برای پدر
پدرم مي آمد از سر كوچه فقر
با دوچرخه و آن خورجين اش
او كه مي آمد
جمله خواهرها برادريم
سهم يك شادي را
مي خوانديم در سفره ي مان
در سفره ي بي قاتق و نان
اشك در گوشه چشم ميلغزيد
و گرسنه باز هم
مي نهاديم به بالين سر را
تا كه شايد در خواب
سفره ي رنگين خيال
سيرمان مي كرد از طعم يك خوشبختي ...
صبح در مدرسه باز
معلم مي گفت
فقر را هجي كن؟
فقر...آقا ...
احساس است
مثل يك تصوير است
فقر آقا ...
خاطره نيست
عين يك زندگي
ننگين است
برق سيلي معلم
بخودم مياورد
اشك در لانه ي خود
مي رقصيد
و نگاهم ز سر دلتنگي
مي نمود از پنجره راه
پدرم مي آمد
از سر كوچه فقر
با دوچرخه و آن خورجين اش
كوله بارش همه آه...
كوله بارم تنها