بهلول و خرقه و نان جو و سركه!!!
بهلول بيشتر وقتها در قبرستان مي نشست . روزي طبق عادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شكار از آن محل عبور مي كرد ، چون به بهلول رسيد، پرسيد :
بهلول چه مي كني ؟
بهلول جواب داد :
به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند و نه از من توقعي دارند و نه مرا اذيت و آزار مي دهند .
هارون گفت :
آيا مي تواني از قيامت و صراط و سئوال و جواب آن دنيا، مرا آگاهي دهي ؟
بهلول جواب داد :
به خادمين خود بگو تا در اين محل آتش نمايند و تابه ای برآن آتش نهند تا سرخ و داغ شود .هارون امر نمود تا آتشي افروختند و تابه برآن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :
اي هارون ، من با پاي برهنه روي اين تابه مي ايستم و خودم را معرفي مي نمايم و آنچه خورده ام و هرچه پوشيده ام را ذكر مي نمايم و سپس تو هم بايد پاي خود را مانند من برهنه نمائي و خود را معرفي كني و آنچه خورده و پوشيده اي ذكر نمائي!
هارون قبول كرد .
آنگاه بهلول روي تابه داغ بايستاد و فوري گفت :
بهلول و خرقه - نان جو و سركه .
فوري پايين آمد و ابداً پايش نسوخت و چون نوبت به هارون رسيد ، به محض اينكه خواست خود را معرفي كند نتوانست ، پايش سوخته و پايين افتاد .
پس بهلول گفت : اي هارون ، سئوال و جواب قيامت به همين طريق است ، آنها كه درويش بودند و از تجملات دنيايي بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها كه پاي بند تجملات دنيا باشند ، به مشكلات گرفتار آيند .