-
به مـِه می مانی.
و داشتنت، به راه رفتن در مه..
هر لحظه صورتم خیس می شود از تو،
ولی هیچ گاه دستانم از تو پر نمی شود..
به تو می ماند مِه..
محسور کننده و اعجاب اور.. و گاهی رعب انگیز
هیچ چیز را نمی شود با اطمینان در آن دید.
نزدیک که می شوی
کمی رنگ واقعیت به خود می گیرند.. فقط کمی.
همان اندک تیرگی ِ واقعیت برای مرگ من کافی ست.
ناگهان در می یابی که به آخر رسیده ای
و یک قدم که بیش تر برداری..
دیگر چیزی از مه نمی ماند
و از تو هم.
پاهایم می لرزند
در این گام ِ آخر...
-
وقتی نیستی،
تمام حرف هایم را ناخواسته قورت می دهم برای زمان بودنت
و بودنت بی هوا پُر می شود از کلماتی که هیچ به قورت داده هایم نمی ماند
و به من حتی..
می دانم اما، تو باید رهااا باشی
از انهایی که اگر اسیرشان کنند.. در قفس.. در کلمات
چند روزی روزه ی سکوت می گیرند
و بعد می میرند..
تو هم
همه ی اینها را می دانی..
می دانی که باید بروی..
خوانده نشده..
پس گام هایت را محکم بردار..
جای پایت راهنمای من ست..
من به دنبال ـت خواهم آمد
قبل از بارش اولین برف..
پیدا کردن ـت طول می کشــــد..
آنقدر که برف می نشیند
که گم می شوم..
و دلتنگ.
رد ّ ِ پاها را می جویم..
سرگردان.
که تو ناگهان صدایم می زنی
به اسم.
من هنوز هم دلم می خواهد کسی به نام صدایم بزند
که بدانم نامم هنوز در یاد کسی مانده ست.
کسی که دلم میخواهد به تو رفته باشد.
می دانم
که یک روز
دل تنگم می شوی
- یعنی باید بشوی -
و صدایم می کنی.. به فریاد.
و بهمن ما را به هم می رساند.
روزی که به مباداا روزهای قیصر می ماند..
-
شده ام مثل ان کرم ابریشم
مردد بین پروانه شدن و ..
حبس کرده ام خود را در دیواره های غرور..
در تاریکی بی تو ماندن...
شاید می ترسم. از نور.. - و تو.
و شاید حتی عادت کرده ام.
به بی تو ماندن.
مثل عادت ِ سقوط در تاریکی ِ چاه هایی که
حالا دیگر خودم حفرشان می کنم،
برای فرار از نور..
مثل عادت ِ بی راهه رفتنم،
وقتی راه ها همه به تو می رسند.
زمستان نزدیک است..
و جای خالی دستانت پررنگ تر می شود.
-
دیگر این ایینه را بگیر رو به خاطرات نداشته ـمان.
من می روم.. می میرم.
قطره قطره
مثل ادم برفی حیاط مدرسه
که یک روز..
- شاید روز بعد تعطیلات عید-
می روی و می بینی یک شال و کلاه مانده،
و یک هویج که بوی خاطرات ِ زمستان را می دهند..
و لبخندی پراکنده شبیه چند دانه زغال..
که از بس نم گرفته اند - نم ِ غم ِ تنهایی -
دیگر به کار لی لی ِ زنگ هایِ تفریح هم نمی ایند.
دفتر های خاطرات تنها برای یک زمستان جا دارند..
و من..
همیشه یک زمستان دیر رسیدم..
-
از چه می گریزی ..؟
این مـ ـنـ ـم.. خودِ خودم.
که هی می ایم- از راهی دور
..هی در می زنم
و تو می اندیشی که برای کشتن چراغ امده ام..
بی تو بودن کارِ من نیست
که در تاریکی هایم هنوز تو می درخشی؛
و این بی راهه ها لعنتی حتی، همه به تو ختم می شوند.
کم اورده ام تو را
در حسابِ روزهای آخر پاییز.
بیا..
بیا و شال و کلاهی بیاور
برای ادم برفی حیاط..
که از تنهایی ِ حیاط دارد می لرزد.
بیا..
که می خواهم تنت را
به حافظه ی دستانم بسپارم..
-
همه چیز روبه راه است
تنها دلتنگی امان نمی دهد
پشت این میز ِ سخت ِ کنجِ شمالی ِ سالن ِ مطالعه a
که عاشقی ناشیانه رویش
" ای گل تازه " ی داریوش را حک کرده..
فقط دلتنگی امان نمی دهد..
که گاه و بی گاه مرا از لابلای این همه کتاب بیرون می کشد
کفش می پوشاند پایم
و کشان کشان می اورد در ِ خانه ات
که ببینمت..
که ببویمت..
که ..
دستم را حتی می گذارد روی زنگ..
اما .. یادم می اید!
نا خداگاه
مثل کودکی ها
که زنگ درهای مسیر ِ بازگشت از مدرسه را می زدیم
می گریزم
می گریزم.. می دوم..
می دوم.. و سر برنمی گردانم حتی
که نکند
تو را نبینم
که به دنبالم می ایی..
به خانه که می رسم
نفسم بالا نمی اید
ان سوی در به انتظار می ایستم
نفسم را حبس می کنم
که صدای پایت را بشنوم
و نجواهایی که شاید در جستجویم سر می دهی
هیچ صدایی نمی اید
گاهی که به خود می ایم
یادم می اید اصلا زنگ را نزده ام
اصلا کسی به دنبالم نیامده است
و دوباره وسوسه می شوم
که دوباره
تا در خانه ات...
و گاهی
سالها پشت در منتظر می مانم..
گوش ایستاده ام
تا بعد از گذشتنت، غافلگیرت کنم..
-
تو رفتی و نمی دانستی من چه بازی غریبی را شروع کرده ام.
چشمانم را بستم. فقط تو را می دیدم. همه ی رنگ ها شده بود رنگ چشمهایت. همه چیز در ان دو سیاهی خلاصه می شد. چشمانم را باز کردم. همه جا تو بودی. به هر چه دست می زدم دست های تو بود. و همه جا بوی تو را می داد. بوی عطر ِ تو را. عطر ِ یاس ِ وحشی. نمی توانستم نفس بکشم. هر بار که هوا را فرو می دادم می ترسیدم وقتی دوباره بخواهم نفس بکشم هوا همان هوای نبودنت باشد. عطرت نباشد. می ترسیدم.. نفس نکشیدم. افتادم. مُردم. تو برگشتی. روی زمین پیدایم کردی. باور نکردی. فکر کردی دارم خودم را لوس می کنم. خندیدی. بلند بلند. من همان طور بی حرکت ماندم. ساکت شدی. ترسیدی. نکند من مرده باشم؟. دست هایم را گرفتی. سرد بودند. سرد ِ سرد. من مرده بودم؟ فریاد زدی. گریه کردی. و من تمام مدت ایستاده بودم و نگاهت می کردم. کاری نمی توانستم بکنم. فقط چشمانم را بستم. گوش هایم را گرفتم. نمی خواستم گریه ات را ببینم. اما ترسیدم. نکند بروی و نبینمت؟ چشم هایم را باز کردم. تو را ندیدم. تو دیگر نبودی. رفته بودی. من افتاده بودم. همان جا. بدون تو. یخ زده.
-
دردهایی هست که فقط با خواندن نوشته های طرف حس می شوند؛
دردهایی هست که فقط با نگاه کردن به چشم هایش می شود فهمیدشان؛
دردهایی هست که موقع غذا خوردنِ طرف خودشان را نشان می دهند؛
دردهایی هم هست که وقتی طرف دارد راه می رود توی ذوق می خورد؛
اما بعضی دردها را هیچ رقمه نمی شود فهمید.
یک دفعه می بینی طرف از پا در امده
آنوقت است که می توانی بگویی بیچاره چقدر درد داشت !
-
پیرمرد ها جان می دهند برای خاطره شدن !
خودشان هم می دانند - مثل شما که می دانید-
هر ثانیه آخرین ثانیه ست
و هر لبخند شـآید آخرین لبخند..
می دانند اگر ماندن شان ثانیه ای بیشتر طول بکشد
شاید دیگر نتوانند لبخند بزنند
که با لبخندشان دل کسی خوش باشد..
راستش ، پیرمرد ها می ترسند..
می ترسند که ثانیه ای بعد از آخرین لبخند، از دستشان در برود..
آن وقت.. پیرمردی که لبخندش در ثانیه ی قبلی جا مانده
دیگر به درد قاب های کهنه ی هم نمی خورد..
-
من اینجـایم که همه چیز را انکار کنم..
تو را، عشق را، خودم را حتی،
و همه ی چیزهایی که از "ما " انتظار می رفت.
داشتم راه خودم را می رفتم.
به گمانم تو هم داشتی راه ِ خودت را می رفتی. (نـه ؟) ...
اما یادمان رفته بود که در تقاطع ها هواسمان باید به چپ و بعدش به راست مان باشد.
به هم خوردیم. راست امدی توی بغلم.
تـازه ان وقت بود که دلمان سوخت برای همه ی انهایی که تقاطع ها را با احتیاط ـشان از دست دادند.
همانجا نشستیم. با هم. بی خیال راه. بی خیال زندگی. همدیگر را عشق است... اما آخرش چـه ؟ !
ما راه ِ خودمان را داریم برای رفتن. نمی شود که بی خیالش شد. (می شود؟) نگو می شود.
راه هایمان را که هرچه کج کنی کنار هم کنار نمی ایند. راه من بی راهه ست..
حالا ایستاده ای که چه شود ؟!
این زمین انقدرها هم که می گویند گرد نیست
که بعدها... دوباره به آن تقاطع برسم...
گیریم که باشد. هیچ بی راهه ای به خودش نمی رسد
بی راهه ام که راه نمی شود..