« فصل هفتم»
بعدازظهر شنبه جیمی ویلینسکی(Jimmy Vilinsky) به ژوئل (Joel) واسطه اش در یک مکز شرط بندی زنگ زد و از او خواست پنج هزار تا برایش روی رودریگز بچه(Rodrigvez kid) برای مسابقه امشب در باغ بگذارد.بچه!بازنده بود و شرط بندی بیست بر یک بود.ولی اگر او برنده می شد جیمی صدهزار تا برنده می شد درست مثل برق!
جوئل در ان سوی سیم سیگارش را اتش زد و با صدایی گوش خراش گفت:«جیمی،جیمی بهتر است روی دو تا ماهی که روی میز اشپزخانه سینه خیز می روند شرط ببندی.»کمی مکث کرد تا عکس العمل جیمی را ببیند.
جیمی چیزی نگفت،به نفس کشیدن در تلفن ادامه داد.
جوئل این بار متلک گنده تری گفت:«یک چیز را می دانی جیمی؟راجع به ان دو تا ماهی؟تو باید مطمئن باشی کدام اشغالی بازنده تر است.»
جیمی چشمانش را گرداند،گوشی را از گوشش دور کرد و با دستش صدای یاک-یاک دراورد.انگار محتاج این کثافت بود.بی معنی بود که به چرت و پرتهای او گوش کند.فقط برای اینکه او و جوئل با هم بزرگ شده بودند.
جیمی شنید:«چرا چند تا پند و اندرز دوستانه به من نمی دهی؟هان جیمی؟چوب خطت دوباره پر شده،ممکن است لطف کنی و دیگر شرطبندی نکنی؟»
بعد از این که غر و غر تمام شد جیمی گفت:«جوئل؟بشاش به این حرف ها!پنج هزار تا روی بچه!»
حرفش که تمام شد گوشی را گذاشت.
«مواظب باش!»جیمی پرید توی ترمینال.او مردی لاغر اندام در اواخر سی سالگیبود.با موهای سیاهی که با ژل به عقب شانه کرده بود و دماغ زاویه دار و چشمان سیاه جستجوگری که اطراف را می کاوید،مثل پرنده ای کوچک و دوست داشتنی و باهوش به نظر می رسید.
در همان لحظه جیمی ویلینسکی داشت بلندپروازی می کرد،همیشه فکر می کرد که این مکالمه تلفنی زندگیش را تغییر خواهد داد.
خودش را باد کرد و راه افتاد،افکارش به عقب و ان شب بازگشت...به زمانی که تلفن زنگ زد...
به زمانی که ان اتفاق افتاد.ساعت چهار و خرده ای در صبح بود،سروصدایش انقدر زیاد بود که مرده را زنده می کرد.جیمی یک لحظه خواب بود و لحظه بعد نشسته و شوکه شده بود و احساس می کرد از شدت درد سرش دو نیمه شده است.ناله کنان و گیج به اطراف نگاه کرد.سعی کرد کنترلش را بدست اورد.
از چراغی که در حمام روشن مانده بود فهمید که رختخواب خودش است.چه خوب!
همین طور متوجه شد شیشه ی مشربش کجاست و چقدر از ان مانده است.دو گیلاس کوچک لکه دار و زیر سیگاری پر،بوی تعفن همیشگی،بوی مانده ی دود سیگار.ملافه های غرق عرق و بوربون ارزان قیمت همه چیز را به او می گفتند.فقط او نمی فهمید چه چیز را؟
در همان موقع تلفن از اعماق شب زنگ می زد.از عصبانیت می خواست ان را به گوشه ای پرتاب کند،صدا انقدر عذاب دهنده بود که انگار،همه ی زنگها،بی وقفه به صدا درامده بود.
ارزو می کرد کاش این لعنتی را قبل از خواب از پریز دراورده بود،غرغر کرد:«کثافت!»دستش را دراز کرد تا گوشی را بردارد.جیم گوشی را چنگ زد.وقتی دوباره فکر کرد نزدیک بود گوشی را بیاندازد.
یوهو!
کله اش داشت بهتر کار می کرد.چیزی در ذهنش ترق ترق می کرد:«تلفن حتماً دوستانه نیست،نه در چنین ساعتی.طرز زنگ زدنش چه؟پانزده یا بیست بار زنگ زده بود؟چیزی در همین حدود.»
شروع به فکر کردن درباره ی این سرنخ کرد.سر و صدای اعصاب خوردکنش درست این پیام را داشت،انگار تلفن درباره ی پولی بود که بدهکار بود.ان چه در چند ماه گذشته رخ داده بود یک فاجعه واقعی بود،یک باخت کامل که به کلی نابودش کرد و او شماره شرطبندی اش را عوض کرد.شاید باختنش جبران شود.ولی «خانم شانس»(Lady-Luck) ان هرزه ی دورو،پشتش را به او کرد و عوض کردن شماره ها فقط او را از چاله به چاه انداخت.
به همه از جمله برادرش مقروض شد.نه تنها جوئل بلکه نزدیک به یک دو جین واسطه های سندیکا و دلال های چینی از او طلبکار بودند.
چیزی دیگر که می دانست این بود که او را از شرکت در مسابقات محروم کرده بودند و واسطه ها به حرفش توجه نمی کردند و حرف های رکیک می زدند.
بعد پیش خودش رفتار ان ها را حدس زد.علیه او چه می توانستند بکنند؟
و این اواخر انها و شرکت هایشان جداًقصد داشتند او را وادار به فرار کنند.شاید به طرف بندر و خوابیدن زیر ابها!
هنوز تلفن لعنتی به زنگ زدن ادامه می داد.انگار به خرگوشی برق وصل کرده باشند،نمی توانست توقف کند.انگار کسی که زنگ می زد،وی دانست او خانه است و مس شنود.کفری شد و بالاخره گوشی را برداشت و غرید:«بله!»انتظار داشت لنگه کفشی به طرفش پرتاب شود.
صدای نرم مردانه ای گفت:«اقای ویلینسکی؟»و منتظر ماند.
-تو کی هستی؟
-یک رفیق حالتان چطور است؟
جیمی گفت:من هیچ رفیق ندارم،ولم کن،می شود؟
-« اقای ویلینسکی مطمئن هستید؟»صدایش مثل مخمل نرم بود.
-«البته که مطمئنم»جیمی طوری حرف می زد انگار می خواهد گوشی را بگذارد:تو الدنگ می دانی ساعت چند است؟
صدا گفت:البته اقای ویلینسکی،ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه و چهار ثانیه است.
جیمی می خواست بگوید«هی لعنت بر تو...می خواهم بروم توی رختخوابم و سیم تلفن را هم از پریز بکشم.»ولی فضولی نمی گذاشت.هرچه بیشتر پای تلفن می ماند امکان این که بفهمد طرفش دنبال چی هست،بیشتر بود.کی می دانست؟شاید روزی مردک به دردش می خورد.
-اقای ویلینسکی؟گوشی دستتان است؟
-اره،حرف بزن!
جیمی ناگهان کشاله ی رانش را که به خارش افتاده بود خاراند:«چیزی که من می دانم این است که تو ممکن است دوست باشی و به من بگویی نیگا کن،من رفیقت هستم و نمی خواهم ترا مجروح و ضروب ببینم،یا چیزی در همین حدود درست است؟»
مرد او را به تعجب انداخت.
-نه، اقای ویلینسکی،همه اش غلط بود،من زنگ نزده ام که شما را ازار دهم،کار دیگری دارم.
جیمی منتظر ماند.
-دیگر کسی به تو زنگ نمی زند یا برای کلافه کردنت به انجا نمی اید.سگ ها واق واقشان تمام شده.
-راست می گویی؟
-حرف من حرف است.
-اره،ولی تو کی هستی؟
-من کسی هستم کهباخت های ترا خریده ام می فهمی چه می گویم؟
دیگر خواب از سر جیمی پریده بود نفسش را حبس کرد فکر کرد:مرد که را...
احساس می کرد زنگ خطری مثل باد که بیرون هوهو می کرد و می چرخید و پنجره ها را تکان می داد،در سرش می پیچید.داستانی را به یادش می اورد.داستانی راجع به سه خوک کوچک.باد دیگر نمی وزید ولی مردک ان سوی تلفن گرگ بد گنده!جیمی گردنش را خم کرد و نفس کشید.
-اقای ویلینسکی...»دوباره صدای ارام و سرد.
-هان،هان!
جیمی صورتش را مالید و سعی کرد صدایش را خونسرد نگاه دارد.وانمود می کرد که تعجب کرده اره.ولی مثل سگ نترسیده!گفت:«چرا ان ها را خریدی؟»
-چون می خواستم ترا استخدام کنم اقای ویلینسکی،به اندازه ی پولی که داده ام تو باید برای من کار کنی.
جیمی گفت:«ولش کن بابا چه طوری؟»سعی کرد کمی دل و جرات به خرج دهد.
-چرا به اندازه ی کاری که می کنی راهت از اون اشغالها جدا می شود. اقای ویلینسکی!توی دردسر افتاده ای،هر کاری می توانی بکن!
-تو کی هستی؟
-لزومی ندارد که بدانی اقای ویلینسکی!
جیمی کمی بیشتر صورتش را مالید:این از ان پیشنهاداتی است که نمی توانم ردش کنم.
خنده اش گرچه ارام بود،ولی بدون شادی بود:خوب،گمان می کنم نتوانی رد کنی،ولی من پایم رادر کفش تو کرده ام،در واقع باید کمی احتیاط کنی.
جیمی اه کشید:خیلی خوب!چه می خواهی؟
زیادتر از جسارتش بود.
-خوب است امیدوارم که منطقی باشی!
-حالا چه نوع کاری می خواهی؟
-جوری رفتار می کنی،انگار دست خودت است کاری که باید بکنی تماس گرفتن با یک نفر است.از ان به بعد اطلاعاتی را بین من و او مبادله خواهی کرد.
جیمی با سوءظن پرسید:فقط همین؟
-همین.مطمئن باش!
جیمی باور نمی کرد:یک جور تله است؟
-نه نیست!این تنها کاریست که باید انجام دهی و هر بار که یک پیغام را مبادله می کنی،یکی از چک هایت را پاره می کنم و برایت پست می کنم.
-«اهان!»جیمی برگشت توی رختخواب.
-اقای ویلینسکی،بعداً با تو تماس خواهم گرفت.امروز بعدازظهر جزئیات و دستورات را خواهی گرفت.
-هی! یک دقیقه صبر کنريالقبل از این که گوشی را بگذاری اسمت را نگفتی؟
-قبلاً که گفتم لزومی ندارد که بدانی.
-اره ولی اسم اول چی؟اون طوری وقتی زنگ می زنی می فهمم تویی.
-مطمئنم که صدای مرا تشخیص خواهی داد.شب به خیر اقای ویلینسکی.
و تلفن صدای کلیک کرد.
جیمی به محض روشن شدن هوا به چند نفر از دلال هایش زنگ زد.
چیزهای مختلفی لازم داشت.به علاوه در مورد تلفن زننده کنجکاو شده بود.می خواست بداند ایا او واقعاً یک کثافت است یا نه!
اولین تلفنش به دوست قدیمی اش جوئل بود که مشغول کارش بود در بار فکستنی خیابان دهم بود.او این اواخر روی خوشی نشان نداده بود.
-«سلام جیمی!»خوش امدگویی جوئل پرحرارت و صمیمی بود.«خیلی وقت است ندیدمت، چطوری؟»
این گرم ترین خوش امدی بود که جیمی پس از تمام شدن اعتبارش دریافت می کرد.
جیمی گفت:خوبم کار و بار چطوره؟
-«کساد!»جوئل خندید:بدون شرطبندی های تو سخت می گذرد.
گوش های جیمی تیز شد.گفت:راست می گویی؟
-اره رفیق،گوش کن،هر چقدر بخواهی دوباره می توانی شرطبندی کنی.از نظر من اشکالی نداره!
-عالی شد به زودی با تو تماس می گیرم جوئل.
جیمی گوشی را گذاشت.سرش گیج می رفت.تعجبش پایان نمی پذیرفت.
فکر کرد:«جهنم لعنتی،دارم تویش می پزم.»باید چیزی باشد...چی؟حالا...جریان شش،یا هشت هفته پیش بود؟چیزی در همین حدود!جیمی همان طور که فکر می کرد خودش را به ایستگاه مرکزی انداخت.
به هر حال تنها کاری که باید می کرد این بود،نامی را که گرفته بود در کاغذی بنویسد و ان را در پاکتی گذاشته و به مادر یکی از ایتالیایی ها به نام کارمین بسپارد.در بازگشت،حسابی در یکی از بانک های ساحلی باز کند و شماره اش را بعداً به مردی که زنگ می زند بگوید.مطمئناً کافی است.دو روز بعد یکی از چک هایش در حالی که از وسط پاره شده بود به دستش رسید.
هورا!درباره ی چیزی حرف بزنیم،چکی برای دفعه ی بعد در مقابل هیچ چیز!تنها ارزویش این بود که مردک عجله کند و کارهای بیشتری به او بسپارد،و ان چک ها را از ابین ببرد،در حالی که او اعتبار تازه ای که به دست اورده روی بازی های فوتبال شرطبندی می کند.
از جلوی روزنامه فروشی رد می شد.جیمی ویلینسکی ایستاد و دو روزنامه ی پست و دیلی نیوز را خرید.معمولاً به خود زحمت خواندن روزنامه را نمی داد.مگر صفحات ورزشی را،حتی مقالات هولناک هم توجهش را جلب نمی کرد.حالا چیزی درباره ی این اتفاق،که غیر طبیعی بود...ولی چه نظرش را جلب کرده بود؟اخم کرد و به حروف چهار اینچی که از دور داد می زدند چشم دوخت.
هواپیمای میلیاردر هنوز پیدا نشده است!
گروه های تجسس و امنیتی به خاطر طوفان متوقف شدند.
عکس بزرگ و خندان مردی همراه سرمقاله بود.
جیمی به عکس چشم دوخت.ولی هیچ زنگی به صدا درنیامد و بعد نامی در مقاله از توی صفحه چشم زد.فردی.تی.کنت ول.
جیمی نفس تندی کشید.احساس می کرد پوستش جزجز می کند.زیر لبی گفت:کثافت گه!
عکس را با دقت بیشتری نگاه کرد.روزنامه را به اندازه ی بازویش دور نگه داشت بعد خیلی نزدیک اورد،درست جلوی چشمانش،قبل از این که دوباره ان را عقب ببرد به سروصورت مرد خیره شد.احساس نزدیکی عجیبی می کرد.این همان مردی بود که اسمش را به کارمین داده بود.حالا او گم شده و حدس می زدند که مرده باشد.زیر لبی غرغر کرد:این دیگر تصادفی نیست.
جیمی ویلینسکی نمی توانست باور کند تصادفی است.جریانی در کار بود...
باید خبری باشد...مشکوک است.اره!بیشتر فکر کن.واقعاً چیز مشکوکی است.
خوب او دانشمند سازنده ی موشک نبود،خوب باشد،احمق هم نبود.جیمی تصمیم خود را گرفت:دفعه ی بعد که اقای چرب زبان زنگ بزند،توی خط می اورمش،به او می گویم که نمی خواهم بمیرم.از هرچه قرارداد است بیزارم !اگر با من کار دارند...باید همه ی چک ها را یک مرتبه پاره کنند!