من اگه قرار بود حالم خوب بشه تا حالا خوب شده بود اما به قول شما این گذر زمان نتونست کاری کنه من فراموشش کنم؟دست خودم نیست هرکاری میکنم که فراموشش کنم نمیشه.میخوابم راه میرم هرکاری میکنم جلوی چشمه.
الان اصلا فکر نمیتونم بکنم که بخوام رو چیزی متمرکز بشم یا نه.تازه داشتم خوب میشدم که چند روز پیش چند بار با موبایلم تماس گرفته شد و دوباره برگشتم به همون اوضاع قبل.فقط دارم این روزامو میگذرونم.اصلا نمیفهمم چطوری میگذره.نمیدونم بیخودی دلم خوش کردم به اینکه قراره در اینده یه اتفاق خوب بیوفته ولی میدونم که نمیوافته.حس میکنم از چشم همه افتادم
من خیلی ادم صبوریم اما نمیدونم چرا در این مورد چرا صبر نمیتونم بکنم و خیلی ها بهم گفتن که اگه صبر کنی بهتره میشه و نمیدونم خدا بزرگه و از این حرفای صد من یه غاز.الان حس تنهایی شدید دارم طوری که حس میکنم منم و یه کوهی از مشکلات که نمیتونم به تنهایی حلش کنم و درعین حال کسی هم نیست که یه کمکی بهم بکنه.انگار که دارم تو یه کشور دیگه زندگی میکنم .به خاطر همین میگم تنهایی خیلی بده
اره خدا بزرگه واسه بقیه نه من.اگه بزرگ بود نمیذاشت بنه اش این همه سختی بکشه