تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 2 از 2 اولاول 12
نمايش نتايج 11 به 17 از 17

نام تاپيک: رمان الناز ( س - رخشی )

  1. #11
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12

    فصل ششم


    تا چشمم به چشم الناز افتاد گريه م گرفت.مثل بچه ها داشتم زار زار گريه ميکردم و الناز هم با اينکه هيچ چي از ماجرا نميدونست داشت پا به پاي من گريه ميکرد و منو دلداري ميداد.
    خوشبختانه مادرم اون روز خونه نبود وگرنه اون هم ناراحت ميشد. رو به الناز کردم و گفتم : عزيزم قول بده که هيچ وقت ازم جدا نميشي ....
    گفت : مگه قراره که ما از هم جدا بشيم؟... اين حرفا چيه سعيد؟....
    من هم کل ماجرا رو از اول آشناييمون با مهسا تا آخر براش تعريف کردم.اون هم فقط زل زده بود به چشمام و فقط گوش ميکرد.
    وقتي کل ماجرا رو شنيد گفت : عزيزم هيچ قدرتي نميتونه ما رو از هم جدا کنه... بعد دستاش رو دور گردنم حلقه زد و منو بوسيد، يه بوسه داغ و طولاني... طوري که من دلم در يک لحظه به کلي آروم شد... بعد براي اينکه جو رو عوض کنه استريوي خانگي رو باز کرد و يه آهنگ از منصور شروع به خوندن کرد.....
    دلم کسي رو نميخواد، فقط به خاطر تو.....
    غرور من رفته به باد ، فقط به خاطر تو .....
    يه روز ميام به جست و جو فقط به خاطر تو.....
    عشقو ميزارم پيش رو فقط به خاطر تو....
    دنيارو عاشق ميکنم، فقط به خاطر تو....
    غرق شقايق ميکنم ، فقط به خاطر تو....
    من شهر عشقو میگذرم ، تو رو تا قصه میبرم....
    دل رو به جاده میسپرم ، ستاره ها رو میشمرم....
    ...
    واقعا دلم آروم شده بود..
    حرفهاي الناز با اون آرامشي که ادا ميشد انگار آب سردي بود به روي آتش سوزان....
    چند روز گذشت... خبري از مهسا نشد و ديگه نديدمش.....
    تقريبا يک سال از نامزدي من و الناز ميگذشت و چندين بار تو خونه ي ما به مناسبت هاي مختلف براي ما جشن گرفته بودند؛ اما هنوز تو خونواده الناز جشني گرفته نشده بود براي همين آخر هفته قرار بود تو خونه اونا جشن برگزار بشه....
    از چند روز قبل من و الناز رفته بوديم خونه اونا و تو کارها کمک ميکرديم. من هم تو خونه پدر زن کاملا زبونم باز شده بود و همه رو سرگرم ميکردم و با اينکه خودم بد جوري خسته ميشدم نميزاشتم هيچ کس احساس خستگي کنه....
    پدرم اينا هم اومدن که به ما سر بزنن و تا منو ديدن که با اون جديت دارم کار ميکنم شوکه شدن من هم که حالشون رو ديدم گفتم : آخ مُردم... مادر ميبيني دارن تو خونه پدر زن چه طوري ازم کار ميکشن....
    مامانم گفت : تو که تو تموم عمرت از اين کارا نکردي... کار کن ياد بگيري بچه....
    قيافه مو جدي کردم گفتم : وا مادرِ من دارن از من خجالتي مثل خر کار ميکشن اون وقت تو عوض دفاع از من ميگي کار کن؟...
    يهو بهزاد ( داداش الناز ) گفت : تو هنوز نصف وظيفه تم انجام ندادي حالا دو قورتو نيمتم باقيه؟... خواهر دسته گلمو داديم دستت که کار کني ديگه....
    همه بهم خندیدن...
    طوري که انگار جوابش حي و حاضر تو دهنم باشه گفتم : اي روت رو برم هي... بهزاد ، داداش ، بي شوخي... اين رو هست که تو داري يا سنگ پا.... داري بلا نسبت خر ازم کار ميکشي بعد به قول خودت دو قورت و نيمتم باقيه؟..
    ديگه جماعت از خنده روده بر شده بودن... الناز دستمو گرفت و کشيد و گفت : بيا عزيزم.... اگه خسته شدي بيا بگير بشين استراحت کن....
    بهزاد گفت : اين طوري لوسش نکن خواهر... فردا پر رو شد نگي دادشم بهم نگفته بود ها...
    الناز گفت : داداش عيب نداره حسودي نکن يه نفر مثل خودم خانومشو برات پيدا ميکنم که تنها نباشي عزيز دلم....
    باز همه خنده شون گرفت...
    بهزاد رو به من کرد و گفت : فعلا که دور دور شماست آقا پسر... اما يادت باشه از من داريش ها....
    من هم با همون دست و صورت کثيف بغلش کردم و بوسيدمش و گفتم : تا ابد مديونتم داداش...

    اون ماجرا هم به خوبي و خوشي تموم شد... با وجود زيادي کارها از دست دلخوشي جا براي سوزن انداختن نبود و هي متلک بود که بار همديگه ميکرديم... روز موعود فرا رسيد و من الناز رو بردم آرايشگاه پياده کردم و رفتم که کارهام رو انجام بدم و بعد از چند ساعت به آرايشگاه برگشتم تا الناز رو بردارم و بريم خونه... بعد از پرداخت انعام و دريافت برگه خروج از آرايشگاه خارج شديم و بعد از کلي بگو و بخند توي ماشين رسيديم خونه.
    همراه الناز از ماشين پياده شديم و ميخواستم برم داخل خونه الناز که يهو دختر دايي خودم تو راه پله با سيني زد تو سرم و گفت : بگير اينم جواب اون حالي که پارسال تو جشن خونه خودتون از همه دخترها گرفتي... فعلا هم بفرمايين بيرون که مجلس زنانه است...
    من هم که دردم گرفته بود گفتم: بي انصاف اگه جرات داري مثل خودم بيا جلو ... چرا ميزني؟...
    دست الناز رو گرفت و گفت : حيف اين فرشته که دست تو افتاده... حالا برو بيرون که مجلس زنانه است..
    گفتم : اصلا به تو چه من ميخوام برم تووو...
    گفت : اگه جرات داري برو تووو...
    دست الناز رو گرفتم و از پله ها رفتيم بالا... راستش من تا حالا تو جمع خصوصي زنها نرفته بودم... تا وارد شدم نزديک بود سکته کنم... واي چي ميديدم... خداي من اينجا ايران اسلاميه يا پارتي خياباني تگزاس... همه اون دختر چادري هايي که میشناختم همشون اينجا ميني ژوپ پوشیده بودن.... يکي دي جي ميرقصيد... يکي ترکيه ... يکي آذري... يکي بندري... واقعا اينجا ايران بود؟... دختر همون خالم که شوهرش سپاهي بود يک آرايش تند و زننده اي کرده بود که نگو.... با اينکه خجالتي نبودم بد جوری سرخ شدم.... آخه واقعا شوکه شده بودم.... يه دادي زدم و مثل ديوونه ها با همون کت و شلوار تر و تميز که تنم بود، تا اتاق خودم که تو خونه خودمون ، رو بروي خونه اونا بود دويدم.... بعدا فهميدم که تو مجلس، همه بهم کلي خنديده بودن...
    چند ساعتي گذشت و توي اتاق خودم از ترس چيزاي وحشتناکي که ديده بودم تنها مونده بودم که يهو همون دختر داييم در رو باز کرد.... و تا منو ديد زد زير خنده...
    گفت : ديوونه اين چه کاري بود کردي... همه از اين کار تو از بس خنديدن روده بر شدن...
    (اسمش نازنين بود )گفتم : نازنين آخه اونجا بد جوري آشفته بود...
    نازنين گفت: پسر عمه، من که گفتم نرو توو...
    گفتم : ولي بی انصاف تو که نگفتي وضع اينطوريه...
    گفت : خيلي خب پاشو بريم ترسو خان... همه منتظر جنابعالي هستن....
    گفتم : منتظر من ديگه چرا؟... راستي راستي ميخواين سکته م بدين... من که حاضر نيستم يک بار ديگه پام رو اونجا بزارم...
    گفت : نترس بابا... همه اسلامی شدن... الانم منتظر آقا دامادن ...
    گفتم : جان من قول ميدي همه لباس درست و حسابی پوشيده باشن؟....
    زد زير خنده و گفت : آره بابا پسر عمه ... ميگم همه چادر سرشونه... به اکراه همراه نازنين راه افتادم که بريم خونه الناز اينا...
    از پله ها بالا رفتيم و تا رسيديم دم در برای اینکه پیاز داغش رو زیاد کنم داد زدم گفتم : آي جماعت... اگه شلوارهاتونو پوشيدين من بيام تو....
    همه زنا و دختر هايي که تو مجلس بودن زدن زير خنده...
    دختر عمم که تو مجلس بود ، داد زد : بيا پسر دايي.... اوضاع مرتبه... گفتم : جان من راست ميگي؟.... نکنه باز ...
    دوباره همه خندیدن... ميخواستم وارد شم که تا حاضرين منو ديدن دوباره نزديک بود از خنده غش کنن... همه از بس خنديده بودن داشتن تلو تلو ميخوردن.... يه چشمي به اطراف گردوندم... اَاَاَاَه تفاوت تا چه حد؟... اين همون مجلس بود.... الانم خيلي وضعش خوب نبود ها... اما يکم شکل و شمايل ايراني پيدا کرده بود.... همه لباس بهتری تنشون کرده بودن.... از تاپ هاي چسبون خبري نبود و...
    نازنين ( دختر داييم ) دستم رو گرفت و منو برد و نشوند کنار الناز... نازنين گفت : اينجا چشماتو درويش کن... يکم بايد تحمل کني.... صحنه هايي رو که ميبيني نديده بگير...
    میخواست بره که دستشو گرفتم وگفتم : چشماتو درويش کن چيه؟... من نميتونم سرم رو بلند کنم...
    الناز گفت : عزيزم دل و جراتت همين بود؟...
    همه کسايي که دور و بر ما نشسته بودن و حرفهاي مارو ميشنيدن شروع کردن به خنديدن... بعد از رقص دختر کوچولوهاي فاميل الناز ، دختر خاله الناز که ازش دو سال کوچکتر بود با کلي ناز و ادا و اطوار برامون شربت آورد...
    من که از کارهاش سر در نمي آوردم.... هي شربت رو مياورد جلو و تا ميخواستم بردارم ، ميبرد عقب...
    يهو گفتم : ديوونه چرا همچين ميکني؟... شربتها رو ميريزي ها...
    همه زدن زير خنده ...
    اما اينبار نميدونستم به چي دارن ميخندن...
    مامانم در گوشم گفت : خجالت بکش ... الان بايد انعام بدي ...
    با صداي بلند گفتم : بابا دو ساعت بگو ديگه کشتيمون ... ولي از اين حرفا نداشتيما...
    از جيبم يه پونصد تومني در آوردم و گرفتم طرفش و گفتم : بقيه شم مال خودت...
    باز همه زدن زير خنده....
    گفتم : چرا ميخندين... گفتين انعام بده منم دادم ديگه... مگه دوتا شربت چنده؟...
    باز همه خنديدن....
    نازنين گفت : پسر دايي بايد بيشتر بدي...

    گفتم : خب من مَزَنّه دستم نيست... شما بفرمايين من تقديم کنم... اين بار ديگه همه داشتن ريسه ميرفتن....
    به هر شکلی که بود انعام و پرداخت کردیم و طرف دمشو گذاشت رو کولش و رفت پی کارش...

    بعد از چند ساعت اون جشن هم با تمام حاشيه هاش تموم شد... و همه رفتن و فقط خودي ها موندن... هرکي به ياد ماجراهاي چند ساعت قبل مي افتاد خندش ميگرفت... با الناز روي مبل نشسته بوديم و داشتيم صحبت ميکرديم که يهو يکي يه پس گردني محکم زد پشت گردنم.... سرمو بر گردوندم، ديدم پريسا دختر عممه.از بچگي با اون يه جا بزرگ شده بوديم و اون به من داداش ميگفت... من هم مثل خواهرم دوستش داشتم...
    گفت : داداش اين چه حرفايي بود که ميزدي...
    گفتم : شما دخترها امروز مجلس رو بدست گرفتين و دور برداشتين ها... اون از نازنين که با سيني زد لت و پارمون کرد، حالام تو که گردنمو شکستي...
    طوري که شاکي باشم رومو کردم طرفش و با عصبانيت گفتم : اينم عوض آموزش دادنته ديگه... جلوي در و همسايه و فاميل آبرومو بردي شاکي هم هستي.... وقتي تو که خواهرمي چيزي به من نگفتي... چطور انتظار داري بقيه اين آموزش ها رو به من بدن... من که تا حالا از اين چيزا نديده بودم... اگه سکته ميکردم چيکار ميکردي.... نامرد... بي انصاف ... هيولا ... ديو دوسر.... اژدها... ظالم... همه از سر و صداي ما دورمون جمع شده بودن و داشتن ميخنديدن... الناز رو هم که نگو... داشت ريسه ميرفت...
    رو به جمع کردم و گفتم : شماها انصاف ندارين... نميگين جوون مردم سکته ميکنه ميفته ميميره... چرا هيچ کدوم تون به من نگفته بودين که ممکنه اينجا يه همچين صحنه هايي رو ببينم.... چرا راهنماييم نکردين، نامردا... نامسلمونا.... همه فقط ميخنديدن....
    باباي الناز گفت : پسر بسه چقدر تو حرف ميزني ... اگه من اين همه حرف ميزدم الان فکم از جاش در اومده بود...
    چيزي نگفتم و همراه بقيه شروع کردم به خنديدن... اون روز هم به خوبي و خوشي تموم شد و همراه الناز اومديم خونه ما وچون هردومون خيلي خسته بوديم خيلي زود گرفتيم خوابيديم...
    روز ها همينطور پشت سر هم ميومد و ميرفت و من هم دانشگاه قبول شده بودم به دانشگاه ميرفتم... البته همچنان تو همون شرکت کار ميکردم و با پس اندازي که خودم جمع کرده بودم و با کمک بابا يه ماشين پژو 405 صفر خريدم و با خونواده خودمون و خونواده الناز رفتيم مشهد زيارت....
    چند سال گذشت ... من تا چند ماه ديگه ليسانس ميگرفتم و الناز هم که توي ديپلم ترک تحصيل کرد.ديگه آخرين شرط باباي الناز( فارغ التحصيل شدنمون ) هم داشت جور ميشد و ما بايد تا چند ماه آينده بند و بساط عروسيمون رو فراهم ميکرديم... هفت هشت ميليون تومني پس انداز داشتم و چهار پنج ميليون تومن هم بابا کمک کرد و براي سه ماه آينده که تقريبا مرداد ماه ميشد براي يه پنجشنبه شب تالار اروميه رو اجاره کرديم، ترتيب ارکستر رو هم داييم داد و فيلم بردار و آشپز و ساير بخش ها هم اوکي شد.
    روزها پشت سر هم گذشت و من هم امتحانات پاياني دانشگاه رو تموم کردم. ديگه خونواده هاي هردومون مشغول آماده کردن بند و بساط عروسي بودن و تا عروسيمون يه هفته وقت داشتيم.کارتهاي دعوت رو همراه الناز و به سليقه الناز انتخاب کرديم و ترتيب چاپشون داده شد.فرداي اون روز از پسر خاله م خواهش کردم که که کارتها رو از چاپخونه تحويل بگيره و بياره.
    ليست کسايي که بايد دعوت ميشدن رو به همراه پدر و مادر من و مامان و باباي الناز تهيه کرديم. به اصرار الناز نزاشتيم که روي پاکت ها چاپي باشه... الناز ميگفت ميخوام کارتهاي عروسيمون با خط تو نوشته بشه.... چون من واقعا خوش خط بودم و فکر ميکنم الناز بخاطر کلاس گذاشتن بين دوستاش اين کار رو ميکرد، الناز دختر مغرور يا حسودي نبود اما از هيچ کدوم از کاراي خانوما نميشه سر در آورد....
    بگذريم، کارتها با خط من نوشته شد و با ماشين همراه با الناز پخششون کرديم... چند روز بيشتر به مراسم عروسيمون نمونده بود و کم کم توي خونه هاي هردو مون بند و بساط بزن و برقص جوونا برپا بود.گاها پيرا رو هم بازي ميدادن ولي پيرا خيلي قاطي نميشدن...
    اما اينجاش خيلي جالب بود بزاريد بگم.
    يه شب پسر عمم به پدر بزرگ هشتاد ساله من گفت : بابا بزرگ بيا وسط برقصيم...
    پدر بزرگ گفت : پسرم از ما ديگه گذشته ...
    پسر عمم هم شيطنتش گل و کرد و در گوشش گفت : پدر بزرگ... اگه نرقصي پير زناي فاميل فکر ميکنن واقعا پير شدينا... بياين آبرومونو بخرينو برقصين...
    در کمال ناباوري ديديم پدر بزرگ کتش رو در آورد و با عصا شروع به رقصيدن کرد... اونم چه رقصيدني.... بهتر از يه پسر 16 ساله ميرقصيد...
    در پايان هم رو به مادر بزرگ کرد و گفت : حاج خانوم فقط به خاطر تو...
    همه زدن زير خنده...
    پسرا و دختر هاي جوون فاميل که با من يا الناز صميمي بودن ميومدن و تو کارها کمکمون ميکردن... البته بازار خنده و شوخي هم گرم بود و همه هي متلک بود که بار همديگه ميکردن... البته ناگفته نماند دل و قلوه هم بين دخترها و پسرها رد و بدل ميشد و اين زيبايي جشن رو چند برابر ميکرد.... يه روز داشتم دنبال کارهاي عروسي توي شهر ميگشتم.... خواستم يه بار ديگه با فيلمبردار هماهنگ کنم که احيانا برنامه به هم نخوره... وقتي از ماشين پياده شدم که به طرف دفتر اون فيلمبردار برم وسايل تو دستم زياد بود به خاطر همين گوشيم از دستم افتاد توي جوب و خراب شد....
    کلي فحشش دادم که لعنتي آخه الان وقت خراب شدن بود؟...
    به هر حال اون روز ميخواستم باقي کارتها رو که صاحب هاشون يا خونه نبودن و يا وقت نشده بود که کارتها رو بهشون برسونيم رو تحويل بدم واسه همين کارم تا ساعت ده ، ده ونيم شب طول کشيد و از قضا اون روز به الناز قول داده بودم که زودتر ميام... وقتي رسيدم خونه هنوز وسايلم رو از توي ماشين برنداشته بودم که يهو ديدم در ماشين باز شد و الناز سراسيمه و در حالي که بغض کرده بود سوار ماشين شد...

    ادامه دارد...


  2. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #12
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12

    فصل هفتم

    گفتم : چه خبرته عزيزم...
    ديگه گريه ش گرفت...
    گفت : کجايي تو بي انصاف ... گوشيت چرا اشغاله.... تو نميگي من دلم هزار جا ميره....
    هي حرف ميزد و اشک ميريخت.... واقعا بد جوري نگران شده بود....
    بغلش کردم و در حاليکه ميبوسيدمش ، گفتم : ببخشيد عزيزم اصلا فکر نمي کردم اينطوري بشه....ا
    ون هم منو بغل کرد ... ديدم دو تا از پسراي شيطون محله مون دارن از کنار ماشين ما رو نگاه ميکنن...
    شيشه رو باز کردم و گفتم : چه خبره ؟... فيلم سينماييه که وايسادين ما رو نگا ميکنين؟...
    يکيشون گفت : نه آقا سعيد خيلي باحال تره .... اين يکيش ديدني تره...

    در رو تند باز کردم و گفتم : مگه دستم بهت نرسه پدر سوخته....
    هردو شون فرار کردن... الناز هم در حاليکه گريه ميکرد يهو شروع کرد به خنديدن... اشکهاشو پاک کردم و از ماشين پياده شديم و رفتيم خونه...
    روزي که شب اون بايد عروسيمون برگزار ميشد، فرا رسيد...صبح زود از خواب بيدار شديم و بعد از خوردن صبحانه از خونه زديم بيرون...
    ميخواستيم سوار ماشين بشيم که يه صداي نرم و لطيف منو صدا کرد.
    _سعيد وايسا ميخوام باهات حرف بزنم...
    هم من و هم الناز برگشتيم به طرف اون صدا.....واي چي ميديدم..... مهسا..... گفته بود راحتت نميزارم.... براي چي اومده بود؟.... نکنه همه چي رو خراب کنه.... با اينکه الناز از همه چي خبر داشت ولي باز هم ميترسيدم...الناز هم متوجه حال من شد و رفت به طرف مهسا و باهاش دست داد و آوردش نزديکتر.....من هم خودم رو براي هر نوع حالتي داشتم آماده ميکردم و انتظار داشتم يه مشاجره شديد بين ما اتفاق بيفته....مهسا اومد نزديک تر.... و طوري که اصلا فکرش رو هم نميتونستم بکنم شروع کرد به حرف زدن....
    ـ سعيد منو ببخش .... من خيلي اذيتت کردم....
    من واقعا شوکه شدم... اينطوري حرف زدن از مهسا بعيد بود...
    مهسا رو به الناز کرد و ادامه داد: الناز خانم از شما هم عذز ميخوام ... من در حق هردوتون بدي کردم... من نقشه هاي بدي براتون کشيده بودم....
    گفتم : چه نقشه اي؟... از چي داري حرف ميزني؟
    گفت : قول ميدين منو ببخشين؟
    الناز گفت : عزيزم تو که کاري نکردي... چرا بايد تو رو ببخشيم؟...
    مهسا شروع به گريه کرد.... الناز اونو سوار ماشين کرد و راه افتاديم تا به يه جاي خلوت بريم...تو راه همونطور که داشت گريه ميکرد ماجرا رو تعريف کرد...
    با آدم هاي بابام هماهنگ کرده بودم... قرار بود شما توي روز عروسيتون توي يه تصادف ساختگي کشته بشين... اما....
    من خيلي قاطي کرده بودم... با عصبانيت گفتم : اما چي؟...
    در حاليکه گريه ميکرد گفت : من از همون روزي که با تو توي ماشين من حرفمون شد همه جا تعقيبت ميکرد... سايه به سايه دنبالت بودم... از هر کاري که ميکردي ، و از هر حرفي که ميزدي باخبر بودم... تا اينکه اون روز که تو دير وقت به خونه برگشتي... تا الناز رو ديدم که بخاطر يه دير کردن اين طوري داره گريه ميکنه از خودم خجالت کشيدم... از خودم بدم اومد... فهميدم من لياقت عشق تو رو نداشتم و تو حقت بود که از من خوشت نياد.... خودم رو در برابر عشق پاک تو و الناز کوچيک ديدم... از اون روز تا حالا بغض گلوم رو گرفته بود... فقط تو فکر اين بودم که ازتون حلاليت بگيرم... حالا هم فقط بگين که منو بخشيدين... بخدا ديگه ميرم... طوري که هيچ وقت منو نبينين... خواهش ميکنم منو ببخشيد...
    با اين حرفهاش من که تا چند لحظه پيش ميخواستم بکشمش دلم براش سوخت... اون دختري بود که خيلي مغرور بود اما بخاطر اشکهاي پاک اونشب الناز اينطوري غرورش رو شکسته بود و داشت زار و زار گريه ميکرد، و این یعنی معجزه عشق...الناز هم از اين حرفهاش خشکش زده بود.. ولي حال منو فهميد...
    اشکهاي مهسا رو پاک کرد و گفت : بسه ديگه گريه نکن... تو خيلي شهامت داري که اينطوري به گناه خودت اعتراف کردي.... ما ازت متنفر نيستيم... خواهش ميکنم امشب توي جشن ما حضور داشته باش...
    مهسا گفت : يعني منو بخشيدين؟...الناز گفت : البته که بخشيديم... تو ديگه از دوستاي مشترک ما هستي... حالا هم ديگه گريه نکن... اصلا ميخواي با من بريم آرايشگاه...
    گفت : سعيد چي؟...
    الناز گفت : سعيد رو حرف من حرف نميزنه...
    مهسا قبول کرد که همراه الناز به آرايشگاه بره...واقعا که از داشتن همسري مثل الناز که دلش به اين بزرگي بود خوشحال بودم...ياد اون بيت حافظ افتادم که ميگفت:
    آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است بـا دوستـان مـروّت ، با دشمنان مدارا واقعا
    باور کردني نبود... کسي که تا چند روز پيش قصد جون ما رو داشت الان داشت مثل خواهر الناز همراهش به آرايشگاه ميرفت...اونها رو به آرايشگاه رسوندم و خودم رفتم دنبال کارهاي خودم... پريسا ( همون دختر عمم که بهش خواهر ميگفتم ) رو هم از خونه شون به آرايشگاه بردم تا مهسا و الناز تنها نباشن....خودم هم به آرايشگاه رفتم و برگشتم تا الناز رو از آرايشگاه بردارم....رسيدم دم در آرايشگاه و يه يا اللهي گفتم.اونا هم منو به داخل دعوت کردن.... ياد اون روزي افتادم که تو خونه الناز اينا جشن بود..

    گفتم : لباس درست و حسابی تنتون هست؟!...همه زدن زير خنده..پريسا گفت : آره داداش بيا تو...

    گفتم : مطمئن؟...

    پريسا اومد بيرون و دستمو گرفت و برد تو... دوباره تا چشمم به چشم حاضرين افتاد همه خندشون گرفت.رو به خانوم آرايشگر کردم و گفتم : خانوم اون برگه خروج ما رو لطف ميکنين؟

    گفت : شيريني نداده که نميشه...

    به شوخي گفتم : بابا شما هم فقط تيغ ميزنين...

    گفت : با شما کاري نداريم اما اگه شيريني ندين نميتونيم بزاريم اين فرشته رو ببرين...

    گفتم : شما هم ميدونين من حاضرم به خاطر اين فرشته زندگيمو هم بدم؛ اينبار هم شما برديد...و يه انعام درست و حسابي به خانوم آرايشگر و دخترش که کنار اون ايستاده بود دادم و همراه با الناز و پريسا و مهسا از آرايشگاه خارج شديم و به طرف خونه رفتيم...تو خونه هم هي متلک بود که سرازير ميشد.... همه کارها رو به بهزاد داداش الناز سپرده بودم و خيالم از طرف کارها راحت بود و چون اون شب حنا بندون بود همراه الناز به اتاق من رفتيم تا استراحت کنيم...ساعت حدود هفت و هشت بعد از ظهر بود که به طرف تالار حرکت کرديم و اونجا به جمع ملحق شديم...

    تا به تالار رسيديم دخترها الناز رو از من جدا کردن و من هم رفتم بخش آقايون...تا وارد تالار شدم، صحنه اي رو ديدم که باور کردنش برام سخت بود... تمام همکلاسي هاي دوران دبيرستان و دانشگاهم اونجا جمع بودن.... اما نميدونم از کجا فهميده بودن که امروز عروسي منه. چون من فقط شماره تعداد کمي از اونها رو داشتم و تونسته بودم که دعوتشون کنم....سريع رفتم به طرفشون و و بدون استثنا با همشون رو بوسي کردم... دوباره عين همون روزي که تو دبيرستان بچه ها نامزديمو با الناز فهميده بودن و بهم تبريک ميگفتن هي تبريک بود که بهم گفته ميشد اما اينبار تعداد خيلي بيشتر بود چون دوستاي دوران دانشگاه و دبيرستان با هم يه جا جمع شده بودن... دل تو دلم نبود... بعدها فهميدم که يکي از دوستاي دوران دبيرستان که تو دانشگاه هم با هم، هم دوره بوديم اون جمع رو اونجا جمع کرده.به پيشنهاد من با تک تکشون عکس تکي و دسته جمعي گرفتيم و همه شيطنت ها و خاطرات دبيرستان و دانشگاه برام زنده شد....کم کم بقيه مهمونا هم اومدن و مجلس گرم شد...همه چي به خوبي و خوشي پيش ميرفت...

    ساعت نه ونيم شام داده شد و اونايي که نسبت دوري با من داشتن رفتن و فقط خوديا موندن و تا صبح زدن و رقصيدن.... دختر ها هم اون طرف غوغايي به پا کرده بودن که صداشون تا آسمون هفتم ميرفت...گهگاهي پسرا هم براي اينکه جلوشون خودي نشون بدن و کم نيارن با هم هوار ميکشيدن و صداي اونا شنيده نميشد و آهنگ هم همينطور داشت ميخوند:

    عروس، داره مياد با صد ناز و ادا...

    دوماد ميخواد واسش کنه جونشو فدا...

    گل بريزين روي سر عروس خانوم....

    عروس و دومادو ببين دست خدا...

    امشب شب شادي شب رقص و شوره...

    امشب شب شادي شب رقص و شوره..

    ....

    اون شب تا صبح زدن و رقصيدن... من هم حدود ساعت سه چهار الناز رو رسوندم خونه تا طبق رسم و رسوم به کارهاش برسه و آماده بشه...

    ساعت حدود 6 صبح بود که همراه بچه ها از تالار برگشتيم خونه و همه مثل جنازه ها يه طرفي ولو شدن... میخواستیم بخوابیم که شیطنت بچه ها گل کرد... اونایی که بیدار بودن از اونایی که خواب بودن نیشگون میگرفتند و تا طرف شاکی میشد و میخواست بپرسه چه خبره بهش میگفتن : پاشو میخوایم آب بخوریم...خودتون قضاوت کنین کسی که خوابش میاد و تموم شبو نخوابیده تو اون لحظه چه حالی پیدا میکنه...به هر حال اون یکی دوساعت رو هم نزاشتن بخوابیم و ساعت نزدیکای هفت و نیم، هشت صبح شد...طبق رسوم ما کسايي که شب حنا بندون در طرف چپ و راست داماد قرار ميگيرن وظیفه دارن صبحانه مهمونها رو تهيه کنن و کلي کارهاي سخت ديگه... ( ساغ دش ، سول دش )

    همراه سمت چپ من پسر عمم شد و همراه راست من هم يکي از دوستاي دوران دبيرستان ؛ اما من نزاشتم هيچکدومشون پولي خرج کنن و همه چي رو همراه اونا خودم تهيه کردم.همه کارها بدون حاشيه خاص تموم شد و طرفاي ظهر باز بنابر رسوم با جوونا رفتيم گردش.بر خلاف ميل من سه چهار تا ماشين هم دخترها برداشتن و دنبال ما راه افتادن.پسر عمم فکر همه چي رو کرده بود و توي محوطه بام شهر اروميه هم بچه ها غوغايي به پا کردن و کلي زدن و رقصيدن طوري که هر کي که داشت از اونجا رد ميشد با موبايلش فيلم برداري ميکرد. نوبت به تحويل گرفتن عروس از خانواده عروس رسيد.با کلي دنگ و فنگ الناز رو با تشريفات خاص تحويل گرفتيم و ميخواستيم سوار ماشين بشيم که اتفاقي افتاد که خيلي خوشحال شدم... هم من و هم الناز...بابا کليد يه خونه رو بعنوان کادوي عروسي داد به من؛ و خوشيمون کامل کامل شد. توي خيابونا هم هنگام بدرقه عروس و داماد بماند که بچه ها چه اداهايي که در نياوردن....به هر حال رسيديم دم خونه اي که بابا بهمون هديه داده بود... همه چيز هماهنگ شده بود و خونه تر و تميز آماده بود.همه به همراه من و الناز وارد خونه شدن... و دور ما حلقه زدن تا عکس يادگاري بگيريم...من هم به تلافي حالي که اون روز که تو خونه الناز اينا جشن بود دخترا از من گرفته بودن هي رو به دخترا ميکردم و ميگفتم : برو کنار دست نزن، عروس نديده ، دوماد نديده، خدا ايشالا قسمت شما هم بکنه.... يکم که با ادب تر باشين يکي حتما پيدا ميشه...

    الناز و بقيه هم فقط ميخنديدن، طوري که هيچ کدوم از عکس هامون درست و حسابي نشد و تو همه عکسا يا همه داشتن ميخنديدن و يا من مشغول صحبت بودم....تا اينکه پريسا و نازنين هردوشون به طرف من حمله کردن و داشتن منو به شوخي کتک ميزدن...

    من هم باز کم نيووردم و هی می گفتم : مير غضبا ، بي دينا ، شما باز زورتون نرسيد به خشونت متوسل شدين؟...

    الناز هم که از خنده داشت روده بر ميشد....مهسا هم بين مهمونا بود و اومد طرف ما و يه تبريکي گفت و رفت.

    ديگه کم کم همه رفتن و من موندم و عشقم . و بعد از کلي دويدن ، اولين شب باهم بودن رو تجربه کرديم و باز مثل گذشته ها نجوا هاي عاشقانه شروع شد...البته شبو هم که نميزاشتن بخوابيم.

    بچه ها هي اسمس ميزدن : سخته؟... از پسش بر مياي؟...

    و کلي چرت و پرت هاي ديگه که نگم بهتره.ما هم که باهم اسمس ها رو باز ميکرديم تا صبح نتونستيم بخوابيم و فقط خنديديم....فردا هم طبق رسوم جشن کوچکي تو خونه ما برپا ميشد و دوباره که من از ماهيت اين جشن بي اطلاع بودم سر زده وارد جمع زنانه شدم و دوباره کلي بهم خنديدن...عروسي هم با تموم خاطراتش تموم شد و من و الناز زندگيمون رو شروع کرديم....هنوز چند ماهي نگذشته بود که احساس غربت عجيبي تو خونه کرديم....با اينکه هر 2 يا 3 روز يک بار به خونوادمون سر ميزديم ولي بازم دلمون براشون تنگ ميشد... واسه همين وسايلمون رو جمع کرديم و شال و کلاه کرده رفتيم که چند ماهي همراه خونواده هامون زندگي کنيم....از خونه خارج شديم تا بريم خونه قبلي....اول ميخواستيم يه سر به خونواده الناز بزنيم.... در زديم و وارد خونه شديم...

    بهزاد تا ما رو ديد گفت : خواهرزادم کو؟...

    گفتم : داداش قاطي کردي؟...

    گفت : شما ها چند ماهه تو اون خونه.... تنهايي.... اين قدر زورميزنين نتونستين يه خواهرزاده تحويل من بدين؟

    زديم زير خنده الناز هم کيف دستيش رو پرت کرد طرف بهزاد؛ بهزاد هم فرار کرد...

    زبونم بند اومد... واقعا جوابی نداشتم که بهش بدم... اين اولين باري بود که تو حرف زدن کم مياوردم.... براي خودم هم ماجرا جالب شد.

    رفتم داخل خونه و داد زدم الناز... الناز کجايي؟...

    در حاليکه داشت ميخنديد، گفت : اينجام عزيزم....گفتم : چرا داري ميزنيش ( داشت بهزاد رو به شوخي ميزد و خودشم ميخنديد... ) عوض اين کارا يه بچه تحويل من بده... الهي قربونش برم بابايي...

    بهزاد از زير دست الناز در رفت و گفت : بفرما آبجي... پاي بي گناه تا پاي دار ميره ولي بالاي دار که نميره... ديدي... حرف حق که جواب نداره....

    الناز گفت : وا سعيد تو هم...

    البته نا گفته نماند جناب پدر زن و مادر زن خونه نبودن ها.... وگر نه کي جرات داره جلوي اونا از اين شوخيا بکنه ... پوست آدمو ميکنن غلفتي...

    بگذريم... ديديم هيشکي خونه نيست همراه بهزاد و الناز رفتيم تا بابا و مامان منو هم ببينيم....اونجا هم کلي گفتيم و خنديديم و مسخره بازي در آورديم...

    تا مامان فهميد که اومديم پيششون بمونيم از خوشحالي شروع کرد به گريه کردن....

    بعدش هم خاطرات دوران دوستی و مخصوصا ماجراي بيمارستان رو براي هم تعريف کرديم و حال و هوامون حالي به حالي شد...

    چند هفته اي گذشت و ما همچنان يا خونه بابام اينا بوديم و يا خونه باباي الناز...البته من گهگاهي به خونه سر ميزدم ولي براي اطمينان هم که شده گفتيم چند روزي هم بريم خونه خودمون...

    دومين روز اقامت تو خونه خودمون بود...از در که وارد خونه شدم احساس کردم خبراييه... البته خبرايي هم بود.... هرچي دنبال الناز گشتم نتونستم پيداش کنم... واقعا ترسيده بودم... يعني کجا بود.... نگران شده بودم و رنگ از روم پریده بود...

    ادامه دارد....
    Last edited by lalehjoon99; 07-08-2009 at 12:16.

  4. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #13
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    6

    سلام دوستان منبع این داستان را باکلی گشتن پیدا کردم لطفا از نویسنده اش و وبلاگش تشکر کنید
    ممنون میشم یادتون نره

    منبع
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  6. این کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #14
    در آغاز فعالیت lalehjoon99's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    پست ها
    17

    12 رمان الناز - نویسنده : س رخشی – فصل هشتم ( پایانی )

    فصل هشتم




    يهو در خونه باز شد.... دويدم طرف در... الناز بود...
    تا چشمم به چشمش افتاد گفتم : عزيزم تو فکر نميکني ممکنه يکي تو اين دنيا باشه که طاقت دوريتو نداشته باشه... تو اصلا به فکر من هستي؟... اگه ميمردم چيکار ميکردي؟... ها... معلومه کجايي تو؟...
    الناز گفت : اوه... چه خبرته... اولا سلام بابا سعيد...
    اولش متوجه نشدم چي گفت... اومد تو و در رو بستم....
    گفتم : کجا بودي حالا...
    گفت : عزيزم قاطي کردي؟... حواس پرت شدي بابا سعيد... تو که اين جور حرفارو....
    نزاشتم حرفش رو تموم کنه گفتم : چي گفتي تو؟... بابا سعيد کيه؟....
    گفت : خب مگه غير از تو بابا سعيد ديگه اي هم تو اين خونه هست؟...
    گفتم : يعني... يعني...
    گفت : بله... الان آزمايشگاه بودم .... شما در عرض چند ماه آينده....
    يهو داد زدم و پريدم هوا.... اصلا حواسم نبود چيکار دارم ميکنم... بطري آب رو ميپاشيدم به سر و صورتم...
    الناز هم داشت از خنده و خوشحالي روده بر ميشد.... بغلش کردم و بوسيدمش و گفتم : اين بهترين خبري بود که تو عمرم شنيدم... خيلي دوستت دارم....
    زود بلندش کردم و رفتيم طرف خونه ما...
    از در که وارد شديم، دستش رو گرفتم و با يه حالت جدي هي ميگفتم : يواش.. يواش... يواش تر برو بچه پرت ميشه بيرون...
    الناز هم فقط ميخنديد و ميگفت : سعيد زشته اين کارا چيه ميکني؟...
    مامانم اومد و گفت : باز شما دو تا چه تون شده سر و صدا راه انداختين....
    گفتم : په... شما هم که از هيچچي خبر ندارين، مامان بزرگ...
    مامانم با همون اشاره اول مطلب رو گرفت و از خوشحالي هي اشک شوق بود که ميريخت...
    زود زنگ زد بابام و مامان و باباي الناز هم بيان...
    وقتي رسيدن غوغايي شد....
    همه خوشحال بودن.... بهزاد هم که فقط خودش ميگفت و خودش ميخنديد....
    فردای همون روز رفتیم که اون چند ماه رو خونه مامانم اينا بمونيم تا الناز تنها نباشه....
    هفته هاي آخر بارداري الناز بود که مجبور شدم براي يه کار از شهر خارج بشم... بهزاد هم تنها بود واسه همين خواست که همراه من بياد؛ من هم قبول کردم.توي راه بوديم و داشتيم به شهر برميگشتيم که ديدم موبايلم زنگ زد...
    مامان بود ... گوشي رو برداشتم و مامان گفت که درد الناز شروع شده و زود خودت رو برسون...
    اون موقع بزرگراه شهيد کلانتري اروميه در دست ساخت بود... هوا هم پاييزي بود و تازه بارون باريده بود.
    با اينکه ميدونستم جاده لغزنده ست پام رو تا آخر روي گاز فشار دادم... بهزاد هم بد تر از من ذوق زده شده بود اصلا دل تو دلمون نبود.... با اينکه وضعيت جاده هم اصلا خوب نبود و پر بود از چاله چوله با سرعت 190 تا 200 کيلومتر بر ساعت با اون شرايط رانندگي ميکردم...
    يهو ديدم داريم به جايي ميرسيم که وسط جاده آب جمع شده بود... با خيال اينکه آب روي جاده زياد نيست با همون سرعت از روي آب رد شدم...
    يهو ديدم که مقدار بسيار زيادي آب پاشيد روي شيشه و من هيچ جا رو نديدم.... فقط احساس کردم که دارم پرواز ميکنم يهو افتاديم توي دريا وچشمام سياه شد... ديگه هيچ چي نفهميدم...
    بقيه داستان رو از زبان بهزاد بشنويد....
    ...
    يهو ديدم داريم تو هوا پرواز ميکنيم... کنترل ماشين از دست سعيد خارج شد و ماشين با سنگ هاي کنار جاده برخورد کرد و پس از چند صد متر پرواز، توي آب دريا افتاد... واقعا ترسيده بودم... مغزم ديگه کار نميکرد... افتاده بوديم توي دريا و کسي نبود که ما رو نجات بده... بد تر از همه سعيد منو نگران کرده بود.... هر چي داد ميزدم سرش رو گذاشته بود روي فرمون و جواب نميداد... انگار کر شده بود... بدنش رو تکون دادم... يهو سعيد افتاد... نزديک بود ديوونه بشم... هي داد ميزدم و گريه ميکردم اما سعيد جواب نميداد... دنيا داشت دور سرم ميچرخيد...يهو سرم گيج رفت و بيهوش شدم و از اون صحنه ديگه چيزي يادم نمياد....

    ای دل بیا بگرییم ، از عشق چو سوگواران
    وز دیده اشک ریزیم چون ابر در بهاران
    هــرکو چشیده باشد ، دردی ز سـوز هجـران
    دانــد که سخت باشد فـراق دوستدران
    تا کی توان ز هجران ، گفت شعر بی قراری
    وصال یار باشد ، قـرار بی قراران
    دیگر توان ندارم ، زین عشق بی کرانم
    چون من صبور باشم ، به جفای روزگاران
    یارب ز درد هجـــــران ، من همچــو بینـوایم
    تو دوای درد من کن ، ای نوای بی نوایان
    همایونم و هردم گریان ، عشقم ندارد کران
    که نگارم است سلطان ، به دیار دل ربایان

    تا چشمم رو باز کردم ديدم تو بيمارستانم و سرم باند پيچي شده... شروع به داد زدن کردم... از همه سراغ سعيد رو ميگرفتم ولي هيچ کس جواب نميداد... تا اينکه باباي سعيد اومد طرفم... تا منو ديد شروع کرد به گريه کردن.. تازه ياد اتفاق هايي که افتاده بود افتادم...
    فقط گريه ميکردم اما فايده اي نداشت چون سعيد ديگه از پيش ما رفته بود و گريه هاي من کاري از پيش نميبرد... بد تر از همه سوز عشق بين اون و الناز ـ که من از اولش در جريان همه چيز بودم ـ منو ديوونه ميکرد... نميدونستم اگه الناز بفهمه چه اتفاقی میفته...
    سراغ الناز رو از پدر سعيد گرفتم.. اون بيچاره هم تو اين مدت کم ، چندين سال پير شده بود.... فهميدم که الناز هنوز از ماجرا خبر نداره و الان تو اتاق عمله...
    با همون وضع آشفته به دم در اتاق عمل رفتم.. اونجا هم همه داشتن زار زار گريه ميکردن... مادر من و مادر سعيد هردوشون از حال رفته بودن و توی یکی از اتاقهای بیمارستان بهشون سِرُم وصل بود..
    در اتاق عمل باز شد و الناز و بچه ش رو که هردو سالم بودن از اتاق آوردن بيرون... الناز به صورت هاي همه ما نگاه ميکرد ولي نميدونست چرا همه بغض کردن... چند ساعتي گذشت و بخاطر درخواست هاي مکرر الناز رفتم پيشش...
    تا وارد اتاق شدم ديدم با آرامش غیر قابل وصفی بچه ش رو که در زیبایی مثل مامانش بود بغل کرده و داره به بچش درباره باباش میگه ...
    ـ الان بابا میاد... ما رو باهم از اینجا میبره خونه خودمون... برات اسباب بازی میخره...
    تا حرفاش رو شنیدم خیلی سعی کردم که خودمو کنترل کنم... اما الناز در همون اولين کلام سراغ سعيد رو از من گرفت.... و من بي اختيار گريه م گرفت...
    انگار به الناز ، الهام شده بود....
    بهت زده به من خیره شده بود...
    هيچ چي نگفت و آروم داشت اشک ميريخت... من هم پا به پاي اون داشتم گريه ميکردم...
    يهو بدن الناز شل شد ، چشماش رو بست و بي حرکت روي تخت افتاد....
    واقعا ترسيدم... هي داد ميزدم و تکونش ميدادم... اما الناز بيهوش افتاده بود... سريع پزشکا و پرستارها رو خبر کردم...
    الناز سريعا به بخش آي سي يو منتقل شد.... سه روز بود که الناز در آي سي يو بستري بود و خانواده من و سعيد در اون مدت سخت ترين روزهاي عمرمون رو ميگذرونديم،تا اينکه...
    سه روز بعد از فوت سعيد ، الناز هم به علت سکته قلبي جان سپرد...
    من در طی سه روز عزیزترین کسامو از دست داده بودم... خاطراتی که با سعید و الناز داشتم... بلبل زبونیهای سعید... عشق سعید و الناز... بچه الناز و سعید... شوخیها و خنده هامون و خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی چشمم رد میشد و من هم از جفای روزگار فقط میتونستم گریه کنم...
    مرگ دلخراش الناز و سعيد نه تنها من بلکه تمام کسايي که اونها رو ميشناختند رو عزادار کرد....




    "بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم "
    از درد تـو و بی کسی و غـربت و هجـران
    همه شب ناله کنان چشم به روی هم نبستم
    از سـوز عشقت نیمــه شب بــا چشم تـــر
    در بـی کسی از ظلم دهــر در خــود شکستـم
    از فرت غم با وهم تو ، گویی که من از تن گسستم
    الهامی از سوی سماواتم بشد که چاره درد تو صبر است
    تک و تنها در ظلمت شب گوشه ای تنها نشستم
    در یادم آمد لحظه های آشنایی...
    از آن پس گریه در شبهای بی قراری...
    ورد آهم نیمه شب در طول هجران...
    ظلم و جور عصر در طی روزگاران...
    غم و دردم انبـاشته بــر هـم جــاودانه
    گریه هایم در نیمه شب هزاران و هزاران
    غــم دل خـــوردن و تنهــا نشستــن...
    در بی کسی با ســوز غـم از تــن گسستـن...
    کنون من چـون کنم با ســـوز هجــران
    با بارش اشک از دیـدگان چـون روز باران
    دل مبتلای عشق است تا کی توان نگفتن؟
    تا کی تــوان زهجــران ، شب تا سحـــر نخفتــــن؟
    بـرای چـاره دردم دگـر راهـی نمانـده
    مهــــر تـو در دل خـانـه ای زیبا نشـانــده
    در دام عشقت ای یار ، گرفتارم چو آهو
    و ز بهـر عشقت هـردم ، کنم بـرپا هیاهو
    . . .

    ** شعر : « همایون »

    بله ، الناز هم زير دست هاي پر قدرت سرنوشت له شد...
    و عشق آتشين الناز و سعيد تا ابد موجب سوز دل عاشقان و مردمان اعصار شد...
    دختر سعيد و الناز که تنها ثمره زندگي آنها بود در آغوش مادر بزرگ پدري اش بزرگ شد.....
    و به ياد آن دو کبوتر عاشق ، پدر سعيد نام او را الناز گذاشت.....
    روحشان شاد و يادشان گرامي......

    نويسنده : س رخشي
    تشکر از وبلاگ نویسنده یادتون نره




    پــــــایـــــــان

  8. 2 کاربر از lalehjoon99 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #15
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    1

    پيش فرض یه سوال

    تو همون لاله ای؟

  10. #16
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    خیلی خوب بود ولی به طور خیلی عجیبی با رمان قصه عشق که تو همین قسمت هست یکسان شما میتونید قصه عشق رو بخونید تو همین صفحه ی اول هم هست تمام اتفاقات دقیقا مثله همه آخرشم اونجا دختره میمیره تو رانندگی سه روز بعد پسره اینجا بر عکس اونجا بچه مرد اینجا نمرد همین اما مرسی ازت خیلی لطف کردی

  11. این کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #17
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    کل رمان به صورت پی دی اف

صفحه 2 از 2 اولاول 12

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •