خـــصـــوصــــی ــــ بــرســـد بـــه دســتــــ حــمــیـــد نــعــمــتـــ الــلـــه...
آقا حمید...سلام.اگر دست خودم بود،دوست داشتم اندازه یک کتاب برایت بنویسم،اما نه زمان هست و نه فضای کافی...تا آنجا که می توانم خلاصه می گویم و زودی می روم سر اصل مطلب.قبلا درباره سریالی که ساختی نوشته بودم،اوسط کار بود که دوست داشتم کسی این سریال را از دست ندهد،و از روی عجله چند خطی نوشتم...همه چیز سریال از نکات فنی گرفته تا داستان جای تعریف و تمجید داشت...این بار،حرفم فقط داستان است...داستانی که تا قسمت یکی مانده به آخر،داستانی اجتماعی بود،خانواده هایی که دور هم جمع می شوند،بد اخلاقی های ریز و درشت،عشق ها،نفرت ها...زشتی ها و زیبایی های تهران و تهرانی در زمان جنگ،موضوعاتی ساده با پرداختی قوی...اما من به عنوان یکی از بینندگان وضعیت سفیدت،حتی لحظه ای فکرش را نمی کردم که داستانت یک تله باشد،یک تله ی شیرین...تله ای که زخمی بر بدنمان به جای می گذارد،زخمی که بعید می دانم به این زودی ها خوب شود و فراموشش کنم،زخمی عمیق که یاد آور مردانی است که رفتند و بچه هایی که با یاد آن مرد ها ماندند...بارها به دوستانم گفتم که:«کل سینمای دفاع مقدس یک طرف...دو قسمت پایانی وضعیت سفید،یک طرف...».آقا حمید خواستم تحسینت کنم که قریب به چهل قسمت،بیننده را با خود همراه کردی،زیبایی ها را نشانش دادی،سادگی ها زندگی را...اشک ها و لبخند ها را،یاد دوران کودکی یا جوانی اش را...و یک باره در دو قسمت کل مفهوم دفاع مقدس و جنگ فرهنگی بعد از آن را،فشرده شده تقدیم مان کردی...
آی...آن ها که گفتید:«اعتقادی به جنگ فرهنگی ندارم!»...آی آن ها که «تهاجم فرهنگی» سوژه خنده تان شده...به «امیر» بنگرید...
وقتی که جواب «نه» را از سوی شیرین برای امیر اوردند،بچه بازی ها و سطحی نگری های امیر در چهل قسمت قبل به کلب تمام شد...امیر دیگر امیر نبود...اول کاری که کرد،یاد کردن بهترین دوستش در خط مقدم بود...تعجب همسایه شهاب و پچ پچ های پشت خط تلفن،به امیر می فهماند که شهاب کجاست...تو هم مثل امیر خوب می دانی که شهاب شهید شده،اما دوست داری همه چیز را انکار کنی...دوست داری وقتی به خانه شان می رسی،چیز دیگری بشنوی...اما وقتی چند نفر با تابلوی نقاشی شده چهره ی معصوم شهاب در دست،از جلوی امیر می گذرند،آب سرد است که بر سر تو امیر می ریزند...یادگاری شهاب برای امیر کلی حرف برای گفتن دارد،شهاب سربرگ های «بسم الله» و اسماء متبرکه را داخل جعبه نواری گذاشته و خوب روزنامه پیچش کرده...شهاب مقدسات را به دست امیر سپرده،مقدساتی که نباید به آن ها بی احترامی شود...
امیر دیگر احساس استقلال می کند،تنها به خانه ی خالی مادربزرگ می رود...خانه ای که با پایان جنگ همه پناهندگانش را به تهران بازگردانده.امیر با هنرمندی تمام و حوصله ی زیاد،شابلونی از صورت دوست شهیدش می سازد و با اسپری روی شیشه و روی پیراهنش نقش می کند...امیر با جدیت تمام،مغز فشنگی را خالی می کند و مغز خودکاری را درونش جای می دهد،...جوهر به جای باروت...جنگ تمام نشده،سلاح ها و مهمات عوض شده اند.امیر بعد از پر کردن فرم اعزام به جبهه و گذراندن دو سه روز در آموزشی،با صدای گوینده رادیو که متن قطعنامه را می خواند،به تهران باز می گردد.امیر به ما می گوید، ۵۹۸ جنگ را تمام کرد...ولی تمام نکرد...حالا فشنگ من،قلم من است،ناموس من،فرهنگ من است،دین من است،عقاید من است...
نقطه ی اوج این دو قسمت،سکانس شگفت انگیز آخرین رویای امیر بود...شیرین خیالی به شدت ترسیده...اول به سراغ چادرش می رود،به دنبال حجابش...سپس کلید های خانه را بر می دارد و در اصلی را قفل می کند،اما دیگر دیر شده...دیالوگ های شیرین هم نقطه ی اوج این سکانس است،رو می کند به امیر و با ترس و وحشت فریاد می زند: دشمن را دیدم،خودم دیدم،دشمن دیگر پشت خاکریز نیست،دشمن به شهرها آمده،پشت در خانه هاست...
نیرو های دشمن به داخل خانه می ریزند،ناموس امیر را نقش زمین می کنند و با اسلحه مغزش را نشانه می روند...امروز مغز همه مان را نشانه رفته اند.مغز شیرین را به رگبار می بندند و امیر وحشت زده وقتی چادر را از روی شیرین کنار می زند،او را بی سر و غرف خون می بیند...
امیر و امیر ها در روزهای بعد از جنگ،وظیفه یافتن موشک های عمل نکرده را دارند،موشک های عمل نکرده ای که در زیر آب های آرام پنهان شده اند...موشک هایی که هر لحظه احتمال انفجارشان هست تا عروسی خانواده ای را به عزا بدل کنند.امیر برای یافتن خودکار فشنگی اش به عمق آب های آرام می رود و موشک را می یابد...وقتی مامورین خنثی سازی بمب می آیند،یکی شان خودکار امیر را کف استخر پیدا می کند و آن را داخل جعبه ابزارش می گذارد...قلم امیر ابزاری است،درون جعبه ابزار خنثی سازی بمب های ویران کننده...
آقا حمید باز هم تشکر از این همه حرف های قشنگ تان،از اینکه حرف دل خیلی ها را زدید،از اینکه حرف هایی را که برای خیلی ها پوچ و مسخره و خسته کننده است به این زیبایی و در حجم کم بیان کردید....
آقا حمید خسته نباشی...
به امید موفقیت همه ی امیر های ایران...
منبع:
دلـــ نـوشـــــتــه هــای تـــه نـشــیـن