تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 26

نام تاپيک: رمان یادش بخیر نازلی ( نیلوفر لاری )

  1. #11
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل نهم

    یادش بخیر نازلی! هنوز عطر خوشبوی مادرم همه جا پراکنده بود. هنوز رد نگاه مادر را از روی فرش و طاقچه احساسمیکردم و هنوز مادر را با خود همه جا میدیدم. زندایی میگفت:(مادرت با آقا خلیل رفتند زیارت امام رضا.) نازلی نمیدانی چقدر دلم میخواست با آنها میرفتم و از امام رضا میخواستم که مادر را دوباره به من باز گرداند. _:(سارا به چی فکر میکنی؟ من و سمیرا خسته شدیم از بس که تنها بازی کردیم...) نادیا دلخور و دمق نشست روی تخت. سمیرا تند تند هسته ی زرد آلو میشکست و لپهایش را پر میکرد. بی حال و حوصله نشستم کنار حوض. جایی از دلم هر لحظه تیر میکشید و احساس میکردم هر لحظه فشرده تر و تنگ تر میشود. _:(عزیز دل زندایی این قدر اشک نریز. مادرت همین امروز و فردا برمیگردد و کلی سوغات برایت میاورد. پاشو. الهی قربون قد و بالات. الان دایی جانت از راه میرسد و تو رو که با این قیافه ببینه خلقش تنگ میشه.) به آرامی از کنار حوض بلند شدم. اشک امانم را بریده بود.نادیا ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد. زندایی به او تشر زد:(خجالت نمیکشی دختر. برو کمکش کن بره دست و روشو بشوره...) نادیا جفت پا پرید و به طرف من دوید. دستم را از پشت کید و گفت:(کجا میری سارا؟ مگه نشنیدی مامانم گفت دست و روتو بشور.).........



    _:(سارا خبر خوش. مادرت از مشهد برگشته. خبر داده که میاد اینجا.) _:(راست میگی نادیا؟؟؟؟) از شدت ذوق اشک هایم در آمدند. زندایی حامله شده بود. دستش را به نرده ها گرفت و گفت:(بدو برو لباس تمیز بپوش...) ناگهان خنده از لبانش پر کشید و گوشه ای نشست... نادیا گفت:(داداش کوچولوم دمار از روزگار مامانم در آورده...) و ریز خندید. دویدم به سمت اتاق. شوق دیدار مادر مست و بیقرارم کرده بود. نادیا هم دست کمی از من نداشت. _:(نادیا کدام لباسم رو بپوشم؟) _:(من که میگم این یکی رو بپوش. تا حالا نپوشیدی. یادته عمه جان چند روز پشت چرخ خیاطی نشست تا این لباس رو اونجوری که دئوست داری در بیاره...) نگاهی به پیراهن انداختم. زمینه ی آبی داشت با گلهای سفید. مادر میگفت مثل لکه های سفید ابر در آسماان آبی... هیچ وقت دلم نیامده بود آن پیراهن خوشرنگ و خوشدوخت را بپوشم. همیشه میگفتم برای مهمانیها میپوشم. اما حتی برای مهمانیها هم دلم نیامده بود بپوشمش. رفتم توی فکر. بدجوری با خودم کلنجشار میرفتم... بپوشم؟ نپوشم؟ چهره ی مادر را مجسم کردم که چه واکنشی نشان میدهد... چشمان زاغ کهربایی اش چه حالتی پیدا میکتد؟ خوشحال میشود؟ آری حتما خوشحال میشود... نادیا مات نگاهم میکرد و در انتظار تصمیم من بود... _:(میپوشم. فقط همین امروز...) نادیا دستهایش را بر هم کوبید و گفت:(آفرین دختر خوب. حالا عجله کن...) و کمکم کرد تا پیراهن آبی را بپوشم. نادیا کمی عقب رفت. دهانش باز مانده بود... با حیرت گفت:(وای دختر. اگه بدونی چقدر خوشگل شدی...) بعد دوید و صدایش از بیرون آمد که:(مادر.. مادر... بیا سارا رو ببین چه ناز شده...) ایستادم رو به روی آینه. مادر را در آینه میدیدم نه خودم را... زندایی آمد و موهایم را بافت و گفت:(زندایی عاشق موهای بلند و زیتونی تو... وای ببین چی شدی ...) صدای کلون در آمد. نادیا پرید هوا. قلبم دالامب دالامب میکوبید. این اولین رویارویی من و مادرم پس از عروسیش بود... طولی نکشید مادر با چادر مخمل از در حیاط وارد شد. مادر ایستاد. من و نادیا و زندایی فقط تماشایش میکردیم. مادرم به نظر زیبا نمیرسید. خشک و پلاسیده به نظر میرسید. زندایی سوری به خودش آمد و به استقبال مادر رفت و بلند بلند گفت:(سلام شهربانو جان. بیا داخل. چرا غریبی میکنی؟ اینجا خانه ی خودته...) بعد رو به من با اشاره گفت:(دختر جان چرا خشکت زده؟ مگه تو بیتابی مادرت رو نمیکردی... بیا. اینم مامانت.) پاهایم انگار روی زمین چسبیده بودهند... چشم انظار و دلنگران مادرم بودم. ولی... ولی... نازلی او دیگر مادر من نبود. او دیگر خوشگل نبود. دیگر چشمان کهربایی اش برق نمیزد... طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و در را به روی خودم بستم. نه... این زن مادر من نبود. مادر من تا مرا میدید بال در میاورد و به سویم میدوید و مرا به آغوش میکشید... نه... او مادر من نبود... صورتم را میان دستهایم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشود. ددر آن میان صدای زندایی را میشنیدم که در حالی که به در میکوبید میگفت:سارا....ساراااااااااا ااااا.... در رو باز کن. این اداها چیه؟ دل مادرتو داری خون میکنی.... صدای غمناک مادر در هر لحظه ضعیف تر به گوشم میرسید که میگفت:(حق داره دلش نخواد منو ببینه... من هم اگه جاش بودم...) زندایی که از باز شدن در نا امید شده بود به مادر گفت:(نه... تا همین الن چشم به راهت بود. نمیدونم یهو چی شد...) بعد دیگر هیچ صدایی نشنیدم جز پچ پچ و بسته شدن در. با صدای در حیاط چشمانم را روی هم گذاشتم. نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم که ناگهان با صدای دایی جمال از خواب بیدار شدم. _:(سارا عزییز دل دایی در رو باز کن...) به سوی در رفتم. در را باز کردم. _:(تو حالت خوبه سارا؟) دایی جمال در آغوشم گرفت. زندایی سر به آسمان بلند کرد و چیزی زمزمه کرد. نادیا را ندیدم. تو را هم همینطور. یادم نبود تو را کجا گذاشتم... دایی جمال صورتم را بوسید و مرا به سمت تخت حیاط برد. زندایی آمد و گفت:(مادر از اونور دل آدمو ریش میکنه. دختر از اینور...) دایی جمال با تشر گفت:(ول کن زن. وقت گیر آوردی؟) زندایی دستش را روی دهانش گذاشت و تند تند گریه کرد... و دعوا........

  2. 2 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #12
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 9

    آنشب روی پشبام جا پهن کردیم. نادیا سنجاق سری را که مادر برایت از مشهد آورده بود را به سرت زد و گفت:(ببین نازلی چه ناز شده...) مادر برای من و نادیا کیف و کفش آورده بود. من تو را روی پایم گذاشتم تا بخوابی. همه به خواب رفته بودند. اواخر تیرماه بود.هوا گرم بود. تمام همسایه ها شبها روی پشت بام میخوابیدند. ستاره ها میدرخشیدند. من هلال روشن ماه را میدیدم. اما فقط صورت تکیده مادر را مجسم میکردم. صدای خرناس دایی جمال بلند شد. وسوسه ای گنگ در دلم آشوب بر پا کرده بود.باید میرفتم و مادر را میدیدم. باید به او میگفتم که از کاری که کردم پشیمانم. زندایی سوری داشت در خواب حرف میزد اما من تمام فکرم به رفتن بود و حوصله نداشتم به هذیانات زندایی گوش بدم و به نادیا بگم و بخندبم... میدانستم برای رسیدن به پشتبام خانه ی آقا خلیل باید شش پشت بام را پشت سر میگذاشتم. اما نمیدانستم موفق میشوم یا نه؟؟؟!!! بلند شدم. میترسیدم. اما عشق دیدار مادرم مرا بیباک میکرد. تمام پشت بام ها با نردبان به هم راه داشت. برای این بود که درمواقع ضروری از آن رفت و آمد کنند. به پشت بام سوم که رسیدم نشستم تا کمی خستگی در کنم. بلند شدم تا حرکت کنم که با دیدن چشمان براق موجودی ناخواسته جیغ کشیدم و صدای ثریا خانم را شنیدم که گفت:(واه... خدا مرگم بده. تو هم شنیدی؟) صدای آقا داوود را شنیدم._:نصفه شبی که جیغ و داد راه اندااخته؟
    چسبیده بودم به نردبان. گربه از نردبان پرید پایین و آقا داوود گفت:(گربه بود پدرسگ.) ثریا خانم ملافه را کنار زد و گفت:(گربه کدومه؟؟؟ من یه سایه میبینم...) آقا داوود به زنش چسبید و گفت:(کوش؟ پس چرا من نمیبینم؟) چشمانم را بستم.... _:(به به ببین کی اینجاست..یه گربه ی بزرگ و بازیگوش.) _:(طفلی حتما باز توی خواب راه افتاده. کمک کن ببریمش. ) یکهو ترسی در بدنم افتاد. با التماس گفتم:(نه ترخدا... کمک کنید برم مادرم را ببینم... ازتون خواهش میکنم...) _:(طفلی! میبینی آقا داوود. میخواست بره مادرشو ببینه. اون هم اینوقت شب....) ثریا خانم لختی فکر کرد. انگار داشت جوانب کار را میسنجید. دست آخر گفت:(نه... اصلا به صلاح نیست دختر... اگه آقا خلیل بیدار شه...) __:(خب. چرا روز نمیری ببینیش؟) _:(د! اگه میتونست که میرفت مرد... هنوز خوابی؟! خلیل قدقن کرده...) _:(بی انصاف... به هر حال من رفتم که بخوابم...) _:(کجا؟ نمیخوای ثواب کنی؟؟؟) _:(ولمان کن زن. نصفه شبی اگه همسایه ها بفهمند از بامشون گذشتیم دمار از روزگارمون در میارن...) _:(خیلی خوب. من فشردا با همه ی همسایه ها صحبت میکنم و ازشون اجازه میگیرم... سارا تو هم الان برو بگیر بخواب من فردا شب میبرمت...) سرم را انداختم پایین. ثریا خانم مرا به پشتبام خانه ی خودمان رساند. وقتی میخواستم برم گفتم:(قول دادیدا...) ثریا خاتنم من را بوسید و گفت:(حتما...)
    به جایم برگشتم. تو را در آغوش گرفتم. نگرانم شده بودی نازلی؟؟؟ آه زیبای من... و به خواب رفتم...

  4. این کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل دهم

    یادش بخیر نازلی! با همان بچگی ام فهمیده بودم که باید با مشکلاتم بجنگم...
    _:(سارا خیلی کار خطرناکی میکنی... اگه خلیل بفهمههههههه) به چشمان نگران زندایی خندیدم و شانه بالا انداختم. غروب ثریا خانم آمد و گفت که با همه ی همسایه ها هماهنگ کرده...

    دایی جمال خوابید و خرناسش به هوا رفت. زندایی آرام آمد و گره های پاهایمان را باز کرد و کمکم کرد تا بروم. همه ی همسایه ها تا بام خانه ی بعدی به من کمک میکردند. نگرانی را در برق چشمان همه ی آنها میدیدم. وقتی رسیدم مریم خانم گفت:(مادرت میان آن پرده های اطلسی در انتظار توست... به آرامی رفتم... مواظب بودم که حتی پایم هم صدا نخورد. به مادر رسیدم. مادر مرا در آغوش گرفت و بویید و بوسید. نمیدانم چگونه در آغوش مادر خوابم برد..
    _:(سارا پاشو. نزدیک اذانه. الآن آقا خلیل بیدار میشه... پاشو دخترکم... ) بلند شدم و به آرامی به خانه بازگشتم. زندایی که چشم انتظارم بود گفت:(اومدی دختر؟ دلم هزار راه رفت.)
    _:(چیه زن؟ داری تو خواب حرف میزنی؟)
    _:(نخیر. امان از این گره هایی که میزنی. بیچاره سارا میخواست بره دست به آب مردیم تا گره هارو باز کردیم.)
    _:(خوب چرا صدام نکردی؟)
    _:(با آن خرناش هایی که تو میکشیدی دلمان نیامد.)
    دیگر متوجه حرفهایشان نشدم. با یاد آغوش مادرم خوابیدم...

    سه شب دیگر هم به مین روال پیش رفت.

    شب چهارم هم مثل سه شب پیش همه چیز خوب بود. من و مادر آنقدر درگوشی از هر جایی با هم حرف زدیم تا خوابمان برد. داشتم خواب میدیدم که من و مادر ردر جایی سرسبز و پر دارودرخت دنبال هم میدویم و پروانه میگیریم و... ولی... ناگهان با صدای دادو قال کسی چشمانم را از هم گشودم. چهرهی خشمگین و از کوره در رفته ی آقا خلیل هنوز هم در خاطرم مانده.
    _:(مرحبا به تو زن. پنهانکاری میکنی؟ نگفته بودم که این بچه حق ندارد پایش به اینجا باز شود؟؟؟ ) مادرم که چهره اش مثل گچ بود گفت:( این طفل معصوم هوای من به سرش زده بود. خوب بچه اس. گناه داره...) _:(خفه شو. بچه اس. بچه اس... همان اول باید فکرشو میکردی و شوهر نمیکردی... زود این طوله سگو بنداز بیرون تا من خودم پرتش نکردم بیرون... ) _:(شمار و بخدا رحم کنید آقا خلیل این بچه تو ذهنش میمونه ها...) _:(زودتر این طوله رو بنداز بیرون. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.) و با نوک پا به پهلوی مادرم زد. از جا بلند شدم و با جسارتی که خودم هم نمیدانم از کجا سر بر آورده بود گفتم:(شما آدم خیلی بدی هستید. به مادرم چهکار دارید؟ اگه اونو نمیخواید...) هنوز حرفهایم تمام نشده بود که صورتم با سیلی آتشین او گر گرفت. _:(ای خدا منو بکش و از دست این جانی بیرحم نجات بده...) اشک راه چشمانم را تبسته بود. خلیل چسبیده بود به یقه ی پیراهن گلدارم و مرا به سمت در حیاط میبرد. من دستانم را به سوی مادر دراز کرده بودم و گریه میکردم...


    فردا صبح رفتم در خانهی مادر... مادر مرا از خود راند و من بیهوش شدم و دیگر هیچ ندیدم...

    قرار شد پیش مادربزرگم بروم تا مادر را فراموش کنم....

  6. 4 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #14
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    13 فصل یازدهم

    یادش بخیر نازلی انگار همین دیروز بود. زندایی که ساکم را میبست تند تند فین میکشید و اشکهایش را پاک میکرد. نادیا هم با قیافه ای افسرده به لباس هایی که یکی یکی تا میشد و توی ساک گذاشته میشد نگاه میکرد. نوک بینی نادیا قرمز بود گاهی آهی از سینه به بیرون میداد. اما من ساکت و محزون به آندو نگاه میکردم. زندایی از پس اشکهایش بر نمیامد.
    _:(سارا جان هروقت دلت تنگ شد به ننه نازخاتون بگو که بیارتت اینجا. اون خیلی تو رو دوست داره) دوباره فین بلندی کشید. نادیا محزون گفت:(کاش من هم با سارا میرفتم.)
    _:(نه... نمیشه. فکر اون پیرزن هم بکن. چجوری میتونه از پس دو تا دختر بازیگوش بر بیاد؟)
    دایی جمال از حیاط گفت:(سارا آمادست؟)
    _:(بله حاضر است.) بعد رو به من با لحن مهربانی گفت:(پاشو الهی قربان قد و بالات. اونجا هم بهت خوش میگذره.)
    بلند شدم و نادیا را بغل کردم. تا آنجا که یادم بود من و نادیا هیچوقت از هم جدا نشده بودیم. آهسته گفت :(دلم برات تنگ میشه.) لبخند کمرنگی به رویش زدم و به زندایی نگاه کردم. او هم مرا در آغئش کشید و در حالی که گریه میکرد گفت:(آخ... طفلک معصوم...) زندایی لبخند اشکآلودی به من زد و دستم را گرفت تا به بیرون برویم. به دایی جمال نگاه نمیکردم چون تا حدی از دستش دلخور و عصبی بودم. او خودش هم این را میدانست اما به روی من نمیاورد.
    زندایی پشت سرمان آب ریخت. نادیا برایم دست تکان داد و به آغوش مادرش رفت و شروع به گریه کرد. دایی جمال با مهربانی گفت:(دایی بیا بریم. از اتوبوس جا میمونیما...) و به سرعت گامهایش افزود. من به دنبالش میدویدم.
    پایانه ی مسافربری شلوغ بود. دایی جمال بغلم کگرد و گفت:(هنوز با داییت قهری؟) سرم را بر شانه اش گذاشتم. گریم گرفته بود. اتوبوس که به راه افتاد احساس خوبی نداشتم. چشمانم را بر هم گذاشتم و وانمود کردم خواب هستم. دایی جمال بزرگ شده ی ییلاق بود. جای زیبا و قشنگی بود. مادر و دایی جمال اینطور که بعدها فهمیدم خان زاده بودند . پدرشا ن از خوانین بزرگ آن منطقه به حساب میامد و چندین هزار راس گاو و گوسفند داشت و صاحب خانه ها و املاک بسیار بزرگی بود. اما از آنجا که دو زن داشت و بچه ها و زنها هیچوقت با هم نمیساختند در روز های آخر زندگی از غصه دق کرد و مرد.
    _:(سارا عزیزم اگه خواب نیستی پاشو این مناظر زیبا رو ببین..) چشمانم را محکمتر بستم و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم. دایی جمال دستی بر موهایم کشید و گفت:(ای دختر لجباز.) نمیدانم چند ساعت گذشت. به ایستگاه که رسیدیم دایی جمال از من پرسید:(خسته که نیستی؟) سرم را تکان دادم. یعنی نه. زیر تابلویی که رویش نوشته بود به طرف کدیر و آّبپری نشستیم. دایی جمال ظرفی را که زندایی تویش برنج و مرغ گذاشته بود بیرون آورد و گفت:(باید تا پیدا شدن وسیله صبر کنیم... یادت هست پارسال چه بدبختی کشیدیم؟!) از گرسنگی غذا را بلعیدم. یاد پارسال افتادم که نزدیک چهارساعت در انتظار ماندیم تا اینکه آخرش یک گاری پیدا شد تا ما را به کدیر رساند. از روی تخته سنگ پریدم پایین و خودم را به بوته های تمشک رساندم . تمشکهای درشت و سیاه بر روی شاخه های پر تیغ به من چشمک میزدند. بی آنکه هوس چیدنشان به سرم بزند ایستادم و نگاه کردم. با خود فکر کردم کگاش مثل پارسال مادر همراهمان بود تا کمی تمشک میچید... آخ... یعنی مادر خوشحال میشه که من آمدم کدیر یا نه؟! بعد تو را به سینه ام چسباندم و گفتم:(تو بگو نازلی. مادرم چه حال میشه؟ تو بگو آقا خلیل رفتارش چطوره؟) و به هقهق افتادم. هر وقت یاد آن صبح میافتادم دلم میگرفت و تفسم در سینه حبس میشد.
    _:(سارا جان بیا چندتا لقمه بخور. تا شب گرسنه میمونیا...) تندی اشکهایم را پاک کردم. دای جمال نباید میفهمید که من گریه کردم. اصلا من چرا ناراحتم؟ مگر با ناراحتی چیزی هم درست میشود؟!... و به خودم قول دادم که به هر طریقی هم که شده خوشحال باشم. دایی جمال با بحت و حیرت نگاهم میکرد. جستی کودکانه زدم و روبهرویش قرار گرفتم. نگاهی به ظرف غذا انداختم و با خنده گفتم:(شما که چیزی برای من نذاشتید دایی.) دایی جمال بغلم کرد و اشکی به دیده آورد و گفت:(سارا تو عزیز دل منی. سارا تو تموم زندگیمی. اگه از اون بهتزدگی بیرون نمیامدی من دق میکردم...) من و دایی جمال در میان خنده و گریه با اشتها غذا خوردیم و منتظر رسیدن وسیله ای نشستیم.) پس از دو ساعت پیرمردی که قاطری به همراه داشت از راه رسید. دایی جمال با او به لهجه ی محلی صحبت کرد. پیرمرد چهره ی خشنی داشت. اما پشت آن چهره ی خشن شفقت سو سو میزد. قبول کرد در ازای گرفتن دو تومان ما را با خود به کدیر ببرد.خودش از پشت حیوان پایین آمد و با کمک دایی جمال مرا بر پشت حیوان نشاند. دایی جمال از سوار شدن امتناع کرد و گفت که هروقت خسته شد خودش سوار میشود. پیرمرد هم از سوار شدن اجتناب کرد و ترجیح داد که در کنار دایی جمال قدم بزند و پیرامون ییلاق صحبت کنند. من همانطور که از اسب سواری لذت میبردم به درختان انبوه و سر به فلک کشیده نگاه میکردم. تو بدجوری به روبرو زل زده بودی. انگار طبیعت بکر و خیال انگیز دل تو را هم ربوده بود. میانه راه بود که برای رفع خستگی و استراحت اسب زیر درختان انبوه در کنار چشمه ی خروشانی که از لا به لای درختان انبوه با آهنگ روحبخشی بیرون میجهید و بی وقفه روان بود نشستیم و به استراحت پرداختیم. پیرمرد که دایی جمال پیر آقا خطابش میکرد بساط آتش را فراهم کرد و بعد کتری ای را که در خورجینش بود پر از آب کرد و روی آتش گذاشت. چای آتشی بسیار دلچسب بود. پیر آقا که آنطورر که بعدها فهمیدم از اقوام دور پدری ام بود آهنگ رفتن کرد. آنطور که از حرفهایش فهمیدم نگران تاریک شدن هوا بود.
    شب کورمال کورمال از راه میرسید. خورشید خود را از دیدگان پنهان میکرد که دو سه خانه از دور پیدا شد. پیر اقا رو به دایی جمال گفت:(رسیدیم...) دایی جمال برگست و به من نگاه کرد و من تو را که در آغوشم به خواب رفته بودی به سینه ام فشردم. دیدن کله چو-کله چو به خانه هایی گفته میشود که از گل و چوب درست شده باشد. بیشتر در شمال کشور مرسوم است.- هیجان وصفناپذیری درمن به وجود آورده بود. نسیم خنک و کم وبیش سردی از کوه به دشت میوزید. باعث شد احساس سرما کنم. دایی جمال کت مشکی اش را به روی دوش من انداخت. پس از دو سه خانه که در جوار هم بودند رسیدیم پای تپه ای که کله چوی ننه ناز خاتون روی آن بنا شده بود. دایی جمال با لحن ملایم و مهربانی گفت:(خسته نباشی دخترم.) من با اشتیاق از تپه بالا رفتم.

  8. 3 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 فصل دوازدهم

    یادش بخیر نازلی.! ننه نازخاتون را که به یاد داری. همان پیرزن خمیده قد که همه میگفتند روزگاری قدی رعنا داشت. چارقد مشکی اش را پشت سرش گره زده بود. تا مرا دید با محبت و عشق در آغوشم کشید. هر لحظه مهربانتر دستی بر سر و رویم میکشید و میگفت:(دخترک شهربانو... ملوسک شهربانو...) کمی گوشه ی چشمان خاکستری رنگش را برق اشک احاطه کرد. دایی جمال خسته و کوفته روی قالی خرسک نشست. ننه ناز خاتون تا جایی که میتوانست با من فارسی حرف میزد. _:(ننه ساره جان شوم چی میخوری؟ هم آش دوغ هست هم تخم مرغ...) گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:(الآن که فکر میکنم میبینم چیزی از نهار باقی نمانده... اما کمی نان مانده... نان و پنیر میخوریم...) دایی جمال نگاهش را به سقف دوخت وآهی کشید.
    ننه جان کلی طولش داد و برگشت و گفت:(ببخشید چیز بیشتری در بساط ندارم. ) بعد نان و پنیر را در سفره گذاشت و ما را به خوردن تعارف کرد. البته بعدها فهمیدم همان نان و پنیر را هم از همسایه قرض کرده بود. بیچاره معلوم نبود اگر ما نمیرفتیم شام چه میخورد و میخوابید. دایی جمال زیاد گرسنه نشان نمیداد. یکی دو لقمه خورد و بعد عقب نشست. خوابش میامد. _:(ننه اگه شب سرد میشود بروم و هیزم بیاورم.) ننه نگاهی شرمسار به من و پسرش انداخت و گفت:(راستش هیمه ها تمام شده. میخواستم فردا برم و...) دایی جمال صبر نکرد که سخنان مادرش تمام شود. رختخواب را پهن کرد و با غیظ گفت:(ای بیغیرتا...) آن لحظه نفهمیدم منظور دایی جمال از بیغیرتا کیست. ولی بعد ها ننه به من گفت که دایثی جمال از دست برادهای ناتنی اش دلخور است. برادرهایی که به او قول داده بودند در نبود او از مادرش حمایت کنند و نگذارند تا کمبودی را حس کند. _:(تو بخور ساره جان... از این نان ها دوست داری؟؟؟)
    _:(بله... ننه جان اسم من ساراست. نه ساره... از ساره خوشم نمیاد...)
    _:(چه فرقی میکنه؟ ساره یا سارا... باشه. من سارا صدات میزنم.) اما نتوانست به قولش عمل کند. انگار اسم سارا برایش خیلی سنگین بود.
    صبح روز بعد در زیر پتو با احساس سرمای شدیدی در خودم پیچیدم... صدای باز و بسته شدن در را شنیدم و بعد احساس کردم که پتویی رویم کشیده شد...
    _:(دستت درد نکنه... من با این کمر تا شده نمیتونم هیمه جمع کنم.)
    _:(آخه چرا اینجا تنهایی؟ چرا با من نمیای تهران؟ مگه سوری چیزی بهت میگه؟ چندبار بهت گفتم بیا با هم بریم تهران؟؟؟)
    خیلی زود صدای جلز و ولز هیزمها فضای کله چو را پر کرد و بخاری هیزمی چنان گر گرفت که انگار میخواست مثل توپ منفجر شود. ننه نازخاتون که از لحن ملامت آمیز دایی جمال دلش گرفته بود با لحنی بغض آلود گفت:(شاید به قول تو من اینجا هیچ دلخوشی نداشته باشم اما هر جا رو که نگاه میکنم خاطرات برام زند ه میشه. آخره عمری بیام تهران که چی؟ وبال گردنوت بشم؟ نه... دلم رضا نمیشه...) خودم هم نمیدانم در خواب چطور فهمیدم آندو چه میگویند.
    _:(خیلی خوب. نمیخواد اشک بریزی. الـآن بپه بیدار میشه. اومده اینجا که روحیش عوض شه. جلوش گریه نکن)
    _:(بیچاره شهربانو. مادرش بمیرد که اینقدر بختش سیاه است...)
    پتو را پس زدم و با تظاهر خواب آلودگی گفتم:(چه خواب خوبی بود...) کش و قوسی به خود دادم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:(ســــــــــــلام) ننه خاتون جلدی اشکاهیش را پاک کرد و با لبخند به من سلام کرد. آن روز دایی جمال قصد بازگش ت داشت. از این رو پش از کلی سفارش بغلم کرد و بوسیدم. ننه جان گردنبندی را به دستش داد و گفت:(ننه جان این گردنبند را گذاشتم برای روز مبادا. میخواستم بفروشمش دیدم مفت میخرند. حالا حاضرم بهای نصفش را به من بدی و این را یادگار نگه داری...)دایی جنال چهره اش در هم رفت. من برق اشک را در نگاه آرام اما طوفانی اش دیدم. این عادت نیکوی ننه نازخاتون بود که هیچگاه دست نیاز به سوی دیگران بلند نمیکرد. دایی جمال با حالتی شرمنده و دلشکسته دست توی جبهایش فرو برد. متوجه بودم که در آنهمه عزت نفس و بزرگی مادرش مانده است. بغض کرده بود و صدایش میلرزید. تمام پولهایش را بیرون ریخت و گفت:(همینی است که میبینی...) ننه جان انگار دلش نمیخواست او را سرخورده کند و دلش را بشکند. گفت:(من همین قدر را بر میدارم. باقی اش را وقتی داشتی به ساره بده.)دایی جمال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. اندام مچاله شده ی مادرش را در آغوش کشید و به هق هق افتاد.
    دایی جمال که رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را تماشا میکردم. تا وقتی که مثل یک نقطه ی کوچک از نظرم محو شد. گریه شده بود کارم...
    چقدر ننه جان دلداریم دادو نازم را کشید و وعده و وعید داد تا راضی شدم دیگر گریه نکنم.
    گلنسا دختر همسایه که درست پایین تپه خانه داشت آمد و با دیدن تو ذوق کرد و گفت:(چقدر شبیه خودته....) طولی نکشید که همه یهمسن و سال هایش را جمع کرد و من دور و برم پر شد از دخترهای رنگارنگ.دخترهایی با صورتهای سرخ و سوخته و پیراهن های چینچینی و گلدار. موهایشان را فرق باز کرده بودند و از روسریشان بیرون آمده بود. من روسری نمیذاشتم. از ننه جان اجازه گرفتم که برویم روی تپه. ننه جان با هیچ مخالفتی قبول کرد. دست در دست هم از کوچه های باریک و ناصاف سرازیر شدیم با هیجان خودمان را به چشمه رساندیم. خیلی زود با همه صمیمی شدم.
    ننهجان با چهره ی شاد و سرحال من روبرو شد و سری از روی رضایت تکان داد. آن روز ننه جان پلو خورشت درست کرده بود.

    _:(ساره جان میری بیرون مواظب باش پسرا دنبالتان نکنند. آخه میدانی تابستونا که ارباب میاد یلاق بچه هاش و بچه های فک و فامیلشان دنبال دختر ها میکنن و... بیچاره راحله رو چند روز پیش با ترکه افتادن به جونش...) همانطور که بند کفشم - همان کفشی که مادرم برایم از مشهد آورده بود. همان که صورتی بود و پاشنه ی بلندی داشت... - را میبستم پرسیدم:(چرا آخه؟) چشمان خاکستری اش تنگ شد و پوزخند زنان گفت:(محض تفریح. اونا برای خوشگذرونی هر کاری میکنند. حتی به قیمیت آزار دیگران... خلاصه اگه پسر ارباب و دار و دستشونو دیدی سرتو بنداز پایین و رد شو...) سرم را فرود آوردم که بله فهمیدم... بوسیدمش و خاطرش را جمع کردم...

    آن روز داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم. من با دستمال چشمم را بسته بودم که با چوب درخت کسی را بزنم و برنده شوم. صدای خنده ی گلنسا به گوشم خورد و دیگر صدایی نیامد. صدای نفسهای گرمی به گوشم رسید. شاخه را پرت کردم به سویش و بر بازوان کسی که نمیدیدمش و حدس میزدم باید گلنسا باشد چنگ انداختم. دستمال را که برداشتم دیدم جای گلنسا پسر دوازده ساله ای ایستاده و با تمسخر نگاهم میکند. یک لحظه از گستاخی پسرک بدم آمد و فریاد زدم:(تو کی هستی؟ چطور اجازه دادی خودت رو تو بازی دخترا وسط بندازی؟ مگه دختری؟) دختر ها خندیدند. به آنها نگاه تندی انداخت و بعد رو به من با حرص لبهایش را فشرد.چشمان میشی رنگی داشت و موهایش اصلاح شده و مرتب با کتیرا چسبیده بود روی سرش.لباس مرتب و قشنگی بر تن و داشت نشان میداد که نمیتواند از بچه های عادی باشد.ناگهان یاد سفارش ننه جان افتادم و یک آن ته دلم خالی شد. انگار او هم این تغییر روحیه را در نگاه من شاهد بود که آنطور بیباک و جسور نگاهم کرد. با لحن تمسخر آمیز و زننده ای گفت:(چیه؟ لالمونی گرفتی؟ دیگه واق واق نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی که بی اجازه پا گذاشتی تو قلمرو پدری من؟) گلنسا خطاب به من با لحن خوفناک و مرتعشی گفت:(سارا بیا بریم. معطل نکن...)
    با وجود سفارش ننه جان مبنی بر بی اعتنایی و گوشزد گلنسا دلم نمیامد آن پسزک گستاخ و بی ادب را ادب نکنم. با دستم محکم بر سینه اش کوبیدم. او که حسابی غافلگیر شده بود پرت شد روی زمین. دختر ها ناباورانه خندیدند. پسرک با چشمانی گشاد و حیرتزده نگاهم کرد. همانطور که شجاع چشم در آن چشمان حیرت زده دوخته بودم گفتم:(هروقت خواستی قلدری کنی یادت باشه از یه دختر سقلمه خوردی.) /آنگاه لبخند فاتحانه ای به رویش زدم و به طرف دوستانم که تا آن لحظه مات بودند رفتم.
    به خانه که رسیدم ساعتی بعد تمام دختر ها دسته دسته آمدند تا خبر داغ را به ننه جان بدهند. ننه جان پس از شنیدن این خبر محکم به صورتش کوبید و ناراحت و وحشتزده رو به من گفت:(چقدر راه و نیم راه بهت سفارش کردم؟ رفتی زدی تخت سینش؟؟؟) ریز خندیدم با افتخار سر تکان دادم. دخترها رفته بودند و ننه جان مرا نصیحت میکرد و زیر لب چیزی میگفت...

  10. 3 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #16
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    1 فصل دوازدهم

    یادش بخیر نازلی.! ننه نازخاتون را که به یاد داری. همان پیرزن خمیده قد که همه میگفتند روزگاری قدی رعنا داشت. چارقد مشکی اش را پشت سرش گره زده بود. تا مرا دید با محبت و عشق در آغوشم کشید. هر لحظه مهربانتر دستی بر سر و رویم میکشید و میگفت:(دخترک شهربانو... ملوسک شهربانو...) کمی گوشه ی چشمان خاکستری رنگش را برق اشک احاطه کرد. دایی جمال خسته و کوفته روی قالی خرسک نشست. ننه ناز خاتون تا جایی که میتوانست با من فارسی حرف میزد. _:(ننه ساره جان شوم چی میخوری؟ هم آش دوغ هست هم تخم مرغ...) گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:(الآن که فکر میکنم میبینم چیزی از نهار باقی نمانده... اما کمی نان مانده... نان و پنیر میخوریم...) دایی جمال نگاهش را به سقف دوخت وآهی کشید.
    ننه جان کلی طولش داد و برگشت و گفت:(ببخشید چیز بیشتری در بساط ندارم. ) بعد نان و پنیر را در سفره گذاشت و ما را به خوردن تعارف کرد. البته بعدها فهمیدم همان نان و پنیر را هم از همسایه قرض کرده بود. بیچاره معلوم نبود اگر ما نمیرفتیم شام چه میخورد و میخوابید. دایی جمال زیاد گرسنه نشان نمیداد. یکی دو لقمه خورد و بعد عقب نشست. خوابش میامد. _:(ننه اگه شب سرد میشود بروم و هیزم بیاورم.) ننه نگاهی شرمسار به من و پسرش انداخت و گفت:(راستش هیمه ها تمام شده. میخواستم فردا برم و...) دایی جمال صبر نکرد که سخنان مادرش تمام شود. رختخواب را پهن کرد و با غیظ گفت:(ای بیغیرتا...) آن لحظه نفهمیدم منظور دایی جمال از بیغیرتا کیست. ولی بعد ها ننه به من گفت که دایثی جمال از دست برادهای ناتنی اش دلخور است. برادرهایی که به او قول داده بودند در نبود او از مادرش حمایت کنند و نگذارند تا کمبودی را حس کند. _:(تو بخور ساره جان... از این نان ها دوست داری؟؟؟)
    _:(بله... ننه جان اسم من ساراست. نه ساره... از ساره خوشم نمیاد...)
    _:(چه فرقی میکنه؟ ساره یا سارا... باشه. من سارا صدات میزنم.) اما نتوانست به قولش عمل کند. انگار اسم سارا برایش خیلی سنگین بود.
    صبح روز بعد در زیر پتو با احساس سرمای شدیدی در خودم پیچیدم... صدای باز و بسته شدن در را شنیدم و بعد احساس کردم که پتویی رویم کشیده شد...
    _:(دستت درد نکنه... من با این کمر تا شده نمیتونم هیمه جمع کنم.)
    _:(آخه چرا اینجا تنهایی؟ چرا با من نمیای تهران؟ مگه سوری چیزی بهت میگه؟ چندبار بهت گفتم بیا با هم بریم تهران؟؟؟)
    خیلی زود صدای جلز و ولز هیزمها فضای کله چو را پر کرد و بخاری هیزمی چنان گر گرفت که انگار میخواست مثل توپ منفجر شود. ننه نازخاتون که از لحن ملامت آمیز دایی جمال دلش گرفته بود با لحنی بغض آلود گفت:(شاید به قول تو من اینجا هیچ دلخوشی نداشته باشم اما هر جا رو که نگاه میکنم خاطرات برام زند ه میشه. آخره عمری بیام تهران که چی؟ وبال گردنوت بشم؟ نه... دلم رضا نمیشه...) خودم هم نمیدانم در خواب چطور فهمیدم آندو چه میگویند.
    _:(خیلی خوب. نمیخواد اشک بریزی. الـآن بپه بیدار میشه. اومده اینجا که روحیش عوض شه. جلوش گریه نکن)
    _:(بیچاره شهربانو. مادرش بمیرد که اینقدر بختش سیاه است...)
    پتو را پس زدم و با تظاهر خواب آلودگی گفتم:(چه خواب خوبی بود...) کش و قوسی به خود دادم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:(ســــــــــــلام) ننه خاتون جلدی اشکاهیش را پاک کرد و با لبخند به من سلام کرد. آن روز دایی جمال قصد بازگش ت داشت. از این رو پش از کلی سفارش بغلم کرد و بوسیدم. ننه جان گردنبندی را به دستش داد و گفت:(ننه جان این گردنبند را گذاشتم برای روز مبادا. میخواستم بفروشمش دیدم مفت میخرند. حالا حاضرم بهای نصفش را به من بدی و این را یادگار نگه داری...)دایی جنال چهره اش در هم رفت. من برق اشک را در نگاه آرام اما طوفانی اش دیدم. این عادت نیکوی ننه نازخاتون بود که هیچگاه دست نیاز به سوی دیگران بلند نمیکرد. دایی جمال با حالتی شرمنده و دلشکسته دست توی جبهایش فرو برد. متوجه بودم که در آنهمه عزت نفس و بزرگی مادرش مانده است. بغض کرده بود و صدایش میلرزید. تمام پولهایش را بیرون ریخت و گفت:(همینی است که میبینی...) ننه جان انگار دلش نمیخواست او را سرخورده کند و دلش را بشکند. گفت:(من همین قدر را بر میدارم. باقی اش را وقتی داشتی به ساره بده.)دایی جمال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. اندام مچاله شده ی مادرش را در آغوش کشید و به هق هق افتاد.
    دایی جمال که رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را تماشا میکردم. تا وقتی که مثل یک نقطه ی کوچک از نظرم محو شد. گریه شده بود کارم...
    چقدر ننه جان دلداریم دادو نازم را کشید و وعده و وعید داد تا راضی شدم دیگر گریه نکنم.
    گلنسا دختر همسایه که درست پایین تپه خانه داشت آمد و با دیدن تو ذوق کرد و گفت:(چقدر شبیه خودته....) طولی نکشید که همه یهمسن و سال هایش را جمع کرد و من دور و برم پر شد از دخترهای رنگارنگ.دخترهایی با صورتهای سرخ و سوخته و پیراهن های چینچینی و گلدار. موهایشان را فرق باز کرده بودند و از روسریشان بیرون آمده بود. من روسری نمیذاشتم. از ننه جان اجازه گرفتم که برویم روی تپه. ننه جان با هیچ مخالفتی قبول کرد. دست در دست هم از کوچه های باریک و ناصاف سرازیر شدیم با هیجان خودمان را به چشمه رساندیم. خیلی زود با همه صمیمی شدم.
    ننهجان با چهره ی شاد و سرحال من روبرو شد و سری از روی رضایت تکان داد. آن روز ننه جان پلو خورشت درست کرده بود.

    _:(ساره جان میری بیرون مواظب باش پسرا دنبالتان نکنند. آخه میدانی تابستونا که ارباب میاد یلاق بچه هاش و بچه های فک و فامیلشان دنبال دختر ها میکنن و... بیچاره راحله رو چند روز پیش با ترکه افتادن به جونش...) همانطور که بند کفشم - همان کفشی که مادرم برایم از مشهد آورده بود. همان که صورتی بود و پاشنه ی بلندی داشت... - را میبستم پرسیدم:(چرا آخه؟) چشمان خاکستری اش تنگ شد و پوزخند زنان گفت:(محض تفریح. اونا برای خوشگذرونی هر کاری میکنند. حتی به قیمیت آزار دیگران... خلاصه اگه پسر ارباب و دار و دستشونو دیدی سرتو بنداز پایین و رد شو...) سرم را فرود آوردم که بله فهمیدم... بوسیدمش و خاطرش را جمع کردم...

    آن روز داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم. من با دستمال چشمم را بسته بودم که با چوب درخت کسی را بزنم و برنده شوم. صدای خنده ی گلنسا به گوشم خورد و دیگر صدایی نیامد. صدای نفسهای گرمی به گوشم رسید. شاخه را پرت کردم به سویش و بر بازوان کسی که نمیدیدمش و حدس میزدم باید گلنسا باشد چنگ انداختم. دستمال را که برداشتم دیدم جای گلنسا پسر دوازده ساله ای ایستاده و با تمسخر نگاهم میکند. یک لحظه از گستاخی پسرک بدم آمد و فریاد زدم:(تو کی هستی؟ چطور اجازه دادی خودت رو تو بازی دخترا وسط بندازی؟ مگه دختری؟) دختر ها خندیدند. به آنها نگاه تندی انداخت و بعد رو به من با حرص لبهایش را فشرد.چشمان میشی رنگی داشت و موهایش اصلاح شده و مرتب با کتیرا چسبیده بود روی سرش.لباس مرتب و قشنگی بر تن و داشت نشان میداد که نمیتواند از بچه های عادی باشد.ناگهان یاد سفارش ننه جان افتادم و یک آن ته دلم خالی شد. انگار او هم این تغییر روحیه را در نگاه من شاهد بود که آنطور بیباک و جسور نگاهم کرد. با لحن تمسخر آمیز و زننده ای گفت:(چیه؟ لالمونی گرفتی؟ دیگه واق واق نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی که بی اجازه پا گذاشتی تو قلمرو پدری من؟) گلنسا خطاب به من با لحن خوفناک و مرتعشی گفت:(سارا بیا بریم. معطل نکن...)
    با وجود سفارش ننه جان مبنی بر بی اعتنایی و گوشزد گلنسا دلم نمیامد آن پسزک گستاخ و بی ادب را ادب نکنم. با دستم محکم بر سینه اش کوبیدم. او که حسابی غافلگیر شده بود پرت شد روی زمین. دختر ها ناباورانه خندیدند. پسرک با چشمانی گشاد و حیرتزده نگاهم کرد. همانطور که شجاع چشم در آن چشمان حیرت زده دوخته بودم گفتم:(هروقت خواستی قلدری کنی یادت باشه از یه دختر سقلمه خوردی.) /آنگاه لبخند فاتحانه ای به رویش زدم و به طرف دوستانم که تا آن لحظه مات بودند رفتم.
    به خانه که رسیدم ساعتی بعد تمام دختر ها دسته دسته آمدند تا خبر داغ را به ننه جان بدهند. ننه جان پس از شنیدن این خبر محکم به صورتش کوبید و ناراحت و وحشتزده رو به من گفت:(چقدر راه و نیم راه بهت سفارش کردم؟ رفتی زدی تخت سینش؟؟؟) ریز خندیدم با افتخار سر تکان دادم. دخترها رفته بودند و ننه جان مرا نصیحت میکرد و زیر لب چیزی میگفت...

  12. 4 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #17
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    1 12

    یادش بخیر نازلی.! ننه نازخاتون را که به یاد داری. همان پیرزن خمیده قد که همه میگفتند روزگاری قدی رعنا داشت. چارقد مشکی اش را پشت سرش گره زده بود. تا مرا دید با محبت و عشق در آغوشم کشید. هر لحظه مهربانتر دستی بر سر و رویم میکشید و میگفت:(دخترک شهربانو... ملوسک شهربانو...) کمی گوشه ی چشمان خاکستری رنگش را برق اشک احاطه کرد. دایی جمال خسته و کوفته روی قالی خرسک نشست. ننه ناز خاتون تا جایی که میتوانست با من فارسی حرف میزد. _:(ننه ساره جان شوم چی میخوری؟ هم آش دوغ هست هم تخم مرغ...) گوشه ی لبش را به دندان گزید و گفت:(الآن که فکر میکنم میبینم چیزی از نهار باقی نمانده... اما کمی نان مانده... نان و پنیر میخوریم...) دایی جمال نگاهش را به سقف دوخت وآهی کشید.
    ننه جان کلی طولش داد و برگشت و گفت:(ببخشید چیز بیشتری در بساط ندارم. ) بعد نان و پنیر را در سفره گذاشت و ما را به خوردن تعارف کرد. البته بعدها فهمیدم همان نان و پنیر را هم از همسایه قرض کرده بود. بیچاره معلوم نبود اگر ما نمیرفتیم شام چه میخورد و میخوابید. دایی جمال زیاد گرسنه نشان نمیداد. یکی دو لقمه خورد و بعد عقب نشست. خوابش میامد. _:(ننه اگه شب سرد میشود بروم و هیزم بیاورم.) ننه نگاهی شرمسار به من و پسرش انداخت و گفت:(راستش هیمه ها تمام شده. میخواستم فردا برم و...) دایی جمال صبر نکرد که سخنان مادرش تمام شود. رختخواب را پهن کرد و با غیظ گفت:(ای بیغیرتا...) آن لحظه نفهمیدم منظور دایی جمال از بیغیرتا کیست. ولی بعد ها ننه به من گفت که دایثی جمال از دست برادهای ناتنی اش دلخور است. برادرهایی که به او قول داده بودند در نبود او از مادرش حمایت کنند و نگذارند تا کمبودی را حس کند. _:(تو بخور ساره جان... از این نان ها دوست داری؟؟؟)
    _:(بله... ننه جان اسم من ساراست. نه ساره... از ساره خوشم نمیاد...)
    _:(چه فرقی میکنه؟ ساره یا سارا... باشه. من سارا صدات میزنم.) اما نتوانست به قولش عمل کند. انگار اسم سارا برایش خیلی سنگین بود.
    صبح روز بعد در زیر پتو با احساس سرمای شدیدی در خودم پیچیدم... صدای باز و بسته شدن در را شنیدم و بعد احساس کردم که پتویی رویم کشیده شد...
    _:(دستت درد نکنه... من با این کمر تا شده نمیتونم هیمه جمع کنم.)
    _:(آخه چرا اینجا تنهایی؟ چرا با من نمیای تهران؟ مگه سوری چیزی بهت میگه؟ چندبار بهت گفتم بیا با هم بریم تهران؟؟؟)
    خیلی زود صدای جلز و ولز هیزمها فضای کله چو را پر کرد و بخاری هیزمی چنان گر گرفت که انگار میخواست مثل توپ منفجر شود. ننه نازخاتون که از لحن ملامت آمیز دایی جمال دلش گرفته بود با لحنی بغض آلود گفت:(شاید به قول تو من اینجا هیچ دلخوشی نداشته باشم اما هر جا رو که نگاه میکنم خاطرات برام زند ه میشه. آخره عمری بیام تهران که چی؟ وبال گردنوت بشم؟ نه... دلم رضا نمیشه...) خودم هم نمیدانم در خواب چطور فهمیدم آندو چه میگویند.
    _:(خیلی خوب. نمیخواد اشک بریزی. الـآن بپه بیدار میشه. اومده اینجا که روحیش عوض شه. جلوش گریه نکن)
    _:(بیچاره شهربانو. مادرش بمیرد که اینقدر بختش سیاه است...)
    پتو را پس زدم و با تظاهر خواب آلودگی گفتم:(چه خواب خوبی بود...) کش و قوسی به خود دادم و خمیازه ای کشیدم و گفتم:(ســــــــــــلام) ننه خاتون جلدی اشکاهیش را پاک کرد و با لبخند به من سلام کرد. آن روز دایی جمال قصد بازگش ت داشت. از این رو پش از کلی سفارش بغلم کرد و بوسیدم. ننه جان گردنبندی را به دستش داد و گفت:(ننه جان این گردنبند را گذاشتم برای روز مبادا. میخواستم بفروشمش دیدم مفت میخرند. حالا حاضرم بهای نصفش را به من بدی و این را یادگار نگه داری...)دایی جنال چهره اش در هم رفت. من برق اشک را در نگاه آرام اما طوفانی اش دیدم. این عادت نیکوی ننه نازخاتون بود که هیچگاه دست نیاز به سوی دیگران بلند نمیکرد. دایی جمال با حالتی شرمنده و دلشکسته دست توی جبهایش فرو برد. متوجه بودم که در آنهمه عزت نفس و بزرگی مادرش مانده است. بغض کرده بود و صدایش میلرزید. تمام پولهایش را بیرون ریخت و گفت:(همینی است که میبینی...) ننه جان انگار دلش نمیخواست او را سرخورده کند و دلش را بشکند. گفت:(من همین قدر را بر میدارم. باقی اش را وقتی داشتی به ساره بده.)دایی جمال دیگر نتوانست طاقت بیاورد. اندام مچاله شده ی مادرش را در آغوش کشید و به هق هق افتاد.
    دایی جمال که رفت من هنوز ایستاده بودم و دور شدنش را تماشا میکردم. تا وقتی که مثل یک نقطه ی کوچک از نظرم محو شد. گریه شده بود کارم...
    چقدر ننه جان دلداریم دادو نازم را کشید و وعده و وعید داد تا راضی شدم دیگر گریه نکنم.
    گلنسا دختر همسایه که درست پایین تپه خانه داشت آمد و با دیدن تو ذوق کرد و گفت:(چقدر شبیه خودته....) طولی نکشید که همه یهمسن و سال هایش را جمع کرد و من دور و برم پر شد از دخترهای رنگارنگ.دخترهایی با صورتهای سرخ و سوخته و پیراهن های چینچینی و گلدار. موهایشان را فرق باز کرده بودند و از روسریشان بیرون آمده بود. من روسری نمیذاشتم. از ننه جان اجازه گرفتم که برویم روی تپه. ننه جان با هیچ مخالفتی قبول کرد. دست در دست هم از کوچه های باریک و ناصاف سرازیر شدیم با هیجان خودمان را به چشمه رساندیم. خیلی زود با همه صمیمی شدم.
    ننهجان با چهره ی شاد و سرحال من روبرو شد و سری از روی رضایت تکان داد. آن روز ننه جان پلو خورشت درست کرده بود.

    _:(ساره جان میری بیرون مواظب باش پسرا دنبالتان نکنند. آخه میدانی تابستونا که ارباب میاد یلاق بچه هاش و بچه های فک و فامیلشان دنبال دختر ها میکنن و... بیچاره راحله رو چند روز پیش با ترکه افتادن به جونش...) همانطور که بند کفشم - همان کفشی که مادرم برایم از مشهد آورده بود. همان که صورتی بود و پاشنه ی بلندی داشت... - را میبستم پرسیدم:(چرا آخه؟) چشمان خاکستری اش تنگ شد و پوزخند زنان گفت:(محض تفریح. اونا برای خوشگذرونی هر کاری میکنند. حتی به قیمیت آزار دیگران... خلاصه اگه پسر ارباب و دار و دستشونو دیدی سرتو بنداز پایین و رد شو...) سرم را فرود آوردم که بله فهمیدم... بوسیدمش و خاطرش را جمع کردم...

    آن روز داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم. من با دستمال چشمم را بسته بودم که با چوب درخت کسی را بزنم و برنده شوم. صدای خنده ی گلنسا به گوشم خورد و دیگر صدایی نیامد. صدای نفسهای گرمی به گوشم رسید. شاخه را پرت کردم به سویش و بر بازوان کسی که نمیدیدمش و حدس میزدم باید گلنسا باشد چنگ انداختم. دستمال را که برداشتم دیدم جای گلنسا پسر دوازده ساله ای ایستاده و با تمسخر نگاهم میکند. یک لحظه از گستاخی پسرک بدم آمد و فریاد زدم:(تو کی هستی؟ چطور اجازه دادی خودت رو تو بازی دخترا وسط بندازی؟ مگه دختری؟) دختر ها خندیدند. به آنها نگاه تندی انداخت و بعد رو به من با حرص لبهایش را فشرد.چشمان میشی رنگی داشت و موهایش اصلاح شده و مرتب با کتیرا چسبیده بود روی سرش.لباس مرتب و قشنگی بر تن و داشت نشان میداد که نمیتواند از بچه های عادی باشد.ناگهان یاد سفارش ننه جان افتادم و یک آن ته دلم خالی شد. انگار او هم این تغییر روحیه را در نگاه من شاهد بود که آنطور بیباک و جسور نگاهم کرد. با لحن تمسخر آمیز و زننده ای گفت:(چیه؟ لالمونی گرفتی؟ دیگه واق واق نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی که بی اجازه پا گذاشتی تو قلمرو پدری من؟) گلنسا خطاب به من با لحن خوفناک و مرتعشی گفت:(سارا بیا بریم. معطل نکن...)
    با وجود سفارش ننه جان مبنی بر بی اعتنایی و گوشزد گلنسا دلم نمیامد آن پسزک گستاخ و بی ادب را ادب نکنم. با دستم محکم بر سینه اش کوبیدم. او که حسابی غافلگیر شده بود پرت شد روی زمین. دختر ها ناباورانه خندیدند. پسرک با چشمانی گشاد و حیرتزده نگاهم کرد. همانطور که شجاع چشم در آن چشمان حیرت زده دوخته بودم گفتم:(هروقت خواستی قلدری کنی یادت باشه از یه دختر سقلمه خوردی.) /آنگاه لبخند فاتحانه ای به رویش زدم و به طرف دوستانم که تا آن لحظه مات بودند رفتم.
    به خانه که رسیدم ساعتی بعد تمام دختر ها دسته دسته آمدند تا خبر داغ را به ننه جان بدهند. ننه جان پس از شنیدن این خبر محکم به صورتش کوبید و ناراحت و وحشتزده رو به من گفت:(چقدر راه و نیم راه بهت سفارش کردم؟ رفتی زدی تخت سینش؟؟؟) ریز خندیدم با افتخار سر تکان دادم. دخترها رفته بودند و ننه جان مرا نصیحت میکرد و زیر لب چیزی میگفت...

  14. 3 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #18
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12

    یادش بخیر نازلی! ننه نازخاتون چقدر با خودش کلنجار رفت و چقدرزیر و بم قضیه را سنجید تا آخر خودش را راضی کرد که حقیقت را با من در میان بگذارد. از این رو همانطور که صاف نشسته بود رفت سر اصل قضیه.
    _:(ساره میدانی پدر آن پسری که تو امروز زدی تخت سینش کیه؟) من موهایت را باز کرده بودم و داشتم سنجاقت را روی سرت میبستم. گفتم:(بله. پسر ارباب شماست دیگه....) ننه جان کمی از این رکگویی جا خورد اما به روی خودش نیاورد.
    _:(کاش فقط همین بود.)
    _:(چرا؟)
    _:(ارباب ما همان کسیه که ... که...) نگاهش را به دیدگان من د وخت انگار مقدمه چینی بلد نبود._:(همانیه که پدر تو رو کشته.)
    تواز دستم افتادی. حال خودم را درست درک نمیکردم. یخ کرده بودم و احساس سرما بر تمام تنم مستولی شده بود. چانه ام میلرزید نیم رخ ننه جان را دیدم که در اشک خیس میخورد. ننه جان با گوشه ی چارقدش اشکهایش را پاک میکرد. گریه امانم را بریده بود. من بلندتر و بلندتر گریه میکردم. ننه جان خوددارتر بود.
    _:(گریه نکن ننه. با گریه چیزی درست نمیشه. فقط خواستم بدونی. گرگزاده آاخر گرگ میشود. خواهشی از تو دارم که با اون پسر تهتغاری در نیفتی.)
    _:(نه من مثل شما و مادر بی تفاوت نمیمانم. من انتقام پدرم را میگیرم. )
    ننه جان دستی بر موهایم کشید و این حرف مرا به حساب لجبازی ام گذاشت. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. میان گریه لبخند تفاخر آمیزی بر لبانم ظاهر شد.

    ------------------------------------------------------------------------------------------------


    ننه جان داشت نان میپخت. هر بار کمرش را صاف میکرد تا خستگی در کند. میگفت:(شهربانو هم همیشه پای تنور مینشست و لام تا کام چیزی نمیگفت.) ننه جان یکی از آن نان های کوچک گرد را به من دادو گفت:(بخور عزیزم. رسم زمانه را کسی تمیتواند عوض کنتد. گوشه ای از نان برشته و داغ را خوردم و با کنجکاوی پرسیدم:(ننه جان مادرم میگفت نننه نازخاتون خانزاده بوده. پس شما چرا الان اینقدر فقیز هستید؟) ننه جان از سادگی بیانم لبخند به لب نشاند و در حالی که با انبر دستی ذغالی را در تنور جابهجا میکرد گفت:(کی گفته من فقیرم؟ من به همین زندگی راضیم. بله. مادرت راست گفت. پدر من ارباب بود و صاحب چندین هکتار زمین. ما زندگی خوبی داشتیم. شوهرم هم ارباب بود و برای خود چه چه و که که ای داشت. .. بعضی ها مال زیادی دلشونو میزنه... شوهرم وفا نکرد و سرم هوو آورد. اونم چه هوویی... کنیزم رو که صبح تا شب بهش امر و نهی میکردم صیغه کرد. من هم نتوانستم تاب بیارم. نمیتونستم ببینم کنیزم داره خانمی میکنه. با همه ی سختیها مبارزه کردم و بچه هام رو بزرگ کردم. دست رو به کسی نکردم. هروقت داشتم خوردم. هروقت نداشتم نخوردم.)
    برای این که او را از آان حال و هخوا بیرون بیاورم گفتمن:(اجازه میدی برم از چشمه آب بیارم؟)
    _:(هان؟)
    مجبور شدم دوباره تکرار کنم.
    _:(نه عزیزم. آب از سربالایی آوردن سخته. خسته میشی. خودم الان میرم و آب میارم.)
    دستم را گذاشتم روی دست استخوانی اش و با محبت نگاهش کردم. :(خسته نمیشم...)
    دلش نمیامد من تن به کار بدم. اما آنقدر اصرار کردم تا راضی شد. ولی هنوز نگران تنها رفتن من بود. از همین رو من رامجبور کرد با گلنسا بروم. گلنسا که از خدایش بود برای یک ساعت هم که شده از خانه و به قول خودش برادران زورگو و کله شقش دور شود دو پارچ خالی از خانه برداشت و با هم به راه افتادیم. گلنسا دختر پرحرفی بود. گفت و گفت و گفت. از مادر مریضش. از پدرش که نگران گوسفند آبستن است. و از برادرانش که روزی دو سه بار گوشمالی اش میدهند. با این که کلاس دوم را تمام کرده بود اما فارسی را نمیتوانست حرف بزند.
    _:(اگه هوا وارشی شه...)
    _:(وارشی چیه؟)
    _:(یعنی اگه بارون بباره اینجا آنقدر تیل و پتیل میشه که...)
    _:(تیل و پتیل؟)
    _:(تیل و پتیل یعنی... یعنی انقدر گل میشه که آدم باید مواظب باشه که دِیم نخوره...)
    _:(دیم...؟)
    _:(اه... دیم نخورد یعنی... تو چقد خنگی. دیم نخوره یعنی دیم نخوره دیگه...)
    وقتی معادل فارسی کلمه ای را پیدا نمیکرد مرا محکوم به خنگ بودن میکرد. به چشمه که رسیدیم با هیجان گفتم:(خدای من... چه ابی....)
    گلنسا بی هیچ هیجانی پارچ ها را آب کرد. من گفتم میخواهم از آن پشت آب بردارم. گلنسا هم قُر زد.
    _:(هیس اینقدر قر نزن دختر. تو هم این سرو صدا ها رو میشنوی؟)
    اول فقط صدای تلپ تلوپ آب بود. بعد صدای دو سه نفر شنیده شد. _:(بیا برگردیم ساره جان. شاید غول چشمه باشه...)
    _:(ساره نه و سارا... مگه نمیشنوی؟ صدای آدمه... من میرم. میترسی همین جا بمون. )
    انگار از خدا خواسته بود همان جا ایستاد و نگاهم کرد.
    _:(متاسفم... یعنی اینقدر ترسویی؟ من که رفتم.)
    در حالی که در دل به گلنسا میخندیدم با گامهایی بلند خودم را به پشت تخته سنگ رساندم. سه پسر بچه را دیدم. یکی لم داده بود توی آفتاب و دستور میداد. یکی چتری را بالای سرش برافراشته بود. یکی هم داشت پاهای آن که در آفتاب بود را میشست. رفتم جلو تر.
    _:(مرده شورت رو ببرن. زور نداری نفله؟)
    _:(چشم. اینطوری خوبه؟)
    پیش از اینکه پاسخ را بشنوند گفتم:(بهتر از این نمیشه. چشم دهکده روشن. پسر ارباب پای نجسش را توی آب چشمه میشوره و مردم بیخبر از همین آب میخورن!!!) هر سه دنبال صدا گشتند. آنکه مثلا ارباب بود با صدای من حرکتی به خودش داد و شتابزده بلند شد. در نگاهش خشم و کینه میجوشید.
    _:(باز که زبونتو بی محابا کردی دختر. بهت یاد ندادن با پسر ارباب چجوری حرف بزنی؟)
    _:(هِ... پسر ارباب... ارباب خودش سگِ کی باشه که پسرش واسه آدم واق واق کنه؟) خوب میدانستم تحریکش کردم. عاقبت برای اینکه از تک و تا نیفتد به همراهانش رو کرد و گفت:(حسابش را بذارید کف دستش.)
    یکی از آن دو نفر با ترحم نگاهم کرد و گفت:(ولی آنوش خان دختر که زدن نداره...)
    _:(همین که گفتم. گیسشو بگیرید و بیارینش اینجا...)
    هنوز آن دو نفر گامی پیش ننهاده بودند که خودم با شهامت پارچ ها را روی زمین گذاشتم و رفتم جلو... چشم به چشمش دوختم و گفتم:(میخوای چیکارم کنی؟) یک لحظه زیر چشم نگاهم کرد. نفرت چشمان میشی اش را هر لحظه رنگ به رنگ میکرد. بدجوری خودش را باخته بود. اما نمیخواست جا بزند. گفت:(تو چطور به خودت اجازه میدی که با من اینجوری حرف بزنی؟ میدونی بابام میتونه تو یه چشم به هم زدن دودمانت و به باد بده؟) لحظه ای بیتفاوت نگاهش کردم و بعد هلش دادم و انداختمش توی آب. صدای داد و فریادش که بلند شد من خندیدم. او از آب عربده کشان بیرون آمد و به نوچه هایش گفت :(دستهایش را بگیرید.) آن دو نفر که معلوم بود قبض روح شدند فوری اطاعت کردند و دستهایم را گرفتند.من که هنوز فحش میدادم و داد و قال میکردم از سیلی داغ آنوش یک لحظه گر گرفتم. خودم را نباختم. تف کردم توی صورتش. دوباره عصبی شد و با ترکه به جونم افتاد. من بی آنکه حتی یک آخ بگویم هر چه فحش بلد بودم نثارش کردم. او هر لحظه وحشیانه تر ضربه بر بدنم وارد میکرد تا جایی که دیگر از نفس افتاد. دلش میخواست گریه کنم و التماسش کنم که رهایم کند. ولی وقتی دید سرم را بال گرفتم نو خنده ی تمسخر آمیزی سر دادم دوباره وحشی شد و موهایم را از پشت کشید و در حالی که چشمانش از فرط خشم شده بود دو کاسه ی خون فریاد زد:(چرا خفه نمیشی؟ از جونت سیر شدی؟) یکی از دوستانش که سعی داشت ؟آرامش کند گفت:(ول کن بیچاره رو. پس میافته ها...)
    آنوش موهایم را رها کرد و نفس بلندی کشید. آن دو نفر هم دستان بیجان مرا را کردند. برای اینکه نقش زمین نشوم محکم ایستادم. آنوش با حیرت نگاهم میکرد. از تنبیه من خسته شده بود. رو به دو نفر دیگر کرد که راه بیفتند. بدنم میسوخت. قلوه سنگی برداششتم و با آخرین زور و توانمم فرق سرش را نشانه گرفتم. هدفگیری ام درست بود. دستش را گذاشتر وی سرش و به طرفم برگشت. آن دو نفر با دیدن خونی که از سر اربابشان میامد خواستند به طرفم حمله کنند که آنوش با حرکت دست جلوشان را گرفت. لحظه ای هر دو با خشم به هم نگاه کردیم و او برگشت و رفت. من هم نقش زمین شدم. گلنسا لحظاتی بعد بالای سرم رسید و گریه کرد. من با خونسردی گفتم:(نکنه مردم که داری گریه میکنی؟) بازویم را گرفت و بلندم کرد. پشتم میسوخت. وقتی داد مرا شنید پیراهنم را زد بالا و دو دست یکوبید روی صورتش.
    _:(وای خدا مرگم بده... ببین چیکارت کرده.)
    خندیدم و گفتم:(ولش کن. بیا پارچ ها را پر کنیم. ننه جان حتما نگرانش شده...) در حال رفتن بودیم که دیدیم ننه جان دستپاچه دارد میاید. گفت:(آخه دختر جان کجا بودی؟ نگفتی نگران میشم؟)
    من سرم را پایین انداختم هنوز فکری به سرم نرسیده بود. گلنسا که انگار دروغ بافتنش بد نبود گفت:(تقصیر ساره نبود. بازی کردیم و وقت از دستمون رفت.) آنگاه رنگ از چهره اش پرید و گفت:(وای... دیر شد... برادرام منو... خداحافظ...) و مثل موک از جا پرید.

  16. این کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #19
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    13 فصل پانزدهم

    یادش بخیر نازلی! آنروز ها هوا خیلی هنک بود . من هم از درد پشتم نمیتوانستم به پشت بخوابم.
    _:(ننه جان دمر نخواب. تو که عادت نداشتی دمر بخوابی...)
    _:(چرا. وقتی هوا خنکه میخوابم که پشتم باد بخوره...)
    _:(اووووف. چه هوای سردی... تا رفتم هیمه بیارم چاییدم... ننه ساره جان تو که سردت نیست؟)
    _:(نه) و تو را در آغوش گرفتم و خوابیدم...
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــ
    _:(ساره... بیا بریم حمام.)
    _:(نه میخوایم با بچه ها امروز بریم روی تپه بازی.)
    _:(از وقتی اینجا اومدی حمام نکردی ... ببین چه سیاه شدی..)
    از ترس اینکه ننه جان در حمام پشتم را نبیند به حمام نمیرفتم...
    _:(نه ننه تورو خدا... فقط همین یه امروز.)
    او هم که دلش نمیامد رو حرف من حرف بزند تسلیم شد و گفت:(باشه امروز برو. فردا با هم میریم حمام.)
    شادمانه پریدم و فکر کردم فردا هم بهانه ی دیگری میاورم.
    آن روز تا عصر با بچه ها بازی کردیم. آنقدر که آمدم خانه و بدون شام خوابیدم. فردا صبح ننه جان پایش را کرده بود در یک کفش که با هم برویم حمام. از ننه جان اصرار و از من انکار. اما زور ننه جان چربید و وسایل حمام را جمع و جور کرد و مرا کشان کشان به حمام برد.
    خلاصه اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. تا لباسهایم را در آورد دو دستی زد توی سر خودش. گریه و زاری و داد وقال که چه شده و چرا به این روز افتادی... من هم از ترس گریه کردم اما مجبور شدم حقیقت را بگویم. آن روی ننه جان بالا آمد و صدای فریادش همه را دور من جمع کرد.
    _:(ای وای ببن چه بلایی سر این طفل معصوم آورده... الهی که خیر نبیند. الهی جوانمرگ شه... دستش بشکنه... ) و نفرین و نفرین... تا جایی که همه ی دهکده فهمیدند که پسر ارباب با ترکه افتاده به جون نوه ننه ناز خاتون...
    ننه جان یک پارچه آتش بود. حمام نکرده لباس پوشاندم و کشان کشان مرا با خود همراه کرد. آنقدر رفتیم تا به عمارتی زیبا روی یک بلندی رسیدیم. آن عمارت دو طبقه داشت با ستون های بزرگ وپهن.
    کمنار در ورودی دو نفرنگهبانی میدادند.مارا کهپشت در دیدند نگاهی پرتعجب به ما انداختند. یکی سبیل هایش را تاب داد و پرسید شما کی هستید؟
    ننه جان مثل ابر غرید:(من با ارباب کار داشتم. باید ارباب را ببینم. )
    آنیکی موهای رها شده ی روی پیشانی اش را کنار زد و با پرخاش گفت:(وقت استراحت اربابه. برین و یه ساعت دیگه بیاین.)
    ننه جان صبر نکرد حرف نگهبانان ت.مام شود. به آنان سقلمه ای زد و گفت:(میخوااهم همین الآن اربابتان را ببینم. ) من که چشمانم را از برخورد احتمالی میان ننه جان و نگهبانان بسته بود تا چشمانم را باز کردم دیدیم میان یک باغ زیبا و درندشت ایستادم. از گوشه ی باغ صدای شر شر آب به گوش میرسید. تا چشم کار میکرد درخت سیب و گردو و فندق بود. همانطور که گیج و مات دور و برم را براهنداز میکردم چشمم خورد به یک مرد میانسال قد بلند که کت و شلوار پوشیده بود و کراوات بسته بود. ننه جان با دیدن آن مرد با صدایی پر از نفرت زیر لب نجوا کرد:ای قاتل!
    چیزی در دلم فرو ریخت. تو را محکم به سیه ام چسباندم و به آن مرد چشم دوختم. نرسیده به ما صدا زد:( آهای. میان ملک ما چیکار میکنی؟ آهای نگهبان پس شما چه غلطی میکنید؟) ننه جان بیباک و جسور دو قدم به جلو رفت. _:( من به میل خودم پا به این برزخ بهشتنما نذاشتم. از اینجا برم بیرون باید غسل کنم و استغفار کنم که دهن به دهن ابلیسی مثل تو شدم. اومدم بپرسم آقازاده به چه حقی به جان دختر من افتاده؟) ننه جان پیراهنم را بالا زد و با صدایی که هر لحظه بلندتر میشد ادادمه داد:(آخه بگید انصافه بدن یه دختر هشت ساله اینجور کبود شه؟)
    ارباب بیتفاوت به پشتم نگاه کرد و نگاه استهزاآمیزش را به ننه جان دوخت و گفت:(حتما دختر شما مقصر بوده. آنوش من هیچ کارش بیدلیل و منطق نیست.) ننه جان دوباره منفجر شد و شلیک کرد... گفت:(پس به نظر شما پسرت کار خوبی کرده؟ ای تف به شرفت...) ارباب تنها در سکوت نگاهمان کرد و با صدای بلند گفت:آنـــــــــــــوش و با لحنی قاطعانه رو به ما گفت:(الآن همه چیز روشن میشه...) چند دقیقه بعد آنوش در حالی که پیراهن آستین کوتاه و شلوار پارچه ای به تن داشت و تفنگی شکاری بر پشت انداخته بود پیش رویمان ظاهر شد. از همان دور که پیدایش شد نگاهش مستقیم به من بود.
    پدرش با محبت او را به طرف خود کشید و بعد با شوخی و در حالی که میخندید گوشش را گرفت و گفت:(تعریف کن چی شد که پشت این دختر رو سیاه کردی؟)
    آنوش زیر چشمی نگاهم کرد. من با حب و بغض سرم را پایین انداختم. دوباره صدای ارباب توی گوشم پیچید:بگو پسرم. اگه حق با تو باشه من چشمای آبی این دختر رو در میارم و میندازم جلوی ماهیا. و اگه حق با اینا باشه امروز شکار بی شکار.)
    آنوش لب تر کرد تا حرف بزندد. اما انگار صدای قلبم را میشنید که وحشتناک میکوبید. از ترس اینکه نکند حقیقت را بگوید و پدرش برای اینکه به او توهین کردم حق را به پسرش بدهد و من...آه... نه... من چشمانم را دوست دارم. بدون چشم کجا را ببینم؟
    آنوش دوباره خاموش و نافذ نگاهم کرد. میدانستم که همه چیز را میگوید... میدانستم که ننه جان امروز شاهد نابینا شدن نوه اش میشود. ... اما... نه ... نه جان نمیگذاشت چشمانمم را دربیاورند. لابد به پاهای ارباب میفتاد و التماسش میکرد. ننگ بر من. ننه جان به دست و پای این مرد ملعون بیفتد؟ همین که قاتل پدرم بوده؟ همین که مادرم را به عزا نشانده؟ چشمی که پدر ندیده به چه دردم میخورد؟ چشمی که دیگر مادر هم نمیبیند به چه کارم میاید؟ کور شوم بهتر است.
    آنوش پس از گوشزد دوباره ی پدر به حرف آمد. در حالی که صدایش میلرزید و نگاهش به زمین بود گفت:(پدر تقصیر من بود... من آب چشمه رو کثیف کردم. این میخواست آب برداره گفت کثیفه. من و یعقوب و مُراد هم افتادیم به جونش.)
    مات و متحیر به اوو چشم دوختم. به او که معلوم نبود چرا حقیقت را آنطور که بود شرح نداده... ننه جان دوباره یاغی شد و نگاه آتشینش را به ارباب دوخت که سر افکنده و خجول به آنوش نگاه میکرد و گفت:(دیدید؟ حالیتون شد که پسرتون حق نداشت...) ارباب نگاه تند و تیزش را به آنوش دوخت و با تشر گفت:(برو گمشو... از امروز تا هر وقت که من گفتم حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری.... حتی اگه مقصر هم بودی نباید پیش یه مشت داهاتی اعتراف میکردی. حالا برو گورتو گم کن.)
    آنوش انگار بغض کرده بود. سرخ شد و به سمت عمارت دوید. ننه جان با قیافه ی حق به جانب با پوزخندی گفت:(چیه؟ از خجالت نمیتونی سر بلند کنی؟ همین کافیه که تو این حالت دیدمتون. بیا بریم ساره جان... خدا جای حق نشسته. حق هم ارباب و رعیت سرش نمیشه...)
    از باغ که بیرون آمدیم صدای شرشر آب میامد. من نگاه آنوش را روی خودم حس میکردم... نمیدانستم از کجا پیدا کنم... نگاهش را... خودش را... باید پیدایش کنم...
    ننه جان کیفش کوک بود. از آنجا تا حمام حرف زد و خندید. من گاهی حرفهایش را گوش میدادم و گاهی میرفتم به فکر... چه خوب که چشم دارم... چه خوب که میبینم... چه خوب که آنوش.......................

  18. 3 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #20
    داره خودمونی میشه dropdead's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    Happyland
    پست ها
    50

    12 16

    یادش بخیر نازلی!خوب یادم هست که تا چند روز هرکس من یا ننه جان را میدید از چون و چرا یماجرا میپرسید. بزعکس من ننه جان با آب و تاب ماجرا را تعریف میکرد. من فقط حوصله کردم برای گلنسا همه ی قضیه را توضیح بدهم. بعد مبهوت گفت:(راست میگی؟ نگفت سرش رو شکستی؟) چشمانم توی چشمانش ثابت ماند و گفتم:(نه... نگفت... و نمیدنم چرا...) و رفتم توی فکر. گلنسا پارچ آب را گذاشت روی زمین. عادتمان بود که در طول راه پارچ هارا روی زمین میگذاشتیم حرف میزدیم / خستگی در میکردیم. آنگاه دوباره پارچها را برمیداشتیم و به راه ادامه میدادیم. گلنسا مثل همیشه خوشبین بود.
    _:(شاید فهمیده کار زشتی کرده و پشیمون شده..)*
    _:(شایــــــــــــــــد!)
    هنوز داشتیم متفکرانه زمین را نگاه میکردیم که سر و کله ی آنوش و دو همراهش پیدا شد. گلنسا غافلگیر شد و زود رنگ باخت. بر عکس او من صاف ایستاده بودم و نگاههشان میکردم. چون دیدم هنوز زخمناک نگاهم میکند با لحن بدی گفتم:(مگه بابات نگفت از خونه پا بیرون نذاری؟؟؟؟)
    گوشه ی لبش را ورچید و با لحن نیشداری گفت:(حقت بود چشاتو در میاورد...) زبانم را در آوردم و گفتم:(اینکارو نکردی چون پدرت جرات نداشت چشای منو در بیاره... ترسیدی ازت انتقام بگیرم...)
    پوزخندی زد و گفت:(ببینین... فکر کرده از یه دختر ترسیدم... اونم یه دختر مردنی لاغر مثل این...) دو همراهش خندیدند. گلنسا گفت:(بیا بریم تا شر درست نکردی...)
    گفتم:(برو کنـار. باز داری اون رومو بالا میاری...)
    با خونسردی گفت:(دوست دارم بالا بیارم...)
    به سرعت محتوای یکی از آب ها را روی سرش خالی کردم. چشمان میشی اش انگار میخواست از کاسه بزنه بیزون. دو همراهش خواستند مداخله کنند که با اشاره ی ابرو به آنها گفت که دخالت نکنند. فاتحانه نگاهش کردم و لبخند زدم... کفرش را در آوردم. بی آنکه داد و بیداد راه بیندازد خیلی آرام و خونسرد گوشه ی دامن چیندارم را جر داد و به تماشایم ایستاد. نگاهی ناراحت و حیران به دامن پاره شده ام انداختم و بی آنکه بخواهم زدم زیر گریه. او با صدای بلند خندید. _:(یادت باشه من پسر اربابم... یعنی ارباب آینده... پس باید یایدبگیری که با من چجوری برخورد کنی... من گوشه ی دامنتو به همه ی پسرا ی اینجا نشون میدم و آبروتو میبرم. اگه نمیخوای پاهام و ببوس و ازم التماس کن تا ببینم چی میشه... )
    گلنسا آمد و گفت:(ترخدا ولش کنید. ساره اینجا مهمونه... )
    آنوش با دست به سینه ی گلنسا کوبید و او را نقش بر زمین کرد.
    _:(حاضرم بمیرم ولی به بچه کفتاری مثل تو التماس نمیکنم...)
    دور لبانش را تر کرد و موذیانه به گوشه ی دامنم نگاه کرد . من خودم را جمع و جور کردم. به سمتم آمد و دندانهایش را بر هم فشرد.
    _:(منم این رو لب چشمه به درخت توت آویزون میکنم تا همه ببیننش...و تو.... خجالت و خجالت.هه.هه.هه.هه.)
    _:(هر غلطی که خواستی بکن.) من و گلنسا راه افتادیم..
    _:(آهای... فک کردی این کارو نمیکنم؟ حالا بهت ثابت میکنم... )
    منو گلنسا بی توجه به راهمان ادامه دادیم...
    گلنسا گفت:(به ننه جان میگیم افتادی که یک پارچ آب از دستت افتاد و گوشه ی دامنت به درخت توت گیر کرد. )
    لبخند محوی زدم وگفتم:(اوهوم. خوبه. فکر میکنی آنوش اینکارو بکنه؟)
    هیچ نگفت.

    ننه جان که پارچ را خالی دید دروغ را باور کرد.
    آن روز را تا شب به این فکر کردم که آنوش اینکار را میکند یا نه...

    _:(ساره... ساره.... خبر خوب...)
    _:(چیه گلنسا؟)
    _:(صبح با مامانم رفتیم سر چمه. همه جارا گشتم. گوشه ی دامنت نبود... من دیشب تا صبح دعا کردم که دلش به رحم بیاد.. خدا صدامو شنید...)
    _:(همیشه خوش خبر باشی...)

    _:(ننه جان تو دلت واسه مامان تنگ نشده؟)
    _:(چرا تنگ شده.)
    _:(دایی جانت پیغام داد اگه غریبی بیاد دنبالت.)
    _:(نه.. هنوز یک ماه مونده)
    _:(تو تا هر وقت که خواستی میتونی اینجا بمونی...من که از خدامه.)
    گلنسا صدایم زد. به طرفش دویدم:(چیه؟)
    _:(یه عالمه کار ریخته رو سرم. نمیتونم بیام بازی. بابام مامانو برده شهر.)
    _:(خوب میام کمک.)
    تا خواست مخالفت کنه پریدم پایین و رفتم خونشون. جارو را برداشتم و همه جارا جارو کشیدم.
    کارم که تمام شد از ننه جان اجازه گرفتم تا به همراه گلنسا به چشمه بروم تا ظرفها را بشوییم. او ابتدا مخالفت کرد. اما مثل همیشه تسلیم خواسته ی من شد.
    پایین چشمه نشستیم کسی نبود. همین که رسیدیم همه جار ا گشت زدیم ولی خبری از دامن من نبود.
    نفس راحتی کشیدم و شروع کردیم به ظرف شستن و حرف زدن. حرفهایمان بیشتر حول هم سن و سالان خودمان بود. مثلا اینکه راحله نامزد پسرعمویش شده. گلچین سل گرفته و از خانه بیرون نمیاید. یا فلان پسر دیروز فلان دختر رو میپایید.
    _:(میدونی ساره؟)
    _:(چند بار بگم؟ ساره نه سارا...)
    _:(خیلی خوب. سارا. شهربانو رو میشناسی؟ اگه گفتی وقتی عروس شد چند سالش بود...)
    _:(فقط یه بار پارسال سر چشمه دیدمش.)
    _:(شهربانو نه سالش بود که زن پسرداییش شد.)
    _:(خوب که چی؟)
    _:(شب عروسی توی اتاق حجله از بس ترسیده بود جاش رو خیس کرد. پسرداییشم عصبانی شد و با اردنگی انداختش بیرون.)
    خندیدم. خوب حقش بود.
    _:(تازه فرداییش به زور نیشگون و تهدید بردنش توی اتاق حجله که با خودش سوزن برد. کسایی که پشت در منتظر بودند رفتند تو و دیدند که بعععععععععععععععععله...)
    حرفش تمام نشده بود که سنگی خورد فرق سرم. کسی را ندیدیم. دومین سنگ خورد وسط کمر گلنسا. به درختی که از پشتش سنگ پرتاب میشد نزدیک شدم.
    _:(خودتو نشون بده نامرد حرومزاده.)
    صدای گریه ی گلنسا که بلند شد به طرفش دویدم. پیشانی اش بالا آمدهخ بود.
    یک نفر از پشت درخت توت به سمتی دوید.
    اولین مظنونی که به ذهنم رسید آنوش بود. با شنیدن صدای چند زن و بچه به خودمان آمدیم.
    _:(تو مطمئنی آنوش بود؟)
    _:(آره. کسی جز آنوش از ما کینه نداره که...)

    همانروز ظهر با گلنسا و بچه های دیگر به بالای تپه رفتیم. بازی که تمام شد از بچه ها جدا شدیم و داشتیم برمیگشتیم که آنوش و یعقوب و مراد را دیدیم. گلنسا که دستهای مشت شده ام را دید زیر لب گفت:(چیکار میکنی؟)
    آرام و خونسرد گفتم:(نترس دختر...)
    از مقابل ما که رد میشدند با صدای بلند گفتم:(سگها عادت دارن غروب که شد واق واق کنند و بیفتند به جون مردم.)
    تندی نگاهم کرد و به همراهانش گفت:(مگسا هم از خوردن پشگل زیادی مستند و وز وز زیادی میکنن!)
    _:(مگسا به چیز نجس میرسن مست میشن...)
    نزدیک آمد و دستهایش را به کمرش زد و در حالی که لحن مرا تقلید میکرد گفت:(ا.. واه... راست میگی خواهر؟ ووش!)
    مراد و یعقوب از خنده رودهبر شدند. از خشم چانه ام میلرزید. گفت:(وز وز نکن که غورباقه ها حوس خوردنت رو میکنن کوچولو.)
    روز بعد جریان پرتاب سنگ دوباره تکرار شد. گلنسا میگفت:(نچ... آنوش جرات داره و خودشو نشون میده....)

    روزهای خاطه انگیز میامد و میرفت... ننه جان با حضور من شاداب بود. با پیراهن خودش که برای شب بله برونش بود یک لباس برای تو دوخته بود.
    _:(حالا بپوشان ببین اندازه ی نازی هست یا نه.)
    _:(ننه جان اسمش نازلیه. نه نازی. وای خیلی خوشگل. رنگ آبی مخملیش به چشماش میاد. خوشبهحال نازلی... ممنونم ننه جان)

  20. 2 کاربر از dropdead بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •