که وقت نداشتی!
    گلوریا با وظیفه شناسی خم شد تا گونه اش را که پیش اورده بود ببوسد.
    -سلام مادر وینسلو.
    بازرسی ناخوشایند چند ثانیه ی دیگر هم طول کشید سپس التیا به نزدیکتری مبل اشاره کرد:بنشین عزیزم.
    گلوریا به محض شنیدن نشست این که مادر شوهرش را دوست داشت یا نه فرقی نمی کرد.به هر حال او را تحسین می کرد.التیا حدود شصت سال داشت ولی یک روز هم بیش از پنجاه نشان نمی داد.برعکس عروسش،هرگز زن زیبایی نبود.اهمیتی نداشت.التیا ظریف و مد روز و شیک پوش بود.با هیکلی زیبا و استخوانی.چشمان پرامید و با هوش و اعتماد به نفسی که او را در میان جمعیت شاخص می کرد.گلوریا هرگز او را بدون ظاهری اراسته ندیده بود.از کلاه نقره ای چون پولک ماهی گرفته تا کفش های کرم براقش،التیا ماگدالنا ندرلند وینسلو برای هر پیش امدی حاضر بود.
    -یک فنجان چای میل داری عزیزم؟
    روی میز کوتاهی که بین ان دو بود سینی نقره ای با تمام وسایل چای خوری به چشم می خورد.یک قوری چینی با دسته ای چون شاخه و کف ان به شکل لیموی نصف شده،جای خامه،شکردان و بشقاب هایی که در ان ها لیموی نصف شده همراه سس پنیر وجود داشت و دو فنجان و نعلبکی متناسب با ان ها،به اضافه ی دستمال سفره ی گلدوزی شده و قاشق چای خوری.
    گلوریا سرش را تکان داد:نه،ولی به هر حال متشکرم.
    التیا سرش را تکان داد و برای خودش یک فنجان چای ریخ.گیره ی نقره ای را برداشت و یک حبه قند به چای اضافه کرد.کمی بعد ان راه هم زد و چند قطره از لیمویی که سس پنیر رویش بود در ان چکاند،فرز ان را به هم زد،سپس فنجان را به لبش برد و جرعه ای نوشید.فنجان را زمین گذاشت و شروع کرد:«هانت برای ناهار می اید.»صدایش کاملاً خشک مودبانه و ناراضی بود:او گفت که...
    گلوریا من و من کرد قادر نبود لکنت زبانش را کنترل کند.التیا می توانست همیشه این حالت را در وجودش ایجاد کند.اون را به دختری عصبی تبدیل کند به کلی دستخوش تنش دستپاچه و زبان بسته!
    التیا به نوازش کردن ویولتا ادمه داد.چشمانش را به گلوریا دوخته بود :مساله چیست عزیزم...
    «اوه ولی چقدر ان عزیزم عزیز بچه ی عزیزم ها طعنه امیز خردکننده بود.»
    «...و به من نگو که مساله ای نیست.اگر چیزی نبود تو به پسر من پیشنهاد طلاق نمی کردی.»
    «پسر من!نه هانت نه شوهر تو،پسر م«من!»»
    گلوریا شروع کرد:مساله فقط...
    التیا به نرمی وسط حزفش پرید:بگذار خودم حدس بزنم،تو دلت می خواهد جدا شوی این طور نیست؟
    گلوریا با شگفتی به او خیره شد:چرا بله،شما چطور...
    بعد شگفتی اش کم رنگ شد:اوه باید هانت به او گفته باشد.
    التیا غرید:او این کار را نکرده،ولی مجبور نبوده،عزیزم!
    صاف نشست.مثل این که در کلاس مدرسه نشسته باشد...و همه چیز او شمشیر تیز صیقلی شده ای را به یاد می اورد.
    «من به این نتیجه رسیده ام که طلاق این روزها شیوع پیدا کرده.»التیا ادامه داد:«ولی وقتی که من جوان بودم پیمان ازدواج به چند دلیل دوام داشت و می دانی به خاطر چی برای من هنوز معتبر است؟ازدواج عهد و پیمان مقدسی است برای همیشه.»یک دستش را بلند کرد انتظار داشت جوابی از گلوریا بشنود و به همین دلیل می خواست پیش دستی کند«می دانم می دانم،اگر می خواهی مرا امل وحشتناک بنام.یا از مد افتاده ی بیچاره!گرچه این نام ها برایم تعجبی ندارد.تو کاملا! می دانی که در این خانواده نام طلاق شنیده نشده!نه در ندرلندها و نه در وینسلوها،هرگز ازدواجی به جدایی منجر نشده.اوه دعوا و مجادله این جا و انجا وجود داشته،درست است ولی این مشکلات همیشه بین فامیل باقی می ماند.ما هرگز لباس های شسته مان را در ملاء عام خشک نکرده ایم.نه،اطمینان می دهم بچه جان که حالا هم قصد ندارم این اجازه را به تو بدهم.»
    گلوریا لبش را گزید و با ناراحتی در صندلی جابه جا شد.
    -در حقیقت من کاملاً به یاد می اورم که قبلاً هم در این مورد بحث کرده ایم و من با اکراه به تو و هانت اجازه ازدواج دادم و ان را تقدیس کردم.به یاد می اوری؟درست همین جا نشسته بودیم،در همین اتاق.
    چشم های کبود التیا سرد و نافذ بود:حتماً تو ان گفتگوی کوچک را فراموش نکرده ای؟
    گلوریا ازرده خاطر فکر کرد«چطور می توانم فراموش کنم!»ولی گفت:«نه،مادر وینسلو!»و اهی از خستگی کشید:«ولی نمی بینید؟من خیلی جوان و ساده دل بودم.»ناگهان جلوتر امد و دسته های صندلیش را در چنگ فشرد:نمی توانستم بفهمم که خودم را در چه ماجرایی...
    -که دقیقاً موضوع همان بحثی است که داشتیم...بنابراین از قبل به تو فهمانده بودم که چه انتظاری داشته باشی.مطمئناً تو فکر نمی کردی که من فقط برای شنیدن صدای خودم حرف می زنم؟
    گلوریا با التماس گفت:نه ولی...
    -ایا به تو نگفته بودم که طلاق هیچوقت جای سوال ندارد؟
    گلوریا ساکت بود.
    -و ایا به من اطمینان ندادی که برای همه ی عمر ازدواج می کنی؟در ثروت و فقر؟در شرایط خوب و بد؟
    چشمان کبود التیا داشتند او را سوراخ می کردند.
    -ولی ان حرف ها مال ان وقت بود و این ماجرا مال حالا...
    انگار التیا منتظر همین لحظه بود،غرید:«دماغ بالا کشیدن را بس کن و خودت را جمع و جور کن بچه! تو صبرم را تمام کردی.»پس از گفتن این کلمات ویولتا را از دامنش برداشت و از جایش بلند شد،جانور پشمالو را قبل از رفتن به طرف پنجره روی کاناپه گذاشت.انجا خط افق در نور ضعیف اسمان ابی پیدا بود.کمی ایستاد و منظره را که با یراق های کناره ی پرده ههای زری قاب شده بود تحسین کرد.این شیوه ی محبوب او بود این عادت حساب شده که گفتگو را در حال تلعیق نگه دارد و یک یک ماهیچه های مخاطبش را منقبض نگه دارد.با این احساس که چشم انداز لیاقت بشتری برای جلب توجه دارد تا موضوع مورد گفتگو!با این تفاوت که منظره واقعاً دیدنی بود.شهر مثل بادکنک سفید بزرگی در سایه روشن ها پیچیده شده بود.تپه های معلق بر خلیج بی اندازه ابی که با کلاه منگوله سفید و مسابقه قایق رانی بین ورزشکاران در باد تکان می خورد.
    با یک اه التیا رو از منظره برگرداند.برگشت و سرجایش نشست و شروع کرد «خوب حالا!»مکث کرد.ویولتا دوباره پرید روی دامنش و جای خود را راحت کرد.چشمان گلوریا با برقی از امید درخشید:«بله؟»امیدوار بود که التیا در یک کلام دست خود را رو کند.
    -«انچه پرسیدی عزیزم!احتیاج به پرسش نداشت.برای شرایط خوب یا بد هانت شوهر تست.»انتظار اعتراض داشت و برای سبقت جستن دوباره یک دستش را بلند کرد:«من ادم کوتاه فکری نیستم می دانی!احمق هم نیستم که باور کنم همه ی ازدواج ها عالی هستند.خلاصه می کنم،من به انچه تو می کنی یه نمی کنی اهمیتی نمی دهم...یا با کسی...پشت درهای بسته!ان چه که می خواهم این است که تو و هانت در ملاء عام با هم دیده شوید.هر طوری که می خواهید ظاهر خود را حفظ کنید.اگر به این معنی است که روبط نامشروع داشته باشید،باشد!ولی در میان جامعه انتظار دارم هر دوی شما یک زوج کامل باشید.نمونه ی کامل در عرف جامعه.»
    ظاهرسازی...حفظ ظاهر...با هم دیده شوید...رابطه ی نامشروع...گلوریا به مادر شورهرش خیره شد سرش از انچه گفته بود گیج می رفت.وحتی بیشتر با ان چه که ناگفته باقی گذاشته بود.به سختی گفت:«من...نمی توانم به هانت خیانت کنم.»
    «چه بانمک!»التیا خنده ی خشکی کرد«عزیزم هر کاری دلت می خواهد می توانی بکنی...تا وقتی که همسر هانت باقی بمانی!گرچه انچه که نمی توانم تحمل کنم به وجود امدن یک رسوایی است.هانت اینده ی درخشانی پیش رو دارد و هر کس بخواهد ان را ضایع کند با من طرف است!»کمی مکث کرد با چشمانی که سنگ را سوراخ می کرد به گلوریا نگاه می کرد«حرفم روشن است؟ »
    -کاملاً.ولی ایا طلاق اسان تر و...خوب پاک تر نیست؟
    -کاملاً نه.رای دهندگان ارا خود را به ازدواج های پایدار می دهند!
    -ولی بقیه ی سیاستمداران هم طلاق گرفته اند،مثلاً«رونالد ریگان»و«جین ویمن»و ریگان به کاخ سفید راه پیدا کرد.
    التیا ظاهرش سردتر شد:«من اهمیت نمی دهم که ریگان هم طلاق گرفته بود.ان مال زمانهای خیلی پیش از ورودش به سیاست بود.باید به تو یاداوری کنم عزیز...»دوباره شروع به چرخاندن میله در جراحت کرد.
    -قولی که دوازده سال پیش به من دادی،که اگر بتوانی با هانت ازدواج کنی همیشه با او می مانی حتی اگر به این معنی باشد که تمام عمر با او بمانی؟
    گلوریا اهی کشید:«بله البته به یاد می اورم!»به فکر فرو رفت«باید می دانستم با التماس برای به دست اوردن ازادیم امیدی نیست همانطور که قبلاً حدس می زدم.التیا تا نفس دارد روی این موضوع باقی است.برای او طلوع و غروب خورشید به خاطر اینده ی سیاسی پسرش است.هیچ شکی نیست که باور می کند که تمام سیارات هم به همین دلیل به دور خورشید می گردند.هنت و اینده ی لعنتی سیاسی اش.یا عیسی!اگر یک بار دیگر چیزی راجع به ان می شنید واقعاً فریاد می کشید.از شنیدن حرف های بی انتهای او درباره ی هانت و سیاست بیمار و خسته شده بود.»
    التیا دستش را دراز کرد و فنجان چایی را برداشت و به لبش برد.بعد از کناره فنجان به گلوریا نگاه کرد،نگاهی پر از شگفتی!«من گفتم همه اش همین عزیزم.»
    گلوریا از جا برخاست یک لحظه همان جا ایستاد.قوایش را جمع کرد،بعد حتی خودش هم تعجب کرد.مشتهایش را به پهلویش چسباند و گفت«من حق دارم تقاضای طلاق کنم.تو نمی توانی جلوی مرا بگیری مادر وینسلو!هیچ کس نمی تواند،من این حق را دارم.»
    التیا گفت«چرا البته که می توانی عزیزم!»لحنش شیرین بود،لبخند می زد ولی چشمانش به طرز ترسناکی یخ بود.«ولی کمی به موافقت نامه ای که قبل از ازدواج امضا کردی فکر کن پیشنهاد می کنم یک بار از اول تا اخر ان را بخوانی یا از ان هم بهتر قبل از اقامه ی دعوا یک وکیل برای خودت پیدا کن.»
    فضای بین ان دو بدجوری با زمزمه و پچ پچ پر شد.
    بعد از لحظه ای التیا فنجان چایش را زمین گذاشت و برای احضار مستخدم زنگ زد به زودی در باز شد.التیا گفت«کولین،خانم وینسلو می خواهند بروند،لطف می کنی راه را به ایشان نشان دهی؟»
    -البته خانم!
    گلوریا خودش را جمع و جور کرد و با صدایی خشک گفت«به این کار احتیاج نیست خدا می داند من قبلاً به اندازه ی کافی اینجا بوده ام.»
    به مستخدم نگاه کرد بعد دوباره به التیا،چشمانش براق و جنگ طلب بود.به ارامی گفت:«راه خروج را پیدا خواهم کرد»صدایش لحن تهدید امیزی داشت.
    التیا هنوز به او خیره بود«هر کاری خواستی بکن عزیز!»
    ولی البته گلوریا هرگز کاری نکرد.چه شانسی؟ان موافقت نامه ی قبل از ازدواج به کلفتی یک دفرت راهنما ی تلفن بود و مثل یک کتاب قانون دقیق طرح شده بود.وکلای خانواده ی وینسلو اگر نمی توانستند چنین کاری را انجام دهند پس هیچکاره بودند.ان ها هر نوع شرطی را گنجانده بودند.حتی رائول مانکیویکز(Raoul Mankiewic) وکیل معروف طلاق در لس انجلس که گلوریا از او کمک خواست نتوانست گریزگاهی پیدا کند.
    چیزی که او را به خودش می اورد این بود که می توانست با طلاق ازادیش را بخرد... همین!بدبختانه هیچ طور دیگری نمی توانست.کنترل منافع و ارتباطات با ویسنلو و همه ی بخت و اقبال مال هانت نبود.حتی قصری که برفراز پاسیفیک بنا شده بود.ان هم مال التیا بود،مثل تمام اثاثیه،تابلوها نقاشی و ماشین ها!
    دارایی واقعی هانت فقط حقوق سناتوری اش بود.
    رائول مانکیویکز موقرانه به او اطلاع داد«متاسفم من حقایق را به شما گفتم.»وکیل کوتاه قد و چاق که همه جایش پر از لکه های کبدی بود.عینک دوره مشکی بزرگی زده بود و مثل نخ ریسک در حال حرف زدن ،ورجه ورجه می کرد.
    نفس عمیقی کشید.شکرگزار بودکه حداقل سعی نمی کند به حرف هایش شاخ و برگ بدهد.از او پرسید:هیچ راهی ندارد؟
    سرش را تکان داد:مطلقاً نه!تا وقتی مادر شوهرتان زنده است،شما هیچی گیرتان نمی اید.
    -و وقتی او بمیرد؟
    -حالا دارید درباره ی یک دور جدید از بازی حرف می زنید.از جایی که شوهر شما تک فرزند است،همه چیز را به ارث می برد.اگر از من بپرسید ان وقت زمانی است که شما اقامه ی دعوا کنید.در ان هنگام شانس این که موفقیت نامه ی قبل از ازدواج را فسخ کرده و در یک دادگاه با انصاف مورد قضاوت قرار گیرید وجود دارد.
    گلوریا ساکت سرش را تکان داد.امید این که التیا بمیرد بسیار ضعیف بود.فکر کرد«ان اژدهای پیر فقط محض حقه بازی سر همه ی ما را می خورد.»
    وکیل ادامه داد:گرچه من دو احتمال...اوه...نقاط روشن بیشتری در موافقت نامه پیدا کرده ام.هر دو خوشبختانه خیلی به نفع شماست.
    -«اوه؟»گوش گلوریا تیز شد و صاف تر نشست«انها چی هستند اقای مانکیویکز؟»
    -اول اینکه شوره شما تقاضای طلاق کند.شما وضعیت نامشخصی از لحاظ مالی دارید این توافق دو طرفه بستگی به وکلای وینسلو و حکمی که شما انتخاب می کنید دارد.
    -به زبان دیگر...
    پوزخندی زد:درست است که اگر شوهر شما اول اقدام کند و مادرش اکیداً از او بخواهد که شما را طلاق دهد،شما انها را سربزنگاه گیر اورده اید.
    -هوم م م-گلوریا غرید:این باعث وارونگی چیزها می شود.
    بدون اینکه چشمش چیزی ببیند به پشت سر او خیره شد.بیرون پنجره به اسمان مه الود ماورای ان.پس از لحظه ای نگاهش را برگرداند.به نرمی پرسید:شما گفتید دو چیز وجود دارد اقای مانکیویکز؟
    -درست است.
    دست های پر لک و پیسش را روی میز براق گذاشت و به جلو متمایل شد:همان طور که می دانید شوهر شما تنها فرزند است،بنابراین مادر شوره شما فقط یک وارث مستقیم دارد.ظاهراً او نگران اوضاع پس از مرگ خود است ،در حقیقت نگران است که مبادا شوهر شما قبل از شما فوت کند، چون در این صورت وارث او فرق می کند.
    با کج خلقی گفت:«البته که فرق خواهد کرد،ادم مرده ارث نمی برد،حتی من هم این را می دانم.» اخم کرد«ولی او چه کسی را انتخاب خواهد کرد؟»
    سوال او را با سوال دیگری پاسخ داد:شما چه فکر می کنید خانم وینسلو؟
    شانه اش را بالا انداخت:مرا گیج کردید.
    صدایش پر از ارامش بود:می توانید باور کنید.....شما؟
    به او خیره شد«من؟»در سکوت لب زد و با ناباوری به خودش اشاره کرد.
    خنده ای در گلو کرد«و اموال مادرشوهر شما دو میلیارد دلار می ارزد!»
    -«دو میلیارد؟»گلوریا به او زل زد«چه زیاد!»
    او ساکت بود.
    -می دانستم که ثروتمند است ولی...این ثروت؟نمی دانستم!
    نگاه او را جذب کرد:خوب؟هنوز هم ارزوی طلاق دارید؟
    گلوریا از جایش برخاست:باید درباره اش فکر کنم،حالا ببینم،خداحافظ اقای مانکیویکز نمی توانم به قدر کافی از شما تشکر کنم،شما دید تازه ای به من بخشیدید!
    وقتی در اسانسور بسته شد سلول های خاکستری گلوریا شروع به فعالیت کردند نه ان فکرهایی که قبلاً هم داشت.تصمیم گرفت با هانت بماند.مهم نبود چه پیش اید،چرا فقط برای دریافت یک نقطه ی ناچیز خود را به زحمت بیندازد،در حالی که می تواند تمام ان ثروت را داشته باشد.دو میلیارد دلار!این ارتباطی با وینسلو داشت؟
    در واقع اری.
    بنابراین باید به زندگی با هانت و التیا رضایت بدهد چه می شود؟همه به این معنی است که راه فراری بجوید.
    گرچه این راه را پیدا کرده بود.اثر جادویی دوکا،پرکودان و اکستیسی.انچه لازم داشت به او می دادند.مشروب قرص های مخدر!دوسالی می شد که به انها معتاد بود.زندگی را برایش قابل تحمل می کردند.راه سخت را محو می کردند و درد را از بین می بردند!
    گلوریا وقتی لباس پوشیدنش تمام شد صدای کلیک ایفون را از توی اتاق خواب شنید.
    -«خانم وینسلو؟»صدای شبح گونه ی مستخدم بود که اطلاع می داد:«ماشین منتظرتان است.»
    گلوریا به سرعت چند پرکودا و اکستیسی بیرون اورد و با اخرین جرعه ی ودکا بلعید بعد یک فلاسک برای موقعیت های ضروری در کیفش گذاشت،کمی اسپری خوش بو کننده به دهانش زد و به راه افتاد.
    «ناهار با التیا!»نگران بود«لاشخور پیر این بار چه می خواهد.»
    اهمیتی نداشت به اسانی کارهایی را که ظرف دو سال گذشته کرده بود باز هم ادامه می داد.با او مدارا می کرد.

  6. 6 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 10

    «فصل دهم»
    در نواحی مختلف دنیا زمان و تاریخ با هم تفاوت دارد.ظهر کالیفرنیا مقارن چهار صبح در شرق چین است.ولی طبق تاریخ بین المللی در چین باز هم یک روز جلوتر است.هشتم دسامبر در سانفرانسیسکو ،نهم دسامبر در«شن ژن»است.
    و در این تاریخ و در ان ساعت بی معنی بود که شش مرد فرمانده دوباره ملاقات کردند.انها روی صندلی های تاشو،دور میز گرد تاشویی نشسته بودند و در اتاق نشیمن خانه ای تازه ساخته شده و جز انها کسی در انجا نبود چای می نوشیدند.
    طبق استانداردهای غربی ،خانه ای معمولی، دو طبقه و در حومه ی شهر بود.ولی اینجا در محدوده اسمان «شن ژن»و اقتصاد ازاد و رو به شکوفایی ان،دروازه ای به دنیای رو به رشد اقتصادی و تنها بازار مصرف بزرگ که میلیونرها یک شبه شانس خود را می ساختند .....چنین خانه ای برچسب هنگفت را بر روی خود داشت.
    نیم میلیون دلار!
    مهم نبود.با وجود قیمت هنگفت برای پیش افتادن از بقیه و توسعه پیدا کردن حتی قبل از عرضه به وسیله ی خریداران مشتاق قاپیده می شد.
    حتی با طرز فکر حومه ی شهر و خریدهای دیوانه وار در«شن ژن»!
    حالا هر کدام از محافظان فرمانده هان در بیرون پاس می دادند.مرسدس بنزهای مختلفشان برای اجتناب از برانگیختن سوءظن پلیس گشت در گاراژ خانه های همسایه پارک شده بود.
    انها با عجله برای ملاقات دعوت شده بودند.زیرا حادثه هنوز افشا نشده بود.
    چشم عابد سحرخیزی امد و رفت دزدانه انها را نمی دید و هیچ گوش حساسی از مذاکرتشان اگاه نمی شد.
    عالی جناب اسب به زبان انگلیسی حرف می زد. وقتی فنجان ظریف چینی اش را زمین گذاشت گفت «عالی جناب مار!چای خوشبوی شما عطر بهترین باغ ها را دارد.»
    معاون به فرماندار بجین اشاره ای به علامت بی اهمیتی کرد و با کمال فروتنی باز هم به زبان انگلیسی جواب داد:«فقط یک تدارک شتابزده است که لایق تحسین نیست.هزاران بار عذر می خواهم.چون نتوانستم ان طور که شایسته ی ذائقه ی میهمانان نامی است پذیرایی کنم!»
    عالی جناب اسب با رضایت سرش را تکان داد:و من هزاران بار به خاطر این گستاخی که برای این جلسه ی اضطراری به شما زنگ زدم عذرمی خواهم.حالا تا انها از خودشان پذیرایی می کنند،وقتش است که به کارهای جدی رسیدگی کنیم.عالی جناب گاو از فعالیت های ما اخباری اورده اند.باید طبق انها تصمیم بگیریم که چطور پیش برویم.
    هر پنج نفر به «لونگ تائو»(Lung. Tao) از هنگ کنک که یک قبضه ریش داشت و سرش را با فروتنی خم کرده بود نگاه کردند.
    به نرمی گفت:خداوندان شانس به ما یاری کردند،همسر زن سوار هواپیمایی بود که سقوط کرد.
    عالی جناب اژدها بی اراده گفت:چه بد!
    -«پذیرفته اند؟ای یا یا یاه!»عالی جناب ببر نمی توانست تعجبش را پنهان کند:خیلی معذرت می خواهم ولی چطور تحت این شرایط «پذیرفتن»بدکاره ی بهشتی کمکی به ما می کند؟
    عالی جناب گاو به ارامی توضیح داد:در ان هنگام کولاک بود.هواپیما در کوهستان ایالتی به نام کلرادو(Colorado)سقوط کرده.گروه های جست و جو قادر نبودند که دنبال بقایای هواپیما بگردند .تا وقتی که جای سقوط را پیدا کنند!
    شانه اش را بالا انداخت:غیر ممکن است قطعاً مرگش را بفهمیم.
    «اه»عالی جناب ببر احساس اسودگی کرد:و بدکاره ی مادر مرده.چه کسی را برای ترتیب این پرواز نحس«عیاش بیچاره»اجیر کرده بود؟
    -او مردی است که فقط به نام سیسیلی معروف است،ولی استعداد مرگباری دارد.
    -هیچ کس از هویت واقعی سیسیلی خبر ندارد؟
    -«نه هیچ کس!»عالی جناب گا سینه اش را صاف کرد.سرش را برگرداند و روی زمین تف کرد:«نه عکسی،نه شرحی از وجودش،گفته می شود به او کارمین«قرمز»می گویند ولی به راحتی می توان گفت که این اسم به خاطر کارت ویزیت اوست!»
    -«هی یاه»عالی جناب ببر با هیجان پرسید«او سرنخی باقی می گذارد؟»
    لونگ تائوی پیر سرش را تکان داد:«او کراوات قرمز رنگی را در صحنه ی همه ی ترورهایش باقی می گذارد.بعضی اوقات از ان برای خفه کردن قربانی استفاده می کند.بیشتر اوقات برای نشان دادن قدرتش ان را عمداً به جا می گذارد.»
    عالی جناب گاو سرش را تکان داد:«او کارش را امضا می کند مثل هر هنرمند دیگری که شاهکارش را امضا می کند. »
    عالی جناب خروس غرغر کرد:«کارمین(قرمز)...سیسیلی... ز شما برای این جسارت عذر می خواهم،میهمانان بزرگوار،ولی اگر او اینهمه خطرناک است چرا تا حالا چیزی از او نشنیده ایم هی یاه؟»
    لونگ تائو ی پیر خرخر کرد«متوجه نمی شوی؟این بزرگترین قدرت اوست.به او این توانایی را می دهد که مثل یک تماشاچی در ان اطراف حرکت کند.از ان گذشته شما می دانید قدرت چیست.شرط می بندم ان کثافت لاک پشت خورها می ترسند او را باور کنند،از ترس این که زرنگتر از ان ها به نظر برسد.گرچه باید موضوع کراوات را تازه نگه دارند تا به فضول ها اطلاعات غلط بدهند.»
    عالی جناب اژدها پرسید:پس او اعتبار دارد؟
    عالی جناب گاو به خودش اجازه داد لبخند کوچکی بزند«البته که دارد.اگر از ان چه که شایع است فقط نیمی حقیقت داشته باشد،موارد ترور او یک لشگر می شوند.رئیس «بوندس بانک»در المان،نزدیک ترین مشاور یاسر عرفات،سران شرکت های بین المللی از طرف رقبای کارشان!همه ی این ها می تواند از طرف او باشد.به محض این که پولش پرداخت شود.هیچ کس نیست که او نتواند از بین ببرد.»
    عالی جناب مار غرق در تفکر گفت:خدماتش باید گران باشد.
    -سه میلیون دلار امریکا برای هر قرارداد.گرچه با نتیجه ی تضمین شده من این مبلغ را غیر قابل قبول نمی دانم.
    رگبار سوالات ادامه یافت.
    عالی جناب خروس«ایا ممکن نیست کارهای وحشی را تا رسیدن به ما ردگیری کرد؟»
    -مطلقاً نه سونی فونگ(sonny fong) پنجمین پسرخاله ی همسر من ،در نیویورک زندگی می کند.اوست که سومین گروه را استخدام کرده و از طریق او برای اخرین بار با سیسیلی قرارداد می بندیم.
    عالی جناب اژدها:پس حالا موقع ضربت زدن است؟تا موضوع سقوط هواپیما هنوز تازه است و زن در نهایت ضعف خود است؟
    عالی جناب گاو به نرمی گفت:نه!
    بقیه به او نگاه کردند.چون عالی جنابان تصور می کردند او از همه عاقل تر است.بنابراین بیشترین احترام را از طرف انها داشت.
    یک دستش را بلند کرد .انگشت سبابه و انگشت کوچکش را با ذقت بلند کرد:از کجا این فوریت برای اقدام عجولانه پیدا شده؟به رئیس قصابان فکر کنید،در این مضعیت یک قطعه از نادرترین و زیباترین پشم سفید را دارد،اگر عاقل باشد ایا ممکن است با عجله حمله کند و وسایل خود را در معرض دید قرار دهد و قصلبی کند؟
    سرش را تکان داد:نه او می داند که یک سنگ گران بها مطالعه ی دقیق و پیش بینی لازم دارد.کار با عجله و بی مورد یک شاهکار را تبدیل به جواهر بدلی بی ارزشی می کند که توریست های شیطان زاده عرضه می کنند.
    -«عالی جناب گاو بسیار خردمندانه سخن گفتند»عالی جناب اژدها تاکید کرد:مردان عاقل قبل از عمل فکر می کنند.
    چیوچائوی پیر(chiochow)با فروتنی سرش را خم کردو اضافه کرد:هرگز نباید این سخن کنفسیوس را فراموش کنیم که گفته است«ادم محتاط به ندرت خطا می کند»پس باید صبر کنیم تا ان لحظه ی فرخنده فرا برسد.قبل از این که ما پیشکش خود را بفرستیم بدکاره ی زناکار اول باید ضرب شست رعداسای ما را بچشد.
    عالی جناب مار باز پرسید:ولی چطور؟سرور محترم شرکت او کاملاً خصوصی است،هیچ شهام عمومی وجود ندارد که بتوان دست کاری کرد.
    لونگ تائوی پیر با ظرافت جرعه ای از چای یاسمینش را نوشید:اه ولی عالی جناب مار به یک مرغابی و موارد متعدد اتسفاده اش فکر کنید.
    -ای یایایاه!منظورتان چیست به مرغابی فکر کنم!هی یاه؟غیر از پخته شدن و خورده شدن چه فایده ای دارد؟
    -درست است ولس در دست های ماهر یک اشپز ماهر به طرق مختلفی پخته می شود اینطور نیست؟به صدها بشقاب پر از گوشتی که می تواند از یک مرغابی دوست داشتنی به وجود بیاید فکر کن!
    «البته تنها یک راه برای پختن ان وجود ندارد.»عالی جناب مار دستهایش را به هم زد .سپس سرش را متواضعانه خم کرد:هزاران عذر خواهی برای بی دقتی ام گاو پراوازه،ذهن شما به راستی حیله های یک روباه را دارد.
    -از ستایش شما مفتخرم ولی قابل چنین ستایشی نیستم،یک درخت قوی را ریشه های قوی نگه می دارد!
    همه می دانستند چه منظوری دارد.وحدت قدرت انها را به طور هندسی مضاعف می کرد. تقسیم کردن قدرت ممکن بود ان را کم کند.
    لونگ تائوی پیر به اطراف نگاه کرد:ایا در میان ما کسی هست که خودش بتواند بانک مشترک المنافع«پان پاسیفیک»را بخرد؟
    عالی جناب مار معون فرماندار بیجین گفت:حرف های شما روشنی هزار خورشید را دارد.قدرت در جمعیت یافت می شود.
    چیوچائوی پیر ریشش را نوازش کرد:«به عنوان یکی از اعضاء باشگاه بسیار قابل احترام و پرقدرت اسیایی...»ادامه داد:پان پاسیفیک عالی ترین دارایی ماست.همان طور که قوی ترین اسلحه ی ما نیز می باشد.خودش به تنهایی برای ما این امکان را به وجود می اورد که هشت درصد سهام و حق رای «امری بانک»را به دست اوریم.
    عالی جناب خروس«تائی»شیمیدانی که تریاک خام را تبدیل به هروئین می کرد لندلند کرد: خدایان شانس حتماً به ما توجه دارند!
    عالی جناب گاو سرش را تکان داد:«و شاید به این توجه خود ادامه دهند!» دوباره با ظرافت جرعه ای چای نوشید:همان طور که می دانید،زنی که سر راه ما سبز شده است بسیار بدرنج می کشد.دست اوردهای او که در اواخر دهه ی هشتاد با سرعت توسعه پیدا کرده به جایی رسیده که غربی ها به ان «خارج از حد قدرت»می گویند!
    عالی جناب اژدها که سیستم مالی زیرزمینی اش در مثلث طلایی از همه بزرگتر بود غرش کنان گفت:یک حسن تعبیر تفننی برای وام هایی که بر عهده اش است.گور پدر همه ی حسن تعبیر ها!چرا افراد دور میز نمی توانند بگویند بدهی؟یک بدهی مطمئناً صبورترین خدایان را هم ناکام می کند.
    لونگ تائوی پیر به خود اجازه ی یک لبخند کمرنگ را داد:از بدهی های مبهم بدکاره بگذریم،او هنوز در حال بهبودی از فاجعه ی جمعه ی سیاه در سال گاو است.امری بانک قبلاً دوبار مجبور شده برنامه ی پرداخت وام هایش را عوض کند.
    -«ای یایایاه!»عالی جناب مار قوری را برداشت و برای میهمانانش چای ریخت:پس او مثل درخت پرمیوه است،رسیده و اماده ی تکان دادن!
    -رسیده تر و اماده تر از ان چه که فکرش را می کنید.
    -«اه؟»عالی جناب مار چای ریختن را متوقف کرد و چشمک زد:خوشوقتم که به اطلاعتان برسانم بانک«پان پاسیفیک»پس از مذاکرات زیاد بالاخره دیروز بدهی های او را از «امری بانک»خریداری کرد.اسناد مدارک هم اکنون در اختیار ماست.هرچند که هنوز نمی داند.ولی شیطان بیگانه در ید قدرت ماست!
    عالی جناب ببر گفت:ئی ی ی،پس سگ لقمه طلایی از قبل به تله افتاده؟
    عالی جناب گاو قهقهه زد:مثل یک ماهی در سبد شناور ،هنوز در اب خودش است. با خوشحالی شنا می کند و از اتشی که او را می سوزاند اگاه نیست هی یا ه!
    لونگ تائو ی پیر به ارامی اظهار کرد:از همه بهتر این که فقط در این اواخر او دویست و پنجاه میلیون دلار به بدهیش اضافه کرده است.خسارتی که از سعیش برای ساختن پناهگاهی در دریا با یک کوه پشکل متحمل شده است!!
    -«جالب است.»عالی جناب اژدها اظهار نظر کرد:سررسید بعدی بدهیش چه وقت است؟
    -در کمتر از پنج بار گردش ماه،پنجاه میلیون دلار در پانزدهم ماه می!
    لونگ تائوی پیر لبخند سردی زد:این بار خواهش او برای تمدید مدت بازپرداخت رد خواهد شد.
    -«و ما وثیقه ی او را مصادره خواهیم کرد.»عالی جناب مار حیرت کرد«ای یایایا ه!خدایان هزاران تابستان به ما اعطا کردند.»و با احترام سرش را در مقابل لونگ تائوی پیر خم کرد:سرور گرامی من اشتباه کردم شما نه تنها حیله گری یک روباه را دارید بلکه خرد اجداد گرامی خود را نیز به ارث برده اید.
    لونگ تائوی پیر اشاره ای کرد:اگر این طور باشد،فقط به خاطر این است که من وقتی با شیطان های خارجی درگیرم،چشم و گوش خود را باز نگه می دارم و دهانم را محکم می بندم.
    -«درست است؟»عالی جناب ببر گفت:لائوسی ها که از مزارع ثروتمند خشخاش ملکتشان حمایت کردند می گویند که مردان چشم گشاد در وراجی بدتر از یک فاحشه خانه پرقبحه هستند.
    -«بله خیلی بدتر که به من یاداوری می کند که احمقانه تر از یک بوفالوی ابی که در کثافت خود غوطه می خورد رفتار کردم...» صدای عالی جناب گاو لرزید بعد ساکت شد و بقیه می دانستند که به دیوار یا پنجره های پوشیده نگاه نمی کند،بلکه به دوردست ها به قلمرویی که فقط خودش می تواند ببیند،خیره شده است.
    عالی جناب خروس با نگرانی پرسید:چه شده سرور گرامی؟
    عالی جناب اژدها که بی حرکت و با دقت نشسته بود گفت:بله با خرد قابل احترام خود ما را تقدیس کنید.
    لونگ تائوی پیر اهی کشید و نگاهش را برگرداند.یک جرعه از فنجان دوباره پرشده اش که به شکل نیلوفر ابی بود نوشید و ان را بااحتیاط زمین گذاشت.ارامشش گول زننده و صورت چون سیب خشکیده اش با ناراحتی عجین بود.به ارامی گفت:تمایل مدفون شده ی من،گرفتاری سومین گروه است که به خاطرش قابل سرزنش هستم.باید تمام خدیان مرا در مقابل حماقتم حمایت کنند.
    عالی جناب خروس تهدیدامیز پرسید:چطور؟اگر سیسیلی لایق ان احترامی هست که به او می گذاریم،پس باید حلقه ی محکمی در زنجیری باشد که بین او و خود ما کشیده شده است هی یا؟
    بقیه با دقت گوش می کردند و ناراحت به یکدیگر نگاه می کردند.
    -ولی این سومین حلقه که پنجمین پسرخاله ی همسر من پیدا کردذه بود،ارتباطش را قطع کرد.از خودم پرسیدم:«این واسطه ی وحشی چه کسی است؟قابل اعتماد است؟ما از او چه می دانیم؟»
    عالی جناب ببر گفت«شما گفتید که او چیزی نیست یک وحشی طماع قابل خرید با ضعفی که در برابر شرطبندی دارد.که سونگ فونگ مخصوصاً او را ضمانت کرده که تا وقتی که نمی تواند بدهی هایش را بپردازد از ضعفش برای استثمارش می توانیم استفاده کنیم.»
    به اطراف به چهره های نفوذ ناپذیر نگاه کرد.انتظار نکوهش داشت ولی هیچ کدام از انها پیش قدم نشدند.
    لونگ تائوی پیر کمی چای نوشید«طبق حرفهای سونگ فونگ این وحشی نه تنها بین کارمین و سقوط هواپیما ارتباطی پیدا کرده بلکه در واقع در پرداخت پول هم باعث افزایش قیمت شده.»
    -«ای یا یاه!»عالی جناب اسب به او زل زد«شاید دزد باج گیری،محرمانه غارتش کرده و خوب چلانده و به دور افکنده باشد.»
    -«و همین طور مرا!»لونگ تائوی پیر با عصبانیت غرید«من فکر می کردم او مثل گل در دست ما نرم است و به هر شکلی که بخواهیم در می اید...»
    «فانگ پی»مرد پیر دشنام داد،چشمان بی رحمش باریک شد:«می بینید؟شما هم در همان چاله کثافت خودتان به تله افتادید،با همه ی خدایان بزرگ و کوچک،گل نابود شد.»برای اثبات حرفش در صندلیش به پهلو چرخید،فنجان نیلوفری شکل را که از ان چای می نوشید برداشت و عمداً به زمین انداخت.
    فنجان با ضربه های متوالی به زمین خورد و قطعه قطعه شد.
    چهره ی عالی جناب مار به زنگ زرد در امد به نرمی گفت«هزاران بار عذر می خواهم.» سرش را خم کرد و از شرم چشم به زیر انداخت«من از گل خام حرف می زدم،قبل از اینکه به کوره رود و پخته شود.»
    لونگ تائو سرش را تکان داد«من هم همین فکر را می کردم،فراموش کرده بودم که بالاخره هر گلی باید پخته شود و...این که خیلی از قطعات باقی مانده حتی به کوره هم نرفته اند.» صدایش نرم بود ولی با چشمانی سخت و نابخشودنی به اطراف میز و دیگران نگاه می کرد.
    عالی جناب مار پرسید:پس شما کدام راه را پیشنهاد می کنید؟
    لونگ تائوی پیر انگشتانش را به شکل درخت دراورد و گفت:تنها راه ممکن!چوب های مرده را هرس کن،کرمهایش را از بین ببر و شکوفه اش را تماشا کن!
    عالی جناب مار خنده ای در گلو کرد،برقی از چشمان باریک شده اش جهید:وحشی را مثل کو گندیده دفن کن.بعد پنجمین پسرخاله ی همسرت را دوباره برای تماس گرفتن با سیسیلی بفرست،هی یاه؟
    -«دقیقاً!»عالی جناب گاو سرش را خم کرد بعد به بالا نگاه کرد.چهره اش مفتخر بود:«سونی فونگ مرد جوان جاه طلب،با استعداد و فرصت طلبی است،قماربازان او را نمی شناسند مثل سایه او را تعقیب خواهد کرد!»
    -اه،پس می تواند مستقیماً پیغامی را به سیسیلی برساند؟
    -«نه مستقیم... حتی غیر مستقیم هم نه!»به اخم های تحیرشان نگاه می کرد.لونگ تائوی پیر توضیح داد:«ترتیب این کار به واسطه ی زنی است که «ماما روزا»(Mama Rosa) نامیده می شود.می گویند مادر سیسیلی است.هرچند که امکان دارد ساختگی باشد.»
    -ولی در تماس با او ثابت کردنش نباید سخت باشد.
    -نه،نه تا زمانی که ا بخواهد.او در ایتالیای کوچک رستورانی هم به نام خودش دارد.من به پسرخاله ی پنجم همسرم می گویم به سرعت ترتیبش را بدهد.
    -به ان وسیله بیماری«وحشی» نادیده گرفته می شود و او را جری می کنیم و سر سگ زناکار را زا تنش جدا کرده،برای ابد ساکتش می کنیم!
    عالی جناب مار با رضایت سرش راتکان می داد.
    لونگ تائوی پیر گفت«موافقم تنها به این وسیله می توان هماهنگی به وجود اورد و دیگر «از بالای شانه ها»نگاه نکرد،ومطمئن بود که شانس خوب همچنان ادامه دارد.»به اطراف نگاهی انداخت«وقتش رسیده اجازه بدهید رای بگیریم ان هایی که با خذف«وحشی»موافقند نقش پرنده را بزنند و انهایی که مخالفند نقش ماهی را استفاده کنند.»
    مثل جلسات گذشته هر شش نفر جعبه های کوچکی که داشتند باز کردند و نقشی را که لازم داشتند برداشته و مهری را که برداشته بودند روی ورقه های ارد برنجی نقش کردند،بعد از تا کردن ان طی مراسمی ان ها را یکی یکی در یک کاسه به شکل گل رز که در وسط میز بود انداختند.
    عالی جناب مار گفت«تمام شد.»
    لونگ تائوی پیر اضافه کرد:ارا مرگ انداخته شد،عالی جناب اسب ممکن است این افتخار را شما قبول کنید؟
    -«با خوشحالی.»مرد برمه ای که مزرعه ی بزرگ خشخاشش را در کشورش اداره می کرد با احتیاط کاسه را برداشت و انرا بالا گرفت بعد به اهستگی شش ورقه کاغذ را باز کرد:شش پرنده علامت اری!
    عالی جناب گاو به خشکی گفت«اکثریت حرف می زدند.»ادامه داد«سونگ فونگ به زودی دستو عملش را دریافت خواهد کرد و امیدوارم سیسیلی هم همین طور!در این اثنا ما برای معامله با زن صبر می کنیم تا خبر مرگ شوهرش قطعی شود.سوالی هست؟»سوالی نبود.
    -خوب است.مثل گذشته،با فاصله ی ده دقیقه از هم جدا می شویم.عالی جناب مار میزبان عالی قدر ما اخرین نفری هستند که این جا را ترک می کنند.لطفاً مطمئن شوید که تمام مدارک جلسه ی ما از بین رفته باشد.
    -مطمئن باشید که از بین خواهد رفت.
    عالی جناب گاو با درد از جایش برخاست و بقیه به احترامش برخاستند.همه در مقابل یکدیگر تعظیم کردند و هر کدام به دیگران گفتند«خداوندان شانس به شما توجه کنند.»جلسه به پایان رسید.
    بیست دقیقه بعد از رفتن عالی جناب مار انفجاری خانه ی خالی را از بین برد.اتشی که بعد از انفجار به وجود امد کاملاً ان را نابود کرد.
    سرنخی از چیزی که موجب انفجار شد به دست نیامد،لوله ی گاز هم اشکالی نداشت.رسوم سنتی جلوی هر نوع تحقیقات را گرفت.

  8. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    در آغاز فعالیت mahrokh_85's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    محل سكونت
    in the sky
    پست ها
    12

    12

    من این رمانو خوندم خیلی قشنگه !!!!!!!!!!!!

    واقعا در مورد عشقهای دوم نادره!!!!!!!!!!

    با تشکر!!!!!!!!!!!!

  10. 3 کاربر از mahrokh_85 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 11

    «فصل یازدهم»
    «بچه !من هیجان زده ام!این دختر برایت اخبار خوبی اورده چیزهایی اتفاق افتاده.»
    ونتیا همان طور که مثل کماندوها با قد شش پایی شلنگ انداز وارد اتاق بیمارستان می شد،حرف می زد.شنل بلند خاکی رنگش مثل شنل مارشال«رومل»دورش می چرخید.گرچه هیچ کوماندویی در داستان های پارتیزانی وجود نداشت که شنلی به ان شیکی ،عظمت،بی نظیری و مد روزی پوشیده باشد.نه ایک!نه پاتن پرشنیگ و نه حتی مارشال رومل کذایی!
    هنگام ورود ونتیا،دوروتی به سرعت صاف از جایش برخاست.خیلی صاف و خیلی سریع.از شدت درد لحظه ای چهره اش در هم رفت... دکتر برت شالفین کنار تختش ایستاده بود نمودار وضعیتی در دست با چشمانی که دلسوزی در ان بود به او نگاه می کرد.
    نه این که برای دوروتی اهمیت داشت توجه او فقط به ونتیا بود.ایا درست شنیده بود؟یا گوشهایش او را گول می زدند؟
    ونتیا شنلش را بیرون اورد:«گروه های تجسس صبح زود شروع به کار کردند.صدای مرا می شنوی بچه؟»صدای خراش دارش اتاق را پر کرده بود«عزیز!این همان چیزیست که منتظرش بودیم و بارها دست به دعا برداشتیم!»
    «گروه های تجسس؟»دوروتی لحظه ای بدون دیدن به او زل زد و بعد اخبار را درک کرد.اهی از اسودگی کشید و سرش را دوباره روی بالش گذاشت.زمزمه کرد:خدایا شکر،بیا دعا کنیم که خیلی...دیر نشده باشد.
    ونتیا با پرخاش گفت:«نه،نه،نه!»انگشتش را تکان می داد و النگوهای متعددش به ارامی تکان می خوردند.نصیحتش کرد:عزیز!من دلم نمی خواهد تو افکار منفی داشته باشی.نه.فقط یادت باشد این دختر چه می گوید...
    شنلش را پشت صندلی عیادت کنندگان اویزان کرد و نشست.امروز صبح شلوار گشاد اناناسی با یک بلوز چین دار به رنگ شن پوشیده و کمربندی از پوست کروکودیل بود:«...تمام نشده ،تا وقتی که تمام نشده باشد!می دانی این همیشه شعار من بوده،عزیز!و بهتر است از همین حالا شعار تو هم باشد.سریع نتیجه گیری نکن.من طاقت ان نوع افکار را ندارم بچه!باعث ناامیدی می شود.»
    دوروتی شرمسار از افکار منفی اش سرش را به زیر انداخت.از توی راهرو می توانست صداهایی را بشنود.یک چرخ حمل دارو به سرعت گذشت و شخصی با کفش های ته پلاستیکی که جیر جیر می کرد با عجله دنبالش می دوید.صدای گنگ،گریه ی دردالودی از فاصله ی دور،دوباره سرش را بلند کرد.به ارامی گفت:حق با تست من غرق دلسوزی برای خودم بودم.
    -خوب وقتش است که دیگر بس کنی چون بچه!باید به جنگ ادامه دهیم،باید مثبت فکر کنیم.
    دوروتی اهی کشید:سعی کرده ام خدا می داند من واقعاً باید...
    -البته که بادی عزیزم!تو به اجبار سه هدف اساسی داری این را هم می دانی؟
    ونتیا برخاست و به تخت نزدیک شد و دوروتی را در اغوش کشید که باعث دست پاچگی شد.
    ونتیا به نرمی گفت:«درست است،درست است.»به ارامی پشت دوروتی می زد و پیشانیش را بوسید و مادرانه غرغر کرد.
    دوروتی سرش روی شانه ی ونتیا بود نجوا کرد:فقط... خیلی می ترسم.می ترسم ناامید شوم.منطقه ای که باید جستجو شود بسیار وسیع است...و با این همه برفی که امده،خروارها برف،ونتیا خروارها!
    ونتیا او را تکان کوچکی داد:دختر!می شود بس کنی؟ظاهراً تو منظره ی گرئه نجات ما را که از کوه بالا می روند نمی توانی مجسم کنی؟
    دوروتی سرش را تکان داد:نع ع ع!
    ونتیا سرش را به طرف تلویزیونی که روی دیوار نصب شده بود تکان داد:که به این معنی است که تو اخبار را دنبال نمی کنی؟
    دوروتی شانه اش را بالا انداخت:«خدایا نه!من،من نمی توانم خودم را جمع و جور کنم و بنشینم و تماشا کنم که...»از کلمات خودش وحشت زده شد.دستش را جلوی دهانش گرفت.
    -«حالا فراموش کن»خود را کنار کشید و روی صندلیش نشست و پاهایش را روی هم انداخت«چون دختر!به تو نگفتم چیزها موثر هستند؟بله بچه!ان ها همه چیز را از حال سکون دراورده اند.ان یک مایل مخصوص را رفته اند و بعد کمی بیشتر!»پایش را به جلو و عقب تاب داد،مثل گربه تبسم کرد.
    -منظورت چیه؟
    ونتیا نیش خندی زد:فکر می کنم سناتور ایالت،هانت وینسلو را به یاد می اوری؟
    دوروتی تبسم کرد:چطور می توانم فراموش کنم؟
    ونتیا گفت:خوب تو خیلی به او مدیونی،ظاهراً او به همکاری که مدیونش بوده در کلرادو زنگ زده که او نیز به سناتوری که بدهی به او داشته زنگ زده که او...به هر حال خلاصه کنم این رشته سر دراز دارد.دختر!جدی می گویم.انها یک اسکادران هواپیما دارند.یک نیروی هوایی قوی.همین حالا که حرف می زنیم انها در منطقه بالای سر گروههای تجسس گشت می زنند.به اضافه ی یک لشگر جستجوگر...کوه نوردان چترباز،داوطلب،به خصوص سگ های تعلیم دیده،چی بهشون می گویند درست است عزیز!گارد بین المللی!
    -«خدای بزرگ.»دوروتی ضربان نبضش را که سریع تر شده بود احساس می کرد«نمی دانم!»
    ونتیا نیشش را باز کرد:باورکن دختر!وقتی به تو می گویم ان بالاها دوستانی داری منظورم حداکثر بالاست!
    رنگ دوروتی از این انتقال سریع اخبار پرید چهره اش بی نور شد.یک لحظه ناامید و مات بود و لحظه ی بعد چهره اش نورانی و زنده شد.
    رنگ حیات به طور مثبتی در چهره اش درخشید و برق چشمانش بازگشت.برای ارام کردن خود،چند نفس ارام و عمیق کشید.در نور اخبار نویدبخش ونتیا راحت می توانست از جایش برخیزد و برود.خون سرد ماندن و صبر و رهبری کردن مشکل بود.در مقابله با سختی ها او می توانست...باید...قدرت و جسارتش را نشان دهد.یک نمونه ی برای خودش باشد.بله و به خصوص برای بچه ها!
    بالاتر از همه به خاطر انها!
    به اهستگی و خشکی خودش را در بستر بالا کشید.با فانوسی از امید در دستش اماده بود با هر چه که اینده برایش ذخیره کرده بود مقابله کند.هرچه پیش می امد جسورانه با ان مواجه می شد.
    ولی باید ان جا باشد نه برای کمک به جستجو که از لحاظ پزشکی خارج از سوال بود.ولی هرچه بیشتر همراه فعالیت عمومی باشد،حالش بهتر خواهد شد.
    باید خودش را بیرون بکشد.جمع و جور کند و به کلرادو پرواز کند!

  12. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    «فصل دوازدهم»
    گلوریا و التیا در گوشه ی سمت راست میزی را انتخاب کرده بودند و به اسلن ناهار خوری مجلل با رومیزی های سفید،کاغذ دیواری های بلژیکی و کنده کاری های براق و اینه ای که قاب چوبی زیبایی داشت ،نگاه می کردند.
    گلوریا مادرشوهرش را که خیلی اشرافی تکه ماهی تون را به چنگال زده بود می پایید التیا به روش اروپایی غذا می خورد،چنگال در دست چپ و کارد در دست راست.از تیغه ی ان برای جلو راندن یک تکه ی کوچک تره فرنگی با ذرت فلفلی صورتی و نگه داشتن ان ها روی تکه ی تون استفاده می کرد.
    «دختر عزیزم!»به خشکی حرف می زد و با چاقو به او اشاره می کرد«تو چیزی نمی خوری؟»
    -ناگهان احساس کردم که گرسنه نیستم.
    چاقو و چنگالش را به شکل ایکس( × ) به علامت پایان غذا خوردن در بشقابش گذاشت.
    پیشخدمت بلافاصله با عجله امد.پرسید«خانم از چیزی ناراضی هستید؟»دستهایش را محکم به هم می فشرد«میل دارید غذایتان را عوض کنم؟»
    گلوریا غرید:خانم اصلاً میل به غذا ندارند!
    التیا به ارامی گفت:عروس من مشکل سوءهاضمه دارد وگرنه غذای شما مثل همیشه بیار عالی است.تشکر مرا به سراشپز ابلاغ کنید.
    -خانم بسیار لطف دارند.
    گارسن اسوده خاطر با بشقاب گلوریا دور شد.
    گلوریا با پرخاش گفت:چه دلیلی داشت که این ها را به او گفتی؟
    التیا تکه ی تون را بلعید.وقتی حرف زد صدایش یخ زده بود:مخالفتی دارید عزیزم؟واقعاً چنین رفتاری کمی کسل کننده است.می خواستم این ملاقات شاد باشد.اگز می توانستم کمی از این خشکی را از بین ببرم.اوه!خیلی خوب.
    گلوریا در کیفش را باز کرد.فقط به اندازه ای که دستش را داخل ان کند و سیگار و فندکش را بیرون بکشد.بدون این که مادرشوهرش فلاسک مشروب را ببیند.کیفش را زمین گذاشت.جعبه ی سیگار طلاییش را باز کرد و سیگار برداشت.
    التیا به تندی گفت:انرا سرجایش بگذار.خوب می دانی که این جا سیگار کشیدن ممنوع است.
    گلوریا در جعبه را بست ولی سیگار را نگه داشت و ان را روی جعبه سیگار طلا زد:«که چی؟»شانه اش را بالا انداخت«به من چه؟»می خواست سیگار را بین لبانش بگذارد ولی به قدر کافی سریع نبود.
    التیا به سرعت برق چنگالش را زمین گذاشت و مچ دست گلوریا را گرفت.پیرزن بود یا نه قدرت دست یک اهنگر را داشت.دست گلوریا را زیر میز برد تا از انظار پنهان باشد.
    گلوریا دستش را پیچاند تا مچش را ازاد کند ولی دست التیا مثل گیره ی اهنگری بود.چشمان گلوریا از تعجب گشاد شد.از نظر یک تماشاچی رفتار التیا عالی بود.او خیلی برافراشته و محکم نشسته بود.رفتار و ظاهرش به کشمکشی که در جریان بود اشاره ای نمی کرد.ولی بالاخره بعد از یک عمر تجربه گلوریا فهمید که مادر شوهرش دست بالای دست او دارد.
    «حالا به تو پیشنهاد می کنم خوب گوش کنی و خوب گوش کن!»التیا صدایش را سردتر و واضحتر کرد:من متوجه شده ام که مستی تو بیش از حد تحمل شده.
    گلوریا اهی نمایشی کشید:باز سخنرانی شروع شد!
    -می ترسم که همین طور باشد عزیزم!تنها پشیمانی من از این است که ظاهراً زیادی صبر کرده ام.
    -پس مراشم ناهار به این دلیل بود؟باید حدس می زدم.
    انگشتان التیا محکم تر شد:حالا سیگارت را دور می اندازی یا نه؟
    گلوریا به او زل زد.شست التیا با حساسیتی عصبی داخل مچ گلوریا را بیش از حد می فشرد.گلوریا دندان هایش را روی هم فشرد.این تنها کاری بود که مانع می شد از شدت درد فریاد بزند.
    زن پیر منتظر بود.
    گلوریا با چشمانی پر از نفرت به او خیره شد.
    -خوب؟
    گل.ریا وحشیانه گفت:اوه!خیلی خوب.
    التیا چند لحظه ی دیگر صبر کرد بعد ولش کرد.گلوریا مچش را مالید و اخم کرد.پس از مدت کوتاهی سیگارش را دوباره در جعبه گذاشت و ان را برداشت.
    التیا چانه اش را بلند کرد:«بهتر شد متشکرم عزیزم!»برقی از پیروزی در چشمانش می درخشید .
    گلوریا خونش به جوش امده بود.با نفس عمیقی و تکرار ذهنی یک جمله ی سه کلمه ای جلوی خود را می گرفت.همان طور که طی دو سال گذشته این کار را کرده بود«دو میلیارد دلار»به خودش یاداوری کرد«دو میلیارد دلار.»
    «تنها کاری که باید بکنی این است که صبور باشی و انتظار بکشی.مال تو خواهد شد!دو میلیارد دلار...»
    التیا لیوان کریستال شراب را برداشت و جرعه ای از ان را نوشید گلوریا ازرده خاطر فکر می کرد«ماده سگ پیر چه شکلی دارد!»با بی میلی به لیوان اب معدنی خودش نگاه کرد«او فقط یک لیوان شراب به من داد و بعد چه بر سر من اورد؟خودش جلوی من مرتب کوفت می کند.»
    التیا لیوان را زمین گذاشت و به خوردن ادامه داد.چنگال در دست چپش و کارد در دست راستش«خوب حالا!عزیزم باید بگویم که در چند روز گذشته تو موضوع اصلی شایعات بوده ای.»التیا با جویدن و بلعیدن وقت می گذراند«هر جا که می روم ذکری از تو به میان می اید.»چشمانش مثل دریل سوراخ می کرد«دست کم بسیا نگران کننده است.»
    -مادر وینسلو!فکر می کنم کمی زیاده روی می کنید.من واقعاً نمی دانم راجع به چه حرف می زنید؟
    -پس بگذار خاطراتت را تازه کنم.مراسم افتتاحیه ی هتل پالاس سانفرانسیسکو!
    التیا مکث کرد«انگار ان شب صحنه ی فوق العاده تماشایی را به وجود اوردی؟»
    گلوریا دوباره می توانست غلیان خشم را دورنش احساس کند.با خشم گفت:می دانی چه چیز قشنگ است؟
    التیا ابرویش را بالا انداخت:چی عزیزم؟
    -این که مردم مزخرف گویی را بس کنند!
    «این رفتار توست که باعث این همه حرف می شود عزیزم!»التیا به ارامی ادامه داد«نه هانت.
    »
    گلوریا منفجر شد«هانت،هانت،هانت!»
    -یا عیسی او از ان چه که تو فکر میکنی بهتر است،درست است؟
    -مادر وینسلو هرگز اهمیتی نداشته که هانت چه نوع رفتاری داشته باشد؟
    التیا هرگز کسی نبود که در بحثی شکست بخورد«درست است؟»
    -و شما هر چیزی را از پسر عزیزتان نادیده می گیرد،درست است؟
    بانوی پیر به نظر می رسید که حتی از مطرح شدن این سوال تعجب کرده گفت:بله البته که این طور است.من مادرش هستم.او پسر من است.
    -و من چی؟این چه بر سر من می اورد مادر وینسلو؟یا شاید نباید بپرسم؟
    «البته که تو می توانی بپرسی.»چشمان التیا براق و راسخ بود:تو عروس من هستی،همسر هانت.وظیفه ی تست که شوهرت را ستایش کنی.
    گلوریا رنجیده خاطر گفت:منظورتان این است که خیالش ر تحسین کنم؟به زبان دیگر من پرده ی پنجره هستم؟بگذار حدس بزنم چه جایی دارم!جایی در جبهه ی مقدم ولی برفراز پرچم!
    التیا گفت«نه تو احمقی عزیزم!»جرعه ای دیگر نوشید.وقتی گیلاسش را زمین گذاشت.گارسن شیشه ی باز شده ای را در یخ اورد.با خم کردن مچ ورزیده اش لیوان التیا را پر کرد.بدون ان که قطره ای از ان بریزد.
    گلوریا حریصانه بطری را نگاه کرد.گفت:من هم بدم نمی اید یک لیوان امتحان کنم.
    گارسن نگاهی پرسش الود به التیا انداخت که او با گفتن:«متشکرم کافی است.»ان را نادیده گرفت.
    او با بطری دور شد.
    گلوریا احساس می کرد صورتش از خشم و تحقیر اتش گرفته است.با اوقات تلخی فکر کرد«نه! ظرف یخ برای این میز لازم است.نه خانم!»خفاش پیر طوری زیردستانش را تربیت کرده بود که از حلقه ی اتش بپرند و یک ماهی برای تعارف نکردن مشروبات الکی به خانم وینسلوی جوان جایزه بگیرند.شک ندارم.«او احتیاج ندارد.می دانید برای خودش بهتر است.عزیز بیچاره اخ اخ.» یا مسیح،چقدر تلخ است.اگر ملکه ی تادهال واقعاً می خواست،باید رستورانی را انتخاب می کرد که اجازه ی فروش مشروبات الکلی را نداشته باشد.ولی ان طوری خیلی راحت بود از ان گذشته گلوریا سوءظن داشت«پیرزن نمی خواهد من به کلی سرعقل بیایم.احتمالاً فکر می کند راحت تر قابل کنترل هستم اگر بتواند هر از گاهی یک لیوان صدقه به من بدهد.هر وقت که با هدفش مناسب باشد.»
    خوب راه های بیشتری برای کندن پوست ان گربه وجود داشت!گلوریا گفت«عذر مرا بپذیرید مادر وینسلو!»کیفش را برداشت و می خواست بلند شود«باید به دست شویی بروم.»
    تبسم التیا روی لبانش یخ بست«اگر من جای تو بودم نمی رفتم عزیزم!»گلوریا به او خیره شد«راجع به چی حرف می زنید؟»
    -من راجع به هوش...خدعه مکر و روباه صفتی حرف می زنم.
    التیا با چاقویش حرکتی دورانی می کرد انگار کلمات را هیجی می کند که گلوریا را وادار به نشستن کند.
    گلوریا نیمه خیز برجا ماند«من واقعاً نمی فهمم منظورتان چیست!»خصمانه بو کشید.
    بانوی پیر به او نگاه کرد«بچه ی عزیز من!»به ارامی گفت«ما هر دو دقیقاً می دانیم منظور من چیست،کمی ناشی از دوباری می شود که قبلا به دستشویی خانم ها رفته ای،تردید نکن،فکر می کنی ان نفسهایت که بوی نعنا می داد یک لحظه هم مرا گول زد؟»
    -که این طور!
    گلوریا بدون سرخوشی خندید:انگار کسی در این رستوران جرات دارد بی اجازه ی شما به من مشروب بدهد.
    التیا اهی کشید:ارزو داشتم این توهین به هوش مرا بس کنی،صادقانه بگویم عزیزم،فکر می کنی نمی دانم با خودت مشروب این طرف و ان طرف می بری؟
    گلوریا دفاعی تکرار کرد:مشروب؟چه طوری؟کاش می دانستم از چه حرف می زنید.
    -من به ان مشروب مخفی شده اشاره می کنم.به ان فلاسک یا بطری یا هر چه که تو در کیفت یا هر جای دیگری حمل می کنی.
    «کثافت»گلوریا فکر کرد «پرندده ی پیر انگار در دل من است.»
    نفس عمیقی کشید.بعد به ارامی روی صندلیش افتاد.در ذهنش سرودش را تکرار کرد:«دو میلیارد دلار»نفس عمیق«دو میلیارد دلار»نفس عمیق!
    التیا نگاهی سخت و طولانی به او انداخت«گلوریا!می دانی که من به شدت از اخطار دادن متنفرم.بر خلاف میل من است گرچه اگر تو با احتیاط رفتار نکنی خوب...برای ما راه زیادی برای انتخاب باقی نمی گذاری.»
    گلوریا روی میز خم شد«بله مادر وینسلو؟»به ارامی پرسید«اگر من بخواهم با احتیاط رفتار نکنم چه ؟بعدش چه اتفاقی می افتد؟نه به من نگو بگذار خودم حدس بزنم.توریومادا(Toryuemada) را صدا می زنید و سیم هایی که به شصت می پیچند و الکترودها که بیرون می ایند،درست است؟»
    -واقعاً که عزیزم تو نمی فهمی چه می گویی.
    -اه،ولی من می فهمم که شما چه می گویید مادر وینسلو!شما تهدید می کنید که دوباره مرا بستری می کنید و نگویید که اشتباه می کنم.
    التیا ظریف و خانمانه شانه های باریکش را بالا انداخت«بگذار فقط دعا کنیم که مجبور نشویم باشد؟این کار در انظار بسیار ناخوشایند است.»
    «ناخوشایند؟»گلوریا فقط می توانست با دهانی که از ناباوری باز مانده بود پلک بزند«یا عیسی یا مسیح!»فکر کرد«مثل این است که هرم بزرگ «جیزه»را باغ و گلستان بنامیم.»
    از بعضی کارهای مادرشوهرش مطمئن بود.مثل یک پیرزن مو سفید بی ازار انجا نشسته بود.با لباس پشمی زرد و مروارید های اصل و گرانبها با ظرافت ناهارش را میل می کرد.هرکس او را می دید می توانست قسم بخورد که او از اخرین باله یا اپرا بحث می کند!
    گلوریا به سختی گفت«برای اطلاع شما مادر وینسلو!»سعی می کرد خشمش را کنترل کند و صدایش را ارام نگه دارد«اخرین بار انها دو تا از دنده ها و لگن خاصره ام را شکستند.»
    چشمان بانوی پیر اصلاً عقب نشینی نکرد.جواب داد:مضحک نباش ما هر دو می دانیم چه اتفاقی افتاده عزیزم!
    گلوریا به او خیره شد«یکی از ما مطمئناً می داند!»سبعانه زمزمه کرد چشمانش داشت پر از اشک می شد«و مرا برای گفتن این مطلب ببخشید مادر وینسلو،ولی من انجا را...»
    التیا این ناسزای رک را ناشنیده گرفت«پس مطمئناً تو فکر می کنی،علی رغم این که تو را با بند چرمی بسته بودند،اسیب هایی که دیده ای نتیجه ی مستقیم تکان های است که حین ترک کردن الکل داشته ای.»مکث کرد و یک دستش را بلند کرد.موضوع را مربوط به یک داستان کهنه می دانست«ولی بگذار این موضوع اندهبار را رها کنیم،می شود؟اینجا بهترین کاکائو گلاسه را درست می کنند.»
    گلوریا با بی حوصلگی گفت«شما ادامه بدهید.فکر می کنم بهتر است بروم.»
    -ولی تو حتی یک لقمه هم نخوردی.
    گلوریا فکر کرد«ترجیح می دهم با شیطان غذا بخورم!»گفت:اگر اجازه بدهید مادر وینسلو،واقعاً باید بروم،چیزهایی هست که باید بهشان فکر کنم.
    -بله عزیزم!کاملاً می فهمم.خوب بدو برو و درباره ی چیزهایی که گفتم فکر کن.
    التیا گونه اش را برای یه بوسه بالا گرفت.
    گلوریا با وظیفه شناسی ان را بوسید.فکر کرد:حیرت می کنم که بوسه ی شیطان چه احساسی دارد.
    وقتی سالن غذاخوری را ترک می کرد هنوز نفس های عمیق و ارام می کشید.
    سعی می کرد مجسم کند دو میلیارد دلار در دسته های صد دلاری چه کوهی می سازد.
    «دو میلیارد دلار!»به زمزمه ی خود ادامه داد« دو میلیارد دلار!» این سرود روحانیش بود هدفش دلیل زندگیش.
    و او حیران بود.همانطور که اغلب حیرت می کرد که ایا ارزش انتظار را داشت؟



  14. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    «فصل سیزدهم»
    در اسپن زمستان در اوج قدرتش بود.برف چون لحاف پیست های اسکی را پوشانده بود.هتل ها جای خالی نداشتند و ستارگان سینما افراد ثرتمند و مشهور و ثروتمند و گمنام در خانه های بزرگ پانسیون بودند.شهر اسپن با رشته کوه اسپن که تقریباً هشت هزار پا ارتفاع داشت و با چهار قله ی سفیدپوش و معدن نقره اش برای هالیوود به شکل معبد در امده و در زمستان از سراسر دنیا توریست جذب می کرد،و با بوتیک های باب روز،رستوران های شیک بازارهای سرباز در پیاده روها و زندگی شبانه اش از ان ها استقبال می کرد.
    زاک با هیجان از جایش پرید:...و فرودگاهی است که در ان فرود می اییم.
    -درست است عزیزم.به ان فرودگاه پیت کین(pitkin) می گویند ولی به نام ساردی فیلد (sardy field) هم اشتهار دارد.اوه.و ان بالا که گذشتیم دهکده ی کپه ی برف است.
    زاک با تعجب به اسکی بازانی که اندازه ی مورچه بودند و صدها نفر در صندلی های بالابر که با زاویه از پیست بالا می رفتند ماشین های مخصوص برف و سروتمه هایی که با اسب کشیده می شد و گروه هایی که با سگ راهنمایی می شدند و همه از دور کوچک و خرد به نظر می رسیدند نگاه کرد.
    دوروتی به سمت راست خم شد و سایبان پنجره اش را بست.اخرین چیزی که می خواست ببیند یک کوه دیگر بود«به قدر یه سوراخ در کله ام به ان احتیاج دارم.»امید کوچکی که از صبح در دلش زنده شده بود از بین رفت.ارزو می کرد کاش در سانفراسیسکو مانده بود،یا حداقلش یک دریا ابر می توانست ان کوه های عظیم ،انجهنم وحشی بی انتها از رشته های پشت سر هم کوه های بلند را که تا دور دست ها کشیده بودند،پیست های چین خورده و دره های عمیق را بپوشاند.«احمق بودم که فکر می کردم هواپیما توانسته فرود اضطراری سالمی داشته باشد.»
    حالا می دانست که حتی در ان صورت هم باید اتفاقات زیاد دیگری را در نظر می گرفت.مثلاً منظقه،طوفان برفی که روزها ادامه داشت.سرمای منجمد کننده حتی اگر جراحات احتمالی را به حساب نمی اورد یا فقدان مراقبت های پزشکی«چطور کسی ممکن است زنده بماند؟»
    هواپیما به زمین نشست.جوش و خروش رسیدن باعث حواس پرتی فرخنده ای شد.وسیله ی نقلیه منتظرشان بود همان طور که خانه ی پوبی روی تپه ای به ارتفاع سی و پنج اکر در غرب شهر اماده بود.
    لغت«خانه» واقعاً نمی تونست حق مطلب را ادا کند.کلبه ی مدرن عظیمی که در چند سطح با تیرهای چوبی ساخته شده بود.با سقف های بلند کلیسایی و تیرهایی از چوب سدر که در داخل هم ادامه داشت و شومینه ی گرانیت بزرگ.
    فرد به محض ورود گفت:محشر است باورنکردنی است!
    زاک خود را از دست پرستار فلوری خلاص کرد و سوتی کشید«واوو!»با هیجان فریاد زد چشمانش از تعجب گشاد شده و از تعجب برق می زد«عالی است.»
    پرستار فلوری نگاهی به اطراف هال بزرگ با پله های گرانیت و محل نشستن و نرده های چوبی پله ها که در دو انتهای سالن بود و یکی بالا به طرف بالکون و اتاق زیرشیروانی که چون پل معلقی بود و دیگری به طرف پنج اتاق خواب می رفت انداخت و زانوهای خراشیده و استخوان های شکسته را پیش چشم مجسم کرد.دست زاک را محکم در دستش فشرد«محض رضای خدا!»با وحشت نفس نفس زد«این خانه ی جدید این جا ادم می کشد.»
    زاک براشفته گفت:نه این طور نیست اینجا مثل یک قلعه یا خانه ی درختی است.
    ونتیا شروع کرد:خیلی خوب گانگسترها گوش کنید می خواهم چند قانون برایتان وضع کنم.
    لیز و فرد نالیدند و زاک صدای استفراغ کردن دراورد.ولی ونتیا همه را نادیده گرفت«اول،مادرتان تازه از یبمارستان خارج شده.او احتیاج به ارامش و سکوت دارد تا حالش کاملاً خوب شود.گرچه احتاج به یاداوری ندارد که پدرتان هنوز پیدا نشده و به خاطر رعایت حالش صدایتان را پایین نگه دارید باشد؟»
    سرهای هر سه نفرشان برای تایید موقرانه خم شد.
    -دوم،این یک خانه ی شخصی است و از ان جایی که من ان را اجاره کرده ام برای هر ضرر ئ زیانی که به ان وارد شود خودم مسئولم.بنابراین...در داخل خانه بازی های خرکی ممنوع است.در حقیقت الان وفت هیچ جنجال و اشوبی نیست.اگر می خواهید بازی های پرسروصدا بکنید بروید بیرون و در برف ها بازی کنید.
    بچه ها بی صبر و قرار دلشان می خواست او زودتر تمام کند.
    -سوم،سعی کنید چیزی را نشکنید و چهارم،هر کاری که دلتان می خواهد بکنید ولی دست به ان قوری های عتیقه و کاردستی های سرخ پوستان نزنید...تکرار می کنم دست نزنید اصلاً بهتر است حتی به انها نگاه هم نکنید.جدی می گویم.ان پرهای مخصوص سر که سرجای خودشان هستند و ان نیام های مرصع تشریفاتی که روی دیوار اویزان شده اند و همه ی انواع مختلف زینتی دیگر!انها همه عتیقه هستند و تحت هیچ شرایطی نباید مثل اسباب بازی با ان ها رفتار شود.
    یکی یکی در چشمان هر کدام نگاه کرد:حرف هایم واضح بود؟
    هر سه جوان سرشان را تکان دادند.
    -خوب است.حالا چرا بالا نمی روید تا اتاق خوابتان را انتخاب کنید؟من هم می روم اتاق مادرتان را برایش اماده می کنم.
    با این حرف ونتیا با عجله رفت.
    فرد زیر لبی غرغر کرد:چه عجب نگران بودم که چه چیزی او را ساکت می کند!
    ***********************
    دوروتی از ونتیا که به طبقه ی بالا امده بود پرسید:جای هیولاها خوب است؟
    ونتیا لبخند زد:نگران انها نباش بچه ها را که می شناسی؟همه چیز برایشان ماجرایی بزرگ است.
    -می شنیدم حرف می زنی ولی نمی فهمیدم چه می گویی.
    ونتیا به او نگاه کرد.دوروتی در تخت بزرگ اشرافی که به بالکون و اتاق زیر شیروانی و دیوار سه طبقه ی پشت ان مشرف بود،نشسته بود.
    به خاطر نگه داشتن انها روی نرده های چوبی یک قالیچه ی«ناواجو»انداخته بودند.
    ونتیا گفت«داشتم به بچه ها می گفتم چه کارهایی مجاز است و چه کارهایی غیرمجاز و انها گوش می دادند.»یک صندلی راحتی مکزیکی جلو کشید و روی نشیمن گاه سیاه و سفید پوست گاوش نشست.به پنجره ی سراسری دیوار اشاره کرد:هی متوجه شدی؟دختر تو ترقی کرده ای اره!بچه!در این محل صاحب چشم انداز هستی قشنگ است هان؟
    «بله!»صدای دوروتی ترسناک بود«درست همان چیزی که لازم داشتم تا مبادا فراموش کنم.»به طرف پنجره اشاره کرد.لبخند پررنجی روی لبانش نشست«راکی سحرانگیز زیبا!»
    ونتیا احساس کرد لگد خورده«لعنت!»فکر کرد«چقدر احمق هستم؟باید می دانستم که این منظره اناً فردی را به یادش می اورد.چرا خودم قبلاً نفهمیدم؟»
    گفت:عزیز!بهت می گویم باید چه کرد.چرا به یکی از اتاق های داخلی نرویم ان طوری اقلاً پرده ای هست که بکشی!
    دوروتی سرش را تکان داد.به سختی گفت«نه!»به قله های مضرس پوشیده از برف در دور دست ها نگاه می کرد«ان ها کوه هایی هستند که فردی میانشان ناپدید شده.کی می داند؟شاید دارم دیوانه می شوم ولی نمی توانم این فکر را از مغزم بیرون کنم که اگر به قدر کافی به انها چشم بدوزم او را به من پس می دهند.»
    ونتیا به جلو خم شد و شانه های دوروتی را چنگ زد.با صدایی خفه نجوا کرد«بس کن عزیزم به من گوش کن ایا در چند روز گذشته به قدر کافی گرفتاری نداشته ای؟عذاب دادن خودت کمکی به کسی نمی کندفنه خودت نه فردی و نه بچه ای که از دست داده ای.»
    این اخرین چیزی بود که دوروتی می خواست بشنود.تمام خشم و ترس فرو خرده به صورت خشمی غیرقابل کنترل بروز کرد.بی اراده به طرف ونتیا چرخید فریاد زد«تو از کجا می توانی بفهمی؟»برقی وحشی ناگهان در چشمش درخشید«این شوهر تو نیست که مفقود شده!بچه ی تو نیست که سقط نشده،تو انی نیستی که از خواب می پری تا رحم از بین رفته ات را باز یابی! »
    ونتیا خیلی محکم نشسته بود هر کدام از تیرهای سخنان او مثل زخمی جسمانی به او برخورد می کرد.این تنها کاری بود که برای مقابله با شلیک سخنانی که تا قعر ققلبش نفوذ می کردند می توانست انجام دهد.به نرمی گفت:ارام باش دختر!من طرف تو هستم...یا شاید فراموش کرده ای؟
    برای لحظه ای به نظر رسید که دوروتی جایی دیگر است.جایی دور و غیرقابل دسترسی چشمنش هنوز درخششی تب الود داشت.بعد ناگهان شعله نگاهش فرو مرد.خشمش فروکش کرد.مثل یک بادکنک سوراخ شده کوچک و کوچکتر شد.سرش را روی بالش برگرداند.شروع به اشک ریختن کرد.
    ونتیا به نرمی از جا برخاست.روی لبه ی تخت نشست.ارام ولی با قاطعیت دوروتی را نگه داشت او را بالا کشید و سرش را روی سینه ی خود نگهداشت.لرزش او را احساس می کرد.با یکی از دست هایش پشت سر دوروتی را نوازش می کرد با دست دیگرش پشت او می زد تا ارامش کند:ارام ارام عزیزم درست می شود.
    دوروتی با صدای خفه ای گفت:نه نمی شود درست از همین است که...می ترسم هرگز این قدر نترسیده بودم.
    -دختر اگر نمی ترسیدی بشر نبودی.شاید ترجیح می دادی ادم اهنی باشی؟
    دوروتی ارام خود را کنار کشید و صورت غرق اشکش را بلند کرد .به ونتیا نگاه کرد.با بیچارگی نجوا کرد«متشکرم»دماغش را بالا کشید و چشمانش را پاک کرد:نمی دانم چه بسرم امده!
    ونتیا ارامش کرد:هیس بچه!می دانم منظوری نداشتی.
    -ولی من حق نداشتم...
    ونتیا دستش را روی شانه اش گذاشت و لبخند زد:هی!نشنیدی؟هر کسی حق دارد هر از گاهی احساسات خود را بروز دهد.
    -«نه»دوروتی اخم کرد و سرش را تکان داد:بروز دادن احساسات یک چیز است ولی خالی کردن ان روی تو...
    -دختر؟حالا می شود فراموش کنی؟فکر می کنی دوستان خوب به چه دردی می خورند؟
    چشمان دوروتی از اشک خیس شده بود با صدایی اهسته گفت:پس مرا...بخشیدی؟
    ونتیا توی گلویش خندید«به جهنم.نه!»با انگشت روی قطره اشک صورت دوروتی کشید«و دختر؟می دانی چرا؟»به چشم های دوروتی نگاه کرد:چون چیزی برای بخشیدن وجود ندارد.
    تلفن همراه در جیب ونتیا شروع به زنگ زدن کرد.هر دو یکه خوردند.
    دوروتی نغس عمیقی کشید و تکانی خورد و روی بسترش افتاد.انگار می خواست خود را از چیزی مهلک دور نگه دارد.تلفن برای دومین بار زنگ زد.با چشمانی پر از ترس به ونتیا نگاه کرد.در سومین زنگ ونتیا تلفن را بیرون اورد و باز کرد توی گوشی گفت«بله؟»بعد گوش داد.
    دوروتی یک دستش را جلوی دهانش گرفت و نگه داشت.جرات نداشت نفس بکشد.می توانست خش خش ثابت صدای ضعیفی از ان سوی سیم بشنود ولی مفهوم کلمات را درک نمی کرد.نگاهش از ونتیا گذشته و روی کوه هایی که برف به سپیدی لباس شسته رویش نشسته بود و با نور ضعیف خیره کننده ای در پهنه ی اسمان پهناور می درخشید ثابت مانده بود.چشمانش از شدت هیجان درد گرفته بود.به خود لرزید.
    ونتیا داشت به ارامی می گفت:مطمئن هستید؟کاملاً مثبت است؟
    کمی گوش داد:باشد گوشی را نگه دار ببینم او در دسترس هست یه نه؟
    دستش را روی گوشی گذاشت و به طرف دوروتی برگشت:عزیزم؟
    نگاه دوروتی به اتاق برگشت.جستجوگرانه به ونتیا نگاه کرد.
    -مسئول گروههای جستجو است.جای هواپیما را پیدا کرده اند.
    -«فردی؟»دوروتی از پشت انگشتانش نجوا کرد:ایا او؟
    «هنوز برای هر اظهار نظری خیلی زود است.ولی او می خواهد با تو صحبت کند.امادگی داری؟»ونتیا گوشی را به طرفش دراز کرد.
    دوروتی به تلفن خیره شد انگار به خزنده ای سمی نگاه می کرد.با یک تکان ارام دستش را دراز کرد و ان را گرفت و به طرف گوشش بر.عصبی گفت:الو؟
    صدای مردانه ای به گوشش رسید نوعی صدای ارام با لهجه ی غربی گفت:خانم دوروتی کنت ول؟
    -بله خودم هستم.
    -من کاپیتان ویلیام فرندلی(willam friendly) سرگروه تیم نجات کوهستانی هستم.
    صدایش صاف و بدون احساسات و ان طوری بود که به تمام افسران کشور یاد می دادند.صحبت کنند:متاسفم که در چنین وضعیتی مزاحم شما می شوم خانم؟
    دوروتی به زحمت اب دهانش را قورت داد«خانم فلود گفتند که شما هواپیمای شوهرم را پیدا کردید.»
    -پیدا نکردیم خانم.فقط محلش را حدس زده ایم.
    گیج شده بود:هر دو یکی نیستند؟
    -می ترسم که نباشد خانم.نه در این موقعیت،ببینید ما ان را از روی امواج الکتریکی فرستنده ی اضطراری که به طور خودکار روی فرکانس بخصوصی امواجی می فرستد پیدا کرده ایم.خوشبختانه فرستنده در اثر سقوط از کار نیفتاده است.
    «سقوط!»با ناراحتی فکر کرد:چطور چنین لغت ساده ای می تواند یک فاجعه ی بزرگ را شرح دهد؟
    دست چپش را بلند کرد و روی شقیقه دردناکش که زق زق می کرد فشرد.با صدایی لرزان پرسید:پس مشکل چیست؟
    -مشکل،خانم این است که ما نمی توانیم به ان برسیم.هواپیما به طور بی ثباتی روی قله ی غربی یک کوه که سراشیبی وحشتناکی دارد.درست لبه ی یک دره مانده معمولاً ما گروه جستجو را با هلی کوپتر پایین می فرستیم.در این موقعیت می ترسیم.در این موقعیت می ترسیم که صدا و بادی که از پروانه ایجاد می شود.موجب فرو ریختن بهمن شود که باعث می شود هواپیما هزار پا سقوط کند.اگر جسارت مرا ببخشید این وضعیت حرامزاده ای است.
    با نگرانی پرسید:ایا ممکن است کسی قادر باشد به ان برسد؟
    -بله خانم.ولی با متد قدیمی و اهسته. همین حالا که ما حرف می زنیم دو گروه از کوهنوردان با تجربه دارند از کوه بالا می روند.یک گروه از جبهه ی شمالیو دیگری از جنوب.اگر همه طبق نقشه پیش بروند امروز بعدازظهر به منطقه می رسند.
    دوروتی چشم هایش را بست.
    «روی لبه ی دره!»
    «هزار پا سقوط!»
    تنها فکر کردن به ان باعث سرگیجه اش می شد.
    «ایا انجا...»نفس عمیقی کشید و با انگشتانش پیشانی اش را مالیده«...اثری از حیات هست؟»
    -نه خانم.ولی این مبه این معنی نیست که کسی زنده نیست.در چنین موقعیتی نمی خواهم امید واهی بدهم.هواپیما زیر برف ها مدفون شده.راهی نیست که چیزی بدانیم تا بعداً!
    «بعداً!؟»
    -از تلفن شما متشکرم کاپیتان.
    -فقط وظیفه ام را انجام داده ام خانم.به محض این که چیزی دستگیرمان بشود با شما تماس می گیریم.به شما قول می دهم!
    -متشکرم کاپیتان.
    دوروتی تلفن رابست.مدتی طولانی همان طور نشست.به شیشه ی عظیم و دیوار سه طبقه ی چوب سدر خیره ماند.در ذهنش فقط یک کلمه وجود داشت. «بعداً!»

  16. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #19
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 14

    «فصل چهاردهم»
    گلوریا با نفس ها ی عمیق و تمرکز خشم الود برای برگرداندن ارامشش مبارزه می کرد.چشمانش می درخشید ولی اشکهایی را که در شرف ریختن بود با پلک زدن های متوالی عقب می راند.با وقار شنلش را پوشیده و بااراده از سالن غذاخوری بیرون رفت در سالن پایین و هال کوچک به گروه رقصندگان بالت که جست و خیز می کردند برخورد.سرش را بالا گرفت و از سالن غذاخوری اپرا گذشت وقتی دوباره به پیاده روی خیابان فولتون رسید دوباره ارامشش را از دست داد.
    «ان ماده سگ!»گلوریا در ذهنش پرخاش می کرد.از عصبانیت خونش به جوش امده بود.«التیا با چه جراتی مرا تهدید به بستری کردن دوباره می کرد؟با چه جراتی؟»
    به بالا و پایین خیابان نگاه کرد ولی ماشینش را ندید.دستش را بلند کرد و ساعت مچی الماس نشانش را در فاصله ای که می توانست ببیند میزان کرد و ساعت مچی الماس نشانش را در فاصله ای که می توانست ببیند میزان کرد شاید عینک کمکش می کرد ولی غرورش اجازه نمی داد.پلک زد ایا امکان داشت واقعاً سی و هشت دقیقه زودتر امده بود؟می توانست سی و هشت دقیقه تا برگشتن ماشین معطل بماند؟
    و فقط به خاطر این که به راننده گفته ی بیشعورش گفته بود کارش یکساعت و نیم طول می کشد.
    باید حرفش را جدی گرفته باشد.چرا یک لحظه به فکرش نرسیده که شاید صرف ناهارش به مشکلی بربخورد یا عقیده اش عوض شود؟حالا باید چه بکند؟انجا ماندگار شده در میان این همه جا پشت مرکز نمایش هنری.و اگر تاکسی بخواهد باید به داخل رستوران برگردد و از کسی بخواهد این کار را برایش انجام دهد.
    نه دوباره پایش را انجا نخواهد گذاشت حتی اگر به زندگیش بستگی داشته باشد.
    مگر این که جهنم یخ بزند!
    گلوریا با تردید همان جا ایستاد و به راه حل های ممکن فکر کرد.از پشت سر صدای خنده شنید.اخم کرد و چرخید.یک زوج جوان و جذاب...تورسیت شکی نداشت...جست و خیزکنان از میهمان خانه ی اپرا بیرون امدند و با شلنگ های بزرگ و با نشاط به طرف شرق رفتند به سوی چهار راه «ون سون»(Wanness) و تالار شهر با گنبد طلاییش.
    چیزی در طرز اویزان شدن زن سبزه رو به بازوی مرد و کل صحنه رفتار خودجوش و صمیمیت اشکار انها وجود داشت که اعصاب گلوریا را خرد می کرد.
    عشاق؟نامزدهای جدید؟عروس و داماد در ماه عسل؟کدام یک بودند؟نمی دانست.گلوریا فهمید عکس العمل دلخوری عذاب اورش باعث تنفر از ان زوج و شهر شده است.انگار به یاداوری احتیاج داشت تا بداند در زندگی چه کم دارد!لعنت!ایا این چیزی است که باعث دلخوری اش بود؟زوج جوانی که بدون هیچ سوالی معلوم بود عشق سراسر وجودشان را پر کرده...یا،سرزندگی و شور جوانی و اعتقاد انها که هر مانعی قابل شکستن است و غم و غصه مخصوص زندگی مسن ترهاست.یک موستانگ که کروکش را بال زده بود رسید.صدای موزیک از ان بلند بود.دو زوج جوان در ان می خندیدند و شوخی می کردند.ناگهان لاستیک ها با صدای جیغ مانندی کج شدند و در گوشه خیابان پیچید و رفت.سرنشینانش واضح تر به نظر امدند دنیای زنده تر از دنیای خودش،ایا این شادی انها بود که او را می رنجاند یا غرور جوانیشان اینده پاک و دست نیافتنی شان؟ایا واقعاً همین بود؟
    گلوریا برگشت.لب هایش با رنجیدگی اویزان شد،به طرف غرب در سراشیبی راه افتاد... مخصوصاً جهت مخالف زوج جوان را انتخاب کرد.نمی خواست دنبال انها راه بیفتد و شهاد بوس و کنارهای بیشترشان باشد.«یا عیسی!بس بود بس!»
    اصلاً توقفی نکرد تا به فرار بیهوده اش فکر کند.هیچ دشمن ترسناکی دنبالش نبود،بلکه از زندگی زناشویی بدون عشقش فرار میکرد.گرگی درونش بود که از ان راه فراری نداشت.
    می توانست بدود ولی نمی توانست پنهان شود.
    دو سال و نیم!
    دو سال و نیم پایان ناپذیر از زمانی که شروع شد که ازدواجشان در اوج موفقیت بود از وقتی که او و هانت در کلیسا زن و شوهر اعلام شدند و حتی بعد از اخرین تماس جسمانی که خیلی هم خوب نبود.
    همان طور که خاطرات به مغزش هجوم می اورد پاهایش با سرعت بیشتری حرکت می کردند و او برای هزارمین بار خاطراتش را می کاوید تا بفهمد دقیقاً اشتباه از کجای زندگیشان شروع شده بود.او هنوز جوان بود...نبود؟مطمئنا! هنوز مردان او را جذاب می دیدند.پس چرا؟چرا محکوم بود که فقط اسماً ازدواج کرده باشد؟ممکن بود که هیچوقت نیرو و گرمی مردی را در زندگی خود حس نکند؟
    ایا زندگی عاشقانه اش هم مثل ازدواج ظاهریش محکوم به فنا بود؟
    اوه خدایا!
    نفس نفس زنان در سراشیبی ناگهان ایستاد به یک دیوار کثیف تکیه داد تا نفس تازه کند.ریه هایش می سوخت و چیز نوک تیزی در پهلویش فرو می رفت و خدایا،پاهایش داشت او را می کشت!
    با عصبانیت فکر کرد«این کفش ها!»یکی از لنگه های کفشش را بیرون اورد و قوزک پایش را مالید:به خاطر پیاده روی سریع نبود.
    دندانهایش را روی هم فشرد«گلو،باید با ان مواجه شوی تو می دانی با هر سرعتی که می خواهی بدوی ولی هرگز از شیاطین درونت فاصلخ نخواهی گرفت تنها یک چیز می توانست انها را ارام نگاه دارد.»
    و خودش می دانست ان چیست.
    یک لیوان مشروب.
    بله! این دقیقاً چیزی بود که نیاز داشت یک قلپ کوچولو و قشنگ که درد دائمی تهی بودنش را تسکین دهد و احساس تاسف همیشگی اش فروکش کند.
    رویش را به دیوار کرد کیفش را باز کرد و یواشکی فلاسک را بیرون اورد.خیلی سبک به نظر می امد.وقتی ان را تکان داد هیچ صدایی به گوشش نخورد.
    لعنتی!باید ان را در دستشویی زنانه رستوران خالی کرده باشد.
    با انگشتان لرزان ان را توی کیفش گذاشت.
    «حالا چه؟»
    یک مشروب فروشی غیر از ان چه می خواهد؟
    بله احتیاج داشت که یک مشروب فروشی دنج و زیبا برای خودش پیدا کند و بدون احساس گناه یکی دو گیلاس مشروب بخورد.
    تازه حالا بود که وقتی سرش را برگرداند تا اطرافش را نگاه کند فهمید که چقدر اطرافش نااشنا و ناجور است.
    خدای بزرگ چرا انجا خرابه است.خرابه!از جلوی درها و پیاده روی طولانی گذشت یک صف طولانی از مردم جلوی یک اشپزخانه ی عمومی که سوپ توزیع می کرد در خیابان وجود داشت.«بی خانمان ها!چه جهنمی...»
    چشمانش با وحشت و ترس دنبال نشانه ای از نام خیابان گشت.
    خیابان هوارد!حالا به کلی گیج شد،چطور از مارکت گذشته بود ان خیابان پهن و کجی که جنوب مارکت را از بقیه سانفرانسیسکو جدا می کرد؟
    مطمئناً ان همه راه را بدون توجه طی نکرده بود.
    ولی ظاهراً طی کرده بود.
    کثافت!یک بار دیگر اشک در چشمانش حلقه زد در دلش التیا را نفرین کرد.اگر ماده شگ پیر وقت ناهار این قدر موعضه نمی کرد مجبور نمی شد زودتر از موقع فرار کند و به این جا برسد جنوب مارکت...در اسکینرو از میان این همه جا!
    «پناه بر خدا»با نفرت فکر کرد«من نباید در چنین جاهای بدنامی مرده پیدا شوم.»قدم به پیاده روی ناهموار گذاشت وقتی به بالا و پایین خیابان نگاه می کرد دندان هایش بهم می خورد در میان دود ناشی از اگزوز ماشین ها به جستجو پرداخت تا یک تاکسی خالی پیدا کند.
    یک کار بیهوده.
    بعد قلبش به طپش در امد چراغ های نئون یک بار را دید مجسم کرد که یک لیوان مارتینی را بالا می برد و خالی می کند.
    «سالون رز سفید»
    «خوب خوب!»فکر کرد«شاید بد نباشد فقط دو در پایین تر است...»بعد شکلکی در اورد و با تحقیر بو کشید.
    شک نداشت بوی لنت های ترمز بود.
    مردد مانده بود تقریباً مزه ارام بخش و تسلی دهنده ای که غم هایش را بیرونمی کشید می چشید.تصمیم خود را گرفت:اوه به جهنم یک گیلاس مشروب یک گیلاس مشروب است.
    قبل از این که تصمیمش عوض شود به طرف رز سفید راه افتاد و در را باز کرد.
    یک مرتبه چشمانش را بهم زد و منتظر بود تا اشیا از تاریکی بیرون بیایند.
    کم کم چیزهایی به چشمش خورد.کف پوش موج دار که جا به جا با اتش ته سیگار سوخته بود.قیافه هایی که مثل اشباح جلوی پیش خوان قوز کرده بودند انگار چهارپایه هایشان جلوی اینه ای که کثافت مگس به ان چسبیده قرار دارد.یک متصدی بار شکم گنده به سرعت لیوان ها را پر می کرد.بالای سرش تلویزیون بدون صدایی تصویر پر موجی پخش می کرد.هیچ کس میزی اشغال نکرده بود همه ساکت بودند حتی نوار هم پخش نمی شد.تنها صدایی که به گوش می رسید از یکی از مشتریان بود که خروپف های طولانی می کرد.
    «خوب که چی؟من به خاطر گپ زدن دوستانه اینجا نیامده ام انتظار هم ندارم مثل هتل ریتس باشد.تنها چیزی که می خواهم مشروب و ناشناس ماندن است.»
    به طرف میز کوچکی در دورترین نقطه سالن رفت و یک صندلی قراضه را بیرون کشید. عبوسانه نشست.کیفش را روی میز گذاشت و می خواست ارنجش را هم روی ان بگذارد بعد با دیدن لکه ی مشکوکی فکر کرد بهتر است دست هایش را روی دامنش بگذارد.
    بعد از مدتی متصدی بار به سراغش امد.خس خس کنان پرسید:خانم چه می خواهید؟
    یک دوکای دوبل لطفاً.خالص باشد.
    یک اشتباه بزرگ!ان الکل«اسکیدرو»بود ان را چشید یک جرعه ی کوچک از ان گلویش را منفجر کرد.انگار داشت بمب اتش زای ناپالم می نوشد.صورتش را در هم کشید.غیر ارادی لرزید به خودش ناسزا گفت که مارک خوبی را مشخص نکرده است.به خودش گفت«باز بهتر ا هیچی است.»قدرت نداشت در مقابلش مقاومت کند.هر کاری به جز زمین گذاشتن لیوان.با تمسخر لیوان را بلند کرد«به سلامتی ماده سگ غایب!»رنجیده خاطر در حالی که برق تنفر در چشمانش می درخشید گفت«به سلامتی نحوست تو التیا!»سرش را به عقب برد لیوان را به لبش برد و محتویاتش را با یک جرعه بزرگ بلعید.ماهیچه های گلویش در تماس عکس العمل داد.به زحمت جرعه به جرعه مایع را قورت داد.هنوز مایع سوزاننده به شکمش نرسیده بود که منفجر شد.بلافاصله حس کرد.چشمانش اب افتاد.رنگش مثل گچ سفید شد و شکمش به پیچ و تاب افتاد.هنگامی که با ناباوری سرش را روی میز افتاد قیافه اش از شکل افتاده بود.یکی از دستهایش را روی شکمش فشار داد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفته بود.
    «اوه خدایا!»به زحمت ناله کرد«حالم دارد بهم می خورد.»
    دندان هایش را رویهم فشار داد به زور می خواست تهوع را عقب براند.وقتی موفق شد موج دل اشوبه کمتر شد و از بین رفت.
    «اه چه دست برداشتن خوشایندی.»
    احساس کرد حالت گرم و خوشایندی در وجودش راه می یابد.
    همه مشکلاتش از بین رفت همه چیز اهمیتش را از دست داد.
    سرش را برگرداند تا توجه متصدی بار را به خود جلب کند.احساس کرد کمی او را زیر نظر گرفته بعد دید که این حضور از چه کسی نشات گرفته است.
    یکی از مردان روی چهار پایه خود چرخیده و به عقب تکیه داده بود هر دو ارنجش روی نرده ی بار بود به ارامی ناخوداگاه روی چهارپایه اش تاب می خورد.چیزی در او باعث تامل می شد.جوان تر از ان بود که مشتری انجا باشد در نیمه ی بیست سالگی بلند و تیره با خصوصیات مردانه و خوش تیپ چشمان روشن به رنگ دودی یا قهوه ای در این نور مطمئن نبود کدام است.ولی انها با برق خود به مبارزه ای ادامه می دادند که واقعاً خیلی سخت بود.
    «مطمئناً مردی نبود که بتوان نادیده گرفتش.»
    و باز...
    باز او خوش تیپ ترین جانوری بود که در این اطراف می دید...خوب تاکنون دیده بود.طوری با تامل تحت نظرش گرفته بود که باعث می شد حرارتی در وجودش به طرف صورتش بدود.
    اولین فکر اگاهانه اش این بود«خدای من!به طرف من می اید!»از این طرف سالن لبخند دندان نمایی زد.
    فکر کرد:مرا می خواهد.
    بعد هم خودش به تعجب افتاد:من هم او را می خواهم!
    نه او مرد ناواردی نبود.از طبقه ی پایین شاید ولی مسلماً نفهم نبود.
    از ان گذشته چه اهمیتی داشت وقتی از بدن قوی و مردانه ای که زیر لباس کثیف کار و شلوار چسبانش پنهان بود،هوس جویانه اگاه بود.
    واقعاً چه؟یک اشاره حالا یا هیچ وقت.
    موجی از احساس گناهن را حس کرد.چشم از او برداشت و به سرعت به جای دیگری نگاه کرد.می دانست که دارد زاهد مابانه رفتار می کند.ابروها به حالت اخم لب ها با نارضایتی بهم فشرده و انگشتانش لیوانش را می فشرد.
    لیوان خالیش را.
    مشکل فوری!چطور توجه متصدی بار را جلب کند بدون این که ان مرد فکری به کله اش بزند.
    مشکل خود به خود حل شد نزدیک شدن متصدی بار را بیشتر احساس کرد تا بشنود.بعد شروع کرد«بهترین مارک نوشیدنی که دارید...» به طرف او برگشت و بعد گربه زبانش را خورد.
    چون ا ومتصدی بار نبود.او بود...او!مردی که او را می پایید.
    نفس در سینه اش حبس شد.مبهوت ماند.از نزدیک حتی خوش تیپ تر بود.چشمانش قهواه ای یا سیاه نبود بلکه سایه ای کبود داشت و هیکل بلند و نیرومندش به نظر می رسید به زحمت قادر است نیروی مردانگی اش را مهار کند.
    یکصد و نود سانتیمتر قد و جذبه ی زیادی داشت.صورت افتاب خورده حتی سبزه ای داشت ته ریشی که مانند یک طراح به نظر می رساندش به اضافه ی حالتی خارج از توصیف.
    فکر کرد«خدای من!او یک بازنده است.»و از حالت اعتماد به نفسش فهمید که خودش هم می داند.
    نیشخند دنان نمایی به رویش زد.دندان هایش سفیدتر از کاشی های نو حمام بود و گفت«یک نوشیدنی الان می رسد!»
    گلوریا می خواست اعتراض کند ولی او با انگشتش ساکتش کرد.شیفته به او نگاه کرد که روی پاشنه ی کفشهای غریبش چرخید و به طرف بار رفت.
    می توانست در فیلم بازی کند.چه جای دیگری ادم می تواند چنین راه رفتن شق و رق و چرخش زیبایی را ببیند؟با ضعف فکر کرد:خدای بزرگ این یک مرد نیست.بلکه یک ماشین پرقدرت است که نفس می کشد.
    حالا چیز دیگری هم می دانست:او را می خواست،خدایا ایا ممکن بود؟بدجوری می خواست او را بیازماید!
    وقتی او برگشت.در هر دستش نوشابه ای بود یکی روشن و دیگری طلایی.
    گفت«گوردون بهترین چیزی است که در این خراب شده وجود دارد.»وقتی می خواست نوشابه ی بدون رنگ را جلویش بگذارد ناخواسته بازویش به گلوریا سائیده شد.گلوریا به سرعت نگاهش کرد چیزی در رفتار خشن خصمانه و نامعقول او وجود داشت و تهدید ملایمی در فتارش دیده می شد که به نظرش بسیار جذب کننده بود.
    تمام مدتی که او یستاده و به وی زل زده بود احساس می کرد درجه حرارت بدنش بالا و بالاتر می رود.بعد به ان سوی میز رفت یک صندلی برگرداند و طوری روی ان نشست که پشتی صندلی جلویش بود و یک پایش را طوری از روی صندلی رد کرده انگار زین اسب است.
    لیوانش را بلند کرد و گفت:به امید موفقیت!
    گلوریا هم ودکایش را بلند کرد و گفت:«به امید موفقیت!»سرش را به عقب انداخت و یک سوم ان را بلعید.
    بعد از ان گیلاس اولی این مثل مخمل نرم و لطیف بود.لبخندی زد:بعد از ان عرق خانگی این خیلی بهتر است.
    نیشش را باز کرد:چرا که نه؟
    احساس کرد که نگاه مرد به او دوخته شده است.ناگهان احساس ناراحتی گناه و سرخوردگی اش کمتر شد.کار ان نوشیدنی اخری بود.
    فکر کرد«تحویل بگیر مادر وینسلو،و دلت بسوزد!»
    او قدرشناسانه گفت:منظره ی این بالا خیلی قشنگ است!
    گلوریا از صراحت او خوشش امد.
    مرد به ارامی نگاهش را بالاتر اورد و چشم به چشم او دوخت و گفت:کریستوس زززیو-نوپولوس christoszzzyo-nopulos.
    -دوباره بگو؟
    - کریستوس زززیو-نوپولوس این اسم منست.زززیو نوپولوس با سه (ز)
    زید زیر خنده:داری سر به سرم میگذاری؟
    -هی جدی می گویم.اگر در دفتر راهنمای تلفن اسمم را بخواهی احتمالاً اخرین اسم دفتر خواهم بود.
    لیوان را بین انگشتانش فشرد.لیوان شفاف و گرم بود و تمنا می کرد که نوشیده شود.
    -تو هم اسم داری؟
    زیر لبی غرغر کرد:هر کسی اسمی دارد.
    بعد لیوان را با دو دست برداشت و با یک جرعه ی شاهانه ان را خالی کرد و روی میز گذاشت.
    اه بلند و عمیقی کشید.
    او هنوز خیره نگاهش می کرد.
    گلوریا ارام گفت:گِلو
    سرش را یک وری گرفت.
    دوباره تکرار کرد:گفتم گلو این مخفف گلوریا است.
    -شنیدم.
    «اسم من است.این هم واقعی است.»نمی توانست چشم از او بردارد:درست مثل (ز)های اسم تو.
    روی میز خم شد دستش را به طرف او دراز کرد.تمامی دستش مثل اتش بود....شعله افکنی که تا اعماق وجودش را سوزاند.
    به نرمی گفت:یک سوال دارم گلو تو به عشق در اولین نگاه اعتقادی داری؟
    -حتماً-با تمسخر خندید-به اضافه ی پاپانوئل.دندان پری و خرگوش عید پاک!
    چشمان کبودش را به چشم گلوریا دوخته بود:«شرط می بندم به خر حال بهش عقیده داری.» این بار جوابی نبود.
    به ارامی گفت:«چه بگویم گلو تو چه می گویی؟اینجا را ترک کنیم و برای خودمان یک بطری نوشیدنی بخریم و برویم یک جایی؟»
    -برویم یک جایی؟
    -اره!
    نفس عمیقی کشید و با لکنت و ضعف گفت:من من باید زود برگردم خانه!
    «که چی؟»دوباره نیش خندی زد«مطمئنم که می توانی مرا بپذیری.»
    جذاب ترین نگاهی را که می توانست تحویلش داد«این چیزی است که خودت هم می خواهی گلو مگر نه؟»
    مضطربانه اشاره کرد:اینها همه خیلی...خیلی ناگهانی بود.
    -بهترین چیز در زندگی همین است.
    گلوریا خیره نگاهش کرد و او خیره به گلوریا نگاه کرد.
    دست پاچه گفت:بهتر است اول یک لیوان دیگر بخورم.
    -و بعدش؟
    زمزمه کرد«برای خودمان یک بطری از چیزی ابرومند می خریم و به یک جایی می رویم.»
    «عالیه!»برای بلند شدن از جایش وقت تلف نکرد:یک راند دیگر شروع شد.
    «اول یک چیزی.»یک انگشتش را جنباند و اشاره کرد نزدیکتر شود.
    -همیشه خوشحال می شوم یک خانم را همراهی کنم.
    به طرف پایین خم شد با سخاوت و همه ی وجودش او را نگاه کرد.

  18. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 15

    «فصل پانزدهم»
    سونی فونگ لکسوس سیاهش را وسط بلوک ها در خیابان مالبری(Mulberry) با سروصدا متوقف کرد و با ندیده گرفتن تابلوی راهنمایی ان را درست جلوی«ماماروزا»نگهداشت.عجل ای در پیاده شدن نداشت.وقتی با انگشتانش یقه اش را مثل جان گوتی(John Gotti) صاف می کرد دور و برش را برانداز کرد. بعد به بچه هایی که در پیاده رو بودند شکلک در اورد.به طرف اینه بغل خم شد و موهایش را مرتب کرد و به خودش در اینه نیش خند زد.
    او اقای خونسردی بود.تیز به نظر می رسید و خودش هم می دانست.لباس هایش را در هنگ کنگ می دوخت«نه اقا همه چیز طرح ارمانی Armoni بود. »پیراهن مشکی سایه دار باضافه ی سردست های چرم کروکدیل طرح گوچی و یک ساعت رولکس طلا.
    -هی...اگر می خواهی وایس واستا وگرنه برو.
    سونی فونگ در خط مخصوص سرعت بود.منتظر فرصت مناسبی بود که به خط کناری بکشد.مثل تیغه ی شمشیر لاغر بود و مثل بوکسورها با شکوه خاصی راه می رفت.
    موهای سیاه پرکلاغی که رودین اصلاح کرده بود.چشمان بادامی بی رحم و بدن پرعضله و قوی شبیه بروس لی داشت.بیست و سه ساله بود و در جاه طلبی خونسرد و بی رحم بود.
    به محض اینکه پیاده شد.کنترل از راه دور را به طرف ماشین گرفت و قفل کرد.بعد در حالی که بچه ها را زیر نظر داشت بزرگترین شان را انتخاب کرد و به او اشاره کرد.
    «هان اقا؟»با چشمان سیاهش با سوءظن به او خیره شد.
    سونی در جواب یک بیست دلاری را بیرون کشید و از وسط پاره کرد و یکی از تکه ها را به طرف او گرفت.
    بچه پرید که ان را بقاپد اما سونی هنوز اماده نبود از ان چشم بپوشد.
    -مواظب ماشین من باش وقتی برگشتم نیمه ی دیگرش را هم بهت می دهم.اگر جریمه ام کنند از پول خبری نیست.اگر خواستند با جرثقیل ببرندش من اینجا هستم.
    با پیشانی به طرف«ماماروزا»اشاره کرد«فهمیدی؟»
    -حتماً اقا.
    سونی هنوز نمی داخواست نصف پول را بدهد.
    -هر کی بخواد نگاه چپ به ماشین من بیندازد فاتحه اش خوانده است.
    بچه نیشش را باز کرد«کاملاً واضح است.»
    سونی دستش را از دوری بیست دلاری باز کرد و لپ پسرک را نیشگون گرفت و گفت:بچه عقب وایستا!
    بی اعتنا و سوت زنان به ساختمان پنج طبقه نزدیک شد.زیر سایبانی که با زاویه ای تند در باغچه فرو رفته بود ایستاد تا صورت غذا را که با گچ نوشته بودند با دقت بخواند.
    سونی نمی توانست به چشمش اعتماد کند.برای این شهر قیمت ها خیلی ارزان بود.مفت بود جهنم!بیست و چهار اونس بیفتک بیش از این می ارزید که اینجا برای یک غذای کامل می گرفتند.
    با احساس پولدارها فکر کرد:فکر کنم اینها همه از کامیون پایین افتاده اند.ماماروزا ظاهراًرابط های خوبی دارد.
    البته این برایش تعجب اور نبود.از اینها گذشته اینجا یک ایتالیای کوچک بود.دنیایی دورن دنیایی دیگر خیلی شبیه محله ی چینی ها درهایش برروی دنیای بیرون بسته بود و اسرارش در لفاف های اسرارامیزی پیچیده شده بود.
    با این افکار هشت پله پایین رفت.در چوب بلوط را فشار داد و وارد رستوران شد.
    بعد از ساعات شلوغی ناهار مانهاتان حالا سکوت همه جا را فرا گرفته بود.سالن بزرگ ترسناک به نظر می رسید.سونی ایستاد تا عینکش را بردارد یک عکس العمل انی.
    زیر لبی گفت«هی یه!»قبل از این که به جای دنجی که می خواست برسد با بهت و حیرت اطرافش را پایید.
    گارشون هایی با کت قرمز مثل ارواحی در اسلن غذاخوری در رفت و امد بودند.یک صندلی اینجا و چنگالی را انجا جابه جا می کردند.پادوهای اشپزخانه با لباس سفید شمع های روی میز ها را در حباب های قرمز دورشان روشن می کردند.
    ولی این ها نبودند که توجه سونی را جلب کی کردند.بلکه نقاشی ها بودند.
    صدها نقاشی در هر اندازه و شکلی:مربع بیضی دایره مستطیل هشت ضلعی.به دیوار ها نصب شده بودند.بعضی استادانه قاب گرفته شده بودند و بعضی بدون قاب بودند. و انها همه سطح دیوارها را پوشانده بودند.همه ی انها موضوعات مذهبی داشتند.تعداد زیادی زاهدان مدفون شده.سنت ژروم با جمجمه ی برترکیب.مقدسینی که شکنجه می شدند شهدای خونینی که زجر می کشیدند.
    ماهیانی که سر جان باب تیست و داوودهایی که سر گولیات داشتند.یهوداهایی که سر مقدسینی بر تنه داشتند.قسمت اعظم باقی مانده تصاویر روی دیس های مختلف بود.سونی جایی مثل اینجا ندیده بود.
    با تمسخر فکر کرد:Bonappetit در شگفت بود که چه کسی حاضر است در محاصره ی این همه تصاویر وحشتناک غذا بخورد.
    صدایی با سردی پرسید:بله؟
    سونی برگشت.گارسون رماتیسمی با ابروهای پرپشت و مشکی نزدیک شده بود و داشت با خصومت او را می پایید.
    سونی جا نخورد.به عنوان بچه ی یک پدر امریکایی-چینی و مادر چینی که خودش در محله ی چینی ها زاده شده بود یک شهروند امریکایی محسوب می شد.و با این طرز رفتار اشنایی داشت و از روز اول مورد ازارهای تعصب نژادی قرار گرفته بود.مهم نبود.بین مدرسه و خانه ی خودش را نشان داده بود.بیرا ترساندنش ادمی بهتر از این پیری لازم بود.
    سونی پرسید«یک چیزی به من بگو مردم واقعاً اینجا غذا می خورند؟در محاصره ی این کثافت ها؟»با چانه اش به نقاشی ها اشاره کرد.
    خصومت بیشتر شد بعد پیشخدمت غرید:تا ساعت شش باز نمی کنیم و باید قبلاً میز رزرو کنید.حالا اگر ممکن است...
    با فشار دستش او را هل داد:وایسا کنار اشغال!
    سونی با قاطعیت ولی ارام پیرمرد را از سر راهش کنار زد.بعد بی خیال کنار بار پرسه زد.ایستاد دست هایش را به پشتش قلاب کرد و روی پاشنه هایش به عقب و جلو تاب خورد.در حالی که به اطرافش بیشتر نگاه می کرد با ناباوری سرش را تکان داد:هولناک است.واقعاً منظره ی وحشت انگیزی است.
    گارسون پشت سرش می لنگید:باید از شما خواهش کنم اینجا را ترک کنید.
    صدایش بسیار توهین امیز بود.
    سونی از همه ی کارهایی که در اتاق ممکن بود انجام شود با خبر بود.می توانست نگاه های تهدید امیز پادوها و بقیه گارسون ها را احساس کند.با اکراه دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد.به ارامی گفت:من برای کار اینجا امده ام حالا چرا نمی روی به ماماروزا بگویی مهمان دارد؟
    -تقریباً وقت شام است و سرش خیلی شلوغ است.
    -خوب که چی؟بهرحال باید به او بگویی.
    روماتیسمی با چشمان دریده با سوءظن به او نگاه کرد:او منتظر شماست؟
    سونی وقیحانه نیشش را باز کرد:شاید اره شاید نه!
    پیرمرد دندانهای مصنوعی اش را با نگرانی و تردید بهم فشرد و کمی بیشتر به او خیره شد.چند لحظه طول کشید ولی قیافه اش بالاخره حالت تسلیم به خود گرفت.با یک اه تصنعی گفت:همین جا صبر کنید.
    لنگ لنگان سونی را ترک کرد و به انتهای سالن غذاخوری رفت.
    بعد از مدتی که به درازی ابدیت بود.صدایی زنانه و صدای بهم خوردن دیگ و قابلمه برخاست و دری باز و بسته شد.
    گارسون ها و پادوها سرشان را به کار گرم کرده بودند ولی از زیر چشم او را می پائیدند.
    سونی انها را نادیده گرفت و به ارامی قدم زد.یکی دیگر از تابلوها را نگاه کرد.سرش را تکان داد و نچ نچ کرد:اگر به کسی درباره این جا حرفی بزنم باور نخواهد کرد.
    عاقبت گارسون برگشت و گلویش را صاف کرد:ماماروزا شما را خواهند دید ولی باید پیش او بروید خودش نمی تواند بیرون بیاید.دنبالم بیایید.
    سونی دنبالش راه افتاد از اتاقی به اتاق دیگر رفتند و مرد به دری که تاب می خورد اشاره کرد.یک شیشه گرد رویش نصب شده بود و از میان ان سرو صدای اشپزی پچ پچ اهسته و صدای خنده ی اهسته به گوش می رسید.سونی مستقیم به طرف در رفت ان را باز کرد و داخل اشپزخانه شد.گرما مثل دیواری راهش را سد کرد.
    یک قدم عقب رفت.دور و برش را برانداز کرد.هوا پر از بوی اشپزخانه ای بود که قابلمه های جوشان و ماهی تابه های داغ و وراجی اشپزها را در ان می شد حس کرد.تنها یک هواکش پر سروصدا هوا را تصفیه می کرد.صدایش را بلند کرد تا خودش بشنود:کدام یک از شما خانم ها ماماروزا هستید؟
    صداها فوراً ساکت شد.و یک دوجین یا حتی بیشتر زن بر گشتند تا غریبه را ببینند.
    جلوی یک سطح مرمرین بزرگ زن تنومند سرخ چهره ای دست از بریدن تکه های خمیر پر شده برداشت. چاقوی مخصوص برش راویولی را زمین گذاشت دستهای اردیش را تکاند و با پیش بندش پاک کرد.
    با حرکت مچ دستش یک دسته موی مشکی که به خاکستری می زد از توی صورتش کنار زد.بعد اهسته جلو امد.پیراهن ابی شیشه ای تنش بود.از نیمه پیراهن به پایین پیش بند بسته بود.رو بروی سونی ایستاد و دستهایش را به کمر زد.سونی می توانست دانه های عرق را روی پیشانی و پشت لبش که یک خال گوشتی قهواه ای بزرگ و سایه ای از سبیل داشت ببیند.
    طلب کارانه با لحنی خشک پرسید«کی می خواهد بداند؟»چشمان سیاه منجوق وارش مثل دریل وجود سونی را سوراخ می کرد.
    سونی مستقیم به چشمانش نگاه کرد:من می خواهم.
    «خوب داری با خودش حرف می زنی.»با وقار خودش را بالا کشید«من...»
    با افتخار سینه ی عظیمش را با دو برجستگی بزرگ جلو داد:ماماروزا هستم حالا چی می خواهی؟
    صدایش را اهسته بیرون داد و به نرمی گفت:می خواهم با قرمز تماس بگیرم.
    چهره ی زن تنومند در هم رفت.اگر هم اسم اشنا بود نمی خواست بروز دهد.با اخمی نمایشی تکرار کرد«قرمز؟(کارمین)»بعد زیرکانه چشمانش را تنگ کرد.
    «کدام کارمین؟اینجا هر کس یا برادرش انتونی یا کارمین هستند.»
    سونی چشم به زیر انداخت:من دنبال کارمینی هستم که سیسیلی هم هست.
    وقتی ماماروزا به شدت خندید سینه های بزرگش به شدت بالا و پایین پرید:«یک نگاه به دور و برت بنداز.»با یک گردش دست چاقش تمام اشپخانه و زن هایی که ایستاده بودند و انها را تماشا می کردند به او نشان داد«هر کسی اینجا می بینی سیسیلی است.»
    سونی با اوقات تلخی اخم کرد:منظورت اینه که... همه شون ایتالیایی هستند.درست است؟
    غرید«غلطه ما ایتالیایی نیستیم!»چشمانش با خشم عظیمی باریک شد«ناپلی ها ونیزی ها رومی ها میلانی ها باه انها هیچی نیستند.»صدایش لحن غرور انگیزی یافت«ما سیسیلی هستیم و فقط با بقیه ی سیسیلی ها امیزش می کنیم.بنابراین تنها کارمین هایی را می شناسیم که سیسیلی هستند نه میلانی نه ناپلی.فقط سیسیلی capite?»
    اهسته سرش را تکان داد:اره می بینم درست مثل ما.مردم ما فکر می کنند که ما چینی هستیم.ولی نیستیم.من چیوچاو(chiuchow) هستم.چون پدر و مادرم مال سواتو swatow بوده اند این باعث می شود که ما نه چینی باشیم نه ماندارین نه کانتونی . ما چیوچاو هستیم این موضوعی است که به غرور ملی ربط دارد.
    در تایید سرش را تکان داد«خوب است.»بازویش را به گرمی نوازش کرد«پس تو می فهمی!»
    خیلی اهسته و محرمانه گفت:کارمینی که باید پیدایش کنم می گویند پسر شماست.
    -کارمین من؟!
    چشمانش گشاد شدند و هر دو دست چاقش را بلند کرد:یا بسم الله.از کارمین من چه می خواهی؟ هان؟
    «من...»سونی یواشکی نگاهی به دور و برش انداخت و پچ پچ کرد:امدم کاری بهش پیشنهاد کنم.
    ماماروزا چرخی زد و زن دیگری را بلند صدا کرد:جیووینتّا(Giovinettas )باید این را بشنوی او می گوید که یک کار...برای کارمین من دارد!
    زن با صدای گوشخراشی زد زیر خنده.
    سونی فونگ سرخ شد و یک لحظه مات ماند.
    «من همه اش سعی می کنم کسی نفهمد و او دارد از بالای پشت بام جار می زند، کثافت، این یک مامان دیوانه است!»
    «چه چیز خنده داری وجود داره؟»می خواست بداند.
    ماماروزا قهقهه ی دیگری زد و روی ران خود می کوبید:مادونا هی..... جیووینتّا 1حالا می خواهد بداند که چرا تو می خندی!
    با قهقهه شادی به او ملحق شد:شاید یکی از شما بتواند به ا وبگوید هان؟شاید این طوری فکر نکند مادر لاف زنی هستم!
    یکی از زنان با غش غش خنده گفت:کارمین خودش قبلاً کار گرفته است.
    و زن جوان بدجنسی اضافه کرد:شرط می بندم خیلی بهتر از کاری است که تو برایش داری باید ببینی کارمین چطوری از مادر بیچاره اش مراقبت می کند!
    سونی با حسرت گفت:چه پسر خوبی همه ی پسرهای ما باید مثل کارمین باشند.
    ماماروزا دماغش را بالا کشید و چشم پراشکش را پاک کرد و لبخندی زد و به سونی گفت:می بینی؟داری وقتت را تلف می کنی،کارمین من به هیچ کاری نیاز ندارد.
    سونی صدایش را برای تاکید پایین اورد:ببین این خیلی مهم است.واقعاً مهم.
    مکث کرد و پرسید:اسم جیمی ویلینسکی برایت هیچ مفهومی دارد؟
    ماماروزا اخم کرد:جیمی...کی؟
    -ویلینسکی.
    چهره اش را در هم کشید و فکر کرد.بالاخره سرش را تکان داد:نه این اسم مفهومی ندارد.
    به سطح مرمری نگاهی انداخت:ببین باید برگردم سرکار.
    سونی التماس کرد:فقط یک لحظه وقت بده تا توضیح بدهم خواهش میکنم.
    شانه اش را بالا انداخت:خوب توضیح بده.ولی بهتر است وقتی من کار میکنم تو توضیح بدهی.
    دنبالش تا پشت میز کار رفت و پشت سرش ایستاد.او در فر بزرگی را باز کرد از پیشبندش به عنوان دستگیره استفاده کرد و سینی های شیرینی را یکی بعد از دیگری بیرون کشید و انها را روی سطح ضد زنگ گذاشت تا خنک شوند.بعد در فر را بهم زد و بست و با اهی سر خمیری کهمنتظرش بود برگشت.
    سونی با اشتیاق بو کشید:چه بوی خوبی!
    ماماروزا پشت چشمی نازک کرد:«حالا حتماً می خواهی دست پخت ماماروزا را بچشی؟»و ادای دراورد«درست است؟مثل این که به قدر کافی سرم شلوغ نیست؟»
    بعد دلش به رحم امد«اوه، یکی را بچش ولی اول انها را بیاور این جا.»
    به طرف رف رفت انها را پایین اورد و از یکی از سینی ها که سرد شده بود یک شیرینی پفی که اطرافش طلایی و رویش با یک گیلاس کمپوت شده تزیین شده بود برداشت.
    ماماروزا به چالاکی کمی پودر شکر رویش ریخت بعد اصرار کرد:حالا ترتیبش را بده زود باش!بخور!
    یک گاز کوچکلو زد.طرد و خوشمزه بود و تویش با شکلات مایع سرد پر شده بود.
    «هی عالیه!»
    ماماروزا با غرور نگاه کرد«البته که باید باشد»دماغش را بالا کشید«من فقط بهترین چیزها را درست می کنم.»
    -اسم این ها چیه؟
    Minnidi son't Aghatha .لغات ایتالیایی به نرمی از دهانش بیرون می ریخت.
    -Minni....چی چی؟
    -به انگلیسی ترجمه اش می شود نوک پستان سنت اگاتا!
    با دهان پر نزدیک بود خفه شود:شوخی می کنی؟.....درست است؟
    ماماروزا چپ چپ نگاهش کرد:ما هرگز با مقدساتمان شوخی نمی کنیم.
    با عصبانیت خیره شد و صلیبی روی سینه ی خود رسم کرد.
    انگشتان ماهر ماماروزا گیلاس هارا روی شیرینی های نپخته ی یک سینی گذاشت.سونی به شیرینی توی دستش نگاه کرد.حالا که فکرش را می کرد شبیه نوک پستان بود.واقعاً بود.
    ماماروزا همان طور که کار میکرد توضیح داد:این به خاطر ایثار و از خودگذشتگی اوست نه توهین به مقدسات.سنت اگاتا برای پالومو و کاتانیا مقدس است.ببین پادشاه کاتانیا می خواست با او بخوابد ولی او امتناع کرد.برای تلافی با بریدن Minnas ... نوک سینه هایش او را شکنجه کردند.بنابراین ما سیسیلی ها به یاد پاک دامنی او این شیرینی ها را به اسم او می خوانیم.فهمیدی؟
    سونی فونگ فوراً موافقت کرد:اِ....بله... کاملاً!
    در حقیقت نفهمیده بود مفهومی که در ان بود فراتر از فهم او بود.
    ولی دلیلی نبود که تایید نکند.نمی خواست ان روی ماما روزا را بالا بیاورد.به کمک او برای تماس گرفتن با سیسیلی احتیاج داشت.
    پسرخاله ی دور سونی،لونگ تائو در هنگ کنگ عجله داشت.و به او فشار می اورد و سونی نمی خواست او را ناراحت کند.به خصوص از زمانی که او سونی را مدام و بی وقفه به سوی قله می راند.به خود یاداوری کرد:پیرمرد در حقیقت نصف محله ی چینی ها را صاحب است.اگر در این مورد موفق شوم کار تمام است!
    گفت:در مورد این جیمی ویلینسکی...
    ماماروزا پشت چشمش را نازک کرد«قبلاً به تو گفتم»با خستگی ادامه داد:من هیچ جیمی هرچی که هست را نمی شناسم.
    سونی ماسک بی اعتنایی به چهره زد:ببین تنها چیزی که می خواهم این است که تو یک پیغام به کارمین بدهی ،فقط همین،این کار را می کنی؟
    -«اوه خیلی خوب»غرغر کرد«حالا چی بهش بگم؟»
    سونی یک کارت ویزیت بیرون کشید:این را به او بده،بگو من رابط جدید هستم.به جای جیمی ویلینسکی.
    -سعی می کنم یادم نرود.
    «گه!»سونی فکر کرد«جوری رفتار می کند انگار ازش خواسته ام ادرس گیتزبورگ (Gettysbyrg) را به خاطر بسپارد.»
    -با این شماره می تواند با من تماس بگیرد.
    ماماروزا سرش را تکان داد:او به تو تلفن نمی زند.
    -چرا نه؟
    -کارمین هرگز با کسی حرف نمی زند.
    -پس چه کار کنم؟
    -فردا شب برگرد....ساعت یازده چطور است؟شاید ان وقت جوابی برایت داشته باشم.شاید هم نداشته باشم.
    با بی اعتنایی شانه اش را بالا انداخت:کارهای کارمین غیرقابل پیش بینی است.بعضی وقتها به مادرش زنگ می زند گاهی هم فراموش می کند.الان دیگه باید شیرینی ها را تمام کنم.این جا به زودی پر می شود.
    بعد با دستش حرکتی کرد:حالا avant,avant،برو!
    با این حرکت او عجولانه اخراج شد.با خوشحالی از ترک اشپزخانه ی پر دود و دم به طرف زنی که برایش بوسه فرستاد دست تکان داد.ادای افراد هوسجو را در اورد و قهقهه پر سرو صدایی زد.
    با خود فکر کرد«سگ های لعنتی!»از اتاق های خنک غذاخوری با شتاب خارج شد خوب حداقل تماس گرفته بود این قدم اول بود.
    سونی ساعت شش و نیم خانه بود.ماشینش را در پارکینگ اسمانخراش در خیابان 74 شرقی پارک کرد و با اسانسور به طبقه ی سی و ششم رفت.
    کارها به ترتیب اهمیت!مستقیم سر میز کارش جلوی پنجره ی بزرگ اتاق نشیمن رفت و جلوی کامپیوترش نشست.
    پیغامی را نوشت و ان را به رمز دراورد مضمون پیام این بود:
    «با سلام از طرف پنجمین پسرخاله ی شما.من با شریک کاریمان فردا شب تماس می گیرم. لطفاً راهنمایی کنید که برای واسطه مان چه هدیه ای ببرم.فروتنانه پیشنهاد می کنم که افتخار انجام کار را در این طرف داشته باشم این باعث صرفه جویی زیادی برای شرکت خواهد شد هر چند که من بدون رضایت شما هیچ کاری نخواهم کرد.خدای شانس یار شما باشد.پنجمین پسرخاله ی شما.»
    سونی وارد شبکه ی جهانی شد بعد پیامش را از کانال های مختلف دولتی و خصوصی گذراند تا پیدا کردن رد فرستنده ممکن نباشد.وقتی پیام را از کانال های پر پیچ و خم به هنگ کنگ فرستاد پیام را از روی فلاپی دیسک و هارد دیسکش حذف کرد.
    بعد صبر کرد.
    سیزده مدار دورتر پیام رمز به مقصد خود در تراس ویلایی سبک ایتالیایی ساخت دهه 1920 که روی تپه ی نزدیک قله ی ویکتوریا بنا شده بود، رسید.
    پیام کامپیوتری با رمز نامفهوم توسط یک اپراتور چینی جوان دریافت شد.او یک کپی از نامه گرفت و پیام را از کامپیوتر پاک کرد.کپی نامه را برای منشی لونگ تائو به اتاق بعدی برد.
    اسپرینگ بلوسام وو (spring Biossom wu) بیش از سه دهه بود که برای کیو فونگ (kuo fong) کار می کرد.زن باریک اندام پنجاه و پنج ساله که هنوز زیبایی ایم جوانیش را حفظ کرده بود و چهل و پنج ساله به نظر می امد.
    صورت بیضی اش لطیف و صاف و پوستش به رنگ عاج بود.موهای سیاهش را بالای سرش جمع کرده بود.لباس ابریشمی زرد با یقه ی چینی به تن داشت و کفش پاشنه بلند مشکی به پا داشت.
    فوراً پیام را از رمز خارج کرد.پیام رمز را به دستگاه خردکننده انداخت دفتر یادداشت و قلمش را برداشت و از اتاق به تراس بزرگ رفت.
    مثل همیشه لحظه ای انجا ایستاد و از منظره ی اطرافش لذت برد.
    باغ بزرگ و زیبا با گل های یاسمن و زنجبیل سفید و رزهای زیبا زیر پایش گسترده بود.چمن های دور استخر با میز بیلیار تناسب داشت و منظره ی بی نظیری با کوههای پوشیده از درخت را در بر می گرفت.بلندی های ابردین (Aberdeen) و جزایر جنوب دریای چین از دور چون نقطه ای به نظر می رسید.
    لونگ تائو انجا بود.در حیاط کنار استخر اب ایستاده بود.هیکل لاغر و استوارش پوشیده در ربدوشامبر طلایی سوزن دوزی شده ی بی نظیری بود که شایسته ی یک امپراطور بود.
    با نوه ی بزرگش بازی می کرد.هشت تا از انها پیش او بودند.کوچکترینشان مشغول غذا دادن به یک بچه گربه بود و بقیه می خندیدند و اواز می خواندند.صدایشان هوا را پر کرده بود.
    اسپرینگ بلوسام وو در حالی که با وقار راه می رفت از سه پله ی سنگی پایین ررفت و به طرف استخر پیش رفت.با احترام تعظیم کرد«هزاران عذر می خواهم کایوی محترم.»به زبان چیوچاو حرف می زد.
    او هم مثل لونگ تائو چند دهه پیش از سواتو امده بود و مفتخرانه فرهنگ عادات و زبان اجدادی خود را حفظ کرده بود.
    کایو فونگ به او نگاه کرد:بله اسپرینگ بلوسام؟
    -یکک پیغام از نیویورک برایتان رسیده است.
    بارقه ای از افسوس از صورت پیرمرد گذشت.به نوه ی بزرگش نگاه کرد اهی کشید.سپس به سرعت دست هایش را بهم زد و گفتگر بس است.
    پرستار بچه ها از روی نیمکتی از زیر الاچیق بیرون امد و به طرف انها دوید.دو تا کوچکتر ها را با دست گرفت و به طرف خانه برد.شش تا بزرگتر ها دنبالش رفتند.
    اسپرینگ بلوسام وو صبر کرد.چشمانش متواضعانه پایین بودند.وقتی بچه ها و پرستارشان دور شدند کایو فونگ گفت:خوشحال می شوم پیام را برایم بخوانی.
    وقتی بلوسام مشغول خواند بود او عاقلانه سرش را تکان می داد.عمیقاً فکر می کرد و لبه ی باغچه ی پر از گل و گیاه راه می رفت.
    بلوسام او را با فاصله ای احترام انگیز تعقیب می کرد.بالاخره به طرف او برگشت و جواب را برایش دیکته کرد و گفت:به صورت رمز ان را بنویس.نسخه ی اصلی را از بین ببر و پیام رمز را از کانال های همیشگی به نیویورک بفرست.
    -همین الان عالی جناب کایو.
    *****************
    در نیویورک سونی فونگ بعد از نیم ساعت جواب پیامی را که فرستاده بود دریافت کرد به سرعت ان را از رمز دراورد:
    «سلام بر سونی فونگ پنجمین پسر خاله ی ما.گفتار کنفوسیوس را به یاد بیاور«جلو افتادن به بدی عقب ماندن است.»کوچک باش و احترام بزرگتر ها را نگه دار.خوب کردی که با من مشورت کردی.با شریک کاری ما تماس بگیر ولی عاقل باش بگذار او از تخصص خود استفاده کند.تو در این باره نباید هیچ کاری بکنی.نقشه های دیگری برای تو هست.فردا در محله ی چینی ها با مسئول مهاجرت ما دیدار کن.او اطلاعاتی برایت دارد.به یاد داشته باش پسر خاله مثل لاک پشت باش که ترجیح می دهد به جای حفظ احترامش زنده باشد و دمش را در گل بجنباند.احتیاط کن و مطیع باش!»
    ناامیدی صورت سونی را پوشاند.یک ذره هم مورد توجه واقع نشده بود.انتظار داشت پیشنهادش در مورد جیمی ویلینسکی رد شود هنوز چاره ای نداشت.احساس می کرد نادیده گرفته شده است.بیش از هر چیز در برابر این نیاز که قابلیت خود را به کایوفونگ اثبات کند احساس ضعف می کرد.بدبختانه باید صبر می کرد.شاید دیدارش با قاچاقچی خارجی می توانست این فرصت را برایش پیش اورد امیدوار بود.ملاقات فردا بود.
    ان وقت سونی پیام را پاک کرد و از برنامه خارج شد.

  20. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •