من ....و عمری که هدر شد(11)
۸ اسفند۷۹ بابای ما رفت مکه تا به قول خودش آدم بشه بر گرده
و من هم تا آدم شدن(سربازی رفتن)۱ماه فرصت داشتم
به خودم مرخصی دادم که برم خوش بگذرونم
اول میخواستم تموم طلاها و مغازه و هر چی رو که داشتم بفروشم
ولی مامانم گفت که اینارو بده به علی تا تو بر میگردی باهاشون کار کنه خودشو بالا بکشه
و من هم قبول کردم و یه وکالت نامه دستش دادم و همه چی رو به اون سپردم
با پریسا صحبت کردم که با خانواده اش صحبت کنه تا یه انگشتری چیزی دستش کنیم تا من با خیال راحت برم و بر گردم
ولی اون میگفت الان نه بمونه واسه بر گشتن حاجی از مکه
اون یه ماه رو کلی خوش گذروندم
یه روز به بچه ها(اکبرـسیماـپریساـسجاد) گفتم بریم پارک کنار مدرسه
روزهای آخر سال تحصیلی بود که واسه عید تعطیل بشه
رفتیم تو پارک نشستیم و در حال خوشگذرونی بودیم که یهو کسی منو صدا کرد بر گشتم و از دیدن صاحب صدا تعجب کردم
تو یک ثانیه تمام خاطرات سمیرا تو ذهنم پر زد
این پارک این صندلیها و این خنده ها
صاحب صدا کسی نبود جز ــــــمیناــــــ
رفتم پیشش و هر دو میخواستیم همو بغل بگیریم که حضور بچه ها مانع این کار شد
سلام احوال پرسی معمولی نبود اون یادگار تنها عشق واقعی ام بود
به قدری تو چشمهای هم زل زدیم که اخرش سیما گفت؟آقا عادل این کیه؟
که با این حرف به خودم اومدم
به اکبر گفتم :اکبر این دوست سمیرا هست
اکبر هم منقلب شد و رو صندلی ولو شد
پریسا گفت :عادل اینجا چه خبره؟این کیه؟سمیرا کیه؟چی هست که از من تا حالا پنهون کردی؟
و من تنها نگاهم به مینا بود
تو چهره اون سمیرا رو میدیدم
دستش رو گرفتم و گفتم:اکبر میدونه این کیه
اکبر گفت مینا خودش میگه کیه؟
مینا اومد نشست رو صندلی و گفت زمانی به جای شما ها سمیرا بود که رو این صندلی مینشست
به جای شما سمیرا بود که هم درد عادل بود هم همدردش
و شروع کرد به تعریف اشنایی منو سمیرا
من انگار اونجا نبودم
ملکه ذهنم تو گذشته ها میگشت
یاد خاطرات سمیرا همچو فیلمی از جلو چشمام رد میشد و وقتی به سکانس اخر رسید اشک تو چشمام جاری بود
دیدم بچه ها مات شدن
پری عزیزم هنگیده بود اکبر زانو به دست نشسته بود و سجاد دهنش از تعجب باز مونده بود
و سیما هم داشت اشک چشماشو پاک میکرد
از مینا پرسیدم خودت چیکار میکنی؟
گفت تازه نامزد شدم الان هم دارم میرم خونشون که تو رو دیدم
بهش تبریک گفتم و باهاش خداحافظی کردم و اون رفت
ولی قبل رفتنش بهم قول داد که حتما بازم به دیدنم میاد
مینا هم مثل همه از پریسا خوشش اومده بود و بهم تبریک گفت
برگشتیم خونه و دیگه بیرون نرفتم
به بچه ها گفتم که اصلا حال ندارم و یه امروزو منو بیخیال بشن
پریسا خیلی نگرانم بود و میخواست با من بیا د خونه که اونم راه ندادم و طفلی خیلی ناراحت شد
دیدم که دلش شکست ولی به روش نیاورد
از همون در خونه بدرقه اش کردم بره و هر چی خواهش کرد که پیشم بمونه قبول نکردم
بد جوری به هم ریخته بودم
اون شب به شهرام گفتم واسم یه سور و سات درست حسابی جور کنه که از خود بیخود شم
اونم واسم سنگ تموم گذاشت
خیلی بد مستی کردم و شهرام هم هر چی میگفت چی شده نمیدونستم چی بگم
چون خودم هم نمیدونستم چی شده فقط جام شراب بود که پر و خالی میشد
ساعت ۱نصفه شب بود که مست و پاتیل تو راه خونمون بودم که ـــــــــــــــــــــــــ ــــــ
اون اتفاق که نباید می افتاد افتاد
تو حالیکه نمیتونستم خودمو سر پا نگه دارم و شهرام از یه طرف و داداشم علی از طرف دیگه ام گرفته بودن بابای پریسا جلومون سبز شد چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم
۴روز بعد نوشت ـبه جای بابای پریسا نوشته بودم بابای سمیرا که عذر خواهی میکنم
من...و عمری که هدر شد(12)
وقتی چشامو باز کردم تو تخت بیمارستان بودم
بالا سرم هم شهرام وایساده بود
چند دقیفه ای طول کشید تا یادم بیاد چی به سرم اومده
شهرام گفت:حالت خوبه؟
گفتم اره ولی دیشب خیلی بد شد پیش بابای پریسا
گفت :خسته نباشی دیشب چیه شما الان ۳ روزه بیهوش افتادین رو تخت
تعجب کردم و پرسیدم چی شد اون شب؟
گفت :همین که بابای پریسا رو دیدی افتادی بیچاره نمیدونست چی شده ولی وقتی اومد بالا سرت بوی مشروب بد جور میومد
ناراحت شد ولی با ماشین اون اوردیمت اینجا
همون شب تا اخر وقت اینجا بود بعدش رفت
دیروز هم با خانمش اومده بود هنوز به هوش نیومده بودی دوباره رفت
پرسیدم پری چی اون نیومد؟
گفت:۳/۲ باری زنگ زد ولی باباش که اینجا بود جواب سر بالا بهش دادم
پرستار اومد تا فشارم رو چک کنه همین که دید به هوش اومدم کلی تشر زد که با مشروب هیشکی خودکشی نکرده که تو دومیش باشی برو خدا رو شکر کن که دکتر شیفت خودش عرق خور بود و الا اینجا الان پر مامور بود
پرستار رفت و ۲ ساعت بعد وقت ملاقات شد
همه اومده بودن و هیشکی هم به روم نیاورد که چی شده
مادرم هم هی میومد میرفت میگفت :آبروم رو بردی صبر کن بابات برگرده
مردم چی میگن میگن باباش رفته مکه پسرش از بد مستی افتاده بیمارستان
۲/۳ روزی بیمارستان بودم تا اینکه بالاخره پریسا اومد بیمارستان
با سیما و اکبر اومده بود
تا منو رو تخت دید اشکش در اومد و اومد بغلم کرد
بچه ها همه بیرون رفتند و پریسا (با عرض معذرت)برای اولین بار منو بوسید و در حالیکه گریه میکرد گفت:عزیزم همه بر نامه هامو بهم ریختی
دیگه از چشم بابام افتادی
دیشب میگفت :من رو عادل خیلی حساب باز کرده بودم ولی اون تو زرد از اب در اومد
بهش گفتم :این گند کاری رو من در اوردم پس خودم هم درستش میکنم
گفت چطور؟
گفتن صبر کن مرخص بشم میگم
فردای اون روز بعد یه هفته از بیمارستان مرخص شدم
دکتر بهم گفته بود که دیگه نباید لب به مشروب بزنم
۲/۱ روزی گذشت و من از دیدن پریسا محروم بودم
اخه سیما میگفت باباش بو برده ونمیذاره بیاد این طرفا
مدرسه ها هم که تعطیل بود
دلمو به دریا زدم رفتم خونشون
در زدم باباش در رو باز کرد
شوکه شده بود ولی دعوتم کرد برم خونه
رفتیم و نشستیم مامانش اومد و کلی احوالپرسی کردیم
پریسا نیومد و منم که بیتاب دیدنش بودم نمیتونستم چیزی بگم
باباش واسه جواب تلفن بیرون رفت و من از مامانش پرسیدم :چرا پری نمیاد:گفت راست حسینی چیزی بگم راستشو بگو
گفتم :بفرمایید
گفت :شما با هم دوستین
سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم
گفت همش تقصیر پریسا هست که به من نگفت
و به تو هم نگفت که باباش از ادمای عرق خور بدش میاد
اقا عادل من با تمام احترامی که به تو و خانوادت دارم ولی خواهش میکنم دیگه همین
جا تمومش کنین الان چند روه که اینجا همش دعوای پری با باباشه
تو همین حال بودیم که باباش اومد و بحث رو تموم کرد
مامانش رفت چای بیاره و باباش هم نشست از اوضاع احوالم پرسید
گفتم سلامتی شما و ادامه دادم:اقای فخیمی میدونم که اون شب چه افتضاحی به بار اومد و شما چه زحمتهایی واسم کشیدین نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ولی من مدیون شما هستم و هر کاری که از دستم بر بیاد براتون میکنم تا اشتباه اون شب رو جبران کنم
برگشت گفت:هر کاری
گفتم:بله هر کاری
گفت :قول مردونه اخه شنیدم ادمای عرق خور به قولشون که مردونه هست مینازند
گفتم :قول مردونه(اخه فکر میکردم که میخواذ بگه ترک کنم و منم تو همین فکر بودم)
دستمو گرفت و گفت:قول میدی که از این به بعد سر راه پریسا قرار نمیگیری؟
شوکه شدم
بدون اینکه اصلا کوچکترین تمرکزی رو قولی که دادم بکنم قبول کرده بودم
و این یعنی پایان عشقی با شکوه که پری عزیزم برام رقم زده بود
پس قول خودمو تکرار کردم و گفتم :پس میشه واسه اخرین بار ببینمش
گفت:چون الان مهمون خونه ام هستی احترامت بهم واجبه
ولی خواهش میکنم همین الان از اینجا برو و دیگه هیچوقت در مورد پریسا فکر نکن
و این بود که بهترین روزای عمرم تموم شد
با پریسا اگر چه بیشتر از ۴/۳ ماه دوست نبودم ولی بهترین و مهربانترین عشقی بود که خدا بهم ارزانی داشته بود
واین هم پایانی دیگر بر عاشقی نفرین شده که معلوم نبود خدا چه خوابی براش دیده
پ ن۱ـپریسا سال ۸۳ ازدواج کرد و الان صاحب یه پسر شده که اسمشو گذاشته(((((عادل))))باباش هم سال ۸۴ بر اثر ازدیاد در مصرف مواد مخدر از دنیا رفته!!!!!!!!!!!!!!
من....و عمری که هدر شد(14)
خبر این بود
علی تمام سرمایه و طلاهای منو تو قمار باخته بود
حتی با وکالت نامه ای که دستش داده بودم مغازه رو فروخته بود و اون رو هم باخته بود
این یعنی تمام آنچه اندوخته بودم باد فنا شد
تا چند روز نمیتونستم قبول کنم که چی شده
ولی آنچه اتفاق افتاده بود واقعیت داشت
علی به تمام اهل بازار بدهکار بود و هر چی بود برادرم بود
مجبور شدم آپارتمان پردیس کرج رو بفروشم اونایی که تو تهران یا کرج زندگی میکنن میدونن که الان قیمت یه آپارتمان ۹۰ متری دو خوابه اونجا چقدره
ولی من فروختم ۲۲ میلیون تومن و بدهی ۱۸ میلیونی علی رو دادیم
پدرم از وقتی ازدواج کرده بود آرزو داشت که یه ماشین سواری داشته باشه
و اونقدر زیر پام نشستن تا من اون ۴ میلیونی که باقی مونده بود رو بدم تا ماشین بخره
بعد این ماجرا به معنای کامل بی پولی پی بردم
هم بیکار بودم هم تو بازار به اسم یه آدم ور شکست شناخته شده بودم و هم اینکه یه ریال هم ته جیبم صدا نمیکرد
تا مدتی قید عاشقی رو زدم و به فکر کار بودم
روم نمیشد برم تو بازار واسه اونایی که زمانی کاسه لیسم بودند کار کنم
ولی بالاخره دلمو به دریا زدم و رفتم پیش عمو کوچیکم تا دوباره از صفر شروع کنم
یه چیزی میگم شاید باورتون نشه
منی که قبل از خدمت فقط ماهی ۵۰۰ هزار تومن پول خورد و خوراک شاگردام بود داشتم ماهی ۲۰ هزار تومن آره درسته ۲۰ هزار تومن واسه عمویم شاگردی میکردم
که نه پول سیگارم جور میشد و نه پول هفتگی سالن رفتنم
من همونی بودم که یه سالن رو واسه یکسال اشتراک میگرفتم ولی الان رفیقام داشتن منو با ماشین میبردن و میاوردن
یه روز تو خونه دعوای شدیدی بین علی و بابام گرفت
به حدی که مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بودن
علی اون روزا افسردگی شدید گرفته بود و بابام رو از خونه بیرون کرد
بابام شد سرگردون کوچه ها و منم بعد از یقه گیری حسابی با علی رفتم دنبال بابام
درست یه ماه اینور اونور رو گشتم تا بالاخره پیداش کردم
چون همیشه لوازم کوهنوردیش باهاش بود رفته طرفای کوه سبلان که اونجا پیداش کردم
عند خیالش هم نبود
تازه بازنشست شده بود و شرکت نفت هم علاوه بر حفظ حقوق و مزایا ۱۲ میلیون تومن هم به عنوان پاداش بهش داده بود
و داشت عین خر کیف میکرد
بعد یه ماه با وساطت دایی بزرگم آوردمش خونه
اون موقع مامانم یه گردنبند داشت که حدود ۶۰ گرم بود که داده بود به علی تا تو اتاقی که تو خونمون خالی بود و همچنین چند تیکه از وسایل زرگری که من تو خونه داشتم سرگرم بشه
بعد اینکه بابام و علی آشتی کردن بابام ۱۰ سکه تمام بهار آزادی هم بهش داد که کار کنه و وقتی من اعتراض کردم دماغشون باد کرد که میخوای بین پدر و پسر تفرقه بندازی
و این چنین بود که دعوای من و علی شدت گرفت
من هنوز با حقوق ۲۰ هزار تومن با عمویم کار میکردم که یه روز مامانم به مغازه زنگ زد و گفت :
عادل تو رو خدا زود بیا اینا بازم دعوا کردن و بابات شکایت کرده و علی رو بردن بازداشتگاه
پ ن۱ـدوستان باید به اطلاع برسونم که متاسفانه ۲/۱ قسمتی به همین روال ادامه خواهد داشت و کمی تلخ خواهد بود
من.... عمری که هدر شد(15)
رفتم کلانتری و به هر زحمتی بود علی رو آوردم بیرون
از اونجا که هنوز با هم قهر بودیم رفتم خیابان بهار
همه پسر هایی که به هر عنوان می اومدن اونجا منو میشناختن
ناسلامتی من استخوان خرد کرده اونجا بودم
این خیابان بهار جایی بود که سه تا مدرسه دخترونه داشت و میشد گفت که یه جورایی پاتوق پسر های هم سن و سال من بود
اونجا یه دکه روزنامه فروشی بود که یه پسر کوتاه قد(تقریبا ۱۳۰ سانتی ) ۳۰ ساله و به اسم رضا اداره میکرد
با اون از زمان قبل خدمت آشنایی داشتم
رفتم اونجا تازه نشسته بودیم که دیدم یکی از پسر ها اومد پیش رضا
بهش گفت رضا یه دختری هست که خیلی چشممو گرفته چیکار کنم
بهش گفت :عادل اینجاست
و اون تا منو دید اومد تو و کلی احوال پرسی کرد
آخه من ۴/۳ ماهی میشد که نرفته بودم
نشستیم و پرسیدم کی رو تو نظر داری؟
گفت:فریبا
میشناختمش از اونایی بود که هر از چند گاهی دوست پسر عوض میکرد
گفتم باشه باهاش صحبت میکنم
یه دختری بود به اسم ساناز که تو این کارها دست خیر داشت یه داداش به اسم کامران و یه پسر دایی به اسم بهرام داشت که با هر سه تاشون سلام علیک و با کامران زیادی صمیمی بودم اینا یه جورایی دو رگه ایرانی انگلیسی بودن
باباشون با یه دختر انگلیسیی ازدواج کرده بود که بابای همون دختره از سرمایه داران بیر منگام بود
بگذریم
همون عصر ساناز رو دیدم و در مورد فریبا باهاش صحبت کردم و قول داد که حتما تا پس فردا جواب بله رو میگیره و صد البته گرفت
شب بود که به خونه اومدم
معلوم بود که بازم دعوایی تو خونه رخ داده و همه یه گوشه ای کز کرده بودن منم بی خیال اونا شدم و به اتاقم خزیدم و سعی کردم بخوابم
اصلا چشمام گرم نمیشدن و نشستم به فکر کردن
به این فکر میکردم که چی بودم و چی شدم دلم گرفت و به خودم گفتم این حق من نبود
و باید حق خودمو هر چند با زور پس بگیرم و پس از مشاجره سختی که بین خودمو عقلمو وجدانم در گرفت تصمیم خودمو گرفتم و به خواب رفتم
من ...و عمری که هدر شد(16)
نقل قول:
میشه آدرس وبلاگرو بدی؟
ببخشید من زیاد اینجا نیستم
نقل قول:
با اجازه صاحب تاپیک جناب عادل خان
عادل خان؟!؟!؟!
من صاحب اون وبلاگ نیستم.
-----------------------------------------------------------
فردا که بیدار شدم با عزمی راسخ به بازار رفتم
منتظر عمو موندم تا بیاد و او هم ساعت۱۱ اومد مغازه
بهش گفتم حقوق ۳ماه آخرم رو بده
هر چی گفت میخوای چیکار نگفتم
حساب کردیم شد۵۰ هزار تومان!!!!!!!
گرفتم و زدم بیرون
هنوز دو دل بودم که بروم یا نروم تا به خود اومدم دیدم جلوی باشگاه بیلیارد محله مون هستم
رفتم تو و با دوستانی که اونجا داشتم احوال پرسی کردم و یه گوشه ای نشستم
شاید الان با شنیدن این خبر خیلی ها از دستم ناراحت بشن ولی چون قسمتی از زندگیم هست باید بگم
همانطور که نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم اولین نفر پیشنهاد بازی شرطی داد و من بلافاصله قبول کردم
همانروز ۵۰ تومن من تبدیل شد به ۱۵۰ تومن و همونطور هر روز ۲برابر و ۳ برابر میشد
سر اولین ماه بود که من تونستم یه پولی به دست بیارم واسه اون هدفی که داشتم
تو. باشگاه ما قمار بازان زیادی بودن که منم به پول اونها دندون تیز کرده بودم
و وقتی برای اولین بار به اونها پیشنهاد بازی ورق دادم بلافاصله قبول کردند و حدود ۸/۷ نفر رفتیم خونه یکی از دوستان و شروع به بازی کردیم
همون روز به اندازه ۳ سال کار کردن تو مغازه عمو پول بدست آوردم دیگه همه داشتن ازم حساب میبردن
طی ۸ ماه تونستم پول خرید ۱کیلو طلا و رهن یه مغازه نقلی رو بدست بیارم و دنبال بهانه ای بودم که خودمو از اون جمع بیرون بکشم
یکی از اون شاگردان قدیمیم تو بازار واسه خودش اسمی در کرده بود و وقتی فهمید میخوام از صفر شروع کنم پیشنهاد شراکت داد که من بدون لحظه ای درنگ قبول کردم
حسین عند مرام بود که هنوز که هنوزه رابطه ام رو باهاش قطع نکردم و ومثل دو برادر همیشه تو بازار کنار هم هستیم
کم کم با حسین شروع کردیم به کار به حدی که بعضی روزها و شبها اصلا فرصت سر خاراندن هم نداشتیم
یادم میاد یه بار یه هفته شبانه روز کار کردیم تا کار به بازار برسه و بعد اون هفته ۲ روز خوابیدیم
یادم میاد روز یکشنبه بود که رفتم خیابون بهار پیش دوستم رضا
ساناز و کامران اومدن و بعد احوال پرسی مدتی پیش ما موندن و موقع رفتن بود که پیشنهاد مهمونی رو دادن یه مهمونی ۵ نفره(بهرام_ساناز_کامران_رضا و من)واسه شام خونه کامران و ساناز
نمیدونم جریان از چه قرار بود ولی رفتیم