تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 4 اولاول 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 33

نام تاپيک: رمان نغمه ( نسرین سیفی )

  1. #11
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 4-4

    روز دوشنبه بی اختیار،نگاهم تمام دانشگاه را برای یافتن محمود می کاوید.ان شب نتوانسته بودم با او تماس بگیرم.به خانه که رسیدم مادرم گفت:نازنین شام دعوتمون کرده،زود اماده شو بریم.
    هر چه بهانه اوردم که نروم، نشد و من با اکراه همراه مادرم رفتم.ساعت ده ،بی قراری ام بیشتر شد،اما چاره ای نداشتم.خودم را دلداری دادم که می بینمش و همه چیز را برایش توضیح میدهم.حالا امروز مدام نگاهم از این طرف به ان طرف سُر می خورد بلکه پیدایش کنم.مرضیه گفت:حواست کجاست؟
    -همین جا.
    -سوالم رو تصحیح می کنم؛نگاهت کجاست؟
    خندید.نگاهش کردم و گفتم:همین جا.
    -همین جا یعنی این طرف...اون طرف...بالا...لای شمشادا...دنبال کی میگردی؟
    -هیچکی.
    -داشتیم؟
    سر به زیر انداختم و گفتم:اگه مورد مهمی بود بهت می گفتم.
    -پس یه چیزی هست،اما چندان مهم نیست.
    -بازجویی نکن جون ِ مرضیه.
    جدی شد و گفت:قصد فضولی نداشتم.
    -من منظورم این نبود.
    -مهم نیست دنبالش بگرد.
    سارا به ما نزدیک شد.مثل همیشه بشاش و سرخوش بود.گفت:سلام دوقلوها!
    هردو با چهرهای درهم کشیده جواب سلامش را دادیم.بی توجه به لحن ما گفت:مرضیه اگه بدونی این نغمه الاغ چقدر تو رو دوست داره شاخ درمیاری!
    سرش را خم کرد و ادامه داد:مثل من،ببین،این شخها به خاطر توئه ها.
    گفتم:خودتو لوس نکن سارا.
    مرضیه خندید و گفت:تا چشم حسودا بترکه!
    سارا گفت:بشمار....
    -تو هر روز کلاس داری؟
    -کلاس ِ کلاس که نه، اما کاری نداره که،کلاسم می ذارم.
    -تو هم دلت خوشه ها.
    مرضیه پرسید:خبر جدید چی داری؟
    -خبرای جدید رو باید از غریبه ها شنید!بی معرفتها حالا دیگه غربیه ها باید بگن دوقلو ها دست به کار شدن؟
    -چه خبری؟!
    -یک:اقای لطیفی!
    رنگ مرضیه پرید.سارا خندید و گفت:خب شکّم برطرف شد!
    -مزخرف نگو.
    -باشه،من مزخرف می گم.اما دومی که داغتر هم هست...
    -نفسم در سینه حبس شد.سارا به من خیره شده بود:اقای...
    نگاه ملتمسم را به او دوختم.ادامه داد: سرخ شهان واسه دوست عزیز شما یه هدیه خریده و...
    گفتم:بیجا کرده!
    سارا خندید و گفت:چه جدی ام می گیره!مگه خره واسه تو هدیه بخره که بکنی تو حلقومش؟
    مرضیه خندید و گفت:می دونی سارا مشکل تو چیه؟
    -جانم بگو.
    -تو ادم بشو نیستی!
    -از صمیم قلب سپاسگزارم.
    خندیدمومرضیه گفت:از بیتا چه خبر؟شنیدم این پسره تو دانشگاه غوغا کرده!
    -اوه...طوفانی به پا شده!بهت بگم سرش مسابقه است باورت نمی شه.دخترا دارن سرو کله میشکنن.
    گفتم:خاک بر سر دخترا که کارشون به کجا کشیده.تا بوده پسرا واسه دخترا سرو کله می شکستن.
    مرضیه پرسید:حالا کی هست؟من تا حالا ندیدمش.
    و خطاب به من پرسیددیش نغمه؟
    -نه والله،نمی شناسمش.
    -ای بابا دیدیش،همیشه با محمد...
    کسی صدایش زد.مثل فنر از جا پرید و گفت:باکتری رو،چه تریپی زده!الان میام.
    و به سرعت از ما دور شد.من و مرضیه به هم نگاه کردیم و هر دو به خنده افتادیم.مرضیه گفت:نخیر،بی فایده است.ادم نمی شه.مشکلش اینه.
    به من نگاه کرد و گفت:جدی جدی دلم می خواد این پسره رو ببینم.
    -سارا رو که می شناسی،بخدا داره پیازداغش رو زیاد می کنه .تازه...
    -تازه چی؟
    -راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم.
    -اگه دوست نداری نگو.
    -لوس نشو.
    -خب؟
    -من با یه پسره...از بچه های دانشگاه...اسمش محموده....ریاضی ترم اول....از این ترم قبول شده...
    خندید و گفت:خب!چیزای تازه می شنوم.
    -نخند دیگه.
    -اخه خنده داره.خب حالا این اقای دلربا رو می شه دید؟
    -نیست،نیومده.گفت کلاس نداره،نیومده.فکر کنم از دستم ناراحت شده.
    -نیومده؟واسه چی؟
    -قرار بود همون شب بهش زنگ بزنم،نشد.شام رفتیم خونه نازنین.
    -اگه قراره به این زودی از دستت ناراحت بشه و ناز کنه که ولش کن.حوصله داری ها.یه عمر باید دنبالش بدوی و نازش رو بکشی.
    شانه بالا انداختم و گفتم:حق با توئه.
    -حالا چه جوری بود؟قبلاً دیدیمش؟
    -نه ندیده بودمش،خوب بود،یعنی....یه تیکه ماه!
    -بابا جدیدی ها ظاهراً همه شون ماه و ستاره ان.می گم این حمید لطیفی رو بی خیالشم.انگار این طرف اب و هواش بهتره!
    -نامرد!
    خندید و گفت:خب حالا؟
    -حالا؟
    -می خوای چی کار کنی؟
    -هیچی دیگه.
    -حالا باید ببینمش تا ببینم چی میشه.
    -محمود؟!
    خندیدم و گفتم:راستش رو بخوای مرضیه... خیلی ازش خوشم اومده.
    -بابا،حرفهای تازه می شنوم،یه روز تنها موندی!
    -لوس نشو.
    خندید و دستم را گرفت.سر به زیر انداختم و گفتم:تو این جند روزه همه اش تو ذهنمه.
    -از دست نری خره!
    -باید می دیدیش،باید باهاش حرف میزدی.اون قدر بانمک بود که نگو.
    -چه زود فهمیدی بانمکه!
    -مرضیه!
    خندید و گفت:دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را!
    -لوس نشو.
    -خوشحالم نغمه.
    -منم خوشحالم.
    -حالا درست واسه ام تعریف کن ببینم چه خبر بود اون روز.
    -والله چی بگم؟
    -از اولش تعریف کن،لطفاً چیزی رو هم از قلم ننداز.
    خندیدم و شروع به تعریف انچه اتفاق افتاده بود،کردم.مرضیه گاهی جدی می شد و گاهی هم می خندید.گفتم:همه اش همین بود.
    -جالبه!
    لبخند روی لبهایم نشست و گفتم:دلم براش تنگ شده.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:پاشو خودتو جمع کن ببینم،دلم براش تنگ شده!
    خندیدم گفتم:نزن بابا شوخی کردم.
    -پیش من از این لوس بازی ها در نیاری ها.
    -چشم قربان!
    نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:با تمام این حرفها،خیلی دلم براش تنگ شده.
    مرضیه دستش را به نشانه تهدید بالا برد و صدای خنده ی من در سالن پیچید.گفت:اقای لطیفی!
    ساکت شدم.به ما نزدیک شد.سلام کردیم،ایستاد و شروع به احوالپرسی کرد و گفت:چه خبرتونه خانم شریفی؟دکتر از اتاقش اومد بیرون.
    -دکتر دیگه عادت کرده!
    -نمی رین سر ِ کلاس؟
    به مرضیه نگاه کردم و در حالی که چشمهایم از خوشی یک شیطنت کودکانه می درخشید،گفتم:البته!
    به مرضیه اشاره کردم،اخم کرد.اقای لطیفی گفت:با اجازه.
    -ما هم می اییم.
    به راه افتادیم.اقای لطیفی نگاهی به ما کرد و در کنارمان به راه افتاد.زیر چشمی نگاهشان کردم، قدم هایم را اهسته کردم و کمی عقب افتادم.شانه به شانه هم در سالن می رفتند.احساس کردم چه زوج مناسبی به نظر می رسند و لبخند رضایت روی لبم نشست.مرضیه به عقب برگشت،برایش شکلک دراوردم،اخمی تصنعی کرد.زبانم را برایش بیرون اوردم.در حالی که سعی می کرد لبخندش را فرو بخورد،سر برگرداند.احساس کردم دلم واقعاً برای محمود تنگ شده است.

  2. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 5-1

    فصـــــــــــــــل پنجم

    -راستی از میلاد خبر داری؟
    -میلاد؟ نه، چطور مگه؟
    - هیچی ،بعد از اون برخوردتون سر ِ شام، دیگه چیزی ازش نگفتی.
    -ازش بی خبرم.یک بارم بعد از اون شب، عمه اینا اومدن خونمون اما مرجان و میلاد نیومدن.
    -زن داییت چی؟دیگه چیزی نمیگه؟
    -نه فعلا منتظر کاوه اس.
    -می خواد بیاد؟
    -گفتم که ژانویه،دی.
    -برو بابا تو هم .من فکر کردم واسه عید میاد.
    -مرضیه دلم برات تنگ میشه.
    -نگران نباش بعد از عید خیلی زود میام دانشگاه.
    -لوس مسخره!
    منم دلم تنگ میشه،باورش سخته که امروز روز اخر دانشگاست و از فردا تعطیلات شروع میشه.-
    سر بلند کردم و نگاهم چند قدم ان طرف تر به محمود افتاد که کنار محمد جک ورضا حسنی ایستاده بود.او هم سر بلند کرد و نگاهش به من افتاد.لبخند زد و با اشاره سر،سلام کرد.به سختی با ایماه و اشاره جواب سلامش را دادم. مرضیه نگاه مرا دنبال کرد و پرسید:چیه؟چی شد؟!این کیه پیش محمد جک اینا؟
    -محمود.
    ناباورانه نگاهم کرد و گفت:شوخی میکنی؟!
    -محموده،محمود اینه دیگه.
    سوتی کشید و گفت:دختر، این پسره رو!چی هست!
    -اوهوی ،چشماتو درویش کن ببینم.
    -خسیس نباش دیگه،ناسلامتی ما دوستیم.
    -دوستیمون سر جاش،مسائل ناموسی سر جاش.
    -داره نگامون میکنه.
    نگاهش کردم،به ساعتش اشاره کرد.چشمهایم را ریز کردم،خندید و با ایما و اشاره پرسید کی میری؟
    به مرضیه نگاه کردم.خندید و گفت:صدات میکنه.
    -ناراحت نمی شی؟
    -خر نشو برو.
    -ولی تو....
    -خره،اگه منم جای تو بودم ،می ذاشتمت می رفتم.تازه کلاسم که تموم شده منم دارم میرم خونه.
    -عید تهرانید؟
    -اره.
    -به ما که سر میزنی؟
    -اگه شد.می دونی که قوم بربرها تعطیلی رو تو خونه هستن.
    دستش را فشردم و او را بوسیدم و گفتم :سال تون مبارک!
    -واسه تو که دیگه مبارک باد شده!
    -لوس نشو،کاری نداری؟
    -مواظب خودت باش.
    -تو هم همینطور.
    -مواظب این پسر خوشگله هم باش ندزدنش!
    -به جهنم!
    -خدا از ته دلت بشنوه!
    -امین!
    خندید و گفت:به سلامت.
    به محمود نگاه کردم،مشغول خداحافظی با دوستانش بود.نگاهم کرد.خجالتزده سر به زیر انداختم.مرضیه هلم داد و گفت:برو دیگه،نگران نباش دنبالت میاد.
    -لوس نشو.
    به راه افتادم.انگار روی ابرها قدم میزدم.حضورش را پشت سرم احساس کردم،نگاهش روی شانه هایم سنگینی میکرد و هرم داغ تنش در خنکای اواخر اسفند عجیب ارامش بخش بود.
    از در دانشگاه بیرون امدم و قدمهایم را اهسته کردم.بیست قدم بیشتر نرفته بودم که شانه به شانه ام قرار گرفت و گفت:سلام خانم بی معرفت!
    -سلام، خوبین؟
    -از احوالپرسی های شما!
    -من شرمنده ام اون شب........
    -از گذشته ها چیزی نمی گیم،باشه؟
    -هر جور شما مایلین، من وظیفه داشتم عذر خواهی کنم.
    -یه چیزی بگم؟
    نگاهش کردم.گفت:با من لفظ قلم حرف نزن.احساس غریبی میکنم.
    خندیدم و گفتم:باشه.
    -خوبه ،خیلی خوبه.
    -اخرین کلاس اینور سال بود؟
    -بله شما چی؟
    -شما خودتی!منم اره.تعطیلات، مرا دریاب.
    -معلومه که حسابی خسته این.
    -قرارمون چی بود؟
    پرسشگرانه نگاهش کردم.گفت:لفظ قلم نباشه.
    خندیدم و گفتم:خسته ای، اره؟
    -افرین دختر خوب!حالا که تو رو دیدم نه.خب حالا بهم بگو که چرا اون شب منو منتظر گذاشتی.
    -قرار شد از گذشته ها حرف نزنیم.
    خندید و گفت:خوبه، خوبه.حرفهای خودمو به خودم تحویل میدی!
    -خونه خواهرم دعوت داشتیم هر چی سعی کردم نشد.
    -عیب نداره. امشب جبران میکنی؟
    -امشب جبران میکنم!
    -راس همون ساعت 10.اُوکی؟
    -همون ساعت 10.
    -عجله داری؟
    -واسه چی؟
    -رفتن به خونه؟
    به ساعتم نگاه کردم و گفتم:نه وقت دارم.
    -یه فضای سبز کوچولو و دنج این بغل هست،وقت داری یه ساعت بشینیم حرف بزنیم؟
    -اینجا...نزدیک دانشگاست...اگه یکی...
    -برات مهمه؟
    -خب...
    نگاهش کردم؛چشمهای قهوه ای روشنش زیر نور افتاب می درخشید.احساس کردم چیزی در من به غلیان امده است،سر به زیر انداختم و جواب دادم:مهم نیست.
    راهش را کج کرد و گفت:خوبه حالا شدی یه دختر خوب!
    وارد فضای سبز شدیم.روی اولین نیمکتی که به چشمش خورد نشست و گفت:اینجا خوبه؟
    کنارشش نشستم و گفتم:اره خوبه.
    نگاهم کرد،احساس کردم بخار داغی از سرم بیرون رفت . خجالتزده سر به زیر انداختم و خودم را جمع و جور کردم.سنگینی نگاهش را احساس میکردم و سرم بیشتر خم می شد.گفت: تعریف کن.
    لحنش ارام تر شده بود و دیگر ان شیطنت لحظات قبل را نداشت.گفتم:چی بگم؟
    -از خودت بگو،اوضاع و احوال خوبه؟
    -اره خوبه،شما چی؟
    -شما؟!
    -تو.
    خندید و گفت:بدک نیست.مشغول درس و زندگی هستم.
    زیر چشمی نگاهش کردم،به من خیره شده بود و من دوباره سر به زیر انداختم.
    -همه اش می خوای خجالت بکشی و حرف نزنی؟
    خندیدم .گفت:سر توبگیر بالا.
    نگاهش کردم؛مستقیم به چشمهایش خیره شدم،ان قدر که بالاخره سر به زیر انداخت و خندید.نگاهش داغ بود،زنده بود،اصلاًخود زندگی بود،انگار که از درونش می تراوید.گفت: نگاهت یه جوریه.
    -نگاهم؟
    -ادمو میگیره.نمیدونم چه جوری بگم...یه جور دیگه،بگذریم از خودت بگو.
    -نمیدونم چی بگم،بپرس تا بگم.
    -چه میدونم؛هرچی دلت میخواد بگو دیگه.مثلا چند تا بچه این،بابا مامانت چه کاره ان،از چی خوشت میاد،چه میدونم از این چیزا که بچه کوچولو ها به هم میگن دیگه!
    -حالا من بچه کوچولوام یا شما؟
    نگاهم کرد ،خنیدید و گفت:باشه تو بردی من بچه کوچولوام.
    و با همان لبخند به چمنها خیره شد.گفتم:دو تا خواهریم،نازنین ازدواج کرده من تو خونه تنهام.بابا کار ازاد داره مامانم هم تو خونه است.از خنده و شوخی خوشم میاد یه کم نق نقو هستم،از شعر و کتاب خوشم میاد و...
    -از من چی؟
    خجالتزده سر به زیر انداختم.گفت:ما دو تا برادریم هردوتامون تو خونه ایم.من بزرگترم.پدرم وقتی کوچیک بودم فوت کرد......
    -خدا رحمتش کنه.
    -خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.مادرمم فرهنگیه.
    -مختصر و مفید.
    خندید و گفت: مختصر و مفید.
    -خوبه، بهش میگن ایجاز!
    -خب دیگه یه کلاس رایگان تکمیلی ادبیات فارسی هم شد.نگی محمود ادمیه که ازش سودی به ادم نمی رسه ها.
    -نمی گم.
    -اینا اینجا چه کار میکنن؟!
    سر برگرداندم.بیتا و سارا بودند.خنده روی لبهای بیتا خشک شد.سارا با اشاره سلام کرد.رنگم پریده بود.با اشاره سر جواب سلامش را دادم.محمود که بی تفاوت نشسته بود،گفت:بر خر مگس معرکه لعنت!
    -بد شد.
    نگاهم کرد و گفت :واسه تو؟
    -واسه هر دومون.
    قدم زنان از مقابل ما گذشتند. محمود گفت:
    -واسه من که مهم نیست.
    -تو دانشگاه پر می شه.
    از ما دور شدند و روی نیمکتی نشستند. گفتم :
    -بریم؟
    -نه،اون وقت فکر می کنن خیلی واسه مون مهم بودن!
    نگاهم کرد و گفت:
    -تو نگران چی هستی نغمه؟
    نگاهش کردم؛درچشمهایش و در لحن کلامش،چیزی بود که ارامم کردجواب دادم:هیچی!
    -راستش رو بخوای ...
    پشت سرش را خاراند و گفت:یه جورایی خیلی ازت خوشم اومده!
    سرخ شدم.خندید و گفت:یه جورایی باحالی،بانمکی...نمی دونم...به دل میشینی دیگه.
    -این دومین باره که همدیگه رو میبینیم!
    -گاهی وقتا یه نصفه بارم کافیه،حتی یه نگاه،نه؟
    سر به زیر انداختم و جواب دادم:اره.
    -خب فکر کن منم گیر همون یه نگاه بودم.تو این چند روزه همه اش قیافه ات جلوی چشمام بوده.
    -منم همین طور.
    -صدات مرتب تو گوشم زنگ میزد.
    -منم همین طور.
    -هر روز منتظر بودم تلفن بزنی.
    -متاسفم.
    -خلاصه این که شیرینی،به دلم نشستی.فکر میکنی ...
    نگاهم کرد و با خنده گفت:بتونیم دوستای خوبی باشیم...؟البته واسه شروع!
    لبنخد زدم و سر به زیر انداختم.خندید و گفت:هم دانشکده ای های محترم به ما خیره شدن!
    سربرگرداندم و نگاهشان کردم.نگاه برگرداندند.محمود گفت:پاشو دختر،پاشو که دیگه اینجا جای موندن نیست.
    به ساعت نگاه کردم،محمود ایستاده بود ، لبخند زدم و بلند شدم.گفت:خوشحالم که اجازه دادی بیام تو سرنوشتت.
    -منم همینطور.
    -ایشالا که یه روز شرمنده ات نشم.
    -بسه دیگه.
    -وا!حالا بیا و چاپلوسی کن!نمی زارن یه دل سیر زبون بریزم!
    -خندیدم و گفتم:بریم دیگه.
    -اطاعت میشه سر کار خانم!بنده از امروز دربست در اختیارشما هستم.
    به راه افتادیم،احساس می کردم چیزی در وجودم ریشه می دواند و تمام وجودم را در بر می گیرد.نگاهش که می کردم،انگار سالها بود او را می شناسم.انگار جزئی از من بوده و در تمام این سالها من فقط او را گم کرده بودم.از کنار بیتا و سارا که رد می شدیم،سر به زیر انداختم.محمود خندید و گفت: چقدرم باحال خجالت میکشه!
    -اِ...
    خندید و گفت:خداجون نگاهش کن!
    از فضای سبز بیرون امدیم،ساکت شد.سنگینی نگاهش را احساس کردم،لبخند محوی روی لبهایم نشست.تمام اجزای صورتش را می شناختم،حتی تن صدایش را.انگار تمام سالها با او زندگی کرده بودم.تمام این چند روز به او فکر کرده بودم؛رفتار بی قیدش،خنده ها و شیطنت هایش...هر بار که به دانشگاه امده بودم،نگاهم به دنبال او گشته بود.به قول خودش گاهی مواقع حتی یک نگاه برای این که احساس کنی کسی را دوست داری،کافی است.گفت: دختر،نرفته دلم برات تنگ شد.
    -وقت دارم اگه بخوای....یه کم...قدم بزنیم.
    -با کمال میل!
    شانه به شانه اش می رفتم.محمود حرف می زد،برایم از خاطراتش می گفت و من ارام ارام با هر قدم،بیشتر در او گم می شدم.با خاطراتش زندگی میکردم و او را می شناختم.می خندیدید،مدام جا عوض میکرد،از این شانه به ان شانه ام میرفت و حرف می زد و من سر خوش به حرفهایش گوش میدادم.زمان و مکان را فراموش کرده بودم.حتی نگران این نبودم کسی ما را ببیند.محمود حرف میزد و هر از چند گاهی سوالی می پرسید که مرا وادار به تعریف خاطره ای می کرد،او می خندید و من سر خوش در خنده های او زندگی میکردم.
    به ساعتم نگاه کردم.زمان را فراموش کرده بودم.گفتم:خدای من!
    -دیرت شده؟
    -سه ساعته داریم قدم میزنیم!
    -اگه اینقدر زیگزاگ نرفته بودیم الان به خونتون رسیده بودیم.میخوای بری؟
    -اصلاً دلم نمیخواد.
    -میبینمت،حتما.
    سر به زیر انداختم.خندید و گفت:بیا برات ماشین بگیرم میخوای باهات بیام؟
    -نه خودم میرم.
    کنار خیابان ایستادیم.برای اولین تاکسی دست بلند کرد و با توقف تاکسی،در را برایم باز کرد.نگاهش کردم،گفت:تلفن یادت نره ها.
    -مواظب خودت باش.
    -تو هم همینطور.
    سوار شدم.خم شدو نگاهم کرد.راننده می خواست حرکت کند که در را باز کرد و گفت:باهات میام.
    -ولی...
    به راننده اشاره کرد و لب به دندان گزید.لبخند زدم و خودم را کنارکشیدم.سوار شد و گفت:دله دیگه! چشمش دربیاد ایشالا یه جا که گیر کنه،آدم بدبخت میشه!
    راننده خندید و گفت:آی گفتین اقا!تا ادم رو بدبخت نکنه ول کن نیست!
    به محمود نگاه کردم . به رویم لبخند زد و اهسته گفت:بدجوری دلم پیشت اسیر شده دختر.
    با شرم سر به زیر انداختم،چیزی مثل عشق در وجودم ریشه دوانید.
    ***********************

  4. 4 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #13
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض 5-2

    روزها می رفتند و من به دنبالشان کشیده می شدم.هم جا بوی عید می داد.به قول شهریار قنبری:
    بوی کاغذ رنگی
    بوی ماهی دودی
    وسط سفره ی عید...
    همه در تکاپو بودند.زمین هم انگار نفس می کشید.خانه ها نظافت می شد و همه چیز و همه کس خود را برای پذیرایی از طبیعت اماده میکرد.
    تقریباً هر شب با محمود صحبت می کردم.شیطان بود و سرزنده.صدایش که در گوشم مینشست،دنیاییم تغییر می کرد.طرح صورت مهتابی رنگش مدام پشت پلکهای بسته ام تکرار می شد.دلم می خواست این عید زودتر می امد و میرفت پی کارش.دلم می خواست دانشگاه باز می شد و می رفتم. به دیدنش.ان قدر دلتنگش بودم که یکی دو بار تصمیم گرفتم به دیدنش بروم،اما او چیزی نمی گفت و من نمی خواستم پیشنهاد دهنده باشم.
    -چیه نغمه خانم،نور بالا می زنی شنگولی؟
    سیبی برداشتم و همان طور که ان را گاز می زدم،گفتم:عیده!
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:یعنی همه اش واسه عیده؟!
    -جون تو.
    -جون عمه ات!
    -مامان ببین نازنین پشت سر عمه بد گفت!نشینی بگی نغمه تو با عمه ات سر لج داری ها.
    -من...منظورم... مامان!
    -نغمه سر به سر خواهرت نذار.
    -ای بابا تکلیف منو مشخص کنید.سر به سر مرجان نذارم،سر به سر میلاد نذارم،سر به سر نازنین نذارم،یهویی بگین سر تو بذار زمین بمیر دیگه!
    -مامان گفت اذیتمون نکنی.
    -اذیت شدی الان؟!
    نازینی نگاهی به مادر کرد و اهسته گفت:نه.
    -قربون ابجی خوشگله خودم برم.
    -بسه دیگه،خودتو لوس نکن نازنین باهات تعرف کرد.
    -مهم نیست،مهم اینه که زبوناً هم که شده از من طرفداری کرد.
    -ای بابا من یه کلمه پرسیدم،چی شده شارژی!
    با لحن مسخره ای گفتم:من راه خوشبختی خودم را پیدا کردم،عشق به سراغم اومده!
    خودم می دانستم که حقیقت را می گویم،نازنین گفت:برو گمشو تو هم ،همه چیز رو به شوخی میگیره.
    با لحن جدی گفتم:بیا،راستم بهشون حرف می زنی به ادم بد و بیراه می گن.
    -ما از خیرش گذشتیم،فردا با مامان میای یا نه؟
    -کجا ایشالا؟تشریف داشتین!
    -می خوایم بریم خرید،میای؟
    -خوب...باید اجازه بگیرم.
    -از کی؟!
    -از عشقم دیگه!
    -لوس بی مزه!
    -دیگه داری شورش رو در میاری ها،یه دفعه ازت تعریف کردم.
    -میای یا نه؟
    جدی شدم و جواب دادم:نمی دونم کار خاصی که ندارم.اره فکر کنم بیام.
    مادر گفت:پس امشب از بابات پول بگیر واسه خریدت.
    -خرید خاصی که ندارم ،اما در مورد پول... حتماًاین کار رو می کنم.
    نگران اون نباش.من حسابی سفارشت رو به بابات می کنم.-
    -خب دیگه،فاتحه پوله هم خونده شد!
    -بالاخره میای یا نه؟
    -شاید.
    -مردشور جواب دادنت رو ببرن.
    -دیگه چرا فحش میدی؟
    خندید و گفت: تو نمی خوای بزرگ بشی؟خانم محترم شما الان دانشجوی سال اول هستین!
    -از یاداوری تون متشکرم.
    صدای زنگ تلفن که در خانه پیچید با خنده گفتم:کسی جواب نده،با من کار دارن!
    و به سرعت به طرف تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم:بله؟
    -سلام خانم پارسال دوست امسال نیمه اشنا!
    سلام خوبی؟
    مادر با اشاره پرسید: کیه؟
    -مرضیه.
    -جانم کارم داشتی؟
    -لوس نشو مامان پرسید کیه گفتم تویی.
    -سلام برسون.
    -سلام می رسونه.
    مادر و نازنین گفتند:تو هم سلام برسون.
    -اینام سلام میرسونن.
    -اینا؟!
    -مامان و نازنین.
    -پس سرت شلوغه.
    -نه بابا،نازنین دیگه اون قدر اومده سر شدیم.
    نازنین گفت:اِ مامان،نگاهش کن.
    خندیدم و مرضیه هم خندید .پرسیدم:چه خبر؟
    -دلم برات تنگ شده بود،زنگ زدم حالت رو بپرسم.تو که از این معرفتها نداری.
    -بخدا سرمون شلوغ بود،خونه تکونی و بشور وبساب و...
    -چقدرم تو اهلشی!
    -اختیار دارید خانم،دارم تمرین میکنم.
    -اِ...پس بالاخره راضی شدی زن پسر داییت بشی؟
    چهره در هم کشیدم و گفتم:مسخره!
    خندید و گفت:از محمود خان چه خبر؟
    صدایم را پایین اوردم و جواب دادم:خوبه.
    -ازش خبر داری؟
    -تقریباًهر شب باهاش حرف می زنم.
    -اوه،اوه،اوه!پس کار بیخ پیدا کرده.
    نخودی خندیدم .مرضیه گفت:چه جوریاست؟
    -چی؟
    -چی نه،کی؟
    -اهان خوب...
    صدایم را پایین اوردم و ادامه دادم:یه پارچه اقا!
    -پیاده شو با هم بریم نغمه جان.
    -نه ممنون،من راحتم.
    -ظاهراً که دل می رود ز دستم،صاحبدلان خدا را.
    -نه خانم جان اشتباه به عرض رسوندن،دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم!
    مرضیه ساکت شد.گفتم:الو،مرضیه؟
    -دارم گوش میدم.
    -یهو ساکت شدی.
    -خوشحالم نغمه.
    -واسه چی؟
    -اینکه تونستی مردی رو که دوست داری پیدا کنی.
    -حیف که اینجا شلوغه وگرنه...
    خندید و گفت:می دونم چی می خوای بگی،اما خب من با تو یه فرق دارم؛محمود می دونه تو هستی،تو هم می دونی اون هست،اما من چی؟دلم خوشه به این که من دورادور دوستش دارم.
    -درست می شه.
    -اری شود ولیک به خون جگر شود!ولش کن بابا،ببینم بعد از اون روز دیگه ندیدیش؟
    -نه نشد.یعنی نمی تونم از خونه بیام بیرون.
    -تو دیگه چقدر تنبلی!بابا ،من می گم داداش دارم و بچه پایین مایینام،تو دیگه چرا واسه ات سخته؟
    -خانم جان،ما خونه تکونی داشتیم.
    مادرم چهره در هم کشید و گفت:نغمه،چرا سر دوستت داد می زنی؟
    -زبون نفهمه مامان!
    مرضیه با خنده گفت:ابرومو پیش مامان و خواهرت بردی.
    -خواستم باهات بیشتر اشنا بشن.
    -صبر کن واسه ات دارم.
    -خرید رفتی یا نه؟
    -نه بابا،دلت خوشه ها.
    -ما می خوایم فردا بریم خرید.اگه دلت می خواد با ما بیا.
    -فردا؟!با مامانم حرف می زنم اگه گذاشتن میام.
    -خوشحال می شیم.
    -گاهی وقتا یه زنگ به ما بزن،فکرکن منم محمودم!
    -لوس نشو ،باشه زنگ می زنم.
    -مواظب خودت باش.
    -به مامانت سلام برسون.
    -چشم خداحافظ.
    -خداحافظ.
    -راستی...به محمود خان هم سلام برسون.
    -مسخره!
    در حالی که می خندیدم،تماس را قطع کردم.نازنین گفت:بگو چرا چند وقته همیشه گل از گلت شکفته اس!اثر همنشینی با این مرضیه خانمه!
    -خب دیگه!
    مادرم گفت:این چه طرز صحبت کردن با دوستته؟
    -عادت داره.
    -بی ادبی های تو رو؟
    -جون مامان سخت نگیر.
    -ببین!
    نازنین گفت:ولشون کن مامان جون دیگه،مدل حرف زدنشون اینجوریه.
    -اخه... چی بگم والله!
    -گفتم فردا با ما بیاد،عیب نداره که؟
    -از نظر من نه،تازه خوشحال می شم باهاش بیشتر اشنا بشم.
    ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:خرج داره!
    -پاشو گمشو ببینم.
    به قهقهه خندیدم.نازنین رو به مادر کرد و پرسید:از عمه اینا چه خبر؟
    خنده روی لبهایم ماسید.مادرم گفت:بد نیستن.یکی دوبار با عمه ات تلفنی صحبت کردم.
    -از میلاد خیلی وقته بی خبرم.
    -اره،اینجام نمیاد.چند باری هم که عمه ات اینا اومدن،گفتن سرشون شلوغ شده تا دیروقت تو شرکت می مونه.
    -مرجان می گفت می خوان واسه اش زن بگیرن.
    -اره از عمه ات شنیدم.ظاهراً یکی دو جا هم رفتن،منتها میلاد نپسندیده.عمه ات می گفت راضی نیست زن بگیره.
    -وقتشه دیگه.
    -منم همینو به عمه ات گفتم.وقتشه دیگه.
    -از زن دایی چه خبر؟
    -از اون سبی که رفتیم خونه شون دیگه ندیدمش.تلفن می زنه،خوبن.
    گفتم:اونم سرگرمه،کارگر داره.همه که مثل من بدبخت نیستن ،کارگر بی جیره و مواجب!
    -خونه خودته،غریبه باید بیاد تمیزش کنه؟
    -مامان،شما تقریباً رس منو کشیدین!
    -تنبل شده بودی!
    -ممنون!
    نازنین با خنده گفت:ادغ دلش تازه شد.
    -ایشالا خدا به روز من دچات کنه.
    -ایشالا!
    -نه عزیزم.تو پوستت کلفت تر از ایناست!
    -کجاشو دیدی؟
    -همه جاشو!
    خندید و گفت:من موندم مامان می خواد تا اخر عمرش با تو چه کار کنه!
    -چه خبره؟کوتاه بیا خواهر جان.مردم خواهراشونو یه دنیا نیومده،رد می کنن،این یکی می گه تا اخر عمر قراره پیش مامان بمونی.
    -با این زبونی که تو داری بنرده برت می گردونن.
    -دلشونم بخواد!دختر به خانمی و ماهی و جیگری من پیدا نمی کنن.
    مادرم گفت:از بالای منبر بیا پایین،برو دو تا چایی بریز،بعد بیا سخنرانی شیرینت رو ادامه بده.
    -شما که تعریف نمی کنید،تعریف بخوره تو سرم،تو سر مال هم می زنید!خودمم که تبلیغ می کنم،می گین از بالای منبر بیا پایین.
    نازنین با خنده گفت:ما به فکر اون بیچاره ای هستیم که تو قراره نصیبش بشی،چون دلمون واسه اش می سوزه،تبلیغت نمی کنیم.
    -دلشم بخواد!
    -برو چایی بریز.
    -اگه من موندم ترشیدم،شاهد باشین که مقصر کیه ها.
    مادرم چپ چپ نگاهم کرد،در حالی که می خندیدم،گفتم:باشه بابا می رم.گور بابای شوهر!دبه ها رو اماده کنین!
    به طرف اشپزخانه رفتم و ذهنم بی اختیار به سوی محمود کشیده شد.از خودم پرسیدم مگر چند روز است که او را می شناسم؟5 روز،ده روز،دو هفته؟اری دو هفته بود که او را می شناختم.اندیشیدم:«تا اخر با محمود می مونم.نه با مامان،نازنین خانم!»و ناگهان از هجوم رویاهای خوشی که تمام مخیله ام را پر کرده بود،احساس شادی کردم.تصور بودن در کنار او،در خانه ای دو نفره،زیر یک سقف،خوشی لذتبخشی را در من به غلیان دراورد.لبخند روی لبهایم نشست و ارام ارام رویاها مرا از خودم ربود.احساس کردم تمام ذرات وجودم او را می طلبد.ناگهان احساس دلتنگی به من دست داد.چشم بر هم گذاشتم و سعی کردم چهره اش را در ذهن مجسم کنم.صدای مادر رشته افکارم را از هم درید:نغمه، رفتی چایی بریزی یا چایی بسازی؟
    -الان میام.
    احساس کردم با تمام وجودم،محمود را دوست دارم،هرچند شاید دو هفته برای به وجود امدن این احساس قوی ،زود بود.احساس کردم با وجود ان که بیشتر از دوبار او را ندیده و هرم حضورش را حس نکرده بودم،اما به شدت دوستش داشتم.
    **************

  6. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 5-3

    -سلام.
    -سلام خانم کوچولوی من،امشب چطوری؟
    -خوبم تو خوبی؟
    -الان که صدات رو میشنوم... اره.
    -مرسی .
    -چه کارا کردی امروز؟
    -هیچی؟
    -هیچی؟ای تنبل خانم!
    -نازنین اینجا بود.
    -پس بگو چرا هیچ کاری نکردی. این دفعه دیگه جدی تنبل خانم!
    -محمود!
    -جون محمود.الهی که درد و بلات بخوره توسر محمود.
    -اِ...خدا نکنه.
    -جانم عزیزم بگو.
    -دلم برات تنگ شده.
    ارام جواب داد:منم همینطور.
    صدایش قلبم را لرزاند گفتم:دلم میخواد زودتر کلاسا شروع بشه.
    -چرا فردا نمیای ببینمت؟
    -فردا؟!آخه میخوایم بریم بیرون.
    -با کی؟
    -با نازنین و مامان...خرید.
    -من فردا وقت دارم.
    کمی فکر کردم و گفتم:میتونم نرم.
    -بذار بعد ازظهر که برمیگردی،البته اگه جونی واسه ات باقی بمونه!
    -معلومه که میمونه.
    -بابا هول نکن.
    خجالتزده گفتم:محمود!
    -جان دل محمود!
    انگار روبرویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.نگاهش را احساس میکردم و با شرم سرم را به زیر انداختم.هرم نفسهایش در گوشی پیچیده بود.پرسید:چند روزه با هم اشنا شدیم؟
    -نزدیک دو هفته.
    -تو چرا اینقدر به دل میشینی دختر؟
    - تو چرا اینقدر به دل میشینی پسر؟
    -جون نغمه یه جوری جور کن فردا ببینمت،سکته میکنم میافتم رو دستت ها.
    -خدا نکنه،کی و کجا ببینمت؟
    -ساعت5 بعدازظهر میدون ولیعصر خوبه؟
    -خوبه.
    -سینما قدس یه فیلم جدید اورده... اهل سینما و فیلم که هستی؟
    -اره چه جورم.
    -خوبه،میریم سینما.
    -فردا میدون ولیعصر.
    -خانم کوچولو مارو نکاری ها.
    جلوتر از تو اونجام.
    -امری باشه؟
    فردا میبینمت.-
    -بیصبرانه منتظرم.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ.
    گوشی رو گذاشتم و تصور دیدن محمودفوجودم را سرشار از شادی کرد.از اتاق بیرون امدم.پدرم مشغول خواندن روزنامه و مادرم خیاطی بود.از بالا روی مبل پریدم و گفتم: احوال بابا خان؟
    مادرم تشر زد:چته دختر؟!
    -احوال دختر جان؟شنگولی؟
    -عید امد و ما لختیم!
    -بگو چرا من شدم بابا خان!
    مادر گفت:اینو نمیتونی درست و حسابی بهش بگی؟حتما باید شیرجه بزنی رو مبل؟
    -رفتیم به بابا گفتیم.
    -بابا گفت به من چه؟
    -نه دیگه یادتون رفته.. بابا گفت:چقدر بـِدَم؟یک میلیون تومن خوبه؟
    -مگه قراره تو بازار مغازه بخری که یک میلیون تومن میخوای؟
    - یک میلیون تومن پول یه مانتو هم نیست!
    مادرم گفت:سی هزار تومن بهش بده.
    -خب یهویی بگین خرید نکن، سنگین تره که.
    پدرم گفت:چهل هزار تومن،خیرش رو ببینی!
    -مگه دارین به گدا پول میدین؟
    -به گدا چهار هزار تومن بدی 100 دفعه خدا رو شکر میکنه.
    -من که گدا نیستم.
    -چهل و پنج هزار تومن.
    -ولش کن باباجان،نخواستیم.حالا واسه عید خرید نکنم چی میشه؟هیچ اتفاقی نمی افته.
    -قهر نکن.یک کلام پنجاه هزار تومن.
    پیش از انکه دهان باز کنم ،مادرم گفت:مگه چه خبره؟!
    -اقا همون پنجاه هزار تومن بده بیاد قربون دستت.
    -عجله ات واسه چیه؟
    -اگه الان ندین تضمینی نیست بعداً وزیر اعظم بذاره پول منو بدین!
    -پول من؟
    -ما یه معامله کردیم،خودتون گفتین.
    پدرم خندید و گفت:ای از دست تو!
    دستم را به طرف او نگه داشته بودم،گفت:الان که همراهم نیست.
    -من نسیه کار نمی کنم.
    پدر سرش را تکان داد و گفت:من به تو پنجاه هزار تومن بدهکارم،خوبه؟

    -نه.
    نگاهم کرد.گفتم:بدهیتون رو صاف کنید لطفاً!
    روزنامه را مقابل صورتش گرفت، خندیدم و گفتم:بی فایده اس قربان!
    صدای زنگ تلفن،جمله ام را برید.مادر گفت:پاشو ببین کیه.
    به طرف تلفن رفتم و در همان حال گفتم:ما فردا می خوایم بریم خرید.
    و گوشی را برداشتم و گفتم:بله؟
    -سلام عروس گلم!
    -سلام.
    -خوبی؟
    -ممنون،شما خوبین؟دایی جان خوبن؟
    -خوب،مامان و بابا چطورن؟
    -خوبن ،با مامن کار داری؟الان صداش می کنم.
    -نه زنگ زدم حالتون رو بپرسم.
    -لطف کردین.
    -چیه؟چیزی شده؟
    -نه زن دایی جان. شما خوبین؟دایی جان خوبن؟
    -اینو که قبلاً هم پرسیدی!
    -کار از محکم کاری عیب نمی کنه!
    -حال کاوه رو نمی پرسی؟
    -خوبن؟
    -سلام مخصوص بهت رسوند.
    -بله لطف کردن.
    -تو نمی خوای چیزی بگی؟
    -والله...چی بگم؟
    خندید و گفت:قربون عروس خجالتی خودم برم.
    -ببخشید زن دایی،من کار دارم،با مامان صحبت کنید.به دایی جان سلام برسونید.خداحافظ.
    منتظر خداحافظی او نشدم،گوشی را به طرف مادرم گرفتم و گفتم:زن داییه.
    مادرم با طمانینه از جا بلند شد و به طرف من امد،گوشی را که از من گرفت به طرف اتاقم به راه افتادم.صدای احوالپرسی کردنشان را از پشت سرم می شنیدم.وارد اتاقم شدم و در را بستم.چیزی که تا مدتی پیش برایم یک شوخی بامزه بود،حالا تبدیل به یکی کابوس شده بود.نمی دانستم چرا هیچ وقت به زن دایی ام نگفته بودمکه دوست ندارم او مرا«عروسم»خطاب کند.چرا هیچ گاه نگفته بودم:«مردی را که اصلاً نمی شناسم،دوست ندارم.»و حالا این کلمه و این فکر برایم عذاب اور است.
    روی تختم دراز کشیدم.تصور قرارم با محمود ،جای خود را به افکاری که لحظاتی پیش ازارم می داد،سپرد.از فکر دیدن او لبخند روی لبهایم نشست.احساس کردم شدیداًنیاز دارم صدایش را بشنوم.دستم بی اختیار به طرف تلفن کشیده شد و من سرسختانه مقومت می کردم.نیم غلتی زدم و پشت به تلفن کردم.توان مقابله در برابر احساسی که سرتاسر وجودم را به رعشه انداخته بود،نداشتم.بلند شدم و لبه تخت نشستم.نگاهم مدام به طرف تلفن کشیده می شد و من سرسختانه مقاومت می کردم.بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.هرکس به کار خود مشغول بود و کسی متوجه حال پریشان من نشد.روبه روی تلویزیون نشستم و شروع به عوض مردن کانالهای ان کردم.مادرم گفت:بذار همین باشه،فیلم داره.
    به ساعت نگاه کردم؛نزدیک ده و نیم بود.روبه روی تلویزیون دراز کشیدم.دعا می کردم حداقل امشب فیلمی نشان دهد که بتواند مرا برای ساعتی پای تلویزیون سرگرم نگه دارد و برای بقیه اش هم خدا بزرگ بود.

  8. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 6-1

    فصـــــــــــــل ششم
    قلبم به شدت می تپید،حالت تهوع داشتم.دست و دلم می لرزید.به سرعت قدم بر میداشتم و احساس می کردم روی ابرها راه می روم.پاهایم در خلاء فرو می رفت.به ساعتم نگاه کردم؛هنوز 10 دقیقه ای به ساعت قرارم با محمود مانده بود،اما پاهایم بی اختیار می دویدند.میدان ولیعصر در نگاهم نشست،قدم تندتر کردم.دیدمش.روبه روی سینما ایستاده بود و به نرده ها تکیه داده بود.با دیدنش قلبم ارام گرفت.مرا دید،از نرده ها کنده شد و در حالی که لبخند می زد دست تکان داد.از همان دور با اشاره سر،سلام کردم و به طرفش رفتم.
    -سلام.
    -سلام خانم کوچولو.
    -دیر کردم؟
    -نه من زود اومد.
    -بریم؟
    -کجا؟
    -هوم؟
    خندید و گفت:من بلیط گرفتم.
    -سینما.
    -اگه تو نخوای،نمیریم.
    -نه بریم.
    خندید و گفت:حالت که خوبه؟
    -ممنون
    -حتما حسابی از صبح تا حالا خسته شدی؟
    -ای...پدرم دراومد!
    -حالا چی خریدی؟
    بلیطها را به مسئول کنترل بلیط داد و وارد سالن سینما شدیم.جواب دادم:تقریبا همه چی.
    -پس حسابی نونوار میشی!زیاد خوشگل نکنی ها من غیرتی میشم.
    خجالتزده سر به زیر انداختم.با خنده پرسید:چیزی میخوری؟
    -نه، نمی خورم.
    روی صندلی نشستیم.زیرچشمی نگاهش کردم .از این که در کنار او نشسته بودم،احساس غرور می کردم.کسانی که از مقابلمان می گذشتندبا حسرت به او نگاه می کردند و نم به خودم می بالیدم که از میان ان همه ادم،او تنها مال من است. نگاهم کرد. دستپاچه شدم و سر به زیر انداختم.اهسته گفت:
    دلم برات تنگ شده بود نغمه.
    -منم همینطور.
    خندید و گفت:کی فکرش رو میکرد یه روزی دو تا چشم بتونه ادم رو این طور زیر و رو کنه؟فقط کسایی که این احساس رو تجربه کردن ،باورش میکنن.میدونی نغمه...احساس میکنم از همون موقعی که به دنیا اومدم تویه جایی توی قلبم بودی.
    نگاهش کردم،لبخند زد و گفت:خیلی دوستت دارم.خیلی زندگیم رو عوض کردی.اصلاً از سرم بیرون نمیری.
    دستی به پشت سرش کشید و ادامه داد:احساس میکنم زندگیم هدف پیدا کرده.
    سر به زیر انداختم و گفتم:منم هیمن احساس رو دارم.
    -من...
    ساعت شروع فیلم بود و همه به طرف سالن می رفتند.جمله اش را نیمه کاره رها کرد و گفت:
    -پاشو بریم،الان فیلم شروع میشه.
    وارد سالن اکران فیلم شدیم و روی صندلی هایی که به ردیف بلیتمان می خورد،نشستیم.محمود در صندلی فرو رفت و به پرده سینما چشم دوخت.چراغها خاموش و فیلم شروع شد.در تمام مدتی که فیلم را نگاه می کرد،در صندلی فرو رفته و زیر چشمی نگاهش می کردم.از تماشایش سیر نمی شدم.گاه سر بر میگرداند و نگاهمان در هم گره می خورد و من خجالتزده سر به زیر می انداختم و او لبخند می زد.گاهی هم در مورد فیلم صحبت می کرد.او فیلم را تماشا می کرد و من او را.
    در صندلی فرو رفتم و به پرده سینما خیره شدم.دلم می خواست زمان متوقف شود، دلم می خواست دنیا کوچک شود،درست به اندازه ما دو نفر،طوری که مجبور باشیم روبه روی هم بایستیم و در چشمهای یکدیگر خیره شویم و ان وقت من نمی توانستم از ان چشمهای عسلی،خجالتزده سر به زیر بیندازم.اهسته گفت:از فیلمش خوشت میاد؟
    -اره.
    نگاهش کردم؛من این مرد را دست داشتم،دلم می خواست دستش را بگیرم و به او بگویم،بی انکه نیاز به دلیلی باشد او را دوست می دارم.تمام حواسش به فیلم بود.لبخندی زدم و سعی کردم من هم مثل او،حواسم را روی فیلم متمرکز کنم.
    از سالن سینما که بیرون امدیم،گفت:
    کسل که نشدی؟
    -منم فیلم دوست دارم.
    -من وقتی فیلم تماشا میکنم اون قدر اروم و بی ازار میشم که حد نداره!مامانم هر وقت می خواد سر و صدای من رو نشنوه،واسه ام فیلم میذاره.
    نگاه متعجب مرا که دید به خنده افتاد و گفت:قربون ساده گی هات برم.
    اخمی تصنعی کردم و گفتم:یکی طلبت!
    -نه دیگه عزیز من، تو بیشتر از اینا به من بدهکاری!
    -نه بابا؟
    -یه دل دریایی!
    شرمزده سر به زیر انداختم،خندید و گفت:آخدا نمیشه پاندول اون ساعت بزرگ رو یه جوری نگه داری،نذاری این زمان بگذره؟
    نگاهم کرد لبخند زدم ،گفت:خب حالا بریم یه چیزی بخوریم که من حسابی اشتها دارم.
    به ساعتم نگاه کردم و گفتم:من نمی تونم بیام.
    -چرا؟!
    -باید برم،دیرم شده.
    -باشه، پس بریم.
    -مزاحم تو نمیشم.
    چپ چپ نگاهم کرد،گفتم:باشه بریم.
    در کنار هم به راه افتادیم.سنگینی نگاهش را احساس می کردم.لبخند زد و من خجالتزده سر به زیر انداختم:خیلی خیلی مواظب خودت باش، خب؟
    -هان؟
    -تو دنیای منی نغمه نمی خوام دنیام...
    سر به زیر انداختم و میدانستم قلبم از انچه احساس میکنم، سنگین تر است.
    **********************
    تصور این که فردا 14 فروردین است و من می توانم محمود را ببینم،قلبم را لبریز از شادی می کرد.حتی هیاهوی سیزده به در با فامیل هم نتوانسته بود ذره ای از پریشانی ام کم کند.چشمهایم از خوشی می درخشید.دلم می خواست زمان را تکه تکه کنم و خیلی زود به صبح فردا برسم.
    صدای مادرم را شنیدم که گفت:بهت خوش گذشت زن دایی جان؟
    به میلاد نگاه کردم،لبخند به لب داشت و جواب داد:جای شما خالی.
    مرجان گفت:خوش به حال پسرا!من که تمام این 12 روز حوصله ام سر میرفت.
    سر برگرداندم،دستهایم را پشتم ستون کردم و به انها تکیه دادم.
    زن عمویم گفت:حالا چه خبر بود اونور؟
    و به قهقهه خندید.میلاد جواب داد:خبری نبود فقط شلوغ بود.
    مرجان گفت:من که عاشق فروشگاههای دبی هستم،این قدر حال می ده از اونجا خرید کنی.
    گفتم:تو اون چندباری که رفتی دبی این احساس رو تجربه کردی؟
    -نه چند باری که تو رفتی اومدی برام تعریف کردی!
    -میدونی من به شهرهای کوچیکی مثل دبی اهمیت نمی دم،فلورانس،ونیز،پاریس،حتی لندن با دبی قابل مقایسه نیستن!
    -خلایق هرچه لایق!
    -منم با این جمله ات موافقم.
    مادر دوباره چپ چپ نگاهم کرد.زن دایی پرسید:چیزی برای فروش نیاوردی؟
    -واسه تجارت نرفته بودم.
    -منظور بدی نداشتم.
    مرجان گفت:فقط تا دلتون بخواد واسه همسر اینده اش چیزمیز اورده!
    همه خندیدند ومیلاد سرخ شد.زن عمو گفت:به به، من شنیده بودم یه خبرایی هست، اما باورم نمشد. نگو این پسره اب زیر کاه یواشکی داره یه کارایی میکنه!
    -شایعه درست نکنید،هیچ خبری نیست.
    -پس واسه چی از اونور اب،کلی وسیله واسه همسر اینده خریدی؟
    -مرجان شلوغش میکنه،همسر اینده کیلویی...
    جمله اش را نیمه کاره رها کرد.صدای کف زدن بلند شد و میلاد سرخ شد:چه خبرتونه؟از الان بگم این وصله ها به من نمیچسبه!
    -گربه دستش به گوشت نمی رسید،میگفت یپف پیف بو می ده!
    -نغمه!
    مرجان گفتگ به دیگ میگه ته دیگ!
    -اخی ،یه کلمه هم از مادر عروس بشنویم!
    -نغمه! بسه دیگه،تو امروزم ول نمیکنی؟
    بلند شدم و با عصبانیت به طرف تخته سنگ بزرگی که کنار رودخانه بود رفتم و روی ان نشستم و نگاهم را به رودخانه دوختم.خنکای اب ابعث می شد مورمورم شود، اما این احساس را دوست داشتم.ارام ارام رویاها مرا در خود فرو برد.حرفهایی که می خواستم به محمود بزنم در مغزم بالا و پایین می رفت.تصور نگاه مهربان او،خنده های نمکینش و حرفهای ارامش بخشش جانم را به اتش می کشید.در رویاهام فرو رفته بودم که زن دایی ام گفت:غرق نشی!
    لبخندی زدم و گفتم:غریق نجات هست!
    -بشینم کنارت؟
    خودم را کنار کشیدم و گفتم:قربان شما!
    نشست و گفت:چرا اعصاب خودت رو خورد میکنی؟اونم واسه کی؟این دختره ارزش دهن به دهن گذاشتن رو داره؟
    -حرصم ازش درمیاد.
    -تو هنوز یاد نگرفتی راه حل خوب واسه این جور ادما،اهمیت ندادنه؟
    -اون وقت فکر میکنه هیچی حالیمون نمی شه.
    -مرده شور خودش و داداش رو ببرن!
    با تعجب به زن دایی ام نگاه کردم،متوجه نگاهم شد و با خنده گفت:به چی زل زدی؟
    -بابا از شما بعیده!
    -همه اش تقصیر توئه،از بس تو حساسیت نشون می دی،منم حساس شدم.
    خندیدم و به رودخانه چشم دوختم.
    -چند وقته تو فکری نغمه!
    -من؟نه.
    -من که دیگه تو رو خوب می شناسم.
    -دارم بزرگ می شم.
    -اوهوک ...نه بابا!
    -اره جانم!
    -اینم از اثرات رفتن به دانشگاست؟
    -از این منظر هم میشه بهش نگاه کرد!
    -عاشق که نشدی؟
    یکه خوردم،به سرعت خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم:چطور مگه؟قیافه ام نشون می ده عاشقم؟
    -چشمات می گن!
    -چشمام غلط کردن.واسه خودشون زر مفت زیادی می زنن!
    -شاید اینجا جای مناسبی واسه گفتن این حرف نباشه...
    می دانستم چه می خواهد بگوید.از بچگی رابطه ام با او خوب بود و از همان بچگی او را بشتر از مادر که همیشه با بکن و نکن هایش عذابم می داد،دوست داشتم.با وجود تفاوت سنی زیاد با هم،نزدیکترین دوستم محسوب می شد.گفت:می خوام اول خودت بهم جواب بدی.
    خندید و با لحن مطئنی ادامه داد:البته می دونم که قلباًراضی هستی،ولی خب...می خوام زبونی هم بگی.
    دعا می کردم یک نفر به دادم برسد،یک نفر بیاید و مرا از این مهلکه خلاص کند.ادامه داد:خودتم می دونی که چقدر دوستت دارم،می دونی که...
    چشمهایم را بستم و از صمیم قلب ارزو کردم یک نفر به دادم برسد و صدای میلاد در گوشم نشست:
    -مزاحم که نیستم؟
    قلبم ارام گرفت و لبخند روی لبهایم نشست.چشم باز کردم و گفتم:نه.
    و زن دایی ام چهره در هم کشید.میلاد گفت:بچه ها میخوان قدم بزنن، با ما میای؟
    با یک جست از روی سنگ پایین پریدم و گفتم:با اجازه ی زن دایی جونم!
    گونه اش را بوسیدمو به سرعت از او دور شدم.جوانهای فامیل در کنار رودخانه می رفتند،شانه به شانه میلاد به راه افتادم.چهره در هم کشید،لبخند زدم و پرسیدم:خوش گذشت؟
    -بد نبود.
    ان قدر سرد و بی تفاوت جوابم را داد که یخ کردم.دلم می خواست دیگر حرفی نزنم،اما ان قدر به خاطر نجاتم خوشحال بودم،که زبانم بی اختیار گفت:چته؟
    نگاهم کرد مستقیم به چشمهایم زل زد،خجالتزده سر به زیر انداختم،گفت:ببین خوشم نمیاد زیاد احساس پسرعمه گی،دختر دایی ای به سرت بزنه!احساس کردم تو دردسر افتادی ،خواستم نجاتت بدم و میبینی که کسی منتظر تو واینستاده!
    ایستادم.میلاد دو قدمی رفت،بعد ایستاد و به طرف من چرخید. با عصبانیت گفتم:لازم نبود فردین بازی بزنه به سرت،هیچ وقت هم احساس پسرعمه دختر دایی ای نسبت بهت نداشتم!
    پوزخند زد و گفت:برام مهم نیست.
    احساس کردم به مرز انفجار رسیده ام. گفتم:خودتم خوب میدونی که همیشه ازت متنفر بودم!
    -تازه بی حساب شدیم،چون منم دقیقاً همین احساس رو نسبت به تو دارم.
    -اره، از شام بیرونت به خاطر قبولیم تو دانشگاه معلوم بود!
    -مراسم بچه خرکنی بود،این اسم بیشتر بهش میاد!
    -خدارو شکر اخرش دیدیم کی خر شد.
    -اره خدا رو شکر دیدیم.
    -حالم ازت به هم میخوره!
    -مهم نیست.
    با عصبانیت راه رفته را برگشتم.دلم می خواست تنها باشم،اما ترس امدن دوباره زن دایی و پیش کشیدن موضوع کاوه و شنیدن انچه که دلم نمی خواست بشنوم،باعث می شد نخواهم تنها باشم.روی زیر انداز،کنار عمه ام نشستم.پرسید:تو چرا برگشتی؟!
    -حوصله نداشتم.
    نگاهم به میلاد افتاد سلانه سلانه به کنار رودخانه می رفت.زن عمویم گفت:میلادم که نرفت!
    و به من نگاه کرد.چهره در هم کشیدم و صورتم را به حالت مشمئز شدنفجمع کردم.میلاد روی تخته سنگی که من قبلاً رویش نشسته بودم،نشست.مادرم چپ چپ نگاهم کرد،شانه بالا انداختم.عمه ام گفت:چیه مدام به این بچه چشم غره میری؟
    -اخه شما که نی دونید،هرچی اتیشه از گور این بلند می شه.
    بلند شدم و گفتم:من از اولم گفتم نمیام سیزده به در فواسه همیناش بود.
    و با عصبانیت در مسیر خلاف جهتی که دختر عمو ها و پسر عموهایم رفته بودند،به راه افتادم.دلم می خواست تنها باشم،می خواستم حوادث چند ساعت قبل در ذهنم رسوب کند و من دوباره قوایم را بازسازی کنم.احساس کردم به محمود نیاز دارم و همین حالا هم نیاز دارم.کافی بود نگاهم کند تا ارام شوم.به هیچ کس نیاز نداشتم،حتی اگر همه از من متنفر بودند،برایم مهم نبود.این برایم اهمیت داشت که محمود هستفوجود دارد،دوستش دارم و دوست داشتنش را با تمام وجود احساس می کنم.شوخی هایش،مهربانیهایش،بودنش ارامم می کرد و برایم دوست داشتنی بود.
    در کنار رودخانه قدم می زدم.فکر کردن به محمود ارامم کرده بود.به خودم امدم،حسابی از خانواده ام دور شده بودم.باید بر میگشتم.کنار رودخانه ایستادم،صدای اب خروشان و هوای پاک و یاد عزیز محمود،وجودم را چنان سرشار از شادی کرد که دلم می خواست فریاد بکشم.کنار رودخانه نشستم و دستهایم را در اب فرو بردم،از سردی اس مورمورم شد و لبخند روی لبهایم نشست.صدایی از پشت سرم گفت:خانم اگه غریق نجات خواستین،مضایقه نفرمایین!من متخصص نجات دادن دخترهای خوشگلم!
    پیش از انکه دهان باز کنم صدای میلاد را از پشت سرم شنیدم:بهتر اول دنبال یه غریق نجات واسه خودت بگردی!
    ایستادم.پسر جوان با دستپاچگی عذرخواهی کرد و به سرعت دور شد.میلاد چهره درهم کشیده و روبه رویم ایستاده.گفت:راه بیفت!
    -خودم میام.
    مچ دستم را چسبید و با عصبانیت مرا به دنبال خودش کشید.به زحمت دستم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم:نمی خوام با تو بیام.
    ایستاد و خیره نگاهم کرد.سر برگرداندم و به راه افتادم.صدای پایش را از پشت سرم شنیدم.از دور چشمم به خانواده ام افتاد.سفره ناهار پهن بود.میلاد خودش را به من رساند و گفت:خیلی بچه ای نغمه واقعا برات متاسفم !
    پیش از انکه بتوانم حرفی بزنم،با قدمهای بلند از من دور شده بود.لحظاتی از پشت سر نگاهش کردم و زیر لب غریدم:«به تو اصلاًمربوط نیست!»بیشتر از هر لحظه دیگر به محمود نیاز داشتم.به رودخانه نگاه کردم و ارام گفتم:«من محمودم رو می خوام!»

    ********************

  10. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    سانسی این چند روزه کجا بودی؟
    تو 98ia هم ندیدمت.....
    همین جا بودم
    شوخی کردم سر خیلی شلوغ بود.داداشم با خانواده اومده بودن منم که عمه ی مهربون با اون شیطونا سر کله می زدم.

  12. #17
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 6-2

    مرضیه دستهایش را برای در اغوش کشیدنم از هم گشوده بود.دانشگاه حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.صدای خنده و فریادهایی که از هیجان دوباره دیدن یکدیگر به هوا بلند می شد،همه را سرزنده تر کرده بود.در اغوش مرضیه جای گرفتم و گفتم:سال نو مبارک!
    -برای هزارمین بار،سال نوی شما هم مبارک!
    خودم را از میان دستهایش بیرون کشیدم و گفتم:نه بابا،عید بهت ساخته!
    -خیلی!
    لحنش بوی کنایه می داد.پرسیدم:نساخته؟
    -اونو ولش کن بابا،خودت چطوری؟محمود خان؟
    لبخند روی لبهایم نشست و در حالی که با نگاه ،اطراف را برای دیدن محمود می کاویدم،جواب دادم:خوبم،اونم خوبه.ندیدمش.دلم داره واسه اش پرپر می زنه.
    -این رفیق شفیق ما رو ببین،نبینم عاشق بشی!
    -شدم،رفت،تموم!
    -فقط چشم این سرخ شهان بیچاره شور بود؟
    چهره در هم کشیدم و گفتم:این دو تا اصلاًًًًًً قابل مقایسه هستن؟
    مرضیه ادای کسانی را که عمیقاً به فکر فرو رفته اند،را دراورد و گفت:دقیقاً که نه... نمی شه گفت،ولی... با ارفاق...
    -زهرمار!
    خندید و گفت:باید واسه ام مو به مو تعریف کنی تو این مدت چه کارا کردی.
    محمود به من گفته بود میاد.
    -ای بابا! حواست با من هست؟
    -اره هست،چشمام با تو نیست.
    -مرده شورت رو ببرن.
    خندیدم و گفتم:اقای لطیفی اومد!
    مرضیه سر به زیر انداخت و گفت:نگاش نکن.
    -چرا؟
    دست مرا کشید و گفت:بریم.
    -داره میاد این طرف.
    -بریم...بریم.
    به دنبال مرضیه کشیده شدم و پرسیدم:موضوع چیه؟!
    -نمی خوام ببینمش.
    -چیزی شده؟
    به عقب برگشتم.اقای لطیفی هاج و واج وسط سالن ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. گفتم:مرضیه وایستاده.
    بی انکه سر بلند کند، گفت:نگاش نکن.
    وارد کتابخانه شدیم،به اولین نیمکت خالی که رسیدیم،دست مرضیه را کشیدم،ایستاد.نشستم و گفتم:تا بهم نگی موضوع چیه،از اینجا تکون نمی خورم.
    بی هیچ مقاومتی نشست.چهره اش در هم و غمگین بود.دستش را گرفتم و پرسیدم:چی شده مرضیه؟
    -دیگه نمی خوام بهش فکر کنم.
    -چیزی شده؟حرفی زده؟
    -نمی خوام اونو اسیر خودم کنم.
    -مرضیه!
    -خب نمی خوام اسیرش بشم.
    -این جواب سوالم نبود.
    -یه اتفاقایی افتاده نغمه.
    -من منتظرم که بشنوم.
    -می خوان شوهرم بدن!
    -شوخی می کنی؟
    سر بلند کرد و گفت:اتفاقاً جدی ام.
    -به کی؟خودت راضی هستی؟
    -پسر عمومفشهرستانن...راضی؟
    سر به زیر انداخت. گفتم:ولی ...مرضیه....
    -مخم هنگ کرده،فکرم کارنمی کنه،نمی دونی الان با چه دعوا مرافعه ای اومدم دانشگاه.اخرش مجبور شدم زنگ بزنم به پسر عموم بهش التماس کنم که زنگ بزنه بگه بذارن من بیام دانشگاه.
    -چرا این جوری شد؟
    -خیلی وقته منو می خواد،عیدیه اومدن تهران و قضیه جدی شد.
    -اقای لطیـ...تو چی؟می خوایش؟
    نگاهم کرد؛در عمق چشمهایش چیزی بود که کرا از انچه پرسیده بودم،خجالتزده کرد. گفتم:متاسفم عزیزم!
    به زحمت بغضش را فرو خورد و گفت:مهم نیست.
    -تو نمی خوای کاری کنی؟
    پوزخندی زد و گفت:همه جا خونه شما نیست،همه ادما هم خونواده تو نیستن!
    -تو مثلاًدانشجویی،تحصیلکرده ای!
    -این حرفا مال کتاباست،زندگی واقعی یه چیز دیگه اس.گاهی اتفاقایی تو زندگی می افته که تو کتابا هم نمی شه تفسیرشون کرد!
    -نمی دونم چی بگم.
    ناگهان سنگینی نگاهی را احساس کردم و سربرگرداندم،سارا و بیتا و دختری که نمی شناختمش،کنار در ِ سالن کتابخانه ایستاده بودند و با چشم و ابرو مرا به هم نشان می دادند.حرکت لبهای دختری را که نمی شناختم خواندم که پرسید:اینه...همون...اره...این.. اره...
    نگاه مرا که دیدند سر به زیر انداختند که برون.به مرضیه گفتم:الان میام.
    و به سرعت از پشت میز بلند دم.مرضیه هاج و واج نگاهم می کرد.پیش از انکه بتواند حرفی بزند،به سرعت از کتابخانه بیرون رفتم.بیتا دست سارا را کشید و با قدمهایی تند دور شد.دخترک مقابل تابلوی اعلانات ایستاده بود و وانومد می کرد مشغول خواندن است.جلو رفتم و گفتم:ببخشید خانم!
    -بله؟
    -شما با بنده امری داشتین؟
    -من؟!
    -ظاهراًمشکلی پیش اومده.
    -نه...راستش...
    دستپاچه به نظر می رسید.با قاطعیت گفتم:ظاهراًکه با من کاری داشتین!
    با استیصال گفت:فقط می خواستم شما رو ببینم.
    -خب دیدین؟
    سر به زیر انداخت و گفت:ببخشید.
    -حالا دیدنی بود یا نه؟
    مرضیه کنارم ایستاد و پرسید:چیزی شده؟
    -نمی دونم خانم چه چیز دیدنی ای درباره ی من شنیده بودن،که می خواستن منو ببینن.
    -به من گفتن شما دوست دختر پارسای دانشگاه هستین!
    -پارسا؟
    -محمود بیات!
    احساس کردم بخار داغی از سرم بیرون می زند. گفتم:خب حالا دوست دختر محمود بیات رو دیدین؟
    -ببخسید.
    دست مرضیه را کشیدم و به سرعت از او دور شدم.مرضیه با خنده گفت:دختر ،مشهور شدی رفت!
    -می دونم این اتیشا از گور کی بلند می شه.
    -کجا داری می ری؟
    -می دونم چی کارش کنم1
    -نغمه چیه،چت شده؟
    سارا را از دور دیدم،مرا که دید خواست برود،صدایش زدم.اهمیت نداد،بلند تر صدایش زدم.مرضیه دستم را کشید و گفت:تو چته؟
    سارا که مجبور شده بود،ایستاد و با لبخندی تصنعی بر لب،به طرف ما امد و گفت:سلام بچه ها،عیدتون مبارک!
    مرضیه جواب سلامش را داد و من با عصبانیت گفتم:چقدر بهت می دن منو نشونشون بدی؟
    -اتفاقی افتاده عزیزم؟
    -می خوام بدونم به تو ارتباطی داره من دوست دختر محمود بیاتم یا کس دیگه ای؟
    -وا مرضیه جون،این دوستت چشه؟
    -جواب منو بده.
    -به من چه؟
    -اگه به تو چه،چرا دوره افتادی منو به همه نشون میدی؟اره دوستش دارم،اونم منو دوست داره،تو مشکلی داری؟
    مرضیه گفت:نغمه ارومتر،چته؟
    -از این بپرس که دوره افتاده همه جا جار می زنه که چی؟کشف کرده کی با کی دوست شده،کی با کی قهر کرده...اخه به تو چه مربوطه؟
    مرضیه گفت:سارا موضوع چیه؟
    -به من چه اصلاً،بیتا همه جا رو پر کرده.
    -به بیتا ارتباط داره؟می خوام بدونم شما دوتا فضولای این دانشگاهید؟
    -اره به بیتا ارتباط داره،این محمود جون شما همون پسر دست نیافتنی بیتا خانمه1
    جا خوردم،نمی توانستم چیزی بگویم.سارا گفت:حالا هرچی می خوای بگی برو به به اون بگو.
    مرضیه دستم را کشید و گفت:محمود1
    سربرگرداندم،محمود از انتهای سالن به طرف ما می امد.بهت زده مانده بودم،سارا در حالی که غرغر می کرد ،به راه افتاد.محمود با لبخند به ما نزدیک می شد.مرضیه پرسید:چت شد نغمه؟
    -باید حال این بیتا رو بگیرم!
    -از این بدتر؟داره از حسودی می میره.
    محمود یا همان لبخند دلنشین،با اشاره سر،سلام کرد.لبخندش ارامم کرد.چشم بر روی هم گذاشتم،تمام خستگیهای دنیا از روی دوشم برداشته شد و لبخند روی لبهایم نشست.مرضیه گفت:خیلی خوشگله!منم داره حسودیم می شه چه برسه به بیتا.بایدم بترکه از حسودی!
    -چشماتو درویش کن دختر خانم1
    مرضیه خندید و گفت:چشم بانو!شما فقط داغ نکنید...ووی ووی ووی دیدمبا سارا چه کار کردی.تو هم کلی خطرناکی واسه خودت ها!
    خندیدم.مرضیه گفت:داره اشاره می کنه.برو.
    -میای؟
    -مزاحم؟خنگ نشو،برو با تو کار داره.
    گونه مرضیه را بوسیدم و راه افتادم.جلوی در سالن که رسیدم،برگشتم و نگاهش کردم.برایم دست تکان داد،دستم را بالا اوردم،نگاهم به بیتا افتاد.سر کج کردم و از در بیرون رفتم.
    محمود جلوتر از من میرفت،قدم هایم را تند تر کردم،از در بیرون رفت،خانم سعیدیان گفت:کجا با این عجله؟
    -سلام.
    -سلام سال نو مبارک.
    -سال نو شما هم مبارک.
    کجا؟
    -می رم دیگه.
    -کلاس چی؟
    -امروز کلاس ندارم.
    پس واسه چی اومدی؟!
    به در نگاه کردم.محمود رفته بود.جواب دادم:بچه ها رو ببینم.
    -حالا همه رو دیدی؟
    -ببین عزیزم فمن کار دارم.بعداً در موردش حرف می زنیم.ببخشید.خداحافظ.
    منتظر شنیدن جواب او نشدمو به سرعت از در بیرون امدم.محمود کمی پایین تر سلانه سلانه می رفت.
    -سلام.
    به طرفم برگشت و گفت: سلام چه عجب!
    -ببخشید خانم سعیدی یکی از بچه ها گیرم انداخته بود.
    -اینم از عوارض سلام و علیک داشتن با نصف بیشتر بچه های این دانشگاست دیگه!
    -محمود!
    -جان محمود.
    -خیلی بدجنسی!
    -قابل شما رو نداشت خانم کوچولو!
    -برای صد هزارمین بار سال نو مبارک!
    - برای صد هزار و یکمین بار، سال نو شما هم مبارک!
    -بریم تو فضای سبز خودمون؟
    -نه.
    -چرا؟
    -دفعه پیش که دیدنمون...
    - دانشگاه پر شده...
    با تعجب نگاهش کردم.خندید و گفت: بچه ها بهم گفتن، میدونم کار کیه.
    -اینم از عوارض خاطر خواه داشتن زیاده!
    -فهمیدم داری طعنه می زنی ها.
    سر به زیر انداختم.صدایش را شنیدم که گفت :غلط کرده،خودتم میدونی که ادم حسابش نمکنم.
    -میدونم.
    -نغمه به من نگاه کن.
    سر بلند کردم و گفتم:فکر میکنی قبل از تو ندیده بودمش؟من تورو دوست دارم،خیلی هم دوستت دارم.
    شرمزده سر به زیر انداختم.گفت:دل هر ادمی فقط یه بار می لرزه،این حرف خودت بود،مگه نه؟
    -میدونم محمود،فقط... ؟
    -فقط؟
    -نمی خوام تو رو با کس دیگه ای شریک بشم.
    -من ازش وشم نمیاد.
    -اون که تو رو دوست داره.
    -نغمه جان.خانم کوچولوی من نمی خوام یه ذره،حتی یه کوچولو هم ناراحت ادمی مثل... اسمش چی بود؟
    -بیتا.
    -اره بیتا باشی.اون ارزشش رو نداره.بهم قول میدی دیگه فکرشم نکنی؟
    -سعی میکنم.
    -نه دیگه این کمه.میخوام بهم قول بدی.قول بدی که به ادمی مثل بیتا فکر نکنی.فکرای قشنگ بکن خانم خانما.فکر زندگی،خونه، بچه های ریز و درشت!
    خجالتزده گفتم: محمود!
    خندید و گفت :فقط خدا میدونه چقدر دوستت دارم!هیچکس هم تو دنیا نمی تونه جای تو رو توی قلب من بگیره.
    -میدونم بهش ایمان دارم.
    -حالا فکرای خوب میکنی یا...
    -یا؟
    -من جای هردوتامون فکر کنم!
    -خودم فکر میکنم.
    -امروز که سیر نیستی؟
    -هروقت میخوام تو رو ببینم ،اون قدر هیجان دارم که سیرِ سیر میشم.
    -عذر شما پذیرفته نشد!امروز باید ناهار رو با من بخورید سرکار خانم.
    خندیدم و گفتم:هرچی شما بگید سرورم!
    -حالا شدی یه زن خوب!
    -تبلیغات بود!
    -نه دیگه جنس فروخته شده تعویض نمی شود!پس هم که اصلا داده نمی شود!
    -این بدجنسیه!
    -این که تو واسه گول مالیدن سر من حرفای قشنگ میزنی؟
    -اون که نهایت خوش جنسیه!
    -تو با احساسات مردونه من بازی کردی!
    -شما مردا چقدر عقده ای هستین!
    -اره والله.این یکی رو دیگه زبونم کوتاست.به کسی نگی ها،من چون عاشقتم پیشت اعتراف میکنم.ما مردا عقده دوست داشتن داریم،دلمون میخواد همه دوسمتون داشته باشن.
    -شما مردا بیجا میکنید!
    -واسه چی؟
    -جناب محمود خان بیات!شما فقط عقده داری که من دوستت داشته باشم.
    -بنده گردنم از مو هم نازکتره!من فقط عقده شما رودارم.فقط مشکل اینجاست که شما بنده رو دوست دارید یا نه؟
    تا نبا گوش سرخ شدم،سر به زیر انداختم و گفتم:معلومه.
    -نه، ازکجا؟
    نگاهش کردم.خندید و گفت :خدایا من خوشبختم!
    -زشته، دارن نگامون میکنن.
    -واسه تون یه چیزی دارم بانو.
    -واسه من؟نباید این کار رو میکردی.
    پایش را به دیوار ستون کرد، کیف سامسونتش را روی پا گذاشت و از کیفش قابی را بیرون اورد.در کیف را بست و صاف ایستاد.ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:کار بدی کردی!
    قاب را به طرفم گرفت و گفت :عید شما مبارک خانم کوچولو!
    هدیه اش را گرفتم و گفتم:ممنون.
    -بازش نمی کنی؟
    -چرا.
    کاغذ کادوی دور قاب را باز کردم،با خط زیبایی نوشته شده بود:
    «دانی کدام خاک بر آن رشک می برم
    آن خاک نیکبخت که در رهگذار توست»
    نگاهش کردم،خندید و گفت:خط کج ومعوجش کار خودمه.
    -خداجون!نگفته بودی خطاطی هم میکنی.
    -ای...گاهی وقتها یه قلمی هم میزنیم.
    -این قلم زدنه؟
    با تحسین به خط نگاه کردم و گفتم:عالیه!خیلی قشنگه!
    -درجه ممتازی دارم.
    -خداجون!خب دیگه،یواش یواش هنرات رو، رومی کنی!
    -ای بابا هنری نیست که.
    -خیلی لوسی.
    -واسه همین بد وبیراه ها بود که تا الان نگفته بودم ها.
    خندیدم و گفتم:خیلی قشنگه،ممنون.
    -قابل شما رو نداشت.
    -مثل جونم ازش مراقبت میکنم.
    -بازم برات مینویسم،سخت نگیر دختر جان.
    -واسه ام عزیزه.
    خندید و گفت:خیلی دوستت دارم.
    نگاهش کردم،محمود تجسم تمام رویاهای خوش شبانه ام بود.ارام گفتم:منم خیلی دوستت دارم!

  13. این کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #18
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 7-1

    فصـــــــــل هفتم
    -وقتی چشمهامو رو ی هم میگذارم،وقتی توی یه جمع صحبت می کنم،وقتی یه گوشه می شینم و به قول مامان،زل می زنم به دیوار و می رم تو هپروت،محمود یک لحظه هم از جلوی چشمام دور نمی شه.گاهی وقتها از خودم می پرسم:«پس عشق که می گفتن این بود!می دونم دوستش دارم،عاشقشم،بدون اون زندگی برام یعنی هیچ،اما بازم نمی دونم،یعنی واقعاًعاشق شدم؟!»
    -عاشق نشدی، خل شدی!
    -برام مهم نیست در موردم چه فکری می کنی.مهم نیست ادما بهم بخندن،من احساسم رو باور دارم،چیطی که هست رو،چیزی که منو وادار به حرکت می کنه.
    -کی می دونه؟شاید حداقل اخر ماجرای تو به یه فرجام خوش ختم بشه!
    -خودمم به این مساله فکر می کنم،می دونی محمود چند روز پیش چی بهم گفت؟گفت:«تو فکرشم با مامانم درباره ی تو حرف بزنم.اما قبلش می خوام خیالم از طرف تو راحت بشه.»
    -تو بهش چی گفتی؟
    -چی می خواستی بگم؟زبونم بند اومده بود.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو بندازم پایین و بخندم.محمود بهم گفت همین روزا با مادرش حرف می زنه.
    -خیلی خوشحالم نغمه،واقعاًخوشحالم!
    -یه حال غریبی دارم،نمی دونم خوشحالم یا غمگین،تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست یده؟همه چیز سر جای خودشه،زندگی شیرینه،همه چیز به کامته،اما ته دلت احساس نگرانی می کنی.تا این ماجرا به خیر و خوشی تموم نشه،اروم و قرار ندارم.
    -فکرای بد نکن.
    -هیچ فکر بدی تو سرم نیست،میدونم محمود مال منه،هر روز رویای خونه دونفره مون تو سرم تکرار می شه و بازم تکرار می شه.می بینمش که خسته و کوفته از سر کار میاد،تا دست و صورتش رو بشوره،من یه چای قند پهلو واسه اش ریختم،حتی کوچکترین جزئیات این اتفاق هم واسه ام مثل روز روشنه،اون قدر تو ذهنم تکرارش کردم که انگار هر روز دارم انجامش میدم.
    -چیز لذتبخشیه؟
    -چی؟
    -دوست داشته شدن.
    -دوست داشتن از اونم قشنگتره!
    -دوستش داری؟
    به فکر فرو رفتم؛صورت محمود در قاب چشمهایم نشست،نگاه گیرایش،مژه های بلند و تاب خورده اش،لحن ارام بخشش و دستهای مردانه اش.از خودم پرسیدم:«دوست دارم؟»انچه در وجودم جریان داشت، می گفت بی درنگ جواب بده بله.وگفتم:خیلی!
    -چه خبره؟می بینم که دوستا خلوت کردن!
    به طرف سارا چرخیدم.گفت:ببینم نغمه،اون جوری به من نگاه نکن،می دونی که من مقصر نبودم.
    چرخی زد و کنار ما نشست.مرضیه گفت:امری باشه؟
    -چطورین شما دوتا؟
    -چیه واسه تکمیل اطلاعات بانک فضولخونه تون اومدین؟
    چهره در هم کشید و گفتگه فرار نبود هر چی از دهنت در میاد به من بگی ها!
    سربرگرداندم.مرضیه گفت:بازم نغمه است که خانمی می کنه،اگه من بودم که...
    -من که گفتم ببخشیدفمنو که می شناسید،تو نخ این کارا نیستم...بیتا...خب اونم یه جورایی حق داره...
    -بیتا بی جا کرده!
    -دیگه داشت موفق می شد.
    پوزخندی زدم و گفتم:اره،خیلی!خودشم می دونه که محمود ادم حسابش نمی کرد.
    سارا خندید و گفت:اونم از همین دلش می سوزه.
    رو به مرضیه کرد و پرسید:چه خبر؟
    -چیه،حالا نوبت من شد؟
    -چتونه شما دوتا؟ای بابافادم یه دقیقه میاد پیش شمافصد دفعه باید توبه نامه امضا کنه که اگه جون سالم به در برد،بره و پشت سرش رو نگاه نکنه!
    من و مرضیه خندیدیم.سارا گفت:چند وقته این پسره،لطیفی تو همه،شما نمی دونید چرا؟
    -مفتش که شما بودین!
    -به جهنم!هرچی دلتون می خواد بگین،من سر شدم.
    مرضیه با تحکم گفت:کارهای حمید لطیفی به خودش مربوطه.
    -حالا چرا عصبانی می شید؟یه سوال پرسیدم.به جهنم!نغمه جونفاز محمود بیات چه خبر؟
    -سارا جان مگه من از شما می پرسم چه خبر که شما مدام از محمود می پرسی؟
    بلند شد و با دلخوری گفت:اصلاًدوستی به شماها نیومده!
    قصد رفتن کرد،هنوز چند قدمی برنداشته بود که گفتم:سارا!
    به طرفم چرخید.ادامه دادم:به دوست عزیزت بگو پاشو از تو کفش محمود من بیرون بیاره،محمود مال منه!
    -بهش می گم.
    -لطف می کنی!
    سارا رفت و مرضیه گفت:می خوای برم حالش رو بگیرم؟
    -نه ولش کن.
    -من می ترسم این دختره واسه ات شاخ بشه.
    -یه مدت که بگذره و ببینه محمود و من عقد کردیم،دمش رو مذاره رو کولش و می ره.
    مرضیه لبخند غمگینی زد و گفت:اره اون موقع قیافه اش دیدنیه!
    -اِ...مرضیه!اقای لطیفی داره میاد طرف ما.
    -پاشو بریم.
    -زشته،رسید.
    -پاشو.
    -نمی شه،نمی شه...سلام.
    -سلام.
    مرضیه ایستاد و سلام کرد.اقای لطیفی در حالی که غمگین به نظر می رسید،جواب سلام او را داد.
    -خوبین؟
    -ممنون.
    مرضیه چپ چپ نگاهم کرد.وانمود کردم متوجه نگاه او نشده ام.اقای لطیفی گفت:معذرت می خوام،اگه ممکنه می خواستم وقتتون رو چند دقیقه ای بگیرم.
    من به سرعت از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:بعداً می بینمت مرضیه.
    و پیش از انکه مرضیه دهان باز کند،به سرعت از انجا دور شدم.جایی ایستادم و از دور به انها نگاه کردم.اقای لطیفی حرف یم زد و مرضیه سر به زیر داشت.ناگهان قلبم لرزیدفبه طرف در دانشگاه چرخید،محمود وارد دانشگاه شد.نفسم بهشماره افتاده بود و قلبم به شدت می تپید.پیشتر که امد،انگار سنگینی نگاهم را دریافت،سر بلند کرد و نگاهم کرد.با اشاره سر،سلام کردم.لبخند زد و جوا سلامم را داد.به طرف مرضیه و اقای لطیفی گردن کشیدم.هنوز هم اقای لطیفی حرف می زد و مرضیه سر به زیر ایستاده بود و گوش می داد.دوباره به طرف محمود چرخیدم ،داشت از در سالن،وارد دانشکده می شد.بین رفتن و ماندن مردد مانده بودم،خدا خدا می کردم اقای لطیفی زودتر حرفهایش را تمام کند و مرضیه زودتر بیاید.
    -سلام.
    -وای... قلبم ریخت!
    خانم هدایت از همکلاسی هایم بود.به قهقهه خندید و گفت:ترسیدی؟
    -تقریباً سکته کردم!
    -مرضیه کو؟
    -میاد،همین جاست.
    -نغمه...راستش یه چیزایی شنیدم!
    -راجع به؟
    -تو و مرضیه...پارسا!
    -مردم حرفهای احمقانه زیاد می زنن ،شنونده باید عاقل باشه!
    -منکرش می شی؟
    نگاهم به محمود که از در سالن بیرون می امد،افتاد.همراه محمد جک روی ایوان ایستادند،رو به من ایستاده بود،نگاهم می کرد و ظاهراً مشغول صحبت بود.جواب دادم:نه،منکرش نمی شم.
    -پس هر چی می گن راسته؟
    -تا چی بگن!
    صدای مرضیه را از پشت سرم شنیدم:بریم نغمه.
    لحنش بوی باران داشت.بی انکه چیزی به خانم هدایت بگویم،رو به مرضیه پرسیدم:چی شد؟
    خانم هدایت را منتظر برجا گذاشتم و همراه مرضیه به طرف سالن رفتیم.از کنار محمود که رد می شدم،نگاهش کردم،نگاه نگرانش را به ما دوخته بود.پرسیدم:مرضیه چی شده؟
    پریشان حال به نظر می رسید. می دانستم به سختی مانع ریزش اشکهایش شده است.خودش را در اولین کلاس خالی انداخت.پشت سرش وارد کلاس شدم و در را بستم.ناگهان خودش را در اغوشم رها کرد و بغضش ترکید.ارام زیر گوشش گفتم:چی شده؟
    بریده بریده جواب داد:تموم... شد!
    -تو بهش چی گفتی؟
    صدای هق هق گریه اش ،سکوت کلاس را می شکست.به سختی توانستم ارامش کنم.
    -روزهای زیادی منتظر شنیدن این حرفها بودم ولی حالا...دارم دیوونه می شم نغمه...
    -سخت نگیر،خدا بزرگه.
    -نه واسه من!
    -کفر نگو دختر.
    -خیلی سخته.بخدا جیگرم داره می سوزه نغمه،خیلی سخته یکی رو دوست داشته باشی اما بدونی که بهش نمی رسی!
    -شاید همه چیز درست بشه.
    -هیچ چیز قرار نیست درست بشه.تو خانواده منو نمی شناسی.
    -اما تو رو می شناسم.
    -خسته ام نغمه،حال جنگیدن رو هم ندارم.نیروم رو واسه اومدن به دانشگاه از دست دادم.
    -نه ،مرضیه ای که من میشناسم اینجوری نیست.
    -یه بار یکی بهم گفت ادمایی که زیادی می خندن،ادمای شادی هستن.نه این طور نیست،این دروغه،ادمایی که زیاد می خندن،غماشون رو پشت خنده ها شون پنهون می کنن.
    -مرضیه؟!
    -بی فایده اس نغمه،من هیچ توانی برای مبارزه ندارم...من...
    در باز شد و چند دانشجو به داخل کلاس سرک کشیدند.یکی از انها پرسید:کلاس دارین؟
    -نه.
    -بیاین بچه ها،کلاس خالیه.
    گفتم:بریم،کلاسمون دیگه داره شروع می شه.
    -نمی تونم بیام سر کلاس،تو برو.
    -بدون تو هیچ جا نمی رم.
    -می خوام تنها باشم.
    -اما...
    -خواهش میکنم نغمه،می خوام تنها باشم.
    -باشه،هر جور راحتی
    بلند شدم،مرضیه گفت:متاسفم!
    -درکت می کنم.
    -مواظب خودت باش.
    لحظاتی خیره به او نگاه کردم و بعد،از کلاس بیرون امدم.محمود جلو در سالن ایستاده بود ،نگاه نگرانش با نگاهم تلاقی کرد.حتی نتوانستم لبخند بزنم.می دانستم او هم کلاس دارد.دیشب قرار گذاشته بودیم بعد از کلاس،برویم بیرون.قرار بود ناهار را با هم بخوریم و به سینما برویم.یک فیلم جدید روی پرده سینما بود و محمود می گفت حیف است که ان را از دست بدهیم.
    پیش از ان که بتواند عکس العملی نشان بدهد،به طرف کلاسم رفتم،در حالی که دلم پیش مرضیه مانده بود.
    چیزی از درس نفهمیدم و تمام حواسم پیش مرضیه بود،اقای لطیفی هم غایب بود.اندیشیده بودم از او می پرسم چه شده است و غیبت او هم نگرانی ام را دوچندان کرده بود.کلاس که تمام شد،به سرعت بیرون امدم و همه جا را به دنبال مرضیه گشتم،اما پیدایش نکردم.از چند نفری سراغش را گرفتم و بالاخره یکی از بچه ها گفت که او را در حال بیرون رفتن از دانشگاه دیده است.
    نگاهم به محمود که منتظرم بود، افتاد.سر به زیر انداختم.بیتا و سارا و چند نفر از بچه ها که همیشه دور و بر بیتا بودند،روی ایوان ایستاده بودند.به راه افتادم و محمود هم پشت سرم به راه افتاد.ازکنار بیتا و دوستانش رد شدم،چند قدمی دور نشده بودم که صدای محمود را از پشت سرم شنیدم که گفت: میبینی که به تو ترجیحش دادم و دوستش دارم.
    به عقب نگاه کردم،بچه ها روی ایوان می خندیدند و بیتا هم لبخندی عصبی روی لبهایش نشسته بود.محمود به رویم لبخند زد،سر برگرداندم و بر سرعت قدم هایم افزودم.
    از در دانشگاه بیرون رفتم،صدای قدمهای محمود را از پشت سر شنیدم.خودش را به من رساند و گفت:
    -سلام.
    -سلام.
    خوبی؟
    -ممنون ،تو خوبی؟
    -اتفاقی افتاده بود؟دوستت چش بود؟
    -بچه ها چیزی بهت گفتن؟
    -چیز مهمی نبود.دیدی که جوابشون رو دادم.
    -چی گفتن؟
    -عزیزم نغمه جان چیز مهمی نبود.
    -می خوام بشنوم.
    -تو مگه جواب سوال منو دادی که منتظر جوابی؟
    -سوالت چی بود؟
    -دوستت حالش خوب نبود؟
    -نه زیاد.
    -ناراحت نمیشی اگه بپرسم چرا؟
    -یکی از بچه ها رو دوست داشت خیلی هم زیاد اما...
    -اما چی؟
    -می خوان شوهرش بدن.
    با تعجب گفت:مگه الان عهد دقیانوسه که بتونن یکی رو شوهر بدن؟دخترا ماشاا... واسه خودشون یلی شدن،شوهر میکنن، دیگه کسی جرات نداره شوهرشون بده.
    -اینا همه اش تبلیغات سوئه که شما پسرها از خودتون دراوردید،سراغ دخترها نرید،وگرنه دیوار ما دخترها به همون کوتاهیه سابقه!
    -مخصوصا تو یکی!
    -خب عزیزم،این از شانس خوب توئه که من استثنایی هستم!میدونی که هر کس لیاقت داشتن موجودی مثل من رو نداره!
    -اره والله.
    با شیطنت گفتم:فکر نکن نفهمیدم کنایه بودها!
    -خانم، گردن من از مو باریکتره ،آه آه ... بیا قطعش کن!
    خندیدم و گفتم:زبون نریز همین جوریشم عزیزی.
    -دلت دریاییه دیگه چی کارت کنم؟
    -نگفتی بیتا چی گفت؟
    -گفتم که جوابش رو دادم.
    -جواب تو رو شنیدم،چیزی که اول اون گفت رو می خوام بشنوم.
    شانه بالا انداخت و گفت:گیره دیگه!
    -چه جورم!
    -هیچی بابا،گفت:«حیف تو نیست با این دختره دوست شدی؟»منم جواب دادم:«میبینی که خانم خوشگله خودم رو به همه ترجیح دادم!»
    داغ کرده بودم، گفتم:عوضی رو ببین ها!
    -خودتو ناراحت نکن جوابش رو دادم.
    -می ترسم آخر سر این دختره...
    دستش را مقابل بینی اش گرفت و گفت:هیچکس نمی تونه تو رو از من بگیره نغمه.
    سر به زیر انداختم،صدایش در گوشم پیچید:خودتم میدونی که همه دنیای من، توی چشمهای تو خلاصه شده خانم کوچولو.
    سر بلند کردم و به چشمهایش نگاه کردم.دلم میخواست زمان متوقف بشود و من تا ابد در چشمهایش خیره بمانم.
    خندید و گفت:این چشمها رو با دنیا عوض نمی کنم.نگران هیچ چیز نباش.
    -نگران نیستم تو رو دارم.
    سر برگرداندم دلم ارام بود.در نگاهش صداقت موج میزد و من صمیمانه به او ایمان داشتم.گفت:با ماشین بریم زودتر برسیم.نمی خوام وسطهای فیلم بریم تو سالن. مزه نمی ده.
    -بریم.
    -بزن بریم که دیر شد خانم کوچولو!
    ******************

  15. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #19
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 7-2

    اگر از من می پرسیدند،جواب می دادم:«یکی از ان مهمانی های کسل کننده خانوادگی!»من اصلاًنمی فهمیدم چرا ما باید گاه به گاه این طور دور هم جمع شویم و به زور هم که شده به یکدیگر لبخند بزنیم.اگر غرض دیدار بود که گهگاه به هم سر میزدیم،اما این به قول خودم گردهمایی های فامیلی،دیگر شاهکار بود.ان قدر تکراری بودند که تقریباً همه می دانستند چه اتفاقی در اخر خواهد افتاد.مسلماًًًزن عمو جانم ،،،،،،،،تمام طلاهایش را به سر و گردنش می اویخت،زن دایی ام پشت سر فامیل پدرم شکلک در می اورد و انها زن دایی ام را مسخره می کردند.من و مرجان،طبق معمول کارمان با دعوا کشیده می شد و مردها همان طور که تخته نرد بازی می کردند،درباره ی مسائل روز حرف می زدند.
    من ترجیح می دادم به جای ماندن در این جمع فامیلی،با محمود به سینما و یا کوه بروم و اگر هیچ یک از این کارها میسر نبود،حداقل با او در خیابانها قدم بزنم.
    -تو فکری؟
    به زن دایی ام نگاه کردم و گفتم:به نازنین فکر می کنم.
    -به چی نازنین؟
    -من اگه راه چاره داشتم،هیچ وقت پام رو تو این مهمونی نمی ذاشتم.احمق نیست به جای این که با شوهرش بره بیرون،گردش،تفریح،دیدن دوستاش،پا میشه میاد اینجا؟
    -یعنی این قدر کسل کننده ایم؟
    خجالتزده گفتم:منظورم شما نبودید،منظورم...
    خندید و گفت:شوخی کردم.
    نفسی به راحتی کشیدم و گفتم:امان از دست شما!
    -نگران نباش،به زودی از همه اینا خلاص می شی!
    با تعجب پرسیدم:چطوری؟!
    -می ری اونور اب پیش...
    مادرم صدا زد:نغمه،پاشو به نازنین کمک کن،دست تنهاست.
    -ببخشید زن دایی.
    می خواستم بلند شوم که دستم را کشید و گفت:از کی تا حالا این قدر کاری شدی؟
    -مامان...
    -تو داری از من فرار می کنی؟
    سر به زیر انداختم.زبانم سنگین شده بود و فکرم کار نمی کرد.نمی خواستم به او دروغ بگویم.گفت:از کاوه من خوشت نمیاد؟
    -موضوع این نیست.
    -خب تو بگو بدونم، موضوع چیه؟
    نمی دانستم چه جوابی به او بدهم،سکوت مرا که دید گفت:به دایی ات هم گفتم که یه خبرایی هست!
    -اشتباه می کنید.
    -یعنی تو...
    -من دارم درس می خونم.
    -کاوه هم مشکلی با درس تو نداره.
    -من...من...
    کاش می توانستم چشمهایم را ببندم و بگویم شخص دیگری را دوست دارم.زن دایی ام مچ دستم را چسبیده بود و من نمی توانستم بلند شوم.چشم بستم،نفسهایم سنگین شده و جمله ای در گلویم گیر گرده بود.
    -تو چی؟
    چشم باز کردم و نگاهم به میلاد افتاد.متوجه وضعیتم شده بود.این را در عمق نگاهش خواندم،سر برگرداند.گفتم:مامان صدام می کنه.
    دستم را رها کرد،به سرعت بلند شدم،به میلاد نگاه کردم.با عصبانیت از او رو برگرداندم و به اشپزخانه رفتم.
    مرجان با کنایه گفت:چیه،چرا رنگت پریده؟
    -می خواستم تو بهونه ای برای سوال کردن داشته باشی!
    نازنین گفت:خواهش می کنم شروع نکنید.
    مرجان لحظه ای خیره نگاهم کرد و از اشپزخانه بیرون رفت.زیر لب غریدم:فضول!
    -نغمه!
    -حواهش می کنم ادای مامان رو درنیار.
    -حالت خوبه؟
    -نه.
    با نگرانی پرسید:چیزی شده؟
    -حالم از همه چیز این مهمونی به هم می خوره!
    -نغمه!
    -من نمی دونم مامان بیکاره هر از چند گاهی اینا رو جمع می کنه دور هم!
    -مامان می خواد ما به هم نزدیک بشیم.
    -مامان چرا نظر منو در مورد این نزدیک شدن نمی پرسه؟
    -تو امشب چته؟
    نگاهش کردم،دلم می خواست با یک نفر حرف بزنم.دلم می خواست به یک نفر بگویم ان قدر لبریز از عشقم که دیگر جایی برای حتی سر سوزنی محبت هم باقی نمانده است.گفتم:خیلی بداخلاق شدم،نه؟
    از لحنم تعجب کرد،می توانستم تصور کنم در مغزش چه می گذرد.جواب داد:عجیب شدی!
    -می تونم یه چیزی ازت بخوام؟
    روبرویم نشست و با نگرانی به من چشم دوخت.ادامه دادم:می شه نذاری با زن دایی تنها باشم؟
    دو علامت سوال بزرگ،در چشمهایش نشست و با تعجب گفت:کی،زن دایی؟!
    سر به زیر انداختم و گفتم:می دونم تعجب کردی،اما...
    -دوست داری بهم بگی چی شده؟
    به نازنین نگاه کردم و گفتم:به مامان که چیزی نمی گی؟
    طوری نگاهم کرد که از انچه گفته بودم پشیمان شدم.
    -می خواد منو بگیره واسه...
    -کاوه؟
    -اره.
    -کاوه حداقل 12 سال از تو بزرگتره.وقتی اون برای ادامه ی تحصیل می رفت تو هنوز یه بچه بودی،حتی منم زیاد قیافه اش یادم نمونده.
    -نمی خوام تنها گیرم بندازه.
    -نگران نباش،خودم مواظبت هستم.
    لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست و گفتم:ممنون!
    انگار با خودش حرف می زد،گفت:معلوم نیست این زن دایی چه فکری می کنه که...
    نگاهم کرد.در چشمهایش چیزی بود که قلبم را ارام کرد.گفت:می خوای برو تو اتاقت دراز بکش،یه بهونه ای واسه ات پیدا می کنم.
    لبخند تشکر امیزی روی لبهایم نشست.گفت:واسه شام صدات می کنم.
    بلند شدم و به سرعت و بی انکه توجه کسی را جلب کنم،به طرف اتاقم رفتم.نیاز داشتم در سکوت و تنهایی به محمود فکر کنم.
    روی تختم افتادم و به تابلویی که به خط زیبای محمود تحریر شده بود،چشم دوختم.برای هزارمین بار از خودم پرسیدم:«دوستش داری؟»و ناگهان احساس دلتنگی غریبی بر تمام وجودم چیره شد.چشم بر هم گذاشتم و او پشت چشمهای بسته ام نشست.از بیرون صدای همهمه می امد،در رویاهایم دستتهایش را گرفتم،می توانستم حضورش را احساس کنم.لبخند نمکینش،نگاه گرمش و...ناگهان او را احساس کردم که بر لبه تختم نشست و به من خیره شد.پلکهایم را روی هم گذاشتم و از پشت انها،او را دیدم که به من خیره شده و لبخند می زند.

  17. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #20
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    12 7-3


    گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم.صدایش که در گوشم پیچید،هنوز سیراب نشده بودم و گفتم:
    -سلام.
    -سلام از ماست.
    -ماست یا محمود؟
    -پیش تو محمود ،ماست که هیچی،کشک هم نیست!
    -اقای محترم لطفا به عزیزتر از جون من توهین نکنین!
    -او... ه بابا، خدا شانس بده!
    -شانس که داده.
    -بله؟کدوم شانس؟
    -شانس محمود،منمو.......شانس من،اون!
    خنیدد و گفت:زبون دراز مگه نگفتی امشب مهمون دارین؟
    -اون قدر جای تو خالی بود که دلم داشت پرپر میزد واسه شنیدن صدات.
    -مرسی عزیزم.
    -جدی گفتم.
    -یه جای خوب واسه ام رزرو کن،من خیلی زود میام.
    -یه جای قشنگ تو قلبم هست.
    -قربون همه مهربونی هات.
    چند ضربه به در اتاقم خورد پرسیدم:بله؟
    -صدات میکنن؟
    صدای مرجان بود که گفت:می تونم بیام تو؟
    -دختر عمه امه کارم داره.
    -باشه برو.مواظب خودتم باش.زیاد خودتو خسته نکنی ها.
    -چشم خداحافظ.
    -خداحافظ.
    گوشی را روی دستگاه گذاشتم و گفتم:بیا تو.
    مرجان در را باز کرد و پرسید:اجازه هست؟
    در حالی که به سختی یکه خورده بودم،گفتم:بیا تو.
    روی تخت نشستم.وارد اتاق شد،در را بست و پرسید:مزاحم شدم؟
    -نه اصلاً
    -بشینم؟
    با دست اشاره کردم:بشین.
    روی لبه تخت نشست،ان قدر متعجب نگاهش می کردم که دستپاچه شده بود،گفت:اتاق بامزه ای داری!
    -ممنون.
    -خوابیده بودی؟
    -میشه لطفاًحاشیه نری؟راستش می خوام زودتر بفهمم چه خبره.
    -خب راستش دیدم حالا که می خوای از ایران بری...
    -چی؟!
    -زن داییت گفت.
    -زن داییم...مزخرف گفته!
    -دیگران که اینجوری فکر نمی کنن.
    -دیگران هم...
    صدای زنگ تلفن بلند شد.مرجان گفت:بهتره بری،کی حاضر می شه تو ایران با تو ازدواج کنه؟
    -می دونی مرجان،اگر هم تو ایران ازدواج نکنم،غصه نمی خورم.ارثیه از فامیل پدرم،بهم رسیده،تازه می سم مثل دختر عمه ام!
    رنگش پرید.زن دایی ام صدا زد:نغمه جان...نغمه جان.
    مرجان به طعنه گفت:مادر شوهرت صدات می کنه!
    و مخصوصاً روی کلمه« شوهر» تاکید کرد.لبخندی تصنعی زدم و گفتم:اره!
    دویاره صدای زن دایی به گوش رسید:نغمه خانم؟
    -بله؟
    -بیا عزیزم ،کاوه اس،می خواد با تو حرف بزنه.
    بلند شدم.مرجان هم بلند شد.دلم می خواست بهانه ای بیاورم،مرجان به من خیره شده بود.ار اتاق بیرون رفتم،همه نگاه ها به طرف من چرخید.دلم می خواست گوشی را بگذارم و شماره محمود را بگیرم.زن دایی با ذوق به من نگاه می کرد.به نازنی نگاه کردم،معلوم بود عصبی است،به پدرم که یکه خورده و مادرم که دستپاچه بود،نگاه کردم.بی اختیار به میلاد نگاه کردم.چهره در هم کشیده و به زمین خیره شده بود.گوشی را گرفتم،همه ان قدر ساکت بودند که می توانستم صدای کوچکترین چیزها را هم بشنوم.گفتم:سلام.
    -سلام دختر عمه!
    -خوبین؟
    -مرسی،تو خوبی؟
    -ممنون.
    -مامان گفت فامیل دور هم جمعند،گفتم حالتون رو بپرسم.
    -لطف کردین.
    -جای من رو که خالی می کنید؟
    -خواهش می کنم.
    سر بلند کردم،همه در سکوت به من خیره شده بودند.گفت:اتفاقی افتاده؟
    -بله.
    -خوب؟
    -نمی دونم چرا همه خیره شدن به من و تو سکوت دارن به حرفام گوش می دن.
    خندید و ناگهان همه نگاهها به طرف دیگری برگشت.لبخندی روی لبهایم نشست و همان طور که با نگاه از روی همه رد می شدم،به میلاد رسیدم که به من نگاه می کرد.لبخند روی لبهایم ماسید،ناگهان احساس کردم دارم به محمود خیانت می کنم،هر چند کوچکترین احساسی نسبت به کاوه در وجودم احساس نمی کردم.گفتم:معذرت می خوام،باید برم اشپزخونه.
    -داری از ادمایی که بهت زل زدن فرار می کنی؟
    -نه،از...
    نزدیک بود بگویم:«از شما فرار می کنم»اما مانع خودم شدم و گفتم:خداحافظ.
    با خنده گفت:خداحافظ.
    گوشی را به زن دایی سپردم و به طرف اتاقم رفتم،اما پیش از ان که وارد اتاق شوم،به نازنین نگاه کردم که گوشه لبش را می جوید.وارد اتاقم شدم و در را بستم.باید به محمود زنگ می زدم و به او می گفتم که دوستش دارم.روی تخت افتادم،از انچه در افکار کسانی که بیرون این اتاق بودند،در جریان بود،خجالت می کشیدم.ناگهان احساس کردم بزرگ شده ام،انقدر بزرگ که دیگران فکر کنند برای شروع یک زندگی جدید،کاملا ًاماده ام!
    سرم را زیر بالشم فرو بردم،قلبم لبریز از شادی شد،شادی یک شروع جدید و ان هم با محمود.انقدر بزرگ شده بودم که بتوانم با مردی که از صمیم قلب دوستش دارم،ازدواج کنم و در کنار او،حس شیرین خوشبختی را تجربه کنم.
    جملاتش در ذهنم نشست:«برام یه جا رزرو کن،خیلی زود میام.»
    اینتصور زود امدن،ان قدر در قلبم تاثیر کرد که تلخی حرف زدن با کاوه را از مذاقم پاک کرد.
    گوشی را برداشتم،بوق ازاد می زد،شماره محمود را گرفتم،با اولین زنگ،گوشی را برداشت و گفت:جان دلم!
    -دوستت دارم محمود،اون قدر دوستت دارم که بدون تو می میرم!
    -منم دوستت دارم خانم کوچولو!
    -بیا دنبالم محمود،زود زود!
    -خیلی زود.
    -خیلی زود.
    -برو پیش مهمونا،زشته مدام جیم می شی!
    خندید و ادامه داد:نمی خوام بگن چه خبره،خانم کوچولو مدام غیبش می زنه!
    خندیدم و گفتم:منتظرتم.
    -زود زود،خداحافظ.
    -خداحافظ.
    گوشی را روی دستگاه گذاشتم،لحظه ای روی تخت دراز کشیدم و اندیشیدم حق با محمود است،اگر خودم را در اتاقم زندانی کنم،ان بیرونی ها فکر می کنن خبری شده است.به سختی از جا بلند شدم،مقابل ایینه ایستادم،دستی به موهایم کشیدم و از در بیرون رفتم.برای یک لحظه همه ساکت شدند،بی خیال به طرف اشپزخانه رفتم.همهمه دوباره شروع شد.نازنین با حالتی عصبی فنجانها را می شست.پرسیدم:کمک می خوای؟
    -نه!
    در کنارش ایستادم و ارام زیر گوشش کفتم:اهمیت نمی دم.
    نگاهم کرد،گفتم:من یکی دیگه رو دوست دارم!
    برای لحظه ای دست از کار کشید و با بهت زدگی به من نگاه کرد.سر به زیر انداختم و گفتم:خیلی دوستش دارم!
    پیش از انکه نازنین حرف بزند،مرجان گفت:مزاحم خواهرها که نشدم؟
    لبخندی به نازنین زدم و از اشپزخانه بیرون رفتم.احساس سبکی می کردم،کنار عمه نشستم و در حالی که روی ران پایش می زدم،گفتم:عمه جون رو عشقه!
    -قربونت عزیزم.
    به طرف عمویم چرخیدم و گفتم:حریف می طلبم!کسی هست با ما تخته بازی کنه؟
    -تو یه بار باختن کمته؟
    -باختنم شجاعت می خواد عمو جان.هر کسی نمی تونهتحملش کنه.باختن جیگر می خواد!
    دایی ام گفت:بنده که در این امر پیشقدم نمی شدم.هنوزم که هنوز زن داییت بابت اون دفعه بنده رو توبیخ می کنه.
    -عمو جان کار خودته!
    -از من ناشی تر پیدا نکردی؟من به یه بچه دو ساله هم می بازم.شکسته نفسی نفرمایید!
    زن عمویم به حمایت از عمو گفت:راست می گه،اصلاًبلد نیست.
    -شوهر عمه عزیز!
    پدرم گفت:ما کار داریم نغمه.
    -اگه من عقده ای شدم....
    میلاد گفت:من بازی میکنم
    و من جمله ام را کامل کردم:........که دیگه نم شم!
    بلند شدم،تخته را برداشتم و روبروی میلاد نشستم.برای یک لحظه نگاهش کردم،چهره در هم داشت و نگاهش را به زیر انداخته بود.مرجان گفت:تو یه بار باختی روت کم نشد؟
    میلاد با اخم نگاهش کرد،لبخند زدم و پرسیدم:سر چی پسرعمه؟
    -دل بخواه!
    -اگه باختم چی ؟
    -بازم دل بخواه!
    -به شرطی که نخوای پوستم رو بکنی!
    نگاهم کرد و گفت:شاید کندم!
    از چیزی که در نگاهش بود،ترسیدم.می خواستم بگویم پشیمان شده ام.این راه حل احمقانه ای برای نشان دادن روحیه خوبم بود.گفتم:
    -خب اینجوری که سخت میشه.
    -پس سعی کن ببری!
    مرجان گفت:ترسیدی میتونی جا بزنی ها!
    گفتم:دل بخواه!
    و تاس را ریخت.مرجان کنارمان نشسته بود و با هیجان بازی ما را دنبال می کرد،اما بقیه حواسشان به ما نبود.هراز چند گاهی کسی چیزی می گفت،صدای خنده ای بلند می شد و دوباره سرگرم کار خود می شدند.میلاد متفکرانه بازی میکرد و بیشتر از سر لجبازی.عقب افتاده بودم و تصور این که این دل بخواه، چه چیزی خواهد بود،حسابی کلافه ام می کرد.مرجان ان قدر مشتاقانه بازی ما را تماشا می کرد که به قول دایی ام ،هیجانش را چند برابر کرده بود.به میلاد نگاه کردم و گفتم:
    -تموم باختم!
    بی انکه نگاهم کند،گفت:معلوم بود!
    -چندانم معلوم نبود می بازم.شانس نیاوردم.
    مرجان به حمایت از برادرش گفت:بازی بدت رو گردن شانس ننداز!
    -خدا رو شکر طرف حساب تو نیستی ،خب دل بخواه بود دیگه.
    -باشه واسه یه فرصت مناسب!
    -من الان باختم نه تو یه فرصت مناسب!
    - دل بخواه بود،بدون زمان.زمان که تعیین نکردیم.
    زنگ زدند.مادرم گفت: نغمه پاشو درو بازکن،باید حسین اقا باشه.
    صدا زدم:نازنین،شوهرت اومد.
    مادرم تشر زد:من به تو میگم تو نازنین رو صدا میکنی؟
    -نمیتونم بلند شم،قضیه حیاتیه!
    -پاشو پشت دره.
    -باشه واسه یه فرصت مناسب!
    بلند شدم و به طرف ایفون رفتم.مرجان گفت:پوستت کنده اس!
    در را باز کردم و گفتم:وقتی دو تا بنز با هم بازی میکنن،یه ژیان خودشو نمیندازه وسط!
    صدای خنده بلند شد.مرجان که حسابی بور شده بود،با عصبانیت به طرف اشپزخانه رفت.مادرم در حالی که با اخم نگاهم می کرد،گفت:بدو کمک کن سفره رو بندازید.حسین اقا هم اومد.
    -اطاعت می شه بانو!
    به طرف اشپزخانه رفتم و سعی کردم رفتاری طبیعی داشته باشم.نازنین نگاهم رکد،لبخندی تصنعی زدم و گفتم:کمک که حتماً می خوای!
    و سفره را از روی میز برداشتم و به سرعت از اشپزخانه بیرون امدم.

  19. 2 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •