« فصل پنجم »
هفدهم شهریور
دو روزی می شود که از سفر بر گشته ایم با وجود اینکه دفترم را برده بودم تا وقایع هر روز را بنویسم، اما اتفاقی افتاد که حوصله و دل و دماغی برای نوشتن باقی نگذاشت.
بعد از سفر هم مشغول جمع اوری وسایل و رُفت و روب خانه بودیم وقتی به دست نمی اوردم که بنویسم. اما امشب بالاخره این فرصت را یافتم تا اتفاقات نه چندان خوب این مدت را بنویسم. اتفاقاتی که کمی نگران کننده است. روز دوم اقامتمان در ویلای با صفای جمشید خان، همگی برای ناهار به سی سنگان رفتیم. بعد از صرف کبابی مفصل و دلچسب، طبق معمول، مردها در چادری که همراه برده بودیم به خواب نیمروزی رفتند و خانم ها با هم مشغول تخمه شکستن و حرف زدن شدند.
من نمیدانم! ایا همه ی مرد ها وقتی پا به سن می گذارند بزرگترین لذت زندگی شان خوردن و خوابیدن می شود، و همه ی زنها از نشستن و یک ریز حرف زدن خوششان می اید!؟
اگر این طور است، من دلم نمی خواهد از اینکه هستم بزرگ تر شوم. در هر حال این خاصیت انها یک حسن دارد و ان است که ما جوان ترها را به حال خود می گذارند.
من که از دیدن جنگل زیبا و بزرگ اطرافم به شدت هیجان زده بودم، دست پوری را گرفتم و گفتم:« ما می رویم قدم بزنیم. تا یک ساعت دیگه برمی گردیم».
امیر کمی غرولند کرد و گفت:« درست نیست تنها بروید. نباید زیاد دور شوید. اینجا پر از لات و لوت است. تازگی ها خودسر شده ای! دست کم بچه های عاطفه را ببرید تا تنها نباشید و ...».
اما من بی آنکه با او بحث کنم، با گفتن:« مراقب هستیم»، پوری را به دنبال خود کشیدم و هنگامی که پشت درختان از دیدشان دور شدیم، هر دو با صدای بلند خندیدیم.
همچنان می رفتیم و برای هم از آرزوهایمان می گفتیم که ناگاه پوری ایستاد و گفت:« سپیده! خیلی راه اومدیم. نگاه کن اینجا چقدر خلوته!».
من که نه صدایی می شنیدم و نه کسی را می دیدم گفتم:« بهتر! چقدر آدم ببینیم! خسته شدیم. حیف از این طبیعت زیبا نیست!».
او با تردید به درختان اطرافمان که کمی در هم رفته بودند نگاه کرد و کفت:« ولی من دارم می ترسم. نکنه ماری چیزی جلومون سبز بشه».
_ مار که ترس نداره. اگر مار جلومون سبز بشه از یک طرف دیگه می ریم. لوس نشو پوری بیا بریم جلوتر.
اما او محکم سر جایش ایستاد و گفت:« اگر اینجا یک نامردی یقه مون رو بگیره چی؟ چه خاکی توی سرمون بریزم...بیا دست کم برگردیم توی راه اصلی. تو چرا همش از بیراهه میری؟».
_ دیدن راهی که از قبل مشخص شده که هیجان نداره! آدم باید یک جاهایی رو خودش کشف کنه تا بیشتر لذت ببره.
کم کم ابری بزرگ و ضخیم آسمان را پوشاند و اطرافمان تاریک تر از قبل شد که پوری را بیشتر ترساند و مرا نیز بی قرار کرد. طوری که خودم هم قبول کردم بهتر است به راه مشخص شده میان پارک جنگلی بازگردیم.
تا پیدا کردن راه که زمان تقریبا زیادی طول کشید پوری ترسان تر شده و مدام به من ناسزا می گفت که او را به آنجا کشانده ام. وقتی به راه باریک میان جنگل رسیدیم، باران ریز و تندی هم شروع به باریدن کرده بود که هردویمان را بیشتر هراسان کرد. به طور حتم با شروع باران همه در تکاپوی جمع آوری وسایل و بازگشت به ویلا بودند و من با وجودیکه آرزو می کردم می توانستم با فراغ بال زیر باران قدم بزنم، با سرعت همراه پوری می دویدم...مطمئن نبودیم راه را درست آمده باشیم.
همان طور می دویدیم، که ناگهان با صدای جیغ بلند پوری در جا میخکوب شدم. مار بزرگ و خوش خط و خالی به دور درختی که کمی جلوتر از ما بود پیچیده و با اینکه حرکتی نمی کرد بسیار پوری را ترسانده بود.
با خنده گفتم:« اون بیچاره که با تو کاری نداره. بیا از این طرف آروم رد شویم». او موهای خوش حالتش را که حالا در اثر بارش باران به اطراف گردن و شانه هایش چسبیده بود، با دست به یک سوی گردن کشاند. بعد با ترس و دقت در حالی که پشت من پنهان شده و سعی می کرد به مار نگاه نکند از مقابلش عبور کرد و بلافاصله شروع به دویدن نمود. مرا هم از پی خود کشید. اما هنوز چند متری دور نشده بودیم باز هم صدای فریاد او مرا به خود آورد. اینبار او به جای مار دو مرد جوان را دیده بود!
یکی از آنها زیر پیراهن رکابی پوشیده بود. کلاه حصیری بزرگی در دست داشت و از موهای مجعدش آب می چکید. دیگری تی شرت سفید رنگ به تن داشت که تضاد عجیبی با پوست سبزه تندش ایجاد کرده بود. موهایش آن قدر کوتاه بود که قطره های آب روی سرش مانده بود!
خواستیم بی توجه به هر دو، که متعجب ما را می نگریستند، بگذریم که جوان سبزه رو گفت:« کجا می روید؟».
لحنش دوستانه و نگران بود. به نظر نمی رسید لات و مزاحم باشند. اما احتیاط شرط عقل بود! ما بی آنکه پاسخی بدهیم به راه خود ادامه دادیم. پشت به آنها به راهمان ادامه می دادیم که باز هم صدا را شنیدیم. مؤدب و محتاط!
_ خانم ها ببخشید. ما قصد مزاحمت نداریم. راستش عجیبه که توی بارون داخل جنگل می روید...فکر کنم شما راه رو اشتباه می روید.
متعجب به طرفش برگشتم و پرسیدم:« یعنی راه خروجی از این طرف نیست؟».
_ نه، اگر دقت کنید راه داره باریک میشه و از بین میره. ممکنه گم بشید. باید برگردید.
خواستم برگردم که پوری محکم دستم را نگه داشت و آرام زمزمه کرد:« شاید دروغ بگن...محلشون نگذار».
با تردید به راه و اطرافم نگریستم و به نظرم رسید حق با آنهاست. ما آنقدر ترسان و عجول بودیم که متوجه نشدیم راه را اشتباه می رویم.
جوان رکابی پوش با لبخند به ما نزدیک شد و گفت:« ما هم داریم بر می گردیم. شما جلوتر بروید ما هم پشت سرتان می آییم».
پوری بلافاصله گفت:« ممنون، شما تشریف ببرید، ما خودمان می آییم!».
آن دو لبخندی معنی دار با هم رد و بدل کردند که به نظرم این طور معنی می داد« ببین طفلکی ها چقدر ترسیده اند. بیا بریم بابا!».
بعد، از ما دور شدند. با رفتن آنها پوری نفس عمیقی کشید و با حرص رو به من گفت:« بگذار بریم، می کشمت سپیده. همش تقصیر توست! وای! نکنه گم بشیم. نکنه اون دو تا بیان سراغمون».
من هم دیگر ترسیده بودم. برای اینکه ترسم را پنهان کنم تا پوری را که آماده گریه بود به گریه نیندازم، دستم را زیر بازویش انداختم و گفتم:« بیچاره ها اگر قصد بدی داشتند چرا رفتند؟ نگران نباش. باید زودتر برگردیم. همین حالا هم امیرعلی و مامان کلی به من غر می زنند ....بدو».
از همان راه آمده دوباره بازگشتیم. این بار حتی نیم نگاهی به مار دور درخت نینداختیم و به راهمان ادامه دادیم.
نمی دانم چقدر دویده بودیم، اما هنوز از نفس نیفتاده بودیم که باز هم دو جوان مقابلمان سبز شدند. با دیدن آن دو هر دویمان وحشت کردیم و فقط یک فکر ناراحت کننده به ذهنمان خطور کرد که باعث شد بی اختیار چند قدم به عقب برداریم.
داشتم فکر میکردم نکنه اشتباه کرده باشم که جوان سبزه رو در حالی که سعی در کنترل خنده خود داشت گفت:« شما سپیده و پوری هستید؟».
متعجب پرسیدم:« شما از کجا اسم ما رو می دونید؟!».
_ دو تا جوان داشتند دنبالتون می گشتند و اسمتون رو صدا می زدند. اگر تند تر بدوید و شما هم صداشون کنید بهشون می رسید.
از فکر اینکه امیر علی و دیگران به دنبال ما می گشتند، بی اختیار نالیدم:« وای ». پوری هم نالید:« بدبخت شدیم».
هر دوی آن ها لبخند زدند و گفتند:« اشکال نداره، پیش آمده...بهتره فکر های بد نکنید و زودتر برگردید پیش اونا».
پوری با التماس گفت:« اونها چه شکلی بودند؟»
_ خیلی جوون بودند. شاید همسن خودتون. یکی از اونها خیلی شبیه شما بود فکر کنم برادرتون بود.
دانستن اینکه به جای امیر علی با حسام و پیمان رو به رو می شویم کمی آراممان کرد با تشکری سریع به سمتی که آنها گفتند رفتیم. اما هنوز چند قدمی نرفته بودیم که حسام و پیمان را مقابل خود یافتیم. پوری با دیدن آنها به سرعت گفت:« وای پیمان! ما گم شده بودیم». نگاه پیمان و حسام اما به جانب مردانی بود که چند متر عقب تر از ما می آمدند. پوری که خطر را حس می کرد گفت:« این آقایون به ما گفتند که راه رو اشتباه می ریم. بعد هم که شما را دیده بودند آمدند و گفتند شما دنبال ما می گردید».
نگاه غضبناک پیمان به چهره مضطرب پوری خیره شد. خواست حرکتی کند که حسام با لحنی محکم در حالی که با حالتی خشمگین ما را نگاه می کرد گفت:« بهتره زودتر برگردیم...امیر و ناصرخان نگرانند باید اونها رو هم پیدا کنیم».
بعد بی آنکه تشکری از دو مرد جوان بکنند، پشت به ما کردند و راه افتادند. اما من سرم را به عقب برگرداندم و با صدایی بلند که هر دو بشنوند گفتم:« آقایون خیلی از شما ممنونیم!» و بعد با نیشگونی که پوری از بازویم گرفت، آخ بلندی هم به آخر جمله ام اضافه کردم که هر دو مرد را به خنده ای آرام واداشت.
تا به آن روز حسام و پیمان را آن چنان عصبانی ندیده بودم. هر دو با اخم جلوتر از ما گام برمی داشتند و چنان حالتی داشتند که من و پوری جرئت جیک زدن هم نداشتیم. این خشم و غضب نازل شده بر ما، با مشاهده ی امیرعلی و دایی ناصر کامل شد. ما هم که تا حدی قبول داشتیم مقصر بوده ایم و آنها را نگران کرده ایم، لال شده و هیچ حرفی نمی زدیم. گرچه اگر هم می خواستیم حرفی بزنیم صدای خشمگین امیرعلی و دایی و پیمان اجازه نمی داد.
حسام اما چون ما ساکت بود. سکوتی که از صد تا فحش و ناسزا هم برای ما، به خصوص من که طاقت آن رفتارش را نداشتم، بدتر بود.
دیگران به علت بارش، قبل از رسیدن ما به ویلا رفته بودند و ما که هنگام رسیدن به خانه تازه از دست داد و فریاد های پسرها راحت شده بودیم، گرفتار سرزنش های جمشید خان، بدری خانم و مادر شدیم. حتی وقتی می خواستیم به اتاقمان برویم تا لباس های خیسمان را عوض کنیم، امیرعلی دست بردار نبود.
_ میدونستم بی عقلی، اما نه این قدر! تو دختره بی شعور ِ بی فکر همه رو مسخره خودت کردی. آخه اون نخود توی سرت رو به کار بینداز! تقصیر آقاست که نمی فهمه با تو نباید مثل آدم رفتار کرد. تو از اونهایی هستی که باید چوب تر بالای سرت باشه تا آروم بگیری و بفهمی وقتی کسی کودن و احمق باشه نباید تنهایی جایی بره!
از حرف های امیر، پوری گریه اش گرفت. اما من در حال انفجار بودم. نفسم به سختی بالا می آمد و حس می کردم هر لحظه امکان دارد حنجره ام با فریادی بلند باز شود.
نزدیک بود جوابش را بدهم که آقا ولی پیش دستی کرد و گفت:« امیر جان صلوات بفرست و آروم باش. خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاد».
و من به احترام آن مرد محترم سکوت کردم. از امیر بیزارم! سخنانش مانند خنجری در قلبم فرو می رود و نیش و کنایه ها و حرف های بی معنی اش دلم را آتش می زند. آرزو می کنم برای یک بار هم شده شخصیت بی مصرف و کثیفش را جلوی رویش توصیف کنم و بگویم چقدر برایم بی ارزش است.
به اتاق که رفتیم گریه ی پوری شدت گرفت. اما من علی رغم بغض، خشمگین بودم و غریدم:« اون حق نداشت جلوی همه با من آن طور حرف بزنه. حق نداشت سرم داد بکشه و اون حرف های رکیک رو بزنه».
پوری در میان گریه گفت:« خوب حق داره. نگرانت شده، باید هم عصبانی باشه».
_ حق داره عصبانی باشه. حق داره دعوام کنه. اما حق نداره تحقیرم کنه. حق نداره جلوی همه یک مشت حرف مزخرف بارم کنه.
آن شب و روز بعد تصمیم داشتیم خودمان را در اتاق حبس کنیم. در واقع از روی همه خجالت می کشیدیم، اما گوشه گیری من دلیل دیگری هم داشت. دو دلیل دیگر. انزجار از امیر و ترس از بی محلی حسام!
هر دو کلافه و پریشان بودیم. از خوردن شام خودداری کردیم. روز بعد نمی دانم از شدت ناراحتی و یا از بابت زیر باران ماندن هر دومان سرما خوردیم و تب کردیم. من به خوبی صدای امیر را می شنیدم که در برابر دلسوزی های مادر و طلعت خانم می گفت:« حقشان است. باید بدتر از این سرشان می آمد. مخصوصا اون سپیده ی آب زیرکاه که همه ی آتیش ها از گور خودش بلند میشه!».
حرص می خوردم و دم نمی زدم و فقط حالم بدتر می شد. آن قدر بد که برخلاف پوری تبم بالا رفت و نیمه شب کارم به درمانگاه کشید.
روز بعد کمی حالم بهتر شد و تبم قطع شد. فقط کسل و بی حال بودم. اما پوری حالش بهتر شد و سعی کرد مرا وادارد کمی خودم را تقویت کنم. او می خواست کنارم بماند. اما من نمی خواستم به خاطر من در چهار دیواری اتاق حبس باشد و از سفرش لذت نبرد.
پس با گفتن اینکه اگر بخوابم و تنها باشم بهتر می شوم او را نزد دیگران فرستادم.دقایقی نگذشته بود که صدای فریاد شادی بچه ها کنار ساحل به گوشم رسید . ای کاش من هم می توانستم مثل پوری چیزی به روی خودم نیاورم و با بقیه روبه رو شوم. اما حرف هایی که من از امیر شنیده بودم پوری نشنیده بود. حرف هایی که جایشان مانند سوختگی تاول زده و آزارم می داد. به خصوص آخرین جمله اش که حتی آقا ولی را وادار به دخالت کرد. صدای چندش آور امیر هنوز در گوشم می پیچید:« آخه دختره ی هپروتی ، تو که عرضه نداری چرا پوری رو دنبال خودت می کشی؟».
چقدر دلم می خواست کسی آنجا نبود تا حرمت کوچک تری بزرگ تری را می شکستم و خودم را خالی می کردم. اما...
بغضم به گلو درد بدل شد و من همچنان از اتاق خارج نمی شدم. حتی مهربانی های مرضیه، اصرار های دختر ها و نصایح و بخشش طلعت خانم و مامان و بدری خانم در من بی تأثیر بود. خجالت از مرد ها و کینه ی امیر از دلم بیرون نمی رفت. به خصوص اینکه با لجبازی خیال گریه کردن نداشتم. با کی لج کرده بودم؟ با امیر؟ با خودم؟ با حسام؟ نمی دانم، فقط می دانم گریه حالم را خراب تر می کرد. لعنت به من! چند روز که گذشت، کم کم با خودم کنار آمدم و به خود قبولاندم که هر چه دیر تر با بقیه مواجه شوم، کارم سخت تر خواهد بود. پس سعی کردم منطقی تر باشم و واقعیت را بپذیرم. در هر صورت من که نمی توانستم به خاطر گناه نکرده، تا آخر عمر خودم را از همه مخفی کنم.
درست روزی که دیگر از محبوس بودن و دیدن شادی دیگران به تنگ آمده بودم و تصمیم داشتم با کوچک ترین اصرار پوری که کار هر چند ساعت یک بارش شده بود، از اتاق خارج شوم، اتفاق دیگری افتاد. اتفاقی که به طریقی دیگر فکرم را مشغول کرده و به شدت نگرانم می کرد.
صبح بود. همه دسته جمعی رفته بودند خرید و فقط مادر من و طلعت خانم در ویلا مانده بودند تا ناهار را آماده کنند. من در اتاق همچنان با خودم کلنجار می رفتم که چطور با بقیه روبه رو شوم. فکر کردم بهتر است هنگام ناهار به دیگران ملحق شوم. بعد با خودم گفتم حالا که کسی در ویلا نیست، کمی کنار ساحل قدم بزنم. لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای صحبت کردن طلعت خانم و مامان که در آشپزخانه بودند به گوشم رسید. ابتدا خواستم بی توجه به راه خود بروم، اما وقتی صدای خنده طلعت خانم را شنیدم که می گفت:« چی شده زرین؟ برای مرضیه خواستگار پیدا کردی؟» با کنجکاوی بر جا ایستادم. یعنی مامان، مرضیه را برای چه کسی در نظر داشت؟ مرضیه که فعلا قصد ازدواج ندارد. پس چرا طلعت خانم این قدر خوشحال است؟
با هیجان و شادی گوشه ای که به هیچ وجه از آشپز خانه دید نداشت ایستادم. این خبر خوبی برای پوری بود و بالاخره چیزی بود که به زودی به گوش همه می رسید، پس فضولی هم محسوب نمی شد، یا دست کم من این طور خود را راضی می کردم. صدای مامان را شنیدم که گفت:
_ خواستگار غریبه نیست! البته اگر مرضیه جون قابل بدونه.
طلعت خانم آهسته چیزی گفت و هر دو آرام خندیدند. کاش می توانستم جلوتر بروم. صدای طلعت خانم باز به گوش رسید:
_ قبل از اینکه اسم طرف رو ببری باید بگم مرضیه رو که می شناسید، هر چی خواستگار داشته به خاطر درس رد کرده، میگه تا فوق دیپلم نگیره و استخدام آموزش و پرورش نشه ازدواج نمی کند.
_ این طوری دیر میشه ها. سنش بالا میره. بگو ناز نکنه، ولی خب طرف قول داده تا تکلیف درسی مرضیه مشخص نشه، عروسی رو راه نیندازه...فقط می خواد خیالش راحت باشه که مرضیه مال خودشه، همین. اگر هم نخواست، تا تموم شدن درسش، به غیر از خودمون، کسی با خبر نشه. هان؟! چطوره طلعت؟ خوبه؟
_ حالا طرف کی هست؟ نکنه از پسرهای برادر شوهرت باشه که از حالا بگم حرفشم نزن.
_ آخه طلعت جون! مگه عقلم کم شده گوشت رو بسپرم دست قصاب! آخه قربونت برم تا داداشم هست برای چند پیراهن اونورتر که قدم بر نمی دارم.
فکر کردم:« دایی ناصر! یعنی مرضیه زن دایی من میشه؟ چقدر عالی!».
اون لحظه این افکار از مغزم گذشت و آن قدر خوشحال شدم که نزدیک بود به آشپزخانه بپرم و صورت هر دو را ببوسم. حتی صدای طلعت خانم هم رنگی از شادی به خود گرفت.
_ اِ وا زرین!...چه بی مقدمه!
و صدای پر شیطنت مامان پاسخ داد:
_ خب دیگه، این هم مدل جدیدشه! این روزها همه چیز مدل پیدا کرده، خواستگاری هم این جوری شده...ولی طلعت بهت بگم! ناصر ما رو که می شناسی، بیخودی حرف نمی زنه. چند وقت پیش با من کلی صحبت کرد و گفت خیلی وقته که مرضیه رو دوست داره. این روز ها عشق کیمیا شده. اما بدون که ناصر دلش رو وسط گذاشته. کارش رو هم که خبر داری. توی بازار، مغازه ی بابای خدابیامرزم رو می چرخونه و درآمدش خوبه. سه دنگ مغازه هم که به نامشه. سه دنگ دیگرش که می دونی به نام داداش نادر ولی چون آبادان زندگی می کنه، فعلا همه رو سپرده دست ناصر. از لحاظ خونه هم؛ اگر مرضیه بدش نیاد، با هم پیش عزیز جان بمونند. اگر هم دوست نداشت، توی محله ی خودمون یک خونه اجاره کنند.
خلاصه...مامان یکریز حرف می زد و شرایط دایی ناصر را مطرح می کرد. طلعت خانم هم گاهی با « من می دونم »، « راست میگی»، « بله» و « چی بگم» میان حرف مامان می آمد.حرف های مامان که تمام شد، طلعت خانم شروع به بازار گرمی کرد. البته از دایی ناصر هم تعریف می کرد و این بار مامان بود که با جملات کوتاه بین حرف های او می رفت. داشت حوصله ام سر می رفت. می خواستم بروم که با شنیدن حرفی از جانب طلعت خانم، بی اختیار سست شدم و با کنجکاوی سراپا گوش شدم.
_ ولی زرین جون! این رو بگم ها...اگه ما یه دختر بدیم، یه دختر هم می گیریم.
مامان بلافاصله گفت:« کی از شما بهتر. حالا بگو دختر های برادرم چشمت رو گرفتن یا دختر های خواهرهام».
_ تا وقتی دو تا دسته گل توی خونه ی خودت هست، چرا بریم سراغ اونها!
صدای متعجب مادر به گوش رسید:« سپیده و سعیده؟».
_ هیس! آروم تر. ممکنه این دختره بیدار شده باشه.
_ نه بابا. صبح که رفتم سراغش بیهوش بود...حالا بگو ببینم حرفت چیه.
_ تو می دونی که من چقدر سپیده رو دوست دارم. راستش از وقتی به دنیا اومد و اسم دختر خودم رو روش گذاشتم، یک جورایی اون رو مال خودمون می دونستم. البته فکر نکن دارم گروکشی می کنم! اون حرفم هم شوخی بود. اما راستش خیلی دلم می خواد سپیده رو برای علیرضا بگیرم و سعیده رو برای حسام.
مامان بی صدا خندید و گفت:« ای وای طلعت! سعیده و حسام که هنوز بچه اند».
_ می دونم. من که نخواستم همین فردا عقدشون کنم. فقط می خوام خیالم راحت باشه.
مامان با لحنی مشکوک گفت:« علیرضا خودش به تو حرفی زده؟».
_ نه. اون حتی روحش هم خبر نداره. حسام هم همین طور. ولی من مطمئنم اون دو تا دختر دیگه ای رو نمی خوان و روی حرف من حرف نمی زنند. تو هم لازم نیست به سپیده حرفی بزنی. من فقط از ترس پسر عمو های سپیده جلو اومدم تا از تو قول دخترهات رو بگیرم. خدا رو شکر که بچه های من هم عیب و ایرادی ندارند که کاظم آقا مخالفت کنه.
_ حالا از کجا معلوم پسر های تو دخترای من رو بخوان. به خصوص علیرضا که برای خودش مردی شده. بچه که نیست، بیست و چهار پنج سالشه. اصلا اومدیم و گفت من پوری رو می خوام.
_ علیرضا سرش به درس و کتابه. حالا هم که داره لیسانس می گیره و مهندس میشه. تازه من پسر خودم رو بهتر می شناسم، اون از دختر های پر هیاهو و قرتی خوشش نمیاد. سپیده، هم آروم و متینه، هم ساده و خانه دار. علیرضا این جور دختری رو می پسنده. فقط یک کم بیشتر بده این دختر بخوره؛ خیلی لاغره. بچه ی بیچاره ی من...!
و بعد زد زیر خنده. مامان هم خنده اش گرفت و گفت:« نترس طلعت خانم...نگران پسرت نباش. جاهایی که باید گوشت داشته باشه داره...».
وبعد هر دو با هم زدند زیر خنده.
به سختی نفس می کشیدم. ای کاش گوش نمی ایستادم. این هم عاقبت فضولی. آرام و آهسته به اتاقم خزیدم. ترسیدم اگر بیرون بروم، آنها شک کنند که حرفهایشان را شنیده باشم.
بی اختیار از علیرضا، طلعت خانم و مادرم بدم آمد. بخصوص از علیرضا. حتی از حسام. از فکر ازدواج با علیرضا مور مورم شد. حالت بدی داشتم. علیرضا مرد زیبایی نبود، اما گاهی جذاب به نظر می رسید و چون همیشه سرش به کار خودش بود، هیچ گاه بود و نبودش برایم فرقی نمی کرد. اما بعد از شنیدن صحبت های طلعت خانم، حس می کنم حضورش را به سختی بتوانم تحمل کنم. از طرفی حسام قرار بود سعیده را بگیرد...وای نه! چرا نه؟! سعیده فقط دوازده سالشه و حسام هجده سال. خب از لحاظ سن به هم می آیند. یعنی به او بیشتر می آید تا من؟...من؟ چه ربطی دارد؟ حسام مثل برادرم است. پس چرا این قدر آشفته ام؟ چرا این قدر پریشانم؟ چرا از دست مامان که نگران بود مبادا علیرضا مرا نخواهد عصبانی هستم؟ چرا نگفته بود شاید سپیده از علیرضا خوشش نیاید؟ چرا نگفته بود شاید سپیده نخواهد بدن استخوانی اش را به پسر تو بسپارد؟ چرا با من مثل کالا رفتار شده بود؟ آه خدایا! دارم دیوانه می شوم. آه خدای من! این عادلانه نیست. ظالمانه است. من هرگز با علیرضا ازدواج نخواهم کرد، هرگز! حسام...حسام خواهر کوچولوی مرا می خواهد؟ سعیده از من زیبا تر است. پوست سفید و مو های خرمائی اش زیر آفتاب می درخشند. چشمان قهوه ای اش رنگ زیبا و خاصی دارد و لبهای باریکش همیشه خندان است. اما روحیه اش چه؟ اخلاق و رفتارش چه؟ حسام همیشه می گوید سعیده باید آرام تر و مؤدب تر باشد. او با من درد و دل می کند. هر دو عاشق کتابیم. از عشق او به تئاتر من با خبرم و درکش می کنم نه سعیده. سعیده فقط به فکر کار های خودش است. هیچ گاه پای درد و دل های حسام ننشسته است. مامان همیشه می گوید:« پیمان و حسام مثل برادرهای تو هستند». هیچ خواهری از فکر ازدواج برادرش، غمگین و پریشان نمی شود. پس من چرا آشفته ام؟!