تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 12 از 12

نام تاپيک: حکایت هایی از ملانصرالدین

  1. #11
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    Onuncu hikayət


    FƏRQ QOYMUR

    Bir kişini varı-yoxu bir inəyi, bir də eşşəyi vardı. Çöldən ot-ələf yığıb eşşək ilə daşıyır, inəyə yedirdir, südünü satıb külfətini dolandırırdı.
    Son günlər eşşək kişini incitməyə başlamışdı. Tez-tez
    soncuq atır, anqırır, noxtasını qırıb qaçır, ya da öz axurunun ot-ələfini yeyib qurtaran kimi soxulurdu inəyin axuruna. Kişi eşşəyin əlindən lap təngə gəlmişdi. Bir axşam namazını qılandan sonra üzünü tutdu göyə:
    - Pərvərdigara, özün görürsən ki, bu eşşək məni cana
    Gətirib. Razıyam ki, ot-ələfi özüm dalımda daşıyam, təki bu eşşəyi mənim yaxamdan et, Əzraili göndər onun canını alsın.
    Kişi səhər yuxudan ayılıb gördü ki, inəyi ölüb. Hirslə
    çıxdı çölə, üzünü göyə tutub dedi:
    - Pərvərdigara! Sən necə allahsan ki, eşşək ilə inəyə fərq qoymursan?! Mən xahiş elədim ki, eşşəyi öldür, sən isə inəyi öldürdün. Daha sənə ibadət etməyəcəyəm!


    حکایت دهم

    فرق نمی ذاره

    مردی دارو ندارش یه دونه گاو بود،یه دونه الاغ،از بیابون علوفه جمع می کرد و بار الاغ می کرد و می آورد می داد به گاوه،گاو می خورد و با شیرش اموراتش رو می گذروند.یه روزی الاغ از دست صاحبش ناراضی میشه و شروع به آزار و اذیت صاحبش می کنه.زود زود جفتک مینداخت و به وقت و ناوقت عر عر می کرد و از آخور خودش بیرون میزد و میرفت تو آغل گاوه و علوفه ی اونم می خورد.مرد از دست الاغش جون به لب میشه،یه روز عصر بعد نماز دستاش رو رو به آسمون دراز می کنه و میگه،خدایا خودت شاهدی که این الاغ چقدر من رو اذیت می کنه،حاضرم بار الاغ رو خودم بکشم،ولی جون این الاغ رو بگیر و من و از دستش خلاص کن.مرد می خوابه و صبح که از خواب پا میشه میبینه گاوش مرده.مرد با عصبانیت راهش رو به طرف بیابون کج میکنه و میره بالای یه بلندی،میگه خدایا تو چه طور خدایی هستی که فرق بین الاغ و گاو نمیذ اری!؟من ازت خواستم جون الاغ رو بگیری و تو گاو من رو هلاک کردی.از این به بعد من دیگه تو رو عبادت نمی کنم!

  2. 2 کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    پروفشنال
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    563

    4 حکایاتی از ملا نصر الدین

    اختلاف رنگ
    روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا” ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.


    --------------------------------------------------------------------------------
    خر گمشده

    ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از آنها شد و بقیه خرهایش را شمرد.اما هر چه می شمرد می دید یکی از آنها کم است. بالاخره چند باری هی سوار شد و هی پیاده شد و عاقبت از روی خر پایین آمد و گفت: خر سواری به گم شدن خر نمی ارزد.


    --------------------------------------------------------------------------------
    ملانصرالدین گوسفند مردم را می دزدید و گوشتش را صدقه می کرد. از او پرسیدند: این چه کاریست که می کنی؟ ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدی برابر است فقط در میان پیه و دنبه اش توفیر است!


    --------------------------------------------------------------------------------
    ملای امانت دار

    ملانصرالدین در صحرایی نشسته بود و داشت مرغ بریانی را می خورد. رهگذری به او رسید و گفت:ملا! اجازه بدهید من هم یک لقمه بردارم. ملانصرالدین جواب داد: خیر اجازه نمی دهم چون مال کسی است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستید. ملا گفت: درست است، ولی صاحب این مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس دیگری.


    --------------------------------------------------------------------------------
    ملای زرنگ

    روزی چند تا بچه شیطان در کوچه ای سرگرم بازی بودند که چشمشان به ملانصرالدین افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکی شده کفشهای ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگی ایستادند و طوری که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل می گویند تا به حال هیچ کس نتوانسته از این درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهی به درخت انداخت و گفت: اینکه کاری ندارد من خیلی راحت می توانم از آن بالا بروم.بچه ها گفتند: اگر راست می گویی برو بالا ببینیم. ملا کفشهایش را در آورد و گذاشت زیر بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهایت را با خودت می بری؟ ملانصرالدین جواب داد: شاید آن بالا جایی بود که لازم شد کفش بپوشم.


    --------------------------------------------------------------------------------
    ملای صرفه جو

    روزی ملانصرالدین مردی را دید که دهانش باز است و دارد خمیازه می کشد. ملانصرالدین نزدیکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عیال بنده را هم صدا کن.


    --------------------------------------------------------------------------------

    - یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید:
    - اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم .
    - ملانصرالدین پاسخ داد : اگر بگوئی خدا کجا نیست ، دو سکه به تو می دهم

    --------------------------------------------------------------------------------

    روزی ملانصر الدین دستمالش را گم کرده بود….نشسته بود و داشت گریه می کرد،دوستانش از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟؟؟
    گفت:دستمالم را گم کرده ام!
    گفتند:مگر دستمال گران قیمتی بود؟؟؟
    - نه ولی زنم گفته بود سیب بخرم و من هم برای این که یادم نرود گوشه ی دستمال را گره زدم،حال اگر از یاد ببرم چه کنم؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

    --------------------------------------------------------------------------------

    روزی ملانصر الدین خرش را گم کرد……بعد کمی فکر کرد و سر بر زمین فرود آورد و سجده کرد…همه گفتند چرا عبادت میکنی؟؟؟
    گفت: دارم خدا را شکر میکنم چون اگر سوار خرم بودم الان گم شده بودم!!!


    --------------------------------------------------------------------------------

    ملا نصر الدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.

    دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.

    اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

    این داستان در تمام منطقه پخش شد.

    هر روز گروهی زن و مرد می آمدندو دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصر الدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

    تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصر الدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد..

    در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:” هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.”

    ملا نصر الدین پاسخ داد:” ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهندتا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!”


    --------------------------------------------------------------------------------

    یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی را اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

    ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

    ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


    --------------------------------------------------------------------------------

    الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت : جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!!!


    --------------------------------------------------------------------------------
    ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای …! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!


    --------------------------------------------------------------------------------
    زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند .
    یک روز زمان خر بگیری ملا نصر الدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
    صاحبخونه گفت :چی شده؟ ملا گفت : بیرون دارن خر میگیرن
    صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟
    ملا گفت : مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرابه جای خر بگیرن.


    --------------------------------------------------------------------------------

    داستان درخت گردو

    روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
    مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
    ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!


    --------------------------------------------------------------------------------

    داستان قیمت حاکم

    روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
    ملا گفت : بیست تومان.
    حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
    ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

    --------------------------------------------------------------------------------

    روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
    ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
    ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
    ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
    ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
    دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
    بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
    دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
    ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و گرنه خودم هم با آن گم شده بودم!؟


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
    ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی جنازه ای را می بردند. پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
    ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
    پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
    ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
    دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
    ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
    روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
    ملا گفت نردبان می فروشم!
    باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
    ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
    ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
    ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
    زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
    ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
    ملا گفت: لیوانی آب بده!
    دخترک پاسخ داد: نداریم!
    ملا پرسید: مادرت کجاست:
    دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
    ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
    شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
    ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!


    --------------------------------------------------------------------------------مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
    خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
    ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
    دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
    ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!


    --------------------------------------------------------------------------------
    یک روز شخصی که می خواست سر به سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
    ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
    اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.


    --------------------------------------------------------------------------------
    یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت
    ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس تورا ندیده ام,
    ملا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا با سطلش مشغول بیرون آوردن اب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد.
    ملا در کنار چاه نشست. شخصی که از آنجا عبور می کرد از او پرسید: ملا چرا اینجا نشسته ای؟!
    ملا گفت : سطلم درون چاه افتاده نشسته ام تا از چاه بیرون بیاید؟!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا به دکان آرایشگری رفت آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می برید و جایش پنبه می گذاشت.
    ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار, نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می کارم؟!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا از شهری می گذشت, ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
    شیرینی فروش شروع کرد به زدن او, ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی داردکه با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!


    --------------------------------------------------------------------------------

    روزی ملا حسابی مریض شده بود و گمان می کرد که خواهد مرد.
    به همین جهت زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن!
    زن که ناراحت بود به گمان اینکه ملا می خواهد آخرین حرفهایش را به او بزند گریه اش گرفت و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم خودم را آرایش کنم؟
    ملا به او گفت: نه منظورم چیز دیگری است من می خواهم که اگر عزرائیل سراغ من آمد تورا آراسته ببیند و دست از سر من بردارد!


    --------------------------------------------------------------------------------
    زن ملا آبستن بود ولی نمی زائید, همه نگران شده بودند به همین جهت نزد ملا رفتند تا او چاره اندیشی کند!
    ملا قدری فکر کرد و سپس چند عدد گردو به آنها داد و گفت: اینکه کاری ندارد, گردو ها به او بدهید تا جلویش بگذارد مطمئن باشید بچه با دیدن آنها زودتر برای خاطر گردو بازی هم که شده بیرون خواهد آمد!


    --------------------------------------------------------------------------------
    ملا دندانش درد می کرد دستمالی به صورتش بسته بود, یکی از دوستانش او را دید و گفت : بلا دور است ترا چه شده است؟
    ملا گفت: دندانم درد می کند, دوستش گفت اینکه کاری ندارد زودتر آنرا بکش.
    ملا گفت:اگر در دهان تو بود می دادم آن را بکشند؟!


    --------------------------------------------------------------------------------
    کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.
    ملا از او پرسید:امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ؟!
    ملا گفت : برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!؟


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا از همسایه اش که مردی دانشمند بود و ستاره شناسی میکرد پرسید فلانی مرا می شناسی؟
    مرد گفت: نه!
    ملا گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟!


    --------------------------------------------------------------------------------
    روزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و الا همان بلایی که بر سر ده قبلی آورده ام به سر شما هم می آورم!
    روستائیان ترسیدند و او را غذا دادند, ملا پس از آنکه سیر شد و عازم رفتن گردید یکی از روستائیان از او پرسید: به ما بگو با روستای قبلی چه معامله ای کردی؟
    ملا خندید و گفت : هیچ غذایم ندادند , رهایشان کردم و به سراغ ده شما آمدم!


    --------------------------------------------------------------------------------
    یک روز از ملا پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت : که اشتباه می کنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است.
    چوکه آن زمان در گوشه حیات خانه ما یک گلدان سنگی بود که نمی توانستم آنرا بلند کنم اکنون هم که پیر شده ام نمی توانم
    به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است.


    --------------------------------------------------------------------------------
    شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود, به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت.
    یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟
    ملا گفت: خوابم پریده, دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم!

    --------------------------------------------------------------------------------

    با انصافی ملا:

    ملا مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد. یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمی اندازی؟ ملا جواب داد : دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!


    --------------------------------------------------------------------------------

    داستان ملا و گوسفند

    روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
    ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
    دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
    ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
    روز بعد که ملا برای خرید به بازار

    ************************************************** **********
    Last edited by yahoda; 17-06-2010 at 14:25.

  4. 2 کاربر از yahoda بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •