تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 18 از 18

نام تاپيک: رمان دوستت دارم ( رویا مرادی بیرگانی )

  1. #11
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    فصل ششم
    شب بود . شب ارام و گرمی که ادم هوس میکرد برای خنک شدن ،توی حوض اب بپرد . فخری خانم و عطیه زیر پشه بندی توی حیاط خوابیده بودند . جواد و سوسن هم روی پشت بام دراز کشیده بودند و جواد همانطور که با یک دست سیگار میکشید ،با دست دیگر دست نرم سوسن را گرفته بود .

    - جواد؟

    - جان جواد.

    - گر یه سوالی ازت بپرسم ،راستشو میگی؟

    - چه سوالی؟

    - اول بگو .

    - چی بگم ؟

    - قسم بخور که راستشو میگی.
    جواد لبخندی زد و به چهره قشنگ زنش نگاه کرد .

    - باشد قسم میخورم .

    - بگو جون سوسنم

    - جون سوسن

    - جواد ؟

    - بله؟

    سوسن اب دهانش را فرو داد و به یک ستاره بزرگ وسط اسمان چشم دوخت .

    - اگر من بچه دار نشم ،طلاقم نمیدی؟

    جواد خندید.

    - این چه حرفیه دختر؟این فکر دیگه از کجا اومده تو کله قشنگت؟

    - باید جواب بدی ،دوست دارم بدونم .

    - ما هنوز خودمون بچه ایم .

    سوسن سمج تر از قبل رو به او کرد.

    - این که نشد جواب بگو ببینم ،باید بگی.

    - چی بگم سوسن.این بچه بازیها چیه ؟ ما بچه دار میشیم و هیچ وقت هم این فکر ها رو نکن که یک وقت خدای نکرده ...(میخواست بگوید بچه دار نشویم ولی جلویزبانش را گرفت تا سوسن باز پیله نکند .

    - خدای ناکرده چی ؟

    - خدای ناکرده از هم جدا بشیم .این حرفهارو نزن خوبیت نداره .

    و خودش هم به فکر فرو رفت که نکند مادرش راست میگوید و سوسن نمیتواند بچه دار شود . همین چند روز پیش مادرش به او گفته بود سوسن را فرستاده پی دوا و دکتر ،ولی چشمم ازش اب نمیخورد به گمونم نروکه است .

    - جواد ؟

    - بله.

    - دستتو بگیر دورم .

    جواد نیم خیز شد و سیگارش را خاموش کرد .بعد هم او را محکم در اغوش گرفت

    - حالا بخواب

    - میترسم .

    - از چی؟

    - فردا باید جواب ازمایشهامو بگیرم . باز هم بعدش یه سری دیگه ازمایش بدم .

    جواد گفت :

    - تو خیلی شلوغش کردی .

    ولی نتوانست لرزش محسوسی را که به جانش افتاده بود پنهان کند .

    - حالا چه ازمایشهایی هستن ؟

    سوسن موهایش را از پیشانی کنار زد و با لحن ملایمی گفت :

    - نمی دونم . من که سر در نمیارم .اما دکتره گفت اگر شوهرت حاضر بشه بیاد دکتر،خیلی راحت تر مشکلتون حل میشه . گفت اگر اون نیاد و باز هم من برای ازمایشها برم ،چندان نتیجه ای نداره .

    جواد برافروخته گفت :

    - تو میخوای من برم دکتر؟!

    سوسن خجالت کشید .

    - نه ،دکتر گفته بود که شوهرت هم باید بیاد .به عزیزت گفتم ،خیلی ناراحت شد و دعوام کرد . گفت این وصله ها به ما نمی چسبه . به دکتره بگو اگز هنری داره یه کاری کنه که تو درمون بشی .

    دستهای جواد شل شد .

    - خوب عزیزم راست میگه .مردها که نمی رن دکتر ،میرن؟!یعنی تو میخواهی من برم ازمایش بدم ؟ا مگر من چمه؟!

    سوسن اهی کشید .

    - من فقط پیشنهاد دکتره رو گفتم .

    - دکتر غلط کرد . اصلا تو هم نمیخواد بری دکتر . هر وقت که خدا خواست بچه دار میشیم . تازه حالا خیلی زوده و من دوست دارم اول یه کمی پول پس انداز کنیم . بچه خرج داره . از اون گذشته ،باید طبقه بالا رو بسازم که دیگه راحت باشیم .

    سوسن گفت :

    - طبقه بالا؟!مگه نگفتی یه خونه دیگه میخریم ؟!یه خونه نقلی و کوچیک ؟!

    جواد دستش را از زیر سر سوسن بیرون کشید .

    - یه خونه دیگه واسه چی ؟!خوب همین جا خونه هست دیگه . یه طبقه روش میسازیم . این جور هم پول زمین رو نمیدیم ،هم عزیز و عطیه بی سر و صاحب نمیمونن . من که نمیتونم واسه خاطر اینکه تو دوست داری جدا زندگی کنی ،اونها رو بی سر ناه کنم .

    و پشتش را به او کرد .

    - شب بخیر .

    دل سوسن لرزید . جواد هم درست حرفهای فخری خانم را زده بود . فکر کرد نکند پشت سر خانم بزرگ بدی منو پیش جواد میگه . همیشه می گفت که هر که بخواد من و عطیه رئ بی سر و صاحب کنه . خدا ازش نگذره . همیشه میگفت که اگر من بخوام ،نمیذارم اب خوش از گلوت پایین بره و کاری میکنم که از چشم جوادم بیفتی .نکنه...

    چرا جواد اینقدر زود دلخور شد ؟! نکنه راسی بچه دار نشم . واقعا عجب غلطی کردم ها . کاش به جواد نمیگفتم بره دکتر . خاک بر سر احمقم . بایدم قهر کنه . کاش می شد از دلش در بیارم . نمیتوانست راحت بخوابد . اولین بار بود که جواد پشت به او کرده بود . دلش مثل سبر و سرکه میجوشید . بی قرار شده بود و گویی قلبش تهی شده بود . با دلواپشی اهسته روی شانه جواد زد .

    - جواد خوابی؟

    - نه .

    - پس چرا پشتت رو به من کردی؟

    - واسه اینکه خیلی ازت ناراحتم .

    بغض گلوی سوسن را گرفت .

    - ببخش ،غلط کردم .

    و اشکهایش سرازیر شد .

    جواد یکدفعه برگشت و اورا بغل کرد .

    - اخ ،گریه نکن عزیزم . اشکالی نداره . میبخشمت . اصلا تو از بس که حوصله ات توی خونه سر میره . این جوری حساس شدی . میخوای از فردا ثبت نام کن مدرسه شبانه . اگر تا حالا زیر قولم زدم ازت مغذرت میخوام . هنوز درس خوندنو دوس داری؟

    سوسن دستها را دور گردن شوهرش انداخت و در حالی که گریه و خنده اش به هم امیخته بود ،گفت :

    - خیلی،تو چقدر خوبی جواد .

    جواد روی گونه های خیس اورا بوسید .

    - فردا صبح بهت پول می دم که بری کتابها تو بخری چطوره ؟ ه؟

    سوسن هم شوهرش را بوسید وبه موهای مجعد و کوتاهش دست کشید .

    - نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم .

    - سوسن؟

    - جان سوسن؟

    - دیگه هم این دوا و دکترو فراموش کن باشه؟

    - هرچی تو بگی ،یهنی فردا نرم دکتر؟

    جواد فکری کرد و گفت :

    - حالا اگر باید جواب ازمایشها رو بگیری این دفعه رو برو .ولی فقط همین یک بار . نمیخوام هر شب به جای حرفهای خوش خودمون .،از دوا و دکتر برام حرف بزنی . سوسن زندگی من و تو خیلی قشنگه ،من خیلی دوستت دارم و هیچ وقت هم حس نکردم چیزی تو زندگیم کم دارم . هرچه خواستم ،خدا به من داده . اخریش هم زن خوب بود که نمیدونم چطور شد تو از اسمون افتادی تو بغل من !خدا منو به این ارزوم هم رسوند . به بچه هم فکر نکن ،بهت قول میدم سال دیگه اون طرف تو یه پسر تپل مپل و کاکل زری خوابیده باشه .

    دل سوسن از حرفهای قشنگ و لحن پر عشق و علاقه شوهرش گرم شد . گویی همه امید و همه احساسات و عواطف او بسته به شوهرش بوده . باز هم قلبش پر از شور و نشاط شد و باز هم احساس کرد زندگیش ،مثل عسل شیرین است ،با اشتیاق پرسید .

    - اون وقت اسمشو چی میذاریم جواد؟

    جواد با خنده گفت :

    - هرچه که تو گفتی؟سمنو ،خونه؟!حالا بگیر بخواب که من باید صبح زود بیدار شم ،کلی کار دارم .

    سوسن خودش را بیشتر به اغوش شوهرش فشرد و با خیال راحت چشمها را برهم گذاشت .

    پایان فصل ششم

  2. 3 کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    اگه نباشه جاش خالی می مونه neda_traveler's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    248

    پيش فرض

    ممنون عزیزم خیلی داستان جالبیه

  4. این کاربر از neda_traveler بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    فصل هفتم قسمت اول

    عطیه با سر و صدا و خوشحالی خبر ورود دوستش را به مادرش داد .

    - مامان ،مامان طلعت جون اومده.

    وعدهه ای که طلعت در مورد ازدواج و خاستگار به او داده بود . اورا بیش از گذشته به چشم عطیه که کم کم باور میکرد هرگز کسی سراغ او نخواهد امد دوست داشتنی و محترم تر کرده بود .

    طلعت به محض ان که توی حیاط پا گذاشت نگاهی به دور و برش انداخت و گفت .:

    - به به !عجب حیاط با صفایی!چقدر درختها بزرگ شدن . این انگوره یادته ،اون وقتا هش یه سرو گردن از من و تو بزرگتر بود .

    عطیه غش غش خندید .

    - اره همه بزرگ شدن ما هم پیر شدیم .

    طلعت ابرو تاباند

    - اه ،دیگه اینجور نگی ها . بدم اومد. ما تازه اول جوونی و خوشیهامونه .

    و با بازو به ان دست زد .

    - هم من هم تو ناقلا .

    و به او چشمکی زد .

    عطیه ذوق زده باز هم تعارف کرد که داخل شود .

    - نه نه دوس دارم همین جا روی همین تخت چوبیها بشینم . خرسک هم که انداختین روش .

    و با جستی بالا پرید و روی تخت نشست .

    عطیه گفت :

    - پس من برم چای و میوه بیارم .

    طلعت لبخند زد و باز شروع به تماشای باغچه و اطرافش کرد .لحظاتی بعد ،عطیه و پشت سرش فخری خانم به حیاط امدند . فخری خانم با طلعت احوالپرسی کرد و لبه تخت نشست .

    عطیه گفت :

    - مامان ،از وقتی که طلعت رو دیم یک ان از فکرش بیون نیامدم و نگاهش را به طلعت انداخت ،اونقدر براش...

    در همین حین طلعت که میدانست ممکن است عطیه ماجرای زندگی اش را لو بدهد به او چشم غره ای رفت و عطیه ساکت شد .

    فخری انم گفت :

    - بله باید هم دلت براش تنگ بشه ،دوستی خیلی چیز خوبیه قدیما ما هم همسایه داشتیم که از صد تا خواهر به هم نزذدیک تر بودیم .بهش میگفتن نه کاظم اگر ابگوشت بار میگذاشت حتما یه کاسه هم برای من می اورد . منم اگر میوه ام دو تا بود یکی رو به او میدادم ،دنیایی داشتیم . با هم میرفتیم حموم.کمر هم دیگه رو می ساییدیم . خدا هرجا هست پناهش باشه ،اگر مرده هم خدا بیامرزش.یک روز رفت زیارت کربلا دیگه بر نگشت . میگفتم همون جا مجاور شده .دنیا رو چه دیدی شاید یروز منم برم مجاور اقا ننه کاظم رو هم ببینم

    عطیه گفت :

    - وای مامان ،تا حالا به من نگفته بودی با کسی اینقدر دوست بودی اسمش چی بود ؟

    فخری خانم از به یاد اوردن گذشته صورتش گل انداخته بود گفت :

    - اون مال دوران جوونیهامه . اون وقتها فقط هاشم رو داشتم یادش بخیر اسمش منیژه خانم بود .

    اه عمیقی کشید و بلند شد .

    - دیگه مزاحم شما دختر ها نمیشم که راحت و بی دردسر حرف هاتون رو بزنین با اجازه طلعت خانم .

    طلعت هم بازار گرمی میکرد :

    - وای خدا مرگم بده عزیز خانم ترو خدا ببخشین ها.مزاحم شدم امیدم به این بود که یک بار دیگه روی ماه شما رو ببینم که دیدم دیگه از خدا هیچ ارزویی ندارم جز سلامتی همیشگی شما . ان شاءالله یاسه تون از سر ما کم نشه .

    فخری خانم تشکر کرد و رفت داخل . در حالی که با خود می اندیشید که چه دختر زبان بازی است این طلعت ولی به نظر مهربان و خونگرم بود .

    طلعت بعد از رفتن فخری خانم یقه عطیه را چسبید .

    - چته دختر ؟ تو که داشتی ابروی منو میبردی ؟!نکنه مجرای طلاقمو به کس دیگه م گفتی ؟

    عطیه دلجویانه گفت :

    - نه به جون جواد ،منظور بدی نداشتم فکر نمیکردم ناراحت بشی.

    طلعت لبها را به هم فشرد و ژست مضحکی گرفت :

    - من ناراحت نشدم خانم ،خودت بعد پشیمون می شدی که پشت سر دختر عموی شوهرت حرف بزنه .

    عطیه هاج و واج به او زل زد .

    - معلومه داری چی میگی؟

    - بله که معلومه میخوام تورو برای کامبیزمون بگیرم مخالفی بگو نه البته اگر مخالف باشی با همین دستام خفت میکنم چون نمیتونم ببینم بهترین دوستم لگد به بخت خودش بزنه.

    عطیه با خجالت گفت:

    - کامبیز؟همون چسر عموت که خارج بود؟!

    طلعت دو انگشت را به هم چسباند و چشمک زد .

    - زدی تو خال عطیه خب تو هم خیلی باهوشی هم خیلی خوش شانس شیطون بلا نکنه قبل از من خود کامبیز اومده حرفی زده

    عطیه جا خورد.

    - نه نه !!چه حرفیه؟!

    - اخه مثل اینکه پسر عموی بیچلاره من هنوز هیچی نشده خیلی خاطر خواهت شده .

    رنگ از روی عطیه پرید جای انکه سرخ بشه بیشتررنگ ریده شد و ارام و با ملایمت گفت :

    - خاطر خواه من ؟!منو که هنوز ندیده !

    طلعت دستها را به هم کوبید .

    - تو از کجا میدونی؟شاید دیده باشه !تازه من اونقدر تعریفت رو کردم که از حالا داره برات غش میکنه .

    بعد سیبی را ازتوی سبد میوه ها برداشت

    - میدونی ،تو همون دهتری هستی که سالهاست کامبیز دنبالش میگرده یه دختر پر تجربه و عاقل که بچه سال و بی دست و پا نیست .

    بعد گاز محکمی به سیب سرخ توی دستش زد

    - مطمئنم از نظر قیافه هم تو رو میپسنده .

    بعد مکث کرد و دستش را تاباند و با دهانی پر گفت :

    - فقط باید یک کمی به خودت برسی قدت مناسبه و حرفی نیست . ولی وزن دلخواه کامبیز شصتو هفت کیلوئه باید بیشتر پروار بشی یک پرده گوشت هیکلتو قشنگتر میکنه .

    عطیه لب گزید .

    - اوه هنوز هیچی نشده چه داستانی میسازی ها .

    طلعت از جویدن سیب باز ماند و با چشمان گرد شده اورا نگاه کرد :

    - هنوز هیچی نشده؟!اون ماه اینده فقط فقط بخاطر تو از اون طرف دنیا میاد ایران !بعد تو میگی هیچی نشده ؟

    عطیه این بار نتوانست جلوی هیجان و ذوق زدگی اش را بگیرد حتی تصور اینکه مردی او را بخواهد تمام وجودش را ملتهب کرد .

    - به خاطر من ؟!

    طلعت گفت :

    پپس نه بخاطر من !اره دیگه به خاطر تو .

    و بعد با حوصله به گاز زدن سیبش ادامه داد .

    - فکر میکنم تا ماه اینده بیاد. عقد میکنین کارهانم جور میکنه و بعد با هم میرین خارج اونم کجا؟!کانادا وای ارزوی منه که اونجا رو ببینم ترو خدا وقتی رفتی منو فراموش نکنی ها .

    عطیه هیجان زده گفت :

    - من هیچوقت تورو فراموش نمیکنم طلعت .

    و از تصور اینکه به زودی مثل خواهرش خوشبخت و حتی از او هم خوشبخت تر خواهد شد غرق مسرت گشت . مادرش همیشه به او میگفت که باید صبر داشته باشد حالا دلش میخواست زودتر خبر را به مادرش بدهد اما خودش را کنترل کرد .احساس سر خوشی و شادمانی و جوانی بعد از سالها دل او را پر کرده بود دیگر زمان حسرت خودنها و غصه ها به پایان می رسید و او به زودی عروس سعادتمندی می شد که همراه با شوهرش به خارج میرفت و زندگی شیرینی را اغاز می کرد . به دنبال این افکار ناگهان گفت :

    - اینها را هه من از تو دارم طلعت .

    و خودش از حرفی که یکدفعه زده بود شرمنده شد

    - منظورم اینه که هر کاری از دست من بر بیاد برات انجام میدم .

    - هر کاری؟!

    عطیه با صداقت چشمها را بر هم گذاشت و تایید کرد .

    - هر کاری ؟!

    - پس یادت باشه .

    - تو جون بخواه

  6. 2 کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    فصل هفتم قسمت اخر
    طلعت خندید و دستی تکان داد

    - نه عزیزم ،جونتو نگهدار برای پسر عموی بیچاره ام که اون قدر پاکباخته ات شده .

    باز ار این حرف قند در دل عطیه اب شد سرش را زیر انداخت لابد طلعت چیزی میدونه که میگه . خدای من چه خوشبختم .

    یعد از ان حرفهایش به گذشته کشیده شد .و به خاطراتی که در دبیرستان با هم داشتند .

    -عطیه یادته زنگهای تفریح زن بابای مدرسه ساندویچ میفروخت .

    -اره یادش بخیر چه ساندویچهای خوشمزه ای بودن هنوز هم طعمش زیر دندونمه .

    - از بچه ها و همکلاسی ها خبر نداری؟

    - نه هر کدوم یا ازدواج کزدن و سرشون به زندگی شون گرم شده یا رفتن دانشگاه منم دیگه ازشون بی خبر موندم .

    - از معلم ها چی؟اون معلم ریاضیه کله همون که همه باهاش بد بودند . الا من یادته؟

    عطیه یادش امد همان وقتها یک بار میخواستند طلعت را از مدرسه اخراج کنند و معلم ریاضی هم بعد از مدتی از ان مدرسه رفت هو افتاده بود که طلعت و معلمش با هم رابطه دارند . خجالت کشید این ماجرا را یادغاوری کند . همان وقتها هم از طلعت پرس و جو نمیکرد که بینشان چه اتفاقی افتاده . فقط یادش امد که یک بار در کلاس را باز کرده و طلعت و معلم ریاضی را دید که خیلی به هم نزدیک شده اند و با دیدن او هر دو جا خورده بودند . معلم خودش را جم و جورکرده و به طلعت گفته بود که فردا برای رفع اشکال بیاید .

    طلعت پرسید.

    - راستی اسمش چه بود ؟

    - میدونم کدومو میگی اقای ...اسمش را یادم رفته . اما پشت سرش خیلی حرفها میزدن .

    طلعت غش غش خندید .

    - بد بخت باز هم بهش تهمت زده بودند .ولی خودمونیم ها با اینکه کچل بود مرد جذابی بود پدر سگ خیلی هم دله بود یک بار هم به من پیشنهار ازدواج داد زن و بچه داشت ها !میگفتن زنش خارجیه خودش هم ساواکی بود .

    صدای زنگ در توی حیاط پیچید .

    عطیه لب ورچید

    - سوسنه

    - سوسن؟!اهان .گفتی زن داداشته .

    عطیه همان طور که از تخت پایین می امد تا برای باز کردن در حیاط برود . گفت :

    - مرده شورش را ببرند خروس بی محل لابد حالام میخواد بیاد بشینه جفت ما .

    طلعت بلند بلند خندید .

    - اخی طفلکی ای خواهر شوهر بد جنس حالا برو درو باز کن دیگه .

    - سلام

    چشمان طلعت به دختر جوان و زیبایی خورد که لباس قشنگی پوشیده بود .

    سوسن کلاسور کتابهایش را دست کرد .

    - حالتون چطوره خانم ؟

    طلعت بلند شد و با او دست داد .

    - ممنون شما چطورید؟

    عطیه نگاه سرزنش امیزی به سوسن انداخت و به زور گفت :

    - دوستمه طلعت دوست قدیمی و خانوادگی .

    = خوشوقتم .

    طلعت گفت :

    - منم همینطور .

    و بعد بلند و موذیانه گفت :

    - ای عطیه ناقلا!عجب زن برادر خوشگلی داری ها چقدر هم بچه ساله !

    عطیه پشت چشمی نازک کرد.

    - خوشگلها پیش تو باید لنگ بندازند. چه برسه به این .

    - نه بابا بی تعارف خیلی زیباس .

    سوسن عذر خواهی کرد .

    - بفرمایین راحت باشین میبخشین بعدا خدمت میرسم با اجازه .

    با رفتن او طلعت خندید .

    - میگم چی شده که همه از ما فرار میکنن؟ اون از مامانت اینم از سوسن یک با اجازه میگن و در میرن . راستشو بچو چشم تو رو ندارن یا من رو !

    عطیه خندید.

    - هردومون .

    - بذار فردا که کامبیز اومدذ همچین عزیز و دردونه بشی که نگو ./

    نزدیک غروب بود .طلعت و عطیه هنوز توی حیاط نشسته بودند .توی اشپزخانه سوسن داشت برای شام کتلت سرخ میکرد . بوی خوش عطر غذا پیچیده بود و دل هر ادم گرسنه ای ضعف می کرد . سوسن همان طور که مشغول کارش بود گاهی هم از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکرد چشمش به طلعت بود که خیلی زیبا بود چادرش را در اورده بود و پیراهن کوتاه و بی استینی پوشیده بود . چقدر دلش میخواست تا قبل از امدن شوهرش او برود .دعا میکرد برای شام نماند .بیجهت از دیدن او دلشوره و حسادت زنانه ای به وجودش ریخته بود . نکنه این همون دختری بوده که جواد میخواسته ،همون که عطیه گفت جواد خاطرخواهش بود.هم ئسن و سال خود جوااد هم هست ،بعید نیست عطیه هم وقتی گفت که دوست قدیمی و خانوادگی انگار منظوری داشته .حداقل کاش زودتر این رو می فهمیدم باید از عطیه بپرسم قسمش میدم که راستش رو بگه . وای اگر او باشه چقدر بد میشه !چقدر هم با عطیه صمیمی است !این دختره از ان وقت تا حالا کجا بوده ؟اما نه باید خیالم راحت باشه چون عطیه گفت دختره عروسی کرده یکی از کتلتها را که سرخ شده بود از توی ماهیتابه برداشت توی پیش دستی گذاشت و باز از پنجره به طلعت نگاه کرد .

    طلعت دستها را روی لبه نرده های تخت تکیه داده بود موهای بلندش را که گیس بافته بود از تخت سرازیر بود.

    جواد مثل همیشه با کلید خودش در را باز کرد و وارد شد عطیه گفت :

    - جواده.

    با دیدن او طلعت تظاهر به دستپاچگی کرد .

    - اوا خدا مرگم بده !عطیه چادری چیزی دم دست نیست؟!سلام حالتون چطوره؟

    جواد سر به زیر انداخت

    - سلام ممنونم

    میخواست برود که دوباره طلعت گفت :

    - راستی عروسیتون مبارک باشه خانم قابلیه خیر از زندگی تون ببینین .

    جواد که مایل نبود پیش از ان با زنی غریبه گفتگو کند تشکر سردی کرد .جلوی پادری کفشها را از پا در اورد و در همان حال قبل از انکه وارد خانه شود عطیه را صدا زد .

    - عطیه جان یک لحظه بیا تو کارت دارم .

    عطیه خودش را به او رساند

    - کارم داشتی جواد؟

    جواد داخل شد و متعجبانه پرسید .:

    - این یارو کیه دیگه ؟!

    عطیه نیشش تا بنا گوش باز شد .

    - دوستمه طلعت یادت نیست؟

    جواد شانه بالا انداخت .

    - حالا اومده اینجا چیکار؟

    عطیه گرهی بر ابروان انداخت

    - اوا این چه طرز حرف زدنه؟ خب رفیقمه نباید می امد دیدنم ؟

    جواد سری تکان داد .

    - خب چرا،اما نمیتونی به قول خودش چادری چیزی دم دستش بذاری نا محرم می اد سر کنه !دختره تموم بازوها و پاهاش پیدا بود .!

    عطیه سری تکان داد .

    - تو که هیز نبودی !خب میخواستی نگاش نکنی!بعضیها این جورند دیگه !

    فخری خانم وارد هال شد

    - عطیه چرا دوستتو دعوت نمیکنی بیاد تو شام بخوره سلام جواد تو کی اومدی؟ برو دست و صورتتو رو بشور شام اماده اس.

    وقتی عطیه پیش طلعت برگشت تعارفش کرد برای اشم .

    - بیام بریم تو طلعت جون شام اماده اس .

    طلعت خودش را جم و جور کرد چادرش را هم سر کرده بود .

    - نه دیگه مزاحم نمیشم .

    - این چه حرفیه طلعت جون اینجا رو خونه خودت بدون .

    طلعت در حالی که دوباره چادرش را مرتب میکرد . گفت :

    - یک وقت جوادتون ناراحت نشه ؟نگه این چه دختر پرروییه؟!

    عطیه دستش را پشت کمر او گذاشت.

    - نه جواد خیلی مهربونه اخلاقش هیچ این طور نیست .

    طلعت گفت :

    - برادر جذابی داری ،داغش رو نبینی وقتی که نگاش کردم غیرت و تعصب تو چشاش موج میزد .

    عطیه خندید.

    - اره خیلی غیرتیه پدر صاحاب همه رو هم در اورده !حالا بیا تو .

    فخری خانم با دیدن طلعت او را سر سفره دعوت کرد

    - بفرما عزیزم بیا عطیه با دوستت اینجا بشین .

    طلعت گفت :

    - ببخشین امشب مزاحمتون شدم ها .

    و زیر چشم به جواد نگاه کرد .

    روی سفره ظرف کتلت وسط بود و اطرافش با سلیقه پیش دستی های همرنگ چیده شده بود ،یکی سبزی یکی گوجه قاچ قاچ شده یکی هم پیاز و سیر خلال کرده که همیشه سر غذا فخری خانم میل میکرد .

    طلعت چادرش را که روی سر انداخته بود باز و ولنگار نگه داشته بود و دم و دقیقه چادرش از روی سرش سر میخورد .

    عطیه که دید او با پادرش و میرود گفت

    - شامتو بخور طلعت جون .

    طلعت زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت که کنار سوسن نشسته بود و اهسته شامش را میخورد زود گفت :

    - چشم عطیه جان چقدر هم که خوشمزه س .دست پخت فخری خانمه؟

    فخری خانم خندید و دندانهای ریز و ردیف عاریه اش پیدا شد

    - نه مادر،دست پخت سوسنه .

  8. 2 کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    فصل هشتم
    سوسن لبخندی زد و گفت :
    - نوش جان
    طلعت تکه از کتلت را جدا کرد و نوک چنگال گرفت .
    - سوسن خانم ؟!
    سوسن سر بلند کرد و به چشمان درشت و خمار الود طلعت که رنگ قهوه ای روشنی داشت نگاه کرد .
    طلعت عشوه ای ناز الود کرد .
    - حالا شما ،قدر این اقا جواد و میدونی یا نه ؟ اخه اقا جواد همه چشن امید عطیه جون و فخری خانمه . فکر میکنم باید خیلی بیشتر از زنای دیگه هوای شوهرتو داشته باشی .
    سوسن به زحمت لقمه اش را فرو داد و لبخند زد
    - بله
    فخری خانم سری تکان داد
    - ای بابا طلعت خانم ،این دوره و زمونه کی قدر کی رو میدونه که سوسن جون بدونه . به خدا اون قدر جواد برای ما عزیزه و اون قدر زحمت می کشه که نقل گفتن نیست . این جوون من که خدا حفظش کنه ما شا ءالله از وقتی که باباش رحمت خدا رفته ،شده ستون خونه ما . با زور بازو و عرق پیشونی ،نون حلال در می اره به خونش . خدا خودش شاهده که هیچ وقت از گل نازک تر به من و خواهرش نگفته دوتا پسر دیگه دارم خدا عاقبت به خیرشون کنه اما اونها...چی بگم براتون طلعت خانم !...زن بد ...زن بد
    فخری خانم سرش را تکان داد .
    - خدا نصیب گرگ بیابون نکنه خدا نصیب بد خواهتون کنه . همین زنهای از خدا بی خبر وچه میدونم بی بته شون ،نمیذارند که پسرهام ماه تا ماه به من پیرزن سری بزنن یا حداقل کمک خرجی یزی کف دست این خواهر عزبشون بذارن . هرچه باشه خواهر همیشه دلش به برادرش قرصه . حالا عطری شوهر داره و دولتی خدا دست و بالش پره و به کسی احتیاج نداره اما این عطیه ...بخدا نگاش که میکنم انگار جیگرم رو گذاشتند رو زغال خب هرچی باشه خواهرشونه هنوز شوهر نکرده که بگن سری از ما سواست ولی چی ...
    فخری خانم دستش را بالا اورد
    -- آ،هرکدوم از اینجا تا اینجا
    و محکم از مچ تا ارنجش کوبید .
    - طلا انداختند رو طلا .
    بعد دست به گردنش گرفت :
    - همین زن هاشم ،یه قلاده انداخته گردنش این هوا !اخه یکی نیست بگه از خدا بی خبر من پسر بزرگ کردم که ثمره شو بخورم اون وقت تو با این النگ و دولنگ هات که زحمت حق و حلالی پسر بیچاره منه به عالم و ادم فیس میکنی؟سرتو بخورن ان شاءالله...
    نفسی تازه کرد و باز به چشمان طلعت نگاه کرد .
    - اون مهناز نکبت که عین ملخ میمونه رو نمیگی؟!بگو اخه بد بخت . تو که گوشواره بلند ریسه ای گوشت میکنی و خوشحالی که سر تکون میدی که گوشواره هات جیرینگ جرینگ بچرخن و برق برق بدرخشن . یکبار شده بری تو اینه ریخت منحوستو رو ببینی؟یه گردن دراز داره مثه لک لک ،چشمهای وغ زده هیکل عین چوب خشک چه میدونم دیدن ریختش کفاره میخواد به خدا طلعت خانم هرچه اون ریختش از ادم برگشته است عوضش اگر به منصور نگاه کنی ،استغفرا... بلا تشبیه شمایل پیغمبر . نه بعض خودتون باشه چشمهاش درشت و مار . الهی که مادرش فدای قد و بالاش بشه . قد پسرم اونقدر بلنده که تو همه فک و فامیل یه مرد هم قدش پیدا نمیشه . اون وقت پاسوز همین مهناز که مثل جن بوداده می مونه شده .یه جوری مهناز مهناز میکنه که بیا و ببین شانسه دیگه !شایدم بچه ام را چیز خور کرده باشن . مادر زنه اهل جادو و جنبله .
    طلعت با لوندی موها را از پیشانی عقب راند .
    - بله شما ماشا ا...همه بچه هاتون به خودتون رفتن اما نمیدونم چرا همیشه ته تغاریها هم خوشگل ترهم مهربون تر از بقیه بچه ها میشن .
    و نگاهی از سر دلباختگی به جواد انداخت .
    - فکر میکنم اقا جواد ته تغاری شما باشن .
    سوسن احساس کرد پرده سوزانی جلوی چشمانش را گرفته . لیوان ابی برای خودش ریخت تا از التهابش بکاهد .
    فخری خانم که هیچ وقت از تعریف کردن بچه هایش خسته نمی شد گفت :
    - بله جواد یه چیز دیگه است .پسرم صورتش به من برده . اخلاقش به پدر خدا بیامرزش اونم تا بود یه مورچه رو از خودش نیازرد خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره

  10. 2 کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    داره خودمونی میشه lili.86's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2007
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    44

    پيش فرض

    سلام عزيزم ،،،،منتظر بقيش هستم،،،،،،،،،كي ميذاري؟؟خيلي قشنگه

  12. این کاربر از lili.86 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #17
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    دیر شد میدونم
    طلعت خندید و دستی تکان داد

    - نه عزیزم ،جونتو نگهدار برای پسر عموی بیچاره ام که اون قدر پاکباخته ات شده .

    باز ار این حرف قند در دل عطیه اب شد سرش را زیر انداخت لابد طلعت چیزی میدونه که میگه . خدای من چه خوشبختم .

    یعد از ان حرفهایش به گذشته کشیده شد .و به خاطراتی که در دبیرستان با هم داشتند .

    -عطیه یادته زنگهای تفریح زن بابای مدرسه ساندویچ میفروخت .

    -اره یادش بخیر چه ساندویچهای خوشمزه ای بودن هنوز هم طعمش زیر دندونمه .

    - از بچه ها و همکلاسی ها خبر نداری؟

    - نه هر کدوم یا ازدواج کزدن و سرشون به زندگی شون گرم شده یا رفتن دانشگاه منم دیگه ازشون بی خبر موندم .

    - از معلم ها چی؟اون معلم ریاضیه کله همون که همه باهاش بد بودند . الا من یادته؟

    عطیه یادش امد همان وقتها یک بار میخواستند طلعت را از مدرسه اخراج کنند و معلم ریاضی هم بعد از مدتی از ان مدرسه رفت هو افتاده بود که طلعت و معلمش با هم رابطه دارند . خجالت کشید این ماجرا را یادغاوری کند . همان وقتها هم از طلعت پرس و جو نمیکرد که بینشان چه اتفاقی افتاده . فقط یادش امد که یک بار در کلاس را باز کرده و طلعت و معلم ریاضی را دید که خیلی به هم نزدیک شده اند و با دیدن او هر دو جا خورده بودند . معلم خودش را جم و جورکرده و به طلعت گفته بود که فردا برای رفع اشکال بیاید .

    طلعت پرسید.

    - راستی اسمش چه بود ؟

    - میدونم کدومو میگی اقای ...اسمش را یادم رفته . اما پشت سرش خیلی حرفها میزدن .

    طلعت غش غش خندید .

    - بد بخت باز هم بهش تهمت زده بودند .ولی خودمونیم ها با اینکه کچل بود مرد جذابی بود پدر سگ خیلی هم دله بود یک بار هم به من پیشنهار ازدواج داد زن و بچه داشت ها !میگفتن زنش خارجیه خودش هم ساواکی بود .

    صدای زنگ در توی حیاط پیچید .

    عطیه لب ورچید

    - سوسنه

    - سوسن؟!اهان .گفتی زن داداشته .

    عطیه همان طور که از تخت پایین می امد تا برای باز کردن در حیاط برود . گفت :

    - مرده شورش را ببرند خروس بی محل لابد حالام میخواد بیاد بشینه جفت ما .

    طلعت بلند بلند خندید .

    - اخی طفلکی ای خواهر شوهر بد جنس حالا برو درو باز کن دیگه .

    - سلام

    چشمان طلعت به دختر جوان و زیبایی خورد که لباس قشنگی پوشیده بود .

    سوسن کلاسور کتابهایش را دست کرد .

    - حالتون چطوره خانم ؟

    طلعت بلند شد و با او دست داد .

    - ممنون شما چطورید؟

    عطیه نگاه سرزنش امیزی به سوسن انداخت و به زور گفت :

    - دوستمه طلعت دوست قدیمی و خانوادگی .

    = خوشوقتم .

    طلعت گفت :

    - منم همینطور .

    و بعد بلند و موذیانه گفت :

    - ای عطیه ناقلا!عجب زن برادر خوشگلی داری ها چقدر هم بچه ساله !

    عطیه پشت چشمی نازک کرد.

    - خوشگلها پیش تو باید لنگ بندازند. چه برسه به این .

    - نه بابا بی تعارف خیلی زیباس .

    سوسن عذر خواهی کرد .

    - بفرمایین راحت باشین میبخشین بعدا خدمت میرسم با اجازه .

    با رفتن او طلعت خندید .

    - میگم چی شده که همه از ما فرار میکنن؟ اون از مامانت اینم از سوسن یک با اجازه میگن و در میرن . راستشو بچو چشم تو رو ندارن یا من رو !

    عطیه خندید.

    - هردومون .

    - بذار فردا که کامبیز اومدذ همچین عزیز و دردونه بشی که نگو ./

    نزدیک غروب بود .طلعت و عطیه هنوز توی حیاط نشسته بودند .توی اشپزخانه سوسن داشت برای شام کتلت سرخ میکرد . بوی خوش عطر غذا پیچیده بود و دل هر ادم گرسنه ای ضعف می کرد . سوسن همان طور که مشغول کارش بود گاهی هم از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکرد چشمش به طلعت بود که خیلی زیبا بود چادرش را در اورده بود و پیراهن کوتاه و بی استینی پوشیده بود . چقدر دلش میخواست تا قبل از امدن شوهرش او برود .دعا میکرد برای شام نماند .بیجهت از دیدن او دلشوره و حسادت زنانه ای به وجودش ریخته بود . نکنه این همون دختری بوده که جواد میخواسته ،همون که عطیه گفت جواد خاطرخواهش بود.هم ئسن و سال خود جوااد هم هست ،بعید نیست عطیه هم وقتی گفت که دوست قدیمی و خانوادگی انگار منظوری داشته .حداقل کاش زودتر این رو می فهمیدم باید از عطیه بپرسم قسمش میدم که راستش رو بگه . وای اگر او باشه چقدر بد میشه !چقدر هم با عطیه صمیمی است !این دختره از ان وقت تا حالا کجا بوده ؟اما نه باید خیالم راحت باشه چون عطیه گفت دختره عروسی کرده یکی از کتلتها را که سرخ شده بود از توی ماهیتابه برداشت توی پیش دستی گذاشت و باز از پنجره به طلعت نگاه کرد .

    طلعت دستها را روی لبه نرده های تخت تکیه داده بود موهای بلندش را که گیس بافته بود از تخت سرازیر بود.

    جواد مثل همیشه با کلید خودش در را باز کرد و وارد شد عطیه گفت :

    - جواده.

    با دیدن او طلعت تظاهر به دستپاچگی کرد .

    - اوا خدا مرگم بده !عطیه چادری چیزی دم دست نیست؟!سلام حالتون چطوره؟

    جواد سر به زیر انداخت

    - سلام ممنونم

    میخواست برود که دوباره طلعت گفت :

    - راستی عروسیتون مبارک باشه خانم قابلیه خیر از زندگی تون ببینین .

    جواد که مایل نبود پیش از ان با زنی غریبه گفتگو کند تشکر سردی کرد .جلوی پادری کفشها را از پا در اورد و در همان حال قبل از انکه وارد خانه شود عطیه را صدا زد .

    - عطیه جان یک لحظه بیا تو کارت دارم .

    عطیه خودش را به او رساند

    - کارم داشتی جواد؟

    جواد داخل شد و متعجبانه پرسید .:

    - این یارو کیه دیگه ؟!

    عطیه نیشش تا بنا گوش باز شد .

    - دوستمه طلعت یادت نیست؟

    جواد شانه بالا انداخت .

    - حالا اومده اینجا چیکار؟

    عطیه گرهی بر ابروان انداخت

    - اوا این چه طرز حرف زدنه؟ خب رفیقمه نباید می امد دیدنم ؟

    جواد سری تکان داد .

    - خب چرا،اما نمیتونی به قول خودش چادری چیزی دم دستش بذاری نا محرم می اد سر کنه !دختره تموم بازوها و پاهاش پیدا بود .!

    عطیه سری تکان داد .

    - تو که هیز نبودی !خب میخواستی نگاش نکنی!بعضیها این جورند دیگه !

    فخری خانم وارد هال شد

    - عطیه چرا دوستتو دعوت نمیکنی بیاد تو شام بخوره سلام جواد تو کی اومدی؟ برو دست و صورتتو رو بشور شام اماده اس.

    وقتی عطیه پیش طلعت برگشت تعارفش کرد برای اشم .

    - بیام بریم تو طلعت جون شام اماده اس .

    طلعت خودش را جم و جور کرد چادرش را هم سر کرده بود .

    - نه دیگه مزاحم نمیشم .

    - این چه حرفیه طلعت جون اینجا رو خونه خودت بدون .

    طلعت در حالی که دوباره چادرش را مرتب میکرد . گفت :

    - یک وقت جوادتون ناراحت نشه ؟نگه این چه دختر پرروییه؟!

    عطیه دستش را پشت کمر او گذاشت.

    - نه جواد خیلی مهربونه اخلاقش هیچ این طور نیست .

    طلعت گفت :

    - برادر جذابی داری ،داغش رو نبینی وقتی که نگاش کردم غیرت و تعصب تو چشاش موج میزد .

    عطیه خندید.

    - اره خیلی غیرتیه پدر صاحاب همه رو هم در اورده !حالا بیا تو .

    فخری خانم با دیدن طلعت او را سر سفره دعوت کرد

    - بفرما عزیزم بیا عطیه با دوستت اینجا بشین .

    طلعت گفت :

    - ببخشین امشب مزاحمتون شدم ها .

    و زیر چشم به جواد نگاه کرد .

    روی سفره ظرف کتلت وسط بود و اطرافش با سلیقه پیش دستی های همرنگ چیده شده بود ،یکی سبزی یکی گوجه قاچ قاچ شده یکی هم پیاز و سیر خلال کرده که همیشه سر غذا فخری خانم میل میکرد .

    طلعت چادرش را که روی سر انداخته بود باز و ولنگار نگه داشته بود و دم و دقیقه چادرش از روی سرش سر میخورد .

    عطیه که دید او با پادرش و میرود گفت

    - شامتو بخور طلعت جون .

    طلعت زیر چشمی نگاهی به جواد انداخت که کنار سوسن نشسته بود و اهسته شامش را میخورد زود گفت :

    - چشم عطیه جان چقدر هم که خوشمزه س .دست پخت فخری خانمه؟

    فخری خانم خندید و دندانهای ریز و ردیف عاریه اش پیدا شد

    - نه مادر،دست پخت سوسنه .

  14. 2 کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    سوسن لبخندی زد و گفت :
    - نوش جان
    طلعت تکه از کتلت را جدا کرد و نوک چنگال گرفت .
    - سوسن خانم ؟!
    سوسن سر بلند کرد و به چشمان درشت و خمار الود طلعت که رنگ قهوه ای روشنی داشت نگاه کرد .
    طلعت عشوه ای ناز الود کرد .
    - حالا شما ،قدر این اقا جواد و میدونی یا نه ؟ اخه اقا جواد همه چشن امید عطیه جون و فخری خانمه . فکر میکنم باید خیلی بیشتر از زنای دیگه هوای شوهرتو داشته باشی .
    سوسن به زحمت لقمه اش را فرو داد و لبخند زد
    - بله
    فخری خانم سری تکان داد
    - ای بابا طلعت خانم ،این دوره و زمونه کی قدر کی رو میدونه که سوسن جون بدونه . به خدا اون قدر جواد برای ما عزیزه و اون قدر زحمت می کشه که نقل گفتن نیست . این جوون من که خدا حفظش کنه ما شا ءالله از وقتی که باباش رحمت خدا رفته ،شده ستون خونه ما . با زور بازو و عرق پیشونی ،نون حلال در می اره به خونش . خدا خودش شاهده که هیچ وقت از گل نازک تر به من و خواهرش نگفته دوتا پسر دیگه دارم خدا عاقبت به خیرشون کنه اما اونها...چی بگم براتون طلعت خانم !...زن بد ...زن بد
    فخری خانم سرش را تکان داد .
    - خدا نصیب گرگ بیابون نکنه خدا نصیب بد خواهتون کنه . همین زنهای از خدا بی خبر وچه میدونم بی بته شون ،نمیذارند که پسرهام ماه تا ماه به من پیرزن سری بزنن یا حداقل کمک خرجی یزی کف دست این خواهر عزبشون بذارن . هرچه باشه خواهر همیشه دلش به برادرش قرصه . حالا عطری شوهر داره و دولتی خدا دست و بالش پره و به کسی احتیاج نداره اما این عطیه ...بخدا نگاش که میکنم انگار جیگرم رو گذاشتند رو زغال خب هرچی باشه خواهرشونه هنوز شوهر نکرده که بگن سری از ما سواست ولی چی ...
    فخری خانم دستش را بالا اورد
    -- آ،هرکدوم از اینجا تا اینجا
    و محکم از مچ تا ارنجش کوبید .
    - طلا انداختند رو طلا .
    بعد دست به گردنش گرفت :
    - همین زن هاشم ،یه قلاده انداخته گردنش این هوا !اخه یکی نیست بگه از خدا بی خبر من پسر بزرگ کردم که ثمره شو بخورم اون وقت تو با این النگ و دولنگ هات که زحمت حق و حلالی پسر بیچاره منه به عالم و ادم فیس میکنی؟سرتو بخورن ان شاءالله...
    نفسی تازه کرد و باز به چشمان طلعت نگاه کرد .
    - اون مهناز نکبت که عین ملخ میمونه رو نمیگی؟!بگو اخه بد بخت . تو که گوشواره بلند ریسه ای گوشت میکنی و خوشحالی که سر تکون میدی که گوشواره هات جیرینگ جرینگ بچرخن و برق برق بدرخشن . یکبار شده بری تو اینه ریخت منحوستو رو ببینی؟یه گردن دراز داره مثه لک لک ،چشمهای وغ زده هیکل عین چوب خشک چه میدونم دیدن ریختش کفاره میخواد به خدا طلعت خانم هرچه اون ریختش از ادم برگشته است عوضش اگر به منصور نگاه کنی ،استغفرا... بلا تشبیه شمایل پیغمبر . نه بعض خودتون باشه چشمهاش درشت و مار . الهی که مادرش فدای قد و بالاش بشه . قد پسرم اونقدر بلنده که تو همه فک و فامیل یه مرد هم قدش پیدا نمیشه . اون وقت پاسوز همین مهناز که مثل جن بوداده می مونه شده .یه جوری مهناز مهناز میکنه که بیا و ببین شانسه دیگه !شایدم بچه ام را چیز خور کرده باشن . مادر زنه اهل جادو و جنبله .
    طلعت با لوندی موها را از پیشانی عقب راند .
    - بله شما ماشا ا...همه بچه هاتون به خودتون رفتن اما نمیدونم چرا همیشه ته تغاریها هم خوشگل ترهم مهربون تر از بقیه بچه ها میشن .
    و نگاهی از سر دلباختگی به جواد انداخت .
    - فکر میکنم اقا جواد ته تغاری شما باشن .
    سوسن احساس کرد پرده سوزانی جلوی چشمانش را گرفته . لیوان ابی برای خودش ریخت تا از التهابش بکاهد .
    فخری خانم که هیچ وقت از تعریف کردن بچه هایش خسته نمی شد گفت :
    - بله جواد یه چیز دیگه است .پسرم صورتش به من برده . اخلاقش به پدر خدا بیامرزش اونم تا بود یه مورچه رو از خودش نیازرد خدا رحمتش کنه نور به قبرش بباره .

  16. 3 کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •