Meyer يكي از بهترين افرادمون بود. اون منو موقعي كه خيلي وحشتزده بودم و همه داشتن از دست زامبي ها فرار ميكردن پيدا كرد و نجات داد.
اما زماني كه من بايد محبت اونو جبران مي كردم ... فرار كردم!
من ميتونم صداشو بشنوم كه نامم رو صدا ميكرد. من هنوز ميتونم صداي اون جيغ ها رو از پشت سرم بشنوم. صداي كنده شدن گوشت از استخوانش. من وحشت كرده بودم... وحشتناك بود...
الان 27 سپتامبره . جنگي براي زندگي. من موفق شدم تعداد زيادي از زامبي هايي كه سنگر هاي مارو خراب كرده بودند رو از بين ببرم. حالا من به وسيله ي whisky كه سرما خورده بود زخمي شدم. اين اسلحه به يك دوست براي من تبديل شده. من تعداد زيادي از زامبي ها رو منفجر كردم و خاكشون كردم. ( مترجم : چه بيكار بوده )
ما 13 نفر از افرادمون رو از دست داديم. در سه ساعت ما درباره ي مسائل جزئي و ناچيز توي اتاق ملاقات پرخاش ميكرديم. اين كل ماجراي اين موقع بود. وقتي من اين بطري رو هم سر بكشم دوست قديمي من مجبور ميشه آخرين جسد رو خاك كنه.
قديمي ترين در آخر.
من ميتونم سرسختانه منتظر بمونم...