نمی گویم برات میمیرم میگویم برات میمونم ...
در فکر تو بودم ...
که ناخداگاه قلم مرا صدا زد و انگشتان مرا طلب کرد...
دلم لرزید و قلبم به تپش افتاد ...
که از تو با قلم چه نویسم !!
با هزار امید به وصال آرزوهایم ....
در راه رسیدن به تو بودم ...
با خود اندیشیدم که چون نزدت رسم ؛
به تو چه جمله ای بگویم که تمام احساسم را ، ...
در آن تک جمله برایت بیان کنم !!
در فکر جمله ای بودم که با جمله ی کوتاه دوستت دارم ترکیب کنم ...
چرا که دوستت دارم مکرر است وزیاد به چشم نمی آید ...
در این فکر بودم ... که ...
گرمای قلم دست مرا به حرکت در آورد و نوشت :
نمی گویم برات میمیرم میگویم برات میمونم ... دوستت میدارم .