روز دوشنبه بی اختیار،نگاهم تمام دانشگاه را برای یافتن محمود می کاوید.ان شب نتوانسته بودم با او تماس بگیرم.به خانه که رسیدم مادرم گفت:نازنین شام دعوتمون کرده،زود اماده شو بریم.
هر چه بهانه اوردم که نروم، نشد و من با اکراه همراه مادرم رفتم.ساعت ده ،بی قراری ام بیشتر شد،اما چاره ای نداشتم.خودم را دلداری دادم که می بینمش و همه چیز را برایش توضیح میدهم.حالا امروز مدام نگاهم از این طرف به ان طرف سُر می خورد بلکه پیدایش کنم.مرضیه گفت:حواست کجاست؟
-همین جا.
-سوالم رو تصحیح می کنم؛نگاهت کجاست؟
خندید.نگاهش کردم و گفتم:همین جا.
-همین جا یعنی این طرف...اون طرف...بالا...لای شمشادا...دنبال کی میگردی؟
-هیچکی.
-داشتیم؟
سر به زیر انداختم و گفتم:اگه مورد مهمی بود بهت می گفتم.
-پس یه چیزی هست،اما چندان مهم نیست.
-بازجویی نکن جون ِ مرضیه.
جدی شد و گفت:قصد فضولی نداشتم.
-من منظورم این نبود.
-مهم نیست دنبالش بگرد.
سارا به ما نزدیک شد.مثل همیشه بشاش و سرخوش بود.گفت:سلام دوقلوها!
هردو با چهرهای درهم کشیده جواب سلامش را دادیم.بی توجه به لحن ما گفت:مرضیه اگه بدونی این نغمه الاغ چقدر تو رو دوست داره شاخ درمیاری!
سرش را خم کرد و ادامه داد:مثل من،ببین،این شخها به خاطر توئه ها.
گفتم:خودتو لوس نکن سارا.
مرضیه خندید و گفت:تا چشم حسودا بترکه!
سارا گفت:بشمار....
-تو هر روز کلاس داری؟
-کلاس ِ کلاس که نه، اما کاری نداره که،کلاسم می ذارم.
-تو هم دلت خوشه ها.
مرضیه پرسید:خبر جدید چی داری؟
-خبرای جدید رو باید از غریبه ها شنید!بی معرفتها حالا دیگه غربیه ها باید بگن دوقلو ها دست به کار شدن؟
-چه خبری؟!
-یک:اقای لطیفی!
رنگ مرضیه پرید.سارا خندید و گفت:خب شکّم برطرف شد!
-مزخرف نگو.
-باشه،من مزخرف می گم.اما دومی که داغتر هم هست...
-نفسم در سینه حبس شد.سارا به من خیره شده بود:اقای...
نگاه ملتمسم را به او دوختم.ادامه داد: سرخ شهان واسه دوست عزیز شما یه هدیه خریده و...
گفتم:بیجا کرده!
سارا خندید و گفت:چه جدی ام می گیره!مگه خره واسه تو هدیه بخره که بکنی تو حلقومش؟
مرضیه خندید و گفت:می دونی سارا مشکل تو چیه؟
-جانم بگو.
-تو ادم بشو نیستی!
-از صمیم قلب سپاسگزارم.
خندیدمومرضیه گفت:از بیتا چه خبر؟شنیدم این پسره تو دانشگاه غوغا کرده!
-اوه...طوفانی به پا شده!بهت بگم سرش مسابقه است باورت نمی شه.دخترا دارن سرو کله میشکنن.
گفتم:خاک بر سر دخترا که کارشون به کجا کشیده.تا بوده پسرا واسه دخترا سرو کله می شکستن.
مرضیه پرسید:حالا کی هست؟من تا حالا ندیدمش.
و خطاب به من پرسیددیش نغمه؟
-نه والله،نمی شناسمش.
-ای بابا دیدیش،همیشه با محمد...
کسی صدایش زد.مثل فنر از جا پرید و گفت:باکتری رو،چه تریپی زده!الان میام.
و به سرعت از ما دور شد.من و مرضیه به هم نگاه کردیم و هر دو به خنده افتادیم.مرضیه گفت:نخیر،بی فایده است.ادم نمی شه.مشکلش اینه.
به من نگاه کرد و گفت:جدی جدی دلم می خواد این پسره رو ببینم.
-سارا رو که می شناسی،بخدا داره پیازداغش رو زیاد می کنه .تازه...
-تازه چی؟
-راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم.
-اگه دوست نداری نگو.
-لوس نشو.
-خب؟
-من با یه پسره...از بچه های دانشگاه...اسمش محموده....ریاضی ترم اول....از این ترم قبول شده...
خندید و گفت:خب!چیزای تازه می شنوم.
-نخند دیگه.
-اخه خنده داره.خب حالا این اقای دلربا رو می شه دید؟
-نیست،نیومده.گفت کلاس نداره،نیومده.فکر کنم از دستم ناراحت شده.
-نیومده؟واسه چی؟
-قرار بود همون شب بهش زنگ بزنم،نشد.شام رفتیم خونه نازنین.
-اگه قراره به این زودی از دستت ناراحت بشه و ناز کنه که ولش کن.حوصله داری ها.یه عمر باید دنبالش بدوی و نازش رو بکشی.
شانه بالا انداختم و گفتم:حق با توئه.
-حالا چه جوری بود؟قبلاً دیدیمش؟
-نه ندیده بودمش،خوب بود،یعنی....یه تیکه ماه!
-بابا جدیدی ها ظاهراً همه شون ماه و ستاره ان.می گم این حمید لطیفی رو بی خیالشم.انگار این طرف اب و هواش بهتره!
-نامرد!
خندید و گفت:خب حالا؟
-حالا؟
-می خوای چی کار کنی؟
-هیچی دیگه.
-حالا باید ببینمش تا ببینم چی میشه.
-محمود؟!
خندیدم و گفتم:راستش رو بخوای مرضیه... خیلی ازش خوشم اومده.
-بابا،حرفهای تازه می شنوم،یه روز تنها موندی!
-لوس نشو.
خندید و دستم را گرفت.سر به زیر انداختم و گفتم:تو این جند روزه همه اش تو ذهنمه.
-از دست نری خره!
-باید می دیدیش،باید باهاش حرف میزدی.اون قدر بانمک بود که نگو.
-چه زود فهمیدی بانمکه!
-مرضیه!
خندید و گفت:دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را!
-لوس نشو.
-خوشحالم نغمه.
-منم خوشحالم.
-حالا درست واسه ام تعریف کن ببینم چه خبر بود اون روز.
-والله چی بگم؟
-از اولش تعریف کن،لطفاً چیزی رو هم از قلم ننداز.
خندیدم و شروع به تعریف انچه اتفاق افتاده بود،کردم.مرضیه گاهی جدی می شد و گاهی هم می خندید.گفتم:همه اش همین بود.
-جالبه!
لبخند روی لبهایم نشست و گفتم:دلم براش تنگ شده.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:پاشو خودتو جمع کن ببینم،دلم براش تنگ شده!
خندیدم گفتم:نزن بابا شوخی کردم.
-پیش من از این لوس بازی ها در نیاری ها.
-چشم قربان!
نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:با تمام این حرفها،خیلی دلم براش تنگ شده.
مرضیه دستش را به نشانه تهدید بالا برد و صدای خنده ی من در سالن پیچید.گفت:اقای لطیفی!
ساکت شدم.به ما نزدیک شد.سلام کردیم،ایستاد و شروع به احوالپرسی کرد و گفت:چه خبرتونه خانم شریفی؟دکتر از اتاقش اومد بیرون.
-دکتر دیگه عادت کرده!
-نمی رین سر ِ کلاس؟
به مرضیه نگاه کردم و در حالی که چشمهایم از خوشی یک شیطنت کودکانه می درخشید،گفتم:البته!
به مرضیه اشاره کردم،اخم کرد.اقای لطیفی گفت:با اجازه.
-ما هم می اییم.
به راه افتادیم.اقای لطیفی نگاهی به ما کرد و در کنارمان به راه افتاد.زیر چشمی نگاهشان کردم، قدم هایم را اهسته کردم و کمی عقب افتادم.شانه به شانه هم در سالن می رفتند.احساس کردم چه زوج مناسبی به نظر می رسند و لبخند رضایت روی لبم نشست.مرضیه به عقب برگشت،برایش شکلک دراوردم،اخمی تصنعی کرد.زبانم را برایش بیرون اوردم.در حالی که سعی می کرد لبخندش را فرو بخورد،سر برگرداند.احساس کردم دلم واقعاً برای محمود تنگ شده است.