-
بسيار خوب از كلركن ويل تا انجا راه زيادي نبود.بايستي خيلي وقت پيش به انجا مي رسيديم.پايين همان خيابان بود.پنج دقيقه اي در ترافيك گير كرديم.به سمت جلو خم شدم و به راننده گفتم:
"مشكلي پيش اومده كه اينقدر ترافيكه؟"
او شانه اي بالا انداخت و گفت:
"بعضي وقتا همين جوريه.كاريش هم نمي شه كرد."
معمولا راننده هاي تاكسي مسيرهاي كم ترافيك را بلد هستند.خيلي دلم مي خواست سر راننده داد مي زدم اما در عوض گفتم:
"خوب،خيال مي كني چقدر طول بكشه تا به اونجا برسيم؟"
"خدا عالمه."
به عقب تكيه دادم.از شدت عصبانيت كلافه شده بودم.اي كاش در همان كلركن ويل يك جايي رفته بوديم.چقدر احمق بودم...
زير لب گفتم:"معذرت مي خوام!انگار شانس من..."
"نمي خواد نگران بشي."
"اخه برنامه ريزي..."
"اِما،نگران نباش.همه چي خوبه."
سر چهار راه،تاكسي چنان دوري زد كه من روي جك افتادم،و چقدر خجالت كشيدم.
"آخ،معذرت مي خوام."
فوري خودم را عقب كشيدم و به دنبال كمربند ايمني گشتم.صورتم سرخ شده بود.مي بايست جايزه با حال ترين برنامه ريزي وعده ي ملاقات دنيا به من داده مي شد.
جك خودش را به بي خيالي زد و گفت:
"خوب،بگو ببينم،بزرگترين موفقيت تو چي بوده؟"
"بزرگترين چي چي من؟"
او نگاهي غير عادي به من كرد و گفت:
"هر چي مي خواي بگو.ديدي كه من راجع به شكست هام..."
"اوه،باشه."
براي لحظه اي فكر كردم.فهرست موفقيتهاي من در زندگي بالا بلند نبود.
"به نظرم اولين موفقيتم كار گير اوردن بود.دوميش..."
جك حرفم را قطع كرد.
"منظورم چيزيه كه تو بهش افتخار مي كني.هر چيزي."
سريع گفتم:
"بيرون اوردن ليزي از لاك خودش.پس از اينكه دوست پسرش با اون ترك مراوده كرد،اعصابش حسابي خرد شد و توي اتاقش بست نشست.نه غذا مي خورد،نه موهاش رو مي شست.تمام مدت كارش شده بود گريه و زاري..."
جك خودش را صاف و صوف كرد و گفت:"خوب توباهاش چي كار كردي؟"
"هيچي بهش كلك زدم.وانمود كرم اشپزخونه اتيش گرفته.آژير حريق به صدا در اومد و از ته دلم جيغ زدم.اون با عجله به اشپزخونه اومد...و مهموني چاي در انتظارش بود،با يه كيك گنده."
از تجديد خاطره اون روز خنده ام گرفت.
"البته اون باز هم گريه مي كرد.اما حداقل بيرون از اتاقش..."
جك گفت:"با اين حساب شما دو تا با هم خيلي صميمي هستين."
"درسته،چندين و چند ساله با هم دوستيم.مي دوني چيه..."
جك سرش را تكان داد و گفت:"مي دونم."
ناگهان متوجه حرفم شدم.اوه،خدايا.خداكنه ناراحتش نكرده باشم.
سعي كردم به نحوي او را شاد كنم."سومين موفقيت هم وجود داره.سه تا موفقيت به نام منه."
جك با قيافه اي خنده دا گفت:"سه تا؟مگه تو مافوق بشري؟"
"وقتي ده ساله بودم،لطيفه اي ازم توي يه مجله چاپ شد."
جك حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود.
"لطيفه اي از تو چاپ شد؟!خوب اونو برام تعريف كن ببينم."
"يك روز يه روح وارد بار مي شه،متصدي بار مي گه..."
جك مات و مبهوت به من نگاه كرد:"اما اين كه قديميه."
جواب دندان شكني دادم:
"اونا نگفتم بايد دست اول باشه و تازه بابتش پنج پوند هم به من دادن."
بيرون را نگاه كردم.تازه در خيابان بترسي بوديم.چقدر كند پيش مي رفتيم.
جك گفت:
"مي دوني،اين يك دوز و كلك قديمي در دنياي بازاريه.يه محصول قديمي رو بردار...اونو دوباره بسته بندي كن...و بفروش.ادما كلي كتاب در اين مورد نوشتن.از قرار معلوم تو هم شمِ ذاتي داري."
"خوب مي دوني چيه...شايد وقتي كار منم مثل تو سكه بشه."
جك گفت:
"دوست داري چنين كاري رو انجام بدي؟به پول و پله اي برسي؟"
"البته."
مطمئن نبودم او جدي مي گويد يا سر به سرم مي گذارد.
"ترجيحا،ميليونر!"
"جدي مي گم.خوب،اِما كريگن از زندگي چي مي خواد؟پول؟شهرت؟امنيت؟"
"گمان مي كنم دلم مي خواد هر كارم با خوشحالي توام باشه.احساس مي كنم تلاش من در دنيا در اين جهته."
توي دلم گفتم:و ارتقاي مقام.
بيرون را نگاه كردم و خيالم كمي راحت شد.بالاخره به خيابان كلفم رسيده بوديم.تقريبا سه بار چراغ قرمز و دوباره سبز شد.اخ،كلافه شده بودم.راننده هم در عالم هپروت بود.چراغ سبز شد.راه بيفت برو.اِما اروم باش.بالاخره مي رسي.
سعي كردم موقع پياده شدن از تاكسي ارام و خونسرد باشم.
"جك ازت معذرت مي خوام كه انقدر طول ..."
"خواهش مي كنم.جاي خوبي به نظر مي رسه."
كرايه راننده را دادم.بابت امدن به انجا خوشحال بودم.رستوران انتونيو جاي جالبي بود.همه جاي ان سبز بود و پر از چراغ و بادكنك هايي هيليومي داشت كه به صندلي ها چسبيده بود.از دور صداي خنده و موسيقي به گوش مي رسيد.صداي اواز خواندن ادمها را مي شنيدم.
به سوي در رفتم.چشمم به انتونيو،صاحب رستوران افتاد.مثل سابق موهاي پر پشت و جو گندمي اش درهم و برهم بود.او عين ماكاروني هاي گرد،چاق و چله بود.
در را به داخل فشار دادم."سلام انتونيو."
"هي،اِما."گونه هايش گل انداخته بود.ليوان شراب در دست داشت و حسابي شاد و شنگول بود.
گونه هايم را بوسيد.احساس ارامش كردم.خوب كاري كرده بودم كه به انجا رفته بودم.با مديريت انجا اشنا بودم و اطمينان داشتم شبي خوب در پيش خواهيم داشت.
"اينم جكه."
انتونيو گونه هاي جك را پرسيد."جك از ديدنت خوشحالم."
"مي شه يه ميز دو نفره به ما بدي؟"
او قيافه اي دمغ به خود گرفت:"آه...عزيزم،اينجا تعطيله."
"چي؟ولي اينجا كه تعطيل نيست!ادما هستن!"
به دور و برم نگاه كردم و چهره هاي شاد و شنگول را ديدم.
"اخه مهموني خصوصيه."
او ليوانش را براي كسي در ان طرف اتاق بلند كرد و به زبان ايتاليايي چيزي گفت.
"راستش عروسي پسر برادرمه.اونو كه ديدي؟كوئيدو رو مي گم.خيلي وقت پيش تابستونا اينجا كار مي كرد."
"من...من...مطمئن ني..."
"اون در دانشكده ي حقوق با يه دختر دوست داشتني اشنا شد.مي دوني كه حالا اون يه وكيل درست و حسابيه.اگه احتياج به وكالت و مشاوره..."
"متشكرم.پس...تبريك..."
جك گفت:
"اميدوارم مهموني به خوبي ادامه پيدا كنه."
او بازويم را فشرد."مهم نيست،اِما.تو كه خبر نداشتي."
انتونيو با ديدن قياف دمغ من گفت:
"عزيزم،متاسفم،يه شب ديگه بياين.بهترين ميزرو به شما ميدم.از قبل هم به ام زنگ بزن و خبرم..."
لبخندي زوركي زدم و گفتم:
"همين كار رو مي كنم.متشكرم انتونيو."
نمي توانستم به جك نگاه كنم.او را تا انجا كشانده بودم و حالا...مجبور بودم هر طور شده خودم را از ان وضعيت نجات دهم.
"بسيار خوب،بيا بريم به بار.منظورم اينه كه...چه اشكالي داره كه فقط ابجو..."
جك گفت:"عاليه."
سپس به دنبالم راه افتاد.من با عجله به انتهاي خيابان رفتم و چشمم به تابلوي نگزهد افتاد.در بار را باز كردم.قبلا به انجا نرفته بودم.اما مطمئنا انجا بدترين باري بود كه در عمرم ديده بودم.در بار هيچ اثري از ادميزادنبود بجز اينكه مردي تك و تنها در حال نوشيدن پانچ بود.از همه مهم تر موسيقي هم در كار نبود.
من نمي توانستم با جك انجا قرار ملاقات داشته باشم.بمحض اينكه در پشت سرمان بسته شد و بيرون امديم گفتم:
"بسيار خوب،بايد يه فكر ديگه بكنم."
سريع به بالا و پايين خيابان نظر انداختم.اما به جز رستوران انتونيو جاهاي ديگر تعطيل بود.
"بهتره تاكسي بگيريم و به شهر برگرديم.زياد طول نمي كشه."
كنار خيابان ايستاديم.مدتي گذشت و حتي يك خودرو هم از انجا رد نشد.
بالاخره صداي جك در امد."اينجا چقدر خلوته"
"راستش اينجا منطقه ي مسكونيه و رستوران انتونيو هم خارج از ..."
ظاهر خود را حفظ كرده بودم اما در درونم غوغايي بر پا بود.چه خاكي بر سرم مي كردم؟فكر كردم اخر و عاقبت بايد پياده به خيابان كلفك برويم،اما تا انجا خيلي دور بود.
به ساعتم نگاه كردم.ساعت نه و ربع بود.يكه خوردم.بيش از يك ساعت بود كه در خيابانها سرگردان بوديم و هنوز حتي لبي هم تر نكرده بوديم.همه اش تقصير من بود.
من حتي عرضه نداشتم يك برنامه ساده پياده كنم.بغض گلويم را گرفته بود.دلم مي خواست همانجا روي زمين مي نشستم و زار مي زدم.
جك گفت:"با پيتزا چطوري؟"
روزنه اميدي در دلم پيدا شد."خوب،جايي رو مي شناسي كه..."
او به پيتزا فروشي زهوار در رفته اي در ن طرف خيابان اشاره كرد و گفت:
"انگار اونجا بازه و پيتزا مي فروشه.نيمكت هم داره.تو برو پيتزا بخر من هم جا مي گيرم."
در عمرم هيچ وقت اينقدر كنف نشده بودم.هرگز.
جك هارپر مرا به شيك ترين رستوران دنيا برده بود و ببين من او را به كجا برده بودم.
جعبه داغ پيتزا را سر ميز اوردم:"بفرمايين.اين هم پيتزاي شما.پيتزاي مخلوط سفارش دادم."
باورم نمي شد چنين شامي مي خورديم.پيتزاش هم اصلا خوب نبود.
جك تكه بزرگي گاز زد و گفت:"عاليه."سپس دستش را در جيب بغلش كرد:
"قرار بود اين چشم روشني خونه ت باشه...اما چون حالا ما..."
وقتي او يك قمقمه مشروب خوري كوچك فلزي و دو فنجان مشابه ان به دستم داد،از تعجب دهانم باز ماند.او سر قمقمه را باز كرد و در كمال تعجب مايع صورتي رنگ شفافي در فنجان ها ريخت.
با چشماني از حدقه در امده به او نگاه كردم."باورم نمي شه."
"اي بابا بنوش.دلم نيومد تمام عمرت كنجكاو بشي كه اون مشروب صورتي رنگ توي رستوران چه مزده اي مي داده."
فنجان را به دستم داد و فنجان خودش را به ان زد."به سلامتي."
"به سلامتي."
جرعه اي از ان نوشيدم .به به،چقدر خوشمزه بود.طعم شيرين و تندي داشت.كمي مثل طعم ودكا بود.
"خوبه؟"
"خوشمزه س."جرعه اي ديگر نوشيدم.
او با من خيلي خوب بود.وانمود مي كرد كه به او خوش مي گذرد.فقط خدا از دلش اگاه بود و بس.قاعدتا مي بايست از من بيزار مي شد.
"اِما...حالت خوبه؟"
با صدايي گرفته گفتم:
"راستش نه زياد.جك ازت معذرت مي خوام.در واقع از قبل همه چي رو برنامه ريزي كرده بودم و قرار بود به باشگاهي بريم كه مخصوص افراد معروف بود و..."
جك مشروبش را زمين گذاشت و گفت:
"اِما،فقط دلم مي خواست امشب با تو باشم و حالا هم كه با هم هستيم."
"درسته،ولي..."
او دوباره قاطعانه گفت:"حالا هم كه با هم هستيم."
او به سوي من خم شد.از شدت شوق راه گلويم بند امد.خدايا،او مي خواست مرا ببوسد.او...ناگهان از ترس تمام بدنم منقبض شد.
جك حركتي نكرد.مات و مبهوت ماند."اِما،حالت خوبه؟"
از لابه لاي دندانهاي به هم قفل شده ام گفتم:يه...يه عنكبوت."
سپس با سر به سوي پاهايم اشاره كردم.
عنكبوت سياه درشتي اهسته اهسته از قوزك پايم بالا مي رفت.حالت تهوع به من دست داد.
جك با يك ضربه عنكبوت را روي چمن انداخت.سعي كردم به اعصابم مسلط شوم.
جك گفت:"هواپيما و عنكبوت."
"آره،به نوعي.از قرار معلوم تو از چيزي نمي ترسي؟"
جك بشوخي گفت:"مرداي واقعي از چيزي وحشت ندارن."
چه بد شد!با اوضاعي كه پيش امد بوسيدن من هم منتفي شد.چرا مي بايست از عنكبوت مي ترسيدم؟تصميم گرفتم به محض بازگشت به خانه در كلاس هيپنوتيزم نامنويسي كنم تا ترس از هواپيما و عنكبوت و چندش از صداي كشيده شدن ناخن روي تخته در من از بين برود.
از دور سر و صداي عده اي از مهمانان انتونيو كه بلند بلند به زبان ايتالياي حرف مي زدند شنيده مي شد.
ناگهان چشمم به جاي زخمي روي مچ دست او افتاد."خوب،بگو ببينم اين جاي زخم چيه؟"
"اوه،داستان مفصل و خسته كننده اي داره.گمان نكنم دلت بخواد بشنوي."
بله!دلم مي خواد بشنوم.ندايي دروني به من اصرار مي كرد.اصلا جك ادمي نبود كه از خودش نم پس بدهد.
او دستش را به سوي دستمال كاغذي برد و گفت:
"روي چونه ت سس گوجه فرنگي چسبيده."
با دستمال چانه ام را پاك كرد.اميد فراواني در دلم پيدا شد.باز هم او سرش را جلو اورد.آهان درسته.
"جك."
از شدت ترس هر دو از جاي خود پريديم و كوكتل من روي زمين ريخت.سرم را برگرداندم.سون دم در ايستاده بود.
سون لعنتي انجا چه مي كرد؟
جك زير لب گفت:"چه موقع مناسبي."
"سلام،سون."
به جك زل زدم."ولي...اون اينجا چه مي كنه؟از كجا مي دونست ما اينجاييم؟"
جك اهي كشيد و دستي به صورتش ماليد.
"وقتي تو پيتزا مي خريدي،اون به ام زنگ زد.نمي دونستم با اين سرعت خودش رو به اينجا مي رسونه.اِما...اتفاقي افتاده.مجبورم سريع با اون حرف بزنم.قول مي دم زياد طول نكشه،باشه؟"
سعي كردم خودم رو خونسرد نشان دهم."باشه."
خوب،چه چيز ديگري مي توانستم بگويم؟دستم را به سوي قمقمه كوكتل دراز كردم و از مايع صورتي در فنجانم ريختم.همه اش لاجرعه سر كشيدم.
دم در،جك و سون با هم پچ پچ مي كردند.روي نيمكت كمي جابه جا شدم تا صداي انها را بهتر بشنوم.
"...از اينجا چطور..."
"...برنامه ي ب...به گلاسكو برگرديم..."
"...اضطراري..."
سرم را بالا كردم و با سون چشم در چشم شدم.فوري رويم را برگرداندم و وانمود كردم كه زمين ا نگاه مي كنم.صداي انها اهسته تر شد و بالاخره چيزي نشنيدم.ناگهان جك حرفش را قطع كرد و به سوي من امد.
"اِما...از اين بابت خيلي متاسفم اما مجبورم برم."
"بري؟"
"آره.مجبورم چند روزي به سفر برم.خيلي معذرت مي خوام."
او در كنارم روي نيمكت نشست."اِما...كار بسيار مهميه."
"اوه،اوه،باشه."
"قرار شد سون برات ماشين بگيره و تو رو برسونه خونه."
فكر كردم چه عالي!متشكرم سون.
در حالي كه كف كفشم را روي زمين مي كشيدم،گفتم:
"واقعا كه...چقدر اون با ملاحظه س..."
جك گفت:"اِما واقعا مجبورم برم.وقتي برگشتم مي بينمت.باشه؟روز پيك نيك خانوادگي...و ما...حتما جبران مي كنم."
زوركي لبخند زدم."باشه.خوبه"
"امشب خيلي بهم خوش گذشت."
سرم را پايين انداختم."به من هم همين طور..درسته كه هيچي طبق برنامه پيش نرفت،ولي به هر حال...خوش گذشت."
او با ملايمت چانه ام را بالا برد،به چشمانم زل زد و گفت:
"دو مرتبه اوقات خوبي را با هم مي گذرونيم.اِما،به ات قول مي دم."
او به جلو خم شد.و اين مرتبه بي هيچ درنگي مرا بوسيد.بوسه اي گرم و اتشين.خدايا.او داشت مرا مي بوسيد.جك هارپر روي نيمكت پيتزا فروشي و ته ريش او..نفسم بند امد...
ناگهان خودش را عقب كشيد.احساس كردم از رويا امده ام بيرون.
"اِما مجبورم برم."
هنوز هم تماس پوست او روي پوست خود را حس مي كردم.تمام بدنم مي لرزيد.اي كاش زمان نمي گذشت.ناگهان صدايم را شنيدم.
"نرو،حداقل نيم ساعت ديگه."
خدايا،چه پيشنهادي؟
او با چشمان سياهش به من زل زد و گفت:
"اصلا دلم نمي خواد برم،اما مجبورم."
نمي توانستم براحتي حرف بزنم."خوب...من...فعلا خداحافظ."
"براي ديدار مجدد تو بي قرارم."
"منم همينطور."
هر دو چشممان به سون افتاد."جك."
جك گفت:"باشه."
از روي نيمكت بلند شديم.
من مي توانستم با اتومبيل همراه جك...
نه،نه،تصورش را هم نمي كردم.
وقتي به خيابان رسيديم،دو اتومبيل شيك منتظر ما بود.سون دم در يكي از انها ايستاده بود و معلوم بود اتومبيل ديگر براي من است.چقدر خوش به حالم شده بود.ناگهان احساس كردم انگار به خاندان سلطنتي يا مشابه ان تعلق دارم.
وقتي راننده در را باز مي كرد،جك دستم را در دستش گرفت.خيلي دلم مي خواست دست او را ول نكنم.اما افسوس...
او زير لب گفت:"خدا حافظ."
من هم زير لب گفتم:"خدا حافظ."
سوار شدم.در بسته شد و اتومبيل به راه افتاد.
همونجا دست به كار مي شيم.
منظورش...خدايا،هر موقع به ياد اين جمله مي افتادم احساس دلهره مي كردم.سر كار تمركز حواس نداشتم.نمي دانستم چه كنم.
به خودم خاطرنشان كردم كه روز پيك نيك شركت،برنامه ي مهم شركت است نه قرار ملاقات.به هيچ عنوان فرصت نمي شد من و جك غير از يك سلام و عليك رسمي،حرف ديگري با هم بزنيم.رابطه كارمند_رئيسي محدود به دست دادن،همين و بس.
همونجا دست به كار مي شيم.
اوه،خدا،اوه،خدا.
صبح روز شنبه،خيلي زود از خواب بيدار شدم.حمام كردم.گرانترين عطر را به خودم زدم و ناخن هايم را هم لاك زدم.البته دليل خاصي نداشت. هميشه دلم مي خواست سر و وضعم مرتب باشد.شيك ترين لباس تابستاني ام را كه برش هاي اريب داشت،پوشيدم.
پيك نيك خانوادگي شركت در منطقه ي ييلاقي هرتفوردشاير بود كه اكثرا از انجا براي برگزاري كنفرانس ها ،جلسات كاراموزي و فكر بكر استفاده مي شد.البته من به هيچ كدام از انها دعوت نشده بودم.
بنابراين تا به حال پايم به انجا نرسيده بود.وقتي از تاكسي پياده شدم،حسابي تحت تاثير محل و ساختمان ان قرار گرفتم.ساختماني بسيار بزرگ و مجلل بود با كلي ستون و پنجره.معلوم بود محلي قديمي است.
رد صداي موسيقي را دنبال كردم و ساختمان را دور زدم.مراسم در چمن عظيم پشت ساختمان برگزار شده بود.
در پشت ساختمان رديفي از پرچم هاي كوچك رنگارنگ به صورت دايره به هم متصل شده و يك سري چادر هم روي چمن ها برافراشته بودند.نوازندگان در حال نواختن بودند.
"اِما."
سرم را بالا كردم و سيرل را ديدم كه به سمت من مي امد.او خودش را به صورت شيطونك در اورده بود.
"لباس بالماسكه تو كجاس؟"
هاج و واج شدم."لباس بالماسكه؟"
خدايا،نمي دانستم بايد لباس بالماسكه بپوشم.البته دروغ بود،ديروز عصر حدود ساعت پنج سيرل ايميلي ضروري براي همه كاركنان شركت فرستاده بود:پوشيدن لباس بالماسكه براي تمام كارمندان شركت پنتر اجباري است.
اما راستش،با اخطار پنج دقيقه اي چه كسي مي توانست لباس بالماسكه تهيه كند؟و من به هيچ وجه حاضر نبودم با لباس نايلوني بالماسكه به انجا بروم.
از اين گذشته،حالا كه انها كاري از دستشان بر نمي امد.من با حالتي مبهم به دور و برم نگاه كردم تا شايد جك را ببينم.
"متاسفم...به هر حال..."
مي خواستم راه بيفتم بروم كه سيرل دستش را به شانه ام زد.
"از دست شما ادما چي كار كنم.اطلاعيه ي...اشكالي نداره،مي توني يكي از لباسهاي بالماسكه اضافي رو برداري."
حيرت زده نگاهش كردم."چي؟چي چي اضافي رو؟"
سيرل پيروزمندانه گفت:
"به دلم افتاده بود شايد كسي يادش بره...از اين رو چند دست لباس اضافي..."
انگار اب سردي روي من ريختند.منظورش اين نبود كه...
او گفت:"لباس اضافي داريم.مي توني هر كدوم رو كه بخواي انتخاب كني."
نه،نه.به هيچ وجه.مي بايست به نحوي در مي رفتم.همين حالا.نخودي خنديدم.اما دست او مانند انبري شانه ام را گرفته بود.او به زور مرا به سوي يكي از چادرها برد كه در انجا دو زن ميانسال در كنار رديفي جالباسي كه لباس هاي نايلوني زشتي از انها اويزان بود،ايستاده بودند.
با ناراحتي گفتم:
"نه،ترجيح مي دم همين جوري..."
سيرل با تحكم گفت:
"همه بايد لباس بالماسكه بپوشن.در اطلاعيه اومده بود..."
سريع به لباسم اشاره كردم و گفتم:
"اما...اينم خودش يه نوع لباس..."
سيرل با تشر گفت:
"اِما،امروز روز خوش گذرونيه.لطفش در اينه كه همه ما همكاراي خودمونو در لباسهاي بالماسكه ببينيم...راستي،كو خانواده ات؟"
قيافه غصه داري به خودم گرفتم و گفتم:
"اونا...راستش،نتونستن بيان."
منظورم اين بود كه به انها نگفته بودم.
او با شك نگاهم كرد."راجع به مهموني به اونا گفتي؟براشون بروشور فرستادي؟"
"اره البته كه گفتم.خيلي هم دلشون مي خواست بيان."
"بسيار خوب،با اين حساب بايد خودتو با خانواده بقيه همكارا قاطي كني."
در اين موقع او يك دست لباس نايلوني مدل سفيد برفي با استينهاي پوفي به من نشان داد.
"نمي خوام سفيد برفي بشم."
ناگهان حرفم را قطع كردم.چون مويرا را از بخش حسابداري ديدم كه بزور لباس مدل گوريلي به تن او مي كردند.
فوري لباس را قاپيدم و گفتم:"باشه،من سفيد برفي مي شم."
****************
-
دلم مي خواست گريه كنم .وقتي لباس خوشگلم توي كيسه ي نخي گذاشته شد كه فقط اخر وقت به سراغش بروم،چقدر غصه خوردم.با پوشيدن لباس سفيد برفي مثل دختر بچه هاي شش ساله شده بودم.
غصه دار از چادر بيرون امدم.دسته ي اركستر در حال نواختن بود.كسي هم پشت بلند گو حرف مي زد.به دور و بر خودم نگاه كردم تا ديگران را در لباس بالماسكه شان تشخيص دهم.
ناگهان چشمم به پل افتاد كه لباس دزد دريايي پوشيده بود و سه بچه ي قد و نيم قد مثل كنه به پاهايش چسبيده بودند.
يكي از انها داد مي زد:
"عمو پل،عمو پل،يه بار ديگه قيافه ات رو ترسناك بكن."
به هر بدبختي بود به پل سلام كردم."به ات خوش مي گذره؟"
او خيلي جدي گفت:
"لعنت بر پدر و مادر كسي كه روز پيك نيك خانوادگي رو اختراع كرد.چنين ادمي رو بايد تير باران كرد."
سپس سر يكي از بچه هاي ديگر داد زد."مرده شورت رو ببرن.پات رو از روي پام بردار."
همه بچه ها از روي ذوق و شوق جيغ مي زدند.
آرتمس لباس پري دريايي پوشيده بود و همراه زني ديگر بود كه كلاهي گنده به سر داشت و زير لب مي گفت:
"مامان نمي خوام برم توالت."
زن كنار دست ارتمس گفت:
"آرتمس،لازم نيست انقدر نازك نارنجي باشي."
خيلي عجيب بود.بر و بچه ها در كنار خانواده شان شخصيتي كاملا متفاوت پيدا كرده بودند.خدا را شكر كه خانواده من انجا نبود.
خيلي دلم مي خواست بدانم جك كجاست.شايد داخل ساختمان...و شايد بهتر بود من...
"اِما."
سرم را باا كردم و كتي را ديدم كه به سوي من مي امد.او يك لباس بالماسكه نارنجي عجيب و غريب پوشيده بود و دست مرد مسني را كه خيال كردم پدرش است،گرفته بود.
چقدر عجيب بود،چون خيال مي كردم گفته بود با...
او با ذوق و شوق گفت:
"اِما،اين فيليپه. فيليپ،با دوستم اِما اشنا شو.او باعث و باني رسدن ما به همديگه س."
باورم نمي شد!
پس مرد جديد زندگي كتي اين شخص بود.پس اين فيليپ بود.اما او حداقل هفتاد سال داشت.
من كه وارفته بودم،با او دست دادم و زوركي چند كلمه اي راجع به هوا حرف زدم.اما تمام مدت مات و مبهوت بودم.
در مورد من اشتباه نشود.من در مورد سن و سال متعصب نبودم.همه مردم را،از سياه و سفيد،زن و مرد،پيرو جوان دوست داشتم و...
اما او مردي مسن بود.او حسابي پير بود.وقتي ان پيرمرد رفت تا چند نوشابه بياورد،كتي گفت:
"جالب نيست؟اون خيلي با ملاحظه س.هيچ دردسري هم نداره.در عمرم با چنين مردي بيرون نرفته بودم."
گلويم را صاف كردم."خوب،يادم رفته.يه بار ديگه بگو ببينم،فيليپ رو دقيقا كجا ديدي؟"
"اي بي حواس،چطور يادت رفته.خودت به من پيشنهاد دادي كه براي خوردن ناهار به جاهاي قبلي نرم.منم جايي غير عادي رو نزديك كاونت گاردن پيدا كردم.راستش،اونجا رو به تو هم توصيه مي كنم."
"خوب،اين رستورانه،كافه س يا...چيه؟"
او فكري كرد و گفت:
"نه دقيقا.هرگز چنين جايي نرفته بودم.تو ميري اونجا ،يه نفر يه سيني ميده دستت و تو هر چي مي خواي برمي داري و مي خوري.و هر جا كه خواستي مي شيني.تازه برات فقط دو پوند خرج بر مي داره.برنامه تفريحي مجاني هم دارن!مثل بينگو،اوازهاي دسته جمعي دور پيانو،و يه روز هم رقص چاي داشتن!كلي دوست پيدا كردم."
برای چند لحظه هاج و واج به او خیره شدم
یادم آمد که پدربزرگم هم چندین بار به چنین جایی رفته بود تا اینکه رابطه اش با مدیر آنجا به هم خورد . ان محل پر از مددکاران چرب زبان و پوسترهای تبلیغاتی ارزان برای سفرهای دریایی بود
بالاخره صدایم در امد . " کتی اونجا احتمالا ... خونه ی سالمندانه ؟"
او بدجوری یکه خورد . اوه ...
سعی کن یادت بیاد . تمام اونایی که میرن اونجا .. پیرن ؟
او که تازه دوزاریش افتاده بود گفت : خدایا .حالا که تو داری میگی اره درسته . همه به نحوی سالخوره ... راستش اما یه بار تو بیا اونجا کلی می خندی !
هنوز میری اونجا ؟
او تعجب زده گفت : البته که هر روز میرم . من عضو کمیته ی روابط عمومی اونجام
فیلیپ شاد و شنگول با سه لیوان نوشابه برگشت . با خوشحالی به کتی نگاه کرد و گونه اش را بوسید . انگاری دنیا را به کتی داده بودند . ناگهان من احساس دلگرمی کردم . بسیار خوب هر چند عجیب بود به نظر می رسید زوجی دلپذیررا تشکیل دهند
فیلیپ گفت : به نظر می رسید آقاهه توی غرفه حسابی عصبی بود دلم براش سوخت
من چشمانم را بستم تا طعم خوشمزه ی پیم را بیشتر حس کنم
اووم در تابستان گرم هیچ چیز بهتر از نوشابه ی خنک ...
اه من قول داده بودم با کانر در غرفه ی پیم باشم . مگر نه ؟ به ساعتم نگاه کردم متوجه شدم که ده دقیقه دیر کرده ام حالا می فهمیدم چرا او عصبانی است . فوری از کتی و فیلیپ عذر خواهی کردم و دوان دوان خودم را به غرفه ای که در گوشه ی باغ بود رساندم . کانر را در آنجا دیدم که شجاعانه و دست تنها به جمعیت زیادی که در صف بودند نوشابه میداد . او لباس هنری سوم را پوشیده بود با آستین های پفی و شلوار تنگ سر زانویی . ریش پت و پهن قرمزی هم به به صورتش چسبانده بود و به احتمال زیاد جوش آورده بود
با عجله خودم را به کنارش رساندم . معذرت میخوام مجبور شدم لباس بالماسکه بپوشم " خب حالا چی کار کنم ؟ "
کانر مودبانه گفت : نوشابه بریز. قیمت هر لیوان هم یک و نیم پونده . می تونی این کار رو بکنی ؟
من که کمی آزرده خاطر شده بودم گفتم : البته که می تونم
تا مدتی به قدری سرمان شلوغ بود که فرصت حرف زدن نداشتیم سپس آنجا خلوت شد و ما تنها شدیم
کانر حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت . او با عصبانیت صدای جیرینگ جیرینگ لیوان ها را در آورده بود که هر آن ممکن بود بشکند
" ببین کانر معذرت میخوام دیر کردم "
او در حالیکه یک دسته نعنا را طوری خرد می کرد که انگار میخواست انها را بکشد گفت : اشکالی نداره . راستی اون شب بهت خوش گذشت ؟
پس ادا و اصول او به این دلیل بود
بعداز درنگی گفتم : آره . متشکرم
با مرد مرموز جدید خودت ؟
اوهوم
نگاهی به بیرون انداختم و در لابه لای جمعیت به دنبال جک گشتم
اون توی شرکت ما کار می کنه ؟ درسته ؟
با شنیدن این حرف نزدیک بود بطری لیموناد از دستم بیفتد . سعی کردم خودم را نبازم . چرا چنین حرفی می زنی ؟
" پس به این دلیله که به من نمیگی کیه "
مساله این نیست . کانر میشه برای خلوت من احترام قائل بشی ؟
او نگاهی ملامت بار به من انداخت . " گمان میکنم حق دارم بدونم واسه خاطر چه کسی با من ترک مراوده کردی "
واسه خاطر اون با تو ترک مراوده نکردم . ناگهان جلوی زبانم را گرفتم . فکر کردم درست نیست وارد جزیبات بشوم . صرفا .. گمان نکنم توضیح دادن من دردی دوا کنه
او مرا برانداز کرد و گفت : اما من احمق نیستم . من تو رو خیلی خوب می شناسم
دست و پایم را گم کرده بودم
اگر او حدس می زد چه میشد ؟ شاید در تمام این مدت کانر را دست کم گرفته بودم . شاید او شناختی کامل از من داشت . اوه ، خدایا
مشغول قاچ کردن لیمو شدم و دائم جمعیت را هم دید می زدم . بگذریم جک کجا بود ؟
ناگهان کانر پیروزمندانه گفت : آهان فهمیدم اون پله مگه نه ؟
حیرت زده به او نگاهم کردم . چی ؟
نه پل نیست . چطور یه هو یادت به پل افتاد ؟
او به پل که در همان نزدیکی ایستاده بود و بطری آبجویی را تکان میداد اشاره کرد و گفت : آخه دائم اونو نگاه می کنی ! دم به ساعت
جرعه ای نوشیدم و گفتم : اونو نگاه نمی کنم فقط دارم محیط رو بررسی می کنم
واسه چی اون اینجا پرسه می زنه ؟
نه این جوری نیست کانر باور کن من با پل بیرون نمیرم
خیال می کنی احمق گیر آوردی ؟ مگه نه ؟
خیال نمی کنم تو احمقی من فقط .... گمان می کنم این بحث بیهوده است و .. تو هرگز ...
او چشمانش را تنگ کرد و گفت : پس نیکه . معلوم بود شما دو تا ...
نه نیک هم نیست
عجب گرفتاری شده بودم نمی بایست قبول می کردم با او در غرفه ی نوشابه باشم
ناگهان کانر صدایش را آهسته کرد و گفت : نگاه کن
سرم را بالا کردم . احساس کردم دیگر نمی توانم نفس بکشم . جک به سوی ما می امد . او کتی چرمی و پیراهنی شطرنجی پوشیده بود . چقدر جذاب و ---- شده بود . دلم برایش غش رفت
کانر آهسته گفت : داره به این طرف میاد . زود باش پوست لیمو رو بردار .
" سلام آقا ! نوشابه ی پیم میل دارین ؟ "
جک گفت : خیلی متشکرم کانر . سپس نگاهی به من کرد
سلام اما . بهت خوش می گذره ؟
با صدایی رسا گفتم : سلام عالیه ! خیلی خوبه !
با دستانی لرزان برای او پیم ریختم و به دستش دادم
کانر گفت : اما نعناع را فراموش کردی
جک به من چشم دوخته بود " اشکالی نداره "
گفتم : اگه دوست دارین نعنا هم توش بریزم
او جرعه ای سر کشید و گفت : همین جوری خوبه
نمی توانستیم چشم از یکدیگر برداریم . حتما همه می فهمیدند اوضاع از چه قرار است . کانر هم می فهمید . سریع نگاهم را برگرفتم و مشغول ور رفتن با قالب یخ شدم
جک خیلی عادی گفت : راستی اما میخواستم خیلی فوری راجع به کار باهات صحبتی بکنم . در مورد تایپ پرونده ی لیوپولده
هول شدم و تمام یخ ها را روی پیشخان ریختم . ا ... بله ؟
بهتره قبل از رفتنم چند نکته ی ضروری رو بهت گوشزد کنم . یه سوئیت توی ساختمان دارم ..
قلبم به تالاپ و تولوپ افتاده بود . بله ، بسیار خوب
خوب .. ساعت یک خوبه ؟
هر چی شما بگین
جک خرامان و نوشابه به دست دور شد و من هم به او زل زدم
کانر ناگهان کارد را به زمین گذاشت و حیرت زده گفت : چقدر من احمقم . چقدر کور بودم ! او به من رو کرد . عصبانیت از چشمان آبی رنگش می بارید .
اما فهمیدم مرد جدید زندگیت کیه
پاهایم لرزید . فوری گفتم : نه نمی دونی ! راستش ... کسی از محیط کار نیست . از خودم بافتم . اون مرد در غرب لندن زندگی . تو هم تا حالا اونو ندیدی . اسمش گریه ... اون در اداره ی پست ....
او دست به سینه شد و گفت : لازم نیست دروغ بگی . اون " تریستنه " از بخش طراحی . درسته ؟
*********
-
-
به محض اینکه کارم با کانر تمام شد یک لیوان نوشابه برداشتم و زیر درختی نشستم . هر دو دقیقه یک بار به ساعتم نگاهی می کردم . سوئیتی در ساختمان . فقط یک معنی داشت . من و جک ...
چقدر مضطرب بودم جک به حقه های زیادی وارد بود . خوب در انجا راجع به چیز حرف می زدیم ؟ احساس کردم در مسابقه ای علمی شرکت کرده و ناگهان سر از المپیک در آورده ام
جک هارپر میلیاردر بود . او با انواع و اقسام زنها قرار ملاقات می گذاشت ... او کجا و من کجا ؟
من هیچ وقت به خوبی رییس شرکت اوریجین سافت ور نمی شدم . خیلی خوب ... بس کن .. من خوبم . حالم خوبه
به ساعتم نگاه کردم . راس ساعت یک بود . از جای خود بلند شدم . به خود کش و قوسی دادم و نفسی عمیق کشیدم . به سمت ساختمان به راه افتادم . دم در ساختمان که رسیدم صدایی گوشخراش شنیدم
" اما . هی اما "
اوه. شبیه صدای مادرم بود خیلی عجیب بود . برای یک لحظه سر جایم ایستادم . سپس رویم را برگرداندم اما کسی را ندیدم . حتما به نظرم آمده بود . مطمئنا ذهن نیمه هوشیارم مرا دست انداخته بود
اما رویت رو برگردون . اینجا رو نیگا کن
یه لحظه صبر کن . مث اینکه صدای .. کری ...
با چشمانی نیمه بسته به جمعیت نگاهی انداختم . چیزی ندیدم . دور و برم را نگاه کردم . اما نتوانستم کسی را ...
و یکدفعه کری ، نیو پدر و مادرم مثل جن بود داده جلوی رویم سبز شدند همه ی آنها لباس بالماسکه پوشیده بودند . مادرم کیمونوی ژاپنی به تن و سبد پیک نیک هم در دست داشت ، پدرم لباس رابین هود به تن داشت و دو تا صندلی تاشو هم در دست داشت . نیو لباس سوپر من پوشیده بود و یک بطری شراب در دستش بود . کری هم خودش را به شکل مریلین مونرو در آورده بود . با کلاه گیس بلوند و کفش های پاشنه بلند که به هر نحوی میخواست جلب توجه کند
اینا اینجا چه می کنن ؟ من درباره ی پیک نیک حرفی به آنان نزده بودم . مطمئن بودم
کری نزدیک تر شد . " سلام . اما از لباسم خوشت میاد ؟ "
او دور خود چرخی زد و روی کلاه گیس اش هم دستی کشید
مادرم حیرت زده به لباس من نگاه کرد و گفت : عزیز دلم قراره تو در نقش چه کسی باشی ؟ هایدی هستی ؟
من ... مامان ، اینجا چه می کنین ؟ من هرگز ... منظورم اینه که من یادم رفت بهتون بگم ...
کری گفت : می دونم فراموش کردی اما روزی که من بهت زنگ زدم و تو نبودی آرتمس راجع به این مهمونی به من گفت
" دستم به آرتمس برسه تکه بزرگش گوششه "
کری به دو نوجوان که به او خیره شده بودند چشمکی زد و گفت : خوب مسابقه ی لباسهای بالماسکه چه ساعتیه ؟ اینو که از دست ندادیم . درسته ؟
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم : اصلا ... مسابقه ای وجود نداره
کری وا رفت و گفت : راستی ؟
حرف او را باور نکردم . یعنی او آمده بود تا در مسابقه ی نکبتی برنده شود ؟ گفتم : این همه راهو واسه این اومدی ؟
البته که نه ! من و نیو میخواستیم پدر و مادرت رو به هنوود منور ببریم که نزدیک اینجاست . بعد فکر کردیم بد نیست سری هم به اینجا بزنیم
آنها میخواستند به جایی بروند ! خدا را شکر ! پس میتوانستیم با هم گپی بزنیم و بعد زحمت را کم کنند
مادرم گفت : سبد پیک نیک خودمون رو هم آوردیم . خب بیاین یه جای خوب پیدا کنیم
من که سعی می کردم لحن صدایم عادی باشد گفتم : خیال می کنین وقت برای پیک نیک داشته باشین ؟ شاید به ترافیک بخورین . راستش بهتره همین حالا راه بیفتین تا به سلامتی به ...
کری گفت : میز یرای ساعت هفت به بعد رزرو شده راستی زیر اون درخت چطوره ؟
مات و مبهوت مادرم را نگاه کردم که قالیچه ی پیک نیک را پهن کرد. پدر هم دو تا صندلی تاشو را روی زمین گذاشت . من طافت نشستن در انجا را نداشتم . در حالیکه جک منتظرم بود که با هم ....
می بایست به فکر چاره ای می افتادم
سریع فکر کن
فوری گفتم: اووم ... راستش من نمی تونم بمونم . هر کدوممون وظیفه ای داریم که باید انجام بدیم
پدرم گفت : نکنه میخوای بگی تو نیم ساعت هم مرخصی نداری . آره ؟
کری به طعنه گفت : اما رکن اساسی کل تشکیلاته ! مگه متوجه نیستین ؟
سیرل نزدیک آنها امد .
" اما بالاخره خونواده ات اومدن . همشون هم لباس با بالماسکه . چه عالی ! او درهمانجا می پلکید و کلاه شیطانکش هم در هوا تکان میخورد . حواستون باشه واسه بخت آزمایی بلیت بخرین "
مادرم گفت : حتما راستی میشه اما چند ساعتی مرخصی بگیره و پیش ما بمونه ؟
سیرل گفت : البته ! تو کار خودت را در غرفه ی نوشابه انجام دادی درسته اما ؟ پس حالا می تونی استراحت کنی
مادرم گفت : چه عالی ! اما خبر خیلی خوبیه
به هر جان کندنی بود گفتم : آر.. آره . عالیه !
چاره ای نداشتم هیچ راه فراری برای من باقی نمانده بود با سر زانوهای خشک و منقبض روی قالیچه نشستم و لیوان شراب را در دست گرفتم
مادرم در حالیکه پای مرغ پخته را در بشقابی می گذاشت گفت : راستی کانر هم اینجاس ؟
پدرم با صدایی آهسته گفت : هیس ! اسم کانر رو نیار !
کری جرعه ای شامپاین نوشید و گفت : مثل اینکه قرار بود با کانر همخونه بشی . برام تعریف کن
نیو به شوخی گفت : اما براش صبحونه درست می کرد
و کری هم هر هر خندید
سعی کردم لبخندی زورکی بزنم اما نتوانستم . ده دقیقه از ساعت یک گذشته بود جک منتظرم بود . چه کار میتوانستم بکنم ؟
لحظه ای که پدر بشقابی به دستم داد چشمم به سون افتاد که از انجا رد میشد . او عینک تیره زده ولی لباس بالماسکه نپوشیده بود
او را صدا زدم . " سون "
ایستاد
ا... یکی دو ساعت پیش آقای هارپر می پرسید خونواده ی من اینجا میان یا نه ؟ لطفا بهش بگو اونا ... اونا سرزده اومده ... ناامیدانه نگاهش کردم . که او هم سری تکان داد . فهمید موضوع از چه قرار است
گفت :پیغام تو رو می رسونم
اینم آخر و عاقبت من
خیلی وقت پیش مقاله ای تحت عنوان " اوضاع باید بر وفق مراد شما باشد " خواندم که می گفت اگر اوضاع مطابق میلت نشد باید به عقب برگردی و تمام مراحل را بررسی کنی و تفاوتهای بین اهدافت و نتایج را مرور کنی و این کار به تو کمک می کند متوجه اشتباهاتت بشوی
باشد ... بسیار خوب . بهتر دیدم بررسی کنم که حالا برنامه ی من تا چه حد با برنامه ی اصلی فرق کرده است
*******
هدف : زنی بسیار س ک س ی و بسیار دلربا در لباسی زیبا ئ شیک
نتیجه : زنی در لباس سفید برفی با آستین های پفی
هدف : ملاقات پنهانی با جک
نتیجه : ناکامی در ملاقات و عدم حضور سر وعده ی ملاقات
هدف : عشقبازی با جک در مکانی شاعرانه
نتیجه : خوردن پای مرغ کبابی روی قالی پیک نیک
هدف کلی : وجد و شادی
نتیجه کلی : بدبختی و مصیبت تمام عیار
*******
-
تنها کاری که توانستم بکنم این بود که غذا را در بشقاب به کناری زدم و به خود دلداری دادم این قضیه تا ابد همین جوری باقی نمی ماند. .
نیو و پدر هزار بار در مورد " اسم کانر رو نیار " سر به سرم گذاشتند . کری ساعت سویسی چهار هزار پوندی خود را نشانم داد و مرتب قمپز در کرد که شرکتش با چه سرعتی رو به پیشرفت است . حالا هم ماجرای بازی گلف هفته ی پیش را با مدیر عامل شرکت مبل سازی تعریف میکرد که صدایی آشنا به گوشم خورد
" سلام به همه "
سرم را بالا کردم و در نور آفتاب چند بار پلک زدم
اوه خداوندا . جک بود . او در لباس کابویی لبخند به لب جلوی ما ایستاده بود . امده بود مرا ببرد ؟ می دانستم میاید . مات و مبهوت شدم
" سلام ، همه توجه کنن . این .... "
او حرفم را قطع کرد. اسم من جکه . دوست اماهستم . اما ... جک نگاهی به من کرد . کاملا خونسرد بود " متاسفم وجودت لازمه "
من که خیالم راحت شده بود گفتم : اوه عزیزم باشه . مهم نیست چنین چیزایی پیش ....
مادرم گفت : واقعا مسخره اس . لاقل نمی تونی برای یه مشروب فوری و فوتی بمونی . جک ؟ به ما ملحق شو . کمی پای مرغ یا سوفله ...
من با عجله گفتم : باید بریم . درسته جک ؟
او دستش را دراز کرد . دست مرا گرفت و کشید و گفت : متاسفانه همین طوره
من گفتم : با عرض معذرت از همگی
کری خنده ای کنایه آمیز کرد و گفت : اشکالی نداره . مطمئنم تو کاری اساسی انجام میدی ، اما در حقیقت تمام مراسم بدون وجود تو از هم می پاشه
جک ایستاد ، خیلی آهسته رویش را برگرداند و گفت : حدس میزنم تو کری باشی
او تعجب زده گفت : آره درسته
جک نگاهی به همه انداخت و گفت : مادر . .. پدر و تو هم حتما نیو هستی
نیو با قهقهه ی خنده گفت : آفرین به تو
مادرم گفت : لابد اما راجع به ما چیزایی به تو گفته
جک تایید کرد : اوه ، بله .
با ذوق وشوق به قالیچه ی پیک نیک و وسایل روی آن نگاه کرد .
می دونی چیه ... کمی وقت داریم یه چیزی بنوشیم
چی ؟ اون چی گفت ؟
مادرم گفت : بسیار خوب ملاقات با دوستان اما همیشه مایه ی خوشحالی منه
ناباورانه جک را تماشا می کردم که روی قالیچه نشست . قرار بود او مرا از آن مخمصه نجات دهد نه اینکه خودش هم به آنان ملحق شود . من هم کنارش نشستم . در فکر نقشه ای بودم تا او را از آنجا بلند کنم
پدر درحالیکه برایش مشروب میریخت گفت : جک بگو ببینم تو هم برای این شرکت کار میکنی ؟
جک مکثی کرد و گفت : یه جورایی آره ! البته اخیرا ... اگه بشه اسمش رو ... بلا تکلیفی شغلی ....
متوجه شدم که کری و نیو نگاه هایی رد و بدل کردند . مادرم مدبرانه گفت : پس با این حساب ... بلاتکلیفی ... چقدر بد ... به هر حال امیدوارم برات فرجی بشه
خدایا مادرم خبر نداشت او کیست . هیچ کدام از افراد خانواده ام جک را نمی شناخت
من دمغ بودم . بالاخره به صدا درآمدم .
" چه منظره ی جالبیه ! می خواین کمی قدم بزنیم ؟ مامان ؟ "
می توانستیم دور محوطه قدم بزنیم و بعدش من و جک جیم ...
مادرم تعجب زده گفت : اما مگه نمی بینی داریم غذا می خوریم ؟ سپس تکه ای بزرگ سوفله برید و روی آن یک قاچ گوجه فرنگی گذاشت و به دست جک داد
" راستی اوضاع مالی تو خوبه ؟ "
جک موقرانه گفت : ای خدا رو شکر . زندگی می چرخه
مادرم برای لحظه ای او را برانداز کرد . سپس دستش را توی سبد پیک نیک کرد و چند تا بیسکویت بیرون آورد .
" جک اینا رو بگیر بخور . سر دلت رو می گیره "
جک فوری گفت : اوه ، نه ، من نمی تونم
" نه سرم نمیشه ! خواهش می کنم "
جک که احساساتی شده بود گفت : اخه ... شما لطف ...
کری در حالیکه تکه ای پای مرغ می جوید گفت: میخوای چند تا نصیحت مفت و مجانی بهت بکنم ؟
ناگهان هول برم داشت اگر او میخواست طرز راه رفتن زن موفق را به جک نشان بدهد ابروریزی میشد ! من که در می رفتم
پدر با افتخار گفت : راستی ، به حرفهای کری گوش کن . اون شمع محفل ماست ! خودش صاحب شرکته
جک مودبانه گفت : که اینطور ؟
من سعی کردم موضوع رو عوض کنم " خوب نیو بگو ببینم چقدر پول بابت ماشین جدیدت دادی ؟
اما نیو اصلا حرفم را نشنید . او مشغول ریختن مشروب برای خودش بود
کری با لبخندی پر از غرور گفت : کارخونه ی مبل سازی و لوازم دفتری ... از پایه شروع کردم ولی حالا حدود چهل کارمند و دو میلیون دلار پول در گردش دارم و میدونی رمز کارم چیه ؟
جک گفت : بگو ببینم چیه ؟
کری به جلو خم شد و با چشمان آبی رنگش به جک خیره شد و گفت : گلف
جک بعد از مکثی کوتاه گفت : گلف ؟
کری ادامه داد : کار و کاسبی یعنی بر قراری رابطه ی درست با این و اون . یعنی داشتن پارتی .
جک بذار واست بگم من در بازی گلف با اکثر ادمایی که سرشون به تنشون می ارزه اشنا شدم . هر موقع دلم بخواد می تونم به هر کدومشون زنگ بزنم
از شدت ناراحتی و وحشت سر جایم منجمد شده بودم
جک که خود را علاقمند به موضوع نشان میداد گفت : راستی ؟ پس این طوریه ؟
باز کری به جلو خم شد و گفت : اوه ! بله . منظورم ادمای کله گنده س
جک تکرار کرد : آدمای کله گنده . من چقدر .... تحت تاثیر...
ناگهان مادرم به صدا در آمد : جک شاید کری بتونه کمکی بهت بکنه . کری این کار رو می کنی ،عزیزم مگه نه ؟
اگر وضعیت دیگری بود هر هر خنده را سر میدادم ولی افسوس
جک گفت : پس بدون وفت تلف کردن باید گلف بازی کنم تا آدمای درست و حسابی رو پیدا کنم، سپس ابروانش را بالا برد و به من نگاهی انداخت . " اما نظرت چیه ؟ "
من ... من ... من . گنگ شده بودم دلم میخواست از شدت خجالت آب میشدم و به زمین فرو میرفتم
ناگهان صدایی حرف مرا قطع کرد و نفس راحتی کشیدم . همه سرمان را بالا کردیم . سیرل دولا شده بود و میخواست با جک حرف بزند .
" آقای هاپر ؟ خیلی معذرت میخوام مزاحمتون شدم " سپس نگاهی به خانواده ام انداخت تا بهتر سر در بیاورد که چرا جک هارپر در پیک نیک ما شرکت کرده .
" مالکوم سنت جان اینجاست میخواست صحبت مختصری با ... "
" البته " جک لبخندی مودبانه به سوی مادرم زد. اگه اشکالی نداره یه لحظه از حضورتون مرخص بشم
جک لیوانش را توی بشقاب گذاشت و از جا بلند شد . تمام خانواده نگاه هایی معنی دار با هم رد و بدل کردند
پدرم با صدای بلند به سیرل گفت : هی یه فرصت دیگه به این مرد بده
سیرل یکی دو قدم به سوی ما برداشت و گفت : معذرت میخوام؟
پدرم با جک اشاره کرد و گفت : منظورم به این مردکه . شما میخواین باز اونو استخدام کنین . درسته ؟
سیرل نگاهی به من و بعد به پدرم کرد . بالاخره گفتم : سیرل اشکالی نداره ... بعد هم زیر لبی گفتم : پدر ! میشه ساکت بشی ؟ اون صاحب شرکته
همه به من زل زدند . " چی ؟؟؟؟ "
صورتم از شدت عصبانیت سرخ شده بود . گفتم : اون صاحب شرکته . بنابراین لازم نیست اونو مسخره ...
مادرم تعجب زده به سیرل نگاهی کرد و گفت : این مردک با این بلوز و شلوار دلقکی صاحبت شرکته ؟
من آهسته گفتم : جک موسس شرکت پنتره . اون سعی داره آدمی خاکی ....
نیو ناباورانه گفت : منظورت اینه که اون جک هارپره ؟
" بله "
همه انگشت به دهان شدند . سکوتی سنگین برقرار شد . وقتی به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم که یک تکه مرغ از دهان کری افتاد
پدرم که میخواست مطمئن شود گفت : جک هارپر میلیاردر ؟
" میلیاردر "
مادرم حسابی هاج و واج شده بود : خوب ... باز هم سوفله میخواد ...
پدرم گفت : البته که سوفله نمیخواد . برای چی سوفله بخواد ؟ اون می تونه یه میلیون سوفله بخره
مادرم با چشمانی هاج و واج به دور و بر قالیچه ی پیک نیکی نگاه کرد و سپس گفت : برایان خرده نون به ریشت چسبیده
نیو گفت : تو ذلیل مرده جک هارپر رو از کجا میشناسی ؟
کمی رنگ به رنگ شدم . من ... من خوب میشناسمش دیگه . با هم کار کردیم و از این جور چیزا ! و حالا هم به نحوی دوستیم . ولی حواست باشه کاری نکن که مایه ی آبروریزی ...
جک حرفش را تمام کرد و دوباره به سوی ما برگشت . من فوری گفتم : " حواستون باشه . درست مث قبل رفتار کنین "
اوه خدایا چرا میبایست از دست آنها این قدر زجر می کشیدم ؟ همین طور که جک نزدیک میشد تمام افراد خانواده ام عصا قورت داده نشسته بودند . من خیلی عادی به او سلام کردم و سپس به آنها چشم غره رفتم
پدرم با لحنی سراپا اعتماد به نفس گفت : خب .. جک یه لیوان مشروب دیگه میل کن ! این مشروب رو دوست داری ؟ اگرم دوست نداری اشکالی نداره همین حالا می تونیم خیلی سریع سری به مشروب فروشی بزنیم و شرابی مرغوب ...
جک مات و مبهوت گفت : نه همین خیلی خوبه
مادرم دستپاچه شده بود " جک دیگه چی میخوای بهت بدم بخوری ؟ راستی یه کمی هم خوراک ماهی داریم . سپس به من تشر زد اما بشقاب خودت رو بده به جک اون نمی تونه توی بشقاب کاغذی چیزی بخوره "
نیو با لحنی صمیمانه گفت : خب ... جک آدمی مثل تو چی سوار میشه ؟ نه لازم نیست بهم بگی خودم میگم . پورشه . درسته ؟
جک نگاهی پرسشگر به من کرد و من هم با حالتی عاجزانه نگاهش کردم . سعی کردم به او بفهمانم واقعا متاسفم و خیلی دلم میخواست می مردم
جک پوزخندی زد و گفت : موقع پز دادن از پورشه استفاده می کنم
کری که کم کم بر اعصاب خودش مسلط شده بود لبخندی مکش مرگ ما به جک زد و دستش را به سوی او دراز کرد " جک از ملاقاتت خوشحالم "
" منم همین طور . هر چند ما چند دقیقه پیش با هم آشنا شدیم "
کری با ناز و ادا گفت : آخه این آشنایی حرفه ایه . صاحب یه شرکت با صاحب یه شرکت دیگه . اینم کارت ویزیتم . اگه در زمینه ی مبلمان و تجهیزات دفتری احتیاج به کمک داشتی به من زنگ بزن . اگرم دلت بخواد با هم معاشرت کنیم چهار نفری می تونیم یه جایی ... مگه نه اما ؟
چی ؟ از چه موقع من و کری با هم معاشرت می کردیم ؟ او در حالیکه دستش را دور گردنم انداخته بود با لحنی دلربا گفت : آخه می دونی چیه در اصل من و اما مثل خواهر می مونیم . مطمئنم اون یه چیزایی بهت گفته
جک با قیافه ایی خونسرد گفت : اوه یه چیزایی بهم گفته
سپس به تکه ای سینه ی مرغ سرخ شده گاز زد
ما با هم بزرگ شدیم . در همه چی با هم شریک ... " کری به بازویم فشاری داد . بوی عطرش خفه ام می کرد "
مادرم با ذوق و شوق گفت : چقدر عالیه ! ای کاش دوربین داشتم
جک جواب نداد . او با ابروهای بالا رفته کری را برانداز می کرد
کری با لبخند گفت : دیگه از این نزدیکتر نمیشه . سعی کردم از او فاصله بگیرم ولی او مرا محکم چسبیده بود تقریبا ناخنهایش توی گوشتم فرو رفته بود " مگه نه اما ؟
جک دستش را به سوی لیوانش دراز کرد جرعه ای نوشید و سپس سرش را بالا کرد و گفت : خوب .. حدس میزنم خیلی برات سخت بود که دست رد به سینه ی اما زدی ؟
کری خنده ای صدا دار کرد و گفت : دست رد به سینه اش زدم ؟ نمیدونم راجع به چی ....
جک تکه ی دیگری از مرغ را گاز زد و گفت : همون موقع که برای کسب تجربه ی کار در شرکتت تقاضای کار کرد و تو قبلوش نکردی
" نمی تونستم جم بخورم "
این راز بود و قرار بود پنهان بماند
پدرم با خنده گفت : چی ؟ اما از کری تقاضای کار کرد؟
کری که کمی سرخ شده بود گفت : من .... من سر در نمیارم راجع به چی حرف می زنی ؟
جک گفت : به نظرم من این حق رو دارم ... اون تقاضا کرد که برای کسب تجربه مجانی کار کنه اما تو بهش جواب منفی دادی .
جک برای لحظه ای در فکر فرو رفت " چه تصمیم جالبی ! "
صدا از هیچ کس در نیامد . لبخند پدر محو شد
جک ادامه داد : البته . مایه خوشوقتی ماست که اون در شرکت پنتر کار می کنه . و ما خیلی خوشحالیم که خودش رو درگیر کسب و کار مبلمان نکرد . کری از این بابت ازت تشکر می کنم تو به عنوان صاحب شرکت لطف زیادی در حق ما کردی
" کری حسابی وا رفت "
مادرم با لحنی تند گفت : کری حقیقت داره ؟ اما از تو تقاضای کار کرد و تو کمکش نکردی ؟
پدرم حسابی یکه خورده بود . گفت : اما تو هرگز در این مورد چیزی به ما نگفتی ؟
" خب خجالت می کشیدم . چی به شما می گفتم ؟ "
نیو تکه ی بزرگی از پای گوشت خوک را گاز زد و گفت : آخه تقاضای اما کمی گستاخانه بود . پارتی بازی خونواگی میشد . کری تو اینو گفتی درسته ؟
مادرم ناباورانه گفت : گستاخانه ؟
کری اگه یادت باشه برای راه اندازی شرکت ما بودیم که بهت پول قرض دادیم بدون کمک این خونواده تو اون شرکت رو نداشتی
کری نگاهی غضبناک به نیو انداخت و گفت : خب این جوری هم ...سو استفاده شده !
کری دستی به موهایش کشید و برای خودشیرینی لبخندی به من زد " اما من خیلی خوشحالی میشم که در زمینه ی کسب و کار هر کاری از دستم بر میاد برات انجام بدم تو باید قبلا بهم می گفتی حالا هم به شرکت زنگ بزن هر کاری بتونم ... "
با انزجار نگاهش کردم باورم نمیشد او قضیه را به این صورت ماستمالی کند . کری متظاهرترین موجود دنیا بود . سعی کردم در نهایت خونسردی جوابی دندان شکن به او بدهم .
" کری هیچ سوتفاهمی در کار نبود . هر دو خوب می دونیم چی شد . من از تو تقاضای کار کردم تو هم به من جواب رد دادی . اشکالی نداره . شرکت توئه و تو اختیار داری . ولی سعی نکن خودت رو به کوچه علی چپ بزنی به هر حال اتفاقی بود که افتاد "
کری دستش را به سویم دراز کرد " اما ای دختر خل و چل ! من اصلا خبر نداشتم اگه می دونستم که انقدر مهم ... "
اگر میدانست که قضیه مهم بوده است ؟ چطور او خودش را به خنگی زده بود ؟
دستم را عقب کشیدم . تمام زخمهای روحی و روانی قدیمی سر باز کرده بود . او ضربه ای به من زده بود که غیر قابل تحمل بود .
" بله . خودت از همه چی خبر داشتی . دقیقا می دونستی چی کار می کنی . می دونستی من چقدر مستاصل بودم ! از وقتی تو وارد خونواده ی ما شدی سعی کردی به هر نحوی که شده منو تحقیر کنی بابت شغل بی ارزشم منو دست مینداختی . دائم قمپز در میکردی تمام مدت احساس حماقت و حقارت می کردم .باشه خدا بزرگه کری ! تو برنده شدی ! تو گل سر سبدی و من نیستم . تو موفقی من شکست خورده اما وانمود نکن بهترین دوستم هستی . باشه ؟ چون اینجوری نیست و هرگز هم نخواهد بود "
حرفم را تمام کردم و به صورت رنگ پریده اش نگاهی انداختم . احساس می کردم که هر لحظه ممکن است بغضم بترکه
چشمم به جک افتاد و او لبخندی تحویلم داد . سپس نظری اجمالی هم به پدر و مادرم انداختم . هر دو مات و مبهوت شده و دست و پای خود را گم کرده بودند
مساله این بود که خانواده ی ما عادت نداشت عواطف و احساسات خود را نشان دهد
راستش مطمئن نبودم بعدش چه کنم با صدایی لرزان گفتم : خب من میخوام برم ... جک راه بیفت بریم . مقداری کار مونده که باید انجام بدیم
با پاهایی لرزان روی پاشنه ی پام چرخیدم و تلو تلو خوران از روی چمن رد شدم . درونم غوغایی برپا بود مثل مار زخمی شده بودم . نمیدانستم چه می کنم
جک در گوشی به من گفت : اما عالی بود معرکه بودی ! و همین طور که از جلوی سیرل رد میشدیم ادامه داد : معرکه بودی صد در صد . ارزیابی سوق الجیشی ...
در عمرم هیچ وقت این جوری حرف نزده بودم از جلوی دو نفر که در بخش حسابداری کار می کردند رد می شدیم و من فوری اضافه کردم " هرگز ... مدیریت اجرایی ... "
جک سرش را تکان داد . حدس می زدم این دختر داییت ... عجوبه ی روزگاره ... ارزیابی معتبر بازاریابی ....
وقتی از جلوی کانر رد شدم و گفتم : اون حسابی .... برگه ی گسترده ...باشه من فوری اونو براتون تایپ می کنم آقای هارپر
هر طور بود بالاخره وارد ساختمان شدیم و به طبقه ی بالا رفتیم . جک مرا به سوی راهروی طویل راهنمایی کرد سپس کلیدی را از جیب بیرون آورد و در را باز کرد . ما در اتاق بودیم اتاقی بسیار بزرگ ، کرم رنگ با تخت بزرگ دو نفره . در اتاق بسته شد و ناگهان تمام عصبانیت و خستگی ها از تنم بیرون رفت
بی اختیار در آیینه چشمم به خودم افتاد و از شدت تعجب آهی کشیدم . یادم رفته بود لباس سفید برفی به تن دارم . صورتم برافروخته و چشمانم گود رفته بود . تسمه ی لباس زیرم پیدا بود . باورم نمیشد که ریخت و قیافه ام این طور باشد
جک با ناراحتی گفت : اما من واقعا متاسفم که بحث رو پیش کشیدم کفرم در اومده بود این دختر داییت حسابی منو خشمگین ...
حرف او را قطع کردم : نه ! خیلی هم خوب شد ! هیچ وقت عقده ی دلم رو سر کری خالی نکرده بودم هیچ وقت ... من ..
حرفم را قطع کردم . نفسم بند آمده بود
لحظه ای سکوت برقرارشد . جک به صورت برافروخته ام زل زد . قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت تا بناگوش سرخ شده بودم . ناگهان به جلو خم شد و مرا بوسید
اوه خدایا . نفسم بند آمد. باورم نمی شد . او مرا روی فرشی که از آفتاب گرم شده بود انداخت .... به ذهنم خطور نمی کرد که ... دقیقه ای قبل دم در ایستاده بودم و حالا ....
ناگهان به خود آمدم و گفتم : هی جک صبر کن باید یه چیزی بهت بگم
جک با چشمانی پر از عشق و محبت به من خیره شد " چ ی ه "
نجواکنان گفتم : من هیچ دوز و کلکی بلد نیستم
جک خودش را عقب کشید و گفت : تو چی بلد نیستی ؟
با حالتی تدافعی گفتم دوز و کلک . من هیچ دوز و کلی بلدنیستم . آخه می دونی چیه ؟ تو احتمالا با هزاران مانکن و ژیمناست بودی اونا انواع و اقسام چیزای ...
قیافه ی او باعث شد حرفم را قطع کنم و فوری گفتم : ول کن بابا ، مهم نیست فراموش کن
جک گفت : خب حالا من کنجکاو شدم . چه نوع دوز کلک بخصوصی توی ذهنته ؟
خدا ذلیلم کنه . چرا دهانم مرده شور برده ام رو باز کردم ؟ چرا ؟
من که داغ شده بودم گفتم : نمی دونم هر نوع کلکی که ....
جک خونسرد و بی اعتنا گفت : " منم بلد نیستم "
ناگهان زدم زیر خنده . آره . راست می گی
جک دستی روی شانه ام کشید و گفت : راست می گم . حتی یک کلک هم بلد نیستم . هی صبر کن شاید یکی بلد باشم
فوری گفتم : چیه ؟
مدتی طولانی نگاهم کرد . سپس سرش را تکان داد . آخه ... نه
بهم بگو . " بیش از این نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم "
او در حالیکه مرا به سوی خود می کشید نجوا کنان گفت : بهت نمی گم . نشونت میدم . کسی اینو یادت نداده بود ؟؟؟
من عاشقم.من،اِما كريگن،عاشقم.
براي اولين بار در عمرم،كاملا،صد در صد عاشقم.تمام شب را با جك در ساختمان ييلاقي پنتر گذراندم و در اغوش او از خواب بيدار شدم.همه چيز...عالي بود.معلوم بود اصلا هيچ دوز و كلكي لازم نبوده است.
اما ان صرفا عشق ورزي نبود.همه چيز بود.وقتي بيدار شدم،فنجاني كوچك چاي دم كرده در انتظارم بود.بعد او لپ تاپ خودش را مخصوصا براي من روشن كرده بود تا فال اينترنتي ام را بخوانم.او تمام چيزهاي ناجور و شرم اوري را كه حتي الامكان سعي مي كردم از هر مردي پنهان كنم،مي دانست.و به هر حال او عاشقم بود.
البته او دقيقا نگفت كه عاشق من است.اما چيزي به مراتب بهتر به من گفت كه هنوز هم در ذهنم حك شده است.
صبح كه در كنارش دراز كشيده بودم،ناگهان بي هيچ منظوري از جك پرسيدم:
"جك...تو چطور حرف كري رو در مورد اينكه در تجربه ي كاري دست رد به سينه ام زد،به ياد اوردي؟"
"چي گفتي؟"
رويم را به سوي او برگرداندم و دوباره تكرار كردم:
"مي گم تو چطور حرف كري رو...تازه نه تنها اين بلكه تمام حرفهايي رو كه توي هواپيما به ات زدم،با تمام جزئيات راجع به سر كار،خونواده ام،كانر...و همه چيز.همه رو به خاطر داري.و من فقط...اصلا سر در نيارم."
جك ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
"از چي سر در نمياري؟"
"سر در نميارم كه چطور ادمي مثل تو به احمق خنگ كسل كننده اي مثل من دل ببنده."
اين حرف را كه زدم،گونه هايم از شدت خجالت گل انداخت.
"اِما،تو اصلا چنين ادمي نيستي."
"هستم."
"نيستي."
"البته كه هستم.من هرگز كاري مهيج انجام نداده ام .من از خودم شركتي ندارم،و يا چيزي اختراع..."
جك حرفم را قطع كرد.
"تو دوستاني داري كه دوستت دارن و تو هم اونا رو دوست داري.تو بلند پروازي.تو قوه تخيل و ابتكار داري.ادم خوش بيني هستي.تو با محبت و گرمي.تو تنها كسي بودي كه توي هواپيما به اون پسرك كمك كردي."
من كه كمي شرمنده شده بودم جواب دادم:
"اوه،بسيار خوب،اين كه موفقيت بزرگي نبود."
او براي چند لحظه اي مرا برانداز كرد و گفت:
"خودت رو دست كم نگير ،اِما.دلت مي خواد بدوني چرا تمام رازهات رو به خاطر دارم؟لحظه اي كه توي هواپيما شروع به حرف زدن كردي،من حسابي مجذوبت شدم."
ناباورانه گفتم:
"مجذوب من،مجذوب من...شدي؟"
او به ارامي اين حرف را تكرار كرد:"بله مجذوب تو شدم."
سپس خم شد و مرا بوسيد.
اصل قضيه اين بود كه اگر من هرگز در هواپيما با او حرف نزده بودم و اگر ان چرت و پرت ها از دهانم خارج نشده بود،هرگز اين اتفاق نمي افتاد و هرگز يكديگر را پيدا نمي كرديم.دست تقدير چنين رقم زده بود كه من سوار هواپيما شوم،به قسمت درجه يك بروم و تمام رازهاي خود را برملا كنم.
موقع رفتن به خانه سر از پا نمي شناختم.انگار چراغي درون من روشن شده بود.جميما سخت در اشتباه بود.مردان وزنان دشمنان يكديگر نيستند.انها از لحاظ روحي و رواني يار و ياور يكديگرند و اگر از همان لحظه ي اول با هم روراست باشند،متوجه حرف من مي شوند.
انقدر با انگيزه شده بودم كه فكر كردم كتابي درباره ي روابط زن و مرد بنويسم و اسم ان را هم "از درد دل كردن واهمه نداشته باش" بگذارم،كتابي كه به زنان و مردان نشان مي داد چطور با هم صادق باشند تا موجب ارتباط و تفاهم ببيشتري شود و اينكه هيچ وقت در هيچ مودي تظاهر نكنند.اين كتاب به درد خانواده ها وسياستمداران هم مي خورد.شايد اگر رهبران جهان هم چند تا از رازهايشان را با يكديگر در ميان مي گذاشتند،دنيا به جنگ و خون كشيده نمي شد.با اين طرز فكر،بالاخره به جايي مي رسيدم.
*******************
-
از پله بالا رفتم و در اپارتمان را باز كردم.
"ليزي،ليزي،من عاشق شدم."
جوابي نيامد.وا رفتم.دلم مي خواست با كسي حرف بزنم.دلم مي خواست ديگران هم تحت تاثير نظريه ي تازه و جالب من درباره ي زندگي قرار بگيرند.
ناگهان از اتاق ليزي صداي تالاپ و تولوپ بلند شد و من بي حركت در راهرو ايستادم.مات و مبهوت.تالاپ و تولوپي اسرار اميز.باز هم يكي ديگر.دوتاي ديگر.چه اتفاقي....
ناگهان از لاي در اتاق نشيمن چشمم به كيف سامسونتي در كنار مبل افتاد.كيف،اره،خودش بود.همان اقا.ژان پل.درست در همين لحظه!چند قدم جلو رفتم.جسابي هاج و واج شده بودم.
انها چه كار مي كردند؟
حرف ليزي را باور نمي كنم كه مي گفت عشق ورزي مي كنند.اما چهچيزي ممكن بود باشد؟
بسيار خوب...صبر كن،اصلا به من چه مربوط بود.اگر ليزي دلش نمي خواست به من بگويد،حتما دلش نمي خواست ديگر.
به سمت اشپزخانه رفتم و كتري را برداشتم تا براي خودم فنجاني قهوه درست كنم.
سپس ان را زمين گذاشتم.چرا دلش نمي خواست به من چيزي بگويد؟چرا اين راز را از من پنهان مي كرد؟ما صميمي ترين دوست يكديگر بوديم!او بود كه مي گفت ما نبايد هيچ رازي را از هم مخفي نگه داريم.
بيش از اين نمي توانستم تحمل كنم.كنجكاوي مرا مي كشت.غير قابل تحمل بود.و شايد اين تنها فرصتي بود كه مي توانستم به حقيقت پي ببرم.اما چطور؟نمي توانستم همين طوري وارد اتاق شوم،مي توانستم؟
ناگهان فكري به ذهنم رسيد.وانمود مي كردم كيف را نديده و بي خبر از همه چيز و همه جا وارد اپارتمان شده ام،و مستقيم به در اتاق ليزي مي رفتم و ان را باز مي كردم.ان وقع كسي نمي توانست مرا ملامت كند،مگر نه؟صرفا يك اشتباه بود.
از اشپزخانه بيرون امدم.لحظه اي بدقت گوش دادم.سپس پاورچين پاورچين به سمت در جلويي اپارتمان رفتم.
از نو شروع كردم.انگار كه همين الان وارد اپارتمان شده ام.
با صدايي پر از اعتماد به نفس گفتم:
"سلام ليزي!خدايا،اون كجاس؟شايد اون...خوب،سري به اتاق خوابش مي زنم."
خيلي عادي به راهرو رفتم.دم در اتاقش رسيدم و در زدم.از داخل جوابي نيامد.صداي تالاپ و تولوپ متوقف شده بود.
ايا واقعا مي بايست اين كار را مي كردم؟
بله،حتما مي بايست كشف مي كردم انها چه كار مي كنند.
دستگيره ي در را چرخاندم،در را باز كردم و از شدت ترس جيغ زدم.
از صحنه اي كه ديدم يكه خوردم.اصلا سر در نمي اوردم،هرگز...هرگز تا كنون چنين چيزي نديده بودم.
به لكنت زبان افتادم.
"مع...معذرت مي خوام.اوه،خدايا،معذرت مي خوام."
در را بستم و صداي ليزي را شنيدم.
"اِما،صبر كن."
فوري به اتاقم رفتم و خودم را روي تخت انداختم.قلبم تند تند مي زد.حالم خيلي بد شده بود.در عمرم هيچ وقت تا اين حد شوكه نشده بودم.نبايستي در اتاق را باز مي كردم.
ليزي راست مي گفت.انها عشق ورزي مي كردند!اما چه نوع عجيب و غريبي.من كه سر در نمي اوردم.
دستي روي شانه ام خورد.ترسيدم و دوباره جيغ زدم.
ليزي گفت:
"اِما،نترس.منم.ژان پل داره مي ره."
نتوانستم سرم را بالا كنم.دلم نمي خواست به چشمان او نگاه كنم.خيلي تند و نامفهوم گفتم:
"معذرت مي خوام.قصد نداشتم...من نبايستي...زندگي خصوصي تو ربطي ..."
"اِما،احمق نشو ما عشق بازي نمي كرديم."
"چرا مي كردين.خودم ديدم.تو برهنه بودي."
"اِما،لباس تنمون بود.ببين،نگاهم كن."
با ناراحتي گفتم:
"نه،نمي خوام نگاهت كنم."
"نگاهم كن."
با ترس و لرز سرم را بالا كردم و كم كم نگاهم را روي او كه مقابلم ايستاده بود،متمركز كردم.
اوه...اوه،راست مي گفت.او لباس ورزشي چسبان و يكپارچه اي به رنگ پوست بدن به تن داشت.
سرزنش كنان گفتم:
"بسيار خوب،اگه عشق بازي نمي كردين،پس چي كار مي كردين؟چرا اينو پوشيدي؟"
ليزي با شرمندگي گفت:"مي رقصيديم."
حسابي هاج و واج شدم:"چي؟"
"مي رقصيديم،فهميدي؟ما اين كار رو مي كرديم.مي رقصيديم."
"رقص؟اما...چرا مي رقصيدين؟"
اصلا ار حرفهاي او سر در نمي اوردم.ليزي و ان مرد فرانسوي در اتاق خواب مي رقصيدند؟انگار در خواب و خيال بودم.
ليزي بعد از مكث كوتاهي گفت:
"من به گروهي پيوسته م."
"اوه خدايا،خدا نكنه به فرقه ي...."
"نه،به هيچ فرقه اي...."ليزي لبش را گاز گرفت.
"راستش تعدادي از وكلا دور هم جمع مي شن و تشكيل...گروه رقص..."
گروه رقص؟
چند لحظه اي گنگ بودم.بعد از اينكه از حالت بهت خارج شدم،حسابي خنده ام گرفت.
"تو به گروه...وكلاي رقاص ملحق شدي؟"
ليزي خجالت زده شده بود و سرش را تكان داد.
"اره من فقط...مي دوني چيه.من عاشق قانونم،عاشق كارم هستم.اما هميشه احساس تهي بودن مي كردم.دلم مي خواست به نحوي خلاقيت خودم رو بروز بدم."
از تجسم گروهي از وكلاي مدافع كلاه گيس به سر كه با هم در حال رقصيدن بودند،خنده ام گرفت.از شدت خنده نمي توانستم خودم را كنترل كنم.
ليزي با فرياد گفت:
"مي بيني!به اين دليل بود كه به ات حرفي نمي زدم.مي دونستم منو مسخره مي كني و مي خندي."
"معذرت مي خوام.معذرت مي خوام.من نمي خندم.فكر مي كنم چقدر عاليه."
باز هم ديوانه وار خنديدم.
"من فقط...نمي دونستم...وكلاي رقاص..."
ليزي با حالتي تدافعي گفت:
"فقط ما وكيل ها نيستيم.عده اي از بانكدارها،قضات و ...اِما،بس كن،انقدر نخند!"
"ليزي معذرت مي خوام.من به تو نمي خندم.جدي مي گم."
نفسي عميق كشيدم و سعي كردم لبهايم را روي هم فشار دهم.اما باز هم مجسم كردم عده اي از بانكداران با دامن كوتاه مخصوص بالرين ها،كيف به دست،در حال رقص"درياچه ي قو" هستند،و يك قاضي هم روي صحنه مي ايد،با ان رداي گل و گشادش در حال پرواز...
ليزي با عصبانيت گفت:
"اصلا هم خنده دار نيست.عده اي از حرفه اي ها مي خوان از طريق رقص خودشون رو ابراز كنن.كجاي اين خنده داره؟"
در حالي كه اشك چشمانم را پاك و سعي مي كردم خودم را كنترل كنم گفتم:
"معذرت مي خوام.هيچ ايرادي نداره.تازه به نظرم خيلي هم عقيده ي جالبيه.خوب بگو ببينم،شماها برنامه نمايش هم دارين؟"
"جمعه ي ديگه س.واسه همين تمرين مي كرديم."
خنده ام فروكش كرد و به او زل زدم.
"راست مي گويي؟پس چرا به من نگفتي؟"
او كفش هاي رقصش را كف زمين كشيد و گفت:
"من...من نمي خواستم به ات بگم،چون خجالت مي كشيدم."
با ناراحتي گفتم:
"نمي خواد خجالت بكشي،ليزي.ازت معذرت مي خوام كه خنديدم.به نظرم عقيده ي جالبيه.منم براي تماشاي برنامه ات ميام.رديف جلو هم مي شينم."
"لازم نكرده رديف جلو بشيني.من هول مي شم."
"خوب پس در رديف وسط مي شينم،يا اخر.هر جا كه تو دلت بخواد."
نگاهي كنجكاوانه به او انداختم :
"ليزي،من هيچ وقت نمي دونستم تو مي رقصي؟"
او فوري گفت:
"اوه،من نمي تونم درست برقصم.براي تفريح و سرگرميه.قهوه مي خوري؟"
وقتي به دنبال ليزي به اشپزخانه رفتم،او ابروهايش را بالا انداخت و به من نگاه كرد.
"خوب،به چه جراتي منو به عشقبازي متهم كردي؟بگو ببينم تو ديشب كجا بودي؟"
با لبخندي خيال انگيز گفتم:
"پيش جك.تمام شب هم بيدار بوديم و..."
"مي دونستم!"
"اوه،خدايا.ليزي،نمي دوني چقدر عاشقشم."
ليزي ضربه اي به كتري زد و گفت:
"عاشق؟مطمئني،اِما؟اخه مدت زيادي نيست كه اونو مي شناسي."
"مهم نيست.ما خيلي با هم جوريم!اصلا لازم نيست جلوش تظاهر كنم.ديشب چقدر بهم خوش گذشت.اون اصلا با كانر قابل مقايسه نيست.اونم به من علاقه منده.مي دوني،تمام مدت از من سوال مي كرد و به نظر مي رسيد كه از جوابهام كيف مي كنه و مجذوبم شده."
با لبخندي سرشار از خلسه و شادي دستانم را باز كردم.
"ليزي،مي دوني چيه؟هميشه در زندگي يه احساس بخصوص داشتم كه بالاخره يه روزي يه اتفاق معركه برام مي افته.و هميشه مي دونستم،از صميم قلب اعتقاد داشتم و حالا هم همين طور شده."
"خوب،حالا اون كجاست؟"
"يه چند روزي رفته سفر.مي خواد در مورد يه ايده ي جديد با يه گروه خلاق فكري بكر بكنه."
"چه ايده اي؟"
"چه ميدونم.چيزي به من نگفت.كارش واقعا فشرده س و احتمالا نمي تونه به ام زنگ بزنه.اما قرار شد هر روز برام ايميل بفرسته."
ليزي در قوطي را باز كرد."بيسكويت مي خواي؟"
"اوه،بله.متشكرم.راستي ليزي،يه نظريه ي جديد كشف كردم كه خيلي هم ساده س.توي اين دنيا همه ادما بايد با هم روراست و صادق باشن.همه بايد حرفاشون رو با هم بزنن.چه زن.چه مرد.چه خونواده يا رهبران دنيا!"
"اوهوم،كه اينطور."
ليزي براي لحظه اي بدون اينكه حرفي بزند مرا ورانداز كرد.
"راستي،جك به ات گفت چرا اون شب يهو سر قرار تو رو ول كرد و رفت؟"
تعجب زده گفتم:
"اِ...نه،ولي...اين به خودش مربوطه."
"راجع به اون تلفن هايي كه در قرار ملاقات اول به اش مي شده چيزي به تو گفت؟"
"اِ...نه."
"ايا اون به جز مختصري راجع به خودش به تو حرفي زد؟"
حالت تدافعي به خودم گرفتم:
"اون خيلي چيزها رو به من گفت،ليزي.اصلا از حرفات سر در نميارم.مشكل تو چيه؟"
او به ارامي گفت:
"من مشكلي ندارم.فقط كنجكاو بودم بدونم .فقط تويي كه همه چي رو با اون در ميون گذاشتي؟"
"چي؟"
ليزي اب جوش روي قهوه ريخت و گفت:
"ايا اونم چيزي رو با تو درميون گذاشته؟يا اينكه فقط تو بودي كه همه ي پته ت رو روي اب ريختي؟"
در حالي كه رويم را برگردانده بودم و با مغناطيس روي در يخچال ور مي رفتم،گفتم:
"ما حرفاي دلمون رو به هم مي زنيم.مثلا...مثلا اون راجع به شريك تجاري و شركتش همه چي رو برام گفت."
"راجع به خودش چي؟شخصا."
"بله."
پيش خودم گفتم:واقعيت كدومه؟جك در مورد خودش با من حرف زده بود.منظورم اين است كه او به من...او به من گفت كه...
بگذريم لابد حال و حوصله نداشته راجع به خودش زياد حرف بزند.جنايت كه نكرده بود.درسته؟
ليزي قهوه را به دستم داد."قهوه ات رو بخور."
"متشكرم."
ليزي فهميد كمي دمغ شده ام.اهي كشيد.
"اِما،دلم نمي خواد روحيه ات رو خراب كنم.اون مردي دوست داشتني..."
"واقعا هم همينطوره ليزي.تو اونو نمي شناسي.اون خيلي رمانتيكه.مي دوني امروز صبح به ام چي گفت؟گفت از لحظه اي كه من توي هواپيما شروع به صحبت كردم،گلوش پيشم گير كرد."
ليزي به من خيره شد.
"راستي؟اينو گفت؟چه شاعرانه."
"به ات كه گفتم ليزي.اون معركه س!"
**********
-
در طول هفته بعد هیچ چیز نتوانست به شادی من رخنه کند . هیچ چیز ، هر روز با ذوق وشوق سر کار می رفتم . تمام روز لبخند به لب به کامپیوتر زل میزدم . سر از پا نشناخته هم به خانه بر می گشتم . اصلا به طعنه و دست انداختن های پل اهمیت نمی دادم . حتی وقتی آرتمس مرا به عنوان معاون شخصی خودش به تیم تبلیغاتی بازدید کننده معرفی کرد هیچ توجهی نکردم. آنها خبر نداشتند چرا من خندان پشت کامپیوترم نشسته ام . نمی دانستند من از ایمیل های کوتاه و خنده دار جک لبخند بر لب دارم . خبر نداشتند که کارفرمای آنها عاشق من شده است . من ! اما کریگن حقیر و پست
صدای آرتمس را که با تلفن حرف میزد شنیدم . آره البته در این زمینه چند گفتگوی جدی با جک هارپر داشتم . اوهوم . اونم مثل من عقیده داشت که باید هر چه بیشتر حواسمون رو روی اندیشه ی کلی متمرکز کنیم
ای نکبت دروغگو ! او هرگز با جک هارپر گفتگویی نداشت . خیلی وسوسه شدم به جک ایمیل بزنم و فوری خبرش کنم که چطور آرتمس از اسم او سوء استفاده می کند
ولی می دانستم کارم تا حدی رزیلانه است
علاوه بر این او تنها کسی نبود که از قول جک حرف می زد . حالا که او رفته بود همه از چپ و راست ندا سر می دادند که بله آنها صمیمی ترین دوست جک هارپر هستند و جک هم با همه شان همعقیده است
بجز من . فقط من بودم که سرم را پایین انداخته بودم و اصلا اسمی از او به میان نمی آوردم
یک دلیلش این بود که اگر این کار را می کردم با سرخ شدن و لبخندهای گل و گشاد ناشیانه ام خود را لو می دادم . دلیل دیگرش این بود که اگر راجع به او حرف می زدم دیگر کسی نمی توانست مانعم شود اما دلیل اساسی دیگری هم داشت : کسی مرا داخل آدم حساب نمی کرد که در مورد جک هارپر با من حرف بزند . اخر من کجا و جک هارپر کجا ؟ من یکی از کارمندان دون پایه و بدون مقام شرکت بودم
تنها چیزی که در آن لحظه در زندگی مرا دلخور می کرد این بود که کسی را جای گلوریا نیاورده بودند و من حسابی خرحمالی می کردم ..
بگذریم
وقتی در مورد بروشور تبلیغاتی جدید شرکت پنتر و بانک اندویچ تمام تلاش خود را کردم و به نتیجه ای جالب رسیدم و آن را به پل نشان دادم او اصلا توجهی نکرد و بیشتر علاقمند بود بداند من برای تولد مادر خل و چلش سبد میوه سفارش داده ام یا نه
راستش مادرش خل و چل نبود گمان می کنم مادرش مدرک دکترا داشت اما به هر حال فرستادن سبد آناناس و پایاپا برای او وظیفه ی من نبود
ناگهان نیک همان طور که گوشی تلفن دستش بود گفت : آهای بچه ها قراره جک هارپر برنامه ی تلویزیونی داشته باشه
در دفتر کار همهمه شد . من هم سعی کردم همرنگ جماعت شوم . جک به من گفته بود قرار است مصاحبه ی تلویزیونی داشته باشد اما خبر نداشتم امروز است
آرتمس دستی به موهایش کشید و گفت : دار و دسته ی تلویزیون میان اداره یا ...؟
من چه می دونم
پل از اتاقش بیرون آمد . " هی بچه ها جک هارپر با شبکه ی بیزینس واچ مصاحبه انجام داده که قراره امروز ساعت دوازده پخش بشه . یه تلویزیون توی اتاق کنفرانس گذاشته شده هر کی دلش بخواد می تونه بره و برنامه رو تماشا کنه . اما باید یه نفر پیشت میز باشه و تلفن ها رو جواب بده "
ناگهان او به من خیره شد
: چی "
پل گفت : تو بمون و تلفن جواب بده . باشه ؟
می دانستم . من شده بودم منشی نکبتی بخش
نومیدانه گفتم : نه ! منظورم اینه که منم دلم میخواد برنامه رو ببینم . نمیشه یکی دیگه بیاد اینجا ؟ آرتمس تو نمی تونی بمونی ؟
آرتمس فوری گفت : البته که نمی مونم . اما آنقدر از خود راضی نباش این برنامه برای تو جالب نیست
چرا هست
او به من چشم غره رفت . " نه نیست "
" هست . هست او رئیس منم هست "
آرتمس با خنده ای تمسخر آمیز گفت : درسته ! اما با کمی تفاوت . تو حتی دو کلمه هم با جک هارپر حرف نزدی
قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم گفتم چرا حرف زدم .من .. من ... ناگهان حرفم را قطع کردم . گونه هایم سرخ شده بود .... من ... من یه بار به جلسه ای رفتم که اونم بود
آرتمس پوزخندزنان به نیک نگاه کرد و گفت : اوهوم . توی اون جلسه ای که چای می دادی ؟
حسابی کفرم در آمده بود . تا بناگوش سرخ شده بودم . خیلی دلم می خواست برای یک بار هم که بود ارتمس را سر جای خود می نشاندم
پل گفت : بس کن ! آرتمس . ! اما تو پایین ترین رده ی شغلی رو در اینجا داری . همینجا میمونی . بیش از اینم بحث نکن
*********
-
پنج دقیقه به دوازده . دفتر کار سوت و کور بود . بجز من یک مگس و قرو قر دستگاه فکس . غصه دار دستم را توی کشوی میزم کردم و بسته ای شکلات بیرون آوردم . در حال باز کردن و گاز زدن به ان بودم که تلفن زنگ زد
صدای لیزی از آن طرف خط شنیده شد . " هی ویدئو رو تنظیم کردم تا برنامه رو ضبط کنه "
با دهان پر از شکلات گفتم : متشکرم لیزی . تو جواهری
باورم نمیشه که نذاشتن تو برنامه رو تماشا کنی !
در صندلی ام بیشتر فرو رفتم و گاز بزرگی به شکلات زدم . " می دونم خیلی بی انصافی بود "
" ولش کن بابا . مهم نیست ! امشب برنامه رو با هم می بینیم . قراره جمیما ویدویی اتاقش رو روشن کنه و با این حساب ما ...
تعجب زده گفتم : جمیما تو خونه چی کار می کنه ؟
هیچی . امروز مرخصی گرفته تا به خودش برسه . راستی بابات زنگ زد
ناگهان دلواپس شدم . واقعا ؟ چی گفت ؟
نگران تو شده بود که مبادا مریض شده باشی . اخه بهش زنگ نزده بودی
سیم تلفن را پیچ می دادم و احساس شرمندگی می کردم . " اوه "
از روزی که در پیک نیک خانوادگی شرکت بین ما شکراب شده بود به آنها زنگ نزده بودم خیلی برایم دردناک بود ولی خب می دانستم آنها طرف کری را خواهند گرفت . بنابراین وقتی پدرم صبح دوشنبه به من زنگ زد به او گفتم سرم شلوغ است و بعدا زنگ می زنم . ولی زنگ نزدم . و به خانه هم زنگ نزدم . می دانستم که به هر حال باید با آنها حرف بزنم اما حالا نه . . فعلا به قدری دلخور بودم که دلم نمی خواست حرف بزنم
پدرت گفت : تبلیغ مصاحبه ی جک رو دیده اونو شناخته و می خواست راجع به چند چیز باهات حرف بزنه
" اوه " به کاغذ یادداشتم که حسابی آن را خط خطی کرده بودم نگاه می کردم
لیزی گفت : به هر حال پدر و مادرت میخوان برنامه رو تماشا کنن . همین طور پدر بزرگت
چقدر عالی ! تمام دنیا برنامه ی جک را تماشا می کردند به جز من
وقتی گوشی را گذاشتم رفتم برای خودم اب پرتقال آوردم و از دستگاه جدید هم قهوه ای عالی ریختم . برگشتم و به دفتر کار خلوت و بی سر و صدا نگاهی انداختم . سپس آب پرتقال را پای گیاه آرتمس ریختم . به اضافه ی مقداری جوهر فتوکپی
احساس کردم خیلی بدجنس هستم اخر گیاه بدبخت که تقصیری نداشت
در حالیکه به یکی از برگهایش دست می کشیدم با صدای بلند گفتم : معذرت میخوام ولی صاحب تو یه بیشعور تمام عیاره . به احتمال زیاد خودتم می دونی
ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم که به طعنه گفت : با مرد اسرار آمیزت حرف می زنی ؟
کانر اینجا چکار می کنی ؟
می خواستم برای تماشای مصاحبه ی تلویزیونی برم . فقط می خواستم خیلی فوری چند کلمه ای باهات حرف بزنم . او چند قدم به داخل دفتر آمد و طلبکارانه نگاهم کرد " خوب که به من دروغ گفتی "
بخشکی شانس . خدایا . کانر حدس زده بود در روز پیک نیک متوجه چیزی شده بود
مضطربانه گفتم : منظورت چیه ؟
کانر با اوقات تلخی گفت : من با ترسیتن از بخش طراحی گپی زدم . اون همجنس گراس . تو که با اون بیرون نمیری . مگه نه ؟
خیال نمی کردم کانر جدی بگوید . خدایا او چقدر احمق بود . در حالی که سعی می کردم بر اعصابم مسلط باشم گفتم : نه من با اون بیرون نمی رم
بسیار خوب
کانر سرش را تکان داد که انگار صد امتیاز گرفته بود و واقعا نمی دانست با این امتیاز چه کار کند . " ببین من اصلا سر در نمیارم تو چرا احساس می کنی باید به من دروغ بگی . فقط همین . فکر می کردم ما می تونیم کمی با هم روراست باشیم "
کانر ... مساله ... پیچیده س و به هر حال من به تو دروغ نگفتم
او قیافه ای مظلومانه به خود گرفت و گفت : باشه . بسیار خوب
سپس از اتاق بیرون رفت
ناگهان او را صدا زدم : کانر . صبر کن . می شه در حق من لطفی بکنی ؟ قیافه ای معصومانه به خود گرفتم . " می شه تواینجا تلفن ها رو جواب بدی تا من فوری برم و مصاحبه جک هارپر رو تماشا کنم ؟
می دانستم که در آن لحظه کانر طرفدار پر و پا قرص من نیست اما چاره ی دیگری نداشتم
معلوم بود کانر از تقاضای من هاج و واج شده بود " من برات چیکار کنم ؟ "
هیچی گفتم اگه میشه نیم ساعتی اینجا تلفن ها رو جواب بدی . خیلی ازت ممنون میشم
کانر با دو دلی گفت : اصلا باورم نمیشه از من چنین خواهشی بکنی . خودت میدونی چقدر جک هارپر برام مهمه . من واقعا نمی دونم چرا چنین حرفی زدی
بعد از اینکه او رفت چند پیغام برای پل و یکی هم برای نیک و یکی هم برای کارولین دریافت کردم . چندین نامه را در پرونده گذاشتم روی یکی دو تا پاکت هم نشانی نوشتم و بعد از بیست دقیقه خسته شدم
احمقانه بود . من عاشق جک بودم ، او هم عاشق من بود . من بایستی آنجا می بودم و از او حمایت می کردم . فوری قهوه ام را برداشتم و با عجله به راهرو دویدم . اتاق کنفرانس غلغله بود . من در انتهای سالن جایی برای خود گیر آوردم و با هر بدبختی بود از لابلای دو نفر که حتی برنامه را تماشا نمی کردند و راجع به مسابقه ی فوتبال حرف می زدند رد شدم
به محض اینکه کنار آرتمس ایستادم گفت: اینجا چه کار می کنی ؟ پس تلفن ها چی ؟
" خودت می دونی چی کار می کنم "
گردن کشیدم تا صفحه ی تلویزیون را بهتر ... ناگهان چشمم به جک افتاد که در استودیو روی صندلی نشسته بود با شلوار جین و تی شرت سفید . پس زمینه ای هم به عنوان " انگیزه های تجاری " پشت سر جک بود . دو مصاحبه کننده ی شیک و پیک هم مقابلش نشسته بودند
خداوندا مردی که عاشقش بودم پیش رویم بود
از آخرین باری که با هم بودیم این اولین مرتبه بود که می دیدمش .مثل همیشه خوش تیپ و برازنده بود . چشمان سیاهش در زیر نور استودیو برق می زد
خدایا دلم میخواست او را ببوسم
اگر کسی آنجا نبود به سوی تلویزیون می رفتم و او را می بوسیدم . واقعا این کار را می کردم
زیر لب به آرتمس گفتم : بگو ببینم تا حالا ازش چی پرسیدن ؟
" راجع به کار و بارش . انگیزه هاش و شراکتش با پیت لیدلر و ازاین جور چیزا "
یک نفر گفت " هیس "
جک داشت می گفت : البته بعد از فوت پیت به من خیلی سخت گذشت . برای همه مون خیلی سخت بود اما اخیرا ... او مکثی کرد ... اما اخیرا تحولی در زندگیم ایجاد شده دو مرتبه انگیزه پیدا کردم و از زندگی لذت می برم
" حتما منظورش به من بود . حتما ، حتما . من بودم که زندگی او را زیر و رو کرده بودم . این حرف او از جمله ی " من مجذوب تو شدم " بسیار شاعرانه تر بود
مصاحبه کننده پرسید : شما قبلا بازار نوشابه های انرژی زا رو گسترش دادین . حالا هم که وارد بازار اجناس زنانه شدین
همهمه ای در سالن پیچید و همه ی سرها به اطراف چرخید
" ما وارد بازار اجناس زنانه شدیم ؟ "
" از چه موقع ؟ "
آرتمس با قیافه ای از خود راضی گفت : راستش من می دونستم . البته فقط چند نفری از این قضیه خبر داشتن
ناگهان به یاد افرادی افتادم که در دفتر جک بودند و طرح تخمدان را نشانش داده بودند . چه جالب ! ریسکی جدید !
مرد مصاحبه کنند می گفت : میشه در این مورد بیشتر توضیح بدین ؟ این فقط نوشابه ی مخصوص زن هاس ؟
جک گفت : فعلا در مراحل اولیه س . ولی برنامه ریزی ما به مراتب گسترده تر خواهد شد . نوشابه . عطر .... و بینش قوی خلاقانه ای داریم و از این بابت هم خوشحالیم
مرد مصاحبه کنند نگاهی به یادداشتش کرد و گفت : خوب . این مرتبه چه قشری الهام بخش شماست ؟ زنهای ورزشکار ؟
اصلا و ابدا . هدف ما ... دختری عادی و معمولیه
زن مصاحبه کننده که انگار بهش برخورده بود گفت : دختری عادی و معمولی ؟ منظورتون چیه ؟ این دختر عادی و معمولی کیه ؟
جک مکثی کرد و گفت : اون دختری بیست و چند ساله س . در شرکت کار می کنه . با مترو سر کار میره . شبها بیرون میره و تفریح می کنه . با اتوبوس به خونه بر می گرده . دختری عادی و معمولی . نه دختری ادا و اصول دار
مرد مصاحبه کننده با خنده گفت : با این اوصاف هزاران دختر وجود دارن
زن مصاحبه کننده که مشکوک شده بود پرسید : اما شرکت پنتر بیشتر با جنبه های مردانه سر و کار داره : رقابت مردانه ، ارزشهای مردان . با این تفاصیل تصور می کنین بتونین به سوی بازار زنانه تغییر چهت بدین ؟
جک گفت : تحقیقاتی انجام دادیم . به نظرم تا حدودی با بازار زنانه آشنا شدیم
آن زن از سر تمسخر خنده ای کرد و گفت : تحقیق ! این از موردهایی نیست که مردها به زنها دیکته می کنن که چی میخوان ؟
جک از سر رضایت خاطر گفت : گمان نکنم . " اما من متوجه شدم که از این سوال معذب شد "
" شرکتهای زیادی بودن که جهت بازار خودشون رو تغییر دادن ولی با عدم موفقیت مواجه شدن . از کجا می دونین شرکت شما مثل اونا نمیشه ؟ "
جک گفت : من مطمئنم
خدایا ! این زن چقدر به جک فشار می آورد و ستیزه جو بود . من که حسابی از کوره در رفته بودم . البته جک هم حریفش بود
" خوب شما تعدادی از زنان رو یه جا جمع می کنین و چند سوال ازشون می کنین ! از کجا می دونین که با این حرکت به نتیجه ی مثبت می رسین ؟"
این یه بعد قضیه س . از این بابت باید خیالتون رو راحت کنم
زن به جلو خم شد و گفت : ای بابا ! کوتاه بیاین . خیال می کنین شرکتی با این عظمت یا مردی مثل شما واقعا می تونه به روح و روان دختری معمولی تلنگری بزنه و ....
جک نگاهی به آن زن انداخت و گفت : البته که می تونم من این دختر رو می شناسم
زن ابروانش را بالا برد " اونو می شناسین "
بله اونو می شناسم . با سلیقه اش آشنا هستم . می دونم چه رنگی رو دوست داره . می دونم چی میخوره . می دونم چی می نوشه . و می دونم از زندگی چی میخواد . سایزش هشته اما دلش میخواد سایزش شش باشه . اون ... دستاش را با ذوق و شوق از هم باز کرد ... برای صبحانه سریال چیریوز میخوره و فلکیز هم توی کاپوچینوش می ریزه
تعجب زده به دستم نگاه کردم . فلیکز در دستم بود . می خواستم آن را توی قهوه ام بریزم
و امروز صبح هم سریال چیریوز خورده بودم
جک با ادا و اصول گفت : امروزه دور و برمون پر شده از عکسهای عالی و پر زرق و برق آدما . اما این دختر واقعیه . بعضی وقت ها به موهاش می رسه و بعضی وقتا هم نمی رسه . اون برای خودش برنامه ی ورزشی می ذاره ولی اونا رو انجام نمیده . اون وانمود می کنه داره ماهنامه ی بازرگانی میخونه اما مجله ی مد و هنرپیشه ها رو وسطش قایم کرده
هی ... یه لحظه صبر کن . تمام چیزهایی که می گفت آشنا به نظر می آمد
آرتمس گفت : اما تو دقیقا این کارها روانجام میدی . دیدم یه نسخه مجله " ا. کی " رو لای مجله ی مارکتینگ ویک گذاشتی . او با قیافه ای مسخره به من رو کرد و خندید و ناگهان چشمش به فلیکز در دستم افتاد
جک ادامه داد : اون عاشقه لباسه . اما قربانی مد نشده . اون شلوار جینی رو می پوشه که ...
آرتمس ناباوارنه به شلوار جین من نگاهی انداخت
.... و گلی که توی موهاش ....
مات و مبهوت دستم را بالا بردم و گل رز پارچه ای روی موهایم را لمس کردم
او نمی توانست
او نمی توانست راجع به ...
آرتمس گفت : اوه ... خدا... خدایا !
کارولین کنار آرتمس بود و گفت : چی ؟ و نگاه آرتمس را دنبال کرد و ناگهان قیافه اش تغییر کرد " اوه خداجون اما راجع به توئه ! "
" نه راجع به من نیست "
" چرا هست "
چند نفر به یکدیگر سقلمه زدند و رویشان را به سمت من بر گرداندند
جک ادامه داد : اون هر روز پونزده تا فال رو میخونه و اونی رو انتخاب میکنه که از همه بیشتر دوست داره ...
" خودتی ، دقیقا خودتی "
... اون نظری اجمالی به خلاصه ی پشت جلد کتاب میندازه و وانمود می کنه که کتاب رو خونده ...
آرتمس پیروزمندانه گفت : من میدونستم که تو کتاب آرزوهای بزرگ رو نخوندی
... اون عاشق شراب شریه ...
نیک با تعجب سرش را برگرداند " شری ، تو که جدی نمی گی ؟
صدای بقیه هم از آن طرف اتاق در آمد
اماس ، اماس . خودشه !
کتی ناباورانه نگاهی به من کرد . اما ؟ ولی ... ولی ...
کانر خنده ای ناگهانی کرد و گفت : اما نیست
او آن طرف اتاق ایستاده و به دیوار تکیه داده بود " خل بازی در نیارین . سایز اما چهاره نه هشت ! "
آرتمس تو دماغی خندید و گفت : سایز چهار ؟
کارولین هم نخودی خندید " سایز چهار ! چه سایز ایده الی ! "
کانر هاج و واج شده بود " اما ، مگه تو سایز چهار نیستی ؟ خودت گفتی ..."
من که صورتم مثل کوره داغ شده بود گفتم : من ... من میدونم که بهت گفتم . ولی ... من ...
کارولین روی خود را از صفحه ی تلویزیون برگرداند و گفت : تو واقعا لباسهات رو از فروشگاههای لباسهای دست دوم میخری و بعد وانمود می کنی که نو هستن ؟
با حالتی تدافعی گفتم : نه . منظورم اینه که .. بله ... شاید .. گاهی ...
صدای جک شنیده شد " اون شصت کیلو وزن داره اما وانمود می کنه پنجاه وشش کیلوئه ..."
چی ؟ چی ؟ ؟
از شدت ضربه ی روحی وارده تمام بدنم منقبض شده بود
از شدت خشم داد زدم : نخیر . وزن من شصت کیلو نیست من پنجاه و هشت کیلو ... و نیم ...
همه ی افراد به من زل زده بودند
... از قلاب بافی متنفره ...
از آن طرف سالن صدای آه کشیدن به گوشم رسید .کتی ناباورانه گفت : از قلاب بافی متنفری ؟
من با ترس و دلهره روی پاشنه ی پا چرخیدم . " نه ، اشتباهه " من عاشق قلاب بافی هستم . خودت میدونی من چقدر از قلاب بافی خوشم ...
اما کتی با عصبانیت از اتاق بیرون رفت
جک ادامه داد : وقتی صدای گروه کارپنتر رو میشنوه گریه می کنه ... عاشق گروه آبا هم هست . از جاز متنفره !
اوه ، نه ، اوه ، نه ، اوه ، نه ...
کانر طوری به من نگاه می کرد گویی خنجری درسینه اش فرو کرده ام " تو از جاز ... متنفری ... "
همه چیز مثل کابوس بود . از آن کابوس هایی که انگار همه تو را با لباس زیر می بینند و تو دلت میخواهد در بروی اما نمی توانی . نمی دانستم چه کنم . جان به لبم رسیده بود
تمام رازهایم تمام اسرار خصوصی ام همه در تلویزیون برملا میشد. مات و مبهوت شده بودم . اصلا برایم قابل هضم نبود
" در اولین ملاقاتش لباس زیری رو می پوشه که براشون شگون داره ... کفشهای مارک دار همخونه اش رو قرض می کنه و وانمود ... در ارتباط با مذهب سردرگمه ... نگران کوچکی سینه هاش ..."
چشمانم را بستم تاب تحمل نداشتم . سینه های من ؟ او راجع به سینه هایم حرف زد آن هم توی تلویزیون
"... وقتی بیرون میره خیلی ناشیه . اما در رختخواب ... "
داشتم ازشدت ترس غش می کردم
نه ، نه ، خواهش میکنم ، تو رو خدا ....
"... روی تختی اون نقش باربی داره ..."
صدای خنده ی همه در سالن پیچید . صورتم را در دستانم پنهان کردم . دلم میخواست از شدت خجالت آب می شدم و به زمین فرو می رفتم . قرار نبود کسی راجع به روتختی باربی من چیزی بداند . هیچ کس
مصاحبه کننده گفت : اون جاذبه جنسی داره ؟
نفسم بند آمده بود .. حالا دیگر میخواست چی بگوید ؟
جک فوری گفت : " فوق العاده "
همه به من خیره شدند . هیجان زده بودند
خاک برسرم کنند مادرم این برنامه را تماشا می کرد . مادرم
" ولی هنوز استعداد بالقوه اش به طور کامل شکوفا نشده و شاید بخشی از وجودش ..."
نمی توانستم به کانر نگاه کنم به هیچ وجه نمی توانستم نگاه کنم
" شاید خواهان تجربه باشه ... شاید ... من نمی دونم ... شاید در عالم خیال با صمیمی ترین دوستش ..."
نه ! نه ! نه ! از شدت ناراحتی تمام استخوان های بدنم درد گرفته بود
ناگهان تصور کردم که لیزی در خانه این برنامه را تماشا می کند . با چشمانی از حدقه در آمده . او می فهمید که راجع به خودش است . او می فهمید . هرگز نمی توانستم دو مرتبه به چشمان او نگاه کنم ...
همه به من زل زده بودند . سعی کردم که آنها را از رو ببرم
" هی یه رویا بوده . می فهمین ؟ خواب و خیال ! "
دلم میخواست خودم را روی دستگاه تلویزیون می انداختم و با دستانم آن را می پوشاندم و جلوی حرف زدن او را می گرفتم
اما بی فایده بود . میلیون ها تلویزیون در خانه ها روشن بود . مردم در همه جا برنامه ی او را تماشا می کردند
" اون به عشق وعاشقی اعتقاد داره . بر این باوره که روزی زندگیش متحول میشه و اتفاق جالبی در زندگیش می افته . اون امید و آرزو و واهمه هایی داره . درست مثل بقیه آدما ! گاهی احساس ترس و وحشت می کنه ! جک مکثی کرد و باز ادامه داد ... گاهی احساس می کنه هیچ کس دوستش نداره گاهی احساس می کنه مورد تایید افرادی که از نظر او مهم هستن قرار نمی گیره
همین طور که به چهره ی گرم و جدی جک نگاه می کردم نیش اشک را در چشمانم احساس کردم
" ولی او بسیار شجاع و خوش قلب و به زندگی امیدواره " جک سرش را تکان داد و به مصاحبه کننده لبخندی زد " من ... من معذرت میخوام ... نمی دونم یهو چی به سرم اومد . حدس می زنم زیادی پیش رفتم ....
ناگهان مصاحبه کننده حرفش را قطع کرد
زیادی پیش رفته بود ؟ درست مثل این است که کسی بگوید هیتلر یک نی نی کوچولوی تهاجمی بود
" جک هارپر از اینکه با ما صحبت کردین بسیار متشکرم ... هفته ی دیگه هم گفتگویی خودمونی با سلطان پر انگیزه ی برنامه های ویدویی ارنی پاورز خواهیم داشت . بازم ازتون متشکرم "
مصاحبه تمام شد . سپس کسی به جلو خم شد و تلویزیون را خاموش کرد
****
-
تا چند لحظه سکوت در سالن حکفرما بود . همه به من زل زده بودند . گویی از من انتظار داشتند برایشان سخنرانی کنم . تعدادی از چهره ها همدل تعدادی از آنها کنجکاو و عده ای هم خوشحال بود . عده ای قیافه شان طوری بود که انگار می گفتند " خدا رو شکر من جای تو نیستم "
صدایی از آن طرف سالن شنیده شد : اما ... اما من هیچ سر در نمیارم ... تمام کله ها به سمت من چرخید . درست مثل مسابقه ی تنیس . او درست به من نگاه کرد و با صورتی بر افروخته و قیافه ای سر در گم گفت : چطور جک هارپر انقدر راجع به تو می دونه ؟
اوه ، خدایا میدانستم کانر از دانشگاه منچستر مدرک گرفته است اما گاهی به قدری خنگ و نفهم بود که ...
باز همه ی سرها به سوی من چرخید
تمام بدنم از شدت خجالت مور مور میشد
من ... چون ما .. ما ...
نمی توانستم بلند بگویم . نمی توانستم
اما لزومی نداشت . کانر رنگ به رنگ شد . آب دهانش را قورت داد و گفت : نه . طوری نگاهم می کرد گویی جن دیده است
او دوباره گفت : نه ! نه ! باورم نمیشه !
کسی او را صدا زد . " کانر " آن فرد دستی روی شانه ا ش زد ولی او شانه اش را تکان داد
من با صدایی لرزان گفتم : کانر واقعا متاسفم
آدمی دیگر که در گوشه ی سالن بود گفت : " شوخی می کنی " انگار او هم مثل کانر دوزاری اش دیر افتاده بود
کانر سرش را بالا کرد " خب بگو ببینم چند وقته با هم رابطه دارین ؟ "
درست مثل این بود که کسی در سد را باز کند . همهمه ای در اتاق در گرفت
" پس واسه دیدن تو به انگلیس اومد "
" می خوای باهاش ازدواج کنی "
" می دونی چیه به نظر نمیاد تو شصت کیلو باشی "
" راستی رو تختی باربی داری "
" راستی توی رویاهایت با صمیمی ترین دوستت ...."
" با جک هارپر در دفتر کار عشق ورزی کردی "
"پس به این دلیل کانر رو ول کردی "
نمی توانستم این اراجیف را تحمل کنم . هر طور بود بایستی از انجا خارج می شدم . بی انکه به کسی نگاه کنم از جا بلند شدم و لخ لخ کنان ا زاتاق بیرون رفتم . وفتی به انتهای راهرو رسیدم تمام هم وغمم این بود که هر چه زودتر کیفم را بردارم و از آنجا بروم
وقتی وارد بخش بازاریابی شدم زنگهای تلفن پشت سر هم به صدا در آمد . نتوانستم آنها را نادیده بگیرم
طبق عادت گوشی را برداشتم . الو ؟
صدای خشمگین جمیما به گوشم رسید : که این طور ! اون کفش های مارک دار همخونه ش رو قرض می گیره و وانمود می کنه که مال خودشه . خیال می کنی کفش کیه ؟ مال لیزی ؟
"ببین جمیما ! می شه ... معذرت میخوام . باید برم "
فوری گوشی را گذاشتم
تلفن بی تلفن . کیفت روبردار و برو
داشتم با دستی لرزان زیپ کیفم را می بستم که یکی دو نفری که به دنبال من به اتاق امده بودند گوشی های تلفن را برداشتند
آرتمس دستش را روی گوشی تلفن گذاشت و گفت : اما ! پدربزرگت پشت خطه . یه چیزی راجع به اتوبوس شبانه گفت : اینکه دیگه هرگز به تو اعتماد نمی کنه
کارولین با صدای زنگ دارش گفت : از طرف بخش هارویز بریستوله . میخوان بدونن جعبه ی مجانی مشروب شری رو برات به کجا بفرستن ؟
آنها اسم مرا از کجا فهمیده بودند ؟ چطوری خبر به این سرعت پخش شده بود ؟
نیک گفت : اما پدرت پشت خطه . میگه باید فوری باهات حرف بزنه
با بی حالی گفتم : نمی تونم ... نمی تونم با کسی حرف بزنم . من باید ...
کیفم را برداشتم و فوری از دفتر کار بیرون آمدم . به انتهای راهرو رسیدم و به سمت پله ها دویدم . کارمندان در حال رفتن به دفتر کار خودشان بودند . همه با دیدن من بر و بر نگاهم می کردند
می خواستم از پله ها پایین بروم که زنی به نام فیونا که زیاد نمی شناختمش بازویم را گرفت " اما " . او حدودا یک صد و پنجاه کیلو داشت و همیشه بابت صندلی بزرگتر و درهای ورودی گل و گشادتر با همه بگو و مگو می کرد ." هرگز از بدن خودت خجالت نکش . از بابت اون خوشحال باش . خدا این تن و بدن رو به تو داده . اگه دوست داری می تونی روز شنبه به سمینار ما بیای "
بزور بازویم را از دست او بیرون کشیدم و از پله های سنگ مرمری پایین دویدم . به محض رسیدن به طبقه ی بعدی کسی دیگر بازویم را گرفت
دختری که او را نمی شناختم . " هی میشه به من بگی از کدوم فروشگاه لباس دست دوم میخری ؟ چون همیشه شیک پوش به نظر می رسی "
ناگهان کارول فینچ از بخش حسابداری جلوی رویم سبز شد " من عاشق عروسکهای باربی هستم . راستی میخوای باهم یه باشگاه راه بندازیم "
من ...من باید برم
رویم را برگرداندم و شروع کردم به پایین رفتن از پله ها . اما مردم از همه طرف سر راهم سبز میشدند
" تا سی و سه سالگی خبر نداشتم همجنس گرا هستم "
" عده ی زیادی از مردم در ارتباط با مذهب سردرگمند "
ناگهان از شدت عصبانییت داد زدم " دست از سرم بردارین . همه تون ولم کنین "
دوان دوان خود را به در ورودی رساندم و به محض اینکه خواستم در را باز کنم " دیو " نگهبان به سویم آمد و به سینه هایم زل زد
او با لحنی دلگرم کننده گفت : عزیزم اینا از نظر من اشکالی ندارن
بالاخره در را باز کردم و بیرون دویدم . به هیچ طرف نگاه نمی کردم . بالاخره در میدانی کوچک ایستادم . خودم را روی نیمکتی انداختم و سرم را در دستانم فرو بردم
هرگز در زندگی ام تا این حد تحقیر نشده بودم
"اِما،حالت خوبه؟"
حدود پنج دقيقه اي روي نيمكت نشسته بودم.حواسم به دور و بر نبود.ذهنم حسابي مغشوش بود.ناگهان در ان شلوغي روزمره خيابان،صداي مردي به گوشم خورد.چشمانم را باز كردم و چشمم به يك جفت چشم سبز اشنا افتاد.
فوري شناختمش.آيدان بود،مردي كه در ابميوه فروشي كار مي كرد.گفت:
"همه چي خوبه؟حالت خوبه؟"
براي چند لحظه قادر نبودم جوابش را بدهم.احساس مي كردم تمام عواطف و احساساتم مثل سيني چاي كه به زمين مي افتد،كف زمين ولو شده است،و مطمئن نيستم اول كدام را بردارم.
بالاخره گفتم:
"گمان مي كنم مجبورم جواب منفي بدم."
او كمي دلواپس شد.
"اوه،از دست من كاري برمياد؟..."
با صدايي لرزان گفتم:
"اگه كسي تمام اسرار زندگيت رو توي تلويزيون فاش كنه،اونم مردي كه به اش اعتماد كردي،ديگه چه حالي برات مي مونه؟ديگه مي توني جلوي دوست و اشنا سرت رو بالا كني؟"
سكوتي توام با بهت برقرار شد.
"جوابم رو بده،اين كار درستيه؟"
او محتاطانه گفت:
"اِ...احتمالا نه."
"دقيقا منظور منم همينه.چه حالي مي شي وقتي كسي در ملا عام اعلام كنه كه تو لباس زير زنانه اي كه پوشيدي..."
رنگ از صورت ايدان پريد و فوري جواب داد:
"اما من كه لباس زير زنانه نپوشيدم!"
"مي دونم تو نپوشيدي...بر فرض كه پوشيدي...اما تو چه حالي مي شي اگه كسي موقع مصاحبه ي تلويزيوني اين حرفا رو بزنه؟"
ايدان اخم كرد و به فكر فرو رفت.
"هي،صبر كن ببينم.منظورت مصاحبه ي جك هارپره؟سر كار برنامه ي اونو تماشا كرديم."
با عصبانيت دستم را در هوا تكان دادم.
"اوه،عاليه!پس تو هم ديدي.خوب با اين حساب اگه كسي در دنيا اون برنامه رو نديده،مايه ي شرمندگيه."
"بگو ببينم...پس راجع به تو بود؟تويي كه پونزده تا فال مي خوني و راجع به...دروغ ... متاسفم.حق داري اعصابت خرد بشه."
"بله،احساساتم جريحه دار شده.عصبانيم،شرمنده م."
و اهسته اضافه كردم:" سردرگمم."
به قدري هاج و واج بودم كه احساس مي كردم روي نيمكت غش مي كنم.در عرض چند دقيقه دنياي من زير و رو شده بود.خيال مي كردم جك دوستم دارد.خيال مي كردم او...
سرم را در دستانم پنهان كردم.
ايدان پرسيد:
"ببينم...اون از كجا انقدر راجع به تو مي دونه؟تو و اون رابطه اي..."
سرم را بالا كردم.سعي كردم خونسردي ام را حفظ كنم.
"توي هواپيما باهاش اشنا شدم و... در طول مسافرت همه چي رو راجع به خودم براش گفتم.چند بار هم با هم بيرون رفتيم.راستش خيال مي كردم...مي دوني..."احساس كردم كه گونه هايم داغ شد.
"واقعيه.اما واقعيت اينه كه اون اصلا به من علاقه مند نبوده.مگه نه؟اون فقط مي خواست بفهمه كه يه دختر معمولي چه جوريه،اونم براي هدف بازاريابيش،براي خط توليد جديد زنانه ش.همين و بس."
درك اين مطلب ضربه اي سخت براي من بود.بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد.
جك از من سوء استفاده كرده بود.
پس براي اين بود كه مرا براي شام به بيرون دعوت كرده بود.به اين دليل بود كه مجذوب من شده بود.به اين دليل بود كه هر چه من مي گفتم،برايش جالب بود.به اين دليل بود كه...پس عشق نبود.جنبه ي تجاري داشت.
به سختي اب دهانم را قورت دادم.
"معذرت مي خوام.من فقط...خيلي برام غافلگير كننده بود."
آيدان دلسوزانه گفت:
"نمي خواد خودتو ناراحت كني.واكنش تو كاملا طبيعيه."سرش را تكان داد.
"من از كسب و كارهاي بزرگ سر در نميارم.اما به نظرم اينجور ادما بدون خرد كردن افراد ديگه نمي تونن به جايي برسن.اونا بايد براي رسيدن به موفقيت سنگدل و بي مروت باشن."
مكثي كرد و صبر كرد تا گريه ام بند بيايد.
"اِما،مي شه يه نصيحتي به ات بكنم؟"
اشك چشمانم را پاك كردم و سرم را بالا بردم."چيه؟"
"به ورزش رزمي ادامه بده.بر ناراحتيت غلبه كن."
ناباورانه چشمانم را باز و بسته كردم.او به حرفهايم گوش نمي داد؟صداي هق هق گريه ام را شنيدم.
"آيدان...من ورزش رزمي انجام نمي دم.هرگز هم انجام نداده ام!"
او مات و مبهوت شد."راستي؟اما خودت گفتي كه..."
"دروغ گفتم."
آيدان پس از مكثي كوتاه گفت:
"كه اين طور...باشه.خوب،نگران نباش.مي توني بري سراغ يه ورزش سبكتر،مثل تائي چي..."
او با دودلي به من زل زد.
"ببين،اب ميوه مي خواي؟چيزي كه تو رو اروم كنه؟مي تونم برات اب انبه و موز بگيرم و براي تمدد اعصاب گل بابونه هم توش بريزم."
دماغم را پاك كردم."نه متشكرم."
نفس عميقي كشيدم و دستم را به سوي كيفم دراز كردم.
"بهتره برم خونه."
"حالت بهتره؟"
لبخندي زوركي زدم.
"حالم خوبه،خوبم."
*******************
-
البته دروغ بود.اصلا هم حالم خوب نبود.به محض سوار شدن به مترو ،اشكم سرازير شد و روي دامنم ريخت.مردم پچ پچ مي كردند،اما من اهميتي نمي دادم.چرا مي بايست اهميت مي دادم؟بدترين ابروريزي برايم پيش امده بود.حالا اين چند نفر هم كه بر و بر نگاه مي كردند ،به جهنم.
احساس حماقت مي كردم.
البته كه ما دو نفر يار جاني نبوديم.او در اصل به من علاقه مند نبود.البته كه عاشقم نبود.
زني درشت هيكل كه لباسي با طرح اناناس پوشيده و بغل دستم نشسته بود گفت:
"عزيزم!ناراحت نباش.اون مرد ارزش نداره براش اشك بريزي.حالا برو خونه،صورتت رو بشور و يه فنجون چاي بخور."
صداي زني ديگر كه كت و دامن تيره پوشيده بود،به گوشم خورد.
"از كجا مي دوني اون واسه خاطر يه مرد گريه مي كنه؟حرف تو جنبه ي ضد فمنيستي داره.شايد گريه ش واسه خاطر چيز ديگه اي باشه.واسه موسيقي،يه بيت شعر،قحطي و گرسنگي در دنيا.وضعيت سياسي خاورميانه..."
سپس در انتظار جواب نگاهي به من كرد.
من اقرار كردم:
"راستش گريه م واسه خاطر يه مرده."
مترو توقف كرد و زن كت و دامن تيره به ما چشم غره اي رفت و پياده شد.زن لباس اناناسي هم چشم غره ي او را تلافي كرد و سپ به طعنه گفت:
"قحطي جهاني!چه حرفا!"
دست خودم نبود.خنده ام گرفت.او مهربانانه دستي به شانه ام زد.
"عزيزم نگران نباش.يه فنجون چاي با چند تا بيسكوييت شكلاتي بخور.بعد هم حسابي با مامانت گپ بزن.مادر كه داري،درسته؟"
اقرار كردم:
"راستش ،الان با هم حرف نمي زنيم."
"باشه،پس با بابات حرف بزن."
سرم را به نشانه نفي تكان دادم.
"خوب...با صميمي ترين دوستت چطور.دوست صميمي داري كه؟"
اب دهانم را قورت دادم.
"آره دارم.اما از طريق تلويزيون سراسري خبردار شده كه من توي رويا باهاش رابطه ي همجنس گرايي داشتم."
خانم لباس اناناسي بي هيچ حرفي براي لحظه اي مرا برانداز كرد.
"خوب،يه چايي بخور...و موفق باشي عزيزم."
از مترو پياده شدم و به سمت خيابان به راه افتادم.وقتي به چهارراه رسيدم،فين كردم و با كشيدن چند نفس عميق سعي كردم بر خودم مسلط شوم.
بعد از اين حرفهايي كه جك در تلويزيون زده بود،چطوري با ليزي رو به رو مي شدم؟
حالا بدتر از موقعي بود كه در دستشويي پدر و مادرش بالا اورده بودم.بدتر از موقعي بود كه او مرا در حال بوسيدن خودم در اينه ديده بود.بدتر از موقعي بود كه او مرا در حال نوشتن كارت والنتاين براي معلم رياضي ام ديده بود.
اي كاش او ناگهان تصميم مي گرفت چند روزي به سفر برود.اما بمحض باز كردن در،او از اشپزخانه بيرون امد و از طرز نگاه كردنش فهميدم كه هوا پس است.
جك نه تنها به من خيانت كرده بود،بلكه رابطه ي دوستي من و او را هم به هم زده بود.هرگز رابطه ي من و ليزي مثل سابق نمي شد.خوب،چه خاكي بر سرم مي كردم؟
ليزي به كف زمين زل زده بود.
"اوه،خدايا،اووم...سلام اما."
با صدايي گرفته جوابش را دادم.
"سلام.فكر كردم زودتر بيام خونه اخه تو شركت..."
حرفم را قطع كرد.سكوتي ازار دهنده برقرار شد.بالاخره گفتم:
"خوب...حدس مي زنم برنامه رو ديدي."
"اره ديدم.و من..."
ليزي گلويش را صاف كرد.
"مي خواستم بگم اگه...اگه مي خواي از اينجا برم،حاضرم اين كار رو بكنم."
اين هم سرانجام بيست و يك سال دوستي.با بر ملا شدن رازي پيش پا افتاده...اين هم ختم غائله.
خيلي سعي كردم جلوي اشكم را بگيرم.گفتم:
"اشكالي نداره.من از اينجا ميرم."
ليزي با ناراحتي گفت:
"نه من ميرم.تقصير تو كه نبود،اِما.من بودم كه ... چنين احساسي..."
"چي ميگي ليزي؟"
"احساس بسيار بدي دارم.من هرگز خيال نمي كردم ... چنين احساساتي..."
"اين حرفا درست نيست ليزي.من همجنس گرا نيستم."
"پس دو جنسي هستي.يا هر واژه ي ديگه اي."
"نه.من دو جنسي نيستم."
ليزي دستم را گرفت:
"اِما،خواهش مي كنم از جنسيت خودت خجالت نكش.من قول ميدم...من صددرصد طرفدار توام.هر تصميمي كه بگيري."
با فرياد گفتم:
"ليزي من دو جنسي نيستم.احتياج به حمايت تو ندارم.فقط خواب ديدم و بس.خواب عجيب و غريبي بود.دست خودم نبود و معنيش اين نيست كه من دو جنسي هستم.اصلا هيچ معني خاصي نداره."
ليزي يكه خورد.
"اوه،اوه.بسيار خوب.من خيال كردم كه..."
"نه اون يه كابوس بود.كابوسي بسيار بد."
"اوه،بسيار خوب."
سكوت برقرار شد.ليزي به ناخنهايش چشم دوخته بود و من هم با بند ساعتم بازي مي كردم.
"معذرت مي خوام اِما...حتما حسابي...تحقير شدي و..."
لبخندي زوركي زدم.
"احساس حقارت مي كنم و ... به من نارو..."
ليزي همدلانه گفت:
"بقيه هم توي شركت برنامه رو ديدن؟"
"برنامه رو ديدن؟چي ميگي؟همه برنامه رو ديدن.همه هم فهميدن من اون دختر هستم.همشون به من خنديدن.دلم مي خواست اب مي شدم و به زمين فرو مي رفتم."
ليزي با حالتي معذب گفت:"راستي؟"
"افتضاح بود."
چشمانم را بستم.بشدت احساس حقارت مي كردم.
"در عمرم انقدر احساس...تمام اسرارم براي مردم دنيا بر ملا شد.هرگز ورزش رزمي...هيچ وقت كتاب ديكنز نخوندم..."
صدايم لرزيد،نتوانستم خودم را كنترل كنم و اشكم سرازير شد.
"اوه،خدايا.ليزي حق با تو بود.احساس مي كنم چقدر...اون حسابي از من سوء استفاده كرد.از همون اول.هرگز به من علاقه مند نبود...من صرفا حكم پروژه تحقيقاتي بازار رو براش داشتم."
"تو اينو نمي دوني."
"چرا ،خوب مي دونم.واسه همين بود كه مجذوب من شد.واسه همين بود كه مجذوب هر حرفي كه زدم،شد.دليلش عشق نبود.بلكه اين بود كه دقيقا هدف بازاريابيش رو گير اورده بود.دختري عادي كه خدا براش رسونده بود.خودش توي تلويزيون گفت،مگر نه؟من دختري بي بو و بي خاصيتم."
"نه،اون اين حرف رو نزد."
"چرا هستم.هيچي نيستم.صرفا من يه ادم خل و چلم.من ادم زود باوري بودم.راستش خيال مي كردم جك دوستم داره.خيال مي كردم به همون اندازه كه من عاشقم،اونم..."
ليزي بغض كرده بود.
"مي دونم كه تو عاشق بودي.حالا بس كن.نمي خواد اينقدر حرص بخوري.تو به مشروب احتياج داري."
هر دو به بالكن نقلي مان رفتيم و در افتاب نشستيم و مشغول نوشيدن براندي شديم.با هر جرعه در دهانم احساس سوزش مي كردم.اما چند دقيقه بعد گرمي خاصي سرتاسر بدنم را فرا گرفت.
"بايستي همون اول دو زاريم مي افتاد.بايستي خرفهم مي شدم كه مرد كله گنده ي ميلياردري مثل اون هرگز به ادمي مثل من علاقه مند..."
ليزي براي هزارمين مرتبه اه كشيد.
"من كه باورم نمي شه...نمي تونم باور كنم كه همش فيلم بوده.اخه همه چي خيلي شاعرانه بود.تغيير عقيده و نرفتن به امريكا...اتوبوس...اوردن كوكتل صورتي براي تو..."
باز هم اشك در چشمانم جمع شد.
"اصل مطلب همينه.همينه كه باعث...تحقير...اون دقيقا مي دونست چي دوست دارم.من توي هواپيما بهش گفته بودم كه از دست كانر خسته شدم. مي دونست من عاشق هيجان و ذوقم...اون تموم چيزهايي رو مي دونست كه من دوست دارم،در اختيارم گذاشت...و من خل و چل هم باورم شد..."
"تو راستي خيال مي كني همه چي از روي نقشه بوده؟"
"البته كه از روي نقشه بوده.اون عمدا منو دنبال مي كرد و همه كارهامو در نظر داشت.مي خواست هر طور شده وارد زندگيم بشه.من حدس مي زنم اون تمام مدت همه رو يادداشت مي كرده."
جرعه اي ديگر براندي باعث لرزش من شد.
"هرگز به هيچ مردي اعتماد نخواهم كرد هرگز."
"اما به نظر مي رسيد اون مردي...خيلي خوبه.باورم نمي شه انقدر خودخواه باشه."
سرم را بالا كردم.
"ليزي،اينجور مردها بدون له و لورده كردن ديگران و سنگدلي به مراحل بالا نمي رسن.واقعا همين طوره."
ليزي اخمي كرد.
"شايد حق با تو باشه.خدايا چقدر ناراحت كننده س؟"
"اين صداي اِماس؟"
صداي گوش خراش جميما به گوش رسيد و سپس خودش در ربدوشامبر سفيد و با ماسك صورت ظاهر شد.او چشمانش را تنگ كرد و گفت:
"خوب،خانم خانما،من هر گز لباسي از تو قرض نكردم.حالا راجع به كفش پشت بنددار مارك پراداي من چي مي گي؟"
خدايا جايي براي دروغ گفتن نمانده بود،مانده بود؟
از سر بي اعتنايي شانه اي بالا انداختم و گفتم:
"راستش خيلي نوك تيزن و ناراحت..."
جميما نفس عميقي كشيد.
"مي دونستم!همه چي رو مي دونستم.تو ازم لباس قرض مي كردي.اما پلوور ژوزف و كيف گوچي چي؟راجع به اونا چي مي گي؟"
فوري جوابش را دادم:
"كدوم كيف گوچي؟"
جميما دنبال لغت مي گشت.بالاخره صدايش در امد.
"همه شون،مي دوني،من مي تونم ازت شكايت كنم.مي تونم تو رو به خشك شويي ببرم.من از تمام پوشاكي كه مشكوك بودم در سه ماه گذشته يكي ديگه غير از خودم اونا رو پوشيده ،فهرست برداشتم..."
ليزي سر جميما داد زد:
"مي شه خفقان بگيري؟تو هم كه ما رو كشتي با اين لباساي كثافتت!توي اين وضعيت كه اِما غصه داره و مورد خيانت و تحقير قرار گرفته..."
جميما سرزنش كنان گفت:
"ديدي،ديدي به ات گفتم.حالا غصه بخور!به ات گفتم هرگز راجع به خودت با مردها حرف نزن كه اخر و عاقبت مايه ي دردسر مي شه.مگه بهت هشدار ندادم؟"
ليزي گفت:
"تو كه نگفتي سر و كله مردها توي تلويزيون سراسري پيدا مي شه و تمام اسرار مگو رو فاش مي كنن.مي دوني چيه،جميما،اي كاش تو هم كمي همدل..."
من با ناراحتي گفتم:
"نه ليزي،حق با اونه.اگه من خفقان گرفته بودم،هرگز چنين چيزي پيش نمي اومد!"
دستم را به سوي بطري براندي دراز كردم و ليواني ديگر براي خودم ريختم.
"روابط حكم ميدون جنگ رو داره!مثل شطرنج مي مونه.و من چه كردم؟فوري پته ي خودم رو ريختم روي اب.همه چي رو در طبق اخلاص گذاشتم و گفتم بفرمايين."جرعه اي نوشيدم.
"حقيقت اينه كه زن و مرد نبايد چيزي به هم بگن."
جميما گفت:
"حرف از اين بهتر نمي شه.من كه حتي الامكان چيزي به شوهر اينده ام نمي گم."
تلفن بي سيم كه در دست جميما بود زنگ زد.او حرفش را قطع كرد و دكمه ان را زد.
"بله؟ كامليا؟اِ...بسيار خوب گوشي."
او دستش را روي گوشي گذاشت و با چشماني از حدقه در امده به من نگاه كرد.
"جكه!"
بشدت يكه خوردم و خشكم زد.
اصلا فراموش كرده بودم جك در زندگي واقعي هم وجود دارد.تنها چيزي كه در ذهنم بود،صورت او روي صفحه تلويزيون بود كه مي خنديد و سرش را تكان مي داد و اهسته مرا خوار و خفيف مي كرد.
ليزي اهسته گفت:
"بهش بگو اِما نمي خواد باهات حرف بزنه."
جميما نجواكنان گفت:
"نه،اون بايد باهاش حرف بزنه.در غير اين صورت جك خيال مي كنه كه برنده س."
"ولي مطمئنا..."
گوشي را از جميما قاپيدم.
"بده ش من ببينم."
خيلي مختصر و مفيد گفتمم:
"سلام."
صداي اشناي جك به گوشم رسيد:
"اِما،منم."
سراپا احساسات شدم.نبايستي گريه مي كردم.خيلي دلم مي خواست او را مي زدمفمي كشتم.
ولي هر جور بود خودم را كنترل كردم.
گفتم:
"هرگز دلم نمي خواد باهات حرف بزنم."
سپس تلفن را قطع كردم.
ليزي گفت:
"افرين به تو."
لحظه اي بعد دوباره تلفن به صدا در امد.جك بود.گفت:
"اِما خواهش ميكنم.يه لحظه به حرفم گوش كن.مي دونم از دست من خيلي دلخوري،اما فرصت بده تا برات توضيح بدم."
از شدت خشم و غضب صورتم سرخ شده بود.
"حاليت نيست؟تو از من سوء استفاده كردي.منو خوار و خفيف كردي.هرگز نمي خوام باهات حرف بزنم.نمي خوام ريخت نحست رو ببينم. نمي خوام صدات رو بشنوم ...يا...يا..."
جميما تند تند سرش را تكان داد:
"بنازم به تو."
"...يا به ات دست بزنم.هرگز.هرگز."
باز هم تلفن را قطع كردم و پريز ان را هم بيرون كشيدم.سپس با دستاني لرزان تلفن همراهم را از كيفم در اوردم و ان را هم خاموش كردم.
همين طور كه به بالكن مي رفتم سرتاپايم مي لرزيد.باورم نمي شد اخر و عاقبت عشق و عاشقي ام به اينجا ختم شود.
ليزي با نگراني گفت:
"اِما،حالت خوبه؟"
"خوبم،فقط كمي مي لرزم."
جميما كه ناخن هايش را برانداز مي كرد گفت:
"اِما،نمي خوام به ات فشار بيارم.اما خودت مي دوني چه بكني درسته؟"
"چي؟"
او سرش را بالا كرد و به من خيره شد.
"بايد ازش انتقام بگيري.بايد كاري كني كه به سزاي اعمالش برسه."
قيافه ليزي در هم رفت.
"اوه،نه.انتقام گرفتن كار درستي نيست.بهتر نيست با اون ترك مراوده كني؟"
جميما با تشر گفت:
"چي رو ترك مراوده كنه؟اين كار كه براي اين مرتيكه درس عبرت نمي شه."
ليزي مصمم گفت:
"من و اِما هميشه اعتقاد داشتيم بايد جنبه هاي اخلاقي والا حفظ بشه.به قول جرج هربرت،خوب زندگي كردن بهترين انتقامه."
جميما مات و مبهوت به نظر مي رسيد.بالاخره رو به من كرد و گفت:
"به هر حال خوشحال مي شم به ات كمك كنم.انتقام گيري زمينه ي تخصصي منه.به هر حال..."
از نگاه كردن به چشمان ليزي طفره رفتم.
"جميما توي ذهنت چي مي گذره؟"
"ماشينش رو خط بنداز،كت و شلوارش رو قيچي كن.لاي پرده هاي اتاقش ماهي بنداز تا گنديده..."
ليزي چشم غره اي به او رفت.
"اينا رو توي مدرسه سر كلاس خونه داري و اداب معاشرت ياد گرفتي؟"
جميما پرخاشگرانه گفت:"راستش من فمنيستم.ما زنها بايد براي گرفتن حق خودمون قد علم كنيم.مي دوني چيه،مادرم قبل از ازدواج با يه دانشمند بيرون مي رفت يهو يارو مادرم رو قال گذاشت و رفت.اما سه هفته قبل از ازدواج مادرم،تغيير عقيده داد.باورت مي شه؟بالاخره مادرم يه شب پنهاني به ازمايشگاه اون رفت و پريز دستگاههاي لعنتي ازمايشگاهي رو از برق كشيد.تمام تحقيقات اون بر باد فنا رفت.رهنمود ديگه ي مادرم راجع به روغن فلفل قرمزه.برنامه رو جوري تنظيم مي كني كه با يارو عشقبازي كني و بعدش مي پرسي دوست داره بدنش رو با روغن ماساژ بدي؟بعد هم روغن رو جاييش مي مالي كه مرتيكه اتش بگيره و فريادش به هوا بلند شه."
ليزي گفت:
"مادرت چنين حرفي بهت زد؟"
"اره.راستش خيلي جالب بود.وقتي هجده ساله شدم،اون منو نشوند و گفت مي خواد راجع به زن و مرد كي برام حرف..."
ليزي مات و مبهوت نگاهش كرد.
"در همون نشست بود كه به ات گفت روغن فلفل قرمز رو..."
جميما با ناراحتي گفت:
"البته،فقط در صورتي كه مردي باهات بد رفتاري كرد.ليزي،مشكل تو چيه؟خيال مي كني ما زنها بايد اجازه بديم مردها هر بلايي دلشون مي خواد سر ما بيارن؟"
ليزي گفت:
"منظورم اين نبود.منظورم اينه كه من براي انتقام گرفتن هرگز از روغن فلفل قرمز استفاده نمي كنم."
جميما دستش ا به كمرش زد و گفت:
"خوب،خانم زرنگ،تو چي كار مي كني؟"
"بسيار خوب،اگه قرار بشه من رذل بشم و بخوام انتقام بگيرم هرگز اين كار رو نمي كنم چون شخصا معتقدم اشتباه بزرگيه..."
او مكثي كرد تا نفسي تازه كند.
"دقيقا همون كاري رو مي كنم كه اون كرده.برملا كردن يكي از رازهاش."
جميما كينه توزانه گفت:
"در واقع عقيده ي خوبيه."
ليزي گفت:
"من اينجوري كنف و شرمنده ش مي كنم تا حسابي كيف كنه."
هر دو به من نگاه كردند.گفتم:
"اما من از اسرار اون خبر ندارم."
جميما گفت:
"حتما خبر داري."
"ندارم.ليزي حق با تو بود.رابطه ما كاملا يك جانبه بود.من تمام اسرارم رو به اون گفتم اما اون هيچ سري رو با من درميون نذاشت...ما يار جون جوني نبوديم.من احمق و خام بودم."
ليزي دستش را روي دستم گذاشت.
"اِما،تو احمق نبودي.تو ساده دل و زود باور بودي."
"ساده دل...احمق...همش يكيه..."
جميما گفت:
"حتما يه چيزي مي دوني.اي بابا،تو با اون بودي.حتما راز و رمزي ازش مي دوني.يه نقطه ضعفي ...چيزي...يه كم فكر كن..."
چشمانم را بستم و به عقب برگشتم،اما در اثر نوشيدن براندي سرگيجه داشتم...راز...اسرار جك...به عقب برگرد و فكر كن...
جميما گفت:
"خوب چي شد؟چيزي يادت اومد؟"
"اون.."حرفم را قطع كردم.
من به جك قول داده بودم.
"خوب كه چه؟"
سراپا احساس شدم.اصلا چرا مي بايست سر قولم مي ماندم؟نه اينكه او اسرار مرا نگه داشته بود؟
بالاخره گفتم:
"اون در اسكاتلند بود.اولين بار كه توي هواپيما ديدمش از اسكاتلند ميومد.از من خواهش كرد اين موضوع رو به كسي نگم."
ليزي گفت:
"چرا اين خواهش رو كرد؟"
"من چه ميدونم."
جميما گفت:
"در اسكاتلند چي كار مي كرد؟"
"چه مي دونم."
سكوت برقرار شد.
جميما گفت:
"اوهوم،اينكه خجالت اورترين راز در دنيا نيست.مگه نه؟منظورم اينه كه تعداد زيادي از افراد باهوش و زيرك در اسكاتلند زندگي ميكنن.راز بهتري سراغ نداري؟مثل...مثلا موهاي سينه اش مصنوعي باشه؟"
يكهو ليزي زد زير خنده.
"موهاي مصنوعي سينه!"
جميما گفت:
"پس بايد از خودت چيزي دربياري.مي دوني چيه،مادرم تعريف مي كرد قبل از معاشرت با يارو دانشمنده،با سياستمداري دوست بوده كه خيلي باهاش بد رفتاري مي كرده.مادرم هم براش حرف در اورده كه اون رشوه خواره و از حزب كمونيست رشوه مي گيره.و اين شايعه رو در مجلس عوام پخش كرد.كه اين كار درس عبرتي براي دنيس شد."
ليزي گفت:
"نكنه منظورت دنيس ليولينه؟"
"اِ...درسته،خودشه."
ليزي مات و مبهوت شد.
"اوه،همون معاون رئيس مجلس كه حسابي ابروش رفت؟همون بدبختي كه تمام عمرش تلاش مي كرد اين لكه ننگ رو از بين ببره؟و اخر و عاقبتش به تيمارستان كشيد؟"
جميما گفت:
"اره،ولي اون نبايستي مادرم رو اذيت مي كرد،نه؟"
صداي تايمري از جيب جميما به گوش رسيد.
"وقت ماساژ پاهام شده."
بمحض اينكه از بالكن رفت،ليزي سرش را تكان داد.
"اون حسابي خل و چله.كاملا خل و چل.اِما،تو كه نمي خواهي راجع به جك هارپر چيزي از خودت در بياري؟"
"نه دوست ندارم اين كار رو بكنم.تو هنوز منو نشناختي؟اصلا نمي تونم از جك هارپر انتقام بگيرم.نمي تونم به اش لطمه بزنم.اون هيچ نقطه ضعفي نداره.اون يه ميلياردر قوي و كله گنده س.منم كه پشيزي ارزش ندارم...يه ادم بنجل،معمولي...بي سر و پا."
****************
-
صبح روز بعد با حالی نزار از خواب بیدار شدم . احساس کردم مانند دختر بچه ای پنج ساله هستم که دلش نمیخواهد به مهد کودک برود
همین طور که ساعت به هشت ونیم نزدیک میشد گفتم : " نمی تونم بر سر کار . نمی تونم توی چشم اونا نگاه کنم "
لیزی دکمه های کتم رابست و گفت : چرا می تونی ! همه چی درست می شه . سرت رو بالا بگیر
" اگه اونا به من بی اعتنایی کن چی ؟ "
این کار رو نمی کنن ! اونای دوستای تو هستن ! به هر حال تا حالا همه چی رو فراموش کردن
دستش را گرفتم : نه ، فراموش نکردن . نمی شه تو خونه پیش تو باشم ؟
لیزی با لحنی مادرانه گفت : اما برات که توضیح دادم . من امروز باید برم دادگاه .دستش را از دستم بیرون کشیدم . ولی وقتی برگردی خونه من اینجام . برای شام هم یه چیز عالی میخوریم . باشه ؟ حالا برو سر کار . در خانه را برایم باز کرد
" حالت خوب میشه نگران نباش "
مثل سگی که او چخ کرده اند از پله ها پایین رفتم . در جلویی را باز کردم و به محض اینکه پایم را از خانه بیرون گذاشتم یک ون کنار خیابان پارک کرد و مردی که اونیفورم آبی پوشیده بود با بزرگترین دسته گلی که در عمرم دیده بودم و روبانهای سبز تیره داشت به پلاک خانه ام نگاهی انداخت
او گفت : سلام خانم ، من دنبال خانم اما کریگن می گردم
تعجب زده گفتم : خودم هستم
آهان ! او با لبخندی خودکار و کاغذی به سویم دراز کرد . " بسیار عالی . امروز ، روز خوش شانسی شماس . لطفا اینجا رو امضا کنین "
دسته گل معرکه بود . انواع و اقسام گلهای رز ، فریزیا . گلهای بزرگ زیبای بنقش و گلهای رنگارنگ در آن بود
به هر حال هر چند اسم گل ها را نمی دانستم مطمئن بودم دسته گلی است بسیار گران قیمت . فقط یک نفر بود که می توانست آن گلها را بفرستد
قبل از اینکه خودکار را از دستش بگیرم گفتم : هی ! یه لحظه صبر کن میخوام ببینم این گلها از طرف کیه ؟
کارت را برداشتم و پاکتش را پاره کردم . نوشته را خواندم فقط چشمم را روی اسم پایین کارت انداختم
" جک "
احساس کردم صد تا زنبور نیشم زد . بعد از بلایی که سرم آورد خیال می کرد می تواند با چند شاخه ی گل نکبتی مرا گول بزند ؟
گفتم : "من این گلها رو نمی خوام . متشکرم "
مامور تحویل هاج و واج شد ." اینا رو نمی خواین "
چه خبر شده ؟ صدایی از پشت سرم شنیدم و سرم را بالا کردم
لیزی مات و مبهوت به گلها زل زده بود
" اوه ، خدایا ، دسته گل از طرفه جکه "
به مامور تحویل رو کردم : " بله ، لطفا اونا رو ببر "
لیزی که تلفن همراه در دستش بود گفت : صبر کن ! یه لحظه بذار اینا رو بو کنم ! او صورتش را لابه لای گلها فرو برد و نفسی عمیق کشید
" به به ! چه گلهایی ! در عمرم چنین گلهایی ندیده بودم "
او به مرد نگاهی کرد : خوب چی به سر گلها میاد ؟
آن مرد شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دونم . گمونم اونا رو بندازن دور
لیزی نگاهی به من کرد " اوه ، نه حیفه "
لیزی نمیتونم اینا رو قبول کنم در این صورت اون خیال می کنه همه چی بین ما حل و فصل شده
لیزی از سر اکراه گفت : آره . حق با توئه . تو باید اینا رو برگردونی
او دستی به رز صورتی مخملی زد " به هر حال مایه شرمندگیه "
ناگهان صدایی گوشخراش از پشت سر به گوش رسید " چی چی رو برگردونه ؟ مسخره بازی در آوردین "
اوه ، خدایا جمیما هم اومده بود توی خیابون . هنوز لباس خواب سفیدش را به تن داشت . او با داد و فریاد گفت : حق ندارین اینا رو پس بفرستین . من روز شنبه مهمونی دارم ! اینا برام عالیه ! سپس نگاهی به بر چسب انداخت " اسمیت اند فوکس " میدونی این دسته گل چقدر گرونه ؟
برام مهم نیست پولش چقدره ! اینا از طرفه جکه . نمی تونم قبول کنم
چرا ؟
جمیما هم عجب آدمی بود
واسه اینکه هر چیزی یه قاعده و قانونی داره . اگه اینا رو قبول کنم معنیش اینه که اونو بخشیدم
جمیما با تشر گفت : نه الزما . می تونه منظور تو این باشه که اونو نبخشیدی و یا به خودت زحمت پس دادن گلهای نکبتی اونو ندادی . چون اون از نظرت خوار و خفیفه
در حالیکه حرف او را سبک و سنگین می کردیم سکوتی برقرار شد . نکته ی اصلی این بود که گلها واقعا محشر بودند
بالاخره صدای مردک هم در آمد " خوب . چی شد ؟ا اینا رو میخواین یا نه ؟
اوه ، سردرگم شده بودم . " من ...."
جمیما قاطعانه گفت : اما اگه اونا رو برگردونی نقطه ضعفت رو نشون میدی و به زبون بی ربونی بهش می فهمونی تو قدرت یادآوری اونو در خونه ت نداری . ولی اگه گلها رو نگه داری مثل اینه که میگی بهش اهمیتی نمیدی . وقتی تو قاطعانه وایستی و از خودت قدرت نشون بدی ...
خودکار را از دست مردک قاپیدم " اوه ، خدایا ، باشه . باشه . امضا می کنم . اما لطفا بهش بگو قبول اینا به معنی بخشیدن او نیست . اگه جمیما مهمونی نداشت جای این گلها فوری توی سطل زباله بود ! کاغذ را امضا کردم . صورتم سرخ شده بود . نقطه ی آخر خط را که گذاشتم به قدری روی کاغذ فشار آوردم که سوراخ شد ."
" چیزایی که گفتم یادت می مونه ؟ "
" خانم عزیز من در بخش تحویل گل کار می کنم "
لیزی گفت : می دونم ! سپس کاغذ را از دست یارو گرفت و زیر امضای من نوشت " بدون پیشداوری "
لیزی این جمله یعنی چی ؟
" به معنی این که هرگز تو رو نمی بخشم . تو یه حرومزاده ی تمام عیاری ... اما به هر حال گلها رو نگه می دارم "
جمیما گفت : به هر حال با اون بی حساب می شی
************
-
یکی از فرح بخش ترین و زیباترین روزهای لندن بود . آدم احساس می کرد که لندن واقعا یکی از بهترین شهرهای دنیاست . آفتاب بروی رودخانه می درخشید و گنبد کلیسای سنت پل زیر آسمان صاف آبی مثل عکسهای کارت پستالی شده بود . از ایستگاه مترو که بیرون آمدم روحیه ام کمی بهتر شده بود
شاید حق با لیزی بود . شاید هم کارمندان شرکت کل قضیه را فراموش کرده بودند . مساله ی مهمی که نبود . مطمئنا آن قدر هم جالب نبود . به احتمال زیاد تا حالا شایعه ی دیگری پیش آمده بود که همه راجع به آن حرف میزدند ... مسابقه ی فوتبال . سیاست یا چیزی دیگر ...
به شرکت رسیدم . در را باز کردم و وارد سرسرا شدم . سرم را بالا گرفته بودم
... روتختی باربی .... ! از آن طرف سرسرا صدای مردی به گوشم خورد که با زنی که کارت " بازدید کننده " به سینه اش زده بود حرف می زد
... با جک هارپر رو هم ریخت .... صدایی هم از بالای سرم شنیدم و سرم را بالا کردم . چند تا دختر از پله ها بالا می رفتند .
یکی درجواب گفت : طفلی کانر دلم براش می سوزه
یک نفر که از آسانسور پیاده میشد به بغل دستی اش گفت "... وانمود می کرد عاشق کنسرت جازه ... حالا چرا ....
تمام خوش بینی ام از بین رفت . دلم میخواست از انجا فرار می کردم و بقیه ی عمرم را زیر لحاف سر می کردم
اما مجبور بودم با آنها روبرو شوم . مجبور بودم این کار را بکنم
دستهایم را در دو طرف مشت کردم و به سمت پله ها و به سوی بخش بازاریابی رفتم . از کنار هر کس رد میشدم آشکارا به من زل می زد یا وانمود می کرد که نگاهم نمی کند . به محض دیدن من حداقل پنج گفتگو نیمه تمام ماند
به بخش بازاریابی رسیدم . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با قیافه ای بسیار عادی وارد شوم
کتم را بیرون اوردم . آن را پشت صندلی آویران کردم و گفتم : " سلام به همگی "
آرتمس با لحنی طعنه آمیز گفت : به به ! من که ابدا ....
پل از دفترش بیرون آمد و پس از اینکه حسابی مرا برانداز کرد گفت : صبح بخیر اما حالت خوبه ؟
" خوبم . متشکرم "
در کمال تعجب او به من گفت : چیزی هست که دوست داشته باشی درباره ش حرف بزنی ؟
او چه خیال می کرد ؟ خیال می کرد من پیش او می رفتم سرم را روی شانه اش می گذاشتم و با هق هق گریه می گفتم این جک هارپر حرامزاده از من سواستفاده کرد ؟
با قیافه ای جدی گفتم : نه متشکرم ... ولی ... حالم خوبه
" بسیار خوب " او مکثی کرد و لحنش رسمی شد " دیروز که یهو غیبت زد خیال کردم تصمیم گرفتی بقیه ی کارها رو توی خونه انجام بدی "
گلویم را صاف کردم " ا ... بله . درسته
با این حساب کلی کار مفید انجام دادی ؟
بله ، یه خروار
" عالیه " منم همین فکر رو کردم . بسیار خوب ادامه بده . و اما بقیه ی شما ... " پل نگاهی اخطار دهنده به دور و بر دفتر کار انداخت . یادتون باشه چی گفتم "
آرتمس فوری گفت : البته ! همه مون یادمون هست
پل دو مرتبه به غیب اش زد و به دفتر خودش رفت . من به کامپیوتر زل زدم تا گرم شود . به خودم دلداری می دادم .
" حالت خوبه . حواست به کارت باشه و در مورد هیچی ....."
ناگهان کسی آوازی را زیر لب زمزمه کرد ، اوازی بودکه من می شناختم ... آوازی ....
آهان یادم اومد . آواز گروه کارپنتر بود
و بقیه هم در اتاق به او پیوستند و دسته ی همخوانان راه انداختند
" من به تو نزدیکم .... نزدیکم ...."
نیک گفت : بسیار خوب ، اما ؟ سرم را با دو دلی بالا کردم . " برای اشکهات دستمال میخوای ؟ "
همه یک صدا می خواندند " ...من به تو نزدیکم .... نزدیکم " و ناگهان صدای قهقهه ی خنده ی اتاق را پرکرد
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم . به سراغ ایمیل هایم رفتم و یکهو در جا خشکم زد . معمولا من روزی ده تا ایمیل داشتم اما امروز نود و پنج ایمیل رسیده بود
پدر : خیلی دلم میخواد باهات حرف ....
کارول : دو نفر دیگر هم برای باشگاه باربی ....
ماریا : میدوانم کجا می توانی لباس زیر راحت ....
شارون : خوب ، چه مدتی باهم ....؟
فیونا : سمینار هوشیاری جسم یادت نرود ....
*************
-
به طومار ایمیل ها نگاهی انداختم و ناگهان احساس کردم خنجری به قلبم وارد شد
" سه تا ایمیل هم از طرف جک بود "
می بایست چه کارمی کردم ؟
می بایست آنها را میخواندم ؟
دستم با ترس و لرز روی ماوس رفت . آیا او حق داشت حداقل توضیحی بدهد ؟
آرتمس سر میزم آمد . کیسه ای در دستش بود . " اوه ، اما .... برات یه پلوور آوردم . برای من کوچیکه ولی چیز قشنگیه . می دونم خوشت میاد و شاید اندازه ت باشه . سایز چهاره ..... " سپس آرتمس نگاهی به کارولین انداخت و هر دو هرهر خندیدند .
مختصر گفتم : متشکرم . تو خیلی لطف داری
فرگس از جای خود بلند شد . " میخوام برم برای خودم قهوه بیارم کسی قهوه میخواد ؟ "
نیک مزه پرانی کرد " توی قهوه من خامه ی هارویز بریستول بریز "
زیر لبی گفتم : ها ها ها ، چه با نمک
نیک ادامه داد : راستی اما میخواستم بگم ... منشی جدید بخش مدیریت رو دیدی ؟ یه تیکه ی حسابیه
سپس چشمکی به من زد . من هم لحظه ای به او خیره شدم سر در نمی آوردم . و اضافه کرد : مدل موی سیخ سیخی و....
" خفه شو ! دهنت رو ببند . زر زیادی نزن "
از شدت عصبانیت دستم می لرزید . فوری تک تک ایمیل های جک را پاک کردم . او لیاقت نداشت ایمیل هایش را بخوانم . به هیچ وجه
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم . پس از رفتن به توالت در را محکم پشت سرم بستم و پیشانی داغم را به آیینه چسباندم
تنفر و انزجار از جک هارپر مثل گدازه ی آتشفشان از وجودم بیرون میزد . او خبر داشت من دچار چه مصیبت عظیمی شده ام ؟ خبر مرگش می دانست چه بلایی سرم آورده است ؟
صدایی رشته ی افکارم را به هم زد . ناگهان جا خوردم . اما ؟ ؟
کتی بی سر و صدا به توالت آمده و حالا پشت سرم ایستاده بود . کیف آرایشش هم توی دستش بود از اینه او را دیدم . قیافه اش مثل بخت النصر بود . او با صدایی عجیب و غریب گفت : خوب که این طور . از قلاب بافی خوشت نمیاد
اوه ، خدایا . چه گناهی از من سر زده بود که این طور مستوجب عقوبت بودم ؟ کتی سراپا خشم و غضب بود . نکنه با همون میل قلاب بافی تنم را سوراخ سوارخ کنه....
" کتی خواهش می کنم . ببین چی میگم ... من هرگز ...."
او دستش را بلند کرد . اما نمیخوادماست مالی کنی . هر دو حقیقت رو می دونیم
فوری گفتم : اون اشتباه می کنه . به غلط حالیش شده . منظورم اینه که من از ... قلاب بافی ....
کتی حرفم را قطع کرد و با لبخندی گفت : می دونی چیه ؟ دیروز خیلی دمغ شدم . بعد از کار فوری رفتم خونه و به مادرم زنگ زدم . می دونی چی به من گفت ؟
با ترس و لرز گفتم ؟ چی ؟
گفت : اونم از قلاب بافی خوشش نمیاد
چی ؟؟؟
قیافه ی کتی از هم باز شد و درست شد همان کتی قدیمی
" مادربزرگم هم دوست نداره . قوم و خویشام هم همین طور . همه ی اونا هم سالها مثل تو تظاهر می کردن . حالا متوجه شدم ! لحنش آشفته شد . می دونی چیه ؟ کریسمس پارسال برای مبلمان مادربزرگ روکش قلاب بافی درست کرده بودم و بعدش اون به من گفت دزد اومده و روکش قلاب بافی مبلها رو برده . آخه این چه جوردزدی بوده که فقط روکش مبلها رو برده بود ؟
کتی واقعا نمی دونم چی بگم
" اما چرا به من حرفی نزدی ؟ تمام این مدت من هدایای مزخرفی درست می کردم که کسی هم خوشش نمیومد"
اوه ، کتی . خیلی متاسفم . نمیخواستم احساساتت جریحه دار ....
میدونم که تو می خواستی به من لطف کنی . اما حالا احساس پوچی و حماقت می کنم
غمگینانه گفتم : بله ، درسته . منم همین احساس رو دارم
ناگهان در توالت باز شد و وندی را بخش حسابداری آمد تو . تعجب زده به هر دوی ما زل زد . دهانش را باز کرد ولی فوری آن را بست . سپس در یکی از توالت ها غیبش زد
کتی با صدایی آهسته گفت : خوب . بگو ببینم حالت خوبه ؟
زیر لب گفتم : آره ... می دونی چیه .....؟
آره خوب بودم . آن قدر حالم خوب بود که به جای روبرو شدن با همکارانم توی توالت قایم شده بودم
او با دو دلی گفت : با جک حرف زدی ؟
نه . برام مشتی گل نکبتی فرستاد که مثلا بگه اشکالی نداره . احتمالا خودش هم اونا رو سفارش نداده و سون به جاش این کار رو کرده
صدای سیفون به گوشم خورد و وندی از توالت بیرون آمد
کتی فوری ریملی به دستم داد . " اینو ببین . همون ریمله که راجع بهش حرف میزدم "
" متشکرم کتی . بگو ببینم . مژه ها رو پر پشت نشون میده ؟"
وندی گفت : اشکالی نداره . من به حرفاتون گوش نمی کنم . او دست هایش را شست و خشک کرد . سپس از روی کنجکاوی نگاهی به من کرد
" اما بگو ببینم تو با جک هارپر بیرون میری ؟ "
به اختصار گفتم : نه . اون از من سو ء استفاده کرد . اون منو خوار و خفیف کرد . راستش رو بخوای اگه دیگه هرگز نبینمش خیلی خوشحالتر میشم
وندی شادمانه گفت : اوه درسته . راستی اگه باهاش حرف زدی می تونی بهش بگی من دلم میخواد به بخش تولیدی برم
چی ؟
اگه تونستی خیلی عادی سر صحبت رو باز کن و بهش بگو من مهارتهای ارتباطی زیادی دارم و برای بخش تولیدی بسیار مناسبم
با جک سر صحبت باز میکردم ؟ چه چیزها ؟ دلم نمیخواست ریخت و قیافه ی نحسش رو ببینم . وندی رو ببین چه می گفت
بالاخره گفتم : مطمئن نیستم . من فقط ... این کاری نیست که از عهده ی من بر بیاد
وندی دلخور شد .
" بسیار خوب . به نظرم تو خیلی خود خواهی . من فقط ازت خواستم اگه صحبت پیش اومد بهش خاطر نشان کنی که من دوست دارم برم تو بخش تولیدی کار کنم . مگه این کار چقدر سختی داره ..."
کتی گفت : وندی اما رو عذاب نده . دست از سرش بردار
وندی گفت : این فقط تقاضا بود . چون به نظرم الان مقام و مرتبه تو بالاتر از همه ی ماهاس
فریاد زدم : نه اینجوری نیست که ...
ولی وندی جیم شده و در رفته بود
با بغضی در گلو گفتم : عالیه . خیلی عالیه ! همه از من متنفرن
هنوز باورم نمیشد که چطور همه چیز زیر و رو شده بود . هر آنچه باورش کرده بودم عوضی از آب در آمده بود . مردی بی عیب و نقص تو زرد از آب در آمده بود . خیال می کردم شادترین فرد هستم . اما حالا همه به چشم آدمی احمق و پست به من نگاه می کردند
اوه ، خدایا . دوباره اشک در چشمانم جمع شد
کتی با ناراحتی نگاهم می کرد . " اما حالت خوبه ؟ بیا این دستمال رو بگیر . اینم کرم دور چشم
به سختی آب دهانم رو قورت دادم " متشکرم "
کمی از کرم را دور چشمانم مالیدم و سعی کردم چند نفس عمیق بکشم تا کمی آرام شوم
کتی گفت : تو واقعا آدم شجاعی هستی . راستش من از اومدنت به سر کار مات و مبهوتم . اگه من جای تو بودم انقدر خجالت می کشیدم که ...
رویم را برگرداندم .
" کتی دیروز تمام رازهای خصوصی من از تلویزیون پخش شد . کدوم شرمندگی از این بالاتره ؟ "
از پشت سر صدای کارولین را شنیدم . " اوه اینجایی . . اما پدر و مادرت اومدن . میخوان تو رو ببینن"
نه نه ، باورم نمیشد ، باورم نمی شد
پدر و مادرم کنار میزم ایستاده بودند . پدرم کت و شلوار خاکستری خوشدوختی به تن داشت و مادرم هم کت سفید با دامن سورمه ای . همه ی کارمندان طوری به آنها زل زده بودند که گویی از سیاره ای دیگر آمده اند. آنها دسته گلی هم بین خودشان قرار داده بودند
سلام مامان ، سلام بابا
آنجا چه کار می کردند ؟
پدرم با لحنی که سعی میکرد بشاش باشد گفت : اما فکر کردیم سری بهت بزنیم
سرم را تکانی دادم . انگار اتفاقی کاملا عادی بود
مادرم گفت : هدیه ی ناقابلی برات آوردیم. یه دسته گل برای روی میزت . و با احتیاط دسته گل را روی میز گذاشت .
" برایان میز اما رو ببین چه شیکه ! به به ... چه کامپیوتری "
پدرم دستی به پشتم زد و گفت : محشره ! چه میز معرکه ای
مادرم به برو بچه های اتاق لبخند زد " اما اینا دوستات هستن ؟ "
مادرم ادامه داد : اتفاقا همین دیروز حرف تو بود . اما چقدر باید به خودت ببالی که در چنین شرکت بزرگی کار می کنی . مطمئنم دخترای زیادی هستن که به موقعیت تو غبطه می خورن ! درسته برایان ؟
پدرم گفت : البته ! اما چقدر کار تو خوب بوده
بقدری یکه خورده بودم که دهانم باز نمیشد . با پدرم چشم در چشم شدیم . او به من لبخندی زد . دستان مادرم هنگام ور رفتن با گلها می لرزید
فهمیدم ! هر دوی آنها مضطرب بودند . هر دو نفر
در حالیکه سعی می کردم هر طور شده آنها را از سر خودم باز کنم سر و کله ی پل هم پیدا شد . او ابروانش را بالا برد . " اما مثل اینکه ملاقاتی داری "
اوه بله ، پل ، پدر و مادرم رو معرفی ....
پل مودبانه تعظیمی کرد
" از دیدنتون خوشوقتم "
مادرم گفت : نمیخواهیم مزاحمتون بشیم ..
پل گفت : اصلا مزاحمتی نیست . متاسفانه اتاقی که ما برای دیدار خونوادگی اختصاص داده ایم در حال تغییر دکوراسیونه
مادرم که مطمئن نبود حرف پل جدی است گفت : اوه خدا جون
بنابراین اما شاید دوست داشته باشی پدر و مادرت رو ببری بیرون ... مثلا برای ناهار قبل از وقت ؟
به ساعتم نگاه کردم . یک ربع به ده بود
سپاسگزارانه گفتم : پل ازت مشتکرم
*********
-
چه جالب !
وسط صبح که می بایست سر کار می بودم با پدر و مادرم در خیابان قدم می زدم . در فکر بودم که به آنها چه بگویم . آخرین باری را که با پدر و مادرم بودم فقط ما سه نفر به خاطر نمی آوردم . انگار زمان پانزده سال به عقب برگشته بود
به کافی شاپی ایتالیایی رسیدیم " می تونیم بریم اینجا "
پدرم مهربانانه گفت : عقیده خوبیه ! و در را باز کرد .
" راستی دیروز برنامه ی دوستت جک هارپر رو از تلویزیون دیدیم "
جواب دادم " اون دوستم نیست "
او و مادرم نظری اجمالی به هم انداختند
پشت میزی نشستیم و پیشخدمت فهرست غذا را برایمان آورد . سکوت برقرار شد
اوه خدایا دچار اضطراب شده بودم
پس شماها ... میخواستم بگویم : چرا شما اینجا اومدین ؟ ولی احساس کردم شاید کمی غیر مودبانه باشد و حرفم را تغییر دادم " چه چیزی شما رو به لندن کشوند ؟ "
مادرم از پشت عینک مطالعه اش نگاهی به فهرست غذا انداخت و گفت : میخواستیم سری به تو بزنیم . خوب من یه فنجون چای .... این چیه ؟ آب میوه ..
پدرم با اخم نیم نگاهی به فهرست غذا انداخت " من یه قهوه ی ساده میخوام همچین چیزی دارن ؟ "
مادرم گفت : اگرم نداشته باشن تو کاپوچینو بخور یا قهوه اسپرسو . فقط بگو آبش جوش باشه
باورم نمیشد آنها سیصد کیلومتر تا لندن رانندگی کنند فقط آنجا بنشینند و راجع به نوشیدنی گرم حرف بزنند
مادرم خیلی عادی گفت : اوه اما داشت یادم میرفت . چیز ناقابلی برات آوردیم . درسته برایان ؟
من غافلگیر شده بودم . اوه .... چیه ؟
مادرم گفت : " یه ماشینه "
مادرم سرش را بالا کرد و به پشخدمتی که سر میز آمده بود نگاه کرد . " سلام من کاپوچینومیخوام . شوهرم هم قهوه ی ساده البته اگه امکان داره . اما تو چی ...."
ناباوارنه گفتم : ماشین ؟
صدای پیشخدمت ایتالیایی منعکس شد . ماشین ؟ سپس نگاهی مردد به من کرد . " شمام قهوه میخواین ؟ "
" منم ... کاپوچینو میخوام . لطفا "
مادرم اضافه کرد : و چند جور کیک
وقتی پیشخدمت دور شد . دستم را روی سرم گذاشتم . مامان ...آخه منظورت چیه ؟ برام ماشین خریدی ؟
چیز ناقابلیه . آخه تو باید ماشین داشته باشی . حق با پدر بزرگه . آخه درست نیست تک و تنها بدون ماشین در لندن این ور و ...
اما .... من که پول ماشین ندارم ... تازه هنوز به شما بدهکارم
پدرم گفت : پول رو فراموش کن
هاج و واج شده بودم .
چی ؟ اما این جوری که نمیشه .... من هنوز ....
پدرم ناراحت شد . گفت : بهت گفتم پول رو فراموش کن . اما تو ... تو اصلا به ما مدیون نیستی . اصلا و ابدا
برایم قابل هضم نبود . تند تند نگاهشان می کردم . واقعا عجیب بود انگار بعد از سالها برای اولین بار بود که آنها را می دیدم
بالاخره مادرم گفت : میخواستم ببینم دوست داری سال دیگه تعطیلات رو با ما سپری کنی ؟ فقط ما سه نفر . خوش می گذره . البته اجباری در کار نیست اگه برنامه ی خاصی ....
فوری گفتم : نه ! خیلی هم دوست دارم اما پس ...
نمی توانستم اسم کری را بر زبان بیاورم
سکوت برقرار شد . پدر و مادرم به یکدیگر نگاه کردند . ناگهان مادرم موضوع صحبت را عوض کرد" راستی کری هم خیلی بهت سلام رسوند . می دونی چیه ؟ اون تصمیم گرفته برای دیدن پدرش به هنگ کنگ بره . آخه پنج سالی میشه که اونو ندیده و وقتش رسیده ... اونا با هم باشن
من حسابی گیج و منگ شده بودم . " درسته ، عقیده خوبیه "
باورم نمیشد . همه چیز تغییر کرده بود .انگار اعضای خانواده ام هم ضربه ی مغزی خورده بودند . هیچ چیز مثل سابق نبود
پدرم گفت : اما ما احساس می کنیم ... شاید ما زیاد به تو توجه .... او حرفش را قطع کرد و نوک دماغش را خاراند
پشخدمت فنجانی کاپوچینو جلویم گذاشت . قهوه ی ساده ... کاپوچینو . کیک شکلاتی . کیک طعم لیمو . کیک قهوه ...
مادرم حرف او را قطع کرد . " متشکرم . خیلی ممنون "
پیشخدمت رفت و مادرم رو به من کرد "اما ... میخواستیم بهت بگیم .. ما به تو افتخار می کنیم "
خدایا دلم میخواست زار بزنم . به سختی خودم را کنترل کنم
" آهان "
پدرم گفت : اما ... میخواستم بگم ... من و مادرت ....هر دو ... حرفش را قطع کرد و نفسی عمیق کشید . من جرات نداشتم چیزی بگویم . دوباره شروع کرد " اما من میخواستم بگم ... مطمئنم که .... میخواستم ... " دو مرتبه حرفش را قطع کرد و عرق پیشانی اش را با دستمال پاک کرد . " راستش حقیقت اینکه ... من ... "
مادرم سر او داد زد : برایان جون بکن به دخترت بگو که دوستش داری . برای یه بار هم در عمرت شده ...
پدرم با صدایی گرفته گفت : من ... من ... دوستت دارم . اوه خدایا !
بغض امانم نمیداد " بابا منم تو رو دوست دارم . مامان تو رو هم دوست دارم "
مادرم اشک چشمانش را پاک کرد و گفت : می دونستم اومدن ما اشتباه نبود
دست پدر و مادرم را در دست گرفتم و با لحنی پر از احساس گفتم : می دونین چیه ؟ همه ی ما در دایره ی ابدیت زندگی مانند حلفه های مقدس هستیم
پدر و مادرم هاج و واج نگاهم کردند . چی ؟؟؟؟
دستم را از دستهای آنان بیرون آوردم " هیچی ، مهم نیست "
جرعه ای قهوه نوشیدم و سرم را بالا کردم
" جک دم در کافی شاپ ایستاده بود "
وقتي او را بيرون در ديدم،نفسم بند امد.دستش را دراز كرد،دستگيره را چرخاند و ناگهان وارد شد.
همينطور كه به سمت ميز ما مي امد،احساس كردم از هم فرو مي پاشم.او مردي بود كه به خيال خودم عاشقش بودم.او مردي بود كه از من سوء استفاده كرده بود.با ديدن او درد و رنج و خفت و خواري مانند شعله هاي اتش از وجودم زبانه كشيد.
اما بايستي ان احساسات را مهار مي كردم.مي بايست خودم را قوي نشان مي دادم.به پدر و مادرم گفتم:
"به اش اعتنا نكنين."
پدرم گفت:
"به كي اعتنا نكنيم؟"
سپس روي صندلي چرخي زد.
"اوه!"
جك گفت:
"اِما،مي خوام باهات حرف بزنم."
"من با تو حرفي ندارم."
او نظري اجمالي به پدر و مادرم انداخت.
"معذرت ميخوام مزاحمتون شدم.اگه اشكالي نداره يه لحظه..."
با عصبانيت گفتم:
"من هيچ جا نميام.مي بيني كه در حال نوشيدن يه فنجون قهوه عالي با پدر و مادرم هستم."
او پشت ميز كناري نشست.
"خواهش مي كنم،بذار برات توضيح بدم.بذار ازت عذرخواهي كنم."
"لازم به توضيح شما نيست."
با خشم و غضب به پدر و مادرم نگاه كردم.
"شما هم وانمود كنين اون اينجا نيست.حرف خودتون رو ادامه بدين."
سكوت برقرار شد.پدر و مادرم هاج و واج به هم نگاه كردند.مادرم مي خواست چيزي بگويد،ولي بمحض اينكه به او نگاه كردم،از اين كار منصرف شد و جرعه اي قهوه نوشيد.
كلافه بودم.گفتم:
"خوب مامان داشتي مي گفتي...كه اينطور،اره؟"
او اميدوارانه گفت:
"چي؟"
ذهنم كار نمي كرد.مستاصل شده بودم.جك در چند متري من نشسته بود.بالاخره گفتم:
"راستي،برام از بازي گلف بگو."
مادرم نظري اجمالي به جك انداخت و گفت:
"اِ...خوبه،متشكرم."
زير لب گفتم:
"نيگاش نكن...و بابا،بازي گلف تو چطوره؟"
پدرم گفت:
"اونم خوبه..."
جك پرسيد:
"كجا بازي مي كنين؟"
غضبناك روي صندلي چرخيدم و فرياد زدم:
"خودتو وارد بحث نكن."
سكوتي برقرار شد.
مادرم با لحني تصنعي گفت:
"اي واي،خدا جون! دير شد.قراره ... به نمايشگاه..."
چه؟
"اِما از ديدنت خوشحال شديم."
هراسان گفتم:
"نه،نمي شه برين."
ولي پدرم كيف پولش را باز كرد و اسكناسي بيست پوندي روي ميز گذاشت.مادرم هم از جاي خود بلند شد و كتش را پوشيد.
او خم شد،مرا بوسيد و در گوشي گفت:
"به حرفاش گوش كن."
پدرم دستم را فشرد و گفت:
"اِما،خداحافظ."
و در عرض سي ثانيه هر دو نفرشان غيبشان زد.
باورم نمي شد چنين رفتاري با من بكنند.بمحض اينكه در بسته شد،جك گفت:
"خوب."
مثل برق جايم را عوض كردم تا چشمم به او نخورد.
"اِما،خواهش مي كنم."
باز هم صندلي ام را عوض كردم.اين دفعه با قاطعيت بيشتر تا بالاخره رو به ديوار نشستم.
بدبختي اين بود كه در اين وضعيت دستم به كاپوچينوم نمي رسيد.
سرم را برگرداندم و جك را ديدم كه صندلي اش را كنارم گذاشته و فنجان قهواه ام را هم در دست گرفته بود.
از جايم بلند شدم و با عصبانيت گفتم:
"دست از سرم بردار.حرفي براي گفتن نداريم.والسلام."
كيفم را برداشتم و از كافي شاپ امدم بيرون و وارد خيابان شلوغ شدم.لحظه اي بعد،دستي را روي شانه ام حس كردم.
"لااقل بذار برات توضيح بدم كه چي شد؟"
چرخيدم.
"چي رو توضيح بدي؟كه چطور ازم سوء استفاده كردي ؟ كه چطور به من نارو زدي؟"
"باشه،اِما، قبول دارم تو رو شرمنده كردم.ولي...خيال مي كني مساله ي مهميه؟"
ناباورانه چنان فريادي كشيدم و به زني كه چرخ دستي خريد دستش بود تنه زدم كه نزديك بود،روي زمين سرنگون شود.
"مساله ي مهميه؟تو حاليته چي مي گي؟وارد زندگيم شدي.منو از عشق خودت سيراب كردي.باعث شدي عاشقت بشم.به تو اهميت بدم...و من تك تك حرفات رو باور كردم..."
صدايم به شدت مي لرزيد.
"...جك، من حرفات رو باور كردم...اما در نهايت تو انگيزه داشتي،هدف داشتي.تو از من عين موش ازمايشگاهي استفاده كردي.تمام مدت تو..."
جك وحشت زده بود.
"نه،نه،صبر كن،اين حرفا چيه كه ميزني!تو اشتباه مي كني!"
بازويم را گرفت.
"حرفايي كه ميزني اصلا درست نيست.من نقشه نداشتم كه از تو سوء استفاده بكنم."
با چه جراتي اين حرف را مي زد؟
سعي كردم بازويم را از دست او بيرون بكشم.
"ولم كن!البته كه نقشه داشتي.مطمئنم نقشه داشتي.منكر نشو كه تو راجع به من حرف نمي زدي.نمي توني انكاركني كه منظورت به من نبود.تمام حرفا راجع به من بود.تك تك حرفات!"
جك سرش را محكم گرفت.
"باشه ، باشه.گوش كن ببين چي مي گم.من منكر اين قضيه نمي شم كه تو در ذهنم بودي،ولي معنيش اين نيست كه..."
او سرش را بالا اورد.
"تمام مدت تو در ذهن مني.تمام مدت به فكر توام."
چراغ عابر سبز شد.مي بايست سريع به ان طرف چهارراه مي رفتم و جك هم دنبالم مي امد.اما هيچ كدام از انجا جم نخورديم.مي خواستم رد شوم،اما بدنم حس نداشت.انگار كه جسمم مي خواست حرفهاي او را بشنود.
جك چشمان سياهش را به من دوخت.
"اِما،وقتي من و پيت شركت پنتر رو راه انداختيم، مي دوني چه جوري كار مي كرديم؟مي دوني چه جوري تصميم مي گرفتيم؟"
از سر بي اعتنايي شانه اي بالا انداختم،كه يعني اگه دوست داري به من بگو.
"ازروي غريزه و شم درون.اينو بخريم؟اينو دوست داريم؟دنبال اين بريم؟تمام مدت از اين سوالها از هم مي كرديم."
او مكثي كرد:
"چند هفته ايه كه من به فكر توليد اجناس زنانه افتادم و تمام فكر و ذكرم شده كه اِما از چنين چيزي خوشش مياد؟اِما چنين چيزي رو مي پوشه؟اِما چنين چيزي مي نوشه؟...اِما چنين چيزي رو مي خره؟"
جك براي لحظه اي چشمانش را باز و بسته كرد.
"بله،تمام مدت تو توي ذهنم هستي،يه لحظه از فكرت غافل نيستم.سر كار همش تو فكر توام.فكر تو باعث شده در زندگي و كار و بارم اختلال ايجاد بشه.منظور من اين نبود...ما با هم..."
جك نفس عميقي كشيد و دستهايش را توي جيبش كرد.
"اِما،من به ات دروغ نگفتم.ازت سوء استفاده نكردم.از همون لحظه اي كه توي هواپيما چشمم به تو افتاد،مجذوبت شدم...لحظه اي كه تو سرت رو بالا كردي و...تك تك كارهات منو جذب كرد...طرز فال خوندنت...نامه به ارنست ليوپولد...برنامه ورزشيت.خلاصه همه چيزت."
او به م خيره شد و براي لحظه اي احساس ترديد كردم.
بالاخره با صدايي لرزان گفتم:
"حرفايي كه زدي دست،اما تو منو خجالت زده كردي.تو منو خوار و خفيف كردي!"
روي پاشنه پا چرخيدم تا به ان طرف خيابان بروم.
جك هم به دنبالم راه افتاد.
"قصد نداشتم انقدر حرف بزنم.اصلا قصد نداشتم راجع به تو چيزي بگم. حرفم رو باور كن.اِما، من هم به اندازه ي خودم پشيمونم.لحظه اي كه برنامه تموم شد ازشون خواستم اون قسمت رو حذف كنن.به من قول دادن اين كار رو بكنن.من..."
او سرش را تكان داد.
"نمي دونم چي شد،انگار كسي به من سيخونك مي زد...احساساتي بسيار قوي..."
باز هم خشم بر من غلبه كرد.
"احساسات قوي...؟سيخونك...؟جك، تو پته منو رو اب ريختي."
"مي دونم،خيلي متاسفم."
"تو به تمام مردم دنيا راجع به لباس زيرم...زندگي خصوصيم...روتختي باربي..."
"اِما... متاسفم."
با صدايي لرزان گفتم:
"تو راجع به وزنم گفتي...و حالا مي گي اشتباه كردي..."
"اِما، منو ببخش،متاسفم.واقعا..."
رويم را به سمت او برگرداندم.
"تاسف كافي نيست.تو زندگي منو تباه كردي!"
نگاهي عجيب و غريب به من كرد.
"زندگيت رو تباه كردم؟زندگيت تباه شده؟مايه ي ابروريزيه اگه مردم حقايقي رو راجع به تو بدونن؟"
لحظه اي به تته پته افتادم.
"اخه...من...من...تو نمي دوني برام چه جهنمي بود.همه به من خنديدن.همه سر به سرم گذاشتن.تمام كارمندها.ارتمس منو دست انداخته بود."
جك از شدت عصبانيت دستش را تكان داد.
"فوري از كار بر كنارش مي كنم."
حسابي غافلگير شده بودم.زدم زير خنده و فوري ارام شدم.
"و نيك هم سربه سرم گذاشت."
"اونم از كار بركنار مي كنم."
جك براي لحظه اي به فكر فرو رفت.
"اصلا مي دوني چيه؟هركي تو رو اذيت كرده،از كار بركنارش مي كنم."
قهقهه خنده را سر دادم.
"با اين حساب ديگه كسي توي شركت نمي مونه."
"به جهنم!درس عبرتي براي من شد.درس عبرتي شد كه م چقدر بي ملاحظه بودم."
در زير نور افتاب براي لحظه اي به يكديگر نگاه كرديم.
زني با گرمكن صورتي،دسته اي گل كه دور ان را كاغذ الومينيوم پيچيده بود،جلوي رويم گرفت.
"دوست داري گل خوش شانس خاربن بخري؟"
با عصبانيت سرم را به نشانه نفي تكان دادم.
وقتي زن دور شد،جك گفت:
"اِما،مي خوام جبران كنم...مي شه ناهار رو با هم...يه نوشابه...يا ابميوه...؟"
احساس دوگانگي به من دست داده بود.
"نمي دونم."
نوك دماغم را خاراندم.
"تا قبل از اين مصاحبه لعنتي تلويزيون،اوضاع بر وفق مرادم بود."
"اينطور بود؟اره؟"
"مگه نبود؟گمان مي كنم كه بود."
ذهنم مغشوش بود.خيلي چيزها بود كه دلم مي خواست به او بگويم.خيلي چيزها بود كه بايستي روشن مي شد.نا گهان پرسيدم:
"جك...در اسكاتلند چي كار مي كردي؟همون دفعه اولي كه همديگه رو ديديم؟"
قيافه او در هم رفت و رويش را برگرداند.
"اِما...متاسفم نمي تونم در اين باره چيزي به ات بگم"
"چرا؟"
"اخه...پيچيده اس."
براي لحظه اي فكر كردم.
"باشه.اشكالي نداره.پس برام تعريف كن.اون شب كذايي با سون كجا رفتي؟...مجبور شدي قرار ملاقاتمون رو كوتاه كني."
"اِما..."
"يا شبي كه كلي بهت تلفن شد.تلفن هات بابت چي بود؟"
اصلا زحمت جواب دادن به خودش نداد.
موهايم را عقب زدم و سعي كردم بر اعصابم مسلط شوم.
"كه اين طور،باشه،جك.تا حالا متوجه شدي در مدتي كه ما با هم بوديم تو راجع به خودت چيزي نگفتي؟"
جك گفت:
"اخه...من...راستش من ادم گوشه گيري هستم.اشكالي داره؟"
"از نظر من بله.اشكال داره.من همه چي رو راجع به خودم برات گفتم،راجع به افكارم،نگرانيهام،ولي تو هيچي به من نگفتي."
او قدمي جلو امد.
"حقيقت نداره."
"عملا هيچي.منظورم اينه كه تو حتي به من نگفتي در تلويزيون برنامه داري."
"اي بابا،چي رو برات بگم؟اين يه مصاحبه ي نكبتي بود.اِما،چقدر مته به خشخاش ميذاري؟"
مصرانه گفتم:
"تمام رازهام رو برات گفتم،اما تو حتي يه راز هم به من نگفتي."
جك اهي كشيد.
"با كمال احترام بايد بهت بگم اين يكي كمي فرق..."
حسابي يكه خوردم.
"چي؟چرا...چرا يه كمي فرق مي كنه؟"
"تو بايد درك كني.چيزهايي در زندگي من وجود داره كه بيش از حد حساسه...پيچيده س...مهمه..."
"و من از اينجور چيزها ندارم،حضرت والا،درسته؟خوب،خيال مي كني رازهاي من از مال تو كم اهميت تره؟خيال مي كني من از بابت بلبل زبونيهات در تلويزيون كم اذيت شدم؟مي دوني چيه؟همه ش به اين دليله كه تو بلند مرتبه اي و من پست و حقير...اره،درسته؟من دختر سطح پاييني هستم.من ادمي خوار و زبونم..."
قيافه او در هم رفت.درست به هدف زده بودم.او چشمانش را بست و خيال كردم تا مدتي حرف نخواهد زد.
گفت:
"از گفتن حرفام قصد و منظوري نداشتم.بمحض اينكه اين حرفا از دهنم بيرون پريد،پشيمون شدم.سعي كردم...چيزي متفاوت ازش بسازم...اِما،به خدا قسم،هيچ منظوري نداشتم..."
با قيافه اي جدي گفتم:
"يه بار ديگه ازت سوال مي كنم.در اسكاتلند چي كار مي كردي؟"
سكوت برقرار شد.بمحض اينكه چشم در چشم شديم ،فهميدم او اهل حرف زدن نيست.
سعي كردم خودم را كنترل كنم.
"باشه،بسيار خوب،معلومه ديگه.من در مقام و مرتبه ي تو نيستم.من حكم دختري سرگرم كننده رو دارم كه توي هواپيما سرت رو گرم كرده و مقداري ايده هاي كاري هم به ات داده."
"اِما..."
"جك،بدون كه ارتباط واقعي بايد دو طرفه باشه.رابطه ي واقعي بر اساس تساويه.بر اساس اعتماده.تو چرا نميري با كسي كه هم شان خودت باشه معاشرت كني؟با كسي كه بتوني رازهات رو باهاش در ميون بذاري.از قرار معلوم تو نمي توني رازت رو با من در ميون بذاري."
قبل از اينكه او بتواند حرف ديگري بزند،فوري صورتم را برگرداندم و با چشماني پر از اشك از او دور شدم.
****
-
خدايا با ان حالي كه داشتم،چطور مي توانستم تا بعدازظهر جان سالم به در ببرم.پشت ميز نشسته بودم،غصه دار و گرفته.نيك و ارتمس هم مرتب مزه پراني مي كردند.ارتمس از من خواست يك ترازوي حمام جنس خوب به او معرفي كنم.نيك هم در هر جمله اي كه مي گفت،به نوشته هاي ديكنز اشاره مي كرد.
"...اون خيلي تنگ نظره.اوه معذرت مي خوام ،اِما.تنگ نظر يعني مال دوست،خسيس و تنگ چشم."
بي انكه سرم را بالا كنم،گفتم:
"نيك،از قرار معلوم تو خيلي بامزه و مضحكي.تو بايد شو مخصوص خودت رو راه بندازي."
در ضمن،كارولين كه ظاهرا دلش براي من سوخته بود،سر ميزم امد و راجع به پدر و مادرم سر صحبت را باز كرد.راستش،اصلا حال و حوصله ي او را هم نداشتم.
عصر كه به خانه رفتم،دچار سردرد شديدي شده بودم.در اپارتمان را كه باز كردم،جميما و ليزي سرگرم صحبت راجع به حق و حقوق حيوانات بودند.
وارد اتاق نشيمن شدم.جميما در حال نطق بود.
"پالتويي كه از پوست مينك درست ميشه..."
تا چشمش به من افتاد،حرفش را قطع كرد.
"اوه،اِما،حالت خوبه؟"
خودم را روي مبل انداختم و شال ليزي را كه مادرش براي كريسمس به او داده بود،به دور شانه ام پيچيدم.
"نه،خوب نيستم.بگو مگوي شديدي با جك داشتم."
"با جك؟"
"تو اونو ديدي؟"
"اون اومد به...و حدس مي زنم مي خواست عذرخواهي..."
ليزي و جميما نگاههايي رد و بدل كردند.
ليزي در حالي كه زانوانش را در بغل گرفته بود گفت:
"بگو ببينم،چي گفت؟چي شد؟"
"اون گفت...منظورش اين نبوده كه از من سوء استفاده كنه.گفت تمام فكر و ذكرش متوجه منه.گفت هر كسي توي شركت منو دست انداخته،از كار بركنار مي شه."
ليزي گفت:
"راستي؟خدايا .چقدر شاعرانه."
او سرفه اي كرد و قيافه عذرخواهانه اي به خود گرفت.
"اوه،معذرت مي خوام."
"اون گفت بابت اتفاقي كه افتاده متاسفه و از حرفهايي كه در تلويزيون زده منظوري نداشته و اينكه رابطه عاشقانه...اون خيلي چيزها گفت اما بعدش..."
احساس خشم و غضب كردم.
"...گفت كه رازهاش از رازهاي من مهمتره."
اه از نهاد ليزي و جميما برامد.
ليزي گفت:
"نه بابا."
جميما گفت:
"اي حرومزاده!بي شرف.چه رازهاييه؟"
"ازش راجع به اسكاتلند و در رفتنش موقع قرار ملاقات سوال كردم و ... بقيه چيزهايي كه هرگز به من نگفته بود."
ليزي گفت:
"خوب چه جوابي داد؟"
"چيز خاصي نگفت.اون گفت همه ش خيلي حساس و پيچيده س."
جميما هيجان زده گفت:
"حساس و پيچيده؟اره؟جك رازي حساس و پيچيده داره؟ تو كه قبلا در اين مورد چيزي نگفتي! اِما،خيلي جالبه.هر جوري شده از دوز و كلكش سر در بيار و اونو رو كن!"
خدايا راست مي گفت.مي بايست همين كار را مي كردم.به سراغ جك مي رفتم و همانطور كه به من لطمه زده و ابرويم را برده بود،به او لطمه مي زدم و ابرويش را مي بردم.
"اخه من كه از راز اون با خبر نيستم."
جميما گفت:
"مي توني سر در بياري.كاري نداره.اصل مطلب اينه كه اون چيزي رو پنهون كرده."
ليزي متفكرانه گفت:
"از قرار معلوم چيزهاي عجيب و غريبي در جريانه.تلفن به اون شده كه نمي خواد درباره ش حرفي بزنه.يه جور مرموزي سر قرار ملاقات جيم مي شه..."
جميما با ذوق و شوق گفت:
"به طور مرموزي جيم شد؟ كجا رفت؟چيزي به ات گفت؟ چيزي نشنيدي؟"
از شدت عصبانيت كمي سرخ شدم.
"البته كه نه،نمي دونم...من استراق سمع ..."
جميما بدقت مرا بانداز كرد.
"اِما،دروغ تحويلم نده.تو چيزهايي شنيدي.ياا... ،اِما، چي بوده؟"
به ياد ان شب افتادم.روي نيمكت نشسته بودم و كوكتل صورتي مي نوشيدم.نسيمي ملايم به صورتم مي خورد.جك و سون با هم در گوشي حرف مي زدند...
از سر اكراه گفتم:
"چيز زيادي نشنيدم.فقط چيزي راجع به انتقال يه چيزي... و برنامه ي ب....و چيزي اضطراري."
ليزي بدگمانه گفت:
"انتقال چي؟ پول و پله؟"
"چه مي دونم؟...چيزايي راجع به پرواز به گلاسكو گفتن."
جميما از شدت اضطراب سرش را در دست گرفته بود.
"اِما، اصلا باورم نمي شه.اين همه مدت تو اين اطلاعات رو داشتي و... ضبط صوتي،چيزي همراهت نبود تا..."
با خنده گفتم:
"معلومه كه نبود.مثل اينكه قرار ملاقات بود.تو معمولا با خودت ضبط صوت مي بري؟"
از قيافه جميما به شك افتادم و حرفم را قطع كردم.
"جميما تو كه يانكار رو نمي كني."
او شانه اي بالا انداخت و گفت:
"البته نه هميشه.ولي اگر فكر كنم كه...بگذريم،اصل مطلب اينه كه تو اطلاعات داري.قدرت داري،بايد از كل ماجرا سر در بياري.بعد هم پته ي اونو روي اب بريزي تا به جك هارپر نشون بدي چند مرده حلاجي!به اين صورت انتقام خودت رو گرفتي!"
براي لحظه اي احساس وجد و شادي به من دست داد.درس عبرتي براي جك مي شد كه هرگز يادش نمي رفت.او مي فهميد من دختري خوار و خفيف نيستم.او به سزاي اعمالش مي رسيد.
"خوب...چه جوري اين كار رو بكنم؟"
جميما گفت:
"قبل از هر چيز بايد خودمون تلاش كنيم تا به انواع و اقسام اطلاعات دسترسي پيدا كنيم...از افراد ديگه كمك بگيريم..."
سپس او چشمكي به من زد.
"البته با احتياط."
ليزي نابورانه گفت:
"كاراگاه خصوصي؟داري جدي مي گي؟"
"بعد هم بايد دست اونو رو كنيم.مامانم توي تمام جرايد اشناهايي داره."
قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد.واقعا مي خواستم اين كار را بكنم؟
جميما اگاهانه گفت:
"بهترين جا براي شروع سطل زباله س.با نگاه كردن به اشغالهاي يك نفر مي توني كلي اطلاعات كشف كني."
با ترس و لرز گفتم:
"سطل زباله؟ من كه اهلش نيستم.به هيچ وجه.فكر احمقانه ايه."
جميما موهايش را از روي صورتش كنار زد.
"پس چه جوري مي خواي رازش رو كشف كني؟"
با تشر گفتم:
"شايد اصلا دلم نخواد راز اونو كشف كنم .شايد به اينكار علاقه مند نباشم."
شال را دور خود محكم تر كردم.
پس جك رازي داشت و نمي توانست در مورد ان به من اعتماد كند.بسيار خب.بگذار راز را پيش خودش نگه دارد.بابت ان خودم را خوار و خفيف نمي كردم.لازم نبود كه در ات و اشغالهاي او بگردم.برايم مهم نبود و به ان هم اهميتي نمي دادم.
غمگنانه گفتم:
"مي خوام اين قضيه رو فراموش كنم."
جميما با تشر گفت:
"نه نمي تواني! اِما،خل بازي در نيار.حالا فرصت بسيار خوبي براي انتقام گرفتنه! بالاخره ما اونو گير مياريم."
در عمرم جميما را تا اين حد پر ذوق و شوق نديده بودم.او دستش را توي كيفش كرد و دفتر يادداشت و خودكار مارك تيفاني اش را بيرون اورد.
"بسيار خب،چه اطلاعاتي داريم؟گلاسكو...برنامه ب... انتقال..."
ليزي متفكرانه گفت:
"شركت پنتر كه شعبه اي در اسكاتلند نداره درسته؟"
ناباورانه سرم را چرخاندم.او هم به دقت چيزهايي را در دفترچه يادداشت مي كرد.دقيقا با همان توجه خاصي كه موقع حل كردن جدول از خودش نشان مي داد.او هم كلمات گلاسكو،انتقال،برنامه بو اسكاتلند را يادداشت كرد و سعي كرد با كنار هم قرار دادن انها ،كلمه اي جديد بسازد.
"ليزي چي كار مي كني؟"
او سرخ شد و گفت:
"داشتم..وقت تلف مي كردم.بهتره برم سري به اينترنت بزنم."
"ببينين.بس كنيد.هر دوتون.اگه جك مايل نباشه رازش رو به من بگه،منم نمي خوام بدونم."
ناگهان احساس كردم نيرويم ته كشيد.به زندگي پر رمز و راز جك علاقه مند نبودم.ديگر نمي خواستم راجع به ان فكر كنم.دلم ميخواست حمام كنم.بعد به رختخواب بروم و اصلا مردي به نام جك را فراموش كنم.
***
-
قیافه ی جک مرتب جلوی چشمم می آمد . دست خودم نبود . طرز نگاه کردنش در آفتاب ، صورت چین و چروک دارش ! روی تخت دراز کشیدم و قضیه را چندین و چند بار در ذهنم مرور کردم . دوباره همان احساس آزردگی و یاس به سراغم آمد
من همه چیز را راجع به خودم به او گفته بودم ولی او حتی یک کلمه هم ...
به هر حال بگذریم ، مهم نیست . می توانست هر کاری دلش میخواهد انجام دهد . راز و رمزهای نکبتی اش را هم توی دلش نگه دارد
خوش به حالش . فقط همین . من که دیگر کاری به کارش نداشتم
بگذریم منظورش از این حرف چی بود ؟
" مایه ی آبروریزیه اگه مردم حقایقی راجع به تو بدونن ؟ "
خوب بلبل زبون هستی اقای مرموز ، آقای حساس ، آقای پیچیده
ای کاش به او می گفتم . ای کاش به او می گفتم ...
نه ، دیگه فکرش رو هم نکن . همه چی تموم شده
صبح روز بعد که برای دم کردن چای به آشپزخانه رفتم تصمیم خودم را گرفته بودم . از حالا به بعد دیگر در مورد جک فکر نمی کردم . او را از ذهنم خارج می کردم . و السلام
لیزی لیزی پیژامه به تن و دفتر به دست در آشپزخانه ایستاده بود
" بسیار خوب ، اما ، من سه تا فرضیه دارم "
چی ؟ سرم را بالا کردم . هنوز چشمانم خواب آلود بود
" درباره ی راز بزرگ جک سه تا فرضیه دارم "
سر و کله ی جمیما هم با ربدوشامبر سفید و دفتر به دست پیدا شد . فقط سه تا ؟ من هشت تا دارم !
لیزی وا رفت و به او زل زد " هشت تا ؟ "
اصلا دلم نمیخواد هیچ نظریه ای بشنوم . هر دو گوش کنین . این قضیه برای من واقعا دردناک بود . خواهش می کنم به احساسات من احترام بذارین و دست از سرم بردارین
هر دو چند لحظه ای درسکوت به من نگاه کردند . سپس به یکدیگر رو کردند
لیزی دوباره گفت : هشت تا ؟ چطوری این هشت تا رو گیر آوردی ؟
راحت و آسون ، اما مطمئنم که مال تو هم خوبه . خب تو اول شروع کن ببینم
لیزی با حالتی معذب گلویش را صاف کرد
" باشه ، شماره یک : اون در نظر داره کل شرکت پنتر رو به اسکاتلند منتقل کنه . برای بورسی رفته بوده اونجا و نمیخواسته تو شایعه پراکنی کنی "
" دو: اون درگیر کارهای کلاهبرداری و حقه بازیه ...."
مات و مبهوت گفتم : چی ؟ چرا چنین حرفی می زنی ؟
لیزی حالتی متفکرانه به خود گرفت : رد پای چند حسابدار رو که آخرین ممیزی شرکت پنتر رو انجام میدادن . دنبال کردم . اونا اخیرا رسوایی بار آوردن . البته الان در مرحله ای نیست که بشه چیزی رو ثابت کرد . اما اگه جک به طور مشکوک عمل کنه و در مورد انتقال .....
جک شیاد و کلاهبردار بود ؟ نه ، امکان نداشت . امکان نداشت
اصلا باور کردنی نبود
جمیما حرف او را قطع کرد و گفت : از نظر منم بعیده
لیزی با عصبانیت گفت : خب حالا بگو ببینم فرضیه ی تو چیه ؟
جمیما هدفمند به صورتش اشاره کرد " کار زیبایی ، جراحی پلاستیک "
تعجب زده گفتم : جک هرگز جراحی پلاستیک انجام نداده . اون از این تیپ آدما نیست
جمیما گفت : اما یه خرده عقلت رو به کار بنداز . این روزا همه این کار رو می کنن. از مامانم بپرس . نیمی از نمایندگان مجلس ... پاپ ...
" پاپ ؟ "
عکس جدید جک رو با عکس قدیمیش مقایسه کن . خودت متوجه تفاوت میشی
حرف او را قطع کردم " مربوط به جراحی پلاستیک نیست . خوب هفت فرضیه ی دیگه ت کدومه ؟ "
جمیما دفتر یادداشتش را ورق زد . " بذار ببینم .. آهان بله اون در دار و دسته مافیاس . برای اینکه متوجه واکنش شود مکثی کرد " پدرش در تیراندازی کشته شده و حالا اون خیال داره رئیس باند مافیا رو به قتل برسونه "
لیزی گفت : جمیما اینکه مربوط به فیلم پدر خونده س
جمیما وا رفت . " مرده شور ، خب یکی دیگه میگم "
اون برادری خیالاتی داره که ....
" فیلم مرد باران ؟ "
" مرده شور "
او دوباره فهرستش را بررسی کرد " شاید بعد از این همه ... "او روی چند تا فرضیه رو خط کشید و سرش را بالا کرد
" بسیار خوب یکی دیگه هم دارم ! پای زن دیگه ای در بینه "
یکه خوردم . زنی دیگر ؟ هرگز به فکرم نرسیده بود
لیزی عذرخواهانه گفت : آخرین فرضیه ی منم همین بود
به هر دوی آنان نگاه کردم . " شما خیال می کنین زنی دیگه ... ؟ ولی ... چرا "
ناگهان احساس حقارت کردم و احساس حماقت . من اینقدر ساده و احمق بودم ؟
جمیما شانه ای بالا انداخت و گفت : به نظر می رسه این فرضیه کاملا قابل توضیحه . اون در اسکاتلند با زنی دیگه سر و سری داره . لابد به دیدن اون رفته بوده که با تو آشنا شده . اون زن مرتب بهش زنگ می زنه . شاید دعواشون شده بوده و بعد اون زن سر زده به لندن اومده و اونم مجبور شده تو رو قال بذاره
لیزی مات و مبهوت به من زل زده بود . برای دلگرمی من گفت : شایدم به فکر تغییر محل شرکت باشه و یا کلاهبرداری !
من از شدت خشم وغضب صورتم می سوخت . گفتم : برام مهم نیست چه می کنه . به خودش مربوطه . هر کاری بکنه اختیار داره
ظرف شیر را از یخچال بیرون آوردم و در یخچال را محکم به هم زدم . دستانم می لرزید . حساس و پیچیده ؟ منظورش از این دو کلمه این بوده که " من با کسی دیگه هم ملاقات می کنم "
بسیار خوب ، به جهنم . با یک زن دیگر هم باشد . به من چه ؟
جمیما گفت : خیلی هم به تو مربوطه . اگه قرار باشه انتقام بگیری ....
اوه ، برای خاطر خدا
به او رو کردم . " جمیما من نمیخوام ازش انتقام بگیرم کار درستی نیست من میخوام ... از لحاظ روحی حالم خوب بشه و ..."
جمیما که انگار در حال بیرون آوردن خرگوشی از کلاه بود فوری گفت : بله و بذار کلمه ی مترادف رو برات بگم . خاتمه
لیزی گفت : جمیما ، انتقام و خاتمه هم معنی نیستن
او دست به سینه ایستاد و گفت : از نظر من هر دو یه معنی میدن . اما تو دوستم هستی دلم نمیخواد عقب نشینی کنی و اجازه بدی یه آدم بی وسر پای حرومزاده تو رو آلت دست قرار بده . اون باید به سزای عمالش برسه . اون مستحق مجازاته
" جمیما ... راست راستی که نمیخوای در این مورد کار کنی "
او گفت : البته که می کنم ! من نمی تونم خودم را کنار بکشم و شاهد رنج بردن تو باشم . اما ، این کار به معنی خواهریه !
ناگهان در ذهنم مجسم شد که جمیما با کت و دامن صورتی مارک گوچی اش در حال جستجو در سطل زباله ی جک است و یا با سوهان ناخن روی اتومبیل او خط می اندازد
با ترس و لرز گفتم : جمیما هیچ اقدامی نکن . خواهش می کنم . نمیخوام تو کاری بکنی
" حالا خیال می کنی دلت نمیخواد . ولی بعدش کلی هم ازم تشکر می کنی "
" نه چنین چیزی نیست جمیما . من نمیذارم . باید بهم قول بدی که دست به کار احمقانه ای نزنی . "
او با عصبانیت لب هایش را به هم فشرد " قول بده "
بالاخره جمیما با چشم غره گفت : باشه ! قول میدم
" متشکرم "
دستم را به سوی فنجان چای دراز کردم و کمی شیر در آن ریختم
لیزی گفت: هی ، اون دو تا انگشتاتش رو پشت سرش رو هم انداخته
نزدیک بود شیرم را بریزم . چی ؟؟
جمیما درست قول بده به چیزی که دوست داری قسم بخور
جمیما با دلخوری گفت : اوه ، خدایا . باشه تو برنده شدی . باشه ! قسم به کیف پوست مارک موموام که کاری نمی کنم ! ولی بدون و آگاه باش که داری اشتباه بزرگی می کنی
او خرامان خرامان از اتاق بیرون رفت و همین طور که نگاهش می کردم نگران شدم
لیزی گفت : این دختره حسابی خل و چله . اصلا چرا ما گذاشتیم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه ؟ آهان یادم اومد چون پدرش اجاره ی یه سال اونو جلوتر به ما داد .
او چشمش به من افتاد " حالت خوبه ؟ "
" خیال می کنی اون دسته گلی به آب بده ؟ "
لیزی گفت : نه بابا ، اون فقط حرف می زنه
" حق با توئه . لیوانم را برداشتم و در سکوت به آن نگاه کردم . . لیزی ... واقعا خیال می کنی جک با زن دیگه ای سر و سری داره ؟ "
لیزی دهانش را باز کرد
قبل از اینکه او حرفی بزند با حالتی تدافعی گفتم : به هر حال مهم نیست . اصلا برام مهم نیست
***
-
به محض اینکه وارد اتاق کارم شدم آرتمس سر و حال و شنگول سرش را بالا کرد .
" صبح بخیر .اما . "
او به کارولین پوزخندی زد " اخیرا کتابهای روشنفکرانه خوندی "
چه خنده دار . هاهاهاها ! حتی نیک هم دیروز از بس مسخره ام کرد خسته شد اما آرتمس که از رو نمی رفت
در حال آوردن کتم جوابی دندان شکن بهش دادم " راستش آره ، کتابی خوندم تحت عنوان چه باید کرد اگر همکار شما نفرت انگیز باشد "
صدای قهقهه خنده در دفتر کار پیچید . آرتمس سرخ شد و با تشر گفت : من نفرت انگیز نیستم
با خوشحالی کامپیوترم را روشن کردم و گفتم : من که چنین حرفی نزدم
پل که کیف و مجله ای در دست داشت از اتاقش بیرون آمد ، آرتمس حاضری به جلسه بریم ؟ او با حالتی تهدید آمیز به نیک رو کرد " راستی با اجازه چه کسی کوپن ویفر پنتر رو در مجله چاپ کردی " سپس جلد مجله را نگاه کرد " در مجله ی بولینگ ویکلی ، گمانم کار تو بوده . به عنوان محصول خودت "
لعنت خدا بر تو ! مرده شورت رو ببرن . خیال نمی کردم پل از این موضوع سر در بیاورد
نیک نگاهی منزجر کننده به من انداخت و من هم قیافه ای غصه دار به خود گرفتم
او با صدایی خشن گفت : آره درسته ! ویفرهای پنتر از محصولات منه . ولی از قرار معلوم ....
اوه خدایا ،دلم راضی نمی شد او به جای من مورد شماتت قرار گیرد
دستم رابالا بردم و گفتم : راستش . ایده ی ...
پل پوزخندی به نیک زد و گفت : می خواستم بهت بگم این ایده حسابی مورد استقبال قرار گرفت . با توجه به بازتاب ... فوق العاده بود
باورم نمیشد . آگهی مجله جواب داده بود ؟
نیک که معلوم بود مات و مبهوت شده است . گفت : منظورم اینه که ... عالیه
چه جوری به ذهنت رسید ویفر مخصوص نوجوانان را در مجله ی پیر و پاتالها تبلیغ کنی ؟
نیک دکمه ی سردستش را صاف و صوف کرد و در حالیکه سعی می کرد چشمش به من و دور و برم نیفتد گفت :راستش یه جور قمار بود دیگه . اما احساس کردم وقتش رسیده ... دست به خطر بزنم ... و از نظر طبقه بندی افراد مورد آزمایش ....
هی دست نگه دار او چه می گفت ؟
پل نگاهی پر از تایید به نیک انداخت و گفت : به هر حال ، آزمایش تو جواب مثبت داد و نکته ی جالب اینه که بر حسب تصادف با یه سری تحقیقاتی که در مورد بازاریابی در اسکاندیناوی داشتیم جور در اومده اگه دلت بخواد منو ببینی تا بیشتر درباره ش بحث کنیم
نیک با لبخندی ملیح گفت : البته ! چه ساعتی برات مناسبه ؟
چطور او می توانست ؟ عجب حرامزاده ای بود
با خشم و غضب از جای خود بلند شدم
" هی صبر کن ببینم . این ایده ی من بود "
پل اخم کرد . چی ؟
" تبلیغ در مجله ی بولینگ ویکلی ! ایده ی من بود . نیک درست میگم ، آره ؟ به نیک زل زدم "
او در حالیکه سعی می کرد چشمانش به چشمان من نیفتد گفت " شاید در این مورد با هم حرفهایی زده بودیم اما دقیقا یادم نمیاد .
اما بهتره یه چیزی رو یاد بگیری حواست باشه که کل جنبه ی بازاریابی به کار گروهی مربوط میشه
" نمیخواد سر من شیره بمالی ! این کار گروهی نبود . کاملا ایده ی من بود . من برای خاطر پدربزرگم این تبلیغ رو در مجله کردم "
مرده شورم را ببرند . سرانجام خودم را لو دادم
پل به من رو کرد . اول پدر و مادرت و حالا هم پدربزرگت ! اما با این حساب تو میخواهی کل خانواده ات رو به میدون بکشی ؟
" نه ، فقط .. با ترس ولرز به پل نگاهی کردم . خودت گفتی میخوای ویفر پنتر رو از رده خارج کنی .... بنابراین من فکر کردم بهتره پدربزرگم و دوستاش با کوپن ها تعداد بیشتری ویفر بخرن و ذخیره کنن . سعی کردم در جلسه ی مهمی که داشتم بهت بگم که پدربزرگ عاشق ویفر پنتره ! مخصوصا تمام دوستاش ! اگه نظر منو بخوای بهتره تو ویفر پنتر رو در رده ی سنی اونا بازاریابی کنی نه تو جوونا "
سکوت برقرار شد . پل مات و مبهوت بود . تعجب زده گفت : که این طور . دلیل اینکه نسل قدیم انقدر ویفر پنتر رو دوست دارن چیه ؟ تو میدونی اما ؟
" البته که می دونم "
نیک گفت : دلیلش ارزونی ویفره . چون سالمندانی که حقوق بازنشستگی ...
از سر بی حوصلگی حرفش را قطع کردم " نخیر ! دلیلش ... دلیلش .... اوه خدایا . اگر این حرف را می زدم پدر بزرگ مرا میکشت . دلیلش .... اینه که دندونای مصنوعی اونا از جای خودش در نمیاد
پل برای لحظه ای هاج و واج شد . سپس سرش را عقب برد و قهقههه ی خنده را سر داد . دندون مصنوعی ؟ او اشک چشمانش را پاک کرد " چه با حال ! تو یه پارچه نبوغی اما ! دندون مصنوعی !
ادامه دادم : اما طعم و مزه ی میوه های گرمسیری به درد نمی خوره . اگه نظر منو بخوای بدونی به این دلیله که محصول خریداری نداره
واقعا این جوریه ؟
تو در فرنی " پاپایا " می ریزی ؟
پل دوباره به خنده افتاد : اصلا و ابدا
همان طور که آنجا ایستاده بودم احساسی عجیب و غریب به من دست داد . گویی چیزی دردرونم در تلاطم بود
" خب حالا که این طور شده می تونی به من ارتقای مقام بدی ؟ "
خنده ی پل از بین رفت " چی "
سکوت برقرار شد
واقعا من چنین حرفی زده بودم ؟ با صدای بلند ؟
با صدایی لرزان ولی قاطعانه گفتم : میشه به من ارتقای مقام بدی ؟ خودت گفتی اگه موقعیت مناسب بازاریابی ایجاد کنم تو این کار رو می کنی ؛ خودت گفتی . یادته ؟
بفرما ! چه فرصت و موقعیتی بهتر از این ؟
زیر چشمی دیدم که ارتمس با حالتی مسخره کارولین را نگاه کرد
پل اهی کشید . اما ....
باز هم آهنگ صدای ارباب وار او به گوشم خورد . نمی توانستم بیش از این تحمل کنم . با صدای بلند گفتم : پل ، من منشی بخش نیستم . چون میخوای در بودجه صرفه جویی کنی مجبورم کلفتی دیگران رو هم بکنم . ولی من کارهایی کرده م که در رده ی کارهای آرتمس بوده و می دونم که می تونم کارهای بیشتری انجام بدم . من میدونم می تونم برای شرکت پنتر در حکم سرمایه باشم . اگه به من فرصت بدی بهت نشون میدم
پل برای لحظه ایی به من نگاه کرد ولی حرفی نزد . بالاخره به صدا در آمد .
" اما کریگن میدونی چیه ؟ تو یکی از ... یکی از جالب ترین مخلوقاتی هستی که درعمرم دیدم . به اطلاعت برسونم که من منشی جدید بخش رو استخدام کردم . اسمش آمانداس و قراره از هفته ی دیگه کارش رو شروع کنه "
وا رفتم
" آهان که اینطور "
اما قرار نبود خودم را ببازم . در نهایت اعتماد به نفس گفتم : خب تکلیف من چی میشه ؟
سکوتی در اتاق حکمفرما شد . همه منتظر بودند تا پل حرف بزند . من و پل چشم در چشم شدیم . گرمی و صمیمیت را در چشمانش دیدم . با قیافه ای تحقیر کننده سری تکان داد و گفت : بعدا به دفترم بیا تا با هم حرف بزنیم . خب حالا مرخصی
ضربان قلبم تندتر شد . صدایم را شنیدم . " نه ، حرفام تموم نشده ، پل یه چیز دیگه "
" این من بودم که فنجون کاپ جهانی تو رو شکستم "
او هاج و واج شد . چی ؟
معذرت میخوام . یکی برات میخرم .
به دور و برم نگاه کردم
" من بودم که دستگاه فتوکپی را خراب کردم . در حقیقت تمام مدت .... و اون فتوکپی تصویر باسن ..... " با توجه با قیافه های هیجان زده افراد داخل اتاق به سمت تخته ی اعلانات رفتم و فتوکپی تصویر باسنم را پاره کردم " عکس باسن من بود . دیگه نمیخوام اونجا باشه "
به آرتمس رو کردم و اما در مورد گیاه تو:
او با شک و تردید گفت : گیاهم چی ؟
او را کمی برانداز کردم . با ان بارانی و عینک مارک دار و ان ظاهر شیک و پیک اش که جار میزد هی من از تو سر ترم
لبخندی زدم و گفتم : من ... من ، سر در نمیارم گیاهت چه دردی گرفته . خب در جلسه بهت خوش بگذره
اواخر بعد ازظهر شاد و شنگول از دفتر پل بیرون آمدم . بالاخره به مراد دلم رسیده بودم . ارتقای مقام گرفته بودم . من مدیر بازاریابی شده بودم ! پل با من خیلی خوب بود . او گفت در گذشته به ان صورت متوجه تلاش و استعداد من نبوده است و حالا حق دارم به مقامی بالاتر برسم
اصلا نفهمیدم چه بلایی سرم آمده بود . مساله ی شعل نبود .من خیلی فرق کرده بودم . دیگر آن آدم سابق نبودم . بله ! فنجان پل را شکسته بودم ! به درک ! به مردم چه مربوط که وزنم چقدر است . ! خداحافظ امای هالوی قدیمی ؛ امایی که کیف اکسفام خودش را زیر میزش قایم می کرد . سلام بر امای پر از اعتماد به نفس که حالا با غرور و افتخار کیفش را روی دسته ی صندلی آویزان می کرد
فوری دستم را به سوی تلفن دراز کردم و شماره ی خانه را گرفتم
" مامان ! من اما ! حدس بزن چی شده ؟ نمی توانستم از آرتمس چشم بردارم .* من ارتقای مقام گرفتم * من مدیر بازاریابی شدم "
فریاد ذوق و شوق مادرم به قدری گوشخراش بود که تقریبا کر شدم . سپس خبر خوش را به پدر بزرگ مخابره کرد . او هم به من تبریک گفت . از شدت خوشحالی با سیم تلفن بازی می کردم
بعد از اینکه قرار شد به این مناسبت یک مهمانی در لندن برگزار شود مادر پرسید : از جک برام بگو ؟ باهاش حرف زدی ؟
ناگهان شادی صدایم از بین رفت " بله ، ولی ... حدس می زنم به درد همدیگه نمی خوریم "
مادرم لحظه ای ساکت شد " شاید حق با تو باشه . حقیقت اینه که بعضی روابط تا ابد دوام پیدا می کنه و بعضی هاشون هم فقط چند روزه س . خوب اینم زندگیه "
آهی کشیدم . " می دونم . به هر حال امیدوارم بودم ..."
مادرم با لحنی دلسوازنه گفت : البته که امیدوار بودی . عزیز دلم . احساس تو رو درک می کنم . اون وقتا در پاریس من با یه نفر دوست شدم که دوستی مون فقط چهل و هشت ساعت دوام داشت
تحت تاثیر او قرار گرفتم " در پاریس ؟ "
آره . از اون عشق و عاشقی های زود گذر بود دیگه . ولی هرگز فراموش نمی کنم
راستی ؟
از حرف او مات و مبهوت شدم . من همیشه خیال می کردم پدر و مادرم از دوران دبیرستان عاشق و معشوق بودند . ایا او در برنامه ی تبادل دانشجو به فرانسه رفته بود ؟
مادرم گفت : هرگز اون لذت و خوشی جسمانی رو که تجربه کردم فراموش نمی کنم . می دونستم دوام نخواهد داشت که خودش مساله رو جگر سوزترمی کرد ...
رابطه ات قبل از ملاقات با پدرم بود ؟
سکوت برقرار شد
مادرم گلویش را صاف کردم و بالاخره گفت : البته ؛ البته . به هر حال من اگه جای تو بودم راجع به این موضوع به پدرت حرفی نمی زدم
با شک پرسیدم چرا ؟
مادرم که انگار کمی دستپاچه شده بود گفت : آخه خودت می دونی پدرت در مورد فرانسوی ها چقدر متعصبه ؟
گوشی را که گذاشتم . مات و مبهوت شده بودم . همیشه خیال می کردم پدر و مادرم ... حداقل من هرگز ....
خوب این هم بازی روزگار بود
اما ؟؟؟
ذوق زده سرم را بالا کردم . انتظار تبریکی مجدد را داشتم . و یکهو یک متر از جای خود پریدم .
" سون مثل اجل معلق جلوی میزم ایستاده بود . او انجا چه کار میکرد ؟ "
بدون لبخند گفت : میخوام فوری ببینمت . سپس با انگشتش اشاره ای کرد " همین حالا "
وقتی به سمت پایین راهرو می رفتیم . همه کنجکاوانه نگاهمان می کردند . سعی می کردم آرامش خود را حفظ کنم . که مثلا : اوه ، من و سون گهگاه با هم گپ می زدیم . " اما درونم غوغایی به پا بود . چرا سون میخواست مرا ببیند "
به اتاق جلسه ی خالی کنار اتاق بخش مدیریت رسیدیم . سون مرا به داخل راهنمایی کرد . روی خود را به سمت من برگرداند . قیافه اش خشک و بی روح بود
من و او ، آدمکش مزدور ، تک و تنها ؟
با شنیدن نام خود از زبان او بشدت یکه خوردم . چرا که در واقع بندرت کلمه ای از زبان او شنیده بودم
خیلی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم " از قرار معلوم تو از طرف جک اومدی .بسیار خوب اگه اون ...."
" جک منو پیش تو نفرستاده . خودم میخواستم باهات حرف بزنم . "
او در سکوت به سوی پنجره رفت سپس رویش را برگرداند " شنیدم تو و جک از هم دلخور شدین "
بسیار خوب . چه عجیب و غریب . از چه موقع من روابط عاشقانه ام را با سون در میان می گذاشتم ؟
به تو چه ربطی داره ؟ به هر حال نقش تو این وسط چیه ؟
سرم را بالا گرفتم " اصلا تو کی هستی "
به نظر رسید سون از سوالم یکه خورد " من ... من کسی هستم که سعی می کنه در کنار جک وایسته و بهش خدمت کنه "
یکهو از دهانم حرف مفت پرید بیرون " پس تو فدایی اونی ! آره "
" منظورم ... از لحاظ عاطفیه "
عاطفی ؟
یکهو خنده ام گرفت . اصلا این آقای کیف به دست از عاطفه بویی برده بود ؟ اما در کمال تعجب سون بی نهایت جدی بود
" مدتهای مدیده که جک رو می شناسم . پیت لیدلر رو هم همین طور . " او حرفش را قطع کرد . گویی که همه چیز را توضیح داده بود
شانه ای بالا انداختم " درسته "
" هرگز چنین دو نفری ندیدم که مثل شما دو تا به هم نزدیک باشن . وقتی پیت از دنیا رفت همه ی ما نگران جک بودیم "
نیمی از وجودم میخواست بگوید : خوب منظورت چیه ؟ اما از طرفی هم فوق العاده کنجکاو شده بودم
" چیزی که باید بدونی ... به نظر می رسید که سون دنبال لغت می گردد . اینه که جک هرگز دنبال زنی نرفته . با هیچ کس . تنها کس و کار اون پیت بود "
" اوهوم . بسیار خوب "
احساس کردم احساساتم جریحه دار شد . رویم را برگرداندم . به یاد قرار ملاقاتی افتادم که خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه سر و کله ی سون پیدا شد " اینکه تقصیر من نیست "
ممکنه تو خیال کنی که جک دیگه حالت صمیمت نداره . ولی همه ی ما که اونو میشناسیم ... خیلی سخته . از وقتی با تو آشنا شد... سون با آن چشمان آبی کمرنگش به من خیره شد
" اون برای خاطر تو تمام برنامه هاش رو تغییر داد . تمام جلساتی رو که قرار بود در امریکا داشته باشه فقط برای تو بود که افراد دیگه مجبور شدن از اون سر قاره به این طرف بیان . تو خبر داشتی "
چرا او این حرفها را به من میزد ؟ به نظر می رسید که میخواد از احساساتم سر در بیاورد تا شاید نقطه ضعفی پیدا کند
دست به سینه شدم و حالت تدافعی به خود گرفتم . " هر کار کرده به من ربطی نداشته . ببین اصلا چرا تو اینجایی "
سون گفت : آدمای زیادی جک واقعی رو نمی شناسن . فکر کردم تو باید اینو از زبون کسی بشنوی که اونو خوب می شناسه
" بسیار خوب . حالا اونو شناختم . متشکرم "
فوری برگشتم و به سمت در رفتم
صدای سون را از پشت سر شنیدم . " منظورم اینه که معاشرت با اون ارزشش رو داره "
آهسته برگشتم . چی ؟
سون چند قدم به سوی من برداشت . از لابه لای کرکره ، آفتاب روی موهایش می تابید . در واقع او خیلی خوش تیپ بود . تازه می فهمیدم . خیلی دلم میخواست بدانم چرا او و جک این قدر صمیمی هستند ؟
" اما ؛ جک هرگز بی عاطفه نبوده و تا حالا هم به این آسونی با کسی درد و دل نکرده . به هر حال اخلاقش این جوریه . بازم بهت میگم معاشرت با اون ارزشش رو داره "
قیافه ی سون خیلی جدی بود . ناگهان تحت تاثیر قرار گرفتم . بالاخره گفتم : از این تلاشی که کردی متشکرم . ولی ... این جوری
فایده نداره .
بقیه ی روز گرفته و پکر بودم . نیازی به گفتن نبود . وقتی فهمیدم سون هم مثل بقیه ی آدمها دل و احساس دارد حسابی شرمنده شدم . نیمی از وجودم شدیدا میخواست او را صدا بزنم و چیزهایی بیشتر راجع به جک از دهانش بشنوم
اما این کار رو نمی کردم . من می بایست قوی می بودم . جک تصمیم خودش را گرفته بود و من هم می بایست تصمیم خودم را می گرفتم . به قول مادرم رابطه ی ما بهاری بود و بگذشت . راستش تا حالا که خوب توانسته بودم او را از سر خودم باز کنم . البته امروز وقتی خیال کردم او را در سرسرا دیدم کمی ناراحت شدم ولی خیلی فوری حالم جا آمد
مهم ترین چیزی که می بایست به خاطر می سپردم این بود که من در گرفتن ارتقای مقام پیروز شده بودم . از حالا زندگی جدیدی برایم آغاز می شد . بله ، در حقیقت خیال داشتم شب در برنامه ی رقص لیزی با کسی آشنا شوم . با یک وکیل بلد قد همه چی تمام . . بله ! بعدش هم با هم قرار ملاقات می گذاشتیم و او با اتومبیل اسپورت معرکه اش به دنبال من می آمد . من هم با ذوق و شوق از پله ها پایین می رفتم . موهایم را کنار می زدم و حتی به جک که پشت اتاقش ایستاده و اخم کرده بود نیم نگاهی هم نمی کردم . نه ، رابطه ی من و جک تمام شده بود . می بایست به خاطر می سپردم . می بایست این را در ذهنم حک می کردم
***********
نمایش رقص لیزی در تئاتری در بلومزبری در حیاطی کوچک و سنگفرش اجرا میشد .
به محض ورود متوجه شدم آنجا از وکلای شیک پوش موبایل به دست غلغله است
".... موکل مایل نبود مفاد موافقتنامه رو..."
"...با توجه به لایحه های چهار،علی رغم..."
ببین ، من می تونم با یکی از وکلا برم بیرون .. سراغ اونی میرم که اونجا وایستاده و عینک زده و موهای سیاه براق داره و ... کافیه ازش سوال کنم چه کسی رو درنمایش می شناسه و ... گپ زدن شروع میشه ... احتمالا آدم شوخ طبعی هم هست .
وکیل خوش تیپ موسیاه ، دور و برش را نگاه کرد . مثل اینکه متوجه نگاه های خیره ی من شده بود . لبخندی نمکین به من زد . البته منظور خاصی نداشت . روی پاشنه ی پا چرخیدم و چند قدمی به عقب برداشتم
منظورم این است که احتیاجی به عجله کردن در برقراری رابطه ی جدید نبود . نکته ی مهم این بود که اگر دلم می خواست می توانستم ...
هیچ کس برای ورود به سالن نمایش عجله ای نداشت . خیال داشتم به پشت صحنه بروم و دسته گلی را که برای لیزی خریده بودم به او بدهم . به محض اینکه وارد راهروی درب و داغون شدم از بلند گوها صدای موسیقی به گوشم رسید . آدمها با لباسهای پر زرق و برق نمایش از کنارم رد میشدند . مردی که پرهای آبی به موهایش زده بود ، پاهایش را به دیوار تیکه داده بود و با کسی در رختکن حرف می زد
: من موضوعی تحت پیگرد قانوی رو مطرح کردم که سابقه اش به سال 1983 می رسید ... ناگهان او حرفش را نیمه کاره گذاشت . اه . خدایا ، اولین حرکت رقص باله رو فراموش کردم . هیچی یادم نمیاد . شوخی نمی کنم ! حالا چیکار کنم ؟ او رویش را به کرد انگار میخواست از من جوابی بگیرد "
با ترس و لرز و خجالت گفتم :" ا... چرخش روی شست پا ؟ و به قدری سریع در رفتم که به دختری که او هم مشغول تمرین بود تنه زدم و نزدیک بود سرنگون شود . ناگهان در یکی از رختکن ها چشمم به لیزی افتاد . او روی چهار پایه ای نشسته بود . آرایش غلیظی داشت . چشمان درشتش برق میزد . او هم به موهایش پر زده بود
دم در ایستادم " اوه ،خدایا لیزی ، چقدر بامزه شدی . خیلی از قیافه ت خوشم اومد "
" نمی تونم برنامه رو اجرا کنم "
چی ؟
او مایوسانه گفت : نمیتونم برنامه رو اجرا کنم . روبدوشامبر نخی را محکم به دور خود کشید . " هیچ یادم نمیاد . انگار در ذهنم بسته شده "
با اعتماد به نفس به او گفتم : همه همین خیال رو می کنن. یه آقایی هم بیرون رختکن بود که دقیقا حرف تو رو میزد
لیزی با چشمانی از حدقه در آمده گفت : نه ؛ واقعا نمی تونم چیزی رو به یاد بیاورم . پاهام مثل یه تیکه چوب شده ... نمی تونم نفس بکشم ...
اصلا چرا چنین کاری رو قبول کردم ؟ چرا ؟
" ا.. واسه اینکه حکم تفریح رو داره "
تفریح ؟ ناباورانه صدایش را بالا برد . تفریح ؟؟؟ اینجوری خیال می کنی ؟
مضطربانه به او خیره شدم . لیزی حالت خوبه ؟
گفت : نه ، نمی تونم ! مثل اینکه فوری تصمیمش را گرفت . " بسیار خوب . من الان میرم خونه . تو به اونا بگو یهو حالش رو به هم خورد و اضطراری بود "
با ترس و وحشت گفتم : نه . نمی تونی بری خونه ! لباسهایش را از دستش قاپیدم .
" حالت خوب میشه . منظورم اینه که ... فکرش رو بکن که چند مرتبه تو دادگاه وایستادی و جلوی عده ی زیادی سخنرانی کردی ؟ تازه اگه جایی هم اشتباه می کردی بیگناهی به زندان می افتاد؟
لیزی طوری به من نگاه کرد که انگار دیوانه شده ام . " اما اون کار واسه من مثل آب خوردنه "
با خشم به او گفتم : بسیار خوب . اگه عقب نشینی کنی پشیمون میشی و همیشه افسوس میخوری که چرا نمایش رو اجرا نکردی
سکوتی برقرار شد . متوجه شدم لیزی در مورد حرفهایم فکر می کند
بالاخره گفت: حق با توئه . باید این کار رو انجام بدم
" عالیه "
صدایی از پشت میکروفون به گوش رسید " برای شروع نمایش فقط یه ربع وقت دارین "
پس من میرم . تو هم کمی تمرین کن
لیزی بازویم را گرفت و به من زل زد " اما ، ازت خواهش میکنم هر وقت خواستم دوباره چنین کاری کنم تو مانع شود . بهم قول بده که نذاری ..."
با عجله گفتم : باشه بهت قول میدم
**********
-
عجب مصیبتی ! هیچوقت لیزی را آن طور ندیده بودم . خدایا ؛ کمکش کن برنامه ش رو خوب اجرا کنه . وقتی به حیاط برگشتم آنجا شلوغ تر هم شده بود . خودم هم احساس دلشوره می کردم
ناگهان در ذهنم مجسم شد که لیزی درست مثل خرگوشی هاج و واج ایستاده و فراموش کرده است چه حرکتی باید انجام دهد و تمام حضار هم بهت زده شده اند
اما من نمی گذاشتم چنین چیزی پیش بیاید . آهان فهمیدم چه کار کنم . وانمود می کردم حالم بهم خورده است و خودم را روی زمین می انداختم . بعدش حواس حضار پرت می شد . اما برنامه ادامه پیدا می کرد و موقعی که حواس همه متوجه من بود لیزی یادش می آمد چه حرکتهایی را انجام دهد
اما ؟ ؟ ؟
از روی حواس پرتی گفتم : چیه ؟
سرم را بالا کردم و نفسم بند آمد
جک به فاصله ی چند قدمی من ایستاده بود . طبق معمول شلوار جین و بلوز کشباف به تن داشت که بین آن وکلای شیک پوش وصله ای ناجور بود
به خود گفتم : واکنش نشون نده ، همه چی تموم شده . زندگی جدید
" جک اینجا چه میکنی ؟ سون تو رو فرستاد اینجا ؟ "
جک با اخم گفت : سون ؟ منظورت چیه ؟
"هیچی ، هیچی بابا "
از اینکه سون حرفی به جک نزده بود یکه خوردم . خیال می کردم جک و سون با هم دست به یکی کرده اند
جک گفت : چند ساعت پیش به خونه ات زنگ زدم ، لیزی گفت که میای اینجا ، اما میخوام باهات جدی حرف بزنم
خیال می کرد که می تواند مرا گول بزند ؟ بسیار خوب ؛ عجب آدمی بود
او جلوتر آمد و با قیافه ای جدی گفت : اما ... حرفایی رو که زدی باعث دلواپسی من شده ، حالا که فکرش رو می کنم می بینم شاید بهتر بود پرده پوشی نمی کردم و چیزهایی بهت می گفتم
برای لحظه ای غافلگیر شدم . در عین حال غرورم جریحه دار شده بود . پس از این همه مدت حالا میخواست حرف دلش را برایم بزند . اما خیلی دیر شده بود . هیچ علاقه ای به شنیدن نداشتم
با لبخندی سرد گفتم : لازم نیست با من درد ودل کنی . زندگی و کار و بارت به خودت مربوطه . اینا هیچ ربطی به من نداره و احتمالا منم ازشون سر در نمیارم . چون خیلی بغرنجو پیچیده س
رویم را برگرداندم و قدم زنان از او دور شدم
از پشت سر صدای جک به گوشم خورد . " لاقل توضیحی بهت مدیونم "
مغرورانه گفتم : مدیون نیستی . جک هر چی بین ما بود تموم شد و هر دو خوب می دونیم ...
جک بازویم را کشید و مرا برگرداند . رو در روی او شدم . بدون لبخند گفت : اما ، امشب به دلیل خاصی اومدم اینجا . اومدم بهت بگم در اسکاتلند چه می کردم
سعی کردم بهت و حیرتم را پنهان کنم . " من ... من علاقه ای ندارم بدونم در اسکاتلند چی کار می کردی "
بزور بازویم را از دستش بیرون کشیدم و از لابه لای وکلای شیک پوش موبایل به دست رد شدم
او دنبالم آمد " اما صبر کن ، میخوام باهات حرف بزنم . میخوام چیزی بهت بگم "
با عجله از محوطه ی خاکی رد شدم . مقداری سنگریزه هم در اطراف پخش شد .
" حرف حسابت جیه ؟ دلم نمی خواد چیزی بدونم . مگه زوره ؟ "
ناگهان مثل دو دوئل کننده با هم روبرو شدیم
البته خیلی دلم میخواست بدونم
او هم میدانست که دلم میخواهد بدونم
بالاخره گفتم : خب ، حرفت رو بزن . اگه دوست داری بگو
در سکوتی مطلق ، جک مرا به جایی خلوت برد . همین طور که قدم می زدیم قلدر بازی و هارت و پورتم افت کرد . کم کم تغییر عقیده دادم
براستی دلم میخواست بعد از این همه مصیبت رازهایش را بدانم ؟ اگر مثلا او یک عمل جراحی شرم آور کرده بود و من یکهو خنده ام میگرفت چه ؟
به قول لیزی ، اگر مسئله ی کلاهبرداری در میان بود چه ؟ اگر کاری پر مخاطره انجام داده بود و حالا از من میخواست به او ملحق شوم چه ؟ به این نتیجه رسیدم که اگر مرتکب قتل شده باشد فوری او را از خود می رانم و هیچ وعده و وعیدی هم به او نمی دهم
و اگر پای زنی دیگر در میان بود و حالا میخواست به من خبر ازدواجش را بدهد چه ؟
اگر .. می بایست خونسرد می بودم . در واقع می بایست وانمود می کردم عاشق دلخسته ی دیگری دارم . لبخندی یکوری به او می زدم و می گفتم : جک می دونی چیه ؟ هیچ وقت فرض نمی کردم که ما انحصاری باشیم
جک رویش را به من کرد " بسیارخوب . برم سر اصل مطلب "
او نفس عمیقی کشید " برای دیدن کسی به اسکاتلند رفته بودم "
قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد . ناگهان از دهنم پرید : یه زن ؟
قیافه ی او تغییر کرد و به من زل زد " نه ، پای زنی در میان نبود ، تو خیال می کردی که من با تو دو دوزه بازی می کنم ؟ "
من اصلا هیچ خیالی نمی کردم
" اما ؛ پای زن دیگه ای وسط نیست . من به دیدن ...درنگی کرد "
میتونی اسمش رو بذاری .... خونواده ؟
خونواده ؟
خدایا ، حق با جمیما بود . من درگیر دار و دسته ی مافیا شده بودم
اشکالی نداره . هول نکن إما ، می تونم فرار کنم . می تونم وارد برنامه ی حمایت از شاهد بشم . اسم جدیدم هم میشه مگن . نه کلوئه د سوزا بهتره ؟
" دقیق تر بگم .... یه بچه "
بچه ؟ ؟ او بچه داشت ؟ ؟
" اسمش آلیسه . هجده ماهه س "
پس اون زن و بچه هم داشت و من خبر نداشتم . پس رازش این بود . حالا می فهمیدم . تو ... تو بچه داری ؟
جک برای لحظه ای به زمین چشم دوخت و بعد سرش را بالا کرد .
" نه ، من بچه ندارم . پیت بچه داشت . اون یه دختر داشت . آلیس دختر پیته "
حسابی هاج و واج شدم . ولی ...ولی من که هرگز نمی دونستم پیت لیدلر بچه داشته ؟
اون نگاهی طولانی به من کرد " هیچ کس نمی دونه . مساله اینجاس "
این چیزی نبود که من انتظارش را داشتم . یک بچه . بچه ی پیت لیدلر
احمقانه پرسیدم : ولی .. پس چرا هیچ کس راجع به اون چیزی نمی دونه ؟ از جمعیت دورتر و دورتر می شدیم . زیر درختی روی نیمکتی نشستیم " منظورم اینه که حتما عده ای اونو دیدن "
جک آهی کشید " پیت آدم معرکه ای بود اما در تعهد و پیمان زناشویی قوی نبود . وقتی مری ، مادر آلیس فهمید حامله س اونا با هم قطع رابطه کرده بودن. ماری هم به نوعی آدم مغروریه . دلش میخواست بچه رو نگه داره اما در عین حال نمیخواست به پیت فشار بیاره . مصمم بود به تنهایی این کار رو بکنه و همین کار رو هم کرد . پیت از لحاظ مالی اونو حمایت می کرد اما به بچه ش علاقه ای نداشت حتی صداش رو هم در نیاورد که پدر شده
حتی تو ؟ تو هم خبر نداشتی که اون بچه ای داره ؟
قیافه ی جک کمی توی هم رفت . " تا زمان مرگش منم خبر نداشتم . من پیت رو دوست داشتم اما نمی تونستم کارش رو فراموش کنم . چند ماه بعد از فوتش سر و کله ی مری با بچه اش پیدا شد . "
جک نفسی عمیق کشید . " خودت می تونی تصور کنی همه ی ما چه حال و روزی داشتیم . شوکه شده بودیم . اما مری اصرار کرد نمیخواد کسی از قضیه با خبر بشه . دلش میخواست آلیس رو مثل یه بچه ی معمولی بزرگ کنه نه به عنوان بچه ی عشق نافرجام پیت لیدلر . و نه به عنوان وارث ثروتی کلان "
سرگیجه گرفته بودم . بچه ای هجده ماه وارث شرکت پنتر شده بود . ای لعنتی
با تانی گفتم : پس این بچه صاحب همه چیزه ..؟
" نه همه چی ، اما ثروتی کلان . خونواده ی پیت دست و دلبازی رو به حد اعلا رسوندن . به این دلیله که مری بچه رو از انظار عمومی دور نگه داشته " او دستانش را از هم باز کرد . " می دونم تا ابد نمی تونیم پنهانکاری کنیم . بزودی همه چی برملا میشه اما وقتی مردم خبردار بشن رسانه های گروهی حسابی دیوونه میشن چون اون در فهرست ثروتمندها قرار می گیره و بعدش دیگه اون یه فرد عادی نخواهد بود "
وقتی جک مشغول حرف زدن بود ذهنم متوجه گزارشهایی شد که روزنامه ها بعد از مرگ پیت لیدلر نوشته بودند . در تک تک روزنامه ها عکس او چاپ شده بود
جک با لبخندی ماتم زده گفت : من در مورد این بچه خیلی وسواس به خرج میدم . خودمم می دونم . مری هم به من گوشزد کرده . ولی ... اون برای من خیلی عزیزه . برای لحظه ای مکث کرد " اون یادبود پیت و تنها چیزیه که ازش باقی مونده "
وقتی به صورت غصه دار او نگاه کردم ناگهان احساساتی شدم . پس ماجرا از این قرار بود که جک و سون تلاش می کردند آن را مخفی نگاه دارند
با دو دلی گفتم : پس تلفن هایی که بهت شد و مجبور شدی اون شب بری ، واسه این بود ؟
جک آهی کشید " چند روز پیش هر دوی اونا تصادف کردن. البته قضیه جدی نبود ولی ... من بیش از حد حساسیت به خرج میدم ... بعد از پیت ... میخواستیم مطمئن بشیم که تحت مداوای درست و حسابی قرار بگیرن
قیافه ام در هم رفت . " که این طور . حالا درک می کنم "
لحظه ای سکوت برقرار شد . ذهنم تلاش می کرد تمام مطالب را به درستی سر هم بندی کند . ناگهان گفتم " هیچ سر در نمیارم . . چرا از من خواستی بودنت رو در اسکاتلند پنهون کنم ؟ اصلا کسی خبردار نمیشد "
جک غصه دار گفت : اشتباه احمقانه ی من بود . آخه به عده ای گفته بودم به پاریس میرم . از جنبه ی احتیاط . بعدش هم پروازی بی نام و نشان گرفتم . خیال میکردم کسی خبردار نمیشه . وقتی قدم به شرکت گذاشتم و تو رو دیدم ...
یهو هول شدی ، آره ؟
چشم در چشم شدیم
" آنقدرها هم هول نشدم .به هر حال بلاتکلیف شدم "
احساس کردم گونه هایم سرخ شد . و به شدت گلویم را صاف کردم . " خب که این طور . پس به این دلیل بود که ...."
فقط دلم میخواست چیزی از زبونت در نره که یهو به مردم بگی : هی اون پاریس نبوده . در اسکاتلند بوده ! او سرش را به چپ و راست تکان داد .
" آدم از فرضیه های مسخره و مضحکی که مردم سر هم می کنن تعجب می کنه . البته بیشتر به دلیل بی کاریه . می دونی چیه ؟ من همه چی راجع به خودم شنیدم اینکه خیال فروش شرکت رو دارم ، همجنس گرام ، من توی دار و دسته ی مافیا هستم ..."
یک تار مویم را در دست گرفتم و صاف کردم و گفتم : اوهوم ... راستی ؟ خدایا ... مردم چقدر احمقن !
دو سه تا دختر در آن نزدیکی پرسه می زدند . هر دو برای لحظه ای ساکت شدیم
جک آهسته گفت : اما ازت معذرت میخوام که نتونستم زودتر از اینا بهت بگم . می دونم احساساتت جریحه دار شده . می دونم تو احساس می کردی دوز و کلکی در کارمه ... ولی این چیزی نبود که دلم بخواد با تو در میون بزارم
فوری جواب دادم : نه ، البته که نمیشد . من احمق ....
من که کمی شرمنده شده بودم ته کفشم را روی زمین خاکی می مالیدم. بایستی خودممی فهمیدم که قضیه ی مهمی در بین است پس وقتی گفته بود قضیه حساس و پیچیده است ... واقعیت را گفته بود
جک نگاهی پر از غصه به من انداخت و گفت : عده ی کمی راجع به این موضوع میدونن . عده ای از افراد مورد اطمینان
گونه هایم حسابی داغ شده بود
صدایی بلند به گوشمان خورد . از جا پریدم . سرمان را بالا کردیم و زنی را در شلوار جین سیاه دیدیم که به سویمان می آید
" شما میخواین وارد سالن بشین ؟ همین الان برنامه شروع میشه "
احساس کردم که آن زن سیلی به من زد و از خواب بیدارم کرد . بهت زده گفتم : من باید برم و رقص لیزی رو ببینم
بسیار خوب باشه ... پس تو رو تنها میزارم . اینم از گفتنی های من
جک اهسته از جای خود برخاست . سپس روی خود را برگرداند و یه چیز دیگه
" بعد از لحظه ای سکوت دوباره نگاهی به من کرد"
" اما ، متوجه هستم که این چند روز اخیر خیلی بهت سخت گذشته . تو الگوی صبر و درایت بودی .. من .. من میخواستم بهت بگم ... دوباره معذرت میخوام "
به هر جان کندنی بود گفتم : اشکالی نداره
جک رویش را برگرداند و رفت . همان طور که دور می شد راه رفتن او را تماشا می کردم . حسابی شرمنده شده بودم . او این همه راه آمده بود تا رازش را برای من بگوید . راز ارزشمندش را
لزومی نداشت این کار را بکند
اوه خدایا ، خدایا ، خدا ...
صدای خودم را شنیدم : هی صبر کن ! دوست ... دوست داری تو هم برای نمایش بیای ؟
**********
-
در کنار یکدیگر به سوی سالن نمایش قدم برداشتیم . به خود دل و جرات حرف زدن دادم .
" جک میخواستم یه چیزی بهت بگم . راجع ... راجع به چیزی که تو بهم گفتی . یادت میاد اون روز بهت گفتم تو زندگیم رو تباه کردی "
جک پیچ و تابی به خود داد و گفت : آره ، یادم میاد
راستش من در این مورد اشتباه کردم . تو ... تو زندگیم رو تباه نکردی
جک مبهوت گفت : تباه نکردم ؟ پس خلاص ؟
" نه "
نه ؟ ؟ لحن کلامش به قدری جدی بود که خنده ام گرفت . اما به روی خود نیاوردم و وانمود کردم در کیفم به دنبال ماتیک می گردم
ناگهان جک علاقمندانه به دست من خیره شد . انگار از قبل دستم را خوانده بود .
با صدای بلند گفتم : همه چی تموم شد ؛ جک
لعنت به من
صورتم گر گرفت
صدایم را صاف کردم . فقط ... داشتم ... منظور خاصی نداشتم ...
صدای گوشخراش تلفن همراهم حواسم را پرت کرد . خدا را شکر . چه کسی ممکن بود باشد ؟ هر کسی بود خدا عمرش بدهد . تلفن را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم
الو ؟ ؟
جمیما با صدای گوشخراشش گفت : اما تا ابد دعاگوی منی
چی می گی ؟
او پیروزمندانه گفت : ترتیب همه ی کارها رو برات دادم . خودم میدونم . من فرشته م . تو اگه منو نداشتی چی کار میکردی ؟
دچار دلهره شدم . چی ؟ جمیما راجع به چی حرف می زنی ؟
" احمق ، هالو ، راجع به انتقام از جک هارپر . چون تو مثل پخمه ها دست رو دست گذاشتی و نشستی من خودم قضیه رو پیگیری کردم
برای لحظه ای سر جایم میخکوب شدم . ا ... جک ، معذرت میخوام . لازمه این تلفن رو جواب بدم
سریع به گوشه ی حیاط رفتم و آهسته گفتم : جمیما تو قول دادی اقدامی نکنی . به کیف پوست اسبی مارک موموای خودت قسم خوردی . یادت میاد ؟
او با ناز گفت : من کیف پوست اسبی مارک موموا ندارم . مارک کیفم فندیه
این دختر حسابی خل و چل بود . خل و چل واقعی . به سختی آب دهانم را قورت دادم .
" جمیما چه دسته گلی به آب دادی . بهم بگو "
خدا کنه نگه ماشینش رو خط انداخته
" این مرد باید تاوان پس بده . اون حسابی به تو نارو زده . همین بلا رو سرش میاریم . حالا هم با یه مرد نازنین به نام میک اینجا نشسته ام . اون خبرنگاره . برای دیلی ورلد مقاله می نویسه ..."
ناگهان اوضاع قاراشمیش شد . خدایا . خبرنگار ؟ به سختی جواب دادم : اوه ، خبرنگار رونامه های شایعه پراکن ... جمیما تو دیونه ای ؟
جمیما به من تشر زد . نمیخواد اینقدر کوته فکر و عقب افتاده باشی . اما خبرنگارای روزنامه های شایعه پراکن دوستای ما هستن . اونا عین کاراگاه های خصوصی می مونن . تازه مجانی ... ! قبلا هم میک کلی کار برای مامانم انجام داده . اون در پیگیری کارها معرکه س . ! تازه خیلی هم علاقمنده از راز کوچک جک هارپر سر دربیاره . البته خودم همه چی رو براش گفتم ولی دوست داره چند کلمه ای باهات حرف ...
احساس غش به من دست داد . خدایا چه فاجعه ای . مثل این بود که میخواستم دیوانه ای روی پشت بام را قانع کنم
داد زدم : جمیما گوش کن . نمیخوام از راز جک هارپر سر در بیارم . باشه ؟ میخوام همه چی رو فراموش کنم . تو باید جلوی این مرتیکه رو بگیری
او مثل بچه ی شش ساله ی بهانه گیر گفت : نه ، این کار رو نمی کنم . اما نمیخواد انقدر دلت به حال اون بسوزه و بذاری این مرد هر بلایی که میخواد سرت بیاره و صدات هم در نیاد ! باید بهش زهر چشم نشون بدی . مامانم همیشه می گفت ... ناگهان صدای گوشخراش لاستیک اتومبیلی به گوش رسید " اوه ، یه تصادف جزیی . بهت زنگ میزنم اما "
تلفن قطع شد
مات و مبهوت شماره اش را گرفتم . اما تلفن روی پیغام گیر رفت
" جمیما دست از این کار بردار . تو باید .... "
ناگهان حرفم را قطع کردم . جک در حالیکه فهرست برنامه ی نمایش را در دست داشت به سوی من می امد
او گفت : برنامه داره شروع میشه . مساله ای پیش اومده ؟
با صدایی خفه گفتم : ا .. خوبه . تلفن را قطع کردم . همه چی ... خوبه
وقتي وارد سالن مي شديم،دچار دلهره و هراس بودم.خدايا،اين چه كاري بود كرده بودم؟عجب غلطي كرده بودم!
من ارزشمندترين راز جك را به باد فنا داده بودم.ان هم به چه كسي.به ادمي كه از لحاظ اخلاقي ايراد داشت.به دنبال انتقام گيري بود و حسابي هم خل و چل.
بسيارخب،اروم بگير.دائم اين حرف را تكرار كردم.او كه در حقيقت كل ماجرا را نمي دانست.احتمالا اين خبرنگار چيزي دستگيرش نمي شد.منظورم اين است كه او مدرك خاصي نداشت.
اما اگر حقيقت را مي فهميد چه خاكي بر سرم مي كردم؟چه مي شد؟اگر جك مي فهميد من پته او را روي اب ريخته ام؟خدا ذليلم كند.چرا راجع به اسكاتلند به جميما گفته بودم؟چرا؟
قطعنامه جديد:هرگز هيچ رازي را برملا نخواهم كرد.هرگز،هرگز.حتي اگر مهم هم به نظر نرسد.حتي اگر مرا به اوج عصبانيت برساند.
در واقع من ديگر هرگز حرف نمي زدم.والسلام.ظاهرا هر حرفي از دهانم بيرون مي امد،مايه ي دردسرم مي شد.اگر در ان پرواز لعنتي دهانم را باز نكرده بودم حالا دچار اين همه بدبختي نبودم.
از اين به بعد خفقان مي گيرم.اگر مردم از من سوال مي كردند فقط سرم را تكان مي دادم يا يادداشتي مرموز با خط خرچنگ قورباغه برايشان مي نوشتم.مردم هم ان يادداشت را برمي داشتند و دنبال مفهوم پنهان مي گشتند...
جك به نامي در فهرست برنامه اشاره كرد و گفت:"اسم ليزيه؟"
وحشت زده شدم.
قبل از اينكه جلوي حرف زدنم را بگيرم گفتم:
"اره خودشه."
بسيار خب،نقشه خفقان گرفتن را فراموش كن.
"كه اينطور."
جك سرش را تكاني داد.حواسش را متوجه فهرست برنامه ها كرد.قيافه او كاملا ارام و خونسرد بود.
اي كاش به نحوي موضوع را به او مي گفتم.
نه،نمي توانستم.نه،نه،چگونه؟ مثلا مي گفتم:"جك راستي راز مهمي را كه با من در ميان گذاشتي يادت هست؟حدس بزن چي شده؟"
لازم بود سياست به خرج دهم.مثل فيلمهاي پليسي كه وقتي كسي داراي اطلاعات زياد دستگير مي شود سعي مي كند اطلاعات لو نرود.حالا چطور مي توانستم سياست مدارانه با جميما رفتار كنم؟
بسيار خب...منطقي فكر كن.لازم نيست دچار وحشت بشي.امشب هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.هر طور بود مي بايست به تلفن همراهش زنگ مي زدم.و به او حالي مي كردم كه بايد قرارش را با ان مردك خبرنگار به هم بزند.چرا كه در غير اين صورت قلم پايش را خرد مي كردم.
ناگهان صداي طبل از ميكروفن به گوشم رسيد.به قدري حواسم پرت بود كه فراموش كردم براي چه به انجا رفته ام.سالن كاملا تاريك بود و صدا از هيچ كس درنمي امد.صداي طبل بلندتر شد اما روي صحنه اتفاقي نيفتاد.هنوز همه جا تيره و تاريك بود.صداي طبل بلندتر و بلندتر شد.مضطرب شدم.كمي عجيب و غريب بود.يعني چه؟پس چه موقع رقص را شروع مي كردند؟چه موقع پرده ها بالا مي رفت؟چه موقع...
بالاخره نوري خيره كننده در سالن پخش شد كه تقريبا مرا كور كرد.صداي موسيقي بلندتر شد.سر وكله ادمي تك و تنها در لباسي سياه و پرزرق و برق روي صحنه ظاهر شد.چشمانم را در نور شديد باز و بسته كردم تا بهتر ببينم.تشخيص نمي دادم زن است يا مرد...اوه خدايا او ليزي بود.
مات و مبهوت روي صندلي ام ميخكوب شدم.همه چيز از ذهنم بيرون رفت.نمي توانستم از ليزي چشم بردارم.
اصلا به ذهنم نمي رسيد او مي تواند چنين حركاتي انجام دهد.به هيچ وجه.منظورم اين است كه...ما با هم باله تمرين كرده بوديم ولي...او هرگز ...چطور ممكن بود كسي را بيش از بيست سال بشناسم ولي هنوز خبر نداشته باشم كه...
ليزي همراه فردي ديگر كه نقاب زده بود و حدس زدم ژان پل است حركات موزوني انجام مي داد.تمام حضار مات و مبهوت حركات او شده بودند.چقدر ليزي بشاش بود.ماهها مي شد او را چنين شاد و خوشحال نديده بودم.به او افتخار مي كردم.
اشك از چشمانم جاري شد.اب بيني ام هم سرازير شد.خدايا،دستمال هم نداشتم.واقعا مايه ي شرمندگي بود.مجبور شدم اب بيني ام را بالا بكشم.مستاصل شده بودم.
ناگهان چيزي به دستم خورد.جك بود كه دستمالش را به من مي داد.ان را از او گرفتم و انگشتانش دور انگشتانم حلقه شد.
***************
-
پس از اتمام برنامه حسابي سرحال بودم.ليزي مثل بالرين هاي حرفه اي تعظيمي كرد.من و جك هم حسابي او را تشويق كرديم و برايش دست زديم.
در ان سر و صداي دست زدن گفتم:
"به كسي نگو من گريه كردم."
جك لبخندي ماتم زده زد.
"باشه.به كسي نمي گم.بهت قول ميدم."
براي اخرين مرتبه پرده ها پايين افتاد.و مردم كيف و كت خود را برداشتند و اماده بيرون رفتن از سالن شدند.به محض اينكه بيرون امدم ذوق و شوقم از ميان رفت و دچار دلهره شدم.هرطور بود مي بايست جميما را پيدا مي كردم.
وقتي به محوطه بيرون رسيديم مردم به سوي سالن ان طرف حياط رفتند.
به جك گفتم:
"ليزي گفته اونو در مهموني ببينم.بهتره تو بري.من بايد يه تلفن فوري بزنم.بعد هم مي رم اونجا."
جك كنجكاوانه نگاهم كرد:
"حالت خوبه؟به نظر مي رسه عصبي هستي."
"نه خوبم...ذوق زده ام."
صبر كردم تا او از تيررس صدايم دور شد و فوري به جميما زنگ زدم.باز هم پيغام گير.دوباره شماره را گرفتم.باز هم روي پيغام گير رفت.از شدت ناراحتي دلم مي خواست جيغ بزنم.او كدام گوري بود؟چه غلطي مي كرد؟
چند لحظه صبر كردم تا بر اعصابم مسلط شوم.به دنبال راه چاره مي گشتم.بسيار خب،به مهماني ميرفتم و عادي رفتار مي كردم.سعي مي كردم هر طور شده جميماي لعنتي را گير بياورم.اگر هم نمي شد،صبر مي كردم تا او را ببينم.فعلا كه كاري از دستم برنمي امد.
همه چيز درست مي شد
************
-
مهماني شلوغ و پر سروصدا بود.تمام رقصندگان با لباس هاي مخصوص نمايش انجا بودند.به غير از حضار عده اي ديگر هم كه معلوم بود تازه از راه رسيده اند،بودند.پيشخدمتان مشغول پذيرايي بودند.سر و صدا هم كه گوش خراش بود.وقتي وارد شدم،كسي را نشناختم.ليواني شراب برداشتم و قاطي جمعيت شدم.به گفتگوها گوش مي دادم.
"...لباس باله ي جالبي..."
"وقت تمرين پيدا كردي..."
"قاضي حسابي تو ژست..."
ناگهان چشمم به ليزي خورد.حسابي سرحال بود و عده ي زيادي از وكلاي خوش تيپ هم دور و برش را احاطه كرده بودند.
ليزي رويش را برگرداندو او را در اغوش گرفتم.
"ليزي،باورم نمي شد به اين قشنگي برقصي،معركه بودي!"
فوري قيافه هميشگي اش را به خودش گرفت:
"اوه،نه.اصلا هم خوب نبودم.حسابي قاطي كرده بودم."
حرفش را قطع كردم:
"بس كن ليزي،محشر بود.گل كاشتي."
"ولي حسابي دست و پاچلفتي..."
سرش فرياد زدم.
"چنين حرفي نزن.عالي بود.جدي مي گم ليزي،معركه بود."
لبخندي زوركي زد:
"باشه...بسيار خب."
بعد با ذوق و شوق خنديد.
"بسيار خب من عالي بودم.راستي اِما،هيچ وقت تا اين حد احساس خوبي نداشتم.حدس بزن چي شده.از حالا مي خواهيم براي نمايش سال بعد برنامه ريزي كنيم.
حيرت زده به او خيره شدم.
"ولي تو گفتي هيچ وقت اين كار را انجام نمي دي و اگر حرفش رو زدي من مانعت بشم."
او دستش را در هوا تكان داد و گفت:
"علتش اضطراب قبل از صحنه بود.سپس صدايش را پايين اورد:
"راستي جك را هم ديدم."
خيلي جدي گفتم:
"بله شنيدم خاله زنك بازي در اوردي."
ليزي با شرمندگي گفت:
"اوه، اخه ازش خوشم مياد.به نظرم بهتره فرصتي ديگه بهش بدي...خب بگو ببينم چي گفت؟"
به او نزديك شدم و در گوشي گفتم:
"رازش را برام گقت."
ليزي از شدت تعجب دستش را روي دهانش گذاشت و گفت:
"نه بابا.شوخي مي كني؟بگو ببينم رازش چيه؟"
"نمي تونم بهت بگم."
ليزي مات و مبهوت به من زل زد:
"نمي توني بگي؟بعد از همه اينا...نمي خواي به من بگي؟"
"ليزي باور كم نمي تونم....اخه پيچيده س."
اوه،خدايا،مثل جك شده بودم.ليزي اخمي كرد و گفت:
"باشه اشكالي نداره.بدون اين هم مي تونم زندگي كنم...خب،شما دوتا با هم اشتي كردين؟"
سرخ شدم.
"فعلا نمي دونم شايد...."
مي بايست راجع يه جميما به او مي گفتم؟نه اذيت مي شد.فعلا كه كاري از دست هيچ كداممان برنمي امد.دو تا دختر كه كت و دامن پوشيده بودند پيش ليزي امدند.
"ليزي واقعا عالي بود."
خب ،حالا كه جك انجا بنبود بهتر بود شماره جميما را مي گرفتم.
با ترس و لرز تلفن را از كيفم بيرون اوردم ولي با شنيدن صدايي از پشت سر با عجله ان را سر جايش گذاشتم.
"اِما؟"
سرم را برگرداندم.حسابي متحير شدم.كانر با كت و شلواري شيك و مشروب به دست انجا ايستاده بود.موهاي بلوندش هم زير نور چراغ برق مي زد.فوري متوجه كراوات جديدش شدم.كراواتي ابي با خال هاي درشت زرد.كدام بي سليقه اي ان را برايش انتخاب كرده بود؟
"كانر اينجا چه مي كني؟"
با حالتي تدافعي گفت:
"ليزي برام كارت دعوت فرستاد.من هميشه به ليزي علاقه مند بودم.فكر كردم بيام اينجا.خوشحالم كه تو رو ديدم.اگه مايل باشي دلم مي خواد چند كلمه اي باهات حرف بزنم."
او مرا به سمت در كشاند. به جايي خلوت.كمي احساس تشويش كردم.بعد از مصاحبه تلويزيوني جك درست و حسابي با كانر حرف نزده بودم.منظورم اين است كه هر وقت چشمم به او مي افتاد راهم را به سويي ديگر كج مي كردم.
به او رو كردم:
"خب،مي خواستي راجع به چي حرف بزني؟"
كانر گلويش را صاف كرد،انگار مي خواست سخنراني رسمي بكند.
"اِما،من احساس مي كنم كه تو...با ن روراست نبودي."
طفلكي تازه دوزاريش افتاده بود.
با شرمندگي جواب دادم:
"حق با توئه.اوه،خدايا،كانر،من واقعا متاسفم،بابت ماجرايي كه پيش اومد..."
او با جلال و جبروت دستش رو بالا برد و گفت:
"مهم نيست.ديگه پشيموني سودي نداره.ولي من سپاسگذارت بودم اگه باهام صادق بودي؟"
سرم را تكان دادم.
"البته."
گفت:
"مي خواستم بگم من اخيرا....با كسي دوست..."
هيجان زده گفتم:
"چه عالي،معركه س كانر! واقعا خوشحالم! اسمش چيه؟"
"اسمش فرانچسكاس."
"كجا با اون..."
كانر حرفم را قطع كرد.
"اِما،مي خواستم راجع به رابطه مون ازت سوالي كنم."
معذب شدم كه با نوشيدن جرعه اي شراب ان را مخفي كردم.
"اوهفباشه،البته."
"تو در اون زمينه با من روراست بودي...منظورم اينه كه... لذت بود... ي تظاهر...؟"
اوه،نه،اين چه فكري بود؟
"كانر من هرگز تظاهر نمي كردم.قسم مي خورم."
با دودلي نگاهش كردم.
"...اما واسه ي چي اينو مي پرسي...؟"
كانر گلويش را صاف كرد و گفت:
"اخه من تازگي رابطه ي جديدي رو شروع كردم.مي خوام مطمئن بشم...تا از گذشته درس عبرتي بگيرم."
به قيافه بشاش او زل زدم.ناگهان احساس شرمندگي كردم.حق با او بود.من بايستي با او روراست مي بودم.حالا هم بهتر بود صادقانه با او حرف مي زدم.
به او نزيك تر شدم و بالاخره گفتم:
"بسيار خب،يات مياد...گاهي باعث مي شد من خنده ام بگيره...پس تو نبايد...با دوست دخترت..."
با ديدن قيافه ي او حرفم را قطع كردم.
اي بدبخت،پس او ان عمل را انجام داده بود.
كانر دمغ شد و گفت:
"اما،فرانچسكا گفت كه...خوشش..."
"شايد اينطور باشه...اخه همه ي زنها كه مثل هم نيستن...هر كسي..."
كانر بهت زده گفت:
"اون مي گه جاز هم دوست داره."
"درسته،خيليل جاز رو دوست دارن..."
"اون مي گه خيلي دوست داره فيلم وودي الن رو خط به خط براش تعريف كنم."
او پيشاني اش را ماليد.
"يعني دروغ مي گه؟"
"نه، من مطمئنم كه دروغ نگفته..."
او هاج و واج نگاهم كرد.
"اِما...تمام زن ها رازهايي دارن؟"
اوه خدايا،من باعث شده بودم كانر از تمام زنها سلب اعتماد كنه؟
"نه،البته كه ندارن!راستش كانر،به نظرم فقط من بودم كه..."
بقيه ي حرفم روي لبانم خشكيد وقتي چشمم به قيافه اي اشنا با موهاي بور جلوي در ورودي افتاد.نه،ممكن نبود.
امكان نداشت...
گفتم:
"كانر من بايد برم."
و با عجله به سمت در ورودي رفتم.
صداي كانر را از پشت سر شنيدم:
"اون مي گه سايز شش مي پوشه.منظورش چيه؟چه سايزي بايد براش بخرم؟"
از پشت سر گفتم:
"سايز هشت براش بخر."
اره خودش بود.جميما.او در راهرو ايستاده بود.او انجا چه مي كرد؟
سپس در باز شد و احساس كردم الان از حال مي روم.مردي با او بود كه شلوار جين پوشيده بود و موهايي كوتاه و چشماني سنجابي مانند داشت.دوربيني روي شانه اش انداخته بود و علاقه مندانه دور و برش را نگاه مي كرد.
نه.
جميما نمي توانست...
"اِما؟"
صدايي به گوشم رسيد و دچار دلهره شدم.
سرم را چرخاندم.
"جك؟"
او با عشق و علاقه مرا نگاه مي كرد.چه مدت بود انجا ايستاده بود؟
او به ارامي دستي روي دماغم كشيد.
"حالت خوبه؟"
با ترس و لرز گفتم:
"اره عالي!"
مي بايست به هر جان كندني بود بر اعصابم مسلط مي شدم.مجبور بودم.
"جك،، مي شه لطفا كمي اب برام بياري؟من همين جا مي ايستم.سرگيجه دارم."
جك وحشتزده شد.
"مي دوني،به نظرم اتفاقي افتاده.بيا تو رو ببرم خونه.الان زنگ مي زنم ماشين..."
"نه...خوبم.دلم مي خواد بمونم.فقط كمي اب به من بده."
بمحض اينكه او رفت،با عجله خودم را به راهرو رساندم.نزديك بود ليز بخورم.
جميما با ذوق و شوق گفت:
"اِما،چه عالي! دنبالت مي گشتم.اين ميكه.مي خواد ازت چندتا سوال بكنه.فكر كردم بهتره توي اون اتاق كوچيكه..."
او به سوي اتاق خالي در ان سوي راهرو رفت و مرا هم به انجا كشاند.
من بازويش را كشيدم.
"نه جميما.همين حالا از اينجا برو. زود باش."
جميما به زور دستش را از دستم بيرون كشيد و نگاهي دلبرانه به ميك كه در حال نشستن در اتاق بود كرد و گفت:
"من هيچ جا نمي رم.ميك ديدي به ات گفتم حالا در اين مورد الم شنگه به پا مي كنه و هيس هيس مي كنه؟"
ميك كارت ويزيت خودش را به من داد.
"ميك كالينز.اِما،از ديدنت خوشوقتم.نمي خواد نگران باشي."
او لبخندي مليح تحويلم داد.گويي به زنهايي كه دچار اضطراب مي شدند و به او مي گفتند برود،عادت داشت.او موقع حرف زدن ادامس هم مي جويد.بوي ادامس نعنايي او به مشامم خورد و حالت تهوع به ام دست داد.
سعي كردم حفظ ادب كنم.
"ببين در اين مورد سوء تفاهم شده.متاسفانه هيچ قضيه اي در كار نيست."
ميك گفت:
"باشه،خب بهتره بريم سر اصل مطلب.تو حقايق رو برام بگو."
من به جميما رو كردم."
"نه،منظورم...چيزي نيست...من كه بهت گفتم نمي خوام...تو به من قول دادي."
"اِما،تو واقعا احمق و بي عرضه اي.چطور اجازه مي دي مردي ازت سوء استفاده كنه؟..."
جميما نگاه خشماگين به ميك كرد.
"متوجه مي شي؟به اين دلايل بود كه شخصا اقدام كردم.به ات گفتم كه جك هارپر حرومزاده چه بلايي سرش اورد.اون بايد درس عبرت بگيره."
"كاملا حق با توئه."
ميك سرش را يكوري كرد.گويي مرا سبك و سنگين مي كرد.بعد جميما را مخاطب قرار داد.
"خيلي جالبه.مي دوني چيه،ما با هم مي تونيم ترتيب يه مصاحبه ي تلويزيوني رو بديم.تازه به پول و پله حسابي هم مي رسي."
"نه!"
جميما با تشر گفت:
"اِما،دست از حماقت بردار.بايد اين كار رو بكني.اين يه شغل نون اب دار برات مي شه.خرفهم شدي؟"
"من شغل جديد نمي خوام."
"بايد اين كار رو بكني.خبر داري مونيكا لوينسكي سالي چقدر پول درمياره؟"
ناباورانه گفتم:
"تو واقعا مريضي...حالم ازت به هم مي خوره.تو منحرفي..."
"اِما،من دارم به نفع تو كار مي كنم."
از شدت عصبانيت صورتم سرخ شده بود.فرياد زنان گفتم:
"دست از سرم بردار.من...شايد روزي من و جك با هم اشتي..."
براي لحظه اي سكوت برقرار شد.نفس در سينه ام حبس شده بود.دوباره جميما مثل ادم اهني قاتل دست به كار شد و گفت:
"براي انجام اين كار دلايل بيشتري هم هست.اونو به زانو درمياري.به اش نشون مي دي چه كسي رييسه.ميك،برو پيش، كار خودت رو انجام بده."
"مصاحبه با اِما كريگن،جمعه، پانزدهم جولاي ساعت نه و چهل و پنج دقيقه شب."
سرم را بالا كردم.وحشت زده شدم.ميك ضبط صوت كوچكي اورده بود و ان را جلوي من گرفته بود.
"اولين بار با جك هارپر در هواپيما اشنا شدي؟لطفا بگو از كجا پرواز داشتي و به كجا مي رفتي؟"خيلي عادي صحبت كن.درست انگار داري با دوستت تلفني حرف مي زني."
فرياد زدم:
"بس كن.دست از سرم بردار.ولم كن."
جميما گفت:
"اِما،عاقل باش.به هر حال ميك هرجوري شده از راز جك سر درمياره.چه به ش كمك كني چه نكني.پس بهتره..."
بمحض اينكه دستگيره در اتاق چرخيد،جميما حرفش را قطع كرد.احساس كردم اتاق دور سرم چرخيد.
خواهش مي كنم حرف نزن...خواهش ...
وقتي در باز شد،نفسم بند امد.نتوانستم حركت كنم.
در عمرم اينقدر وحشتزده نشده بودم.
جك با دو ليوان اب در دست وارد اتاق شد.
"اِما،حالت خوبه؟برات اب گازدار و اب ساده اوردم چون نمي دونستم..."
بمحض اينكه چشمش به ميك و جميما افتاد مات و مبهوت حرفش را قطع كرد.ناباورانه كارت ميك را كه هنوز در دستم بود،از من گرفت.سپس چشمش به ضبط صوت ميك افتاد و تمام شادي از چهره اش محو شد.
ميك به جميما نگاه كرد و ابروانش را بالا برد.
"با اين حساب فقط وقتم تلف مي شه."
او ضبط صوت را در جيبش گذاشت.كوله پشتي اش را برداشت و از در اتاق بيرون رفت.
تا چند دقيقه صدا از هيچ كس در نيامد.در سرم چيزي تالاپ و تولوپ مي كرد.بالاخره جك گفت:
"اون كي بود،خبرنگار؟"
نگاه او طوري بود گويي تمام كشتي هايش غرق شده بود.با تته پته گفتم:
"من...جك...مساله اين..."
جك درنگي كرد تا قضيه برايش جا بيفتد.
"چرا...چرا با خبرنگار صحبت مي كردي؟"
جميما با صداي زنگدارش مغرورانه گفت:
"خيال مي كردي واسه چي با خبرنگار صحبت مي كرد؟"
جك ناباورانه به جميما رو كرد.
"چي؟"
"تو خيال مي كني ميلياردر كله گنده اي!خيال مي كني ميتوني ادماي ديگه رو كوچيك كني!خيال مي كني ميتوني پته ديگران رو روي اب بريزي!اونا رو حسابي تحقير و خرد كني،بعدش هم بذاري و بري؟كور خوندي اقا!"
جميما چند قدمي به سوي جك برداشت.و راضي و خشنود دست به سينه ايستاد.
"اِما منتظر فرصتي مي گشت كه ازت انتقام بگيره.حالا اين فرصت پيش اومده.به اطلاعت برسونم كه بله،اون خبرنگار بود.و اما راجع به قضيه ي تو.وقتي راز اسكاتلنديت با بوق و كرنا در تمام روزنامه ها چاپ بشه،معني نارو زدن و خيانت رو مي فهمي.تا شايد درس عبرتي برات بشه و متاسف بشي.اِما،به اش بگو.به اش بگو."
تمام بدنم بي حس شده بود.
لحظه اي كه او اسم "اسكاتلند"را اورد،حالت صورت جك تغيير كرد.انگار سيلي خورده و مات و مبهوت شده بود.او به من زل زد و متوجه شك و ترديد در نگاهش شدم.
جميما مثل گربه اي شده بود كه مشغول دريدن طعمه اش بود.با حرارت به سخنراني اش ادامه داد.
"تو خيال مي كني اِما رو مي شناسي؛ولي اونو دست كم گرفتي؛اقاي جك هارپر.تو نمي دوني اون چه بلاييه!"
برای مدتی سر جای خود میخکوب شدم . مات و مبهوت همانجا ایستاده بودم و نسیم ملایمی به صورتم میخورد . به نقطه ای زل زده بودم که اتومبیل جک از نظرم پنهان شد . هنوز هم صدای او در گوشم بود . هنوز هم صورتش را می دیدم . او طوری به من نگاه می کرد گویی که اصلا مرا نمی شناخت
درد شدیدی سر تا پای وجودم را فرا گرفت . چشمانم را بستم . کاسه ی صبرم لبریز شده بود . اگه می توانستم زمان را به عقب بر گردانم ... اگر قوی تر بودم ... اگردست جمیما و دوستش را از این قضیه کوتاه می کردم ... اگر وقتی سر و کله ی جک پیدا شد سریعتر حرفم را زده بودم ...
اما افسوس و صد افسوس که دیر شده بود
دسته ای از مهمانان خنده کنان و سر حال از حیاط به خیابان آمدند
یکی از آنان گفت : حالت خوبه ؟
بله ، متشکرم
یک بار دیگر به جایی که اتومبیل جک ناپدید شد نگاه انداختم . سپس با غم و اندوه رویم را برگرداندم . برگشتم و به سمت سالن مهمانی رفتم
لیزی و جمیما را در همان دفتر کوچک دیدم . جمیما از شدت ترس و وحشت خودش را جمع کرده بود و لیزی با او دعوا می کرد ... خودخواه ، نفهم ، حرومزاده ! حالم ازت بهم میخوره . می فهمی چی میگم ؟
انگار لیزی پای میز محاکمه بود . وقتی او را نگاه کردم که در اتاق بالا و پایین می رفت و چشمانش مملو از خشم بود راستش من هم دچار وحشت شدم
جمیما ملتمسانه گفت : اما یه کاری کن دست از سرم برداره . نذار این جوری سرم داد بزنه !
لیزی امیدوارانه نگاهم کرد و گفت : خب ... بگو ببینم چی شد ؟
بدون ادای کلمه ای ، سرم را به چپ و راست تکان دادم
اون ... بسختی آب دهانم را قورت دادم . " اون رفت . دیگه هم نمیخوام راجع بهش حرف بزنم "
او لبش را گاز گرفت : اوه ، اما
با صدایی لرزان گفتم : هیچی نگو الان گریه م میگیره . به دیوار تکیه دادم و چند نفس عمیق کشیدم . سعی کردم به حالت عادی برگردم . بالاخره به حرف آمدم و به سمت چپ جمیما اشاره کردم .
" دوستش کدوم گوریه ؟ "
لیزی با رضایت خاطر گفت : اونو انداختن بیرون . میخواست از یکی از وکلا که برای نمایش جوراب شلواری پوشیده بود عکس بگیره که وکلای دیگه با اردنگی اونو انداختن بیرون
بزور به چشمان آبی جمیما که آثاری از ندامت در آن وجود نداشت نگاه کردم .
" جمیما ، ببین چی میگم . تو نباید اجازه بدی اون بیش از این از قضیه سر در بیاره . نباید ، فهمیدی ؟ "
او اخمی کرد و گفت : باشه . باهاش حرف زدم . لیزی مجبورم کرد . قرار شد قضیه رو دنبال نکنه
از کجا مطمئنی ؟
اون کاری نمی کنه که مامانم ازش دلخور بشه . آخه مامانم براش منبع پول در آوردنه
نگاهی معنی دار به لیزی کردم . " میشه به اون اطمینان کرد "
او هم با شک و تردید شانه ای بالا انداخت . دم در رفتم . سپس برگشتم و تمام قوایم را جمع کردم .
" جمیما بهت هشدار میدم اگه هر حرفی از دهنت بیرون درز کنه .. هر چی دیدی از چشم خودت دیدی .. به آدم و عالم میگم که تو خرناس می کشی "
جمیما گفت : من خرناس نمی کشم
لیزی گفت : چرا . می کشی . وقتی زیادی مشروب میخوری صدای خرناست تا هفت خونه اون ور تر میره . تازه به همه میگم کت مارک دانا کارن خودتو از دست دوم فروش خریدی
نفس جمیما بند آمد و رنگ چهره اش پرید ." نه این کار رو نکردم "
من با خوشحالی گفتم : چرا این کار رو کردی . خودم کیسه ی خریدت رو دیدم . تازه به همه هم میگم مرواریدت بدلیه
جمیما دستش را روی دهانش گذاشت
... و اینکه هرگز در مهمونیات خودت آشپزی نمی کنی ...
و عکسی هم که با شاهزاده ویلیام گرفتی تقلبیه ...
و از حالا به بعد با هر مردی که قرار ملاقات بذاری بهش هشدار میدیم که تو دنبال پول و پله ش هستی ...
حرف لیزی تمام شد . من نگاهی از روی قدردانی به او کردم . جمیما که اشکش در آمده بود گفت : باشه . قول میدم . این موضوع رو فراموش کنم و دنبالش رو نگیرم . قول شرافتمندانه میدم . خواهش می کنم دیگه اسم فروشگاه دست دوم رو نیارین . خواهش می کنم . حالا میشه برم ؟
لیزی با نگاهی تحقیر آمیز به او سرش را به نشانه ی تایید تکان داد
" بله ، می تونی بری "
جمیما مثل فشفشه از اتاق بیرون رفت
در بسته شد و چشمم به لیزی افتاد .
" راستی عکس شاهزاده ویلیام با جمیما تقلبیه ؟ "
آره . مگه بهت نگفتم . یه دفعه داشتم با کامپیوترش براش کاری انجام میدادم . پرونده ای رو اشتباهی باز کردم و ... فهمیدم عکس کله ی خودش رو روی تنه ی دختر دیگه ای مونتاژ کرده
" این دختر اعجوبه س"
در صندلی فرو رفتم . احساس ضعف میکردم . مدتی سکوت همه جا را فرا گرفت . از دور صدای خنده ی مردم در مهمانی به گوش می رسید . کسی از دم در رد شد . راجع به مشکلات سیستم قضایی حرف می زد
بالاخره لیزی گفت : اون حتی به حرفات هم گوش نداد ؟
نه ؛ همین جوری گذاشت و رفت
اونم دیگه شورش رو در آورده . منظورم اینه که اون تمام رازهای تو رو برملا کرد . تو که فقط یه رازش رو ...
به قالی قهوه ای رنگ بی حال اتاق چشم دوختم . " تو نمی فهمی . چیزی که جک به من گفت .. عادی نبود . براش خیلی ارزشمند بود . این همه راه رو به اینجا اومده بود تا به من بگه و نشونم بده که به من اعتماد داره . " آب دهانم را به سختی قورت دادم و " خیال کرد که من همه چیز اونو برای یه خبرنگار فاش کردم "
لیزی صادقانه گفت : ولی تو که این کار رو نکردی . اما تقصیر تو نبود
اشک در چشمانم جمع شد . " چرا بود ! اگه من خفقان گرفته بودم . اگه در این باره به جمیما حرفی نزده بودم ..."
لیزی گفت : به هر حال جمیما یه جوری به اون ضربه می زد . شایدم جک بابت خراش ماشینش یا آلت تناسلی آسیب دیده اش از تو شکایت می کرد
هر چند دلم گرفته بود از حرفش خنده ام گرفت
ناگهان در اتاق باز شد و مردی که به موهاش پر زده بود و او را پشت صحنه دیده بودم وارده شد . " لیزی ، اینجایی . موقع صرف شامه . ظاهرا هم خیلی عالیه "
لیزی گفت : باشه ، مشتکرم کالین . همین حالا میام. آن مرد رفت و لیزی به من رو کرد : میخوای چیزی بخوری ؟
" نه گرسنه نیستم . تو برو . حتما بعد از برنامه ت دل ضعفه داری "
لیزی اقرار کرد " آره ، یکم گرسنه م "
سپس مضطربانه نگاهی به من انداخت ." خوب تو چیکار می کنی ؟ "
سعی کردم زورکی لبخند بزنم . " من ... میرم خونه . نگران من نباش . حالم خوبه "
خیال داشتم به خانه بروم . اما وقتی از ساختمان بیرون آمدم احساس کردم نمی توانم .حالم حسابی گرفته بود . نمی توانستم به مهمانی برگردم و گپ بزنم ... دلم نمیخواست به چهار دیواری سوت و کور خانه ام برگردم .. سرگردان بودم
در عوض در محوطه ی سنگفرش به سمت سالن نمایش به راه افتادم . در انجا باز بود . وارد شدم . در آن تاریکی در ردیف وسط روی صندلی مخمل بنفش رنگ نشستم
اشک روی گونه هایم غلتید . باورم نمیشد آن طور خرابکاری کرده بودم . باورم نمیشد واقعا جک تصور کند من ...
متوجه بهت و حیرت در چهره اش شده بودم . اصلا به من فرصتی نداده بود تا به خود بیایم و برایش توضیح دهم
ای کاش همان موقع جواب...
ناگهان صدای جیر جیر در بلند شد و در باز شد
در آن تاریکی هیکلی را دیدم که وارد سالن شد و ایستاد. با وجود غم و غصه ی سنگین قلبم باز هم روزنه ی امیدی در دلم پیدا شد
حتما جک بود . حتما خودش بود . او آمده بود تا مرا پیدا کند
سکوتی طولانی و زجر آور حکمفرما بود . پس چرا حرف نمی زد ؟ میخواست مرا تنبیه کند ؟ انتظار داشت دو مرتبه از او عذرخواهی کنم ؟ خدایا ؛ چقدر زجر آور بود . خوب ، حرفی بزن . چیزی بگو ...
اوه ، فرانچسکا ....
کانر ....
چی ؟ ؟ ؟
دو مرتبه خیره شدم . نا امیدی وجودم را فرا گرفت . عجب آدم احمقی بودم . جک نبود . یک هیکل نبود . دو تا بود . کانر و دوست دختر جدیدش . آنها در حال بوسیدن یکدیگر بودند
در اوج بدبختی در صندلی ام فرو رفتم و سعی کردم خودم را به کری بزنم ؛ اما فایده نداشت . همه چیز را شنیدم
کانر نجواکنان گفت : خوشت میاد ؟
" آره ..."
راستی ؟
" آره ، انقدر منو فشار نده "
کانر گفت : معذرت میخوام
دوباره سکوت برقرار شد
باز هم صدای کانر به گوشم رسید " خوشت میاد "
" قبلا هم که گفتم آره "
کانر مضطربانه گفت : فرانچسکا ؛ خواهش میکنم با من روراست باش . اگه بله ی تو به معنی نه باشه ...
به معنی نه نیست ؛ کانر مشکل تو چیه ؟
مشکلم اینه که حرفت رو باور نمی کنم
او با عصبانیت گفت : حرفم رو باور نمی کنی ؟ خبر مرگت چرا باور نمی کنی ؟
حسابی پشیمان شدم . همه اش تقصیر من بود . نه تنها رابطه ی خودم را تباه کرده بودم بلکه رابطه ی آنها را هم خراب کرده بودم ... بایستی کاری می کردم
گلویم را صاف کردم . ا... معذرت میخوام
ناگهان فرانچسکا گفت : چی بود ؟ کسی اینجاس ؟
" بله ، منم ، اما ، دوست دختر سابق کانر "
چند چراغ روشن شد . چشمم به دختری مو قرمز افتاد که صورتی خصم آمیز داشت . دست او روی کلید برق بود
" خبر مرگت اینجا چه میکنی ؟ زاغ سیاه ما رو چوب می زنی "
نه ... ببین ؛ خیلی معذرت میخوام . منظوری نداشتم ... چاره ای نداشتم ولی حرفای شما رو شنیدم ... آب دهانم را قورت دادم . مساله اینه که کانر آدم سختگیری نیست . اون دلش میخواد تو باهاش روراست باشی . میخواد بدونی تو واقعا چی دلت میخواد ؛ فرانچسکا هر چی میخواد بهش بگو .
فرانچسکا بدگمانانه نگاهم کرد . سپس به کانر رو کرد " دلم میخواد اون گورش رو از اینجا گم کنه "
من یکه خوردم " اوه ، باشه ، معذرت میخوام "
فرانچسکا گفت : وقتی هم میری . چراغا رو خاموش کن
با عجله کیفم را برداشتم . از لابه لای ردیف های صندلی رد شدم و از سالن بیرون رفتم . سر راه چراغ ها را هم خاموش کردم . و در را پشت سرم بستم
سرم را که بالا کردم باورم نشد . جک بود
-
جک بود ! به سوی من می آمد . با قدمهایی قاطعانه . از آن طرف حیاط به سویم می آمد . اصلا فرصت فکر کردن نداشتم ...
ضربان قلبم شدید شد . دلم میخواست حرف میزدم . گریه می کردم ... کاری می کردم ... اما نتوانستم .
او به سویم آمد و دستی به سرشانه ام زد و گفت :
از تاریکی می ترسم .
چی ؟ ؟ ؟
از تاریکی می ترسم . همیشه هم می ترسیدم . چوب بیسبال رو زیر تخت میذاشتم تا اگه اتفاقی بیفته ...
او چه کار می کرد ؟ حسابی سر درگم شده بودم
" جک ..."
او نگاهی به دور و برم انداخت .
هیچ وقت خاویار دوست نداشتم ، من ... از لهجه ی فرانسوی خودم خجالت می کشم .
"جک ، تو راجع به چی ...."
جای زخم روی مچ دستم در اثر باز کردن بطری آبجو در چهارده سالگیه . وقتی بچه بودم به زیر میز ناهارخوری خاله فرانسین " آدامس " می چسبوندم . اولین بار با دختری به اسم لیزا توی طویله ی خونه ی داییم عشقبازی ...
نتوانستم جلوی قهقهه ی خنده ام را بگیرم اما جک همان طور به اعتراف هایش ادامه میداد
هرگز کراواتهایی رو که مادرم برای هدیه ی کریسمس بهم میداد نمی زدم . همیشه دلم میخواست قدم چند سانتی متری از اینی که الان هست بلندتر بود ، من .. در خواب می بینم سوپرمن شده ام و از آسمون میام پایین . گاهی که در جلسه ی هیات امنا هستم به دور و برم نگاه می کنم و پیش خودم میگم این نکبت ها کی هستن ؟
او نفسی تازه کرد و با چشمان تقریبا سیاهش به من زل زد .
" دختری رو توی هواپیما دیدم .... و در نتیجه تمام زندگیم دگرگون شد "
شور و حرارتی خاص سراسر بدنم را فرا گرفته و گلویم خشک شده بود . او برگشته بود . آمده بود تا این حرفها رو به من بزند
" جک ، من .. من ، واقعا کاری ..."
حرفم را قطع کرد و سرش را تکان داد . " میدونم . میدونم که این کار رو نکردی "
" و هرگز هم ..."
او به آرامی گفت : اینو هم میدونم . اینو هم میدونم که هرگز نمیکردی ..."
دست خودم نبود . اشک از چشمانم جاری شد . پس او همه چیز را فهمیده بود . این خیلی خوب بود
صورتم را پا ک کردم . سعی کردم بر خودم مسلط شوم . خوب .. این یعنی ... یعنی ما ....
نمیتوانستم درست حرف بزنم
سکوتی طولانی و تحمل ناپذیر برقرار شد . خدایا . اگر جواب منفی میداد ... چه خاکی بر سرم می کردم ؟
بالاخره جک با قیافه ای تصنعی گفت : بسیار خوب .. در صورتی که بخوای تصمیمت رو عملی کنی ؛ من رازهای زیادی برای گفتن دارم . البته همه ی اونا جالب نیستن .
لازم نیست چیزی بهم بگی ...
جک قاطعانه گفت : اوه ، بله ، میگم . بهتره بگم . دوست داری قدم بزنیم ؟ او به سمت حیاط اشاره کرد " چون گفتن اونا وقت گیره "
با صدایی لرزان گفتم : باشه
جک دستش را درازکرد و با ترس و لرز دستش را گرفتم
وقتی پا به حیاط گذاشتیم . گفت : خوب ، بگو ببینم ، کجا بودم ؟ آهان یادم اومد این یکی رو واقعا نمی تونی به کسی بگی !
او به من نزدیک شد و در گوشی گفت :
راستش خودم هم پنتر کولا دوست ندارم . پپسی رو ترجیح میدم
مات و مبهوت گفتم : نه بابا !
راستش گاهی پپسی رو توی قوطی پنتر کولا می ریزم
نه بابا !
راست میگم ! بهت گفتم که راز خوبی نیست ..
آهسته در حیاط قدم می زدیم و تنها صدایی که می شنیدیم صدای تلق تلوق کفش هایمان روی سنگفرش و نسیم لابه لای درختان بود . همراه با صدای جک که همه چیز را برایم تعریف میکرد
از این که این روزها آدم دیگری شده ام خودم هم در حیرت هستم . درست مثل این است که ... متحول شده ام . من امای جدیدی شده ام . من یاد گرفته ام که اگر کسی نتواند با دوستان و همکاران و عزیزانش رو راست باشد . پس فایده ی زندگی چیست ؟
این روزها من فقط چند راز پیش پا افتاده ی اساسی دارم . البته تعداد آنها از انگشتان یک دست تجاوز نمی کند . منظورم این است که صرفا در ذهنم هستند :
1- از های لایت جدید مادرم زیاد خوشم نیامده است .
2- کیک یونانی که لیزی برای تولدم درست کرد بدمزه ترین کیکی بود که در عمرم چشیده بودم .
3- مایو مارک " رالف لورن " جمیما را قرض گرفتم تا با پدر و مادرم به تعطیلات برم اما یکی از بندهایش پاره شد .
4 - خواب عجیب و غریبی راجع به سون و لیزی دیدم .
5 - پنهانی به گیاه آرتمس مواد تقویت کننده ی گیاهی می دهم تا شاداب شود .
6 - مطمئنم که سامی ، ماهی طلایی دوباره عوض شده و نمیدانم باله ی اضافی اش از کجا آمده است .
7- میدانم که دیگر نباید کارت ویزیت اما کریگن مدیر بازاریابی را به دست مردم بدهم ولی دست خودم نیست ، چه کنم .
8- ماساژی که در روز سه شنبه داشتم به درد نخور بود و به هیچ وجه سرحال نشدم ولی به ماساژور نگفتم .
9- دیشب وقتی جک ازم پرسید : در چه فکری هستی ؟ گفتم : " اوه ، هیچی " اما حقیقت را به او نگفتم . راستش در فکر اسم فرزندانمان بودم .
10- روز قبل که در اتومبیل از روی نقشه دنبال محلی میگشتم میخواستم بگویم : این رودخانه ی بزرگ دور تا دور لندن چیه ؟ ولی فوری متوجه شدم که بزرگراه است
اما اصل مطلب این است که اگر چند راز عجیب و غریب و پیش پا افتاده را از شوهرت مخفی کنی امری طبیعی است . این مطلب را همه ی عالم می دانند .
********
پایان
-
-
میگم اگه تو یه پست فایل دانلودشو میذاشتی بهتر نبود؟:46:
-
منم موافقم
اين چند صفحه رو سيو كردم كه سر فرصت بخونم،
ولي به نظرم اگه لينك دانلودشو ميزاشتين خيلي بهتر بود
به هر حال ممنون :11: