یادش بخیر نازلی! هنوز عطر خوشبوی مادرم همه جا پراکنده بود. هنوز رد نگاه مادر را از روی فرش و طاقچه احساسمیکردم و هنوز مادر را با خود همه جا میدیدم. زندایی میگفت:(مادرت با آقا خلیل رفتند زیارت امام رضا.) نازلی نمیدانی چقدر دلم میخواست با آنها میرفتم و از امام رضا میخواستم که مادر را دوباره به من باز گرداند. _:(سارا به چی فکر میکنی؟ من و سمیرا خسته شدیم از بس که تنها بازی کردیم...) نادیا دلخور و دمق نشست روی تخت. سمیرا تند تند هسته ی زرد آلو میشکست و لپهایش را پر میکرد. بی حال و حوصله نشستم کنار حوض. جایی از دلم هر لحظه تیر میکشید و احساس میکردم هر لحظه فشرده تر و تنگ تر میشود. _:(عزیز دل زندایی این قدر اشک نریز. مادرت همین امروز و فردا برمیگردد و کلی سوغات برایت میاورد. پاشو. الهی قربون قد و بالات. الان دایی جانت از راه میرسد و تو رو که با این قیافه ببینه خلقش تنگ میشه.) به آرامی از کنار حوض بلند شدم. اشک امانم را بریده بود.نادیا ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد. زندایی به او تشر زد:(خجالت نمیکشی دختر. برو کمکش کن بره دست و روشو بشوره...) نادیا جفت پا پرید و به طرف من دوید. دستم را از پشت کید و گفت:(کجا میری سارا؟ مگه نشنیدی مامانم گفت دست و روتو بشور.).........
_:(سارا خبر خوش. مادرت از مشهد برگشته. خبر داده که میاد اینجا.) _:(راست میگی نادیا؟؟؟؟) از شدت ذوق اشک هایم در آمدند. زندایی حامله شده بود. دستش را به نرده ها گرفت و گفت:(بدو برو لباس تمیز بپوش...) ناگهان خنده از لبانش پر کشید و گوشه ای نشست... نادیا گفت:(داداش کوچولوم دمار از روزگار مامانم در آورده...) و ریز خندید. دویدم به سمت اتاق. شوق دیدار مادر مست و بیقرارم کرده بود. نادیا هم دست کمی از من نداشت. _:(نادیا کدام لباسم رو بپوشم؟) _:(من که میگم این یکی رو بپوش. تا حالا نپوشیدی. یادته عمه جان چند روز پشت چرخ خیاطی نشست تا این لباس رو اونجوری که دئوست داری در بیاره...) نگاهی به پیراهن انداختم. زمینه ی آبی داشت با گلهای سفید. مادر میگفت مثل لکه های سفید ابر در آسماان آبی... هیچ وقت دلم نیامده بود آن پیراهن خوشرنگ و خوشدوخت را بپوشم. همیشه میگفتم برای مهمانیها میپوشم. اما حتی برای مهمانیها هم دلم نیامده بود بپوشمش. رفتم توی فکر. بدجوری با خودم کلنجشار میرفتم... بپوشم؟ نپوشم؟ چهره ی مادر را مجسم کردم که چه واکنشی نشان میدهد... چشمان زاغ کهربایی اش چه حالتی پیدا میکتد؟ خوشحال میشود؟ آری حتما خوشحال میشود... نادیا مات نگاهم میکرد و در انتظار تصمیم من بود... _:(میپوشم. فقط همین امروز...) نادیا دستهایش را بر هم کوبید و گفت:(آفرین دختر خوب. حالا عجله کن...) و کمکم کرد تا پیراهن آبی را بپوشم. نادیا کمی عقب رفت. دهانش باز مانده بود... با حیرت گفت:(وای دختر. اگه بدونی چقدر خوشگل شدی...) بعد دوید و صدایش از بیرون آمد که:(مادر.. مادر... بیا سارا رو ببین چه ناز شده...) ایستادم رو به روی آینه. مادر را در آینه میدیدم نه خودم را... زندایی آمد و موهایم را بافت و گفت:(زندایی عاشق موهای بلند و زیتونی تو... وای ببین چی شدی ...) صدای کلون در آمد. نادیا پرید هوا. قلبم دالامب دالامب میکوبید. این اولین رویارویی من و مادرم پس از عروسیش بود... طولی نکشید مادر با چادر مخمل از در حیاط وارد شد. مادر ایستاد. من و نادیا و زندایی فقط تماشایش میکردیم. مادرم به نظر زیبا نمیرسید. خشک و پلاسیده به نظر میرسید. زندایی سوری به خودش آمد و به استقبال مادر رفت و بلند بلند گفت:(سلام شهربانو جان. بیا داخل. چرا غریبی میکنی؟ اینجا خانه ی خودته...) بعد رو به من با اشاره گفت:(دختر جان چرا خشکت زده؟ مگه تو بیتابی مادرت رو نمیکردی... بیا. اینم مامانت.) پاهایم انگار روی زمین چسبیده بودهند... چشم انظار و دلنگران مادرم بودم. ولی... ولی... نازلی او دیگر مادر من نبود. او دیگر خوشگل نبود. دیگر چشمان کهربایی اش برق نمیزد... طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و در را به روی خودم بستم. نه... این زن مادر من نبود. مادر من تا مرا میدید بال در میاورد و به سویم میدوید و مرا به آغوش میکشید... نه... او مادر من نبود... صورتم را میان دستهایم فشردم تا صدای گریه ام بلند نشود. ددر آن میان صدای زندایی را میشنیدم که در حالی که به در میکوبید میگفت:سارا....ساراااااااااا ااااا.... در رو باز کن. این اداها چیه؟ دل مادرتو داری خون میکنی.... صدای غمناک مادر در هر لحظه ضعیف تر به گوشم میرسید که میگفت:(حق داره دلش نخواد منو ببینه... من هم اگه جاش بودم...) زندایی که از باز شدن در نا امید شده بود به مادر گفت:(نه... تا همین الن چشم به راهت بود. نمیدونم یهو چی شد...) بعد دیگر هیچ صدایی نشنیدم جز پچ پچ و بسته شدن در. با صدای در حیاط چشمانم را روی هم گذاشتم. نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم که ناگهان با صدای دایی جمال از خواب بیدار شدم. _:(سارا عزییز دل دایی در رو باز کن...) به سوی در رفتم. در را باز کردم. _:(تو حالت خوبه سارا؟) دایی جمال در آغوشم گرفت. زندایی سر به آسمان بلند کرد و چیزی زمزمه کرد. نادیا را ندیدم. تو را هم همینطور. یادم نبود تو را کجا گذاشتم... دایی جمال صورتم را بوسید و مرا به سمت تخت حیاط برد. زندایی آمد و گفت:(مادر از اونور دل آدمو ریش میکنه. دختر از اینور...) دایی جمال با تشر گفت:(ول کن زن. وقت گیر آوردی؟) زندایی دستش را روی دهانش گذاشت و تند تند گریه کرد... و دعوا........