اى از كژى ات ...
اى از كژى ات روحِ حقيقت دلخون!
وزدم، همه سنجه هاى كارت وارون!
گر دانم شعرى از مرا خوش دارى،
اندازَمَش از دفترِ شعرم بيرون!
بيست و هشتم اسفند ٧١ بيدركجا
قهر
اى آن كه سرشتند به شر گوهرِ تو!
وى جان و دلم به قهر و كين از شرِ تو!
گر بينمت اى دد! به مزارم، پسِ مرگ،
سنگِ لحدِ خويش زنم بر سر تو!
بيست و هشتم اسفند ٧١ بيدركجا
مُدّعى
اى پُر لجنِ داعيه ات جوى دهن!
وز بوى لجن بتر تو را بوى دهن!
گويى نَبُود شعر مرا فردايى:
فردا، خودِ فردا زَنَدَت توى دهن!
بيست و هشتم اسفند ٧١ بيدركجا
در دهنِ سنگ
باغى ست كه جولانگهِ توفان شده است؛
بام و درش آشيانِ بوفان شده است.
بااين همه، در خنده ى اين لاله نگر
كه در دهنِ سنگ شكوفان شده است.
دوم فروردين ٧٢ لندن
يك تكه ام آسمانِ آبى بفرست ١٣٧
عيد در تبعيد
از مرغِ چمن ترانه اى گوش كنيم؛
وز بادِ پگاهى نفسى نوش كنيم؛
وانگه من و تو دست در آغوش كنيم:
شايد كه غمِ خويش فراموش كنيم.
يكم فروردين ٧٢ بيدركجا
لاله
در گوشه ى باغ، لاله اى مى بينم؛
بر داغش اشك ژاله اى مى بينم؛
تا داغِ دلِ خويش فراموش كنم،
تركيبش را پياله اى مى بينم.
ششم فروردين ٧٢ بيدركجا
منعِ خنده
با رقصِ گياه، زيرِ باران، چه كنى؟
با كف زدنِ برگِ چناران چه كنى؟
اى كرده حرام شادى و خنده به ما!
با قهقهه ى گُل به بهاران چه كنى؟
دهم فروردين ٦٩ بيدركجا
گر مى شد ...
گر مى شد، ازاين بيش ستم مى كردى:
افلاك سياهپوشِ غم مى كردى:
مى گفتى روسرى ببندد خورشيد؛
چادُر به سرِ بهار هم مى كردى!
دهم فروردين ٦٩ بيدركجا
از غُربت
اينجاست كه چشم چشمه، حسرتِ توست؛
تنهايى ى تو آينه ى حيرت توست؛
جنبيدن سايه مايه ى وحشتِ توست:
وين شمه ى نارسايى از غربتِ توست.
چهارم آوريل ٩٢ بيدركجا
فردا نيز
بادى كه وَزَد خاك به سر خواهد بود؛
وين دشت همان تشنه جگر خواهد بود.
اين گونه كه ديروز به امروز رسيد،
فردا نيز امروزِ دگر خواهد بود.
هجدهم آوريل ٩١ بيدركجا