فصل ششم
شب بود . شب ارام و گرمی که ادم هوس میکرد برای خنک شدن ،توی حوض اب بپرد . فخری خانم و عطیه زیر پشه بندی توی حیاط خوابیده بودند . جواد و سوسن هم روی پشت بام دراز کشیده بودند و جواد همانطور که با یک دست سیگار میکشید ،با دست دیگر دست نرم سوسن را گرفته بود .
- جواد؟
- جان جواد.
- گر یه سوالی ازت بپرسم ،راستشو میگی؟
- چه سوالی؟
- اول بگو .
- چی بگم ؟
- قسم بخور که راستشو میگی.
جواد لبخندی زد و به چهره قشنگ زنش نگاه کرد .
- باشد قسم میخورم .
- بگو جون سوسنم
- جون سوسن
- جواد ؟
- بله؟
سوسن اب دهانش را فرو داد و به یک ستاره بزرگ وسط اسمان چشم دوخت .
- اگر من بچه دار نشم ،طلاقم نمیدی؟
جواد خندید.
- این چه حرفیه دختر؟این فکر دیگه از کجا اومده تو کله قشنگت؟
- باید جواب بدی ،دوست دارم بدونم .
- ما هنوز خودمون بچه ایم .
سوسن سمج تر از قبل رو به او کرد.
- این که نشد جواب بگو ببینم ،باید بگی.
- چی بگم سوسن.این بچه بازیها چیه ؟ ما بچه دار میشیم و هیچ وقت هم این فکر ها رو نکن که یک وقت خدای نکرده ...(میخواست بگوید بچه دار نشویم ولی جلویزبانش را گرفت تا سوسن باز پیله نکند .
- خدای ناکرده چی ؟
- خدای ناکرده از هم جدا بشیم .این حرفهارو نزن خوبیت نداره .
و خودش هم به فکر فرو رفت که نکند مادرش راست میگوید و سوسن نمیتواند بچه دار شود . همین چند روز پیش مادرش به او گفته بود سوسن را فرستاده پی دوا و دکتر ،ولی چشمم ازش اب نمیخورد به گمونم نروکه است .
- جواد ؟
- بله.
- دستتو بگیر دورم .
جواد نیم خیز شد و سیگارش را خاموش کرد .بعد هم او را محکم در اغوش گرفت
- حالا بخواب
- میترسم .
- از چی؟
- فردا باید جواب ازمایشهامو بگیرم . باز هم بعدش یه سری دیگه ازمایش بدم .
جواد گفت :
- تو خیلی شلوغش کردی .
ولی نتوانست لرزش محسوسی را که به جانش افتاده بود پنهان کند .
- حالا چه ازمایشهایی هستن ؟
سوسن موهایش را از پیشانی کنار زد و با لحن ملایمی گفت :
- نمی دونم . من که سر در نمیارم .اما دکتره گفت اگر شوهرت حاضر بشه بیاد دکتر،خیلی راحت تر مشکلتون حل میشه . گفت اگر اون نیاد و باز هم من برای ازمایشها برم ،چندان نتیجه ای نداره .
جواد برافروخته گفت :
- تو میخوای من برم دکتر؟!
سوسن خجالت کشید .
- نه ،دکتر گفته بود که شوهرت هم باید بیاد .به عزیزت گفتم ،خیلی ناراحت شد و دعوام کرد . گفت این وصله ها به ما نمی چسبه . به دکتره بگو اگز هنری داره یه کاری کنه که تو درمون بشی .
دستهای جواد شل شد .
- خوب عزیزم راست میگه .مردها که نمی رن دکتر ،میرن؟!یعنی تو میخواهی من برم ازمایش بدم ؟ا مگر من چمه؟!
سوسن اهی کشید .
- من فقط پیشنهاد دکتره رو گفتم .
- دکتر غلط کرد . اصلا تو هم نمیخواد بری دکتر . هر وقت که خدا خواست بچه دار میشیم . تازه حالا خیلی زوده و من دوست دارم اول یه کمی پول پس انداز کنیم . بچه خرج داره . از اون گذشته ،باید طبقه بالا رو بسازم که دیگه راحت باشیم .
سوسن گفت :
- طبقه بالا؟!مگه نگفتی یه خونه دیگه میخریم ؟!یه خونه نقلی و کوچیک ؟!
جواد دستش را از زیر سر سوسن بیرون کشید .
- یه خونه دیگه واسه چی ؟!خوب همین جا خونه هست دیگه . یه طبقه روش میسازیم . این جور هم پول زمین رو نمیدیم ،هم عزیز و عطیه بی سر و صاحب نمیمونن . من که نمیتونم واسه خاطر اینکه تو دوست داری جدا زندگی کنی ،اونها رو بی سر ناه کنم .
و پشتش را به او کرد .
- شب بخیر .
دل سوسن لرزید . جواد هم درست حرفهای فخری خانم را زده بود . فکر کرد نکند پشت سر خانم بزرگ بدی منو پیش جواد میگه . همیشه می گفت که هر که بخواد من و عطیه رئ بی سر و صاحب کنه . خدا ازش نگذره . همیشه میگفت که اگر من بخوام ،نمیذارم اب خوش از گلوت پایین بره و کاری میکنم که از چشم جوادم بیفتی .نکنه...
چرا جواد اینقدر زود دلخور شد ؟! نکنه راسی بچه دار نشم . واقعا عجب غلطی کردم ها . کاش به جواد نمیگفتم بره دکتر . خاک بر سر احمقم . بایدم قهر کنه . کاش می شد از دلش در بیارم . نمیتوانست راحت بخوابد . اولین بار بود که جواد پشت به او کرده بود . دلش مثل سبر و سرکه میجوشید . بی قرار شده بود و گویی قلبش تهی شده بود . با دلواپشی اهسته روی شانه جواد زد .
- جواد خوابی؟
- نه .
- پس چرا پشتت رو به من کردی؟
- واسه اینکه خیلی ازت ناراحتم .
بغض گلوی سوسن را گرفت .
- ببخش ،غلط کردم .
و اشکهایش سرازیر شد .
جواد یکدفعه برگشت و اورا بغل کرد .
- اخ ،گریه نکن عزیزم . اشکالی نداره . میبخشمت . اصلا تو از بس که حوصله ات توی خونه سر میره . این جوری حساس شدی . میخوای از فردا ثبت نام کن مدرسه شبانه . اگر تا حالا زیر قولم زدم ازت مغذرت میخوام . هنوز درس خوندنو دوس داری؟
سوسن دستها را دور گردن شوهرش انداخت و در حالی که گریه و خنده اش به هم امیخته بود ،گفت :
- خیلی،تو چقدر خوبی جواد .
جواد روی گونه های خیس اورا بوسید .
- فردا صبح بهت پول می دم که بری کتابها تو بخری چطوره ؟ ه؟
سوسن هم شوهرش را بوسید وبه موهای مجعد و کوتاهش دست کشید .
- نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم .
- سوسن؟
- جان سوسن؟
- دیگه هم این دوا و دکترو فراموش کن باشه؟
- هرچی تو بگی ،یهنی فردا نرم دکتر؟
جواد فکری کرد و گفت :
- حالا اگر باید جواب ازمایشها رو بگیری این دفعه رو برو .ولی فقط همین یک بار . نمیخوام هر شب به جای حرفهای خوش خودمون .،از دوا و دکتر برام حرف بزنی . سوسن زندگی من و تو خیلی قشنگه ،من خیلی دوستت دارم و هیچ وقت هم حس نکردم چیزی تو زندگیم کم دارم . هرچه خواستم ،خدا به من داده . اخریش هم زن خوب بود که نمیدونم چطور شد تو از اسمون افتادی تو بغل من !خدا منو به این ارزوم هم رسوند . به بچه هم فکر نکن ،بهت قول میدم سال دیگه اون طرف تو یه پسر تپل مپل و کاکل زری خوابیده باشه .
دل سوسن از حرفهای قشنگ و لحن پر عشق و علاقه شوهرش گرم شد . گویی همه امید و همه احساسات و عواطف او بسته به شوهرش بوده . باز هم قلبش پر از شور و نشاط شد و باز هم احساس کرد زندگیش ،مثل عسل شیرین است ،با اشتیاق پرسید .
- اون وقت اسمشو چی میذاریم جواد؟
جواد با خنده گفت :
- هرچه که تو گفتی؟سمنو ،خونه؟!حالا بگیر بخواب که من باید صبح زود بیدار شم ،کلی کار دارم .
سوسن خودش را بیشتر به اغوش شوهرش فشرد و با خیال راحت چشمها را برهم گذاشت .
پایان فصل ششم