رمان رویای روی تپه ( لیلین پیک )
از زمانی که نیکولا وارد قطار شده بود مدام از خودش این سوال را می کرد "آیا کار درستی کرده که همکاران و شغل مورد علاقه اش را رها کرده است؟]شغل پر اتیه ای که سالهای زیادی صرف تحصیل در آن زمینه کرده بوده را به خاطر مادرش رها می کرد و به خانه باز می گشت .نیکولا نامه مادرش را از درون کیفش بیرون آورد . از تاریخ نامه دو ماه می گذشت . برای چندمین بار خطوط نامه را از نظر گذراند : "مدتی است که حالم زیاد خوب نیست . نمی خواستم این موضوع را به تو بگویم و نگرانت کنم . اما دکتر من توصیه کرده است که اداره ی فروشگاه را به کس دیگری بسپارم و زندگی را سخت نگیرم . فقط استراحت کنم و بیشتر مراقب خودم باشم . نمی خواستم مزاحم تو شوم اما می دانی که من به جز تو کس دیگری را ندارم تا از او کمک بخواهم و همان طور که خودت می دانی چون تنها منبع درامد من فروشگاه است نمی توانم آن را بفروشم . عزیزم آیا به خانه می آیی تا اداره فروشگاه را به عهده بگیری؟"
حتی اگر این خواهش را یک دوست از او می کرد نیکولا به سختی می توانست پاسخ منفی دهد چه برسد به اینکه این درخواست از طرف مادرش بود . نیکولا نامه را تا کرد و در کیفش گذاشت و همان طور که قطار از میان تپه ها و دره های حاصلخیز به طرف شمال شرق در حرکت بود به مناظر بیرون خیره شد .
مطمئن بود که دلش برای کلاس های سوزن دوزی و شاگردانش تنگ خواهد شد . همکارش ترنس گفته بود که دلش برای او تنگ خواهد شد اما نیکولا نمی دانست که آیا همین احساس متقابل را نسبت به ترنس خواهد داشت یا نه به هر حال این جدایی فرصت مناسبی بود تا از احساس واقعی خود نسبت به ترنس آگاه شود .
چهار سال از زمانی که نیکولا شروع به کار در مدرسه کرده بود می گذشت و این اولین شغل او بود . اما حالا هم شغلش را از دست داده و هم از همکارانش جدا شده بود .
در ایستگاه بیرمنگام نیکولا قطارش را عوض کرد . این کار با وجود داشتن چندین چمدان و کیف کار چندان آسانی نبود . با زحمت بسیار سوار قطاری شد که او را به مقصد نهایی اش می برد . در کوپه قطار بعد از صرف ساندویچ و قهوه با خواندن مجله ای که در آنجا بود خود را سرگرم کرد . سپس کیف لوازم آرایشش را بیرون آورد و آرایش ملایمی کرد و موهایش را مرتب نمود .
رنگ موهای نیکولا قهوا ای مایل به قرمز بود . موهایی چنان سرکش که به سختی مطابق مدلی که زده می شد حالت می گرفت. چهره اش به علت خستگی ناشی از سفر طولانی شادابی و نشاط همیشگی اش را از دست داده بود . به همین دلیل آیینه اش را کنار گذاشت تا دیگر چهره ی خسته خود را نبیند .
با خود فکر کرد از حالا به بعد زندگی خسته کننده و ملال آوری پیش رو خواهد داشت چرا که به نظر نمی رسید کار کردن پشت پیشخوان فروشگاه کار چندان مهیج و جالبی بوده و نیاز به فعالیت ذهنی زیادی داشته باشد .
نیکولا هنگام پیاده شدن از قطار در حال کلنجار رفتن با چمدان هایش بود که مرد میانسال مودب و خوشرویی که متوجه سردرگمی او شده بود به طرفش آمد و به او در بردن چمدان هایش به سکوی قطار کمک کرد . نیکولا هنوز داشت تشکر می کرد که او به درون قطار بازگشت .نیکولا در کنار جمدان هایش ایستاده و در این فکر بود که چطور می تواند آن همه چمدان را با خود حمل کند و چون پیاده شدنش از قطار خیلی طول کشیده بود هیچ باربری برای کمک آنجا نبود . بنابراین کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و کیسه سفری اش را زیر بغل گذاشت و دو تا از چمدان ها را به دست گرفت اما هنوز یکی از چمدان ها باقی مانده بود . نیکولا با درماندگی به چمدان سوم نگاه می کرد که مرد میانسال دیگری از راه رسید و چمدان سوم را برداشت . او تا ایستگاه تاکسی نیکولا را همراهی کرد و بعد چمدان را روی زمین گذاشت . مرد در پاسخ تشکر های اغراق آمیز نیکولا لبخند زد و به راه خود ادامه داد
پس از چند دقیقه یک تاکسی خالی در چند قدمی نیکولا توقف کرد . نیکولا به سرعت چمدان هایی را که می توانست با خود بردارد از زمین برداشت و یکی از چمدان ها را در پیاده رو رها کرد و به طرف تاکسی دوید . همین که نیکولا به تاکسی رسید و همین که خواست دهانش را باز کند و از راننده تاکسی بخواهد چند دقیقه صبر کند تا او چمدان دیگرش را هم بیاورد مردی با حالت مالکانه دستش را روی دستگیره تاکسی گذاشت و بعد از گفتن مقصدش به راننده سوار ماشین شد .نیکولا نمی توانست آنچه را که می دید باور کند . او چنان به خاطر رفتار بی ادبانه ی آن مرد عصبانی بود که نتوانست خودش را کنترل کند و با چشمانی نیمه گریان نگاه ملامت بار و پر کینه ای به او انداخت .
نیکولا در این فکر بود که چقدر این مرد با دو مرد مهربان و مودب قبلی که در حمل چمدان هایش به او کمک کردند فرق داشت که متوجه شد راننده ی تاکسی دنده عقب گرفته است و بعد تاکسی در مقابلش توقف کرد .
راننده از بالای شیشه ماشین خم شد و گفت : "این آقا میخواهد بداند مسیرتان کجاست اگر هم مسیر با او باشید او مایل است که من شما را هم برسانم . "
نیکولا با شور و شوق گفت : "رایدن کینگزلی "
راننده پاسخ نیکولا را به مسافر منتقل کرد و مسافر هم سرش را به سردی تکان داد راننده گفت : " بپر بالا "
نیکولا متوجه شد که این جمله ی دوستانه نمی تواند از طرف مسافر که چهره ای درهم کشیده و سرد داشت باشد . اما با این وجود چنان پیشنهاد وسوسه انگیزی بود که رد کردن آن برایش بسیار دشوار بود .
راننده از ماشین پیاده شد و چمدان ها را روی صندلی جلو گذاشت و نیکولا هم دوید و رفت چمدانی را که در پیاده رو جا گذاشته بود آورد . بعد آن را همراه کوله پشتی اش روی صندلی عقب ماشین قرار داد .
در تمام آن مدت مسافر با تعجب حرکات و رفتار نیکولا را نظاره می کرد . نیکولا سرش را برگرداند و شروع به تشکر کرد اما وقتی دید آن مرد بدون توجه به او بیرون را می نگرد و در جواب تشکر و قدر دانی او با سردی سر تکان می دهد از ادامه صحبت باز ایستاد و رفتارش همچون مرد سرد شد .
در تاکسی سکوت حکمفرما بود تا اینکه به جاده ای که منتهی به دهکده نیکولا می شد رسیدند . نیکولا گفت : " شما می توانید مرا همین جا پیاده کنید چون من نمی خواهم به خاطر من از مسیرتان دور شوید " مسافر در حالی که رویش به طرف پنجره بود و به پرچین های کنار جاده نگاه میکرد با لحن سرد و خشکی گفت : " شما مرا از مسیرم دور نمی کنید "نیکولا از اینکه این مرد حتی به او نگاه هم نمی کند عصبانی بود . با خودش گفت : امیدوارم پرچین ها بدانند چه افتخاری نصیبشان شده که او نگاهشان می کند !بعد با عصبانیت و آزردگی خاطر به نیمرخ سرسخت و سازش ناپذیر مرد جوان نگاه کرد . اجزای صورت مرد دارای نظم و هماهنگی خاص و موهایش پرپشت و تیره بود . نیکولا پیش خود اعتراف کرد که علیرغم ظاهر خشن و سردش او مردی است که در مواقع نیاز می توان با اطمینان به او تکیه کرد همان طور که نیکولا به نیمرخ مرد خیره شده بود او رویش را برگرداند و لحظه ای نگاهشان با هم تلاقی کرد . نیکولا از خجالت سرخ شد و سرش را پایین انداخت . راننده در حالی که جاده را می نگریست گفت : " خانم کجا می روید ؟ "
نیکولا که انتظار داشت مسافر با شنیدن آدرسش نگاهی تحقیر آمیز به او بیاندازدگفت : " لطفا جلوی فروشگاه دین نگه دارید . آنجا را می شناسید ؟ آنجا یک مغازه ی خوار و بار فروشی است ."]
"بله خانم آنجا را خوب می شناسم . آنجا تنها فروشگاه دهکده است . من صاحب آن را هم که خانم پیری است را می شناسم . "
نیکولا در حالی که حرف راننده را در مورد پیر بودن مادرش را قبول نداشت نفسش را در سینه حبس کرد و منتظر شد تا ببیند راننده چه چیز دیگری درباره ی مادرش می گوید . راننده ادامه داد : " او یک پیرزن خوب و مهربان است . " نیکولا نفسی به راحتی کشید .راننده ماشین را جلوی فروشگاه نگه داشت و گفت : " شما می خواهید آنجا کار کنید خانم ؟ "
نیکولا در حالی که به مسافر خاموش و مغرور نگاه می کرد گفت : "بله من قرار است آنجا کار کنم "
ناگهان مرد مسافر سرش را برگرداند تا دختری را که کنارش نشسته بود بررسی کند . در نگاهش هیچ نشانی از تمجید و تحسین به چشم نمی خورد و بدون تردید مرد او را دختری خام و بی تجربه با ضریب هوشی پائین یافته بود .با این وصف به ارزیابی ویژگی های ظاهری و جسمانی نیکولا پرداخت . ولی نگاهش بسیار تحقیر آمیز بود . چشمان آنها دوباره با هم تلاقی کرد و برای دومین بار نیکولا به شدت سرخ شد . اما این بار نه از خجالت و شرم بلکه از عصبانیت . با وجود این مرد هنوز نیکولا را خیره خیره نگاه می کرد و او برای اینکه دستپاچگی خود را پنهان کند کیف پولش را از کوله پشتی اش در آورد اما مسافر با دیدن کیف پول در دستان نیکولا گفت : "من کرایه را حساب می کنم . "
" نه متشکرم . شما سهم خودتان را بدهید و من هم سهم خودم را می دهم ." بعد به جلو خم شد و از راننده پرسید : "کرایه من چقدر می شود ؟ " راننده مبلغ را گفت و نیکولا کرایه را پرداخت . وقتی می خواست مبلغ بیشتری به عنوان انعام بدهد راننده قبول نکرد و گفت : " کافیه خانم "
نیکولا از ماشین پیاده شد و کوله پشتی اش را روی شانه انداخت و یکی از چمدان ها را برداشت .
راننده چمدان های دیگر را از روی صندلی جلوی ماشین برداشت . نیکولا در حالی که امیدوار بود دیگر هیچ وقت چشمش به آن مسافر خاموش و خشن نیفتد بدون اینکه نگاه دیگری به او کند جلوتر از راننده ی مهربان به طرف فروشگاه رفت راننده هم با چمدانها به دنبالش رفت . بعد در حالی که لبخند می زد دست تکان داد و به طرف ماشین برگشت .