-
اى دوست من، ديدار اين جنايات تاريخ و اين صحنه هاى حزن انگيز، بزرگ ترين درس عبرت است. گذشت روزگار اين صحنه هاى دردناك را محو مى كند و كم تر كسى اين جنايت ها را باور خواهد كرد. خاطره پرسوز و گداز اين صحنه هاى حزن انگيز، فقط بر قلب دردناك من و تو باقى خواهد ماند... و تو اى آشناى من، كه از راه دور آمده اى تا حقايق را به چشم ببينى و با شيعيان ستم ديده و زجركشيده همدردى كنى، چشمانت را باز كن و هر چه بيش تر حقايق كشنده را ببين و يك دنيا درد و غم و يك تاريخ ظلم و جنايت براى دوستانت به ارمغان ببر.
نگاه كن، اين جا جسدى سوخته است. اين خاكسترهاى سياه، جمجمه خاك شده اوست، اين ها دست ها و اين ها پاهاى اوست. اين بدبخت بينوا را در داخل اطاقش كشته اند و بر جسدش بنزين ريخته و آتش زده اند.
آه مهربانم، اين جا خانه ابومحمّد است، مرد آبرومندى كه خانواده بزرگى داشت و در حركت نيز مسئول خدمات اجتماعى بود و من شب هاى زيادى را در اين خانه خوابيده بودم.
اين جا مسجد شيخ فرحات است كه هنگام ورود به نبعه و عدم شناسايى افراد، يكسره به اين مسجد آمدم و نماز خواندم و با خود فكر مى كردم كه از كجا شروع كنم؟ و به كجا بروم؟ و با چه كسى گفت وگو كنم... يكباره ديدم كه آدمى خيره خيره به من مى نگرد. گويا مرا شناخته است ولى باور نمى كند. راستى چگونه ممكن است كه من حلقه محاصره آتش و خون نبعه را بريده و به نبعه قدم گذاشته باشم؟ اين مرد متردد بود، مى خواست خوشحالى كند ولى نمى توانست خود را گول بزند... بالاخره رفت و هراسان و شتابان با چند نفر ديگر آمد، آن ها مرا شناختند، در آغوش كشيدند و پرسيدند واَلحَمدُللَّهِ سَلامَه گفتند و با تعجب مى پرسيدند چگونه و با چه معجزه اى توانسته اى به نبعه وارد شوى!
اين جا اولين پايگاه من بود كه در سالن بالاى آن سخنرانى مى كردم و به كادرها درس مى دادم... ببين اين مسجد به چه صورت دلخراشى درآمده است!
اين جا را ببين، مريضخانه حركت بود. هزارها در آن درمان شده اند و پزشكان فرانسوى در طبقه بالاى آن زندگى مى كردند، ببين چگونه غارت و متلاشى شده است!
آه اين خانه شريف است و هيچ گاه آن را فراموش نمى كنم. يك روز تمام، از صبح زود با من بود و همه جا رفتيم و محورهاى جنگ را سركشى كرديم و در چند محل، سخنرانى كردم و حدود يك ساعت بعد از نيمه شب فارغ شديم. شريف مى دانست كه از صبح تا آن موقع هيچ نخورده ايم و راستى كه خسته و گرسنه ايم. دست به جيبش كرد، پنج قرشى در جيبش بود، آن را درآورد و گفت يا دكتر، اين همه دارايى من است، و اگر تو را به شام دعوت نكرده ام، براى اين بود كه چيزى نداشتم...
من به خود لرزيدم و بيش از حد متأثر شدم و به او گفتم كه بايد به خانه او بروم و در آن جا بخوابم...
به خانه اش وارد شدم. زنش به شدت عتاب مى كرد كه چرا خانواده اش را بى خبر گذاشته و رفته و آن ها را نگران كرده است. فرزند هفت ساله اش بيدار شده، فوراً به سوى پدرش رفت و با عتاب گفت: بابا، بابا، چرا رفتى و به ما هيچ نگفتى؟ و حتى خبر ندادى كه كجا هستى؟ از يك طرف صورتش را از پدر برمى گردانيد و از طرف ديگر خود را به او مى چسبانيد. آن گاه پدر پيرش بيدار شد و خوشحال آمد و نشست و دعا كرد...
شب را بدون طعام خفتيم درحالى كه قطرات اشك از گوشه چشمانم جارى بود و شايد عارفانه ترين و زيباترين گرسنگى بود كه تجربه مى كردم.
آه دوست من، اين جا حسينيه بود، شب هاى زيادى را در آن به سر آورده ام، درحالى كه هر لحظه، بر آن راكت و گلوله توپ فرود مى آيد و همه حسينيه مى لرزيد و هر لحظه، گوشه اى از آن فرو مى ريخت و احساس مى كرديم كه هر گلوله در گوشه اطاق من منفجر شده است.(32)
-
25 سپتامبر 1976
شهادت ابوحماده
درود آتشين زمين و آسمان بر تو باد اى قهرمان شيّاح، اى فدايى امل. اى شهيد راه خدا.
چه خاطرات زيادى، شيّاح خونين از تو به ياد دارد. چه مردانگى ها! چه فداكارى ها! چه از جان گذشتن ها! چه شب هاى درازى كه تو همچون صخره بر پيكر مجروح شيّاح ايستادى. در مقابل سيل هجوم دشمنان مقاومت كردى و كرامت و شرافت شيعه را حفظ نمودى. چه روزهاى خطرناكى كه يكه و تنها در ميان آتشفشان گلوله ها و راكت ها و منفجرات استقامت كردى. آن روزها كه همه رفته بودند. ترس و وحشت همه را گرفته بود. شيّاح خالى شده بود، جز گلوله، رهگذرى وجود نداشت، جز بمب و راكت، ميهمانى به شيّاح وارد نمى شد. باران مرگ فرو مى باريد، ابر يأس و نااميدى بر شيّاح سايه افكنده بود، آرى آن روزها، تو همچون صخره در مقابل امواج خروشان دشمن مقاومت مى كردى، طوفان هاى وحشت زاى حوادث را بر سينه خود مى پذيرفتى و دشمن را به عقب مى راندى.
تو علم دار امل در شيّاح بودى. تو به نوجوانان اميد و روح مى دادى، هر كس به چهره آرام و مطمئن تو نگاه مى كرد آرامش مى يافت، و هر جوانى به پنجه هاى مردانه تو نظر مى افكند مطمئن مى شد كه با وجود تو بر شيّاح خطرى نيست.
-
10 اكتبر 1976
بسم اللَّه
محبوبم:
احساس مى كنم كه تحمل درد و غم و خطر و مصيبت در راه خدا مهم ترين و اساسى ترين لازمه تكامل در اين حيات است. معتقدم كه زندگى در خوشى و بى غمى، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمى را فاسد و منجمد و بى احساس مى كند. براين اساس مى بينم كه جوانان ما در جنوب و بيروت، سرشار از ايمان، مبارزه، محبت و فداكارى هستند، در مقابل بعلبك كه براى تقسيم منافع در كشمكش و اصطكاك با همديگرند!
هجوم دائم بر جوانان ما در جنوب، ضرب و شتم، خطر و قتل، ترس و عدم امنيت و درد و غم آن ها را پاك و مصفا كرده. خودخواهى ها، شهرت طلبى ها و خودنمايى ها را سوزانده... و در عوض روح رضا و توكل و قبول خطر، محروميت و حتى شهادت در جوانان نضج گرفته است. باتوجه به حقيقت فوق، يعنى استقبال همه خطرات و مشكلات با طيب خاطر، مى خواهم بعضى از حالات »جوانان حركت« را در جنوب شرح دهم:
حال ما، در جنوب مثل موج است، هميشه در تلاطم و بالا و پايين رفتن... گاهى همه چيز تيره و تار مى شود، همه روزنه هاى اميد كور مى گردد و ترس و وحشت بر همه جا سايه مى افكند. اژدهاى مرگ دهن باز مى كند كه همه را ببلعد و همه دشمنان با هم پيمان مى بندند كه خون ما را بريزند و شرف و كرامت ما را نابود كنند. صداى حق را خفه نمايند و جنايت و فساد، دروغ و تهمت و خيانت را بر اجساد و افكار و عقول مسلط كنند. همه راه ها بسته مى شود؛ دشمنان خونخوار پيروزى خود را جشن مى گيرند و آن طور مغرور و مست عربده مى كشند كه گويى همه عالم در قبضه عفريتى آن ها اسير شده است. روزهاى تيره و تارى بر جوانان ما مى گذرد كه فكر مى كنند، ديگر هيچ اميدى نيست و هيچ راه نجاتى جز شهادت وجود ندارد... و شب هايى تيره تر از روز... وحشتناك و غم انگيز و دردناك...
و اين ايام... قهقراى زندگى و حضيض موج، منتهاى خوشى، پيروزى و اميد جوانان ما در جنوب است.
سرنوشت ما در جنوب همچون موج در تلاطم و پايين و بالا رفتن است. دائماً از اوج به حضيض و از حضيض به اوج درحركتيم... و اين بزرگ ترين آزمايشى است كه خدا بر ما مقدر كرده است... و من از او مى خواهم كه به ما توفيق دهد از اين آزمايش بزرگ سربلند بيرون بياييم.
-
10 اكتبر 1976
عجبا! سر نماز ايستاده بودم، بيخود و بى جهت خوشحال در پوست خود نمى گنجيدم، لبخند مى زدم، در قلبم صداى قهقهه بلند بود، روحم به آسمان ها پرواز مى كرد، همه چيز زيبا مى نمود، از هر گوشه اى آثار بشارت مى باريد، سلول هاى بدنم از خوشى مى رقصيد... راستى كه حالتى عجيب به من دست داده بود تا آن جايى كه از شدت خوشى گلويم مى سوخت و از نماز، عبادت و توجه به خدا چيزى نمى فهميدم.
يكباره به فكر فرو رفتم تا دليل اين خوشحالى شديد را بفهمم. فكر كردم، روحم را، و قلبم را شكافتم و بالاخره حقيقت را يافتم...
فهميدم كه صبح، لرزان و ترسان، خسته و پژمرده از رختخواب برخاستم... از خوابى برخاستم كه، همه اش خوف و وحشت بود... انتظار هجوم دشمنان را داشتم... هر لحظه بيم آن مى رفت كه دشمن به من بتازد و رگبار گلوله مرا به خاك بياندازد... از چند پاسگاه دشمن گذشتم، در هر كدام جست وجو مى كردند كه مرا يا دوستان مرا بيابند و نابود كنند، با دلهره و ترس وارد پاسگاه شدم و با چه فشارى خود را آرام و خونسرد نشان دادم تا بالاخره از پاسگاه خارج شدم... از همه آن ها به سلامت گذشتم. دوستان مسكينم ترسان و لرزان، از اقصى نقاط پيش من آمدند و از هجوم دشمن و خطر مرگ سخن گفتند. همه را با قدرت ايمان و توكل به خدا آرام كردم، اميد دادم، ايمان بخشيدم و با قلب قوى و اطمينان به نفس همه را روانه خانه هاشان كردم... همه خوشحال و اميدوار رهسپار قريه خود شدند.
عده اى از مهاجرين، از دردمندان، فقيران، درماندگان نزد من آمدند، فقر و گرسنگى به استخوانشان رسيده بود. به هر كدام چيزى دادم و همه را خوشحال و اميدوار روانه كردم...
هنگامى كه از صحن مدرسه مى گذشتم به جوانان مسلح، پاسداران، حركت... برخورد كردم، دست همه را با فشار و محبت فشردم و اشبال(33) را بوسه زدم و با كلماتى آتشين همه را اميدوار كردم و تشويق نمودم...
همه روزم، به شدت گرفته بود. لحظه اى آرامش نداشتم. لحظه اى نتوانستم بنشينم يا حتى روزنامه اى بخوانم، مردم پشت سرهم مى آمدند و درددل مى كردند و من نيز با آرامش گوش مى دادم و با سخاوت آن ها را راضى برمى گرداندم...
آخر روز، خسته شده بودم ولى روحم سرشار از نشاط بود. قلبم از عشق و اميد مى جوشيد و تعجب مى كردم كه هنوز زنده ام. خوشحال بودم كه از چند پاسگاه )حاجز( گذشتم و كسى مرا نشناخت و گلوله بارانم نكرد... مسرور بودم كه كسى به مؤسسه حمله ننمود و به ما صدمه اى نرسانيد...
خوشحال بودم كه در قله نااميدى، در منتهاى فقر، در حضيض ضعف توانستم كه به مردم اميد بدهم، به فقرا كمك كنم و به وحشت زدگان و ضعيفان اميد و اطمينان ببخشم...
خوشحال بودم كه وجودم در اين روز مفيد بود، خوشحال بودم كه بخت در اين روز مرا كمك كرد. احساس مى كردم كه از هفت خوان رستم گذشته ام و اين بزرگ ترين پيروزى من بود... يكباره سيلاب اشك بر رخسارم جارى شد چون به فقر و ضعف و درماندگى خود پى بردم و همه خوشحالى خود را بى اساس يافتم... اشك ريختم و بعد آرامش يافتم.
-
12 اكتبر 1976
كشمكش زندگى را بنگر! چه طوفان وحشتناكى به پا شده است! همه قدرت هاى جور و ستم و پليدى، دست به دست هم داده اند تا ما را نابود كنند.اژدهاى مرگ، دهن باز كرده كه مرا ببلعد، لهيب آتش، اطراف مرا مى سوزاند، همچون پر كاه بر موج حوادث، در ميان اين درياى طوفانى بالا و پايين مى روم، چه سرنوشت مبهمى! چه دردها و چه غم ها، چه مصيبت ها و چه شهادت ها، چه شكست ها و چه محروميت ها، چه ظلم ها و چه جنايت ها... چه بگويم؟ چه مى گذرد؟... نمى دانم ولى آن چه مى دانم آن كه شهادت ساده ترين راه نجات من است...
هجوم از همه طرف شروع مى شود، همه روزنه هاى اميد كور مى گردد، يأس، ترس، خوف و وحشت بر همه جا سايه مى افكند، دوستانم با چشمان نگران، با قلب هاى مضطرب، خسته و شكسته و درمانده به سوى من مى آيند، درحالى كه خود من به هيچ چيزى اميد ندارم و جز شهادت انتظار نمى كشم، ولى همچون صخره محكم و مطمئن در مقابل دوستانم سخن مى گويم و به آن ها ايمان مى دهم و با شجاعت و بى باكى به مراكز خطر مى روم، دوستان را آرامش مى دهم و با اطمينان و قوت قلب آنها را روانه ديارشان مى كنم...
گاه گاهى همه نظام و سازمان، تمامى دوستان و رزمندگان و همه آينده و سرنوشت به يك كلمه من وابسته بود، آن منى كه نه اميد داشت و نه قدرت، نه رؤياى روشن و نه انتظار كمك... فقط براساس توكل به خدا، رضا به تقدير و قبول شهادت، باز هم بر پاى خود ايستادم و همچون صخره موج هاى خطر و خوف، نااميدى و يأس را برگرداندم، باز هم مسير تاريخ را تغيير دادم... و همه اش بر مبناى احتمال بود و با خود مى گفتم، اگر يك در هزار باقى بمانم و سازمان ادامه يابد باز هم خواهم ايستاد. باز هم مقاومت خواهم كرد...
-
14 نوامبر 1976
جبهةالشعبيه(34) از منطقه حقبان(35) وسط بلد ضَرَبَ(36) على اسرائيل - بعد قذائف(37) آن ها 5 دقائق بعد مباشرة بمب اسرائيل آمد - وقَتَلَ احمد محمدعلى سويدان و طفلين از موسى كريم - و طفل سليمان قدوح و 4 قتل و مجروح كثير -
قصف(38) به مدرسه شد. ساعت چهار و پنج دقيقه كم تر و اغلب بچه هاى مدرسه كشته شدند.
ابراهيم هيدوس شوفر را در عيتاالشعب(39) گرفتند و شش ساعت در اسرائيل محاكمه كردند و بعد ياطر(40) را بمباران كردند.
به احتمال قوى بمباران با موافقت اسرائيل و جبهه الشعبيه انجام گرفت.(41
18 نوامبر 1976
ياطر(42(
وجهاء قريه و مختار(43) و غيره با جبهه شعبيه(44) جمع شدند كه بلد را ترك كنند. ولى آن ها گفتند كه ما، به امر مركزى(45) آمده ايم و نمى رويم. ايجاد خطر مى كنند. چون بخصوص، جبهه شعبيه از بين مدنيّين(46) بمباران مى كند. براثر اجماع اين موقف جبهه شعبيه خَرَجَت(47) از ياطر و فقط فتح باقى مى ماند.
21 نوامبر 1976
لجان ثوريه(48) از مجدل زون(21/1976 (49/نوامبر به اسرائيل زدند و اسرائيل بلد را كوبيد. مردم آن ها را از شهر بيرون كردند و آن ها از كنار شهر زدند و اسرائيل جواب داد و همه قراء اطراف را زد.
-
21 فوريه 1976
بسم اللَّه
محبوبم، ديشب نخفتم. از اين كه تو را، در رنج و عذاب مى بينم بى اندازه ناراحتم. من از طوفان حوادث باكى ندارم. در گرداب هاى خطر فرو مى روم تا به ساحل نجات برسم... از اين طوفان ها زياد ديده ام... و مى دانى كه از اين طوفان هاى سخت خيلى زياد بر پيكر طايفه شيعه هجوم آورده است و من احساس مى كنم كه در خلال اين طوفان هاى خطرناك است كه شخصيّت آدمى نضج مى گيرد و اجتماع به سوى كمال مى رود.
من نگرانم و اين نگرانى طبيعى است، نگران جوانان بى گناه، نگران بازى هاى سياسى استعمار، نگران خدعه و تزوير عملاء(50) داخلى، نگران سرنوشت، و نگران اين كه ما نتوانيم در اين لحظات بحرانى به مسئوليت خود آن چنان كه بايد عمل كنيم...
اما من از خطر نمى هراسم، از مرگ نمى گريزم. هنگامى كه طوفان ها، بيش از تحمل توانايى من، شدت مى گيرند؛ على را در نظرم مجسم مى كنم. دردهاى او و رنج هاى او، تنهايى او و ناله ها و سوز و گدازهاى درونى او، طوفان هاى حوادث كه يكى پس از ديگرى او را محاصره كرده بود. همه را به ياد مى آورم... و آن گاه تسكين مى يابم و هنگامى كه هيچ راه نجاتى پيدا نمى كنم به آغوش شهادت پناه مى برم و با قدم هاى محكم و اراده آهنين به دنبال حسين مى روم و با رضا و توكل، خود را و حيات و هستى خويش را به خدا تقديم مى كنم... آن گاه آسوده و مطمئن و آرام به سوى سرنوشت مى روم. آن چه مرا بيش از اندازه رنج مى دهد ناراحتى تو است و آرزو مى كنم كه بتوانم قسمتى از ناراحتى هاى تو را بر قلب خود بپذيرم.
ديروز، در حين ناراحتى شديد، جوانان بى گناه ما را محكوم كرديد...
به خدا سوگند كه، اين جوانان بى گناهند و آن قدر بى رحمانه و ظالمانه مورد اهانت، تهمت و هجوم جدى قرار گرفته اند كه حدى بر آن متصور نيست... تنها گناه آن ها اين است كه در مقابل بى شرف ترين فاسدها، و خبيث ترين جنايت كاران از جان خود مسلحانه دفاع كرده اند و خدا به آن ها كمك كرده تا باوجود قلت خود دشمنان خود را از پاى درآورند. خيلى دور از انصاف است كه چنين جوانان بى گناهى را از دفاع جان خويش محروم كنيم و از اين كه مظلومانه به دست جنايت كاران كشته نشده اند، محكوم نماييم!
من اين جوانان را احترام مى كنم، زيرا اين شهامت و شجاعت را داشته اند كه براى اولين بار، ظلم و ستم و كفر را با عنف جواب بگويند و مثل بيچارگان ذليل و درمانده زمان سلطان حسين صفوى، مرگ را با خفت و ذلت نپذيرند...
مشكل ما، مبارزه حق و باطل است كه به اوج خود رسيده و هر روز به درجات سخت تر مى رسد. اصحاب ظلم و كفر و جهل متحد مى شوند و ما را مى كوبند، زيرا ما از قماش آن ها نيستيم و ارزش هاى آن ها را زير پا گذاشته ايم، و مقياس ها و ارزش هاى خدايى را علم كرده ايم كه آن ها را نابود خواهد كرد.
-
4 مارس 1977
در نبطيه، قوى ترين پايگاه نيروهاى چپ، جنگ هاى سختى بين جبهةالرفض(51) و حزب كمونيست از يك طرف و صاعقه(52) از طرف ديگر درگرفت. درنتيجه اين جنگ ها بيش از 200 نفر از نيروهاى چپ كشته شده و همه پايگاه هاى آن ها به تصرف صاعقه درآمد و بقيه آن ها پياده فرارى شده از راه كوه ها وتپّه ها و دره هاى اطراف نبطيّه خود را به جنوب رساندند. در اين تصفيه بزرگ، فتح و جبهةالديموقراطيه(53) نيز به صاعقه كمك مى كرد و بعد از تسلط بر پايگاه هاى چپ، همه آن ها به فتح تسليم شد.
در منطقه صور، آخرين نقطه نيروهاى چپ نيز، وضع متشنج است. فتح به صورت آماده باش كامل درآمده است كه درصورت هر نوع زدوخورد، نيروهاى چپ را تصفيه كند و جنگندگان جبهةالرفض نيز در خيابان ها و راه ها پراكنده شده و حواجز(54) متعددى به وجود آورده اند و فقط كارشان دستگيركردن مخالفان و احتمالاً ضرب و قتل آن هاست.
ديروز، در يكى از همين حواجز، عنصرى از فتح دستگير شده و كتك مفصلى از جبهةالرفض خورده. به محض اين كه فهميده اند او از فتح است، او را از ماشين پايين كشيده كتك مفصلى زده اند.
بزرگان و رهبران جبهةالرفض گريخته اند و عده اى از آن ها به طور انتحارى مشغول آتش افروزى براى انفجار جنوبند.
تنها اميد آن ها اين است كه جنگى بين اسرائيل و سوريه درگيرد، و يا سوريه سقوط كند، و يا اسرائيل وارد لبنان شود و لذا آن ها از فرصت استفاده كرده چندصباحى ديگر به خرابكارى هاى خود ادامه دهند.
9 مارس 1977
در هنگام هجوم بر تل ربّ ثلاثين(55)، شباب امل، پيشاهنگان هجوم، فرياد اللَّه اكبر برداشتند و با رگبار گلوله و هجومى برق آسا بر دشمن تاختند و دشمن با تلفات سنگين شكسته و وامانده شد. بعد از آن كه فرياد اللَّه اكبر و هجوم برق آساى شباب امل صفوف دشمن را شكافت، همه جنگندگان موجود در معركه، همه آن ها كه از پس مى آمدند، از جوانان فتح و جيش لبنان عربى و حتى احزاب يسارى(56) نيز فرياد اللَّه اكبر برداشتند و اين صوت ملكوتى در كوهستان هاى طيبه طنين مى انداخت و با طنين توپ ها و انفجارات درهم مى آميخت.
-
27 ژوئيه 1977
حاروف57
جبهةالرفض(58) مى خواست مكتب(59) باز كند، ولى مردم شهر مخالفت كردند و نگذاشتند و به جبهةالرفض در بيرون شهر، حاجز(60) گذاشته و افراد شهر را گرفته، به سختى مى زدند و مضروب مى كردند.
27 ژوئيه 1977
شهر انصار61صاعقه(62) بر شهر مسلط شده است. فتح(63) نمى خواهد، لذا به اعضاى احزاب چپ بخصوص شيوعى(64) اسلحه و هويه(65) مى دهد و آن ها ضدصاعقه و ضد حركت المحرومين(66) استفزاز(67) مى كنند براى انفجار...
-
5 جولاى 1977
جدل با احزاب چپ در برج رحّال68پس از سخنرانى هاى متعددى كه كادرهاى ورزيده حركت(69) در شهرهاى مختلف جنوب به پا داشتند و اثرات شگفت كه از آن ها ظاهر شد، شيخ صبحى(70) درخواست كرد كه يك سخنرانى، در قريه برج رحّال بگذارد كه خود نوعى تحدّى و دهن كجى به احزاب چپ بود كه در آن منطقه سيطره مطلق داشتند. من پيشنهاد شيخ را پذيرفتم و حتى از استاد حسن حسينى خواهش كردم كه با او برود و اگر سئوالات سياسى مطرح شد و شيخ از جواب باز ماند، استاد حسن براى جواب حاضر باشد، لذا در روز معين، ساعت شش بعدازظهر، شيخ صبحى و استاد حسن وعده اى از جوانان حركت، رهسپار برج رحّال شدند تا در مقابل دشمنان ايدئولوژى و حزبى حرف هاى اسلامى و سياسى خود را بزنند ...
من از بيروت به مؤسسه رسيدم و ديدم كه اين ها عازم حركتند، و من نيز كار ديگرى ندارم و بعلاوه در ته دلم احساس نگرانى مى كردم كه اگر خداى ناكرده چپى ها شيخ را دست بياندازند و او از جواب باز بماند، شكست معنوى بزرگى در منطقه نصيب ما خواهد شد. لذا همراه آن ها رهسپار برج رحّال شدم، و مطابق معمول سخنرانى در حسينيه قريه بود. مسئولين حركت در ده، ميهمانان را در صف جلوى حسينيه جاى دادند، ولى من به عقب حسينيه رفتم و كتابى از شريعتى داشتم و مشغول خواندن شدم. خيلى اصرار كردند كه مرا به جلو ببرند و در صدر مجلس بنشانند، ولى حوصله نداشتم و در دنياى ديگرى سير مى كردم و نمى خواستم از احلام شيرين خود خارج شوم و به جمع موجود در حسينيه بپيوندم، فقط مى خواستم به دوست و دشمن بفهمانم كه من هستم و يك قدرت روحى براى دوستانم باشم، ولى درعين حال به راز و نياز درونى دلم مشغول گردم و عيش معنويم را منقّص نكنم.
ملت كم كم آمدند و حسينيه بى سابقه پر شد و سخنرانى آغاز گرديد. شيخ درباره خداپرستى حرف زد و سخنرانى جالبى كرد، ولى من همچنان سرم در كتابم بود، فقط گاه گاهى نگاه به سخنران مى انداختم و بدين وسيله حضور خود را در جلسه اعلام مى كردم.
اما احزاب چپ، جناحى قوى تشكيل داده، نيروهاى جنگى خود را در خارج مستقر كرده و در نقاط حساس حسينيه كمين نموده و براى تخريب جلسه و ايجاد جنجال، نقشه كاملى طرح كرده بودند. به محض اتمام سخنرانى شيخ صبحى، يكى از سخنوران چپ، به عنوان سئوال، دست بلند كرد و در كنار منبر قرار گرفت و شروع به سخنرانى نمود. گفت: يا شيخ سخن تو بسيار خوب بود، خداپرستى نيز منافع زيادى دارد، اما شما را با خدا و خداپرستى چه كار؟ شما كه مسلمان نيستيد! شما كه به اسلام عمل نمى كنيد! شما كه با استعمار مبارزه نمى نماييد، شما با كتائب همكارى مى كنيد، شما نبعه را تسليم كتائب كرديد، شما خيانت كاريد...
-
شيخ صبحى هاج و واج روى منبر خشك شده بود و اين سخنران ورزيده حزبى آن قدر بلند و سريع و جذاب صحبت مى كرد كه مجالى به شيخ براى جواب نمى داد، لذا شيخ از منبر پايين رفت و استاد حسن به منبر رفت كه جواب بگويد، ولى او هم مجال نمى يافت...
هم همه شد، ملت اعتراض مى كردند ولى منبر به دست آن سخنران حزبى بود و همچنان مثل ريگ به حركت محرومين حمله مى كرد و مثل مسلسل، شعارهاى تند انقلابى مى داد. بالاخره، استاد حسن عصبانى شد و شروع به فرياد زدن كرد تا توانست صداى سخنران را قطع كند و گفت هم اكنون در جنوب لبنان، در محورهاى جنگ بنت جبيل و طيبه فداييان امل مى جنگند و از لبنان دفاع مى كنند و همه هفته شهيد مى دهند، اما شما كجا هستيد؟ شما كجا با كتائب يا با اسرائيل مى جنگيد؟ اگر راست مى گوييد به مرزهاى جنوبى برويد و در مقابل دشمن سنگر بگيريد! دست از شعارهاى ميان تهى برداريد و اگر راست مى گوييد كمى عمل كنيد...
مى رفت تا جلسه كمى به حالت عادى خود برگردد و آرامش برقرار شود، ولى يك سخنران حزبى ديگرى، فوراً به منبر بالا رفت و در كنار استاد حسن قرار گرفت و با كلمات شمرده، شروع به سخن نمود و دوباره بر منبر سيطره يافت و آن قدر كلامش نافذ و زيبا بود كه همه حسينيه سراپا گوش شد و محو قدرت سخنران و افكار انقلابى و اسلامى او گرديد. او كلام خود را با على)ع( و عدالت او شروع كرد و سپس تكيه بر ابوذر غفارى و مبارزات بى امانش، ضدعثمان و معاويه نمود و نتيجه گرفت كه مبارزه بايد در جهت نابودى سرمايه داران و سقوط نظام لبنانى باشد، و جنگ با اسرائيل و يا كتائب جنبه ثانوى دارد! مى گفت تا وقتى كه نظام لبنانى سرنگون نشود و سرمايه دارى نابود نگردد هيچ نتيجه اى از اين همه جنگ ها، خونريزى ها و فداكارى ها عايد نخواهد شد.
من مى دانستم كه به اسلام و به على ابداً ايمان ندارد، ولى براى سيطره بر افكار مردم، پشت سر هم آيات قرآنى مثال مى آورد و از كلمات على)ع( مثل مى زد. من هنوز در آخر حسينيه نشسته بودم و شاهد اين صحنه ها بودم و عصبانى و ناراحت از زبردستى حزبى ها و سادگى جوانان حركت به خود مى پيچيدم، تا بالاخره يكى از كادرهاى حركت نزد من آمد و درگوشى به من گفت كه وضع خيلى خراب است، حزبى ها همه حسينيه را محاصره كرده اند و اگر جوابى بدهيم ما را خواهند كوبيد... و خلاصه بهتر است هر چه زودتر از حسينيه خارج شده برويم! با عصبانيت به او گفتم يعنى مى گويى فرار كنيم؟ جلسه را به دست حزبى ها بسپاريم و معركه را خالى كنيم؟ و اضافه كردم كه تو و هر كس ديگرى كه احساس خطر مى كند ممكن است برود، ولى من مى مانم و سعى مى كنم كه جلسه را به دست بگيرم...
آن گاه از همان نقطه كه نشسته بودم، از آخر جلسه فريادم بلند شد، تصميم گرفتم كه رسماً وارد صحنه شوم و با همان تاكتيك هاى حزبى آن ها را بكوبم. قبل از هر چيز خواستم كه اين سخنران چيره دست را از موضع هجومى بازدارم و او را به موضع دفاعى بكشانم. با صداى بلند سخنران را متوجه خود كردم، حزبى ها با فرياد خواستند بر من سيطره يابند، ولى من فرياد خود را بلندتر كردم. سئوال ساده، كوتاه و محكم؛ آيا تو اى سخنران به على ايمان دارى؟
هم همه حزبى ها عليه من بلند شد كه او را از جواب معاف بدارند، ولى من تكرار كردم؛ باز هم تكرار، و حتى سئوال خود را متوجه مردم كردم. اى مردم چرا اين مرد كه اين همه از على و قرآن حرف مى زند، مى ترسد جواب مرا بدهد، كه آيا به على معتقد است يا نه؟ همه نظرها متوجه من شده بود و من هم خجالت را به كلى كنار گذاشته بودم، گويى كه اصلاً خجالت مفهومى ندارد، سخنران مى خواست كلمه اى بگويد، فرياد من بلند مى شد كه آيا به على ايمان دارى يا نه؟... بالاخره سخنران مجبور شد بگويد آرى به على ايمان دارم! فوراً سئوال ديگرى مطرح كردم. آيا على دزدى مى كرد؟ گفت: نه، دزدى نمى كرد.
-
فوراً بدون آن كه براى او مجال براى فرار باشد نتيجه گرفتم و گفتم: ولى شما دزدى مى كنيد. چگونه به على ايمان داريد و باز هم دزدى مى كنيد؟... سخنران همه نوارش پاره شد، اعصابش متشنج گرديد، مى خواست با هر زحمتى كه شده از خود دفاع كند، دزدى هاى خود را توجيه نمايد، ولى كلام او ديگر خريدار نداشت! همه مردم مى دانستند كه اين ها دزدى مى كنند و اين دزدى براى آن ها گناه به شمار نمى رود... بالاخره، سخنران مجبور شد كه اعتراف كند... ولى گفت: مادزدى نمى كنيم، بلكه ما اموال سرمايه داران را مصادره مى كنيم و مصادره با دزدى فرق دارد. اگر جماهير )توده ها( فرمان دهد كه اموال ثروتمندان به نفع جماهير مصادره شود، ديگر دزدى خوانده نمى شود. فرياد زدم كدام جماهير؟ همه جماهير شما را طرد مى كنند. همه جماهير از شما متنفرند )ابراز احساسات مردم و رضايت آن ها از كلام من(. ادامه دادم، شما چند نفر جمع مى شويد و خود را جماهير مى خوانيد، و مال مردم را براى جيب خود مى دزديد و جماهير را بدنام مى كنيد! كى و كجا جماهير به شما وكالت داده است؟ هركجا و هر وقت كه مى نگريم مى بينيم كه جماهير شما را طرد مى كند. سخنران حزبى گفت ما به خاطر جماهير مصادره مى كنيم، ولى فعلاً جماهير رشد كافى ندارد و نمى فهمد!. به او گفتم به هرحال تا وقتى كه نمايندگى ملت به شما واگذار نشده است حق مصادره اموال كسى را نداريد. به علاوه مى خواهم بپرسم اگر راست مى گوييد چرا املاك و اموال جنبلاط(71)ها و جورج حاوى ها(72) را مصادره نمى كنيد؟ ولى سراغ خانه هايى مى رويد كه سرنشينان بينوايش زير بمباران هاى اسرائيل خانه و زندگى را ترك گفته و فرار كرده اند، و همه ثروتشان همان اثاثيه خانه شان است، و شما با كمال بى شرمى خانه هاى اين بينوايان را مى دزديد! آرى على از شما ننگ دارد، و شما بايد شرم كنيد و اسلام را و على را بازيچه سياست بازى هاى خود قرار ندهيد!
سخنران با تردستى تمام، مى خواست دوباره منبر را به دست بگيرد، و با تلاوت آيات قرآنى و تكيه بر على و ابوذر و شعارهاى تند انقلابى مى خواست ماهيّت ضددين خود را بپوشاند... ولى من نيز به او مجال نمى دادم. از او سئوال كردم، اگر به خدا و رسول ايمان دارى، نظرت را درباره عَلْمَنَه(73) بگو. ولى او سكوت كرد، زيرا در بن بست اسير شده بود. از يك طرف با اين همه طرفدارى از اسلام و رسول و على نمى توانست از علمنه )جدايى دين از دنيا( دفاع كند، و از طرف ديگر علمنه شعار همه احزاب چپ لبنان بود. لذا حزبى ها شروع به فحاشى كردند، عصبانيت آنها به درجه انفجار رسيد، و من نيز منتظر همين لحظات بودم، با فريادهاى مكرّر سخنران را ميخكوب كرده بودم و قيل و قال مردم همه چيز را مختل كرده بود، بعد فحش و ناسزا شروع شد، تهديد و اسلحه به ميان آمد، ولى من بدون توجه از چپ و راست خود همچنان سئوال پرتاب مى كردم؛ محكم، كوتاه و عميق كه همه حزبى ها را كلافه كرده بود. تشنج بالا گرفت، كشمكش شروع شد و عده اى از دو طرف گلاويز شدند و دامنه كشمكش به خارج حسينيه كشيده شد. جار و جنجال و هياهو به آسمان بلند گرديد، هر لحظه، به نقطه انفجار نزديك تر مى شديم، و من نيز خود را براى مانورى بزرگ تر و خطرناك تر آماده مى كردم. در اين هنگام، چند نفر از پيران شهر از من خواستند كه به جلو بروم و براى مردم صحبت كنم، بلافاصله پذيرفتم و با يك خيز خود را به پشت منبر رساندم و در كنار سخنران حزبى قرار گرفتم، يك باره، دو جنگنده قوى هيكل حزبى در دو طرف من قرار گرفتند! و به خيال خود، مرا تهديد مى كردند كه در صورت هجوم به آن ها مرا از پاى درمى آورند. من نيز تصميم خود را گرفتم، تصميمى خطرناك و آهنين، كه در صورت زد و خورد، با يك ضربه آنى، آن دو را آن چنان نقش بر زمينشان كنم كه هرگز از خاك برنخيزند و آن قدر به اراده خود و قدرت سرپنجه خود، ايمان و اعتقاد داشتم كه با كمال آرامش شروع به صحبت كردم، از همه مردم تقاضا نمودم كه اگر مرا دوست مى دارند سكوت كنند و فحش و ناسزاى كسى را جواب نگويند. داخل حسينيه فوراً آرام شد، ولى هياهوى خارج، اجازه سخن نمى داد، بعضى از دوستان را فرستادم تا همه افراد خارج را به داخل بياورند تا همه بشنوند، دوست و دشمن كم كم به داخل آمدند و خواه ناخواه سكوت كردند تا ببينند من چه مى گويم. قبل از هر چيز به سخنران حزبى مرحبا گفتم و سيطره او را بر قرآن و نهج البلاغه ستودم و گفتم من تعجب مى كنم كه با اين آشنايى و علاقه شما به قرآن و به على، چگونه دزدى مى كنيد؟ و مردم را مى زنيد و آزار مى كنيد، و بى جهت تهمت مى زنيد، بى گناهان را مى كشيد و امنيت را از مردم سلب مى كنيد و محيط را براى توطئه اسرائيل آماده مى نماييد؟
-
در اين موقع برق را قطع كردند؛ ميكروفون ساكت شد و چند لحظه در تاريكى محض فرو رفتيم و هر لحظه انتظار حمله اى را به خود داشتم تا بالاخره چراغ گردسوزى آوردند و ادامه دادم.
آن گاه به شرح توطئه پرداختم... توطئه اى اسرائيلى براى تصفيه مقاومت فلسطين آغاز شد، كتائب نيز كه از سير صعودى قدرت مسلمين وحشت داشت، براى حفظ امتيازات فراوان خود و تضعيف قدرت مسلمين با اسرائيل هم داستان شد و جرقه توطئه را برافروخت تا مقاومت را، به ميدان بكشد و با پشتيبانى اسرائيل آن را بكوبد و ضمناً مسلمانان را نيز همراه با مقاومت فلسطين به زانو درآورد.
جنگ لبنان، برخلاف ادعاى باطل احزاب چپ، قيام محرومين عليه نظام موجود نبود، بلكه توطئه اى اسرائيلى بود كه براى نابودى مقاومت، توسط استعمار طرح ريزى شده بود، و هر قدمى در راه تصعيد(74) جنگ يا جرقه انفجار به مصلحت اسرائيل و زيان مسلمانان و مقاومت بود، و ما ديديم كه احزاب چپ به خيال خام خود، كه واژگون كردن نظام لبنان بود به آتش جنگ دامن مى زدند و عملاً در گرداب توطئه غرق مى شدند و خواسته و نخواسته به مصلحت اسرائيل قدم برمى داشتند. قسمت بزرگى از مسئوليت خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح و تخريب كلى لبنان به عهده احزاب چپ لبنان است، آن ها كه از روى جهل و يا خيانت، مدام به شعله جنگ دامن زدند، و بر آن بنزين ريختند و همه روزه بهانه اى جديد به كتائب و اسرائيل، براى هجوم دادند، و بالاخره لبنان را به اين روز سياه كشاندند كه حتى بقاى آن مورد شك است، چه رسد به مكتسبات و دست آوردهاى جنگ كه مدام براى دست آورد بيش تر و بهره زيادتر شعار جنگ مى دهند، درحالى كه همه روزه چيزى زيادتر از دست مى دهند!
سيد موسى(75) از همان اول، ماهيت توطئه را به خوبى شناخت و براى عقيم كردن آن به شدت كوشيد، تا به جايى كه اعتصاب غذا كرد تا جنگ خاتمه يابد و خاتمه يافت و رشيد كرامى به صدارت رسيد و مى رفت كه اوضاع دوباره آرام شود كه احزاب چپ در منطقه بعلبك به مسيحيان بى گناه حمله كردند و عده زيادى را كشتند و آتش جنگ دوباره شعله كشيد...
جوانان امل، لحظه اى از وظيفه تاريخى خود غفلت نكردند، در همه جبهه هاى جنگ، براى دفاع از مناطق خود تا آخرين قطره خون خويش مى جنگيدند و بيش از صدوسى شهيد دادند، دفاع از شيّاح(76) قهرمان، بخصوص در لحظات وخيم و بحرانى جنگ بر دوش جوانان امل بود، محوركنيسه(77)، محور اسعداسعد(78) و محور طيونه(79) به دست جوانان امل بود و اين ها از خطرناك ترين و سخت ترين محورهاى جنگ شيّاح(80) به شمار مى رفت، همچنين در حىّ ماضى، در منطقه رويس، در حى ليلكى، در حى سَلُّم، در كفر شيما، در خندق غميق، در تل زعتر و در نبعه جوانان امل سخت مى جنگيدند، در تل زعتر فداييان امل به كمك مقاومت فلسطين جانبازى ها كردند و دو مسئول نظامى امل )از خانواده صقر( در جنگ هاى تل زعتر شهيد شدند، و پانزده نفر از اعضاى رسمى امل به افتخار شهادت نائل آمدند، علاوه بر آن صدها نفر از انصار و طرفدار حركت محرومين نيز به شهادت رسيدند، از خانواده اشهب، حدود چهل مرد را سر بريدند زيرا روزگارى فرمانده نظامى امل در تل زعتر از خانواده اشهب بود! و هنگام سقوط تل زعتر، يك مجموعه انتحارى امل )دوازده نفر به فرماندهى محمد شور( همراه با ورزيده ترين جنگندگان فتح، براى بازكردن راه خروج از تل زعتر، به كوه هاى مونت وردى(81) رفته و روزهاى سخت و وحشتناكى را براى حمايت فراريان تل زعتر در كوه هاى مونت وردى جنگيدند و پنج نفر آن ها مجروح شده به مريضخانه منتقل شدند.
در جنوب نيز، جنگندگان امل در صيدا، و هلاليه و جباع براى دفاع از مقاومت جنگ ها كردند، و بعد از انتقال توطئه به جنوب، در مرزهاى جنوب لبنان، بخصوص در محورهاى بنت جبيل و محورهاى طيّبه بزرگ ترين نيروهاى جنگنده را بعد از فتح امل تشكيل مى داد، و تا به حال نيز بيش از هر كس شهيد داده است. درحالى كه احزاب چپ به هيچ وجه در محورهاى جنگ وجود ندارند، فقط در داخل شهرها و در ميان مردم سوار ماشين هاى جنگى خود شده، رژه مى روند و عضله نشان مى دهند تا جلب توجه كنند.
اما درباره نبعه، مى خواهم مفصّل تر صحبت كنم، زيرا اين دوست حزبى ما، حركت محرومين و امام موسى را متهم كرد كه نبعه را تسليم كتائب كرده اند و براين اساس، اتهام خيانت به امام زد و حتى هنگام سقوط نبعه، براساس همين اتهام، احزاب چپ نشستند و فرمان تصفيه حركت محرومين را صادر كردند و عده اى را زدند و مجروح كردند و به زندان كشيدند، و حتى كشتند... به جرم اين كه حركت محرومين نبعه را تسليم كتائب كرده است. مى خواهم مفصل تر درباره نبعه شهيد صحبت كنم و اثبات نمايم كه همين نبعه و همين سقوط نبعه براى اثبات خيانت احزاب چپ كافيست، اگر هيچ جنايت ديگرى نمى كردند، فقط همين جنايت نبعه براى اثبات خيانت و جنايت آن ها كافى بود، و خدا را گواه مى گيرم كه اگر همه سكوت كنند، من شخصاً سكوت نخواهم كرد و سقوط نبعه را همچون پتكى بر ضمير اجتماع و عقل تاريخ فروخواهم كوفت و جنايتكاران را رسوا خواهم كرد.
شما اى احزاب چپ، امام موسى و حركت محرومين را متهم مى كنيد كه نبعه را تسليم كردند، و من همه شما را به محكمه عدالت مى كشم و محكوم مى كنم تا حتى خودتان بپذيريد كه جنايتكار كيست و جنايتكار كدامست...
آن گاه وضع نبعه را از روزگار نخست شرح دادم، شهرى دويست هزار نفرى كه حتى يك مريضخانه نداشت، و به علت فقر و جهل، احزاب چپ سيطره كامل داشتند، نان و مواد غذايى در دست احزاب چپ و سازمان هاى افراطى بود كه فقط به طرفداران خود مى دادند و اگر گرسنه اى غيرحزبى به آن ها رجوع مى كرد، مى گفتند »تو محسوب بر امام هستى؛ برو از او بگير«، درحالى كه نبعه محاصره بود و امكان قوت و كار براى بدبختى وجود نداشت جز حزبى ها كه از كشورهاى خارجى برايشان پول و مواد غذايى فراوان مى رسيد.
امام موسى توانست، با امكانات كم خود چندمرتبه آرد، برنج، شكر، روغن و غيره بين مردم محروم غيرحزبى نبعه پخش كند و هم او براى اولين بار، با زحمت زياد و كمك پزشكان فرانسوى يك مريضخانه بيست وچهار تخته، با دو اطاق عمليات تأسيس كرد، كه در عرض يك ماه و نيم بيش از دوهزاروهفتصد عمل جراحى انجام دادند كه در صورت عدم وجود مريضخانه اكثرشان مسلّماً مى مردند! اما احزاب چپ، با پزشكان فرانسوى تماس گرفته به آن ها گفتند كه امام موسى كتائبى و مرتجع است، دست نشانده و جاسوس است، و بهتر است شما از نبعه خارج شويد. پزشكان گفتند ما براى انسانيت كار مى كنيم و كارى به امام موسى نداريم، حزبى ها گفتند كه اين مريضخانه به اسم امام موسى است و او از شهرت خوب اين مريضخانه استفاده مى كند!... و بالاخره آن قدر تحريك و تهديد كردند تا پزشكان خارجى از نبعه گريختند! اين بود كار احزاب چپ در نبعه! آيا جنايتى بزرگ تر از اين مى توان سراغ گرفت؟ كدام وجدان كورى ممكن است در مقابل اين حقايق وحشتناك قرار بگيرد و از شدت درد نتركد؟ چه حزبى مى تواند بعد از اين همه جنايت خود را طرفدار انسانيت قلمداد كند؟
-
بگذاريد مطلب مهم ترى را شرح دهم تا توطئه گران بيش تر رسوا شوند. در همسايگى نبعه، ارمنى ها زندگى مى كنند كه حدفاصل بين مسلمان ها و مسيحى ها هستند. ارمنى ها در جنگ بى طرف بودند و با مسلمان ها رابطه دوستانه نزديكى داشتند، و آرد و مواد غذايى، دارو و طبيب و حتى اسلحه به طور مخفى توسط ارمنى ها به نبعه مى رسيد و قراردادى وجود داشت كه در قسمت ارمنى ها، از چپ يا راست هيچ مسلحى داخل نشود، ولى دخول و خروج افراد غيرمسلح آزاد بود.
در روزهاى آخر حيات نبعه، كه توطئه سقوط آن در شرف تكوين بود، يكى از سازمان هاى چپ فلسطينى، به نام جبهه ديموقراطيه، كه مسئول آن يك مسيحى مارونى به نام رمزى بود، چندين بار به ارمنى ها حمله كرد و سى ودو نفر از آن ها را كشت، ارمنى ها اعتراض كردند و نزد ياسرعرفات و جنبلاط شكايت نمودند، ولى نتيجه اى نداد، و بالاخره براى آن كه توطئه جداً تحقق بپذيرد، به چهار دختر ارمنى، وسط خيابان، هتك حرمت كردند و لذا ارمنى ها نيز در كنار كتائب قرار گرفتند، و كتائب از راه محلات ارمنى وارد نبعه شدند و نبعه سقوط كرد.
چند روز قبل از سقوط قطعى نبعه، عبدالكريم سعيد مسئول نظامى امل در محور كمپ طراد و سيزده نفر از جنگندگان امل كه مسئول دفاع از محور بودند و با فداكارى زياد حملات متعدد كتائب را دفع مى كردند، از پشت سر مورد هجوم احزاب چپ )قوات مشتركه( قرار گرفتند، به اتهام اين كه جنگندگان امل دست نشانده سوريه هستند، خلع سلاح شده، كتك مفصلى خوردند و به زندان افتادند و بعضى از آن ها براى مدتى دراز بسترى شدند، و خود عبدالكريم سعيد، از شدت ضربات قنداق تفنگ، بعد از يك هفته هنوز سرش متورم و صورتش سياه بود! البته روز بعد از دستگيرى سيزده جنگنده امل، محور كمپ طراد سقوط كرد زيرا كسى وجود نداشت تا از اين منطقه دفاع كند! براساس همين توطئه عده اى از حزبى ها از پشت سر به محور پلازا كه دست امل بود حمله كردند و آن ها را به مسلسل بستند و جنگندگان امل زير رگبار گلوله ها، خود را از ميان ديوار شكسته ها و سنگ ها و سوراخ ها نجات دادند و روز بعد محور سخت پلازا نيز سقوط كرد زيرا مدافعى نداشت! و از همه مهم تر و دردناك تر و رسواتر، همان طور كه سرگرد ابوزيد، فرمانده فتح در نبعه، بعد از فرار در يك مصاحبه مطبوعاتى اعلام كرد و گفت: »بيست و چهار ساعت قبل از سقوط نبعه، سيزده حزب و سازمان موجود در نبعه خود را تسليم كتائب كرده نبعه را ترك گفتند« و همه آن ها اكنون به سلامت در منطقه غربى زندگى مى كنند... اما جنگندگان امل تا آخرين لحظه جنگيدند و حدود بيست و پنج نفر از آن ها به شهادت رسيدند كه بين آن ها بايد مسئول نظامى حسين قشاقش، و مسئول فرهنگى محمد فقيه، و مسئول خدمات ابومحمد قعيق را نام برد. احزاب توطئه كردند و نبعه را به سقوط كشاندند و يك روز قبل از سقوط ، اسلحه خود را تسليم كردند و به سلامت گريختند اما جوانان امل جنگيدند و شهيد شدند و چه جنايتى بزرگ تر از اين كه كسانى بيايند و بگويند حركت محرومين يا سيدموسى )صدر( نبعه را تسليم كرد! اگر يك ذره شرف و مردى و انصاف وجود مى داشت، اين خيانت كاران اين چنين تهمت بى شرمانه نمى زدند، لااقل از خون شهداى امل شرم مى كردند، و اگر وجدانى و ضميرى داشتند اين همه حق كشى و اين همه جنايت و اين همه ظلم و بى انصافى نمى كردند... و ننگين ترين جرم اين جنايت كاران آن كه بعد از سقوط نبعه، احزاب و سازمان هاى چپى جمع شدند و فرمان تصفيه حركت محرومين را صادر كردند تا در همه جاى لبنان، حزبى هاى بى همه چيز هركجا جوانى از امل يا حركت محرومين را يافتند؛ گرفتند، زدند و به زندان انداختند و در بعضى موارد كشتند، اين جنايت و اين خيانت براى محكوم كردن ابدى اين احزاب بى همه چيز كافيست، و اگر هيچ گناه ديگرى، از اين همه جنايت و خيانت آشكارا از اين احزاب سر نمى زد، فقط همين توطئه سقوط نبعه و تهمت ها و خيانت ها و جنايت هاى بعد از سقوط كافى بود كه براى هميشه، اين احزاب ننگين به لعنت و نفرين ابدى محكوم گردند.
)افرادى از بين جمعيت به پاخاسته، اظهار مى داشتند كه در نبعه بوده اند و خيانت احزاب را خود شاهد بوده اند... و از نقاط ديگر صداى قبول بلند مى شد، هيجان شديدى بر حسينيه دامن گسترده بود، از گوشه و كنار، شعارهاى تندى عليه احزاب به گوش مى رسيد. حزبى ها در سكوتى شرم آلود فرو رفته بودند، جوابى از طرف آن ها شنيده نمى شد، رهبران حزبى مات و مبهوت به صحنه متشنج خيره شده و از هر عملى عاجز بودند، ديگر اسلحه هاى آن ها كارگر نبود، و جز مشت هاى گره كرده مردم داخل حسينيه و شعارهاى تند دادخواهى و اعتراض عليه ظلم و جنايات احزاب شنيده نمى شد.
با فرياد ادامه دادم: من از نمايندگان موجود احزاب مى طلبم كه، اگر جوابى دارند به پاخيزند و بگويند، اگر به سخنان من يا حقايقى كه مى گويم ايرادى هست، اعتراض كنند...اما هيچ اعتراضى نشد! شما اى احزاب به سيد موسىصدر فحش مى دهيد و بى شرمانه او را عميل و جاسوس مى خوانيد، اما بررسى دقيق تاريخ دو ساله گذشته به خوبى نشان مى دهد كه تنها و تنها رجل مصلح و فداكار و حق طلب فقط و فقط امام موسصدر بود و بس... براى اثبات مدعاى خود، مواقف مهم احزاب و امام را در دو سال گذشته مقايسه مى كنم... ابتدا كه جنگ داخلى شروع شد، امام موسى فوراً اعلام كرد كه اين يك توطئه اسرائيلى است و بايد به هر قيمت كه شده توطئه را عقيم كرد و آتش جنگ را خاموش نمود، درحالى كه احزاب شعار جنگ و كشتار مى دادند و امام را متهم مى كردند كه نمى خواهد بجنگد درحالى كه سابقاً شعارالسّلاح زينةالرجال را مى داده است و امروز همه مى دانند كه احزاب همه خطا رفتند، و امام موسى صحيح فكر مى كرد و غرق شدن در گرداب اين توطئه خطرناك به هيچ وجه به مصلحت مسلمانان نبود و مسلماً احزاب چپ در اين گرفتارى بزرگ نقش مهمى داشتند، و خون شصت هزار كشته و سيصدهزار مجروح مسئولين اين جنگ را رها نخواهد كرد، درحالى كه امام براى توقف جنگ حتى دست به اعتصاب غذا زد تا بتواند با استفاده از قدرت روحى، جلوى جنگ را بگيرد و تا مدتى گرفت.
احزاب چپ و رهبرشان جنبلاط قرار عزل كتائب را صادر كردند، و امام مخالفت كرد و بعد اذعان كردند كه عزل كتائب به مصلحت نبود.
-
و بعد احزاب چپ و راست »قتل على الهويه«(82) را به راه انداختند، كه مسيحى هر مسلمانى را بكشد و مسلمان نيز هر مسيحى را در هر نقطه اى بكشد. آدم كشى به جرم دين! و چه جنايت بزرگى، و چه قدر خون هايى به ناحق ريخته شد. امام موسى سخت در مقابل »قتل على الهويه« ايستاد، مبارزه كرد و چه قدر فحش و تهمت از احزاب چپ شنيد. و ديديم كه قتل على الهويه به منفعت كتائب تمام شد، و همه مسيحيان را، دور كتائب جمع كرد و الزاماً هر مسيحى براى دفاع از جان خود، اسلحه به دست گرفت و ضد مسلمان ها وارد جنگ شد و قدرت بزرگى از مسيحيان به وجود آمد.
جنبلاط و احزاب چپ شعار »اداره محلى« دادند و »مجلس سياسى« و »ارتش ملى« و »پليس توده اى« و وزارتخانه هاى مختلف ايجاد كردند تا لبنان را عملاً تقسيم كنند، امام موسى سخت مخالفت كرد و آن قدر ادامه داد تا تقريباً همه نيروهاى ملى از شعار »اداره محلى« دست برداشتند و از وحدت لبنان طرفدارى كردند.(83(
احزاب چپ، به رهبرى جنبلاط شعار افراطى علمنه جدايى دين از حكومت را مطرح كردند و امام مخالفت كرد، و بعد از مبارزه ها، همه جناح ها اذعان كردند كه رأى امام صحيح بوده است و »علمنه سياسى« را كه شعار امام بود پذيرفتند.
و بزرگ ترين مصيبت ظهور كرد و آن انفجار بين سوريه و مقاومت بود، جنبلاط و احزاب چپ سوريه را خائن و جاسوس مى گفتند و معتقد بودند كه كشتن سورى لازم تر از كشتن اسرائيلى است و شعار مى دادند كه اگر اسرائيل وارد لبنان شود بهتر است از اين كه سوريه وارد شود، و مى گفتند كسى كه عليه سوريه وارد جنگ نشود، به مقاومت فلسطين خائن است.
اما امام معتقد بود كه هر انفجارى بين سوريه و مقاومت، يك مصيبت بزرگ براى مقاومت فلسطين و امت عربى است و به هر قيمت شده بايد جلوى اين انفجار را گرفت.
و چه قدر امام به خاطر اين خط صحيح خود مورد هجوم قرار گرفت، و حتى بارها حياتش مورد تعرض واقع شد، و چه تهمت ها و ناسزاها و مصيبت ها كه تحمل كرد ولى خط منطقى خود را تغيير نداد، و بالاخره بعد از پافشارى هاى معجزه آساى او بود كه سوريه و مقاومت را آشتى داد و اين دوره جديد را كه مسلّماً به نفع مقاومت فلسطين و مسلمان هاست به وجود آورد و اين امرى است كه امروز همه مردم و حتى احزاب چپ به آن اعتراف مى كنند، ولى حتى يكى از آن ها اين قدر شرف و جوانمردى ندارد كه بيايد و از اين همه تهمت و فحش و هجوم به امام موسى معذرت بخواهد و به بزرگى امام اعتراف كند... مى بينيم كه همه حرف ها و پيشنهادهاى امام صحيح و منطقى بوده و احزاب و رهبران ديگر مرتباً موضع عوض كرده اند، و اجباراً به خطاى خود پى برده، شعارهاى خود را عوض كرده اند، ولى امام با روشن بينى و پيروى از ارزش ها و استقلال از قدرت هاى خارجى، و عدم قبول پول و اسلحه از دولت ها و قدرت ها، هميشه حق گفت و بر روى حق پافشارى كرد و به خاطر حق بزرگ ترين اهانت ها و تهمت ها و هجوم ها و حقد و كينه ها را تحمل نمود، ولى حتى يك لحظه از راه حق منحرف نشد، و حق را فداى مصالح و مصلحت و شرايط و ترس و تهديد و طمع نكرد...
و اين انسان ارزش دارد، و اين رجل شايسته رهبرى ملت است، و به همين دليل مى بينيم كه بعد از اين همه تهمت ها و دشمنى ها و تبليغات زهرآگين عليه امام موسى صدرتنها شخصيتى كه محبوب و معبود اكثريت مردم است همان امام موسى است.(84
جلسه در ميان شعارهاى پرشور مردم به نفع امام موسى صدر خاتمه يافت و حزبى ها فقط از من دعوت كردند كه جلسه ديگرى در آن شهر حاضر و براى آن ها سخن بگويم. من پذيرفتم ولى اهالى شهر رد كردند و گفتند اين ها اصلاً آدم نيستند كه تو خود را به سطح آن ها پايين بياورى و با آن ها بنشينى و آن ها را بزرگ كنى.
-
20 سپتامبر 1977
برج شمالى صور
جدال با پدر يكى از شاگردان مدرسه
يكى از شاگردان خوب رشته مكانيك، در مرخصى ايام عيدفطر، به جاى آن كه به خانه برود رهسپار محور جنگ بِنتِ جُبَيل(85) شد تا دوش به دوش برادران خود در دفاع از خاك و شرف خود عليه اسرائيل و كتائب بجنگد.
خانواده شاگرد از غيبت او ناراحت شده، به مدرسه مراجعه كردند، و او را نيافتند! بالاخره دريافتند كه فرزند آن ها به جنگ رفته است. با عصبانيت به مدرسه آمدند و مسئولين مدرسه را به باد ناسزا گرفتند. پدر شاگرد گفت من پسرم را براى درس به مدرسه فرستاده ام نه براى جنگ؛ و همه كتاب ها و لباس هاى او را برداشت و براى هميشه فرزندش را از مدرسه بيرون برد و من نيز با اخراج او از مدرسه موافقت كردم.
دو هفته بعد پدر با چند واسطه بازگشت و گفت فرزندش از خانه گريخته و باز به محورهاى جنگ رفته است و خواهش داشت كه من وساطت و يا نصيحت كنم و پسرش را به خانه پدرش بازگردانم.
براى من خيلى سخت و ناراحت كننده بود كه باز ببينم مردى جَبان و خودخواه فرزند شجاع و مسئولش را توبيخ و تكفير مى كند و به مدرسه اى كه اين چنين افكارى در مغز شاگرد گذاشته است ناسزا مى گويد.
شروع به صحبت كردم و عقده هاى درونى خود را خالى نمودم، پدر شاگرد و واسطه ها را، به باد انتقاد گرفتم و گفتم آرزو مى كردم كه شرافت و احساس مسئوليت و حسّ فداكارى و ايمان جوانان شما كمى در پدران و بزرگان آن ها تأثير مى كرد و شما كمى از فرزندان از جان گذشته خود درس مى گرفتيد. جاى تعجب است كه فرزندان شما، با كمال رضا و رغبت، همه چيز خود را فدا مى كنند و با كمال رشادت، از شرف و كرامت وطن خود دفاع مى نمايند ولى شما پدران، به جاى آن كه خدا را شكر كنيد اين طور ديوانه وار، حق و حقيقت را به باد فحش مى گيريد.
ما در مدرسه، كسى را به سوى جنگ نمى فرستيم و به هيچ وجه شاگردان را از كلاس درس بيرون نمى كشيم كه به محور جنگ بفرستيم. ولى شاگردان مى بينند كه مديرشان شخصاً به صحنه جنگ مى رود و فداكارى مى كند، بهترين استادان مدرسه به محورهاى قتال مى روند و پاس مى دهند، شاگردان مى بينند كه اين مدرسه فداييان زيادى، قربانى راه خدا كرده است، به ياد مى آورند كه بهترين استادان و شاگردان مدرسه به شهادت رسيده اند و عده اى ديگر، آثار جراحت جنگ را با خود حمل مى كنند، مدرسه اى كه مؤسس آن امام موسى، رمز طايفه و استمرار مبارزه حسينى است، مى بينند كه قهرمانان امل با صورت گردآلود، ولى اراده اى آهنين و گاهى بدن خون آلود به مدرسه مى آيند و مى روند، مى بينند كه هرچند گاهى يكى از قهرمانان اَمل به شهادت مى رسد و مراسم بزرگداشت شهيد در ميان چه شور و غوغايى از عشق و احترام و هيجان برگزار مى شود، مى بينند كه اكثريت مردم ذليل، ترسو، بى شخصيت و مصلحت طلب گريخته اند و صحنه را براى دشمن خالى كرده اند، مى بينند كه عده اى از احزاب افراطى، با پول و اسلحه اجنبى، تيشه به ريشه وطن و استقلال و سرنوشت خود مى زنند و از روى جهل و يا مصالح شخصى به ملت خود خيانت مى كنند. شاگردان اين مدرسه همه اين حقايق را مى بينند و مى فهمند و احساس مسئوليت مى كنند و به عنوان واجب كفايى وارد معركه مى شوند تا مسئوليت ميهنى و تاريخى و انسانى خود را به انجام برسانند. اينان خود به رضا و رغبت، با اراده و تصميم شخصى خود اسلحه به دست مى گيرند و به محورهاى جنگ مى روند و شهادت را با آغوش باز استقبال مى كنند تا راه صحيح و مستقيم را به همه نشان دهند تا عملاً مسئوليت و وظيفه را به همه مردم معرفى كنند و اگر به شهادت رسيدند با خون پاك خود مردم خفته، ذليل و مصلحت طلب را بيدار كنند.
اين جوانان ارزنده ترين، مخلص ترين و پاك ترين شهره هاى تاريخ دراز و زجرآلود شيعه هستند و به حق شيعه حسين و على به حساب مى آيند. و پرچم شهادت حسينى را به دوش مى كشند، و راه پرافتخار رسالت ما را روشن مى كنند...
و چه قدر سخت و ناراحت كننده است كه پدرانى مثل شما، چنين فرزندان پاك و ارزنده و از جان گذشته اى را توبيخ كنند! راستى كه ظلم و بى انصافى است، خدا شما را نمى بخشد، تاريخ شما را نمى بخشد، على شما را نمى بخشد، حسين شما را نمى بخشد و خون شهداى شيعه در خلال سال هاى ظلم و بدبختى شما را نمى بخشد.
چه خوب بود اگر شما پدران، از اين فرزندان پاك و شجاع و از جان گذشته خود، درس شرف و كرامت و انسانيت مى گرفتيد و به چنين فرزندانى افتخار مى كرديد، و براى هميشه يوغ ذلت و اسارت و بدبختى را مى شكستيد و اين چنين در برابر دشمنان خود خوار و ذليل و بدبخت نمى شديد، برويد و مرا تنها بگذاريد، من از شنيدن سخنان شما شرم دارم، و نمى خواهم آدم هايى اين چنين بى انصاف و جاهل را ببينم. آنها نيز با عصبانيت و خجالت از مدرسه خارج شدند.
-
نوامبر 1977
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
دوست عزيز و ارجمندم سيداحمد خمينى؛ سلام گرم و قلبى مرا بپذيريد. قبل از هر چيز اين ضايعه بزرگ را به شما تسليت مى گويم، و اميدوارم كه خداى بزرگ به شما صبر و تحمل و اجر دهد. من از راه دور قلبم و روحم با شماست و به شدت احساس هم دردى و وابستگى مى كنم، و اى كاش وجود من، مى توانست در تخفيف اين مصيبت، حتى به قدر پر كاهى مفيد و مؤثر باشد. اميدوارم كه شما با قدرت ضبط نفس و اراده قويتان بتوانيد در كنار پدر ارجمندتان از ناراحتى ها و غم ها و مصيبت ها بكاهيد، و بخصوص آلام او را قدرى تسكين دهيد. بايد به خواست خدا و قضاى او تسليم شد و همه چيز را از او دانست و به او توكل كرد. جمعه گذشته در شيّاح، جلسه يادبودى براى شهيد(86) توسط حركت محرومين گذاشته شد. )زيرا شيوخ مجلس شيعى مخالف بودند كه به نام مجلس گذاشته شود و جلسه بسيار باشكوهى بود. چندين هزار نفر شركت كردند و غلغله شده بود، و آقاى صدر نيز از اول جلسه حضور به هم رسانيد. سخنرانان نيز كولاك كردند، شاه را به حدى كوبيدند كه حد نداشت، و تجليل از مرجع خمينى محور كلام همه سخن وران بود، يكى از سخن رانان، انيس سويدان درباره فكر و فلسفه شيعه و تاريخ شيعه ضد ظلم و بالاخره مبارزات آقاى خمينى ضدشاه و پانزده خرداد و تبعيد او داد سخن داد و البته مطالب او را من شخصاً تهيه كرده بودم و او هم بى محابا همه را گفت! سخن ران دوم عبدالمجيد صالح بيش تر درباره شهادت صحبت كرد و سخن ران سوم شيخ محمد يعقوب جداً كولاك كرد و آن قدر حماسى حرف مى زد كه مردم نمى توانستند تحمل كنند و براى اولين بار در حسينيه - در يادبود شهيد - از شدت احساسات كف مى زدند!! و آقاى صدر مى خواست از كف زدن جلوگيرى كند ولى قادر نشد...
خلاصه اى از سخنان آن ها را در روز يكشنبه گذشته توسط مسافرى براى شما فرستادم ان شاءاللَّه كه رسيده باشد.
جزواتى از قدس را نيز فرستادم كه همه اش، مصاحبه با رهبران مقاومت فلسطين است از طرف نمايندگان اروپا و جالب است؛ زيرا افكار و نظرات جناح غيرچپى مقاومت را نشان مى دهد و ادعاهاى چپ نمايان راباطل مى كند.
نوار صحبت متكلمين متأسفانه خراب شده بود. و از اين نظر خود سخنرانى ها را براى شما به عربى مى فرستم.
وضع لبنان خوب نيست. خطر انفجار زياد است. سوريه نيز از داخل و خارج در خطر سقوط و تقسيم است و اگر سوريه سقوط كند، مسيحيان و اسرائيل پدر مسلمان ها را درمى آورند. بيروت متشنج است و كتائب(87) و احرار(88) دائماً تحريك مى كنند و مغازه هاى مسلمان ها را منفجر مى نمايند، و حتى گاهى مردم را خطف(89) مى كنند و عبور از محلات مسيحيان براى مسلمان ها امنيت ندارد. در جنوب هم اسرائيل به شدت قراء شيعى را مى كوبد و هزارهزار از مردم مى گريزند.
-
نوامبر 1977
يادبود شهيد سيدمصطفى خمينى در لبنان
براى يادبود شهادت مصطفى خمينى، حركت محرومين لبنان مراسم بسيار باشكوهى به پا كرد. در روزنامه رسمى حركت »رساله و امل« دعوت نامه اى براى احتفال به تاريخ 1977/11/11 ساعت 7 شب در حسينيه شياح اعلام گرديد. شور و هيجان عجيبى در شياح به چشم مى خورد، همه ديوارها و ستون هاى حسينيه با عكس هاى بزرگ حضرت آقاى آيت اللَّه خمينى مرجع بزرگ شيعيان، و اعلاميه هاى شهادت سيدمصطفى خمينى تزيين شده بود. دو صف منظم از مسئولين حركت محرومين در شياح از شركت كنندگان در احتفال استقبال مى كردند. هزاران نفر شركت كردند. در حسينيه جاى نشستن نبود، و انبوه جمعيت همه زواياى حسينيه را نيز پر كرده بود، و عده زيادى از مردم اجباراً در طبقه زير حسينيه جا گرفته بودند، قسمتى از حسينيه به زنان اختصاص داشت و عده زيادى از دختران حركت محرومين به چشم مى خوردند. از ساعت هفت بعدازظهر مراسم يادبود با تلاوت قرآن توسط شيخ سلمان شروع شد. آقاى سيدموسى صدر، رهبر حركت محرومين و رهبر شيعيان لبنان و عده اى از روحانيون نيز حضور به هم رساندند.
بعد از تلاوت قرآن، عريف احتفال(90)، استاد فريدالغول با حماس و شور زايدالوصفى مراسم را با اسم مرجع بزرگ شيعه آقاى خمينى و مبارزات حق طلبانه اش ضدظلم و استبداد و استعمار شروع كرد و براى طلب رحمت از همه خواست كه يك دقيقه به پا بايستند و سكوت كنند و فاتحه بخوانند. آن گاه رشته سخن را به استاد انيس سويدان داد.
انيس سويدان در مقدمه سخنش به زيربناى تفكر شيعه اشاره كرد كه بر عدل و عدالت تكيه مى كند و همه فعاليت هاى خود را حكومت بر محور عدل متمركز مى نمايد، و اولين ضرورت يك حكومت صالح را عدالت مى شمرد، و عدل را بزرگ ترين و مهم ترين شرط لازم براى تكامل انسان و اجتماع مى داند، و همين ضرورت و اهميت عدل و عدالت، در حكومت اسلامى به صورت امامت تجسّد مى يابد. امام بايد داراى شرايطى باشد كه اهم آن عدل و عدالت است و از اين جا عدل و امامت به عنوان زيربناى تفكر شيعه ظهور پيدا مى كند، كه در طول تاريخ پردرد و افتخار شيعه نمايان است.
و مى بينيم كه در طول تاريخ، شيعيان با هر نوع ظلم و ستمى مبارزه مى كنند و هر حكومت جابرانه اى را رد مى نمايند، و اين رفض تاريخى عليه خلفاء و زمام داران ظالم و حكام فاسد، بزرگ ترين خصيصه شيعيان بوده است. سرتاسر تاريخ شيعه را، مبارزات خونين و شهادت ها تشكيل داده است.
در قرن حاضر، شاهد مبارزات و فداكارى هاى بزرگان شيعه ضداستبداد و استعمار بوده ايم، ولى بزرگ ترين چهره اى كه در عصر حاضر، نماينده واقعى روح شيعه و مظهر مبارزه بى امان ضدظلم حكام و رفض استبداد و استعمار است، حضرت آيت اللَّه روح اللَّه خمينى، مرجع عالى قدر شيعيان است. او كسى است كه در مبارزات خود، مدرسه جديدى به وجود آورده است و روحانيت را از زاويه مسجد، به معركه اجتماع كشانده و براى اولين بار، بين روحانيون و روحانيت و جوانان روشنفكر مبارز، وحدت فكرى و عملى ايجاد كرده است. بر اثر مبارزات آيت اللَّه خمينى، گروه گروه از مردم ايران وارد صحنه مبارزه شدند، سازمان هاى انقلابى به وجود آمد، و حتى روحانيت شهداى زيادى داد، كه براى نمونه شهيد آيت اللَّه غفارى را مى توان نام برد كه زير شكنجه رژيم شاه جان داد، و حضرت آقاى طالقانى را ذكر كرد كه هنوز در اسارت گاه رژيم زندانى است. در حال حاضر ده ها هزار از مردم آزاده ايران، كه در بين آن ها عده زيادى از روحانيون هستند در زندان به سر مى برند. آن گاه به قيام پانزده خرداد اشاره كرد، كه مرجع خمينى عليه كاپيتولاسيون برخاست، و سخنرانى هاى جامع و تكان دهنده او، رژيم را به وحشت انداخت. تظاهرات صدهزار نفرى مردم در ايام محرم، شاه را در معرض سقوط قرار داد، رژيم شاه، حضرت آيت اللَّه خمينى را به زندان انداخت، و تظاهرات مردم به درجه انفجار رسيد. ارتش شاه با فرمان آتش، به قصد كشت مردم را به گلوله بست و بيش از پانزده هزار نفر به شهادت رسيدند.
-
آيت اللَّه خمينى بعد به تركيه تبعيد شد، و آن جا در معيت فرزند ارشدش سيدمصطفى يك سال دربند بود، و بر اثر تظاهرات دانشجويان ايرانى در خارج و حتى در تركيه، و فشار مجامع بين المللى، تركيه از قبول آيت اللَّه خمينى دربند معذرت خواست و حضرت آيت اللَّه خمينى به نجف اشرف، عراق منتقل شدند، و از آن جا مبارزات مردم ايران را ضدرژيم استبدادى شاه رهبرى مى كنند. مرجع خمينى هم چنين مظهر مبارزه با صهيونيسم و اهداف فاشيستى اسرائيل در خاورميانه است و هميشه مردم را در مبارزه عليه اسرائيل و دفاع از انقلاب فلسطين دعوت كرده است.
استاد انيس در آخر سخنش به شهادت سيدمصطفى اشاره كرد، كه رژيم ايران براى خاموش كردن اين مبارزه و ضربه به مرجع عالى قدر شيعه، دست به چنين عملى زده است. و بدون شك، وجود چنين فرزند برومندى در كنار پدرى مبارز و تبعيدى، نعمتى بزرگ بوده است و فقدانش ناراحت كننده است و سپس از خدا براى آيت اللَّه خمينى صبر و سلامت مسئلت كرد، و پيروزى او را در مبارزات حق طلبانه اش خواستار شد.
آن گاه عريف احتفال، مجدداً عباراتى حماسه انگيز گفت و سخنران دوم، استاد عبدالمجيد صالح را به منبر دعوت كرد. عبدالمجيد صالح، با عباراتى شيوا و هيجان انگيز در فلسفه شهادت، سخن گفت و شهادت بزرگان شيعه، از حسين)ع( را تا شهادت دكتر على شريعتى و شهادت سيدمصطفى خمينى همه را حلقه هايى از يك زنجير طولانى تكامل و مبارزه در راه حق و عدالت به شمار آورد، آن گاه به جنوب لبنان اشاره كرد و ظلم و جنايتى كه بر آن مى رود، هجوم اسرائيل، توطئه سياستمداران و صدها هزار آواره بدبخت در آستانه زمستان، بى مسكن و بدون ابتدايى ترين وسايل حيات، جنوب خون آلود، جنوب زجركشيده، جنوبى كه اكثريتشان را شيعه تشكيل مى دهد و منطقه تاريخى جبل عامل در آن قرار دارد، جبل عاملى كه مهد علم و تمدن شيعه بوده است، سرزمين ابوذر غفارى، سرزمين علماى بزرگ، خاك مقدسى كه خون هاى زيادى را در سينه خود جاى داده است، سرزمينى كه هجرت نمى شناسد جز به دو صورت:
1- هجرت به سوى خدا 2- هجرت به سوى شهادت!... از ايران تا نجف و جنوب لبنان همه جا كربلاست، و از شهداى جنوب لبنان تا سيدمصطفى خمينى و دكتر على شريعتى همه حلقه هاى يك زنجيرند... و بالاخره، سخنران، كلام خود را با فاتحه اى به روح شهيد خاتمه داد. آن گاه عريف احتفال، ضمن توجه به درد و ستمى كه بر جنوب مى رود، و تشويق مردم به مقاومت و مبارزه، سخنران سوم، شيخ محمد يعقوب را معرفى كرد و شيخ در ميان هيجان بيش از حد مردم به منبر رفت.
شيخ محمديعقوب، بعد از سلام و صلوات و فاتحه، در بزرگداشت سيدمصطفى خمينى و بخصوص مبارزات پى گير مرجع شيعه، حضرت آيت اللَّه خمينى مطالبى بيان داشت، و نقش تاريخى رسالت و زنجير تكاملى مبارزه و شهادت را از اول تاريخ تا به امروز تشريح كرد، و با ياد بزرگداشت دكتر على شريعتى و بعد سيدمصطفى خمينى، رابطه بين مردم ايران و شيعيان لبنان را اعلام داشت.
-
سپس به جنوب خونين اشاره كرد، و به فداكارى شهادت فداييان امل در جنوب در مقابل اسرائيل و كتائب، براى حفظ كرامت و شرف شيعه، و براى دفاع از جبل عامل، ضدظلم و صهيونيسم و امپرياليسم...
آن گاه خطاب به مرجع خمينى گفت: از جنوب خونين، از ميان شيعيان فلك زده و آواره، به تو كه مرجع شيعيان هستى خطاب مى كنم و طلب كمك مى نمايم كه سرنوشت خونين اين مردم ستم كشيده را فراموش نكنى...
سخنرانى مفصل شيخ محمد يعقوب آن قدر هيجان آميز و حماسه انگيز بود كه چندين بار جمعيت انبوه حسينيه به شدت ابراز احساسات كردند و حتى بى اختيار كف زدند و گاه گاهى از گوشه و كنار فرياد اللَّه اكبر بلند مى شد و گروهى ديگر سرودى هيجان انگيز مى خواندند، شور و هيجان همه شنوندگان را بى تاب كرده بود، عده اى اشك مى ريختند، دسته اى كف مى زدند، گروهى فرياد مى كشيدند. سالن بزرگ حسينيه مى لرزيد و در مردم حالتى به وجود آمده بود كه كاملاً بى سابقه بود.
سپس شيخ سلمان مجدداً قرآن خواند و جلسه تاريخى بزرگداشت شهيد سيدمصطفى خمينى به پايان رسيد.
آن چه در اين احتفال بزرگ قابل ذكر است، آگاهى جوانان حركت محرومين از رويدادهاى ايران و علاقه آن ها به سرنوشت مردم ستم ديده ايران و ابراز هم دردى و هم بستگى مبارزاتى بين شيعيان لبنان و مردم ايران بود، و بخصوص تجليل زايدالوصف از مرجع خمينىكه در لبنان ناشناخته بود و شناخت عمق تأثير دكتر على شريعتى در افكار و قلوب جوانان روشنفكر و مسلمان لبنان. ژانويه 1978
خدايا، در دنياى انسان ها، آدمى بزرگ تر و كامل تر و بهتر از على)ع( نمى شناسم، ولى حتى او را در مبارزات حيات پيروزى نبخشيدى و حكومت عدل و دادش را زير تازيانه هاى ظلم، ستم و فساد معاويه خرد كردى، و اجازه ندادى كه نهال عدل و آزادى و انسانيت بشكفد، و حكومت حق لااقل به دست على بر ظلمت كفر، جهل و ظلم پيروز گردد... هيهات من چه مى گويم؟ چه انتظار بى جايى دارم؟ چه آرزوهاى شگفت، چه ادعاهاى عجيب!
مگر محمد)ص( پيروز شد؟ با آن رسالت خدايى، با آن همه فداكارى ها و بعد از آن همه مبارزات سخت و پيروزى هاى خيره كننده بالاخره به كجا رسيد؟ مگر نه اين كه قلدران و ستمگران آمدند و به نام محمد)ص( حكومت هايى ظالمانه نظير قيصر و كسرى به پا كردند، و بهترين و ارزنده ترين نمونه هاى مكتب محمد)ص( را به خاك و خون كشيدند؟
حسين، سرور شهيدان، بهترين ميوه باغ رسالت و امامت، اين چنين ظالمانه به خاك و خون غلطيد زيرا شخصيت پاك و انسانى او براى نظام جبار و فاسد و ظالم يزيد قابل هضم نبود.
در طول تاريخ دراز و پردرد شيعه، مدام شاهد قربانى شدن بهترين ميوه هاى تكامل و ارزنده ترين آزادمردان اجتماع بوده ايم.
و امروز نيز، صحنه پرشورى از نبرد حق و باطل در مقابل ما قرار دارد، كه قهرمانان حق و عدالت در اين معركه خونين، فداكارى ها مى كنند و افتخارات بزرگى كسب مى نمايند... اما
اما مى توان انتظار داشت كه ما پيروز شويم و هماى پيروزى بر ما سايه بيفكند، و ديو ظلم و كفر به زانو درآيد، و عدل و عدالت بر اجتماع دامن بگسترد، و پرچم پرافتخار على)ع( كه با خون پاك حسين)ع( رنگين شده است بر فراز تاريخ به اهتزاز درآيد؟ هيهات!
من چنين اميدى ندارم، زيرا تاريخ و فلسفه و واقعيت غير از اين نشان مى دهد. ما به پيش مى تازيم، تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم نه به اميد آن كه پيروز شويم.
ما مبارزه مى كنيم، تا در قربان گاه عشق، عالى ترين تجلى فداكارى و پرستش را عملاً نشان دهيم نه آن كه دست آوردهاى مادى حيات، ما را فريفته باشد.
ما به سوى خدا مى رويم تا از همه فرآورده هاى مادى عالم بى نياز گرديم، نه آن كه خدا را وسيله رسيدن به مصالح شخصى خود كنيم.
بنابراين در كشمكش زندگى، به سوى پيروزى چشم ندوخته ام و به هيچ كس اميدى نداشته ام و هيچ گاه سعى نكرده ام كه پاكى و لطافت قلبى خود را، فداى پيروزى و نجات كنم.
منى كه از همه چيز گذشته ام و حتى اميد خود را از پيروزى قطع كرده ام، ديگر دليلى ندارد كه در برابر نظام ها و قدرت ها، فشارها، تهديدها و تطميع ها به زانو درآيم، من از همه چيز آزاد شده ام و پاكى و لطافت خود را به هيچ چيز حتى به نجات و پيروزى نمى فروشم.
-
خدايا، تو مرا در امتحانات زيادى پيروز كرده اى و موفقيت هاى درخشان بخشيده اى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز داده اى...
اما به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خورده ام، حتى در درس ها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بوده ام و بدون شك بر ديگران امتيازات زيادى داشته ام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبوده ام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار پيروزى هاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيش تر مى ترسيدم زيرا يك خطاى كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مى شد و سخت ناراحت كننده و كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع و لذت بخش مى كرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آن ها پيروزى هاى درخشانى كسب كردم، و به نظر من سخت ترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(91) و بزرگ ترين پيروزى من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنج ها و شكنجه ها، خطرها و پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با پيروزى من به پايان رسيد، درحالى كه هيچ گاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و حتى لحظه اى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مى ترسم كه خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگ ترى آماده مى كند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود سوخته ام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذره اى خودخواهى آسمان روح فداكارم را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مى زند، به كلى نابود شود...
من از اين امتحان سخت خدايى مى ترسم، از لغزش، خطا و تقصير مى ترسم، از قضا و قدر مى ترسم و به خدا پناه مى برم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا آمده ام؟ چرا زنده ام؟ از حيات چه مى خواهم؟ درويشى شوريده، دل سوخته، دل شكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آن جا كه خطر مرگ همچون باران مى بارد، به استقبال مرگ مى روم، در درياى مرگ شنا مى كنم، و به اميد شهادت لحظه شمارى مى نمايم.
آن جا كه افتخارات را تقسيم مى كنند، آن جا كه مصالح و منافع مطرح مى شود، آن جا كه همه رقصان و پاى كوبان، پيروزى را جشن مى گيرند، من حضور ندارم، يكه و تنها به گوشه اى مى خزم و با خداى خود و اشك، خلوت مى كنم، نه انتظارى به پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخشش ها، منفعت ها و مصلحت ها، و نه ترسى از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...
زندگى در نظرم مسخره مى آيد، چه پيروزى هايش و چه شكست هايش، چه حياتش و چه مماتش! چه ناراحتى هايش و چه دلخوشى هايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مى آيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس وحشتى ندارم. فقط به خاطر وظيفه برمى خيزم، به خاطر وظيفه غذا مى خورم، به خاطر وظيفه مى خوابم، به خاطر وظيفه مى جنگم، به خاطر وظيفه مبارزه مى كنم، به خاطر وظيفه حرف مى زنم، به خاطر وظيفه زندگى مى كنم... والّا حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است.
شايد من مرده ام، روح كشته ام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شسته ام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.
-
15 ژانويه 1978
چه ترور و وحشتى؟ چنان سايه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سيطره افكنده است كه جاى تصور نيست! چقدر وحشتناك است كه شب و روز در انتظار مرگ زيستن، اخبار وحشتناك شنيدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشين در قتال بودن؛ در هر راهى، در پيچ هر جاده اى، زير هر درختى، در زاويه هر خانه اى در انتظار كمين دشمن بودن، از هر صدايى از جا پريدن، از هر تازه واردى وحشت كردن. از هر حركت غيرمترقبه اى لرزيدن، از هر نقطه سياهى، از هر صداى غريبى، از هر نگاه ناآشنايى وحشت كردن...
25 ژانويه 1978
بط را ز طوفان چه باك؟
ديروز مسئول امن ثوره(92) در جنوب لبنان به مؤسسه(93) آمد و مرا به كنارى كشيد و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطين مأمور شده ام كه جان تو را محافظت كنم. لذا مى خواهم سه جنگنده فلسطينى را، براى تو بفرستم كه هميشه حتى در ماشين در كنار تو باشند و از تو حراست كنند.
گفتم: مگر چه خبرى رسيده است؟
گفت: تقريرهاى امنيتى، حاكى از اين است كه دشمنان در كمين قتل تو نشسته اند و جان تو در خطر حتمى است و چنين حادثه اى براى مقاومت فلسطين سنگين و غيرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئوليت دارم.
از او تشكر كردم و گفتم:
- خداى بزرگ نگهبان من است.
و او اين كلام را رد كرد و مسئوليت خود را تكرار نمود و بالاخره گفتم كه جوانان امل زيادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند كرد و باز هم تشكر كردم.
عجبا! اينان مرا تهديد به مرگ مى كنند؟ كسى كه در آغوش مرگ غوطه مى خورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من زاده غم و دردم، در درياى درد غوطه مى خورم و زير كوهى از غم فشرده مى شوم و مدام در آتش حرمان و محروميت مى سوزم، از دنيا و آن چه در آن است احساس بيگانگى مى كنم.
-
4 فوريه 1978
از ته دل فرياد مى زنم، ولى كسى فرياد مرا نمى شنود. دنيا را به مبارزه مى طلبم و يك تنه به جنگ عالم مى روم، وجود خود را به آتش مى كشم. خون خود را بر زمين مى ريزم تا شايد كسى به هوش آيد، تا مگر وجدانى بيدار شود، يا گوش ضميرى فرياد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس كه مصالح مادى، و حب حيات و منافع شخصى همه را به زنجير كشيده است. جبر تاريخ، همه را اسير و زبون نموده است. دلداده اى مى خواهم كه بر همه هستى قلم سرخ بكشد، و از همه زنجيرها و اسارت محاسبه ها و ترس ها و علايق دنيوى آزاد گردد، يكپارچه آتش شود، عشق شود، فرياد شود، مبارزه شود، شمشير شود، برنده شود، شير شود و در كام شهادت فرو رود، و پرچم خونين سعادت انسان اسير را، از نسلى به نسل ديگر ارمغان دهد.
من بيگانه ام، همه مردم مرا عجيب مى يابند، افكار مرا، عشق سوزان مرا، فداكارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجيب مى يابند، با خود مى گويند راستى كه فلانى آدم عجيبى است راستى كه از ما بيگانه و اجنبى است! و فكر مى كنند كه اين خاصيت ها نتيجه بيگانه بودن است و كم و بيش انتظار دارند كه هر اجنبى ديگرى داراى چنين خواصى باشد و خدا را تسبيح مى كنند كه اين چنين آدم هاى غيرطبيعى و عجيب خلق كرده است.
راستى كه من، از همه چيز و همه كس بيگانه ام، عاجز و دردمند، سر به جيب تفكر فرو مى برم، و از همه دنيا مى گريزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مى برم كه انيس ديگرى جز قلب شكسته ام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چيزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگويد و فرياد عصيان من جز بر قلبم منعكس نشود.
8 فوريه 1978
خدايا با يك دنيا آرزو قدم به اين سرزمين گذاشتم، آرزوهاى پاك، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدايى كه هيچ رنگى از خودخواهى و كوته نظرى نداشت. آرزو داشتم كه در راه انقلاب فلسطين جانفشانى كنم، و جان خود را وثيقه آزادى فلسطين قرار دهم.
آرزو داشتم كه با پاى پياده به قدس سفر كنم و آن جا خداى بزرگ را سجده كرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى كنم.
آرزو داشتم كه در راه عدل و عدالت مبارزه كنم و يار و ياور محرومين و بينوايان و دل شكستگان باشم.
-
ژانويه 1978
. پيروز كرده اى و موفقيت هاى درخشان بخشيده اى و از بين اعداد كثيرى، مرا امتياز داده اى...
اما به ياد دارم كه قبل از امتحان، هميشه در ترس و وحشت غوطه خورده ام، حتى در درس ها و امتحاناتى كه راستى قوى و برتر بوده ام و بدون شك بر ديگران امتيازات زيادى داشته ام، اما حتى در آن امتحانات از ترس و وحشت خالى نبوده ام، ترس از لغزش، وحشت از خطا، خوف از قضا و قدر و شانس بد. حتى به ياد دارم در مواقعى كه، برترى و امتياز من حتمى و قطعى بود و انتظار پيروزى هاى درخشانى را داشتم، در همان حال، بيش تر مى ترسيدم زيرا يك خطاى كوچك، باعث سقوط من از اوج عظمت و امتيازات فكرى مى شد و سخت ناراحت كننده و كشنده و براى من غيرقابل تحمل... و همين ترس و وحشت، پيروزى بعدى را مطبوع و لذت بخش مى كرد. در معركه زندگى نيز، به امتحانات بسيار سختى برخورد كردم، كه از ترس فارغ نبود و در اكثر آن ها پيروزى هاى درخشانى كسب كردم، و به نظر من سخت ترين امتحان زندگى من، دوره دو ساله جنگ(91) و بزرگ ترين پيروزى من پايدارى و ثبوت من در راه حق و تحمل همه رنج ها و شكنجه ها، خطرها و پيروزشدن بر همه موانع شر و فساد، ظلم و كفر و جهل بود. اين امتحان سخت با پيروزى من به پايان رسيد، درحالى كه هيچ گاه بر پيروزى خود اميدى نداشتم، و حتى لحظه اى به حيات خود مطمئن نبودم... اما اكنون مى ترسم كه خداى بزرگ، مرا براى امتحان بزرگ ترى آماده مى كند، تا اگر ريشه غرورى، در وجود سوخته ام سبز شده است بسوزد، و يا اگر ذره اى خودخواهى آسمان روح فداكارم را مكدر كرده است صاف گردد، و يا اگر خواهشى زمينى، مادون عشق و پرستش در دلم موج مى زند، به كلى نابود شود...
من از اين امتحان سخت خدايى مى ترسم، از لغزش، خطا و تقصير مى ترسم، از قضا و قدر مى ترسم و به خدا پناه مى برم. خدايا من چه هستم؟ من كيستم؟ من چرا آمده ام؟ چرا زنده ام؟ از حيات چه مى خواهم؟ درويشى شوريده، دل سوخته، دل شكسته، نااميد از دنيا، تنها و تنها و تنها آن جا كه خطر مرگ همچون باران مى بارد، به استقبال مرگ مى روم، در درياى مرگ شنا مى كنم، و به اميد شهادت لحظه شمارى مى نمايم.
آن جا كه افتخارات را تقسيم مى كنند، آن جا كه مصالح و منافع مطرح مى شود، آن جا كه همه رقصان و پاى كوبان، پيروزى را جشن مى گيرند، من حضور ندارم، يكه و تنها به گوشه اى مى خزم و با خداى خود و اشك، خلوت مى كنم، نه انتظارى به پيروزى دارم، نه اميدى به عطاها و بخشش ها، منفعت ها و مصلحت ها، و نه ترسى از مرگ و شكست و نه ناراحتى از بدنامى و هجوم و تهمت و دروغ...
زندگى در نظرم مسخره مى آيد، چه پيروزى هايش و چه شكست هايش، چه حياتش و چه مماتش! چه ناراحتى هايش و چه دلخوشى هايش! چه اميد بستن به آرزوها و چه ترس از قضا و قدر... همه و همه در نظرم مسخره مى آيد به هيچ چيز و هيچ كس دلخوشى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس اميد و انتظارى ندارم، از هيچ چيز و هيچ كس وحشتى ندارم. فقط به خاطر وظيفه برمى خيزم، به خاطر وظيفه غذا مى خورم، به خاطر وظيفه مى خوابم، به خاطر وظيفه مى جنگم، به خاطر وظيفه مبارزه مى كنم، به خاطر وظيفه حرف مى زنم، به خاطر وظيفه زندگى مى كنم... والّا حيات بر من سخت سنگين و غيرقابل تحمل بوده است. شايد من مرده ام، روح كشته ام، سنگ و جامدم، از حيات و ممات دست شسته ام و فقط به خاطر وظيفه متحركم.
-
15 ژانويه 1978
چه ترور و وحشتى؟ چنان سايه زور و ظلم و وحشت بر منطقه سيطره افكنده است كه جاى تصور نيست! چقدر وحشتناك است كه شب و روز در انتظار مرگ زيستن، اخبار وحشتناك شنيدن، هر لحظه منتظر مسلحى با گلوله آتشين در قتال بودن؛ در هر راهى، در پيچ هر جاده اى، زير هر درختى، در زاويه هر خانه اى در انتظار كمين دشمن بودن، از هر صدايى از جا پريدن، از هر تازه واردى وحشت كردن. از هر حركت غيرمترقبه اى لرزيدن، از هر نقطه سياهى، از هر صداى غريبى، از هر نگاه ناآشنايى وحشت كردن...
25 ژانويه 1978
بط را ز طوفان چه باك؟
ديروز مسئول امن ثوره(92) در جنوب لبنان به مؤسسه(93) آمد و مرا به كنارى كشيد و گفت: از طرف رهبرى مقاومت فلسطين مأمور شده ام كه جان تو را محافظت كنم. لذا مى خواهم سه جنگنده فلسطينى را، براى تو بفرستم كه هميشه حتى در ماشين در كنار تو باشند و از تو حراست كنند.
گفتم: مگر چه خبرى رسيده است؟
گفت: تقريرهاى امنيتى، حاكى از اين است كه دشمنان در كمين قتل تو نشسته اند و جان تو در خطر حتمى است و چنين حادثه اى براى مقاومت فلسطين سنگين و غيرقابل تحمل است و من در قبال رهبرى مقاومت براى حفاظت تو مسئوليت دارم.
از او تشكر كردم و گفتم:
- خداى بزرگ نگهبان من است.
و او اين كلام را رد كرد و مسئوليت خود را تكرار نمود و بالاخره گفتم كه جوانان امل زيادند و درصورت ضرورت از من حفاظت خواهند كرد و باز هم تشكر كردم.
عجبا! اينان مرا تهديد به مرگ مى كنند؟ كسى كه در آغوش مرگ غوطه مى خورد، و از لطف و آرامش مرگ خرسند است.
من زاده غم و دردم، در درياى درد غوطه مى خورم و زير كوهى از غم فشرده مى شوم و مدام در آتش حرمان و محروميت مى سوزم، از دنيا و آن چه در آن است احساس بيگانگى مى كنم.
-
4 فوريه 1978
از ته دل فرياد مى زنم، ولى كسى فرياد مرا نمى شنود. دنيا را به مبارزه مى طلبم و يك تنه به جنگ عالم مى روم، وجود خود را به آتش مى كشم. خون خود را بر زمين مى ريزم تا شايد كسى به هوش آيد، تا مگر وجدانى بيدار شود، يا گوش ضميرى فرياد استغاثه مرا بشنود. ولى افسوس كه مصالح مادى، و حب حيات و منافع شخصى همه را به زنجير كشيده است. جبر تاريخ، همه را اسير و زبون نموده است. دلداده اى مى خواهم كه بر همه هستى قلم سرخ بكشد، و از همه زنجيرها و اسارت محاسبه ها و ترس ها و علايق دنيوى آزاد گردد، يكپارچه آتش شود، عشق شود، فرياد شود، مبارزه شود، شمشير شود، برنده شود، شير شود و در كام شهادت فرو رود، و پرچم خونين سعادت انسان اسير را، از نسلى به نسل ديگر ارمغان دهد.
من بيگانه ام، همه مردم مرا عجيب مى يابند، افكار مرا، عشق سوزان مرا، فداكارى مرا، گذشت مرا، صبر و تحمل مرا، درد و غم مرا، شجاعت مرا، و به خطر رفتن مرا عجيب مى يابند، با خود مى گويند راستى كه فلانى آدم عجيبى است راستى كه از ما بيگانه و اجنبى است! و فكر مى كنند كه اين خاصيت ها نتيجه بيگانه بودن است و كم و بيش انتظار دارند كه هر اجنبى ديگرى داراى چنين خواصى باشد و خدا را تسبيح مى كنند كه اين چنين آدم هاى غيرطبيعى و عجيب خلق كرده است.
راستى كه من، از همه چيز و همه كس بيگانه ام، عاجز و دردمند، سر به جيب تفكر فرو مى برم، و از همه دنيا مى گريزم و با شتاب تمام، به اقصى نقطه وجود پناه مى برم كه انيس ديگرى جز قلب شكسته ام نداشته باشم، جز ضربان قلبم چيزى نشنوم، و آه سوزان مرا جز قلب من جواب نگويد و فرياد عصيان من جز بر قلبم منعكس نشود.
-
8 فوريه 1978
خدايا با يك دنيا آرزو قدم به اين سرزمين گذاشتم، آرزوهاى پاك، آرزوهاى مقدس، آرزوهاى خدايى كه هيچ رنگى از خودخواهى و كوته نظرى نداشت. آرزو داشتم كه در راه انقلاب فلسطين جانفشانى كنم، و جان خود را وثيقه آزادى فلسطين قرار دهم.
آرزو داشتم كه با پاى پياده به قدس سفر كنم و آن جا خداى بزرگ را سجده كرده و از لطف و رحمتش سپاسگزارى كنم.
آرزو داشتم كه در راه عدل و عدالت مبارزه كنم و يار و ياور محرومين و بينوايان و دل شكستگان باشم.
آرزو داشتم كه پرچم على را بر فرق زمين بكوبم، پرده هاى چركين و سياه تهمت و حسد، حقد و دروغ، كينه و تزوير را كه ستمگران تاريخ بر روى على كشيده اند پاره كنم و وجود پاك و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقيقت و عدالت بنمايانم و انسانيت را در راه كمال، به دور شمع وجودش جمع كنم، و در برخورد با مشكلات سخت و طاقت فرسا، در حياتى كه سراسرش امتحان و غم، درد و مصيبت است از اراده بلندش طلب همت نمايم، و در روز قيامت، آن جا كه دستم از همه چيز كوتاه است براى اثبات صدق و عشق و ايمان خود، على را به درگاه خدا به شفاعت آورم.
آرزو داشتم كه در معركه هاى سخت و طوفان زاى حوادث، در نبرد مرگ و زندگى بين حق و باطل، پرچم خونين حسين را به دوش بكشم و با فداكردن هستى خود يك حلقه به زنجير دراز شهداى راه حق بيفزايم و انسانيت را يك قدم به كمال نزديك تر كنم.
آرزو داشتم كه مدينه فاضله اى به وجود آورم كه بر آن عدالت سايه افكند، چشمه عشق و محبت، سرزمين سينه هاى پاك انسان ها را آبيارى كند، حقد و حسد، تهمت و كفر، جهل و ظلم از زمين رخت بربندد.
چه زيباست توكل به خداكردن و در ميان طوفان ها با اطمينان قلب پرواز نمودن و در عمق گرداب هاى خطرناك عاشقانه غوطه خوردن، و در معركه حيات و ممات بى پروا به آغوش شهادت رفتن و در قربان گاه عشق همه وجود خود را به قربانى خدا دادن، و از همه چيز خود گذشتن و به آزادى مطلق رسيدن.
چه زيباست در راه معشوق، تحمل درد و رنج كردن، زير سنگ هاى آسياب حيات خردشدن، در درياى غم فرورفتن، به خاطر حق متهم شدن، و نفرين و لعنت شنيدن، و از همه جا رانده و از همه كس مطرود شدن.
چه زيباست كه به ارزش هاى خدايى ملتزم ماندن و به خاطر خدا رنج بردن و به خاطر حق پافشارى كردن و زيان ديدن، و از همه چيز خود صرف نظر كردن و فقط و فقط به خدا انديشيدن و به سوى خدا رفتن.
چه زيباست شمع شدن و سوختن و راه را روشن كردن و كفر و جهل را به مبارزه طلبيدن و هيولاى ظلمت را به زانو درآوردن و وجود خود را شرط اساسى براى پيروزى نور بر ظلمت كردن.
چه زيباست كه فقط با خداماندن و از همه عالم بريدن، مطرود همه مردم شدن، به كلى تنهاماندن و هيچ پناه گاهى جز خدانداشتن و به كلى از همه جا و همه كس نااميد شدن و هيچ اميدى و آرزويى و روزنه نورى جز خدا نداشتن.
چه زيباست مرگ را در آغوش كشيدن و به ملاقات خدا شتافتن، و بر همه مظاهر وجود مسلط شدن، و بر همه عالم و قوانين دنيا حكومت كردن و جبر تاريخ را به خاك كشيدن، و مسير تاريخ را دگرگون كردن، و شيطان قوى پنجه و سخت جان را شكست دادن، و زيبايى انسان را در بزرگ ترين تجلى تكاملى خود نشان دادن.
-
خدايا، زندگى طوفانى ما را چه كسى مى داند؟ و لحظات سنگين و خطير و مرگبار ما را چه كسى احساس مى كند؟ هر لحظه موجوديت ما در خطر نيستى و زوال است، هر روز خبرى وحشت انگيز و رقت بار فرا مى رسد، از هر طرف توطئه اى و دسيسه اى عليه ما در جريان است. از هر گوشه و كنارى اتهام و تهمت و خدعه و تزوير ديده مى شود، افق تاريك، آينده مبهم و اميدها قطع شده است، از هيچ كس و هيچ جا انتظار كمك نمى رود، دوستان ما را ترك كرده، دسته دسته براى كار و رفع معاش به كشورهاى خارجى پناه مى برند، محافظه كاران سجاده خود را برگرفته به گوشه مسجد خزيده اند و براى تبرئه خود و توجيه فرار از مبارزه، عذرهاى بدتر از گناه مى آورند، فداييان از جان گذشته ما نيز خسته و گرسنه و درمانده و پژمرده و مأيوس شده اند و از هر طرف مورد هجوم و تهمت و خطر و مرگ و نابودى قرار گرفته اند... راستى چه ظلم بزرگى! چه جنايت عظيمى! چه سرنوشت دردناكى! چه آينده مبهم و تاريكى! آرزويى در ميان غلغله مبارزات متولد شد و با خون شهدا آبيارى گرديد و گاه گاهى نسيم اميد بر آن وزيد و عطر سعادت و پيروزى از آن به مشام رسيد... اما تاريخ نشان مى دهد كه، سرنوشت دردناك 1400 ساله شيعه محال است كه تغيير پيدا كند و مسير جديدى بيافريند، قضا و قدر، امر داده است كه شيعه، هميشه در مبارزه دائم ضدظلم و ستم، زير چرخ دنده هاى نظام هاى شيطانى خرد شود، در آتش حقد و كينه، نفرت و انتقام، اكثريت جاهل و مغرض و مصلحت طلب بسوزد، در طوفانى از سختى و اتهام، خطر و تهمت و ظلم و يأس گرفتار شود، در گردابى از بلا و مصيبت، شكست و درد، رنج و غم اسير گردد و هيچ راه نجاتى براى او جز شهادت باقى نماند و هيچ آرزويى جز لقاء پروردگار در دل آن ها نروييد و هيچ انتظارى جز درد، غم و مصيبت، دل هاى پژمرده آن ها را پر نكند.
-
10 فوريه 1978
هنوز چشم به دنيا نگشوده بودم كه با طوفان هاى سخت زندگى روبه رو شدم. در تلاش بقا سخت به تكاپو پرداختم. چُست و چالاك در فراز و نشيب حيات، پستى ها و بلندى ها را طى مى كردم. از گرداب هاى خطرناك خود را نجات مى دادم، با امواج سهمگين خطر، دست و پنجه نرم مى كردم و مى خواستم كه ساحل نجاتى بيابم و لحظه اى بياسايم، آرزو داشتم كه تخته پاره اى بيابم و بر آن بياويزم و راه خود را به ساحل نجات هموار كنم.
طوفان هاى سخت همچون پركاه مرا از اين طرف به آن طرف پرتاب مى كرد و من نيز سعى داشتم كه تعادل خود را حفظ كنم و دستخوش سقوط نشوم.
در حيات خود، لحظه اى نيافتم كه در آرامش و اطمينان خاطر بياسايم، با خيال آسوده، به تماشاى زيبايى هاى عالم بپردازم و از غروب آفتاب، بى دغدغه خاطر لذت ببرم و با دقت كافى، به سير و سياحت ستارگان آسمان بپردازم. بدون ترس و وحشت، تا كرانه هاى بى نهايت تا وراى كهكشان ها پرواز كنم و با قدرت و شجاعت، از گردونه فلك بالا روم. با دلى آرام و روحى آسوده به ملاقات پروردگار خويش نايل آيم.
در حيات خود هيچ گاه امنيت نداشته ام، اطمينان خاطر نيافته ام، خانه و مأواى مستقل پيدا نكرده ام،پناه گاهى نجسته ام و اطمينان و استقرارى نداشته ام.
لذا خواستم كه امنيت و اطمينان و استقرار خود را از اشياى مادى بردارم و بر عشق و محبت تكيه كنم و استقرارگاهى در خانه دل بنا كنم، و امنيت و اطمينان خاطر خود را در بعدى بالاتر از ابعاد عادى زندگى جست وجو كنم، به عشق درآويزم كه در خلال طوفان ها و گرداب خطرها، باقى و پايدار است و حتى با مرگ زائل نمى شود.
)آرزو داشتم( يتيمى با چشم اشك آلود به خواب فرو نرود، ناله دردمندى در نيمه هاى شب، سكوت ظلمت را نشكافد، آه سوزانى از سر نااميدى به آسمان نرود.
آرزو داشتم كه تجلى صفات خدايى را در همه جا و همه كس ببينم، جمال و جلال، كمال و علم، خلاقيت و عشق، محبت و اخلاص و انسانيت را مدار زندگى بيابم.
آرزو داشتم كه شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار كنم. به كفر، جهل و طمع اجازه ندهم كه بر دنيا سيطره يابند.
آرزو داشتم، چه آرزوهاى دور و درازى، چه آرزوهاى طلايى كه احساس مى كنم همه اش خاك شده. اكنون نااميد و دل شكسته، دست از آرزوهايم برداشته، تسليم قضا و قدر شده ام.
فقير، بدبخت و بينوا، دل بر مرگ نهاده ام و فهميده ام كه در خلال اين تاريخ دراز پردرد، هزاران هزار همچو منى آرزوهاى بلند به سر داشته اند و همه پس از تجارب تلخ به خاك رفته اند، من نيز بهتر و بلندپايه تر از آن ها نيستم و ادعاهاى گزاف نبايد بپرورانم و نبايد انتظارات بى جا داشته باشم.
اكنون، حيات آن قدر در نظرم پست شده كه به خاطر جان خود يا هستى همه دنيا حاضر نيستم حقى را زير پا بگذارم يا دانه اى را به زور از مورى بستانم يا در اداى كلمه حق از مرگ يا چيزى يا كسى وحشت كنم. بلكه دست از جان شسته، خود به پيشباز حوادث آمده ام و همه هستى خود را خالصانه تقديم كرده ام.
-
19 فوريه 1978
امروز عده اى از پدران و مادران، از قريه هاى مرزى جنوب به مدرسه آمدند تا بچه هاى خود را بيرون ببرند. سؤال شد، گفتند كه افسران اسرائيلى به آن ها تأكيد كرده اند كه هر كس فرزندى در مؤسسه جبل عامل دارد بيرون ببرد، زيرا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد، و از اين جهت خوف و وحشتى زائدالوصف پدران و مادران را فراگرفته است و پريشان و نگران دسته دسته به مدرسه آمده، بچه هاى خود را مى برند.
آيا اسرائيل مدرسه را بمباران خواهد كرد؟
مدرسه جبل عامل، پايگاه حركت محرومين و امل، چشمه جوشان عشق و فداكارى، سرچشمه ايمان و اسلام حقيقى و ارزش هاى خدايى، مدرسه اى كه بيش از ده استاد و دانشجو تا به حال شهيد داده است، مدرسه اى كه مورد هجوم دشمنان قرار گرفته و با فرياد اللَّه اكبر، زير رگبار گلوله، راكت ها و خمپاره ها جنگيده و شرافت مندانه از موقعيت خود دفاع كرده، مدرسه اى كه پايگاه شيعه در جنوب لبنان است، مدرسه اى كه خانه امام موسى رمز طايفه است، مدرسه اى كه دژ شكست ناپذير شيعه به شمار مى رود...
با اين صفات بعيد نيست كه اسرائيل، مدرسه را بمباران كند و شاگردان بى گناه را، به خاك و خون بكشد. من در مدرسه مانده ام و مى خواهم بمانم، تا اگر هجومى صورت گرفت با شاگردانم به شهادت برسم.
بگذار اسرائيل مدرسه مرا به خاك و خون بكشد، من تصميم گرفته ام كه با قدرت ايمان و فداكارى و با قاطعيتِ شهادت، كابوسِ وحشت را به زانو درآورم و اژدهاى مرگ را رام كنم. باشد كه در تاريخ شيعه حسينى، برگ رنگينى از افتخار رسم كنم.
تكيه بر عشق و استقرار در خانه دل، اميد و آرزويى ملكوتى بود. تدبيرى عقلايى، زيركانه كه روح مضطرب و ناآرام مرا، از تشويش نجات مى داد. و براى من امنيتى در بعد عشق و روح، مستقل از جسد و مسكن به وجود مى آورد. اما افسوس كه خداى بزرگ به اين امنيت و آرامش، حتى در بعد عشق و روح هم، رضايت نداد و نخواست كه دل من بر عشق خانه بگيرد. و يا دلى استقرارگاه عشق سوزان من گردد، و از اين طريق امنيت و آرامشى براى من تأمين شود. به هر كسى كه دل باختم، عشق مرا تحمل نكرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شيفته مرا استقرار نبخشيد.
از عشق و آرامش نيز گذشتم. از همه دلبستگى هاى شخصى و لذات فردى صرف نظر كردم. خواستم قلب خود را، با مبارزه در راه عدالت و گسترش ارزش هاى خدايى آرامش بخشم، خواستم كه خود را با عشق خدايى و پيروزى نور بر ظلمت و شكست طاغوت ها و آزادى بشر از زنجير اسارت، و سعادت انسان ها خوشحال كنم. خواستم از ابعاد خواهش ها و آرزوهاى عادى بشرى بيرون آيم و رخت بخت خويش را بر سراپرده ملكوتى بارگاه خدا بگسترانم. از همسر خويش و جگرگوشه هايم گذشتم و همه را به دست تقدير سپردم. تا مگر يتيمان و دردمندان را كمك كنم. كوه غم و درياى درد را بر دلم پذيرفتم تا شايد غم ها و دردهاى بينوايان را درمان كنم. حرمان و محروميت و تنهايى را بر خود پذيرفتم تا قلبى از حرمان نسوزد و روحى از تنهايى پژمرده نشود. و آه دردمندى، در دل شب سكوت ظلمت را نشكافد.
-
19 فوريه 1978
خدا بود و ديگر هيچ نبود
خدا بود و ديگر هيچ نبود، خلقت هنوز قباى هستى بر عالم نياراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناك، و در دايره امكان، هنوز تكيه گاهى وجود نداشت. خدا كلمه بود، كلمه اى كه هنوز القاء نشده بود، خدا خالق بود، خالقى كه هنوز خلاقيتش مخفى(94) بود، خدا رحمان و رحيم بود ولى هنوز ابر رحمتش نباريده بود، خدا زيبا بود، ولى هنوز زيبايى اش تجلى نكرده بود، خدا عادل بود ولى عدلش هنوز بروز ننموده بود، خدا قادر و توانا بود ولى قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود، در عدم چگونه كمال و جلال و جمال خود را بنماياند؟ در سكوت چگونه كلمه زاييده شود؟ در جمود چگونه خلاقيت و قدرت تظاهر كند؟ عدم بود، ظلمت بود، سكوت و جمود و وحشت بود.
اراده خدا تجلى كرد، كوه ها، درياها، آسمان ها و كهكشان ها را آفريد، چه انفجارها، چه طوفان ها! چه سيلاب ها! چه غوغاها كه حركت اساس خلقت شده بود و زندگى باشور و هيجان زائدالوصفش به هر سو مى تاخت. درخت ها، حيوان ها و پرنده ها به حركت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خيمه زد و جمال، صورت زيبايش را نمايان ساخت، و كمال، اداره اين نظام عجيب را به عهده گرفت. حيوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادى آغاز كرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آن گاه، خدا انسان را از »حَمَاءِمَسْنُون«(95) آفريد و او را بر صورت خويش ساخت، و روح(96) خود را در او دميد و اين خلقت عجيب را در ميان غوغاى وجود رها ساخت.
انسان، غريب و ناآشنا، از اين همه رنگ ها، شكل ها، حركت ها و غوغاها وحشت كرد، و از هر گوشه به گوشه اى ديگر مى گريخت، و پناه گاهى مى جست كه در آن با يكى از مخلوقات هم رنگ شود و در سايه جمع استقرار بيابد و از ترس تنهايى و شرم بيگانگى و غيرعادى بودن به درآيد.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضاى دوستى و مصاحبت كرد، همه با سردى از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پرشورش سكوت كردند. اين انسان وحشت زده و دل شكسته با خود نوميدانه مى گفت: مرا ببين، يك لجن خاكى(97) مى خواهد انيس فرشتگان آسمان شود! و آن گاه با عتاب به خود مى گفت: اى لجن چطور مى خواهى استحقاق هم نشينى فرشتگان را داشته باشى؟ و سرشكسته و خجل، گريخته در گوشه اى پنهان شد، تا كم كم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاويه خجلت، بيرون آيد و براى يافتن دوست به مخلوقى ديگر مراجعه كند.
پرنده اى يافت در پرواز، كه بال هاى بلندش را باز مى كرد و به آرامى در آسمان ها سير مى نمود، خوشش آمد و از اين كه اين پرنده توانسته خود را از قيد زمين خاكى آزاد كند شيفته شد، اظهار محبت كرد و تقاضاى دوستى نمود و گفت: آيا استحقاق دارم كه هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابى نداد و به آرامى از او گذشت و او را در ترديد و ناراحتى گذاشت و او افسرده و سرافكنده با خود گفت: مرا ببين كه از لجن خاكى ساخته شده ام ولى مى خواهم از قيد اين زمين خاكى آزاد گردم! چه آرزوى خامى! چه انتظار بى جايى! به حيوانات نزديك شد، هر يك بلاجواب از او گذشتند و اعتنايى نكردند، خود را به ابر عرضه كرد و خوش داشت همراه تكه هاى ابر بر فراز آسمان ها پرواز كند، اما ابر نيز جوابى نداد و به آرامى گذشت، به دريا نزديك شد و طلب دوستى كرد، اما دريا با سكوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت، او دست به دامن موج شد و گفت: آيا استحقاق دارم كه همراه تو بر سينه دريا بلغزم. از شادى بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تخته سنگ هاى مغرور سيلى بزنم و بعد تا به ابديت خدا پيش بروم و در بى نهايت محو گردم؟... اما موج بى اعتنا از او گذشت و جوابى نداد، انسان دل شكسته و ناراحت، روى از دريا گردانيد و به سوى كوه رفت و از جبروت عظمتش شيفته شد و تقاضاى دوستى كرد. كوه، جبروت كبريايى خود را نشكست و غرور و جلالش اجازه نداد كه به او نگاهى كند، انسان دل شكسته و نااميد سر به آسمان بلند كرد، از وسعت بى پايانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستى كرد... اما سكوت اسرارآميز آسمان به او فهماند كه تو لجن خاكى استحقاق هم نشينى مرا ندارى. به ستارگان رجوع كرد، ولى هر يك بى اعتنا گذشتند و جوابى ندادند. انسان به صحراهاى دور رفت و خواست در كويرى تنها زندگى كند و تنهايى خود را با تنهايى كوير هماهنگ نمايد و از تنهايى مطلق به در آيد، ولى كوير نيز با سكوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقى گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دل شكسته، وحشت زده و مأيوس، تنها، سر به گريبان تفكر فرو برد، و احساس كرد كه استحقاق دوستى با هيچ مخلوقى را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پست ترين مواد و هيچ كس او را به دوستى نمى پذيرد... آن گاه صبرش به پايان رسيد، ضجه كرد، اشك فرو ريخت، و از ته دل فرياد برآورد: كيست كه اين لجن متعفن را بپذيرد؟ من استحقاق دوستى كسى را ندارم، من پستم، من ناچيزم، من بدبختم، من گناهكارم، من روسياهم، من از همه جا رانده شده ام، من پناه گاهى ندارم، كيست كه دست مرا بگيرد، كيست كه ناله هاى مرا جواب بگويد؟ كيست كه بدبختى مرا ملاحظه كند؟ كيست كه مرا از تنهايى به درآورد؟ كيست كه به استغاثه من لبيك بگويد؟(98)
ناگهان طوفانى به پا شد، زمين به لرزه درآمد، آسمان غريدن گرفت، برق همچون تازيانه هاى آتشين، بر گرده آسمان كوفته مى شد، گويى كه انفجارى در قلب عالم به وقوع پيوسته است، صدايى در زمين و آسمان طنين انداز شد، كه از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گرديد:
اى انسان، تو محبوب منى، دنيا را به خاطر تو خلق كرده ام، و تو را بر صورت خود آفريده ام، و از روح خود در تو دميده ام، و اگر كسى به نداى تو لبيك نمى گويد، به خاطر آنست كه هم طراز تو نيست و جرأت برابرى و هم نشينى با تو را ندارد، حتى جبرئيل، بزرگ ترين فرشتگان، قادر نيست كه هم طراز تو شود، زيرا بالش مى سوزد و از طيران به معراج بازمى ماند.
اى انسان، تنها تويى كه زيبايى را درك مى كنى، جمال و جلال و كمال تو را جذب مى كند. تنها تويى كه خداى را با عشق - نه با جبر - پرستش مى كنى، تنها تويى كه در تنهايى نماينده خدا شده اى، اى انسان تنها تويى كه قدرت و خلاقيت خدا را درك مى كنى، تنها تويى كه غرور مى ورزى و عصيان مى كنى، و لجوجانه مى جنگى، و شكسته مى شوى و رام مى گردى، و جلال و جبروت خدا را با بلندى طبع و صاحب نظرى خود درك مى كنى، تنها تويى كه فاصله بين لجن و خدا را قادرى بپيمايى و ثابت كنى كه افضل مخلوقاتى! تنها تويى كه با كمك بال هاى روح به معراج مى روى، تنها تويى كه زيبايى غروب تو را مست مى كند و از شوق مى سوزى و اشك مى ريزى.
اى انسان، خلقت در تو به كمال رسيد، و كلمه در تو تجسّد يافت، و زيبايى با ديدگان زيبابين تو ظهور كرد، و عشق با وجود تو مفهوم و معنى يافت، و خدايى خود را در صورت تو تجلى كرد.(99(
اى انسان، تو مرا دوست مى دارى و من نيز تو را دوست مى دارم، تو از منى، و به سمت من بازمى گردى.(
-
يادداشت هاى ايران
28 بهمن 1357
اى مادر هنگامى كه فرودگاه تهران را ترك مى گفتم تو حاضر شدى و هنگام خداحافظى گفتى »اى مصطفى، من تو را بزرگ كردم، با جان و شيره خود تو را پرورش دادم و اكنون كه مى روى از تو هيچ نمى خواهم و هيچ انتظارى از تو ندارم، فقط يك وصيت مى كنم و آن اين كه خداى بزرگ را فراموش نكنى.
اى مادر، بعد از بيست و دو سال به ميهن عزيز خود بازمى گردم و به تو اطمينان مى دهم كه در اين مدت دراز حتى يك لحظه خدا را فراموش نكردم، عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آميخته بود كه يك لحظه حيات من بدون حضور او ميسّر نبود.
خوشحالم اى مادر، نه فقط به خاطر اين كه بعد از اين هجرت دراز به آغوش وطن برمى گردم بلكه به اين جهت كه بزرگ ترين طاغوت زمان شكسته شده و ريشه ظلم و فساد برافتاده و نسيم آزادى و استقلال مى وزد.
-
29 بهمن 1357
بهشت زهراى تهران به مزار شهيدان(102)
وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا فى سَبيلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقوُن چه بوستان گلگونى!
هداياى ملتى قهرمان به خداى بزرگ، برگزيدگان شايسته مردمى. گل هاى سرسبد تاريخ.
مگر ممكن است كه ملتى آزاد و مستقل گردد بدون آن كه بهترين عزيزانش را قربانى كند؟
29 بهمن 1357
سلام گرم و عميق شيعيان لبنان را به ملت قهرمان ايران ابلاغ مى كنم پيروزى بى نظير مردم مسلمان ايران، در شكستن طاغوت ها و به زانو كشيدن ابرقدرت ها، آن قدر خيره كننده و عميق است كه دنيا را به بهت انداخته، توازن قوا را به هم زده، بر پيكر نظام هاى فاسد و ظالم لرزه درانداخته و براى محرومين و مستضعفين دنيا بشارت و بركت و رحمت به ارمغان آورده است.
شيعيان لبنان كه سال هاى دراز زير بمباران هاى اسرائيلى و دست نشاندگان داخلى آن ها جان داده اند، زيرپنجه استعمار جان كنده اند، و ظلم و فساد آن ها را به روز سياه نشانده است و سرنوشت تيره و تار آن ها را فقط معجزه اى آسمانى مى تواند درمان كند... و اين معجزه بزرگ امروز رخ داده است، و اين انقلاب مقدس اسلامى ايران به رهبرى بلندپايه ترين مرجع تقليد شيعيان حضرت آيت اللَّه خمينى است.
شيعيان لبنان، بيش از هر كس ديگرى در جهان، با مردم ايران ارتباط قلبى و اشتراك مكتبى دارند و سرنوشتشان به هم وابسته است. اگر ايران پيروز باشد، شيعيان لبنان آزاد و آباد زندگى خواهند كرد، و اگر خداى ناكرده به انقلاب ايران گزندى برسد، شيعيان لبنان مثل گذشته در غرقابه توطئه هاى اسرائيلى و امريكايى و سياست بازى هاى كثيف بين المللى غوطه خواهند خورد، و جز نكبت و بدبختى نتيجه اى از حيات نخواهند برد.
شيعيان لبنان، پس از قرن هاى دراز خفت و ذلت و اسارت، پس از تحمل زجرها و شكنجه ها پس از طى دوران هاى وحشت و ظلمانى و دردآلود... بالاخره مورد رحمت و عنايت پروردگار واقع شدند و رهبرى خردمند و دلسوز و توانا به آن ها ارزانى شد كه آقاى سيدموسى صدر بود، كه توانست در مدت كمى شيعيان لبنان را سر و سامانى دهد براى آن ها كسب هويت كند، به آن ها افتخار و غرور و احترام ببخشد، دست هاى سرطان فساد و ظلم و كفر را از دست و پاى شيعيان قطع كند، با كمال شجاعت در مقابل چپ و راست بايستد و با همه طاغوت ها بجنگد، و يك معركه خونين و پرافتخار حسينى را بر شيعيان عرضه كند، مفهوم عميق شهادت را در رگ هاى شيعيان به جريان بياندازد و نهضتى اسلامى و حسينى به وجود آورد.
دشمنان شيعه و اسلام نمى توانستند وجود چنين رهبرى را تحمل كنند... لذا اين سمبل بزرگ ناجوانمردانه ربوده و بازداشت شد و شش ماه مى گذرد كه سرنوشتش در تاريكى كينه و ظلمت توطئه غرق شده است و شيعيان لبنان يتيم شده اند، روح خود را از دست داده اند، دل شكسته اند، محزونند، از شدت غضب مى جوشند، از شدت درد مى خروشند، ولى براى سلامت رهبرشان بر احساسات آتشين شان لجام مى زنند و صبر مى كنند، مى سوزند و با اشك قلب سوزان خود را تسكين مى دهند... اين شيعيان دل شكسته و ظلم زده، چشم اميد به سوى برادران مسلمان ايرانى خود دوخته اند.
نمايندگان شيعيان لبنان، با قلبى پرشور و روحى پراميد به كعبه آمال خود قدم مى گذارند كه از نزديك، شعله هاى اين آتش فشان مقدس انقلاب اسلامى را با پوست و گوشت خود نيز احساس كنند و در هواى پرافتخار اين جلال و شكوه حكومت اسلامى تنفس كنند. و از روح پربركت شهداى پاك اين سرزمين طلب همت نمايند، و براى مردم خود شيعيان لبنان، شمه اى از ايمان پاك و فداكارى خالصانه، و محبت پرشور مردم اين سرزمين را به ارمغان ببرند. سرنوشت ما شيعيان لبنان وابسته به سرنوشت شما ملت عزيز ايرانست، وقتى مى توانيم آزاد و محترم زندگى كنيم كه شما آزاد و قوى و پيروز باشيد. پيروزى نهايى شما بزرگ ترين آرزوى قلبى و حياتى ماست.
ما خالصانه و عاشقانه، همه امكانات و حتى همه وجود خود را دراختيار انقلاب اسلامى ايران مى گذاريم و آرزو مى كنيم، كه در اين جهاد مقدس به اندازه قدرت و استطاعت خود وظيفه تاريخى و ايمانى خويش را ادا كنيم.
از خداى بزرگ مى طلبيم كه عنايت و رحمت بى پايان خود را هرچه بيش تر مشمول حال ما كند و به همه ما توفيق دهد كه اين رسالت بزرگ و مقدس خدايى را كه به دست ما سپرده شده به سر منزل مقصود برسانيم.(103)
-
اسفند 1357
ملتى كه بزرگ ترين طاغوت ها را به زير كشيده است و بزرگ ترين ارتش ها را شكسته، قادر است كه به مشكلات فرعى غلبه كند.
وجود مشكلات براى تكامل يك نهضت ضرورى است. آن را مى پرورد و قوى مى كند.
سنت خدا بر اين قرار دارد كه مبارزه حق با باطل هميشگى باشد و تكامل از خلال مبارزه به دست آيد. مردم در خلال سختى ها و مشكلات پخته و آزموده مى شوند. آسايش و راحتى و موفقيت هميشه رخاء و سستى و عقب ماندگى به وجود مى آورد. غنى و بى نيازى و پيروزى دائمى ايجاد فساد و طغيان مى كند، اِنَّ الاِنسانَ لَيَطغى اَن رَآهُ استَغنى...(104(
اگر آدمى هميشه در بستر حرير بخوابد، و هميشه هماى سعادت را در آغوش بگيرد، و هميشه در همه مبارزات پيروز باشد آن گاه لذت پيروزى و سعادت او از بين خواهد رفت و آدمى از تكامل باز خواهد ماند.
خرداد 1358
برنامه امريكا و هرج و مرج، عدم استقرار و قتل و تخريب، جنگ هاى داخلى و خستگى مردم، عدم رضايت عكس العمل شديد در برابر احزاب و كارهاى ناشايست، شكست سيستم اسلامى و فروريختن كاخ آرزوها، پذيرش محيط براى يك كودتاى نظامى و ايجاد يك حكومت نظامى توسط يك افسر جوان ضدشاه اما نوكر امريكا...
مى گوييد ارتش را منحل كنيد و يك ارتش مردمى به وجود آوريد. مگر ايجاد پاسداران انقلاب كه يك ارتش مردمى است جزء اولين برنامه ها نيست؟ قبل از آن كه شما بگوييد، حكومت درصدد اصلاح ارتش و انحصار آن براى پاسدارى هاى مرزى و كارهاى تخصصى و به علاوه ايجاد ارتش مردمى به نام پاسداران انقلاب است. اين كميته ها در حال حاضر همان كارها را انجام داده و مى دهند تا پاسداران در همه جا مسلط شوند. بنابراين اختلاف بر سر چيست؟ بهانه براى هجوم و اغتشاش براى چيست؟ مگر ما خواسته ايم به نظام موجود ارتش تكيه كنيم؟ مگر خاطره بيست و هشت مرداد را فراموش كرده ايم؟
اما ايجاد ارتش ملى يا پاسداران انقلاب و حتى كميته هاى موجود كار ساده اى نيست. وقت مى گيرد، سازماندهى لازم دارد، تربيت اخلاقى و شايستگى مى خواهد. اگر فكر مى كنيد همين احزاب و سازمان هاى موجود اسلحه به دست بگيرند و خود را پاسداران انقلاب بنامند، خاطره تلخ لبنان را در خاطره ها زنده مى كنيم كه احزاب اسلحه به دست گرفتند، ارتش و پليس و قانون از بين رفت، و همه شب دزدى و قتل، و هتك حرمت و چه اعمال ناشايست كه به وقوع پيوست...
اگر الگوى لبنان را براى تقليد انتخاب كرده اند بسيار نامناسب و كثيف و ناراحت كننده است، به اين دليل كه بعد از دو سال سيطره مسلحانه احزاب، همه مردم از آن ها رميده اند و حتى گاه گاهى دشمن خارجى اسرائيل را بر اين احزاب ترجيح مى دهند. آيا شما مى خواهيد اين الگوى شكست خورده مفتضح را براى انقلاب مقدس و پاك اسلامى ايران توصيه كنيد؟ چه خطاى نابخشودنى، و چه جنايت بزرگى!
مگر امروز بيست افسر ساواكى وجود ندارد؟ چرا وجود دارد. بلكه صدها وجود دارد. مگر امريكا حاضر نيست كه بيست ميليون دلار بپردازد. بله حاضر است كه بيست ميليون دلار بپردازد تا كودتا به راه بياندازد. مگر توده نفتى وجود ندارد؟ چرا فراوان، گروه هايى كه شعارهاى ماركسيستى مى دهند ولى امريكا محرك آن هاست. پس چرا كودتا نمى كنند؟ جواب آن كه زمينه كودتا وجود ندارد، چون مردم نمى پذيرند، مردم قيام كرده اند و مردم وحدت كلمه دارند و با وجود خمينى بزرگ، اين مظهر ايمان و پاكى و اخلاص و نور و هدايت، مجال براى كودتاچيان نيست. چقدر مسخره است كسانى كه به بهانه دلسوزى از انقلاب اسلامى و ترس از كودتاى نظامى، به اين وحدت ملى ايران تيشه مى زنند و از فرمان رهبر انقلاب سرپيچى مى كنند و عملاً مطابق با نقشه امريكا، مثل بيست و هشت مرداد، زمينه مردمى براى كودتا به وجود مى آورند و خود را نيز انقلابى مى شمرند، اما حقيقت آن كه آن ها از پيروزى انقلاب اسلامى رنج مى برند و پيروزى اسلام را بزرگ ترين شكست خود مى دانند، و به هيچ وجه نمى خواهند نظامى اسلامى مستقر شود و بنابراين خود را تحت نام هاى مختلف و شعارهاى زيبا و انقلابى مخفى مى كنند تا بزرگ ترين ضربه ها را به اين انقلاب مقدس اسلامى بزنند. ملت مسلمان ايران بايد بداند كه ماركسيست ها ضداسلامند و پيروزى يك نظام اسلامى يعنى شكست نهايى ماركسيسم. اگر ماركسيستى آمد و از خمينى و انقلاب اسلامى دفاع كرد، او يا دروغ مى گويد و يا نمى فهمد، زيرا ماركسيسم و اسلام در ايدئولوژى متناقضند.
از شما مى پرسم سبب اصلى پيروزى انقلاب چه بود؟ در جواب يكپارچگى مردم و وحدت كلمه. و از شما مى پرسم چه كسانى امروز اين يكپارچگى و وحدت كلمه را ضربه مى زنند؟ ملت مى داند، هر كس به يكپارچگى و وحدت ملت ايران خدشه آورد به انقلاب ايران خيانت كرده است. هر كس كه از فرمان امام خمينى رهبر بى همتاى انقلاب ايران سرپيچى كند به اين انقلاب خيانت كرده است. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
انقلابى آن نيست كه تفنگ بر دوش بكشد و لباس فدايى بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات تند خود را از جرگه ملت خارج كند و با شعارات و تبليغات و زور بخواهد عقايد خود را بر ديگران تحميل كند.
انقلابى آنست كه هنگام صلح، به انقلابى گرى تظاهر نكند، ولى هنگام خطر، در پيشاپيش صفوف ملت با دشمن بجنگد. انقلابى آن نيست كه با بى انصافى و زرنگى، حق ديگران را بگيرد، و مردمى را كه براى خاطر و شنيدن حرف هاى او نيامده اند وادار كند كه ساعت ها به حرف هاى او گوش فرا دهند و كسانى را كه ملت خواهان استماع سخنانشان هستند از سخن گفتن باز دارد.
انقلابى آن نيست كه غرور و خودخواهى، بر او غلبه كند و حرف كسى را نشنود، انقلابى آنست كه در كمال تواضع و فروتنى، هر حرف حقى را بپذيرد.
انقلابى آن نيست كه با شعارات تند، بخواهد انقلابى گرى خود را بر ديگران تحميل كند.
انقلابى آنست كه احتياج به تصديق كسى ندارد.
-
خرداد 1358
در برابر يك تاريخ بدنامى و اتهام، يك عالم ظلم و ستم، يك آسمان غم و اندوه، يك دنيا بدبختى و فلاكت در برابر طوفانى از ظلمت كفر ، ظلم و جهل، در ميان گردابى از مصيبت ها و مشكلات، شيعيان حسين دست به اسلحه شهادت زدند و در مقابل همه دنيا كه عليه آن ها آراسته شده بود با قدرت ايمان و فداكارى قيام كردند و هنگامى كه از آسمان باران تهمت و افترا فرو مى باريد و از زمين امواج مصيبت و بدبختى مى جوشيد و اژدهاى شكست دهان باز كرده بود تا اين تيره روزان را در كام خود فرو برد، اما شيعيان حسين اراده كردند كه مرگ شرافت مندانه را برزندگى ننگين ترجيح دهند و تصميم گرفتند كه رسالت محمدى را على وار بر دوش كشند و حسين صفت به استقبال شهادت بشتابند، اراده كردند كه با خون خود تاريخ سياه وجانكاه گذشته را شست وشو دهند و لكه ننگ و ذلت را از دامان شيعه پاك كنند.
پرچم رسالت برافراشته شد، كلمه حق همچون خروش سخت از سينه سوزان شيعيان به آسمان بلند شد و بر اركان كاخ ظلم و ستم لرزه در انداخت.
26 مرداد 1358
پيام دكتر چمران به ملت ايران(105)
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
ملت شريف و قهرمان ايران
به نام همه شهداى خونين كفن پاوه، به نام مجروحين و به نام همه رزمندگان از جان گذشته، از شما هموطنان عزيز و از اين همه احساسات پاك و اين همه بزرگوارى و اين همه احساس مسئوليت صميمانه تشكر مى كنم.
به هيچ وجه فكر نمى كردم كه زنده بمانم و فرياد استغاثه من با اين تشكر قلبى به شما برسد، در ميان رگبار گلوله ها، در ميان گرداب دشمنان، حتى يك لحظه اميد زنده ماندن نداشتم، ولى قاطعانه تصميم گرفتم كه با كمال افتخار به استقبال شهادت بروم، و به دنيا نشان دهم كه سربازان اسلام، در صحنه مرگ و زندگى، چگونه جانبازى مى كنند و چطور با مرگ روبه رو مى شوند. از يك معركه هولناك، به صحنه دردناك ديگرى مى دويدم، و با توكل مطلق به خدا و قبول آن چه او بر ما مقدّر كرده است سعى مى كردم كه نيروهاى مؤمن به انقلاب را متمركز كنم، از تشتت آن ها جلوگيرى بنمايم، به دوستان مأيوس و دل شكسته ام اميد بدهم، رسالت مقدس اسلامى را به آن ها بازگو كنم و تصميم قطعى براى استقبال شجاعانه شهادت را به آن ها ابلاغ نمايم.
سخت ترين لحظات زندگى من لحظاتى بود كه بهترين دوست مبارزم كه در كنارم ايستاده بود، يكباره بى جان و قطعه قطعه شده در برابرم به خاك مى افتاد كه گويى هيچ گاه حيات نداشته است، و دردناك ترين لحظه هنگامى بود كه دوستان كرد و پاسدارم منقلب شده شيون مى كردند، و ديوانه وار خود را به هر طرف مى زدند و من درحالى كه در قلبم مى جوشيدم و مى خروشيدم بايد آمرانه فرمان دهم كه كشته ها را جمع كنند و حتى به نزديك ترين دوستان منقلب شده ام سيلى بزنم و آن ها را با زور و قدرت به كار وادارم، و سوزناك ترين لحظات عمرم هنگامى بود كه همه روزنه هاى اميد بسته شده بود، و عده اى از پاسداران تقاضاى بازگشت داشتند و كردهاى مؤمن به انقلاب با نگاهى دردناك و تأثرآور به من مى نگريستند كه چگونه مى خواهى ما را در درياى مرگ و نابودى رها كنى و بروى. آن گاه با صداى قاطع به آن ها مى گفتم: نه، اى دوستانم، من تصميم قاطع گرفته ام كه همراه شما شهيد شوم. من بازنمى گردم و من شما را تنها نمى گذارم. فقط مطمئن باشيد كه شهادت در راه خدا افتخارآميز و لذت بخش است.
اما معجزه اى رخ داد، آن چنان كوبنده و زيروروكننده كه براى هيچ كس قابل تصور نبود، همان گونه كه چنده ماه پيش، يك چنين معجزه عجيبى به وقوع پيوست و انقلاب پرافتخار ايران را پيروز كرد، فرمان امام صادر شد، به كوه ها، دره ها و دشت ها لرزه درانداخت. پاسداران از جان گذشته با فرياد اللَّه اكبر مى خروشيدند و زمين و آسمان لبيك مى گفتند، چه معجزه اى! كه فقط از مردان برانگيخته خدا ميسّر است و بس.
خداى بزرگ عمر اين رهبر عاليقدر انقلاب اسلامى ايران را دراز بدارد.
نيروهاى دشمن از هر سو پا به فرار گذاشتند، و مؤمنين به انقلاب آن چنان نيرو و قدرت گرفتند كه دست به پيشروى زدند، تپه بالاى ژاندارمرى را كه در دست دشمن بود با يك هجوم شجاعانه فقط با يك شهيد تسخير كردند، و باز منطقه وسيع و خطرناك راه نوسود را با يك يورش قوى پاك سازى نمودند و فقط يك شهيد دادند و بيمارستان مشهور قتل گاه نيز بدون هيچ تلفاتى به تصرف درآوردند، و چنان روحيه و قدرتى يافتند كه مى توانستند هر دشمن قوى پنجه اى را از پاى درآورند.
و بعد نيروهاى كمكى با شور و هيجان زايدالوصفى فرا رسيد، هليكوپترها مرتباً فرود مى آمدند و نيروهاى جديد پياده مى كردند و شهداء و مجروحين را انتقال مى دادند.
راستى كه شب پيش كه شب شهادت، شب نااميدى، شب شكست و سقوط بود با فرمان امام آن چنان تغيير كرد كه شب بعد به شب آرامش، شب اميد و شب پيروزى مبدل شد.
چه كسى مى توانست كه چنين معجزه اى به وجود آورد كه از يك شب هولناك و يك نقطه تاريك چنين تحول و تحركى خلق كند كه مبدأ جنبش و حركت و پيشروى به سوى انقلاب راستين اسلامى باشد.
در اين چند روز مصيبت، مى توانم به جرأت بگويم، كه حتى يك قطره اشك نريختم و در برابر سخت ترين فاجعه هاى منقلب كننده، با اين كه در درون خود گريه مى كردم، ولى در ظاهر قدرت خود را به شدت حفظ مى نمودم و همه دردها و رنج ها و ناراحتى ها را در ضمير نابخود حبس مى كردم، تا لحظه اى كه در فرماندارى به عكس امام برخوردم، يكباره سيل اشك، ريختن كرد، و همه عقده ها و فشارها و ناراحتى ها آرامش يافت و خوب احساس مى كردم كه فقط يك قدرت روحى بزرگ در يك ابرمرد تاريخ قادر است چنين معجزه اى كند و اميدوارم كه ملت ما نيز قدر رهبر عظيم انقلابى خود را بداند و تحت رهبرى او همه توطئه هاى دشمنان اسلام و ايران را نابود كند.
من اطمينان دارم كه ملت ما نيز، با يك چنين روحيه ايمان و فداكارى و اين همه آگاهى و احساس مسئوليت قادر است كه همه مشكلات را حل كند و اين رسالت بزرگ و مقدسى را كه خداى بزرگ بر گرده او گذاشته است، با افتخار به سرمنزل مقصود برساند.(106)
دكتر مصطفى چمران
-
1 )دانشگاه بركلى در كاليفرنيا، امريكا.
2 )يكى از احزاب افراطى مسيحيان لبنان كه فالانژ هم ناميده مى شود.
3 )نام اولين سازمانى كه از جوانان لبنانى دكتر چمران با حمايت و رياست امام موسى صدر بنا نهاد.
4 )نويسنده.
5 از احزاب معروف مسيحى لبنان.
6 ارتش.
7 از فرماندهان حزب كتائب.
8 افسر نيروى مخصوص يا ويژه.
9 منظور حركت امل يا جنبش امل است.
١٠دنباله اين حادثه و حوادث بعد آن را، دكتر چمران در دست نگاشته هاى ديگرى آورده است كه مهم ترين آن ها به نام »نبعه شهيد« در فراز بعدى نقل مى شود و نبعه شهيد در كتاب لبنان نيز آورده شده است. براى توضيح و آگاهى بيش تر به كتاب لبنان مراجعه فرماييد.
١١تك تيراندازىتك تيراندازان كتائبى در بيروت به تعدادى از خيابان هاى شيعه نشين در منطقه شيّاح مسلّط بودند و آن را عموماً هدف گلوله هاى خود قرار مى دادند.
12فداييان فلسطينى مربوط به احزاب فلسطينى كه در لبنان زندگى مى كردند.
13فرزند سه ساله دكتر چمران.
14همسر و فرزندانش.
15نام منطقه اى است در بيروت.
16همان.
ا١٧ين دست نگاشته در كتاب لبنان تحت عنوان آتشفشان ايثار چاپ و منتشر شده است.
١٨ منظور شهر دامور است كه در دست فالانژهاى كتائبى و مسيحى نشين و در ابتداى راه بيروت به جنوب لبنان بود.
19 بيانى از امام موسى صدر.
20جمع منظمه سازمان هاى فلسطينى.
21رهبرى
٢٢صفت فاعلى حجز: آن چه ميان دو چيز واقع شود، مانع، حائل به معنى پاسگاه بازرسى در جاده ها و خيابان ها.
23شاگرد.
24مؤسسه شيعيان يا مؤسسه صنعتى جبل عامل در صور.
25لندرور.
26رزمنده.
27دفتر حركت المحرومين.
28كسى را براى انجام كارى تحريك كردن.
29حركت المحرومين و حركت امل.
30مؤسسه صنعتى جبل عامل مدرسه صنعتى.
٣١اين حالت عرفانى رضايت است كه حتى نمى خواهد آرزو و خواست خود را بر خدا تحميل كند و هر چه خدا بخواهد راضى است.
٣٢براى اطلاعات بيش تر نسبت به اين موضوع به كتاب لبنان شهيد دكتر مصطفى چمران مراجعه نماييد.
33جمع شبل، جوانان.
34يكى از احزاب چپ فلسطينى.
35نام يك منطقه.
36زد.
37خمپاره هاى آن ها.
38بمباران.
39نام يك محل در جنوب لبنان.
40نام يك روستا در جنوب لبنان.
٤١توجه: اين چند دست نوشته كوتاه،به صورت بسيار رفشرده و خبرى به گونه اى تنظيم شده كه فقط اصول اخبار مهم و تاريخ و حادثه ثبت شود و شايد سپس توضيح داده شود بنابراين در نگارش سريع و تلگرافى آن، آن چه كه امكان داشته سرعت به كار گرفته شده و كلمات فارسى و عربى و اسامى بدون شرح به كار گرفته شده است واصل موضوع، اختلاف نظر ديرين مردم جنوب لبنان با احزاب چپ فلسطينى است كه از وسط شهر، گلوله اى به اسرائيل مى زدند و خود مى گريختند و اسرائيل، شهرها و روستاها را زير آتش خود مى گرفت بدون آن كه كسى از آن ها دفاع كند. بنابراين، بدون جهت و بدون هيچ دستاوردى، تعدادى شهيد و زخمى و مناطقى ويران مى شد. براى تكميل اطلاعات، به كتاب لبنان رجوع فرماييد.
42 يكى از قريه هاى شيعيان جنوب لبنان.
43 منظور افراد وجيه و خوش نام قريه )يك روستا( و كدخداى روستا است.
44 يكى از احزاب فلسطينى )در لبنان(.
45 منظور مركزيت سازمان مذكور است.
46 منظور از وسط مردم شهر است.
47 خارج شد.
48 كميته انقلابى در جنگ داخلى لبنان گروهى از احزاب چپ تحت نام »لجان ثوريه« متحد شدند.
49 نام يك شهر در جنوب لبنان.
50 جاسوس ها.
51 جبهه اى متشكل از احزاب چپ فلسطينى و لبنانى كه در جنگ هاى داخلى 1975 لبنان مقابل سوريه قرار گرفتند.
52 حزب مسلّح فلسطينى طرفدار سوريه كه مركز آن ها هم در سوريه است.
53 يكى از گروه هاى چپ فلسطينىجبهه دموكراتيك.
54 جمع حاجز به معنى مانع و پست بازرسى.
55 يكى از تپه هاى اطراف بنت جبيل در نزديكى طيّبه) جنوب لبنان(.
56 منظور احزاب چپ است كه در ظاهر كمونيست بودند و اعتقادات اسلامى نداشتند.
57 نام يكى از شهرهاى جنوب لبنان.
٥٨ نام جبهه اى كه از تعدادى از احزاب چپ لبنانى و فلسطينى در هنگام جنگ هاى داخلى لبنان تشكيل شد كه مخالف با حضور سوريه در لبنان شدند.
59 دفتر
60پاسگاه بازرسى.
61يكى از شهرهاى جنوبى لبنان.
62نام حزب فلسطينى طرفدار سوريه كه مقرّ آن هم در سوريه است.
63جنبش فلسطينى فتح به رياست ياسر عرفات.
64منظور حزب شيوعى كه به معنى حزب كمونيست است.
65منظور كارت شناسايى است، شناسنامه.
٦٦نام سازمانى براى شيعيان كه امام موسى صدر آن را تشكيل داد و سپس به سازمان امل تبديل شد.
67كسى را براى انجام كارى تحريك كردن.
٦٨برج رحّال، دهى است در نزديكى هاى صور، از منطقه عباسيه، كه احزاب چپ افراطى در آن قدرت زيادى دارند.
69حركت محرومين.
70شيخ يكى از شهرهاى منطقه عباسيه و يكى از كادرهاى فعال حركت محرومين.
٧١كمال جنبلاط، رهبر احزاب چپ و رهبر حزب تقدمى اشتراكى و در عين حال يكى از بزرگ ترين ملاّك و ميليونرهاى لبنان، و يكى از كارهاى او انحصار سيمان جنوب لبنان براى خود، و يا قرارداد با صاحبان مسيحى كارخانه سيمان شيكا و دريافت پول گزاف ساليانه، از صاحبان كارخانه سيمان شيكا و عدم بهره بردارى از كارخانه سبلين در جنوب لبنان كه در انحصار اوست. براى آن كه قيمت سيمان شيكا نزول نكند! و به سود صاحبان سيمان شيكا ضررى نرسد! ضمناً جنبلاط از فرقه مذهبى و قومى دُرزى لبنان است.
72رهبر حزب كمونيست لبنان، مسيحى مارونى، و يكى از ثروتمندان بزرگ لبنان.
73العلمنة: جدايى دين از دنيا و سياست.
74بالابردن در اين جا بيش تر برافروختن.
75سيد موسى صدر.
76و 3- خيابان هاى مهم بيروت كه جبهه اول جنگ بود.
77
78و 2- از خيابان هاى مهم بيروت كه از مهم ترين و خطرناك ترين محورهاى جنگ هاى خيابانى بود
79
80يكى از خيابان هاى شيعه نشين معروف بيروت كه مهم ترين محور جنگ هاى خيابانى بود.
81كوهى در كنار تل زعتر.
82قتل براساس شناسنامه در شناسنامه هاى لبنانى دين هر فرد ذكر مى گردد.
٨٣براى اطلاعات بيش تر در اين موارد مى توان به كتاب لبنان )مجموعه اى از دست نگاشته ها و سخنان شهيد دكتر چمران( مراجعه نمود.
٨٥ شايد به همين دليل قاطعيت و محبوبيت بود كه توطئه ربودن امام موسى صدر در كشور ليبى، درحالى كه ميهمان رسمى دولت ليبى بود عملى شد و مردم لبنان به خصوص شيعه در آن دوران بحرانى بدون رهبر ماندند.
٨٥ روستايى در جنوب لبنان كه همواره مورد تجاوز اسرائيل بوده است و نبردهاى سنگين و حماسه هاى فراموش ناشدنى دكتر چمران و شاگردان او، در اين محور جنگ، با اسرائيل داشته اند.
86 شهيد سيدمصطفى خمينى.
87 حزب مسيحى لبنانى كتائب به فالانژها معروفند.
88 حزب مسيحى لبنانى.
89 ربودن
90 مجرى برنامه و جلسه.
91 دوره دو ساله جنگ داخلى لبنان كه بعد از توقّفى كوتاه، دوباره از سر گرفته شد و هم چنان ادامه يافت.
92 مسئول امنيت انقلابىبه عنوان سازمان امنيت( جنبش فتح.
93 مؤسسه صنعتى جبل عامل كه مديريت آن را دكتر چمران برعهده داشت.
٩٦ اشاره به حديث قدسى »كُنتُ كَنزاً مخفيّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقتُ الخَلق لِكَىْ اُعرَف«؛ از بحارالانوار ج 84 ، ص 344 با ذكر سند خود و هم چنين از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
95 لجن: گل تيره ريخته شده اشاره به آيه 26 سوره حجر قرآن كريم: وَلَقَد خَلَقْنَا الاِنْسانَ مِنْ صَلْصال مِنْ حَمَأٍ مَسْنُون.(
96 وَ نَفَخْتُ فيهِ مِن روحى. حجر / 29.
97 اِنّا خَلَقناهُم مِن طينٍ لازِب. صافّات / 11.
98 اَمَّن يُجيبُ المُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ. نمل / 62 .
99 اشاره به اِنّى جاعِلٌ فِى الاَرْضِ خَليفَة. بقره / 30.
100 اشاره به اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعون. بقره / 156.
١٠١ اين دست نگاشته را دكتر چمران در نخستين روز ورود به تهران خطاب به مادر نوشت و هيچ گاه هم به او نداد.
102 بر مزار شهيدان در بهشت زهراى تهران.
103 اين دست نگاشته، به عنوان پيام وفد هيأت 92 نفره لبنانى كه پس از پيروزى انقلاب اسلامى، به عنوان نمايندگان شيعيان و احزاب انقلابى مسلمان لبنان به سرپرستى دكتر چمران به زيارت امام خمينى و براى عرض تبريك به ايران آمدند، نوشته شده است. اين هيأت لبنانى را مرحوم شيخ مهدى شمس الدين )رئيس مجلس اعلاى شيعيان لبنان( سيد حسين حسينى )رئيس سابق مجلس لبنان( - نبيه برى )رئيس مجلس كنونى لبنان( و تعداد زيادى از هم رزمان دكتر چمران از جمله مصطفى ديرانى كه توسط هلى كوپترهاى اسرائيلى شبانه از منزلش ربوده شد همراهى مى كردند.
104قرآن مجيد، سوره علق آيه 6 و 7.اين پيام را در بحبوحه نبرد پاوه و پس از شكست ضدانقلاب و روز پيروزى براى ملت ايران ارسال داشت.
براى كسب اطلاعات كامل اين حادثه به كتاب كردستان اثر شهيد دكتر مصطفى چمران رجوع نماييد.
پایان