داستان قابله ی سرزمين من ( رضا براهنی )
صبح كه بيدار شدم با غلغلك پرهاي لطيف "چگل" بود كه "كرم" آورده بود گذاشته بود كنار متكا و نوك لحاف را هم آرام كشيده بود رويش و چگل تكان كه مي خورد بال هاي كوتاهش مي غلتيد روي سر و صورتم و آخر سر هم از خواب پراندم.
هنوز خواب آلود و خسته بودم و بچه ديشبي دير آمده بود و پدرم را در آورده بود، ولي خوشحال بودم، چون يك پسر درشت و نيمه مشكي و نيمه قهوه اي بود و به محض اينكه يك تلنگر ناچيز زدم به صورتش، هوارش طوري بلند شد كه انگار دست و پايش را با ساطور قلم كرده اند. نافش را بريدم، شستمش و ولش كردم روي كهنه ي تميزي كه كنار مادرش پهن كرده بودند، و بعد سر مادرش را بلند كردم روي گودي بازويم. و زنك چه چشم هاي زاغ درخشاني داشت! صورتش عين يك دايره مسي بود، از آن صورت هاي ترگل و ورگل و خوشگل تركمن. زن درشتي بود، ولي سنش كم بود، هفده يا هيجده ساله، و تازه اين پسر دومش بود. همان طور كه توي صورتم خيره مانده بود، لگن ولرم روغن و شيره را گذاشتم كنار لب هاي از درد چاك شده اش كه تا نصفه خورد، و بعد با دستش لگن را عقب زد و سرش را انداخت روي بالش. موهايش روي بالش سفيد، يكدست خرمايي بود.
شوهرش مرد بي هوا و خوش خيالي به نظر ميآمد. يك بطر گنده ي ودكا دستش گرفته بود و به سلامتي پسر دومش ميخورد. گفتم، مشدي، مرا راه بينداز بروم. و او دستش را كرد توي جيبش و يك بيست توماني درآورد و گذاشت كف دستم و بعد چشم هاي زاغش را دوخت توي چشم هايم. عجب چشم هاي زاغي! و چقدر شبيه زنش بود. لابد پسرعمو دخترعمو بودند. جوان بيست و سه چهار ساله اي بود. از كرم من فقط هفت هشت سالي بزرگتر بود، ولي قدش فقط چهار انگشت بلندتر بود. آخر كرم من قدش بلند است. اياز كه سربازي رفته، يك قدري خپله است، و شبيه پدرش، ولي عجيب قوي است. كرم را روي سرش بلند ميكند و محكم مي زندش زمين. كرم از پشت سر حمله ميكند، چاره اي ندارد، پايين تنه اياز را مي گيرد توي دستش و فشار مي دهد. اياز جيغ ميكشد، كش و قوس مي رود، لگد مي پراند، و مادر شوهرم كه يك تكه پوست و استخوان است و اغلب توي خانه ي برادرشوهرم زندگي مي كند، و نصف معده اش را هم سال ها پيش در يك جراحي از دست داده، شروع ميكند به خنديدن. براي اين قبيل چيزها مادرشوهرم يك روز تمام مي خندد. زن خوشدل بي باكي است. توي كوچه ها گم مي شود، شروع مي كند به خنديدن. چايي را ميريزد روي سر پسرش. حاجي عصباني ميشود و فحش را مي كشد به زمين و زمان، ولي مادرش مي زند زير خنده، و تا زماني كه حاجي بيچاره به بخت بد خود و مادرش و زمين و آسمان فحش مي دهد، مادرش مي خندد. حاجي مي گويد كه مادرش يك بار از پشت بام، توي خواب، نصف شب افتاد توي حياط و پايش شكست. همه فكر مي كردند كه مرده، ولي مادر عين خيالش نبود. مي خنديد. يك جوري مي خنديد كه همه فكر مي كردند كه بلايي به سرش آمده و ديوانه شده. شايد موقع مرگ هم خواهد خنديد.
جمعه بود. از پشت شيشه ي پنجره اياز را با لباس سربازي ديدم كه خم شده بود روي لانه ي كفترهاي كرم. كرم دستش را پر كفتر مي كرد و مي آورد بيرون. كرم با يك پيرهن يقه باز و يك تنبان تنك، توي برف زمستان رفته بود پشت بام. ديشب برف نشسته بود، اين هوا! ولي صبح آفتاب آمده بود، و چه آفتاب خوش آب و رنگي! برف برق مي زد.
برگشتم خم شدم روي چگل. چه موجود عجيبي! چه حيوان خوبي! كفتر ماده بوي مخصوصي دارد كه آدم را مست ميكند. نوك منقارش رنگ بيخ ناخن آدميزاد بود، و بعد رنگ يك قدري عميق تر ميشد، و چشم هاي معصومش از دو طرف، مثل دو تا دگمه كوچولوي صيقل خورده تكان مي خورد. قلبش از پشت كرك ضخيم پر، تند و هراسان ميزد. نگرانش شدم. پا شدم پنجره را باز كردم، كرم را صدا زدم و چگل را روي هوا رها كردم. زبان بسته بال زد، بعد بال هايش را تندتر زد و خودش را از ارتفاع كم كند و بالا برد، و مي خواست روي هره اي بنشيند كه كرم كفتر ديگري را از دستش توي هوا ول كرد، و بعد هر دو كفتر، پرپرزنان در نقطه اي چند لحظه ماندند. كرم گفت، لامصب ها، مثل آهو مي مانند. اياز گفت، تو خلي كرم، تو خلي. من پنجره را بستم، ديگر حرف هاشان را نمي شنيدم.
سر صبحي خانه چقدر سرد بود! رفتم از زيرزمين سه چهار تكه هيزم برداشتم آوردم بالا. زيرزمين گرم تر بود. اما مثل يك غار بود و بوي نمور تنهايي همه جا را گرفته بود. هيزم ها را گذاشتم توي بخاري. يك تكه كهنه را كردم داخل پيت نفت و بعد درآوردم انداختم توي بخاري. بوي نفت تازگي مخصوصي داشت، كبريت را كه زدم بوي گوگرد سوخته هم تازه بود. كبريت را انداختم توي بخاري و در بخاري را بستم. صداي گرومب گرومب بخاري بلند شد، و بعد كه نفت سوخت و تمام شد، صداي محزون سوختن و چلك چلك كردن هيزم ها بلند شد. آنقدر اين سوختن هيزم ها غم انگيز بود كه دلم مالش رفت. از خلال دريچه بخاري، شعله ها با آدم حرف ميزدند.
اياز و كرم در را باز كردند آمدند تو، و باد و برف و توفان را هم ول دادند توي اتاق. شانه هايم ناگهان لرزيد. كرم توي چشم هايم خيره شد.
"باز هم كه داري گريه ميكني مادر، ياد خانم جان افتادي؟"
دست هايش را كشيد روي سرم. دست هايش چه سرد بود! چطور آدم به پسرش بگويد كه گاهي آدم به ياد كسي گريه نميكند، اصلا آدم نمي فهمد چرا گريه مي كند، و شايد يك نقطه ي عميق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاري، توي دلش پيدا ميشود، كه اصلا حس بدي هم نيست، حتي يك احساس شادي است، گريه آور هم نيست. ولي آدم بي اختيار گريه اش مي گيرد.
اياز آمد جلو و دست هايش را گذاشت دور صورتم. يك جوري بود كه انگار چشم هايم را توي دست هايش گرفته بود. چقدر شكل جواني هاي پدرش بود! حس شوم مبهمي بهم دست داد. مثل اينكه سي سال جوانتر بودم و حاجي هم سي سال جوانتر بود، و من تازه پا توي خانه حاجي گذاشته بودم. چشم هايم خشك شده بود، ولي حس مرموزي مجبورم مي كرد كه توي صورت پسرم اياز خيره شوم. اياز هم انگار طلسم شده بود. طوري نگاهم مي كرد كه خودم را نمي ديد. مثل اينكه مي خواست از داخل چشم هاي من راه به كسي ديگر پيدا كند.
"باز هم عشق بازي شروع شد؟"
صداي كرم بود كه از حسادت داشت ميتركيد، صورتم را از دست اياز رها كردم و بلند شدم. اتاق كاملا گرم شده بود.
"بنشينيد براتان صبحانه بياورم."
از اتاق زدم بيرون. نمي دانم چرا سرم اينقدر گيج مي رفت. اين چه احساس شوم و بلايي بود كه امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اينكه كوچك ترين حس گناهي بهم دست نمي داد. عينهو يك قاشق روغن بود كه توي تاوه سرد انداخته بودند، و زير تاوه داشت آرام آرام گرم ميشد و بعد داغ مي شد، و بعد روغن، كه در ابتدا شكل ته قاشق بود، آهسته ذوب مي شد، پخش مي شد، اول به صورت يك دايره در حال گسترده شدن، و بعد ديگر شكل نداشت. من در آن لحظه بودم كه آتش رسيده بود به درجه اي كه لحظه اي بعد آبم ميكرد. كرم و اياز چه فكر مي كردند! اگر حاجي مي فهميد كه به من اين حالت بلا دست داده، چه فكر مي كرد! اگر زائوهايم مي دانستند، چه مي گفتند. ولي مگر ديگران مهم بودند؟ به علاوه مگر من خودم مي دانستم اين چه احساسي است كه ديگران هم بدانند. ولي بعضي چيزها را ديگران بهتر از خود آدم مي فهمند.
روغن را انداختم توي تاوه و تاوه را داغ كردم، بعد، روغن كه آب شد، چهار تا تخم مرغ را انداختم توي تاوه، و بوي خنك ـ داغ تخم مرغ تازه در روغن بلند شد. نمك پاشيدم. حاجي، صبح پيش از رفتن، سماور را روشن كرده، چايي را دم كرده بود. سماور را برداشتم و بردم گذاشتم كنار بخاري، و بعد سفره را و بعد تاوه ي گرم را بلند كردم بردم توي اتاق. نشستم يك تكه نان سنگك را پر از نيمرو كردم و رفتم طرف كرم، دهنش را به زور باز كردم و نان و نيمرو را كردم توي دهنش. با دهن گرفته و نيم سوخته فرياد زد:
"دهنم سوخت، مادر، دهنم سوخت!"
"آدم حسود بايد هم دهنش بسوزد! دماغش هم بايد بسوزد!"
اياز خنديد و نشست كنار سفره. خودم هم نشستم و بعد كرم هم آمد و نشست و شروع كرد به خوردن.
مادر خوشبخت به من ميگويند. خداوند ده سال به من بچه نداد، و بعد دو تا پسر داد كه يكي حالا هيجده سالش است و ديگري چهارده سالش. بعدش ديگر بچه دار نشدم. كار من بچه زائوندن است. مادرم هم اين كاره بود. از او بود كه شغلم را ياد گرفتم. او هم از مادرش شغلش را ياد گرفته بود. بعدها من شش ماه زير نظر يك ماماي دولتي كار كردم. چيزهايي را از او ياد گرفتم كه اكثرا درباره ي بدن زن بود. اين حرف ها زياد بدردم نخورد. فقط گاهي خيالاتيم ميكرد.
دوازده سالم بود كه بار اول ديدم كه بچه چه جوري به دنيا مي آيد. هيچ وقت يادم نرفت. مادر به زني كه بسيار چاق و درشت هم بود، فرياد مي زد: "نفس بكش، بعد محكم فشار بده؟ نفس بكش، بعد محكم فشار بده!"
از لاي پاهاي زن، خون و خونابه و گاهي هم آب بيرون ميآمد. پاهاي چاق زن باز باز بود و زن يك جوري نشانده شده بود كه اگر زيادي فشار ميداد، دل و روده اش از لاي پاهايش بيرون ميآمد. و چه صورت داغ و سرخي داشت! گاهي بلند جيغ مي كشيد، گاهي دندان هايش را روي لب هايش فشار مي داد، ولي بهر طريق اول نفس ميكشيد و بعد محكم فشار مي داد و مادرم و من جلوي ران هاي از هم باز شده ي زن نشسته بوديم و با هم آب و خونابه را پاك مي كرديم و مادرم نفسش را گرفته بود و من نمي دانستم كه دقيقا منتظر چه چيزي هستيم. و اتفاقا در همين لحظه بود كه معجزه اتفاق افتاد. دور و بر آنجاي زن يك چين ديگر هم برداشت و بعد يك چين ديگر، و اين چين هاي اضافي با چين هاي آن جاي زن تركيب شد و بعد مادرم فرياد زد: "فشار بده! فشار بده!" و زن فشار داد و بيشتر فشار داد و بعد يك چين ديگر و چين هاي ديگر پيدا شد، و بعد معلوم شد كه اين چين هاي درهم فرو رفته ، سر و صورت بچه بود كه بيرون آمده بود. خدايا، چه معجزه اي! و بعد بدن بچه آمد. بچه توي دست مادرم بود، خودش بود كه گريه مي كرد، و من توي حفره خالي گوشتي كه داشت هم ميآمد و آرام خرخر ميكرد و چين هايش در خون غرق ميشد، خيره شده بودم، و بعد جفت آمد، يك چيز عجيب و غريب، يك گلوله خون، و بعد، حفره ي معجزه، درهاي گوشتي و پوستي و خونيش را بست.
بعدها با مادرم اين معجزه را بارها ديدم و هرگز از آن سير نشدم. و بعد كه مادرم مرد، اهل محل از من خواستند كه ماماشان بشوم. حاجي قبلا زن داشت و زنش سر زا رفت، حاجي همان شب آنقدر گريه كرد كه دلم بحالش سوخت. صبح روز بعد از من خواست كه به عقدش درآيم. من دو سه هفته بعد زن حاجي شدم، با اين شرط كه هيچوقت شغلم را از دست ندهم. حاجي گفت كه مانعي ندارد. حاجي مرد خوبي است. گله اي ازش ندارم. بعدها حاجي در سايه لياقتش ملك الحاج شد. چه چيزي از اين بهتر! ولي من دل به آن معجزه دادم.
ادامه