فصل هشتم
يهو در خونه باز شد.... دويدم طرف در... الناز بود...
تا چشمم به چشمش افتاد گفتم : عزيزم تو فکر نميکني ممکنه يکي تو اين دنيا باشه که طاقت دوريتو نداشته باشه... تو اصلا به فکر من هستي؟... اگه ميمردم چيکار ميکردي؟... ها... معلومه کجايي تو؟...
الناز گفت : اوه... چه خبرته... اولا سلام بابا سعيد...
اولش متوجه نشدم چي گفت... اومد تو و در رو بستم....
گفتم : کجا بودي حالا...
گفت : عزيزم قاطي کردي؟... حواس پرت شدي بابا سعيد... تو که اين جور حرفارو....
نزاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم : چي گفتي تو؟... بابا سعيد کيه؟....
گفت : خب مگه غير از تو بابا سعيد ديگه اي هم تو اين خونه هست؟...
گفتم : يعني... يعني...
گفت : بله... الان آزمايشگاه بودم .... شما در عرض چند ماه آينده....
يهو داد زدم و پريدم هوا.... اصلا حواسم نبود چيکار دارم ميکنم... بطري آب رو ميپاشيدم به سر و صورتم...
الناز هم داشت از خنده و خوشحالي روده بر ميشد.... بغلش کردم و بوسيدمش و گفتم : اين بهترين خبري بود که تو عمرم شنيدم... خيلي دوستت دارم....
زود بلندش کردم و رفتيم طرف خونه ما...
از در که وارد شديم، دستش رو گرفتم و با يه حالت جدي هي ميگفتم : يواش.. يواش... يواش تر برو بچه پرت ميشه بيرون...
الناز هم فقط ميخنديد و ميگفت : سعيد زشته اين کارا چيه ميکني؟...
مامانم اومد و گفت : باز شما دو تا چه تون شده سر و صدا راه انداختين....
گفتم : په... شما هم که از هيچچي خبر ندارين، مامان بزرگ...
مامانم با همون اشاره اول مطلب رو گرفت و از خوشحالي هي اشک شوق بود که ميريخت...
زود زنگ زد بابام و مامان و باباي الناز هم بيان...
وقتي رسيدن غوغايي شد....
همه خوشحال بودن.... بهزاد هم که فقط خودش ميگفت و خودش ميخنديد....
فردای همون روز رفتیم که اون چند ماه رو خونه مامانم اينا بمونيم تا الناز تنها نباشه....
هفته هاي آخر بارداري الناز بود که مجبور شدم براي يه کار از شهر خارج بشم... بهزاد هم تنها بود واسه همين خواست که همراه من بياد؛ من هم قبول کردم.توي راه بوديم و داشتيم به شهر برميگشتيم که ديدم موبايلم زنگ زد...
مامان بود ... گوشي رو برداشتم و مامان گفت که درد الناز شروع شده و زود خودت رو برسون...
اون موقع بزرگراه شهيد کلانتري اروميه در دست ساخت بود... هوا هم پاييزي بود و تازه بارون باريده بود.
با اينکه ميدونستم جاده لغزنده ست پام رو تا آخر روي گاز فشار دادم... بهزاد هم بد تر از من ذوق زده شده بود اصلا دل تو دلمون نبود.... با اينکه وضعيت جاده هم اصلا خوب نبود و پر بود از چاله چوله با سرعت 190 تا 200 کيلومتر بر ساعت با اون شرايط رانندگي ميکردم...
يهو ديدم داريم به جايي ميرسيم که وسط جاده آب جمع شده بود... با خيال اينکه آب روي جاده زياد نيست با همون سرعت از روي آب رد شدم...
يهو ديدم که مقدار بسيار زيادي آب پاشيد روي شيشه و من هيچ جا رو نديدم.... فقط احساس کردم که دارم پرواز ميکنم يهو افتاديم توي دريا وچشمام سياه شد... ديگه هيچ چي نفهميدم...
بقيه داستان رو از زبان بهزاد بشنويد....
...
يهو ديدم داريم تو هوا پرواز ميکنيم... کنترل ماشين از دست سعيد خارج شد و ماشين با سنگ هاي کنار جاده برخورد کرد و پس از چند صد متر پرواز، توي آب دريا افتاد... واقعا ترسيده بودم... مغزم ديگه کار نميکرد... افتاده بوديم توي دريا و کسي نبود که ما رو نجات بده... بد تر از همه سعيد منو نگران کرده بود.... هر چي داد ميزدم سرش رو گذاشته بود روي فرمون و جواب نميداد... انگار کر شده بود... بدنش رو تکون دادم... يهو سعيد افتاد... نزديک بود ديوونه بشم... هي داد ميزدم و گريه ميکردم اما سعيد جواب نميداد... دنيا داشت دور سرم ميچرخيد...يهو سرم گيج رفت و بيهوش شدم و از اون صحنه ديگه چيزي يادم نمياد....
ای دل بیا بگرییم ، از عشق چو سوگواران
وز دیده اشک ریزیم چون ابر در بهاران
هــرکو چشیده باشد ، دردی ز سـوز هجـران
دانــد که سخت باشد فـراق دوستدران
تا کی توان ز هجران ، گفت شعر بی قراری
وصال یار باشد ، قـرار بی قراران
دیگر توان ندارم ، زین عشق بی کرانم
چون من صبور باشم ، به جفای روزگاران
یارب ز درد هجـــــران ، من همچــو بینـوایم
تو دوای درد من کن ، ای نوای بی نوایان
همایونم و هردم گریان ، عشقم ندارد کران
که نگارم است سلطان ، به دیار دل ربایان
تا چشمم رو باز کردم ديدم تو بيمارستانم و سرم باند پيچي شده... شروع به داد زدن کردم... از همه سراغ سعيد رو ميگرفتم ولي هيچ کس جواب نميداد... تا اينکه باباي سعيد اومد طرفم... تا منو ديد شروع کرد به گريه کردن.. تازه ياد اتفاق هايي که افتاده بود افتادم...
فقط گريه ميکردم اما فايده اي نداشت چون سعيد ديگه از پيش ما رفته بود و گريه هاي من کاري از پيش نميبرد... بد تر از همه سوز عشق بين اون و الناز ـ که من از اولش در جريان همه چيز بودم ـ منو ديوونه ميکرد... نميدونستم اگه الناز بفهمه چه اتفاقی میفته...
سراغ الناز رو از پدر سعيد گرفتم.. اون بيچاره هم تو اين مدت کم ، چندين سال پير شده بود.... فهميدم که الناز هنوز از ماجرا خبر نداره و الان تو اتاق عمله...
با همون وضع آشفته به دم در اتاق عمل رفتم.. اونجا هم همه داشتن زار زار گريه ميکردن... مادر من و مادر سعيد هردوشون از حال رفته بودن و توی یکی از اتاقهای بیمارستان بهشون سِرُم وصل بود..
در اتاق عمل باز شد و الناز و بچه ش رو که هردو سالم بودن از اتاق آوردن بيرون... الناز به صورت هاي همه ما نگاه ميکرد ولي نميدونست چرا همه بغض کردن... چند ساعتي گذشت و بخاطر درخواست هاي مکرر الناز رفتم پيشش...
تا وارد اتاق شدم ديدم با آرامش غیر قابل وصفی بچه ش رو که در زیبایی مثل مامانش بود بغل کرده و داره به بچش درباره باباش میگه ...
ـ الان بابا میاد... ما رو باهم از اینجا میبره خونه خودمون... برات اسباب بازی میخره...
تا حرفاش رو شنیدم خیلی سعی کردم که خودمو کنترل کنم... اما الناز در همون اولين کلام سراغ سعيد رو از من گرفت.... و من بي اختيار گريه م گرفت...
انگار به الناز ، الهام شده بود....
بهت زده به من خیره شده بود...
هيچ چي نگفت و آروم داشت اشک ميريخت... من هم پا به پاي اون داشتم گريه ميکردم...
يهو بدن الناز شل شد ، چشماش رو بست و بي حرکت روي تخت افتاد....
واقعا ترسيدم... هي داد ميزدم و تکونش ميدادم... اما الناز بيهوش افتاده بود... سريع پزشکا و پرستارها رو خبر کردم...
الناز سريعا به بخش آي سي يو منتقل شد.... سه روز بود که الناز در آي سي يو بستري بود و خانواده من و سعيد در اون مدت سخت ترين روزهاي عمرمون رو ميگذرونديم،تا اينکه...
سه روز بعد از فوت سعيد ، الناز هم به علت سکته قلبي جان سپرد...
من در طی سه روز عزیزترین کسامو از دست داده بودم... خاطراتی که با سعید و الناز داشتم... بلبل زبونیهای سعید... عشق سعید و الناز... بچه الناز و سعید... شوخیها و خنده هامون و خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی چشمم رد میشد و من هم از جفای روزگار فقط میتونستم گریه کنم...
مرگ دلخراش الناز و سعيد نه تنها من بلکه تمام کسايي که اونها رو ميشناختند رو عزادار کرد....
"بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم "
از درد تـو و بی کسی و غـربت و هجـران
همه شب ناله کنان چشم به روی هم نبستم
از سـوز عشقت نیمــه شب بــا چشم تـــر
در بـی کسی از ظلم دهــر در خــود شکستـم
از فرت غم با وهم تو ، گویی که من از تن گسستم
الهامی از سوی سماواتم بشد که چاره درد تو صبر است
تک و تنها در ظلمت شب گوشه ای تنها نشستم
در یادم آمد لحظه های آشنایی...
از آن پس گریه در شبهای بی قراری...
ورد آهم نیمه شب در طول هجران...
ظلم و جور عصر در طی روزگاران...
غم و دردم انبـاشته بــر هـم جــاودانه
گریه هایم در نیمه شب هزاران و هزاران
غــم دل خـــوردن و تنهــا نشستــن...
در بی کسی با ســوز غـم از تــن گسستـن...
کنون من چـون کنم با ســـوز هجــران
با بارش اشک از دیـدگان چـون روز باران
دل مبتلای عشق است تا کی توان نگفتن؟
تا کی تــوان زهجــران ، شب تا سحـــر نخفتــــن؟
بـرای چـاره دردم دگـر راهـی نمانـده
مهــــر تـو در دل خـانـه ای زیبا نشـانــده
در دام عشقت ای یار ، گرفتارم چو آهو
و ز بهـر عشقت هـردم ، کنم بـرپا هیاهو
. . .
** شعر : « همایون »
بله ، الناز هم زير دست هاي پر قدرت سرنوشت له شد...
و عشق آتشين الناز و سعيد تا ابد موجب سوز دل عاشقان و مردمان اعصار شد...
دختر سعيد و الناز که تنها ثمره زندگي آنها بود در آغوش مادر بزرگ پدري اش بزرگ شد.....
و به ياد آن دو کبوتر عاشق ، پدر سعيد نام او را الناز گذاشت.....
روحشان شاد و يادشان گرامي......
نويسنده : س رخشي
تشکر از وبلاگ نویسنده یادتون نره
پــــــایـــــــان