دست نوشته های son of the sun
عيد بود. اما انگار همين ديروز بود که براي کنار سفره هفت سين, يک گلدان حسن يوسف آوردم. زنده و شاداب و سرحال بود. امسال عيد سفره هفت سين ما با وجود تو رونق داشت. امسال تو مهمان ما بودي. تو و بهار هر دو. هنوز بهار مانده ولي تو رفته اي. عمرت از عمر گل هم کوتاهتر شد. گل حسن يوسف هنوز بود که تو پژمرده شدي. اما با رفتن تو حسن يوسف هم رفت. پژمرد و از درون پوسيد و از ريشه سياه شد.
با اينکه خيلي درد و ضعف داشتي و حالت خوش نبود, ساعت تحويل سال کنار ما نشستي. دردت را فراموش کردي. صبوري کردي و دم نزدي. هميشه همين طور صبور بودي. آن زمان چه دعايي مي کردي؟ ما براي سلامت تو دعا مي کرديم و تو حتما براي ما. اين را براي اين مي گويم که درويشي که هر دوشنبه از جلوي خانه رد مي شد وقتي اين هفته پارچه هاي سياه دم در را ديد گريه کنان گفت که هر هفته به او پول مي دادي و مي گفتي سيد براي بچه هاي من دعا کن. حالا چي؟ براي ما دعا مي کني؟ مي دانستي که وقتي تو نباشي کسي پدرانه بچه هايت را دعا نمي کند؟ بچه هاي تو اما هنوز محتاج دعاي پدرانه تواند. دلم تنگ شده براي لحظاتي که از راه مي رسيدم و بغلت مي کردم و صورتم را به صورتت مي ماليدم و تو به پشتم مي زدي. صورتت اوايل زبر بود از ريش فراوان و بعد صاف شد از اثرات شيمي درماني. دلم برايت تنگ شده.