تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 3 اولاول 123 آخرآخر
نمايش نتايج 11 به 20 از 25

نام تاپيک: داستان های علمی - تخیلی

  1. #11
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    9

    سلام خوب کاری کردی این تایپیک را زدی
    اگه میتونی از داستانهای تالار وحشت نوشته آر-ال-استاین بزار
    موفق باشی.
    Amb
    سلام بر دوست عزیزم.

    من فکر می کنم این جناب استین،(همان طور که از نام کتاب هم پیداست) در ژانر های ترسناک ، فانتزی، و تخیلی فعالیت میکنه... . اغلب داستانهای این نویسنده هم برای کودکان نوشته شده اند و در عمل نمیتونن علمی - تخیلی باشند.

    اگر بخواهید، تاپیکی با مشارکت همدیگه ایجاد کنیم و در مورد داستانهای ترسناک باشه...

    به هر حال در این تاپیک، فقط به داستانهای علمی - تخیلی... اون هم نه هر داستانی، میپردازیم

    این یه لیست که امیدوارم به دردتون بخوره:


    مجموعه ی تالار وحشت

    1-فراموشم مکن
    2-کمد شماره 13
    3-اسم من اهریمن
    4-دروغگو دروغگو
    5-دفترچه خاطرات: من مرده ام
    6-جانور خبیث
    7-جیغ
    8-دختر سایه
    9-اردوی تابستانی
    10-مهمانی در مهتاب
    11-مدرسه ترس
    12-بیگانگان(ملاقات کنندگان)
    سه گانه تالار وحشت:
    13-بازی های ترس
    14-بازی بقا
    15-هیچ کس زنده نمی ماند




    مجموعه ی دایره ی وحشت

    1-ماسک شبح زده
    2-به خانه مردگان خوش آمدید
    3-داخل زیر زمین نشوید
    4-خون هیولا
    5-بگو پنیر و بمیر
    6-شبی که عروسک زنده شد
    7-نفرین مقبره مومیایی
    8-بیا نامرئی شویم
    9-دردسر مرگبار
    10-مترسک نیمه شب
    11-شبح در همسایگی شماست
    12-به اردوگاه وحشت خوش آمدید
    13-ساعت محکومیت
    14-او در باتلاق تبدیل به گرگ شد
    15-او از زیر ظرفشوئی می آید
    16-وحشت در خیابان شوک
    17-هیولاهای مریخی
    18-غول برفی پاسادنا
    19-چگونه سرم کوچک شد
    20-یک روز در سرزمین وحشت
    21-شبح ساحل
    22-شبح اردوگاه
    23-چگونه هیولایی را بکشیم
    24-شبح سخنگو
    25-وحشت در اردوگاه مارمالاد


    و در آخر با سپاس فراوان از نظری که دادید.
    Last edited by Leyth; 13-12-2008 at 14:56.

  2. #12
    داره خودمونی میشه amir_bdr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    74

    پيش فرض

    سلام مجدد بر دوست گلم
    من کتابهای 1 الی 10 را دارم و خوشحال هم میشوم با شما همکاری کنم

  3. #13
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    6

    خوب... خیلی عالی شد...

    اما پیشنهاد میکنم در انجمن ادبیاتی، جایی، تاپیکی به اسم " داستان های ترسناک" یا "فانتزی های وحشت" بزنید. بیشتر به این خاطر که این تاپیک رو بنده برای داستان های علمی - تخیلی از نویسندگان بزرگی مثل آیزاک آسیموف و ارتور سی . کلارک و بقیه... ایجاد کردم. البته چند وقتی هست که نتونستم داستان جالبی پیدا کنم... از بچه های فعال انتظار همکاری داشتم که تا حالا توفیقی حاصل نشده.

    به هر حال اولا از توجه شما ممنون هستم و ثانیا : هرچه سریعتر به ایجاد تاپیک اقدام کنید و داستانهاتون رو در اونجا قرار بدهید که من منتظرم!!

  4. #14
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    2

    پيش فرض

    سلام
    این داساتن زیبا از کتاب سفر اکتشافی به زمین گرفته شده بود که مجموعه ای از داستان های کوتاهه.
    کار تون خیلی خوب و قابل تقدیره.

  5. #15
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    سلام
    این داساتن زیبا از کتاب سفر اکتشافی به زمین گرفته شده بود که مجموعه ای از داستان های کوتاهه.
    کار تون خیلی خوب و قابل تقدیره.

    خواهش میکنم و خیلی ممنون از نظری که دادید.
    در مورد انتخاب این داستان هم باید بگم که تو انتخابش خیلی وسواس به خرج دادم... و به نظر من این یکی از بهترین داستانهای علمی تخیلی سی کلارک هست


    با تشکر

  6. #16
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    سلام
    این داساتن زیبا از کتاب سفر اکتشافی به زمین گرفته شده بود که مجموعه ای از داستان های کوتاهه.

    حال اگر شما این مجموعه داستان رو دارید و در بقیه داستان ها هم ، دستانی از این دست پیدا میشه، با آوردن اونها در این تاپیک روح تازه ای به اون ببخشید.!

    من در حال تایپ یک داستان هستم. اگر مایل بودید تا داستان رو قرار بدید، هر کدام از ما که زودتر داستانش رو نوشت، اگر داستان چند قسمتی بود ، نفر بعد تا پایان داستان صبر کرده و داستان بعدی خود را قرار بدهد.

    با تشکرات فراوان

  7. #17
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    با سلامی دوباره!

    خیلی وقت بود که دنبال داستانی به نام " جواز جنایت " می گشتم. خیلی ذهنم مشغولش بود. برای همین هم نتونستم داستان دیگه ای بزارم. مجله هام به هم ریخته و گم و گور شده بودن. حالا پیدا و تایپ کردم. البته این داستان بیشتر تخیلی - اجتماعی - و در کنارش علمیه!.


    داستان عملی تخیلی - بند b

    نام: جواز جنایت - قسمت اول

    نوشته : رابرت شکلی
    ترجمه: م. کاشی گر

    به نقل از: ماهنامه ی دانشمند، اسفند 1368 ؛ شماره پی در پی 317


    تام ماهیگیر اصلا حدسش را هم نمی توانست بزند که تا اندکی بعد جنایتکاری مشهور خواهد شد.

    صبح زود بود و تازه خورشید سرخ، با همدم کوتوله ی زردش در پشت سر، از پشت افق سر بلند می کرد و دهکده ی کوچک که بر گستره ی سبز سیاره، همانند لکه ای سفید و تنها می نمود، زیر نور دو خورشید نیمه ی تابستان می درخشید.

    تام تازه از خواب برخاسته بود. مردی جوان و بلند بالا و سبزه بود. از پدرش دو چشم بادامی و از مادر، گرایش فطری به تنبلی را به میراث برده بود و از این رو هیچ شتابی نداشت. خاصه آنکه تا بارش بارانهای پاییزی نیز نه از ماهی خبر بود و نه از ماهیگیری؛ و هر ماهیگیری باید بی کار می گشت. تام ماهیگیر نیز تا پاییز جز گردش و ور رفتن با تور و قلاب خود در تدارک صید خزانی کاری نداشت.

    از بیرون صدای بگو مگویی را شنید.
    بیلی نقاش داد میزد: " سقفش باید قرمز باشه "
    و اِد نساج فریاد می کشید: " سقف هیچ کلیسایی قرمز نیست! "

    تام ابرو ها را گره انداخت. از آنجا که شخصا در ماجرا در گیر نبود، به کلی از یاد برده بود که دهکده شان از دو هفته پیش، دستخوش دگرگونی های اساسی است. شلوارش را پوشید و با کاهلی راهی میدان مرکزی روستا شد.

    نخستین چیزی که دید، نوشته ای تازه بود:

    ورود خارجیان به شهر ممنوع است.

    تعجب کرد؛ اول اینکه در سیاره ی نیودلاور هیچ خارجی ای وجود نداشت و دوم هم آنکه اصلا در کل سیاره جز جنگلی انبوه که سطح آن را تماما می پوشاند و همین دهکده ی کوچک خودشان هم " شهری " نبود. نتیجه گرفت که این نوشته حتما یک شعار سیاسی است!

    دور میدان، درست روبه روی بازارچه، سه بنای تازه در پی کار شبانه روزی اهالی در دو هفته ی گذشته قد بر افراشته بودند : کلیسا، زندان و پست خانه و هیچ کس نمی دانست که این بنا ها به چه دردی خواهد خورد. چون در چند سالی که از عمر دهکده می گذشت، همه اموراتشان را بدون این چیزها گذرانده بودند. اما ظاهرا دیگر نمی شد.

    اد نساج جلوی کلیسای نو بنیاد ایستاده بود. چشمها را چپ کرده بود و آسمان را نگاه می کرد. بیلی نقاش بر روی سقف شیبدار بنا در تعادلی ناپایدار ایستاده بود و از شدت خشم، سبیلهایش سیخ شده بود. در پایین کلیسا نیز جمعیت کوچکی جمع بود.

    بیلی گفت: " عجب گیری افتادم. خودم هفته ی پیش توی کتاب خواندم سقفش قرمز است و نه سفید."
    اد نساج پاسخ داد: " با یک چیز دیگر قاطی کردی. نظر تو چیه تام؟ "

    تام شانه ها را به نشانه بی نظری بالا انداخت و درست در همین لحظه، کد خدا دوان دوان و عرق ریزان، با پیراهن گشادی که بر شکم گنده اش بالا و پایین می افتاد، سر رسید و خطاب به بیلی فریاد کشید: " بیا پایین! رفتم و دوباره نگاه کردم. حق با اوست. کتاب از یک مدرسه ی کوچک با سقف قرمز صحبت می کند، نه از کلیسا! "

    بیلی عصبانی شد. مثل همه ی نقاش ها ذاتا بد اخلاق بود. اما از هفته ی پیش که از طرف کد خدا به ریاست پلیس نیز منصوب شده بود دیگر نمی شد با او حرف زد. همین طور که از نردبام پایین می آمد گفت: " اما ما که مدرسه نداریم."

    کدخدا گفت: " پس باید هرچه سریعتر یک مدرسه بسازیم. "
    و نگاهی نگران به آسمان انداخت. بقیه هم آسمان را نگاه کردند، اما در آسمان هیچ خبری نبود.

    " سید و سام و مارو ، بچه های بنا کجایند؟"

    سید بنا از وسط جمعیت سرک کشید و لنگ لنگان و در حالی که به دو عصا تکیه می داد جلو آمد. ماه پیش رفته بود بالای درخت، تخم مرغ ترستل جمع کند و افتاده بود. هیچ یک از اعضای خانواده ی بنا مهارتی در صعود از درختها نداشتند.

    سید گفت: " بقیه هم توی قهوه خانه ی باب قهوه چی اند. "

    صدای مردی ملاح از میان جمعیت شنید شد : " پس می خواستی کجا باشند؟ تنبل ها از صبح تا شب توی قهوه خانه پلاس اند. "

    کدخدا گفت: " یکی برود دنبالشان. باید در اسرع وقت یک مدرسه ی کوچک بسازیم. بهشان بگویید مدرسه را درست چسبیده به زندان بسازند. "

    سپس رویش را به طرف بیلی نقاش کرد و افزود: "بیلی، مدرسه را قرمز رنگ کن، هم داخلش قرمز باشد و هم بیرونش. خیلی مهم است."

    بیلی پرسید: " نشانم را کی به من خواهی داد؟ توی کتاب خواندم که رئیس پلیس نشان دارد."

    کدخدا گفت: " خودت برای خودت یک نشان بساز."
    آنگاه عرق صورت را با پیراهن خشک کرد: " عجب گرمایی! این بازرس نمی توانست به جای فصل گرما ، زمستان بیاید؟... تام! تام ماهیگیر! کجایی؟ من کار خیلی مهمی با تو دارم. دنبالم بیا تا به تو بگویم قضیه از چه قرار است."

    دست را روی شانه ی تام انداخت و هر دو با هم بر تنها کوچه ی سنگ فرش دهکده ، راهی خانه ی کد خدا ، در آن سوی بازارچه ی خلوت شدند. تا قبل از دو هفته پیش، این کوچه هم مثل بقیه ی کوچه های روستا خاکی بود، اما بعد از آن، گذشته ی دهکده هرچه بود مرد و این کوچه سنگ فرش شد. روستاییان که سنگ ها پای برهنه شان را زخم می کرد، ترجیح می دادند از چمن جلو خانه ها بگذرند. ولی کد خدا از سر وظیفه ناچار بود بر کوچه ی سنگ فرش راه برود.

    تام گفت: " ببین کدخدا، الآن اوقات تعطیل من است و... "
    - تعطیل بی تعطیل، به خصوص حالا . ممکن است هر لحظه سر و کله ی بازرس پیدا شود.

    تام در پی کد خدا وارد خانه ی او شد. کد خدا رفت و بر روی صندلی دسته دار پهنی که کنار دستگاه فرستنده گیرنده ی میان اختری گذاشته بود نشست و بی مقدمه از تام پرسید: " هی تام، تو دوست داری جنایتکار باشی؟

    - شاید دوست داشته باشم، اما نمی دانم که اصلا جنایتکار چه کار می کند.؟

    کدخدا با ناراحتی تکانی در صندلی خورد و بعد دست را روی دستگاه فرستنده گیرنده ی میان اختری گذاشت و انگار از این حرکتش اقتداری گرفت، چون شروع به سخن کرد. تام هم گوش داد، اما هرچه بیشتر می شنید کمتر می فهمید. آخر به این نتیجه رسید که همه ی تقصیر ها گردن دستگاه فرستنده گیرنده است. اصلا چرا این دستگاه را حفظ کرده و نابود نکرده بودند؟

    راستش اینکه هیچ کس فکر نمی کرد دستگاه هنوز کار کند. دستگاه، کدخدا ها دیده بود و غبار نسل ها بر آن نشسته بود. دستگاه آخرین خط ارتباطی با مام انسان، یعنی زمین بود که تا دویست سال پیش هنوز نه تنها با نیودلاور، که با فورد چهارم، آلفای قنطورس، نووا اسپانیا و بقیه ی سیاره هایی که مجموعه شان " اتحادیه ی دموکراسی های زمین " نام داشت، حرف می زد. و بعد، دویست سال پیش دستگاه ساکت شده بود.

    ظاهرا در زمین جنگ بود. نیودلاور جز یک دهکده نداشت و کوچک تر و دور تر از آن بود که بتواند در جنگ شرکت کند. مردم دهکده سالها گوش به انتظار اخبار جنگ بودند، اما هیچ خبری به سیاره شان نمی رسید. بعد طاعون سرایت کرد و سه چهارم جمعیت روستا را کشت.
    دهکده کم کم از نو زنده شد و روستانشینان شیوه ی خاصی برای زندگی خود در پیش گرفتند و وجود زمین را به کلی از یاد بردند. بدین سان دویست سال گذشت.

    اما ناگهان ، دو هفته پیش، دستگاه فرستنده گیرنده ی کهنه به سرفه افتاد. ساعتها و ساعتها سرفه کرد و پارازیت فرستاد تا سرانجام به حرف درآمد و همه ی مردم که به خانه ی کدخدا ریخته بودند، این سخنان را شنیدند: الو! الو! نیودلاور! صدایم را می شنوی؟ جواب بده!

    کد خدا گفت: " بله می شنوم "
    - آیا هنوز انسانی در نیودلاور وجود دارد؟
    - البته که وجود دارد!

    در لحن کدخدا غرور بود، اما صدای دستگاه ناگهان خشک و رسمی شد: " به دلیل شرایط آشفته ی حاکی بر زمین، ارتباط با سیاره های وابسته مدتی قطع بوده است. اما خوشبختانه آشوب به پایان رسیده است و فقط عملیات مختصری برای پاکسازی عناصر فریب خورده ی دشمن مانده است. نیودلاور، پرسشم را گوش کن و به آن با دقت پاسخ بده: آیا هنوز حاکمیت امپراتوری زمین را می پذیری یا نه؟

    کدخدا تردید کرد. در کتاب ها همه جا صحبت از اتحادیه دموکراسی های زمینی بود و نه امپراتوری. اما دویست سال مدت کمی نیست و طبیعی است بعد از دو قرن اسم ها تغییر کند. بنابر این با متانت گفت: "ما همچون گذشته خود را عضو زمین می دانیم. "

    - بهتر. به این ترتیب از ارسال قشون و تسخیر مجدد تان راحت شدیم و فقط از نزدیک ترین نقطه به سیاره تان یک نفر بازرس خواهیم فرستاد تا مطمئن شویم در سیاره شما هم نهاد ها و رسوم و سنتهای زمین حکم می رانند.

    کدخدا با نگرانی فریاد کشید : " چه طور؟ "

    لحن آن صدای خشک رسمی، زیر شد: مگر نمیدانید که در جهان جز برای یک نوع موجود هوشمند جایی نیست! انسان! بقیه ی موجودات باید همه نابود و کشته شوند! ما نمی توانیم اجازه بدهیم مشتی اجنبی در سرحدات ما رفت و آمد داشته باشند. منظورم را که می فهمید ژنرال؟

    - من ژنرال نیستم، من کدخدایم.
    - مگر شما حاکم نیودلاور نیستید؟
    - چرا، اما...
    - پس ژنرالید. لطفا حرفم را قطع نکنید و گوش کنید. در این کهکشان هیچ جایی برای خارجیها نیست. هیچ جایی! برای تمدنهای منحرف انسانی نیز جایی نیست، چون از نظر ما هیچ تفاوتی میان انسانهایی که خط مشی امپراتوری را قبول نکنند و خارجی ها وجود ندارد. امپراتوری ای که در آن هرکس هرکار دلش بخواهد بکند امپراتوری نخواهد بود! باید بر هر کجا و به هر قیمت نظم حکومت کند!
    -
    کدخدا آب دهان را با زحمت قورت داد.

    - ژنرال، شما باید در اسرع وقت اطمینان حاصل کنید که سیاره ی تحت فرماندهی تان زمینی است. باید مطمئن باشید که در آن اثری از عوامل منحرف و اندیشه های فاسد ِ ممنوع، مانند آزادی عقیده و آزادی بیان وجود ندارد. این چیزها همه خارجی است و ما نمی توانیم هیچ چیز خارجی را تحمل کنیم. باید بر نیودلاور نظم حاکم باشد! برقرای نظم بر عهده ی شماست ژنرال! تا پانزده روز دیگر یک بازرس می فرستیم. تمام.

    مردم دهکده فوری تشکیل جلسه دادند تا برای پیدا کردن بهترین راه اجرای دستورهای زمین شور (مشورت) کنند و به این نتیجه رسیدند که هیچ راهی ندادند جز آنکه دهکده را از نو طبق الگو ها و معیارهای زمینی که میتوان در کتابهای قدیمی پیدا کرد، بازسازی کنند.



    تام گفت: " اما من نمی فهمم که چرا حتما به یک جنایتکار احتیاج داریم. "

    - جنایتکار یکی از عناصر اصلی زندگی و اجتماع زمینی است. تو هر کتابی را که برداری، در آن حتما از جنایت و جنایت کار صحبت شده است. مقام جنایتکار و اهمیت شغلی او در جوامع انسانی هیچ دست کمی از مقام و اهمیت پستچی یا رئیس پلیس ندارد. اما جنایتکار برخلاف آنها کارش ضد اجتماعی است. جنایتکار با اجتماع می جنگد. فکرش را بکن تام، اگر کسی نباشد که با اجتماع بجنگد، چه طور می توانند کسانی باشند که از اجتماع پاسداری کنند و برای اجتماع کار کنند. اگر جنایتکار نباشد، همه بیکار خواهند شد.



    پایان قسمت اول

  8. 2 کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #18
    در آغاز فعالیت regisiii's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    17

    پيش فرض

    سلام
    به نظر من تاپیک بسیار خوبیه و جاش واقعا خالی بود.
    در صورت امکان نام انگلیسی داستان ها و لینک هایی برای متن اصلی رو هم بزار

  10. #19
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    سلام
    به نظر من تاپیک بسیار خوبیه و جاش واقعا خالی بود.
    در صورت امکان نام انگلیسی داستان ها و لینک هایی برای متن اصلی رو هم بزار

    اول سپاس...

    و دوم: اگه به منبع دقت کنید می بینید که از یک مجله ی قدیمی (سال های 70 و 68 ) برداشت کردم. و متاسفانه نام انگلیسی داستانها رو نمی دونم. و من داستان ها رو تایپ می کنم.


    و خدا نگهدار... ...

  11. #20
    پروفشنال Leyth's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    802

    پيش فرض

    بچه ها ما باز اومدیم!



    جواز جنایت - قسمت دوم

    - من نیستم

    کدخدا به التماس افتاد: تام، تو را به خدا! خودت را جای من بگذار. فرض کن این بازرس بیلی را که رئیس پلیس است ببیند و از او بپرسد: "چند تا زندانی دارید؟" آنوقت من باید جواب بدهم: "زندانی نداریم چون در اینجا جنایت وجود ندارد. " آبرو ریزی خواهد شد! "جنایت وجود ندارد! جنایت همیشه در همه ی سرزمینهای وابسته به زمین وجود داشته و خواهد داشت! "چه طور می توانم به یارو بگویم که ما تا دو هفته پیش، اصلا کلمه ی جنایت و جنایتکار را هم نشنیده بودیم. آنوقت است که بازرس بپرسد: "پس این زندان را برای چه ساخته اید؟ این رئیس پلیس تان چه کار میکند؟... " ... تصورش را بکن تام!.

    کدخدا نفسی تازه کرد و ادامه داد: فهمیدی؟ آنوقت است که همه چیز فرو بریزد. بازرس فوری می فهمد که ما با بقیه مردم زمین فرق داریم و فکر می کند خواستیم به او کلک بزنیم. بعد ما را متهم خواهد کرد که انسان نیستیم، بلکه خارجی ایم!

    تام که منقلب شده بود، درماند چه بگوید.

    اما اگر تو قبول کنی و جنایتکار بشوی، من با سربلندی به بازرس میگویم: "ما هم مثل زمین جنایتکار داریم. ما یک دزد داریم که آدمکش هم هست. بدبخت بیچاره تربیت خوبی نداشته و نتوانسته خودش را با اجتماع سازگار کند. اما خوشبختانه رئیس پلیس ما، ادله ی کافی جمع کرده و فکر می کنیم بتوانیم این مرد را ظرف بیست و چهار ساعت آینده بازداشت کنیم و به زندان بیندازیم و بعد ازش اعاده ی حیثیت کنیم.
    اعاده ی حیثیت دیگر چه صیغه ای است؟
    خودم هم نمیدانم، اما مهم نیست. وقتی زمانش رسید، خواهیم فهمید. اما تام، بهم بگو، حالا فهمیدی چرا وجود جنایت ضرورت دارد؟
    فهمیدم. اما چرا من؟
    چون ما کسی را غیر از تو نداریم. وانگهی تو چشم هایت تنگ است و معروف است که جنایتکار ها چشمهای تنگ دارند.

    تام لب به اعتراض گشود: اول اینکه چشمهای من آنقدر ها هم تنگ نیست و دوم هم آنکه اگر به تنگی چشم باشد، چشمهای اد نساج که از چشمهای من تنگتراست!

    ببین تام! تو هم یکی از اهالی دهکده ای، آره یا نه؟ تو هم باید به وظیفه ات عمل کنی.

    تام با خستگی گفت: خیلی خوب.

    خب پس همه چیز درست شد. بیا، این هم حُکمت. حالا تو قانونا دزد و جنایتکاری.

    تام کاغذی را از او گرفت و چنین خواند:

    جواز جنایت

    بدینوسیله تام ماهیگیر رسما به سمت
    دزد و آدمکش صالح منصوب گردیده،
    موظف است در محلهای بدنام به شرارت
    و در خیابانهای تاریک به دزدی و قتل
    بپردازد و در هر کجا قانون شکنی کند.


    تام حکمش را دوباره خواند و بعد پرسید: قانون دیگر چیست؟

    تو کارت را شروع کن، کم کم بهت توضیح خواهم داد. خودم هم حقیتش درست نمی دانم، اما از یک چیز مطمئنم و آن اینست که در همه ی سرزمینهای زمینی قانون هست و قانون را می شکنند.
    خوب حالا باید چه کار کنم؟
    باید دزدی و آدم کشی کنی، فکر نمی کنم زیاد مشکل باشد.

    کدخدا رفت کنار کتابخانه و چند جلد کتاب برداشت و به تام داد: جنایتکار و محیط او، روانشناسی قاتل، بررسی انگیزه های دزدی. "این کتابها را که بخوانی، خودت می فهمی. تا می توانی دزدی کن. اما فکر میکنم یک آدم کشی کافی باشد.

    خیلی خب.

    تام سر را تکان داد: فکر نمی کنم کار خیلی مشکلی باشد.

    و کتابها را برداشت و رفت.

    هوا خیلی گرم بود و صحبت راجع به جنایت، تام را هم خسته و هم کنجکاو کرده بود. تام روی تخت دراز کشید و سرگرم ورق زدن کتابهای قدیمی شد که در زدند و مارو که ارشد پسرهای سرخ موی بنا بود همراه جِد زارع آمدند و گونی کوچکی را در اتاق گذاشتند.

    مارو گفت : " سلام تام . جنایتکار دهکده تویی؟ "

    - آره

    - کدخدا گفت اینها را به تو بدهیم.

    از توی گونی یک تبر و دو دشنه و یک قمه و یک چماق و یک باتون در آوردند.

    تام از جا پرید و پرسید: " اینها دیگر چیست ؟"
    جد زارع با عصبانیت گفت: "اسلحه.! تو چطور می توانی بدون اسلحه جنایتکار خوبی باشی؟"
    تام سر را خاراند: جدی؟
    جد با خشم بیشتری گفت: بهتر است آستینها را بالا بزنی و کارت را هرچه زود تر شروع کنی. اینجا که تنبل خانه نیست.

    مارو بنا چشمکی به تام زد و گفت: "می دانی جد از چه چیز عصبانی ست؟ کدخدا او را پستچی دهکده کرده!

    جد با خشم بی حدی گفت: اینش مهم نیست از این کلافه ام که چه طور وقت کنم به این همه آدم نامه بنویسم.

    - ای بابا، سخت نگیر. فکرش را بکن اگر روی زمین پستچی می شدی چه می شد؟! جمعیت زمین چند هزار برابر جمعیت اینجاست. آن وقت باید هزارها هزار بار بیشتر از اینجا نامه می نوشتی.

    وقتی آن دو رفتند، تام خم شد و سلاح ها را وارسی کرد. عکسشان را در کتاب ها دیده بود. اما مسئله این بود که تا کنون کسی در نیودلاور اسلحه به کار نبرده بود. سیاره هیچ جانوری نداشت جز چند حیوان پشمالوی کوچولو که از طرفدارهای پروپا قرص اصول گیاه خواری بودند و کمترین خوی دد منشی نداشتند. می ماند همسایه ها... اما مگر آدم مغز خر خورده است به روی همسایه اش اسلحه بکشد؟

    تام یکی از دشنه ها را برداشت. دشنه ی سر بود. نوکش هم تیز بود.
    تام بی آنکه بتواند نگاه را از روی سلاح ها بر گیرد، به قدم زدن پرداخت. احساس می کرد ته دلش گرفته است. با خودش گفت فکر نکرده این کار را قبول کرده است.
    اما عجالتا هنوز برای نگرانی زود بود اول باید کتابها را می خواند. بعد می توانست از کل قضیه سر در بیاورد.
    ساعتها خواند و خواندن را جز برای خوراکی مختصری قطع نکرد. فهم کتاب ها چندان دشوار نبود. کتابها انواع وسائل و شیوه های جنایت را به روشنی تمام و حتی با کمک نمودار توضیح می دادند اما منطق جنایت اصلا روشن نبود. جنایت چه هدفی دارد؟ به سود چه کسی تمام می شود؟ برای مردم چه فایده ای دارد؟

    در کتاب ها جوابی برای این سوال نبود. باز کتاب ها را ورق زد و به عکس جنایتکاران خیره شد. همه چهره ای داشتند جدی و آگاه از وظیفه ای که جامعه بر عهده شان گذاشته است.
    تام بدش نمی آمد از چرایی این وظیفه آگاه شود، چون آنوقت کارش آسان تر می شد.

    تام؟
    صدا، صدای کد خدا بود.
    - بیا تو کدخدا.
    در باز شد و کدخدا نگاهی به درون اتاق انداخت. جین زارع و مری ملاح و آلیس آشپز پشت سرش ایستاده بودند.
    - خوب؟
    - خوب چه؟
    - کی می خواهی کارت را شروع کنی؟

    تام گفت: "کارم را شروع کرده ام. داشتم کتابهایی را که به من دادی می خواندم تا درست بفهمم چه کار باید بکنم...
    اما نگاه ثابت سه زن میانسال زبانش را بند آورد.

    آلیس آشپز گفت: "طفلی! بدون مطالعه نمی تواند کاری بکند! "
    جین زارع گفت: همه کارشان را انجام داده اند غیر از تو!
    مری ملاح گفت: یعنی دزدی این قدر مشکل است؟

    کد خدا گفت: ممکن است بازرس هر آن برسد و تو فقط کتاب می خوانی. اگر فردا سرو کله اش پیدا شد و از ما سراغ میزان جنایت را در سیاره مان گرفت، به اش چه بگویم؟

    تام گفت : خیلی خب ، همین الآن شروع می کنم.
    تام یکی از دو دشنه و چماق را به کمر آویخت و گونی را هم برداشت تا اشیای مسروقه را در آن بریزد و با گامی استوار و سر بلند از خانه در آمد و تازه به این فکر افتاد که برای دزدی کجا برود؟ ساعت چرت بعد از ظهر بود و یقینا در بازارچه پرنده پر نمی زد تا چه رسد به آدم. وانگهی دزدی در روز روشن اصلا درست و حرفه ای به نظر نمی رسید.
    بنا بر این جوازش را در آورد و آن را از نو خواند: در محل های بدنام ... شرارت ... بهتر بود به یک محل بد نام می رفت. آنجا حتی اگر شرارت هم نمی کرد، دست کم می توانست نقشه بریزد. محل های بد نام دهکده را در ذهن مرور کرد. دهکده سه محل بدنام بیشتر نداشت: قهوه خانه ی باب قهوه چی ، باشگاه جف ورزشکار و خانه ی آلبرت مزقونچی!

    تصمیم گرفت به قهوه خانه ی باب قهوه چی برود.

    قهوه خانه در حقیقت خانه ای بود مانند بقیه خانه های دهکده، فقط اتاق پذیرایی اش به تالار پذیرایی از مشتری ها مبدل شده بود. زن اون هم آشپزی می کرد و هم تا جایی که درد کمر به اش اجازه می داد، به نظافت میرسید. چای و قهوه را باب خودش می آورد. او مردی رنگ پریده بود، چشمانی خواب آلود داشت و دائم نگران می نمود.

    باب گفت : "سلام تام. شنیدم به سِمَت جنایتکار دهکده منصوب شده ای؟
    - درست شنیده ای. لطفا به ام یک فنجان چای بده.
    باب چای را آورد و با نگرانی جلو میز او ایستاد.
    - پس چرا مشغول دزدی نیستی؟
    - دارم نقشه می کشم. توی حکمم نوشته شده باید در محلهای بدنام شرارت کنم. برای همین هم آمده ام اینجا.

    باب قهوه چی با لحن غمگین گفت: از تو توقع این حرف را نداشتم تام. قهوه خانه ی من محل بدنام نیست.
    - چرا . غذای قهوه خانه ات بدترین غذای دنیاست.
    - چه کار می شود کرد تام؟ زنم از اول آشپزی اش تعریف نداشته. اما خوب در مقابل، قهوه خانه ی من همیشه محیطی دوستانه داشته.
    - شاید تا الآن این طور بود باب، اما من تصمیم گرفته ام اینجا را بکنم مرکز شرارتهای خودم.

    باب غمگین تر از همیشه گفت: بخشکی شانس! این همه زحمت کشیدم یک جای آبرومند راه انداختم و حالا... . وبرگشت پشت پیشخوان .

    تام به فکر فرو رفت. کار خیلی مشکلی بود. هرچه بیشتر فکر می کرد عقلش کمتر به جایی می رسید. با وجود این، همچنان فکر کرد و دست از تلاش برنداشت.

    یک ساعتی گذشت. ریچی زارع، ته تغاری جد (ج ِد) زارع سر را از شکاف در وارد کرد و پرسید: عمو تام، توانستی چیزی بدزدی؟
    تام همچنان که سر را پایین انداخته بود و غرق تفکر بود، گفت: هنوز نه.

    عصر گرم به کندی گذشت و کم کم شب در پشت شیشه های قهوه خانه سایه انداخت، جیرجیرکی آواز سر داد و نخستین زمزمه ی باد شبانه، برگهای درختان جنگل را که به دهکده چسبیده بود قلقلک داد.

    جورج ملاح فربه و ماکس نساج وارد شدند، پشت میز تام نشستند و چای سفارش دادند.
    جورج پرسید: موفق شدی؟
    - نه. هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه طور باید دزدی کرد.
    - بیشتر فکر کن، حتما راهش را پیدا میکنی. نمی خواهم تعریفت را کرده باشم تام، اما توی همه ی دهکده که بگردی، یکی را پیدا نمی کنی که در دزدی به پای تو برسه.
    ماکس نساج هم در تکمیل سخنان جورج ملاح افزود: جورج راست می گوید تام. ما همه به لیاقت و کاردانی تو اطمینان داریم. تو دزد خوبی خواهی شد.

    تام از آنان تشکر کرد و آن دو چایشان را خوردند و رفتند. تام باز نگاهش را به لیوان خالی اش دوخت و در فکر فرو رفت.

    یک ساعت بعد، باب قهوه چی جلو آمد. سرفه ای کرد سینه صاف کرد و گفت: می بخشی تام. قصدم دخالت توی کارت نیست. اما... تو کی بالاخره دزدی را شروع می کنی؟
    - همین حالا.

    تام بلند شد. سلاحهایش را وارسی کرد و از قهوه خانه خارج شد.


    پایان قسمت دوم.
    Last edited by Leyth; 22-01-2009 at 22:19. دليل: گذاشتن داستان

  12. 2 کاربر از Leyth بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •