شب خیس
وقتی بغض دل شب می ترکه،
ابرای غمزده گریه میکنن،.
اشکاشون زنبور میشن، پوست منو نیش میزنن،
منو آتیش می زنن.
راه می رم، شونه به شونهی خدا،
زیر چتر بارونا.
میذارم داغ دلم رو بشوره
دوش سرد ناودونا.
پسرم،پاره ی گمگشتهی جان و تن من،
هومن من،
کم کم، از اون دور دورا، پیداش می شه.
پیش می آد، نزدیک و نزدیک تر می شه:
نیمخندی تو چشاش،
گونههاش تر، پیشونیش شسته، موهاش خیس و بلند،
شونه ها پهن، سرافراشته، اندام رسا،
انگاری، نو جوونیهای باباش.
میرسه به من،
نگاهم میکنه با گریه خند.
از کنارم رد می شه،
با قدمای بی صداش،
فرشی از مخمل و ابریشمه انگار زیر پاش.
یه چیزی می گه:
به من؟ یا به خودش؟ یا به خداش؟
چی می گه؟
من نمی دونم:
دیگه دوره، دیگه دیره،
دیگه تاریکه صداش.
می خوام از خدا بپرسم که:
-"چرا؟ آخه، چرا؟ چرا؟ چرا؟"
می بینم، اما، خدا هم دیگه نیس؛
و منم تنها و شب:
شب خلوت، شب خالی، شب خیس.