تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 4 از 4 اولاول 1234
نمايش نتايج 31 به 38 از 38

نام تاپيک: ادبیات پایداری

  1. #31
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    چهره های ادبیات مقاومت (شیر کو بیکه س)



    «شیر کوبیکه س» مطرح ترین شاعر نوپرداز کرد، در سال 1940 در شهر سلیمانیه ی عرق به دنیا آمد. پدرش «فایق بیکه س» از شاعران انقلابی و آزادیخواه کردستان بود که غزل های ملی اش جرقه آزادیخواهی و مقاومت را در ذهن شیرکو جوان شعله ور ساخت. هرچه زمان می گذشت شیرکوبه پیشگویی های زنی مسیحی که در سلیمانیه همسایه ی آنها بود نزدیکتر می شد.
    زن پیشگو در کودکی مار سیاهی را دید که بر گردن شیرکوبه حلقه کرده است و به مادرش گفت: «این پسر در آینده زبانی آتشین پیدا خواهد کرد.»
    ۱۷ ساله بود که اولین شعرش در یکی از هفته نامه ی ادبی سلیمانیه به نام «ژین» چاپ شد و با همین شعر توانست توجه ادب دوستان و منتقدین ادبیات کردی را به خود جلبکند اما این شعر و دیگر شعرهای شیرکوی جوان برخلاف شعرهای کلاسیک پدرش، بدون وزن و قافیه ی معمولی بودند و شیرکو خود را با اشعار نو و زبانی، کاملاً تازه به همگان معرفی کرد.
    در سن ۲۴ سالگی به گروه چریکی کردستان پیوست و تفنگ قلم دومش گردید.
    در سال ۱۹۸۶ اولین کتاب شعرش به نام «تریفه ی هه لبه ست» (مهتاب شعر) به بازار آشفته ی آن زمان آمد و این همزمان بود با شورش معروف ملت کرد به نام «شورش ایلول» که شعرهای شیرکو در رادیو به گوش رزمندگان کرد می رسید و تهییج کننده ی آنها در مقابله با حزب بعث بود.
    بعد از «شورش ایلول» به سلیمانیه برگشت اما او هم مثل هزاران کرد بی خانمان دیگر از سوی دستگاه خفقان حزب بعث رمادی در نزدیکی بغداد تبعید شد.
    این تعید هرچند روزهای تاریک و سختی را برای شاعر به همراه داشت اما آتش زبان شیرکو را شعله ور کرد و از این حیث خدمتی تاریخی به ادبیات و زبان کردی نمود.
    شیرکو در تبعیدگاه گریه های زنان آواره و پوکه هایی که اسباب بازی کودکان یتیم شده بودند را وارد شعرش کرد اما هیچ گاه از زبان و ساختار شاعرانه اش دور نشد و شعرهای این دوره اش زمان و مکان را در هم نوردید و هنوز هم قدرت ادبی این کارها به خوبی نمایان است.
    اما خروج شیرکو از کردستان و راهی شدن او به اروپا اوج فعالیت ادبی و هنری اش به حساب می آید.
    شیرکو در خیابان های مه آلود لندن و شب های یخ زده ی استکهلم دربه در به دنبال کوه های سربه فلک کشیده ی کردستان و شانه ی چوبی یارش می گردد؛ مدام از این کافه به آن کافه می رود تا در خلوتی شبانه شاهکارهایی مثل «دره ی پروانه ها» و «صلیب و مار و تقویم شاعر» را بنویسد. شیرکو در این دو کتاب تمام مسائل تاریخی و دردهای ملت زمان خودش را با زبان گویا و توانایی همراه با رمز و رازهایی شاعرانه بازگو می کند.
    صفحات زیادی از این دو کتاب و سایر مجموعه های دیگرش یادآور شهدای مظلوم حلبچه است. به اروپا رو می کند و پیش قهرمانان تاریخی و نامی این کشورها گله می کند که فرزندان و گل ها و پرنده های حلبچه با بمب های شیمیایی نوادگان شما که به صدام تقدیم کرده بودند جانشان را از دست دادند.
    خطوط زیادی از قصیده ها و رمان- قصیده هایش که نوع ادبی خاص و ابتکار خود شیرکو است به دختران سیه چشم، گل ها و بوته ها و حتی حیوانات سرزمینش اشاره دارد و غم غربت با تمام وجود در این خطوط موج می زنند.
    او با اکثر شاعران مقاومت جهان از نزدیک دوستی صمیمانه ای داشت و به همین خاطر اشعار او به اکثر زبان های زنده ی دنیا چاپ شده است.
    انجمن قلم سوئد در سال ۱۹۹۱ به دلیل توانایی و قدرت قلم این شاعر غریب جایزه ی معروف توخولسکی که هر سال به شاعری غریب داده می شود را به او می دهند.
    در سال ۱۹۹۲ وزیر روشنفکری حکومت محلی کردستان می شود اما خیلی زود از دنیای سیاست و پست و مقام کناره گیری می کند و در سلیمانیه مؤسسه ی فرهنگی- هنری (عصر) را تأسیس می کند که بی نظیرترین کتاب ها و دیوان های شعر شاعران کرد را گردآوری و چاپ می کنند. همچنین سرپرستی و سردبیری دو مجله ی نقد ادبی و فکری فلسفی به نام های (آینده) و (عصر) را در همین مؤسسه به عهده می گیرد.
    در شعرهایش به ظلم و جوری که بر تمام ملت های مظلوم و ستمدیده ی جهان رفته اشاره می کند و تنها به ملت خودش نمی پردازد ، شهردار رم، به عنوان شهروند افتخاری رم را به او اعطا کرد.
    در ایران چندین کتاب از شیرکو به زبان فارسی ترجمه و در اختیار علاقه مندان به ادبیات مقاومت جهان قرار گرفته است. آخرین مجموعه او را «سید علی صالحی» به نام «سلیمانیه؛ سپیده دم جهان»، همزمان با برگزاری دادگاه صدام حسین بازسرایی کرده است. صالحی در گفتگو با مهر در مورد مضمون اشعار این شاعر کرد گفته: «بیشترین مضمونی که در اشعار وی مشاهده می شود تراژدی های اجتماعی، کشتار مردم حلبچه، انفال و دیگر مسائل مربوط به کردستان است.»
    شیرکو تاکنون حدود ۲۰ جلد کتاب از اشعار خودش را روانه ی بازار کتاب کرده که برخی از آنها به زبان های عربی، انگلیسی، روسی، فرانسوی، سوئدی، اسپانیایی و پرتغالی ترجمه شده است.
    همچنین وی اشعار زیادی از شاعران انقلابی جهان را به کردی ترجمه و چاپ کرده است.
    همچنین او رمان «پیرمرد و دریا» از ارسنت همینگوی را نیز به کردی ترجمه نموده است و اینک قسمت هایی از اشعار او:
    تناسخ
    اگر در روزی توفانی بمیری
    بسا که روحت در تن ببری حلول کند
    اگر در روزی بارانی بمیری
    بسا که روحت در برکه ای حلول کند
    اگر در روزی آفتابی بمیری
    بسا که روحت در انعکاس پرتویی حلول کند
    اگر در روزی برفی بمیری
    بسا که روحت در تن کبکی حلول کند
    اگر در روزی مه آلود بمیری
    بسا که روحت در دره ای حلول کند
    اما بدین گونه که می بینید:
    من زنده ام و
    شعر برایتان می خوانم
    با این همه دیرزمانی است
    روحم در تن کردستان حلول کرده است.
    پس از کشتار حلبچه سراسیمه می گوید:

    گریزت نبود
    می بایست با زبانه ی آتش می نوشتی
    و دوزخی کع برای ترس و خاموشی است برمی افروختی
    پیوسته تیر است که در باد می بارد
    پیوسته سیل و شمشیر است و یورش باران
    این گیسوی جامانده ی شعر است
    یا کاکل خاکی دهی؟
    این آینه شکسته از آن آفتاب است یا دختری؟
    پس این رودخانه کشته دلداده دشت بود یا پسری؟
    پس این جیغ های ریخته از آن من است یا درختی؟
    پس این یکی گل پستانی است یا دانه ی گیلاس
    این گربه سوخته است یا طفل من؟
    پس این سر پدر من است یا گلوره تنور؟
    اینها پرهای ریخته پریانند یا کبوتران
    پس این گردی چشمان من اند یا دانه های زیتون و انگور؟
    نمی دانم من چگونه بازشان شناسم
    نمی دانم من چگونه از همشان
    نمی دانم من چگونه
    نمی دانم من
    نمی دانم
    نه...!!

  2. 2 کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #32
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    آن‌گاه كه با ساقة تاكی بنویسم
    تا كه برخیزم

    سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
    یك‌بار با سر بلبلی نوشتم
    برخاستم... لیوان دم دستم لبریز از نغمه بود
    روزی با بال پروانه‌ای نوشتم
    برخاستم... سر میز و تاقچة پنجره‌ام
    لبریز از گل بنفشه بود
    زمانی هم
    كه با شاخه گیاه دشت انفال و حلبچه بنویسم
    همین كه برخیزم...می‌بینم:
    اتاقم، خانه‌ام، شهرم، سرزمینم
    همه آكنده از جیغ و داد و
    از چشم كودكان و
    از پستان زنان!

    کوبیکه س

  4. #33
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    چهره های ادبیات پایداری
    لنگستون هیوز

    هیوز را اولین بار با صدای شاملو شناختیم. نامدارترین شاعر سیاهپوست آمریکا که بیشتر عمرش را در تلاش برای احقاق حقوق سیاهان صرف کرد. او در سال ۱۹۰۲ در چاپلین ایالت میسوری آمریکا به دنیا آمد.
    آنطور که در خاطراتش نوشته، تا ۱۲ سالگی به دلیل اینکه پدر و مادرش از هم جدا شده بودند با مادربزرگش زندگی می کرده، پس از مرگ مادربزرگ، همراه با مادرش به ایلیونز رفته و مشغول به درس خواندن می شود. در سال ۱۹۲۱ وارد دانشگاه کلمبیا شده و در نیویورک برای امرار معاش مشغول به کارهای مختلف می شود. حتی مجبور می شود برای کار به سفر برود، جاشوی کشتی بشود و در پاریس در یک باشگاه شبانه به کار آشپزی بپردازد و پس از بازگشت به آمریکا در وارد من پارک هتل پیش خدمت شود. خودش می نویسد: «در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من- که کنار بشقابش گذاشته بودم- چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد.»
    نوزده ساله بود که نخستین شعرش در مجله ی بحران به چاپ رسید. شعری کوتاه به نام«سیاه از رودخانه ها سخن می گوید» که از شیوی کارل سندبرگ پیروی کرده بود، شیوه ای که سندبرگ رد آن با لحنی عاطفی به بیان احساس گذشته ی دیرینه سال سیاهان پرداخته است.
    زمینه ی اصلی آثار هیوز تبعیض نژادی، احساس غربت و در عین حال سخنگویی از غرور و نخوت سیاهان است. با این وجود اصلی ترین کوشش او شاید از میان بردن داوری های نادرست و برداشت های قالبی و اشتباهی بود که درباره ی سیاهان می شود و عمومن از جانب سفیدپوستان نشأت می گرفت. به نحوی که بسیاری از سیاهپوستان نیز آنها را باور می کردند. او تلاش می کرد این مسائل را روشن کند.
    انتقاد شدید او از برداشت های قالبی سفیدپوستان از وضع و حال سیاهان در یکی از شعرا مشهورش به نام موضوع انشا درس انگلیسی «ب» به وضوح آشکار است. در این شعر، دانشجوی سیاهی که استاد سفیدپوستش از او می خواهد چیزهایی درباره ی خودش بنویسد به تفاوت میان واقعیت زندگانی سیاهان و برداشت ذهنی نادرست استاد از این واقعیات می اندیشد و همان را هم بر کاغذ آورده و می نویسد. یا در ترانه ای دیگر به نام «صاحبخانه» به طرح ماهیت زندگی سیاهان در محلات فقیرنشین شهرهای بزرگ و رفتاری که با آنان می شود، می پردازد.
    مثل فریادی از گلوی مظلومان و ستمدیدگان. شعر صاحبخانه هیوز در همین چند سال پیش- با وجود اینکه سالهاست از مرگ او می گذرد- در شهر بستون جنجالی به پا کرد. چون دستگاه آموزشی این شهر یکی از بهترین دبیران شهر را به دلیل اینکه در یکی از دبیرستان های محله ی سیاهان این شعر را جزو مطالب درسی دانش آموزان منظور کرده بود از خدمت اخراج کرد.
    یکی از مهمترین شگردهای شعری هیوز به کارگرفتن وزن و آهنگ و موسیقی آمریکایی- آ‏فریقایی در آثارش است. در بسیاری از اشعار او، آهنگ جاز ملایم، جاز تند و جاز ناب و بوگی ووگی احساس می شود. او حتی در برخی اشعارش چند شگرد را درهم آمیخته و آوازهای خیابانی، جاز و مکالمات روزمره ی مردم را یکجا در فرم شعرش وارد کرده. نخستین دفتر شعر به نام«جاز ملایم خسته» که در سال 1925 منتشر شد سرشار از این کوشش هاست، کوشش هایی برای تلفیق هرچه بهتر شعر و موسیقی و این شاید به این دلیل باشد که او از ۹ سالگی با جاز، جاز ملایم آشنایی و به آن علاقه داشت.
    مایه اصلی اشعار این کتاب ترکیبی نامتجانس از وزن و آهنگ، گرمی و هیجان، زهرخند و اشک است. او کوشیده با استفاده از کلمات، همان حالاتی را بیان کرده و به نمایش بگذارد که خوانندگان جاز ملایم با نوای موسیقی، ایما و اشاره و حرکات صورت بیان می کنند.
    هیوز، زندگی هنری پرثمری داشت، او ابتدا به سرودن شعر روی آورد. پس از آن نوشتن داستان، قصه و نمایشنامه را هم آغاز کرد. همچنین مقالات ادبی و اجتماعی زیادی هم در روزنامه ها و مجلات به چاپ رساند. برای اپرا و نمایش های برادوی و بازی های رادیو و تلویزیون هم متنهایی تهیه و تألیف کرد. او حتی در زمینه ی ادبیات کودکان هم فعال بود و چند کتاب به رشته تحریر درآورد.
    دستمایه ی اصلی تمامی این آثار البته تجزیه، تحلیل، بیان و تشریح حالات و جنبه های گوناگون زندگی سیاهان است. او در پررودن این دستمایه از پیش پا افتاده ترین نیش وکنایه های عامیانه تا زیباترین تنزل های ناب بهره و استفاده می برد.
    فرزند توام من، ای سفیدپوست!
    یا
    گریه ی جانم را نمی شنوی
    چراکه دهانم به خنده گشوده است

    هیوز به هر حال اکثر زندگی اجتماعی ادبی اش را وقف خدمت به سیاهان و بیان مشکلات زندگی آنان کرد. او به طور مداوم به تربیت، شناساندن و شناختن شاعران و نویسندگان جامعه ی سیاهپوست آمریکا مشغول بود. او همچنین در رنسانس هارلم نقش اساسی ایفا کرد و از صاحب نفوذترین رهبران فرهنگ سیاهان در آمریکا به شمار می آمد. او را ملک الشعرای هارلم یا سیاهان می خوانند.
    بگذارید این وطن دوباره وطن شود
    بگذارید دوباره همان رؤیایی شود که بود
    بگذارید پیشاهنگ دشت شود
    و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید
    (این وطن هرگز برای من وطن نبود)
    بگذارید این وطن رؤیایی باشد که رؤیاپروران در رؤیای خویش داشته اند.
    بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
    سرزمینی که در آن نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسباب چینی کنند/ تا هر انسان را آن که برتر از اوست از پا درآورد
    (این وطن هرگز برای من وطن نبود)

  5. این کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #34
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    می‌شنیدم یه سیا
    که با زمزمه‌ی آرومی خودشو تکون می‌داد
    آهنگ خفه‌ی گرفته‌یخواب‌آوری رو می‌زد.
    اون شب پایین خیابون «گنوکس»
    زیر نور کم‌سوی یه چراغ گازکهنه
    به آهنگ اون آوازای خسته
    آروم می‌جمبید
    آروم می‌جمبید.
    با سر انگشتاش که به آبنوس می‌موند
    رو کلیدای عاجی
    از یه پیانو قراضه آهنگ درمی‌آورد.
    رو چارپایه‌ی تقّ و لقّش
    به عقب و جلو تکون می‌خورد و
    مث یه موسیقیدون عاشق
    اون آهنگای خشن و غمناکو
    می‌زد،
    آهنگایی که
    از دل و جون یه سیا درمیاد.
    آهنگای دلسوز.
    پیانوش ناله می‌کرد و
    می‌شنیدم که اون سیا
    با صدای عمیقش
    یه آهنگ مالیخولیایی می‌خوند:
    «ــ و تو همه دنیا هیچکی رو ندارم
    جز خودم هیچکی رو ندارم،
    می‌خوام اخمامو وا کنم و
    غم و غصه‌مو بذارم کنج تاقچه.»
    دومب، دومب، دومب...
    صدای پاش تو خیابون طنین مینداخت.
    اون وخ
    چند تا آهنگ که زد یه چیز دیگه خوند:
    «ــ من آوازی خسته دارم و
    نمی‌تونم خوش باشم.
    آوازی خسته دارم و
    نمی‌تونم خوش باشم.
    دیگه هیچ خوشی تو کارم نیست
    کاشکی مرده بودم.»
    تا دل شب این آهنگو زمزمه کرد.
    ستاره‌ها و مهتاب از آسمون رفتن.
    آوازه‌خون سیا آوازشو تموم کرد و خوابید
    و با آوازای خسته‌یی که تو کله‌اش طنین مینداخت
    مث یه مرده مث یه تیکه سنگ به خواب رفت.

    هیوز

  7. #35
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    چهره های ادبیات پایداری( یانیس ریتسوس )


    پابلو نرودا درباره ی او گفته: «راضی نیستم شعرم با هیچ شعری مقایسه شود مگر اشعار ریتسوس.» این جمله بیانگر خیلی چیزها درباره ی شعر شاعر یونانی یانیس ریتسوس است. وقتی شاعری بزرگ و سرشناسی چون پابلو نرودا چنین حرفی درباره ی او بزند نشان می دهد که یانیس ریتسوس و شعرش اگرچه میزان مورد استقبال عامه ی مردم به آن صورت قرار نگرفته اند ولی در نظر متخصصین ادبیات جایگاهی قابل توجه دارند. لوئی آراگون شاعر بزرگ و انقلابی فرانسه هم سال ها قبل از ریتسوس اینگونه یاد کرده: «بزرگترین شاعر زنده، همین ریتسوس یونانی است.» آراگون این حرف را زمانی زده که بسیاری از شاعران صاحب سبک و مشهور جهان زنده بوده و با آرگون و ریتسوس هم دوستی داشته اند. بیوگرافی او اجمالن اینگونه است. ریتسوس در سال 1907 در روستای «مونموسیا» چشم به جهان گشود. پس از تحصیلات ابتدایی و در سال 1926 به آتن رفت تا با فضاها و فعالیت های جدید آشنا شود. از همان ابتدا هم به مسائل ادبی سیاسی مشغول شد و به تدریج با جریان های انقلابی کشور یونان آشنا شد. در سال 1936 با روی کار آمدن میتاکساس فاشیست، ریتسوس مانند بسیاری دیگران هنرمندان متعهد مورد تعقیب و آزار و اذیت قرار گرفت. به نحوی که مجموعه ی کتاب های این هنرمندان به دستور میتاکساس جمع آوری و سوزانده شد.
    این وضعیت نابسامان تا شروع جنگ جهانی دوم ادامه داشت تا اینکه، یونان به دست نازی ها اشغال شد. در این هنگام ریتسوس همراه دیگر مبارزان یونانی به جبهه ی مقاومت پیوست لباس رزم پوشید و در میدان های جنگ رکت کرد. اما مدت زمان زیادی نگذشت که در سال 1942 دستگیر و به جزیره ی لیمونس تبعید شد. در همین جزیره بود که اشعار زیبای زیادی را خلق کرد و حتی روی پاکت سیگار هم به دلیل نبودن کاغذ، شعر می نوشت.
    هنگامی که در سال 1944 از تبعید رهایی پیدا کرد، مجدداً به حرکت مقاومت علیه آلمان و سپس انگلیس پیوست و در همین زمان در جریان جنگ داخلی یونان در جناح جبهه ی آزادی بخش ملی فعالیت نیز فعالیت می کرد. به همین دلیل بعد از پایان جنگ داخلی در سال 1949 برای بار دوم بازداشت و این بار به مدت ۴ سال به تبعید فرستاده شد.
    پس از دوره ی چهارساله ی اسارت و تبعید و د حالی که اروپا به آرامش پس از جنگ جهانی رسیده بود اما هم به سوی زندگی اجتماعی بازگشت اما همچنان به عقاید سیاسی- ادبی خود پایبند و استوار بود. در سال 1956 دیوان شعرش به نام «سونات مهتاب» را که جایزه جهانی شعر در یونان را به خود اختصاص داد منتشر کرد. اما ظاهرن زبان آتشین و فعالیت او برای سردمداران قدرت در یونان خوشایند نبود چراکه در سال 1967 پس از کودتای نظامی در این کشور، فرماندهان نظامی این کودتا ترجیح دادند که این شاعر بزرگ را برای سومین بار در زندگی اش به تبعید بفرستند. این بار ولی در دو جزیره ی لیروس و ساموس زندانی شد. اما سه سال بعد یعنی در سال 1970 فشر افکار عمومی آزادیخواهان جهان، که بسیاری از آنان شاعران و هنرمندان صاحب نام هم بودند باعث شد ریتسوس آزاد و به زندگی دور از تبعید برگردد. و بقیه زندگی اش را صرف فعالیت ها ادبی سیاسی بکند. او حالا البته به نمادی برای مبارزه، استقامت و خستگی ناپذیری در راه برپایی عدل و برابری شده است. شعرهای او در سال های مقاومت مردم یونان و اروپا در طول جنگ جهانی دوم به سرود. ای مردمی بدل شده بودند که مردم آنها امید و آرزو و شور زندگی گاه از دست رفته ی خود را می دیدند. خاویر پرز دکویتار دبیرکل چند دوره قبل سازمان ملل در پیامی که به مناسبت هشتادمین سال تولد ریتسوس برای او فرستاده بود. از او اینچنین یاد کرده بود: «با ابراز شادمانی، تبریکات خود ا به مناسبت هشتادمین سالگرد تولدتان تقدیم می دارم. شما همچون یک انسان و یک شاعر آزاده، زندگی خویش را وقف ازادی، عدالت و حقیقت کرده اید و همیشه در جستجوی زیبایی بوده اید. توانایی بشر را نیز برای مبارزه و عشق، نشان داده اید. از شما به خاطر اینکه به زندگی ما ارزش و اراده داده و اراده ی ما را در راه مبارزه برای ساختن دنیایی بهتر، تقویت نموده اید، سپاسگزارم.»
    قطعه ای از شعر بلند سرودهای رومی(رومیوسینی) او را که در فاصله ی سال های 1947 تا ۴۹ در تبعید سروده شده با هم می خوانیم.
    او در این شعر از نبرد مردم یونان در شرایط سخت ؟؟؟ یونان علیه نیروهای آلمانی و پس از آن انگلیسی صحبت می کند. تئودورالیس آهنگساز بزرگ یونانی هم بر روی این شعر آهنگ زیبایی ساخته است. شعر سرودهای رومی در میان مردم یونان مانند سرود ملی آن کشور محبوب و مشهور است:
    بی هیچ تردیدی به سوی سپیده رکاب زدند
    با نفرتی که مردان گرسنه راست
    - در چشمه هایشان که پلکی نمی زد، ستاره ای یخ زده بود-
    و بر شانه، تابسنان زخمی را بردند
    از اینجا گذشتند، پیچیده در پرچم ها
    کینه زیر دندانشان چون بادامی کال فشرده می شد
    کفش هاشان پر از سنگریزه های ماه
    و گرد زغال شب نشسته بر سرو روشان
    درخت به درخت، سنگ به سنگ، جهان را درنوردیدند
    و بر بالشی از خار خفتند
    تا رود زندگی را با دست های خشکشان بستری بشکافند
    در هر قدمی که برمی داشتند سهمی از آسمان را
    نصیب خود می کردند
    تا به دیگران ببخشند.
    در نوبت های نگهبانی، چونان درخت خشک می ایستادند
    و چون در میدان به رقص می آمدند، پشت بام خانه ها
    می لرزید و ظرف های بلور بر تاقچه ها صدا می کرد...

  8. این کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #36
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    اين‏جا
    پرنده‏گان نمى‏خوانند
    ناقوس‏ها خاموشند
    و يونان نيز
    لب فرو بسته
    با تمامى ِ مرده‏گان ِ خويش
    بر خرسنگ‏هاى خاموشى
    در كار ِ تيز كردن ِ پنجه‏هاى خويش است
    چرا كه يكه و تنها به خود نُويد داده
    آزادى را.

    یانیس ریتسوس

  10. #37
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    چهره های ادبیات پایداری( ولادمیر مایاکوفسکی )



    ولادیمیر ولادیمیریویچ مایاکوفسکی، نمایشنامهنویس و شاعر فوتوریست روس در هفتم ژوئیه 1893 در روستای کوچکی در گرجستان قفقاز به دنیا آمد. او در کشور ما به اندازه ی کافی شناخته شده و مطرح بوده و هست که نیازی به معرفی نداشته باشد. آرمان ها و آرزوهای شاعرانه چند نسل از شاعران و شعردوستان و حتی سیاسیون ایرانی با خواندن اشعار او برآورده می شده. بسیاری از دانشجویان ایرانی او را بهتر از هر شاعر وطنی خود می شناسند. آن هم به لطف مدیا کاشیگر و حمیدرضا فردوسی که تقریباً همه چیز را درباره مایکوفسکی روشن کرده اند.
    پدر ولادیمیر جنگلبان بود و او با خانواده و اقوام در ارتباطی صمیمی و گرم و تا نوجوانی زندگی خوبی داشت.
    وی در سال 1905 یعنی زمانی که تنها ۱۲ سال سن داشت با آغاز نخستین نشانه های انقلاب در روسیه به انقلابیون پیوست. در نوجوانی به مسکو رفت و در پی تحقق افکار انقلابی خود با نیروهای مبارز روسی ارتباط برقرار کرد. او سر پرشوری داشت و خیلی زود در ۱۵ سالگی به حزب سوسیال- دموکرات- پیوست اما خیلی زود به سبب فعالیت های سیاسی، دستگیر و به مدت سه سال زندانی شد.
    پس از رهایی از زندان در ۱۹۱۱ وارد مدرسه هنرهای زیبای مسکو شد و در همین زمان با فوتوریست هایی چون واسیلی کامنسکی شاعر و داوید بورلیک که شاعر و نقاش بود آشنا شد. در سال ۱۹۱۳ در رادیکالیسم معناشناختی و زیبایی شناختی خود بیانیه «سیلی بر گوش عامه» را نشر داد که باعث درگیری او با شاعران دیگر شد. به همین دلیل نامش خیلی زود بر سر زبان ها افتاد. شاعران رسمی هم به او لقب«مادر سگ» دادند.
    اولین نمایشنامه اش را با نام«تراژدی مایاکوفسکی» در سال ۱۹۱۳ نوشت. پس از آن و یک سال بعد در حالی که اعلام آمادگی کرده بود که در جبهه های جنگ شرکت کند. چون هیچ کس حاضر به صدور ضامنت نامه سیاسی برای او نبود، از این کار بازماند.
    اما شهرت او و کار اصلی او بیشتر از سال ۱۹۱۶ آغاز شد. یعنی زمانی که شعرهای زیادی درباره جنگ، جهان و انسان سرود به طوری که شیوه ی شاعری او به وسیله ی خیلی از شاعران مورد استقبال قرار گرفت.
    او توانست با ذهن خلاق و نگاه بدعتگذار خود در شعر روسی، وزن، تمثیل، استعاره و واژگانی جدید به وجود آورد. خودش گفته: «من شاعرم و شأنم در سرودن شعر است. در این خصوص می نویسم، یا در این باره عاشقم یا قمارباز. و گاه از زیبایی های قفقاز می سرایم و فقط آنگاه که واژه ها بر هم انباشته می شوند.»
    البته او برای بیان و انتشار افکار و آثارش کارهای عجیب و زیادی می کرد. می گویند در آن سال هایی که شور انقلابی در تمام روسیه پیچیده بود. ولادیمیر در کوچه ها قدم می زد و برای مردم شعر می خواند. «در سال های جنگ داخلی روسیه او به جبهه جنگ می رفت و در سنگرها، اشعار خود را برای سربازان می خواند، مردم از اشعار او الهام گرفته، بی محابا به جنگ می شتافتند. او با صدایی رسا و پرجوش و خروش در رادیو آثار خود را می خواند و مردم آن را فوراً حفظ می کردند.»
    به همین دلیل است که می گویند او نقش قابل توجهی در شورانگیزی و ترغیب مردم به سمت انقلاب سوسیالیستی داشت. به اعتقاد او:«هنر باید با زندگی آمیخته شود یا باید در هم آمیخته شود یا باید نابود بشود.» و بر سر این اعتقاد هم ماند ولی متأسفانه چنانکه سرنوشت تمام آرمانخواهی ها چیزی به جز ناامدیدی و یأس نیست، مایاکوفسکی هم در اواخر عمر سرخورده شده بود چه از انقلاب و چه از آرمان هایی که برایشان مبارزه کرده بود:
    گاه می نشیند بر دلم یک سؤال
    چرا پایان نبرم جمله هستی ام را
    با نقطه ی یک گلوله؟
    امروز هرچه باداباد
    غزل بدرودم را می سرایم
    و او در یک اقدام ناگهانی در سال 1930 به ضرب گلوله ای به زندگی خود پایان داد. ظاهراً پس از خودکشی او شعری در جیبش یافته اند که باید آخرین شعرش هم بوده باشد:
    ساعت از نه گذشته
    باید به بستر رفته باشی
    راه شیری در جوی نقره روان است در طول شب
    شتابیم نیست، با رعد تلگراف
    سببی نیست که بیدار یا دل نگرانت کنم
    همانطور که آنان می گویند پرونده بسته شد
    زورق عشق به ملال روزمره در هم شکست
    اکنون من و تو خموشانیم
    دیگر غم سود و زیان و اندوه و درد و جراحت چرا؟
    نگاه کن چه سکونی به جهان فرو می نشیند
    شب آسمان را فرو می پوشاند به پاس ستارگان
    در ساعاتی این چنین، آدمی برمی خیزد تا خطاب کند
    اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را.
    مایاکوفسکی هم مثل بسیاری دیگر از شاعران انقلابی جهان، شاعری عاشقانه سرا و عاشق بود. شعر بلند «ابر شلوارپوش» او بهترین از شعرهای عاشقانه و مطرح جهان است که نمونه ی خوبی نیز از اجرای اندیشه های زیبایی شناختی فتوریست هاست.

  11. این کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #38
    آخر فروم باز farryad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    1,084

    پيش فرض

    چهره هاي ادبيات پايداري(پابلو نرودا)


    نرودا را در کشور ما بیشتر با شعرهای عاشقانه اش می شناسند. با «هوا را از من بگیر خنده ات را نه.»
    تو را
    «بانو» نامیدم
    می دانستم:
    زنانی هستند بسیار از تو بلندتر
    زلال تر
    و زیباتر
    اما «بانو» تویی
    فقط تو
    اگرچه او در عاشقانه سرایی و گونه از اشعار تغزلی شاعری چیره دست بود ولی شاید کمتر کسی از علاقه مندان او بتواند باور کند. نرودایی که چنین عاشقانه های بلندی خطاب به «ماتیلده» سروده، چریکی چپ گرا بوده که توانسته به مقام سناتوری هم برسد و سفیر کشور شیلی در آسیا، آمریکای لاتین، اسپانیا و فرانسه شود.
    نفتالی ریکاردو روی یس باسوآلتو که تحت تأثیر اشعار جان نرودا(۹۱- 1834) قرار داشت. وقتی اولین نوشته ی خود را در ۱۹ سالگی به نام پابلو نرودا انتشار داد. تا آخر عمر و برای همیشه به همین نام معروف شد. وی اولین مجموعه ی شعر خود را در سال ۱۹۲۲ منتشر کرد و در مدت زمان چهارساله ی دانشجویی اش (26-1923) در سانتیاگوی شیلی پنج کتاب شعر به چاپ رساند که مهمترین آنها شاید «بیست شعر عاشقانه و یک غم نامه» باشد.
    وارد شدن نرودا به جهان سیاست اما موجب تحول در سبک شاعری او شد. خودش این مسأله را اینگونه بیان کرده است: «جهان دگرگون گشته و شعر من نیز به راهی تازه افتاده است» به همین دلیل او شعرش را از حلقه ی شیفتگان شعر و منتقدان ادبی درآورد و به سرودن اشعاری مردمی همت گماشت و خیلی زود مانند هزاران نیروی روشنفکر دهه ی ۳۰ میلادی مجذوب آرمان های مردمی و برای مبارزه بر علیه دیکتاتوری و استثمار انسان ها راهی اسپانیا شد. در آنجا با گارسیالورکا شاعر بزرگ اسپانیایی آشنا شد. به طوری که دوستی عمیقی بین آنها برقرر گردید. شعر «اسپانیا در قلب من» از کارهای برجسته ی آن روزگار است. خود او در کتاب«خاطرات» اش نوشته که چگونه در بحبوحه ی جنگ مادرید، اشعارش با نام «اسپانیا در قلب من» را که کاغذهایش از خمیرکردن کاغذهای باطله و حتی پیراهن سربازان تهیه شده بود در تیراژ ۲۰۰ نسخه چاپ شد و دست به دست در بین مبارزان درون سنگرها می گشت و خوانده می شد.
    نرودا مدت زمان زیادی را در مادرید زندگی کرد. شعر «بچه های مادرید» او هنوز هم ورد زبان شعر دوستان پایتخت نشین اسپانیاست.
    بعد از مرگ لورکا به دست فاشیست های اسپانیایی او «سرودی برای مبارزان مقتول» را سرود که باعث شد او را از اسپانیا اخراج کنند و وی به ناچار به پاریس رفت. در آنجا هم او بیکار ننشست و مجله ای به نام«شاعران جهان از ملت اسپانیا دفاع می کنند» را پایه گذاری کرد.
    یک روز صبح همه چیز به ناگاه می سوخت
    و یک روز صبح شراره از زمین بیرون می آمد
    او انسان ها را می بلعید
    و این آتش بود
    باروت بود
    خون بود
    سنگ هایی که خار خشک می توانست بگزد و تف کند
    مارهایی که مارها از آنها نفرت داشتند
    در برابر شما
    خون اسپانیا را دیدم که بالا می آمد
    تا شما را در موج غرور و گاردها
    غرق کند
    ژنرال های خیانت
    به خانه مرده ام نگاه کنید
    اما از هر خانه ی مرده
    به جای گل
    فلزی سوزان بیرون می آید
    ولی از هر روزن اسپانیا
    اسپانیا بیرون می آید.
    پابلو نرودا در سال 1943 به شیلی برگشت اما با برپایی تظاهرات علیه«گونزالس ویدلاس» رئیس جمهور وقت شیلی به مدت دو سال تحت تعقیب قرار گرفت. در سال 1945 به حزب کمونیست شیلی پیوست و در انتخابات آن سال به نمایندگی مجلس سنا برگزیده شد. اما باز به خاطر یک سخنرانی مجبور به ترک کشورش شد. در تبعید هم او آرام ننشست به طوری که در اواخر ۱۹۵۱ در حالی که در کشور محبوبش ایتالیا به عنوان تبعیدی سیاسی به سر می برد از طرف پلیس ایتالیا رسماً از او خواسته که خاک آن کشور را ترک کند. خود نرودا در این باره گفته: «اول باید در رم توقف می کردیم و قطار را به مقصد مرز عوض می کردیم. از پنجره جمعیت عظیمی را دیدم که در ایستگاه جمع شده اند. صدای فریادشان به گوش می رسید. دسته گل هایی به طرف قطار ارزانی شدند و بر فراز رودخانه ای از سرها بانگ رسای پابلو، پابلو به پرواز درآمد.»
    مردم ایتالیا با شوق تمام از دیدن پابلو فریاد برآوردند: «نرودا باید بماند.» این حرکت مردمی باعث شد که دولتمردان ایتالیا به اجبار برای او ویزا صادر کنند. نرودا آن شب را در در خانه ی یکی از سیاستمداران ایتالیایی گذراند. فردای آن روز یادداشتی از «سریو» مورخ معروف ایتالیایی دریافت کرد که در آن، سریو ضمن اظهار تأسف از رفتار دولت ایتالیا با نرودا، ویلای خود را در جزیره ی کابری در اختیار او قرار داده بود که تا هر زمانی که می خواهد در آنجا اقامت کند. نتیجه ی این لحظه های پرشور از زبان نرودا، کتابی با نام«آوازهای ناخدا» بود که سال های سال بدون نام در تیراژهای بالا به چاپ می رسید.
    در سال های 1952 به شیلی برگشت و یک سال بعد جایزه ی صلح «لنین» به او تعلق گرفت. در سال ۵۶ نیز به عنوان نخستین فرد از آمریکای لاتین از دانشگاه آکسفورد، دکترای افتخاری گرفت. چند سال بعد یعنی در اواخر سال ۱۹۶۹ به عنوان نامزد حزب کمونیست برای انتخابات ریاست جمهوری شیلی معرفی شد ولی به نفع سالوادوره آلنده کناره گیری کرد. اما پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری به عنوان سفیر کشورش به فرانسه سفر کرد.
    نرودا در سال 1971 موفق به دریافت جایزه ی نوبل ادبی شد و بالاخره در ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳ چند روز پس از کودتای پینوشه، در سن ۶۹ سالگی در خانه اش در ایسالنگرا بر اثر بیماری سرطان خون چشم از جهان فروبست.
    حاصل عمری فعالیت ادبی او، انبوهی از اشعار عاشقانه و اجتماعی است و همچنین مقالات و ترجمه های بی شماری در زمینه ی ادبیات و سیاست که شامل آثار زیر می شودک:
    - بیست شعر عاشقانه و یک غم نامه(1924)
    - اقامت در زمین (سه جلد ۳۳- ۱۹۲۵)
    - اسپانیا در قلب من(۱۹۳۷)
    - سرود همگانی (1950)
    - اشعار ناخدا(1952)
    - چکامه های بنیادین(1954)
    - صد شعر عاشقانه(1979)
    - باغ زمستان(1973)
    - انگیزه های نیکسون کشی و ستایش انقلاب شیلی(۱۹۷۳)
    - کتاب پرسش ها(۱۹۷۴)
    پابلو نرودا در کل شاعری جامع الاطراف بود. او به همان لطافتی شعر عاشقانه می سرود می توانست با قدرت، شعر پایداری، جنگ و مقاومت هم بگوید. البته هرکدام با ویژگی های خاص خود، ذهن او آنقدر درگیر اجتماع، میهن و دردهای انسانی بود که وقتی به سرایش اشعار اجتماعی روی می آورد، سیاست و مسائل سیاسی را نه به شکل شعار که به صورت مفهومی شاعرانه و ارزنده که در عرصه ی زندگی انسان ها تأثیری مستقیم دارند در سروده هایش به نمایش می گذاشت. او اگر از سیاست می سرود به خاطر خود سیاست نبود. بلکه به خاطر تأثیری بود که بر زندگی انسان ها می گذاشت. خودش گفته است: «من اهل شیلی هستم و سال هاست که با ناکامی ها و مشکلات حیات ملی سرزمین خود آشنایی دارم و با اندوه و شادی مردم وطنم همراه بوده ام. از میان آنها برخاسته ام و جزئی از آنانم. پیوسته احساس کرده ام که وظیفه من است که آثار و شعرم در خدمت مردم قرار گیرد. تمام زندگی من سرودخوانان در دفاع از آنان گذشته است.»
    به همین دلیل زبان او زبانی ساده و صمیمی بود. زبانی که در مقاطع مهم تاریخی، در مقطع مبارزات و انقلاب های مردمی، باید به کار گرفته می شد. تا بتواند با مردم، با وجودآورندگان مبارزه و انقلاب ارتباط برقرار کند. از همین رهگذر بود که نرودا کمتر به دام مغلق گویی های شاعرانه افتاد:
    کاشفان شیلی
    آورد
    از آلما گروی شمالی
    قطار، شراره هایش را
    و بر فراز سرزمین هایش
    در میانه انفجار سکوت
    در خورد خمید
    روز و شب چنان که بر نقشه ای
    سایه خارزار
    هاشور خار بن و موم
    اسپانیولی پیوست با شکل خشکش
    خیره بر رزم آرایی تیره بر خاک
    شب، برف و شن
    برآوردند ساختار باریکه ی سرزمین را...

  13. این کاربر از farryad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 4 از 4 اولاول 1234

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •