خدایـا کاش وصلی بود یک دم
نه دردی بود در عالــم نه مرهــم
نمیمیریــم جز در آتش وصل
نمی سوزیم جز در حســرت هــم
هر آن کـو راه عدل و دین بگیـره
مراد از طالـع شیرین بگیــره
مرا داغ برادر هــاست در دل
فلـک داد مرا سنگین بگیــره
همان هایی که اهل راز گردنــد
دگر با خویشتــن دمساز گردند
جراحت در جگر دارند و افســوس
کجا یاران رفته باز گردند
اسیــر روزگار گــرم و سردیم
مگر با گردش دوران بگردیــم
همه آلوده دامــانی به سر شــد
بجز زخمــی که از سر وا نکردیم