درسته تکراریه اما دل نوشته منه!
ياد باد روزهايي كه گام هايم پيرو ارزوهايت بود
بهار چون طفلي شيرخوار گريه سر داده بود و ارام نمي گرفت .
جاده لباس سكوت بر تن داشت گويي سال هاست كه به خود عابري نديده
من زمهريري از احساس بر تن داشتم، طراوت در وجود من گم مي شد .
درختان به شكوفه نشسته بودند و تو بعد از سال ها كوبه دلي را نواختي كه روزگار فراموشش كرده بود .
با اولين لبخندت همه قفل ها شكستند و كينه ها فرو ريختند .
عاشق تر از ديروز مي نگريستمت
سلام كردي و من ياد اولين سلامي افتادم كه در كوچه پس كوچه هاي دور اشنايي سرگردان هو مي كشيد .
دست دراز كردي به حكم هميشه - اما من گرفتار سكوت بودم - پس زدي .
نگاهت شوق غمگيني داشت
سراغ ريشه هاي ديرين گرفتي و من اندكي از استانه در فاصله گرفتم تا فرود ايي و به يمن قدوم تو خلوت سنگينم بشكند .
حسرتي با حيرتي اميخت وقتي شكسته تر از دوران وارد كلبه رنگ پريده ي ما شدي و شاخه هاي پير بي توجه به حضور تو بي پروا از معصوميت عشق سخن راندند .
گويي براي اولين بار مي ديدمت
زير الاچيق احساس كنار حوض دلم نشستي
دست تو در تلاطم امواج
رقص ماهي ها و نور .....
سراغ نجابت ايام از من گرفتي
گفتم شور جواني ام را سال ها پيش در قعر ترين نقطه دور مدفون ساختم تا احساس چلچله هاي بي اواز را دريابم
تا تنهايي بلبلان را حس كنم
و بدانم پرستو ها بدون بال هايشان چگونه پرواز مي كنند .
گفتم هزاران بار به خون خواهي دل هاي شكسته پيش تو امدم
امدم تا از تك تك غم هاي عالم با تو سخن گويم
و بپرسم به كدامين گناه در مهمان سراي تو مصلوب گشته ام ؟
اما افسوس در همه ان هزاران بار لب خاموشم اجازه گستاخي نداد .
عزم رفتن كردي اما من سر تا پا التماس ماندنت بودم .
ترسيدم رنجيده همه گله هايم باشي
گفتمت شرمنده دلم هستم كه هيچ نگفته ام چقدر خاطرتو مي خوام .
گفتم اگر با تو هزاران راه رفته بپيمايم باز در انتهاي مسير مشتاق شروعي دوباره خواهم بود
مگر مي شود تو باشي و من در پس هر لحظه اي شكر گذار وجود تو نباشم ؟
اري التماست كردم به ماندن
گفتم" پير مرد خسته را عاشق بايد كرد و دخترك دلشكسته را تسلي داد !"
گفتي :داغ دلت ؟
گريه كردم و گفتم ارام گرفت .....